۱۴۰۰ شهریور ۱۰, چهارشنبه
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
سه شنبه 6 تا جمعه 9 فوریه
پیشدرآمد: باز هم سالروز انقلاب، و باز هم دست و پنجه نرم کردن با تصاویری که تا آخرین لحظه زندگی از صفحه دل و اندیش هام پاک نخواهد شد. چند تصویر را در برابر شما مینهم.
مفتح دعوتم کرده است که آخرین شب رمضان را به مسجد قُبا روم «دوستان همگی جمعند و از دیدارتان خوشحال میشوم...» میروم. در دفترش خیلیها جمع شدهاند، تدارک نماز عید را در صحرای قیطریه میبینند. قرار و مدارها را ظاهرا با دستگاه گذاشتهاند چون پسر مفتح مشغول پخش کردن بازوبند است و وقتی کسی تلفن میزند که بعدا میفهمم دکتر بهشتی است، مفتح میگوید قرار گذاشتهایم که شعارها در چهارچوب قانون اساسی باشد. در صحرای قیطریه جوانهائی که چهرهشان سخت برایم بیگانه است وحتی حرف زدن و اطوارشان با ماها فرق میکند از نیمههای شب مشغول به کارند. نماز عید با همه سالها فرق دارد. یادش بخیر آن سالها که مرحوم حاج میرزا عبدالله مسیح تهرانی معروف به چهلستونی نماز عید را مقتدا میشد. حاج شیخ بهاءالدین نوری، مرجع فرزانه مرحوم حاج آقا احمد خوانساری، آقای کفائی بزرگ در مشهد و... مراجعی بودند که پگاه عید، در صحرا و یا شبستانی که تظاهر و فریب بدان راه نداشت نماز را اقامه میکردند. مفتح در خطبهاش خیلی احتیاط میکند، شاید همچنان از خانم فرخ روی پارسا ملاحظه دارد (تصویری از باهنر و مفتح که در برابر خانم پارسا سر خم کردهاند و مقداری نامههای رد و بدل شده بین مفتح و خانم پارسا و آن دبیر بزرگ همه ما اسفندیاری که معاون وزارت آموزش و پرورش بود، کار مفتح را بعد از انقلاب خراب کرد و با همه نزدیکیش به خمینی، ناچار شد به ریاست دانشکده الهیات قناعت کند و...) جمعیت بعد از نماز به راه میافتد. از جلوی هتل بینالمللی توی سید خندان با آنها هستم. معدودی شعارهای خارج از محدوده میدهند اما شعارهای اصلی آزادی زندانی سیاسی و اجرای قانون اساسی است. سربازها باحیرت در حاشیه خیابان به جمعیت مینگرند. ناگهان خانمی به سوی چند سرباز میآید و شاخه گلهائی را که در دست دارد توی لوله تفنگ آنها میگذارد. ولولهای برپا میشود و بعد ناگهان صدها دست با گلهائی که معلوم نیست از کجا آمده، گلها را در لوله تفنگها مینشانند. وقتی به روزنامه بر میگردم همچنان گیجم.
February 16, 2007 03:13 AM
نوریزاده، بانک مرکزی جعلیات و عصاره ژورنالیسم بیاعتبار
نوریزاده، بانک مرکزی جعلیات و عصاره ژورنالیسم بیاعتبار
ایرج مصداقی
«عدنان حاج، فتوژورنالیست لبنانی، که بیش از 10 سال با خبرگزاری رویترز همکاری داشت، سال گذشته در جریان جنگ لبنان با دستکاری دیجیتالی دست کم دو تا از عکس هایش اعتبار حرفهای برای خود باقی نگذاشت. اتفاقاً هر دوی این عکس ها در مجموعه عکسی که رویترز از درگیری های لبنان و اسرائیل منتشر کرد، وجود داشتند. و بعد از این که رویترز متوجه این دستکاری ها شد، نه تنها عدنان حاج را اخراج کرد، بلکه همه 920 عکسی را که از او در آرشیو داشت، حذف کرد.» موضوع چگونگی لو رفتن او و اطلاعات بیشتر را میتوانید در آدرس زیر بیابید.
http://nasiriphotos.com/articles/?j=3
در جامعهی ما که سالها اسیر فرهنگ استبدادی نظامهای سیاسی بوده و گذشته از مردم، گروهها و فعالان سیاسی هم مسئولیت اعمال و گفتههای خود را نمیپذیرند و «اعتبار حرفهای» کالایی است که خریداری ندارد. به خاطر وجود چنین فرهنگی امثال علیرضا نوری زاده که به طور مستمر به عنوان بانک مرکزی جعلیات به دروغبافی و جعل خبر و تفسیر و گزارش واقعه مشغول است، ستارهی بخش فارسی رادیوها و تلویزیونهای ماهوارهای میشود.
رویترز در جامعه خودشان که «اعتبار حرفهای» ارزشی دارد و افکار عمومی حساس است، به خاطر انتشار دو عکس دستکاری شده، نه تنها همکارشان را اخراج میکند بلکه برای پاک کردن این ننگ، همهی عکسهای او را نیز از آرشیو خود حذف میکند تا به احساسات جریحهدار شدهی مردم مرهمی نهد. اما وقتی همین بنگاههای خبری در ارتباط با جامعهی ایرانی قرار میگیرند، صدتا از این افشاگریها هم که بکنی باز به همکاریشان با افراد مزبور ادامه میدهند و آب از آب تکان نمیخورد! چرا که برای ما احترام و اعتباری قائل نیستند. متأسفانه قبل از دیگران ما خودمان برای خودمان احترامی قائل نیستیم. آنها به خوبی میدانند که وجه غالب جامعهی ایرانی حساسیتی به این موضوعات ندارد و گاه به خاطر آنکه دست فرد مورد علاقهشان را رو کردهای، ناراحت هم میشوند و چند فحشی هم نثارت میکنند که چرا نمیگذارید مردم کارشان را بکنند. و یا مگر شما وکیل وصی دیگرانید؟ چرا مردم بایستی از شما تأییدیه بگیرند؟ و توجیهاتی از این دست.
در مقالهی قبلی که در آدرس http://www.irajmesdaghi.com موجود است به روایت جعلی مسعود بهنود، همکار و دوست قدیمی نوریزاده پرداختم. این دو، گویی همزاد هم هستند. شیوهی کارشان هم به گونهای باورنکردنی شبیه به هم است.
این مقدمه را گفتم تا به روایت چند موضوع از سوی علیرضا نوری زاده بپردازم که از اساس جعلی هستند.
«مخدره» یا «بانوی فرزانه فرهنگ و آموزش» (۱)
نوری زاده، بانو فرخرو پارسا و پری بلنده
نوری زاده در یک هفته با خبر سه شنبه ۶ تا جمعه ۹ فوریه ۲۰۰۷ که در روزنامه کیهان چاپ لندن انتشار یافت، و به خاطر آب و نان داری گزارش، دوباره آن را در تاریخ ۱۶ دیماه سال ۸۶ انتشار داد، در مورد تصویری «که تا آخرین لحظه زندگی از صفحه دل و اندیشهاش پاک نخواهد شد»، مینویسد:
«تصویر دوم از آن شب تلخ در برابر شکوفه نو است. خلیل بهرامی خبر داده است که امشب بانوی فرزانه فرهنگ و آموزش کشور فرخرو پارسا را اعدام میکنند آن هم با زنی از ساکنان نفرینی قلعه «پری بلنده» قزوینی. حتی در لحظه مرگ میخواهند آن بانوی نازنین را که هزاران دختر میهن من شاگردانش بودند، تحقیر کنند. شکوفه نو خاموش است، قلعه نیز پس از آنکه چند تیغ کش نومسلمان کمیته ای بعضی از خانه هایش را آتش زده اند و حاج مانیان و تنی چند از بازاریها با انتقال ساکنانش به مراکز بازسازی روح و جسم، تطهیرشان کردهاند، به جز معتادانی فروافتاده و زنانی تا حنجره گرفتار سفلیس، از بانگ شادخواران و قوادان و اسپندی ها و مشتریها خالی است. چند جعبه پپسی را روی هم میچینند. یک گونی بر سر خانم پارسا کشیده اند و چادر نمازی بر سر پری که روزگاری زیباترین زن قلعه بود. سه نفر خانم پارسا را روی جعبه ها میگذارند و طناب را از روی گونی بر گردنش میاندازند. دو نفر از بچه های کمیته محل طناب را میکشند، طناب پاره میشود و خانم پارسا کف پیاده رو پرتاب میشود. ناجوانمردها حتی رسم اقوام وحشی را رعایت نمیکنند که اگر محکوم به مرگی نمرد بخشوده میشود. این بار سیم بکسل میآورند با طنابی کلفت، بانوی نازنین را که هیچ نمیگوید در همان گونی بالا میکشند و سرطناب را دور درختی میپیچند. پری گریه میکند و ناسزا میگوید، به سرعت او را طناب انداز میکنند. دو پیکر تاب میخورد یکی در گونی و یکی در لابلای چادر نماز... ستوان جوانی از پاسگاه بیرون میآید و فریاد میزند خجالت بکشید، کارتان را که کردید. حداقل جسد خانم پارسا و آن بیچاره پری را پائین بکشید.»
http://www.nourizadeh.com/archives/ 002604.php#more
آنچه نوری زاده در مورد «بانوی فرزانه فرهنگ و آموزش کشور فرخرو پارسا» مینویسد، واقعیت ندارد و بافتهی ذهن اوست. نوری زاده که امروز این چنین از زنده یاد خانم فرخرو پارسا یاد میکند و او را «آن بانوی نازنین» که «هزاران دختر میهن من شاگردانش بودند»، معرفی میکند و از عزم ملایان برای «تحقیر» او به هنگام مرگ مینویسد؛ خود به شکلی رذیلانه در ۴ تیر ۵۸ در سرمقالهی مجلهی «امید ایران» که سردبیریاش را به عهده داشت، در مورد زنده یاد خانم فرخرو پارسا،نوشت:
«بار دیگر طرفه ترفندی از آستین گروههای فشار بیرون آمده است. بار دیگر حضرات صاحبان انگشت تکفیر و اتهام آنها که روزی مداح حاکمان وقت- خودکامهی بزرگ شاه، و دارو دستهاش بودند آنها که تصاویرشان در کنار آن مخدره وزیر آموزش و پرورش در آلبومها و یادها باقیست...»
میبینید همان کسی را که وقتی بیم جانش میرفت، «مخدره» مینامید و جزو «دار و دستهی آن خودکامهی بزرگ شاه»، و هرکس را که عکسی با او داشت مستوجب تکفیر میدانست، حالا که به زیر خروارها خاک سرد خفته است، «بانوی نازنین» میخواند و یک مشت دروغ و دغل تحویل خوانندگان بیخبر از همه جا میدهد.
در این روایت، نوری زاده که ذرهای اعتبار حرفهای در او نیست به سان ملایان بالای منبر، هرچه خواسته به هم بافته است.
«پری بلنده» که نوری زاده مدعی است خانم فرخرو پارسا به همراه او اعدام شد، لقب سکینه قاسمی، معروفترین «خانم رئیس» و «دلال محبت» قلعه یا «شهرنو» تهران در دههی پنجاه شمسی بود.
پری بلنده در ۲۱ تیرماه سال ۵۸ همراه دو «خانم رئیس» مشهور تهران به نامهای زهرا مافیها و صاحب اختیاری که به ترتیب به «اشرف چهارچشم» و «ثریا ترکه» معروف بودند و همچنین منصور باقریان که دادگاه انقلاب جرم او را وارد کردن مجلات پورنوگرافی و آلات تناسلی مردانه و زنانه از اسرائیل اعلام کرده بود، اعدام شد. خبر آن را روزنامهی کیهان در صفحهی اول همراه با چاپ عکسی از پریبلنده و منصور باقریان با آب و تاب اعلام کرد که کپی آن را در روبرو ملاحظه میکنید.
ژورنالیست بی اعتبار که احترامی برای خوانندگان و بینندگان و شنوندگانش قائل نیست در عصر اینترنت و ماهواره و ارتباطات، همچون آخوندهای منبری عمل میکند و بدون شرم این جعلیات را به هم میبافد.
بقیه اطلاعاتی هم که نوری زاده میدهد، نادرست است. بعضی از خانههای قلعه توسط «چند تیغ کش نومسلمان کمیته» چنانچه نوری زاده روایت میکند، آتش زده نشدند، بلکه موضوع آتش زدن بعضی خانههای قلعه با شهرنو مربوط به دیماه ۵۷ است که با موضعگیری هشیارانه آیتالله طالقانی مواجه شد. پس از پیروزی انقلاب ضد سلطنتی، شهرنو مانند سابق همچنان به کار خود ادامه میداد و به مأموران کلانتری منطقهی پانزده دستور داده شده بود که از آوردن زنان جدید به قلعه ممانعت به عمل آورند. فعالیت شهرنو تا مرداد ۵۸ بدون تعرض ادامه یافت و در روزهای اول مرداد ۵۸ به مناسبت فرا رسیدن ماه رمضان، به دستور «کمیته مرکزی انقلاب اسلامی»، تعطیل شد و پس از پایان یافتن ماه رمضان نیز دیگر اجازه بازگشایی به آنجا داده نشد. پری بلنده، اشرف چهارچشم و ثریا ترکه به خاطر اعلام نظر آیتالله طالقانی مبنی بر لزوم وجود «شهرنو»، مطمئن از آینده خود همچنان بدون دغدغه مشغول ادارهی خانههای خود در شهرنو بودند، که به یک باره با هجوم پاسداران دستگیر و پس از چند سؤال و جواب کوتاه و به محض «احراز هویت» در دادگاه انقلاب به ریاست خلخالی، اعدام شدند.
پری بلنده در ۲۱ تیر ۱۳۵۸ اعدام شد و خانم فرخ رو پارسا هشت ماه بعد از اعدام پری بلنده، در ۲۸ بهمن ۱۳۵۸ دستگیر شد و در ۱۸ اردیبهشت ۵۹ اعدام شد. چگونه ممکن است این دو با هم نزدیک قلعه، روبروی کاباره «شکوفه نو» به ترتیبی که نوری زاده روایت میکند، اعدام شده باشند؟
داستان پاره شدن طناب و آوردن سیم بکسل آن هم نیمههای شب، تلاشی است که نوری زاده به کار میبرد تا داستان کند شدن خنجر شمر برای بریدن سر امام حسین را که آخوندهای بی سواد بالای منبر تعریف میکنند، به روز کند. با توجه به آنچه که گفتم تکلیف داستان «ستوان جوانی» که نوری زاده تعریف میکند «از پاسگاه بیرون میآید و فریاد میزند خجالت بکشید، کارتان را که کردید. حداقل جسد خانم پارسا و آن بیچاره پری را پائین بکشید.»هم روشن است.
سکینه قاسمی مشهور به پری بلنده همان روز اعدام در تاریخ ۲۱ تیر ۱۳۵۸ در بهشت زهرا قطعهی ۴۱، ردیف ۸۷، قبر ۳۵ دفن شد. اطلاعات مزبور را که عیناً از سایت بهشت زهرا برداشتم، در زیر ملاحظه میکنید:
نام | نام خانوادگي | نام پدر | تاريخ دفن | سن | شماره قطعه | شماره رديف | شماره قبر | نام گورستان |
سكينه ×× | قاسمي | | 21/04/1358 | 0 | 41 | 87 | 35 | |
http://www.tehran.ir/Default.aspx?tabid=591&language=en-US
روزنامه انقلاب اسلامی مورخ ١٨ اردیبهشت ١٣٥٩ در مورد حکم دادگاه و محل و نحوهی اعدام خانم فرخرو پارسا چنین گزارش می دهد:
"دادستانی کل انقلاب اسلامی ایران صبح امروز با انشار اطلاعیه ای اعلام داشت، بانو اسفند فرخ رو پارسا وزیر اسبق آموزش و پرورش کابینه هویدا به جرم غارت بیت المال و ایجاد فساد و اشاعه فحشاء در وزارت مذکور و همکاری با ساواک و اخراج فرهنگیان مبارز از آموزش و پرورش و شرکت در تصویب قوانین ضد مردمی و وابسته کردن آموزش و پرورش به فرهنگ استعماری امپریالیسم مفسد فی الارض تشخیص داده شد".
خانم پارسا در محوطه زندان اوین تیرباران شد. آن روزها دار زدن در ملاءعام آنهم در تهران اساساً باب نبود.
برای دریافت اطلاعات بیشتر میتوانید به تحقیقات بنیاد برومند در این زمینه در آدرس زیر رجوع کنید.
http://www.abfiran.org/farsi/person- 34914.php
نوریزاده و ترور مفتح
نوری زاده در یک هفته با خبر سه شنبه ۶ تا جمعه ۹ فوریه ۲۰۰۷ که در روزنامه کیهان چاپ لندن انتشار یافت و دوباره در ۱۶ دیماه سال جاری به انتشار آن پرداخت، مینویسد:
«پیشدرآمد: باز هم سالروز انقلاب، و باز هم دست و پنجه نرم کردن با تصاویری که تا آخرین لحظه زندگی از صفحه دل و اندیشهام پاک نخواهد شد. چند تصویر را در برابر شما مینهم.
... دو تصویر زنده و خونین همچنان پیش روی من است. با بختیاری که اتومبیلم را میراند وارد دیبا میشویم و هنوز درست به روزولت نپیچیده ایم که سر و صداهائی میآید. بختیار سرعت میگیرد. اتومبیلی با شیشه ای شکسته و عمامه ای خون آلود پیداست. رهگذران حیرتزده موتورسواری را دنبال میکنند که گلوله ها را خالی کرده است. به زحمت جلو میروم. آقای دکتر مفتح با گلوله هائی در چشم و گلو و راننده اش با سری خونین فروافتاده اند. پلیس میرسد و ما میرویم.»
http://www.nourizadeh.com/archives/ 002604 .php#more
متأسفانه آنچه نوری زاده از واقعهی فوق روایت میکند، واقعی نیست. به نظر من آدمهایی مثل نوری زاده که صفحهی دل و اندیشه را نیز به بازی میگیرند، زشتی دنیا را دو چندان میکنند.
بر اساس اسناد و مدارک به جا مانده از آن دوران که به اندازهی کافی گویا هستند؛ محمد مفتح در ماشیناش ترور نشد، اتومبیلی با شیشهای شکسته در کار نبود. شلیکی به ماشین نشد. رهگذران حیرتزده، موتورسواری را دنبال نمیکردند. راننده مفتح با سری خونین فرو نیافتاده بود.
نوری زاده به جای واقعیت، ظاهراً یکی از فیلمهای آکشن آمریکایی را که در تلویزیون دیده، روایت میکند. در این گونه فیلمها یک نفر به ماشین مورد نظر نزدیک میشود و با شلیک گلولهای در سر راننده و سرنشین مورد نظر، هر دو را به قتل میرساند و از صحنه میگریزد. در این نوع فیلمها حتماً شیشه ماشین شکسته میشود و سر راننده روی فرمان میافتد. کسی که نوری زاده و فرهنگ او را نشناسد، خیال میکند که او با نشانیهایی که میدهد و شاهدی که جور میکند لابد آنجا بوده و صحنه را از نزدیک دیده است. اصلاً به مخیلهاش هم خطور نمیکند که او داستانسرایی میکند و جعلیات تحویل خواننده میدهد. برای روشن شدن واقعیت بایستی بگویم در درگیری اولیه، دو نفر از محافظان مفتح به نامهای جواد بهمني و اصغر نعمتي که راننده او نیز بود، کشته شدند و این اتفاقات همگی در بیرون ماشین و در خیابان به وقوع پیوست.
کمال یاسینی ضارب مفتح در دو ملاقات حضوری که بعد از دستگیری و پیش از اعدام داشت ، چگونگی و محل کشته شدن مفتح را برای اعضای خانوادهاش به شرح زیر تشریح کرده بود.
بعد از آن که مفتح از ماشین پیاده میشود و به سمت دانشکده میرود، کمال به طرف او شلیک میکند. تیر اول به پای مفتح اصابت میکند و او شروع به فرار میکند. نرسیده به پله های جلوی ساختمان، تیر دوم به شانه او اصابت میکند. بالای پلهها، قبل از این که مفتح در را باز کند و وارد ساختمان دفتر کارش شود به عقب بر میگردد که ببیند کمال کجاست. کمال تیر سوم را شلیک میکند که به سر او میخورد و منجر به مرگش میشود.
در طول مسیر تعقیب و گریز، مفتح فریاد میزند که منو نکش، هر چه بخواهی به تو میدهم. و کمال هم در جواب میگوید: «مگر نمیگویید شهادت بالاترین چیزهاست. میخواهم تو را شهید کنم و به بهشت بفرستم.»
طبق برنامهی از پیش طراحی شده، قرار بود که طرح بعد از پیاده شدن مفتح از ماشین و در مسیر رفتن به سمت ساختمان دانشکده انجام گیرد. به همین دلیل روز قبل تیم عملیاتی محل و جاهایی را که امکان داشت مفتح در صورت فرار به سمت آنجا برود، کاملاً شناسایی کرده بود.
برخلاف آنچه نوری زاده میگوید، ضارب یک نفر نبود، بلکه تیم ترور متشکل از سه نفر به نامهای کمال یاسینی و دو برادر به نامهای حسن(ضارب جواد بهمنی) و محمد(ضارب اصغر نعمتی) نوری انگورانی بودند که از سوی محمود کشانی دیگر عضو تیم حمایت میشدند. طرح و برنامه ریزی عملیات توسط عباس عسگری صورت گرفته بود. وظیفهی محمود کشانی این بود که به وسیلهی یک پیکان، تصادف ساختگی ایجاد کند تا با ایجاد ترافیک کمیتهای ها نتوانند خودشان را به محل برسانند. پس از پایان عملیات، محل را کمیتهچی ها قرق کرده بودند و پلیسی در صحنه نبود.
کسی که صحنه را دیده باشد، حتماً میداند که کشته شدگان سه نفر بودند و نه دو نفر. جدا از اطلاعات شخصیام به خاطر سالها نزدیکی و زندگی با افراد وابسته به گروه فرقان در زندانهای اوین، قزلحصار و گوهردشت و آشناییام با برادر و پسرخالهی کمال یاسینی ضارب مفتح و شنیدن چندبارهی داستان ترور مفتح، اسناد زیر نیز روایت نادرست نوری زاده را به اندازهی کافی بر ملا میکنند.
رونامه اعتماد به تاریخ ۲۷ آذر ۸۶ مینویسد:
«پیش از ظهر ۱۸ دسامبر ۱۹۷۹ (۲۷ آذر ماه ۱۳۵۸) دکتر محمد مفتح همدانی (حجتالاسلام) مدرس الهیات که در جریان انقلاب ۱۳۵۷ رهبری گروهی از انقلابیون را به دست داشت و در سقوط نظام سلطنتی ایران با ترتیب دادن تظاهرات، نقش موثر ایفا کرد هنگام ورود به دانشگاه الهیات در خیابان مطهری (تخت طاووس) هدف گلوله قرار گرفت و کشته شد.
ضاربین دکتر مفتح، سه جوان مسلح به کلت و اوزی بودند که با یک موتورسیکلت حرکت میکردند و پس از قتل دکتر مفتح و دو پاسدار محافظ او از صحنه فرار کردند. بعدا معلوم شد که این سه تن از گروه فرقان هستند. همان گروهی که دکتر مطهری (آیتالله) و سرلشکر قرهنی را کشته بود. ضاربان که دکتر مفتح را تا داخل دانشکده دنبال کرده بودند کیف دستی او را ربودند که گفته شده است حاوی اسنادی بود و مفتح آن را از خود دور نمیساخت. »
http://www.magiran.com/npview.asp?ID= 1541038
موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی وابسته به وزارت اطلاعات مینویسد:
«دكتر مفتح از جمله شخصيتهاي فعال و مؤثر انقلاب اسلامي ايران بود و از همين رو آماج كينه و حمله استكبار جهاني و ايادي داخلي آن قرار داشت. سرانجام در صبح روز سهشنبه 27 آذر 1358 به هنگام ورود به محل كار خود در دانشكده الهيات، به همراه دو پاسدارش توسط گروهك تروريستي فرقان ترور شد و به شهادت رسيد.»
http://www.ir-psri.com/Show.php?Page=ViewArticle&ArticleID=165&SP=Farsi
سایت دانشگاه علوم پزشکی مشهد مینویسد:
«سرانجام آيت الله مفتح، پس از عمري تلاش و جهاد مستمر و خستگي ناپذير در راه تبليغ دين، در ساعت 9 صبح روز 27 آذر 1358، به همراه 2 پاسدار جان بركف، شهيدان جواد بهمني و اصغر نعمتي، هنگام ورود به دانشكده ي الهيات، توسط عناصر منحرف گروهك فرقان هدف گلوله قرار گرفتند و به فيض عظيم شهادت نايل آمدند.»
http://www.mums.ac.ir/student/fa/Drmofateh
روزنامه جمهوری اسلامی هم مینویسد:
«سرانجام پس ازعمري تلاش و جهاد مستمر و خستگي ناپذير در راه تبليغ دين در روز 27 آذر 1358 به همراه دو پاسدار جان بركف خود توسط گروهك منحرف فرقان به شهادت رسيد و در جوار رحمت حق آرميد.»
http://www.jomhourieslami.com/ 1386/13860927/13860927_jomhori_islami_ 12_aghidati.HTML
افراد شرکت کننده در تیم ترور مفتح یک هفته بعد از عملیات در ۴ دی ۵۸ همگی دستگیر شدند. بنا به گفتهی کمال یاسینی به خانوادهاش، ظاهراً عملیات از قبل لو رفته بود. اما از آنجایی که خود رژیم و یا بخشهایی از آن دل خوشی از مفتح نداشتند، دست فرقان را برای انجام عملیات باز گذاشته بودند. مفتح که از اعضای اولیه شورای انقلاب بود چندماه پس از پیروزی انقلاب با برکناری بدون سر و صدا از شورای انقلاب، به پست حاشیهای و کم اهمیتی مانند رئیس دانشکده الهیات و عضویت در شورای گسترش آموزش عالی كشور رسید. این که فرقان قصد ترور مفتح را دارد مثل روز برای مسئولان نظام روشن بود.
اعضای گروه فرقان قبل از عملیات چندین مرتبه با پاسداران محافظ وی تماس گرفته بودند و به آنها گوشزد کرده بودند که عنقریب مفتح را مجازات خواهند کرد و از آنها خواسته بودند که دخالتی در این امر نکنند.
حتا در کتاب منتشر شده از سوی «مرکز اسناد انقلاب اسلامی» هم روی تماس تلفنی با مفتح تأکید شده است:
«دكتر مفتح بارها به صورت تلفني تهديد شده بود. در همين رابطه مسئوليت طرح و برنامهريزي ترور توسط يكي از اعضاي اصلي فرقان به نام عباس عسگري صورت گرفت.»
(زندگي و مبارزات دكتر محمد مفتح، رحيم نيكبخت، مركز اسناد انقلاب اسلامي، سال 1384صفحه 288).
پدر یکی از پاسداران کشته شده در عملیات مزبور نیز بعدها در گفتگو با یکی از بستگان کمال یاسینی، روی تماس فرقان با پسرش تأکید کرده بود .
در روز ۱۳ اسفند ۵۸، هفت عضو گروه فرقان از جمله ۴ نفری که در ترور مفتح شرکت داشتند، اعدام شدند. روزنامهی کیهان اسامی آنها را به شرح زیر در صفحهی اول خود اعلام داشت.
محمود کشانی، امرالله الهی، کمال یاسینی، حسن نوری، محمد نوری، سعید واحد(ضارب رفسنجانی)، غلامرضا یوسفی(ضارب مهدی و حسام عراقی) (۲)
نوری زاده و عماد مغنیه
به آخرین دروغ مضحک نوری زاده توجه کنید:
«... که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند.
سه شنبه 12 تا دوشنبه 18 فوریه
جنایتکاری که شهید میشود
من عماد فایز مغنیه را در همان هفتههای نخست انقلاب در کنار محمد منتظری دیده بودم و زمانی که محمد صادق العبادی به دفتر امید ایران آمد و خواهش کرد او را در انتشار مجله «الشهید» به زبان عربی کمک کنم یکبار دیگر عماد را دیدم.
http://www.nourizadeh.com/archives/003546.php#more
کسی نیست که مرده باشد و نوری زاده او را ندیده باشد یا به فراخور حال دوستیای با او نداشته باشد. اما دیدن عماد مغنیه، توسط نوری زاده در هفتههای اول انقلاب در تهران و کنار محمد منتظری، ادعای مضحکی است که تنها از روزنامهنگار بیاعتباری چون او بر میاید. عماد مغنیه متولد ۷ دسامبر ۱۹۶۲ است. در هفتههای اول انقلاب او نوجوانی، شانزده سال و سه ماهه بود و هنوز برای انجام خیلی کارها بچه بود. میتوانید به زندگینامه عماد مغنیه که توسط روزنامههای عربی و رسانههای غربی انتشار یافته مراجعه کنید. نوری زاده به هنگام جعل، بدیهیات را هم در نظر نمیگیرد.
نوری زاده و ایرج مصداقی و نه زیستن نه مرگ
نوری زاده پیش از این در یک دورخیز ناشیانه، در تاریخ ۶ ژانویه ۲۰۰۵ در کیهان لندن در مورد من و کتاب خاطرات ۴ جلدیام ، «نه زیستن، نه مرگ» به دروغ متوسل شد و نوشت:
«در طول تعطيلات پايان سال ميلادي يك كتاب سه جلدي را با عنوان «غروب سپيده» خواندم. بحث درباره اين كتاب را كه به ظاهر خاطرات يك زنداني سابق وابسته به سازمان مجاهدين خلق به نام «ايرج مصداقي» است به وقت ديگري ميگذارم. چون ترديدي نيست كه اين كتاب حاصل كار مجموعه اي است كه حتي طول و عرض دقيق زيرزمين اوين و اتاق پشتي دفتر لاجوردي را ميداند»
http://www.nourizadeh.com/archives/ 000746.php#more
نوری زاده حتا اگر در اینترنت نام من و یا کتاب مرا جستجو کرده بود، میفهمید که اولاً کتاب من ۴ جلد است و نه ۳ جلد، ثانیاً نام آن «نه زیستن نه مرگ است» و نه غروب سپیده! غروب سپیده نام جلد اول نه زیستن نه مرگ است.
او یک چیزهایی در مورد کتاب شنیده و قرار شده بود چیزی علیه من بنویسد و نیشی بزند. از یک طرف هم ناشیانه تصور کرده بود و یا به او باورانده بودند که من در ارتباط با مجاهدین هستم و با کمک مجاهدین کتاب را نوشتهام و به خاطر کینهی عمیقی که به مجاهدین و مبارزین میهنمان دارد نخواسته بود فرصت را از دست بدهد. اما او نمیدانست که اتفاقاً بر خلاف ارزیابی او مجاهدین هم از موضعی دیگر به اندازهی او دل خوشی از کتاب و روشنگریهایش ندارند. اما نوری زاده به سان دزد ناشی به کاهدان زد و دستش رو شد که حتا کتاب را ندیده است چه برسد که خوانده باشد.
البته برای من جای بسی خوشحالی است که دشمنان کتاب خاطراتم آن را آنقدر جدی یافتهاند که مجبور میشوند به دروغ اعلام کنند که کتاب «حاصل کار مجموعهای» است. در حالی که در یک کتاب نزدیک به ۲۰۰۰ هزار صفحهای جز ۳-۴ مورد جزیی که از اطلاعات دوستانم استفاده کردهام و دو مورد آن نادرست است خود به تنهایی و بدون کمک احدی کتاب را نوشتهام و تمامی کارهای کتاب را نیز به تنهایی انجام دادهام.
با این حال نوری زاده مینویسد: «باري پشت اين كتاب خيلي حرفها و سخنان است.» و وعده میدهد که «به هر حال مشغول نوشتن يادداشتي مفصل دربارة اين نوشتة عجيب و تكان دهنده هستم»
بیش از سه سال از وعدهی نوری زاده میگذرد و ظاهراً او هنوز «مشغول نوشتن یادداشت مفصل» خود است! اما وی نزدیک ۴ ماه بعد در یک موضعگیری عجولانه برای رفع و رجوع جعلیات قبلی خود در يكهفته با خبر سه شنبه 29 مارس تا جمعه اول آوريل، نوشت: «توضيحي بدهم درباب چهارگانه آقاي مصداقي در بارة زندانهاي رژيم و دوراني كه ايشان در اين زندانها گذرانده است . در اشارهاي كوتاه نامي را كه ايشان بر يكي از مجلدات اربعه گذاشته بود ذكر كرده بودم و اينكه كتاب در سه جلد است. دوستم رضا اغنمي جلد چهارم را چند روز بعد به دستم داد. اين دو نكته را زنداني كبير بهانه كرده بود براي بي اعتبار كردن آنچه در باب كتابشان ذكر كرده بودم. در حالي كه بحث من نه درباره اسم كتاب بود و نه تعداد مجلداتش، سخن من بر سر اين بود كه جناب ايشان يا در دوران زندان كامپيوتر همراه داشته اند كه حتي متراژ مستراحها و راهروها و اسم دهها بلكه صدها زنداني و زندانبان و بازجو را حفظ كرده اند و جزئيات عطسه كردن فلان زنداني و يا چشم غره بهمان پاسدار را در همان دوران به ثبت رسانده اند و يا آنكه پس از آزادي از مواهب دوران توبه برخوردار شده و انواع و اقسام اطلاعات ريز و درشت و حتي گزارش درجه حرارات طي دوران زندان ايشان، از سوي مقامات دانشگاههاي اوين و قزل حصار و ... در اختيارشان قرار گرفته است.»
http://www.nourizadeh.com/archives/ 000906.php#more
بلاهت نهفته در این استدلال را ملاحظه میکنید؟ نوری زاده معتقد است وقتی بحث شما «نه درباره اسم كتاب بود و نه تعداد مجلداتش،» حق دارید کتاب چهارجلدی را سه جلدی معرفی کنید و نام کتاب را نیز عوضی ذکر کنید و دو قورت و نیمتان هم باقی باشد. بعد هم میتوانید مدعی شوید که کتاب را دقیقاً خواندهاید و نه تنها تردیدی هم ندارید بلکه «تردیدی هم نیست که این کتاب حاصل كار مجموعه اي است»!
نوری زاده در مورد واکنش من هم دروغ میگوید. من آن موقع واکنشی نشان ندادم بلکه این خوانندگان فهیم بودند که مچ او را گرفتند و مقالاتی را بر علیه او نوشتند.
نوری زاده که شنیده بود در کتاب مزبور به بیان و افشای جنایات رژیم و از جمله دوستان اصلاحطلبش مانند محسن سازگارا، سعید حجاریان، محسن آرمین و... نیز پرداختهام، به خشم آمده و اینگونه واکنش نشان داد. او که به خاطر رابطهاش با بخشی از دستگاه اطلاعاتی و امنیتی رژیم، شهره عام و خاص است، نعل وارونه میزند و مرا که دهسال از بهترین سالهای عمرم را در زندانهای رژیم سپری کردهام و بیش از هر کس دیگری در رابطه با جنایتکاران رژیم روشنگری کردهام به ارتباط با رژیم و برخوردار شده «از «مواهب دوران توبه» متهم میکند.
نوری زاده و صفرخان قهرمانی
نوریزاده به خاطر کینهورزی به مبارزین میهنمان در یک موضعگیری سخیف، زشت و غیرانسانی، زنده یاد صفر خان قهرمانی را که دوست و دشمن روی سجایای مردمی و خلق و خوی انسانیاش تأکید میکنند و ۳۲ سال زندان پهلوی را تحمل کرد، به دروغ، «قاتل جنایتکاری» معرفی میکند که «دو افسر وطنپرست را با اره تکه تکه کرده بود» !
«مار را به سخت جانی خود این گمان نبود....
سه شنبه 26 تا پنجشنبه 28 ژانویه
... کار بجایی رسید که یک قاتل خیانتکار که در جریان سلطه کوتاه فرقه دموکرات آذربایجان بر این خطه عزیز از خاک ایران، با اره دو افسر وطنپرست هموطن را تکه تکه کرده بود، به لطف حماسه پردازی های رفقا در روزنامه کیهان که دربست در اختیار وابستگان حزب طرازنوین طبقه کارگر بود، به قهرمان ملی تبدیل شود. خلاصه هر کسی راه افتاده بود که بله ما هم بودیم و در حبس آن ظالم چه ها کشیدیم... »
کیهان چاپ لندن شماره 745، پنحشنبه 15 بهمن 1377
البته به جای شعر اول مطلب بایستی نوشت: «ما را به بیشرمی شما این گمان نبود...» رژیم شاه با پرونده سازی ملاکین، صفرخان را متهم به شرکت در قتل سرهنگ معین آزاد کرد و در تمام مدتی که صفرخان زندان بود، ادعا میکرد که وی یک شاکی خصوصی دارد و نمیتوانند او را آزاد کنند. صفرخان در گفتگویی که با بهروز حقی داشت و در کتاب "لحظاتی از زندگی صفر قهرمانیان" آمده است، توضیح داد که «من زمانیكه از ساختمان فرمانداری خارج شدم جنازه سرهنگ معین آزاد نقش زمین بود. او مرده بود. گرچه من دارای اسلحه بودم ولی هیچگونه نقشی در كشته شدن او نداشتم.»
در طول ۳۲ سال زندان، دستگاه امنیتی و قضایی شاه، صفرخان را تنها به مشارکت در قتل سرهنگ معین آزاد آنهم با شلیک گلوله متهم کرد. رژیم شاه به خاطر این قتل ۱۰ نفر را نیز اعدام کرد. اما نوری زاده بعد از گذشت نیم قرن با بهره گیری از نبوغ شیطانیاش، صفرخان را که در بستر بیماری بود و دوران کهولت را سپری میکرد، متهم به اره کردن و تکه تکه کردن دو افسر وطنپرست میکند.
خوب است شمارههای مختلف روزنامه اطلاعات را هنگامی که صفرخان قهرمانی از زندان شاه آزاد شد و نوری زاده دبیر سرویس سیاسی آن بود ورق بزنید تا ببینید این روزنامه چه ستایشی که از صفرخان نکرده است. اما نوری زاده بیچشم و رو تر از آن است که این چیزها به یادش بیاید. یا اگر بیاید به روی خودش بیاورد.
نوری زاده و محمدرضا شاه
نوری زاده در سه شنبه 25 دی ماه سال 1386 در مورد خروج شاه از کشور و بازگشت خمینی ، مینویسد:
«به فاصله چند هفته آرزوی دیر و دور ما با تشکیل دولت ملی دکتر شاپور بختیار تحقق یافته بود. در واقع بسیاری از ما، با آمدن بختیار، ایرانی آزاد و سربلند را پیش رو میدیدیم که اگر آن آزادمرد چندماهی دیگر بخت ماندن در حکومت داشت راه رسیدن به آن را هموار میکرد.
روزی که شاه از ایران میرفت، بختیار در مجلس گرفتار نمایندگانی بود که بعضیشان تا دیروز زیر پرچم ساواک سینه میزدند و شماری نیز آنچنان آهسته میآمدند و میرفتند که کسی تا قبل از آن چند روز رسیدگی به برنامه بختیار صدایشان را نشنیده بود. آقای نماینده منتخب رئیس ساواک کرج نسبت به جرائم دولتهای پیشین بختیار را مؤاخذه میکرد و آن دگری دستمال ابریشمی به عرض عبای آقای خمینی به دست گرفته بود و از رهبر معظم انقلاب میخواست هرچه زودتر به وطن بازگردد.
... تودیعی پر از درد و اندوه در سرمای آن بامداد عجیب، به سرعت پایان گرفت… داریوش در برابرم ایستاده بود. آیا راست است؟
با سردبیر غلامحسین صالحیار به چاپخانه رفتیم. مژده بخش تیتر را آماده کرده بود. بزرگترین تیتر در تاریخ مطبوعات ایران، «شاه رفت»… در خیابانها تب زدگان تصاویر شاه را حتی از اسکناسها بیرون میآوردند و تصاویر خمینی به جای تصویر شاه می نشست. عصر که به دفتر دکتر بختیار رفتم، تیمسار رحیمی لاریجانی تلفن زد که جناب نخست وزیر عده ای مشغول پائین کشیدن مجسمه های شاه هستند. سربازان خیلی عصبانی و ملتهبند… چه کنیم؟ دکتر با آرام کردن او گفت مجسمه ها را باز هم میتوان بالا کشید، اما اگر خون از دماغ کسی بیاید، خمینی به آرزویش رسیده است. اعتنائی نکنید، این تب به زودی فروخواهد نشست. همینطور هم شد. شب که با داریوش و بهرام افرهی ــ یاد باد آن روزگاران یاد باد ــ سر به پیر ترسای پیرهن چرکین در انتهای خیابان ویلا زدیم، هر سه ساکت بودیم. یک ناباوری آمیخته با امید ونگرانی…
داریوش گفت امشب شاه به چه فکر میکند؟ بهرام افرهی سرش را برگرداند تا ما اشکش را نبینیم. شگفتا که همان شب اسماعیل وطنپرست که استادش میخواندیم و در جوانی از پیروان مکتب مارکس و حزب توده بود و از 28 مرداد گلوله ای در پای داشت، وقتی به خانقاهش در آن بالاخانه خیابان شاه سر زدیم، به دیدن ما سری تکان داد و گفت بدجوری از ما انتقام گرفت، حالا بنگرید که چه بلائی بر سر ما خواهد آمد. آخونها همة شما را میبلعند… سه چهار روز پیش مرحوم آیت الله شریعتمداری نیز در خلوتی که فرزند آزاده اش مهندس حسن شریعتمداری و تنی چند از محارمش در آن حاضر بودند گفته بود خدا نکند که خمینی بر سرنوشت ما مسلط شود، من او را میشناسم. انبانی از کینه و نفرت است. و روز بازگشت آقا وقتی آن «هیچی» بزرگ را به صورت ملتی که دلش را فرش راه او کرده بود، پرتاب کرد، تازه خیلیها فهمیدند آن را که دیو میپنداشتند و به رفتنش چشم انتظار فرشته بودند، پیش پای چه آیتی،قربانی کردند. مردی که میآمد تا معنای فریب و تزویر و اسلام ناب محمدی انقلابی را برای تک تک ما معنا کند.»
http://www.nourizadeh 1386.blogsky.com/?Date= 1386-10
برای پرهیز از اطالهی کلام، بدون آن که گفتههای «امروز» نوریزاده را تفسیر کنم، توجه شما را به نوشتههای «دیروز» علیرضا نوری زاده در «نگاه سردبیر» مجلهی امید ایران که همراه عکسش چاپ میشد، جلب میکنم و قضاوت را به شما خوانندگان فهیم میسپارم که چه کسانی «تا دیروز زیر پرچم ساواک سینه میزدند» و اوضاع که برگشت، «دستمال ابریشمی به عرض عبای آقای خمینی به دست گرفتند» و امروز همه چیز یادشان میرود و ساز دیگری کوک میکنند.
نوری زاده در سرمقالهی امید ایران دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۵۸ در بارهی «جمهوری خجسته اسلامی» و «بیعت» و «حریت» و رأی «آری» مینویسد:
«تا بهمن ماه گذشته حاکمان تو اسلام را به خدمت گرفته بودند. از این تاریخ اسلام فریادی شد در گلوی همه و در سینه پرزخم و پرگلوله برادر و خواهری که در گسترهی خیابانهای میهن تو شهادت را پذیرفتند. به دلت نوید دادی که حریت بار دیگر زنده شد و جمهوری خجسته اسلامی با دستهای تو بنیان گرفت. بار دیگر «بیعت» معنا یافت اینبار در کاغذی که تو کلمه «آری» را بر آن نقش زدی. دینگونه در برابر شرق و غرب پنداشتی که اینبار سوسوی چراغی که افروختهای خورشید میشود و جز خاک تو منطقهات و بعد جهانت را روشن میکند. در این گیرو دار میبینی «خوارج» قصد آن دارند که با تغییر نامها، بار دیگر دین را در خدمت گیرند. بیش از این حاکمان تاج بر سر داشتند این بار بعضی خواب حکومت بیتاج دیدهاند. یک دلخوشی برایت هست این که رهبر انقلاب هشیار و بیدار است. و حکایت مولا علی و غسل و تدفین محمد، و رفتن تاج و افسر بر سر دیگری تکرار نمیشود. اما... به رزونامهها حمله میشود. کتابها را آتش میزنند، انگشت اتهام به سوی تو میکنشد. برادرانت را که در عصر طاغوت خون دل خوردند و قلم زدند و چه شبها که همراه هم سر بر سنگ زندان طاغوت نهادند، همان «خوارج» از خانه شان بیرون میکنند.»
نوری زاده در سرمقالهی امید ایران دوشنبه ۲۱ خرداد ۵۸ مینویسد:
ایرج مصداقی
مارس ۲۰۰۸
پانویس:
۱- زنده یاد خانم فرخرو پارسا همچون مادر فرزانهاش فخر آقاق پارسا به خاطر نقش مهمی که در اشاعهی فرهنگ و آموزش کشور داشت، مورد کینهی ملایان بود. فخر آفاق پارسا یکی از اولین روزنامه نگاران زن ایرانی بود که مدیریت مجلهی «جهان زنان» را به عهده داشت. او به خاطر نشر مقالهای تحت عنوان «لزوم تعلیم و تربیت مساوی برای دختر و پسر» با تحریک ملایان به اتهام ترویج فساد و تبلیغات خلاف شرع و اسلام، به دستور قوامالسلطنه با ۶ سر عائله در سال ۱۳۰۰ شمسی به قم تبعید شد. در همانجا بود که خانم فرخرو پارسا به دنیا آمد. بعدها خانوادهی پارسا با میانجیگری میرزا حسن خان مستوفیالممالک، نخست وزیر وقت به تهران بازگردانده شد اما فخرآفاق دست از عقاید خود بر نداشت و در سال ۱۳۰۲ با راه اندازی «جمعیت نسوان وطن خواه» به سرپرستی خانم اسکندری، همراه با ملوک اسکندری، صفیه اسکندری، قدسیه مشیری، هایده افشار، مستوره افشار، عصمت الملوک شریفی، فخر السلطنه فروهر، نورالهدی منگنه و ... به تلاشهای خود ادامه داد. این جمعیت خواستههای خود را در ۱۸ ماده تنظیم کرده بود. هدف این انجمن توسعه مدارس دخترانه، توسعه بهداشت زنان و تشکیل تعاونی های زنان بود و مجلهی وطنخواه را در میآورد. ملایان وقتی به قدرت رسیدند کینهی مادر و دختر را که جز تلاش برای ارتقای سطح آموزش کشور کاری نکرده بودند، یک جا بر سر خانم فرخرو پارسا خالی کردند و در روزهایی که هیجانات اول انقلاب فروکش کرده بود، وی را به جوخهی اعدام سپردند. خانم فخرآفاق به خاطر روشنگری در مورد «لزوم تعلیم و تربیت مساوی برای دختر و پسر» تحت فشار قرار گرفت و رنج تبعید را به جان خرید و زنده یاد فرخرو پارسا که در رشتهی پزشکی تحصیل کرده بود، به تعلیم و تربیت و آموزش نوجوانان کشور که آروزی مادرش بود، روی آورد و عاقبت جان سر آن گذاشت.
۲- در روز ۱۲ اسفند یکی از بستگان کمال یاسنی به مدد هم نامی با قدوسی دادستان کل انقلاب، توانست یک ملاقات حضوری پیش از اعدام برای مادر کمال بگیرد. در ملاقات مزبور کمال یاسینی با خوشحالی به مادرش خبر داده بود که روز بعد به همراه تنی چند از دوستانش اعدام خواهند شد. او به مادرش تأکید کرده بود که آنشب به همین مناسبت با دوستانش جشن خواهند گرفت و شادمانی خواهند کرد. او سپس بخشی از وسایلاش را به عنوان یادگاری به مادرش داده بود. کمال با اعتقاد راسخ نسبت به اعمالی که انجام داده بود به جوخهی اعدام شتافت. در همان روزها و به ویژه امسال روزنامهها و سایتهای وابسته به رژیم به صورت هماهنگ نامهای از کمال یاسینی را در نقد اعمالی که انجام داده بودند، انتشار دادند که به صورت جداگانهای بایستی به آن پرداخته شود. نامهی مزبور واقعی است و من کپی اصل آن را دارم. این نامه به قصد و هدف دیگری نوشته شده بود. بعد از دستگیری علی حاتمی یکی از رهبران فرقان و دستگیری کمال و ... به خاطر جوی که در خانوادهی یاسینی و حاتمی به وجود آمده بود و از طرف دیگر به خاطر خبر دار شدن کمال از تشکیل گروهی به نام پیروان راه فرقان، او با اعتقاد به این مسئله که افراد نبایستی کورکورانه و از روی احساسات و بدون تعمق راهی را که آنها پیش گرفته بودند، دنبال کنند، نامه مزبور را مینویسد. تصور او بر این پایه بود که اگر کسی میخواهد راه آنها را دنبال کند با شناخت و آگاهی این کار را انجام دهد نه بر اساس وابستگی خانوادگی و از روی احساسات. برای همین چنانکه از تیتر و مفاد نامه بر میاید آن را خطاب به دو دایی و خواهرش و همسر علی حاتمی نوشته بود و تأکید داشت که تنها آنها مطلب را بخوانند.