۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

يک جوانهْ یْ ارجمند از هيچ جاتان رُست نتْواند










در تاریخ فرهنگی_ادبی ما کمتر دیده شده که شاعر، نویسنده و هنرمند متعهدی بتواند مایحتاج زندگی خود را از راه هنرش تامین کند و احتمالا آینده‌ و دوران سالخوردگی و فرسودگی را در رفاه نسبی بگذراند. در رابطه با یادبود اخوان، «کمال رجاء»، این درد و شرمساری روزگاران تلخ هنرمندان و فرهیختگان کشورمان را بار دیگر یادآور می‌شود:
« در روزگار کودکی و نوجوانی‌ام همیشه از خود می‌پرسیدم درست که حکمرانان عهد «مسعود» و «ناصرخسرو» و «فردوسی» و «سعدی» و «حافظ»، قومی خود‌کامه و خویشتن‌پرست بودند. اما مردم آن روزگاران، مردمی را که از رود گنگ تا آن سوی فرات، سیراب از سروده‌های آنان بودند چه می‌شده‌است؟...تا آنجا که «مسعود سعد» در حصار نای بنالد و «ناصرخسرو» آواره‌ی جهل قشریان گردد و «فردوسی»، خاکستر‌نشین مصیبت پیری و نیستی شود و «سعدی» پای در گل داشته باشد و «حافظ» ناخواسته و ناگزیر، بر خوان حاکمان خونخوار بنشیند؟
آیا مردمی که قرنهاست بالنده‌ی آداب و سنن آنانیم، نمی‌توانستند دست‌کم گرده نان آغشته با خورشی به آستان آن بزرگان پیشکش کنند و ضمادی بر زخمهای عمیقشان نهند؟
این پرسشها جانم را می‌خلید تا چند سال بعد که دریافتم امروز نیز عفریتگان بی‌تفاوتی همچنان بر پیکر ادب و هنر ما می‌تازند، تا آنجا که «فروغ فرخزاد» در نامه‌ای خصوصی و منتشر نشده نوشت: « مثل همیشه، فقیر و بدبخت و تنها هستم...» و «اخوان ثالث» سالهای پس از انقلاب نوشت: «اخیرا با کلی قرض و قوله و فروش مادام‌العمر تمام آثار و با شراکت، نیمی از خانه‌ای خریدم که چون چندی‌ است نمی‌توان قسط‌های قرض بانک را بدهم، یحتمل همین روز‌هاست که چوب حراج به صدا درآید...»
و امروز همچنان از خود می‌پرسم ما چگونه آدمیانیم که این مایه فقر و تنهایی و تنش را در حیات بزرگانمان می‌بینیم و از شدت اندوه و شرمساری در خود نمی‌شکنیم؟!
«اخوان» زندگی‌ای پارسایانه ، بی تجمل و ساده داشت. نداشتن شغل، محروم ساختن او از پرداختن به کارهای دولتی و نبود هیچگونه تامین و رفاه نسبی، حال و آینده را برای او تلخ می‌ساخت. با این وجود اخوان شاعری بود که «جز از رنج دیگران ننالید.»
«حمید مصدق» می‌گوید: «در عین نیاز مندی، بی‌نیاز بود و برای جیفه‌ی دنیوی سر بر هیچ مقامی خم نکرد.» و «عماد خراسانی» دوست و همشهری دیرینه‌ی او می‌گوید:
«این درد ندارد که «اخوان» بعد از چهل سال قلمزنی، در مقدمه‌‌ی همین کتا ب اخیرش (تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم)، پس از اظهار ارادت به دوستان و ابراز حقشناسی می گوید: « بی‌هیچ رودربایستی و شرمندگی می‌گویم که در این اواخر، شش هفت هشت سالی هست که زندگی من از رهگذر محبت اینگونه دوستان می گذرد. همه‌ی درآمدهای من قطع شده است. من بودم و قناعت به در‌آمد کتابهایم ( که به لطف و عنایت و محبت حضراتی که نام برده شناخته‌اند) دارد روز به روز فشرده و فشرده‌تر، کمتر و کوتاهتر می‌شود. بقول معروف آب می‌رود...»

****************
محمد علی اصفهانی





ای درختان عقيم ريشه تان در خاک های هرزگی، مستور


!يک جوانهْ یْ ارجمند از هيچ جاتان رُست نتْواند


ای گروهی برگ چرکين تار چرکين پود!


يادگار خشکسالی های گردآلودهيچ بارانی شما را شست نتْواند
م.اميد


شايد يک هفته هم از غرق شدن دخترش «لاله» نمی گذشت، ولی نمی دانم چرا ـ شايد برای وفای به وعده، و شايد هم برای گريز ـ آمده بود و برای ما شب شعر گذاشته بود. و در آغاز، تنها با يک جمله ی کوتاه، بی آن که حتی نام لاله را بياورد، سری تکان داده بود و چشم هايش را فکر می کنم بسته بود و دوباره بازکرده بود و شعر هايش را خوانده بود و کف زده بوديم و رفته بود.به خلوت تلخ

خودش. تلخ. تلخ تر از هميشه.
لاله را «م.اميد» خيلی دوست داشت. و آن شعر تا به ابد ماندگارش «پوستين» را برای او سروده بود. وقتی که لاله، زنده بود و پدر فکر می کرد که او وارث آن پوستين خواهدشد:

پوستينی کهنه دارم

من

يادگاری ژنده پير از روزگارانی غبارآلود...

من يقين دارم که در رگ های من خون رسولی يا امامی نيست

نيز خون هيچ خان و پادشاهی نيست

وين نديم ژنده پيرم دوش با من گفت

کاندرين بی فخر بودن ها گناهی نيست

پوستينی کهنه دارم من

سالخوردی جاودان مانند

مرده ريگی داستان گوی از نياکانم، که شب تا روز

گويدم چون و نگويد چند...

های، فرزندم!
بشنو و هشدار
بعد من اين سالخورد جاودان مانند

با بر و دوش تو دارد کار...

لاله جانم!آی دختر جان!

همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگان می دار

و لاله رفت و رفت و رفت و در آب ها گم شد و گم شد و گم شد. و پوستين ماند برجا همچنان امّا.


٭
و گذشت و گذشت و گذشت.و افتاديم به دوران پر تب و تاب نزديک به انقلاب. و من هم که ديگر توی کيهان کار می کردم، کارم عملاً شد شبانه روزی. شبانه روزی شبانه روزی هم که نه. ولی خب شبانه روزی.نمی دانم چه افسونی همه ی ما را گرفته بود که نمی توانستيم نه پشت سرمان را نگاه کنيم و نه جلوی رويمان را.از «پشت سرمان» منظورم پشت سرمان نيست. برای اين که آدم هيچ وقت نمی تواند پشت سر خودش را نگاه کند. مگر آن که دستکم دو تا آينه داشته باشد و فوت و فنش را هم بداند. يا يک آينه داشته باشد، امّا شاملويی هم در کنارش باشد و به او بگويد:آينه يی در برابر آينه ات می گذارمتا ازتوابديتی بسازم.اما برای ديدن خود در چنين آينه ی دومی در دست شاملويی، فقط بايد «آيدا» يی بود.و آيدا فقط يکی است. مثل شاملو.از «جلوی رو» هم ـ که اُدَبا می گويند که بايد «جلو رو» نوشت نه «جلوی رو»، و بگذار بگويند و دلشان به همين چيز ها خوش باشد و ما هم کار خودمان را بکنيم ـ منظورم جلوی روی خودمان نيست. چون برای جلوی روی خود را ديدن کافی است که آدم جلوی روی خودش را ببيند.منظورم پشت سر کار را و جلوی روی کار را ديدن است. و نمی دانم چه افسونی همه ی ما را گرفته بود که نمی توانستيم نه پشت سرمان را نگاه کنيم و نه جلوی رويمان را.ما می توانيم به خودمان دروغ بگوييم و از «سرقت انقلاب» به دست آخوند ها حرف بزنيم. اين طوری خودمان را تطهير خواهيم کرد و نفسی به راحتی خواهيم کشيد و با وجدانی آسوده، به فرزندانمان خواهيم توانست بگوييم که تقصير ما نبود.امّا چرا. تقصير ما بود. تقصير خود ما بود.دزد، کارش دزدی است. امّا تو يا بايد چشمت را بسته باشی، يا بايد حضور نداشته باشی، و يا بايد حضور داشته باشی امّا ناتوان باشی، تا دزد، کالايت را بدزدد.و ما، هم چشم هامان باز بود، هم حضور داشتيم، و هم توانا بوديم. امّا کالايمان را ـ کالای انقلاب را ـ با دست های خودمان به آخوند ها تحويل داديم.آن ها چيزی را ندزديدند. چيزی را از ما تحويل گرفتند. خيلی راحت.خيلی راحت تحويلش گرفتند و ملاخورش کردند...نمی ديديم مگر آيا که آن آخر ها بيشتر تظاهرات از توی لانه های شرکی موسوم به «مسجد» شکل می گرفتند و آخوندی و آخوند هايی هم پيشاروی همه در صف اول، با طمأنينه، قدم می فرسودند؟ آن ايامی را می گويم البته که تظاهرات، برای همه کم خطر بود و برای آخوند ها بی خطر.نمی ديديم مگر آيا که يکمرتبه «آقای خمينی» يا حد اکثر «آيت الله العظمی خمينی»، «امام خمينی» شد، و «تصادفاً» از عراق بيرونش کردند تا باز هم تصادفاً يکراست به فرانسه برود؟ و بعد، از زير درخت سيب، بگويد فلان اعتصاب را فلان طور شروع کنيد و فلان اعتصاب را فلان طور ادامه بدهيد؟ و فلان کار را بکنيد و فلان کار را نکنيد؟ و همه با هم.حالا نسل های جوان تر را نمی گويم. امّا مگر آيا نسل ما که البته خودمان هم جوان بوديم امّا نه جوان تر، از ياد برده بوديم که «امام خمينی»، نهضتش را همزمان با متزلزل شدن پايه های فئوداليسم (به منظور انطباق با نظام نوين سرمايه داری پيشرفته ی آمريکا) و تشکيل انجمن های ايالتی و ولايتی، و دادن حق رأی به زنان، و در مخالفت با همه ی اين ها آغاز کرده بود؟و که در کتاب توضيح المسائلش نوشته بود سگ و خوک و بول و غائط و کافر نجسند، و کافر کسی است که يا «مسلمان» نباشد، و يا «ضروری دين» به روايت آخوند را انکار کند؟می خواهيم بچه هامان را گول بزنيم و می گوييم که: ـ آخر در پاريس اين حرف ها را نمی زد! همين! پس ما حق داشتيم که شما را به اين روز بياندازيم که می بينيد. البته انتقاد هايی به ما وارد است اما...اما و کوفت. امّا و زهر مار.يک دروغ يگر هم البته می توانيم بگوييم. دروغی که خيلی ها، يعنی دروغگوتر هامان می گويند:ـ نه! ما هرگز با آن جماعت همراه نبوديم. ما کارهامان جداگانه بود. آن ها با ما همراه بودند. يعنی خودشان را همراه ما کرده بودند!
٭
صبح ۲۲ بهمن که داشتم به کيهان می رفتم، اصلاً معلوم بود که انگار بايد امروز روز آخر باشد.کيهان، در نزديکی «کميته ی مشترک ضد خرابکاری» قرار داشت.سر کوچه ی کيهان هم مسجدی بود که اسمش يادم رفته است. «مسجد نور» فکر می کنم احتمالاً. در خيابان فردوسی، تقريباً از نزديکی همان کوچه، بچه های مسلح، برای فتح کميته سنگر گرفته بودند و می جنگيدند.ما هم بعد از تمام کردن کارهای آن شماره ی تاريخی روزنامه، بيرون آمده بوديم. تيترش را رحمان زده بود. رحمان هاتفی. يادم رفته است. امّا چيزی در اين حدود بود:نظام ۲۵۰۰ ساله ی شاهنشاهی فرو ريخت!رزمندگان در حال پيشروی بودند. و ما از پشت بلندگوی مسجد، ساکنان کميته ی مشترک را به تسليم شدن دعوت می کرديم.تعدادی خود را تسليم کردند، و بقيه هم بالاخره در رفتند.و کميته، فتح شد...يکی دو ساعت بعد، من و «عليرضا» توی ساختمان کميته
ی



مشترک بوديم. و او فضا را برای من توضيح می داد. و اين که اين قسمت، مال اين کار بود و آن قسمت مال آن کار.و غروب، باز دوباره در کيهان. کيهانِ خلوت. خلوتِ خلوت. و او سرش را روی ميز گذاشته بود و هق هق می کرد. اولين بار بود که در اين حال می ديديمش. می گفت:ـ انقلاب، شکست خورد!حضرت امام و آخوند ها فرمان بازگشت به خانه ها و کنار گذاشتن سلاح ها را داده بودند. و گفته بودند تشريف ببريد به خانه هاتان. انقلاب، پيروز شد. و ما به مشروطه ی خود که نه، به مشروعه ی خود رسيديم.و راست می گفتند. به مشروطه ی خود که نه، به مشروعه ی خود رسيده بودند آن ها. روی دست های ما... يعنی مردم.
٭
و حالا چرا اين ها را می نويسم؟ يعنی چرا اين ها را می نويسم حالا؟ راستش را بگويم برای اين که در اين چند روز هر بار به طرز عجيبی خبر های بد در همه جا می خواندم و می شنيدم. خبر هايی که يا می بايست در باره ی هر کدامشان شعری و مقاله يی و قصه يی نوشت و ترانه يی سرود، و يا می بايست برای هر کدامشان به خود دشنامی داد. خودم را می گويم. منظورم شما نيستيد. ببخشيد.خودم را می گويم وقتی که می گويم می بايست به خود دشنامی داد.نه به خاطر انقلاب. يعنی نه به خاطر شرکت در سرنگون کردن نظام شاهنشاهی که خودش زمينه ساز نظام آخوندی بود. نه. نه به خاطر مشارکت در سرنگون کردن نظام شاهنشاهی. به خاطر مشارکت در برپا کردن نظام آخوندی.و در اين ميان، حلقه يی است از نوع همان «حلقه ی مفقوده» ی داروين. امّا برعکس آن. از موجودی حد فاصل ميان ميمون و انسان، به... به... به ميمون رسيدن!چند تا از اين خبر ها را در ذهن خودم رديف می کنم. خبر های همين چند روز را:
از دستگيری های گسترده ی دانشجويان، از کشته شدن کارگران در زير آوار، از تأکيد حکم چند نفر به جرم کرد بودن يا معلم بودن... از اين، از آن، از آن و از اين، و از اين و از آن می گذرم.و می خواهم از بقيه هم بگذرم. امّا سه تاشان بدجوری راه نفسم را بند آورده اند:برای قاتلان زهرا بنی يعقوب رأی منع تعقيب صادر کردند و محبوبه کرمی را به زندان اندختند و به مهتاب احمد زاده پانزده ساله در کارخانه تجاوز کردند و او خودش را به آتش کشيد.... ... زهرا بنی يعقوب، پزشک ۲۷ ساله ی عاشق که در حال انجام داوطلبانه طرح خدمات پزشکی در يکی از روستاهای دور افتاده کشور بود، روز جمعه بيستم مهرماه سال گذشته ساعت ۱۰ صبح در محوطه پارک همدان به همراه نامزد خود توسط ماموران ستاد امربه معروف به دليل نامشخص بودن وضعيت تأهل، بازداشت و به ستاد منکرات منتقل شد. دو روز بعد، مأموران بازداشتگاه اعلام کردند که زهرا خود را در بازداشتگاه با استفاده از پارچه پلاکارد تبليغاتی حلق آويز کرده و جان باخته است...... شيرين عبادی وکيل خانواده ی دکتر زهرا می گويد که زهرا ۱۷۵ سانتی متر قد داشت. ارتفاع اتاقی که گفته اند او روی چهار پايه يی برآن رفته است و خود را با طناب از سقف آن آويخته است ۱۹۰ سانتی متر، بيشتر نيست. و طول محل دار زدن تا زمين تقريبا معادل قد زهراست به اضافه حلقه ی دار. و اين ها هرگز به اين سوال من پاسخ نداده اند که چگونه ممکن است انسان در حالی که پايش روی زمين قرار گرفته است خود را دار بزند؟...... محبو به کرمی، سوار اتوبوس بوده است و ديده است که يک «لباس شخصی» با چماق در ورودی اتوبوس را شکسته است و بالا آمده است و مردی را زير چماق و مشت و لگد گرفته است و دارد می کشد. دل پر مهرش طاقت نياورده است و گفته است: ـ بس کن ديگر. آخر چرا؟و گرفته اندش و برده اندش به زندان انداخته اندش تا به او بگويند چرا....... مهتاب احمدزاده، دخترک کارگر ۱۵ ساله، از پيرانشهر با خانواده اش به نقده کوچ کرده است و در يک مرغ داری کار می کند تا نان شب خودش را و خانواده اش را فراهم کند.کارفرما که خيالش از بابت قانون آخوند راحت است، می گيرد به او تجاوز می کند، و مهتاب که بعد از آن ديگر تاب نمی آورده است، خودش را در همان مرغداری به آتش می کشد و می سوزد و می سوزد و می سوزد و می ميرد...
٭
اوّل، آن شعر ديگر اميد به ذهنم هجوم می آورد که:پست و ناپاکيم ما هستانگر همه غمگين و گر بی غمپاک می دانی کيان بودند؟آن کبوتر ها که زد در خونشان پرپرسربی سرد سپيده دمو لی بعد، از آنجا دوباره می رسم به همان شعر اوّل او در باره ی آن «بی نجابت باغ».
ولی دلم می خواهد فقط تکه هايی از آن را، با سانسور کردن ـ دقيقاً با سانسور کردنِ ـ بالا و پايين و وسط شعر، به صورتی بياورم که پاسخ امروز را بتوان در آن يافت. نه پاسخ ديروز را. روز سروده شدن آن شعر را.مگر نه اين است که از ديروز تا امروز، چيزی تغيير کرده است؟ چيزی که ديروز از چند قدمی ما گريخته بود، و امروز به چند قدمی ما رسيده است؟ يعنی ما به چند قدمی او رسيده ايم ديگر امروز؟ ... خواستم کاين پوستين را نو کنم بنياد. با هزاران آستين چرکين ديگر برکشيدم از جگر فرياد: ـ اين مباد! آن باد!



۲۴ تير ۱۳۸۷سالروز انقلاب ۱۴ ژوئيه ی ۱۷۸۹
www.ghoghnoos.org