۱۳۹۳ دی ۲۴, چهارشنبه
تشکل های سیاسی به چه کار می آیند؟ «پودموس»، حزبی که اسپانیا را به پیش می راند.
ژانویه ٢٠١٥
تشکل های سیاسی به چه کار می آیند؟ «پودموس»، حزبی که اسپانیا را به پیش می راند. Renaud LAMBERT
چشم انداز پیروزی «سیریزا»، تشکل چپ رادیکال هنگام برگزاری انتخابات زودرس مجلس قانون گذاری یونان برای هشدار به کمیسیون اروپایی کافی بود. درجاهای دیگر اروپا، مقاومت دربرابر سیاست های ریاضت اقتصادی به دور از ساختارهای هوادارانه ای سازماندهی می شود که به جای آن که بخشی از راه حل باشد خود بخشی از مشکل است. برای مدتی دراز، چنین موردی در اسپانیا وجود داشت، تا این که حزبی تشکیل شد که به نظرمی آید وضعیت را دگرگون می کند.
| ||
نويسنده Renaud LAMBERT روزنامه نگار آخرين مقالات اين نويسنده: دستور عمل براي جهاني سازي خوشبخت کننده گوش قدرتمندان برزیل رویای [سیمون] بولیوار را آرمان خویش ساخته آنچه چاوز به چپ يادآوري کرد برگردان: Shahbaz NAKHAEI شهباز نخعي |
مادرید، ۱۵ ماه مه ۲۰۱۱. هزاران و سپس صدهاهزار تظاهرکننده که به زودی مطبوعات آنها را « برآشفتگان» نامیدند، در میدان «پوئرتا دل سول»، در قلب پایتخت اسپانیا گردهم آمدند. آنها به چنگ اندازی بانک ها بر اقتصاد و دموکراسی ای که آنها را «نمایندگی نمی کند» معترض بودند. اجتماعات تب آلود آنها حمل پرچم، نشانه های سازمان های سیاسی و سخن گفتن از سوی سازمان ها یا تشکل ها را ممنوع می کرد. به زودی تنها یک شعار سرداده شد: «مردم متحد، به حزب نیاز ندارند».
سه سال بعد، میدان «پوئرتا دل سول» خالی است. بلندپروازی دگرگون کردن از بین نرفته بلکه تغییرشکل یافته است. به صورتی غیرمنتظره، امید بر روی یک تشکل سیاسی جدید «پودموس» («ما می توانیم») تبلور می یابد. درحالی که در بیشتر کشورهای اروپایی حزب ها با بی اعتباری رشد یابنده مواجهند، این حزب به عکس از موفقیتی غیرمنتظره برخوردار است. پابلو اشنیک نماینده پارلمان اروپا در یک دیدار سازماندهی شده توسط «حلقه» پاریس «پودموس» در نوامبر ۲۰۱۴ با لبخند می گوید: «به زحمت می توان باورکرد. حزب ما در ژانویه ۲۰۱۴ تشکیل شد. ۵ ماه بعد ما در انتخابات اروپایی ۸ درصد آراء را به دست آوردیم. امروز همه بررسی ها تشکل ما را به عنوان نخستین نیروی سیاسی اسپانیا معرفی می کند». گردانندگان «پودموس» می دانند که نظرسنجی صندوق رای نیست. در دسامبر ۲۰۱۴، نظرسنجی های جدید حزب را در ردیف دوم، پس از حزب کارگران سوسیالیست اسپانیا (PSOE) قرار داد. با این حال، به دشواری می توان امکان پیروزی آن در انتخابات عمومی، که حداکثر می باید تا ۲۰ دسامبر ۲۰۱۵ برگزار شود، را منتفی دانست. تاسیس «پودموس» برمبنای یک تحلیل صورت گرفت. خورخه لاگو جامعه شناس و عضوشورای شهروندی «پودموس»، که مدیریت بسط یافته آن است، توضیح می دهد: «به نظر ما، جنبش ۱۵ مه در حرکت سیاسی خود دچار انسداد شده و این ایده که انباشت تدریجی نیرو الزاما به گردآمدن سیاسی منجر می شود نادرست ازآب درآمده است». انجمن هایی برای مبارزه علیه اخراج مستاجران ایجاد شده، شبکه های مقاومت علیه کاستی های نظام سلامت به وجود آمده ولی جنبش عمومی پیش از تجزیه و تلاشی دچار تنگی نفس شده است. درعرصه انتخاباتی نیز همین ناکامی به چشم می خورد. لاگو در ادامه سخنانش می گوید: «۸۰ درصد مردم با جنبش اعلام موافقت می کردند اما هنگام رای دادن به شیوه سنتی عمل کردند». در نوامبر ۲۰۱۱، انتخابات عمومی موجب بالا آمدن محافظه کاران شد. این امر سبب بروز فرضیه دیگری درمیان بنیانگذاران «پودموس» شد. آیا درمیان کسانی که از جنبش ۱۵ مه هواداری می کردند، برخی همچنان خواستار نظام سیاسی موجود نمایندگی هستند؟ و آیا، درشرایط کنونی دستیابی به حکومت شرط لازم برای تغییر اجتماعی است؟ اگر «پودموس» بخواهد به نداهای خواستار دموکراسی مستقیم «پوئرتا دل سول» اتکا کند، خود را وارث «روح ماه مه» به ویژه مبانی امور مالی مشارکتی، شفافیت و مشاوره جمعی آن می بیند. اما به نظر می آید که اعضای آن ترازنامه ای انتقادی از برخی دام های روش گردهمایی به دست آورده باشند. درزمان نخستین کنگره حزب در اکتبر گذشته، پیشنهاد آقای اشنیک این بود که تمرکز زدایی، افق گرایی و نرمش رشد یابد. برعکس، پیشنهاد آقای ایگلسیاس، که درحدی گسترده توفیق یافت و این استاد سخنرانی و کنفرانس را به مقام دبیرکلی حزب رساند، برآن بود که لازمه دستیابی به هدف های جنبش داشتن سازمانی است که درمجرای اندیشیدن به عملکرد خود کمتر حاضر به کاستن از خواسته هایش باشد. کم مانده است که تظاهرکنندگانی که دلبسته استقلال جنبش اجتماعی سال ۲۰۱۱ هستند فریاد شکوه از خیانت برآورند: حزب جدید نقش ابلهان سودمند «نظام» را بازی می کند. خانم نوریا آلابائو، هوادار یک مجتمع بارسلونایی چنین ارزیابی می کند که (۱): «پودموس به عنوان ابزاری برای نهادینه کردن نیروی اجتماعی در فرآیند تجربه اندوزی انبوه ظاهر شد». اطرافیان آقای ایگلسیاس مکرر می گویند که «پودموس» درپی « از آن خود کردن» جنبش ۱۵ مه نیست بلکه به آن محور مبارزه جدیدی پیشنهاد می کند. آقای لاگو می گوید: «جنبش های اجتماعی به خوبی می توانند درعین حفظ استقلال خود، در زمانی که به نظرشان درست بیاید، از دولتی که به نظرشان نسبت به آنچه که اخیرا اسپانیا داشته مناسب تر است حمایت کنند. با این حال، مساله پشتیبانی، در قیاس با مساله انتقاد، مشکل کمتری برمی انگیزد: هنگامی که دولتی که جنبش اجتماعی آن را خیلی کم رمق ارزیابی می کند، طعمه انتقادهای محافظه کاران شود، چه رخ می دهد؟ آیا می باید به جمع همسرایان پیوست و به بازی با توپ حریف پرداخت، یا از اعتراض چشم پوشید و به مبارزه خود خیانت کرد؟ مانند همه جای دیگر دنیا، پرسش بدون پاسخ می ماند. با آن که تداوم مستقیمی بین جنبش ۱۵ مه و جهش «پودموس» وجود ندارد، به نظر رهبران حزب جدید تشکیل آن بدون جنبش امکان پذیر نمی بود زیرا به حزب موضوعی سیاسی ارایه کرده که پیشتر به ندرت به این صورت در اروپا مطرح شده بود: مردم. مجتمع ناشناس کمیته نامرئی در آخرین کتاب خود می نویسد (۲): «این "مردم" نیستند که موجب قیام می شوند، قیام است که مردم را می سازد». درحالی که در جاهای دیگر «مردم» همچنان دارای مفهومی مشخص – قدرت سیاسی شبح واری که سر درسودای گفتمان های شعبده وار دارد – است، در اسپانیا این مفهوم در شب های دراز اشغال میدان ها شکل گرفته است. اگر چپ خود را ساده، دلپذیر و حتی... مضحک بنمایاند؟سربرآوردن این «ما»ی جمعی تا حدود زیادی با زشتی رفتار نخبگان کشور، که «پودموس» آنها را « کاست» می نامد، توضیح داده می شود. با سطحی از فساد که فرانسه دربرابر آن به معبد پارسایی و پرهیزگاری می ماند. درحال حاضربیش از دوهزار پرونده دردست بررسی قضایی است. دست کم پانصد کارمند عالی رتبه در ارتباط با این پرونده ها هستند و هزینه آنها برای حکومت ۴۰ میلیارد دلار درسال برآورد می شود (۳). واکنش دو حزب عمده: حزب مردم (در قدرت) و حزب کارگران سوسیالیست اسپانیا توافق بر « محدودیت مسئولیت جزایی اشخاصی که هدایای غیر قانونی دریافت می کنند» (۴) و دور از دسترس قضایی نگهداشتن تشکل های سیاسی ای است که از آنها بهره می برند. حتی سلطنت که اعتباری خدشه ناپذیر دارد، دیگر نمی تواند به یاری نخبگان بشتابد زیرا اکنون جنجال های ننگ آور کریستینا د بوربن ( دختر شاه.م.) را نیز آلوده کرده است.آقای ایگلسیاس توضیح می دهد که زمانی که فساد به چنین حدی می رسد «ساختاری» (۵) می شود. غیرممکن است بتوان چنین فسادی را از مفهوم کلی سیاست که نماینده محافظه کار آندره آ فاربا در ۱۱ ژوییه ۲۰۱۲ در نشست عمومی کنگره فریاد آن را برمی آورد، تفکیک کرد. درجریان این کنگره آقای ماریانا راخوی کاهش دیگری در مستمری بیکاری را اعلام کرد. خانم فاربا نتوانست جلوی شادمانی خود را بگیرد. با کف زدن برای دولت، او پیام خود را برای بیکاران فرستاد: «بروند گم شوند!». درحالی که از هر دو بیکار یکی مستمری دریافت نمی کند، ۳۵ موسسه از بزرگ ترین شرکت های اسپانیایی ازطریق شعبه هایشان در بهشت های مالیاتی از پرداخت مالیات می گریزند (۶). ازسال ۲۰۰۹ نیم میلیون کودک در چنگال فقر گرفتار شده اند اما ثروت های بزرگ افزایش می یابد و از زمان به قدرت رسیدن آقای راخوی به طور متوسط جهشی ۶۷ درصدی داشته است (۷). برای در امان ماندن از آسیب مردمی بدگمان، از دسامبر گذشته با تصویب قانون موسوم به «امنیت شهروندان» هرآنچه را که بسیج سال ۲۰۱۱ را ممکن ساخته بود به طور کامل ممنوع ساخته است: گردهمایی در محل های عمومی، پخش اعلامیه، اشغال میدان ها و غیره. ارزیابی «پودموس» این است که ترکیدن حباب املاک در اسپانیا مبانی مادی «توافق»ی که برمبنای قانون اساسی سال ۱۹۷۸ بود را شکسته و همراه با آن توافق دوره گذار و سلطنت – که تا حدی بی اعتبار شده که اکنون خوآن کارلوس ناگزیر تاج و تخت را به پسر خود واگذار می کند – و امید های ارتقای اجتماعی ازبین رفته است. بنابر توضیح لاگو: «بحران اقتصادی موجب بروز بحرانی سیاسی شده است. وضعیتی استثنایی که پیش زمینه هرگونه تغییر عمیق اجتماعی است». پس از فرآیند «نفی کننده» ماه مه ۲۰۱۱، زمان آن رسیده که فرآیندی «ایجابی» به کار تبدیل حکومت بپردازد. دورانی که اسپانیا می گذراند انواع خطرها را دربرخواهد داشت. بنابر تاکید آقای ایگلسیاس، دراین دوران راست افراطی «مانند ماهی درآب در حرکت است» (مارس ۲۰۱۳) (۸). با این حال، چپ اسپانیا دراین زمینه در قیاس با همتای فرانسوی خود ازیک امتیاز برخوردار است: بخش عمده ای از راست افراطی ملی گرا رسما جذب حزب مردم شده است. برای راست افراطی اسپانیا دشوار است که گفتمانی ضد نظام موجود، مشابه جبهه ملی فرانسه، که هرگز مدیریتی جز در سطح شهرداری ها نداشته، ارائه کند. اما وضعیت غم انگیز اسپانیا به تنهایی برای توضیح جهش اخیر «پودموس» کافی نیست. از دیرباز، تشکل «ایزکی یرا اونیدا» (چپ متحد) از برنامه سیاسی مشابهی دفاع می کند، بدون آن که بتواند نظم سیاسی را تکان دهد. بنابراین مساله برسر روش نیز هست. به نظر رهبران «پودموس»، چپ به مدتی طولانی از راه تحلیل های ناروشن، استفاده از مأخذ تیره و مبهم و واژگان رمزآلود خود به راه خطا رفته است. با این حال، به نظر آقای ایگلسیاس: «مردم به کسی به خاطر هویت ایدیولوژیک، فرهنگ و ارزش هایش رای نمی دهند، بلکه برای این رای می دهند که با او توافق دارند» (۳۰ ژوییه ۲۰۱۲) و بیشتر ازاین از آن جهت این کار را می کنند که فرد مربوطه می تواند خود را عادی، دلپذیر و حتی... مضحک بنمایاند. نخستین کار «پودموس» این است که گفتمان سنتی چپ را با محورهایی که موجب بیشترین پیوستن به آن شود به هم بیامیزد: مسایلی چون دموکراسی، حاکمیت و حقوق اجتماعی. لاگو می گوید: «ما به طور مشخص از سرمایه داری سخن نمی گوییم. ما از ایده دموکراسی اقتصادی دفاع می کنیم». بنابراین تناقض و تضاد گفتمانی «راست – چپ» فراموش می شود. آقای ایگلسیاس به عنوان توضیح می گوید: «ازاین پس خط گسستی کسانی چون ما که مدافع دموکراسی هستیم را رودرروی کسانی قرارمی دهد که در کنار نخبگان، بانک ها و بازار هستند، کسانی در پایین و کسانی در بالا (...)، جمعی نخبه و اکثریت مردم» (۲۲ نوامبر ۲۰۱۴). مدافعان تندروی مارکسیسم این نوع تحلیل اجتماعی بدون تمایز را زیر سئوال می برند. در ۲۴ اوت ۲۰۱۴، یک هوادار آقای ایگلسیاس را هنگام یک کنفرانس به پرسش گرفت: چرا هرگز از مفهوم «زحمتکش» استفاده نمی شود؟ رهبر سیاسی جوان پاسخ داد: «زمانی که جنبش ۱۵ مه آغاز شد، دانشجویان دانشکده من – که بسیار سیاسی هستند و آثار مارکس و لنین را خوانده اند – برای نخستین بار در یک گردهمایی با افراد «عادی» شرکت می کردند و خیلی زود دچار برافروختگی شدند و فریاد می زدند «ولی اینها هیچ چیز نمی فهمند»، «تو حتی اگر خودت ندانی هم یک کارگر هستی!». مردم به آنها مانند ساکنان کرات دیگر نگاه می کردند و دانشجویان من ناراحت و معذب به خانه هایشان بازگشتند. (...) این چیزی است که دشمن از ما انتظار دارد، که ما واژه هایی را به کار بریم که هیچ کس نفهمد و در پناه نمادهای سنتی خود در اقلیت بمانیم. دشمن خوب می داند که تا زمانی که در این موضع باشیم، تهدیدی برایش نخواهیم بود». دست کم بخشی از تشکل «چپ ضد سرمایه داری» از لایه هایی از هواداران چپ افراطی تشکیل شده است. «پودموس» ازاین خرسند است که ۱۰ درصد از رای دهندگانش در انتخابات اروپایی ماه مه ۲۰۱۴، پیشتر به راست رای می داده اند. همچنین، عضوگیری اجتماعی حزب با ایجاد بیش از هزار «حلقه» در سراسر کشور گسترش یافته است. جوانان تحصیل کرده شهرنشین از همان آغاز به کارگران، کارمندان و روستاییان پیوستند. با این حال، تاریخ نشان می دهد که این نوع از اتحاد طبقات به محض آن که خواسته های مشخص برآورده شود درهم می شکند (۹). چگونه می توان تضمین کرد که «پودموس» به مانعی ازاین نوع برخورد نمی کند؟ لاگو می پذیرد که: «ما نمی توانیم [تضمین کنیم]. اما این مطلبی است که فقط از کسانی که توان برنده شدن دارند پرسیده می شود. من بیشتر ترجیح می دهم با این مانع روبرو شوم تا درپشت مواضع سنتی چپ که به حاشیه رانده شده سنگر بگیرم ». رهبران «پودموس» تحت تاثیر تحلیل های آنتونیو گرامشی براین نظرند که پیکار سیاسی به واژگونی ساختارهای اقتصادی و اجتماعی موجود محدود نمی شود و باید در زمینه فرهنگی و «چیرگی» ای که سلطه قدرتمندان را به چشم سلطه پذیران مشروع جلوه می دهد نیز ادامه یابد. ولی، در این زمینه دشمن قوانین، واژگان و هنرورزی خود را تحمیل می کند. ابزاری قدرتمندتر از دیگر ابزارها برای شکل دادن به «خرد جمعی» وجود دارد: تلویزیون. سیاستی انتخاباتی، برای این که هیچ چیز تغییر نکند.از سال ۲۰۰۳، آقای ایگلسیاس و دوستانش (ازجمله شخصیت دانشگاهی خوآن کارلوس مونه درو که امروز در راس «پودموس» قراردارد) برنامه های خاص شنیداری – دیداری خود ازجمله «لاتوارکا» را تولید کرده اند. یک برنامه مباحثه سیاسی که توسط شبکه های مختلف محلی و اینترنت پخش می شود ونقش یک مرکز اندیشه ورزی را نیز ایفا می کند. آقای ایگلسیاس در مارس ۲۰۱۳ می گوید: «[این برنامه] با یک دیدگاه لنینیستی برای سعی در درک شرایط برای آمادگی در زمان موعود است». با دعوت گاه به گاه شخصیت های شناخته شده جناح راست، این جوانان به شهرتی دست می یابند که به آنها امکان می دهد دربحث های سیاسی سازماندهی شده توسط شبکه های بزرگ شرکت کنند. این دومین عامل راهبردی ایشان براین مبنا است که: «نباید میدان را به حریف واگذار کرد».درحال حاضر، این برنامه نه هم تراز برنامه «کلوسر» است و نه نرمش و آرامش زیاده ازحد دارد. در ۶ دسامبر ۲۰۱۴، برنامه «شب ۲۴ ساعته»، یکی از برنامه های سیاسی اصلی شبکه تی وی ای (شبکه اول تلویزیون عمومی کشور) میزبان آقای ایگلسیاس بود. او در همان آغاز برنامه تاکید کرد که دعوت ازخود را یک لطف تلقی نمی کند و رودرروی سرجیو مارتین، روزنامه نگار و مجری برنامه که شرمنده شده بود گفت: «من برای آمدن به اینجا باید نبرد می کردم. به من اجازه بدهید که از کارگران شبکه تشکر کنم زیرا، چنان که می دانید، بدون فشار وارده از جانب ایشان، شما مرا در اینجا نمی پذیرفتید». طبقه رهبران اسپانیا یک نظام انتخاباتی در اختیار دارند که به نفع دو تشکیلات مسلط و نیز حزب هایی است که درعرصه های محدود مانند ملی گرایی، فعالیت می کنند. در نوامبر سال ۲۰۱۱، لوران بونلی توضیح می داد که: «اساس این امر ساده است. ملی گرایان ناوار برای دستیابی به یک کرسی به ۴۲۴۱۱ رای، حزب مردم به ۶۴ هزار رای، حزب کارگران سوسیالیست اسپانیا به ۱۵۵ هزار رای و چپ متحد به ... نیاز دارند (۱۰)». بدون درنظرگرفتن این که راهبرد «پودموس» رد هرگونه جبهه مشترک است «شوربایی» که خطر قراردادن تشکل در دسته بندی سنتی چپ – راست را دارد و می تواندحزب را از آرای ملی گرایان چپ یا هواداران چپ متحد که از «بی مسئولیتی تاریخی» «پودموس» شکوه می کنند محروم کند (۱۱). با این حال این نخبه اسپانیایی نگران به نظر می آید: اول دسامبر ۲۰۱۴، خوآن روسل رهبر کارفرمایان اسپانیا حزب های مردم و کارگران سوسیالیست اسپانیا را به ائتلاف «به شیوه آلمانی» دعوت می کرد. آقای ایگلسیاس تاکید می کند که: «برنامه پودموس به هیچ وجه حداکثری نیست (۱۲)». تشکیل مجمعی از به قدرت رسیدگان، اصلاحات مالیاتی، بازسازی ساختار بدهی، مخالفت با بازگشت سن بازنشستگی به ۶۷ سال، گذر به کارهفتگی ۳۵ ساعته (درمقابل ۴۰ ساعت کنونی)، همه پرسی درمورد سلطنت، بازسازی صنعتی، بازپس گیری موقعیت حاکمیت حکومت که به بروکسل واگذار شده و خودگردانی مناطق اسپانیایی... با پیش بینی یک اتحاد با نیروهای مشابه در جنوب اروپا (عمدتا «سیریزا» در یونان، که اتحادیه اروپا بیم پیروزی آن در آینده را دارد). با این حال، برنامه های «پودموس» قدرت های مالی را تهدید می کند. چیزی که آقای ایگلسیاس آن را «اروپای آلمانی» و «کاست» می نامد. چیزی که از هم اکنون چنگ و دندان نشان می دهد. مطلبی از سالوادور سوسترس، روزنامه نگار روزنامه ال موندو در ۲ دسامبر آقای ایگلسیاس را با رهبرباستانی روم نیکولا سوئوسسکو قیاس می کند و نسبت به او این بدگمانی را دارد که چیزی جزاین درسر ندارد که: «خون فقیرترین ها را تا آخرین قطره بریزد (۱۳)». چند هفته پیش از آن، یکی از نمایندگان حزب مردم با صراحت بیشتر می گفت: «باید یک گلوله به سرش شلیک کرد (۱۴)». ۱- Nuria Alabao, « Podemos y los movimientos », Periódico Diagonal, 7 novembre 2014. ۲- Comité invisible, A nos amis, La Fabrique, Paris, 2014. ۳- « Investigadores de la ULPGC analizan como estimar el coste social de la corrupción en España », communiqué de l’université de Las Palmas, 29 juillet 2013. ۴- Europa Press, Madrid, 28 novembre 2014. ۵- Pablo Iglesias, Disputar la democracia. Política para tiempos de crisis, Akal, Madrid, 2014. ۶- « La responsabilidad social corporativa en las memorias anuales del IBEX 35 », 10e édition, Observatorio de responsabilidad social corporativa, Madrid, 2012. ۷- Vicente Clavero, « Los dueños del Ibex son un 67 % más ricos desde que gobierna Rajoy », Público, 7 mai 2014. ۸- Sauf mention contraire, les citations de M. Iglesias proviennent de conférences publiques consultables sur Internet. Les dates se réfèrent à la mise en ligne des vidéos. ۹- Lire Dominique Pinsolle, « Entre soumission et rébellion », Le Monde diplomatique, mai 2012. ۱۰- Lire Laurent Bonelli, « Bourrasque conservatrice en Espagne », La valise diplomatique, novembre 2011. ۱۱- Europa Press, 12 décembre 2014. ۱۲- Iglesias, Disputar la democracia, op. cit. ۱۳- Salvador Sostres, « El matrimonio Ceaucescu », El Mundo, Madrid, 2 décembre 2014. ۱۴- Site du quotidien 20 Minutos, Madrid, 7 novembre 2014. | نسخه پي.دي.اف
ژانویه ٢٠١٥
|
گفتگوي اختصاصي ایناتسو رامونه با ژوليان آسانژ گوگل براي ايالات متحده جاسوسي ما را مي کند.
صفحه اول <<دسامبر ٢٠١٤
گفتگوي اختصاصي ایناتسو رامونه با ژوليان آسانژ گوگل براي ايالات متحده جاسوسي ما را مي کند.
از ٣٠ ماه پيش، ژوليان آسانژ، قهرمان مبارزه براي آزادي اطلاعات در لندن زندگي مي کند و به محل سفارت اکوآدور پناه برده است. اين کشور امريکاي لاتين شجاعت اين را داشته که به او هنگامي که تحت تعقيب دولت ايالات متحده و برخي از متحدانش (انگلستان و سوئد) بود پناهندگي ديپلوماتيک بدهد. تنها جرم ژوليان آسانژ، ازطريق ويکي ليکز، افشاي واقعيت هاي شوم پنهان درپس جنگ هاي عراق و افغانستان و دسيسه هاي ديپلوماسي امريکايي است.
| |
برگردان: Shahbaz NAKHAEI شهباز نخعي |
ژوليان آسانژ همانند ادوارد اسنودن، چلسي منينگ و گلن گرين والد بخشي از گروه جديد مخالفاني است که به خاطر افشاي حقايق تحت تعقيب، نه رژيم هاي اقتدارگرا، بلکه حکومت هايي قرارگرفته که مدعي «دموکراسي نمونه» بودن هستند.
او در کتاب جديد خود: «وقتي گوگل با ويکي ليکز ديدار مي کند» (نشر کلاو اينتلکتوال، مادريد، ٢٠١٤) که نسخه اسپانيايي آن از اول دسامبر در کتاب فروشي ها موجود است (١)، مثل هميشه به طور کاملا مستند به افشاگري هاي بيشتري مي پردازد. همه چيز از يک گفتگوي طولاني آسانژ با اريک اشميت رئيس کل اجرايي «گوگل» درماه ژوئن ٢٠١١ آغاز مي شود. درآن زمان اشميت براي پژوهشي که درباره آينده عصر رقومي (ديجيتال) تهيه مي کرد به ديدار بنيانگذار ويکي ليکز رفته بود. زماني که آن کتاب با عنوان «عصر رقومي جديد» منتشرگرديد، آسانژ متوجه شد که اظهاراتش تغيير يافته و تزي که اشميت ارايه کرده هذيان آميز و پريشان گويي بوده است. ازاين رو، کتاب جديد پايه گذار ويکي ليکز پاسخ به ياوه گويي هاي رئيس گوگل است. دراين کتاب، آسانژ ضمن افشاگري هاي ديگر حکايت مي کند که چگونه گوگل – و فيسبوک، آمازون و... – جاسوسي ما را نموده و اطلاعات دريافتي را به نهادهاي جاسوسي ايالات متحده منتقل مي کنند. او همچنين نشان مي دهد که چگونه اين موسسه مهم فناوري رقومي به طور تنگاتنگ و به شکل ساختاري با وزارت امور خارجه ايالات متحده پيوند دارد. آسانژ همچنين تاکيد مي کند که موسسات بزرگ کهکشان ديجيتال حتي بيش از خود ايالات متحده ما را زيرنظر دارند و کنترل مي کنند. «وقتي گوگل با ويکي ليکز ديدار مي کند» اثري هوشمندانه، محرک و ضروري است. هديه اي براي روح و روان است. اين کتاب چشمان ما را درمورد عملکردمان در ارتباط هاي روزمره، هنگامي که از تلفن هوشمند، تابلت يا رايانه استفاده مي کنيم يا به سادگي با اين باور که بيش از هرزمان ديگر آزاد هستيم به استفاده از اينترنت مي پردازيم، مي گشايد. آسانژ به ما هشدار مي دهد که با اين کارها شما ردهايي از زندگي خصوصي خود به جا مي گذاريد که برخي از موسسات مانند گوگل با دقت و توجه زياد آنها را مخفيانه جمع آوري و بايگاني مي نمايند و روزي از آنها برعليه شما استفاده خواهند کرد... براي گفتگو درباره اينها و بسياري از موضوعات ديگر، ما ( ايناتسيو رامونه ) در ٢٤ اکتبر در لندن با ژوليان آسانژ روشن بين اما خسته در يک اتاق پذيرايي کوچک سفارت اکوآدور ديدار کرديم. او رنگ پريده و خندان، با ريشي چند روزه به رنگ روشن و چهره اي که به فرشتگان رافائل شباهت دارد، موهاي بلند، چهره اي ظريف و چشماني روشن وارد اتاق شد... او قدبلند و لاغر است و با صدايي آرام و کند سخن مي گويد. آنچه مي گويد ژرف و انديشيده شده است. اين احساس را انتقال مي دهد که حرف هايش از عمق وجود مي آيد. ويژگي يک رهبر روحاني را دارد. پيش بيني ما اين بود که نيم ساعت گفتگو کنيم تا او خسته نشود، ولي گفتگو هردم جالب تر مي شد و درنهايت دوساعت و نيم به درازا کشيد. ا. رامونه: موضوع اصلي کتاب «وقتي گوگل با ويکي ليکز ديدار مي کند» ديدارت در ماه ژوئن ٢٠١١ با اريک اشميت، رئيس کل اجرايي گوگل است. تو درجايي ازاين کتاب مي گويي: «گوگل متنفذ ترين شرکت دنيا است»، منظورت از اين «متنفذ ترين» چيست؟ ژ. آسانژ: آنچه مي کوشم بگويم اين است که دنيا درحال حاضر درگير دگرگوني هايي خيلي عميق است و گوگل موسسه اي است که بيشترين نفوذ را بر عصاره اين دگرگوني ها و شايد سرعت آن دارد. حتي مي توان از خود پرسيد که آيا گوگل، به مفهوم مطلق، متنفذ ترين موسسه نيست؟ من دراين مورد مطمئن نيستم. شمار زيادي از موسسات بزرگ وجود دارند که مي توانند در چنين وضعيتي عنوان متنفذ ترين به معناي مطلق، را داشته باشند. اما، دست کم درميان موسسات ارتباطي، آري گوگل مطلقا متنفذ ترين است. موسسات ديگري نيز هستند که مي توانند نفوذ خيلي زيادي داشته باشند، ولي همه آنها کم و بيش در يک قالب تجاري ثابت قرار مي گيرند و نوع نفوذي که مي توانند اعمال کنند چندان آشکار نيست. آنها بي ترديد خيلي بزرگ ولي ثابت اند. اما گوگل دايما درحال تحول است: ارزش سهام آن دربورس از سال ٢٠١١ تاکنون دوبرابر شده و از ٢٠٠ به ٤٠٠ ميليارد دلار رسيده و نفوذش در جامعه جهاني، درمعناي کنش متقابل با افراد بيش از هر موسسه بزرگ ديگر درسطح خودش است. ا. رامونه: بيش از موسسات مالي...؟ ژ. آسانژ: آري، بي ترديد. ا. رامونه: تو نوشته اي که «پيشرفت فناوري اطلاعات، که گوگل تجسم آن است، براي بيشتر اشخاص به معني ازبين رفتن زندگي خصوصي است و دنيا را به سوي اقتدارگرايي مي برد». آيا خيلي بدبين نيستي؟ ژ. آسانژ: من گمان نمي کنم بتوان به دنيا نگاه کرد و تصميم گرفت آيا مي خواهيم رويدادها را خوشبينانه يا بدبينانه نگاه کنيم. رويدادها هماني هستند که هستند. پديده هاي ديگري نيز جريان دارند و ما مي توانيم آنها را با خوشبيني درنظر بگيريم، اما نه آنچه را که گوگل دارد انجام مي دهد. اين مربوط به روندهاي درجريان ديگر است. ا. رامونه: دراين مورد بعد صحبت خواهيم کرد. اکنون مي خواهم ازتو بپرسم: تاکيدت براين که «فناوري هاي سيليکون ولي درخدمت سياست خارجي ايالات متحده است» برچه پايه اي استوار است؟ ژ. آسانژ: برنکات متعددي که درکتاب تشريح کرده ام. در وحله اول، تاريخچه دور و دراز همکاري بين مجتمع نظامي صنعتي نيروهاي مسلح ايالات متحده و سيليکون ولي. همه کساني که درمورد سيليکون ولي تحقيق کرده اند اين را مي دانند. از جمله نوآم چامسکي و آنچه که دردهه هاي ١٩٧٠ و ١٩٨٠ (٢) گذشته افشا کرده است. درواقع اگربه عقب نگاه کنيم و برداشت آن زمان از رايانه را درنظر بگيريم، مي بينيم که اينها دستگاه هاي بزرگي بود که نظاميان درخدمت موسسات بزرگ امريکايي قرار مي دادند. اين ايده که مردم بر رايانه سلطه يابند، درفيلم هايي مانند «کولوسوس» (٣) بازتاب يافته است. درهرحال، درآن زمان نظاميان بودند که امور توسعه دولت با کمک به رفتن به ماه، ساخت سلاح هاي اتمي، طراحي موشک هاي ICBM (٤)، زيادکردن سرعت زيردريايي هاي هسته اي، کمک به خدمات مالياتي براي زيرنظرگرفتن وضع مالياتي افراد و... را هدايت مي کردند. همه اينها درسال هاي دهه ١٩٩٠ هنگامي که سيليکون ولي شروع به توسعه يک بازار مصرف کرد و پيشرفت هاي فناوري اطلاعات را در اختيار عامه مردم گذاشت تغييريافت. درآن زمان چيزي آغاز شد که مي توان آن را «حباب ادراک»ي ناميد که موسسات سيليکون ولي را به عنوان «دوستان» مردم و مصرف کنندگان معرفي مي کرد. اپل، گوگل، آمازون و اخيرا فيسبوک به اين توهم دامن زده و ازآن بهره برده اند. اين توهم امکان داده ديدگاه منفي قبلي، که بيشتر دانشگاهيان از سيليکون ولي به عنوان همکار نظاميان داشتند پاک شود. در وحله دوم، اين شرکت هاي جديد مانند گوگل، که در کتابم تشريح کرده ام، روابط تنگاتنگي با دستگاه حکومت در واشنگتن و به ويژه مسئولان سياست خارجي برقرار نموده اند. اين رابطه آشکار شده است. رابطه مديران گوگل: اريک اشميت (٥)، جيرد کوهن (٦)... آنها افکار سياسي مشابه و ديدگاه جهاني يکساني دارند و درنهايت اين تشابه و يکساني درخدمت هدف هاي سياست خارجي ايالات متحده است. ا. رامونه: دقيقا درهمين مورد، تو مي نويسي زماني که اريک اشميت از چين، کره شمالي و بيرماني درسال ٢٠١٣ ديدار مي کرد، آشکار بود که دست اندرکار عمليات «ديپلوماسي مخفي» براي واشنگتن است. آيا دراين مورد مدرکي داري؟ ژ. آسانژ: آنچه نوشته ام برپايه تجربه است. ما توانستيم ثابت کنيم که زماني که بين من و اريک اشميت مبادله اطلاعات جريان داشت، اين اطلاعات فورا به دست بالاترين سطح مقامات وزارت امور خارجه مي رسيد (٧) و زماني که اريک اشميت توسط ليزا شيلد (٨) با من تماس مي گرفت، جريان اطلاعات درجهت معکوس يعني از وزارت امور خارجه به اريک اشميت برقرار مي شد... آنچه که به ديپلوماسي مخفي با کره شمالي و ديگر کشورهايي که واشنگتن نمي خواهد کسي بداند که با آن ارتباط مستقيم دارد مربوط مي شود. اين را من نمي گويم بلکه تنها به تکرار تاييدهاي افراد متخصص بسنده مي کنم. اما چنان که گفتم، من تجربه مشخصي درمورد نقش اريک اشميت به عنوان خبرچين وزارت امور خارجه داشته ام و کارشناسان ديگري نيز آنچه که اشميت در کره شمالي و کشورهاي ديگر کرده را ارزيابي کرده اند. ا. رامونه: چند ماه پيش اريک اشميت از کوبا ديدار کرد (٩). آيا فکر مي کني اين نيز در چهارچوب يک «ديپلوماسي مخفي» بوده است؟ ژ. آسانژ: آري چنين فکر مي کنم. ا. رامونه: آيا فکر مي کني با ديدار با اريک اشميت و دوستان نزديکش در دولت ايالات متحده درسال ٢٠١١ مرتکب اشتباه شده اي؟ کارت ساده دلانه بوده است؟ ژ. آسانژ: اينها پرسش هاي جالبي است. من از ديرباز عادت به ديدار با بسياري از افراد مختلف دارم. به عنوان نمونه، روزنامه نگاراني با پيشينه ترديد برانگيز. ولي من فرصت اين که انگيزه آنها از ديدار با خود را ارزيابي کنم را نداشتم. ازاين رو با اريک اشميت و سه فردي که او را همراهي مي کردند (جيرد کوهن، ليزا شيلد، اسکات مالکومسان) مانند موارد ديگر ديدار داشتم. البته، خيلي مواظب بودم که چيزي درمورد جزييات عمليات خودمان و نام اعضاي گروه خود افشا نکنم... اگرمتن گفتگوهاي ما را به دقت بخواني متوجه مي شوي که با اين نوع احتياط من مي کوشيدم برخي از پرسش هاي خيلي کنجکاوانه اريک اشميت را دور بزنم. به عنوان نمونه، هنگامي که او مي پرسيد که در آن زمان ويکي ليکز ازنظرفني چگونه از خود دفاع مي کند... به جاي دادن پاسخ من تشريح مي کردم که ويکي ليکز ازمدت ها پيش چگونه ازخود دفاع کرده است! ولي با گفتگوي طولاني با يک فرد مي توان چيزهاي بسياري درمورد او آموخت. ديدار با اريک اشميت و سه همراه وزارت امور خارجه اي او بيش از ٥ ساعت به درازا کشيد... اين زماني به اندازه کافي طولاني براي داشتن ايده اي نسبتا دقيق در مورد درستي يک فرد، وضعيت روحي او، آنچه برايش جالب است، آنچه او را مي خنداند و غيره است. البته، اگر نوع اطلاعاتي که اريک اشميت به وزارت امور خارجه منتقل مي کرد را مي دانستم، کمي بيشتر دقت مي کردم. اما درعين حال، من نيز اطلاعات مشابهي درمورد او به دست آوردم، دانستم که اريک اشميت کيست و گمان مي کنم که خوانندگان نيز اين را درمي يابند. اگر تحليل دقيقي درمورد پرسش هايي که آنها از من کردند انجام شود، آنچه که موجب خنده او و سه همراهش مي شد، تفاوت خنده واقعي و خنده مصنوعي... مي توان برخي چيزها را دريافت... به عنوان نمونه، خيلي روشن است که اريک اشميت چين را يک دشمن مي بيند... زيرا وقتي من با ريشنخند روشي که ويکي ليکز با آن دستگاه امنيتي چين را به اشتباه انداخته بود را حکايت کردم، خنده اشميت طبيعي و از ته دل بود، درحالي که در مواقع ديگر خنده اش رنگ مصنوعي داشت. ا. رامونه: آيا با خواندن روايت دست و پا شکسته اي که از گفتگو با تو در کتاب خود آورده ناراحت شدي؟ ژ. آسانژ: بيشتر ناراحتي من از خود کتاب بود. اين بود که مرا ناراحت کرد. اما آنچه کتاب مي کوشيد ارايه کند برايم خيلي جالب بود. البته من نيز ديدارمان را ضبط کرده بودم و تفاوت بين آنچه گفته بودم و آنچه که او درکتاب نوشته بود را تجربه کردم و دانستم که قصد انجام چه کاري را دارد. من با تحليل بخش هايي از گفتگو که او نقل کرده، آنچه که پنهان نموده و آنچه که تحريف کرده توانستم هدف اشميت را دريابم. هدف او، حتي با آن که چيزهاي ناراحت کننده اي گفته، حمله شخصي به من نبود. آنچه کوشيده بود انجام دهد، اين بود که گوگل را به عنوان «آينده نگر ژئوپوليتيک» که ايالات متحده به آن نياز دارد معرفي کند تا مقامات واشنگتن به او نزديک تر شوند و به گوگل گوش فرادهند. ا. رامونه: تو مي گويي با آن که شمار شهرونداني که از جاسوسي و کنترل حکومت انتقاد مي کنند زياد است، شمار کساني که از زيرنظر گرفته شدن توسط موسسات انتقاد مي نمايند بسيار کمتر است. آيا اين تحت نظربودن به اندازه کنترل حکومت خطرناک است؟ ژ. آسانژ: (با خنده)، تو گمان مي کني که تفاوتي بين حکومت و موسسات بزرگ خصوصي وجود دارد؟ ا. رامونه: (با خنده)، من دارم از تو مي پرسم و دراين مورد نظر خود را دارم. ژ. آسانژ: دربيشتر کشورهاي غربي اين تمايز درحال ازبين رفتن است ولي در ايالات متحده اين همدستي آشکارتر از جاهاي ديگر است. به عنوان نمونه، ٨٠ درصد از بودجه بنگاه هاي امنيت ملي (١١) به بخش خصوصي مي رود. حتي مخفي ترين دستگاه جاسوسي امريکا که بخشي از هسته سخت تحت محافظت حکومت است، ٨٠ درصد از بودجه خود را در صنايع خصوصي صرف مي کند. بنابراين، نکته جالبي که بايد ازخود پرسيد اين است که چرا شمار تحقيقات درمورد جاسوسي دولتي بيش از جاسوسي موسسات خصوصي است. به باور من دوچيز درحال رخ دادن است. نخست يک قانون کلي: هرچه برجنبه تجريدي يک مساله افزوده شود، به همان نسبت شمار کساني که قادر به درک آن هستند کاهش مي يابد. به عنوان مثال، زماني که دولت ايالات متحده موسسه نظامي خصوصي «بلک واتر» (١٢) را استخدام مي کند تا مزدوران آن درخاورميانه به عمليات بپردازند، درجه توجهي که به شمار مزدوران به کارگرفته شده درعراق يا افغانستان مي شود، در مقايسه با آنچه که در همين عرصه درمورد شمار نظاميان نيروهاي مسلح منتشرمي شود چقدر است؟ وقتي مزدوران بلک واتر کسي را مي کشند يا جرمي مرتکب مي شوند، درمقايسه با پوشش رسانه اي زماني که جنايت يا جرم توسط يک نظامي انجام شده، چقدر توجه برمي انگيزد؟ درحالي که، درهردومورد کارفرمايي که دستور مي دهد و هزينه مالي عمليات را مي پردازد يکي يعني ايالات متحده است. فقط به آن نامي متفاوت داده مي شود و اين نام متفاوت کافي است تا حقيقت را بپوشاند يا واقعيت را دگرگون بنماياند. در وحله دوم، به ويژه در ايالات متحده، جنبه ايديولوژيک قضيه وجود دارد. ما ازسويي چپ امريکايي را داريم... تقريبا همه چپ ليبرال در حزب دموکرات است که به نوعي مشتري مداري عمل مي کند و ازاين رو به آزمون مناسب از آنچه که به خاطر زياده روي دولت رخ مي دهد، شامل خصوصي سازي هاي کلي، نمي پردازد. و ازسوي ديگر، جناح ليبرال حزب جمهوري خواه را داريم که تاکيدش براين است که تنها منشا ايجاد مشکل دولت است و نه بخش خصوصي. درحالي که اين بخش خصوصي است، که تا حد زياد، دولت را اداره مي کند و برخي از موسسات خيلي بزرگ مانند گوگل و گلدمن ساچز با قد و قواره عظيم و انحصارهايشان، خدمات مرکزي حکومت را چنان اداره مي کنند که گويي خود دولت هستند... اين موسسات خيلي بزرگ خصوصي گردش مالي اي بيشتر از توليد ناخالص داخلي نيوزيلند يا حکومت هاي ديگر دارند. ا. رامونه: مثلا از اکوآدور... ژ. آسانژ: آري، اکوآدور. اگر ما موسسه نفتي شورون، که گردش مالي سالانه اش حدود ٣٠٠ ميليارد دلار است را با اکوآدور که توليد ناخالص داخلي سالانه اش حدود ٩٠ ميليارد دلار است مقايسه کنيم، تفاوت بسيار زياد است. مي دانيم که بين اين دويک درگيري وجود دارد (١٣). شورون مي کوشد اکوآدور را به عنوان «حکومت قدرتمند»ي معرفي کند که سعي مي کند از نيروي جابرانه خود براي به تسليم واداشتن و مرعوب کردن يک موسسه خصوصي استفاده کند... اما اگر به درآمدهاي اين دو نگاه کنيم، اين شورون است که منابع بيشتري دارد. قابل مقايسه نيست. شورون چنان قدرتمند است که توانسته از قدرت خود ايالات متحده نيز استفاده مشارکتي کند. قدرت هايي که از مهارت و قابليت استفاده غيرمستقيم از زور جابرانه برخوردارند و مي تواننداکوآدور را، اگر لازم باشد با بسيج آنچه که «جامعه مدني» ناميده مي شود مرعوب سازند. ا. رامونه: بنابراين، مفهوم «جامعه مدني» يک افسانه است؟ ژ. آسانژ: مفهوم افسانه نيست اما عمل چرا. زيرا غالب سازمان هايي که «جامعه مدني» ناميده مي شوند، هزينه هايشان براي اين تامين مي شود که به عنوان عامل حکومت يا قدرتمند ترين موسسات خصوصي عمل کنند. من درکتاب خود نمونه هاي متعددي ذکر کرده ام. نه براي نشان دادن، بلکه براي مطالعه اين که گوگل چه مي کند. به عنوان نمونه، «بنياد امريکاي جديد» در واشنگتن، هزينه هاي مالي آن را چه کسي تامين مي کند؟ پاسخ اين است که شخص اريک اشميت و شرکت گوگل، وزارت امور خارجه، راديوي آسياي آزاد و نيز سازمان هايي ديگر، اما پدرخوانده هاي اصلي همان هايي هستند که نقل کردم. مديرکل آن، آن ماري اسلاوتر، درگذشته يکي از مشاوران خيلي نزديک هيلاري کلينتون در وزارت امور خارجه بوده و هنوز در آنجا مشغول به کار است. او درعين حال استاد دانشگاه پرينستون نيز هست. بنابراين همه با هم هستند: اريک اشميت به عنوان فرد، گوگل به عنوان شرکت و وزارت امور خارجه به عنوان بخشي از قدرت اجرايي ايالات متحده. همين امر درمورد راديوي آسياي آزاد و محافل دانشگاهي که بخشي از آنرا آن ماري اسلاوتر نمايندگي مي کند نيز وجود دارد. اريک اشميت عضو شوراي مديريت شماري از بنياد ها با مديران فيسبوک است و اگرچه ازدور گوگل و فيسبوک رقيب به نظر مي آيند، در واقع درسطح اجتماعي اين دو موسسه با هم تقابلي ندارند و در بنياد هايي با هم همکاري مي نمايند و هردو نيز مانند نمونه بنياد امريکاي جديد با حکومت کار مي کنند. من درکتاب خود با ذکر جزييات بيشتر ازاين بنياد صحبت مي کنم زيرا از ديدگاه سياسي اين بنياد بسيار پرمعنا است. به شکلي «کانون سياسي» اريک اشميت در واشنگتن است. اگرچه او و بسياري از مديران ديگر گوگل در بنيادهاي ديگري که ادعا مي کنند تجسم «جامعه مدني» است نيز دست اندرکارند... ا. رامونه: تو مي گويي «آنچه درپس رونماي دموکراسي وجود دارد، در واقع تمايل نيرومند به کنترل شهروندان است». اين نظر تو برچه مبنايي است؟ ژ. آسانژ: آيا پرسش تو درمورد اين «جامعه مدني» قلابي است؟ ا. رامونه: آري منظورم همين است. آنچه که ما «دموکراسي از راه نمايندگي» مي ناميم، به نظر تو پنهان کننده تمايلي بزرگ براي کنترل مردم است؟ ژ. آسانژ: فهميدم. تو حتما اين عبارت نوآم چامسکي را خوانده اي: «رسانه ها در دموکراسي همسان با پروپاگاند در نظام ديکتاتوري است». ا. رامونه: آري، هردو ابزار بازي دادن مردم [هستند]. ژ. آسانژ: [که] عاملي ضروري براي نظام کنترل است. ا. رامونه: دراين مورد برايم از «اطلاعات تام آگاهانه»( Total Information Awareness ) بگو. نمي خواهم که آن را تشريح کني. اين کار را در کتابت خيلي خوب انجام داده اي، اما آيا فکر مي کني که اين برنامه به راستي کنار گذاشته شده است؟ ژ. آسانژ: نه، ابدا کنار گذاشته نشده، ما مدارکي درمورد تولد برنامه «اطلاعات تام آگاهانه» دراختيار داريم که ويکي ليکز هنوز آنها را منتشر نکرده و نتيجه گيري من پس از مطالعه عميق سيرتحول عميق اين برنامه اين است که بلافاصله پس از سوء قصدهاي ١١ سپتامبر ٢٠٠١، مجتمع تشکيل شده توسط سرويس هاي اطلاعاتي ايالات متحده خواست قدرت بيشتري به دست آورد و به هدف هاي متعددي که از ديرباز درنظرداشت دست يابد... اما آنها در همان زمان هم خيلي قدرتمند بودند... نمي خواهم بگويم پيش از ١١ سپتامبر کنترل انبوه نداشتند، اين امر ازپيش هم وجود داشت. سازمان امنيت ملي (با مخفف NSA در انگليسي) در آن زمان هم در واشنگتن « هيولاي بزرگ» بود و انبوه بزرگي از اطلاعات را جمع آوري مي کرد. اما بلافاصله پس از ١١ سپتامبر ارتش به اين فکر افتاد که مي تواند سهم خود از شيريني را داشته باشد و آن را از چنگ سازمان امنيت ملي درآورد. بنابراين نظاميان برنامه «اطلاعات تام آگاهانه» را با چيزي موسوم به (MOAD) (مخفف Mother Of All Databases) پيشنهاد کردند که شامل همه اطلاعات به دست آمده در ايالات متحده توسط سي آي اي (سيا)، ماهواره و ديگر نهادهاي اطلاعاتي مي شد. اصل برنامه به تصويب رسيد، ولي سازمان امنيت ملي اين دخالت ارتش را نابجا و تهديدي براي قدرت بنيادي خود پنداشت و به مبارزه با آن برنامه پرداخت. اين سازمان درآغاز برنده نشد. دفتر «اطلاعات تام آگاهانه» نيز توسط اين سازمان اداره نمي شد. از اين رو سازمان امنيت ملي به دموکرات ها پيوست و با مدد مسئولان اصلي دموکرات به اين برنامه حمله کرد. هنگامي که برنامه تضعيف شد، با اين عنوان که اين برنامه به شکلي تهديدي براي آزادي هاي مدني به حساب مي آيد، سازمان امنيت ملي آغاز به هضم و جذب تکه پاره هاي «اطلاعات تام آگاهانه» کرد و آن را در بدنه خود جذب نمود. سرانجام، کار جذب انجام شد يعني برنامه به شکل موجود آن ازبين رفت ولي همه هدف هاي آن به قوت خود باقي ماند و بخشي ازشرح وظايف سازمان امنيت ملي را تشکيل مي دهد. ا. رامونه: تو به خوانندگانت مي گويي: «بياموزيد که جهان چگونه کار مي کند!». اما آنها چگونه مي توانند اين را بياموزند؟ ژ. آسانژ: (با خنده) در درجه اول با خريدن و خواندن کتاب من... ا. رامونه: البته، و بعد...؟ ژ. آسانژ: انقلاب ارتباطات جوامع را به يکديگر متصل کرده است. اين به معناي آن است که جاسوس هاي يک جامعه نيز با جاسوس هاي جامعه ديگر، شامل جاسوس هاي اصلي يعني سازمان امنيت ملي، نيز با يکديگر پيوند دارند. اين جنبه منفي جهاني سازي را تقويت مي کند. به عنوان نمونه، رقابت اقتصادي مافوق خشن، نقل و انتقال هاي مالي با سرعت نور... به اين معني است که گروه مسلط که پيشتر نيز قدرتمند بوده، توانسته کم کم به مدد اينترنت قدرت خود را چند برابر نموده و آن را به کشورهايي که جوامع آن نيز به برکت اينترنت درحال ادغام در يکديگر هستند بسط دهد. ولي ازسوي ديگر، اين روند، همين انقلاب فناوري، به شمار زيادي ازافراد درسراسر دنيا امکان داده که متقابلا به يکديگرازطريق انتقال جانبي اطلاعات آموزش دهند. به طور اصولي اين امر به ما امکان مي دهد که مطلع تر باشيم و بهتردرک کنيم که واقعا چرخ هاي دنيا چگونه مي چرخد. ا. رامونه: اين همان جنبه مثبتي است که درآغاز گفتگو مطرح شد... ژ. آسانژ: آري. سازمان امنيت ملي و سازمان هاي جاسوسي مشابهي مانند گوگل و شرکت هاي ديگري هدفشان جمع آوري اطلاعات خصوصي است، اطلاعات را از معمولي ترين افراد جمع آوري و براي استفاده درزمان نياز بايگاني کرده اند. اين امر تا حد زيادي قدرت آنها را افزايش داده است. قدرت کساني را که پيشتر هم خيلي قدرتمند بودند.اين جنبه منفي قضيه است . اما، ازسوي ديگر، انتقال جانبي اطلاعات به شناخت و درنتيجه قدرت ميليون ها تن ازمردم نيز افزوده است و سازمان هايي معدود مانند ويکي ليکز به وجود آمده اند که در پژوهش داده هاي محرمانه اين سازمان هاي فوق العاده قدرتمند تخصص يافته اند تا آنها را دراختيار عامه مردم بگذارند و نابرابري در عرصه قدرت را متعادل کنند. من به نوعي به پرسش تو پاسخ ندادم، اما اکنون شکل هاي گوناگوني براي يادگيري وجود دارد. درطول پنج سال گذشته، آموزش سياسي به نحوي بي سابقه رشد يافته است. البته نه درهمه کشورها، اما اين آموزش درسراسر دنيا درحال گسترش است و چنين چيزي سابقه نداشته است. ا. رامونه: تو واقعا فکر مي کني که اينترنت توانسته به عدم تقارن اطلاعات پايان دهد؟ ژ. آسانژ: آري. اما چنان که توضيح دادم موسسات بزرگ و حکومت ها مي کوشند اين پديده را کنترل کنند تا بازهم اطلاعات بيشتري به دست آورند. ا. رامونه: تومي گويي: «اين حکومت نيست که بايد همه چيز را درباره شهروندان بداند، بلکه شهروندان اند که بايد همه چيز را درباره حکومت بدانند». ژ. آسانژ: آري. مي بايد چنين باشد. چه کسي دغدغه شفافيت دارد؟ درواقع هيچ کس. مردم با موضوع شفافيت در قلبشان به دنيا نمي آيند. در آخرين لحظه زندگي نيز به شفافيت فکر نمي کنند. ا. رامونه: درست است... ژ. آسانژ: مردم با ميل به عدالت به دنيا مي آيند و، پيش از مرگ، در آرزوي اين هستند که با آنها به عدالت رفتار شود. درمورد زندگي خصوصي نيز همين گونه است. شفافيت و احترام به زندگي خصوصي ازاين نظر مهم است که موجب قدرت يا ازدست دادن آن مي شود. ا. رامونه: تو تاکيد مي کني که ويکي ليکز موجب سقوط دو ديکتاتور در تونس و مصر شده. آيا به اين امر يقين داري؟ ژ. آسانژ: کسان زيادي هستند که به اين امر يقين دارند. ا. رامونه: آيا اين موضوع اثبات شده؟ ژ. آسانژ: وزيران بن علي پذيرفته اند که افشاي اطلاعات جنجالي توسط ويکي ليکز، ستون فقرات نظام بن علي را شکست. روشن است که اين افشاگري ها نقشي مهم بازي کرده است. اين کار درزمان مناسب و در زمينه اي از نارضايتي بزرگ اجتماعي انجام شد. زيرا واقعيت اين است که آنچه موجب سقوط بن علي شد، خود بن علي بود. ا. رامونه: روشن است. شخص ديکتاتور و وحشي گري هايش... ژ. آسانژ: آري. ا. رامونه: مي خواهم پيشتر بروم. تو مي گويي هنگامي که نخستين بهارهاي عرب و شورش جوانان درهمه جاي دنيا درپي «معترضان» اسپانيايي تا اعتراض کنندگان «اشغال وال استريت» رخ داد «اينترنت به صورت يک خلق (demos ) با فرهنگ، ارزش ها و الهام هاي مشترک، محلي که تاريخ درآن اتفاق افتاد، درآمد». آيا گفتن اين که اينترنت همتاي «مردم» است اغراق نيست؟ ژ. آسانژ: پيش از سال ٢٠٠٥، اينترنت ابزاري منفعل بود. اما پس ازآن، تاحدي به خاطر ويکي ليکز، تغيير خيلي بزرگي رخ داد. ا. رامونه: با اين حال فکر نمي کني تاييد اين که «اينترنت بمثابه يک (demos ) خلق است» اغراق آميز باشد؟ ژ. آسانژ: گفتن اين که اينترنت در کليتش يک (demos ) خلق است اغراق آميز است. اما ميليون ها تن در اينترنت هستند – من تعداد دقيق را نمي دانم – که خود را بخشي از اين (demos ) خلق مي دانند. درعوض ميليون ها تن ديگر نيز هستند که از اينترنت استفاده مي کنند بدون آن که خود را بخشي از (demos ) خلق آن بدانند. اما اين مانع ازآن نمي شود که ميليون ها تن، تاکيد مي کنم، خود را بخشي از اين (demos ) خلق بدانند. من حتي فردي را مي شناسم که از او پرسيدم: «تو اهل کجايي؟» و او پاسخ داد: «من اهل اينترنتم». ا. رامونه: نسل اينترنت... ژ. آسانژ: مضحک است... اما اينها جدي و بدون اين که بخندند صحبت مي کنند. آنها به راستي حس مي کنند که اينترنت جايي است که فرهنگ شخصي آنها متولد شده است. ا. رامونه: آيا تو همچنان فکرمي کني که تقسيم اطلاعات راهي براي آزادي دنيا است؟ ژ. آسانژ: اميد ديگري نيست. هرگز اميد ديگري نبوده است. اين مبارزه همواره درکاربوده که مردم به اطلاعات دسترسي داشته باشند. اگرما به دوره يونانيان، عهد باستان، مباحثات عصر روشنگري، رودررويي ها درچين، جنگ هاي استقلال امريکاي لاتين و مبارزات پسا استعماري نگاه کنيم، نخستين گام همواره درک وضعيت، درک اين که چه چيز ممکن است و چه چيز نيست بوده است. حتي اگر از مسايل مربوط به تقسيم منابع و عدم تعادل قدرت ها فاصله بگيريم – زيرا من فکر مي کنم که چپ غالبا تمرکز خود را بر روي اين مسايل مي گذارد... -، حتي اگر به سادگي به آنچه که يک انسان هنگامي که در بهترين زمان خود قراردارد، مهم نيست با چه فرهنگ و تمدني، قادر به انجام آن است نگاه کنيم... روشن است که بدون انديشيدن کافي نمي توان طرحي براي دستيابي به هدف ريخت. بدون تحليل جزييات موقعيت و درک آن، نمي توان فهميد که آيا يک طرح عملياتي کارآمد است يا نه. اگر درکي از رفتار نهادهاي انساني نداشته و چگونگي عملکرد انسان ها را ندانيم. انسان ها همواره دچار محدوديت فقدان آگاهي بوده اند. تصور کنيم که فردا همه کر، لال و کور شوند: کسي نمي تواند ارتباط برقرار کند يا دانسته هاي خود را به ديگران منتقل نمايد، درباره گذشته بداند، بايگاني مکتوب داشته باشد يا آگاهي هايش را به فرزندان يا آيندگان انتقال دهد. چنين وضعيت افراطي را تصور کنيم... دراين صورت اشخاص مانند خرگوش يا سنگ خواهند بود... اما ما مي توانيم سناريوي ديگري را نيز تصور کنيم که درآن دستيابي به آگاهي خيلي بهتر شده، آموزش خيلي بهتر از امروز است و ارتباط داراي کيفيت بهتر و صادقانه است... درحال حاضر، ما خود را درميان اين دو سناريو مي يابيم: بين وضعيت آموزش يافته و مانند سنگ بودن... شايد پنج هزار سال پيش ما درسطحي پايين قرارداشتيم و اکنون کمي آموزش يافته تر هستيم، اما راه زيادي درپيش داريم. به يمن آموزش و اطلاعات مناسب، مي توانيم به سطح انساني واقعا برتري برسيم. ا. رامونه: تو پيشتر از شفافيت صحبت مي کردي، يک وزير امور خارجه پيشين سوسياليست فرانسه، اوبر ودرين با انتقاد از ويکي ليکز گفته: «شفافيت مطلق، تماميت خواهي است»... همچنين، ويکي ليکز به «تجاوز به زندگي خصوصي حکومت ها» متهم شده است. آيا فکر مي کني که بايد محدوديتي درمورد پخش اطلاعات محرمانه حکومتها وجود داشته باشد؟ ژ. آسانژ: هنگامي که مسئولان سياسي و دولت ها از شفافيت گله و شکايت مي کنند، اين کار موجب خنده من مي شود. درپس اين اتهامات، مانند اين است که گفته شود: «من براين باورم مردم نبايد از يکديگر دزدي کنند». مي توان آن را باور کرد يا نکرد، ولي اهميت کمي دارد زيرا درواقع ما کامل نيستيم، خدا نيستيم و حکومت ها هم نيستند. درعمل، ما مي دانيم که حکومت ها براي پرهيز از بد شدن نمي توانند خود را تنظيم کنند. درنتيجه، حکومت ها مي بايد توسط مراجع ديگر، افرادي در ميان همان حکومت و اشخاصي بيرون از دستگاه حکومتي تنظيم شوند. اين يک امر بديهي است. نهادي که خودش خود را تنظيم کند و تنظيم کننده بيروني نداشته باشد، محکوم به ارتکاب زياده روي و فساد است. به اين خاطراست که درمفهوم عملي، برخي از نهاد هاي حکومتي، مانند پليس مبارزه با مافيا بايد به شيوه اي خيلي حرفه اي عمل کنند تا شهروندان را متقاعد نمايند که کارهايشان قابل اعتماد است. بي ترديد، ويکي ليکز به شکلي حرفه اي عمل نموده و مراقب است که هويت منابعش افشا نشود و هويت گروهش نيز هرگز افشا نشده، هرگز چنين کاري نشده است. اما همه جامعه مسئوليت حفظ اسرار ما را ندارد. برهمين مبنا، اين که پليس و سازمان هاي اطلاعاتي به شکلي ناکارآمد عمل مي کنند، دليل اين نمي شود که ناشران يا شهروندان مي بايد خودشان را سانسور کنند. ا. رامونه: تو مي گويي که ويکي ليکز «به دنيا درس روزنامه نگاري داده» و که مي بايد «همه رسانه ها را تخريب» و رسانه هايي ديگر جايگزين آنها نمود. با اين گفته ها، آيا تو يک بارديگر دچار زياده روي نمي شوي؟ ژ. آسانژ: من در رسانه ها به عنوان روزنامه نگار، ناشر در رقابت با ناشران ديگر و نيز، به عنوان مصرف کننده و خواننده مثل همه مردم، کار کرده ام. اما من چيزي را تجربه کرده ام که شمار اندکي از مردم، حتي روزنامه نگاران، با آن آشنايي دارند و آن اين است که موضوع کار رسانه ها باشند، رسانه ها از من حرف مي زنند. بنابراين من درک تند و تيزي نسبت به غيرحرفه اي بودن آنها دارم. من دريافته ام که آنها پيشداوري هاي بسياري دارند و درخدمت قدرت مسلط هستند و به آن حساب پس مي دهند. درميان روزنامه نگاراني که براي رسانه هاي مسلط کار مي کنند، افراد خوبي نيز وجود دارند اما محدوديت هاي نهادي خيلي جدي و تقريبا غيرقابل اجتناب است. اساسا قدرت آنها را فاسد مي کند و هنگامي که يک سازمان رسانه اي داراي نفوذ مي شود، حتي فقط به اين خاطر که کار خود را خوب انجام مي دهد، قدرتمند مي شود و افراد ديگري را نيز به خدمت خود درمي آورد و اين افراد به نوبه خود توسط گروه هاي اجتماعي قدرتمند ديگري براي حضور درميان افرادي درهمان سطح اجتماعي يا بازرگاني دعوت مي شوند تا به مبادله اطلاعات بپردازند. اين يک روند اغواگري و هم گزيني است که غالب انسان ها نمي توانند دربرابر آن مقاومت کنند. نتيجه اين که هرگروه رسانه اي که به مدت طولاني داراي نفوذ باشد، ديگر نمي تواند به طور صادقانه به دادن اطلاعات بپردازد. ا. رامونه: مي خواهم پرسشي مطرح کنم: رابطه کنوني تو با ادوارد اسنودن چيست؟ اگر اين موضوعي محرمانه نيست... ژ. آسانژ: اين امر پنهاني نيست که ويکي ليکز، من و افراد ديگر در ويکي ليکز، موفق شديم ادوارد اسنودن را از هنگ کنگ خارج کرده و به جايي امن برسانيم. او از روسيه پناهندگي گرفت و اکنون سازماني را ايجاد کرده که به دفاع از منابع روزنامه نگاران مي پردازد و نام آن «بنياد شجاعت» است. درمورد شيوه اي که ما به برقراري ارتباط بين خود مي پردازيم... نمي توانم صحبت کنم. اما دليل اين که نمي توانم صحبت کنم جالب است: در ايالات متحده هيات منصفه بزرگي وجود دارد که درمورد ادوارد اسنودن کارمي کند و ماموران اف بي آي در ارتباط با اين هيات منصفه بزرگ پرسش هايي درباره نقشي که من، سارا هاريسون (١٤) و ديگر اعضاي ويکي ليکز درمساله ادوارد اسنودن داشته ايم مطرح کرده اند. ما از اين که اسنودن درمحل امني است خيلي شادمانيم. اکنون خانواده اش هم در روسيه به او پيوسته اند. او در بزرگ ترين کشور دنيا آزادي عمل تردد دارد و با داشتن مدارک لازم مي تواند سفر کند اما هنوز درخارج از روسيه بايد بسيار محتاط باشد زيرا ايالات متحده درصدد دستگيري او است. اما درحال حاضر او در وضعيت خوبي است و اين تشويقي مهم براي هشدار دهندگاني چون اوست که آنچه را مي بايد انجام مي دهند. ا. رامونه: آيا تو با نظر اسنودن درمورد اين که او يکي از تحت تعقيب ترين افراد توسط ايالات متحده بوده و براي بسياري از مردم «قهرمان زمانه» است هم نظري؟ ژ. آسانژ: (با خنده)، آري. هيچ عمل نيکي بدون تنبيه نمي ماند... ا. رامونه: آيا براي مذاکره با ايالات متحده جهت پايان بخشيدن به وضعيت کنوني ات آمادگي داري؟ ژ. آسانژ: درمورد ايالات متحده، ما کوشيده ايم به گفتگو بپردازيم و وکلاي من در واشنگتن اين کار را کرده اند. وزارت دادگستري ايالات متحده از گفتگو با نمايندگان من خودداري مي کند و آخرين نکته اي که از وزارت دادگستري شنيده ايم اين است که تحقيقات مربوط به من، با آن که از گفتنش خودداري مي کنند، پيگيري مي شود. آنها با دادگاه در ارتباط هستند اما نمي خواهند با وکلا يا خود من صحبت کنند. درسطح حکومت ها، دولت اکوآدور سعي کرده دراين مورد با دولت امريکا گفتگو نمايد و در اينجا نيز، واشنگتن از برقراري گفتگو سرباز مي زند. ا. رامونه: درماه ژوئن گذشته تو اعلام کردي که به زودي از اينجا خارج خواهي شد... ژ. آسانژ: من نبودم که اعلام کردم، رسانه ها بودند. ا. رامونه: (با خنده)، آه، سند ديگري از «دروغ هاي رسانه ها». فکر مي کني چه زمان از اينجا خارج شوي؟ ژ. آسانژ: من اطمينان دارم. وضعيت قانوني کاملا روشن است. محاکمات زيادي درجريان داريم. ما حدود ١٢ شکايت مختلف درحوزه هاي قضايي گوناگون مطرح کرده ايم و اين روند رو به پيشروي است. درمورد نيمي ازاين شکايت ها ما در موضع تهاجمي هستيم. به عنوان نمونه، شکايتي عليه انجام عمليات اطلاعاتي برضد خود در سوئد و شکايت ديگري عليه عمليات نظامي ايالات متحده برضدمان در آلمان و يکي ديگر در دانمارک عليه همکاري غيرقانوني بين دستگاه امنيتي دانمارک و اف بي آي. من دادخواسي نيز در سوئد داده ام و منتظر نتيجه مثبت آن هستم. ازنظر قانوني، از مدت ها پيش وضعيت روشن است. فزون براين، همچنان که زمان مي گذرد، ايالات متحده و انگلستان شروع به فاصله گرفتن از مساله ويکي ليکز مي کنند... به عنوان نمونه، اکنون آنها خيلي درگير مساله خلافت اسلامي [داعش] هستند. به علاوه، سال آينده در انگلستان انتخابات خواهد بود و در سوئد هم دولت جديدي برسرکار آمده است. ا. رامونه: سوسيال دموکرات... ژ. آسانژ: آري. اما نبايد فراموش کرد که دولت سوسيال دموکراتي است بود که درسال ٢٠٠١ (١٥) تصميم به همکاري با سي آي اي (سيا) گرفت. در سوئد تفاوت چنداني بين راست ميانه و چپ ميانه نيست. واقعيت اين است که استکهلم درحال حاضر دريک مرحله گذار قراردارد و در اين دوران گذار، فشار برروي دستگاه قضايي کمتراست زيرا دولت جديد درحال شکل گيري است. در انگلستان، گروه هاي مختلفي از من جانبداري مي کنند و اين امر منجر به تغيير يک قانون شد. بايد به ياد آورد که من در اينجا بدون اثبات جرم به مدت ? سال در زندان خانگي بودم... در ايالات متحده يا سوئد نيز مدرکي عليه من نيست. اين براي بيشتر مردم غيرقابل باور است که چنين چيزي بتواند وجود داشته باشد. براي خودم نيز باورکردني نيست، با اين حال چيزي است که برايم رخ داده است. من ? سال بدون داشتن جرم اثبات شده زنداني شده ام... آنها کوشيدند بدون مدرک مرا مسترد کنند... اما دستکم دادگاه عالي بريتانيا پذيرفت که درقانون پيشين نقصي وجود داشته که اين امر را اجتناب ناپذير کرده است. ازاين رو، پارلمان قانون را عوض کرد و ازاين پس، استرداد بدون مدارک مستند در انگلستان ممکن نيست. ا. رامونه: بنابراين مشکل وضعيت تو حل شده است؟ ژ. آسانژ: نه. مشکلي وجود دارد: قانون جديد عطف به ماسبق نمي شود. بند مربوط به عطف به ماسبق نشدن، پس از آن به قانون تصويب شده افزوده شد که روزنامه «لندن اينديپندنت» درمقاله اي نوشت که اگر قانون جديد به همين صورت نوشته شده تصويب شود، آسانژ آزاد خواهد شد. احتمالا اين قانوني نيست، زيرا اين بند تنها به زيان يک فرد مشخص به متن اضافه شده است. ا. رامونه: قانون نمي تواند تنها يک فرد را هدف بگيرد... ژ. آسانژ: (با خنده)، خوب، آنها تقلب کردند. نام مرا ننوشتند اما وضعيت دقيق مرا شرح دادند. ا. رامونه: گمان مي کنم «اصلاحيه آسانژ» ناميده خواهد شد... ژ.آ: (با خنده) وکلاي من به شوخي مي گويند: «استثناي ژوليان در قانون آسانژ». اما من اطمينان دارم و خوشبين هستم. (لندن – ٢٤ اکتبر ٢٠١٤، متن مصاحبه توسط ژوليان آسانژ بازخواني شده است). ١- این کتاب هنوز به فرانسه ترجمه نشده است. ٢- Lire l’entretien avec Noam Chomsky (réalisé le 15 août 2012 par Jegan Vincent de Paul), « Noam Chomsky on Government, Silicon Valley and the Internet ». ٣- فیلم علمی تخیلی که در آن دولت امریکا سیستم دفاعی کشور را به رایانه ای عظیم می سپارد که سپس کنترل جهان را به دست می گیرد. Colossus : The Forbin Project (Colossus : le projet Forbin), 1970 ٤- موشک های بالستیک قاره پیما ٥- اریگ اشمیت از سال ٢٠٠١ تا ٢٠١١ مدیر عملیاتی گوگل را به عهده داشت و سپس مدیریت کل این شرکت را بعهده گرفت. ٦- جیرد کوهن مدیر Google Ideas ایت . اتاق فکری که هزینه های آنرا گوگل می پردازد و برروی « شناسائی چالش های جهانی و دستیابی به تکنولوژی هائی برای پاسخ به آنها». او مشاور کاندولیزا رایس و هیلاری کلینتون در دولت های جورج.و. بوش و باراک اوباما بوده است. ٧- وزیر امور خارجه امریکا ٨- لیزا شیلد مدیر Council on Foreign Relations است. اتاق فکری مهمی که در مورد سیاست خارجی ایالات متحده مطالعه می کند. ٩- Cf. « Le Président exécutif de Google visite Cuba », 14yMedio, La Habana, 28 juin 2014. ١٠- Eric Schmidt, Jared Cohen, The New Digital Age. Reshaping the Future of People, Nations and Business [La nouvelle ère numérique. Reconfigurant l’avenir des gens, des nations et des affaires] (2013). ١١- La United States Intelligence Community réunit 17 agences de sécurité dont la CIA, la NSA, la DEA et le FBI. ١٢- Blackwater USA که بعدا نام آن تغییر پیدا کرد . قوی ترین ارتش خصوصی جهان است و در جنگ های افغانستان و بویژه در عراق شرکت داشت. ١٣- Voir Ignacio Ramonet, « L’Equateur et la main noire de Chevron », Le Monde diplomatique en espagnol, décembre2013. ١٤- روزنامه نگار انگلیسی متخصص امور حقوقی که مشاور زولین آسانژ است. ١٥- در سال ٢٠٠١ افشای شکنجه دو مصری توسط سازمان سیا در طی پروازی از قاهره به سوئد افکار عمومی این کشور را بشدت برانگیخت. |
مدافعان عجیب ! مدافعان عجیب و غریب آزادی مطبوعات در تظاهرات همبستگی با «شارلی اِبدو»
ژانویه ٢٠١٥
مدافعان عجیب | شارلي اِبدو
هدف از قتل دسته جمعي در دفتر شارلي اِبدو، در روز چهارشنبه ۷ ژانويه ٢٠١٥، کُشتن روزنامه نگاران و طراحان مجله به خاطر عقايد آنان بود. اين کشتار، مدافعان آزادي بيان را سوگوار کرده و کلِ جامعه فرانسه را به وحشت انداخته است. کارکنان لوموندديپلماتيک با تسليت به خانواده ها و نيز دوستان قربانيان، با آن ها اعلام همبستگي مي کند.
************************************************************************اين کشتار، با استراتژي تنش و هراس افکنانه اي گره خورده است که متاسفانه عناصرش را مي شناسيم: تعصب شبه ديني، فراخوان به «جدال تمدن ها»، نابودي تدريجي آزادي هاي همگاني به بهانه ي خيالي تامين امنيت همگان و پيروزي در «جنگ عليه تروريسم». نبردي سرنوشت ساز در گرفته است. داو اين نبرد، تعيين خطوط گسست در فرانسه است. آتش افروزان قصد دارند با تقابل بخش هائي از جمعيت با اين خطوط بر پايه تبار، فرهنگ و دين آنان، در اروپا دسته بندي ايجاد کنند. ما همه تلاش خود را به کار خواهيم بست تا در يک سوي سنگربندي ها، همه ي طرفداران يک جامعه آزادشده گرد هم آيند، جامعه اي که روزنامه نگاران و گرافيست هاي شارلي اِبدو نيز به خاطر آن مبارزه مي کردند. هیئت تحریریه لوموند دیپلماتیک |
آخرين مقالات اين نويسنده: برگردان: Behrouz AREFIبهروز عارفي |
به مقاله «جنگ علیه تروریسم» (۲) مراجعه کنید. ما در این جا، فقط چند اشاره به این موضوع مسئله سازمی کنیم . اطلاعیه «گزارشگران بدون مرز»(۳) «ازحضور رهبران کشورهائی نظیر مصر، سوریه، ترکیه، الجزایر و امارات متحده عربی در «راه پیمائی جمهوری خوهانه» اظهار انزجار می کند، کشورهائی که در آن ها روزنامه نگاران و بلاگ نویس ها به طور منظم مورد آزار قرار می گیرند. در رده بندی جهانی آزادی مطبوعات، که «گزارشگران بدون مرز» منتشر کرده، این کشورها به ترتیب مقام های ۱۵۹، ۱۴۸، ۱۵۴، ۱۲۱ و ۱۱۸ را در میان ۱۸۰ کشور، به خود اختصاص می دهند».
در مصر، علاوه بر سه خبرنگار تلویزیون الجزیره که بیش از یک سال است زندانی اند، ده ها روزنامه نگار دیگر نیز در زندان به سر می برند(۴). خود من از چهار روزنامه نگار مصری (از جمله عبداله فخرانی) پیامی دریافت کرده ام که بیش از یک سال است در سیاهچال های رژیم در انتظار محاکمه احتمالی هستند(۵). در همان روزی که وزیر امورخارجه مصر بر سنگفرش های میدان رپوبلیک [پاریس] قدم می گذاشت، یک شهروند مصر به اتهام «بی خدائی» به سه سال زندان محکوم شد (۶). تارنامه روزنامه «بیست دقیقه» (۷) می نویسد: «بیانیه وزارت خارجه مراکش که در نوع خود نماد جهل است، از حضور آن وزارت در تظاهرات یاد می کند، اما می افزاید که "اگر کاریکاتورهای پیامبر [اسلام] صلوات اله علیه در طول راهپیمائی دیده شوند، وزیرخارجه و تعائن مراکش و کلیه مقامات رسمی مراکش در ان شرکت نخواهند کرد."» در چندماه اخیر، دولت ترکیه نیز سرکوب مطبوعات را تشدید کرده (به مقاله وندی کریستیانسن، انزوای تابناک ترکیه در شماره ژانویه لوموند دیپلماتیک مراجعه کنید). رجب تایب اردوغان، رئیس جمهوری ترکیه به بیلان «گزارشگران بدون مرز» حمله کرد و کریستف دولوآر دبیرکل این سازمان چنین پاسخ داد (۸): «گزارشگران بدون مرز، جزئیات ۱۱۷ مورد تجاوز و تهدید ثبت شده در سال اخیر در ترکیه را در اختیار آقای اردوغان می گذارد. آیا ضروری است که یادآوری کنیم که گزارشگران بدون مرز، سازمانی مستقل و بی طرف است که جمع بندی هایش برپایه روشی دقیق و رویدادهای واقعی تنظیم شده و ما حاضریم در این مورد حساب پس بدهیم؟ (...) اتهامات علیه «گزارشگران بدون مرز» از مقوله ی همان دشمنی علیه کثرت گرائی است که رئیس دولت ترکیه ضدِ روزنامه نگاران ترکیه اعمال می کند و طبیعی است که او خوشش نیاید. ما در این نوشته به کشورهای دیگری که آزادی مطبوعات زیر پا گذاشته می شود، اشاره ای نمی کنیم (کشورهای خارج از محدوده جغرافیائی این بلاگ*) . فقط، یک کلمه در مورد حضور نتانیاهو، نخست وزیر اسرائیل و متهم به جنایت جنگی و چند تن از وزیران حکومت او که حتی بیشتر از وی به راست افراطی گرایش دارند. ایدو امین در مقاله ای درروزنامه هآرتص (۱۲ ژانویه)(۹) می نویسد که در اسرائیل، نشریه ای مثل شارلی اِبدو حتی نمی تواند وجود خارجی داشته باشد. روزنامه نگاران فلسطینی زندانی نیز، صرف نظر از خبرنگارانی که در غزه کشته شدند، گواه آزادی مطبوعات «ساخت اسرائیل» است. خلاصه، حضور این وزیران توهینی به کلیه ارزش هائی است که سازماندهندگان تظاهرات بر آنها تاکید می کردند، اهمیت دارد که این سرقت hold up را نکوهش کرد. · این یلاگ لوموند دیپلماتیک، "خبرهای خاور" نام دارد ۱- http://ir.mondediplo.com/article226... ۲- http://ir.mondediplo.com/article223... ۳- http://fr.rsf.org/rsf-denonce-une-r... ۴- http://orientxxi.info/magazine/egyp... ۵- http://www.rassd.com/7-109456.htm ۶- http://www.madamasr.com/news/man-se... ۷- http://www.20minutes.fr/television/... ۸- http://fr.rsf.org/turquie-la-reacti... ۹- http://ww |
Michel Collon 8 heures · Lettre ouverte d'un citoyen plasticien colleur d’histoires : LETTRE OUVERTE A FRANÇOIS
Lettre ouverte d'un citoyen plasticien colleur d’histoires :
LETTRE OUVERTE A FRANÇOIS
Tu sais cher François – tu me permets de t’appeler François au moins ; homme du peuple comme moi, nous pouvons nous tutoyer, non ? Donc, tu sais cher François disais-je, je n’ai pas voter pour toi aux élections présidentielles de 2012. D’ailleurs, je peux d’ores-et-déjà t’annoncer que je ne voterai pas plus pour toi en 2017. Pourtant, je suis de gauche. Que dis-je, parce que je suis de gauche justement.
Cher François. Cher est peut-être exagéré. Allez, je ne t’appellerai que François. D’ailleurs, m’appellerais-tu Cher Luc ? Oui ? Ah… Bon, François quand même. Donc.
François,
Il faut que je te dise toute l’émotion qui est en moi ces derniers jours après le terrible attentat qui a été perpétré par deux malades mentaux – je ne dirai pas fous ce serait faire injure aux fous ; d’ailleurs, parler de malades mentaux est également injurieux pour tous ceux qui souffrent de problèmes mentaux. Comment les appeler alors… Deux bêtes immondes tiens, comme l’aurait sûrement fait Berthold Brecht. Oui, deux bêtes immondes. Il n’y a que le fascisme et sa bestialité pour engendrer pareils actes.
Choqué, traumatisé, écœuré. Un dessin, une kalachnikov. Une kalachnikov, un dessin… Oui les dessins de Charlie hebdo dérangeaient. Ils étaient là pour cela. Et ils dérangent encore. Mais ce n’était que des dessins comme ceux de Siné mensuel que j’ai suivi dans son aventure éditoriale après l’attitude de Val (Val, pas Valls) préférant les discours ambigus et la proposition d’embauche de Sarkozy à la tête de France inter que la véritable défense du droit d’expression sur lequel il pleure à longueur d’antenne ces derniers jours après avoir viré « Là-bas si j’y suis » et quelques humoristes notamment de l’antenne du service public.
Ces derniers jours, François, je pense notamment au chéri de ma fille dont les parents sont algérien et marocain et qui est, comme nombre de jeunes à ne pas être descendu dans la rue ces derniers jours parce qu’ils sont choqués par les caricatures. Mon autre fille, son chéri est suisse. Et là, pas de souci. Quelle injustice… Les débats ne sont pas simples avec eux. Ma fille a marché avec moi hier à Grenoble (la grande manifestait avec son chéri suisse à Genève), et se trouve de fait elle aussi dans cette contradiction. Et elle a peur. Peur de la suite, peur pour son chéri. Elle a peur. Et sa peur je la partage en pensant ainsi à tous ceux qui craignent d’être plus encore les victimes de dérives de stigmatisation, d’amalgame, de rejets, de haine, d’exclusion…
François. Il faut que tu le saches puisque ton entourage politique ne semble pas très conscient de la situation. Mais ton geste hier a terriblement choqué, bien au-delà des caricatures de Mahomet. Oui, je te l’assure. Ne me remercie pas de t’ouvrir les yeux – de tenter de te les ouvrir, c’est normal – mais tu nous a terriblement choqué, avec une violence extrême. Tu ne comprends pas ? Alors je suis heureux de pouvoir t’aider au moins une fois. Et bien voilà, comment dire ? Tu sais, les mecs que tu as invité hier à manifester avec le peuple réuni dans l’émotion et la dignité – quoi ? Tu n’as pas manifesté ? Juste marché quelques mètres avec tes invités devant les médias venus du monde entier ? C’est donc pour ça qu’on ne voyait pas le vrai peuple sur ces images ? Quand je pense que la presse annonçait avec force que tu étais le premier président à manifester avec le peuple depuis Mitterrand… Les cons… Pardon. Donc, les mecs venus te rejoindre hier, certains ne t’ont certainement pas été présentés correctement. Ou mal. Franchement, tu es vraiment mal entouré. Tu sais, celui qui était le seul avec un garde du corps à sa droite alors les vôtres étaient derrière vous, et bien c’est Benyamin Netanyahou, le facho sanguinaire qui dirige aux destinées d’Israël et qui n’hésite pas à massacrer les palestiniens. Tu ne vois pas ? Et puis il y avait Ali Bongo véritable insulte à la nation gabonaise, Viktor Orban qui déclare sans honte « Nous ne voulons pas voir une minorité significative aux caractères et au passé culturels différents. Nous voulons que la Hongrie reste la Hongrie », Erdogan le premier ministre turc qui assume la mort de nouveaux manifestants chez lui lors de heurts entre policiers et manifestants à quelques jours du premier anniversaire des grandes manifestations de la place Taksim, des ministres russes envoyés par Poutine assassin notamment du peuple tchétchène, des ministres algériens, égyptiens ou encore des Émirats arabes unis. Que des mecs horribles qui favorisent l’expression de la bête immonde dont je parlais tout à l’heure tout en combattant la liberté de la presse de la citoyenneté chez eux
Manifester avec eux, comme inviter l’UMP jusqu’aux polémiques avec l’extrême-droite dans ta soi-disant union nationale est bien là une injure à la France et à son peuple. Une tentative de récupération pour quelques points dans les sondages t’ont sûrement promis tes proches qui injurie le peuple que tu dis vouloir rassembler. Ce peuple qui n’a pas attendu après toi pour s’émouvoir, pour manifester sa colère et son indignation, ce peuple qui sait se réunir sur de grandes et belles causes, qui sait se réunir pour rêver et construire, ensemble.
François. Non. Ne me dis pas que tu es au courant de tout ça ? Ne me dis pas que tu étais de la combine ? Que d’inviter des bourreaux à te serrer chaleureusement dans leurs bras pour pleurer de vulgaires dessinateurs ou journalistes pas plus que les quelques victimes collatérales (policiers, passants, citoyens faisant leurs courses) était tout à fait volontaire et assumé. Non François, pas toi. Après les si beaux discours que tu faisais avant les dernières présidentielles.
Tu sais François. Tu me fais honte. Terriblement honte. Tout cela n’est que mascarade électoraliste. Alors que tu devrais développer le vivre ensemble, les moyens donnés à l’école et à la culture, quand tu devrais donner les moyens nécessaires à la santé publique, à l’habitat, à la jeunesse, à l’emploi plutôt qu’aux patrons capitalistes, à la justice, à la défense de l’environnement et d’une écologie solidaire, quand tu devrais soutenir plutôt qu’asphyxier les collectivités locales (communes, Départements…) qui ne peuvent plus conduire leurs politiques de proximité. Quand tu devrais… Honte plus encore quand tu préfères parader avec des assassins plutôt qu’avec les victimes.
Oui François. J’ai honte et pourtant je me sens plus fort encore aujourd’hui pour combattre tes idées, tes discours, tes actes, qui sont au registre des discours et actes de la droite et même de l’extrême-droite quand le vois comment sont traités les Roms, les SDF, les plus précarisés, les sans-papiers, les sans… Non pas pour imposer mon point de vue, mais pour échanger, pour partager, pour travailler au vrai, au seul discours à tenir pour que cet ensemble que nous voulons, pouvons et devons construire, sur le terrain, loin des conseils et propos des professionnels de la politique. Oui, citoyen, oui, plasticien colleur d’histoires, je suis de la rue, celle qui partage, celle qui gronde, celle qui se parle, celle qui manifeste, celle qui danse, celle qui rêve et celle qui construit.
François, tu n’as jamais connu cela et tu ne le connaitras jamais. Pas plus que tous ceux qui t’entourent et que ceux qui pensent et œuvrent comme toi, dans le même sens. Cette rue que j’aime intelligente, ouverte, colorée, combative, partageuse, joyeuse. Cette rue citoyenne, cette rue de la vraie vie, loin des ministères et des bureaux des énarques qui veulent nous imposer leurs volontés.
Désolé François de t’avoir de la sorte interpellé. La colère qui est la mienne depuis si longtemps ne peut s’empêcher quelques fois de déborder. Aujourd’hui c’est ton tour de prendre, et au travers de toi tous ceux qui nous mentent, qui nous méprisent, qui nous excluent, qui nous bâillonnent, qui nous persécutent et qui nous assassinent. Parce que oui François, aujourd’hui je me sens plus que jamais humilié, trompé, bâillonné, je me sens assassiné. Mais je suis debout, comme Chard et ses amis, je suis debout, je suis un citoyen debout, plus que jamais.
Pour conclure François, je ne sais que mettre comme formule de politesse. Peut-être, pour te rendre service, t’inviter à ne plus penser à notre place, nous, le peuple. Ce peuple qui doit enfin se reprendre en main, non pas avec celle que tu aides à conduire vers le pouvoir, la marinière qui vogue tranquillement avec sa flottille de la haine. Non, je pense là au peuple solidaire, je pense au peuple de la couleur et du respect, au peuple qui ne rejette pas, je pense au peuple qui aime, au peuple qui partage, au peuple qui réfléchi, au peuple qui aime à rire et à vivre.
Luc Quinton. Citoyen plasticien colleur d’histoires. 12 janvier 2015
LETTRE OUVERTE A FRANÇOIS
Tu sais cher François – tu me permets de t’appeler François au moins ; homme du peuple comme moi, nous pouvons nous tutoyer, non ? Donc, tu sais cher François disais-je, je n’ai pas voter pour toi aux élections présidentielles de 2012. D’ailleurs, je peux d’ores-et-déjà t’annoncer que je ne voterai pas plus pour toi en 2017. Pourtant, je suis de gauche. Que dis-je, parce que je suis de gauche justement.
Cher François. Cher est peut-être exagéré. Allez, je ne t’appellerai que François. D’ailleurs, m’appellerais-tu Cher Luc ? Oui ? Ah… Bon, François quand même. Donc.
François,
Il faut que je te dise toute l’émotion qui est en moi ces derniers jours après le terrible attentat qui a été perpétré par deux malades mentaux – je ne dirai pas fous ce serait faire injure aux fous ; d’ailleurs, parler de malades mentaux est également injurieux pour tous ceux qui souffrent de problèmes mentaux. Comment les appeler alors… Deux bêtes immondes tiens, comme l’aurait sûrement fait Berthold Brecht. Oui, deux bêtes immondes. Il n’y a que le fascisme et sa bestialité pour engendrer pareils actes.
Choqué, traumatisé, écœuré. Un dessin, une kalachnikov. Une kalachnikov, un dessin… Oui les dessins de Charlie hebdo dérangeaient. Ils étaient là pour cela. Et ils dérangent encore. Mais ce n’était que des dessins comme ceux de Siné mensuel que j’ai suivi dans son aventure éditoriale après l’attitude de Val (Val, pas Valls) préférant les discours ambigus et la proposition d’embauche de Sarkozy à la tête de France inter que la véritable défense du droit d’expression sur lequel il pleure à longueur d’antenne ces derniers jours après avoir viré « Là-bas si j’y suis » et quelques humoristes notamment de l’antenne du service public.
Ces derniers jours, François, je pense notamment au chéri de ma fille dont les parents sont algérien et marocain et qui est, comme nombre de jeunes à ne pas être descendu dans la rue ces derniers jours parce qu’ils sont choqués par les caricatures. Mon autre fille, son chéri est suisse. Et là, pas de souci. Quelle injustice… Les débats ne sont pas simples avec eux. Ma fille a marché avec moi hier à Grenoble (la grande manifestait avec son chéri suisse à Genève), et se trouve de fait elle aussi dans cette contradiction. Et elle a peur. Peur de la suite, peur pour son chéri. Elle a peur. Et sa peur je la partage en pensant ainsi à tous ceux qui craignent d’être plus encore les victimes de dérives de stigmatisation, d’amalgame, de rejets, de haine, d’exclusion…
François. Il faut que tu le saches puisque ton entourage politique ne semble pas très conscient de la situation. Mais ton geste hier a terriblement choqué, bien au-delà des caricatures de Mahomet. Oui, je te l’assure. Ne me remercie pas de t’ouvrir les yeux – de tenter de te les ouvrir, c’est normal – mais tu nous a terriblement choqué, avec une violence extrême. Tu ne comprends pas ? Alors je suis heureux de pouvoir t’aider au moins une fois. Et bien voilà, comment dire ? Tu sais, les mecs que tu as invité hier à manifester avec le peuple réuni dans l’émotion et la dignité – quoi ? Tu n’as pas manifesté ? Juste marché quelques mètres avec tes invités devant les médias venus du monde entier ? C’est donc pour ça qu’on ne voyait pas le vrai peuple sur ces images ? Quand je pense que la presse annonçait avec force que tu étais le premier président à manifester avec le peuple depuis Mitterrand… Les cons… Pardon. Donc, les mecs venus te rejoindre hier, certains ne t’ont certainement pas été présentés correctement. Ou mal. Franchement, tu es vraiment mal entouré. Tu sais, celui qui était le seul avec un garde du corps à sa droite alors les vôtres étaient derrière vous, et bien c’est Benyamin Netanyahou, le facho sanguinaire qui dirige aux destinées d’Israël et qui n’hésite pas à massacrer les palestiniens. Tu ne vois pas ? Et puis il y avait Ali Bongo véritable insulte à la nation gabonaise, Viktor Orban qui déclare sans honte « Nous ne voulons pas voir une minorité significative aux caractères et au passé culturels différents. Nous voulons que la Hongrie reste la Hongrie », Erdogan le premier ministre turc qui assume la mort de nouveaux manifestants chez lui lors de heurts entre policiers et manifestants à quelques jours du premier anniversaire des grandes manifestations de la place Taksim, des ministres russes envoyés par Poutine assassin notamment du peuple tchétchène, des ministres algériens, égyptiens ou encore des Émirats arabes unis. Que des mecs horribles qui favorisent l’expression de la bête immonde dont je parlais tout à l’heure tout en combattant la liberté de la presse de la citoyenneté chez eux
Manifester avec eux, comme inviter l’UMP jusqu’aux polémiques avec l’extrême-droite dans ta soi-disant union nationale est bien là une injure à la France et à son peuple. Une tentative de récupération pour quelques points dans les sondages t’ont sûrement promis tes proches qui injurie le peuple que tu dis vouloir rassembler. Ce peuple qui n’a pas attendu après toi pour s’émouvoir, pour manifester sa colère et son indignation, ce peuple qui sait se réunir sur de grandes et belles causes, qui sait se réunir pour rêver et construire, ensemble.
François. Non. Ne me dis pas que tu es au courant de tout ça ? Ne me dis pas que tu étais de la combine ? Que d’inviter des bourreaux à te serrer chaleureusement dans leurs bras pour pleurer de vulgaires dessinateurs ou journalistes pas plus que les quelques victimes collatérales (policiers, passants, citoyens faisant leurs courses) était tout à fait volontaire et assumé. Non François, pas toi. Après les si beaux discours que tu faisais avant les dernières présidentielles.
Tu sais François. Tu me fais honte. Terriblement honte. Tout cela n’est que mascarade électoraliste. Alors que tu devrais développer le vivre ensemble, les moyens donnés à l’école et à la culture, quand tu devrais donner les moyens nécessaires à la santé publique, à l’habitat, à la jeunesse, à l’emploi plutôt qu’aux patrons capitalistes, à la justice, à la défense de l’environnement et d’une écologie solidaire, quand tu devrais soutenir plutôt qu’asphyxier les collectivités locales (communes, Départements…) qui ne peuvent plus conduire leurs politiques de proximité. Quand tu devrais… Honte plus encore quand tu préfères parader avec des assassins plutôt qu’avec les victimes.
Oui François. J’ai honte et pourtant je me sens plus fort encore aujourd’hui pour combattre tes idées, tes discours, tes actes, qui sont au registre des discours et actes de la droite et même de l’extrême-droite quand le vois comment sont traités les Roms, les SDF, les plus précarisés, les sans-papiers, les sans… Non pas pour imposer mon point de vue, mais pour échanger, pour partager, pour travailler au vrai, au seul discours à tenir pour que cet ensemble que nous voulons, pouvons et devons construire, sur le terrain, loin des conseils et propos des professionnels de la politique. Oui, citoyen, oui, plasticien colleur d’histoires, je suis de la rue, celle qui partage, celle qui gronde, celle qui se parle, celle qui manifeste, celle qui danse, celle qui rêve et celle qui construit.
François, tu n’as jamais connu cela et tu ne le connaitras jamais. Pas plus que tous ceux qui t’entourent et que ceux qui pensent et œuvrent comme toi, dans le même sens. Cette rue que j’aime intelligente, ouverte, colorée, combative, partageuse, joyeuse. Cette rue citoyenne, cette rue de la vraie vie, loin des ministères et des bureaux des énarques qui veulent nous imposer leurs volontés.
Désolé François de t’avoir de la sorte interpellé. La colère qui est la mienne depuis si longtemps ne peut s’empêcher quelques fois de déborder. Aujourd’hui c’est ton tour de prendre, et au travers de toi tous ceux qui nous mentent, qui nous méprisent, qui nous excluent, qui nous bâillonnent, qui nous persécutent et qui nous assassinent. Parce que oui François, aujourd’hui je me sens plus que jamais humilié, trompé, bâillonné, je me sens assassiné. Mais je suis debout, comme Chard et ses amis, je suis debout, je suis un citoyen debout, plus que jamais.
Pour conclure François, je ne sais que mettre comme formule de politesse. Peut-être, pour te rendre service, t’inviter à ne plus penser à notre place, nous, le peuple. Ce peuple qui doit enfin se reprendre en main, non pas avec celle que tu aides à conduire vers le pouvoir, la marinière qui vogue tranquillement avec sa flottille de la haine. Non, je pense là au peuple solidaire, je pense au peuple de la couleur et du respect, au peuple qui ne rejette pas, je pense au peuple qui aime, au peuple qui partage, au peuple qui réfléchi, au peuple qui aime à rire et à vivre.
Luc Quinton. Citoyen plasticien colleur d’histoires. 12 janvier 2015
«استعفای دکتر بختیار» از زبان عباس امیرانتظام
«استعفای دکتر بختیار» از زبان عباس امیرانتظام
متن زیر حاوی جزییاتی از توافق دکتر شاپور بختیار برای استعفا از مقام نخست وزیری در دی و بهمن سال 1357 است. این متن در پاسخ به هموطنانی که موضوع استعفای مرحوم بختیار را تکذیب نموده و آن را غیرواقعی شمرده اند در این وب سایت منتشر می شود.
این بار اول نیست که جناب آقای شریفی اظهارات اینجانب را قویا تکذیب می نمایند. قبلاً نیز در سال 2009، در نامه ای کاملا مشابه ایشان اعتراض خود را به گفته های من در Facebook منعکس کرده اند، شاید هم این تکرار همان نامه باشد. البته هرگونه اظهار نظری جهت رفع ابهامات از سوی هر شنونده یا بیننده ای مجاز بوده و هیچ گونه منع قانونی ندارد مشروط بر اینکه در چنین چالشهایی هرکدام از طرفین برای اثبات نظرات خود از مستندات استفاده کرده و حتی المقدور بی طرفی خود را در برطرف کردن تناقضات حفظ نمایند. از شنیدن نظرات ایشان نتیجه ای که حاصل می گردد از دو حال خارج نیست: یا اینجانب دچار وهم و خیال شده ام و یا ایشان عمدا و یا سهوا مصمم هستند صداقت من در تشریح وقایع و درستی گفتارم را شدیدا زیر سوال برده و بنابراین، اگر آن را مغرضانه ننامیم، خواسته اند تمامیت گفتار مرا در طی این سالها سوال برانگیز نمایند! من هیچ گونه آشنایی با ایشان ندارم و نمی توانم صحت یا سقم ادعاهایشان مبنی بر نزدیکی بسیار با مرحوم دکتر بختیار را تائید و یا تکذیب نمایم. در عین حال نمی دانم ایشان در آن دوره بخصوص چقدر در جریان فعل و انفعالات سیاسی که بین مقامات رسمی به طور کاملا محرمانه صورت می گرفت قرار داشتهاند؟ دوم اینکه اگر آقای شریفی از خود بپرسند که مطرح نمودن ملاقاتها با مرحوم دکتر بختیار از سوی من پس از سی و پنج سال چه منفعت خاصی برایم می تواند داشته باشد به جز اینکه وقایع را آنگونه که بودند روایت نمایم؟! آیا نتیجه ای که از این ادعا (ملاقات با مرحوم بختیار) به دست می آید درخشان تر و عظیم تر از نتایج تحمل سی و چهار سال بی عدالتی به منظور اثبات شرافت و صداقت و وطن دوستی ام می باشد؟ اینجانب با تمام احترامی که برای مرحوم دکتر بختیار همواره در دل داشته ام قاطعانه اعلام می کنم که انجام چنین ملاقات هایی، حتی اگر تاریخ تکرار شود نه امتیازی به اعتبار سیاسی و اجتماعی من اضافه می کند و نه از آن می کاهد. چه انگیزه ای می تواند مرا وادار به بیان ملاقات های تخیلی با مرحوم دکتر بختیار نماید؟ من بهترین دوران پختگی سیاسی خود را در کنار مرحوم مهندس بازرگان گذرانده بودم و با دلی سرشار از افتخار، همنشینی با رادمردی چون ایشان مرا بی نیاز از هرگونه همنشینی تخیلی کرده بود! به لطف خدا در این زمینه ها همیشه غنی بوده و هستم. نتیجه اینکه نیازی به ادعای واهی مبنی بر دیدار با مرحوم دکتر بختیار هرگز وجود نداشته زیرا هیچ امتیاز خاصی نه برای حیثیت سیاسی من در بر داشته و نه برای اعتبار سیاسی دولت موقت. بلکه در آن دوره حساس، که بسیاری از «ارزشها»ی امروز، «ضد ارزش» تلقی میشدند، انجام چنین دیدارهایی نه تنها می توانست به حیثیت سیاسی افرادی که در صحنه انقلاب حضورداشتند صدمه بزند بلکه می توانست بسیار هم مخاطره آمیز باشد. صد البته با توجه به سن و تجربیات من در آن زمان انجام ملاقات با مردان شریف عرصه سیاسی مانند دکتر بختیار همیشه می توانست واقعهای افتخارآمیز و به یاد ماندنی باشد. ولی دوباره سوال می کنم که ساختن قصه های دروغین از این دست واقعا مرا از چه امتیازاتی، بیش از آنچه تاکنون گذر زمان و روشنگریهای تاریخی برایم به ارمغان آورده اند، بهره مند خواهند کرد؟
آقای شریفی، هموطن عزیزمان، می توانند به هر دلیلی مخالف شخص من و یا مواضع سیاسی من باشند. علاقه و احترام که اجباری نیست! شاید هم خدای ناکرده ایشان از سوی برخی از دیگر عزیزان تشویق به خدشه دار کردن چهره سیاسی من شده باشند!؟ اما انگیزه هرچه باشد بایستی با ارائه دلیل و مدرک کافی برای اثبات هر بیانی بوده وگرنه از بار اعتباری آن خواهد کاست. من همواره تلاش کرده ام که اینگونه عمل کنم یعنی در شرح وقایع، رویدادها، خاطرات، تحلیل ها و ... تا حد ممکن از مستندات بهره گیری نمایم. برخورد از نوع آقای شریفی این مثال قدیمی را در ذهن تازه می نماید: با داشتن دوستانی اینچنین (که هم اندیش و هم هدف و ... باشند) انسان نیازی به دشمن ندارد (که طور دیگری می اندیشد)!
لذا توضیحات بیشتری از آنچه در آن روزها گذشت برای آگاهی تمام کسانی که به دانستن حقیقت علاقهمند هستند، چه طرفدار و چه بیطرف و چه مخالف، در ذیل ارائه میشود:
چنانچه قبلا نیز در مصاحبه به آن اشاره کردهام، من از سوی مرحوم مهندس بازرگان برای گفتگو با مرحوم دکتر بختیار، جهت قانع کردن ایشان به استعفا و همکاری برای یافتن راه حلهایی به منظور جلوگیری از تخریبها و خونریزیهایی که در آن روزها صورت می گرفت، مامور شدم که به ملاقات مرحوم دکتر بختیار بروم. در طی دوره تاریخی مورد نظر، ما بیست جلسه 2 ساعته با هم داشتیم، تاکید می نمایم که این ملاقات ها به خاطر شرایط بسیار حساس آن زمان، به طور کاملا محرمانه صورت می گرفت و مطالب مورد گفتگو نیز محرمانه میماند. بنابراین، ملاقاتها معمولا از ساعت 8 الی 10 شب (ساعات غیراداری)، در کاخ نخست وزیری انجام میگرفت. طبق توصیه مرحوم مهندس بازرگان، اولین معارفه حضوری من در جلسه به آقای دکتر بختیار توسط مرحوم دریادار مدنی صورت گرفت ولی در ملاقات های بعدی، مرحوم مدنی حضور نداشتند.
در یکی از ملاقات ها در تاریخ 7 بهمن 1357، شب هنگام به دیدار دکتر بختیار رفتم که مذاکرات قبلی را دنبال کنیم. ایشان گفتند که حاضرند برای جلوگیری از خونریزی و به منظور ایجاد آرامش در کشور، از مقام خود کناره گیری نمایند، لذا متن استعفا نامه را نوشتند و به من دادند، آنرا از طریق آقای آیت الله طالقانی به سه نفر از روحانیون که مامور رسیدگی به آن شده بودند ارائه دادم. آقایان اصلاح کوچکی در متن اعمال نموده و آنرا به من بازگرداندند تا به دست آقای بختیار رسانده و ایشان به خط خودشان متن اصلاح شده را بر روی کاغذ بیاورند.
سپس آقای مهندس بازرگان این موضوع را تلفنی به اطلاع آقای دکتر یزدی در پاریس رساندند تا ایشان آقای خمینی را متقاعد کنند که پذیرای آقای دکتر بختیار در پاریس باشند. بنابراین آقای بختیار می توانسند استعفانامه خود را راساً به آقای خمینی بدهند. و متعاقب آن مجدداً از سوی آقای خمینی به نخست وزیری برگزیده شوند. آقایان روحانیون که در جریان این استعفا قرار گرفته بودند اما بی اقدام نمانده و بلافاصله از طریق آقای اشراقی در پاریس با آقای خمینی تماس گرفتند. در این مکالمه تاکید شد که بایستی آقای بختیار اول در تهران از سمت خود استعفا دهد و پس از آن راهی پاریس گردد. این مطلب صبح روز بعد توسط آقای خمینی در یک مصاحبهی رادیویی به طور رسمی اعلام گردید و طی آن آقای خمینی صریحاً اعلام کرد که پیش از استعفا پذیرای آقای بختیار نخواهند بود. از طرفی آقای بختیار که خود را آماده پرواز نموده بود و این موضوع را به طور رسمی اعلام نموده بود، از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد. ایشان بر این باور شدند که آقای بازرگان و شخص من در انتقال صحیح مطلب صداقت نداشته و این یک بازی سیاسی بوده. البته چند روزی طول کشید تا من ایشان را دومرتبه طی ملاقات های حضوری قانع کردم که این کار به هیچ وجه از سوی ما صورت نگرفته و از ایشان تقاضا کردم مجدداً به منظور حفظ کشور و جلوگیری از خونریزی، استعفا نامه خود را مجدداً تنظیم نمایند. البته ایشان بر این نظر پافشاری می کردند که چون شاه ارتش را مسوول حفظ دولت و پشتیبانی از نخست وزیری ایشان نموده است، در صورتی که این استعفا انجام گیرد احتمال بروز واکنش شدیدتری از سوی ارتش خواهد بود و لذا اوضاع کشور وخیم تر خواهد شد. لذا من از ایشان تقاضا کردم در یک جلسه مشترک با امرای ارتش شخصاً حضور یافته و موضوع را در آن جلسه بررسی نماییم.
در آخرین ملاقاتم با مرحوم بختیار در تاریخ 20 بهمن 1357، که به منظور گفتگو پیرامون بحرانهای موجود و بررسی راهحلها صورت گرفت، علاوه بر ما دو نفر، تیمسار ارتشبد قرهباغی، تیمسار سپهبد ناصر مقدم و دکتر یداله سحابی نیز حضور داشتند. در این جلسه تلاش به عمل آمد که موضوع استعفا نهایی شود و در مورد تهیه استعفانامه از سوی دکتر بختیار گفتگوهایی به عمل آمد. در این جلسه من توضیحات قبلی آقای دکتر بختیار را در حضور خود ایشان، در جمع حاضر مطرح نمودم. ارتش قره باغی در واکنش به این موضوع یادآوری کرد که شاه در زمان ترک کشور به ایشان دستور داده اند که اوامر آقای دکتر بختیار را به عنوان نخست وزیر برگزیده ایشان اجرا نمایند. ایشان یادآوری کردند که خود را در برابر این فرمان متعهد دانسته و لذا دستورات آقای بختیار را آنگونه که ایشان صادر نمایند اجرا خواهند کرد. حتی اگر این امر در مورد تسلیم استعفا نامه دکتر بختیار به نخست وزیر جدید یعنی آقای بازرگان باشد. پیرو اعلام این نظر از سوی ارتشبد قره باغی، من به دکتر بختیار گفتم که دیگر جای نگرانی نیست و مشکلی وجود ندارد. آقای بختیار نیز قانع شده و از شخص من خواستند تا روز بعد با ایشان در مورد اقدامات بعدی تماس بگیرم. پیرو قرار قبلی روز بعد به ایشان تلفن کردم ولی ایشان تماس بعدی ما را به ظهر موکول کردند و نتیجه ای حاصل نشد. ظهر هنگام مجدداً تماس گرفتم این بار نیز موضوع گفتگو را به روز بعد موکول نمودند. بنابراین روز بعد (22 بهمن) مجدداً تماس گرفتم و این آخرین تماس تلفنی بین ما بود که طی آن آقای دکتر بختیار از من خواستند که ظهر همان روز به دیدار ایشان در دفتر کارشان بروم. من نیز اینکار را انجام داده ولی هنگام حضور در نخست وزیری با کمال تعجب دریافتم که آقای بختیار در دفترشان حضور نداشته و این خبر از طریق آقای سرهنگ منوچهری، رئیس دفتر وقت ایشان، به من اعلام شد. من جویای چگونگی امر شده و ایشان گفتند که آقای بختیار حتی بدون صرف ناهار از ساختمان نخست وزیری خارج شدند. به همین منظور مرا به اتاق ناهار خوری آقای بختیار هدایت کرده و من شخصا از نزدیک این صحنه را دیدم که غذای ایشان بر روی میز دست نخورده باقی است. من متعجب از این رویدادهای پیشبینی نشده، بلافاصله برای دیدن آقای مهندس بازرگان به مدرسه علوی رفتم و سریعاً ایشان را در جریان امر قرار دادم. آقای بازرگان در پاسخ به من گفتند که به طور همزمان ایشان هم از رفتن آقای دکتر بختیار خبردار شده اند. پس از آن آقای بازرگان از من خواستند که نزد آقای دکتر علی اکبر سیاسی رفته و همراه ایشان در جلسه بعد از ظهر همان روز راس ساعت 4 در منزل آقای مهندس کاظم جفرودی همگی حضور یابیم.
این امر صورت گرفت و در وقت موعود من به اتفاق آقای دکتر سیاسی در منزل آقای جفرودی حضور یافتیم. در این نشست آقای بازرگان، آقای یدالله سحابی، و مهندس عبدالحسین خلیلی در جلسه حاضر بودند. از سوی دیگر آقای تیمسار قره باغی و تیمسار ناصر مقدم نیز آمدند. در آنجا آقای مهندس بازرگان به من گفتند که تشکیل این جلسه به منظور دیدار فوری با دکتر بختیار بوده است. لذا همه در انتظار آقای دکتر بختیار نشستیم. پس از مدتی آقای مهندس جفرودی برای صحبت با تلفن فراخوانده شد، ایشان اتاق را ترک نمود و پس از مدتی کوتاه مجدداً به اتاق بازگشته و اعلام کردند که پشت خط تلفتی آقای دکتر بختیار بودند و به ایشان گفته اند که حضورشان در آن جمع با توجه به شرایط موجود امکان پذیر نبوده ولی پیرو توافق قبلی، استعفا نامه خود را به آنجا ارسال خواهند نمود. مدتی بعد فردی از طرف آقای دکتر بختیار نامه مورد نظر را آورد و آقای مهندس جفروی آن را شخصا به آقای بازرگان تحویل دادند. آقای مهندس بازرگان موضوع را با دکتر سحابی، مهندس جفرودی و اینجانب در میان گذاشتند بدون اینکه آقایان قره باغی و مقدم مطلع شوند. متن استعفانامه مورد اصلاح کوچکی قرارگرفت و سپس مقرر گردید آقای مهندس جفرودی آن را به دست آقای بختیار برساند. این امر نیز صورت گرفت و آقای دکتر بختیار متن نهایی شده را با خط خود نوشته و نهایتاً از طریق آقای جفرودی برای آقای مهندس بازرگان ارسال نمودند.
خلاصه اینکه این استعفا نامه نهایی در اختیار آقای مهندس بازرگان که دیگر در آن زمان به عنوان نخست وزیر دولت موقت تعیین شده بودند قرار گرفت و در دست ایشان باقی ماند.
این فشرده ای بود از آنچه من از آن ملاقاتها طی آن روزها به یاددارم. متاسفانه افرادی که در این نامه به آنها اشاره کرده ام همگی به دیار باقی شتافته اند. لذا نمی توانند شاهدی بر صحت این رویدادها باشند. اما اسناد و مدارک ثبت شده و اعترافات امرای ارتش در دادگاه های انقلاب کاملا صحت و درستی صحبتهای مرا تایید می کند حتی با اشاره به جزییات. در این مدارک به روشنی به نقش اینجانب در ارتباط بین آقایان بازرگان و بختیار و همچنین موضوع استعفا، و جلسه در منزل آقای جفرودی و... اشاره شده است.
مدرک شماره دو: مطالب مرتبط با استعفای دکتر بختیار، در کتاب «تاریخ سیاسی بیست و پنج ساله ایران» نوشته آقای مرحوم سرهنگ غلامرضا نجاتی نقل شده است (جلد دوم، صفحه 397، بخش چهارم توافق بختیار برای کناره گیری)
جهت اطلاع بیشتر از جزییات، و مشاهده منابع مستدل در این رابطه به صفحه زیر مراجعه نمایید. این مطلب از جلد دوم کتاب «تاریخ سیاسی بیست و پنج ساله ایران» نوشته آقای مرحوم سرهنگ غلامرضا نجاتی نقل شده است.
به منظور سهولت در یافتن موارد مورد نظر، قسمتی از متن را برای شما ذکر میکنم:
بخش چهارم توافق بختیار برای کناره گیری
تماس و مذاکره با بختیار به منظور قانع ساختن او برای کناره گیری، در روزهای بعد از بازگشت امام خمینی به ایران ادامه یافت. این مذاکرات، نخست بنابر سابقه دوستی و همکاریهای گذشته که بین مهندس بازرگان و دکتر بختیار وجود داشت، شروع شد. شورای انقلاب این مذاکرات و تماسها را تصویب کرده بود.سپهبد ناصر مقدم نیز در ترتیب دادن ملاقاتها فعال بود.در همین اوان، گفتگوهایی بین ارتشبد قره باغی و مهندس بازرگان و دکتر ید الله سحابی، به منظور جلوگیری از برخورد نیروهای مسلح و مردم جریان داشت.
به گفته مهندس بازرگان، بختیار می دانست که قادر به مقابله با انقلاب نیست.وی، همچنین این نکته را درک کرده بود، که زمامداری او، دیری نخواهد پایید و قصد داشت آبرومندانه کناره گیری کند. بختیار یک بار، ضمن مذاکره با مهندس بازرگان گفته بود «نمی خواهم به هر قیمتی که هست بر سر کار بمانم.» موضع ارتشبد قره باغی نیز حفظ نیروهای مسلح بود، از برخورد نظامیان با مردم ناراحت بود و می گفت «ارتش نگهبان و مدافع استقلال مملکت است و نباید مورد نفرت مردم قرار گیرد...» (28)
دکتر بختیار بعد از انتصاب مهندس بازرگان به نخست وزیری دولت موقت، در مذاکراتش با دکتر ید الله سحابی، ارتشبد قره باغی، سپهبد مقدم و امیر انتظام، سعی داشت این طور وانمود کند که نمی تواند ارتش را متوقف کند.قره باغی و مقدم نیز می خواستند بگویند، ارتش در اختیار بختیار نخست وزیر است.با این حال، بختیار قانع شده بود در جلسه روز 20 بهمن، که شرح آن خواهد آمد، کناره گیری کند.
«...قرار جلسه بعد، عصر روز 20 بهمن بود، ولی در آن روز جلسه را به روز یکشنبه 22 بهمن موکول کرد و یک مرتبه ساعات حکومت نظامی را از ساعت 10 شب به 4 بعد از ظهر تقلیل داد [....] صبح یکشنبه 22 بهمن به دفتر مهندس بازرگان تلفن کرد و گفت امروز چهار بعد از ظهر (یعنی یکشنبه 22 بهمن، 4 بعد از ظهر) خواهد آمد و استعفا خواهد داد، ولی تصمیم روز یکشنبه باعث شد که ارتش منهدم گردد.» (29)
جلسه بعد از ظهر 22 بهمن
ترتیب گردهمایی بعد از ظهر روز 22 بهمن، برای بحث درباره استعفای دکتر بختیار، در منزل مهندس جفرودی، از پیش فراهم شده بود.شرکت کنندگان در این جلسه عبارت بودند از:
مهندس مهدی بازرگان (نخست وزیر دولت موقت)، دکتر ید الله سحابی (استاد سابق دانشگاه و وزیر مشاور)، دکتر علی اکبر سیاسی (رئیس سابق دانشگاه تهران)، مهندس عبد الحسین خلیلی (رئیس سابق دانشکده فنی)، مهندس جهانگیر حق شناس (وزیر راه کابینه دکتر مصدق)، مهندس عباس امیر انتظام (معاون نخست وزیر در دولت موقت) و مهندس کاظم جفرودی (سناتور سابق) .
در این گردهمایی، مهندس جفرودی واسطه و رابط بود.بختیار استعفا می داد و برای جلوگیری از برخورد افراد نیروهای مسلح با مردم و بازگشت آنها به سربازخانه ها، تصمیم گرفته می شد، ولی با اعلام همبستگی ارتش، و برخورد شدید مردم با نیروهای انتظامی وارتش، بختیار در جلسه حضور نیافت و ارتباط با او قطع شد.به بیان دیگر، عصر روز 22 بهمن انقلاب پیروز شده بود و برخلاف انتظار و خواست دولت بازرگان و شورای انقلاب، با حمله گروههای مسلح به پادگانهای نظامی، ارتش متلاشی گردید.
ارتشبد قره باغی، ماجرای گردهمایی بعد از ظهر 22 بهمن را بدین شرح نقل کرده است:
«...در حدود ساعت 5 بعد از ظهر بود که آقای مهندس جفرودی تلفن کرد و اظهار داشت: آقایان منتظر تیمسار هستند.به سپهبد حاتم گفتم: من، بعد از خاتمه جلسه به ستاد بزرگ خواهم آمد و با سپهبد مقدم از ستاد نیروی زمینی (لویزان) حرکت کردیم. وقتی وارد محوطه خانه شدیم، آقای مهندس جفرودی در مقابل ساختمان منتظر بود.وی اظهار نمود: «قبل از اینکه نزد آقایان برویم، اجازه بفرمایید من چند کلمه مطلب خصوصی دارم و ما را به اطاق دیگری راهنمایی و اظهار کرد: اگر قدری تلفن دیر شد، علتش این است که با آقای دکتر بختیار مشغول مذاکره بودیم.ایشان استعفای خودش را نوشته و فرستاده، ولی هنوز در متن آن توافق نشده است.دو نوع استعفا تهیه شده، یک متن را آقای بختیار نوشته، دیگری را هم آقایان تنظیم کرده اند.متن را برده اند نزد آقای بختیار، به هر صورت مطمئن هستم که توافق حاصل می شود...» (31)
آقای جفرودی اظهار نمود: آقایان منتظر هستند، و من سپهبد مقدم را به سالن پذیرایی راهنمایی کردم.با ورود به سالن، تعجبم بیشتر شد، زیرا من که بنا بر اظهار آقای جفرودی و خود آقای بختیار فقط قرار ملاقات با آقای بختیار و بازرگان را داشتم، با عده دیگری که هیچ گونه آشنایی با آنها نداشته و از حضورشان در آنجا بی اطلاع بودم روبه رو شدم. (32)
باری، آقای مهندس جفرودی حاضرین را معرفی کرد [...] آقای بازرگان اظهار کرد: ارتش ایران و افسران ارتش مورد احترام همه ملت ایران هستند.سپس سؤال نمود: ارتش از دولت موقت پشتیبانی می کند؟ جواب دادم ارتش بی طرفی خود را اعلام کرده است [...] سپس اظهار کردم: در ستاد نیروی زمینی که بودم گزارشات حاکی بود که از صبح امروز آشوبگران به سربازخانه ها و مؤسسات نظامی حمله می نمایند [...] برای جلوگیری از خونریزی بیهوده، لازم است اعلامیه ای صادر و مردم را از تجاوز به این اماکن، شدیدا منع نمایید.آقایان بازرگان و سحابی، ضمن تایید اظهار نمودند: مطمئن باشید همین الآن اقدام خواهیم کرد که هر چه زودتر چنین اعلامیه ای داده شود، تا کسی به تاسیسات نظامی حمله ننماید [...] آقای بازرگان اظهار نمود: نیروهای مسلح از لحاظ برقراری امنیت لازم است به ما کمک کنند.گفتم شورای عالی ارتش برای جلوگیری از ادامه خونریزی بیهوده و حفظ تمامیت وحدت نیروهای مسلح، به منظور امکان حفظ امنیت داخلی و استقلال کشور، تصمیم به اعلام بی طرفی گرفت...
در این موقع، شخصی وارد شده، به گوش آقای جفرودی چیزی گفت، ایشان از سالن خارج شد و در مراجعت کاغذی را با خود آورده و به آقایان سیاسی و بازرگان نشان داد، و آهسته با هم صحبت می کردند.با اظهارات قبلی آقای جفرودی، معلوم بود که استعفانامه آقای بختیار است....» (33)
برای من همچنان یک سوال باقی می ماند که چگونه آقای شریفی عزیز انتظار دارند بدون آنکه سمت حساسی در صحنه سیاسی آن روزها داشته باشند، از یک سری موضوعات بسیار محرمانه که بین آقایان دکتر بختیار، مهندس بازرگان و معدود افراد دیگر و اینجانب به عنوان فرد مورد اعتماد آقای بازرگان، باخبر بوده باشند.
درجایی که بسیاری از افراد دولت موقت و اعضای نهضت آزادی هم در جریان این مذاکرات قرارنداشتند، آگاهی آقای شریفی از یک سری از جزییات تا حدی تعجب براگیز می باشد.
در پایان تاکید میکنم که شخصاً هیچ گله ای از آقای شریفی ندارم، ایشان می توانند مثل همه هموطنان عزیز، می توانند نظرات متفاوت، مثبت و منفی خود را نسبت به تحولات، جریان ها و افراد حاضر در آن دوره پرآشوب و بحث برانگیز بیان کنند. اما آنچه با قاطعیت کامل اعلام میکنم این است که برخلاف پندار کاملا غلط ایشان مبنی بر هدفمند بودن من برای بزرگنمایی خود، هرگز به دنبال چنین نمایشی نبوده و نیستم، آنچه بیان می کنم جهت روشنگری و آشنایی نسل جدید با حقایق تاریخی آن دوران است.
عباس امیرانتظام
21 آبان 1392
21 آبان 1392
اشتراک در:
پستها (Atom)