۱۳۹۵ آبان ۲۴, دوشنبه
شورای شهر تهران و پدیده عباس جدیدی
س. اقبال
گرچه
جمهوری اسلامی در تمامی جهان به عنوان پدیدهای ناسازگار و غیرمردمی شهرت
دارد، ولی در داخل کشور هم از عوامل و کارگزاران حکومت کم نیستند که در
انظار عمومی به پدیدههایی تمام عیار برای شهروندان ایرانی مبدل گشتهاند.
این پدیدههای نادر و کمیاب تنها به جنتی، رفسنجانی، احمدینژاد، سردار
سلیمانی، قالیباف و برادران لاریجانی محدود باقی نمیماند بلکه افراد
پرشماری از کل حاکمیت را نیز در بر میگیرد. تا آنجا که مردم رفتار ناهنجار
ایشان را به عنوان لطیفههایی شیرین و دوست داشتنی برای هم روایت میکنند و
میخندند. اما قهرمانانِ این لطیفههای همگانی، چنان پوست کلفتاند که
خیلی آسان دیدهها و شنیدههای خود را از مردم نادیده میانگارند و همچنان
به رفتار مضحکهآمیز خود ادامه میدهند.
چنین
رویکردی در اعضای شورای شهر تهران نیز به نیکی انعکاس مییابد. چنانکه اکثر
اعضای آن به عنوان پدیدههایی غیر مردمی در بین مردم شهرت یافتهاند. برای
نمونه از سی و یک کرسی شورای شهر، شش کرسی آن را به تنهایی قهرمانان مشهور
عرصههای ورزشی در اختیار گرفتهاند. ولی هیچوقت این ورزشکاران از وجاهتی
انسانی و مردمی سود نمیجویند.
به واقع
اکثر اعضای شورای شهر تهران را نمیتوان نمایندهی طبقات و اقشار مولد
جامعه دانست. چون بیش از نیمی از کرسیهای آن را به نظامیان و ورزشکارانی
سپردهاند که ایشان با خواست و نیاز مردم از پایه و اساس بیگانه ماندهاند.
همچنین در شورای شهر تهران عضوی دیده نمیشود که از اقشار فرهنگی و یا
مزدبگیر جامعه برخاسته باشد. بنا بر این طبیعی است که بین نگاه و دیدگاه
اعضای شورا با نیازهای همگانی تودههای مردم فرق و فاصله میافتد. همچنان
که در سویهای از این صفبندی نابرابر شهروندان تهرانی ایستادهاند که
نمایندگان تحمیلی خود را نمیشناسند و عملکرد ایشان را هم باور ندارند.
پدیده عباس جدیدی
قهرمان
کشتی جهان عباس جدیدی را هم باید از گروه همین شوراییها به حساب آورد. او
مدعی است که دکترای حقوق دارد، در نتیجه به اعتبار همین دکترای کیلویی و
اهدایی به عنوان رییس کمیسیون نظارت شورای شهر نقش میآفریند.
پیداست
وقتی که نظارت بر عملکرد دستگاه عریض و طویل شهرداری تهران را به عباس
جدیدی بسپارند، به گونهای روشن کار شهردار هم آسان میشود. چون برای
شهردار تهران خریدن او از هر عضو دیگری آسانتر خواهد بود. زیرا عباس جدیدی
خط و خطوط سیاسی و گروهی را چندان لازم نمیبیند و به هر کسی که خواستِ
فردی او را برآورده نماید، رأی خواهد داد.
شهردار
تهران هم با نیازهای فردی امثال عباس جدیدی چندان بیگانه نیست. او خوب
میفهمد که چهگونه باید اعوان و انصار عباس جدیدی را در مناطق بیست و
دوگانهی شهرداری تهران به کار بگمارد. به واقع داستان شهرداری و شورا
داستان بده بستانی خودمانی است؛ با هر دست که بدهی با همان دست میگیری.
دکان بسازبفروشی
جدای از
این، هر عضوی از شورا به نیکی میفهمد که در این شهر هیچ حرفهای به
اندازهی بساز بفروشی پولساز نخواهد بود. بیدلیل نیست که برای اعضای
ورزشکار شورا بسازبفروشی از اهمیت و جایگاه ویژهای برخوردار است. به خصوص
جایی که حمایتهای بیچون و چرای شهرداران مناطق را نیز به همراه داشته
باشند. با این رویکرد همهی ورزشکاران و نظامیان خودی نظام دوست دارند که
به نمایندگی شورا دست یابند. عباس جدیدی نیز از این امتیازهای خودمانی
بیبهره باقی نمانده است. همچنان که مجتمع بزرگی به نام خود او در سهراه
سلیمانیه (خیابان پیروزی) شهرت دارد که سالنهایش را تمامیِ شهروندان
منطقه میشناسند. همین سالنهای متعدد برای برگزاری جشنهای عروسی به مردم
کرایه داده میشوند. او سالنهای دیگری هم برای بدنسازی و زیبایی اندام در
اختیار دارد. حتا باشگاه ورزشی او به استخرهایی برای خانمها و آقایان
مجهز شدهاند. خلاصهی کلام او با مجموعههایی از استخر، چلوکبابی، باشگاه
بدنسازی و سالنهای همگانی شبانهروز تمامی مشتریان منطقه را سرکیسه
میکند. اما در پس برج و باروهایی که به نام عباس جدیدی به ثبت رسیدهاند،
آشکارا دوستیهای خودمانی شهردار تهران را هم میتوان مشاهده کرد.
ماجراهای این پدیده
نخستین
حضور جهانی عباس جدیدی در میدانهای کشتی جهانی به سال ۱۹۹۳ در تورنتوی
کانادا بازمیگردد. چون او در همین مسابقه بود که با شکست ملوین داگلاس
امریکایی توانست به مدال طلای جهان دست یابد. اما امریکاییها بنا به
تجربهای تاریخی، از همان زمان اصرار داشتند که فرستادگان جمهوری اسلامی
همگی باید “راستیآزمایی” بشوند. تا آنکه ضمن آزمایش مشخص شد عباس جدیدی
دوپینگ نموده است. در نتیجه مدال طلای او را پس گرفتند و قرار شد به مدت دو
سال از حضور در مسابقات جهانی محروم بماند.
حضور عباس
جدیدی در شورا هم گوشههایی از زندگی شخصی او را برای رسانههای عمومی
آشکار نمود. چنانکه گاه گاهی همسر صیغهای او که طاقتش از دست جدیدی ته
میکشید برای دستیابی به حقوق خویش به شورا یورش میبرد. او در یکی از این
یورشها حتا به صحن شورا راه یافت و مدعی شد که شوهرش قفل خانه را عوض کرده
تا او نتواند به خانه برود. خلاصه شورا هم مأموریت یافت که به رفع مشکل
شخصی و خانوادگی اعضای خود روی آورد. خانوادهای که بنا به آموزههای دین
رایج و دولتی در فضای سنگفرش خیابان رها میگردد. چون بر پایهی
“توضیحالمسایل حضرات آیات عظام” زن در عقد موقت از شوهرش نفقه نمیبرد،
مگر آنکه خلافش را شرط نماید. نفقه هم از مسکن، خوراک و پوشاک تجاوز
نمیکند. پس شکی نیست که عباس جدیدی دستورهای دینی را در خصوص همسرش به
خوبی به اجرا نهاده بود.
پدیده به عنوان نویسنده
ماجراهایی
از این دست در زندگی عباس جدیدی کم نیستند. در نمایشگاه کتاب امسال، که در
شهر آفتاب برگزار گردید، برخلاف ضوابط وزارت ارشاد به عباس جدیدی غرفهای
شخصی دادند. در همین غرفه بود که عباس جدیدی به عنوان نویسنده و پژوهشگر
دینی به مردم معرفی گردید. غرفهای که تنها دو کتاب از عباس جدیدی را
میفروخت. در یکی از این کتابها عباس جدیدی خاطرات قهرمانی خود را نوشته
بود. اما انتشار کتاب دیگرش به نام “من و نماز و نیاز”، اعتراضاتی را از
اینجا و آنجا به همراه داشت. چون نماز و نیاز عباس جدیدی از همسویی با نماز
بسیاری از نمازگزاران دولتی جا مانده بود.
حالا که
عباس جدیدی با نوشتن و نویسندگی آشنا شده، دوست دارد همچنان در این عرصه
باقی بماند. در نتیجه مصمم است تا کتابی در خصوص چهگونگی نظارت بر عملکرد
شهرداری انتشار دهد. تخصصی که گویا تنها و تنها از او برمیآید. با این
همه او در مصاحبههای خویش با رسانهها نمیتواند آمار و ارقامی درست از
میزان تراکمفروشی شهرداری به دست بدهد. همچنین نمیداند روزانه در تهران
چه میزان زباله تولید میشود. حتا نمیداند بودجهی سالانهی شهرداری
چهقدر است. گاهی هم شورای شهر را با مجلس شورا اشتباه میگیرد. ضمن آنکه
اطمینان دارد با انتشار کتاب “نظارت” خواهد توانست بر تمامی کاستیها و
آسیبهای مدیریتی شهرداری فایق آید.
مردی و مردانگی
او به
تازگی در یکی مصاحبههایش یادآور شده: “دولت باید مردانه وارد بحث نوسازی
بافت فرسوده شود”. چون او خوب میفهمد که اگر دولت وارد این بحث شود کار و
بارش هم در عرصهی بسازبفروشی رونق خواهد گرفت. ضمن آنکه به عباس جدیدی
باید حق داد که جایگاه زنان را در جامعهی امروزی باور نداشته باشد. چون
اگر باور داشت زنش را صیغه نمیکرد و حتا آنگاه که او را صیغه کرد، در
خیابان جا نمیگذاشت. شاید هم عدهای از کارگزاران جمهوری اسلامی ضمن
همافزایی فرهنگی، “مردانگی” را از او آموختهاند. چون بلااستثنا در زندگی
اجتماعی خود، نمونههای رفتاری فراوانی را از این دست به نمایش میگذارند.
دعوت مسئله به مسئلهمحوری
جدیدی در
مصاحبه و سخنرانی از واژهسازی نیز چیزی کم نمیآورَد. همچنان که میگوید:
“باید برنامهمحور و مسئلهمحور بود”. شکی نیست که او نظیر این اصطلاحات را
از دیگران شنیده اما در خصوص کاربری آنها آگاهی و آشنایی لازم ندارد.
چنانکه میپندارد باید همه همانند او با برنامهای از پیش تعیین شده
“مسئلهمحور” باشند. یعنی مسئله و مشکل بیافرینند و همچنان از سر
ندانمکاری و جهالت دور و بر این مسئلهها بگردند. شکی نیست که امثال عباس
جدیدی تنها با همین رویکرد خواهند توانست به پدیدهای تمام عیار و
مثالزدنی برای شهروندان تهرانی مبدل شوند.
|
منبع: رادیو زمانه |
روایت مردمی از انقلاب فرهنگی چین
جودیت شاپیرو
2016/10/03
«تاریخ مردمی» چیست و
چه روایتی از «انقلاب فرهنگی» چین ارائه میدهد؟ از «سالهای سرخ»،
«سالهای سیاه» و «سالهای خاکستری» چه میدانیم؟ چرا بسیاری از چینیها در
«فراموشی تاریخی» با حزب کمونیست همراه شدهاند؟[1]
انقلاب فرهنگی: تاریخ مردمی، ۱۹۷۶-۱۹۶۲، نویسنده: فرانک دیکوتر، انتشارات بلومزبری، 2016.
عبارت «تاریخ مردمی» حاکی از
گزینهای بدیل در قبال تاریخ رسمی است. اما هیچ گزارش رسمیای از «انقلاب
فرهنگی بزرگ طبقهی کارگر» در دست نیست. بعد از مرگ مائو، مردم چین
معاملهای غیررسمی با حزب کمونیست کردند: کیفیت زندگی ما را بالا ببرید و
ما میگذاریم همچنان در قدرت بمانید؛ از شما به خاطر کابوسی که از سر
گذراندیم بازخواست نخواهیم کرد.
انقلاب فرهنگی: تاریخ مردمی، ۱۹۷۶-۱۹۶۲،
کتاب گیرا، تکاندهنده، و گاه احساساتی فرانک دیکوتر، که جلد سوم
تحقیقات او دربارهی دوران مائو است، چینیها را به این چالش دعوت میکند
که به آن سالهای از یاد رفته بیندیشند. کتاب دیکوتر، با بهرهگیری از
روایتهای صدها شاهد عینی انگلیسیزبان و چینی، سوابق آرشیوی که به تازگی
در دسترس قرار گرفته، پروژههای اینترنتی مستند دربارهی «انقلاب فرهنگی»،
و تحقیقات خارجی و چینی، تصویر نکوهشانگیزی از مائو و حکومت حزب کمونیست
به نمایش میگذارد، تصویری که اگر در سطح گسترده در چین بازتاب مییافت، میتوانست مشروعیت رژیم کنونی را تضعیف کند.
دیکوتر، استاد علوم انسانی
دانشگاه هنگ کنگ، دوران «انقلاب فرهنگی» را به چهار مرحله تقسیم میکند.
مرحلهی اول، از ۱۹۶۲ تا 1966، دربرگیرندهی سالهایی
است که به تکوین انقلاب فرهنگی انجامید، و این مقارن با تلاش مائو برای
بازگشت به صحنهی سیاسی بود. سیاستهای آسانگیرانه تحت رهبری رئیس جمهور
لیو شائوچی تا حدودی به نجات کشور از قحطی بزرگی کمک کرده بود که مرگ دهها
میلیون نفر را در پی داشت. مائو، هراسان از بازگشت تجدیدنظرطلبها و به
حاشیه رانده شدن از جانب حزب خود، در ژوئیهی 1966 با شنای معروفاش در رود
یانگ تسه عزم خود برای دوباره به دست گرفتن کنترل اوضاع را به نمایش
گذاشت.
سالهای 1966 تا 1968 که دیکوتر از آنها به عنوان «سالهای سرخ» یاد میکند،
دوران هولناکترین خشونتهای شهری بود. «گاردهای سرخ» دانشجویی برای حمایت
از مائو در برابر دشمناناش سازماندهی شدند. گاردهای سرخ به استادان و
آموزگاران خود حملهور میشدند (تحقیرها، ضربوشتمها، شکنجهها، و خودکشیها، با جزئیات دلخراشی توصیف شدهاند)، و در جستوجوی
متعلقات بورژوایی، «اسباب و آلات مذهبی، اقلام لوکس، ادبیات ارتجاعی،
کتابهای خارجی، سلاحهای مخفی، طلا و جواهرات پنهان، ارز خارجی، هر نشانهای از سبک زندگی منحط، و پرترههای چیانگ کای - شک»، به خانهها حمله میبردند.
در ادامه، دارودستههای جدید مقاماتِ بلندپایهی حزب را به همراه
روشنفکران، هنرمندان و نویسندگان، انواع دشمنان طبقاتی، و قربانیان
کارزارهای اخیر هدف حمله قرار دادند، تا جایی که کار به درگیری خیابانی
گروههای رقیب کشید. کارزارها، تحقیقات تیمی، و سرنگونسازی سیاسی چنان بر
سالهای آغازین «انقلاب فرهنگی» سایه افکنده بود که عاملان درگیر در اجرای انقلاب را هم به اشتباه میانداخت.
به هیچ طریقی نمیشد فهمید که چرا جواز تندروی که یک روز صادر شده روز
دیگر لغو میشود. مردم عادی باید بهای مبارزهی سیاسی نخبگان را، اغلب
اوقات با جانشان، میپرداختند اما اگر فرصتی دست میداد، خودشان هم به انتقامگیریهای محدود میپرداختند.
مائو در نهایت برای فرو
نشاندن خشونتهای جناحی به نیروهای نظامی رو آورد اما، با درگیر شدن ارتش
در روند انتقامجوییها، چین به شکل عمیقتری در جنگ داخلی گرفتار شد.
مارشال لین بیائو، جانشین منتخب مائو، دیکتاتوری خودش را در چین به راه
انداخته بود، و کمیتههای حزبی انقلابی را برای ادارهی تمام نهادها در
سراسر کشور راهاندازی کرده بود. موج دیگری از تصفیهها و ضدتصفیهها به
راه افتاد. درگیریهای مسلحانه، به ویژه معروفترین آنها در ووهان، به
تقویت جناح چپ «انقلاب فرهنگی» انجامید، گروهی که با همسر مائو، جیانگ
چینگ، همکاری میکرد. ارتش در درون خود دوپاره شده بود.
در سالهای ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۱، دورهای که دیکوتر آن را «سالهای سیاه» مینامد، میلیونها نفر از اعضای گاردهای سرخ برای درسآموزی
از دهقانان و آماده شدن برای جنگ مرزی با اتحاد جماهیر شوروی به روستاها
اعزام شدند و «انقلاب فرهنگی» به بیرون شهرها انتقال یافت. دیکوتر آن تجربه
را چنین وصف میکند: دوران هولناکی آکنده از درد و
رنج، گرسنگی، تجاوز، و آزار مدام. با این حال، جنبش اعزام به روستاها به
نگارش صدها دفتر خاطرات روزانه به زبان چینی انجامید، خاطراتی که به گواه
بسیاری از آنها دورهی روستانشینی برای بعضی از جوانها دورهای پرنوسانتر و حتی تلخوشیرینتر از آن چیزی بوده که دیکوتر اذعان میکند. جوانان روستانشین بیشک
به کشورشان کمک کردند تا از گذشتهی مائوئیستی خود بگسلد؛ همین جوانان
بعدتر به «نسل بیدار» و یا «نسل متفکر» مشهور شدند، و به تدریج رهبری کشور
را به دست گرفتند. تجربیات این نسل در روستاها به این جوانان مجال داده بود
تا مبانی انقلاب را دوباره ارزیابی کنند.
در این دوره، کارزار
خودکفایی روستایی به حد اعلای اهمیت رسید، و برنامههایی ترتیب داده شد تا
مقامات محلی در سراسر کشور از استان شانشی دیدن کنند و به بررسی و مطالعهی
سیستم قطعهبندی پلکانی در زمینهای کشاورزی بپردازند، سیستمی که با مشقت
بسیار برقرار شده بود و ادعا میشد که روستاییان را از کمکهای دولتی بینیاز میکند. در همین حال، صنایع سنگین و کارگرانشان
به گونهای در داخل خاک چین جابهجا شدند که قادر به محافظت از کشور در
برابر حملهی قابل انتظار شوروی باشند، برنامهای که دیکوتر آن را فاجعهی
اقتصادی میخوانَد. در آن زمان، بسیاری از مقامات در «آموزشگاه کارمندان
هفتم مِی» به سر میبردند، اردوگاههایی در مناطق دورافتاده، جایی که
کارکنان دولت میبایست علاوه بر انجام کارهای سخت بدنی، به «انتقاد از خود»
میپرداختند. در مقایسه با پاکسازیهای خشونتبار و وضعیت نزدیک به جنگ داخلی در سالهای نخست «انقلاب فرهنگی»، پراکندهسازیها و جابهجاییهای اجباریِ این سالها
کمتر دردناک به نظر میرسند، هرچند به همان اندازه پرحادثه بودند. این
دوره هنگامی به پایان رسید که مارشال لین بیائو، مردی که بیشترین مسئولیت
را در ترویج مائوپرستی داشت، در ۱۳ سپتامبر ۱۹۷۱ بر اثر سانحهی هوایی در
مغولستان درگذشت. ادعا میشود که لین بیائو در توطئهای برای ترور مائو دست
داشته، و به همین دلیل میخواست از چین بگریزد.
دیکوتر از ۱۹۷۱ تا ۱۹۷۶ را «سالهای خاکستری» مینامد؛ در این دوره، کالاهای مصرفی به حدی کمیاب شد که گرسنگی و حتی قحطی همهگیر
شد. مائو، که وضع جسمانیاش به مخاطره افتاده بود، مداخلههای دولتی در
زندگی روزمرهی مردم را کمتر کرد. دیدار سال ۱۹۷۲ نیکسون از چین به گشایش
بیشتر انجامید، و تنشها با اتحاد جماهیر شوروی کاهش یافت. جنگ قدرت در سطح نخبگان همچنان ادامه داشت، اما چنان که دیکوتر میگوید، سیاستهای
افراطی دوران مائو اساساً در آستانهی شکست بود. مردم از تصفیههای مداوم،
راهپیماییها، و جلسات انتقادی خسته شده بودند، و انقلاب فراگیری از
پایین به راه انداختند. دهقانان بیبضاعت و کارمندان سرخورده به سادگی الگوی زندگی اشتراکی را برای بقای خود رها کردند. «مردم به پرورش اردک، نگهداری
زنبور، پرورش ماهی، آجرپزی، و چوببری مشغول شدند و همهی این کارها را هم
به نام الگوی زندگی اشتراکی انجام میدادند.» مردم برنامههای شخصیشان را
دوباره از سر گرفته بودند، به فروش محصولات کشاورزی رو آورده بودند، از
مهارتهای شخصیشان کمک میگرفتند، و کارگاههای
خصوصی را دوباره برقرار میکردند. «همهروزه انبوهی تمرد خاموش و طفرهرویِ
بیوقفه انجام میشد، و مردم به دنبال تضعیف سلطهی اقتصادی دولت و
جایگزین کردن آن با ابتکار و خلاقیت خود بودند.»
شاید برخی با این استدلال
دیکوتر موافق نباشند که مائوئیسم اصولاً به دلیل مقاومت انفعالی و
ناهمکاریِ گسترده از بین رفت؛ در آن دوران، سیاستهای آزمایشیِ
اشتراکیزدایی به جریان افتاده بود، و انحلال نهایی کمونهای خلق هم تصمیمی
بود که از سوی نخبگان سیاسی، که پس از مائو قدرت را به دست گرفته بودند،
اتخاذ شد. تجارب شخصی از آزار و اذیتها و تبعید به روستاها رهبران ارشدی
همچون دنگ شیائوپنگ را متقاعد کرده بود که سوسیالیسم به سبک مائو شکست
خورده و باید به بازار آزاد میدان داد.
روایت دیکوتر گاه بیش از آن
که بر موضوعاتِ مستدل تمرکز کند، به موضوعات احساسی میپردازد. در مورد
اعتبار و اتکاپذیری منابع مختلفی که به آنها استناد کرده نیز میتوان به
درستی بحثها و نکاتی را مطرح کرد. دفترهای خاطرات «انقلاب فرهنگی» با دردی
قابل درک، میل به انتقام، امید به جلوگیری از تکرار فجایع، و تمایل به
آگاهسازی دنیا و اطلاعرسانی به نسلهای آینده در
هم تنیدهاند. این خاطرات بنا به سرشتِ خود انفرادی و انتخابی اند. با این
حال، اشاره به این خاطرات در سراسر اثر دیکوتر پراکنده است،
و خوانندهی جدی را وادار میسازد که به پینوشتهای پایانی کتاب مراجعه
کند؛ منابعی که آنجا معرفی شدهاند نیز گاه مشکوک به نظر میرسند. به
علاوه، درک اهمیت و دلالت آمار تلفاتی که ارائه شده نیز دشوار به نظر میرسد.
با این حال، کتاب دیکوتر
اتفاق مهمی برای درک ما از چین معاصر محسوب میشود. به نظر دیکوتر، «انقلاب
فرهنگی» بازتابی از تلاش مائو برای قرار دادن خود در مرکز کمونیسم جهانی
بود. اما این پدیده به علاوه انعکاس فرصتطلبی پیرمردی بود که «در آخر عمرش
به تسویه حسابهای شخصی مشغول شده بود.» مائو در تلاش برای پاکسازی بالاترین مقامات حزب، مردم چین را علیه یکدیگر شوراند، و آنها را به تسویه حساب و انتقامجویی
فرا خواند، تا جایی که تفکیک قربانیان و قربانیکنندگان از یکدیگر ممکن
نبود. این شاید به بهترین وجهی توضیح دهد که چرا بسیاری از چینیها همراهی
با «فراموشی تاریخی» حزب کمونیست را برگزیدند. روایت گیرای دیکوتر نه فقط
بدرفتاریها و درد و رنج مردم چین در دوران «انقلاب فرهنگی» را ثبت میکند،
بلکه واکنشهای گوناگون و خلاق آنان به آشوبها و خشونتها را هم به تصویر
میکشد. مردم عادی، آسیبدیده و اغلب قحطیزده، نقش مهمی در پایان دادن به
یکی از بدترین تشنجات تاریخی بازی کردند.
______________________________________
برگردان: نیما پناهنده
[1] این مقاله برگردان اثر زیر است:
Judith Shapiro, ‘The Cultural Revolution: A People’s History, 1962-1976, by Frank Dikotter,’ New York Times, 6 May 2016.
یادآوری … و همچنان پافشاری بر پیشبرد دادخواهی؛ هجدهمین سالگرد قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ فرامیرسد
هجدهمین سالگرد قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ فرامیرسد.
امسال نیز به تهران خواهم رفت تا در سالروز قتل پدرومادرم، داریوش و پروانه فروهر، یادشان را در خانه و قتلگاه آنان گرامی دارم. در آستانهی این سفر شما را به یادآوری، به تلاش برای روشنگری و دادخواهی این جنایتها، و به گرامیداشت یاد قربانیان، پروانه فروهر، داریوش فروهر، محمد مختاری، محمدجعفر پوینده، مجید شریف، پیروز دوانی، حمید حاجیزاده و فرزند خردسالش کارون فرامیخوانم.
از سالها پیش از آن پاییز شوم ۷۷ دگراندیشان ایرانی، در درون و بیرون کشور، قربانی قتلهای سیاسی شدهاند؛ فرآیند مخوفی که از سوی ساختار قدرت در ایران به قصد سرکوب ظرفیتهای دگراندیشی و کانونهای اعتراض در جامعه به اجرا درآمد، جان شریف آدمی و عزم انسانی او را برای دستیابی به آزادی و عدالت در تلهی خشونت و وحشت گرفتار کرد، و رد خونینی از بیداد بر تاریخ سرزمین ما کشید.
قتلهای سیاسی آذر ۷۷ اما نقطهی عطفی در این روند رقم زد: زیر فشار اعتراض گستردهی افکار عمومی، به طور رسمی از سوی نهادهای حاکم در ایران اعتراف شد که مأموران وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی مسئول طرحریزی و اجرای این جنایتها بودهاند. این اعتراف هولناک، نه تنها به انزجار عمومی دامن زد، که در ابتدا موجی از امید نیز برانگیخت که با دادرسی عادلانهی این قتلها ابعاد خشونت سازمانیافتهی نهادهای حکومتی بر ضد دگراندیشان افشا، دستوردهندگان و مأموران اجرای این جنایتها وادار به پاسخگویی، و نهادهای امنیتی ملزم به حقوق فردی و اجتماعی دگراندیشان خواهند شد. اما عملکرد دستگاه قضایی جمهوری اسلامی در پیگیری قتلها، که نمایشی رسوا از جوسازیها و خلافکاریهای حقوقی بود، خط بطلان بر این امید کشید. این روند ناحق تا آنجا پیش رفت که به سرکوب آنان که برای روشنگری و دادخواهی تلاش میکردند، رسید. و پس از گذشت زمان کوتاهی حتی گرامیداشت قربانیان ممنوع شد.
امسال نیز به تهران خواهم رفت تا در سالروز قتل پدرومادرم، داریوش و پروانه فروهر، یادشان را در خانه و قتلگاه آنان گرامی دارم. در آستانهی این سفر شما را به یادآوری، به تلاش برای روشنگری و دادخواهی این جنایتها، و به گرامیداشت یاد قربانیان، پروانه فروهر، داریوش فروهر، محمد مختاری، محمدجعفر پوینده، مجید شریف، پیروز دوانی، حمید حاجیزاده و فرزند خردسالش کارون فرامیخوانم.
از سالها پیش از آن پاییز شوم ۷۷ دگراندیشان ایرانی، در درون و بیرون کشور، قربانی قتلهای سیاسی شدهاند؛ فرآیند مخوفی که از سوی ساختار قدرت در ایران به قصد سرکوب ظرفیتهای دگراندیشی و کانونهای اعتراض در جامعه به اجرا درآمد، جان شریف آدمی و عزم انسانی او را برای دستیابی به آزادی و عدالت در تلهی خشونت و وحشت گرفتار کرد، و رد خونینی از بیداد بر تاریخ سرزمین ما کشید.
قتلهای سیاسی آذر ۷۷ اما نقطهی عطفی در این روند رقم زد: زیر فشار اعتراض گستردهی افکار عمومی، به طور رسمی از سوی نهادهای حاکم در ایران اعتراف شد که مأموران وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی مسئول طرحریزی و اجرای این جنایتها بودهاند. این اعتراف هولناک، نه تنها به انزجار عمومی دامن زد، که در ابتدا موجی از امید نیز برانگیخت که با دادرسی عادلانهی این قتلها ابعاد خشونت سازمانیافتهی نهادهای حکومتی بر ضد دگراندیشان افشا، دستوردهندگان و مأموران اجرای این جنایتها وادار به پاسخگویی، و نهادهای امنیتی ملزم به حقوق فردی و اجتماعی دگراندیشان خواهند شد. اما عملکرد دستگاه قضایی جمهوری اسلامی در پیگیری قتلها، که نمایشی رسوا از جوسازیها و خلافکاریهای حقوقی بود، خط بطلان بر این امید کشید. این روند ناحق تا آنجا پیش رفت که به سرکوب آنان که برای روشنگری و دادخواهی تلاش میکردند، رسید. و پس از گذشت زمان کوتاهی حتی گرامیداشت قربانیان ممنوع شد.
اکنون
هجده سال میگذرد، سالهای یادآوری و پافشاری بر لزوم یک دادرسی عادلانه،
سالهای ایستادگی بر حق بزرگداشت قربانیان، سالهای شکلگیری حرکتی
دادخواهانه.
اگرچه
تلاش من برای همراهی با این حرکت و پیشبرد آن همواره با تهدیدها و
دشواریهای تحمیلی روبرو بوده اما در این یک سال و نیم گذشته تجاوزها ابعاد
گستردهتری از محیط زندگی و کار من را هدف گرفتهاند.
در سال گذشته دو بار دستبرد و آسیب به خانهی پدرومادرم زده شده است، به مکانی که در حافظهی جمعی نمادی از یادآوری و ایستادگی و برای من مکان پیوند با عزیزان جانباختهام است، با یادها و یادگارهای بیشمار آنان. اشیاء و مکان با تاریخ صاحبان پیوند عمیقی خوردهاند. اشیاء را که از پیکرهی مکان بکنند این تاریخ انسان است که از دست میرود تا جایش را فراموشی بگیرد.
اعمال ممنوعیت شغلی به من در ایران نیز در طی این مدت بالا گرفت تا سرانجام که در بهار امسال تهاجم چنان ابعادی یافت که تصورش را هم نمیکردم. موجی از تهدید و توهین و ناسزا به راه انداختند، به ناحق اتهام «توهین به مقدسات» زدند، تا نه تنها تصویر معوجی از من بازنمایند و تعهد اجتماعی مرا زیر سؤال ببرند، که بر انزوا و ممنوعیتهای تحمیلی بر من نیز بیش از پیش دامن بزنند.
در سال گذشته دو بار دستبرد و آسیب به خانهی پدرومادرم زده شده است، به مکانی که در حافظهی جمعی نمادی از یادآوری و ایستادگی و برای من مکان پیوند با عزیزان جانباختهام است، با یادها و یادگارهای بیشمار آنان. اشیاء و مکان با تاریخ صاحبان پیوند عمیقی خوردهاند. اشیاء را که از پیکرهی مکان بکنند این تاریخ انسان است که از دست میرود تا جایش را فراموشی بگیرد.
اعمال ممنوعیت شغلی به من در ایران نیز در طی این مدت بالا گرفت تا سرانجام که در بهار امسال تهاجم چنان ابعادی یافت که تصورش را هم نمیکردم. موجی از تهدید و توهین و ناسزا به راه انداختند، به ناحق اتهام «توهین به مقدسات» زدند، تا نه تنها تصویر معوجی از من بازنمایند و تعهد اجتماعی مرا زیر سؤال ببرند، که بر انزوا و ممنوعیتهای تحمیلی بر من نیز بیش از پیش دامن بزنند.
و سپس چند هفتهی پیش احضارنامهای از شعبهی دوم بازپرسی دادسرای ناحیه ۳۳
شهید مقدس (اوین) به خانهی پدرومادرم در تهران فرستادند تا برای «اخذ
توضیح در مورد اتهامات مندرج در پرونده» به این نهاد مراجعه کنم. چرایی و
چیستی «اتهامات» پیرو روال غریب این دستگاه بر احضارشونده مخفی میماند تا
روز مراجعه، که حالا موکول به دوم آذرماه شده است.
اگرچه نمیتوانم دربارهی پروندهای که چند و چون آن برایم نامعلوم است داوری کنم اما، به استناد آنچه در این سالهای تلاش برای دادخواهی از سر گذراندهام، میدانم که این فشارها تنها برای خاموش کردن آن شعلهی کوچکی ست که در خانه و قتلگاه فروهرها همچنان روشن مانده است، برای تحمیل سکوت و فراموشی ست به حافظهی جمعی، برای وادار کردن ما دادخواهان به پا پس کشیدن و تسلیم در برابر تهدیدها و تحمیلهای بیوقفه، برای جاانداختن روایت حکومتی از سرکوب و قتل دگراندیشان، و برای تحمیل فراموشی و تحریف به مبارزهی سیاسی و چرایی قتل فروهرها.
اگرچه نمیتوانم دربارهی پروندهای که چند و چون آن برایم نامعلوم است داوری کنم اما، به استناد آنچه در این سالهای تلاش برای دادخواهی از سر گذراندهام، میدانم که این فشارها تنها برای خاموش کردن آن شعلهی کوچکی ست که در خانه و قتلگاه فروهرها همچنان روشن مانده است، برای تحمیل سکوت و فراموشی ست به حافظهی جمعی، برای وادار کردن ما دادخواهان به پا پس کشیدن و تسلیم در برابر تهدیدها و تحمیلهای بیوقفه، برای جاانداختن روایت حکومتی از سرکوب و قتل دگراندیشان، و برای تحمیل فراموشی و تحریف به مبارزهی سیاسی و چرایی قتل فروهرها.
تصمیمگیری
در این برهه برای من تنها شامل سفر پیشرو نبوده، که تعیینکنندهی امکان
من برای سفر به ایران است، به سرزمینی که در آن بزرگ شدهام، خانهی
کودکیام آنجاست، مکان زیست و تلاش و قتل پدرومادرم است، آنجا که بستگان و
دوستان عزیزی دارم، و خود را همراه و همدل آن مردمانی میدانم که با صبوری و
پایداری تلاش میکنند تا جامعهای آزادتر بسازند.
تصمیم در اینجا همچنین برای من تعیینکنندهی مسیر دادخواهی قتل پدرومادرم است؛ آیا میخواهم همچنان آن خلاء را، که پیآمد قتل آنان است، بازنمایی کنم؟ و آیا چشمپوشی بر این خلاء ساده نخواهد شد اگر من از مکانی که نماد آن است دور بمانم، و آن خانه و قتلگاه را به متروکگی بسپارم؟ اگر خلاء نادیده بماند یادآوری نیز محو خواهد شد.
به همهی این دلایل به زودی به تهران خواهم رفت و امیدوارم به همدلی و پشتیبانی شما.
تصمیم در اینجا همچنین برای من تعیینکنندهی مسیر دادخواهی قتل پدرومادرم است؛ آیا میخواهم همچنان آن خلاء را، که پیآمد قتل آنان است، بازنمایی کنم؟ و آیا چشمپوشی بر این خلاء ساده نخواهد شد اگر من از مکانی که نماد آن است دور بمانم، و آن خانه و قتلگاه را به متروکگی بسپارم؟ اگر خلاء نادیده بماند یادآوری نیز محو خواهد شد.
به همهی این دلایل به زودی به تهران خواهم رفت و امیدوارم به همدلی و پشتیبانی شما.
یکم آذرماه، سالروز قتل سیاسی داریوش و پروانه فروهر، به زودی فرامیرسد. آنان
را به یاد آوریم و خواهان دادخواهی جنایتهای سیاسی در ایران باشیم. و اگر
شما در این روز در تهران هستید خانه و قتلگاه فروهرها را تنها
نگذارید. اگرچه دادخواهی جنایتهای سیاسی نیازمند تلاش پیگیری ست که نباید
تنها به برگزاری سالگردها محدود بماند، اما میتوان از بار عاطفی و معنایی
چنین مناسبتهایی مدد جست تا با صیقل حافظهی جمعی و یادآوری مسئولیت مدنی و
اخلاقی به گستره و عمقِ همبستگیِ اجتماعی برای پیشبرد دادخواهی افزود.
داد خواهیم این بیداد را!
پرستو فروهر
داد خواهیم این بیداد را!
پرستو فروهر
اشتراک در:
پستها (Atom)