۱۳۹۸ آبان ۲۸, سه‌شنبه

اینترنت همچنان در ایران قطع است. تماس با داخل کشور تنها از طریق تلفن مستقیم امکان دارد. دویچه‌وله فارسی در تماس تلفنی با چند شهروند در داخل ایران اوضاع را از آنها جویا شده است.

اظهارات شاهدان عینی در پنجمین روز اعتراضات: فضای امنیتی در تهران، ناآرامی در شهرهای دیگر

اینترنت همچنان در ایران قطع است. تماس با داخل کشور تنها از طریق تلفن مستقیم امکان دارد. دویچه‌وله فارسی در تماس تلفنی با چند شهروند در داخل ایران اوضاع را از آنها جویا شده است.

Iran Proteste nach Benzinpreiserhöhung (picture-alliance/abaca/SalamPix)
رسانه‌های حکومتی در داخل ایران از آرام شدن اوضاع پس از اوج اعتراضات به افزایش قیمت بنزین در روزهای جمعه تا یکشنبه می‌‌گویند. اینترنت اما همچنان قطع است و گرفتن اخبار دست اول از داخل ایران بسیار دشوار.
دویچه‌وله فارسی با چندین نفر در داخل ایران و ساکن شهرهای تهران، شیراز و اصفهان گفت‌وگو کرده و اطلاعاتی را درباره وضعیت کلی شهرها از آنان به دست آورده است.
از تهران به ما گفته شد که اینترنت به طور کامل قطع است و تنها ادارات دولتی و بانکها به سیستم اینترانت وصل هستند. مناطق مرکزی و شمالی شهر کاملا آرام است. متروها در رفت و آمدند و بانک‌ها و ادارات دولتی به کار روزانه مشغولند. نیروهای امنیتی اما همه جا حضور دارند. بازار تجریش به طور کامل و بازار بزرگ تقریبا کامل باز هستند. تنها در حاشیه شهر و مناطق شرقی ناآرامی‌هایی گزارش شده است.

ایرانعراقایالات متحدۀ آمریکا افشای صدها صفحه از مدارک وزارت اطلاعات ایران مبنی بر نفوذ گسترده این کشور در عراق


افشای صدها صفحه از مدارک وزارت اطلاعات ایران مبنی بر نفوذ گسترده این کشور در عراق

mediaادامه اعتراضات در بغداد، یکشنبه 17 نوامبرAFP
نشریه نیویورک تایمز روز یکشنبه ۱۷ نوامبر/ ۲۶ آبان  با انتشار گزارشی از دست‌یافتن به صدها صفحه مدرک مربوط به سرویس‌های اطلاعاتی ایران خبر داد که فاش‌کننده تاثیر و نفوذ گسترده جمهوری اسلامی در عراق پس از خروج نیروهای آمریکایی از این کشور در سال ۲۰۱۱ است.
روزنامه آمریکایی نیویورک تایمزو همچنین سایت تحقیقاتی آنلاین اینترسپت از بررسی حدود ۷۰۰ صفحه گزارش خبر داده‌اند که اکثر آنها در سال‌های ۲۰۱۴ و ۲۰۱۵ توسط وزارت اطلاعات ایران نوشته شده است. این اطلاعات توسط یک منبع ناشناس برای سایت "اینترسپت" فرستاده شده است.
این منبع ناشناس که حاضر به دیدار با خبرنگاران نشده، گفته که قصدش از فرستادن این مدارک "افشای کاری است که ایران در عراق انجام می‌دهد."
براساس گزارش نیویورک تایمز"این اطلاعات بی‌سابقه با فاش کردن تاثیر گسترده تهران در عراق، جزیئاتی را نشان می‌دهد که براساس آنها می‌توان سالها کار دقیق جاسوس‌های ایران در عراق برای نفوذ در انتخاب رهبران این کشور، پرداخت پول به نمایندگان عراقی (برای به‌دست آوردن اطلاعات از فعالیت‌های آمریکا) و همچنین نفوذ به همه جنبه‌های زندگی سیاسی، اقتصادی و مذهبی در عراق را مشاهده کرد."
نیویورک تایمز می‌گوید که این مدارک همچنین "تصویری با جزئیات "از روشی نشان می‌دهد که تهران برای "دخالت تهاجمی" در مسائل عراق برگزیده است.
این مدارک همچنین نشاندهنده "نقش منحصر به فرد قاسم سلیمانی" به عنوان فرمانده سپاه قدس، شاخه برون مرزی سپاه پاسداران در عراق است.
براساس این مدارک، این مقامات ایرانی به طور منظم به ویژه در این اواخر به عراق سفر می‌کنند. این سفرها و حضور مقامات سپاه در عراق در حالی است که از ابتدای اکتبر گذشته که اعتراضات در این کشور آغاز شده، معترضان بر لزوم خروج ایران از عراق تاکید کرده‌اند و از سوی دیگر این اعتراضات که بعد از سقوط صدام حسین بی‌سابقه است، به کشته‌شدن بسیاری از معترضان انجامیده است.
همچنین در این مدارک بر برگزاری جلسات در بغداد و نیز در شهر نجف، در جنوب پایتخت اشاره شده که به منظور متقاعد کردن احزاب مختلف عراقی برای حمایت از "عادل عبدل المهدی" نخست وزیر این کشور بوده است.
در یکی از این مدارک هم بر "روبط ویژه" عادل عبدالمهدی با تهران در سال ۲۰۱۴  و در زمانی اشاره شده که وی وزیر نفت عراق بوده است.
دفتر نخست وزیری عراق درباره این موضوع به خبرگزاری فرانسه گفته که در حال حاضر "هیچ توضیحی" برای مدارک فاش شده ندارد.
همچنین براساس آنچه نیویورک تایمز و اینترسپت فاش کرده‌اند "حیدر عبادی" و "ابراهیم جعفری" نخست وزیران پیشین عراق و نیز " سلیم الجبوری" رئیس پیشین پارلمان این کشور نیز ارتباطاتی با سرویس‌های اطلاعاتی ایران داشته‌اند.
براساس گزارش نیویورک تایمز، تهران توانسته بعد از خروج نیروهای آمریکایی از عراق در سال ۲۰۱۱  ، نفوذ بیشتری در سرویس‌های این کشور پیدا کند و این امر باعث به کارگیری برخی نیروهای اطلاعاتی عراق شده که برای سرویس جاسوسی آمریکا "سیا" کار می‌کردند.
این نیروهای اطلاعاتی عراق با چرخش به سوی ایران، در ازای دریافت پول، اطلاعاتی درباره عملیات سیا در عراق را در اختیار جمهوری اسلامی گذاشته‌اند.

Noura Erakat: U.S. Recognition of Israeli Settlements Is “Entrenchment o...

Top U.S. & World Headlines — November 19, 2019

MOMENT: Swedish Prosecutor drops Julian Assange rape investigation

KPMG says it won't renew sponsorship of Prince Andrew's business scheme

Bolton’s Valiant Effort To Get Trump To Release Military Aid For Ukraine...

WATCH: The Trump Impeachment Hearings – Day 3 - Williams, Vindman, Volke...

Trump Impeachment hearings live: Public testimony from Volker, Vindman, ...

Iran government shuts down internet access amid protests

U.S. impeachment hearings | Day 3

حرم‌سرای ناصرالدین شاه، آخرین حرم‌سرای رسمی و بزرگ پادشاهی ایران بود. فضای تقابل کهنه و نو، سنت و تجدد.

حرم‌سرای ناصرالدین شاه، آخرین حرم‌سرای رسمی و بزرگ پادشاهی ایران بود. فضای تقابل کهنه و نو، سنت و تجدد. سفرهای شاه به فرنگ و آشنایی‌اش با آزادی‌های عمومی بیرون از ایران، برگ‌های بیشتری برای بازی در عرصه‌های سیاسی به دست زنان حرم‌سرا و دربار داده بود و در رأس همه، مهد علیا مادر شاه، که در هم‌نشینی با مشاور و ندیمه‌اش، مادام حاجی عباس گل‌ساز که زنی فرانسوی بود، در سیاست دربار نقشی عمده یافته بود.
مادام حاجی عباس گل‌ساز برای مهدعلیا از نقش زنان فرنگ در سیاست حرف‌ها می‌زد و او را به دخالت در کارها تشویق می‌کرد. زنان دیگر، شاید به پیروی از مهدعلیا که چهره‌ای مؤثر بود، راه به شفاعت‌های سیاسی و دخالت‌های زیرمیزی یافته بودند. هرچه زنان در دربار فتحعلی شاه به شعر و شاعری و خط خوش گرایش داشتند، در دربار ناصرالدین شاهی علاقه‌ها به سیاست معطوف بود. درست است که زندگی زنان حرمسرا همچنان به ازدیاد نسل شاهی و چشم و هم چشمی‌های مربوط به لباس و مهمانی و چای و قلیان می‌گذشت، اما اتفاق مهمی بود که زنان بر اثر تساهل بیشتر ناصرالدین شاه در مقایسه با شاهان سابق، آزادی‌های بیشتر یافته بودند و درست در همین فضای دربار بود که زنی چون عزت ملک خانم امکان یافت نامش را به عنوان نخستین عکاس و روزنامه‌نگار زن ایرانی در تاریخ ایران ثبت کند.
عزت ملک خانم زاده‌ی ۱۲۸۸ هجری قمری در کرمانشاه بود. در آن دوره، پدرش امام قلی میرزا عمادالدوله‌ی دولتشاهی در آن دیار حکمرانی داشت. عزت ملک خانم پس از ازدواج با اعتمادالسلطنه به تهران آمد و مقیم دربار شد. اعتمادالسلطنه از نخستین فارغ‌التحصیلان مدرسه‌ی دارالفنون در رشته‌ی پیاده نظام بود. از همراهان همیشگی ناصرالدین شاه و مورد اطمینان او بود، تا بدانجا که ظهرها هنگام ناهار برای شاه روزنامه‌های فرانسوی می‌خواند. مدتی در سفارت ایران در پاریس خدمت کرده بود و دانش‌آموخته‌ی لوی گراند پاریس بود و زبان فرانسه را به خوبی می‌دانست. عزت ملک خانم از او بود که زبان فرانسه را آموخت. از آنجا که اعتمادالسلطنه وزیر انطباعات بود، عزت ملک خانم در انتشار نشریات و همراهی با همسرش بسیار کوشا بود و نقشی انکارناشدنی در انتشار جراید داشت.
امروز حدود ۱۸۰ سال از ورود عکاسی به ایران می‌گذرد. اولین بار یک دیپلمات روسیه‌ی تزاری بود که در سال ۱۲۲۱ شمسی، عکسی به سبک داگرئوتیپ از محمد شاه و خاندان سلطنت و جمعی از درباریان گرفت. آن زمان فقط سه سال از اعلام رسمی ابداع عکاسی در فرانسه گذشته بود. اما ناصرالدین شاه که شیفته‌ی این فن جدید و خود از حامیان ساعی گسترش‌اش در ایران بود، عکاسی را از فرانسیس کارلهیان فرانسوی آموخت و دستور داد فضایی در کاخ گلستان تدارک ببینند برای فعالیت جدی و مستمر آقا رضا عکاس‌باشی که دانش‌آموخته‌ی عکاسی بود. ناصرالدین شاه آموزش عکاسی را در مدرسه‌ی دارالفنون راه انداخت و مسیو کارلهیان را گمارد تا به علاقه‌مندان عکاسی بیاموزد.
در فضایی که عکاسی کاری مردانه تلقی می‌شد، چند زن در دربار بودند که به عکاسی علاقه نشان دادند و یکی از نام‌آورترین‌هایشان عزت ملک خانم بود که به نوشته‌ی همسرش اعتمادالسلطنه در روزنامه‌ی خاطرات، « عکس‌های قشنگ» می‌گرفت.
بی‌پروایی در رفتار عزت ملک خانم مشهود بود و او این اعتماد به نفس را از مطالعه‌ی بسیار به دست آورده بود. از آن‌جا که فرزندی نداشت، عمده‌ی زمان زندگی‌اش را صرف مطالعه می‌کرد و کتاب بسیار خوانده بود. زنی بود در تمام جوانب رشد کرده و بالغ. در هنرهای رایج زمان چون طباخی و خیاطی سرآمد بود و به تاریخ و طب علاقه داشت. به دلیل زندگی مشترک با اعتمادالسلطنه در جریان سیاست‌های دربار و اتفاقات روز بود و همین آگاهی موجب می‌شد در انتشار روزنامه‌ها مؤثر باشد. عکاسی را از یکی از بستگانش یادگرفت و آن‌قدر پیشرفت کرد که یکی از مشهورترین عکس‌هایی که از ناصرالدین شاه گرفته شده، منسوب به اوست. در این عکس، شاه بر صندلی تکیه زده و گوشه‌ی پایین سمت راست را می‌نگرد. شاه با گل و بوته تزیین شده و دست‌هایش را بر زانوانش گذاشته. در میان عکس‌هایی که از شاه گرفته شده عکس بدیع کم‌نظیری است. انگار که عکاس بر خلاف عکاسان دیگر، مرعوب جلال و جبروت شاه نیست و او را سوژه‌ی تماشا و ثبت کرده، همچون باقی سوژه‌ها.
حیات روزمره برای عزت ملک خانم چندان رضایت‌بخش نبود. او بارها سفر کرد. شرح سفرش به عتبات عالیات که جمع زیادی را با خود همراه برد و قریب به دو هزار تومان خرج کرد، نقل معروفی‌ست. زمانی که بسیاری زنان دربار و اعیان و اشراف، به گواهی سفرنامه‌های فراوانی که از آن زمان به جا مانده، روزهای خود را صرف پیروی از مد لباس می‌کردند و یا در اندرونی و بیرونی به مهمانی گرفتن می‌پرداختند، عزت ملک خانم زندگی دیگری برای خود برگزیده بود. سفر می‌کرد و کتاب می‌خواند و عکاسی می‌کرد. یک بار حتی از راه استامبول به مکه رفت.
همسر او، اعتمادالسلطنه وقایع سیاسی و اتفاقات دربار را در پانزده سال آخر عمرش روزانه می‌نوشت. متن کامل خاطرات او را ایرج افشار در سال ۱۳۴۵ بر اساس نسخه‌ی آستان قدس رضوی منتشر کرد. کتاب زبانی جذاب و پرکشش دارد و حاوی اتفاقات بین سال‌های ۱۲۹۸ تا ۱۳۱۳ است، یعنی آخرین سال حیات اعتمادالسلطنه. قسمت اعظم این کتاب مهم را اما نه شخص اعتمادالسلطنه که همسرش عزت ملک خانم نوشت. هیچ بعید نیست در آینده کشف شود که عزت ملک خانم در نوشتن سایر کتاب‌هایی که از اعتمادالسلطنه برجای مانده هم نقش پررنگ داشته است. در همین کتاب بارها و بارها از دوران عکاسی عزت ملک خانم نوشته شده است. از «عکس‌های قشنگی» که می‌گرفت.
پس از مرگ اعتمادالسلطنه، در سال ۱۳۱۳، عزت ملک خانم از تهران رفت. اعتمادالسلطنه در وصیتی تمام دارایی‌هایش را به ناصرالدین شاه بخشیده بود. در تاریخ آمده که ناصرالدین شاه بخشی از دارایی‌های او را طبق وصیت برداشت و باقی را به عزت ملک خانم داد. عزت ملک خانم راهی مشهد شد. ارث همسرش را که کتاب‌های خطی بود به کتاب‌خانه‌ی آستان قدس رضوی اهدا کرد. به عقد حاج سید حسین، نایب‌التولیه‌ی آستان قدس درآمد و پس از مدتی زندگی با او در سن ۵۳ سالگی از دنیا رفت. او را در دارالسیاده دفن کردند. از او چند عکس باقی ماند و بخش عظیمی از کتاب خاطرات اعتمادالسلطنه و شهرتی که در بازی نَرد و شطرنج داشت و نامش به عنوان اولین عکاس و روزنامه‌نگار زن ایرانی.  

۵۰۰ هزار اسپانیایی‌ای بودند که پس از سقوط بارسلون به دست نیروهای فرانکو در اواخر جنگ داخلیِ اسپانیا در ۲۶ ژانویه‌ی ۱۹۳۹ از طریق رشته‌کوه‌های پیرِنه‌ی شرقی به فرانسه گریختند


barcelonarevisited
۸۰ سال از وخیم‌ترین ــ و ناشناخته‌ترین ــ بحران پناهندگیِ اروپا می‌گذرد اما خاطره‌ی «عقب‌نشینی» هنوز در ذهن مادلِن مورِنا زنده است. خانواده‌ی او در میان ۵۰۰ هزار اسپانیایی‌ای بودند که پس از سقوط بارسلون به دست نیروهای فرانکو در اواخر جنگ داخلیِ اسپانیا در ۲۶ ژانویه‌ی ۱۹۳۹ از طریق رشته‌کوه‌های پیرِنه‌ی شرقی به فرانسه گریختند، رویدادی که به یکی از بزرگ‌ترین مهاجرت‌های جمعیِ دوران معاصر تبدیل شد.
عکس‌ها و بریده‌فیلم‌های مستند، منظره‌ی باورنکردنیِ سرازیرشدنِ نیم میلیون نفر به شهرهای مرزیِ پوجسِردا در اسپانیا و پِرَتس-دو-مولو و پِرتوس در فرانسه را نشان می‌دهند ــ زنان و کودکان، مبارزان مسلح جمهوری‌خواه، و اعضای «بریگاد بین‌المللی». لَندِپاندان (L’Indépendant) ، روزنامه‌ی فرانسوی‌زبان محلی، از منظره‌ی «فراموش‌نشدنیِ گروهی از غیرنظامیان، سربازان مسلح، خودروها و حیوانات» سخن گفت.
مورنا، که در دهکده‌ی وینچا، واقع در دامنه‌ی پیرنه، زندگی می‌کند، می‌گوید: «وقتی بارسلون سقوط کرد شش ساله بودم. پدر و عمویم دوشادوش جمهوری‌خواهان می‌جنگیدند. بنابراین مجبور شدیم که از روستایمان در نزدیکیِ مرز فرانسه فرار کنیم. مادر، برادر، عمه، مادربزرگ و پدربزرگم هم با ما بودند. پدربزرگم عصبانی بود و می‌گفت: «چرا باید این‌جا را ترک کنیم؟ من هیچ کار بدی نکرده‌ام.» همه وحشت‌زده بودند و من خیلی ترسیده بودم. می‌دانستیم که در خطریم. جز چند دست لباس و کمی خرت و پرت چیزی برنداشتیم. من عروسکم را با خود بردم.»
«جاده نزدیک فرانسه تمام شد. بنابراین مجبور شدیم که از گردنه‌ی "کول دار" عبور کنیم. هوا خیلی سرد بود و برف می‌بارید. باید اموالمان را رها می‌کردیم، نمی‌توانستیم آنها را با خود ببریم. کلبه‌ای برای خوابیدن پیدا کردیم. بعد از مدتی صاحبش آمد. معلوم شد که از خویشاوندان دورمان است. صبح مرا روی دوشش گذاشت و آن قدر رفتیم تا وارد فرانسه شدیم.»
theguardian

در 13 فوریه‌ی 1939 نیروهای فرانکو به مرز فرانسه رسیدند و «عقب‌نشینی» پایان یافت. امسال به منظور گرامی‌داشت هشتادمین سالگرد این رویداد، مراسم گوناگونی برگزار خواهد شد. در ساحل آرژله نمایشگاه عکاسی برگزار خواهد شد، در همه‌ی روستاهای نزدیک به اردوگاه‌های قدیمی نمایشگاه‌ها و سخنرانی‌هایی برگزار و نمایش‌هایی اجرا خواهد شد و وب‌سایت جدیدی آغاز به کار خواهد کرد. اما سکوت و انکار سال‌ها ادامه داشته است. آنیِس ساجالولی، مدیر موزه‌ی یادبودی در ریوسالت (Rivesaltes)، نزدیک پِرپینیان، می‌گوید: «ثبت تاریخ عقب‌نشینی هنوز ادامه دارد.» ریوسالت محل برپاییِ یکی از اردوگاه‌هایی بود که هزاران تن از زندانیانش در کام مرگ فرو رفتند. ساجالولی می‌افزاید: «هنوز جزئیات را نمی‌دانیم. هر کسی سرگذشت متفاوتی داشت.»
رفتار فرانسوی‌ها با پناهندگان خصمانه بود. مسئولان کشور مرزها را به روی آنها گشودند و وقتی نیروهای فرانکو، که جمهوری‌خواهان را تعقیب می‌کردند، به پرتوس (Le Perthus) رسیدند، فرانسوی‌ها مرزها را بستند. اما آنها برای میزبانی از این تعداد پناهنده به هیچ وجه آمادگی نداشتند: نه غذایی وجود داشت، نه امکانات بهداشتی و نه سرپناهی برای در امان ماندن از آب‌وهوای طاقت‌فرسای کوهستان. هر روز ساعت 3 بعدازظهر یک تکه نان را بین پنج پناهنده‌ی خسته و مأیوس تقسیم می‌کردند و به هر یک از آنها یک فنجان کوچک آب می‌دادند. همین و بس.
در پرتس-دو-مولو، محل اسکان خانواده‌ی مورنا، بسیاری از کودکان بر اثر سرماخوردگی جان باختند. جمهوری‌خواهان مبارز را خلع سلاح کردند، و پناهندگان را ابتدا محصور کردند و سپس به اردوگاه‌های گوناگون فرستادند. فرانسوی‌ها این کار را به سربازان سنگالی واگذار کردند. خانواده‌ی مورنا را به اردوگاهی در همان نزدیکی بردند اما مبارزان و پسرهای بزرگ‌تر از 14 سال را به اردوگاه‌های تازه‌تأسیسی در اطراف پرپینیان منتقل کردند که آب‌وهوای نامساعدی داشت. دیوید وینگیت پایک، مورخ جنگ داخلی اسپانیا، می‌گوید: «با آنها بدتر از اسرای جنگی رفتار کردند. با آنها مثل جنایتکاران برخورد کردند.» بدترین اردوگاه‌ها در سواحل آرژله، سَن-سیپریان و لو بارکاره بود ــ در این اردوگاه‌ها بادهای تندی می‌وزید، توفان شن به راه می‌افتاد، و آب‌وهوا طاقت‌فرسا بود. هلن گراهام، استاد تاریخ اسپانیا در رویال هالووِی در دانشگاه لندن، می‌گوید: «فقط ماسه بود و سیم خاردار. تنها سرپناهشان چادر بود. نه به آب تازه دسترسی داشتند و نه خبری از حمام و توالت بود ــ تمام این نیازها را با آب دریا برطرف می‌کردند. پناهندگانی که به این اردوگاه‌ها وارد می‌شدند بیمار بودند. بنابراین، مشکل حاد عبارت بود از اسهال و حصبه. بسیاری از آنها مُردند.»
تا وقتی که یک فرد معتبر «حمایت مالی» از پناهندگان را بر عهده نمی‌گرفت، هیچ یک از آنها را آزاد نمی‌کردند. مطبوعات دست‌راستی به خصومت مردم محل دامن می‌زدند و ادعا می‌کردند که اکثر پناهندگان زندانی، تبهکار یا کمونیست‌ فتنه‌گرند، و شکایت آنها از آب‌وغذای جیره‌بندی‌شده را مسخره می‌کردند.
وقتی جنگ جهانی دوم در پائیز 1939 شروع شد اردوگاه‌ها هنوز پابرجا بود. پس از سقوط فرانسه در سال 1940 این اردوگاه‌ها به دست حکومت خائن ویشی افتاد که همدست نازی‌ها بود. آنها 50 هزار زندانی دیگر را هم در این اردوگاه‌ها جای دادند. زندانیان تازه‌وارد را عمدتاً یهودیان و دیگر «عناصر نامطلوب» (کولی‌ها، همجنس‌گرایان و کمونیست‌ها) تشکیل می‌دادند. زندانیان اسپانیایی را به بیگاری واداشتند تا 600 جریب از پادگان‌ ریوسالت را به اردوگاهی برای زندانیان تازه‌وارد تبدیل کنند. ساجالولی می‌گوید: «ریوسالت به اردوگاهی برای نگهداری گروه‌های مختلفی از آدم‌های مطرود در شرایط طاقت‌فرسا تبدیل شد. بیش از 2000 یهودی را از ریوسالت به کام مرگ فرستادند.»
theguardian

آنتونیو دو لا فوئِنته ای فِراز 89 سال دارد و خاطرات آن دوران هنوز در ذهنش زنده است. پدرش مبارزی جمهوری‌خواه بود. در فوریه‌ی 1939 وقتی خانواده‌اش از پوجسردا به فرانسه گریختند ۹ سال بیشتر نداشت. چهار سال بعدی را در هفت اردوگاه مختلف گذراند. او می‌گوید: «ریوسالت از همه بدتر بود. نزدیک به دو سال را آن‌جا در شرایط بدی سپری کردیم. مادربزرگم همان‌جا مرد. از همه بدتر این بود که نمی‌دانستیم پدر و عمویم کجا هستند. سردمان بود و گرسنه، و از همه بدتر، وحشت‌زده بودیم. می‌دیدیم که یهودیان را به آلمان می‌فرستند اما نمی‌دانستیم چه بر سرشان می‌آید.»
موزه‌ی یادبود اردوگاه ریوسالت در سال 2015 گشایش یافت. ساجالولی می‌گوید: «20 سال برای ایجاد این موزه جنگیدیم. شهردار می‌خواست این پادگان را با خاک یکسان کند.» اما فشار مورخان و انجمن «پسران و دختران جمهوری‌خواهان اسپانیایی و فرزندان مهاجران اسپانیایی» از تخریب این پادگان متروکه جلوگیری کرد. اکنون این پادگان به موزه‌ای برای زنده نگه‌ داشتن خاطره‌ای دردناک تبدیل شده است.
حدود 200 هزار پناهنده به اسپانیا بازگشتند ــ البته پس از این که فرانسه آنها را به این کار تشویق کرد و فرانکو بی‌شرمانه به دروغ گفت که با آغوش باز از آنها استقبال خواهند کرد. آنهایی که در فرانسه باقی ماندند، درد و رنج شدیدی را متحمل شدند، از یک اردوگاه به اردوگاه دیگری فرستاده و به بیگاری کشیده شدند. مبارزان جمهوری‌خواهی که از اردوگاه‌ها گریختند به نهضت مقاومت پیوستند. بقیه، از جمله خانواده‌ی مورنا، با فقر و انواع محرومیت‌ها دست و پنجه نرم کردند اما سرانجام در جامعه‌ی محلی جذب شدند و به تاریخ و هویتش شکل دادند. بااین‌همه، تا وقتی فرانکو زنده بود، نتوانستند به اسپانیا برگردند. به یاد آوردن این واقعیت حتی 80 سال بعد هم مورنا را به گریه می‌اندازد: «پدر و مادرم دیگر هیچ‌وقت اسپانیا را ندیدند.»

گاه‌شمار عقب‌نشینی
26 ژانویه‌ی 1939
بارسلون، آخرین سنگر جمهوری‌خواهان اسپانیایی در کاتالونیا، به دست نیروهای فاشیست فرانکو می‌افتد و مبارزان جمهوری‌خواه و خانواده‌هایشان از شهر می‌گریزند.
27-8 ژانویه
فرانسه مرزهایش را به روی پناهندگان ــ زنان، کودکان و مجروحان ــ می‌گشاید.
30 ژانویه
فرانسه پناهندگان را در اردوگاهی در ساحل آرژله حبس می‌کند.
5-9 فوریه
فرانسه جمهوری‌خواهان مسلحی را که عقب‌نشینی کرده‌اند، به کشور راه می‌دهد و تسلیحات و خودروهای آنان را مصادره می‌کند.
9 فوریه
نیروهای فرانکو، که پناهندگان را تعقیب می‌کردند، به مرز می‌رسند.
11 فوریه به بعد
اردوگاه‌هایی در سراسر پیرنه‌ی شرقی و نواحی اطراف برپا می‌شود. تا اواسط مارس 250 هزار پناهنده در آنها حبس می‌شوند.
13 فوریه
آخرین پناهندگان از مرز عبور می‌کنند. مرز کاملاً بسته می‌شود و «عقب‌نشینی» پایان می‌یابد.

درباره‌ی آخرین فیلم ایلیا سلیمان؛ «فلسطینی مبهوت دوران» فرناز سیفی


tiff
جمعیت مسیحیان فلسطینی، شمع به دست، در دو سوی خیابان ایستادند و سرودی مذهبی را سر دادند. کشیش با ردای پرتجمل خود در حالی که تاج مقدسی بر سر و عصایی در دست دارد، جلو می‌افتد و همه جماعت با هم به سوی درب ورودی کلیسایی در شهر ناصره می‌روند تا مراسم مذهبی عید پاک را به جا آورند. شهری که به باور مسیحیان، خانه‌ی مریم مقدس است و بنابراین یکی از مقدس‌ترین نقاط جهان برای آن‌ها محسوب می‌شود. کشیش و جماعتْ پشت در کلیسا می‌ایستند، بنا به رسمی دیرینه کشیش سه بار در می‌زند، خادم کلیسا که داخل ساختمان است باید بپرسد «کیستی؟»، کشیش پاسخ دهد امت مؤمنان‌ایم که برای عبادت آمده‌ایم، خادم در کلیسا را باز کند، کشیش و مؤمنان داخل شوند و مراسم مذهبی انجام شود. این‌جا اما کشیش در می‌زند، خادم که او را نمی‌بینم ــ اما از لحن صدایش به‌نظر می‌رسد مست است ــ می‌پرسد کیستی؟‌ وقتی کشیش جواب می‌دهد، خادم با شیطنت می‌خندد و می‌گوید که در را به روی پدر روحانی باز نخواهد کرد. ده‌ها جفت چشم حیرت‌زده به در کلیسا خیره مانده، کشیش این‌بار محکم‌تر در را کوبیده و زیر لب با خشم خادم را تهدید می‌کند که در را باز کند. این اتفاق چند بار دیگر تکرار می‌شود، هر بار خادم با شیطنت بیشتری، بلندتر می‌خندد و کماکان در را باز نمی‌کند. پدر روحانی که به شدت برافروخته است، تاج را از سر درآورده و عصای طلاییِ همراه خود به یکی از روحانیون دیگر می‌دهد، سراغ در پشتی کلیسا می‌رود، آستین‌ها را برای دعوا و کتک‌کاری بالا می‌زند و قبل از این‌که با لگد در را بشکند رو به آسمان کرده و از «خداوند متعال» عذرخواهی می‌کند، بعد صدای مشت و لگد است که از داخل کلیسا بلند می‌شود و چشم‌های گردشده‌ی جماعت مؤمنان را گردتر می‌کند. کمی بعد، پدر روحانی با سر و وضع آشفته در را به روی مؤمنان باز می‌کند. شلیک خنده‌ها از هر سوی سالن سینما بلند می‌شود.
این صحنه‌ی آغازینِ «باید بهشت باشد»، تازه‌ترین فیلم بلند ایلیا سلیمان، کارگردان نام‌آشنای فلسطینی است که یکی از نامزدهای دریافت جایزه‌ی «نخل طلای» جشنواره‌ی کن در سال ۲۰۱۹ بود و برنده‌ی جایزه‌ی ویژه‌ی «فدراسیون بین‌المللی منتقدان فیلم» در کن شد. ایلیا سلیمان بعد از یک دهه سکوت، بار دیگر فیلم بلندی ساخته است. فیلمی طنزآمیز و کاملاً سیاسی در نقد نگاهِ بهغایت کلیشه‌ای مردمِ جهان به فلسطین و «فلسطینی» بودن، در نقد رفتارهای رایج مردم فلسطین و اسرائیل، در عجیب و غریب بودن و پوچی اوضاعِ هر گوشه‌ی جهان، از پاریس گرفته تا نیویورک، و مردمی که به این وضعیت عجیب و سورئالیسم جاری روزمره عادت کرده‌اند.
ایلیا سلیمان، خود نقش اصلی این فیلم را بازی می‌کند. شاید مجموع کل حرف‌هایی که در ۹۷ دقیقه‌ی فیلم ردوبدل می‌شود به زحمت به ۲۰ جمله برسد و در این میان خود سلیمان در کل فیلم تنها چهار کلمه حرف می‌زند و یک‌بار رو به یک گنجشک لبخند می‌زند و بس. باقی فیلم، حالات نگاه اوست که به ما می‌گوید به چه فکر می‌کند. نگاهی که اغلب مبهوت است و حیرت‌زده، گاه شیطنت‌آمیز است و گاه بی‌حوصله، گاهی حاکی از این‌که سلیمان حسابی دارد با پوچیِ اوضاع تفریح می‌کند و گاه گیج است و متحیر.
nziff
در سراسر فیلم، سلیمان آدم‌ها و اتفاق‌های روبروی‌اش را در سکوت نظاره می‌کند:‌ همسایه‌ی خود در شهر ناصره را که هر روز از درخت لیموی حیاط خانه‌ی او لیمو می‌دزدد و منت هم بر سر سلیمان می‌گذارد که «مراقب» درخت لیموی اوست؛ پلیس‌های اسرائیلی را که در همان حال که دختر نوجوانی را چشم‌بسته بازداشت و سوار ماشین پلیس می‌کنند عینک‌های آفتابی‌شان را با هم تعویض کرده و در آینه‌ی ماشین با عینک‌ها ژست می‌گیرند؛ همسایه‌ی دیگر را که مدام بلوف می‌زند و دروغ‌های شاخدار تحویل می‌دهد؛ پلیس‌های سوار بر اسکوتر برقی در پاریس را که رفتارشان به شخصیت‌ «پت و مت» معروف کارتون‌های بچگی طعنه می‌زند؛ مردمِ در حال خرید در فروشگاه مواد غذایی در نیویورک را که هر یک اسلحه‌ و گاه کلاشنیکف همراه دارند و انگار چیزی عادی‌تر از حمل سلاح به وقت خرید سیب و پرتقال نیست؛ دانشجویان دانشگاهی در آمریکا که با لباس زنبور عسل و کفشدوزک و شیر و پلنگ سر کلاس پیش از جشن هالووین حاضر شدند و … .
داستان اصلی فیلم ساده است: کارگردانی فلسطینی از شهر خود ــ ناصره ــ راهیِ غرب (ابتدا پاریس و بعد نیویورک) می‌شود تا برای ساخت فیلم تازه‌ی خود تهیه‌کننده‌ای پیدا کند. هر گوشه که نگاه می‌کند، سورئالیسم (فراواقع‌گرایی) در جریان است. سورئالیسمی که گاه تنیده در کلیشه، نژادپرستی، خشونت، خودخواهی دروغ و دغل و تعیین و تکلیف است، اما چنان عادی و روزمره شده که انگار حواس هیچ‌کس را جلب نمی‌کند. ایلیا سلیمان در مصاحبه‌های بعد از اکران فیلم خود چندین‌بار گفت که به نظر او هر گوشه‌ی جهان، «فلسطین کوچکی» شده با همه‌ی آن خشونت‌ها، تحقیرها، نظامی‌گری روزمره و جنگیدن برای بقا. منتها همه‌ی این‌ها چنان عادی و روزمره شده که حواس کسی جمع نمی‌شود که چه خشونت و تحقیر روزمره‌ای را زندگی می‌کنند و پوچی این روزمره‌ی معناباخته را نمی‌بینند. او در سراسر فیلم با طعنه و تمسخر و حیرت، با نگاهی که گاه می‌تواند «نگاه از بالا» هم تلقی شود، در حال تماشای همین «فلسطین‌های کوچک» جاری روزمره است و به مخاطب نشان می‌دهد و یادآوری می‌کند که چه معناباختگیِ عجیبی را زندگی می‌کنند و حواس‌شان به آن نیست.
ایلیا سلیمان ۱۰ سال پیش، ساخت سه‌گانه‌ی فلسطین خود را به پایان برد. سه‌گانه‌ای که با ساختن فیلم «تاریخچهی یک ناپدید شدن» در سال ۱۹۹۶ آغاز شد؛ با ساخت فیلم بسیار ستایش‌شده‌ی «مداخلهی الهی» ادامه پیدا کرد که معروف‌ترین اثر سلیمان است و یک روزِ زندگی در شهر ناصره را به تصویر می‌کشد. سلیمان در سال ۲۰۰۹ با ساخت فیلم «زمانی که باقی می‌ماند»، ساخت سه‌گانه‌ی خود درباره‌ی فلسطین را به پایان برد و برای یک دهه فیلم بلندی نساخت.
festival.lemonde.fr
سلیمان سال‌هاست که منتقد مفاهیمی مثل «زاویه نگاه فلسطینی» است و هر بار هم که خبرنگاران اغلب غربی چنین سؤالاتی از او بپرسند، بی‌تعارف به آن‌ها می‌پرد که «زاویه نگاه فلسطینی» یعنی چه و چطور می‌توانید هزاران هزار نگاه و باور فلسطینی را در یک کاسه ریخته و یکی کنید و مفاهیم بی‌پایه و اساس این چنین بسازید؟ سلیمان در «باید بهشت باشد»، باز این نگاه‌های کلیشه را به تندی به سخره و نقد گرفته است.
در یکی از سکانس‌های فیلم، شخصیت اصلی روبروی یک تهیه‌کننده‌ی سینماییِ فرانسوی نشسته که دارد توضیح می‌دهد چرا نمی‌تواند تهیه‌کننده‌ی فیلم تازه‌ی او باشد. تهیه‌کننده بعد از کلی مقدمه‌چینی و تعریف از فیلم‌نامه و کارهای سلیمان و تأکید بر این‌که آن‌ها بسیار «حامی فلسطین‌اند»، می‌گوید که فیلم‌های او «به اندازه‌ی کافی فلسطینی» نیست! و منظورش به روشنی همین است که فیلم‌های او، فلسطینی‌ها را در قالب قربانی، خشمگین، در میانه‌ی جنگ، سرخورده و مستأصل نشان نمی‌دهد. ایلیا سلیمان خود منتقد جدی این نگاه است که هنرمندان فلسطینی، در تولید آثار خود دست از باور و نگاه خود بردارند و چیزی را بسازند که «خارجی‌پسند» باشد و فلسطینی را جوری تصویر کنند که باب‌میل آن‌ها و «بفروش» است. تاکنون بارها در مصاحبه‌های خود با رسانه‌ها گفته که تن دادن به چنین امری یعنی «گتویی تازه ساختن». انگار که یک فلسطینی با دست خودش، خود را اسیر یک گتوی فرهنگی هم بکند.
در سکانس دیگری که در دفتر تهیه‌کننده‌‌ای در نیویورک می‌گذرد، شخصیت اصلی فیلم در کنار بازیگری لاتین‌تبار (با بازی خوب گائل گارسیا برنال) در انتظار ملاقات با تهیه‌کننده نشسته است. گارسیا برنال در حال صحبت تلفنی، به کسی که پشت خط است می‌گوید سلیمان فلسطینی است: «نه، فلسطینی فلسطین است، نه فلسطینی اسرائیل»!
یک دهه بعد از آخرین قسمت سه‌گانه‌ی سلیمان، تفاوت اصلی فیلم بلند تازه‌ی او شاید این باشد که این‌بار انگار اندکی امیدوارتر از فیلم‌های پیشین است. او هنوز هم مبهوت این جهان سورئال و این خشونت «عادی» در سراسر جهان است و روزمره‌ی عجیب و غریب و پوچی که لاجرم به‌غایت و به تلخی خنده‌دار است. با این‌حال کارگردان این‌جا انگار روزنه‌های تازه‌ی دیگری را می‌بیند: مثل سکانس فلسطینی‌های جوانی که جور دیگری قدرت و هویت می‌گیرند، می‌رقصند و می‌خندند. و خودش که به خانه‌اش در شهر ناصره بازمی‌گردد. همان خانه‌ای که همسایه‌ات هر روز با زرنگی، گاه پیدا و گاه پنهان، از درخت لیموی حیاط‌ تو چند لیمو می‌دزدد. کارگردان انگار می‌خواهد اعلام کند که «خانه‌ای داشتن»، هرچند زیر یوغ اشغال‌گری و تبعیض و در محاصره‌ی آدم‌هایی که اغلب آن‌ها را نمی‌فهمی، بهتر از این است که خانه‌ای نداشته باشی و پایت روی هیچ زمینی، سفت نباشد.
در یکی از کلیدی‌ترین صحنه‌های فیلم، شخصیت اصلی فیلم به نیویورک رسیده است. سوار تاکسی می‌شود تا راهی هتل محل اقامت خود شود. راننده‌ی تاکسی از او می‌‌پرسد اهل کجاست؟ سلیمان جواب می‌دهد: «ناصره.» راننده می‌پرسد ناصره کجاست؟ او می‌گوید: «من فلسطینی‌ام.» راننده ناگهان ترمز می‌کند و هیجان‌زده تلفن همراه خود را برمی‌دارد و به کسی زنگ می‌زند. با هیجان برای کسی که پشت خط است تعریف می‌کند که یک «فلسطینی» سوار ماشین او شده، یک «فلسطینی واقعی». نوعی از ذوق‌زدگیِ دردناکِ رایج میان برخی از غربی‌ها که با اهالی شرق به مثابه‌ی «سوژه‌ی عجیب و غریب» برخورد می‌کنند و هیجان‌شان از دیدن این «موجود اگزاتیک»، بیشتر از هرچیز دردناک است و زخم می‌زند. و این تمام کلماتی است که در طول فیلم از دهان ایلیا سلیمان، بازیگر اصلی فیلمی به کارگردانی خودش، بیرون می‌آید: « ناصره. من فلسطینی‌ام.»