پادکستها: بخوان به نام ایران
فصل سوم؛ سرکوب
فصل آخر
با سپاس از نشر آسو در تدارک و انتشار این پادکستها. تدوین: سپهر عاطفی، موسیقی: Perle
الزام این روایت را از همان ابتدای مواجهه با فاجعه دریافتم، از روزی که در دهلیز سرد پزشک قانونی آن زخمهای عمیق را بر سینههای عزیزشان دیدم و به سکوت مرگ بر لبهای کبودشان خیره ماندم، از روزی که پا به خانه تاراجشدهشان گذاشتم و در امتداد قدمهایم درد این خانه در جانم رسوخ کرد.
در طول سالهای پیگیری پروندۀ قتل، هربار که با سکوت و دروغ و تحریف مأموران حکومتی در برابر سرنوشت عزیزانم روبرو شدم، دریافتم که بار سنگین این روایت بر شانههای من است، تا دیگران مهلت شناخت و قضاوت یابند، تا حافظه جمعی محدود به قرائت رسمی ریاکاران و زورگویان نماند.
زیر آوار فاجعه سماجتی در من زاده شد، که همچنان همراه من است. از همان روزها آغاز به جستجو کردم، به دنبال نوشتارهای سیاسی، گفتگوها و اعلامیههای آنان، به دنبال آن سندهایی که مأموران حکومتی به غارت برده بودند. آنچه یافتهام تنها بخشهایی از دفتر قطور تلاش سیاسی آن دو را در دهه های متوالی شامل میشود. دفتری که یورشهای پیاپی استبداد برگهای بیشماری از آن را جویدهاند. استبداد دشمن کینهتوز حافظه است، هیولایی که در فراموشی و ناآگاهی و ترس ما حضور خود را میگستراند و اطاعت از قرائت خویش را بر ما تحمیل میکند تا آینده را در تکرار گذشته محصور سازد.
پدرومادرم دشمن استبداد بودند و در تلاطم این پیکار زندگی و خانه خویش را ساختند، خانهای که در تهاجم تندبادها از آزادگی و شرافت انسانی، از دلیری و میهندوستی استواری میگرفت. در این خانه من و برادرم زاده شدیم و در فراز و نشیب تلاش آنان بالیدیم، گاه سرشار از شور زندگی آن خانه، و گاه کزکرده در تهاجم تنگناهای آن خانه. ما کوچ کردیم و آنان ماندند تا پیکار خویش در همان خانه به سرانجامی تلخ برند.
در این خانه از آنان دو لکه خون باقی ست که در گذر زمان رنگ میبازد، به همراه انباشتی از خاطرات که اگر بازگو نشوند در دستبرد دائمی گذر زمان و تحمیل دائمی استبداد محو خواهند شد. این کتاب تلاشی ست برای بازپسگیری حق حضور، که از عزیزانم سلب شد.
این کتاب را در خانهام در شهر کوچکی در آلمان نوشتهام. پشت میزی، در اتاقی که رو به دیواری دارد و در طی این سالها پر از یادداشتهای کوچک و رنگی شده است: تاریخها، تکهپارههای خاطرات، نقلقولها و هرآنچه دستمایه من برای نوشتن بوده است. یادآوری از جملهای یا تصویری که در حافظه داشتهام آغاز شده و در تمرکزی دشوار به گذشته نقب زده تا آنچه را که در غبار زمان محو شده مینمود، ردیابی و بازسازی کند. این اتاق هنوز سرشار از تصویرهای محو است و من امیدوارم روزی دوباره به جستجوی آنها ادامه دهم. شاید آنوقت بازنمای کاملتری از گذشته ترسیم شود.
به یاد آوردن راه دشواری بوده است. در این مسیر خود را به جریان سیال ذهن سپردهام و تلاش کردهام تا بیش از هرچیز فضای زندگی آنان را آنگونه که بود به تصویر بکشم؛ با جسارتها و شادیهایش، با کلنجارها و تلخیهایش. همانگونه که روال زندگی در خانه ما بود در این کتاب نیز مرزی میان تلاش سیاسی و روزمرۀ زندگی نکشیدهام. مادرم در یکی از آخرین مصاحبه هایش کنار پدرم ایستاده و از پیوندشان میگوید، که عاشقانه و سیاسی آغاز شده و در فراز و نشیب زندگی و مبارزۀ مشترک امتداد یافته است. مادرم با شوقی کودکانه جملهای از دکتر مصدق را در تبریک ازدواجشان نقل میکند که نوشته بود خداوند نجار نیست اما در و تخته را خوب به هم جور می کند و پدرم با لبخندی پرمهر و شرم از زیر چشم او را تماشا می کند. تلاش من بازگویی این پیوند بوده است.
این کتاب هیچ ادعایی ندارد الا روایت صادقانه آنچه من شاهدش بودهام.
از تمامی آنانی که مرا در این راه یاری کردهاند صمیمانه سپاسگزارم و از تمامی آنان که با خواندن این کتاب و بازگویی و نقد آن به ماندگاری داریوش و پروانه فروهر در حافظه جمعی یاری خواهند رساند سپاسگزارم. و بیش از هر چیز در پهنه هستی سپاسگزار پدرومادرم هستم که دریافت ارزش نیکیها و پایبندی به آنها را به من آموختند.
پرستو فروهر