۱۳۹۷ مهر ۲۵, چهارشنبه
تبریز تب آلود بخش هفتمبهزاد کشاورزی پیشنهاد آشتی کنسول روس دامی برای تبریز روز چهارم جنک، روس ها كه خود را در تنگنا مي ديدند و ستاد خویش را در شرف انهدام مي يافتند، نياز به آتش بس موقت داشتند تا خود را جمع و جور كنند. زیرا که دستۀ پنجم ایروان مرکب از هشتصد نظامی و تسلیحات کامل در راه بود و تا آن ها به دروازه های شهر تبریز نرسیده بودند، مجاهدان همچنان برتری نظامی خویش را حفظ می کردند و چه بسا که می توانستند قوای روس را ازلشگرگاه خود ( باغ شمال ) برکنده و از شهر نیز بیرون کنند. و به همین دلیل کنسول روس سخن از آتش بس به میان آورد. بدین شرح که او کنسول های انگلستان و فرانسه را به میانجیگری دعوت کرد و سپس ملای بزرگ شهر « ثقة الاسلام» و نایب الایالۀ تبریز « ضیاء الدوله » را نیز به این جمع فراخواند. کنسول، مزوّرانه سخن از آشتی به میان آورد. پس از گفتگوی زیاد، چنین نهادند که مجاهدان خلع سلاح شده و به کار و کسب خویش برگردند و هرکدام از آنان که بخواهند می توانند با اسلحۀ خویش از شهر بیرون روند. در عوض، با تضمین کنسول های فوق، میلر قول داد که: « ... روسیان گذشته را فراموش کنند و بر کسانی که از مجاهدان در شهر مانده به کارهای خود می پردازند، آزاری نرسانند. نیز روسیان هیچگاه از باغ شمال بیرون نیایند و به شهر کاری نداشته باشند و برای ایمنی شهر پانصد تن پاسبان با رخت و نشان دولتی گمارده شود که جز از ایشان هیچکس در شهر با تفنگ و ابزار جنگ نباشد... میلربه گردن گرفت که اگر صمدخان از نبودن مجاهدان دلیر شده به شهر تازد روسیان جلو گیرند ... »[۱] سران شهر این جنگ را بن بست خطرناکی برای تبریز می پنداشتند. زیرا به خوبی می دانستند که اگرچه هم اکنون مجاهدان باغشمال را در محاصره گرفته اند و می توانند نظامیان روسیّه را از شهر اخراج سازند، لیکن از این مطلب نیز آگاه بودند که صدها سالدات روسی به سوی مرزهای ایران در جلفا حرکت کرده اند و بدون شک در روزهای آتی از مرز خواهند گذشت و ده ها هزار نظامی دیگر روسی آمادده اند که به دستور نایب السلطنۀ قفقازیّه به سوی مرزهای ایران روانه گردند و در این صورت کار تبریز به جاهای باریکی خواهد کشید. به همین دلیل از پیشنهاد کنسول روسیّه استقبال کرده و تصمیم گرفتند که جنگ را به پایان برسانند. لیکن آن ها – همچون حکومتگران مرکز – از تزویر کنسول روسیّه غافل بودند. تاریخ نشان داد که روس ها به قول و قرار خویش پایبند نشدند و – به طوری که خواهیم دید – پس از خلع سلاح مجاهدان، یکی از بزرگترین فجایع تاریخ کشور را در شهر تبریز به بار آوردند. سرنوشت دلاوران تبریز در گرماگرم جنگ، حکومتگران كشور در تهران، تحت تأثير گزارش هاي نادرستِ كنسول هاي روس و انگليس در تبريز( كه تمام گناهان درگيري را به پاي مجاهدان حواله كرده بودند)، سران تبریز را ملامت می کردند که چرا در مقابل چکمه پوشان قداره بند روسیّه از کیان و شرف خود دفاع می کنید و بوسيله تلگراف هاي متعدد، مدافعين شهر را از ادامه پايداري برحذر ميداشتند و آنان را به تسليم شدن دعوت مي كردند. كسي نبود از آنان بپرسد: شما كه در مقابل اولتيماتوم روس ها با حقارت تمام تسليم شديد و به زور قواي انتظامي درهاي مجلس را به روي نمايندگان مردم بستيد و مشروطیت را به تعطیلی کشانیدید، چه گلي به يقه هموطنانتان زديد؟ مگر روس ها به قولي كه داده بودند وفا كرده و قوای شان را از ایران بیرون راندند؟ انان حتی از پيشروي قواي شان به سوي تهران نیز خودداري نکردند! اگر با تسليم شدن مدافعان شهر تبريز، مشكل برطرف مي شد، شايد به نحوي درخواست تهران قابل توجيه بود، ليكن سخن اينجاست كه قواي روسيه جهت مهماني به تبريز وارد نشده بودند، آنان آمده بودند تا اين منطقه را نيز همچون سرزمین های ایرانی قفقازیه جزو خاك خود سازند. تاريخ نشان داد كه اگر انقلاب اكتبر ۱۹۱۷ اتفاق نمي افتاد آن « گرگ تيز دندان » هرگز دست از سر اين «بزغاله ناتوان» برنمي داشت. سئوال اينجاست كه در اين موقعيت بحراني، سران كشور در تهران چه عملي (بجز توصيه به تسليم شدن) می بایست انجام بدهند؟ جواب مي دهيم كه آنان بايستي دستور ميدادند در تمام نقاط كشور ( به ویژه در تبریز ) كليه مردم اسلحه بدست بگيرند و سنگربندي كنند و جواب كلوخ را با سنگ پاداش بدهند. زیرا که جنگیدن و کشته شدن در مقابل چنین دشمن خونخوار، هزاران بار بهتر از تسلیم شدن و بار حقارت آن را به دوش کشیدن بود. درد مدافعان شهر تبريز فقط اصرار دولتمردان مركز جهت تسليم شدن نبود بلكه هنوز درگیری ادامه داشت که گروهی ازمردم ناراضی شهر ( که مدام بر تعدادشان نیز افزوده می شد) با ادامۀ جنگ به مخالفت برخاستند. افرادی از بین آنان – احتمالآ به لحاظ همکاری با کنسول روسیّه و قول و قرار با شجاع الدوله – کار را به ملامت و دشنام و ناسزا برعلیه مجاهدان کشانیدند. این عمل در حقیقت خنجری بود که از پشتِ سر بر پیکر مبارزان شهر زده می شد. بدون شک صدمۀ معنوی و روحی آن عمل، هزاران بار از زخم توپ وتفنگ نظامیان روسیّه کاری تر بود. زیرا نهایت ناانصافی بود که جوانان شجاع یک شهری که از هست و نیست خویش گذشته و برای رهائی سرزمین شان جان بر کف نهاده بودند، اینچنین نا مردانه از پشت سر مورد هتک حرمت قرار گیرند. تعداد اندکی از آن بلواگران کسانی بودند که در آن چند روز خود وعزیزان شان به وسیلۀ نیروهای روسی مورد انتقام گیری قرار گرفته و به بدترین وجهی شکنجه، کشته و یا زخمی شده و منازلشان نیز ویران شده بود. کسروی در بارۀ این دسته می نویسد: « ... این درندگی ها اثر خود را بخشیده ... مردم بر خاندان ها ی خود ترسیده در کار خود فروماندند و چنانکه شیوۀ درماندگان است زبان به شکایت از مجاهدین باز کردند ... »[۲] شمار قابل توجهی از آنان نیز برخی از ملایان ضد مشروطه و پیروان فراوان آنان بودند که از همان بدو مشروطیت با آزادیخواهان سرِ کینه و عداوت داشتند، لیکن از ترس شان زبان به مخالفت نمی گشادند. اکنون که فرصت به دست آورده بودند، از شماتت و ملامت مجاهدان فروگزاری نمی کردند. دستۀ دیگری در شهر وجود داشتند که از طرفداران محمدعلی میرزا بودند که در انتظار بازگشت وی روزشماری می کردند و به دنبال فرصت بودند. این دسته باز گشت شاه فراری را ولو با کمک روسیّه و انگلستان آرزو می کردند. این دو گروه آخری باز گرداندن محمدعلی میرزا را از طریق صمدخان و با کمک روسیه و انگلستان میسّر می دانستند. کلیّۀ این پیش آمدها نیز موجب دلسردی برخی از مجاهدان شده بود! سران شهر با جمع بندی وضع موجود تن به تحمیل صلح به مجاهدان گرفتند. و لذا شب سه شنبه ( چهارم دی ماه ) سران شهر و انجمن تبریز (با اتکا و اعتماد به تعهدات کنسول روس) در کنار فرماندهان مجاهدین مجلس کردند. در این جمع ضیاء الدوله خطاب به سران مجاهدین - پس از تکرار تعهدات کنسول روسیّه - چنین پیشنهاد کرد که: یا باید اسلحه پس داده و در شهر باقی بمانید و یا اینکه همراه با اسلحه های خود از شهر بیرون روید. در حقیقت نایب الایاله پیشنهاد تسلیم شدن برای مجاهدان می داد. زیرا در هر دو حالت، اختیار شهر و مردم شهر و مجاهدان دوباره به دست روس ها می افتاد. می توان تصور کرد که آن مجلس، نشستی بس سنگین و غم انگیز بود! والی شهر پیشنهاد ترک خانه و کاشانه به کسانی می داد که صاحب شهر بودند، آبروی شهر بودند، قهرمانان شهر بودند و امید شهر بودند. اینان اینک به گناه دفاع از شهر و وطن و شرف و حیثیّت خویش می بایست از همه چیزشان چشم پوشند و آوارۀ کوه و دشت و بیابان گردند. در آن روز، گفتار به طول کشید. مجاهدان به این سادگی قانع نمی شدند. می توان پنداشت که برای نایب الایاله نیز قانع کردن مجاهدان مشکل بود. اینک مجاهدان در تعارض عجیبی قرار گرفته بودند. از طرفی شهر را از لوث نظامیان روسی پاک کرده و آنان را تا باغشاه (لشگرگاه شان)ّ عقب نشانده و در داخل لانه شان محبوس کرده بودند. و به همین دلیل با پیروزی قدمی بیشتر فاصله نداشتند. کافی بود که سران شهر دستور دهند تا کشور را از لوث آنان پاک سازند. از طرف دیگر – چنانکه گذشت – مزدوران دشمن خنجر از پشت می زدند و آنان خود را در بین دو دشمن می دیدند! همچنین، آنان کاملا آگاه بودند که لشگریان کمکی روسیّه به زودی از راه خواهند رسید و در آن صورت نه « تاک » به جا خواهد ماند و نه « تاکنشان »! علاوه برآن؛ گفتیم که دیری نبود که سران مملکت در تهران سران تبریز را با تلگراف های پی در پی مستأ صل کرده بودند که دست از جنگ بردارند. و این عمل نیز موجب ضعف روحیّۀ آنان می گردید. سرانجام مجاهدانِ حاضر در آن مجلس، به پیشنهاد ثقة الاسلام و ضیاء الدوله گردن نهادند. شبانه به سردسته گانی که باغشاه را محاصره کرده و در یک قدمی پیروزی بودند، خبر دادند که دست از محاصره برداشته و به دیگران به پیوندند. کسروی حال آن روز آنان را چنین بیان کرده است: « سه شنبه چهارم دی ماه تبریز را یک روز اشفته و درهمی بود ... مجاهدان و سر دسته گان آزادی به تلاش افتاده نمی دانستند چه باید کرد. بسیاری از آنان خانه و زندگی در تبریز می داشتند و دل از زنان و فرزندان خود نمی کندند و از آن سوی برجان خود ایمن نبودند. بیشتر ایشان نیز دست تهی داشتند. زیرا از چندین ماه کوشیده و پولی نگرفته بودند و این نمونۀ غیرت و پاکدامنی ایشان بود که با چنان تنگدستی در آن چند روز که بانگ های روس و انگلیس و میلون ها دارائی دیگران را در زیر دست داشتند، چشم به سوی آن ها باز نکردند و به ان سان که بود گزاشتند و گذشتند و این هنگام از تهی دستی ناگزیر بودند که از شهر بیرون نروند و خواهیم دید که بیشتر ایشان قربانی غیرت و درستکاری خود شدند. »[۳] در آن شب، گروه فراوانی از مجاهدان به تعهدات کنسول روسیّه اعتماد کرده و به امید اینکه از فردا تمام مشکلات برطرف خواهد شد، زیاد تن به خروج از شهر نمی دادند. به ویژه که در سوز سرمای زمستانی، رها کردن زن و فرزند و خانواده و بیرون رفتن از شهر و سرگردانی در دشت و هامون کار عاقلانه ای نبود. لیکن طولی نکشید که به دنبال حادثه ای پی بردند که روسها چه نقشه های شومی برای آنان و اهالی شهرشان کشیده اند. بدین شرح که هنوز آن روزِ سردِ برفی به پایان نرسیده بود که ناگهان صدای غرّش های پیدرپی شدیدی سرتاسر شهر را به لرزه درآورد. مجاهدان همانند بقیّۀ اهالی شهر غافلگیر شده بودند. آن ها غافل بودند از این که در آن ساعت، نظامیان روسیّه از دستۀ پنجم ایروان، با هشتصد تن سالدات و چهار دستگاه توپ، به کمک نظامیان روسی آمده و برای گشودن شهر به نزدیک پل آجی چای رسیده و بدین وسیلۀ حضور خویش را به اطلاع اهالی رسانیده اند[۴]. ضیاء الدوله که از نیرنگ روس ها آگاه شده بود، بلافاصله به دیدار کنسول آن کشور شتافت و جویای علت شد. کنسول که این بار از موضع قدرت حرف می زد، با تلخی و تکبر و سخنان درشت و بی پروا پذیرایش شد. ضیاء الدوله از برخورد سرد و تحقیربار کنسول پی برد که روزهای ناخوشایند و خطرناکی در پیش است. او چون اوضاع شهر را تاریک و زندگی خود را نیز در خطر دید، از همانجا مستقیم به کنسولگری انگلیس رفته و پناهنده شد. و بالاخره در همانجا بود که این مردِ شریفِ آزاده به زندگی خویش پایان داد[۵]. اینک مجاهدان به دامی که به وسیلۀ کنسول روسیّه برایشان گسترده شده بود، پی بردند. آنان دیگر هیچ راه دیگری نداشتند، مگر اینکه یا از شهر خارج شده و به سوی آینده ای نا معلوم روند و یا اینکه سلاح از خود دور کرده و در انتظار سرنوشت در شهر باقی بمانند. از حدود سه هزار تن مجاهد و مدافع شهر، آنانكه بار زن و فرزند بر دوش نداشتند و تقريباً پنجاه نفر نيز بيشتر نبودند، وسايل فراهم ساختند تا به سوي سرنوشتي مبهم حرکت کنند و برخی از آنان بعدها خاطرات سرگرداني غم بار خويش را به قلم كشيدند[۶]. ولي بقيه ناگزير در شهر ماندند و در انتظار سرنوشت خويش[۷]... شبانگاه گروه « تبعیدیان » به سوی خارج از شهر روی نهادند. لیکن برای خروج از شهر می بایست از رودخانۀ آجی چای عبور کنند. از بخت بد، پلِ رودخانه در اختیار میهمانان ناخوانده بود. به ناچار با اسبان خویش به آب زدند. چون در این ساعت هوا رو به روشنائی بود و مسیر آنان نیز از پل چندان دور نبود، از سوی روس ها شناسائی شده و مورد تهاجم توپ و مسلسل قرار گرفتند. هرچند که دو تن از آنا ن با اسبان خویش در آب سرد رودخانه غلطیدند، لیکن با کمک همراهان سالم بیرون آمده و از تیررس دشمن خارج شدند. ... و بدين ترتيب حماسه مدافعان شهر تبريز بهپايان آمد و آنان که در شهر ماندند، اجباراً نيرنگ روس و انگلیس را پذيرفتند و سلاح پس دادند و این عمل موجب فاجعۀ وحشتناکی گردید که دامنگیر کلیّۀ مردم تبریز شد[۸]. صمد خان شجاع الدوله والی انتخابی کنسول روس هنوز جنگ شهر ادامه داشت ( دوم د یماه ) که صمدخان از باسمنج طی یک تماس تلفنی از انجمن خواستار شد که دو نفر از معتمدان شهر را برای گفتگو با وی به باسمنج بفرستند. انجمن به خاطر این که در این موقعیت وخیم شهر ارتباط با صمد خان می تواند مفید واقع شود، دو تن از اعضاء را برای ملاقان با وی روانۀ باسمنج کرد[۹]. کسروی می نویسد که صمد خان پس از دیدار با آن دو تن زبان به ملامت مردم شهر گشوده و به آن ها گفت: « خسته شدید؟! از کرده پشیمان شدید؟! ... من می دانستم این کار خواهد شد. چاره این است فردا از شهر بیست تن از علما و اعیان و سادات و بازرگانان پیش من آیند تا من خواستی را که روسیان دارند و خود من دارم با ایشان گفتگو کنم. هرگاه پذیرفتند من به شهر آیم و این جنگ فرو نشیند. »[۱۰] فردای آن روز گروهی ازمردم محلّۀ مالان[۱۱]، تحت تأثیر عوامل روسی، تنها راه رهائی خود و خانواده و شهرشان را در گرو قراری صلح تشخیص دادند و صمدخان[۱۲] را بهترین مهره برای سازش با روس ها می پنداشتند. و می گفتند که صمد خان اگر والی شود، به عنوان یک ایرانی از اهالی شهر در مقابل دشمنان کشور حمایت خواهد کرد. و لذا ( بدون اینکه از ملاقات صمد خان با دو نمایندۀ انجمن خبر داشته باشند )، تصمیم گرفتند که به باسمنج رفته و از او بخواهند که به تبریز بازگشته و والیگری شهر را به عهده بگیرد. و لذا به همین قصد روانۀ باسمنج شدند. صمد خان پس از دیدار آن اشخاص، تصمیم خویش را وابسته به ملاقات با همان بیست تن از «علما و اعیان و سادات و بازرگانان »[۱۳] کرده و آنان را باز گردانید. این بیست تنی که صمد خان برای ملاقات خواسته بود، مخلوطی از ملایان بدخواه مشروطه و هواداران محمدعلی بودند[۱۴]. و اغلب از وابستگان سفارت روس به شمار می رفتند[۱۵]. سحرگاه فردای آن روز (۴ دی ماه) همان گروه بیست نفری با جمع کردن دسته ای از هواداران روسیّه و محمدعل میرزا، با ارشاد نهانی وابستگان کنسولگری روسیّه، دست به آشوب در شهر زدند و مردم فراوانی را در خیابان ها پشت سر خویش انداخته و غوغا به پا کردند. آنان به مسجد جامع شهر وارد شده و تعداد فراوانی از مردم محلات سرخاب و دوچی و قراملک و هواخواهان محمدعلی میرزا و پیروان مجتهد[۱۶] و امام جمعه را جمع کرده و برای بازگردانیدن صمدخان به عزم باسمنج از مسجد بیرون آمدند[۱۷]. آنگاه « مرگ بر مشروطه » گویان از کوچه ها و بازارها و اماکن عمومی شهر گذشتند. مسیر راه خویش را به عمد از طرف انجمن شهر انداختند. در مقابل انجمن مکث کرده و نطق ها و خطابه های شورانگیز در دشمنی با مشروطیت خوانده و عوام را به هیجان آوردند. سپس با سر دادن شعارهائی از قبیل « ما دین نبی خواهیم، مشروطه نمی خواهیم »، « زنده باد محمدعلی شاه » به آنجا حمله کرده و در آن واحد چنان ویرانش کردند که به تلی از خاکستر تبدیل شد آن چنان که تو گوئی از اول در اینجا ساختمانی وجود نداشته است[۱۸]. کسروی می نویسد: « ... آقای مجتهد و همراهان او که سوار الاغ و در جلو بودند بگذشتند ولی غوغائیان به انجمن ریخته به جستجوی نمایندگان پرداختند. کسانی که از ایشان در آنجا بودند، گریخته جان بدر بردند. غوغائیان دست به تاراج کرده هرچه خواستند بردند. بیرق انجمن را پائین آورده ازهم دریدند. سپس به در و پنجره پرداخته همه را درآوردند. درخت های باغچه را کندند. عمارت به آن بزرگی و زیبائی را به یکباره ویرانه ساختند. »[۱۹]. چون ویرانی انجمن مدتی طول کشید و دیگر زمان برای رفتن تا باسمنج کافی نبود، لذا مجتهد و اطرافیان از رفتن منصرف شده و نماینده ای برای دیدار و دعوت صمدخان فرستادند. او در جوابی به فرستاده گفت: که امروز ها به علت ماه محرم از آمدن معذورم، لیکن پس از عاشورا و پایان مراسم عزاداری به شهر خواهم آمد. در این بین از مخالفان روس ها تنها کسی که هنوز مردانه و آشکارا از مشروطیت و مردم شهر دفاع می کرد، « ثقة الاسلام» ملای شهیر شهر بود. او برای حل مشکلات شهر بی پروا با کنسول های روسیه و انگلستان ملاقات می کرد و درب خانه اش بر روی مردم باز بود و به دردهای مردم نیز رسیدگی می نمود. به همین دلیل در روز چهارشنبه پنجم دی ماه، گروهی ازمردم به تبعیت از غوغائیان شهر، به خانۀ او آمده و ضمن درخواست راه حل، پیشنهاد کردند که به باسمنج رفته و صمد خان را به شهر بازگردانند. او که پای کنسول روسیّه را در این عمل می دید و (به درستی) حدس می زد که صمد خان با حمایت روسیّه قصد والی گری شهر را دارد؛ لذا به مراجعین گفت که: « شما اگر سرپرست می خواهید، از دولت خواهید، چرا به باسمنج می روید؟! »[۲۰]. سپس کسانی را برای ملاقات با صمدخان به باسمنج فرستاده و پیغام داد که : « تو اگر می خواهی به شهر آئی من ناخرسند نیستم ولی کاری کن که با دستور دولت و بنام دولت بیائی »[۲۱] اینک دیگر بازار صمدخان گرم بود. مردم دو رنگ – که در تمام جوامع از این گونه افراد فراوان است – دسته دسته به دیدار او می شتافتند و لابد از تملق و اظهار چاکری نیز کوتاه نمی آمدند. تا بدانجا که در روز هشتم د یماه که مصادف با عزاداری مرسوم هشتم محرم بود، گروه زیادی دسته بسته و از تبریز نوحه خوانان و عزاداری کنان با پای پیاده به باسمنج رفتند[۲۲]. روز نهم د یماه نیز گروه فراوانی ازمردم به همراهی برخی از ملایان شهر به دیدار صمدخان رفته و باز گشتند[۲۳]. بالاخره در روز یازده د یماه که برابر با یازده محرم نیز بود، شجاع الدوله به عنوان والی تبریز – نه از سوی حکومت ایران، بلکه از جانب کنسول روسیّه - وارد تبریز شد و: « ... شروع به کشتار دشمنان خود و چاپیدن مردم کرد، در حالی که قول داده بود که در هر مورد مطابق دستور روسیّه رفتار کند. کشتار مردم از پیر و جوان و شکنجه دادن ها و خرابکاری های وحشیانۀ پیروان شجاع الدوله به مراتب از درنده خوئی های سربازان روس بیشتر بود.»[۲۴] در خاتمۀ این مبحث، جا دارد بیان کنیم که کلّیّۀ جنایات روسیّه در آن تاریخ چه در تبریز و چه در شهرستان های دیگر، با اطلاع و (لااقل) سکوت انگلیس ها انجام گردیده است. ولی در مورد والی گری شجاع الدوله و جنایات او در تبریز، سند محکمی در دست است که انگلستان از والی گری این شخص کاملآ حمایت کرده است! در این باره می خوانیم: « سر ادوارد گری در ششم ژانویه [ یازده دی] به وزیر مختار انگلستان در تهران تلگراف کرد که بنا به گزارش آقای شیپلی [کنسول انگلیس در تبریز]، شجاع الدوله از طرف اهالی تبریز به طرز نامناسبی پذیرفته نشده است و به گمان او حاکم بدی نخواهد بود . روز بعد ( هفتم ژانویه )، وزیر مختار نیز به آقای شیپلی تلگراف می کند که چون به نظر می رسد که شجاع الدوله عملآ حاکم تبریز است، می تواند او را بپذیرد و به ملاقاتش برود. ولی روابط آن ها تا وقتی که دولت ایران رسمآ او راحاکم بشناسد، غیر رسمی خواهد بود »[۲۵] ادامه دارد ــــــــــــــــــــــ [۱] - کسروی، تاریخ هیجده ساله، همان گذشته، ص ۲۹۷. [۲] - کسروی، تاریخ هیجده ساله، ص ۲۷۳. [۳] - کسروی، همان، ص ۲۸۰. [۴] - کسروی، همان، ص ۲۸۵. [۵] - ضیاء الدوله به علت مقاومت در برابر روس ها و دستوری که برای دفاع به امیرحشمت داده بود، مورد غضب روس ها بود و تصمیم قتل او را داشتند. [ پس از پناهندگی وی به کنسولگری انگلستان ] مدت ها بین دو کنسولگری و سفارت خانه های روس و انگلیس در بارۀ او گفتگو شد. عاقبت قرار بر این شد که دولت ایران از او خلع درجه و مقام نموده از کنسولگری اخراج و تحت نظر سپاهیان روس برای محاکمه به تهران اعزام شود. او که می دانست روس ها او را زنده نخواهند گذاشت و از حوادث آذربایجان نیز زیاد دلتنگ بود، شب ۱۷ صفر/ ۱۶ بهمن ( که قرار بود فردای آن روز به تهران اعزام شود، )، در کنسولگری انگلیس انتحار نمود و جنازۀ او در میان تجلیل و تأثّر مردم در سید حمزۀ تبریز مدفون شد. ن- ک: ابراهیم صفائی، رهبران مشروطه، ج۲، ص۳۰۱ (ح). [۶] ـ كسروي، تاريخ ۱۸ ساله، ص۴۴۶ خاطرات شفاهي اميرحشمت (سركرده فراريان) و نيز همان ص۴۵۳ يادداشت هاي نورالله يكاني. [۷] - در کتاب « نامه هائی از تبریز » در این باره نوشته است که: « امیرحشمت و سایر مجاهدین ... به قدر دویست نفر به ارگ آمده، ارگ را تخلیه و از قورخانه و فشنگ حتی الامکان برداشته از شهر رو به طرف خوی و سلماس فرار نمودند. هرکس که عاجز بود و نتوانسته برود، در شهر مانده پنهان شدند.» ( ادوارد براون، ص ۱۶۱). [۸] - به این مطلب باید اشاره کرد که در آن روز مجاهدان برتری کامل نظامی نسبت به قوای اشغالگر روسیّه داشتند. و آنان را در این موضع برتر مجبور ساختند که تفنگ بر زمین نهاده و شهر را ترک کنند و نیروی دشمن را در شهر فعّال مایشاء سازند. کسروی در این باره چنین نوشته است: « پسین آن روز قونسول روس به باغ شمال رفت تا با رئیس لشگر روس گفتگو کند. چون بایستی از میان دسته های مجاهدان بگذرد بیرق سفید بالای درشگه افراشته یک تن هم از ایرانیان ... با او نشست / چون در رفتن و برگشتن چشمش به ردۀ مجاهدان می افتاد و آن سامان و استواری در کار آنان می دای و آن چهره های مردانه را تماشا می کرد، دل تیره اش به تکان آمده بارها شگفتی می نمود و آفرین می سرود. با آن خشم و کینه که همه را با روسیان بود و با آن پیشرفتی را که مجاهدین پیدا کرده و روسیان را به زیر دست آورده بودند، همین که دستور از ضیاء الدوله و از امیر حشمت رسیده بود، به یک بار دست از جنگ کشیده و یک تیر بی جا نیانداخته بودند ... [ مجاهدان ] به هنگامی که چهار روز پیاپی جانفشانی ها کرده و چندین تن از دلیران بنام و صدها از دیگران را قربانی داده و کنون به این نتیجه رسیده بودند که دشمن را در چنگ می داشتند، ناگزیر شده آن را رها کردند. رها کردند که آن همه گزندها و نامردی ها که که خواهیم دید از دست او به بینند.» ن- ک: تاریه هیجده ساله، همان گذشته، صص ۲۸۰- ۲۷۹. [۹] - اسامی این دو تن عبارت بود از: « میرزا جعفر راسته کوچه ای » و « آقا سید محمد خامنه ای ». ن- ک: کسروی، همان، ص ۲۸۱. [۱۰] - کسروی، همان بالا. [۱۱] - کشتار بی دریغ روسیان در محلّۀ مارالان مردم را به یکبار بی تاب ساخته و کارکنان روسیان و هواداران ایشان که در محلّات خیابان و مارالان بیشتر بود، به آنان یاد می دادند که بروید از روسیان تقاضای صلح کنید. برخی از مجاهدین وقتی به این مطلب پی بردند، آنان نیز در کنار گروه قبلی به باسمنج رفتند بدین امید که او چون یک ایرانی است، به تبریز آمده و ولایت شهر را به عهده گرفته و با روس ها سازش کرده و صلح برقرار کند. ( ن- ک: کسروی، تاریخ ۱۸ ساله، ص ۲۸۲ ) [۱۲] - همان طوری که در بخش پنجم گفتیم، در این تاریخ صمد خان در باسمنج نشسته و در انتظار بازگشت به تبریز روزشماری می کرد. [۱۳] - این افراد را صمد خان روز قبل در ملاقاتی بادو تن از نمایندگان انجمن که برای فراخواندن وی به باسمنج رفته بودند درخواست کرده بود. ن- ک: کسروی، تاریخ ۱۸ ساله، ص ۲۸۱. [۱۴] - کسروی، همان بالا. [۱۵] - کسروی، همان، ص ۲۸۲. [۱۶] - کسروی اسم مجتهد را نگفته است. لیکن به اعتقاد ما احتمالآ « می تواند » حاجی میرزا حسن مجتهد تبریز باشد. [۱۷] - کسروی، همان، ص ۲۹۸. [۱۸] - در کتاب « نامه هائی از تبریز » می خوانیم: « ... از بازار و از مساجد دسته بندی کرده، وا اسلاما، وا دینا، واشریعتا گویان رو به طرف باسمنج گذاشته در وقت رفتن عمدآ راهشان را از جلو انجمن انداختند. از آنجائی که عمده مقصود برچیدن آن بساط بود، بعضی نطق ها کرده، عوام را به هیجان آورده، یکدفعه هجوم کرده انجمن را تالان [ غارت ] و بیدق انجمن را پاره پاره نمودند، که ما مشروطه نمی خواهیم. صدای زنده باد محمدعلی شاه به آسمان بلند می شد. مختصر آن عمارت ... را در آن واحد چنان کردند که گویا در اینجا ابدآ خانه ای نبود. حالا یک بیابان وسیع گشته است ... » ( همان گذشته، ص ۱۶۰) [۱۹] - تاریخ ۱۸ سالۀ آذربایجان، ص ۲۸۳. [۲۰] - کسروی، همان، ص ۳۰۱. [۲۱] - همان بالا. [۲۲] - همان بالاف ص ۳۰۶. [۲۳] - همان، ص ۳۰۷. [۲۴] - فیروز کاظم زاده، روس و انگلیس در ایران، ص ۶۲۶. [۲۵] - ادوارد براون، نامه هائی از تبریز، ۷۲. |
اشتراک در:
پستها (Atom)