۱۳۹۴ اردیبهشت ۴, جمعه

روایت دردهای من...قسمت چهل و چهارم
رضا گوران


ملاقات و گفتگو با آقای مارک:
درآن برهه از روزگار که کارمندان وزارت خارجه با اهالی تیف و سپس اشرف نشینان مصاحبه می کردند. در میان آنان یک پیرمرد  ریش بلند به نام "مارک" حضور داشت. ایشان با زبان فارسی آشنائی داشت. روزی به طور غیر رسمی به دیدار ما ایزولیشن نشینان آمد. او در زمان حکومت پهلوی یکی از کارمند سفارت آمریکا درایران بوده. پس از سوالاتی راجع به سیاست های آمریکا، دوستان دیگری در باره موضوع مجاهدین و زندانی شدن جداشدگان پرسش کردند. مارک به صراحت و با خندیدن و اشاره دست گفت: مجاهدین یک کارت بازی برنده خوبی در دست ایالات متحده برای کوبیدن آن بر سر ملاها در ایران است. قه قه زد زیر خنده. در بین سخنان مارک به صلیب سرخ اشاره کرد که ایالات متحده تلاش می کند با کمک آن سازمان جهانی راهی بیابد تا شاید جداشدگان را به ایران روانه کنند.
 دوستان گفتند: خوب، ما حاضر نیستیم به ایران برویم باید چه کار کنیم؟! مارک گفت: باید با صبر و شکیبائی تحمل داشته باشید تا شاید ایالات متحده با کمک کشورهای هم پیمان خود شماها را پذیرش کنند. ایالات متحده شماها را به زور و اجبار مجبور فرستادن به ایران تحت حاکمیت ملاها نمی کند، اما این پروسه نیاز به زمان زیادی دارد. کار شماها مقداری پیچیده است. سازمانی که شما در آن عضو بودید در لیست سیاه تروریستی قرار دارد. این یک مشکل جدی در روند پرونده شما ایجاد کرده که حل آن در دست ماها نیست، بلکه کاخ سفید تصمیم گیرنده اصلی است.
دوستان سوال کردند: اگرواقعا آمریکا اعتقاد دارد سازمان مجاهدین تروریست است، پس چرا با آنها همکاری می کنید؟! مارک گفت: این را باید از بالائی ها پرسید دوست من! قه قه خنده مارک چاشنی اکثر صحبت هایش بود.
آری آمریکائیان با روشهای منفعت طلبانه و بی آبروی  خود جنگ روانی به راه اندخته و همچنین از طرف مجاهدین تغذیه می شدند تا جداشدگان بی پشت و پناه را هر چه بیشتر تحت فشارو ارعاب مضاعف خود قرار بدهند تا اعتراض به ماندگاری در تیف نکنند و تنها راه برایشان رفتن به ایران باشد. این بی شرافتی دیگر هیچ حدی نداشت. آنها همه چیزشان را در اختیار آمریکاییها قرار داده بودند و مزدوری می کردند. بجای آن فقط این را می خواستند که آمریکائیان به تیف نشینان فشار وارد آوردند که به ایران بروند. خونمان بجوش می آمد وقتی این بی شرافتی را می دیدیم.
 شبانه روزمقامات آمریکائی با خطی که از مجاهدین گرفته بودند تبلیغ رفتن به ایران را گوشزد می کردند و می گفتند: هیچ چشم اندازی برای شما متصور نیست الا رفتن به ایران. درموازات جنگ روانی خود اذیت و آزار و بلاهای چون قطع کردن برق ژنراتورها در آن هوای بسیار داغ و سوزنده تابستان و یا در سرمای خشک کویری زمستانی و قطع کردن آب کمتر از مدت زمان سه دقیقه دوش حمام که از قبل خودشان مشخص کرده بودند و یا مصرف غذای جیره جنگی که همه ی زندانیان را سخت تحت فشار و آزار قرارداد بود.
 آمارهای گاه و بیگاه در میانه های شب و درازکش کردن زندانیان روی شن و خاکها، قطع سهمیه سیگار،انداختن افراد با قل و زنجیر به درون قفس های سیم خاداری ایزولیشن، همه و همه ی این مکافات بر سر زندانیان به بدترین وجه ممکن می آوردند تا زندانیان را مجبور کنند اعترض نکنند یا به درون تشکیلات مجاهدین برگردند و یا روانه ایران شوند. این اقدامات غیر انسانی شیوه ای بود که نمایندگان مسعود رجوی از مقامات آمریکائی درخواست کرده بودند و ارتش آمریکا با تمام وجود خط مجاهدین را پیش می بردند تا پاسخ و دستمزد مزدوری و جاسوسی کردن و دادن اطلاعات آنها را پاسخ داده باشند.
از ابتدا معلوم و مشخص بود اکثربه اتفاق جمعیت زندان دوام آن همه اجحافات و فشارها سنگین را تحمل نخواهند کرد و می بایست برای نجات جان خویش راهی می یابیدند و آن "راه"، همان "راهی" بود، که مسعود رجوی در زمان حکومت صدام حسین ملعون در روی سن سالن اجتماعات مشتش را گره کرده و باعربده کشی داد می زد: یا می بایست درقرارگاههای مجاهدین بمانید سر خود را زیر بندازید و در عملیات جاری و غسل هفتگی مستمرا و بدون شکاف شرکت کنید! یا پس از ریل 2 سال خروجی (زندان انفرادی) سازمان و 8 سال زندان ابوغریب عراق (بند امانت المجاهدین) تحویل ایران داده می شوید، چون ما وسط نداریم! یک نبرد و کشاکش خونین سالهاست جریان دارد.
  به زبان ساده تر یعنی یا هر چه من (رجوی) می گویم گوسفند وار بپذیرید و دستور را اجرا کنید، یا اگر چنانچه کسی نپذیرفت و سر به ناسازگاری و مخالفت گذاشت، پس ضد انقلاب، "بریده" مزدور و "طعمه" است، بنابراین تکلیف این بریده مزدوران هم مشخص است. ابتدا باید از کوره گدازان جمع معجزه گر عبور داده شوند تا مجبور شوند اعتراف کند نفوذی و جاسوس رژیم بوده و وزارت اطلاعات برای ترور رهبر مقامت! گسیل داده است.  فیلم و تصویر آن برای روز "مبادا" می بایست ضبط شود. تا اگر روزی بر علیه این خیانت ها افشاگری به عمل آمد آن را درتلویزیون خود به نمایش عمومی گذاشته شود.
 سپس 2 سال باید در شکنجه گاههای سازمان زجر و رنج و شکنج متحمل شد و از زیر دست حسن محصل و نادر رفیعی نژاد شکنجه گر عبورداه شوی تا رستگار گردی. سپس 8 سال در زندان ابوغریب عراق که نفرات آن نیز از زندانبانان خودی هستند بمانید، بعد از آن اگرکسی زنده جان سالم بدر برد به رژیمی که با آن مبارزه کردی و مخالف سر سختش هستی تحویل داده می شوی. این اقدام جنایت کارانه را بدون هیچ شرم و رحمی بر سر دهها انسان بیگناه منتقد و مخالف خود در زمان صدام حسین به طور سیستماتیک اجرا می کرد. سپس آن روزگار نوبت آمریکائیان رسیده بود. هیچ ابایی هم از عملکرد بغایت ضد انسانی و غیر اخلاقی سیری ناپذیر خود نداشت و به اعمال جنایتکارانه اش هم می بالید و افتخار می کرد.
 مصاحبه اشرف نشینان با وزارت خارجه:
 به محض اینکه مصاحبه وزارت خارجه آمریکا با اهالی تیف خاتمه یافت، نوبت به اشرف نشینان شد.هر روزه  تعدادی از آنان را با اتوبوس به تیف می آوردند. درمصاحبه وزارت خارجه هر روزه عده ای از نفرات انقلاب کرده خسته از اشرف نشینی، حاضر به بازگشت به درون "دروازه بهشت"نمی شدند!. بنابراین برای اینکه وزارت خارجه آمریکا جنبه قانونی و حقوقی به مسئله انتخاب فرد مستقل و طرف حساب بدهند، می بایستی فرد جدا شده در حضور مقامات وزارت خارجه و مسئولین تشکیلات به صراحت اعلام می کرد، از سازمان جدا وبه تیف ملحق می شوند. به محض اینکه فرد جدا شده روبه روی مسئولین قرار می گرفت و اعلام موجودیت و جدائی می کرد.
مسئولین تشکیلات در همانجا و در حضور آمریکائیان تلاش و کوشش می کردند هر طور شده جلوی ریزش افرادی که خواهان جدائی  بودند را بگیرند. ابتدا با زبان خوش و تحریک جمعی سعی می کردند هر طور شده فرد را قانع کنند. اما می دیدند فایده نداره یک مرتبه همانند نشستهای سرکوب کننده درون مناسبات روی سگی خود را نشان می دادند وبا عربده کشی و داد و بیدا و فحاشی به فرد جدا شده حمله ور می شد. آمریکائیان دخالت و فرد معترض جدا شده را از دست آنان نجات و به تیف می آوردند.
زمانی در چادرهای محل مصاحبه ها صدای عربده کشی و هتاک حرمت و حیثیت انقلابیون رجوی، گوش اهالی تیف را نوازش می داد. تعداد قابل توجهی ازبرادران ارازل و اوباش ساکن تیف با اندوختن تجارب آگاهی می یافتند فرد جدا شده ای در راه است. برای کمک به او و مقابله به مهاجمان ایدئولوژیکی شروع به شعار دادن برعلیه سرمداران باند تبهکار چنده نفره می کردند و دسته گلهای رنگارنگی برای رهبر عقده ای و مهر همیشه تابان می فرستادند.این پروسه، ریلی اجتناب ناپذیر بود که هرروزدرمیان مصاحبه ها به وقوع  می پیوست و تا خاتمه پروسه همچنان به قوت خود باقی ماند.   
 افراد معترض و منتقد درحالی تصمیم به جدا شدن از سازمان مجاهدین می گرفتند که پیش تردردرون تشکیلات زنان شورای رهبری سرچگونگی پاسخ دادن به پرسشها ی وزارت خارجه آنان را کلی توجیه کرده و مستمرآ تاکید کرده و گفته بودند:«گذشته را فراموش کنید!» خوب، دراینجا تناقضات و سوالات متعددی پیش می آید، این "گذشته" که پراز ویژگیها و خواص های ویژه و خاص الخاص انقلاب ایدئولوژیک و پشت بند آن بندهای متعدد انقلاب مریم و نشستهای مختلف عملیات جاری، غسل هفتگی، طعمه، حوض، دیگ و قابلمه است. "گذشته" ای پر ازحماسه و قهرمانی ها و جانفشانیهای نسل سوخته و فنا شده مجاهدین است. به قول رهبری 120000 شهید در کارنامه خود دارد.(نقل به مضمون) رهبرعقیدتی و سازمان مطبوع اش همیشه به آن افتخار می کنند، پس چرا بایستی به دست فراموشی سپرده شود؟! "گذشته"ی سازمانی که ادعای اولین و آخرین الترناتیو مافوق دموکراتیک را دارد، با این کارنامه خونین و رنگین چه اتفاقی رخ داده و چه فاجعه ای در "گذشته" برای گوهران بی بدیل و افسران رهائی به وقوع پیوسته که مستمرآ تاکید می شده «گذشته را فراموش کنید»؟!
 تمامی دیکتاتورها و جانیان آدمخوار و ناقضان حقوق بشر همانند ملاهای حاکم بر کشورمان می گویند: بایستی «گذشته را فراموش کرد».چرا؟! چون خود آنان بهتر از هر کس می دادند چه فاجعه ای به بار آوردند. و چه عملکردهای غیر انسانی وغیر اخلاقی و ضد بشری داشته اند که برآنند هر طور شده درپوش روی اعمال ننگین خود بگذارند.و... آنان نمی توانند از جنایات خود فرار کنند وپشت پا به اعمال ننگین خود بزنند.آنان نمی توانند از"گذشته" نکبت بار خود که فاجعه آفریده اند دفاع نمایند. پس به فکرماستمالی کردن آن بر می آیند. یا می گویند: از پیروز میدان کسی نمی پرسد. یا در نهانگاهی مخفی می شوند و پاسخگوئی را به آینده واهی موکول می کنند و...
باری، زنان شورای رهبری با اهدای هدایای مختلف به نفرات عازم مصاحبه همراه انواع و اقسام وعده های کاذب و عبوردادن افراد از زیر قرآن و پاشیدن آب پشت سرآنان در هنگام سوار شدن به اتوبوس عازم مصاحبه سعی و تلاش کرده بودند هر طور شده با جو سازیهای خاص خود جلب توجه کنند و آنان را راضی نگه دارند تا بلکه بعد از مصاحبه به درون تشکیلات برگردند.اما این حقه و کلک ها در"سرزمین سوخته" کارائی خود را از دست داده بود وکسی دیگر پشیزی ارزش و اعتبار برایشان قائل نمی شد.
 این اقدامات دجالگرایانه فوق در صورتی تدارک دیده شده بود که قبل تر در راستای لجن مال کردن جدا شدگان، هجمه تبلیغات منفی برعلیه ساکنان تیف در تشکیلات جریان داشته وهرروزه برای ارعاب و ترساندن نیروها، جنگ روانی سختی راه انداخته و خبرهای کاذب جدیدی به درون گوش و روح و روان آنان دمیده بودند. ازتجاوز سربازان آمریکائی به جدا شدگان و یا خود جدا شدگان به خودشان تجاوز می کنند گرفته، تا کُشتن افراد به دست خودشان، یا رژیم در تیف دفتر باز کرده و..... خوراک تبلیغاتی هرروزه باند تبهکار بوده.
 اما در مقابل گوهران بی بدیل عسرت کش و سرکوب شده دست وعده های پوچ سرنگونی و بدنبال آن سرکوب  بشکل شکنجه و زندان فحش و تف  وعملیات جاری و غسل هفتگی ....... ترجیح داده بودند به جهنم تیف بیایند نه اینکه در تشکیلات بمانند هر روزه تحقیر شوند و شعارپوشالی سرنگونی بشنوند. مثلی است که می گویند: درجهنم مارهایی است که انسانها از ترس آنها به اژدها پناه می برند. این حکایت دقیقا بیانگرجهنمی بود که رهبر عقیدتی هم در درون تشکیلات و هم در زندان تیف بوجود آورده بود.
در خاتمه مصاحبه وزارت خارجه آمریکا به "یمن انقلاب مریم" آمارجداشدگان ساکن تیف از مرز500 تن گذشت. این آمار، در مصاحبه با کارمندان وزارت خارجه آمریکا که سازمان مجاهدین را در لیست سیاه تروریستی خود گنجانده بود، یک شکست ویک افتضاح سیاسی برای سرمداران تشکیلات مافوق دموکراتیک محسوب و کمر آنان را شکست و رسواتر گردانید. همان زمان خود کارمندان وزارت خارجه اظهار کردند و به صراحت گفتند: ما می دانیم چرا نفرات بیشتری از سازمان مجاهدین جدا نشدند. بخاطر اینکه همه فهمیدند هیچ راهی برای برون رفت از تیف وجود ندارد! این حرف بسیار درستی بود. اگر واقعا راه برای خروج باز بود نفرات بسیار بیشتری جدا می شدند.
همانطوری که قبلا متذکر شدم جداشدگان پروسه های متعددی از ابتدای جدا شدن که تحت حفاظت و کنترل آمریکائیان قرار گرفتیم پشت سر گذاشتیم، درابتدای کار  مقامات آمریکائی جداشدگان را دلیر و شجاع و میهمان در مهمان سرای ایالات متحده می خواندند. سپس تحت تاثیر قراردادی که با مجاهدین بستند که آنها برایشان جاسوسی کنند ما تبدیل به ضد آمریکایی و طرفدار مبارزه مسلحانه و خشونت طلب و تروریست نامیدند. مجاهدین که در لیست سیاه تروریستی بودند شدند یارغار آنها و هر شب و روز در حال میهمانی.
  بعد از آن  در 10 تیرماه 1383خورشیدی برابر با 30 ژوئن 2004 رسما اعلام کردند: همگی، اعم از مجاهدین و افراد جدا شده  شهروند تحت حفاظت بند چهارم کنوانسیون ژنو هستند. با تمامی این عناوین و القاب اما هیچ تغییری نه در رفتار و نه درعمل آمریکائیان و اوضاع "تیف" صورت نمی گرفت. ما همچنان در درون چادرهای بدوی آلودگیهای هوای گرد و غبار و طوفانهای پی در پی ریزگردهای بیابان کویری را استنشاق و تحمل می کردیم و از دست آمریکائیان زجرورنج می کشیدیم و در طرف مقابل کامیونها مواد غذایی بود که روان می شد و کابوهای آمریکایی در استخر مجاهدین ضد امپریالیست شیرجه مریمی می زدند!!
 اما به ناگهان گوهران بی بدیل اشرف نشینان آب بندی شده  انقلاب ایدئولوژیک که رجوی از روی سن سالن اجتماعات عربده می کشید و مدعی بود: اگر دنیا بجنبد، اما مجاهد مریمی با شاخص انقلاب ایدئولوژیک تکان نمی خود و ازلاطائالات و ترهات و گزندها دنیوی بدور می ماند و....درسرفصل«30 ژوئن» به طرف تیف روی آوردند. جمعیت تیف از مرز 700 تن گذشت. اگر، اگر در آن سرفصل مسئولین مجاهدین با کمک مقامات آمریکائی ازموج ریزش نفرات جلوگیری نمی کردند.«نه ازتاک، نشانی می ماند، نه از تاک نشان».
تلفن آوردن به تیف:
بعد از اتمام یک ماه زندانی شدن در قفس های سیم خاداری در همان محوطه سربازان آمریکائی تعدادی چادربرزنتی یا چادر فلسطینی کوچک که من و خیلی های دیگر دولا، دولا وارد آن می شدیم بر پا و ما زندانیان قفس نشین را در آنان مستقر کردند. از زبان دوستان که در زمان هوا خوری می توانستند به محل ما نزدیک شوند شنیدیم آمریکائیان برای تیف تلفن آوردند. اولین مشکل شماره تلفن افراد بود که در آن زمان آمریکائیان تمامی وسایل شخصی افراد را جمع آوری و در چند کانتینر روی هم تلنبار کرده بودند. آمریکائیان به نوبت دسته دسته افراد را به محل کانتینرها هدایت و در آنجا بعد از کلی جستجو در میان آن همه وسایل و امکانات بهم ریخته ساک و یا کیسه پلاستیک بسته بندی شده وسایل و لباس خویش را پیدا و با خود مجددا به بند زندان و درون چادرهای محل سکونت  خود می بردند.
 رزمندگان و اعضا و کادرها و افسران ارتش مریم رهائی وبازداشت شدگان دست آمریکائی برای اولین بار از خاک عراق و درون زندان تیف موفق می شدند با خانوادهاشون تماس تلفنی بر قرار کنند. تازه آنهایی که شماره ای داشتند و یا می توانستند بدست بیاورند. این اقدام و حرکت باعث هیجان و جنب و جوش و شور و فتوری میان اهالی تیف به وجود آورده بود و جان و امیدی تازه به افراد بخشید که قابل توصیف نیست.
 مصیبت و ناراحتی همراه اشک و خوشحالی از آنجایی شروع و می آغازید که افسران ارتش عراقیبخش و اعضا و کادرهای سازمان مافوق دموکراتیک دو و یا سه دهه تمام وقت و حرفه ای در عراق و قرارگاههای سازمان مجاهدین حضور و فعالیت داشته و در این مدت طولانی اجازه و حق هیچگونه تماسی با خانواده های خود نداشته و تمامی حق و حقوق آنان توسط رهبری عقده ای پایمال ولگد کوب شده بود. در مقابل آن، افراد تمام جوانی و انرژی و هستی وجود خود را به خیال خویش صرف مبارزه برای رهائی خلق قهرمان کرده اند. اما واقعیت این بود صرف خدمت به کسی  به نام رهبری عقیدتی کرده بودند که دنبال قدسی و مقام و قدرت طلبی خویش بود و تا آمریکا تهدید به حمله به عراق کرده بود ناپدید گشته بود.
درکویر برهوت عراق گرما و داغی هوای آزاردهنده باعث شده بود لباسها را از تن در آوریم و با یک تکه کارتون خودمان را در سایه زیر چادرها باد می زدیم. ازبطری آبی که در درون یک لنگه جوراب و یا تکه ای لباس با نخی به درب چادرها آویزان و مقداری آب روی آن می ریختیم تا کمی توسط باد خنک و از داغی آن بکاهد، می نوشیدیم و دعا به جان مخترع انقلاب ایدئولوژیک می کردیم.  یک مرتبه نگهبانان دم درب اطلاع دادند برای تلفن زدن آماده شوید.
افراد قدیمی از همدیگر می پرسیدند: هنوز سیم تلفن کشیده نشده چطوری می توانیم تلفن بزنیم؟! 25 سال پیش از خانه و کاشانه خود بیرون آمدیم چطوری می توانیم با خانواده های خود تماس بر قرار کنیم؟! آیا هنوز پدر و مادرها زنده هستند؟! آیا اصلا کسی ما را به یاد می آورد؟! آیا رژیم دردسر برای خانوادها بوجود نمی آورد؟! و...
 درسومین هفته از اردیبهشت ماه 1383 ساعت 10 صبح آریا ترجمه گر همراه یک گروه از سربازان آمریکائی وارد محوطه ایزولیشن شدند. بعد ازکمی چاق سلامتی آریا گفت: هرفرد حق دارد و می تواند 5 دقیقه با خانواده های خود صحبت کند. ابتدا کسانی که شماره تلفن دارند تماس برقرار کنند . سپس کسانی که قدیمی هستند وهیچ شماره تلفنی در دسترس ندارند می بایست آدرس بدهند، تا شاید از طریق مخابرات بتوانیم شماره تلفن خانوادهاشون بدست آوریم.
آریا، یک موبایل سیاه رنگ که آنتن داشت و قبلا نوع دیگرکوچکترآن، اما بدون آنتن در دست سربازان آمریکائی دیده بودم را از درون کیفی که در دست داشت در آورد. افسران و کادرهای باسابقه نوک پیکان تکامل با تعجب و هاج واج به آن تلفن همراه خیره شده بودند و به آرامی از همدیگر می پرسیدند: این تلفن است؟! پس سیمش کو؟! و... اولین کسانی که موفق شدند با خانواده و بستگان خود تماس حاصل نمایند از افراد جدیدی بودند که یکی دو سال پیش تر به بهانه کار به دخمه اشرف کشانده شده بودند. خیلی راحت تماس برقرار کردند.
اما بقیه گوهران بی بدیل که سالهای سال بود هیچ ارتباطی با خانوادهای خود نداشتیم یک تراژدی غیر قابل توصیف بود. باور بفرمائید قلب تک به تک مان می خواست از قفسه سینه مان به بیرون بجهد و این ازصدقه سر همان انقلاب ایدئولوژیک کاذائی بود که نمی دانستیم تلفن همراه چیست و کنجکاوانه به آن نگاه می کردیم؟! تک به تک آدمها که برای اولین بار بعد از سالها موفق شدند با خانوادهاشون صحبت کردند خونی تازه در شریانهایشان به حرکت درآمد و امیدی نو یافتند.
آریا ترجمه گر به دستور مقامات آمریکائی سعی می کرد هر طور شده با تماسهای مکرر با مخابرات ایران در شهرو شهرستانها شماره تلفن خانواده جداشدگان زندانی را بیابد. این اقدام باعث شد اکثربه اتفاق افسران مهر تابان و گوهران بی بدیل که به محض جدا شدن از سازمان اسم آنان به بریده مزدوران تغییرداده بودند با خانوادهای خود تماس بر قرار کنند، در این راه و مسیر خاطرات ویادمان های گذشته تازه و نو گشت و اشکهای زیادی برشن و ماسه زارهای کویری ریخته شد و....
خوب است آن هوادارانی که هنوز بدنبال منافع حقیر خود بدنبال این رهبر عقده ای هستند لحظه ای به این موضوعات اندیشه کنند، کدام ضرورت مبارزه بوده که نباید با پدر و مادرت هم برای سی سال تماس حاصل ننمایی و آیا خود شما اینکار را می کنید؟..... و آیا می فهمید که حمایت از این رهبر یعنی حمایت از فرقه سرکوب گر که روح و روان آدمها را اینطوری نابود می کند؟ و آیا اینکارها بجز سرکوب و زندان کردن و خشکاندن انسانها چیز دیگری است؟..........
 ازطریق آقای فتاح اسماعیلی پدر ارسلان اسماعیلی توانستم شماره خانواده ام را پیدا و با آنان تماس بر قرارکنم. در آن برهه از روزگار با دلهره و اضطراب و تشویش ذهن مکالمه زیررا با مادر و برادرم علی شاه که 2 سال از خودم کوچک تر است و به خاطر   من بارها مورد بازجویی و استنطاق و مواخذه  وبازداشت مامورین وزارت اطلاعات قرارگرفته بود را انجام دادم.
الو سلام، منزل آقای آفریدنده؟
یکی از آن طرف خط جواب داد: بله بفرمائید.
خواستم با علی شاه صحبت کنم. بله، خودم هستم شما؟!
 من علی بخش هستم از عراق تماس می گیرم.
آقا چرا مزاحم می شی؟! درد سر برای ما درست نکن.
 قصد مزاحمت ندارم، شما کی هستید؟! گفتم: من علی شاه هستم.
پس چرا صدای شما همانند صدای علی شاه نیست؟!
علی شاه جواب داد: صدای شما هم همانند صدای علی بخش نیست. اگر تو علی بخش هستی یک نشانی بده تا باور کنم.
به مادر بگو به آن نشانی که آخرین بار در زمین گردنه سرخ داشت با بچه ها و چند همسایه وجین نخود می کردند، من با جهانشاه با سواری سبز رنگ به نزدشان رفتیم. و بعد برای اطمینان بیشترآنها، گفتم، همین که شماره تلفن شما را از آقای فتاح اسماعیلی از گیلانغرب گرفتم خودش نشانی است.
یک مرتبه صدای گریه و زاری و ضجه خانواده فقیر به هوا بلند می شود. من نیز به گریه و زاری افتادم. افرادی که در همانجا و نزدیکی من حضور داشتند آنها نیز با من اظهار همدردی و شروع به گریه کردند.
مادر بدبخت گوشی را از پسر قاپید وبا گریه و زاری صدا می زند: روله علی بخش قربانت برم ، دردت بخوره توسرم و....
با بدبختی و زحمت توانستم کمی بر خود مسلط شوم، سلام مادر زحمت کش و مهربانم، گریه نکن، قربانت گردم، خوبید، سلامت هستی، همگی بچه ها خوب هستن؟؟
روله گیان سالهاست هر روزبا گریه و زاری خون دل می خورم. چرا ما را رهای کردی و بی سر و صدا ناپدید شدی؟! دیگر قطره اشکی برای گریستن ندارم و......در این سالها خبرهای متفاوتی شنیدم، یک بار گفتند مجاهدین تو را از بین برده، یک بار گفتند آمریکائی ها تو را از بین برده و.... ؟! نه مادر مهربانم،  بادمجان بم آفت نداره.
 خدا شکر که زنده هستی، همین که یک مرتبه دیگر صدات را شنیدم خیالم راحت شد، اگرهمین حالاسر بزارم بمیرم دیگر هیچ آرزوی در دل ندارم. چرا تا به حال به مادرت زنگ نزدی؟!
خدا نکنه مادر قربانت گردم هر چه عمر من است برای شما. ببخشید، تلفن در دسترس نداشتم.
روله یک سوال بپرسم راست به مادرت می گی؟! بله بفرما
مجاهدین تو را شکنجه کردن و دندانهای جلوی تو را شکستن؟!
نه مادردروغ گفتن ، من صحیح و سالم دارم با شما صحبت می کنم.
مادر: روله من خواب دیدم تو را زندان و شکنجه کردن.
نه مادر هیچ اتفاقی نیفتاده خیالت راحت باشه.
مادر: می دانم باز راست به من نمی گی. حضرت علی و امام رضا غریب مجاهدین را نیست و نابود کند. تو را آنجا زندان و شکنجه کردن ، من وبچه هام را اینجا. روله، اطلاعات تلفن ما را کنترل می کنه، تا حالا چند تا شهر از دستشان عوض کردم باز می بینم دم درب خانه کشیک ما را می دهند.
صدای علی شاه به گوش می رسد که به زور متوسل وقصد گرفتن گوشی تلفن را از مادر دارد، مادر مقاومت می کند و می گوید: من و بچه هایم به خاطرآنها بدبختی متحمل شدیم، حالا تو را زندان و شکنجه کردند؟!جواب دادم اشکال نداره مادر جان نگران من نباشید.خدا حافظ
 علی شاه گوشی را از مادر گرفت ومی گوید: علی بخش نگران ما نباش، مادر کمی ناراحت دوری تو است. برو جای دست اینها بهت نرسه، دنبالت هستن.
آریا ترجمه گر: آقای آفریدنده یک دقیقه وقت دارید.
به علی شاه گفتم، خوشحال شدم باهاتون صحبت کردم هر زمان تلفن بدستم بیفتد باز زنگ می زنم. نگران نباشید. جلال و جلیل (برادرهای دیگر،کم سن و سال) را کتک نزنی مراقب خودتان باشید.
علی شاه : ای بابا، جلال و جلیل حالا بزرگ شدند. هر کدام 2 متر قد کشیدند و رزمی کارند، مقام کشوری گرفتند، من چطور جرات دارم آنها را کتک بزنم، فکر کنم در آنجا مخت روی بچگی آنها قفل کرده، مراقب خودت باش؟؟!!
خیلی خوب، وقتم تمام شده به همه سلام برسان. خدا نگهدار.
 (می بایست اعتراف کنم که حرف علی شاه دقیقا درست بود. در آن سالها، بخصوص 3 سال زندان انفرادی رجوی، فکر می کردم برادرهای کوچکم هنوزبه همان صورت کم سن و سالی که آنها را جا گذاشته بودم هستند و همانطور آنها را در ذهن مجسم می کردم. در حالی که سالها از آن روزگار گذشته بود)
آریا موبایل را از دستم می گیرد. همانند برق گرفته ها سرتاسر بدنم بی حس و کرخ و عرق کرده گشته و احساس تنگی نفس بهم دست می دهد. می روم داخل چادر و زار زار بخاطربلاهای که در ایران بر سرخانواده ام آوردند و در دخمه اشرف بر سر خود می گریم و زمین و زمان را به سخره می گریم و آرزوی مرگ و نیست و نابودی....
خاطرات فروغ جاویدان و یا دروغ جاویدان از زبان مادرم:
دراینجا برای بیان روایات دردهای پیش آمده مختصرشرحی در باره شدائد و رنج های که بعد از فرار من به عراق و پایگاهها سازمان مجاهدین خانواده ام متحمل گشته و همچنین خاطره ای از دروغ جاویدان رجوی به استحضار می رسانم تا مردم فرهیخته ایران زمین مطلع شوند بر سر من و خانواده ام همانند هزاران خانواده مبارزه راه آزادی از دست ملاهای جانی خون ریز چه مصائبی متحمل کشتند و چه رنج های بردند.
ابتدا به خاطره بسیار تلخ و تاسف باری که در عمق وجود یک انسان، یک زن، نفوذ و رسوخ کرده و همیشه او را می آزارد و با تلخی و اشک از آن یاد می کرد شروع می کنم، همانطوری که قبلا ابراز داشتم در سال 1367 زمانی آقای رجوی بخاطرقدرت طلبی و هوی و هوس خود "جنگی بی بیهوده و مغلوبه" به راه انداخت و بسیاری اعضا و کادرها را درون ماشین کشتار و چرخ گوشت رژیم ملاهای خونریز کرد و بهانه بدست رژیم داد تا زندانیان را قتل عام کنند من در زندان دیزل آباد کرمانشاه درحبس بسر می بردم. خبر به گوش مردم منطقه می رسد "زندان دیزل آباد" کرمانشاه بمباران شده.
 مادر بدبخت بچه های قد و نیم قد خود را رها، سعی و تلاش می کند خود را به کرمانشاه و زندان دیزل آباد برساند که ببیند چه بلای بر سر اولاد ارشدش آمده. اودرچهارمین روز درگیری میان مجاهدین با نیروهای رژیم با یک مینی بوس از سمت اسلام آباد غرب به طرف کرمانشاه حرکت و در گردنه حسن آباد به خاطرسوختن تانک و نفربرها و خودروهای سازمان مجاهدین مینی بوس متوقف می شود. مادر همراه مسافران با پای پیاده رو به سمت کرمانشاه حرکت می کنند.
مادر گفت: ازداخل شهر اسلام آباد گرفته تا اطراف جاده و هر جا نگاه می کردی جنازه ای به چشم می خورد و بوی تعفن جنازه ها آزار دهند بود. تانک ها و توپها و ماشین های کوچک و بزرگ سوخته بودند. پاسداران همانند مور و ملخ ریخته بودند روی جاده و تند تند مینی بوس را بازرسی می کردند و از همه مسافران کارت شناسائی می خواستند. در نزدیکی گردنه حسن آباد مینی بوس متوقف و ما پیاده از کنار ماشین ها و تانک های سوخته و یا در حال سوختن رد می شدیم جنازه های زیادی از مرد و زن دردو سوی جاده به چشم می خورد. سربازها همراه پاسدارها و بسیجی ها در همه جا بودند.
 همین که از گردنه اول حسن آباد رد شدیم درپیچ دوم یا سوم جنازه یک دختر از مجاهدین را دار زده بودند و یک گلوله آر پی چی میان پاهای او گذاشته بودند. آن دختر با یک تیربار جلوی نیروهای ایرانی را گرفته بود و تا فشنگ هایش تمام شده بود یک تنه جنگیده بود، او یک دلاورآزاده بود. بسیچی و پاسدارها با خوشحالی می گفتند: نگاه کنید این آمده بود ایران را فتح کند. روله من زن بودم و بهم برخورد آن رفتار ناشایست را با آن دختر بدبخت کرده بودند.
 به پاسدارها و بسجی ها گفتم: مگر شما خواهر مادر ندارید؟ اگر یکی این کار شنیع را با خواهر و مادر شماها می کرد شما چه واکنشی نشان می دادید؟ اگر راست می گید زمانی زنده بود می گرفتید و این  بلا را بر سرش می آوردید. اما او مثل یک شیر با شما جنگیده و کشته شده. درست نیست این رفتار را با یک جنازه می کنید.  یک مرتبه چند تا از پاسدارهای ریشو عصبانی  شدند و با فحش و فضیحت آمدند تهدید کردند و گفتند: می خواهی همین حالا این بلا را برسر تو بیاریم تا از اون منافق طرفداری نکنید و.... این نیز بگذرد.
 داستان پیش آمده فوق را در یک ملاقات و نشست برای مسعود و مریم رجوی و مهوش سپهری همراه تعدادی از زنان شورای رهبری شرح دادم اما چه فایده؟! آنها در ژرفای بیراهه در حال سیر وسیاحت در چاه باطل خویش طی طریق می کردند ومن افسوس می خوردم به آن آزاده زن و زنان ومردانی که طی یک ربع قرن به دستور رجوی یا کشته شدند ویا کشتند.
وزارت اطلاعات منزل مادرم را تحت نظرخود داشته:
و....اما، زمانی که من از ایران خارج شده بودم نیروهای اطلاعات کرمانشاه به درون منزل مادر ریخته بودند، بعد از بازرسی و تفتیش وحشیانه منزل، مادر و برادرم علی شاه را با خود برده بودند و مورد بازجوی و استنطاق و مواخذه  قرارداده بود که اعتراف کند من چه اقداماتی برعلیه نظام جمهوری اسلامی انجام داده ام و....
مدتی بعد من نیز در شکنجه گاههای رجوی دردخمه اشرف زیر شکنجه وحشیانه شکنجه گران اطلاعاتی رهبرعقیدتی قرار گرفتم.بعد از خروجم از ایران دائما تلفن و منزل مادراز طرف اداره اطلاعات نگهبان و به پا داشته، بارها و بارها مادرم و برادرم را از صبح تا عصردر اداره اطلاعات نگه داشته و مورد بازجویی و بازخواست قرار گرفته بودند که خبری از من بدست بیاورند.
 برای خلاصی از دست نیروهای اطلاعات آخوندی مادر تصمیم می گیرد ساختمان مسکونی خود را درشهرستان سرپل ذهاب کرایه بدهد و به اسلام آباد غرب نقل مکان کند.
 در آن شهر نیز مجددا نیروهای اطلاعات به سراغشان می روند و آنها را به اداره اطلاعات می بردند و مورد استنطاق و بازخواست قرار می گیرند. منزل نیز کماکان تحت نظر و کنترل قرار می گیرد. هر قوم و خویشی و آشنایی برای دید و بازدید به منزل مادر مراجعه می کند فوری مامورین لباس شخصی حاضر می شوند و آنها را مورد بازخواست و استنطاق قرارمی دهند.از کجا آمدی ؟ برای چه آمدی؟ چه نسبتی با این خانواده داری؟ کارت شناسائی نشان بده و....
 اقوام و بستگان از ترس نیروهای وزارت اطلاعات دیگر جرات نزدیک شدن به منزل مادر را نمی کنند وآنان به دست فراموشی سپرده می شوند.مجددآ مادر به کرمانشاه نقل مکان کرده بود.
 بعد از جدا شدنم از سازمان مجاهدین نیروهای وزارت اطلاعات مادرم را احضار و گفته بودند: مادر به شما تبریک می گوئیم علی بخش از مجاهدین گریخته و در زندان آمریکائیان بسر می برد!و..... اطلاعات فوق را مادرم در پایئز1392خورشیدی  که برای ملاقات و دیدارم به نروژ آمده بود شرح داد.
 ملاحظه فرمودید دو وجهه غالب و مغلوب یک کاراکتر و یک عملکرد مشابه هم را دارا هستند. زیرا آن دو تن واحد و از یک آبشخور مشترک ایدئولوژیکی و اعتقادی برخوردار و تغذیه می کنند، مقاصد و منافع مشترکی را هم زمان با هم دنبال می کنند تا به نتیجه مطلوب دلخواه خود برسند و این ازخصلت و منش رژیم های توتالیتر و دیکتاتورها سر چشمه و نشات می گیرد.

علی بخش آفریدنده(رضا گوران)
 پنجشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۴ / ۲۳ آوریل ۲۰۱۵


سفید کاران «روزآنلاین» همچنان به افشای خود می‌پردازند ایرج مصداقی

سفید کاران «روزآنلاین» همچنان به افشای خود می‌پردازند
ایرج مصداقی

پس از انتشار مقاله‌ی «روز آنلاین، حمزه فراحتی و پروژه‌‌ی سفید سازی»[۱]در سایت‌های مختلف ایرانی که به قصد روشنگری در مورد یک تواب فعال قزلحصار نوشته شده بود، مسئولان «روز آنلاین» با توسل به یک ترفند رنگ و رو باخته، غیرحرفه‌ای و غیرمعمول با به هم بافتن چند دروغ، ضمن زیرپا گذاشتن پرنسیب‌های اخلاقی قدمی دیگر در پیش‌برد سناریوی «سفید سازی» خود برداشتند. سایت روز آنلاین، مطلب هفته پیش خود (داستان جعلی ارائه شده از سوی محسن درزی یکی از توابان قزلحصار) را بار دیگر با چاپ عکس بزرگتری از محسن درزی (گویا بزرگ کردن عکس، بخشی از روند سفیدسازی در فازی‌ بالاتر است و فاجعه و جنایت را بهتر می‌پوشاند) آخر هفته منتشر کرد. سفیدکاران «روز آنلاین» در توجیه اقدام خود چنین می‌نویسند:
«اين نوشته[داستان سرهم‌بندی شده محسن درزی] که واقعيت هولناکي را باز آفريني مي کند و تنها در طولبيست دقيقه نوشته شده است، از سوي ديگر زندانيان سياسي مستقل ديگر[دیگر اضافی مربوط به اصل مطلب است] مورد تائيد قرارگرفت. خوانندگان "روز" بويژه در ايران ضمن رد هر نوع تهمت زني، پرونده سازي و ترور شخصيت افراد توسط ديدگاه خاصي که مي کوشد خود را متولي همه زندانيان جمهوري اسلامي قلمداد کند، از انتشار اين نوشته استقبال کردند. تجديد چاپ اين نوشته از اين روست. »
http://www.roozonline.com/archives/2007/02/002534.php
از ابتدا هم مشخص بود که سناریویی تهیه شده تا یکی از توابان فعال زندان را «سفید» کنند. ابتدا داستانی را که به اعتراف خودشان در عرض «بیست دقیقه»! نوشته شده بود در خاطرات حمزه فراحتی وارد کردند. این که این داستان چه ربطی به خاطرات او دارد و چرا محسن درزی خود به انتشار مستقل آن دست نزده، مسئله‌ای است که دور از نظر نمی‌ماند. سپس مسعود بهنود روزنامه نگاری که تنها چیزی که می‌شناسد نزدیکی به قدرت و مجیز گویی آن است وارد صحنه شد و کتاب مزبور را معرفی نمود. عاقبت در میان این همه موضوع کتاب رفتند سر داستان سرهم بندی شده محسن درزی و آن را  داستانی «استادانه» معرفی کردند!
سفید کاران روزآنلاین وقتی با واکنش من مواجه شدند سراسیمه دست به دامان «زندانیان سیاسی مستقل دیگر»!‌ شده و از زبان آنان که همچنان «ناشناس» مانده‌اند به تأیید محتوای جعلی نوشته‌ی درج شده در سایت خود پرداخته‌ و تأکید کردند که «خوانندگان "روز" به ویژه در ایران» از انتشار این نوشته استقبال کرده‌اند!
سفیدکاران روز‌آنلاین‌ توضیحی نمی‌دهند چرا به اصطلاح‌ «خوانندگانشان» فقط از این مطلب خاص استقبال کرده‌اند؟ آن‌ها توضیحی نمی‌دهند چرا برای اولین بار «استقبال خوانندگان» منجر به چاپ دوباره‌ی مطلبی در این سایت شده است؟ آیا مانند رادیو و تلویزیون‌های فارسی زبان، بخش «ترانه‌های درخواستی» ایجاد کرده‌اند؟‌ حتا بر ساده‌اندیشان نیز پوشیده نیست که چرا یک نفر از این «زندانیان سیاسی مستقل» با اسم و رسم مشخص مسئولیت این تأیید را به عهده نمی‌گیرد. ظاهراً در داخل ایران نیز عده‌ای از محتوای مطلب"روز" آگاه شده و ارادت خود را به "روز" و محسن درزی اعلام داشته‌اند. حدس زدن در باره‌ی ماهیت این«خوانندگان» چندان دشوار نیست.
دست‌اندرکاران این سایت که دستشان رو شده، به گونه‌ای مضحک مدعی‌ شده‌اند این داستان نسبتاً بلند و البته «استادانه» که به قطع ۱۱ صفحه‌ی A ۴ است، تنها در عرض بیست دقیقه نوشته شده است! گویا کسی نسبت به سرعت نوشتن داستان ایرادی گرفته بود که چنین ادعای مسخره‌ای را تولید کرده‌اند. نوشتن داستانی ۱۱ صفحه‌ای در قطع A ۴ در عرض بیست‌ دقیقه‌ یکی از معجزات محسن درزی و سفیدکاران روز آنلاین است. کمی دقت در همین ادعا، صحت و سقم دیگر ادعاهای این افراد را نیز مشخص می‌کند.
آیا واکنش سراسیمه‌ی گردانند‌گان روز آن‌لاین و دستپاچگی و گاف دادن‌هایی از این دست، آن هم از سوی کسانی چون بهنود و اسدی و...، نشانگر این نیست که آن‌چه در مورد محسن درزی و وظیفه‌ی سفیدکاری روز آن‌لاین گفته‌ام، واقعیت دارد و برخلاف ادعای ایشان «تهمت زني، پرونده سازي و ترور شخصيت افراد توسط ديدگاه خاصي » در کار نبوده و نیست؟
آیا این گونه تشبثات خود نمونه‌ی دیگری از تلاش این سایت و گردانندگان آن برای مخدوش کردن مرزها و به انجام رساندن «رسالت فرهنگی»‌ که بر دوششان گذاشته شده نیست؟
نکته‌ی قابل ذکر آن که هوشنگ اسدی یکی از سفیدکاران روز آنلاین خود دارای پرونده‌ی سیاهی در زندان است. او که خود هم بند من و محسن درزی بود و در زمره‌ی توابان فعال زندان به شمار می‌رفت و در بخش فرهنگی زندان مشغول همکاری با حسین شریعتمداری و حسن شایانفر بود، به خوبی با ماهیت و رفتار همکار دورن زندانش آشناست؛ اما به اقتضای «روز» و از آن‌جایی که می‌داند نوبت آسیاب به او هم می‌رسد این‌گونه دستپاچه فرار به جلو می‌کند.
از آن‌جایی که گردانندگان روز آنلاین می‌دانند که زندانیان سیاسی وابسته به گروه‌ها و جریان‌های سیاسی مختلف، نسبت به ماهیت فرد مذکور آگاهند، به ساخت و پرداخت «زندانیان سیاسی مستقل» دست زده‌اند.
سفیدکاران روز آنلاین که انتظار رعایت پرنسیپ‌های اخلاقی از ایشان نمی‌رود، با اشاره‌ی غیر مستقیم به مطلب افشاگرانه‌ی من در مورد محسن درزی، سخیفانه مدعی شده‌اند که:
«ديدگاه خاصي که مي کوشد خود را متولي همه زندانيان جمهوري اسلامي قلمداد کند»
باید به این سفیدکاران بگویم که من نه تنها «دیدگاه» خاصی نیستم، بلکه به هیچ جریان سیاسی نیز وابسته نبوده و از کمک و مساعدت هیچ جریان سیاسی نیز برخوردار نیستم. ادعایی ندارم و خود را کسی هم نمی‌دانم. اما سفیدکاران روز آنلاین مطمئن باشند که هرگز اجازه نمی‌دهم حق عزیزانم پایمال شود و همواره در این راه خواهم کوشید. به سهم خود تلاش می‌کنم صدای دوستان و رفقایم را که در راهروهای مرگ و بر سر دارها خاموش شد، دوباره پژواک دهم. تا آن‌جا که در توانم باشد این صدا را هر چه بلندتر فریاد می‌‌کنم.سفیدکاران روزآنلاین و همکاران‌شان باید بدانند که چهره‌ی کسانی را که دست در خون عزیزانم داشتند رو می‌‌کنم. بهای آن هرچه که باشد با کمال میل و اشتیاق می‌پردازم. این کمترین کاری است که از عهده من بر میاید. این ادای دین در برابر آزادی‌خواهانی است که قهرمانانه در مقابل سیاهی و تباهی ایستادند و مظلومانه اما پرغرور بر خاک افتادند.
اما این سؤال مطرح است که چه کسی گردانندگان تواب و «چند چهره‌ی‌» روز آنلاین را «متولی» زندانیان سیاسی جمهوری اسلامی کرده است که برای از میدان به در کردن به اصطلاح «رقیب» که به زعم آنان من هستم، از هیچ کوششی دریغ نمی‌کنند؟ مسعود بهنود یکی از گردانندگان روز آنلاین که به عنوان «متولی» زندانیان سیاسی پا به میدان گذاشته، کسی است که حتا جنایت و کشتار بزرگ آزادی‌خواهان میهن درشهریور ۶۷ را در زمره‌ی رویدادهای شهریور هم به رسمیت نمی‌شناسد. خوب است به مقاله‌ی روشنگرانه‌ی هم‌بند ‌گرامی‌ام مهدی اصلانی که تحت عنوان «خطای حافظه» یا «حافظه خطاکار» در نشریه آرش شماره‌ی ۸۱ درج شد رجوع کنید. آیا منظور گردانندگان مزبور از «زندانیان سیاسی مستقل» همان توابان سابق و یا اربابانشان که با مشارکت هم دست در خون زندانیان سیاسی داشتند، نیست؟ آیا منظور ایشان از«زندانیان سیاسی مستقل»! مسعود بهنود، سیدابراهیم نبوی، هوشنگ اسدی و... نیست؟ داوری را به عهده خوانندگان فهیم می‌‌گذارم.

ایرج مصداقی
۷ اسفند ۱۳۸۵
Irajmesdaghi@yahoo.com

۱-  مقاله در این آدرس در دسترس است www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=16970

هوشنگ اسدی که در سابقه‌ی خود همکاری با ساواک، حزب توده و دستگاه اطلاعات و امنیت جمهوری اسلامی را دارد، کسی است که تلاش می‌کند ضمن تطهیر خود، چهره‌ی دروغینی برای شخصیت‌ های مانند خود بسازد.


هوشنگ اسدی که در سابقه‌ی خود همکاری با ساواک، حزب توده و دستگاه اطلاعات و امنیت جمهوری اسلامی را دارد، کسی است که تلاش می‌کند ضمن تطهیر خود، چهره‌ی دروغینی برای شخصیت‌ های مانند خود بسازد.
او همچنان به توطئه‌گری مشغول است و به همین دلیل لازم است تا در باره‌ی او و افداماتش روشنگری شود. در زیر به چند نمونه از تلاش‌های او اشاره می‌کنم.

هوشنگ اسدی و امیرحسین فطانت

هوشنگ اسدی در تاریخ ۶ اسفند ۱۳۸۴ با نام مستعار بهار ایرانی به سراغ امیر حسین فطانت رفته و با انجام مصاحبه‌ای عامل به دام انداختن کرامت الله دانشیان و یارانش را به افراد ناآشنا با تاریخ میهن‌مان، چنین معرفی کرد:
 
«عرفان شرقي از زبان ماركز

س: اميرحسين فطانت كيست؟ چه سير و سرنوشتي دارد؟

ج: متولد شيراز و پنجاه و هفت ساله‌ام[متولد ۱۳۲۷] دوره‌ي متوسطه را در دبيرستان كمال نارمك گذراندم،جايي كه بازرگان و دكتر سحابي و آيت‌الله طالقاني هيات امنايش بودند و باهنر و رجايي و دكتر بهشتي و جلال‌الدين فارسي معلم‌هايش. فوق ليسانس عمران را از دانشگاه شيراز گرفتم و فوق ليسانس علوم سيستم‌ها را از سازمان مديريت صنعتي تهران. سال‌هاي ۴۹ تا ۵۱ را در زندان‌هاي قزل قلعه، قصر شماره ۳ و زندان قصر شماره ۴ با بعضي از شخصيت‌هاي بزرگ تاريخ مبارزات سياسي اخير ايران هم‌بند بودم. با خيلي‌هاي ديگر كه داغي بر تاريخ اخير ايران گذاشتند آشنا. علاوه بر اين‌ها اين شانس كم‌نظير را هم داشته‌ام كه بعدها زندان ماكو و زندان اوين را ببينم و هم‌چنين زندان سپاه را در آبادان مدتي را در زندان آغري در تركيه گذراندم و مدتي را در زندان لاذقيه در سوريه، سه شبي را هم در پاريس زندان موقت بودم. خيلي دلم مي‌خواهد فرصتش دست دهد كه مجموعه داستان‌هاي كوتاهي با عنوان «خاطرات زندان‌هاي من» را بنويسم.
به زبان‌هاي انگليسي و اسپانيايي تسلط خوبي دارم و با زبان فرانسه هم آشنايي خوب. چند سال پيش كه مي‌شمردم تا آن وقت بيست و هفت حرفه را براي گذران زندگي تجربه كرده بودم. از آن وقت تا به حال بايد بالاي سي رسيده باشد. كارهاي زيادي كرده‌ام، جاهاي زيادي رفته‌ام و آدم‌هاي زيادي را شناخته‌ام. اگر از همين الان شروع به نوشتن خاطراتم كنم تا زمان مرگ مي‌توانم بنويسم و باز حسرت جزييات به دلم خواهد ماند. ...


روایت بالا را در نظر داشته باشید، توجه شما را به نوشته‌ی آقای عباس سماکار یکی از کوشندگان سیاسی چپ ایران که از نزدیک درگیر توطئه‌های امیرحسین فطانت بوده، جلب می‌کنم. این که چرا ایشان امروز سکوت کرده‌ بر من پوشیده است. امیدوارم دلیل قانع‌کننده‌ای داشته باشند. چرا که داوری من به اعتبار گفته‌های ایشان و عدم تکذیب آن از سوی امیرحسین فطانت پس از گذشت هفت سال است وگرنه شناخت شخصی از فطانت و اعمال او ندارم.

آقای عباس سماکار در ۳۰ شهریور ۵۲ توسط نیروهای ساواک در ارتباط با پرونده‌ای که چند ماه بعد به خاطر آن کرامت‌الله دانشیان و خسرو گلسرخی اعدام شدند، دستگیر می‌شود. او در ارتباط با چگونگی لو رفتن گروهشان و نقش «امیر فتانت» در این میان می‌نویسد:

«به دو سال پیش از آن برگشتم و صداقت جان، و نگاه شفاف کرامت را به یاد آوردم. در واقع، ساواک یکی از پلیدترین نقشه‌ها را در رابطه با او به پیش برده بود. از همان وقتی که می‌گفت تحت تعقیب است، ساواک، مقدمه چینی می‌کرده است که از طریق امیر فتانت به او نزدیک شود. یوسف[آلیاری] بعد تعریف کرد که چگونه امیر فتانت پس از آن تعقیب‌ها، و در زمانی که کرامت فکر می‌کرده که ساواک دیگر دست از سر او برداشته، به او نزدیک می‌شود و به عنوان رابط چریک‌ها او را برای سازمان فدائی عضوگیری می‌کند. و برای جلب اعتماد او، همواره دست اول‌ترین خبرهای عملیاتی و اعلامیه‌هایی که از چریک‌ها به دست ساواک می‌افتاده را به او می‌داده تا رابطه‌اش با سازمان فدائی را اثبات کند.
یوسف[بعد از شکنجه‌های بسیار توسط رژیم جمهوری اسلامی اعدام شد] توضیح داد که علت اعتماد اولیه‌ی کرامت و خود او به امیر فتانت هم این بوده است که او در سال ۴۸ با هر دوی آن‌ها مدتی زندانی کشیده و خیلی خوب هم مقاومت کرده بوده است. منتهی ساواک بعد از زندان، می‌تواند او را به همکاری بکشاند، و از این طریق برای دیگر مخالفین خود توطئه بچیند و دام بگستراند.»

عباس سماکار همچنین ادامه می‌دهد:
«کرامت دانشیان پس از گذراندن دوره‌ی یک ساله‌ی محکومیت خود از زندان آزاد شد و به شیراز رفت. در آن‌جا یکی از زندانیانی که پنهانی با ساواک تماس داشت به سراغ او رفت و از آشنائیش در زمان زندان با او سود جست و خود را به عنوان رابط سازمان چریک‌های فدایی معرفی کرد. این شخص امیر فتانت نام داشت. او سرانجام توانست در تماس با دانشیان و طیفور بطحایی، از طرح گروگانگیری رضا پهلوی برای آزادی زندانیان سیاسی آگاه شود و موضوع را به ساواک خبر دهد و موجبات دستگیری یک گروه دوازده نفره را در این رابطه فراهم آورد. »
من یک شورشی هستم، خاطرات زندان عباس سماکار، انتشارات مهراندیش، صفحه‌های ۲۵۶-۲۵۷

«بعد از این اعتصاب بود که یک روز هنگام قدم زدن با یوسف آلیاری[رابطه نزدیکی با کرامت‌ دانشیان داشت] در حیاط بند ۵، به کشف جاسوسی امیر فتانت و چگونگی دستگیری‌مان رسیدیم. البته ضمن پخش این خبر بین بچه‌ها، مواظب بودیم که ساواک متوجه‌ی منبع پخش خبر نشود. زیرا ممکن بود بخواهد در مقابل این افشاگری انتقام بگیرد. یکی دو هفته بعد از این ماجرا، از بیرون زندان خبر رسید که بچه‌ها امیر فتانت را در شیراز دیده‌‌اند که با خیال راحت با مادرش در خیابان راه می‌رفته و بعد هم سوار یک ماشین شیک که احتمال می‌دادیم ساواک در اختیارش گذاشته، شده است. دیگر شکی برای ما باقی نمانده بود که او جاسوس کثیفی بود که دو تن از بهترین فرزندان این مملکت را به کشتن داده و عده‌ی دیگری را هم به شکنجه و زندان کشیده است.»
من یک شورشی هستم، خاطرات زندان عباس سماکار، انتشارات مهراندیش، صفحه‌ی ۳۲۶

امیر فطانت قرار بوده برای اجرای طرح گروگانگیری که ساواک برنامه آن را ریخته بود اسلحه ای را به گروه دانشیان تحویل دهد. عباس سماکار چگونگی دستگیری گروهشان و موضوع اسلحه را چنین شرح می دهد:
«تا آنجا که من می‌دانم، طیفور روز بعد از آن که جمشیدی[ایرج] ترسیده که اسلحه‌ها را تحویل بگیرد دستگیر شده. و فکر می‌کنم که راز دستگیری ما هم همین جاست. یعنی با نرفتن جمشیدی به سر قرار اسلحه، ساواک که در جریان بوده و در رابطه با امیر فتانت، قرار بوده به عنوان سازمان چریک ها به ما اسلحه بدهد، به این نتیجه رسیده که ما موضوع جاسوس بودن فتانت را فهمیده‌ایم و از ترس این که فرار نکنیم، فوراً ریخته است و قبل از آن که ما حرکت مشخصی که بشود حتا آن را شروع به اقدام برای عملیات گروگان گیری به شمار آورد دستگیرمان کرده است. »
من یک شورشی هستم، خاطرات زندان عباس سماکار، انتشارات مهراندیش، صفحه‌ی ۱۵۸
...
نزدیک ۵ سال پس از انتشار کتاب «من یک شورشی هستم» و افشای رسمی نقش امیرحسین فطانت در به دام انداختن کرامت الله دانشیان و یارانش، هوشنگ اسدی به سراغ امیرحسین فطانت می رود تا زمینه بازگشت او به عرصه اجتماعی را فراهم کند.
ملاحظه کنید هوشنگ اسدی چگونه تلاش می‌کند چهره‌ی امیرحسین فطانت را بیاراید؟‌ امیرحسین فطانت از بهشتی و جلال‌الدین فارسی و باهنر و رجایی می‌گوید و هوشنگ اسدی خودش را به آن‌راه می‌زند و انتشار می‌دهد و بعد هر دو  یادشان می‌رود کلامی راجع به کرامت‌الله دانشیان و گلسرخی بگویند. نکته حائز اهمیت آن که فطانت به خواستگاری خواهر دانشیان نیز رفته بود.
امیرحسین فطانت هم با آن که نزدیک به هفت سال از انتشار کتاب عباس سماکار می گذرد اساساً به نفع خود نمی‌بیند که لااقل به گفته‌های آقای سماکار پاسخ دهد. آیا اگر کسی در مظان اتهام ناروایی قرار گرفته بود، پاسخ نمی‌داد؟
هوشنگ اسدی و فطانت که هر دو به خدمت ساواک درآمده بودند بعدها در خارج از کشور دوباره همدیگر را پیدا می‌کنند. شاید در داخل کشور هم همدیگر را پیدا کرده بودند و ما از آن بی‌خبریم. هوشنگ اسدی به این ترتیب تلاش می‌کند برای همکار خودش سابقه‌ی انقلابی بتراشد. متأسفانه‌ ما ملتی هستیم که حافظه‌ی تاریخی نداریم به همین دلیل جنایتکاران می‌توانند بسرعت لباس عوض کرده و بر گرده‌هایمان سوار شوند.
 
هوشنگ اسدی و محسن درزی
هوشنگ اسدی در تاریخ ۲۶ بهمن ۱۳۸۵ با یادداشت زیر در نقش پرستو سپهری سروکله‌اش در «روز آنلاین» پیدا شد و به معرفی به اصطلاح «زندانی سیاسی» محسن درزی یکی از توابان فعال زندان قزل‌حصار و «داستان استادانه‌» او که در کتاب«از آن سال ها و سال های دیگر» حمزه فراحتی چاپ شده، پرداخت. هوشنگ اسدی در معرفی «داستان» دوست و همکار توابش در قزلحصار به همراه چاپ عکسی از او چنین نوشت:
«کتاب خواندنی و ارزشمند " ازآن سال ها و سال های دیگر" پیشتر در این صفحات معرفی شده است. حمزه فراحتی نویسنده کتاب، در بخش های پایانی اثر خود، متنی از یک زندانی سیاسی را آورده است. نویسنده - محسن درزی - واقعیتی را تصویر می کند که به یک داستان استادانه پهلو می زند»
هوشنگ اسدی با همه‌ی تجربه‌ای که در کار اطلاعاتی و امنیتی به خاطر همکاری با ساواک و دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی اندوخته به هنگام جعل توجهی به بدیهیات نکرده و دست خودش را رو می‌کند. معلوم نیست پرستو سپهری که در شیراز به سر می‌برد چگونه بلافاصله به کتاب آقای فراحتی که در خارج از کشور چاپ شده، و به قول او جنایات رژیم را افشا کرده، دسترسی پیدا کرده است؟
فرض را بر این می‌گذارم که «داستان استادانه» محسن درزی یکی از جنایات رژیم را افشا می‌کند. پرستو سپهری که در شیراز زندگی می‌کند چگونه جرأت دارد روز روشن برای آن روی سایت تبلیغ کند؟ آیا دلیل آن نیست که پرستو سپهری در پاریس به رتق و فتق امور می‌پردازد و از عواقب امر هراسی ندارد؟
من در مقاله‌ای با عنوان « روز آنلاین حمزه فراحتی و پروژه‌ی سفید سازی » به توضیح در مورد گذشته‌ی محسن درزی به عنوان یک تواب و همکار فعال رژیم در زندان‌ها پرداختم:
در واکنش به توضیحات من، هوشنگ اسدی از فرانسه در نقش پرستو سپهری از شیراز! در روز پنجشنبه  ۳ اسفند ۱۳۸۵ به عنوان سخنگو و مدافع محسن درزی، تواب فعال زندان پا به میدان گذاشته و ضمن چاپ دوباره‌ی داستان جعلی او در روزآنلاین به دروغ ادعا کرد که : 
«کتاب خواندنی و ارزشمند "از آن سال ها و سال های دیگر" پیشتر در این صفحات معرفی شده است. حمزه فراحتی نویسنده کتاب، در بخش های پایانی اثر خود، متنی از یک زندانی سیاسی را آورده است. نویسنده - محسن درزی - واقعیتی را تصویر می کند که به یک داستان استادانه پهلو می زند.
این نوشته که واقعیت هولناکی را باز آفرینی می کند و تنها در طول بیست دقیقه [داستانی که ۱۵ صفحه‌ی کتاب است] نوشته شده است، از سوی دیگر زندانیان سیاسی مستقل دیگر مورد تائید قرارگرفت. خوانند گان "روز" بویژه در ایران ضمن رد هر نوع تهمت زنی، پرونده سازی وترور شخصیت افراد توسط دیدگاه خاصی که می کوشد خود را متولی همه زندانیان جمهوری اسلامی قلمداد کند، از انتشار این نوشته استقبال کردند. تجدید چاپ این نوشته از این روست.»
آیا خنده دار نیست «پرستو سپهری» در شیراز می‌داند که داستان فوق در عرض چند دقیقه در سوئد نوشته شده است؟ من در آدرس زیر در مقاله‌ای تحت عنوان «سفید کاران روزآنلاین همچنان به افشای خود می‌پردازند» پاسخ او را دادم:
هوشنگ اسدی دستپاچه شده و بدون در نظر گرفتن جوانب امر ادعاهای عجیب و غریبی را مطرح می‌‌کند. محسن درزی در تهران و کرج زندانی بوده است و پرستو سپهری ادعایی در شیراز زندگی می‌کند؛ او چگونه در عرض یک هفته به نظر زندانیان سیاسی «مستقل» آن هم در حاکمیت جمهوری اسلامی دسترسی پیدا کرده است؟ چرا همین شهادت را زندانیان سیاسی «مستقل» در خارج از کشور نمی‌دهند و هرکدام هم که شهادت می‌دهند بر علیه محسن درزی و در تأیید نوشته من است؟‌
برای آن که نشان دهم «زندانیان سیاسی مستقل» کسی جز همکار سابق محسن درزی، هوشنگ اسدی نیست، به چند نمونه زیر اشاره می‌‌کنم:
آقای شهنام شرقی یکی از زندانیان سیاسی سابق از نزدیک محسن درزی را می‌شناخت و مدت‌ها از سوی محسن درزی و حاج داوود رحمانی تحت فشار بود تا قتل‌ خواهرش را متوجه مجاهدین کند. آقای شرقی به عنوان یک زندانی سابق که به هیچ گروه و جریان سیاسی وابسته نیست ضمن انجام مصاحبه‌ی رادیویی از نوشته من دفاع کرده و همچنین مسائلی را که خود از نزدیک در ارتباط با محسن درزی دیده بود شهادت داد. سر خانم بهناز شرقی خواهر شهنام شرقی که برای ملاقات برادرش به زندان آمده بود در مقابل چشمان فرزند خردسالش توسط پاسداران قزلحصار لای درب برقی زندان گذاشته شد و به طرز فجیعی جان سپرد. اسناد مربوط به این جنایت در جلد دوم کتاب نه زیستن نه مرگ چاپ دوم آمده است. 

آقای حسین ملکی از زندانیان سیاسی هوادار گروه فرقان که ۱۱ سال در زندان‌های جمهوری  اسلامی به سر برده بود در مقاله‌ای ضمن تأیید نوشته‌ی من مشاهدات خود در مورد محسن درزی را بیان کرد.

آقای محمود خلیلی از زندانیان سیاسی هوادار سازمان اقلیت و از اداره‌کنندگان سایت گفتگوهای زندان و برگزارکنندگان سمینار قتل‌عام زندانیان سیاسی در کلن نیز در مقاله‌ خود علیه محسن درزی، عین گفته‌های من را آورد.

آقای نادر احمدی از زندانیان سیاسی هوادار سازمان پیکار نیز در اظهار نظری بر علیه محسن درزی شهادت داد.

در اطلاعیه «جمعی از زندانیان سیاسی  چپ» نیز روی تواب بودن محسن درزی تأکید شده است.

در نشستی که در شهر مالمو محل زندگی محسن درزی داشتم، زندانیان سیاسی سابق چپ(وابسته به گروه‌های مختلف سیاسی) در میان جمع برخاسته و از جانب خود و دوستانشان که در ایران هستند علیه محسن درزی و در تأیید نوشته‌ی من شهادت دادند. همین امر در جلسه‌ی تورنتو کانادا و حاشیه سمینار زندانیان سیاسی در کلن آلمان به دفعات از سوی زندانیان وابسته به گروه‌های چپ تکرار شد. پس از گذشت یک سال تاکنون حتا یک زندانی سیاسی نیز به دفاع از محسن درزی برنخاسته است. عجیب نیست که پرستو سپهری در عرض یک هفته آن‌هم در ایران به نظر «زندانیان سیاسی مستقل» دست یافت؟

هوشنگ اسدی که دست خود و همکار تواب دوران زندانش را رو شده دیده بود دوباره به واکنش افتاده و در یک اقدام غیرحرفه‌ای و غیر ژورنالیستی برای سومین بار ظرف یک ماه، داستان محسن درزی را با بهانه‌ای جدید در روز آنلاین چاپ کرد. این بار داستان او را به عنوان«داستان برگزیده سال» معرفی کرد. سخنگوی هیئت ژوری نیز پرستو سپهری بود!

پرستو سپهری - دوشنبه 28 اسفند 1385 [2007.03.19]

«آن شب نوشته محسن درزی تنها داستان برگزیده سال " هنر روز" نیست، سرگذشت یک نسل و روایت دست اول فاجعه ای هولناک است که چنین استادانه و پرخون به نگارش در آمده است. از هنگام انتشار این داستان که باز آفرینی رویدادی واقعی در شبی به درازنای تاریخ است، تلاش برای نفی آن آغاز شد. مروجان فرهنگ خشونت و تهمت که سلاحی جز ترور شخصیت ندارند و سندی جز دشنام، بر اساس سیاست سازمانی خاصی که همه جهان رادر تیول خود می داند، کوشیدند این داستان را جعلی نشان بدهند و بدینوسیله عاملان جنایت های زندان ها را تبرئه کنند. داستان "آن شب" اما راه خود را گشود. در ایران کپی و در سطح وسیع منتشر شد و اکنون ساخت فیلمی از ان در دستور کار یکی از کارگردان های بزرگ سینمای ایران قرار گرفته است.»

جملات بالا نوشته‌ی کسی است که در نشریه آرش با سند و مدرک پرده از گذشته‌ی زشت و ننگین‌اش برداشتم.
یک سال از نوشته‌ی هوشنگ اسدی تحت نام پرستو سپهری می‌گذرد تا به حال فقط وی از جریان ساختن فیلم مزبور مطلع بوده و معلوم نیست عاقبت فیلم مربوطه چه شد!
پرستو سپهری که به ادعای خود و «روز» نشینان در شیراز اقامت دارد بدون آن‌که ترسی داشته باشد در مورد «عاملان جنایت‌های زندان‌ها» صحبت می‌کند و خنده دار آن که می‌نویسد:‌ «مروجان فرهنگ خشونت و تهمت که سلاحی جز ترور شخصیت ندارند و سندی جز دشنام، بر اساس سیاست سازمانی خاصی که همه جهان را در تیول خود می‌داند کوشیدند این داستان را جعلی نشان بدهند و بدینوسیله عاملان جنایت های زندان ها را تبرئه کنند.»
من در آدرس زیر و در مقاله‌‌ای تحت عنوان «روز آنلاین، «داستان سال» و ادامه‌ی پروژه‌ی سفیدسازی (۳)»پاسخ «روز» نشینان، هوشنگ اسدی و کارگزارانشان را دادم:

 
هوشنگ اسدی و مارینا نمت

البته تلاش هوشنگ اسدی به اینجا ختم نمی‌شود. در ۱۷ دی ماه ۸۶ سایت روزآنلاین که وی یکی از گردانندگان آن است مطلبی از روزنامه نیویورک تایمز را در معرفی کتاب مارینا نمت زندانی توابی که با بازجویش ازدواج کرده
 بود انتشار داد. مارینا نمت در خاطراتی سراسر جعلی که اعتراض هماهنگ زندانیان سیاسی وابسته به طیف‌های مختلف و ناهمگون اپوزیسیون را برانگیخت به تحریف وقایع زندان پرداخته است. من در دو مقاله که در آدرس های زیر آمده به موضوع کتاب مارینا نمت و جعلیات او پرداختم.
هوشنگ اسدی و خودش
وقتی سال گذشته در دو مطلب  «چه کسانی تیغ زنگیان مست را تیز کردند»
و «آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری»
در مورد سابقه‌ی هوشنگ اسدی نوشتم، او تحت نام پرستو سپهری نامه‌ای در دفاع از خودش نوشته و با فریب و نیرنگ به امضای تعدادی از همکارانش در «روزآنلاین» رساند و افزون بر امضاء ها تا توانست از اسامی جعلی نیز استفاده کرد که به سرعت دستش رو شد ولی از رو نرفت. من پاسخ او را همان ‌موقع دادم
وی هم اکنون سرگرم نگارش خاطرات زندان خود است تا به این وسیله نیز به گونه‌ای دیگر خاک در چشم حقیقت پاشیده و به اعمال تبهکارانه خود ادامه دهد.
البته هوشنگ اسدی علاوه بر همکاری با ساواک و دستگاه امنیتی و اطلاعاتی جمهوری اسلامی، از عنصر پررویی هم تا دلتان بخواهد برخوردار است.
او سال گذشته در نامه ای خطاب به من و به منظور فریب من نوشته بود:
«۳- شما در باره سوابق سیاسی من اطلاعات دقیقی را ذکر کرده اید که حتما مستند به اسناد است.نوشته اید" حزب توده در نهایت مجبور شداعلام کند وی نفوذی حزب توده " بوده است. بسیار علاقمندم منبع این اطلاع درون حزبی را بدانم. »
مطلب روبرو را که کپی نشریه شماره‌ی ۱۹ نامه‌ی مردم، ارگان حزب‌توده‌ ایران است نگاه کنید. حزب توده به صراحت در اطلاعیه رسمی خود در ارگان حزبی اعلام کرده است:

‏«دبیرخانه کمیته مرکزی حزب توده ایران بدین وسیله اعلام می‌دارد ‏که  هوشنگ اسدی عضو حزب توده ایران است و به دستور حزب و در ‏انجام مأموریت محوله، از  طریق شبکه‌ی مخفی حزب توده‌ ایران در داخل ‏ساواک رخنه کرده و در این رابطه موفق به  خدمات مؤثری شده است»

در پاسخ به هوشنگ اسدی که مدارک مستند حزبی را نفی کرده و با روحیه‌ی اطلاعاتی و امنیتی از من سؤال می‌کند که «بسیار علاقمندم منبع این اطلاع درون حزبی را بدانم»، چه می‌توان گفت؟ جز حیرت از این همه وقاحت چه می‌توان کرد؟ اگر از حافظه‌ی خوبی برخوردار نبودم احتمال داشت رو دست او را خورده و به اطلاعاتم و خودم شک کنم. از نظر من چنین فردی استعداد هر کاری را دارد. از این‌ها گذشته خود هوشنگ اسدی به خوبی می‌داند در جلسه‌ی پرسش و پاسخی که در حسینیه اوین در سال ۶۶ برگزار شد و وی نیز در آن‌جا حضور داشت، کیانوری در پاسخ به سؤالی پیرامون نفوذی بودن اسدی در ساواک و داشتن مأموریت از سوی حزب توده گفت: داشتن مأموریت از سوی حزب نادرست است. کیانوری همچنین توضیح داد  از آنجایی که حزب توده در برابر عمل انجام شده قرار گرفته بود، چنین اطلاعیه‌ای داد تا موضوع را رفع و رجوع کند.

ایرج مصداقی

فوریه ۲۰۰۸





مقاله‌ی آقای محمد زاهدی یکی از زندانیان سیاسی سابق توده‌ای در رابطه با سابقه‌ی هوشنگ اسدی. این مقاله در نشریه‌ی وزین آرش چاپ شده است:
«از عشق و از امید» تا «تسلیم و ....  »
مدیر مسئول محترم مجله آرش!
من به عنوان یکی از جان به در بردگان کشتار تابستان ۶۷ در زندان  گوهردشت و از مرتبطین سابق حزب توده ایران‌، نقد زیر را در ارتباط با کتاب تازه  منتشر شده "‌از عشق و از امید" نوشته خانم نوشابه امیری توسط انتشارات خاوران در  پاریس را برایتان ارسال می‌دارم.
* اين نقد كه توسط یکی از هم‌بندان و شاهدان کشتار تابستان ۶۷  نوشته شده‌، و از آنجایی که وی در ایران زندگی می‌کند، امضاء او محفوظ می‌باشد. و  من‌، محمد زاهدي زنداني سياسي سابق توده‌اي و از شاهدان تابستان ۶۷ كه با نويسنده‌ي  نقد هم سلول و هم سازماني بوده‌ام‌، نقد اين رفيق هم بندم را براي چاپ در اختيار  شما مي‌گذارم‌ .
انتشارات خاوران در پاریس به تازه‌گی کتابی را با عنوان "‌از  عشق و از امید" نوشته خانم نوشابه امیری‌، روانه بازار کتاب کرده است که به عنوان  بخشی از ادبیات زندان در بر گیرنده نامه‌های محبت آمیز و عاشقانه بین هوشنگ اسدی  ( زندانی توده‌ای ) و همسرش ( نوشابه امیری ) می‌باشد .
ناشر کتاب در شناسنامه‌ای  که برای کتاب ساخته، مدعی آن است که کتاب بدون اطلاع نویسنده و از آنجا که مجوز چاپ  در ایران نداشته است را - یعنی به عنوان اثری ممنوعه !! - روانه بازار نشر در خارج  از کشور کرده است!
این امر اما در خوشبینانه‌ترین حالت به فراهم سازی و مهیا  نمودن یک "‌پرونده پناهندگی" شباهت دارد. آنها که ادبیات زندان و مقوله زندان را  دنبال می‌کنند‌، خصوصا زندانیان دو رژیم "‌شاه و شیخ"‌، هوشنگ اسدی را به عنوان یک  توده‌ای با دو شخصیت و دو پرونده ناگشوده در مقابل خود دارند .
هوشنگ اسدی در  زمان شاه از طرف برخی نیروهای چپ‌، اتهام همکاری با ساواک را بر پیشانی خود داشت . تا جایی که حزب برای خنثی کردن و کم اثر شدن این اتهام ادعا کرد که وی"‌نفوذی" در  ساواک بوده است و...!
 اما کسانی که از سال ۶۲ پایشان به زندان کمیته ضد  خرابکاری سابق - و به یمن انقلاب - " کمیته توحید" یا "بند ۳۰۰۰" رسیده است با شخصیت و شناسنامه دیگری از هوشنگ اسدی نیز روبرو هستند .
آنها - تازه واردین به  زندان - به خوبی به یاد دارند که هم پرونده‌ای‌ها و هم حزبی‌های هوشنگ اسدی‌،  دیگران را از نزدیک شدن و تماس با وی بر حذر می‌داشتند. که البته این مفهوم را  صد‌ها زندانی جان به در برده زندان‌های مختلف - مخصوصا کمیته و قزل حصار – می‌فهمند  و آنها می‌توانند شهادت دهند که هوشنگ اسدی از توابین رسمی و نوع وحشتناک آن در طی  سالیان حبس بوده است .
افزون بر خستگی مفرطی که به هنگام خواندن کتاب - به دلیل  تکراری بودن مضامین - به انسان دست می دهد، اما تاریخ مکاتبات برخی نامه‌ها به بخشی  از ناروشنی‌ها و ابها مات نور می‌گستراند. همه جان به در بردگان کشتار تابستان ۶۷  از جمله من می‌توانیم شهادت دهیم که چند ماه قبل از کشتار ۶۷ مسئولین زندان با  آماده سازی مقدمات آن جنایت کلیه ارتباطات با دنیای خارج - از جمله نامه نگاری - را  قطع کرده بودند. یقین من قبل از خواندن این کتاب آن بود که این محدودیت‌، عمومی و  از بالا اعمال شده و برای کلیه زندانیان بوده است‌، در حالی که از مطالعه این کتاب  میفهمیم که هوشنگ اسدی و برخی هم نوعان را نه تنها نزد هیئت مرگ نبرده‌اند و در  مسابقه مرگ شرکت نداده‌اند‌، بلکه در فضایی متفاوت از دیگران نیز قرار  داده‌اند .
البته نزد هیئت مرگ بردن امثال هوشنگ اسدی کاملاً بی معنا و خالی از  مفهوم نیز می بوده است . تصور کنید از هوشنگ اسدی "مسلمان شده" و "‌نماز خوان‌" و  "‌تواب" بپرسند : "‌مسلمانی یا مارکسیست ؟ نماز می خوانی یا نه ؟ و ..." و خلاصه از  این دست سؤالاتی که مرگ و زندگی بسیاری را رقم زد
.اشاره ای به تاریخ برخی  نامه‌های رد و بدل شده خود گواهی است بر این ادعا . درست زمانی که ما شاهدان  زنده‌ي آن کشتار‌ سبعانه‌، شبانه مشغول شمردن صدای فرو افتادن عزیزانمان در کنار  تریلی‌های یخچال دار حمل گوشت بودیم‌، این دو دلداده در باره بی تابی خود از دیدار  یار و طعم نوازش سخن می‌گفتند ( نامه ۴ ، مرداد ۶۷) یا در لحظات پس از مرگ  عزیزانمان و مشخص نبودن آن که زنده خواهیم ماند یا نه؟ ایشان - این دو دلداده - می  خواستند "‌در مکتب عشق بنشینند و درس عشق را باز خوانی کنند ..." ( نامه ۲۴ شهریور   ۶۷)
همه کسانی که صادقانه در این راه گام گذاشته‌اند قلب‌شان مالامال از عشق به  دیگران و جامعه بشری بوده است و از زندگی و نیروی جوانی خود بی‌شائبه و به قول  آراگون " برای فردا‌های پر سرود " مایه گذاشته‌اند، ولی جز عده‌ای معدود که به  رذالت همکاری اطلاعاتی با این جانیان پرداخته‌اند‌، دیگران هرگز به خود اجازه چنین  پستی‌ای را نداده‌اند .
هوشنگ اسدی بی تردید نام "‌مهدی حسنی پاک" جان باخته‌ي  توده‌ای را فراموش نکرده است و یا دیگرانی را که او خوب می‌داند و همه می‌دانیم که  آنها مفاهیم دیگری "‌از عشق و از امید‌" را با خود حمل می‌کردند .
آنهایی که  "عاشقانه‌های زندان"شان حتا به دست خانواده‌هایشان نرسید . به راستی خانم نوشابه  امیری به عنوان یک هنرمند‌، سینمایی نویس و دوبلور‌، که مجله گزارش فیلم را نیز با  همکاری همسرش هوشنگ اسدی منتشر می‌کرد‌، حتا یک بار از خود پرسیده‌اند که عشقشان را  نثار چه کسی می‌کرده‌اند؟ آیا ایشان نمی‌دانند که دیگرانی که آنها نیز به همسرانشان  عشق می ورزیده‌اند و دیگر در میان ما نیستند‌، متفاوت از آقای اسدی  زیستند‌ .
خانم امیری، ای کاش این نامه‌ها را منتشر نمی‌کردید و بر زخم چاک خورده  ما نمک نمی‌پاشیدید .اگر شما نمی‌دانستید "‌هوشنگ تان" چه کرده است‌، اکنون  می‌دانید‌، اگر پس از این نیز هم چنان واله و شیفته وی می‌باشید، که به واژه دوست  داشتن و مفهوم عشق توهین کرده‌اید و با عرض کمی معذرت باید بگویم تعاریف من و شما  از "‌عشق‌" متفاوت است .
و در پایان می‌ماند آن که انتشارات خاوران چرا وارد این  بازی شده است‌؟ آنها در همان پاریس خودشان از ده‌ها زندانی سیاسی جان به در برده  - حداقل – می‌توانستند سئوالی بکنند و بعد به چاپ این اثر ممنوعه‌!! اقدام  نمایند .
با احترام
زندانی سیاسیِ سابقِ توده‌ای


نامه‌ی ارسال شده از سوی آقای «الوند-س» در مورد هوشنگ اسدی به سایت دیدگاه که یک نسخه از آن از سوی نویسنده برای من( ایرج مصداقی) هم ارسال شد را بدون آن‌که در مورد محتوای آن قضاوتی داشته باشم، در زیر می‌آورم. آقای «الوند- س» خواهان درج این نامه در سایت دیدگاه شده بودند.

«درباره هوشنگ اسدی

آقای ناظر عزیز، سلام و خسته نباشید.

من آقای ایرج مصداقی را نمی‌شناسم و بعضی موضع‌گیری‌ها و نوشته‌های ایشان را هم نمی‌پسندم. ولی علیرغم اینها به عنوان یک توده‌ای سابق در مورد هوشنگ اسدی نمی‌توانم سکوتم را ادامه دهم. حقیت این است که خیلی از توده‌ای های سابق و لاحق خیلی خوب او را می‌شناسند، اما حرف زدن درباره او را نوعی تف سربالا می‌دانند که به روی خود حزب توده و همچنین به صورت آن افراد پاکی که همزنجیر آقای مصداقی بودند و ایشان به نیکی ازشان یاد کرده‌اند، فرود می‌آید و چهره کسانی مانند رحمان هاتفی را که در زندان با جویدن رگ‌های دستش خود را کشت خدشه‌دار می‌کند. ولی به نظر من هوشنگ اسدی با اقداماتش بخصوص این لشگرکشی ۳۳ نفره اخیر کار را به جایی رسانده که دیگر سکوت جایز نیست. اشکال او و بطور کلی فرهنگ توده‌ای در این است که فکر می‌کنند همه شهود یا مرده‌اند و یا همه چیز را فراموش کرده‌اند! دقیقاً به همین علت است که او در نامه‌هایش به آقای مصداقی مذبوحانه تلاش می‌کند دستگیرش شود که ایشان چقدر می‌دانند!

من با دیدن این که کیهان شریعتمداری مدام سعی می‌کند هوشنگ اسدی و همسرش را "ضد انقلاب" جا بزند و بعد از طرف دیگر "روز آن لاین" شده یکی از منابعی که کیهان مرتب به آن استناد می‌کند، نگران نقشه‌های پیچیده‌تر و طولانی‌تری هستم که این‌ها کشیده‌اند و لازم می‌دانم مطالب زیر را بنویسم. من کاربر ثبت‌نام شده در سایت دیدگاه نیستم و نمی‌توانم این مطلب را بطور مستقل منتشر کنم. ولی شاید شما مایل باشید به شکلی آن را منتشر کنید.

درسال ۱۳۳۷ جزوه‌ای با عنوان "کتابچه حقیقت" در ایران منتشر شد که دست به دست می‌گشت و بزودی به خارج هم رسید و به شکل دنباله‌دار در هفته‌نامه نیمروز چاپ لندن چاپ شد. نویسنده جزوه کماکان ناشناس است. ابتدا تصور می‌شد که عبدالله شهبازی آن را نوشته، و بعد گفته‌شد که پیروز دوانی (که هنوز که هنوز است حتی جسدش پیدا نشده) نویسنده آن است، ولی خانواده او این موضوع را تأیید نکرده‌اند. بهرحال در این جزوه مطالب زیادی فاش شده که نشان دهنده اطلاعات وسیع نویسنده یا نویسندگان آن است. در باره هوشنگ اسدی هم مطالبی در آن وجود دارد که به نقل از نیمروز می‌آورم:

"سپاه اطلاعات مربوط به حزب را از طرق مختلف کسب کرده‌بود. سپاه توانسته‌بود با تعقیب و مراقبت شخص کیانوری و نیز از طریق بازجوئی‌های افراد دستگیرشده در جریان ضربه اول بهمن ۶۱به حزب، به اطلاعات زیادی دست یابد و برای همین هم در اولین اطلاعیه‌ها، اتهام حزب را «جاسوسی» اعلام کرده‌بودند. در طول ضربه اول تا ضربه دوم به حزب در اردیبهشت ۶۲،هوشنگ اسدی نقش مهمی در تزریق اطلاعات درست و حتی غلط خطرناک به سپاه ایفا کرد.

هوشنگ اسدی را به عنوان عضو هیئت تحریریه «نامه مردم» در ضربه اول دستگیر کرده‌بودند. در جلسه تحریریه مردم (چه در زمان انتشار «نامه مردم» و چه بولتن تحلیل هفتگی) کیانوری هفته‌ای یک بار شرکت و مسائل روز را تحلیل می‌کرد. منوچهر بهزادی عضو هیئت دبیران و مسئول نامه مردم بود. در نتیجه مجموعه اطلاعات هوشنگ اسدی از کیانوری و بهزادی بود.هوشنگ اسدی یک روز پس از دستگیری یعنی در ۱۸ بهمن ۶۱، نامه‌ای برای مسئولین زندان می‌نویسد و همراه با اعلام توبه، حاضر می‌شود با آنها همکاری اطلاعاتی کرده و حتی می‌نویسد که او اصلاً هیچگاه هوادار حزب نبوده‌است و همچنین گفت که قبل از انقلاب با ساواک شاه همکاری داشته و به خاطر «فشار ساواک» به حزب وارد شده‌است. او توضیح می‌دهد که در دهه ۵۰ ساواک اسدی را به دلیلی بازداشت می‌کند. او مدتی نیز با خامنه‌ای هم‌سلول بوده‌است. در ساواک از او تعهد می‌گیرند که باید از مخالفان نظام گزارش تهیه کند. پس از آزادی، ساواک با او تماس می‌گیرد و او که عضو تحریریه کیهان بوده‌است، مجبور به همکاری می‌شود و حتی چند بار به او پول می‌دهند.

در سال ۵۶ که هاتفی با بورس مؤسسه کیهان به لندن می‌رود، اسدی نیز به دلیلی به اروپا می‌رود و با هاتفی در انگلیس ارتباط پیدا می‌کند. هاتفی که اسدی را به عنوان سمپات تلقی می‌کرده، به او پیشنهاد همکاری با سازمان نوید را می‌دهد و اسدی نیز پیشنهاد هاتفی را می‌پذیرد. اسدی در توبه‌نامه خود نوشته‌بود از آنجا که سال ۵۶ آغاز حرکت‌های پرقدرت ضد سلطنتی در جامعه بود و برای آن که بتواند در آینده ارتباط خود را با ساواک توجیه کند، این کار را انجام داده و گفته بود که به هاتفی پاسخ داده که او می‌تواند به عنوان عامل نفوذ حزب در ساواک فعالیت کند. ولی واقعیت آن بود که در همان سال اسدی به هاتفی گفته‌بود که ساواک به او پیشنهاد کار داده و هاتفی ماجرا را به کیانوری منتقل می‌کند. کیانوری می‌گوید که او به همکاری با ساواک تن دهد و از این تاریخ به بعد هر گزارشی را که به ساواک می‌داده با نظارت هاتفی تهیه می‌شده است.

در هر صورت اسدی در توبه‌نامه خود تأکید می‌کند که او نفوذی حزب در ساواک نبوده، بلکه از قبل با ساواک همکاری داشته و در جریان جنبش ضد سلطنتی در سال ۵۶، حزب را محملی کرده‌است که کار خود را توجیه کند. او می‌دانست که در نزد حکومت جمهوری اسلامی ساواکی بودن، جرم کمتری از توده‌ای بودن دارد. بنابراین می‌گفت که توده‌ای واقعی نبود و از چاله بیرون آمده و در چاه افتاده‌است.

اسدی از همان اوائل دستگیری خود، شروع به نامه‌نویسی و دادن اطلاعات کرده و برای اثبات توبه خود، هر چیزی که شنیده‌بود و یا حدس میزد، به عنوان یک موضوع جدی مطرح می‌کند. بطور مثال: برای اولین بار نام افضلی را او برای بازجوها مطرح می‌کند و بدینگونه توضیح می‌دهد که یک روز وقتی کیانوری در جلسه تحریریه حضور داشت، تلویزیون مصاحبه‌ای از ناخدا افضلی را پخش می‌کند. اعضای تحریریه می‌گویند که باید سخنان افضلی را در روزنامه چاپ کنند. کیانوری مخالفت کرده و میگوید نه، به او کاری نداشته‌باشید. از اینرو اسدی حدس می‌زند که حتماً باید افضلی موقعیت خاصی به سود حزب داشته‌باشد که کیانوری اجازه چاپ صحبت‌های او را نداده‌است تا برای او مسئله‌ای بوجود نیاید و در نامه خود به بازجویش می‌نویسد که: «من فکر می‌کنم که افضلی عضو حزب است.» یا این‌که در اعترافات خود می‌گوید: «من میدانم که سازمان نوید علنی نشده‌است زیرا هیچ‌یک از افرادش در سازمان علنی نیامده‌اند. مسئول نوید شخصی است بنام خسرو که من فکر می‌کنم همان رحمان هاتفی باشد.» البته نام رحمان هاتفی را به اشتباه گفته بود، زیرا خسرو نام مستعار مهدی پرتوی بوده‌است که اسدی او را نمی‌شناخته است.

هوشنگ اسدی کلیه اطلاعات خود در مورد شبکه علنی و نیز تحلیل‌های خود و تصورات خودساخته را با آب و تاب زیادی به بازجوها میدهد. این اطلاعات‌دهی از جانب اسدی در زندان قبل از شروع بازجوئی‌ها مبنایی برای آغاز عملیات شکنجه و اعتراف‌گیری در بازجوئی‌ها می‌شود.

[...] عمده‌ترین فشارهای شکنجه زمانی صورت گرفت که هوشنگ اسدی قضیه کودتا و تشکیل ستاد کودتا را به‌دروغ مطرح کرد، که احتمالاً برای نشان دادن میزان شدید توبه، خوش‌رقصی و همکاری هرچه بیشتر با بازجوها اینکار را کرده‌بود. اسدی از برخی از تحلیل‌های حزب و برخی صحبت‌ها، داستانی از خود ساخت بدینگونه که حزب می‌خواست کودتا کند. تاریخ آن را نیز در ۶ فروردین و بعدها در ۱۱ اردیبهشت‌ماه بیان می‌کند. [پس بیجا نیست که ضربه دوم به حزب در شب ۶به ۷ اردیبهشت ۶۲صورت گرفت و در ۱۱ اردیبهشت اولین اعترافات تلویزیونی رهبران حزب از تلویزیون پخش شد! – الوند] به دروغ یک شورای کودتا و شورای عملیات معرفی می‌کند و اعضای کابینه تخیلی را نیز نوشته‌بود. حتی سمت‌ها را در کابینه متناسب با موقعیت‌های حزبی افراد یا سمت آن افراد در رهبری حزب معرفی کرده‌بود. مثلاً طبری را وزیر فرهنگ و کیانوری را رئیس جمهور، عموئی و حجری را برای بخش نظامی معرفی می‌کند.

پس از این داستان‌سرائی‌های هوشنگ اسدی، بازجوها به میزان شدیدتری از گذشته، از جمله شکنجه دستبند قپانی و کابل‌زدن‌های شدیدی را اعمال می‌کنند. زیرا اطلاعات سپاه چنین چیزی را باور کرده‌بود و تصور می‌کرد که شوروی با ورود نیروها از مرز به این کودتا کمک می‌کند. در زیر این فشارها کیانوری به هیچوجه این قضیه ستاد کودتا را تأیید نمی‌کند ولی ۱۲ نفر از اعضای رهبری حزب، به‌دروغ به انجام کودتا و وجود ستاد کودتا اعتراف می‌کنند و حتی آنها نیز داستان‌سرائی‌هایی را بر داستان اسدی اضافه می‌کنند. [...] در اواخر فروردین ۶۲ به سپاه اعلام آماده‌باش میدهند و می‌گویند «خطر کودتای توده‌ای وجود دارد.» این جریان تا سوم اردیبهشت‌ماه ۶۲ ادامه داشت تا این که اسدی نامه‌ای می‌نویسد و می‌گوید که همه این مطالب مربوط به کودتا و ستاد کودتا را دروغ گفته و از ترس این حرفها را زده‌است."
(هفته‌نامه نیمروز، شماره ۵۱۹ و ۵۲۰، لندن، ۱۸ و ۲۵ دی‌ماه ۱۳۷۷)

(قسمت‌‌های "کتابچه حقیقت" در نیمروز معمولاً در کنار مقالات علیرضا نوری‌زاده چاپ می‌شد و شاید همین نکته این شبهه را برای یکی از نظردهندگان سایت دیدگاه به نام "پروانه" ذیل مطلب "نامه سرگشاده 34 روزنامه نویس..." پیش آورده که نویسنده نوری‌زاده است. اما اینطور نیست و "کتابچه حقیقت" ربطی به نوری‌زاده ندارد- الوند)

توصیف شکنجه‌هائی را که از عواقب داستان‌پردازی هوشنگ اسدی بود، از زبان کیانوری در این آدرس بخوانید:

با شناختی که از امثال هوشنگ اسدی دارم، بعید نمی‌دانم که همه این مطالب را به دلیل ناشناس بودن نویسنده از بیخ منکر شود. بنابراین بگذارید مشابه آن را از منبع دیگری که اصولاً باید مورد تأیید او باشد، نقل کنم. مطالب زیر را نورالدین کیانوری در آن زمانی که در خانه‌ای تحت نظر بیرون از زندان زندگی می‌کرد نوشته و به خارج رسانده است:

"هوشنگ اسدی ... وضع هوشنگ اسدی هم برای من پرسش‌برانگیز بود. هم از این جهت که بیش از دیگران مورد محبت وزارت اطلاعات قرار داشت و از جهت دیگر آزادیش به این صورت بود که همسرش از خامنه‌ای توصیه‌نامه‌ای برای دستگاه قضائی گرفته‌بود که در آن این جمله نوشته‌بود : «آقای هوشنگ اسدی هیچ اقدامی علیه جمهوری اسلامی نکرده است». شاید این جمله زیر نامه‌ای که همسرش به خامنه‌ای نوشته‌بود نگاشته شده بود.

گذشته هوشنگ اسدی چنین است: او کارمند روزنامه کیهان بود و با رحمان هاتفی دوست بود و بوسیله او در «گروه نوید» که رحمان هاتفی و مهدی پرتوی تشکیل داده بودند عضو بود. پس از چندی از سوی ساواک به او مراجعه می‌کنند و از او می خواهند با ساواک همکاری کند و از آنچه در روزنامه کیهان میگذرد به ساواک گزارش دهد. او این مسئله را با رحمان هاتفی به میان می‌گذارد  و رحمان و مهدی پرتوی موافقت می‌کنند که او این همکاری را بپذیرد. یکبار هم او که با همسرش برای گردش به اروپا آمد، با موافقت مسئولان نوید به دیدار ما آمد و ما اشتباهاً او را فرد سوم این گروه به حساب گذاشتیم.

پس از انقلاب روزی فهرست افرادی که در روزنامه‌های اطلاعات و کیهان و... با ساواک همکاری می‌کردند منتشر شد و میان دوستان هوشنگ اسدی و حتی میان او و همسرش غوغایی برپا شد و رحمان هاتفی و پرتوی از حزب خواستند که در روزنامه بنویسیم که حزب او را به چنین مأموریتی فرستاده است. به این ترتیب غوغا خوابید.

از سوی دیگر هوشنگ اسدی در دوران شاه در زندان خامنه‌ای را شناخته بود و با او آشنائی داشت. به توصیه زنده یاد هاتفی مااز او برای رساندن نامه‌ای محتوی اطلاعات به آقای خامنه‌ای بهره گرفتیم و چند بار هم برای دیدار با آقای خامنه‌ای با او به این دیدار رفتیم. در زندان از یکی از افراد مطمئن شنیدم که اسدی در دیدارهائی که هنگام رساندن نامه با خامنه‌ای داشته از او پرسیده است که اگر لازم باشد، "از آنچه در درون حزب می‌گذرد به  او گزارش دهد" و خامنه‌ای در پاسخ به این پیشنهاد گفته است [فعلاً] مدتی لازم نیست. به دید من نوشته خامنه‌ای در پشتیبانی از او بر این پایه بوده است.

بر این پایه است که من برای "اعترافات" هوشنگ اسدی ارزش زیادی قائل نیستم و فکر نمی‌کنم  بسیاری از نقاط تاریک را روشن کند زیرا در زندان شایع بود که او نه تنها هرچه می‌دانسته بدون کمترین فشار گفته، بلکه برای بزرگ نمائی دروغ‌های شاخدار هم گفته‌است."

من هیچ تفسیری نمی‌کنم و خواننده آگاه خود می‌تواند به نتایج لازم برسد. متن کامل این دست‌نوشته‌های کیانوری در اختیار "راه توده" قرار دارد، ولی آنها فقط بخش‌های سانسورشده‌ای از آن را منتشر کرده‌اند. مثلاً اگر به تصویر دست‌نوشته کیانوری در این آدرس نگاه کنید
 http://www.rahetudeh.com/rahetude/kianoori/Gif/Emza1.gif  ، جابجائی خطوط کاغذ در قسمت پائینی نشان می‌دهد که عکس را بریده‌اند که وانمود کنند دست‌نوشته همینجا تمام می‌شود. ولی در واقع در ادامه جمله، کیانوری از "ف. شیوا" نام می‌برد و به جزوه او "با گام‌های فاجعه" استناد می‌کند. حالا چرا راه توده این بخش را بریده؟ برای این‌که با آنکه "ف. شیوا" اینطور که از نوشته‌هایش در سایتش بر می‌آید (http://web.telia.com/~u87123934 ) فداکاری‌های زیادی برای حزب کرده و از جمله کسی است که مطابق نوشته‌اش در "با گام‌های فاجعه" و در مقدمه "از دیدار خویشتن" در ضربه اول به حزب به ابتکار شخصی احسان طبری را فراری داده و مخفی کرده، ولی چون بعد از آمدن به غرب از حزب برید و ابتدا با گروه بابک امیرخسروی همکاری کرد و بعد کاملاً منفعل شد و "با گام‌های فاجعه" را منتشر کرد و خاطرات احسان طبری "از دیدار خویشتن" را از ایران خارج کرد و منتشر کرد، "راه توده" در شماره ۶۸ (بهمن ۱۳۷۶) مقاله‌ای سراپا فحش‌های رکیک با اسم و رسم کامل برعلیه "ف. شیوا" نوشت و او را لجن‌مالی کرد. بنابراین مسلم است که "راه توده" نمی‌تواند اسم او و "با گام‌های فاجعه" را از زبان کیانوری منتشر کند! واضح است که نمی‌تواند از زبان کیانوری اعتراف کند که حزب توسط هوشنگ اسدی برای خامنه‌ای که در آن موقع رئیس جمهور بود اطلاعات می‌فرستاده است!

حال که صحبت از "با گام‌های فاجعه" است، یکی از نظردهندگان سایت دیدگاه به نام محمود بهرنگی ذیل مطلب "نامه سرگشاده ۳۴ روزنامه نویس..." چیزی را از این جزوه نقل کرده که در جزوه به آن شکل نیست. جزوه در مقابل من است و عین جمله این است: "در دفتر انتشارات مجموعه نشریات «نوید» را که قبل از انقلاب در شرایط مخفی انتشار یافته بود، برای تجدید چاپ آماده می‌کردند. از رفیقی که صفحه‌بندی می‌کرد پرسیدم: - اینها چیست که روی نشریات قدیمی چسبانده‌اید؟ مگر نمی‌شود همینطوری افست کنید؟ گفت: - هیس! صدایش را درنیار! بعضی جاهایش را حیدر مهرگان (رحمان هاتفی) تغییر می‌دهد، آن جاهائی را که با سیاست امروز حزب مطابقت ندارد و به صلاح نیست. و برای همین ما دوباره تایپ و صفحه‌بندی می‌کنیم." (ص ۲۷)

چند نفر از نظردهندگان ذیل همان مطلب فوق در سایت دیدگاه اسم مستعار "بهار ایرانی" را با شخص دیگری که در سایت‌های "ایران آینده" و "ایران دیده‌بان" و غیره مطلب می‌نویسد یکی دانسته‌اند. ولی به نظر من این "بهار ایرانی" براساس حرف‌هایش صد در صد سابقه مجاهد بودن باید داشته‌باشد که هوشنگ اسدی فاقد آن است. استفاده هوشنگ اسدی از اسم مستعار "بهار ایرانی" داستان جالب‌تری دارد: این نام متعلق به یکی دیگر از توده‌ای‌هایی است که قبل از انقلاب در روزنامه کیهان و بعد از آن در نشریات حزبی مطالب معتبر و جالب درباره فیلم و سینما می‌نوشت و امروزه در لندن زندگی می‌کند. وقتی که قرار شد هوشنگ اسدی سردبیر "گزارش فیلم" شود، معلوم است که از یک طرف نمی‌توانست از نام خود استفاده کند و لازم بود خود را پشت یک اسم مستعار مخفی کند، و از طرف دیگر چون سابقه و سواد سینمائی‌نویسی نداشت یک اسم مستعار خوب و شناخته‌شده سینمائی‌نویس لازم داشت. و چه کاری آسان‌تر از دزدیدن اسم رفیق سابق خودش! صاحب اصلی اسم "بهار ایرانی" هرچه کتباً مخالفت و اعتراض کرد فایده نداشت و هوشنگ اسدی استفاده از این نام را ادامه داد!

پیروز باشید
الوند س.»


تاکید روی برخی از جملات و کلمات نوشته‌ی آقای «الوند س» از ایرج مصداقی است.