۱۳۹۷ اسفند ۹, پنجشنبه

استعفای ظریف، پروژه ققنوس، تروریستهای رژیم، سرود ای ایران، تشدید دشمنی ب...

ملاحظاتي درباره زبان آذري - فهلوي (از درآمدن تازيان به ايران تاپايان سده‌ي هفتم)

ملاحظاتي درباره زبان آذري - فهلوي (از درآمدن تازيان به ايران تاپايان سده‌ي هفتم)
یحیی ذكاء تبريزي
آذري از ديدگاه واژه‌شناسي و دستور زبان فارسي و صرف و نحو زبان تازي (آذري با ياء مشــدد) نســبت به آذربايجـان يا آذربيجان را مي‌رسـاند (حـريري دره‌الغواص ص 145) و چنين مي‌نمايد كه اين نسبت حتي پيش از درآمدن اسلام به ايران، در ميان ايرانيان و تازيان شناخته بوده است. زيرا نام رستم فرخ‌زاد سردار لشكر ايران در جنگ با تازيان كه خود از مردم آذربايجان بوده «رستم آذري» ياد شده است1 (ثعالبي غرر ص 738 _ مسعودي التنبيه ص 82) هم‌چنين عبدالرحمن بن‌عوف از زبان ابوبكر صديق خليفه اول، پيش از گشودن ايران به‌دست تازيان آورده است كه او در پايان زندگي در رخت‌خواب بيماري مي‌گفته است: «ولتألمن النوم علي الصوف الاذربي كما يألم احدكم النوم علي حسك ـ السعدان» (مجرد النحوي. الكامل ص 5) «يعني خواب بر روي پشمينه آذري مرا چنان مي‌آزارد كه هر يك از شما را خوابيدن بر روي خار خسك».
     تازي نويسان نخستين سده‌ي‌هاي اسلامي، نام آذربايگان و نسبت بدان را گوناگون ياد كرده‌اند. زيرا فراگويي اين واژه‌ها، آن‌چنان كه ايرانيان آن‌ها را بر زبان مي‌آوردند، براي تازي زبانان دشوار بود، از اين‌رو، واژه‌ي آذربايجان (آذر+ باي + گان) را به كالبد زبان تازي ريخته «آذَربيجان» و «آذرَبيجان»2 و در نسبت دادن كسي يا چيزي بدان سرزمين گاه ياء مشدد را دنبال بخش نخست نام افزوده «اَذَري» و اَذري»3‌ و «الاَذَريه» و «الاَذريه» نوشته‌اند و گاه به غير قياس ياء را دنبال بخش دوم آورده «اَذربي»4 و «اَذربي» (مجرد نحوي ص 5 و ياقوت ج 1 ص 128) و «الاَذَربيه» و «الاَذربيه» (سمعاني ج 3 ص 93) به‌كار برده‌اند. گاهي نيز، الف و نون را از پايان نام انداخته، نشانه نسبت را به بازمانده آن افزوده «اَذَرِبيجيه» و «اَذرَبِيجيه» (ياقوت معجم ج 1 ص 160) مي‌نوشتند (صورت اذربيجيده كه در چاپ عكسي انساب سمعاني ليدن آمده، تصحيف اين واژه است).
     چنان‌كه گفته شد نسبت‌هاي بالا در سه مفهوم «صوف اذرَيي» و «العجم‌الاذريه» و «لسان يالغه الاذريه» به‌كار رفته و منظور از زبان آذري گونه‌اي گويش ايراني است كه از آغاز سده‌ي‌هاي اسلامي، تا نزديك به سده‌ي يازدهم هجري قمري، كم و بيش مردم آذربايگان بدان سخن گفته و چگامه مي‌سروده‌اند.

     زبان آذري در نوشته‌هاي پيشين پارسي، گاه: فارسي پهلوي (فهلوي و فهلويه)، راژي (رازي، راجي)، شهري نيز ناميده شده است. ليك نام ويژه‌ي آن در ميان ايرانيان همانا «آذري»‌بوده است.

     اين زبان شاخه‌اي از گروه زبان‌هاي ايراني غربي است كه در شمال غربي ايران زمين بدان سخن گفته‌اند و با زبان‌هاي آراني و تالشي و گويش‌هاي خلخالي و همداني و زنجاني و تارمي و زبان‌هاي كردي و ارمني همبستگي‌هاي دور و نزديك داشته است.

     پيش از اين برخي از نويسندگان به ناروا، «آذري» را به معناي زبان امروزي آذربايجان پنداشته‌اند و ميرزا كاظم‌بيك دربندي براي نخستين بار در كتاب خود به نام «اوبشچايا گراماتيكا توركسگو تاتارسكو يازيكا» كه به سال (1255 هـ . ق / 1839 م.)، در شهر قازان به روسي به چاپ رسيده است، آذري را به اشتباه به مفهوم زبان تركي به كار برده و آن را به شمالي و جنوبي تقسيم كرده است (دائره‌المعارف اسلام متن تركي).

     نويسندگان نامه دانشوران نيز در داستان ابوالعلاء معري و خطيب تبريزي، كه در پي خواهد آمد، «الاذربيه» را به اشتباه «زبان تركي» ترجمه كرده‌اند. ليك اصطلاح «آذري» به معناي تاريخي و دانشي و زبان‌شناسي و مفهوم درست خود، از سال 1304 هـ . ش ]خورشيدي[. پس از پراكندن رساله «آذري يا زبان باستان آذربايگان» نوشته دانشمندان ايراني آذربايگاني احمد كسروي در ميان دانشوران و زبان‌شناسان شناخته و متداول گرديده است.

      كهن‌ترين ماخذي كه در آن به زبان ويژه آذربايگانيان به نام «پهلوي» اشاره گرديده، گفته عبدالله بن‌مقفع دانشمند ايراني در گذشته به سال 142 هـ . ق / 709 م. (به نقل ابن‌نديم در الفهرست) است كه گفته بوده: «زبان‌هاي فارسي (ايراني) عبارت است از پهلوي، دري، پارسي، خوزي و سرياني و پهلوي منسوب است به پهله كه نام پنج شهر است: اسپهان، ري‏، همدان، ماه نهاوند، و آذربايگان» (ابن نديم الفهرست ص 22).

      گذشته از اين، ماخذ كهن ديگري كه در آن به زبان مردم آذربايگان ـ بي‌آن‌كه نامي بر روي آن گذارد ـ اشاره شده است، فتوح البلدان بلاذري است كه در دهه‌ي ششم سده‌ي سوم هجري (255 هـ . ق / 869 م.) نوشته شده است.
      در اين كتاب درباره‌ي گشودن آذربايگان به دست تازيان مي‌نويسد: «اشعث بن قيس، آن‌جا را حاد به حان گشود و پيش رفت و حان به زبان مردم آذربايگان حائر را گويند. (بلاذري ص 28) واژه حان در نوشته بلاذري بايد همان «خان»‌به معناي كاروانسرا و منزل باشد كه درباره آن ياقوت در معجم البلدان در زير ماده «خان لنجان» نوشته است «و هي عجميه في‌الاصل و هي المنازل التي يكسنها التجار» (ياقوت ج 2 ص 341).
      نويسنده البلدان (تاليف 278 هـ . ق / 891 م.) احمدبن ابي يعقوب اسپهاني معروف به يعقوبي، در گذشته به سال 292 هـ . ق / 904 م.، آذري را به مفهوم مردم منسوب به آذربايگان به كار برده نوشته است: «مردم شهرها و كوره‌هاي آذربايگان، مردم در آميخته‌اي بودند از ايرانيان كهن «آذريه» و «جاودانيه» شهر «بذ» كه بابك در آن بود، سپس كه گشوده شد تازيان در آن نشيمن گرفتند. (يعقوبي، ترجمه ص 46).
      حمزه اسپهاني (280 ـ 360 هـ . ق /893 ـ 970 م.) در كتاب «التنبيه علي حدوث التصحيف» از زبان يك ايراني نومسلمان هم‌روزگار خود به نام زردشت پور‌آذرخور معروف به ابوجعفر محمدبن موبد متوكلي، زبان مردم آذربايگان را پهلوي ياد كرده، مي‌نويسد: «ايرانيان را پنج زبان بود: پهلوي، دري، پارسي،‌خوزي، و سرياني. پهلوي زباني بود كه شاهان در نشست‌هاي خود بدان سخن مي‌گفتند و اين زبان منسوب است به پهله و پهله نام پنج شهر اسپهان و ري و همدان و ماه نهاوند و آذربايگان است (حمزه اسپهاني ص 23).

      ابي‌القاسم عبيدالله بن‌عبدالله معروف به ابن خردادبه در گذشته حدود سال 300 هـ . ق / 912م.، در كتاب خود به نام «المسالك و الممالك» زير عنوان «بلاد البهلويين» مي‌نويسد: «الري و اصپهان و همدان و الدينور و ماه نهاوند و مهرجان قذق و ماسپدان و قزوين و بهامدينه موسي و مدينه المبارك» (ابن خرداد به ص 57). چنان‌كه ديده مي‌شود اين جغرافي‌نويس در رده شهرهاي پهله، نامي از آذربايگان نبرده است!   
     ابوالحسن علي بن حسين مسعودي كه به سال 314 هـ . ق / 926 م.، از تبريز ديدار كرده، در كتاب «التنبيه و الاشراف» (تاليف 340 هـ . ق/ 951 م.) در شمردن نژادهاي هفتگانه، هنگامي كه از ايرانيان سخن مي‌دارد، آشكارا از «زبان آذري» نام برده مي‌نويسد: «ايرانيان مردمي بودند كه قلمروشان ديار جبل بود از ماهات و غيره و آذربايگان تا مجاور ارمينيه و آران و بيلقان تا دربند كه باب‌الابواب است و ري و تبرستان و مسقط (ماساگت) و سيستان و كرمان و پارس و اهواز با ديگر سرزمين عجمان كه در وقت حاضر به اين ولايت‌ها پيوسته است. همه اين ولايت‌ها يك كشور بود و پادشاهش يكي بود و زبانش يكي بود و اگر در زباني تنها برخي واژه‌ها و تركيب واژه يكي باشد، زبان يكي است. اگرچه در چيزهاي ديگر تفاوت داشته باشد. چون پهلوي و دري و آذري و ديگر زبان‌هاي ايراني (مسعودي صص 76-74).
     جهانگرد بغدادي ابوالقاسم محمدبن حوقل (در گذشته حدود سال 370 هـ . ق / 980 م.) در كتاب «صورة‌الارض» كه آن را به سال (331 هـ . ق / 944 م.) پرداخته است در سخن راندن از آذربايگان و آران و ارمنستان مي‌نويسد: «زبان مردم آذربايگان و زبان بيش‌تري از مردم ارمنستان فارسي و تازي است، ليك كمتر كسي به تازي سخن مي‌گويد و آنان كه به فارسي سخن گويند، به تازي نفهمند. تنها بازرگانان و زمين‌داران‌اند كه گفت‌وگو با اين زبان را نيك توانند. برخي تيره‌ها نيز اين‌جا و آن‌جا. زبان‌هاي ديگر مي‌دارند. چنان‌كه مردم ارمنستان و مردم دبيل و نخجوان و پيرامون آن‌ها، به ارمني، مردم بردعه، به آراني سخن گويند و در آن‌جا كوه مشهوري است كه «قبق» ناميده مي‌شود و زبان‌هاي گوناگون فراوان از آن كافران ]منظور مسيحيان است[ در پيرامون آن كوه قرار گرفته است و بيش‌تر آنان زباني واحد و مشترك دارند» (كسروي ص 11). از نوشته ابن حوقل چنين پيدا است كه منظور او از فارسي يا زبان ايراني، همان زبان آذري است، نه زبان دري.
     ابواسحاق ابراهيم بن محمد فارسي استخري، معروف به كرخي در كتاب «المسالك و الممالك» كه آن را به سال (346 هـ . ق / 957 م.) پرداخته است، در نام بردن از آذربايگان و ارمنستان و آران مي‌نويسد: «زبان مردم آذربايگان و ارمنستان و آران فارسي (ايراني) و تازي است جز مردم دبيل و پيرامون آن كه به ارمني سخن مي‌گويند و نواحي بردعه كه زبانشان، آراني است» (استخري صص 191-192).           
     ابوعبدالله محمدبن احمدبن يوسف كاتب خوارزمي در مفاتيح العلوم (نوشته به سال‌هاي 367-372 هـ . ق / 977-982م.) سخن پيشينيان را در اين باره تكرار كرده، مي‌نويسد: «فهلويه يكي از زبان‌هاي ايراني است كه پادشاهان در نشست‌هاي خود بدان سخن مي‌گفته‌اند. اين زبان به پهله منسوب است و پهله نامي است كه بر پنج شهر اطلاق مي‌شده: اسپيهان، ري‏، همدان، ماه نهاوند، و آذربايگان. (خوارزمي، ترجمه ص 112).

     ابوعبدالله بشاري مقدسي در كتاب «احسن التقاسيم» كه آن را به سال (375 هـ . ق/985 م.) نوشته است در شرح جغرافياي جهان اسلام كه از پيش خود، آن را بخش‌بندي نويني كرده و سرزمين ايران را هشت اقليم شمرده است، مي‌نويسد: «زبان مردم اين هشت اقليم عجمي است جز اين‌كه برخي از آن‌ها، دري و برخي باز بسته (منغلفه = پيچيده) است و همگي را فارسي (ايراني) نامند». سپس كه از اقليم «رحاب» كه به گمان او سرزمين‌هاي آذربايجان و آران و ارمنستان را در بر داشت، سخن مي‌دارد مي‌نويسد «زبان‌شان خوب نيست در ارمنستان به ارمني، در آران به آراني، سخن مي‌گويند، فارسي‌شان را توان فهميد در حرف‌ها به زبان خراساني ماننده و نزديك است (مقدسي ترجمه ص 552).     
     محمدبن اسحاق معروف به ابن نديم در الفهرست كه آن را به سال (377 هـ . ق/ 978م.) نوشته، گفته ابن مقفع و متوكلي را باز گفته، مي‌نويسد: «زبان‌هاي فارسي (ايراني) عبارت از پهلوي، دري، پارسي، خوزي و سرياني است. پهلوي منسوب است به پهله كه نام پنج شهر است: اسپهان،‌ همدان، ماه نهاوند و آذربايگان (ابن نديم ص 19).
      داستاني از نيمه نخستين سده‌ي پنجم هجري در انساب سمعاني (555 هـ . ق/ 1160 م.) زير نام تنوخي يا ابوالعلاء معري (363-447 هـ./ 973-1055 م.) سخنور و انديشمند تازي و ابوزكريا يحيي بن علي خطيب تبريزي (در گذشته به سال 502 هـ./ 1109 م.) آورده شده كه ياقوت هم آن را در معجم الادبا (جز سوم ص 135) بازنويسي كرده است.

     در اين داستان، ابوزكريا درباره هوشمندي استادش گزافه سرايي كرده مي‌گويد: «روزي در مسجد معرة‌النعمان روبه‌روي هم نشسته بوديم و من چيزي از نوشته‌هايش را به او مي‌خواندم، سال‌ها بود كه من در نزد او بودم و در آن مدت كسي از همشهريانم را نديده بودم. ناگهان يكي از همسايگان‌مان براي گزاردن نماز به مسجد درآمد. او را ديدم، شناختم و از خوشي، حالم بگرديد. ابوالعلاء دريافته گفت: تو را چه شد؟ گفتم پس از سال‌ها، يكي از همشهريانم را ديدم كه به مسجد درآمد. به من گفت: برخيز با او سخن بدار، گفتم: تا كارمان پايان گيرد. گفت برخيز من در انتظار تو مي‌مانم. پس برخاستم و با او به زبان آذري (اذربيه) گفت‌وگوي بسيار كردم و هر چيزي كه مي‌خواستم از او پرسيدم، چون به نزد او بازگشته دوباره روبروي وي نشستم، به من گفت اين چه زباني بود؟ گفتم زبان مردم آذربايگان است. گفت: من اين زبان را نمي‌شناسم و آن را نمي‌فهمم، ليك هر آنچه شما بهم گفتيد به ياد سپردم، آن گاه واژه به واژه هر آن‌چه ما با يكديگر گفته بوديم، باز گفت: همسايه‌مان سخت در شگفت شد و گفت:چگونه مي‌تواند چيزي را كه نمي‌فهمد به ياد سپارد؟! (سمعاني ج 3 ص 90). 
     در نامه دانشوران كه اين داستان را ياد كرده‌اند چون ترجمه كنندگان در سرتاسر تاريخ، زبان ديگري براي مردم آذربايگان نمي‌شناخته‌اند. «اذربيه» را «زبان تركان» ‌ترجمه كرده، گروهي از دانشوران غربي از جمله گاي له استرنج را (ترجمه انگليسي نزهت القلوب) به اشتباه انداخته‌اند. (نامه دانشوران چاپ دوم ج 2 ص 213). از نوشته‌هايي كه در اين‌جا ياد كرديم و چنين برمي‌آيد كه تا آغاز سده‌ي پنجم هجري همه نويسندگان، تنها به نام بردن از زبان آذري بسنده كرده و هيچ نمونه‌اي از آن به دست نمي‌دهند و واژه و عبارت و شعري از آن در نوشته‌هاي خود نمي‌آورند. ليك از سده‌ي پنجم به اين سو، در برخي از فرهنگ‌ها و كتاب‌ها، جسته و گريخته واژه‌ها و جمله‌ها و دو بيتي‌هايي از اين زبان نمونه داده مي‌شود كه از ديدگاه شناخت چه بود اين زبان ايراني، بسيار پر ارج و گران‌بها است و با پژوهش اين نمونه‌ها است كه جايگاه زبان آذري در ميان زبان‌هاي ديگر ايراني شناخته مي‌شود و روشن مي‌گردد و همبستگي آن با ديگر گويش‌هاي ايراني و زبان پهلوي و دري آشكار مي‌شود.
     در نيمه يكم سده‌ي پنجم هجري، براي نخستين بار در كتاب «الابنيه عن حقايق الادويه» نوشته‌ي ابومنصور موفق‌الدين بن علي الهروي (زنده در سال 447 هـ . ق.) زير عنوان «جلبان» از يك واژه آذري بدين‌سان ياد شده است: «جلبان بر وزن قربان، غله‌اي شبيه به ماش كه در يزد و كرمان مي‌خورند. جلبان را به قزوين خلر به آذربايجان گلول به خراسان گروهي مُلك گويند (ابومنصور ص 91ـ كيا آذربايگان ص 21).    
     ماخذ ديگري كه در آن چند واژه آذري ياد گرديده است، لغت فرس (تاليف حدود 458 هـ . ق.) نوشته ابومنصور احمدبن علي معروف به اسدي توسي است كه خود در همان روزگار در آذربايگان و آران مي‌زيسته و فرهنگ خود را در همان‌جا براي چامه سرايان آذربايگاني و آراني ـ كه معناي برخي واژه‌هاي مهجور پارسي دري و گويش‌هاي ديگر ماوراءالنهر و خراسان از سغدي و ختني و تخاري و جز آن‌ها را كه در زبان شعر و ادب ايران به كار مي‌رفت، درنمي‌يافتند و ناچار نمي‌توانستند در سروده‌هاي خود از آن‌ها بهره يابند ـ نوشته است.
     در دست نوشت كهني از اين فرهنگ كه به سال 772 هـ . ق/ 137 م. نوشته شده (كيا، مجله ادبيات س 3 ش 3) ده واژه از زبان مردم آذربايگان از جمله: «برز، پور، رجه، رژد، سهراب، شكم خواره، گريوه، گله، مارلوز» ياد شده كه اگر اين‌ها نوشته‌ي خود اسدي توسي باشد، بايد آن‌ها را از كهن‌ترين نمونه‌ها و واژه‌هاي ديگر هم‌چون، چراغله، شم، كام، كنگر، ملاص، نهره» از زبان آذري ديده مي‌شود كه گمان مي‌رود دارندگان آذربايگاني اين دست‌نوشت‌ها، اين واژه‌ها را سپس در متن يا حاشيه كتاب‌هاي خطي خود افزوده‌اند و اگر زمان كاربرد آن‌ها، سده‌ي پنجم هجري هم نباشد، ‌به هر سان از واژه‌هاي زبان آذري شمره مي‌شود و با ارزش هستند (كيا، آذربايگان ص 29).
     باز در نسخه ديگري از اين واژه‌نامه، چند نمونه آذري از جمله: «انداسنسته»، «بلسك»، «پافتاوه»، «خسينسته»، «داهول»، «دلموت» «فرقوط»، «گمانه»، «گاو‌آهن» ياد گرديده (ابومنصور توسي، لغت فرس مجتبايي و صادقي ص 234).
          از سده‌ي ششم، به جز يك واژه از گويش آذري مردم خوي («امله» به معناي كسي كه لكنت زبان دارد) انساب سمعاني)، نوشته يا نمونه‌اي از زبان آذري، تاكنون در كتاب‌هاي پارسي و تازي به دست نيامده است.

     در دو دهه نخستين سده‌ي هفتم هجري، ياقوت حموي نويسنده كتاب‌هاي معجم‌الادبا و معجم‌البلدان (تاليف 623 هـ . ق/ 1226 م.) كه در جهانگردي‌هاي خود از آذربايگان نيز گذشته، و به سال 610 هـ . ق 1213 م. در تبريز بوده و آگاهي‌هاي فراواني از سرزمين و مردم اين سامان داشته است، در معجم‌البلدان در زير ماده «اَذرَبيجان» عبارت‌هايي آورده (در پانوشت شماره 3 ياد شده) نوشته است: «مرز آذربايگان از سوي شرق بردعه (؟) و از سوي مغرب ارزنجان است و از سوي شمال به شهرهاي ديلم و گيلان و تارم (؟) مي‌رسد و آن سرزميني است بس فراخ از شهرهاي نامدارش تبريز است كه اكنون پايتخت و بزرگترين شهر آن‌جا است. پايتختش پيشترها، مراغه بود. از شهرهايش: خوي، سلماس، ارميه، اردبيل، مرند و جز اين‌ها است و از آن‌جا سرزميني نيك و كشوري بزرگ و بيش‌تر كوهستاني است. در آن‌جا دژهاي فراوان هست و خيرات گسترده و ميوه‌هاي فراوان. من جايي پرباغ و بوستان‌تر از آن‌جا نديده‌ام و هم از فراواني آب‌ها و چشمه‌ها، در آنجا نيازي نيست كه كسي براي آوردن آب به هر جايي برود، زيرا در زير پايشان و به جا كه بنگري آب‌ها روان است، آبي خنك و پاكيزه. مردمش گشاده‌رو و سرخ چهره و لطيف پوستند، براي آنان زباني است كه به آن آذري (الاذريه) مي‌گويند و جز خودشان كسي آن را نمي‌فهمد. در مردم آن‌جا گونه‌اي نرم‌خويي و نيك‌رفتاري هست، جر اين‌كه در سرشت آنان خست چيره است. اين سرزمين جايگاه فتنه و جنگ است، چيزي كه هيچ‌گاه از آنجا دور نمي‌شود، به اين انگيزه، بيش‌تر شهرها و روستاهايش ويران است. در اين روزها زير فرمان جلال‌الدين منكبرني پسر محمدبن تكش خوارزمشاه است ...» (ياقوت، معجم البلدان ج 1 ص 128-129).
      ياقوت باز هم در همين كتاب زير ماده ... «فهلو» همان سخنان حمزه اسپهاني و پيشينيان را باز گفته و از زبان شيرويه پسر شهردار افزوده است: «شهرهاي پهله هفت تاست: همدان، ماسبذان، قم، ماه البصره (نهاوند) صيمره، ماه‌الكوفه (دينور) و كرمانشاهان و سرزمين‌هاي ري، اسپهان‏، قومس، تبرستان، خراسان، سيستان، كرمان، مكران، قزوين، ديلم و طالقان، جزو شهرت‌هاي پهله نيستند (ياقوت ج 4 ص 281)و
     از نوشته‌هاي ياقوت چنين پيداست كه در آغاز سده‌ي هفتم، يعني در سال‌هايي كه ايران زمين ميدان تاخت و تاز لشكريان خونخوار مغول بود، هنوز زبان آذربايگانيان و تبريز دست نخورده باز مانده بود و از تركي گويي در آن‌جا اثري نبود و اين موضوع را نوشته‌ي زكريا بن محمد قزويني در آثار البلاد (تاليف 674 هـ . ق / 1275 م.) كه مي‌گويد: «هيچ شهري از دستبرد تركان محفوظ نمانده است مگر تبريز» استوار مي‌گردد (زكرياي قزويني‏، بيروت ص 339).
     دو قصيده بلند به زبان آذري از سده‌ي هفتم در دست نوشتي از زينه‌المجالس (كتابخانه اياصوفيا شماره 2051) كه به سال 730 هـ . ق، به دست محمدبن احمد السراج تبريزي نوشته شده، بازمانده است كه نمونه‌اي از يك گونه آذري اين دوره به شمار مي‌آيد.
     نويسنده اين گفتار با پژوهش‌هايي كه انجام داده است، چنين گمان مي‌برد كه قصيده‌ي نخستين كه در شكايت از روزگار است، به نام امير مجيرالدين يعقوب فرزند ملك عادل ابوبكر بن ايوب از خاندان ايوبيان جزيره (ميافارقين) سروده شده است كه سپس از دوستان و همراهان سلطان جلال‌الدين خوارزمشاه شد (نسوي‏، سيره، صص 207ـ 246) و در ميان سال‌هاي 620-626 هـ . ق. احتمالا به آذري غربي و در شهر اخلاط سروده شده است.    
     يكي از اين قصيده‌ها، داراي پنجاه و هفت بيت و ديگري بيست و نه بيت است و برخي ويژگي‌هاي صوتي و دستوري و لغوي زبان آذري در آن‌ها هويداست و مي‌توان آن‌ها را از كهن‌ترين نمونه‌هاي آذري از نواحي غرب آذربايجان به شمار آورد (اديب توسي، نشريه دانشكده ادبيات تبريز س. ش 4 صص 407-367).
     افزوده بر اين قصيده‌ها، چند واژه‌ي آذري نيز از اين سده‌ي در نوشته‌ها آورده شده كه يكي از آن‌ها از زبان بابامزيد (مرگ 655 هـ . ق./ 1257 م.) در كتاب «روضات الجنان» كربلايي حسين نوشته شده كه مي‌گفته: «عبدالرحيم «بوري بوري» (بيابيا) و اين همان واژه‌اي است كه جلال‌الدين مولوي بلخي (604-673) در مثنوي از زبان شمس تبريي كه به زبان آذري سخن مي‌گفته، تكرار كرده است.
     از آن جمله است بيست واژه آذري در حاشيه صفحه‌هاي دست نوشت فرهنگ «البلغه» كه به سال 688 هـ . ق./ 1269م. به دست عبدالملك بن ابراهيم بن عبدالرحمان قفالي تبريزي نوشته شده و به دست ما رسيده است (نسخه خطي كتابخانه چستربيتي، دبلين شماره 305) (قفقالي، دست نوشت، البلغه نسخه عكسي كتابخانه مركزي دانشگاه تهران). اين واژه‌هاي آذري، براي نخستين بار از سوي شادروان مجتبي مينوي در ششمين كنگره‌ي تحقيقات ايراني كه به سال 1355 هـ.ش. در تبريز برگزار گرديده بود، شناسانيده شد، ليك درباره آن‌ها تا دير زماني مطلبي نوشته نشده بود. نويسنده اين گفتار نيز، سپس دو واژه «نشخور»‌ و «مهره»‌ را از همان دست نوشت يافته ]و[**** شماره آن‌ها را به بيست و دو رسانيد كه در يادنامه سلطان القرايي با توضيحاتي چاپ شده است و در همين مجموعه نيز آمده است.
     از نيمه دوم اين سده‌ي، تك واژه آذري «جولخ از گويش مردم خوي در كتاب آثار البلاد قزويني (تاليف 674 هـ . ق. 1275 م.) ياد شده (قزويني، كيا، آذربايگان، ص 9).
     از همام شاعر تبريزي (714-636 هـ . ق./ 1314-1238 م.) كه بيش‌ترين سال‌هاي زندگاني خود را در سده‌ي هفتم هجري گذرانيده، يك تك بيت آذري در پايان غزلي به فارسي و يك غزل ملمع آذري ـ پارسي كه شش مصرع و يك بيت آن تماما به گويش آذري تبريز است، بازمانده كه هر دو در ديوان شاعر (ص 134) و در كليات عبيد زاكاني (صص 142-126) به چاپ رسيده است.
 
 
پي‌نوشت‌ها:
1ـ «و ندب يزدجرد صاحب جيشه رستم الاذري، حرب العرب»
2ـ آذرَبِيجان اعجمي و معرب بقصرالالف و اسكان الذال و همزه في اولها اصل، لان اذر مضموم اليه آخر و روي عن ابوبكر رضي‌الله عنه، انه قال علي‌الصوف الاذري و رواه ابوزكريا اَلاَذَري به فتح الذال علي غير قياس (ابومنصور جواليقي المعرب من كلام الاعجمي علي حروف المعجم ص 35).
3ـ قال النحريون النسبه اليه اَذَري بالتحريك و قيل اذري بسكون الذال لانه عندهم مركب من اذر و بيجان فالنسبه الي الشطر الاول و قيل اَذَربي كل قدجاء و هو اسم اجتمعت فيه خمسه موانع من الصرف: العجمه، التعريف و التانيث و التركيب و لحاق الالف و النون مع ذلك، فانه اذا زالت عنه احدي هذه الموانع بطل حكم ابواقي ...» (ياقوت معجم ج 1 ص 128).
4ـ «الاَذرَبي» منسوب الي اَذرِبيجان علي غيرقياس، هكذا تقول العرب و القياس ان يقول بغير باء» (ابن اثير، النهايه غي غريب الحديث ص 22)
 

استاد يحيي ذكاء تلخیصی از سخنرانی استاد یحیی ذکاء تبریزی پیرامون

چگونگی راه یافتن زبان ترکی به آذربایجان 
یحیی ذكاء تبريزي
برگرفته از نشریه وطن یولی شماره 13 - رویه 1 و 4
 
استاد يحيي ذكاء
تلخیصی از سخنرانی استاد یحیی ذکاء تبریزی پیرامون «چگونگی راه یافتن زبان ترکی به آذربایجان»
سخنرانی امروز بنده در مورد تاریخ ورود زبان ترکی و ترکها به آذربایجان است که یک مسئله حساس و بحث برانگیزی است و درباره اش خیلی صحبتهای متعدد شده است و هنوز به جایی نرسیده است چون نظریات مختلفی در موردش اظهار می شود. ولی آنچه تاریخ ما  را راهنمایی می کند مطالبی است که اینجا به حضورتان عرض خواهم کرد. در هر صورت بحث و گفتگو درباره تاریخ و تحولات زبان مردم آذربایجان نیاز به تالیف کتابی ۵۰۰ یا ۶۰۰ صفحه ای دارد و سخن گفتن از آن از حوصله یک یا حتی چند جلسه سخنرانی بیرون است. بدین جهت ما در طرح موضوع این جلسه که سخن درباره چگونگی ورود زبان ترکی به آذربایجان است به طور اختصار اشاره ای می کنیم و تاریخچه نژاد و زبان مردم این سرزمین را می گوییم و می گذریم.
نقشه به زبان عربی از بایگانی دولت عثمانی مربوط به 1892.م دوره سلطان عبادالحمید. نام و جایگاه آذربایجان، شروان [شیرقان] و مرزهای ایران در آن مشخص است
نقشه به زبان عربی از بایگانی دولت عثمانی مربوط به 1892.م دوره سلطان عبادالحمید. نام و جایگاه آذربایجان، شروان [شیرقان] و مرزهای ایران در آن مشخص است
مردم آریایی نژادی که از ایران ویچ به حرکت درآمده و دسته دسته و گروه گروه مهاجرت کرده و به تدریج به ایران زمین در آمدند خود به چند تیره بزرگ به نام ماد پارس، پارت و سکایی تقسیم می شدند. هریک از این تیره ها پس از مهاجرت های متوالی و تدریجی خویش برای همیشه در این سرزمین ساکن شده اند. مادها سمت غرب و شمال غربی را برگزیدند و نام خود را بر روی آن سرزمین نهادند و کشورشان را ماد یا ماذ یا به قول یونانی مدیا خواندند. پارتها در سوی شرق و شمال شرقی را برگزیدند و آنجا را به نام خود پارت یا به قول یونانیان پارتیا گفتند. سکاها در جاهای گوناگون از جمله کرانه شمالی و شمال غربی دریای خزر و قفقاز و سیستان پراکنده شدند و بلاخره نام خود را بر این سرزمین نهادند و آنجا را سگستان سجستان و سیستان نامیدند که بالاخره تبدیل شد به سیستان. پارسیان نیز در مهاجرت خود نخست در غرب   و جنوب دریاچه شاهی یا ارومیه جایگزین شدند و سپس در حدود اوایل هزاره اول پیش از میلاد در پارسوماش یعنی حدود کوه های فرعی سلسله جبال بختیاری در مشرق شوشتر و پیرامون مسجد سلیمان فرمانروایی کوچک هخامنشیان را که تابع دولت ماد بود بنیاد نهادند و کم کم در خوزستان یا سغدیان و فارس که پرسیا می گفتند و کرمان پراکنده شدند و سپس شاهنشاهی بزرگی را تاسیس کردند. سرزمینی که در این آب و خاک جدید به تصرف مادها درآمد شامل نواحی همدان، کرمانشاه، قزوین، اصفهان، ری و آذربایگان بود که آن را ماد خرد می گفتند. مادها با آن کارهای بزرگ و تاریخی از برانداختن پادشاهی مقتدر آشور و تصرف نینوا و پیش رفتن تا سوریا و آسیای کوچک در جهان شهرت یافتند و آوازه ای پیدا کردند تا آنجا که حتی بعد از انقراض دولت آنها هنوز داریوش بزرگ را در تورات داریوش مادی نامیده است. پس بدین سان ملاحظه می شود که آذربایگان از آغاز تاریخش از رهگذر مردم و زبان، حال بسی روشنی دارد و هیچ جای کشاکش و گفتگو درباره آنان نیست و این از مسلمات است که در آغاز تاریخ که کمابیش ۳ هزار سال بیشتر بوده مادها در آذربایگان و آن پیرامونها نشیمن داشته اند.کسانی که با تاریخ آشنا هستند نیک می دانند که تا ۲۰۰۰ سال پیش ترکان از این سرزمینها بسیار دور بودند و در آسیای صغیر می زیستند و این سخن بسیار بیهوده و عامیانه است که کسانی عنوان می کنند که آذربایگان از نخست سرزمین ترکان بوده است.( برای آگاهی از این حقیقت تاریخی که موطن و مسقط الرأس ترکان در ترکستان شرقی است و آنان در هزاره اخیر رو به غرب گذاشته ودرسایرنواحی ازجمله ایران پراکنده شدند به این اثر که مجموعه چند سخنرانی ولادیمیر بارتولد ترکشناس مشهور دردانشگاه استانبول است      می توان مراجعه کرد: بارتولد، واسیلی ولادیمیر ؛تاریخ ترک های آسیای مرکزی، ترجمه غفارحسینی،انتشارات توس، تهران 1376. نشریه وطن یولی) این وضع آذربایگان در آغاز تاریخ و زمان مادان است. پس از آن به زمان هخامنشیان و اسکندر و سلوکیان و اشکانیان و ساسانیان می رسیم و حال مردم این سرزمین را از دیده می گذرانیم. در هیچ یک از این دوره ها پیشامدی که دیگر شدن وضع مردم یا تغیر زبان آنها را دربرداشته باشد نمی یابیم. در زمان آلکساندر مقدونی پیشامدی در آذربایگان یا بهتر بگوییم ماد خرد(khord) رخ داد که نشان نیکی از زبان مردم این سرزمین است و آن نام خود آذربایگان است. چنانکه گفته شد اینجا را ماد خرد می نامیدند ولی در یورش مقدونی ها به ایران زمین در ماد خرد آتورپات نامی از بومیان و آنها را از تهاجم بیگانگان محفوظ داشته است و فرمانروایی کوچکی بنیان نهاد که تا صد سال در خاندان او باقی ماند و سنگر ایرانیت گردید و بدین سبب این سرزمین به نام او و خاندانش آتورپاتکان نامیده شد یعنی جایگاه آتورپات و همان واژه است که کم کم آذربایگان یا آذربایجان گردید. در زمان اشکانیان کم کم ترکها از جانب شمال شرقی ایران زمین و مرزهای خراسان بزرگ به مرزهای ایران نزدیک شدند ولی با نیرومندی که اشکانیان داشتند نتوانستند به درون ایران در آیند و ما در تاریخ از چنین واقعه ای آگاهی نداریم.
در زمان ساسانیان شاید شاخه هایی از ترکها یا خزرها از راه شمال یعنی از دربند و قفقاز با ایران همسایگی پیدا کردند ولی هیچ نشانی از درآمد آنان به آذربایگان در دست نیست. احتمال این هست که در تاریخ دسته های کوچکی از آنان را پیدا کنیم که شاهان ساسانی مثل انوشیروان در جنگ اسیر یا اجیر کرده است و در اینجا و آنجا نشیمن داده باشند ولی این گونه دسته ها بزودی با مردم بومی درآمیخته و از میان می روند و نشانی از خود باقی نمی گذارند.چنانکه تازیان نیز که عده شان هم خیلی بیشتر از آنها بود بکلی از بین رفته و اکنون عرب در ایران به آن صورت نداریم.پس از اسلام تاریخ آذربایگان از دید نژاد و مردم و زبان آن بسیار روشنتر است و نوشته های تاریخ نویسان و جغرافی نگاران عرب صدر اسلام که در دست است نژاد و زبان مردم آذربایگان را جداگانه یاد کرده و آنها را آذری یا الاذریه یا اذریه نامیده اند. ابن مقفع به نقل ابن ندیم و حمزه اصفهانی به نقل از یاقوت و خوارزمی به زبان مردم آذربایگان بدون ذکر نام اشاره کردند و نیز واژه هایی از زبان مردم آذربایگان را در کتاب خود آورده اند. پس از اینها یعقوبی در ۲۷۸ قمری در کتابش آذریه را به عنوان صفت در مورد مردم آذربایگان به کار برده سپس مسعودی که در ۳۱۴ قمری از تبریز دیدار کرده زبانهای ایرانی و پهلوی دری و آذری را ذکر کرده است که به نظر او ظاهرا مهمترین زبانها و گویش های ایرانی بودند.پس از حمزه اصفهانی که زبان مردم آذربایجان را پهلوی می نامد ابواسحاق ابراهیم استخری است که در ”مسالک و الممالک“ در نیمه اول سده چهارم هجری صریحاً زبان مردم آذربایگان را ایرانی و الفارسیه ذکر می کند. مولف بعدی ابوالقاسم محمد ابن حوقل درگذشت بعد از ۳۷۸ همان مطلب استخری را بیان می کند. پس از او ابو عبدالله مقدسی در سده چهارم هجری از زبان مردم آذربایجان سخن گفته و می نویسد که زبانشان خوب نیست اما فارسی آنها مفهوم است و در جای دیگر می گوید زبان مردم آذربایگان بعضی دری است و بعضی پیچیده است. داستانی که سمعانی درباره ابوذکریا خطیب تبریزی در ۵۰۲ و استادش ابوالعلای معری آورده است موید رواج زبان آذری در آذربایجان در سده پنجم و ششم است. حمدالله مستوفی در ”نزهت القلوب“ تالیف ۷۴۰ زبان زنجان و مراغه را پهلوی ذکر می کند و عبارتی از زبان مردم تبریز نقل می کند که یک عبارت ایرانی است. تا سده پنجم در همه کتابهایی که از زبان آذربایجان ذکر شده به جز بلاذری که یک کلمه از زبان به عنوان نمونه نقل کرده است و آن خان(به معنی کاروانسرا) است متاسفانه دیگران نمونه ای به دست نداده اند. بنده اینجا تمام مواردی را که در کتابها و اشعار و غزلها و قصیده ها و رباعیها نمونه هایی از زبان آذری مختلف داده شده آورده بودم که برای اینکه سخنرانیم خیلی طولانی نشود  آنها را اینجا حذف می کنم ولی در متن سخنرانی اگر چاپ شد خواهد آمد.
پس از یورش امیر تیمور به ایران و نفوذ و تسلط سلسله ترکان قراقوینلو از ۸۱۰ تا ۸۷۲ و آق قوینلو از ۸۷۲ تا ۹۰۸ زبان آذری سخت ترین آسیبها را دید و در برابر زبان ترکی اقوام ترک و تاتار یا غوزها و اغوزها(oghozha ) و اوشارها که افشارها باشند که در پیرامون شهرهای آذربایگان مستقر شده بودند به مرور عقب نشینی می کرد و رو به فراموشی می گذاشت. و این وضع در دوره صفویان که با ورود ترکمانهای مهاجر قزلباش و چیرگی و انبوهی آنها که شیعه بودند یعنی در واقع علی اللهی بودند و از خاندان صفوی هواخواهی می نمودند و بیشتر کارهای دولتی و لشکری به دست آنان و به زبان آنان انجام می گرفت شدت یافت و مردم شهرها یا تاجیکان از ترس جان مجبور شدند زبان ترکی را فراگیرند و محاورات خود را با این زبان انجام دهند. مدتها این دو زبان ادامه یافت تا رفته رفته آذری جای خود را به زبان اقوام مسلط داد و ازحدود سده ۱۱ و ۱۲ ترکی در تمام شهرهای آذربایگان رواج یافت و آذری به اسم زبان تاتی در تعدادی از روستاهای دوردست و کوهپایه های صعب العبور و دره هایی که پای ترکان بدان جا نرسیده تکلم می شود.
به هرحال این مطالب اشاره مختصری است به سیر تاریخی زبان مردم آذربایگان بود که نشان دمی دهد تا سده یازدهم هجری هنوز بیشتر مردم آذربایگان به ویژه تبریز به آذری سخن می گفتند و اینک بیش از ۴۰۰ سال نیست که زبان ترکی در این خطه رواج یافته است.اما مسئله ای که اغلب در این مورد مطرح است و خلط مبحث های زیادی به عمل می آید چگونگی ورود ترکان و زبان ترکی به آذربایگان است. از بررسی های دقیق تاریخی چنین به دست می آید ورود ترکان یا مختصر بگوییم اغوزان و سلجوقیان به آذربایگان در سده پنجم هجری صورت گرفته و پیش از آن هیچ نشانی از ترکان و زبان ترکی در این سرزمین مشهود نبوده است. زکی ولید که خود از معتصبان[ترک] شمره می شود صراحتا می نویسد که در آن زمان به استثنای اراضی معدودی از شرق ایران هیچ ناحیه ای که ترکان در آن به طور دسته جمعی سکنا گزینند وجود نداشته است. زیرا آنچه هم که از خزرها و ترکان غوز از حوالی شمال قفقاز به آذربایگان داخل شده بودند در هرحال می توانند تنها گروه های ۱۰۰ نفری کم اهمیتی از اهالی بوده باشد اما ورود غوزها یا ترکمانان به ایران به ویژه آذربایگان از حادثه های مهم تاریخی است و این حادثه نه تنها از نظر تاریخی آذربایگان بلکه از نظر تاریخ همه ایران بسیار مهم است چه در مهمترین دوره مهاجرت ترکان به ایران که با آمدن سلجوقیان آغاز می شود این طائفه غوزها پیشاهنگان آنان بودند و ۳۰ سال کمابیش پیش از طغرل بیگ و برادرانش از جیحون بگذرند اینان در ایران پراکنده شده بودند و تا آنجاکه می دانیم نخستین ترکانی بودند که بدین سوی خراسان رسیدند و پیش از اینان اگر ایل هایی از ترکان در ایران بودند در آن سوی جیحون و در خراسان و خوارزم بودند. این طایفه نیز از غوزها یا ترکمانان سلجوقی بودند ولی چون هنگامی که عده ای از آنان به نواحی همدان و آذربایجان آمدند عراقی(منظور عراق عجم است. نشریه وطن یولی) نامیده می شدند و ابن اثیر هم آنها را بدین نام می خواند ما نیز اینها را بدین نام می خوانیم تا از دیگر غوزهای سلجوقی که به همراه طغرل و برادرانش از جیحون گذشتند باز شناخته شوند.دسته هایی از اینان در عراق و آذربایگان و ارمنستان و دیار بکر پراکنده می شوند و داستانشان در این سرزمین ها بسیار شگفت آور است زیرا آنها که یک مشت مردم بیگانه بودند و پیشوای توانا و کاردانی برای خود نداشتند و شمارشان از زن و مرد و بزرگ و کوچک شاید بیش از ۵۰ هزار تن نبود سالها سراسر این سرزمین ها را به لرزه درآورده بودند و هرکجا می رسیدند همچون سیل و آتش آنجا را فراگرفته و از تاراج و کشتار باز نمی ایستادند و کسی از فرمانروایان بومی یارای دفع ایشان را نداشت و تا طغرل بیگ و برادرانش به ایران نیامده و بنیاد پادشاهی سلجوقیان را ننهادند مردم از گزند و آزار این طایفه نیاسودند. به طور خلاصه نخستین دسته غوزها که از جلو علاالدوله که به دستور سلطان محمود غزنوی می خواست آنها را گرفتار کرده و سرانشان را بکشد از اصفهان گریختند و به هرکجا که می رسیدند یغما می کردند تا به آذربایگان رسیدند این اولین ورود ترکان در پیش از ۴۱۰ هجری قمری است به آذربایگان که بعدا در ۲ و ۳ مرحله دیگر این ترکان غوز به آذربایگان وارد شدند. بنده دیگر از جزئیات مطلب صرف نظر می کنم.
به هر حال اینهاست خبری که از درآمدن ترکان غوز به آذربایجان در دست داریم ولی این یک روی سکه است که آنها را بیشتر در تاریخها نوشته اند آنچه نانوشته مانده و توجه عمیق به آن نشده رفتار این طایفه وحشی با مردم بومی آذربایجان و عکس العمل آنهاست. در این مورد اگر این اصل را بپذیزیم که برخی از شاعران زبان گویای مردم عصر خود و بیانگر احساسات و عواطف اوضاع زمان هستند و اگر قطران تبریزی را از آن جمله شاعران بدانیم باید بگوییم که رفتار این غوزها و ترکان سلجوقی با مردم بومی آذربایجان که تاجیک یعنی ایرانی هستند بسیار بیدادگرانه و زورگویانه و رفتار غالب با مغلوب بوده است. اینکه بعضی ادعا می کنند که رفتار ترکان با مردم ایران همواره یک گونه همزیستی مسالمت آمیز بوده دروغ محض است و انکار حقایق می باشد. چنانکه شاعر آذربایگان در قصاید خود جا به جا از رفتار بیدادگرانه آنان ناله و شکایت می کنند و احساسات خود را به نحوی بر زبان می آورد. قطران از اینها یاد کرده است؛هرجا پای این طایفه تاراجگر و ستم پیشه و امیران و سلطانهای سلجوقی به شهری از آذربایگان باز می شده قطران شاعر از آنجا فرار می کرده است.
سلاطین سلجوقی که بر اثر ترک تازیهای خود در ایران قدرتی به دست آورده بودند و کشور آباد و کهن و با فرهنگی خاص خویش ساخته بودند سیاستشان بر این بود که ملوک الطوایفی را بر ایران برانداخته و خود بر سرتاسر ایران فرمان رانند بویژه که شهریاران و امیران بومی هم ایرانی بودند و هم از فرهنگ و تاریخ خود به سختی دفاع و از شاعران و سخنوران و دانشمندان ایرانی تبار حمایت می کردند. این شاعران و دانشمندان نیز در برابر ترکان مسلح، به سود این شهریاران تبلیغ می کردند و یاد از خسروان گذشته ایران و تاریخ و فرهنگ کهن این مرز و بوم می نمودندواین بار مذاق ترکان بی تاریخ وفرهنگ خوش نیامد.
در سده ششم که حدود یکصد و بیست از ورود ترکان غوز یا اوغوزها به ایران و آذربایگان می گذشت همجواری ترکان خوش نشین در کنار شهرها و روستاها با تاجیکان و لشکرکشی های بی امان سلجوقیان و وجود دربار آنها باعث نفوذ زبان ترکی در بعضی از نواحی ایران از جمله آذربایگان و عراق عجم و جبال گردید و طبقه جدید به وجود آورد که با اینکه ایرانی و تاجیک یا پهلوی زبان بودند به ۲ زبان ترکی و آذری سخن می گفتند. اینان در آن زمان ”ترک المش“(olmosh ) ترک شده و به زبان ترکی سخن می گفتند. این سخن خیلی مهم است و من آن را با زحمت تمام از متون به دست آوردم: ”ترک المش“ وجود این اصطلاح بسیار گرانبها و قابل توجه است و نشان می دهد که آغاز ترکی زبان شدن بومیان تاجیک چگونه و از چه راه بوده است. جای شگفتی است که این اصطلاح بعدا از میان رفته یا به عمد از میان برده اند و تنها در چند جا از مکاتبات باقی مانده است.
وجود این عبارت نشان می دهد که طبقه جدید به غیر از ترک و تاجیک در شرف به وجود آمدن بوده که نسبتا تعداد آنان قابل توجه بوده است. با این همه کاملاً روشن است که در آن زمانها ترکان و تاجیکان و ترک المش جدا از هم میزیستند و روش زندگانی و زبان و مکان آنها از هم جدا بوده است و اکثریت با پهلوی زبانان و آذری گویان بوده و ترکی زبانان تعداد زیادی نبوده و با نوشتن سر و کاری نداشتند زیرا درس خواندن و سواد داشتن را ننگ و عار می دانستند و آن را کار تاجیکان می پنداشتند و حتی پادشاهان و امیران اغلب بی سواد بودند و حتی از نوشتن نام خودشان هم عاجز بودند. به همین جهت اینک از خط و ربط و نوشته و نوع زبان آنها به کلی بی خبریم.
 بدین سان سده های ۵ و ۶ با تسلط این ترکان جای گیر و تازه وارد و یغماگر پی در پی می گذشت و ترکان مسلط تر و نیرومند تر و تاجیکان ناتوان تر و زیر دست تر می شدند و عوامل مخرب اجتماعی و فساد اخلاق و پرداختن به خرافات و کارهای بیهوده این تضعیف و زیر دستی و ناتوانی را تشدید می کرد و عنصر ایرانی در زیر سم ستوران غالب پایمال می گردید. در این مورد استاد ذبیح الله صفا که یادش بخیر باد خوب می گوید که: تسلط ترکان بر ایران نتایج گوناگون داشت و موجب تغییرات عظیمی در اصول و عقاید سیاسی و اجتماعی ایرانیان شد و بسیاری از آداب قدیم را دگرگون ساخت.“ ترکان نو مسلمان در تعصب و سختگیری نسبت به عقاید و آراء مذهبی و طرفداری از نحله ای معین از مسلمین پیش افتادند و این تسلط تا عهد حمله مغول روز به روز در تزاید بود. ترکمانان سلجوقی و بعد از آنان غلامان ترک خوارزمیان در طول یک قرن و نیم دمار از روزگار عراقیان در آوردند و مردم این قسمت ثروتمند را به خاک سیاه نشاندند. پس از حمله مغولان به این سرزمین و فجایع تاریخی هولناک که در این آب و خاک رخ داد ترکان که خود را در میان ایرانیان پاک نژاد بیگانه می دیدند خود را به مغولان بستند و اظهار هم نژادی و کیشی کردند و در کشتار و غارت و چپاول و بیدادگریهای مغولان شریک گردیدند و کردند آنچه نمی بایست کرد. اغلب ستمگریهای مغولان در این دوره با راهنمایی و تحریفها و فتنه انگیزیها ترکان که به ایرانیان به چشم دشمن می نگریستند انجام می گرفته است.
آذربایگان یا بهتر بگوییم بخشی از ایران در یک دوره ۲۰۰ ساله میان سده های ۸ و ۱۱ دگرگونیهای شگفتی را می گذراند. در این دوره تیره هایی از بازمانده های غزها پیشین و ترکمانهای آق قوینلو و قراقوینلو از سرزمین دیار بکر و شرق کشور عثمانی کم کم رخت به سوی آذربایگان کشیده در این سرزمین پر مرتع جا خوش کرده و بنیاد پادشاهی بنا فرمودند و فرمانروایی سرتاسر ایران را در دست گرفتند و از سویی دیگر امیر تیمور در بازگشت از یورش خود به کشور عثمانی گروهی از ترکمانان را به اسارت می گیرد و همراه خود به سمرقند می برد اما سر راه خود وقتی به اردبیل می رسد آنان را بنا به خواهش شیخ علی صفوی مرشد صفویان به او می بخشد و این طایفه که ترکمانان روملو نامیده می شدند و در پیرامون اردبیل مستقر شدند از همان زمان هوادار سخت خاندان صفوی که در کسوت تصوف بودند شدند و در عالم صوفی گری صفویان را مرشد کامل خود دانستند و سپس کوشیدند و خاندان صفوی را به سلطنت ایران رسانیدند. در دوره پادشاهی صفویان چون فرماندهی سپاهیان را ترکان در دست داشتند کشاکشهای نهان و آشکار بر سر قدرت و حکومت و تسلط بر اراده شاه میان آنان وجود داشت که متاسفانه همه این  کشاکش ها سرانجام به زیان زبان مردم بومی آذربایگان و ایرانیان بود. این چوپانان کوچ نشین که در آغاز کار در بیرون شهرها در دشتها بیابانها و مرتع ها دنبال گوسفند خود بودند و دور از زندگی شهرنشینی در چادر و آلاچیق های خود می زیستند و گاه به گاه برای داد و ستد و مبادله کالا و خرید نیازهای خود به بازارها و شهرها می آمدند جز به چشم آز و تاراج و چپاول به شهرها و شهرنشینان نمی نگریستند سپس که بر اثر انبوهی و جنگاوری جزو سپاهیان در آمدند و سرانشان امیر و سردار گردیدند و با پادشاهان و بزرگان ایران زمین همنشین شدند و به شهرها راه یافتند دارای خانه و باغ و دارایی گردیدند و چون فرهنگ شهرنشینی نداشتند و زندگانیشان از شهریان و تاجیکان جدا و متفاوت بود ساختار شهرها و زندگانی مردم شهر نشین را در هم ریختند آداب و رسوم زبان و جهان بینی آنان را دگرگون کردند و مردم اینها بر اثر تعصب سختی که در نژاد و همخونی داشتند جز از سران خود از هیچ کس دیگر فرمان نمی بردند. در این دوره پر مصائب چون اداره کشور و جنگ و صلح و کارهای درباری به دست ترکمانها و تکلوها اوستاجلوها شاملوها و بسیاری لوهای دیگر بناچار مجالی برای اظهار وجود مردم بومی و تاجیکان باز نمی داند. به طور کلی دخالت در سیاست و سپاهیگری و شمشیر زنی و سواری و پوشیدن جنگ افزار برای تاجیکان و غیر ترکها قدغن بود. اجازه نمی دادند یک تاجیک یا ایرانی حمل اسلحه کند اینها را ما فراموش کرده ایم. دولت صفوی چون از آغاز کار خود با دست این طایفه و ایلهای ترک نژاد مهاجر بنیان یافته بود در همه حال و در لشکرکشیها و جنگها بویژه در نبرد با دولت نیرومندی چون عثمانی که دارای ارتش منظم و تعلیم دیده و تربیت یافته با جنگ افزارهای نوین و گرم بود به علت نداشتن ارتش منظم دائمی همواره دست به دامن این ایلها و عشیره ها می شد و بناچار می کوشید از هر راه که باشد دل سران ایلها را به دست آورده و امتیازهای فراوانی به آنها بدهد و اگر هم نمی خواستند جز این نمی توانستند. در این وضع و حال اگر شهریار صفوی جوان دلیر و توانایی همچون شاه اسماعیل بود این ایلها همه همدست و یکدل بودند و در پیروی از فرمان مرشد کامل یعنی پادشاه صفوی سر از پا نمی شناختند ولی اگر پادشاه مردی بی عرضه کم سال و ناتوان مانند سلطان محمد خدابنده نابینا بود شاه بازیچه دست سران این ایلها می شد و گاه ترکمانهای تکلو و شاملو و غیره اداره کشور را در دست خود گرفته و با بی اعتنایی به شاه و بی پروایی به مردم هرچه دلخواهشان بود انجام می دادند. و هرگاه یکی از اینها بر مزاج شاه و دربار چیره در می آمد و مسلط می شد ایلهای رقیب به مخالفت و رقابت و دشمنی و ستیزه جویی بر می خواستند و به بهانه های گوناگون کشاکش راه انداخته و کار را به جنگ و پیکار می کشاندند.
خطر جدی و ژرف نفوذ ترکمانهای قزلباش را در دوره صفوی تنها یک بانوی دلیر و هوشمند تاجیک و مازندرانی دریافته بود که متاسفانه جان خود را بر سر این کار و دریافت خود گذاشت و آن ملکه سلطان محمد خدابنده مادر شاه عباس به نام خیر النسا بیگم بود. این بانو با قزلباش ها ضدیت می کرد و می خواست دوباره تاجیکان را بر سر کار آورد ولی اینها توطئه کردند و بالاخره ریختند در قصرش گلویش را فشردند و او را کشتند او گفت: اگر این بی ادبی از سوی قزلباش ها سر می زند هیچ مانعی ندارد من خون خودم را اول به خدا می سپارم و بعد چهار پسر شاهزاده دارم آنها حتما تقاص من را خواهند گرفت که شاه عباس بر همان منظور و همان وصیت مادرش بود که ـــ البته اول ضعیف بود و هیچ اقدامی نکرد ــ بعد که قوی شد دست قزلباش ها را از حکومت و دولت کوتاه کرد و عده ای به نام شاهسون را روی کار آورد.(انتقال پایتخت از قزوین به اصفهان و روی کار آوردن فرماندهان گرجی و ارمنی زاده و تشکیل سپاه جدید شاهسون که تنها به شاه وفادار بودند و نه بزرگان ایلات قزلباش از جمله سیاست های شاه عباس در این زمینه بود. نشریه وطن یولی) از داستان این بانو یا شیرزن می گذرم.در این مورد در تاریخ صفویه مطالب زیادی و داستانهای شیرینی هست. آنچه در اینجا برای مثال یاد کردم نمونه ای بود از کشاکشهای آشکار و نهان قزلباش ها با بومیان کشور که به زور شمشیر و فتنه بر آنان چیره شده بودند تازه این حال و رفتار با همسر پادشاه و وزیر دولت بود خود آشکار است که با مردم خرده پا و شهری و روستایی چه رفتاری داشتند.
به هر حال در این سالهای شوم و سیاه تاریخ آذربایگان و تبریز بود که عنصر ایرانی این سرزمین بکلی دستش از حکومت و فرمانروایی و کشورداری و سپاهیگری کوتاه شد و قدرت و حکومت و سیاست و اداره کشور به دست سران ایلهای قزلباش و تیره های ترکمان ترک زبان افتاد که بر سر چاپیدن و غارت هست و نیست مردم و به یغما بردن دسترنج و دارایی آنان با یکدیگر به رقابت و پیکار برخاسته بودند و چون در آن زمانهای پرشور و شر بیشتر کارهای حکومتی و لشکری و اردو با زبان ترکی انجام می یافت مردم به ناچار این زبان را فرا گرفتند و زبان خودشان یعنی آذری که یکی از شاخه های زبان ایرانی است و یکی از کهن ترین زبان هایی که مردم آذربایگان بدان سخن می گفتند رفته رفته ناتوان گردید. یکی از عوامل و جنبه های مهم و بسیار موثری که متاسفانه به آن کم توجه شده است ولی در پیشرفت و فراموش شدن زبان آذری و رواج ترکی در آذربایگان بسیار موثر و کارگر بوده مسئله تحمیل مذهب و تعصب ورزی ها در این خصوص بود و از عوامل دیگر جنگهای عثمانی است که باز از آنها صرف نظر می کنیم. چون این جنگها خیلی طولانی بود و بارها و بارها لشکرکشیها منجر به این شد که لشکر عثمانی و سلاطین عثمانی داخل تبریز شدند و آخرین بار ۲۰ سال در تبریز ماندند و همه اینها به ضرر زبان آذری تمام شد. بعد از ۲۰ سال بود که شاه عباس آنها را از تبریز بیرون کرد. دوباره تبریز پر و خالی شده است: یک بار تمام تبریزیهایی که دستشان به دهنشان می رسید به قزوین مهاجرت کردند و یک بار به اصفهان. میدانید که در تبریز محله ای است به نام محله تبریزیی ها که صائب تبریزی هم از همان محله است.
در واقع تمام تبریزیهای متعین از تبریز مهاجرت کردند و هیچ وقت هم باز نگشتند.
 بنابراین باید دانست که آذربایگانی ها ترک نیستند و من از همه دوستان خانمها و آقایان خواهش می کنم که رعایت این نکته را بفرمایید. به آذربایگانی ها و تبریزیان ترک نگویند. ترک ها در ترکیه اند. ترک زبان بله اما ترکها در آنجا هستند ما ترک نیستیم. نژادمان تغییر نکرده است. بر اثر این عوامل زبانمان تغییر کرده است کلمه ترک را مطلقا به کار نبرید. آذربایگانی ها ترک نیستند بلکه ایرانیان ترک زبانند و اگر زبان آنان بر اثر پیشامدهای تاریخی و اجتماعی ترکی شده است هیچ مدخلیتی در ملیت و نژاد آنان ندارد. حال اگر کسان کج فکری از بازمانده های جرثومه های فساد و خشونت  شباهتی از حیث قیافه یا صورت و سیرت خود با این اغزها و ترکمانها می بینند یا اعمال و کردارشان را با اعمال و کردار آنان یکسان می دانند و مردم آذربایگان را از زمان کوروش و داریوش ترک می شمارند ـ نوشته اند این را ـ و می خواهند ملیت و فرهنگ و تمدن کهنسال و غنی این سرزمین را به دم اسبان آن کوچ نشینان بیابان گرد و بی فرهنگ ببندند ما را با آنان سخنی نیست. مختارند ولی حق ندارند برای کل مردم آذربایگان تکلیف و سرنوشت تعیین کنند و برای آنان تاریخ جعل کنند و ادبیات و زبان پدید آورند و با پاشیدن خاک در چشمها و سوءاستفاده از نا آگاهیهای مردم از سرگذشتها و پیشامدهای تاریخی و اجتماعی شان بخواهند دریافتهای ناقص و مغرضانه خود را بر مردم آذربایگان تحمیل کنند. چنانکه روشن شد بی گمان زبان ترکی در آذربایگان بیشتر از ۴۰۰ سال سابقه ندارد. بنده این را می گویم و از عهده اش هم بر می آیم.از این اینکه سخنان طولانی بنده را گوش دادید متشکرم.

احمد زید آبادی در یادداشتی،دو نامه ی معروف خمینی به آیت الله منتظری در تاریخ 6/1و8/1فروردین68 را به ناسخ و منسوخ قرآن تشبیه کرده است!!

مثلث اتحاد درپشت پرده دو نامه معروف خمینی به منتظری
محمد شوری
احمد زید آبادی در یادداشتی،دو نامه ی معروف خمینی به آیت الله منتظری در تاریخ 6/1و8/1فروردین68 را به ناسخ و منسوخ قرآن تشبیه کرده است!!
در اینجا باکمال پوزش فراوان(از این ادبیات)،باید عرض کنم که گاهی فرد یا افرادی به حق و ناحق(با پمباژ رانت و رسانه) آنقدر بزرگ و مطرح می شوند که اگر بادی هم از معده اش خارج و شنیده شد، آن باد هم مورد تقدیس هواداران قرار می گیرد!!
و ایضا ممکن است در این فضای عصر شبکه های اجتماعی،یک جایزه ی ببن المللی هم نصیبش شود!!
اولا:جناب احمد زید آبادی با این ادعا مهر تائید بر نامه‌ی دوم خمینی گذاشته و این از جمله همان مواردی ست که قبلا هم به آن اشاره کرده ام، و آن دگماتیسم نقاق در طیف به اصطلاح اصلاح طلبان است!
ثاتیا:با آن توصیف خدا گونه، پیامبر گونه و معصومیت امامانه که دائم از خمبنی (شفاهی و مکتوب)گفته و نوشته می شود، این نوع نگارش و نگاه در این دو نامه،به هر فرد عادی(چه رسد به اینکه خمینی ایشان را فقیه عالیقدر می دانست) نقض غرض و جمع نقیضبن است؛ که آن هم محال می باشد.
ثالثا: مگر قرار است هرچه خمینی گفته است وحی منزل باشد؟!
و آنرا اشکال و تخطئه نباشد؟
خود خمینی درپاسخ به خامنه ای نوشته اند:
"اشکال بلکه تخطئه یک موهبت الهی ست".
بنابراین، چناتچه نامه ها صحت داشته باشد که خمینی را از اعتبار و عدالت و اخلاق(آنهم توسط نزدیکان و حواریون خاص!) انداخته و بقول علی شریعتی:
"ازبد دفاع کردن تا نفی کردن راهی نیست"!
و چنانچه صحت نداشته باشد،کل اعتبار و عدالت از بین رفته است!
یعنی هم اعتبار خود خمینی و هم و ببت و اعضای دفتر ایشان و هم تائید کنندگان این دو نامه!
و ایضا کسانی که  مثلا با ناسخ ومنسوخ دانستن آن دو نامه، غیر مستقیم (و یا حتی مستقیم)به نامه‌ی دوم مهر صحت زده اند!
یک نوع مثلث اتحاد در حفظ قداست خمینی و حفظ حربم و اعتبار خودی ها(از دو جناح ثابت قدرت،اصولگرایان و اصلاح طلبان) درماجرای  پشت پرده ی این دو نامه مشهود است!
محمد شوری
نویسنده و روزنامه نگار
هفتم اسفندنود وهفت

در حقیقت پس از بهمن (57) به دلیل تصورات غیر اصولی و برخلاف قانون، کانون وکلا به صورت انتصابی [توسط قوه قضاییه] اداره می شد.

تجاوز به حق دفاع از (۱۳۵۸) تاکنون 
نیره انصاری
در حقیقت پس از بهمن (57) به دلیل تصورات غیر اصولی و برخلاف قانون، کانون وکلا به صورت انتصابی [توسط قوه قضاییه] اداره می شد. از دیگر فراز جمهوری اسلامی تنها یک سال پس از استقرارش به مبارزه علنی با کانون وکلا پرداخت. زیرا که نمی‌خواست وکلای دادگستری در محاکمه‌ها و پرونده‌های سیاسی دخالت کنند.
 
این نظام در سال( 1359) ابتدا مانع از برگزاری انتخابات هیئت مدیرهٔ کانون وکلا شد. «سیدمحمد بهشتی به‌عنوان رئیس دیوان عالی کشورطی نامه ای رسمی به هیات مدیره کانون وکلا  از این نهاد درخواست نمود تا از انجام انتخابات جلوگیری کند برای اینکه انتخابات هیات مدیره کانون هر دو سال یک بار بود و در سال (59)  دوره مأموریت هیات مدیره کانون وکلا منقضی شده بود.
در سال (60) اکثریت اعضای هیات مدیره کانون وکلا را به دلیل مخالفت با تصویب لایحه قصاص دستگیر نموده و برای عده زیادی از وکلا  پرونده سیاسی تشکیل دادند .
بر این اساس کانون وکلای دادگستری از بدو مستقر شدن ج.ا تا سال (1376) به نحو انتصابی اداره می شد. اما در سال(76) اداره کانون به هیئت مدیره واگذار گردید.
 
اگرچه از آن سال تاکنون چالش های فراوانی بین این کانون و نهادهای قانونی موجود است.
تازه ترین تجاوزات ج.ا به ویژه قوه قضاییه، همانا اعلام اسامی (20) تن از وکلای گزینشیِ این قوه یعنی تبصره ماده (48) آئین دادرسی کیفری است که با استناد به این ماده که تصریح می دارد:« در جرائم علیه امنیت داخلی و خارجی کشور… در مرحله تحقیق مقدماتی، طرفین دعوی وکیل یا وکلای خود را از میان وکلای رسمی دادگستری که مورد تائید قوه قضاییه باشند انتخاب می کنند.»
که افزون براعلام فهرست اسامی (20) تن از وکلای مورد اعتماد قوه قضاییه برای وکالت در پرونده های سیاسی و امنیتی در تهران، به برخی وکلا اعلام شده که «مطلقاً حق پذیرش وکالت و ورود به چنین پرونده ها را ندارند. مانند دارویش گنابادی و بسیار از زندانیان سیاسی عقیدتی که دادگاه انقلاب تهران در جلسه محاکمه شماری از درویشان بازداشت شده، استناد به «اقرار نامه‌هایی نموده که برخی از این دراویش آن‌ها را «جعلی» خوانده و اعلام کرده‌اند که مقامات دادسرای امنیت و زندان بزرگ تهران «برگه های سفیدی» در اختیار آن‌ها قرار داده و به بهانه تفهیم اتهام و به صورت «اجباری» از آنان امضاء گرفته اند.
 
حال آنکه پرونده‌های امنیتی و سیاسی پرونده‌های مهمی هستند. در این پرونده‌ها شاکی یا نیروهای امنیتی است یا نیروهای اطلاعاتی و یا خود دادستان. بنابراین اگر قرار باشد که هم شاکی آن‌ها باشند، هم رسیدگی به پرونده توسط این نهاد صورت گیرد و وکیل هم منتخب خود آن‌ها باشد، عملاً هیچ مفری برای متهم نمی‌ماند و جایگاه حق دفاع هم متزلزل شده و از بین می‌رود .
در پرونده‌های امنیتی و سیاسی خواست بر این است که افراد را به‌هر نحوی که می‌خواهند مورد محاکمه قرار دهند و علاقه‌مند نیستند که اطلاعاتی از محتویات پرونده یا مدافعات متهم به بیرون درز کند و مسئولان نگران بوده اند که اگر این اطلاعات به بیرون منتقل شود با اقدامات خودسرانه‌شان منافات خواهد داشت.
بنابراین ترتیبی داده شد تا تنها وکلای مورد اعتمادی که بر اساس خواست و دیدگاه حاکمیت عمل می‌کنند اجازه دسترسی به این قبیل پرونده‌ها و محاکمات را داشته باشند.
بدین اعتبار با توجه به انتشار لیست غیررسمی اسامی (20) تن از وکلای مورد وثوق رئیس قوه قضاییه، می‌توان بیان داشت که اساساً اصل تبصره (48) قانون آئین دادرسی کیفری اشکال اساسی و بنیادی دارد:
- از منظر قضایی اجرای این تبصره برای رئیس قوه قضاییه تکلیفی ایجاد می‌کند که بر اساس آن باید از میان تعداد کثیری از وکلا تعدادی را برای این لیست انتخاب نماید.
- از منظر نهاد وکالت نیز داشتن پروانه وکالت برای هر وکیلی به منزله احراز صلاحیت اوست. در نتیجه همه وکلا صلاحیت لازم را در امر وکالت دارا هستند و هیچ استثنایی بر این قاعده وجود ندارد.
البته در جرائمی مانند جرائم تروریستی و جرائمی که منافع کشور را تحت الشعاع قرار می دهد، شخصی که در مظان اتهام است می‌تواند به مدت (24) ساعت به تنهایی مورد بازجویی قرار گیرد و دربرخی سیستم‌های قضایی دیگر کشورها وجود دارد. که البته در بسیاری از کشورها متهم از همان ابتدای بازجویی حق داشتن وکیل را داراست به نحوی که در زمان غیبت وکیل می‌تواند از پاسخ به پرسش های بازجو سرباز زند. اما اینکه بین وکلا تبعیض قائل شوند نه در جایی سابقه دارد و نه با اصول حقوقی سازگار است.
از این بیش تقسیم وکلای به خودی و غیر خودی یکی از بزرگترین ستم‌ها در حوزه وکالت در ایران شمرده می گردد.
- این تبصره به حقوق اساسی شهروندان نیز لطمه وارد می‌کند زیرا به موجب اصل (35) قانون اساسی:« در همه دادگاه ها، طرفین و اصحاب دعوا حق دارند برای خود وکیل انتخاب نمایند.» بدین اساس وکالت رابطه‌ای مبتنی بر اعتماد است و شهروندان باید در انتخاب وکیل آزاد باشند. که این مهم یکی از نشانه‌ها در امر انتخاب  و آزادی در حق انتخاب است و انتخاب زمانی آزادانه خواهد بود که موکل بتواند از میان وکلای موجود، وکیل مورد نظر خود را برحسب شناخت، تخصص، تعهد و تبحر برگزیند.
فراتر از این اگر قرار باشد شهروندان از میان وکلا تعداد معدودی از وکلا حق انتخاب داشته باشند، حق شهروندی آنان بدرستی استیفاء نمی شود.
- از دیگر ایرادها  تبعیض ایجاد شده میان وکلا است که این امر خود موجب ایجاد رانت بزرگی بین این افراد خواهد گشت.
افزون بر موارد یاد شده درصد بالایی از وکلای معرفی شده ی برگزیده توسط قوه قضاییه، پیش از این سابقه مسئولیت قضایی داشته یا کارمند حقوقی در « نهادهای حکومتی» بوده اند.   
 
سخن پایانی
بنابر آنچه پیش گفته  از یک سو تبصره ماده (48) آئین دادرسی کیفری و ابلاغ اسامی ویژه، در حقیقت « نفی اعتبار کانون وکلا» و نیز «اهانت به خیل عظیم وکلا» است.
از دیگر فراز این قانون بنابه دلائل گوناگون از جمله تعارض با مفاد اصل های مختلف قانون اساسی از جمله اصل (35)  و حتا موازین شرعی نقطه عطف منفی در کارنامه شورای نگهبان خواهد بود.
همچنین دخالت قوه قضاییه در تعیین وکیل «خلاف اصول دادرسی منصفانه و اصل بی‌طرفی و استقلال وکالت » است.
در‌واقع بدون حاکمیت قانونِ متکی بر رعایت حقوق شهروندی نه امکان جامعه‌ای عادلانه و نه امکان اعتلای آن خواهد بود. از این بیش بر اساس اصل معتبر حقوقی «اصل برائت» اساساً وکیل دادگستری با توجه به دارا بودن پروانه وکالت، خق وکالت و ورود به هر پرونده ای را بر اساس قانون دارد و گزینش وکلا نمی‌تواند به دلیل «فقدان معیار، مبنا و مرجع» قانونی و شرعی باشد.
به دیگر سخن سیاست نهادینه شده در قوه قضاییه از ابتدا تا کنون بر اساسی پایه‌ریزی شده است که به‌ ویژه در پرونده‌های سیاسی، حداقل امکانات را در اختیار متهمان قرار دهد. مورد اخیر اما هم شوک‌آور و هم نگران‌کننده است. در تاریخ قضایی ایران و حتی دیگر کشورها که دیکتاتوری حاکم است،چنین رویکردی وجود نداشته است. اما این شیوهٔ رایج سرکوبگران برای تثبیت این موضوع در افکارعمومی است.
نیره انصاری، حقوق دان، نویسنده و کوشنده حقوق بشر
27،2،2019
8،12،1397

از دست اين جلادان به حالا اين ملت خون بايد گريست

۱۳۹۷ اسفند ۸, چهارشنبه

ترجمه از فرانسه بهروز عارفی
نتانیاهو مظهر چیست؟ ژان-پی یرفیلیو در کتاب جدیدش « استیلا بر اسرائیل. نتانیاهو و پایان رویای صهیونیستی »، در باره این موضوع می اندیشد. فیلیو که پژوهشگر امور جهان عرب و جهادیسم افراطی است، در دوره ای از کارنامهء دوران نتانیاهو یاد می کند که یک بار دیگر، او در ماجراهای فساد درگیر شده است. اما او تلاش می کند که با به راه اندازی انتخابات جدید مجلس در آوریل 2019، تسلط خود بر حزب لیکود و صحنه سیاسی اسرائیل را حفظ کند. هدف اواین است که از اتهام فساد که موقعیت سیاسی او راتهدید می کند، به یاری پشتیبانی مردمی بگریزد. او از موفقیت در این راه، مطمئن نیست. امکان دارد که انتشار اعلام جرم در نیمه های ماه فوریه برای او گران تمام شود. حتی اگر خود را از این مخمصه برَهاند، و آن طور که نخستین نظرسنجی ها نشان می دهد در انتخابات برنده شود، سیاستمداری خواهد شد که در تاریخ اسرائیل، بیش از هر نخست وزیری حکومت کرده است. در آن صورت ، می توان از « عصر» نتانیاهو صحبت کرد. اما با این حال، نتانیاهو تا ماه آوریل دوره سیزده سال و دو ماهه نخست وزیری اش را پشت سر خواهد گذاشت. یعنی سه ماه کمتر از دوره زمامداری بنیانگذار دولت یهود، داوید بن گوریون. در صورت انتخاب شدن، از او نیز پیشی خواهد گرفت.
بن گوریون، سَلَف قدیمی او، مظهر پیروزی صهیونیسم سوسیالیستی به شمار می آید، ایدئولوژی ای که از آغاز بیناد صهیونیسم در اواخر قرن نوزدهم تا اوایل سال های دهه 1970 و البته در دوره تاسیس دولت اسرائیل در 1948، بر ناسیونالیسم (ملی گرائی) یهودی برتری داشت. به همین صورت، نتان یاهو به خاطر عینیت بخشیدن به صهیونیسم موسوم به « رویزیونیست » [تجدیدنظرطلب] که ایدئولوژی اولتراناسیونالیست با ویژگی قوم گرائی شدید است، در تاریخ ثبت خواهد شد. از زمان نخستین پیروزی انتخاباتی در سال 1977، آن گاه که حزب لیکود به رهبری مناهم بگین بر حزب کارگر پیروز شد، از میان 41 نخست وزیر اسرائیل، این ایدئولوژی 37 تن از آنان بوده است.
میراث دار زِئِو ژابوتونیسکی
فیلیو از این داده حرکت می کند که در زمینه های زیادی نتانیاهو و پیروانش – که ملی گرایان متعصب اعم از لائیک و مذهبی ، طرفداران مستعمره سازی ها و تصرف نهائی سراسر سرزمین های اشغالی فلسطینی هستند- از ایدئولوژی و راه و روش صهیونیسمی که بن گوریون و جانشینان او تا اسحاق رابین نمایندگی می کردند، بریده اند. او تابلوی مختصر ولی فشرده ای از ریشه های ایدئولوژیکی شخصیت نتانیاهو ملقب به « بی بی » ترسیم می کند. تاثیر و نفوذ نظریه های ولادیمیر زئو ژابوتینسکی، نظریه پرداز بزرگ صهیونیسم رویزیونیسیت در آن وَجهی غالب دارد. ژابوتینسکی در عین حال، هم ایده های اولتراناسیونالیسم قوم گرا را توسعه می داد و هم دیدگاه های اقتصادی بسیار ضد سوسیالیستی را. فرد دیگری که بر نتانیاهو نفوذ داشت، پدرش بود. بنزتیون نتانیاهو که مورخی مشهورو صهیونیستیِ راست افراطی و اهل مجادله بوده است. او بنیتو موسولینی را ستایش می کرد و زمانی منشی مخصوص ژابوتینسکی بود. او نظریه هائی را بسط می داد که در آن ها، تحقیر استعماری با کیش قدرت در کشاکش بود. هنگامی که ، مناهم بگین پسر معنوی و جانشین سیاسی ژابوتینسکی در دوران نخست وزیری اش، در سال 1978 با انورالسادات پیمان صلح امضا و تعهد کرد که صحرای سینا را به مصر بازگرداند، فریاد واخیانتای پدر نتانیاهو بلند شد.
بنزتیون نتانیاهو (که در 2017 در گذشت) در روز 3 آوریل 2009 به روزنامه اسرائیلی معاریو اظهار داشت: «عرب، ذاتا یک دشمن است. شخصیت او به وی اجازهء هیچ مصالحه و پیمانی را نمی دهد. حالا مقاومتی که با آن روبرو می شود، اهمیتی ندارد، بهائی است که باید بپردازد. وجود او به این وابسته است که دائما در جنگ باشد. از هیچ پیمانی، هیچ صلحی حاصل نمی شود.» پس اگر «عرب» صلح را بپذیرد، فقط از روی مکر و حیله گری است، برای این که در اثر گذشت زمان، نیرو کسب کرده و جنگ را ازسر گیرد. او ادامه می دهد: «راه حل دو دولت وجود ندارد. در این جا، دو خلق نداریم. ما یک خلق یهودی داریم و یک جمعیت عرب. خلق فلسطین وجود ندارد. لذا دولتی برای خلقی تخیلی ایجاد نخواهیم کرد. آن ها بین خود ، خود را “خلق فلسطین” می خوانند، هدف شان از این کار جنگ با یهودیان است» . خبرنگار از او می پرسد: پس در این صورت، راه حل چیست؟ او پاسخ می دهد: «راه دیگری جز زور وجود ندارد. باید سلطهء سنگین نظامی را تحمیل کرد». به مصداق ضرب المثل « پسرکو ندارد نشان از پدر-تو بیگانه اش خوان مخوانش پسر» ؟ فیلیو خوب نشان می دهد که بنیامین نتانیاهو که سرنوشت اسرائیلی ها را در دست گرفته، با چنین روحیه ای تربیت و آموزش دیده است.
خواه در زمینه مناسبات نتانیاهو با فلسطینی ها، چه با الفتح و چه با حماس، خواه با کاخ سفید و به ویژه با باراک اوباما یا حتی با ایران، فیلیو می خواهد نشان دهد که صهیونیسم تجدیدنظرطلب از طریق نتانیاهو بر اسرائیل استیلا یافته است. او به طور ویژه دوموضوع اختصاصی را تحلیل می کند: مسئله تروریسم و مسئله یهود ستیزی را. به ویژه، نقشی که انستیتوی جوناتان در مورد دیدگاه محافل راست افراطی اسرائیل درباره « تروریسم» ، ایفا می کند. این دیدگاه در صحنه بین المللی پیروزی های بسیار قابل توجهی به دست آورده است. انستیتوی جوناتان که خانوادهء نتانیاهو تاسیس کرده، نام برادر نتانیاهو را بر خود دارد. او که فرمانده یک واحد از تیراندازان نخبه اسرائیل بود در جریان عملیات ضربتی مشهور در انتِبه پایتخت پیشین اوگاندا در سال 1976 کشته شد. هدف این انستیتو از همان زمان، تحمیل ایدهء «جنگ علیه تروریسم» به مثابه شکل جدیدی از نبرد برای محافطت از دموکراسی بود.
جایگاه مرکزی « تروریسم »
نخستین کنفرانس در سال 1979 در اسرائیل برگزارشد. در آن نشست، نتانیاهو سازمان آزادی بخش فلسطین به رهبری یاسر عرفات را به مثابه ریشهء تروریسم در « سراسر جهان » معرفی کرد. کنفرانس دوم در سال 1984 در واشینگتن برگزارشد. در آن جا، همه جدل ها حول الزامات استراتژِی امنیتی « بازدارنده » و تهاجمی به عنوان تنها راه موثر در مقابل اژدهای تروریست دور می زد که گویا ایدئولوژی اش فقط در نفرت از تمدن غرب و اسرائیل به مثابه مظهر آن خلاصه می شد. نتانیاهو در « نبرد با تروریسم » که در سال 1995 منتشر شد، آخرین نکته را بر آن افزود: «بدون اتکا بر دولتی مستقل، تروریسم وجود ندارد» و در آن هنگام، ایران و عراق، سوریه، افغانستان طالبان و تشکیلات خودگردان فلسطینیِ یاسر عرفات را به مثابه محور تروریسم جهانی برگزیدند. حالا،اهمیتی نداشت که به هم چسباندن این دولت ها از نظر سیاسی هیچ مبنائی نداشت. شش سال بعد، پس از سوءقصدهای 11 سپتامبر 2001 در ایالات متحده، جورج بوش در جستجوی دولت هائی بود که از القاعده حمایت کرده بودند. او « محور شر » را انتخاب کرد: یعنی ایران، عراق و کره شمالی، بدون این که مجموعه این سه، معنائی داشته باشند.
اما، ایدئولوژی « جنگ با تروریسم » در ذهن ها وارد شده بود. و تا روزگار کنونی ادامه دارد. روشن است که نویسنده ، ایده کتاب را از مسئله مناسبات نتانیاهو با یهودستیزی گرفته است. فیلیو در برابر نظریه های واقعا بهت آور « بی بی » (لقب خودمانی نتانیاهو) دچار بُهت شده است. آن را در دو کلمه خلاصه می کند: نظریه پرداز اصلی نسل کُشی یهودیان، نه آدولف هیتلر بود و نه آلفرد روزنبِرگ (1)، بلکه ... محمد امین الحسینی مفتی اعظم بیت المقدس بود که چنین پیشنهادی را به هیتلر کرده است و « در آن زمان، هیتلر نمی خواست یهودیان را قتلِ عام کند». این نظریه کاملا هذیان آمیز ست و همه کارشناسان آن را تخیلات خالص دانسته اند، اما نتانیاهو چند بار دیگر نیز آن را پیش کشیده است. فیلیو توضیحات دقیقی در مورد این منشِ نتانیاهو نمی دهد. ما در این جا این کار را انجام داده و نظری ارائه می دهیم که قطعیتی هم در آن نیست. با تعیین حاج امین الحسینی به عنوان متفکر بانی نسل کشی یهودیان، نتانیاهو به نوعی کسانی را که حقیقتا این جنایت علیه بشریت را مرتکب شده اند، (منظور، آلمانی های نازی و وردستان آن هاست که همگی اروپائی بودند)، از این که عاملان اصلی این جنایت باشند، تبرئه می کند. او فریاد می زند که نه ! ریشه نسل کشی یهودیان را نه در اروپا بلکه در اسلام و پیش عرب ها باید جُستجو کرد.
فیلیو، در این «داستان تقلبی»، انگیزه ای را می بیند که نتانیاهو و نیز شاخهء مذهبی اولتراناسیونالیستِ افکار عمومی اسرائیل را در جهت آشنائی با خُلق و خوی جنبش های هویتی، بیگانه ستیزی و خودکامه که در مجارستان، لهستان، برزیل و فیلیپین ظهور کرده اند و ایجادِ پیوند با آنان سوق می دهد. حتی بدتر از آن، نتانیاهو و نزدیکانش در رفاقت با این جنبش ها و حکومت های گاهی به روشنی یا فریبکارانه یهودی ستیز (آنتی سمیت) تردیدی به خود راه نمی دهند، به این شرط که آن ها از اسرائیل علیه «تروریسم» حمایت کنند. از نگاه نتانیاهو، «تروریسم» واژه ای عام برای نشان دادن فلسطینی ها ست. این ائتلاف بزرگ دموکراسی های خودکامه [اقتدارگرا] که نتانیاهو اسرائیل را به آغوش آن ها می اندازد، با افزایش عدم رواداری نسبت به مدافعان دموکراسی در درون خود کشور اسرائیل همراه است. فیلیو بخشی از عوامل تشکیل دهنده این انحراف را، که رکن اصلی آن تصویب قانون موسوم به «دولت-ملت خلقِ یهود» است، فهرست وار می آورد. این قانون، تبعیض قومی نسبت به غیریهودیان یعنی شهروندان عرب را به مثابهء عنصری سازنده از «قوانین بنیادی» کشور که در حکم قانون اساسی ست، به طور رسمی برقرار می کند.
سوسیالیست و ناسیونالیست
فیلیو معتقد است که تهاجمی که نتانیاهو با «عادی تلقی کردن خشونت بی سابقه در زندگی سیاسی اسرائیل» علیه سازمان های غیر دولتی (ان جی او ها) و عناصری که در درون جامعه اسرائیل برای حفظ امکان دفاع از حقوق انسانی، مدنی و اخلاقی تلاش می کنند، بر ضد خودِ صهیونیسم یعنی آیندهء اسرائیل تمام می شود. انتخاب عنوان فرعی کتاب او « پایان رویای صهیونیستی » از همین نکته ناشی می شود. به عقیدهء این پژوهشگر، نتانیاهو ، کل کشوررا به سوی گسست و شکاف با بخش روبه رشد یهودیت (به ویژه آمریکائی)، و نیز با گذشتهء آن به یدک می کشد. این نظریه در بین محافل یهودیان صلح طلب که البته شمارشان رو به کاهش رفته، بسیار باب روز است. با این وجود، به نظر ما، جزئی و محدود است. آن جا که فیلیو در پایان کتابش، می گوید که «گسست [نتانیاهو] با پدران بنیانگذار، تاریخی ست»، و هنگامی که توصیه می کند «جسور و امیدوارباشید و با روحیه صهیونیست های پیشاهنگ تجدید ارتباط کنید»، برای بنیادنگذاران، طرزفکری آرمان گرایانه قائل می شود. در حالی که نه فقط صهیونیسم بر دو پایهء «سوسیالیسم » و ناسیونالیسم بنیاد گذاشته شده، بلکه همواره ، هم در مناقشه ها و هم در ائتلاف ها، نقش ایفا کرده است. درنتیجه، قوم گرائی برای هردو سازنده بود، همان گونه که زِئِو استرنهِل در «از منشاء اسرائیل. بین ناسیونالیسم و سوسیالیسم» (انتشارات فایار، 1996) نشان داده است.
در واقع، این صهیونیسمِ تجدیدنظر طلب نبود که در نکبه (فاجعه) نقش نخست را ایفا کرد (گرچه در ان به شدت شرکت داشت)، بلکه صهیونیسم موسوم به سوسیالیستی بود. همان صهیونیسم بود که از همان تاسیس اسرائیل مسئله «بازداشت های اداری فراقانونی» را به صورت قانونی آورد. همان طوری که بریتانیائی ها در دوران قیمومت بناگذاشته بودند، شکلی از توقیف و بازداشت که تاکنون در مورد فلسطینی ها به اجرا در می آید. صهیونیسم وابسته به حزب کارگر بود که در آئین نامه های خود، ممنوعیت فروش زمین به غیریهودیان را ثبت کرد، یا به عبارت دیگر شهروندان فلسطینی تبار اسرائیل را از خرید زمین منع می کرد. فهرست تبعیضات قومی که اسرائیل بر اقلیت فلسطینی که از همان بدو تاسیس دولت یعنی زمان تسلط حزب کارگر در مرزهای اسرائیل ماندند، روا می دارد، بسیار طولانی ست. آخرسر، زیر زمامداری صهیونیسم سوسیالیستی در سال های دهه 1960 بود که حقانیت «جنگ بازدارنده»، درست برخلاف حقوق بین المللی تئوریزه شد، و اسرائیل با تکیه به آن در ژوئن سال 1967 « جنگ شش روزه» را به راه انداخت (و نیز در جنگ های متعدد دیگر). خلاصه، « روحیه پیشاهنگان» کمتر از میزانی که ژان-پییِر فیلیو تاکید می کند، درخشان بود. و نتانیاهو در عملکرد خویش زیاد از آن دور نیست؛ اغلب ادامه دهنده حرکت صهیونیستی به شکلی وخیم تر می باشد.
گرچه این گسست، آن طوری که فیلیو نشان می دهد، همیشه هم رادیکال نیست، سهمی که «بی بی» در این گسست دارد، ناچیز نیز نیست. در اسرائیل بن گوریون، مانترای* رسمی که میلیون ها کودک اسرائیلی با آن آموزش دیده اند، مبتنی بر این بود که اعلام کنند که در 1948، اسرائیل « حتی یک عرب را هم اخراج نکرده؛ همهء آن ها داوطلبانه رفته اند ». امروزه، شناسائی رسمی اخراج فلسطینی ها بسیار ساده تر در اسرائیل پذیرفته شده، اما به سادگی نیز آن را توجیه می کنند، که با آرزوی آشکار «خلاص شدن» از شرِ همه فلسطینی ها همراه است. بی عدالتی اولیه زعمای حزب کارگر از وجدان خُفته و مقصری ناشی می شد که یک جنایت –البته جنایتی ننگین- در مورد فلسطینی ها مرتکب شده اند. پس از بیش از نیم قرن سلطهء استعماری بر سرزمین های فلسطینی اشغالی، از این پس، در جامعه اسرائیل، ایدهء رویائی «انتقال» ضروری فلسطینی ها را از هزار طرف، حتی تا صحن مجلس و حکومت به راحتی و بدون کوچکترین احساس پشیمانی، توجیه می کنند. از این نقطه نظر، حق با فیلیوست: نتانیاهو، نه فقط تحول هولناک جامعه اسرائیل را نمادینه می کند، بلکه او واقعا پسر پدرش هست.
1 – سیاستمدار آلمانی، عضو حزب نازی و یکی از نظریه پردازان نازیسم و از “متفکران” یهودستیزی. در دوران جنگ جهانی دوم، او وزیر مناطق اشغالی شرق در دولت رایش بود. او در دادگاه نورمبِرگ به اعدام محکوم شد.
* مانترا، Mantra(در مذهب هندو و بودائی) ذکر و وِرد. در زبان سانسکریت به معنای رها شدن است. یا رها شدن فکر...مانترا از طریق آوا و صوت بر محیط خود تاثیر می گذارد.
منبع : لوموند دیپلماتیک فارسی
 برگزدان برموز عارفی ژانویه 2019

محمد نوری زاد: در این فیلم کوتاه، از «غلومرضا» پیرترین زندانی سیاسی و نا...

سفره های خالی مردم با حقوق های ریالی و هزینه های دلاری ،ساختن دویست هزار...

سفره های خالی مردم با حقوق های ریالی و هزینه های دلاری ،ساختن دویست هزار...

بخشی از سخنان محمد امینی پیرامون قرارداد 1919 و ماجرای رشوه پرداختی توسط...

بخشی از سخنان محمد امینی پیرامون قرارداد 1919 و ماجرای رشوه پرداختی توسط...

نگاه آخوندهای بی فرهنگ به زن و بچه

نگاه آخوندهای بی فرهنگ به زن و بچه

۱۳۹۷ اسفند ۶, دوشنبه

سامورایی ها؛ حمید مومنی ، مصطفی شعاعیان (قسمت اول )
محمود طوقی
 
سامورایی ها، جدال دو اندیشمند بزرگ جنبش مبارزه مسلحانه است بر سر راستی و ناراستی کتاب انقلاب.
شعاعیان در سال ۱۳۵۱ کتاب شورش را نوشت که کمی بعد نام آن را به انقلاب تغییر داد . و در پروسه وحدتش با چریک ها از رهبری سازمان ؛حمید اشرف خواست این کتاب در سازمان به بحث گذاشته شود .
دو نقد بر این کتاب نوشته شد . نقد نخست در یورش ساواک به یکی از پایگاه ها از بین رفت . وسازمان حمید مومنی را مامور نوشتن نقد دوم کرد که حاصل کار «شورش نه،قدم های سنجیده در راه انقلاب» بود . این نقد احتمالا حدود خرداد ۱۳۵۳ نوشته می شود و شعاعیان در بهمن ۱۳۵۳« پاسخ های نه سنجیده به قدم های سنجیده »را می نویسد .
یک پرسش
شعاعیان در کتاب انقلاب چه می گوید ؟
این کتاب پژوهشی است در مسائل اساسی مارکسیسم ؛حزب ،طبقه، روشنفکران انقلابی ،شیوه مبارزه و راه رسیدن به سوسیالیسم .
شعاعیان از انقلاب اکتبر شروع می کندو به این نتیجه می رسد که لنینیسم نا گذر گاه کمونیسم است و پیش بینی می کند که چین و کوبا وویتنام از این نا گذر گاه به کمونیسم نمی رسند و راه رسیدن به کمونیسم نه در همزیستی مسالمت آمیز که در انقلاب فزاینده کارگری در سراسر جهان است .
شورش نه ؛قدم های سنجیده در راه انقلاب
این کتاب در واقع پاسخ چریک ها به مومنی است
که شامل بخش های زیر است :
-دفاع از لنینیسم
-سوسیالیستی دانستن شوروی علیرغم انحرافات رویزیونیستی اش
-ممکن دانستن استقرار سوسالیسم در یک کشور
حق با که بود
بخشی از اختلافات بر سر تعاریف و تفاسیر بود .که اگر فرصت ها از کف نمی رفت جا داشت که در یک بحث عمومی به نتایج درستی برسند . . اما اختلافات اساسی بر دو زمینه استوار بود:
۱-نفی یا پذیرش لنینیسم
۲-بد فرجام بودن سیستم حاکم بر کشور های سوسیالیستی
در بد عاقبت بودن حکومت های کشور های سوسیالیستی حق با شعاعیان بود هر چند دفاع مومنی از لنینسم به معنای دفاع از سیستم حاکم بر شوروی نبود.مومنی خوش بین بود که رویزیونیسم به نفع سوسیالسم وبه نفع طبقه کارگر از سیاست و اقتصاد شوروی به کنار برود .
ریشه انحراف
در مورد ریشه انحراف، شعاعیان انحراف را از زمان لنین می دید و مومنی این انحراف را مربوط می دانست به روزگار استالین و مرگ لنین .
آنچه مسلم است استالینیسم ریشه لنینیسم را در شوروی خشکاند و نظام شورا هارا به نظامی توتالیتر تبدل کرد .
دو کادر برجسته
علیرغم همه اختلافات و تندی ها و بعضاً خط و نشان کشیدن ها و عصبانیت ها شکی نیست که مومنی و شعاعیان دو کادر برجسته و کم نظیر در آن دوران بودند و همین دو کتاب کافی است که پی ببریم هردو از چه پشتوانه تئوریک و از چه درجه از تیز بینی و فراست های بی نظیری بر خوردار بودند .
یک عذر خواهی تاریخی
چپ و چپ نو یک عذر خواهی تاریخی به شعاعیان بدهکار است و این ربطی به موافق بودن یا نبودن ما با آراء و اندیشه های او ندارد . شعاعیان با انگ تروتسکیسم محکوم شد و کنار گذاشته شد چرا که بین انقلاب پی گیر او و تروتسکی شباهت های بسیاری بود اما این تشابه ربطی به تروتسکیست بودن او نداشت .
مومنی چه می گفت
۱-انقلاب(منظور از انقلاب در این بحث تا آخر کتاب انقلاب شعاعیان است )در نفی لنینیسم و نفی ضمنی تمامی انقلاب های سوسیالیستی است
۲- شعاعیان تصور روشنی از لنینیسم ندارد
۳- شعاعیان به انقلاب جهانی باوردارد
۴-شعاعیان باور دارد که شرایط عینی انقلاب درهمه جا وجود دارد و این بر عهده پیشاهنگ انقلابی است که با شروع مبارزه مسلحانه توده ها را به انقلاب بکشاند
۵- طبقه کارگر مطلق بری  از تضاد داخلی است
۶-بورژازی کمپرادور در تکامل خود با امپریالیسم تضاد پیدا می کند و به بورژازی ملی تبدیل می شود .
مومنی ضمن رد این نظرات بر این باور است که این کتاب در موضع دفاع از منافع روشنفکران خرده بورژازی است . و شعاعیان موفق نمی شود تصور روشنی از لنینیسم ارائه دهدو هدف او تمایل به نو آوری و کتاب سازی است .
انقلاب مداوم
در سال ۱۸۵۰ مارکس و انگلس به ایده انقلاب مداوم رسیدند . مارکس بر این باور بودکه پرولتاریا ضمن شرکت در انقلاب بورژایی و بدست گرفتن رهبری آن بایدانقلاب را تا تحقق انقلاب سوسیالیستی ادامه دهد؛انقلاب پرماننت .
لنین نیز بر این باور بود که پرولتاریا باید در انقلاب دموکراتیک شرکت کندو در راس آن این انقلاب را به پیروزی برساند و آنرا به انقلاب سوسیالیستی ارتقاء دهد.
در سال ۱۹۰۵ تروتسکی بار دیگر مسئله انقلاب مداوم را مطرح ساخت. تروتسکی معتقد بود که پرولتاریای روسیه ضعیف است و نمی تواند بر دشمنانش فائق بیاید پس باید پرولتاریای پیروز کشور های اروپایی به کمک او بیاید  در نتیجه باید نخست در کشور های اروپایی انقلاب سوسیالیستی بشود.
سوسیالیسم در یک کشور
بعد از پیروزی انقلاب اکتبر رهبران حزب کمونیست شوروی بر این باور بودند که بزودی پیش بینی مارکس متحقق می شودو انقلاب هم زمان در چند کشور اروپایی؛انگلیس ،آلمان و فرانسه بوقوع می پیوندد. اما رفته رفته کارگزاران سیاست خارجی شوروی به این نتیجه رسیدند که امکان جهانی شدن انقلاب نیست و تئوری سوسیالیسم در یک کشور مطرح شد .
شعاعیان چه می گفت:
-سوسیالیسم تنها به گونه ای جهانی شدنی است
-قانون اصلی انقلاب همان جنبش مسلحانه پیشتاز و همان پویش از اندک جنگی بسوی انبوه جنگی است
-شکل انقلاب های تاریخی به دو دسته تقسیم می شود:
۱-قیام
۲-جنبش مسلحانه از اندک به انبوه
شکل اصلی انقلاب های تاریخی جنبش مسلحانه از اندک به انبوه بوده است . و قیام ها حالت استثنایی  داشته اند.
-شورا ها در شوروی در نطفه خفه شدند
-چین و کوبا وویتنام بجایی خواهند رسید که شوروی امروز رسیده است
-دوری از کمونیزم در غلتیدن در جبهه دشمنان طبقه کارگر، همزیستی مسالمت آمیز ، بن بست لنینیزم است .
پاسخ مومنی چه بود
-طرح جهانی کردن انقلاب نفی ضمنی انقلابات رهائی بخش است
-شکل اصلی انقلاب آن گونه که شعاعیان می گوید با واقعیات تاریخی منطبق نیست
زبان شعاعیان
مومنی زبان شعاعیان را در غلطیدن به فرمالیسم ،تک روی و جدا بودن از توده می داند .
حقیقت داستان چه بود .؟
زبان شعاعیان در کتاب شورش،  زبانی است شاعرانه ،گستاخ و جسور ،کوبنده و چریکی اما با یک نقض عمده بکارگیری واژه های منسوخ پارسی.
پارسی نویسی یا فارسی سره نویسی از زمان کسروی شروع نشده بود اما کسروی بعنوان مورخ و زبان شناس و رفرمیست مذهبی در فراگیر تر شدن آن نقش داشت .اما از آن جایی که جدا کردن واژه های عربی که دیگر عربی نبودند ودر بافت طبیعی زبان فارسی جا افتاده بودند کار درستی نبود بجایی نرسید و راه بجایی نبرد .
درنقد زبان حق با مومنی است تا حدودی . نخست آن که شعاعیان توضیح می دهد این نثر از آن رو استفاده شد که ساواک موفق به کشف نویسنده کتاب نشود اما با تسلیم مهندس عسگریه به ساواک و رو شدن هویت شعاعیان آن نثر ضرورت خودا از دست داد. پس کتاب بنام انقلاب تغییر نام داد و نثر تا حدودی تغییر یافت .
بهر روی کتاب انقلاب کتابی است تئوریک و برای خواص نوشته شده است و هیچ اشکالی ندارد که نثر آن نثری ویژه باشد.
 
کمونیست کیست
شعاعیان کمونیست ها را لایه فرهنگی و آموزگاران طبقه کارگر می داند که خود جزئي از طبقه اند .
اما مومنی نظری دیگر دارد .و می گوید:
۱-طبقه یک مقوله اقتصادی است
۲-کمونیست یک مقوله سیاسی است
۳-در یک جامعه طبقاتی هر کس در هر شرایطی بیک طبقه وابسته است . و در واقع نوع رابطه فرد با وسایل تولید و شکل بدست آوردن فر آورده های مادی تعیین می کند که یک فرد جزء کدام طبقه است .
تناقض
مومنی در یک جا می گوید :ملاک کمونیست بودن عمل انقلابی است نه زندگی اقتصادی و شخصی
 ودر جای دیگر می گوید:موقعیت طبقاتی افراد را نوع رابطه با وسایل تولید و فرآوردهای مادی تعیین می کند ،نه ایدئولوژی. واز قول لنین مارکس را روشنفکر بورژازی می داند.
چند پیش فرض
۱-کمونیزم ایدئولوژی طبقه کارگر است
۲-کمونست ها نمایندگان ایدئولوژی طبقه کارگرند
۳-کمونیست ها  می توانند کارگر نباشند
۴- کمونیست کسی است که یا عضو حزب طبقه کارگر است یا در جهت ایجاد حزب فعالیت می کند .
نتیجه
پس در مورد روشنفکران انقلابی جدا از آن که از کدام طبقه برخاسته اند وابستگی به ایدئولوژی طبقه کارگر و فعالیت آن هادر حزب یا تلاش و همسویی برای تحقق خواسته های طبقه کارگر ملاکی است که آنان را نمایندگان فکری و منافع طبقه کارگر به شمار می آورد و در واقع علیرغم این که ممکن است کارگر نباشند و از دسترنج دیگران زندگی کنند جزء طبقه کارگر به حساب می آیند .
روشنفکر بورژا بودن مارکس هم بیشتر بیک شوخی شبیه است تا یک حرف جدی جدا از آن که گوینده اش چه کسی باشد .
روشنفکر انقلابی
شعاعیان روشنفکران انقلابی را لایه فرهنگی طبقه کارگر می داند که آموزگار و پیشتاز و سازمانده طبقه کارگرند .و همراه بخش آگاه طبقه کارگر حزب طبقه کارگر را می سازند
اما مومنی براین باوراست که شعاعیان با آوردن روشنفکران انقلابی به درون طبقه کارگر ،مرز بین بخش اگاه طبقه را با روشنفکران انقلابی که پایگاه خرده بورژایی دارند مخدوش می کند تا به دو کار موفق شود:
۱-پنهان کردن ماهیت روشنقکران انقلابی که خرده بورژایند
۲-تحمیل هژمونی روشنفکران انقلابی بر حزب طبقه کارگر
مومنی مارکس را هم روشنفکری بورژا می داند.
در اینجا حق با شعاعیان است روشنفکر انقلابی طبقه کارگر که از نظر ذهنی و آرمانخواهی پرولتری شده است و کار او آموزش و سازماندهی و رهبری و تدوین تجربیات طبقه کارگراست جزء طبقه کارگر است همان طوری که یک روشنفکر با پایگاه کارگری یا دهقانی و خرده بورژایی که آمال وآرزو های بورژازی را تئوریزه می کند جزء طبقه بورژازی به حساب می آید .
یک بحث کلیدی
در مورد رسالت روشنفکر انقلابی بین مومنی و شعاعیان اختلافی اساسی است .
شعاعیان روشنفکر انقلابی طبقه کارگر را فیلسوفی می داند که نخست به کلید رهایی بخش دانش و آگاهی طبقاتی می رسد و سپس تمامی طبقه را در روند زندگی و ستیز طبقاتی آگاه می کند.
اما مومنی چنین رسالتی برای روشنفکر انقلابی قائل نیست . و بر این باور است که کار روشنفکر انقلابی این است که آگاهی سیاسی خودرا از پرولتاریای جهانی بگیردو از طریق مطالعه به پرولتاریای جهانی به پیوندد و تجربیات آنان را به جامعه خود منتقل کند .
«آنان دانش و آگاهی طبقاتی پرولتاریا را خود کشف نکرده اند. شرایط اقتصادی خود جامعه به آن حد از تکامل نرسیده است تا بتواند در درون جامعه چنین شناخت تئوریکی زاده شود »و باقی قضایا.
چنین درکی از قبل کسانی حامل آن بودند. انتقال اصول مدون مارکسیسم -لنینیسم و انطباق خلاقانه آن با شرایط ایران . که حاصلی نداشت . چرا که آن اصول تدوین شده جای چون و چرای بسیار داشت . وحی مُنزل و کلام آسمانی نبود وتدوین کنندگان آن معصومینی فارق از اشتباه نبودند. آخرین اصول تدوین شده راه رشد غیر سرمایه داری بود که دیدیم چه داستان هایی از آن بیرون آمد.
رسالت روشنفکر انقلابی انتقال مفاهیم به تنهایی نیست . این بخشی از کار اوست . فهم و تفکر و تدبر در مسایل کلی بخش مهم رسالت اوست .
حق با شعاعیان است که روشنفکر انقلابی باید خودش را تا سطح یک فیلسوف بالا بکشد به کلید دانش رهایی بخش دست یابد وآنوقت طبقه رابه آگاهی برساند .
 
مبارزه مسلحانه ؛استراتژی یا تاکتیک
شعاعیان بر این باور است که:
-مبارزه مسلحانه همواره درست است
-همواره بایستگی دارد
-همواره دیر است
-قانون اصلی انقلاب همان جنبش مسلحانه پیشتاز و همان پویه شورش از اندک جنگی به انبوه جنگی است
-پیشتاز با جنگ شورشی طبقه را به شورش می کشاند
مومنی اما براین باور نیست و می گوید:
تصرف قهر آمیز حکومت قانون عمومی انقلاب پرولتری است . ولی قانون اصلی تمام انقلاب های تاریخ جنگ چریکی طولانی مدت نیست .
-اشکال تاریخی مبارزه متنوع است و نمی توانیم هیچ کدام از اشکال مبارزه را مطلق کنیم .
-در کشور ما شکل اساسی مبارزه ، مبارزه مسلحانه  و مبارزه تشکیلاتی نوع خاص است بدون این که سایر اشکال رامبارزه  را فراموش کنیم .
شعاعیان با مطلق کردن و درست بودن مبارزه مسلحانه در واقع تبدیل مبارزه مسلحانه به استراتژی و تاکتیک همه مکان ها و همه زمان ها دچار اشتباه شده است بر خلاف نظر اپورتونیست های راست مبارزه تنها شیوه نوشتن روزنامه و بیانیه نیست . همیشه و همه جاهم مبارزه مسلحانه پیشتاز نیست .
باید به شکل مبارزه نگاهی دیالکتیکی داشت . مبارزه از کار تحقیقاتی و تئوریک و بر گزاری سخنرانی و کنفرانس شروع می شود تا نوشتن بیانیه و عریضه و طومار و اعتصاب و تظاهرات و مبارزه مسلحانه و قیام  ؛ همانطوری  که بعد از شکست کمون پاریس این شیوه مبارزه در دستور کار مارکس و انگلس قرار گرفت  . در اینجا حق با مومنی است.
انقلاب سوسیالیستی ملی یا جهانی
شعاعیان برای تز جهانی بودن انقلاب سوسیالیستی چند پیش فرض دارد :
۱-طبقه کارگر طبقه ای است جهانی
۲-مرز ها سرچشمه نظام های ضد کارگری است و از نظر طبقه کارگربمعنای بردگی آدمی و دشمنی انسان ها با هم است
۳-پیشتاز انقلابی در سرزمین پیروز باید نبرد را از مرز ها بگذراندوطبقه کارگر آن کشور ها را که آمادگی انقلابی ندارند،آمادگی انقلابی ببخشدو به شورش کشاند .
استنادشعاعیان به نوشته های مارکس و انگلس است که  انقلاب سوسالیستی را یک انقلاب ملی نمی دانستند .
اما  مومنی بر این باور بود که پیش بینی مارکس و انگلس برای انقلاب واحد در کشور های صنعتی بوقوع نپیوست و با وارد شدن سرمایه داری به فاز امپریالیستی طبق ارزیابی لنین انقلابات رهائی بخش عمده شده است .ووظیفه کمونیست ها شرکت در این انقلابات و فرا رویاندن آن به انقلاب سوسیالیستی در یک کشور معین است . و صدور انقلاب تنها با همکاری  وکمک به سازمان های انقلابی میسر است که هم اکنون با رشد رویزیونیسم در کشور های سوسیالیستی و مقدم دانستن رفاه داخلی به همکاری جهانی در حد نا  چیزی است و آن هم اختصاص به احزاب  اپورتونیست  و گوش به فرمان دارد .
صدور انقلاب
بعد از پیروزی انقلاب اکتبر در ذهن رهبران به قدرت رسیده این باور و خوش بینی بود که اروپا آماده انقلاب است و آن ها باید با دخالت مستقیم و غیر مستقیم خود اروپا را به انقلاب بکشانند .اما سیر حوادث نشان داد که این باور بجایی نمی رسد و بهتر است به فکر تحکیم مواضع خود باشند از اینجا مسئله تحقق انقلاب سوسیالیستی در یک کشور مطرح شد . و بین تروتسکی و استالین اختلاف پیش آمد .
تروتسکی بر این باور بود که تحقق سوسیالیسم در یک کشور ممکن نیست .
 
جمع بندی کتاب پاسخ مومنی
مومنی در این کتاب در لباس یک لنینیزم معتقد ظاهر می شود در زمینه هایی حق با اوست و در عرصه هایی هم حق با او نیست . اشکالی هم ندارد .آنجا که اشتباه می کند از بزرگی او چیزی کم نمی شود . در یک بحث تئوریک قرار نیست همه جا حق با یک نفر باشد
اما در این پاسخ گویی یک انتقاد جدی به مومنی وارد است ،و آن خائن دانستن تروتسکی ،ملکی و بر خورد های تند با شعاعیان است .
در یک بحث تئوریک جای اتهام زدن نیست مهم نیست که ایزاک دویچر ،وثوقی،ملکی یا شعاعیان چه می گویند .باید استدلال کرد باید با آوردن اسناد متقن نشان داد که کدام اندیشه به خطاست . هیچ دلیلی وجود ندارد که انتقاد سوسیالیست های راست به صواب نباشد .
پاسخ شعاعیان
شعاعیان پاسخ خودرا درنیمه های دوم سال ۵۳ می نویسد ؛پاسخ های نسنجیده به قدم های سنجیده.
 
طبقه؛مقوله ای اقتصادی یا اجتماعی
مومنی طبقه را مقوله ای اقتصادی می داند.
اما شعاعیان طبقه را مقوله ای اجتماعی می داند که اقتصادی را نیز در دل خود دارد.
طبقه بعنوان مقوله ای اجتماعی تعریف جامعتری است هر چند که تعریف مومنی نیز غلط نیست .
کمونیست جز کدام طبقه ست
مومنی کمونیزم را ایدئولوژی طبقه کارگر می داند و کمونیست ها را نمایندگان طبقه کارگر می داند که لزوماً کارگر نیستند. بهر حال یا عضو حزب طبقه کارگرند یا در جهت ایجاد چنین حزبی فعالیت می کنند اما اگر هر کمونیستی کارگر نباشد جزء طبقه دیگری است و نمی توان آن را جزء طبقه کارگر بحساب آورد.
مومنی طبقه را یک مقوله اقتصادی و کمونیست را یک مقوله سیاسی می داند.
شعاعیان اما جدا از آن که طبقه را مقوله ای اجتماعی می داند بر این باوراست که برای تعیین جایگاه طبقاتی عناصر پیشرو موقعیت خانوادگی او ملاک نیست .ملاک آن است که در کدام سنگراز سنگر های طبقاتی مبارزه می کند .و امکان ندارد یک فرد کمونیست باشد ،آگاه ترین ،نخبه ترین ،کوشاترین عضو حزب طبقه کارگر باشد اما به طبقه دیگری تعلق داشته باشد . پس هر عضو حزب که کمونیست است جدا از آن که کارگر باشد یا نه،جزء طبقه کارگر به حساب می آید .
یک نکته مهم
مومنی در تعیین جایگاه روشنفکر انقلابی دچار خطا می شود و حق با شعاعیان است . وضعیت طبقاتی یک روشنفکر انقلابی را آرمان ها و ایدئولوژی اوتعیین می کند .نه وضعیت طبقه ای که او در آن زاده شده است .
 
روشنفکران و تعلق طبقاتی
مومنی بر این باور است که در هر دوره رابطه افراد با وسایل تولید و چگونگی معیشت ،وضعیت طبقاتی افراد را تعیین می کند .برده -برده دار،رعیت -فئودال،کارگر-سرمایه دار. آن کس که نیروی کار خودرا می فروشد یا به رایگان به دیگری می دهد؛برده ،رعیت،کارگراست و آن کس که از ثمره کار دیگران استفاده می کندبرده دار،فئودال و سرمایه داراست . در این سه دوره حتی دوره سوسیالیسم کلیه کسانی که کار فکری می کنند و از دسترنج دیگران استفاده می کنندروشنفکران برده دار،فئودال و بورژازی نامگذار ی می شوند حتی در دوران سوسیالیسم .
شعاعیان می گوید در این تقسیم بندی یک نکته مهم فراموش شده است . در هردوره ای طبقه انقلابی روشنفکران خاص خودش را در دل آن فرماسیون شکل می دهد که گرچه از دسترنج برده ،رعیت و کارگر استفاده می کنند اما روشنفکر دوره بعدی به حساب می آیند .
جنبش انقلابی بردگان روشنفکران فئودال را دربطن خود پرورش می دهدو. جنبش انقلابی دهقانی روشنفکران بورژازی را و جنبش انقلابی کارگری روشنفکران پرولتری را و در مرحله سوسیالیسم ما با رو شنفکران سوسالیسم روبرو هستیم .
نکاتی پیرامون ۷ مقوله روشنفکر
مومنی هفت مقوله در مورد روشنفکر مطرح می کند :
-روشنفکر
-روشنفکر انقلابی
-افراد آگاه طبقه
-انقلابی حرفه ای
-سازمان پیشاهنگ
-عضوحزب
۱-اطلاق روشنفکر که ترجمه انتلکتوال فرنگی است به کلیه کسانی که کار فکری می کننددر مقابل کسانی که کار یدی می کنند امر غلطی است . چرا که مقوله روشنفکری از مشروطه ببعد در ایران مطرح شد و با شنیدن
آن شنونده به اندیکاتور نویس فلان اداره فکر نمی کند بلکه فردی به نظرش می آید که در زمینه فرهنگ و سیاست اندیشه ای نو و مدرن دارد .
۲-هر طبقه ای روشنفکر خاص خودش را دارد ومادر عصر جدید با ۳ دسته روشنفکر روبروئیم :
-روشنفکر خردبورژازی
-روشنفکر بورژایی
-روشنفکر پرولتری
که جایگاه هر کدام را آرمان ها و اندیشه هایشان تعیین می کند نه چیز دیگر .
۳-روشنفکر انقلابی ،انقلابی حرفه ای ،پیشاهنگ انقلابی و عضو حزب با تفاوت های جزیی مراد روشنفکران انقلابی هستند که به نسبت هایی در خدمت آرمان رهایی طبقه کارگر قرار می گیرندو همگی جزء طبقه کارگر به حساب می آیند.
۴- افراد آگاه طبقه کارگر؛کارگرانی هستندکه خودرا تا سطح نظری روشنفکران انقلابی بالا کشیده اند و در رهبری و هدایت طبقه قرار می گیرند و کارگر بودن آن ها ربطی به کار بعدی آنان در کارخانه  ندارد. آمدن آنان به حزب باعث می شود که آنان چون روشنفکران انقلابی به شکل حرفه ای به کارسیاسی بپردازند .
 
رویزیونیسم خروشچفی  یا امپریالیسم خروشچفی
مومنی بر این باور است که انقلاب اکتبر یک انقلاب سوسیالیستی بودکه پس از ۴ سال جنگ داخلی بر ضد انقلاب پیروز شد .و بعد از مرگ لنین استالین توانست سوسیالیسم را مستقر کند .
اما از استالین ببعد رشد افکار خرده بورژایی در حزب و دولت باعث گسترش رویزونیسم در سیاست داخلی و خارجی شوروی شد . اما کار تمام شده نیست . و پرولتاریا اگر هشیار نباشد رفته رفته مهار حزب و دولت را از دست خواهد داد و بورژازی به شوروی بر می گردد.
شعاعیان اما کاررا تمام شده می داند و به امپریالسیم خروشچفی باورد دارد .شعاعیان می گوید :انقلاب اکتبر در واقه نوعی بُل گرفتن لنین بود ،نوعی کودتا.بدون آن که حزب کمونیست امادگی داشته باشد . که طبیعتاً باید در یک جنک توده ای طولانی مدت آماده می شد . ماشین دولتی را از آن خود کرد اما آن را نابود نکرد بلکه تصاحب کرد .بهمین خاطر افسران تزاری را بکار بازگرداند،سربازی را اجباری کرد . در حالی که در ارتش سرخ بایدهمواره همه امور داوطلبانه باشد.
پرولتاریا بعد از ۴ سال جنگ داخلی مضمحل شد و شورا ها که نمود حکومت کارگران بود در نطفه خفه شد . عاقبت کار تز همزیستی مسالمت آمیز با ضد انقلاب بود .