يادی ا ز دکتر اميرحسين آريان پور
حيف ، دانا مردن و افسون نادان زيستن
(ناصر زرافشان)
دكتر اميرحسين آريان پور هم خاموش شد.آريان پور از آن دسته شخصيت هايي است كه از يك سو به عنوان يك چهره دانشگاهي متمايز و پيشرو با كار تدريس و تربيت نسلي از دانشگاهيان و پژوهندگاني مردمي و آگاه، و از سوي ديگر به عنوان يك شخصيت اجتماعي فرزانه از راه تاليف و ترجمه آثار برجسته اجتماعي و هدايت و تشويق يك نسل كامل از روشنفكران و كوشندگان اجتماعي در فضاي فرهنگي نيم قرن گذشته ميهن ما تاثير ژرفي از خود به جا گذارده است.او از معدود شخصيت هاي دانشگاهي بود كه در عين فعاليت آكادميك، نظريه صوري، انتزاعي و فريب آميز بيطرف ماندن كار علمي را بهانه نكرد تا نقش و كاربرد اجتماعي علم را انكار و با لميدن در حاشيه امن و عافيت از تعهدات اجتماعي و مردمي خود شانه خالي كند؛ بالعكس طي چند دهه فعاليت فكري و علمي خود همواره كار تاليف و پژوهش هاي علمي را با توجه به واقعيت جاري جامعه ، و با تعهد نسبت به مردم و سرنوشت آنان در هم آميخت و به اين طريق نگرشي پويا و زنده از جامعهشناسي سياسي و مصداق هاي زنده، واقعي و جاري مقولات آن به دانشجويان خود و به جامعه ارائه كرد. او علي رغم شرايط دشواري كه در ايران داشت هرگز دعوتهايي را كه بارها از سوي دانشگاه هاي خارجي براي تدريس از او به عمل آمد نپذيرفت. آن گاه طي دو دهه اخير دوران سكوت و انزواي ناگزير او فرا رسيد، و اين سكوت و انزوا به تدريج او را فروكاست تا سرانجام خاموش شد.با خاموشي چهره هاي شاخص انديشه و هنر اين سرزمين – كه طي يكي – دو ساله گذشته هم به كرات اتفاق است – هربار، افزون براندوه از دست دادن اين شخصيت ها، برخي جنبه هاي تاسف آور زندگي فرهنگي جامعه ما هم كه حاكي از يك سير انحطاطي در اين عرصه است، از نو خود را به رخ مي كشد: جامعه اي كه اين توانايي را نداشته باشد كه به جاي شخصيت هايي كه به مرور از دست ميدهد، نيروهاي ديگري هم سطح آنان را كه قبلا به مرور ساخته و پرورش داده است جايگزين آن ها سازد، جامعه اي رو به قهقرا و انحطاط است، و پرسش اين است كه جامعه ماخلاء حاصل از فقدان چهرههاي شاخص علمي و ادبي را كه مثلاً طي همين دو ساله اخير روي در نقاب خاك كشيده اند با چه كساني جبران و پركرده است؟ جامعه اي كه فاقد حافظه تاريخي فرهنگي است، و ميان نسل هاي متوالي آن پيوستگي و تداوم و تكامل فرهنگي و ذهني وجود ندارد؛ تجارب و يافته هاي نسل هاي پيشين آن نهادينه نمي شود، و به نسل هاي بعد انتقال نمي يابد، و نسل هاي بعدي با آن تجارب و يافته ها يا زندگي و نگرش نسل پيشين خود بيگانه اند، جامعه اي نابسامان و بيمار است؛ اما اين درست وضعي است كه ما اكنون به آن مبتلا هستيم. من اين گسستگي دردناك را در جريان مرگ دكتر آريان پور به چشم خود ديدم، و به طور عيني لمس كردم. نسل جوان جامعه ما حتي آنان كه به دلايل ويژهاي مثلا رشته تحصيلي خود با علوم اجتماعي سر و كار بيشتري دارند چهره اي چون آريان پور را كه تنها به يك نسل پيش از آنان تعلق دارد، آن گونه كه بايد نميشناسند. سيطره مناسبات دلالي و بازاري و نگرش و طرز تلقي ها و ارزش هاي ناشي از آن كه اكنون بر همه شئون زندگي اجتماعي و فرهنگي ما و بر همه سنخ هاي اجتماعي ما اثر گذارد، چنان نسل جوان را بي ريشه و بيبند ناف كرد؛ چنان آن را بيآرمان و بي چشم انداز و سردرگم ساخته است كه حتي با نسل پيش از خود و آرمان ها و زندگي آن بيگانه است، و اين ها نشانههاي خوشي نيست. دكتر آريان پور در زمينه ها و رشته هاي گوناگون علوم اجتماعي كار كرده است: جامعه شناسي ، فلسفه ، زبانشناسي، جامعه شناسي هنر و … حتي نگاهي گذرا به عناوين برخي آثار عمده او «زمينه فلسفه امروز» و «فرهنگ فلسفه و علوم انساني» اين واقعيت را به خوبي نشان مي دهد. از اين رو بحث پيرامون همين آثار و فعاليت هاي علمي او فرصتي گسترده تر از اين مي طلبد. به عنوان مثال، سهم او در ساخت و تركيب واژه ها و اصطلاحات تازه مورد نياز علوم اجتماعي و فلسفه و سر و سامان بخشيدن به واژگان اين رشته ها خود يك بحث مستقل است كه بايد در فرصتي جداگانه به آن پرداخت. از اين رو من در اين مجال كوتاه مي خواهم تنها به يك جنبه عمده از شخصيت اجتماعي او بپردازم كه در گفتارها يا نوشتارهايي كه طي اين يك ماهه ايراد يا نوشته شده است كمتر مورد توجه قرار گرفته يا شايد در مواردي هم عمداً ناديده گرفته شده است، و آن آرمان خواهي و آرمان گرايي اوست؛ واين جنبه كه آثار آن چه در زندگي واقعي و عملي او و چه در كارهاي فكري اش نمودي برجسته و آشكار دارد، به ويژه در روزگار كنوني كه بي آرماني و بي اعتقادي نسبت به انسان و آينده او، بي اعتنايي به سرنوشت و آينده جامعه سكه رايج روز است، و آشكارا عليه آرمان گرايي تبليغ و بحث مي شود؛ در اين شرايط كه انديشه به خود و فردگرايي حاصل از فرهنگ سرمايهداري هر روز بيشتر جاي نگراني بابت سرنوشت ديگران و جامعه را ميگيرد، در خور توجهي ويژه است.آريان پور شخصيتي آرمان گرا بود، و از اين رو زندگي براي او در اين جا و اكنون – زمان و مكان حال و موجود – خلاصه نمي شد. او نمي خواست و نمي توانست در ميان گرگ ها مانند يك گرگ زندگي كند؛ نميتوانست خود را تابع قانونمندي شرايط حاكم سازد ، و اين امر همواره او را در برابر مناسبات حاكم قرار مي داد. بر سر آرمان خود ايستادن، بر آيين و راه و روش خويش باقي ماندن كاري دشوار و پرهزينه است. از اين رو همواره درگير و در فشار بود. راجع به يكي از اين 3 موارد كه در سال هاي دهه 50 براي او ساخته بودند از زبان خودش بشنويد: «قضيه تازه اي نبود. دنباله گرفتاريهاي سال هاي گذشته بود… ميخواستند مرا از محيط دانشجويي، از درياي پرشور زندگي به خاك بيندازند. تازگي نداشت، اما اين بار وسايل جديدي بكار بردند. ابتدا بعضي از همكاران دانشگاهي مرا به جانم انداختند، واز كرسيهاي درس و منبرهاي سخنراني و حتي راديوي دولتي براي اهانت و اتهام و تهديد استفاده كردند. بعد در محل كارم بلوا برپا كردند. سرانجام به وسيله اوباش مرا در نزديكي منزلم مورد حمله و ضرب و شتم قرار دادند… بگذريم از زشتي ها. به ياري دانشجويان بيدار و برخي از استادان حقطلب مقاومت كردم، و تا پايان سال تحصيلي كلاس هايم را باز و فعال نگاه داشتم(1)». اين توضيحات مربوط به دهه پنجاه بود، اما برادر او در مراسم تدفينش با اندوه و تاثر شرح داد كه چگونه همين اواخر هم كه دكتر آريان پور براي دريافت حقوق بازنشستگي خود رفته بود مورد حمله و ضرب و شتم عده اي اوباش نادان و تحريك شده قرار گرفته بود.گذشته از اين گونه تعرضات اصولا شرايط عمومي حاكم بر روابط اجتماعي و فرهنگي جامعه هم براي كسي چون دكتر آريان پور كه با عقيده فروشي و بده بستان هاي معمول زمانه بيگانه بود، شرايط دشواري بود. تحول واقعي و عيني جامعه و شرايط اقتصادي و اجتماعي آن در جهت تسلط هر روز بيشتر مناسبات پولي – كالايي ، و به تبعيت از آن در عرصه فرهنگي نبرد در جهت رواج گستردهتر فردگرايي سرمايه داري جريان دارد؛ فرهنگي كه محور آن فرد و منافع شخصي اوست، و فرد را واميدارد كه و منافع خود را به زيان همنوعان خود تعقيب و تامين كند. در چنين شرايطي، زندگي اشخاص مقيد زندگي دشواري است؛ كساني كه از نمد زمانه كلاهي مي خواهند بايد شرايط حاكم زمانه را هم بپذيرند و به آن گردن نهند و آنان كه به اين شرايط و قانونمندي تمكين نكنند با فشارها و مضيقه هاي گوناگون، روز به روز عرصه را بر خويش تنگ تر خواهند يافت. زندگي شخصي دكتر آريان پور تحت چنين شرايطي جريان داشت، و چون عرصه بروز اين مضيقه ها و فشار ها زندگي شخصي او بود بيش از اين وارد آن عرصه نمي شوم. اين ها بيشتر به زندگي شخصي و عملي او مربوط مي شود، اما فعاليت اجتماعي دكتر آريان پور عمدتاً در عرصه انديشه و كار او در زمينه هاي تدريس، تحقيق، تأليف و ترجمه صورت پذيرفته است، و از اين رو آثار اجتماعي آرمان خواهي او را بايد در آثارش جستجو كرد.حضور و فعاليت آريان پور در محيط دانشگاهي و روشنفكري ايران در طول دهه هاي پياپي به مطالعات اجتماعي، مضمون و جهتي مردمي و دموكراتيك ميداد، و چون سدي نيرومند در برابر امواج تبليغاتي نوليبرال در علوم اجتماعي ميايستاد. او نماينده اصلي نگرش آرماني و طبقاتي در جامعه شناسي و مدافع سرشناس و قدرتمند اين نظريه در جامعه ما طي دهه هاي ياد شده بود، و از اين رو هيچ بزرگداشتي اصولي تر از تشريح مواضع او در اين زمينه نيست:يكي از شعارهايي كه سرمايه جهاني طي چند دهه گذشته كاملا جهت دار و با ماهيتي ايدئولوژيك براي مقابله با ايدئولوژي چپ و حفظ موقعيت جهاني خود آن را در عرصه هاي علوم اجتماعي تبليغ مي كرد، شعار «پايان دوران ايدئولوژي و تلاش براي آرمان زدايي از تفكر اجتماعي و ذهنيت توده هاي مردم اگر چه طي دو دهه اخير وسيع تر از گذشته از سوي ليبراليسم نو صورت گرفته است، اما اصولا بحث تازه اي نيست و از گذشته اي دورتر به خصوص پس از كنگره1955 ميلان موسوم به «كنگره آزادي فرهنگي» تشديد شد و اندك تاملي در آن نشان مي دهد كه در اساس خود همان نظرات كهنه اي است كه سرمايه داري غرب از زمان «ماكس وبر» تاكنون آن را عمدتاً در برابر نگرش اجتماعي چپ و هر بار در پوششي نو و با نامي تازه، اما مضموني فقيرتر و توجيهگرانه تر مطرح كرده است. اين بحث تا اواسط قرن بيستم بيشتر در چارچوب آكادميك و نسبتاً با جامعيت و انسجامي بيشتر، در آثار كساني مانند «ماكس وبر» ، «كارل مانهايم» و بعداً «نئوپوزيتيويست»هايي چون «ويندل باندوريكرت» مطرح بود، اما بعدها بويژه از كنگره ميلان به بعد به شكل هايي تبليغاتي و عوامانه تر، اما وسيعتر در كارهاي كساني چون «آرتور شلزنيگر»، «دانيل بل»، «مارتين ليپ ست»، «سيدني هوك»،«ريمون آرون»، «تاكوت پارسونز»، «جيمز رستون» و ديگران تبليغ شد. ليكن در مجموع ، اين گرايش ها كه از غير طبقاتي شدن و غير ايدئولوژيك شدن علوم اجتماعي جانبداري مي كند، خود برخاسته از تمايل كلي و مصلحت انديشيهاي يك طبقه خاص سرچشمه مي گيرد، و اكنون كه بر جهان استيلا يافته است مي كوشد وضع موجود را ابدي معرفي كند، و آن را نه تنها پايان ايدئولوژي ها كه پايان تاريخ(2) اعلام ميكند؛ زيرا هر نظام مستقري بر حسب تعريف و به حكم همين صفت خود محافظه كار است، چون پس از استقرار خود طبيعتاً مي كوشد وضع موجود را كه متضمن منافع اوست حفظ كند. حفظ وضع موجود يعني حفظ نظام مستقر و لازمه حفظ وضع اين است كه «بازي» خاتمه يافته اعلام شود. اين گفته البته درست است كه علم بايد آن چه را وجود دارد بررسي و ارائه كند، نه آن چه را كه بايد وجود داشته باشد؛ اما اين فرمول را آگاهانه يا ناآگاهانه قلب ماهيت مي كنند، و آن را از عرصه معرفت شناسي به عرصه واقعيت اجتماعي – عيني منتقل مي سازند، و آن گاه در خود واقعيت، بين امر واقع و امر مطلوب تمايز قايل ميشوند، و هر گونه پيوستگي متقابل و حركت واقعي و طبيعي بين اين دو و قابليت تبديل آن ها را به يكديگر، مورد انكار قرار مي دهند.اين كه عناصر ارزشي نبايد قبل از تحقيق و در جريان تحقيق هيچ گونه تأثير و نفوذي بر جريان تحقيق داشته باشند يك چيز است، و اين كه براساس نتايجي كه از تحقيق به دست مي آيند نميتوان يا نبايد واقعيات را ارزش گذاري و ارزيابي كرد حرفي ديگر است. اين درست است كه تمايلات ارزشي ايدئولوژيك يك محقق تا آن جا كه ممكن است نبايد در جريان كار او براي شناخت واقعيت عيني روابط اجتماعي و ارائه اين واقعيت تأثير داشته باشد، اما از اين گفته نمي توان نتيجهگيري گرد كه بررسي و تجزيه و تحليل نتايج اين تحقيق هم ممنوع است، و از نتايج به دست آمده نبايد براي ارزيابي و ارزش گذاري واقعيات اجتماعي استفاده كرد. به عكس، توصيف دقيق و عيني واقعيت اجتماعي تنها به منظور استفاده از آن براي بهروزي انسان و براي تغيير جامعه و جهان به عمل ميآيد، و اين همان نكته ظريفي است كه بسياري از جامعه شناسان توجيه گر نظام سرمايه داري با مخدوش كردن آن رابطه علم و آرمان را تحريف مي كنند. آرمان گرايي و پاي بندي ايدئولوژيك به اين معنا نيست كه فرد در پژوهش علمي خود جهان را تحريف شده مي بيند، بلكه به اين معناست كه در كاربرد دستاوردهاي علم و تحقيق در جريان تغيير جهان به شيوه اي جهت دار و مبتني بر ارزش هاي خاص عمل كند، و همه ارزش و اعتبار علم هم در همين كار رفت آن در راه بهروزي انسان است، و گرنه علم به خودي خود ارزشي ندارد. جامعه شناسان توجيهگر، اين واقعيت بزرگ را ناديده مي گيرند كه علوم اجتماعي هدف دارد و اين هدف هم آن است كه در خدمت انسان و جامعه قرار گيرد و راه انسان و آينده او را روشن كند، و هنگامي كه صحبت از انسان و جامعه انساني در ميان باشد چون انسان ذاتاً موجودي خودآگاه و داراي هدف است، موضوع اين علوم اجتماعي و عملكرد و كاربرد دستاوردهاي آن هم با توجه به اهداف انسان و جامعه تعيين و نتيجه آن ها نيز با توجه به اهداف ياد شده ارزيابي ميشود. تحقيقات اجتماعي به خاطر خود تحقيقات اجتماعي صورت نمي گيرد، بلكه به خاطر انسان و سرنوشت و آينده او صورت مي گيرد. به قول يكي از جامعهشناسان: «هنگامي كه محققين بورژوايي از يك رشته علمي صحبت ميكنند، صداي آنها بم و اسرار آميز ميشود، گويي پيرامون چيزي آسماني صحبت مي كنند، نه چيزي زميني كه مربوط به زندگي انسان است». اما منشا و ريشه همه علوم – موضوع آن ها هرچه كه باشد- در نيازهاي جامعه يا طبقاتي نهفته است كه جامعه را تشكيل ميدهند. هيچ كس مگسهايي را كه در اطراف پنجره جمع شدهاند يا گنجشكهايي را كه در كوچه اي در حال پروازند سرشماري نمي كند، و درباره آنها به بررسيهاي آماري نميپردازد، اما آمار چهارپايان اهلي را با حساب كتاب دقيق نگاه مي دارند. چرا؟ چون كسي به مگس ها و گنجشك ها نيازي ندارد، در حالي كه اطلاع از كم و كيف دامهاي اهلي مورد نياز و استفاده ما است. به اين ترتيب يافته هاي علوم اجتماعي هم خود از ديدگاه مصالح انسان ارزش گذاري ميشوند، و اين جنبه جزء ذاتي و لاينكف اين علوم است. به عبارت ديگر هدف نهائي در علوم اجتماعي و انساني، خود انسان و سرنوشت و آينده اوست، و به همين دليل ارزش گذاري و ارزيابي حاصل كار علوم اجتماعي بر اين مبنا، جزء ضروري و ذاتي كار علمي در اين عرصه است، و اين خود يك نظام ارزشي است.به اين ترتيب و با توجه به موقعيت عيني (غيرانتزاعي) جامعه، اتخاذ يك موضوع عاري از ارزش هاي اجتماعي، غير ايدئولوژيك و فرا طبقاتي اصلاً توهمي بيش نيست؛ زيرا كافي است از مرحله توصيف ساده پديده ها و رويدادهاي عيني اجتماعي و مشاهده روابط سطحي و خارجي آن ها قدمي جلوتر برويم- يا حتي در همين مرحله تعريف سطحي پديده ها هم حضور ارزش هاي اجتماعي را دريابيم. در عمل هرگونه تحقيق تجربي جامعهشناسي هم در فضايي انباشته از قضاوتهاي مبتني بر ارزش ها صورت مي گيرد؛ زيرا اولاً هيچ پژوهشگري نمي تواند همه واقعيات موجود در محيط خود را بدون انتخاب توصيف كند، بلكه بر اساس هدفي كه از پيش براي پژوهش تعيين شده و وظيفه اي كه آن پژوهشگر در برابر خود قرار داده، هميشه پيش از تحقيق دست به نوعي انتخاب مي زند، و اين انتخاب مسأله مورد تحقيق ، خود يك انتخاب ارزشي است كه همواره بر اساس ملاحظات كلي نظري، فلسفي ، سياسي و اخلاقي به عمل مي آيد. همه كساني كه با موضوع تحقيقات اجتماعي آشنايي دارند اين امر بديهي را ميدانند كه انجام تحقيقات اجتماعي در هر زمينه در صورتي امكان پذير است كه از پيش يك چارچوب فلسفي و روش شناختي به عنوان راهنماي عمل و پشتوانه و شالوده آن وجود داشته باشد. آن چه «ماكس وبر» و «پوزيتيويست»ها و «نئوكانتي»ها خود مطرح مي كنند هم يك چارچوب فلسفي و روش شناختي خاص است كه مي خواهند پيش از پژوهش اجتماعي پذيرفته شده و بر اين پژوهش ، حاكم و محيط باشد؛ ثانياً جمع بندي و تحت ضابطه درآوردن مفاهيم، توجيه پيش فرضهاي تحقيقاتي و طرق و شكل هاي احراز درستي گزاره ها هم خود مستلزم انتخاب ارزشي است. در اين مرحله از تحقيق، حذف هر گونه قضاوت ارزشي، خود به خود به معني جايگزيني قضاوت ارزشي ديگري به جاي آن است؛ زيرا اين حذف ، خود براساس يك قضاوت و ارزش صورت مي گيرد كه مضمون آن نفي ارزشي است كه حذف مي شود؛ ثالثاً نتايج به دست آمده از هر گونه تحقيقاتي ، هميشه داراي عملكرد اجتماعي است، بنابراين نميتواند غير ارزشي باشد، حتي اگر محقق خود بتواند نتايج كار خود را به صورت خنثي تحت ضابطه درآورد . همين نتايج در دست كساني كه انجام آن تحقيقات را سفارش داده اند يا كساني كه وظيفه تفسير و نتيجهگيري از نتايج تحقيق را به عهده دارند، به صورت قضاوتهاي ارزشي در مي آيند. خلاصه اين كه هيچگونه جامعه شناسي- از جمله جامعه شناسي تجربي – نمي تواند فاقد عنصر ارزشي باشد و اساس اين گونه نظرات را ذهنيات و توهمات تشكيل مي دهند. عرصه شناخت اجتماعي كه در آن توصيف واقعيات به طور مستقيم يا غيرمستقيم با منافع طبقات يا حتي افراد ارتباط مييابد، مستقل از ارزش ها نيست، وعلم و جهانبيني هم متقابل يكديگر قرار نميگيرند، بلكه در مجموعه اي واحد داراي پيوستگيهاي متقابل و تاثيرات متقابل در يكديگرند.جهان بيني درست بايد مبتني بر يافته هاي علم باشد و علم نيز منكر وجود منافع اجتماعي و طبقاتي و تاثيرات و عملكرد اين منافع نيست؛ زيرا اين منافع و تاثيرات و عملكردهاي آن ها بخشي از واقعيت نظام اجتماعي است.يكي ديگر از عرصه هاي كار دكتر آريانپور «جامعه شناسي هنر» است. در اين عرصه نيز او به تبع جهانبيني عمومي خود از ديدگاه اجتماعي به تحليل هنر ميپردازد:«گرچه هنر زاده شخصيت هنرمند است، بازبايد براي شناخت هنر به جامعه روي آورد؛ زيرا شخصيت هركس ساخته و پرداختــه محيط اجتماعــي اوست.(3) »… او ابتدا از نگاه هنرشناسي ايستا و به تبع تقسيمات طبقاتي و اجتماعي معتقد است كه سبك هنر عوام واقع گرايي و سبك هنر خواص واقع گريزي است: «هر يك از دو گروه يا طبقه متفاوت جامعه به اقتضاي جهان بيني مستقل خود ذوق و سبك هنري خاصي به بار آورده اند، و اين هم شگفت نيست؛ زيرا چنان كه يكي از جامعه شناسان ادبي «شوكينگ» مي نويسد مطالبات ذوقي هر طبقه اي از مقتضيات آن طبقه؛ يعني يعني هدفهاي طبقه و تربيت اعضاي طبقه دسترسي آنان به اشياء هنري مي زايد؛ و دوام يك طبقه ضامن دوام يك ذوق معين است(4)».
هنر واقعگراي عوام وابسته به دنياي عمل، مثبت، خوش بين ، اميدوار و دلپذير است و به كارهاي جسمي نزديك تر است؛ حال آن كه هنر واقع گريز خواص به نمايش بينيازي آن طبقه از كار و توليد و نمايش امتيازات آنان از جهت تحول و تجمل و شكوه آنان متمايل است، منفي، تفنني، و مبلغ امتيازات آنان است، كارهاي توليدي و رشته هاي عملي را به ديده تحقير مي نگرد، و شكلهاي نظري و ذهني هنر نزد آنان جايگاه بالاتري دارد. آريان پور آن گاه پس از ارائه اين مبناي اوليه از ديد هنر شناسي پويا تحولات و تداخلات طبقات جامعه و تأثيرات متقابل را به شكل عالمانه و بديعي تحليل مي كند، و در پرتو ديناميسم شئون اجتماعي، ديناميسم داخلي هر طبقه ، ديناميسم خارجي طبقات اجتماعي و سرانجام ديناميسم شخصيت هنرمند، اين تاثيرات متقابل و نهايي را بررسي مي كند كه بررسي او شايد از لحاظ مواد و مصالح تجربي كار و اطلاعات ارائه شده غني ترين و از لحاظ تحليل، عميق ترين و بديع ترين اثري است كه در اين زمينه به زبان فارسي نوشته شده است. كارسترگي كه طي آن دكتر آريان پور خوراك بسيار براي انديشيدن و فراگرفتن به خواننده مي دهد، و هيچ فارسي زبان علاقه مند به موضوع از خواندن آن بي نياز نيست: يادش گرامي باد.
اين جهان ما جهان بود ماست بودها
آن را چو تار و پودهاست
ليك پوينده است ذات بودها
خود نيارامد به سان رودها
هرچه را «اين» گويي آخر «آن» شود
اين شود نابود، آن گه آن شود
در دل هر بود، نابودان نگر
در دل نابودها، بودان نگر
چون شود نابود آن چه هست بود
مرغ فردا بال و پر خواهد گشود
مرز ديروز است و فردا، روز ما
مام فردا، دختر ديروزما
هرچه با توبنگري، آن يك، دو
هم پيام كهنه، هم پيك نو است
كهنه و نو در ستيز بي درنگ
قلب هرچيز است يك ميدان جنگ
نو فرو كوبد رقيب كهنه را
زو بيالايد حريم خانه را!
زين كشاكش خويش هم ديگر شود
آن چه نو بوده است خود نوتر شود
زين سبب آينده پرمايه تر است
از گذشته، هم زاكنون برتر است
روز من فرداست، فردا روشن است
شام تيره ، بام را آبستن است
روشني زايد زبطن تيرگي
زاده بر زاينده يابد چيرگي
گر بخواهي ور نخواهي ، شب رود
صبح تاريخ بشر ناگه دمد
ما همه در راه صبح روشنيم
در دل تاريخ، آن سو مي رويم
سير ما سازنده تاريخ ماست
سير تاريخي كجا از ما جداست؟
جنبشي از جان و دل با چشم باز
مرد اكنون را كند آينده ساز
آفتاب زندگي تابنده باد
چشم ما بر طلعت آينده باد
.مآخذ:ماهنامه كلك، شماره 127، مهر وآبان 1
3801-گفتگوي نمايشي روشنفكران آزاديخواه در اروپا با اميرحسين آريانپور، برايتون، انگلستان، آبان 1357، صص 1 و 22-فرانسيس فوكوياما.3-اجمالي از «جامعهشناسيهنر» مقدمه
.4-همانجا ص 90.