esmail@nooriala.com
من در نوشته های خود از اصطلاح «حکومت ملی» زياد استفاده می کنم و، واقع اينکه، اصطلاحات ديگری همچون «حکومت دموکراتيک» يا «حکومت سکولار» را نيز جلوه هائی از همين «حکومت ملی» می دانم. بعبارت ديگر، از نظر من، حکومتی که «ملی» نباشد نه می تواند دموکراتيک باشد و نه سکولار. اما چندی است که ميان دوستی بسيار عزيز و من، بحثی مکتوب در گرفته است در مورد همين صفت «ملی» و ارتباط آن با اصطلاح «ناسيوناليسم» ـ که من به «ملت مداری» ترجمه اش می کنم اما به «ملت گرائی» هم ترجمه شده است، هرچند که در اينجا خبری از «گرايش» به چيزی نيست و محوريت و مرکزيت يک موضوع مورد نظر است که انديشه ای بر مدار آن شکل می گيرد. اين دوست، برای توضيح مخالفت خود با اصرار من در بکار بردن اين صفت، دلايلی چند را مطرح کرده است که اکنون بد نمی دانم آنها، و نيز پاسخ های خود به آنها، را از خلوت مکاتبه ای خصوصی به ساحت گسترهء انتشار منتقل کنم.
دوست من، که اتفاقاً بنظر می رسد در مورد معنای درست صفت «ملی» با من همعقيده است، اعتقاد دارد که ـ اما ـ هنوز برای اينکه مردم منظور درست ما از اصطلاح «ملی» را بفهمند زود است. زيرا:
۱. او می گويد که ـ از نظر تاريخ معاصر جهان ـ «ناسيوناليسم» با فاشيسم هيتلری در هم آميخته است و، در نتيجه، بلافاصله واکنشی منفی را در شنونده ايجاد می کند.
۲. او معتقد است که از نظر تاريخ خودمان نيز، سياست های روشنفکران عصر پهلوی و شاهان اين سلسله (بخصوص رضاشاه) برای پل زدن بر فراز حضور هزار و چهار صد سالهء اسلام در ايران تحت عنوان ناسيوناليسم ايرانی، بخصوص در دورانی که اين عمل با استبداد و زورگوئی همراه بوده، در کام کثيری از مردم طعم خوشی ندارد و کوششی برای معوج نماياندن تاريخ واقعی کشورمان و نوعی مهندسی اجتماعی توطئه آميز برای تغيير دادن هويت ايرانيان محسوب می شود.
۳. او معتقد است که در دوران پهلوی ها سياست های ناسيوناليستی رژيم با ستم بر اقوام ايرانی همراه بوده و در نتيجه سخن گفتن از آن موجب واکنش منفی در نيروهای سياسی اقوام ايرانی می شود.
۴. او بر اين باور است که از لحاط مذهبی هم، اگر نخواهيم اصولاً مخالفت مشروعه خواهان اواخر قاجاريه را در جايگزين کردن «ملت» برای «امت» در نظر بگيريم، لااقل سی سال است که روحانيت ِ در قدرت نشسته، و بخصوص شخص آيت الله خمينی بعنوان رهبر انقلاب و بنيانگزار حکومت اسلامی و مرجع تقليدی صاحب فتوا، «ملی گرائی» را امری کفرآميز تلقی کرده و حتی دکتر مصدق را (که خالق «جبههء ملی» بود) کافر و نيز اعضاء جبهه را خارج از دين دانسته اند و، در نتيجه، مردمان عادی و اغلب مسلمان کشور به اصطلاح «ناسيوناليسم» و صفت «ملی» به ديدهء ترديد می نگرند.
۵. و بالاخره، دوست من معتقد است که همهء اين سوابق موجب شده اند که «ناسيوناليسم» و «ملی گرائی» و، در نتيجه، صفت «ملی»، همگی دارای اثری منفی بر ذهنيت توده های ايرانی داشته باشند و، لذا، بهتر است سخن های درست و قابل تصديق خود را، با نسبت دادن شان به اين «واژگان»، سست و بی اثر نکنيم و موقتاً، تا زمانی که اثر منفی اين واژگان جای خود را به اثری مثبت نداده، در بکار برد صفت «ملی» احتياط پيشه کنيم.
بدين سان، در سخنان دوست من نوعی «مصلحت انديشی سياسی» به چشم می خورد و او، در عين تصديق درستی نگاه من به اين مجموعهء واژگانی، معتقد است که به اقتضای مصلحت کنونی بايد ابتدا به روشنگری در مورد اين واژگان پرداخت و سپس آنها را بکار برد. بعبارت ديگر، او کوشش های فردی مرا در اين راستا کافی ندانسته و معتقد به ايجاب ايجاد يک «جريان عمومی» است که موجب شود اصلاحات «ناسيوناليسم» و «ملی گرائی» اثر ذهنی مثبتی را بوجود آورند.
حال که نظرات اين دوست را به تفصيل بيان داشتم، و پيش از آنکه به پاسخ خود به آنها بپردازم، لازم می بينم که ابتدا، بصورتی مختصر و فشرده، توضيح دهم که منظور من از ملت مداری و حاکميت ملی چيست. آنگاه، در ظل اين بيان مقصود، پاسخ هايم را ارائه خواهم داد.
۱. تا زمانی که بشريت وارد عصری ديگر از تاريخ نشده و ساختارها و نهادهای نوينی را برای جوامع خود نيافريده است، چاره ای جز اين نداريم که بپذيريم که در «علوم اجتماعی مدرن» عموم مفاهيم سياسی بر بنياد تصور يک مفهوم کليدی ساخته شده اند که عبارت است از مفهوم «دولت ـ ملت»؛ مفهومی که هر دو پارهء آن دارای تاريخی هزاران ساله اند اما ترکيب اين پايه ها پديده ای نوين و متعلق به عصر مدرن محسوب می شود. بعبارت ديگر، اگرچه «نگاه فلسفی ِ مدرن به جهان» بوجود «انسان منتشر» (يونيورسال) قائل است و، در برابر آن، همهء ويژگی های نژادی و زبانی و عقيدتی را وا می نهد تا به مفاد اعلاميهء «جهانی ِ» حقوق بشر برسد اما، «نگاه سياسی مدرن به جوامع انسانی» آدميان را در واحدهائی می بيند که نامشان «دولت ـ ملت» است.
۲. ساده ترين تعريف «دولت ـ ملت» عبارت است از «يک واحد سياسی ـ جمعيتی ـ جغرافيائی» که در داخل «مرز» ی، شناخته شده بوسيلهء «ديگران»، ساکن بوده و دارای «دولتی» است که ادارهء امور آن واحد را بر عهده داشته و در برابر ديگران «نماينده» اش محسوب می شود. بدون وجود دولتی از اين دست، و بدون داشتن مرزهائی مشخص و پذيرفته شده بوسيلهء ديگران، مردمانی که در يک منطقهء جغرافيائی زندگی می کنند «ملت» محسوب نمی شوند.
۳. اگرچه می توان بر اين تعريف ايراد گرفت، آن را ناکافی دانست، و کوشيد تا تعريفی جامع تر را جانشين آن کرد اما، تا اين «تعريضات» صورت تثبيت شده و آشکار و پذيرفته شده ای بخود نگيرند و ساختارها و نهادهای نوينی که چند و چون شان در اکنون ما چندان قابل حدس نيست بوجود نيايند، واحد سياسی، در گسترهء روابط مردمی که بر کرهء زمين زندگی می کنند، «دولت ـ ملت» نام دارد.
۴. انديشهء «انترناسيوناليسم» (بين ملل مداری) مارکسيستی، و نهاد «سازمان ملل متحد» (که از دل جنگ دوم جهانی بيرون آمده)، نيز همچنان بر بنياد همين «واحد سياسی» مطرح می شوند و بجای محو «ملت ها» (آنگونه که انديشهء «امت» اسلامی واجد آن است)، و يا «محو دولت ها» (که حاصل نگاه استالينيستی است) به همبستگی و اتحاد ملت ها از طريق هماهنگی و مشترک المنافع بودگی و و روابط حسنهء بين دولت های آنها ناظرند.
۵. اما، در يک نگاه مدرن، در داخل ترکيب «دولت ـ ملت» نيز می توان منطقاً ديد که اصالت و اولويت با «ملت» است و «دولت» صرفاً نهادی است ثانوی که بوسيلهء ملت، و از طريق انتخاب، آفريده می شود تا امور آن را اداره کرده و در جمع ملل ديگر آن را نمايندگی کند.
۶. چنانکه می بينيم، جدا از عواملی که گفته شد، هيچ عامل ديگری ـ همچون زبان، نژاد، رنگ پوست، مذهب، و.. ـ را نمی توان به اين «تعريف» سنجاق کرد و، مثلاً، از «ملت کرد» يا «ملت ترک» يا «ملت شيعه» و يا حتی «ملت مسلمان» سخن گفت. از لحاظ علوم سياسی مدرن، چنين ترکيب هائی وجود خارجی ندارند و، در جهان کنونی، يک «ملت» به ندرت ممکن است از يکی از اين لحاظ ها ماهيتی ناب و خالص داشته باشد.
۷. به همين دليل نيز هست که همهء «معيارهای جداساز ِ» مربوط به گروه های جمعيتی در درون يک ملت نمی توانند «واحد سياسی» بيافرينند. من می دانم که اين روزها برخی از اعضاء قوم های ايرانی اصرار دارند که قوم خود را «ملت» بخوانند اما، تا زمانی که آنها نتوانند يک واحد سياسی مستقل، با مرزهای شناخته شده و دولتی پذيرفته شده از جانب ديگران را داشته باشند، از لحاظ علوم سياسی «ملت» شناخته نمی شوند. اما به محض اينکه اين دو امر متحقق شدند، جمعيت مورد نظر آنها نيز تبديل به ملت می شود، بی آنکه حتی در اين مورد نيز ملت به معنای قوم باشد. فی المثل، فکر کنيم که روزی عراق به سه کشور تجزيه شود و «کشور کردستان» در شمال آن بوجود آيد. اگرچه، به لحاظ تاريخی، جغرافيای محصور در مرزهای کشور جديد قبلاً هم کردستان خوانده می شده و محل سکونت «اقوام کرد» بوده است اما، به محض پيدايش «کشور کردستان»، پديده ای به نام «ملت کردستان» (و نه «ملت کرد») آفريده می شود که ديگر ربطی به کرد بودن اکثريت آحاد آن ملت ندارد و همهء اقوام و اشخاص غير کرد ساکن در درون مرزهای اين کشور جديد و تابع آن نيز جزو «ملت کردستان» محسوب می شوند. به عبارت ديگر، «کرد بودن» همواره دارای معنائی قومی است و نمی تواند معنائی سياسی بخود بگيرد.
۸. چنانکه می بينيم، «ملت»، که در پيوند با جغرافيای محصور در «مرزهای بين المللی» آفرينندهء مفهوم «مليت» است، سنگ بنای ساختمان تفکر سياسی مدرن است. دموکراسی، که از لحاظ ريشه شناسی به معنی «مردم سالاری» است، از لحاظ سياسی نمی تواند دارای معنائی جز «ملت سالاری» باشد. بعبارت ديگر، «مردم» مفهومی سياسی نيست و در متن های سياسی کاربردی ندارد و کاربرد آن بيشتر در حوزه های فلسفی و اخلاقی است. حاکميت هم، در معنای سياسی خود، حاکميت مردم نيست و حاکميت ملت است. «ملت»، سالار و حاکم اصلی است و تعيين کنندهء سرنوشت خود و برگزينندهء نمايندگان و مديران خويش، و برقرار کنندهء قوانينی که همهء آحاد آن (منتزع از نژاد و رنگ و مذهب و قوميت و زبان و فرهنگ) در برابر آن قوانين حقوق يک سان، و لذا مسئووليت ها و وظايف يکسان، دارند. مفهوم «استقلال» نيز بدون ملحوظ داشتن مفهوم «ملت» بی معنی است چرا که، در ساحت سياست، بدون اين مفهوم دوم، معلوم نيست چه از چه مستقل می شود يا در مقابل چه استقلال خود را از دست می دهد.
۹. صفت نسبی (نسبت دهنده) ی برآمده از «ملت» در دستگاه تصريف زبان عربی بايد «ملتی» باشد که، بر اساس قواعد مخفف ساز اين زبان، به «ملی» تبديل می شود و چون، در ساحت سياست، همه چيز منبعث از ملت است پس همه چيز متعلق و وابسته به آن ملت هم بايد «ملی» باشد و به محض اينکه «ملی» شد شمول آن به همهء آحاد ملت می رسد. از اين منظر است که ما از حاکميت ملی، منابع ملی، ثروت های ملی، و منافع ملی سخن می گوئيم و در «نمايندگی ِ ملت شمول حکومت» است که می توانيم آن را «حکومت ملی» بخوانيم. آن حکومتی که بين آحاد ملت دست به تبعيض زند، خودی و ناخودی کند، منابع و منافع را بصورتی ناعادلانه و براساس عقيده و قوميت و غيره توزيع کند حکومتی ملی محسوب نمی شود.
باری، اکنون که مفهوم درست ملت و ملی و مليت و ملت مداری روشن شد، می توان به بررسی اشکالاتی که دوست ارجمند من مطرح کرده نشست و نسبت آنها را با اين مفاهيم سنجيد.
نخست اينکه حزب نازی آلمان و شخص هيتلر، بنا بر مصالح سياسی خود، مدعی شدند که اکثريت «ملت آلمان» از «نژاد ژرمن» هستند و، در نتيجه، شاخه ای از اقوام آريائی محسوب می شوند. آنها، با اين تعريف ِ ضد علمی (چرا که ملت و قوم را يکی می گرفت) مصصم شدند تا «ملت آلمان» را از «ناخالصی» پاک کنند و عتاصر غير ژرمن را از ميان آنان بيرون کشند. در اينجا درست همان مغلطه ای رخ داده است که در اختلاط قوم کرد و ملت کردستان ممکن است پيش آيد. نتيجهء اين مغالطه هم روشن است: سرکوب، کشتار دسته جمعی، و فراری دادن «غير خودی ها» برای تقليل مفهوم «ملت» به مفهوم «قوم»؛ يعنی عملی که از لحاظ علوم سياسی ناممکن است. حال، اگر هيتلر «قوم ژرمن» را «ملت آلمان» دانسته و به اين لحاظ مدعی ملت مداری (ناسيوناليسم) شده است آيا ما بايد مغلطهء او را پذيرفته و از مفهوم مدرن و دلکش «ملت مداری» ـ که مادر همهء مفاهيم مدرن سياسی است ـ چشم بپوشيم؟
مگر وقتی هيئت حاکمهء غاصب کنونی ايران از «ملت ايران» بعنوان «ملت مسلمان ايران» نام می برد تا ملت را (بجای «تقليل» هيتلری) به امت اسلامی «تعميم» دهد، درست دست به همين کار نزده و فقط کسانی را جزو ملت ايران نشناخته است که مسلمان اند؟ و مگر استفادهء مغلوط هيتلر از مفهوم ناسيوناليسم به تنهائی می تواند موجب منفی شدن اثر اين واژه بر مردم شود؟ مگر او از حزب سوسياليست آلمان برنخواسته بود و سکوی پرتابش افکار سوسياليستی نبود و نکوشيد کاری کند که اين مفهوم در لباس ناسيوناليسم ژرمنيک (!) جا خوش کند؟ پس آيا ما بايد از واژه سوسياليسم نيز، بدليل اينکه او نيز خود را به آن می چسباند، روی گردان شويم؟
در عين حال، می پذيرم که در برخی از محافل روشنفکری چپ و مذهبی گرايشی وجود دارد که مفهوم ناسيوناليسم را با خاطرهء سرکوب و اجبار و استبداد و ديکتاتوری دوران رضاشاه يکی گرفته و آن را رد کنند؛ آن هم بی توجه به اينکه نيت «ملت مدارانه» ی روشنفکران عصر مشروطه، که در قالب ياران رضاشاه به ساختن ايران نوين مشغول شدند، و برای اين کار بر قدرت نظامی او تکيه کردند، بيرون کشيدن «ملت جديد التأسيس ايران» بود از دل «مايملک و برده و رعيت بودن و تعلق داشتن» به شاهان و شاهزادگان و بزرگ مالکان و بزرگ دينکاران قاجاری. آنها می خواستند اين مردم ستم کشيده را به صاحبان اصلی کشورشان تبديل کرده و آماده شان سازند تا، همچون يک ملت مدرن صاحب کشور، در صحنهء سياسی عمل کنند.
در واقع، ناسيوناليسم عصر مشروطه و پس از آن، آغاز روند «ملت سازی» بود و از آنجا که يک ملت نمی توانست در يک مذهب و يک قوم و يک فرهنگ خلاصه شود لازم بود که در زمينهء هويت فرهنگی اين ملت نيز اقداماتی صورت گيرد و ملتی که خوابی هزار و سيصد ساله را از سر می گذراند و در پی ضربهء هشيار کنندهء مشروطه بيدار شده اما «همه» ی گذشته ی خود را بياد نمی آورد بايد با اين گذشتهء فراموش شده اما درخشان، و لازم برای پيوستن به جهان مدرن، آشنا شود. انقلاب مشروطه انقلابی «ملت آفرين» بود و دوران رضاشاه دورانی «ملت ساز».
اما، حال که از «نيت» عاملان اين عصر سخن گفتيم و آن را بصورتی فشرده باز شناختيم، می توانيم تصديق کنيم که آن «نيت»، در «اجرا»، دچار سياست ها و روش های غلط و خودکامه شد. با اين حال، دليلی وجود ندارد که اين «نحوهء اجرا» را نتيجهء گريزناپذير آن «نيت» بدانيم.
از نظر من، در يک نگاه واقع گرايانه، درست بر اثر همين روند ملت آفرينی و ملت سازی بود که زمانی دورتر کسانی همچون دکتر مصدق توانستند با تکيه بر «ارادهء ملت ايران» به مبارزه با استعمار برخيزند و، از جمله، صنايع نفت را «ملی» کنند، از انتخابات آزاد سخن بگويند و بکوشند تا مجلس شورای «ملی» را واقعاٌ نماد اين صفت کنند؛ همان صفتی که حکومت خمينی بلافاصله آن را کنار گذاشت تا مجلس شورای اسلامی خود را بيافريند؛ مجلسی که سی سال است جز امضاء اسناد بدبختی ملت ايران هنر ديگری نداشته است. باری، منظورم اين است که ما از دل انقلاب مشروطه و حکومت پهلوی ها بود که، زخمی و دلشکسته اما سرافراز و مصمم، بيرون آمده و توانستيم، بعنوان يک ملت در ميان ملل مدرن جهان، قد علم کنيم. يقين دارم که در آينده نيز، تا خود را يک «ملت» بدانيم و گردش امور را بر «ملت مداری» بخواهيم، از چاله و چوله های خونين حکومت اسلامی نيز برخواهيم گذشت.
و می ماند نکبت «جهان وطنی ِ» مستتر در مفهوم جعلی «امت واحدهء اسلامی»، که نه شمشير خليفه، نه گرز ترکان آسيای ميانه، و نه ايلغار مغول توانست به آن تحقق بخشد و اين ترکيب ناهنجار همچنان و هميشه نام جعلی مردمانی هزارپاره و هزار عقيده و هزار فرهنگ باقی ماند. درست است که اديان و، به تبع آنها، مذاهب، پديده هائی «فرامليتی» محسوب می شوند چرا که هيچکدام سرشتی سياسی ندارند و به همين دليل، مثلاً، مسيحيان تشکيل دهندهء اکثر ملت های اروپائی و آمريکادی باشند اما، هرگاه که اين سرشت ناهمگن سياسی در آنها تزريق شود نتيجه ای جز کشتار و ايلغار و بدبختی و ادبار ببار نخواهد آمد. اين را در آزمايشگاه تاريخ مکرراً آزموده ايم و اتفاقاً ملت ايران جزو معدود ملت های مدرنی است که در سه دههء اخير کابوس حکومتی مذهبی را، که می خواهد ملت زدائی و امت آفرينی کند، از سر گذرانده است.
در واقع، اگر نيک بنگريم، عملکرد حکومت اسلامی در ايران چنان زشت و ويرانگر و «ضد ملی» بوده که اکنون احساس نياز به ملت بودن و منافع ملی داشتن، و ضرورت برقراری يک «حکومت ملی»، بيش از هر کجای ديگر دنيا در ايران ما کاشته شده و ريشه دوانده است. آن گونه که بايد بپذيريم که ما اين حادثهء بزرگ را مديون تهی مغزی گروهی مذهبی هستيم که خواستند با «مفهوم بنيادين جهان نوين» در افتند و در همان اولين قدم، بصورتی ناگزير، مزهء يک «جنگ ميهنی» را ـ که در واقع جنگ بين ملت ها بود ـ چشيدند و دريافتند که بين ملت ايران و ملت های همسايه اش مرزی نامرئی برقرار است که معنای تجاوز و هجوم و اشغال و دفاع از آن بر می خيزد، چرا که بدون «ملت و مرز» هيچ کدام از اين مفاهيم معنائی نخواهند داشت.
کوشش حاکميت در «اسلامی کردن ِ» اين جنگ ميهنی برای دفاع از خاک ايران را اکنون سرود «ای ايران» و زمزمهء «ای ايران، ايران» ی پاسخ می دهند که در هر تالار گردهمائی و حتی در هر تشيع جنازه ای طنين افکن می شود.
خوشبختانه نسل کنونی ايران نه با مغالطه های هيتلری در مورد ناسيوناليسم سرو کار دارد و نه با سياست های عصر پهلوی برای تحميل يک فرهنگ ناسيوناليستی اما از تصفيه گذشته. گوهر تجربهء نسل جوان ما را روياروئی با حکومتی بوجود آورده است که در گفتار و کردار و انديشهء خود «ضد ملی» است، و چون چنين است نه به منافع ملت اعتنا دارد و نه به جان و مال و آسايش آنها می انديشد و ـ در سودای ابلهانهء برقراری حکومتی بی مرز و جهانی برای امامی نشسته در اعماق يک چاه ـ هستی ايرانيان را به باد می دهد.
در واقع آنچه «سبزهای مذهبی» هرگز نتوانسته اند بفهمند معنای واقعی شعار «جانم فدای ايران» است که در کنار پارهء «نه غزه، نه لبنان» می نشيند تا مرزهای کمرنگ شدهء مليت ما را به جهانيان يادآور شود. مسلماً روزی که ملت ايران حاکميت ملی خود را به دست آورد و به حساب دارائی ها و ذخائر و ثروت های ملی خود رسيد و آحاد خويش را توانا و بی نياز ساخت، آنگاه، همانگونه که تاريخ ايرانزمين نشان داده است، قلب جهانی خواهد شد که در آن غزه و لبنان نيز خواهند توانست نفسی به راحتی کشند و به خرج حکومتی موسوم به «اسلامی»، گوشت دم توپ اين جانيان دارالمجانين نباشند
من در نوشته های خود از اصطلاح «حکومت ملی» زياد استفاده می کنم و، واقع اينکه، اصطلاحات ديگری همچون «حکومت دموکراتيک» يا «حکومت سکولار» را نيز جلوه هائی از همين «حکومت ملی» می دانم. بعبارت ديگر، از نظر من، حکومتی که «ملی» نباشد نه می تواند دموکراتيک باشد و نه سکولار. اما چندی است که ميان دوستی بسيار عزيز و من، بحثی مکتوب در گرفته است در مورد همين صفت «ملی» و ارتباط آن با اصطلاح «ناسيوناليسم» ـ که من به «ملت مداری» ترجمه اش می کنم اما به «ملت گرائی» هم ترجمه شده است، هرچند که در اينجا خبری از «گرايش» به چيزی نيست و محوريت و مرکزيت يک موضوع مورد نظر است که انديشه ای بر مدار آن شکل می گيرد. اين دوست، برای توضيح مخالفت خود با اصرار من در بکار بردن اين صفت، دلايلی چند را مطرح کرده است که اکنون بد نمی دانم آنها، و نيز پاسخ های خود به آنها، را از خلوت مکاتبه ای خصوصی به ساحت گسترهء انتشار منتقل کنم.
دوست من، که اتفاقاً بنظر می رسد در مورد معنای درست صفت «ملی» با من همعقيده است، اعتقاد دارد که ـ اما ـ هنوز برای اينکه مردم منظور درست ما از اصطلاح «ملی» را بفهمند زود است. زيرا:
۱. او می گويد که ـ از نظر تاريخ معاصر جهان ـ «ناسيوناليسم» با فاشيسم هيتلری در هم آميخته است و، در نتيجه، بلافاصله واکنشی منفی را در شنونده ايجاد می کند.
۲. او معتقد است که از نظر تاريخ خودمان نيز، سياست های روشنفکران عصر پهلوی و شاهان اين سلسله (بخصوص رضاشاه) برای پل زدن بر فراز حضور هزار و چهار صد سالهء اسلام در ايران تحت عنوان ناسيوناليسم ايرانی، بخصوص در دورانی که اين عمل با استبداد و زورگوئی همراه بوده، در کام کثيری از مردم طعم خوشی ندارد و کوششی برای معوج نماياندن تاريخ واقعی کشورمان و نوعی مهندسی اجتماعی توطئه آميز برای تغيير دادن هويت ايرانيان محسوب می شود.
۳. او معتقد است که در دوران پهلوی ها سياست های ناسيوناليستی رژيم با ستم بر اقوام ايرانی همراه بوده و در نتيجه سخن گفتن از آن موجب واکنش منفی در نيروهای سياسی اقوام ايرانی می شود.
۴. او بر اين باور است که از لحاط مذهبی هم، اگر نخواهيم اصولاً مخالفت مشروعه خواهان اواخر قاجاريه را در جايگزين کردن «ملت» برای «امت» در نظر بگيريم، لااقل سی سال است که روحانيت ِ در قدرت نشسته، و بخصوص شخص آيت الله خمينی بعنوان رهبر انقلاب و بنيانگزار حکومت اسلامی و مرجع تقليدی صاحب فتوا، «ملی گرائی» را امری کفرآميز تلقی کرده و حتی دکتر مصدق را (که خالق «جبههء ملی» بود) کافر و نيز اعضاء جبهه را خارج از دين دانسته اند و، در نتيجه، مردمان عادی و اغلب مسلمان کشور به اصطلاح «ناسيوناليسم» و صفت «ملی» به ديدهء ترديد می نگرند.
۵. و بالاخره، دوست من معتقد است که همهء اين سوابق موجب شده اند که «ناسيوناليسم» و «ملی گرائی» و، در نتيجه، صفت «ملی»، همگی دارای اثری منفی بر ذهنيت توده های ايرانی داشته باشند و، لذا، بهتر است سخن های درست و قابل تصديق خود را، با نسبت دادن شان به اين «واژگان»، سست و بی اثر نکنيم و موقتاً، تا زمانی که اثر منفی اين واژگان جای خود را به اثری مثبت نداده، در بکار برد صفت «ملی» احتياط پيشه کنيم.
بدين سان، در سخنان دوست من نوعی «مصلحت انديشی سياسی» به چشم می خورد و او، در عين تصديق درستی نگاه من به اين مجموعهء واژگانی، معتقد است که به اقتضای مصلحت کنونی بايد ابتدا به روشنگری در مورد اين واژگان پرداخت و سپس آنها را بکار برد. بعبارت ديگر، او کوشش های فردی مرا در اين راستا کافی ندانسته و معتقد به ايجاب ايجاد يک «جريان عمومی» است که موجب شود اصلاحات «ناسيوناليسم» و «ملی گرائی» اثر ذهنی مثبتی را بوجود آورند.
حال که نظرات اين دوست را به تفصيل بيان داشتم، و پيش از آنکه به پاسخ خود به آنها بپردازم، لازم می بينم که ابتدا، بصورتی مختصر و فشرده، توضيح دهم که منظور من از ملت مداری و حاکميت ملی چيست. آنگاه، در ظل اين بيان مقصود، پاسخ هايم را ارائه خواهم داد.
۱. تا زمانی که بشريت وارد عصری ديگر از تاريخ نشده و ساختارها و نهادهای نوينی را برای جوامع خود نيافريده است، چاره ای جز اين نداريم که بپذيريم که در «علوم اجتماعی مدرن» عموم مفاهيم سياسی بر بنياد تصور يک مفهوم کليدی ساخته شده اند که عبارت است از مفهوم «دولت ـ ملت»؛ مفهومی که هر دو پارهء آن دارای تاريخی هزاران ساله اند اما ترکيب اين پايه ها پديده ای نوين و متعلق به عصر مدرن محسوب می شود. بعبارت ديگر، اگرچه «نگاه فلسفی ِ مدرن به جهان» بوجود «انسان منتشر» (يونيورسال) قائل است و، در برابر آن، همهء ويژگی های نژادی و زبانی و عقيدتی را وا می نهد تا به مفاد اعلاميهء «جهانی ِ» حقوق بشر برسد اما، «نگاه سياسی مدرن به جوامع انسانی» آدميان را در واحدهائی می بيند که نامشان «دولت ـ ملت» است.
۲. ساده ترين تعريف «دولت ـ ملت» عبارت است از «يک واحد سياسی ـ جمعيتی ـ جغرافيائی» که در داخل «مرز» ی، شناخته شده بوسيلهء «ديگران»، ساکن بوده و دارای «دولتی» است که ادارهء امور آن واحد را بر عهده داشته و در برابر ديگران «نماينده» اش محسوب می شود. بدون وجود دولتی از اين دست، و بدون داشتن مرزهائی مشخص و پذيرفته شده بوسيلهء ديگران، مردمانی که در يک منطقهء جغرافيائی زندگی می کنند «ملت» محسوب نمی شوند.
۳. اگرچه می توان بر اين تعريف ايراد گرفت، آن را ناکافی دانست، و کوشيد تا تعريفی جامع تر را جانشين آن کرد اما، تا اين «تعريضات» صورت تثبيت شده و آشکار و پذيرفته شده ای بخود نگيرند و ساختارها و نهادهای نوينی که چند و چون شان در اکنون ما چندان قابل حدس نيست بوجود نيايند، واحد سياسی، در گسترهء روابط مردمی که بر کرهء زمين زندگی می کنند، «دولت ـ ملت» نام دارد.
۴. انديشهء «انترناسيوناليسم» (بين ملل مداری) مارکسيستی، و نهاد «سازمان ملل متحد» (که از دل جنگ دوم جهانی بيرون آمده)، نيز همچنان بر بنياد همين «واحد سياسی» مطرح می شوند و بجای محو «ملت ها» (آنگونه که انديشهء «امت» اسلامی واجد آن است)، و يا «محو دولت ها» (که حاصل نگاه استالينيستی است) به همبستگی و اتحاد ملت ها از طريق هماهنگی و مشترک المنافع بودگی و و روابط حسنهء بين دولت های آنها ناظرند.
۵. اما، در يک نگاه مدرن، در داخل ترکيب «دولت ـ ملت» نيز می توان منطقاً ديد که اصالت و اولويت با «ملت» است و «دولت» صرفاً نهادی است ثانوی که بوسيلهء ملت، و از طريق انتخاب، آفريده می شود تا امور آن را اداره کرده و در جمع ملل ديگر آن را نمايندگی کند.
۶. چنانکه می بينيم، جدا از عواملی که گفته شد، هيچ عامل ديگری ـ همچون زبان، نژاد، رنگ پوست، مذهب، و.. ـ را نمی توان به اين «تعريف» سنجاق کرد و، مثلاً، از «ملت کرد» يا «ملت ترک» يا «ملت شيعه» و يا حتی «ملت مسلمان» سخن گفت. از لحاظ علوم سياسی مدرن، چنين ترکيب هائی وجود خارجی ندارند و، در جهان کنونی، يک «ملت» به ندرت ممکن است از يکی از اين لحاظ ها ماهيتی ناب و خالص داشته باشد.
۷. به همين دليل نيز هست که همهء «معيارهای جداساز ِ» مربوط به گروه های جمعيتی در درون يک ملت نمی توانند «واحد سياسی» بيافرينند. من می دانم که اين روزها برخی از اعضاء قوم های ايرانی اصرار دارند که قوم خود را «ملت» بخوانند اما، تا زمانی که آنها نتوانند يک واحد سياسی مستقل، با مرزهای شناخته شده و دولتی پذيرفته شده از جانب ديگران را داشته باشند، از لحاظ علوم سياسی «ملت» شناخته نمی شوند. اما به محض اينکه اين دو امر متحقق شدند، جمعيت مورد نظر آنها نيز تبديل به ملت می شود، بی آنکه حتی در اين مورد نيز ملت به معنای قوم باشد. فی المثل، فکر کنيم که روزی عراق به سه کشور تجزيه شود و «کشور کردستان» در شمال آن بوجود آيد. اگرچه، به لحاظ تاريخی، جغرافيای محصور در مرزهای کشور جديد قبلاً هم کردستان خوانده می شده و محل سکونت «اقوام کرد» بوده است اما، به محض پيدايش «کشور کردستان»، پديده ای به نام «ملت کردستان» (و نه «ملت کرد») آفريده می شود که ديگر ربطی به کرد بودن اکثريت آحاد آن ملت ندارد و همهء اقوام و اشخاص غير کرد ساکن در درون مرزهای اين کشور جديد و تابع آن نيز جزو «ملت کردستان» محسوب می شوند. به عبارت ديگر، «کرد بودن» همواره دارای معنائی قومی است و نمی تواند معنائی سياسی بخود بگيرد.
۸. چنانکه می بينيم، «ملت»، که در پيوند با جغرافيای محصور در «مرزهای بين المللی» آفرينندهء مفهوم «مليت» است، سنگ بنای ساختمان تفکر سياسی مدرن است. دموکراسی، که از لحاظ ريشه شناسی به معنی «مردم سالاری» است، از لحاظ سياسی نمی تواند دارای معنائی جز «ملت سالاری» باشد. بعبارت ديگر، «مردم» مفهومی سياسی نيست و در متن های سياسی کاربردی ندارد و کاربرد آن بيشتر در حوزه های فلسفی و اخلاقی است. حاکميت هم، در معنای سياسی خود، حاکميت مردم نيست و حاکميت ملت است. «ملت»، سالار و حاکم اصلی است و تعيين کنندهء سرنوشت خود و برگزينندهء نمايندگان و مديران خويش، و برقرار کنندهء قوانينی که همهء آحاد آن (منتزع از نژاد و رنگ و مذهب و قوميت و زبان و فرهنگ) در برابر آن قوانين حقوق يک سان، و لذا مسئووليت ها و وظايف يکسان، دارند. مفهوم «استقلال» نيز بدون ملحوظ داشتن مفهوم «ملت» بی معنی است چرا که، در ساحت سياست، بدون اين مفهوم دوم، معلوم نيست چه از چه مستقل می شود يا در مقابل چه استقلال خود را از دست می دهد.
۹. صفت نسبی (نسبت دهنده) ی برآمده از «ملت» در دستگاه تصريف زبان عربی بايد «ملتی» باشد که، بر اساس قواعد مخفف ساز اين زبان، به «ملی» تبديل می شود و چون، در ساحت سياست، همه چيز منبعث از ملت است پس همه چيز متعلق و وابسته به آن ملت هم بايد «ملی» باشد و به محض اينکه «ملی» شد شمول آن به همهء آحاد ملت می رسد. از اين منظر است که ما از حاکميت ملی، منابع ملی، ثروت های ملی، و منافع ملی سخن می گوئيم و در «نمايندگی ِ ملت شمول حکومت» است که می توانيم آن را «حکومت ملی» بخوانيم. آن حکومتی که بين آحاد ملت دست به تبعيض زند، خودی و ناخودی کند، منابع و منافع را بصورتی ناعادلانه و براساس عقيده و قوميت و غيره توزيع کند حکومتی ملی محسوب نمی شود.
باری، اکنون که مفهوم درست ملت و ملی و مليت و ملت مداری روشن شد، می توان به بررسی اشکالاتی که دوست ارجمند من مطرح کرده نشست و نسبت آنها را با اين مفاهيم سنجيد.
نخست اينکه حزب نازی آلمان و شخص هيتلر، بنا بر مصالح سياسی خود، مدعی شدند که اکثريت «ملت آلمان» از «نژاد ژرمن» هستند و، در نتيجه، شاخه ای از اقوام آريائی محسوب می شوند. آنها، با اين تعريف ِ ضد علمی (چرا که ملت و قوم را يکی می گرفت) مصصم شدند تا «ملت آلمان» را از «ناخالصی» پاک کنند و عتاصر غير ژرمن را از ميان آنان بيرون کشند. در اينجا درست همان مغلطه ای رخ داده است که در اختلاط قوم کرد و ملت کردستان ممکن است پيش آيد. نتيجهء اين مغالطه هم روشن است: سرکوب، کشتار دسته جمعی، و فراری دادن «غير خودی ها» برای تقليل مفهوم «ملت» به مفهوم «قوم»؛ يعنی عملی که از لحاظ علوم سياسی ناممکن است. حال، اگر هيتلر «قوم ژرمن» را «ملت آلمان» دانسته و به اين لحاظ مدعی ملت مداری (ناسيوناليسم) شده است آيا ما بايد مغلطهء او را پذيرفته و از مفهوم مدرن و دلکش «ملت مداری» ـ که مادر همهء مفاهيم مدرن سياسی است ـ چشم بپوشيم؟
مگر وقتی هيئت حاکمهء غاصب کنونی ايران از «ملت ايران» بعنوان «ملت مسلمان ايران» نام می برد تا ملت را (بجای «تقليل» هيتلری) به امت اسلامی «تعميم» دهد، درست دست به همين کار نزده و فقط کسانی را جزو ملت ايران نشناخته است که مسلمان اند؟ و مگر استفادهء مغلوط هيتلر از مفهوم ناسيوناليسم به تنهائی می تواند موجب منفی شدن اثر اين واژه بر مردم شود؟ مگر او از حزب سوسياليست آلمان برنخواسته بود و سکوی پرتابش افکار سوسياليستی نبود و نکوشيد کاری کند که اين مفهوم در لباس ناسيوناليسم ژرمنيک (!) جا خوش کند؟ پس آيا ما بايد از واژه سوسياليسم نيز، بدليل اينکه او نيز خود را به آن می چسباند، روی گردان شويم؟
در عين حال، می پذيرم که در برخی از محافل روشنفکری چپ و مذهبی گرايشی وجود دارد که مفهوم ناسيوناليسم را با خاطرهء سرکوب و اجبار و استبداد و ديکتاتوری دوران رضاشاه يکی گرفته و آن را رد کنند؛ آن هم بی توجه به اينکه نيت «ملت مدارانه» ی روشنفکران عصر مشروطه، که در قالب ياران رضاشاه به ساختن ايران نوين مشغول شدند، و برای اين کار بر قدرت نظامی او تکيه کردند، بيرون کشيدن «ملت جديد التأسيس ايران» بود از دل «مايملک و برده و رعيت بودن و تعلق داشتن» به شاهان و شاهزادگان و بزرگ مالکان و بزرگ دينکاران قاجاری. آنها می خواستند اين مردم ستم کشيده را به صاحبان اصلی کشورشان تبديل کرده و آماده شان سازند تا، همچون يک ملت مدرن صاحب کشور، در صحنهء سياسی عمل کنند.
در واقع، ناسيوناليسم عصر مشروطه و پس از آن، آغاز روند «ملت سازی» بود و از آنجا که يک ملت نمی توانست در يک مذهب و يک قوم و يک فرهنگ خلاصه شود لازم بود که در زمينهء هويت فرهنگی اين ملت نيز اقداماتی صورت گيرد و ملتی که خوابی هزار و سيصد ساله را از سر می گذراند و در پی ضربهء هشيار کنندهء مشروطه بيدار شده اما «همه» ی گذشته ی خود را بياد نمی آورد بايد با اين گذشتهء فراموش شده اما درخشان، و لازم برای پيوستن به جهان مدرن، آشنا شود. انقلاب مشروطه انقلابی «ملت آفرين» بود و دوران رضاشاه دورانی «ملت ساز».
اما، حال که از «نيت» عاملان اين عصر سخن گفتيم و آن را بصورتی فشرده باز شناختيم، می توانيم تصديق کنيم که آن «نيت»، در «اجرا»، دچار سياست ها و روش های غلط و خودکامه شد. با اين حال، دليلی وجود ندارد که اين «نحوهء اجرا» را نتيجهء گريزناپذير آن «نيت» بدانيم.
از نظر من، در يک نگاه واقع گرايانه، درست بر اثر همين روند ملت آفرينی و ملت سازی بود که زمانی دورتر کسانی همچون دکتر مصدق توانستند با تکيه بر «ارادهء ملت ايران» به مبارزه با استعمار برخيزند و، از جمله، صنايع نفت را «ملی» کنند، از انتخابات آزاد سخن بگويند و بکوشند تا مجلس شورای «ملی» را واقعاٌ نماد اين صفت کنند؛ همان صفتی که حکومت خمينی بلافاصله آن را کنار گذاشت تا مجلس شورای اسلامی خود را بيافريند؛ مجلسی که سی سال است جز امضاء اسناد بدبختی ملت ايران هنر ديگری نداشته است. باری، منظورم اين است که ما از دل انقلاب مشروطه و حکومت پهلوی ها بود که، زخمی و دلشکسته اما سرافراز و مصمم، بيرون آمده و توانستيم، بعنوان يک ملت در ميان ملل مدرن جهان، قد علم کنيم. يقين دارم که در آينده نيز، تا خود را يک «ملت» بدانيم و گردش امور را بر «ملت مداری» بخواهيم، از چاله و چوله های خونين حکومت اسلامی نيز برخواهيم گذشت.
و می ماند نکبت «جهان وطنی ِ» مستتر در مفهوم جعلی «امت واحدهء اسلامی»، که نه شمشير خليفه، نه گرز ترکان آسيای ميانه، و نه ايلغار مغول توانست به آن تحقق بخشد و اين ترکيب ناهنجار همچنان و هميشه نام جعلی مردمانی هزارپاره و هزار عقيده و هزار فرهنگ باقی ماند. درست است که اديان و، به تبع آنها، مذاهب، پديده هائی «فرامليتی» محسوب می شوند چرا که هيچکدام سرشتی سياسی ندارند و به همين دليل، مثلاً، مسيحيان تشکيل دهندهء اکثر ملت های اروپائی و آمريکادی باشند اما، هرگاه که اين سرشت ناهمگن سياسی در آنها تزريق شود نتيجه ای جز کشتار و ايلغار و بدبختی و ادبار ببار نخواهد آمد. اين را در آزمايشگاه تاريخ مکرراً آزموده ايم و اتفاقاً ملت ايران جزو معدود ملت های مدرنی است که در سه دههء اخير کابوس حکومتی مذهبی را، که می خواهد ملت زدائی و امت آفرينی کند، از سر گذرانده است.
در واقع، اگر نيک بنگريم، عملکرد حکومت اسلامی در ايران چنان زشت و ويرانگر و «ضد ملی» بوده که اکنون احساس نياز به ملت بودن و منافع ملی داشتن، و ضرورت برقراری يک «حکومت ملی»، بيش از هر کجای ديگر دنيا در ايران ما کاشته شده و ريشه دوانده است. آن گونه که بايد بپذيريم که ما اين حادثهء بزرگ را مديون تهی مغزی گروهی مذهبی هستيم که خواستند با «مفهوم بنيادين جهان نوين» در افتند و در همان اولين قدم، بصورتی ناگزير، مزهء يک «جنگ ميهنی» را ـ که در واقع جنگ بين ملت ها بود ـ چشيدند و دريافتند که بين ملت ايران و ملت های همسايه اش مرزی نامرئی برقرار است که معنای تجاوز و هجوم و اشغال و دفاع از آن بر می خيزد، چرا که بدون «ملت و مرز» هيچ کدام از اين مفاهيم معنائی نخواهند داشت.
کوشش حاکميت در «اسلامی کردن ِ» اين جنگ ميهنی برای دفاع از خاک ايران را اکنون سرود «ای ايران» و زمزمهء «ای ايران، ايران» ی پاسخ می دهند که در هر تالار گردهمائی و حتی در هر تشيع جنازه ای طنين افکن می شود.
خوشبختانه نسل کنونی ايران نه با مغالطه های هيتلری در مورد ناسيوناليسم سرو کار دارد و نه با سياست های عصر پهلوی برای تحميل يک فرهنگ ناسيوناليستی اما از تصفيه گذشته. گوهر تجربهء نسل جوان ما را روياروئی با حکومتی بوجود آورده است که در گفتار و کردار و انديشهء خود «ضد ملی» است، و چون چنين است نه به منافع ملت اعتنا دارد و نه به جان و مال و آسايش آنها می انديشد و ـ در سودای ابلهانهء برقراری حکومتی بی مرز و جهانی برای امامی نشسته در اعماق يک چاه ـ هستی ايرانيان را به باد می دهد.
در واقع آنچه «سبزهای مذهبی» هرگز نتوانسته اند بفهمند معنای واقعی شعار «جانم فدای ايران» است که در کنار پارهء «نه غزه، نه لبنان» می نشيند تا مرزهای کمرنگ شدهء مليت ما را به جهانيان يادآور شود. مسلماً روزی که ملت ايران حاکميت ملی خود را به دست آورد و به حساب دارائی ها و ذخائر و ثروت های ملی خود رسيد و آحاد خويش را توانا و بی نياز ساخت، آنگاه، همانگونه که تاريخ ايرانزمين نشان داده است، قلب جهانی خواهد شد که در آن غزه و لبنان نيز خواهند توانست نفسی به راحتی کشند و به خرج حکومتی موسوم به «اسلامی»، گوشت دم توپ اين جانيان دارالمجانين نباشند