بشار بن بُرد تخارستانی یاشکوهنده مردی در کارگاه اندیشهء نبردبا بد انديشان سلیمان راوش
نخستین پیشگامان مقاومت فرهنگی،ادیبان و شاعرانی که در مقابل اشغال جغرافیائی و فرهنگی ایران در همان آغاز ورود اسلام با دل و جان به مبارزه برخاستند
سخن از آفتابينه ذات مردی است که نابينا زاده شد ، ولی بر بلندای زمان ديدبان همهء مردمی ها و نامردمی ها بود، و رخش سواران را تا پياد گان از دور ها می شمرد و به خاطر ميداشت.و يا به ستایش ديگرسخن ازمردی ستاويز نشين واژه های موزون است که بگفتهء نجم بن النطاح در کتاب هارون بن علی بن يحيی : « در بصره هيچ مرد و
و صاحبمقامی نبود که از هجاء او نمی شکوهید و بيمناک نبود. » 1
و هم سوگوارانه و درد آلوده ، سخن از تخارستانی مردی ستايشگر تخارستان است که نه در تخارستان زاده شده ، و نه در تخارستان بود ، و نه در تخارستان از زندگی پياده شد ، و نه تخارستانی های امروزین او را می ستايند و نه می شناسند. و ای داد و بيداد که بر عکس ، نوادگان تبار آن ستاينده ی تخار و تخاریان ، امروز بر گور جلادن آن نياکان فـلک همت خويش گل می پاشند و نذر روايی حاجت می دهند. بر گور آنهای که امکان آوردند تا به دستور اميرالمومنين مهدی عباسی جلادان، بشار را « انقدر تازيانه زدند که زير شکنج در گذشت و بعد هم جنازه اش را به شط انداختند . تن بی جانش را امواج به ساحل بصره افگند و کسانش آن را از آب گرفتند به خاک سپردند . در جنازه او هیچ کس نبود تنها يک کنيزک سياه سندی او که عربی هم درست نمی دانست پشت تابوت زاری می کرد و می گفت : واسیدا ! واسیدا ! » 2
در باره نام و نسب بشار « حسن بن علی از محمد بن قاسم بن مهرويه از غيلان شعوبی روايت کرده است که نسب بشار به گشتاسب بن لهراسب می رسد . جد او يرجوخ را مهلب بن ابی صفره از تخارستان به اسارت گرفته بود، کنیت بشار ابو معاذ و در قرن دوم هجری به سالهای 95 يا 96 هه در بصره تولد يافته است » 3
زمانی که خانواده بشار در اسارت اعراب در می آید ، امارت خراسان را حجاج بن یوسف ثقفی از سوی عبدالملک بن مروان به عهده داشت، و این زمانی است که ماهيان سبز دريای جيحون و سيحون به خون مردمان خراسان که با شمشیر اعراب ريخته می شد شنا می نمودند. دوران حجاج بن یوسف دوران شقاوت تاريخ و دوران آغاز ضلالت نا خواسته و نا سگالیده مردمان خراسان زمين است.
این آن روزگاران است که اعرا ب باديه به جان و مال مردم خراسان در افيده بودند و برای آنکه مال و ناموس مردم را حلال خويش ساخته باشند ، تا می توانستند مردمان را قتل می کردند که اموال آنها را بنام غنيمت صاحب شوند . و دختران و زنان و پسران شان را به کنيزی و غلامی بگيرند و ببرند و بفروشند . نه تنها این، بلکه می کشتند و می بردند تا شهر را از بوميان خالی بسازند و خود به خانه و ديار انها جاگزین شوند . با اين فتنه گری جنايتکارانه بود که امروز کسی بشار بن برد تخارستانی را نمی شناسد ، وبدبختانه امام قتيبه و امام يحيی تازی را در تخارستان بزرگ همه می شناسند .
بشار بن برد تخارستانی ناببِنا به دنيا آمد ، شگرف اينکه نابينا زادگی او جادويی بوده برای آنکه کاج بلند جان و تن او از طعنه ء تبر بردگی زخم بر ندارد و در باغستان آزادی تناورانه قد بر افرازد .
همه روايان که در مورد زايش بشار حکايه می آورند بر اين اند که چون بشار نابينا بدنيا آمد خداوندان عربش او را آزاد نمودند. « يحيی بن علی منجم روايت کرد که بشار از تبار و جماعت ادريوس بن لهراسپ شاه بود و ابو معاذ کنيت داشت . وی و پدرش بردهء خيريه ء قشيريه زوجه مهلب بن ابی صفره بودند و در يکی از املاک او در بصره سکونت داشتند که خيرتان خوانده می شد و با ساير غلامان و کنيزان به سر می بردند . خيره زنی را از بنی عقيل که از نزديکان او بود به بُرد داد و او را به وی بخشيد . آن زن بشار را بزاد و آزاد کرد. ليکن بُرد همچنان مملوک او باقی ماند . » 4
از روايت چنين بر می آید که بايد زوجه مهلب ، بُرد را به یکی از زنان بنی عقيل بخشيده باشد و آن زن پس از آنکه بشار را بدنيا می آورد ازادش می کند و خود بُرد را همچنان برای خود برده نگهميدارد ، چنانکه دو پسر دیگر نيز از بُرد بنام بشر و بشير را نيز بدنيا می اورد. معمولأ زنان نازيبا و زشتروی و( غير قابل قبول) امرای عرب چنين می کردند و برای خود یکی از برده ها را می پسنديد ند و ازاو نسل گيری می نمودند . چنانکه مردان عرب وقتی در اثر تجاوزات خويش به کشور های ديگر، زنان و دختران را مطابق به اصول اسلام به غنیمت جنگی می گرفتند از ده تا هزار ها دختر را کنيز خويش می ساختند و با ايشان همخوابگی مینمودند ، چنانچه که اميرالمومنين المتوکل علی الله
عباسی« چهار هزار کنيز داشت که با همگی خفته بود » 5
در حالیکه او چهار هزار کنيز هم داشته عبدالله بن طاهر فوشنجی در زمان حکمرانی خود در خراسان : « چهار صد دوشيزه نوجوان را به خليفه بغداد از خراسان فرستاد » 6
و بنا به روایت تاريخ« مامون رشيد خليفه مسلمين دوهزار جاريه داشت » 7
القاهر بالله خليفه عباسی و اميرالمومنين « يک هنگ کنیز تشکيل داد. . . در حرمسرای الحاکم بامرالله خليفهء فاطمی بیش از ده هزار کنيزو غلام خدمت می کرد و خواهر الحاکم اسيده الشريفه ، ست الملک هشت هزار کنيز که 1500 آن دوشيزه بود ند و همينکه صلاح الدين کاخ های خلفای فاطمی را تصرف کرد دوازده هزار زن در آن کاخ ها بودند که جز خليفه و فرزندانش مردی ديگری نداشت.» 8
از مطالعه تاريخ بر می آید که بيشترين کنيزان اعراب ازکشور فارس (ايران امروزی) و خراسان ( افغانستان امروزی) وسند بوده اند. چون زنان اين سرزمينها صورت وسيرت فرشته يی د اشتند . و اما امروز کسی نيست که بر ماتم آن مادران و خواهران پاکيزه نهاد و مهتابينه صورت سرزمين خويش که به کنيزی اعراب کشانده شدند ، کلام نفرين برمتجاوزين ناموس وطن به زبان آورند و يا حداقل صلوات ان جنايتکاران را ، بپاس حفظ غيرت و حرمت و مهابت ناموس به زبان نياورند.
روايت های ديگری هم در رابطه به ازادی بشار پس از تولد از سوی اعراب نقل گرديده است . چنانچه گويند :
« . . . بشار و مادرش مملوک مردی از بنی ازد بودند .او با زنی از بنی عقيل ازدواج کرد و بشار و مادرش را جزمهريه به او بخشيد . بشار کور متولد شده بود و ان زن عقيلی وی را ازاد نمود . » 9
اما بنا به قول داکتر ذبيح الله صفا در تاريخ ادبيات در ايران بشار بن بُرد از شاهزادگان تخارستان بوده است مولف تاريخ ادبيات در ايران می نويسد « ازجمله بزرگترين شعراي ايرانی که در تغير سبک شعر عربی اثر بين و اشکاری دارد بشار بن بُرد از شاهزادگان تخارستان است که در کودکی به اسارت بميان بنی عقيل بن کعب آمد و در ميان آنان تربيت شد وی که پيشرو شعرای محدثين شمرده می شود در تفاخر بنسب خود و تحقير عرب و جواری و کنيزکان و اظهار به زندقه و هجو و آوردن تشبيهات و استعارات دقيق و حکم و امثال مشهور ست. » 10
اگر اين روايات درست باشد که به يقين درست هم به نظر می آيد ، زيرا اعراب همه را در شهر و ديارشان به قتل می رساندند و اشخاص سر شناس را جهت ذليل گردانيدند و خوار ساختن با خود به بردگی می آوردند . چنانچه که اين شهزاده تخارستانی را نيز وادار به گلِکاری و خشت مالی می نمايند . در صحفه 295 و296 جلد دوم کتاب الاغانی در رابط به توهين کردن اين شهزاده تخارستانی از سوی اعراب امده است که : « حسن بن علی خفاف از بدر بن مزاحم مرا حديث کرد که پدر بشار مردی گلکار و خشتمال بود . پدرم دو خانه را به به من نشان داد که خشت آنها را او زده بود . وقتی حماد عجرد اين سخن را شنيد ابيات ذيل را در هجای بشار سرود :
ای پسر بُرد ! برو گمشو ، چخه ، تو در بين مردم مثل سگی ، انسان نيستی
بلکه به جان خودم سوگند از سگ هم بد ترو از او به ذلت و خواری سزاوار تری
همانا بوی خوک از بوی تو بيشتر قابل تحمل است ، ای پسر گلکار تنبان پوش.»
و با اين حال وای به غيرت خراسانيان و به ويژه تخارستانيان که امروز هم به قبله آن بی تنبانان پابرهنه سر سجود می گذارند و و در راه دين آنان سر و جان می دهند .
روايات گونا گون که از زندگی بشار به عمل امده است ، می شود که تعبير های گوناگون نمود ، ولی آنچه مسلم می آید اين است که خانواده بشار برده شده بوده و اعراب آنچه می خواستند با ايشان می کردند و هر چه ميخواستند به ايشان می گفتند. چنانکه يک هجاء و توهين يک عرب چنان روح آن بزرگ مرد تخاری را منقلب گردانيد که تا آخر عمر ، خويش را سر افگنده در برابر اعراب احساس می کرد . و اين توهين را ابوهاشم باهلی چنين خطاب به بشار گفته بود : « وقتی در رحم بودی . . . بردهء من چشمانت را ترکاند ، پس به دنيا آمدی در حالی که نمی دانستی چه کسی چشما نت را ترکانده است .
آيا مادر تو ـ ای بشار ! زنی پاکدامن بود ؟ اگر اينطور بود بر گردن من است که به خانه خدا پا برهنه بروم » 11
ابو دلف از اصمعی آورده است که بشار بعد از شنيدن اين هجا پيوسته احساس سر شگستگی می نمود . 12
بشار حق داشت که احساس شرم و سر افگندگی نمايد. زيرا اين توهين رانمی توانست کسی باور نکند . عرب اين حق را داشت که با کنيزان خود همخوابه شوند و اين حق را حتی قرآن هم در آيه 24 سوره النسا برای شان داده است ، او می دانست که هزار ها دختر و زن خراسانی را اعراب از خراسان ، به مثابه ی غنيمت جهاد آورده اند و کنيزخود و در خدمت شهوت قرار داده اند ، او ميدانست که اعراب مسلمان در هنگام تجاوز و يا به عبارت ديگر جهاد در خراسان شوهران و برادران و پدران هزاران دختر و زن را به قتل رسانيده و به ناموس شان در خانه و کاشانه ايشان و حتی جلو چشمان فرزندان و برادران و پدران و شوهران شان تجاوز نموده اند. وتجاوز به ناموس ديگران امرباالمعروف اسلام ومسلمين به شمار می آيد .
گفتيم بشار نا بينا تولد يافته بود ، ولی همه چيزی را با گوش جان و تن می ديد و احساس می کرد ، و انچه را که ديگران با چشم می ديدند او با گوش می ديد . بشار خود در اين باره می گويد : « . الاذن کالعين توفی القلب ما کانا.
( یعنی : گوش هم مثل چشم هر چه هست به دل می رساند ) . » 13
بشار بن برد تخارستانی برعلاوه اينکه باچشم جان می ديد که دسته دسته از دختران و پسرکان نو جوان را اعراب مسلمان بر اساس اصول جهاد اسلامی خويش به دمشق و بغداد و مکه و مدينه می آوردند و به ناروا ترين اعمال ايشان را می گماردند و در بازار ها ی برده فروشان مکه و مدينه می کشاند شان . بی خبر نبود از اين هم که چگونه اعراب مسلمان برای بدست آوردن دختران و زنان هموطنش و زر و زيور آنها مردان وطنش را قتل عام نموده بودند چنانکه : « قتبيه در خراسان با مردم طالقان نبرد کرد و بسيار کس از آنها را بکشت و در دو صف چهار فرسنگی از انها را بياوخت.» 14
و بی خبر نبود که چگونه دوازده هزار از مردم تخار ، بلخ ، جوزجان و خلم را که به سرداری سردار ملی خراسان
( نيزک) بر عليه اعراب متجاوز گرد آمده بودند و نبرد می کردند تا از ننگ و ناموس مادی و معنوی کشور خويش دفاع نمايند ، اعراب فتنه گر با فتنه و نيرنگ اسلامی به بهانه صلح دوازده هزار مرد جنگی را که برای بستن پیمان صلح گرد آمده بودند به قتل رساندند و مال و منال و نواميس انهارا به غنيمت گرفتند . 15
بشار همه جنايات اعراب را در خراسان درک می کرد و سرنوشت اسيران جنگی خراسان را که به جزيرةالعرب آورده می شدند با گوش جان می ديد . اما او با چشمان نابينا خويش چه می توانست بکند. تنها يک چيز از او ساخته بود و بس . نفرت وا نزجار از عرب و آئين عرب .
بدين لحاظ بود که هشيارانه سعی داشت ماهيت اصلی اعراب را هنگاميکه ميخواستند بر اسيران عجمی فخر فروشی کنند. بر ايشان بگويد ، و خود را راضی بسازد و اين نبرد بود بی امان از سوی او.
در الاغانی نوشته شده است که : « احمد بن عباس عسکری به اسناد خويش از ابو عبدالله مُقری جحدری که در مسجد جامع بصره قرآن می خواند چنين روايت کرد که : مردی اعرابی نزد مجزأة بن سدوسی وارد شد و بشار نيز با جامه و هيأت شاعران در مجلس او بود . آن مرد که بشار را نمی شناخت پرسيد اين کيست ؟
گفتند: شاعر است .
گفت : عرب است يا از موالی *؟
گفتند : موالی است
اعرابی گفت موالی را چه به شعر ؟
بشار از اين سخن به خشم آمد و زمان کمی خاموش ماند . بعد رو به ابو ثور آورده گفت : آيا اجازت می دهی ؟
گفت هر چه ميخواهی بگوی ای ابو معاذ .
پس بشار به انشاد ابيات ذيل پرداخت :
خليلی لا أ نام علی اقسار ـــــ ولا آبی علی مولی و جار
سأخبر فاخر الاعراب عنی ــــــ والخ . . . . .
ترجمه :
{ ای دو دوست من
در برابر ستم و زور بی تفاوت نمی مانم
و تن به بردگی و پناهندگی نمی دهم
آن وقت که اجازه ء مفاخرت بدهی
به اين اعرابی فخر فروش
از پيشينهء خود و او خبر خواهم داد
آيا اکنون که بعد از برهنگی بر تنت جامهء خز پوشانده اند
و در مجلس شراب با بزرگان
همنشين وهم پياله شده ای
به فرزندان مردان آزاده
فخر فروشی می کنی ؟
ای پسر زن و مرد شترچران !
بس کن از اين فخر فروشی
تو وقتی تشنه بودی و به دنبال آب صاف می گشتی ،
با سگ در ابهای آلودهء دور چادر ها شرکت می نمودی !
می خواهی با خطبه ای مقام موالی را بشکنی ؟
ياد شکار موش بايد فکربزرگی را از سرت بيرون کند
و تو بودی که
به دنبال خارپشتها می گشتی
که شکار کنی
ونمی فهميدی
که دراج در دنيا چه چيز است !
خود را با پوشيدن چوخا
در برابر چوخا پوشان می آراستی
و در بيابانهای بی آب و علف گوسفند می چراندی
بودن تو بين ما لکهء چرکی است بر ما
ای کاش در شعله آتش پنهان بودی
افتخار تو
که هميشه بين خوک وسگ بوده ای
بر مثل من فاجعه ای بزرگ است }
پس مجزأة به اعرابی گفت : خدای رويت را زشت کناد ؛ تو اين شر را برای خود و امثال خود کسب کردی .» 16
بشار بن برد يکی از اعضای فعال نهضت شعوبيه به شمار می آمد . شعوبيه خردمندان بودند که برتری اعراب را رد می کردند. انها معتقد بودند که : « عرب را نه همان هيچ مزيت بر ديگر اقوام نيست بلکه خود از هر مزيتی عاری است . هرگز نه دولتی داشته است نه قدرتی نه صعنت و هنری به جهان هديه کرده است . نه دانش و حکمتی . جز غارتگری و مردم کشی هنری نداشته است . . . قائلين ، به تفضيل عجم بر عرب بيشتر و نزديک به تمام از ايرانيان
( منظور مولف از کلمه ايران همانا سرزمین اريانا که مرکز ان بلخ بود و بعد خراسان نام گرفت می باشد که فارس يا ايران امروزی جز ان بود) بودند و برای اثبات عقيده خود دلايلی چند اظهار می کردند .اساس فکر شان تحقير عرب بود و می گفتند هر قوم و ملتی اگر چه پست باشد بر عرب ترجيع دارد . اينان معمولأ يا اصلأ اسلام نياوردند و يا با قبول اسلام در ظاهر به مذهب اصلی خويش باقی بودند و يا اصولأ بسائقهء مليت ووطن پرستی و مخالفت با اعراب چيره و قاهر بر اين فکر بودند. » 17
اکثريت ازرهبران شعوبی را خردمندان خراسان زمين تشکيل می داد مانند ، خريمی شاعر سغدی و ابراهيم ممشاد متوکلی و اسماعيل بن يسار و بسيار ديگر. به قول داکتر زرين کوب در ميان شعوبی ها «بشار بن بُرد اشکارا عرب را می نکوهيد » الاغانی می نويسد که :
« بشار در شعوبيت تعصب داشت . . . و از عرب و انتساب به ايشان بيزاری می جست و می گفت :
{ من بندهء خدايم نه مولای اين عربکان. }
و يا در شعری گفته :
{ تو امروز بندهء خدای ذوالجلالی ،
اما بعضی ها هستند که بنده عربکانند.} » 18
. سخن مسلم اينست که بشار بن بُرد نه فقط به خاطر احساسات ملی عليه اعراب موضع گرفته بود ، بلکه او آگاهانه دريافته بود که ايديالوژی عرب که بنام دين مسما شده بود و در مخوف شمشير اصول آن ، جهان به خاک و خون کشيده می شود ،بايد افشا گردد.
به همين خاطر است که بشار بن بُرد را در پهلوی ساير خرد مندان و دانشمندان زمانه های مختلف عنوان زنديق داده اند . کلمه زنديق و زندقه از سوی مسلمانان در تاريخ سر زمين ما خراسان ( افغانستان امروزی ) بسيار مورد استعمال داشته است و به گفته مرتضی راوندی : « همراه با آن خاطره های تلخ و ناگواری همچون طرد و نابود کردن دانشمندان ، و سوختن کتابها علمی و بستن مراکز دانش به ياد می آيد . . . در تاريخ به مردان بسياری بر خورد می کنيم که متهم به زندقه و الحاد بوده اند ، از آنجمله عبدالله بن مقفع ، که می نويسند باب برزويهء طبيب را از خود ، بر کليله و دمنه افزوده تا خلق را با فکر فلسفی آشنا و عقيده مردم را به اسلام سست کند . و عبدالکريم بن ابی العوجا ء و بشار بن بُرد تخارستانی که صريحأ آتش را شايسته پرستش دانسته و ابان بن عبدالحميد لاحقی و زکريای رازی که مقام پيغمبری را انکار می کرده است . » 19
. داکتر عبدالحسين زرين کوب ، در مورد بشار که افکار او را جنبه ظرافت و شوخی داده است به نظر می آيد که دچار اشتباه شده باشد . زرين کوب می نويسد : « باری زهاد و نساک دنيا جويان را در لب ورطه ء سقوط ابدی می گذاشتند و با خشم و نفرت و گاه با عتاب و ملامت از کنار انها می گذشتند . اما صدای ضعيف خشمگين و گريه آلود انها را غلغلهء مستی و هياهوی شاد خواری ظرفا و ملحدان که اهل شک و مجون بودند خاموش می کرد و اعتراض انها مثل صدايی ( ندا دهنده يی در بيابان ) محو می گشت . در واقع شک و مجون اين ظرفا و ملحدان که زائيدهء فسق و عياشی رايج در آن ايام بود با زندقه واقعی تفاوت داشت و چيز ديگر بود ليکن رواج و شيوع آن سبب می شد تازندقه واقعی به بهانه ظرافت و مجون شک و الحاد واقعی بين مردم منتشر کند و از اين روست که در تاريخ اين روزگاران زنادقه به ظرافت منسوب شده اند و اخبار انها با اخبار ظرفا به هم آميخته است . در واقع آنچه در تاريخ اين روزگاران بنام زندقه و الحاد خوانده می شود دو صورت متمايز دارد : یکی انکه جنبه ظرافت و شوخی و رندی دارد و بی اعتقاديی که در آن است برای رهايی از قيد تکاليف شرعی است . ديگر آنکه جنبه عقلی و فلسفی دارد و بی اعتقادی که در آن است به سبب حيرت و ترديد در مبدء و غايت وجودست . ان زندقه که از نوع اول است در بين مسلمانان ـ مخصوصأ در عهد اموی ـ رواج داشته است . بعضی از خلفاء آن سلسله مثل يزيد بن معاويه و وليد بن يزيد اموی و برخی شعراء اوايل عهد عباسی نيز مثل ابو نواس و بشار بدان فکر تمايل ميداشته اند و آن در حقيقت بازگشت بوده است به عقايد دهريه و معطله ء عهد جاهليت عرب اما آن نوع زندقه که جنبه عقلی و فلسفی داشته است تا حدی از مواريث مانويه و شايد از نفوذ فلاسفه يونان هم بر کنار نمی مانده است . زندقه منسوب به ابن مقفع و وراق و ابن الراوندی و ابوالعلاء معری از اين گونه بوده است و در مطالعهء احوال زندقه در بين مسلمين بايد به اين تفاوت توجه خاص داشت . » 20
. در حاليکه بر خلاف نظر زرين کوب بشار بن بُرد همرزم و همسنگر خردمندان بزرگ که از سوی مسلمانان زنديق خوانده می شدند. بوده است ، مانند عبدالکريم ابن ابی العوجا ء .
مرتضی راوندی می نويسد : « ابن ابی العوجا ( وفات 155 هه،ق ) از مشاهير زنادقه ء اسلام و از منتسبان به ثنويت و مانويت بود . گويند وی خال معن ابن زايد بود ، و با بشار بن بُرد و صالح بن عبدالقدوس و ساير ادبا و ظرفای ان عصر که متهم به زندقه بودند دوستی و ارتباط داشت »21
از کسانی که نام برده شد مثل العوجا ء که : « از زنادقهء پرشور روزگارش بود که با عقايد خرافی و معتقدات دينی دينی به شدت مبارزه می کرد . » 22
ابی العوجا در ابراز و اظهار عقايد خود از هر گونه مصلحت انديشی و زنده ماندن به یهای تقيه بدور بوده است . چنانچه که از او آورده اند که : « روزی اشاره به [کعبه] نمود و خطاب به ( امام جعفر صادق ) گفت :
{ تا کی اين کشتزار را لگد می کنيد و به اين سنگ و گل سياه ( حجرالاسود) پناه می بريد ؟ و مانند شتری فراری پيرامون ان می دوید ؟ هان ! براستی هر که در اين باره بينديشد ، خواهد دانست که اين کار افراد نادان و ديوانه می باشد «نه کار مرد انديشمند و صاحب عقل. » 23
و يک ديگر از ياران بشار بن بُرد تخارستانی صالح بن عبدالقدوس است . « صالح از منتسبين به مانويت و ثنويت است گو يند وی از ياران ابن العوجا ء و حماد عجرد و بشار بن بُرد بود . » 24
علی ميرفطروس دانشمند ايرانی می نو يسد که : « صالح عبدالقدوس نيز از زنادقه دوره عباسی بود که کتابی بنام
( کتاب الشکوک ) نوشت و در آن به اصول و مبانی دينی و آيات و احاديث ، شک و اعتراض کرد .
عبدالقدوس معتقد بود که تمام کتابهای آسمانی ساخته و پرداخته ء ذهن بشر است. او به اتهام زندقه تحت تعقيب قرار گرفت و به دمشق گريخت اما بعد از مدتی دستگير و محبوس شد و سرانجام به خاطر پافشاری و تاکيد بر عقايد و افکار خود به فتوای شريعتمداران به قتل رسيد. » 25
مرتضی راوندی در سبب قتل صالح می نويسد که : « . . . مهدی خليفه ، او را به اتهام زندقه کشت و بر جسر [ پل] بغداد بر دار زد ، در باب قتل او قول ديگر آنست که مهدی او را به سبب قطعه ای که در آن به پيغمبر در باب تزويج او با زن زيد ، تعريض و ملامت کرده بود به قتل آورد .و بر جسر بغداد مصلوب نمود .
صالح مردی اديب و شاعری با قريحه بود . » 26
تزويج پيغمبر با زن پسر خوانده اش زيد بن حارث داستان عاشقانه ی محمد است که در قرآن نيز آمده است . و باعث سرو صدا های بسيار در مدينه شد که سرانجام با ميانجگری الله قسمأ به نفع پيغمبرحل گرديد .ولی اعتراضات تا به امروز جريان دارد .
بهر حال بشار بن بُرد را نمی توان تنها از جمله ی ظرفا خواند، او مردی عميقأ فلسفی و وارد در ادب و مذهب بوده است. چنانچه که ابوالفرج اصفهانی در الاغانی از قول جاحظ در البيان والتبين آورده است که « بشار شاعر و خطيب و مزدوج [مثنوی ] سرا و سجع گو و نويسنده ء رسائل بود . طیع بلند و قريحه ای خداداد داشت و در فنون شعر صاحب ابداع و اختراح بود . او در بيشتر انواع و اقسام شعر طبع آزمايی کرده و شاعری را از کودکی و وقتی که هنوز جرير زنده بود آغاز نموده است . » 27
بگفتهء ابن وراق : « شرح معتقدات مذهبی بشار بن برد ، کاری ساده ای نيست، زيرا او پيوسته عقايد مذهبی اش را پنهان نگه می داشت . به گونه ای که [ ودجا] نوشته است ، بشار بن بُرد به فرقه شيعه کماليه وابستگی داشت و به گونه کلی تمام جامعه اسلامی را لعنت می کرد . دليل اينکه او را زنديق می دانند ، آنست که از اصول رايج مذهبی پيروی نمی کرد و افزون بر آن ، در هنگام مستی ادای اذان گو ( موذن) را در می آورد .
يکی از حکايت های جالبی را که از بشار بن بُرد ابن وراق نقل می نمايد ان است که می گويد : بشار بن بُرد همچنين متهم شده که با زيارت خانه کعبه مخالفت می ورزيده است . ولی ، زمانی تنها برای اينکه خود رااز عنوان و اتهام زنديق بودن رها سازد ، بر آن شد که خانه کعبه را زيارت کند . اما در راه به مکه ، در زوراره توقف کرد و به اشاميدن شراب مشغول شد . هنگام که زيارت کنند گان خانه کعبه از مکه بازگشت می کردند ، به آنها پيوست و وانمود کرد که مراسم زيارت خانه کعبه را به گونه کامل انجام داده است .
يکی از اتهاماتی که پيوسته به زنديق ها و بشار بن بُرد وارد شده ، آن است که انها قرآن را معجزه نمی دانستند و باور داشتند که نه تنها مانند آن ، بلکه بهتر از آن را نيز ميتوان نوشت . ( گلد زيهر) در باره عقايد و معتقدات زنديق ها و بی احترامی انها نسبت به مقدسات مذهبی اسلام می نويسد :
گفته شده است ، در بصره همايشی از آزاد انديشان ، مسلمانان و غير مسلمانان بدعت گزار تشکيل گرديد . یشار بن برد در باره چکامه های که به اين گردهمايی تنظيم شده بود ، چنين گفت : ( چکامه های شما هم از اين آيه و هم از آن آيه قران و غيره بهتر و زيبا تر است .) بشار بن بُرد يکی از چکامه های خود را که به وسيله يکی از دختران خواننده در بغداد ، خوانده می شد ، تمجيد می کرد و اظهار داشت که اين چکامه براستی ازآيه های سوره حشر زيبا تر است . در اين همايش ، چگونگی متنون قرآن مورد انتقاد قرار گرفت و گفته شد که قرآن تشبيهاتی را بکار برده که غير واقعی و درک ناشدنی است . يکی از بدعت گزاران ، آيه 63 سوره ضافات را که می گويد ، در خت زقوم در جهنم مانند سر های ديو ها می باشد ، مورد تمسخر و ريشخند قرار داد . انتقاد کنندگان اين ايه می گويند : ( آيه ياد شده ، يک عامل قابل مشاهده را با چيز ناديده ای که هيچ کس آن را نديده است ، مقايسه می کند. هيچ کس تا کنون سر ديوی را نديده است ، اين چگونه مقايسه ای است که قرآن بکار برده است ؟ )
بشار بن بُرد ، معاد و روز قيامت را در برخی از چکامه های خود انکار کرده است . به نظر می رسد که او به دگر ديسی روح [ انتقال روح از انسان به حيوان و يا بر عکس ] اعتقاد داشته است . در يکی ديگر از چکامه هايش ، بشار نسبت به مانی و زرتشت نيز بی ايمان نبوده است . » 28
. چکامه ای که بشار بهتر از سورهء حشر دانسته است . ابوالفرج اصفهانی در کتاب الاغانی مفصلی اين چکامه و حکايه را نقل نموده است . بدين سان :
ومخضب رخص البنا ــــ ن بکی علی و ما یکيتهَ
. . .والخ
ترجمه :
همانا خليفه رد کرده است
وقتی او چيزی را رد کند
من هم نمی پذيرم
بسا خضاب کردهء نازک انگشت
که برمن گريست
اما من
براو نگريستم
آه از آن ديدار نيکو
که در روی آن دوشيزهء جوان ديدم
فدای آن منظر شوم
سوی من فرستاد
و
جامهء جوانی را عرضه نمود
اما من جوانی را پشت سر گذاشته ام.
بشار از شنِدن اين آواز به طرب آمد و گفت ای ابو عبدالله ! بخدا که اين اواز از سوره حشر خوشتر است .
راويان ديگر هم اين سخن را از بشار نقل کرده و آورده اند که وی گفته : بخدا اين آواز از سوره حشر زيبا تر و بهتر است .» 29
و اما آن عده از پژوهشگران که بشار را به مانويت نسبت می دهند ، فکر میکنم اشتباه باشد ، زيراهيچگونه وجه مشرک ميان عقايد بشار و مانويت وجود ندارد . در اين مورد ابن وراق از قول ودجا می نويسد که : « [ ودجا] شکاک بودن بشار را تآييدکرده و می گويد ، بهيچوجه نمی توان باور کرد که کسی مانند بشار با اينهمه آزاد انديشی و بدبينی نسبت به مذهب ، به رياضت سرشتی مانند مانی گری ايمان بياورد» 30
بر عکس چنانچه که از يک چکامه او بر می آيد بشار به آيين خرد گرايانه زردشتی تمايل داشته است ، و حتی با مطالعه اين چکامه ء او که می گويد :
« الارض مظلمة ُ والنار مشرقة ـــــــ والنار معبودة مذکانت النار
ترجمه:
زمين تيره وآتش تابنده است
و آتش تا بوده
معبود
و مورد پرستش بوده است » 31
. بر می گردد به معرفت خردگريانه آيين زردتشتی ، البته به اصول پاک که قبل از انحطاط موبدان در فارس ساساني . آيين مردمان بود . در مورد آتش که مورد نظر بشار است بايد گفت که: « اين آتش ، اين نور ، اين لهيب و زبانه ، فر است . فر دانش ، بزرگی ، سعادت ، شکوه و عظمتی است که از سوی خداوند بخشيده می شود ، به انان که شايسته و در خورند .
اشاره بسيار مهم و شايان توجه در اوستا ، اين بيان است که پيروان دين هرروز بايد آتش زندگی را با خالص ترين عناصر ( کردار نيک ، دريافت شناخت و دانش و آگاهی ) روشن و فروزان نگاه دارند. هر گاه می خواهند شعله بيافروزند چوب ها ی خشک و خوشبو ـ که بی دود می سوزند استفاده کنند . به مزديسنا يان تکليف است که بايد هرروزه آتش زندگی را با هشياری و خلوص ، خوش سوز ، روشن و بر قرار دارند . در مورد انواع آتشها ، والاترين ان که بدون دود می سوزد و خوشبو ومعطر است ، بنا بر اوستا ، اتشی است که درون آدمی می سوزد و زندگی را تعالی می بخشد . همان آتشی که زرتشت می گويد در طالع من روشن شد و به درونم رسوخ يافت . منظور زرتشت از آتش زندگی ، نيروی زيست بوده نه يک ماده خارجی يعنی آتش . هنگامی که در اوستا می خوانيم آتش زندگی را با چوب های پاک بر پادارـ به اين معنی است که ما بايد جريان های حياتی تن را فقط با خوراک های طبيعي که پيش از آن برای نيروی زيست انسانی مناسبت داشته و شايسته بوده بپروريم ( و ذهن و انديشه و دريافت های والاي فکری را ، چنان که زرتشت خود به وضوع می گويد از نور خالص و آتش بی غش بارور سازيم . هرگاه کسی به کژ انديشی و بيراهگی اندر شود ، فر يزدانی يا نور و فروغ الاهی ، وی را ترک می کند .) آتش کنايه ، نماد و نشانواره پاکی و روحانيت آدمی است.
علاوه بر بازگشايی روشن ، نماد آتش و نور و روشنايی ، در اين مورد ، به نکته بر می خوريم که دانش ، اشراق و شهود ، ثمره تجارب و اندوزش نسل های فراوان است . دانش و تجربه ی نيک و کار ساز ملت ها، از نسلی به نسل ديگر منتقل می شود ، و اين نور زندگی است . اين نور ، تجربه ، دانش و بينش ، که منشأ و خواستگاهی ايزدی دارد ، از پس چند نسل به زرتشت می رسد . آنکه زنگار از دل بزدايد و روانش صيقل خورده و مستعد باشد ، اي نور و آتش و لهيب ايزدی به خوبی و کار سازی درش منعکس می شود . همان مطلبی است که از زبان زردتشت در بند سوم و ششم از قلم شهرزوری منعکس شده که نور در من در آمد . . . و نفس من اقتدار پيدا کرد بر مناجات نور خالص . . .
زرتشت می گويد :{ اين نور پيوسته از دور ترين روزگار به ما تاخته و درخشش آن برای ما ممکن می سازد که همه ی دانايی و تجارب نسل های گذشته را در اختيار داشته و از آن برخوردار شويم ، بدون نياز به اينکه آنچه را که آنها پيش از اين در طول هزاران سال ، کوشش کرده و ثابت نموده اند ، مجددأ با صرف زمان و نيرو وتفکر تجربه نمايم .
به موجب آموزش هايی که از اوستا مستفاد می شود ، به همه ضرور است که به نور زندگی که نماينده ی کل ارزش های تمام آثار بزرگ همه ی اعصار و ملل و اقوام است ، احترام بگذارند . و اين کار را می توان به وسيله ی مطالعه و انتشار و دريافت و تفکر و ترجمه ی آثار و آموزش انجام داد . از ديدگاه زرتشت بزرگترين و نابخشوده ترين گناه که به خاطر آن می توان مقصر بود ، غفلت است ، غفلت از نور زندگی و محدود کردن آن تنها به چند شعاع نور ، در صورتيکه بايد در فرا گيری و اشاعه ی کل آن کوشش شود . . .
شهرزوری به نيکی بيان حقيقت را بازگو کرده است که زرتشت گفته است ، { و سوختم } اين سوختن ، يا سوزاندن خود ، گداخته شدن در پرتوی انوار الاهی است . وجودش از اتش جاودانی رسا، کسب معرفت کرده است . در اين مصراع مشهور خام بدم ، پخته شدم ، سوختم آيا منظور از سوختن با آتش مادی و ظاهری است . يا شاعر می گويد به معرفت رسيدم ؟ در اين مصراع آتش که نميرد هميشه در دل ماست سخن از کدام اتش است . نه ، ان اتش که زرتشت در آن تجلی می کند ، آن اتشی که به وی نمايان می شود ، در آن اتشی که افگنده می شود ، آن اتشی را ستايش می کند ، و از پس سده هايی دراز ، هنوز در اين سرزمين فرزانگان بدان سخن می گويند ، اری همان اتش است ،همان آتشی است که مولانا جلال الدين بلخی نيز از آن ياد کرده و بسا بزرگان ديگر :
اتش است اين بانگ نای و نيست باد ــــــ هرکه اين آتش ندارد نيست باد
سخن در اين زمينه ، يک مثنوی را بايست . اما هميشه چنين بوده و از اين پس نيز چنين خواهد بود . » 32
بدين گونه در می يابيم که بشار هم به ستايش انچنان آتش که از آن زرتشت بزرگ مفهوم بيان داشته ، پرداخته است و در اتکای آن واقعيت ، بشار بيان ميدارد که کسی که معرفت ندارد و از گذشته و حال خويش بی خبر است ، به بيان حضرت مولانا نيست باد.
بشار بن برد تخارستانی چنانکه گفته آمديم نابينا تولد يافته بود ، اين معيوبيت يکی از علت های بود که بشار را وا می داشت تا در اظهار عقيده خويش جانب احتياط را نگهدارد ، چه او نمی دانست که در هنگام تکلم چه کسان دور و بر او قرار گرفته اند . گاهی می شد پس از جرو بحث بسِار نا گهان عنان احتياط را کش نمايد ، اما با انهم بسيار ظريفانه وغمگينانه به بيان انچه که در درون داشت در اشعار خويش انعکاس می داد . اندرين باب حکايه ای است بدينگونه :
« حسن بن علی از محمد بن قاسم بن مهرويه مرا خبر داد که احمد بن حلاد گفته است : با بشار بحث می نمودم و بد مذهبی او را در ميل به الحاد رد می کردم . او می گفت من چيزی را جز آنکه عينأ و يا مثل آن را به چشم ديده باشم نمی شناسم و گفتگو بين ما به دراز کشيد . بعد مرا گفت ای ابو خالد ؛ گمان می کنم واقعيت همان است که تو می گويی و انچه ما می انديشم خواری و گمراهی است از اين رو گفته ام :
طبعت علی ما فی غير مخير ــــــ هوای ولو خيرت کنت المهذ با
. . . الخ
ترجمه :
بر آنچه در وجود من است
سرشته شده ام
بدون اينکه ميل و خواست من
در آن دخالت داشته باشد
اگر مخير بودم
منزه و پاک می شدم
می خواهم اما نمی دهند
و می دهند آنچه را نخواسته ام
و دانشم از دست يافتن به اسرار غيب کوتاه است
از مقصود خود
برگردانده می شوم
در حالی که علمم از دانستن موجب آن
کوتاه است
و روز را به به شب می رسانم
در حاليکه
جز تعجب
چيزی به دنبال ندارم » 33
در باره بشار بن بُرد بايد که بسیار نوشت ، اما اين قلم بر آنست که جفا کارانه است هر گاه همه ننويسند .زيرا ناستوده است که راد مردان سرزمين خويش را با خود نداشته باشيم و ياد شان را گرامی نداريم به هر بهانه که باشد .
. از بشار بن بُرد تخارستانی اثار اندکی به جا مانده است ، زيرا پس از آنکه او را به حکم خليفه مهدی عباسی تازيانه می زنند و در زير تازيانه به قتلش رسانده وبه دجله اش می افگنند ، خانه او را نيز تلاشی نموده و آنچه که او داشته و بر ضد اعراب و آيين ايشان نوشته بوده از بين برده اند ، صرف ابيات محدود از او باقی است در حاليکه بررسی ها نشان می دهد ، که او صاحب تأليفاتی هم بوده اينکه چند نمونه از کلام آسمانی بن بُرد :
گويند بشار از هر اقدام و حادثهء که در آن شکوه عجم بر عرب را سراغ می نمود به خود می باليد و نمی توانست که اين بالندگی را در شعر خويش انعکاس ندهد . در الاغانی نوشته شده است که :
« علی بن يحيی روايت کرده است که وقتی محمد [ امين] مامون را خلع نمود و علی بن عیسی بن ماهان را مامور جنگ با او کرد ،مامون طاهر بن حسين پوشنجی را برای مبارزه برگزيد و در ميدانی نشسته از او و سپاهيانش رژه گرفت . وقتی طاهر از برابر او می گذشت اين بيت را انشاد نمود :
رويد تصاهل بالعراق جيادنا ــــ کانک بالضحاک قدقام ناديه
ترجمه:
کمی صبر کن
تا اسب های نجيب ما
در عراق شيهه بکشند
گويی ضحاک را می بينی
که نوحه گران
بر جنازه اش زاری می کند » 34
به گزارش الاغانی مامون اين شعررا به فال نیک گرفت و طاهر پوشنجی را نزد خود خواند و خواست باری ديگر طاهر اين شعررا بخواند که خواند . شعر از بشار بن برد بود که چون ديد مردی خراسانی با غرور و طنطنه سالار لشکر تازيان گرديده است به وجد و شور افتاد بود.
نمونه های مختصری از اشعار بن برد :
« تن اسايی را برای ناتوان ضعيف بگذار
و بسيار مخواب
که هوشمندی با خواب سازگار نيست
و مرد دور انديش نمی خوابد
وقتی جز ستم چيزی به تو نمی دهند
بجنگ
تيزی شمشير جنگـاوران
بهتر و گوارا تر از قبول ستم است »
+ + +
يحيی بن علی از يحيی بن الجون راويه روايت کرد که بشار می گفت : چون نزد مهدی عباسی بار يافتم مرا گفت : ای بشار تو از چه قوم و نژادی ؟ گفتم ؛ زبان و جامه ام عربی ليکن نژادم ايرانی { آريايی} است . ای امير المومنين ! همانطوريکه در اين ابيات گفته ام:
ترجمه:
« و مرا خبر داند از قومی که گرفتار جنونند ،
می گويند : اين کيست؟
در حالی که من چون کوه سر فراز و معروفم
ای آنکه در بارهء من سوال می کنی
و می کوشی تا مرا بشناسی
من بينی کرم و شرفم.
+ + +
با ماهيهای دريا بازی می کند
و بسا می بينی که جانهای مرمان هم
در جريان آن روان می شود
+ + +
اندوهها را تحمل کن
تا به کاميابی برسی
وشب را صبح در پس است
پايان شب سيه سپيد است
سخن سختی که از پرده نشينی ، می شنوی
نبايد ترا مأيوس کند
گرچه ان سخن دلخراش باشد
سختگیری زنان به اسانی و نرمی می انجامد
و شتر سرکش بعد از
نافرمانی زير بار می رود » 35
روانش شاد باد.
آلمان 30 اسد 1384
پی نوشت ها :
1 ـ ابوالفرج اصفهانی ، الا غانی ، جلد دوم ، ترجمه ، تلخيص و شرح از محمد حسين مشايخ فريدنی ، ص 314
2 ـ همانجا ، ص 294
3 ـ همانجا ، ص 293 ـ294 ـ 295
4 ـ همانجا ، ص 295
5 ـ ابوالحسن بن حسين مسعودی ، مروج الذهب و معادن الجواهر ، جلد دوم ، ترجمهء ابوالقاسم پاينده
6 ـ عبدالحی حبيبی ، افغانستان بعد از اسلام ، ص 617 و و تاريخ تمدن اسلام تاليف جرجی زيدان ،ص 386
7 ـ جرجی زيدان ، تاريخ تمدن اسلام ، ترجمه و نگارش علی جواهر کلام ، ص 386
8 ـ همانجا ، ص 987
9 ـ همانجا ، جلد دوم ، ص 987
10 ـ داکتر ذبيح الله صفا ، تاريخ ادبيات در ايران ، جلد اول ، ص 191
11 ـ الاغانی ، جلد دوم ، ص 301
12 ـ همانجا ،301
13 ـ همانجا ، ص 316
14 ـ محمد بن جرير طبری ، تاريخ الرسل والملوک ، جلد نهم ، ص 3827 ـ 3828
15 همانجا ، ص 3836 تا 3840
16 ـ الاغانی ، جلد دوم ، ص 299 ـ 230
17 ـ داکتر عبدالحسين زرين کوب ، دو قرن سکوت ، ص 338 و تاريخ ادبيات
18 ـ الاغانی ـ ص 298
19 ـ مرتضی راوندی ، تاريخ اجتماعی ايران ،جلد دهم ، ص 166
20 ـ داکتر عبدالحسين زرين کوب ، تاريخ ايران بعد از اسلام ، ص 428
21 ـ تاريخ اجتماعی ايران ، جلد دهم ، ص 150
22 ـ علی مير فطروس ، حلاج ، ص 115
23 ـ تاريخ اجتماعی ايران جلد دهم ، ص 150 ، حلاج ، ص 115
24 ـ تاريخ اجتماعی ايران ، جلد دهم ، ص 89
25 ـ علی ميرفطروس ، حلاج ، ص 122
26 ـ تاريخ اجتماعی ايران ، جلد دهم ، ص 89 به نقل از کتاب خاندان نوبختی تالیف عباس اقبال ،ص 83
27 ـ الاغانی ـ ، جلد دوهم ، ص 302
28 ـ ابن وراق ـ اسلام و مسلمانی ، بر گردان داکتر منصور انصاری ، ص 490
29 ـ الاغانی ، جلد دوم ، ص 304
30 ـ اسلام و مسلمانی ، ص 491
31 ـ الاغانی ، جلد دوم ، ص 311
32 ـ هاشم رضی ، حکمت خسروانی ، حکمت اشراق و عرفان از زرتشت تا سهروردی ، ص 35 ـ 41
33 ـ الاغانی ، جلد دوم ، ص 314
34 ـ همانجا ، ص 305
35 همانجا ، فصل سيزدهم .
* : در مورد موالی و ستم که بر انها اعراب روا می داشته در تمام تواريخ اسناد بی شماری موجود است ، اعراب همه مردمان غير عرب را که در جنگ و جهاد اسلامی خويش اسير می ساختند موالی می گفتند و در مجموع هر کی غير عرب بود ، در نزد عرب موالی خوانده می شد جرجی زيدان در تاريخ تمدن اسلام در باره ستم اعراب بر موالی می نويسد که : « . . . غير عرب را از هر جهت پست و زبون ساختند ، در نتيجه چه اهل ذمه و چه تازه مسلمان از امويان و مامورين آنان ستم فراوان کشيدند ، چه که با آنان مانند بردگان رفتار می کردند و انها را موالی ميخواندند . و خود را نجات دهنده ء انان می دانستند ( از کفر نجات شان داده اند و مسلمان ساخته اند ) و اگر در مسجد با تازه مسلمان نماز می خواندند اين عمل را تواضع نسبت به احکام الهی محسوب می داشتند . » به قول علی مير فطروس در کتاب ملا حظاتی در تاريخ ايران : « اعراب فاتح عجم را موالی ( بندگان آزاد شده ) می دانستند و انها را به پست ترين کار ها مجبور می کردند . در هر موردی به غير عرب اهانت و ازار می نمودند به طوريکه در کوچه و خيابان ، هر گاه عربی با باری ـ با عجمی نامسلمان بر خورد می کرد عجمی هجبور بود تا بار عربی بی اجر و مزد تا به منزل وی حمل کند و اگر شخص عرب پياده بود و او سواره ، هجبور بود عرب مسلمان را بر اسب خود سوار کند و به مقصد برساند . اگر غير مسلمانی ، مسلمانی را دشنام می داد ، شکنجه می شد و چنانچه او را می به قتل می رسيد