خواست طبیعت اینست که کودکان پیش از رسیدن به سن بلوغ، کودک باشند ( ژان ژاك روسو )
شب سال نو بود و برف می بارید. دخترک کبریت فروش در خیابان های سرد می گشت و با صدای بلند می گفت: کبریت دارم، کبریت، خواهش می کنم بخرید، اما کسی به او اعتنایی نمی کرد. دخترک به طرف زنی دوید و گفت خواهش می کنم از من کبریت بخرید.
- لازم ندارم دخترجان.
دخترک از سرما می لرزید و با خود حرف می زد: - چقدر سرد است. باید به خانه بروم. اما نه اگر کبریت ها را نفروشم پدرم دوباره کتکم می زند. او با نفسش دستهایش را گرم کرد و دوباره به راه افتاد. دلش از گرسنگی ضعف می رفت. از خانه ای بوی خوش غذایی بلند شد. دخترک قدمهایش و صدایش را بلندتر کرد تا شاید بتواند کبریت ها را بفروشد. اما هیچ کس کبریت نمی خرید. دخترک می خواست از وسط خیابان بگذرد که کالسکه ای با سرعت به او نزدیک شد او با عجله خود را از سر راه کالسکه کنار کشید اما کفشهای چوبی اش از پایش درآمد و به میان برفها پرتاب شد.
دخترک با دستهای یخ زده برف ها را کنار میزد و دنبال کفشهای چوبی اش می گشت که یکدفعه چشمش به کفشش افتاد. اما قبل از اینکه بتواند کفش را بردارد بچه ای بازیگوش کفش را قاپید و پا به فرار گذاشت. دخترک با پای برهنه در خیابان های سرد و پربرف قدم می زد.
اما دیگر کسی در خیابان نمانده بود همه برای آغاز سال نو و جشن کریسمس به خانه هایشان رفته بودند. از پنجره خانه ها روشنائی دیده می شد و صدای خنده بچه هایی که منتظردست پخت مادرشان بودند بگوش می رسید. دخترک آهی کشید و گفت: خوش به حالشان من هم دست پخت مادرم را خیلی دوست داشتم، وقتی او زنده بود چقدر شاد و خوشبخت بودم. دخترک پاهایش بی حس شده بود دیگر نمی توانست راه برود. زیر طاق ایوان خانه ای نشست و با خود گفت: سردم است. خوب است کبریتی آتش بزنم شاید کمی گرم شوم. سپس یکی از کبریت ها را به دیوار کشید. کبریت روشن شد و میان آن بخاری گرم و روشنی دیده شد. دخترک با شادی گفت: عالی شد حالا می توانم خودم را گرم کنم اما همین که خواست به بخاری نزدیک شود، بخاری خاموش شد.
دخترک کبریت دیگری به دیوار کشید. این بار میان شعله ها یک ظرف پر از غذا دید ولی همین که خواست شروع به خوردن کند غذا به سمت بالا شروع به پرواز کرد و غذای خیالی ناپدید شد. او سومین چوب کبریت را هم روشن کرد و این بار یک درخت کریسمس دید اما به محض خاموش شدن کبریت درخت کریسمس هم ناپدید شد.
فقط یک شعله از شمعها باقی ماند که آن هم بالا رفت و تبدیل به ستاره ای شد و در آسمان جای گرفت. دخترک با تعجب به آسمان نگاه می کرد که ناگهان ستاره ای از آن جدا شد و پایین افتاد دخترک با خود گفت: مادربزرگ می گفت: اگر ستاره ای زمین بیافتد معنی اش این است که کسی می میرد و روحش پیش خدا می رود. دخترک یاد مادربزرگش افتاد و آهسته گفت: مادربزرگ دلم برایت تنگ شده. سپس چهارمین کبریت را روشن کرد و در میان شعله آتش مادربزرگش را دید و به آغوشش پرید.
او را بوسید و از سختی ها و مشکلاتش برای او تعریف کرد و با گریه گفت: مادربزرگ تو را به خدا نرو می دانم اگر کبریت خاموش شود تو هم مثل بخاری و بقیه چیزها ناپدید می شوی در همین موقع کبریت خاموش شد و صورت مادربزرگ ناپدید گشت. دخترک این بار تمام کبریت ها را آتش زد و گفت شاید اینطور بتوانم مادربزرگم را نگهدارم. در روشنایی آتش صورت مادربزرگ پیدا شد.دخترک فریاد زد" مادربزرگ خوبم من را تنها نگذار. مادربزرگ با مهربانی دخترک را در آغوش کشید و در سیاهی شب همراه دخترک به طرف آسمان نورانی بالا و بالاتر رفت. دخترک گفت: مادربزرگ کجا می رویم؟ - به بهشت عزیزم!
- بهشت چه جور جائی است.؟- بهشت جایی پر از خوبی است. پر از مهربانی و پر از هر چه دوست داری، مثل خوراکی های خوشمزه و رختخواب گرم و نرم. تازه مادرت هم آنجا منتظر توست. دیگر مشکلات تو تمام شد عزیزم. قلب دخترک پر از شادی شد و به آرامی چشمهایش را بست و به سوی خدا پرواز کرد. او تبدیل به یک ستاره زیبا در آسمان نورانی شد.
صبح شد. مردمی که به خیابان آمده بودند دخترکی را دیدند که روی زمین افتاده. پزشک را خبر کردند. اما دخترک ساعتها پیش مرده بود و اطرافش پر از چوب کبریت های سوخته بود.اشک در چشمهای مردم حلقه زد. زنی با صدای بلند گریه می کرد و می گفت: من را ببخش. دخترک بیچاره اگر دیشب از تو کبریت می خریدم شاید این اتفاق نمی افتاد.
چند نفر دیگر هم آه کشیدند و با چشمانی اندوهگین به دخترک نگاه می کردند.آنها همان کسانی بودند که شب پیش دخترک را دیده بودند اما از او کبریتی نخریده بودند.
مردم بدن دخترک را بلند کردند و به کلیسا بردند و برای شادی روحش دعا خواندند اما کسی نمی دانست دخترک میان شعله کبریت ها چه چیز قشنگی دیده بود و با شادی به آسمان پرواز کرده بود.
حالا او در بهشت بود. کنار مادربزرگش آنها سال نو را در بهشت جشن گرفته بودند. شاید اگر مردم خوب گوش می کردند صدای خنده و شادی دخترک را از بهشت می شنیدند.
يونيسف
يونيسف ايران
روز جهاني كودك مبارك !
ويژه نامه روز جهاني كودك - كميته گزارشگران حقوق بشر
جمعيت دفاع از كودكان كار و خيابان
انجمن حاميان كودكان كار و خيابان
انجمن حمايت از كودكان كار
انجمن حمايت از حقوق كودكان
موسسه حمايت از كودكان كار و خيابان - تاك
جمعيت تلاش براي جهان شايسته كودكان
كانون دفاع از حقوق كودكان
ترانه دختر قالي باف - ويدئو
ترانه ريتم درد - ويدئو
شب سال نو بود و برف می بارید. دخترک کبریت فروش در خیابان های سرد می گشت و با صدای بلند می گفت: کبریت دارم، کبریت، خواهش می کنم بخرید، اما کسی به او اعتنایی نمی کرد. دخترک به طرف زنی دوید و گفت خواهش می کنم از من کبریت بخرید.
- لازم ندارم دخترجان.
دخترک از سرما می لرزید و با خود حرف می زد: - چقدر سرد است. باید به خانه بروم. اما نه اگر کبریت ها را نفروشم پدرم دوباره کتکم می زند. او با نفسش دستهایش را گرم کرد و دوباره به راه افتاد. دلش از گرسنگی ضعف می رفت. از خانه ای بوی خوش غذایی بلند شد. دخترک قدمهایش و صدایش را بلندتر کرد تا شاید بتواند کبریت ها را بفروشد. اما هیچ کس کبریت نمی خرید. دخترک می خواست از وسط خیابان بگذرد که کالسکه ای با سرعت به او نزدیک شد او با عجله خود را از سر راه کالسکه کنار کشید اما کفشهای چوبی اش از پایش درآمد و به میان برفها پرتاب شد.
دخترک با دستهای یخ زده برف ها را کنار میزد و دنبال کفشهای چوبی اش می گشت که یکدفعه چشمش به کفشش افتاد. اما قبل از اینکه بتواند کفش را بردارد بچه ای بازیگوش کفش را قاپید و پا به فرار گذاشت. دخترک با پای برهنه در خیابان های سرد و پربرف قدم می زد.
اما دیگر کسی در خیابان نمانده بود همه برای آغاز سال نو و جشن کریسمس به خانه هایشان رفته بودند. از پنجره خانه ها روشنائی دیده می شد و صدای خنده بچه هایی که منتظردست پخت مادرشان بودند بگوش می رسید. دخترک آهی کشید و گفت: خوش به حالشان من هم دست پخت مادرم را خیلی دوست داشتم، وقتی او زنده بود چقدر شاد و خوشبخت بودم. دخترک پاهایش بی حس شده بود دیگر نمی توانست راه برود. زیر طاق ایوان خانه ای نشست و با خود گفت: سردم است. خوب است کبریتی آتش بزنم شاید کمی گرم شوم. سپس یکی از کبریت ها را به دیوار کشید. کبریت روشن شد و میان آن بخاری گرم و روشنی دیده شد. دخترک با شادی گفت: عالی شد حالا می توانم خودم را گرم کنم اما همین که خواست به بخاری نزدیک شود، بخاری خاموش شد.
دخترک کبریت دیگری به دیوار کشید. این بار میان شعله ها یک ظرف پر از غذا دید ولی همین که خواست شروع به خوردن کند غذا به سمت بالا شروع به پرواز کرد و غذای خیالی ناپدید شد. او سومین چوب کبریت را هم روشن کرد و این بار یک درخت کریسمس دید اما به محض خاموش شدن کبریت درخت کریسمس هم ناپدید شد.
فقط یک شعله از شمعها باقی ماند که آن هم بالا رفت و تبدیل به ستاره ای شد و در آسمان جای گرفت. دخترک با تعجب به آسمان نگاه می کرد که ناگهان ستاره ای از آن جدا شد و پایین افتاد دخترک با خود گفت: مادربزرگ می گفت: اگر ستاره ای زمین بیافتد معنی اش این است که کسی می میرد و روحش پیش خدا می رود. دخترک یاد مادربزرگش افتاد و آهسته گفت: مادربزرگ دلم برایت تنگ شده. سپس چهارمین کبریت را روشن کرد و در میان شعله آتش مادربزرگش را دید و به آغوشش پرید.
او را بوسید و از سختی ها و مشکلاتش برای او تعریف کرد و با گریه گفت: مادربزرگ تو را به خدا نرو می دانم اگر کبریت خاموش شود تو هم مثل بخاری و بقیه چیزها ناپدید می شوی در همین موقع کبریت خاموش شد و صورت مادربزرگ ناپدید گشت. دخترک این بار تمام کبریت ها را آتش زد و گفت شاید اینطور بتوانم مادربزرگم را نگهدارم. در روشنایی آتش صورت مادربزرگ پیدا شد.دخترک فریاد زد" مادربزرگ خوبم من را تنها نگذار. مادربزرگ با مهربانی دخترک را در آغوش کشید و در سیاهی شب همراه دخترک به طرف آسمان نورانی بالا و بالاتر رفت. دخترک گفت: مادربزرگ کجا می رویم؟ - به بهشت عزیزم!
- بهشت چه جور جائی است.؟- بهشت جایی پر از خوبی است. پر از مهربانی و پر از هر چه دوست داری، مثل خوراکی های خوشمزه و رختخواب گرم و نرم. تازه مادرت هم آنجا منتظر توست. دیگر مشکلات تو تمام شد عزیزم. قلب دخترک پر از شادی شد و به آرامی چشمهایش را بست و به سوی خدا پرواز کرد. او تبدیل به یک ستاره زیبا در آسمان نورانی شد.
صبح شد. مردمی که به خیابان آمده بودند دخترکی را دیدند که روی زمین افتاده. پزشک را خبر کردند. اما دخترک ساعتها پیش مرده بود و اطرافش پر از چوب کبریت های سوخته بود.اشک در چشمهای مردم حلقه زد. زنی با صدای بلند گریه می کرد و می گفت: من را ببخش. دخترک بیچاره اگر دیشب از تو کبریت می خریدم شاید این اتفاق نمی افتاد.
چند نفر دیگر هم آه کشیدند و با چشمانی اندوهگین به دخترک نگاه می کردند.آنها همان کسانی بودند که شب پیش دخترک را دیده بودند اما از او کبریتی نخریده بودند.
مردم بدن دخترک را بلند کردند و به کلیسا بردند و برای شادی روحش دعا خواندند اما کسی نمی دانست دخترک میان شعله کبریت ها چه چیز قشنگی دیده بود و با شادی به آسمان پرواز کرده بود.
حالا او در بهشت بود. کنار مادربزرگش آنها سال نو را در بهشت جشن گرفته بودند. شاید اگر مردم خوب گوش می کردند صدای خنده و شادی دخترک را از بهشت می شنیدند.
يونيسف
يونيسف ايران
روز جهاني كودك مبارك !
ويژه نامه روز جهاني كودك - كميته گزارشگران حقوق بشر
جمعيت دفاع از كودكان كار و خيابان
انجمن حاميان كودكان كار و خيابان
انجمن حمايت از كودكان كار
انجمن حمايت از حقوق كودكان
موسسه حمايت از كودكان كار و خيابان - تاك
جمعيت تلاش براي جهان شايسته كودكان
كانون دفاع از حقوق كودكان
ترانه دختر قالي باف - ويدئو
ترانه ريتم درد - ويدئو