گزارش کمال رفعت صفایی, عضو سابق سازمان مجاهدین
از" شاه بازی مذهبی" مسعود رجوی
«موسوم به «انقلاب ایدولوژیک
و تاثیرات ویرانگر آن بر جنبش انقلابی ایران بر علیه رژیم جمهوری اسلامی
قسمت پنجم :
نفی شخصیت مبارزاتی خویشتن
بر سر دوراهی : "درهم شکستن و ماندن" و یا "مقاومت واخراج"
از جلسه ی محمد علی جابرزاده، عضو دفتر سیاسی که خارج شدم، اتاق کوچکی به من داده شد تا به نقد خویش بپردازم و تمام انتقاداتم را نسبت به مناسبات تشکیلاتی پس بگیرم. اردیبهشت سال 64 بود، هر شب در پایان کارِ روزانه، اعضا را یکی یکی به اتاق عضو دفتر سیاسی می بردند و پس از اینکه شوک اولیه را به او وارد می کردند، برای دادگاه اصلی و نشستن بر صندلی اتهام آماده می کردند. اگر فرد مورد نظر در مسیر انقلاب ایدئولوژیک قرار می گرفت به سَر ِ مسئولیتش بر می گشت و یا اینکه خلع مسئولیت می شد و به سراغ انتقاد از خود می رفت.
همزمان نیز سطوح دیگر تشکیلات از معاونین مرکزیت اجرائی تا مرکزیت در حضور علی زرکش، عباس داوری، محمد حیاتی و شماری دیگر از اعضای دفتر سیاسی و مرکزیت همراه با دوربین فیلمبرداری (جهت پرونده سازی) مشغول "انقلاب کردن" بودند. من هم در همان اتاق یک نفره حدود یک هفته ای ماندم، فقط خلع مسئولیت شده بودم و اتاقم از سایرین جدا شده بود. یک هفته پیش از آن همچون تمام نفراتی که پس از ورود به عراق با رعایت نوبت به زیارت کربلا می رفتند، برای دیدار به نجف و کربلا اسم نوشته بودم. در گیر و دار دورانِ خلع مسئولیت اسم من برای "زیارت" در آمد. با مسئولم صحبت کردم، او گفت : تا زمانی که تکلیف روشن نشده ( منظور تکلیف انقلاب کردن بود) حق نداری از ساختمان خارج شوی" . به اتاقم برگشتم، چهار، پنج جلد کتاب رُمان کلاسیک را که از کتابخانه قرض گرفته بودم، روی میزم بود و گاهی چند صفحه ای از آن و چند صفحه ای از این را می خواندم. چهار، پنج کاغذ گزارش هم کنار دستم بود. پس از چند ساعتی چند خطی انتقاد نیز از خودم می نوشتم. روز سوّم، مسئولم در را باز کرد و وارد اتاق شد، کتاب ها را روی میز کارم دید و گفت : "چکار می کنی ؟" گفتم : "گاهی گزارش می نویسم ، گاهی هم کتاب می خوانم ". گفت : " کتاب می خوانی ؟ اگر من جای تو بودم آتش می گرفتم (خودم را آتش می زدم)، بنشین و به خودت به پرداز، با مسائلت ریشه ای برخورد کن ! زیاد فرصت نداری".
جوابی به او ندادم. به هر حال گزارشم را نوشتم. طی این گزارش، مجموعه ی انتقاداتی را که در نشست شوکِ اولیه طرح کرده بودم به اضافه ی انتقادات دیگر ناظر بر روابطِ طبقاتی سازمان بود نوشتم و در آخر همه را در جا پس گرفتم. به عبارت دیگر هم انتقاداتی که پس از خروج کشور و اعزام به کردستان، فرانسه و عراق در "در مناسبات مافوق دموکرتیک سازمان" به قول جابرزاده، در گلویم گیر کرده بود، روی کاغذ آوردم تا مثلأ خودم را خالی کرده باشم و خودم روی آنها خطِ بطلان کشیدم تا نظر رهبری مرتجع را تأمین کرده باشم.
در هر حال بر سرِ دوراهی، در یک فضای عاطفی راه اول، یعنی اخراج من، آن روزها هیچ برایم قابل پذیرش نبود و بنابراین راه دوم، یعنی درهم شکستنِ شخصیت مبارزاتی خویش و تبعیت مطلق، را برگزیدم. اصلأ از مدت ها پیش از آنجا که نمی توانستم این همه گرسنگی، آوارگی، فجایع سرکوب و کشتار رژیم ولایت فقیه خمینی را تحمل کنم، شخصیت فردی خود را در زیر پای عواطف عمیقم به مبارزه، قربانی کرده بودم و در فضای عاطفی گمراه کننده ای که شهادتِ خیل بیشمارِ دوستان و همرزمانم آفریده بود و سازمان خود را وارث و طلایه دار خون های آنها می دانست، بسر می بردم. با چشم عاطفی می دیدم و تحلیل می کردم. در یک سازمان که به گردونۀ خونین خاطرات همرزمانِ جانباخته تبدیل شده است، فردِ مبارز که خود را سرباز ساده ای برای آرمان های آزادی و سوسیالیسم می داند، در هر فراز و نشیت خود را مسئول اشتباهات و خطاها می داند و نه دیگری را . افزون بر این هنگامی که این عاطفه به عاطفه ی مذهبی نیز تبدیل شود، میدانگاهی وسیعتر می یابد و تا آنجا که در یک نقطه، همرزم دیروز خویش را رکورد دار تمام نیکی های قابل تصور و غیر قابل تصور می پندارد و خود را انبانی از هر آنچه پستی و پلشتی است.
مذهب رجوی مذهب مطلق هاست. یک فرد یا رهبر ایدئولوژیک (ولی فقیه) داست یا سرباز ساده. سیستم فرمالیستی "دفتر سیاسی"و "مرکزیت" و "هیئت اجرائی" ابزار دست به دست کردن قدرت سیاسی در بین آن ولی فقیه و این ولیه فقیه است. بی جهت نیست که در برابر شعار استراتژیک "الله اکبر، خمینی رهبر" شعار "ایران-رجوی ، رجوی-ایران" بر افراشته می شود.
در بخشی از گزارش از خودم "تحلیلی فردی" نیز که ناظر بر هنجارهای درونی و کارکرد بیرون آن بود ارائه دادم و از جمله نوشتم : " به لحاظ شخصیتی دارای روحیه تلافی جویانه هستم و در افکار ناخواسته ی خود گاهأ به این می اندیشم که روزی بر علیه سازمان یک کتاب خواهم نوشت". سپس گزارش را به محمد علی جابرزاده دادم و گفتم : " این گزارشی است که قرار بود بنویسم ". در این جمله سعی داشتم مجبور به استفاده از صرفِ شخص دوّمِ جمع (شما) نباشم. چون طبق فرهنگ فئودالی سازمان که با مُهر رعایت صلاحیت ها و حد و مرزها آذین شده بود با بزرگان سازمانی بایستی با افعال جمع صحبت می کردیم، اما آنها، که ما مخاطبان آنها بودیم، افعال منفرد به کار گرفته می شد. مثلأ یک عنصر پائین به یک عنصر بالا می گفت : "برادر شما گفتید و ...." و یک عنصر بالا به پائین می گفت : "تو گفتی ... تو رفتی... و ...."
این فرهنگ طبقاتی در تمام پهنه های تشکیلاتی، یک پروسه ی رشد و تکوین را طی کرده بود و در دستگاه ایدئولوژیک سازمان تحت عنوان " رعایت حد و مرزِ پائین و بالا" و "خدشه دار نشدن صلاحیت مسئول و تحت مسئول" تئوریزه شده بود. این اصول که نقش مرزبانان و کنترل کنندگانِ خط بین بالا و پائین را ایفا می کردند از این دست بودند که :
1- عنصر پائین نباید با عنصر بالا شوخی می کرد. عنصر بالا حق داشت شوخی را آغاز کند و هر کجا صلاح دید تمام کند.
2- عنصر بالا نباید در اتاق استراحت عمومی که به پائینی ها تعلق داشت، استراحت کند. حتی در یک مسافرتِ چند روزه و استقرار در یکی از پایگاه های، باید اتاق مستقل برای او در نظر گرفته می شد.
3-عنصر بالا نباید از وسائل نقلیۀ جمعی که پائینی ها بطور دسته جمعی با آن جا به جا می شدند، او باید اتوموبیل مستقل و راننده ی مستقل داشته باشد. (مانند تمام اعضای دفتر سیاسی که اتومبیل و راننده ی مستقل داشتند)
4- عنصر بالا نباید مثلِ پائینی ها مقداری از وقت خود را صرف امور شخصی و صنفی کند. و عمومأ یک عضو ایدئولوژیکِ حل شده را در اختیار داشت که انجام اینگونه کارهای پائین مسئله دارش نمی کرد وبه شستن و اتو کردن لباس و واکس زدن کفش و...غیره ی او می پرداخت.
5- عنصر بالا مثل پائینی ها "کارگری" نداشت (کارگری عبارت است از شرکت در انجام کارهای صنفی از قبیل پخش و تقسیم غذا, شستن ظروف و نظافت مکان های کار و سرویس های بهداشتی و . . . ) و یک نفر نیز همیشه بطور مرتب باید اتاق و وسایل شخصی اش را نظافت و مرتب می نمود.
6-عنصر پائین حق نداشت تحت هیچ عنوان و هیچ شرایطی در مورد موضوعات و حل و فصل مسائل کاری با یکی از عناصر بالا از بخش های دیگری و عنصر بالائی (جز مسئول مستقیم) در بخش خودش رابطه ی صحبت مستقیم باز کند و در انگونه موارد با شدت و خشونت با فرد مورد نظر برخورد می شد و به او گفته می شد : " اشتباهی کانال زده ای و حد و مرز تشکیلاتی را نمی فهمی." بنابراین فقط افراد هم سطح، شأنِ هم بیانی با یکدیگر را داشتند.
مواردی از این دست آنقدر متعدد است که از شرح یکایک آنها می گذرم و فقط به همین نکته اکتفا می کنم که عناصر بالا پیوسته از تغذیه ای لوکس و اختصاصی برخوردار بودند که همیشه تحت این عنوان که ایشان به منزله ی سرمایه های سازمان، نیاز به مراقبت و دقت بیشتری در سلامتی شان دارند، این عمل را در چشم دیگر افراد توجیه می کردند و از نظر پوشاک نیز به همین ترتیب اعمال می شد و افراد پائین تر غالبأ از مزایای پوشاک از چشم افتاده و کهنه ی آنها که در کیسه های بزرگ آشغال به عنوان "پوشاک ملی" در اختیار آنها قرار می گرفت، استفاده می کردند.
اما دستگاه رهبری سازمان این همه تفاوت بین "شاهدان بازاری" و "پرده نشینان" را در سطح تشکیلات چگونه توجیه می کرد ؟
برای آشنائی با بخش فکاهی تاریخ سیاسی ایران، استدلال آنها را که فقط برای همتایان مسعود رجوی قابل فهم است، می آورم :
"مسئول بالا باید انرژی اش آزاد باشد، تا به امور مهم انقلاب بپردازد. چون مسئول بالاتر از صلاحیت بالاتر و کیفیت انقلابی بالا برخوردار است، بنابراین از این کیفیت انقلابی باید در خدمت حل و فصلِ مسائلِ پیچیده ی انقلاب بکار گرفته شود. شما که در سطوح پائین تشکیلاتی هستید باید هرچه در توان دارید بگذارید تا انرژی مسئولین را آزاد کنید. مسئولین بالای سازمان دیگر در آن نقطه ای نیستند که بر سر مشارکت در کارگری، نظافت، رانندگی و نگهبانی مسئله ای داشته باشند، آنها از این نقاط عبور کرده اند".
این استدلالِ در واقع استثماری که ترجیع بند آن : "آزاد کردن انرژی مسئولین" بود، در لایه های پائنینی تشکیلات مصرف می شد، اما در سطح مسئولین بر هدفِ اصلی انگشت گذاشته می شُد و می گفتند : "اگر مرز بین بالا و پائین در تشکیلات درهم بریزد، دیگر سنگ را هم نمی شود روی سنگ بنا کرد."
کلیۀ پرسشش این است که چرا در این سازمان، این همه بر رعایت مرزِ "بالا" و "پائین" انرژی میگذارند و بخش اعظمی از فرصت های تکرار ناشدنی، صرف مرزبانی از این ضوابط می شود ؟
پاسخ جز این نیست که : برای آن که "ولی فقیه نوین" بتواند اتوریته ی خویش را تمام عیار اعمال کند، راهی جز این نیست که سلسله مراتب بشدت به چشم بیاید و اعمال شود تا فرد، فاصله ی خود را با رهبری و به تَبَع آن "تبعیت مطلق" از آن را هیچوقت فراموش نکرده و از یاد نَبَرَد.
فرا خواندن من به برای نشست "اقرار معاصی" در کرکوک عراق
12 یا 13 خرداد سال 64 بود که مسئولم به من گفت که فردا بایستی در نشستی که در کرکوک عراق تشکیل می شود، شرکت کنم. پس از یک هفته که مشغول حفاری و کشف فاکت های ضدِانقلابی خودم بودم ؛ این نخستین بار بود که می رفتم تا در نشستی شرکت کنم. در انتهای گزارشی که برای جابرزاده تحویل داده بودم، نوشته شده بود : " آن شب، دلم می خواست صدها ضربه ی شلاق بر من فرود می آوردند" حالا که فقط همین عبارت را بر روی ریل تداعیِ وقایع به خاطر می آورم، در می یابم، مجروحِ بی سرپناهی در من میگفت : "کاش به جای آنکه روحم را به شلاق گرفته و دشنام سیاسی به من می دادید، جسم مرا به زیر شلاق گرفته بودی."
بازهم به یاد می آورم که نوشته بودم : " در پایان نشست دیگر خجالت می کشیدم که از اتاق شما خارج شوم". دروغ نگفته بودم، پس از هفت سال مبارزه با دستگاه ولایت فقیهِ خمینی، پس از گذراندن شانزده ماهی که در دوران فاز نظامی در تهران، که فقط در هنگام خواب و غذا سیانور را از دهان خارج می کردم، پس از دیدن آنهمه رفتن ها، نیامدن ها، کُشته شدن ها و زیستن در دهان مرگ، به اتهام طرح چند انتقاد کوچک اکنون به "گستاخی کردن" و "ابراز طلبکاری" در برابر مسعود رجوی اتهامی بود که اجازه می داد، مرا با نیروهای دشمن مقایسه کنند.
پس از ضربۀ سنگین که بعدأ به "شوک کوچک" نامگذاری شد، پایه هائی از هویت مبارزاتی خویش را گم کردم. آن روز هرچند نوشتم که : "خجالت می کشیدم که از اتاق شما خارج شوم"، و نوشته بودم که : " دلم می خواست صدها ضربۀ شلاق بر من فرود می آودید"، آنها همان چیزهائی بود که آنها می خواستند.
نفهمیدم که چر ا کوتاه آمدم. بر دلیل محکمی چون هراس اخراج از سازمان البته می توانم انگشت بگذارم. اما علت دیگری نیز در میان بود که حالا می فهمم و آن اولین حمله یا "شوک کوچک" در ساختارِ انسانی من، کارکردی زهرآگین یافت و از آن پس دوران تب و آثار هذیان گوئی آن آماده شُد. بر اثر آثار همین زَهر بود که من ولی فقیه را "بالا آوردم" و او گفت "مبارک باشد، انقلاب کردی."
در هر حال همچون کسی که در خواب جراحی شده باشد و دیگر حتی نتواند قبل و بعد از عمل را با هم مقایسه کند، به نشست "اقرار معاصی" کرکوک وارد شدم. ساعت 7 شبِ 14 خرداد سال 64 بود. از بخش نشریه من بودم و محمد علی خیابانی (برادر مجاهد شهید موسی خیابانی). حدود چهل و چند نفر دیگر هم از سایر بخش ها آمده بودند. هیچکس از موضوع نشست اطلاعی نداشت. نشست در دو اتاق تودرتو برگزار می شد. حدود شصت صندلی چیده شده بود و در مقابل میزی با چند صندلی برای مسئولین سازمان. نخستین بار تعدادی میکروفونِ سیّار نیز از سقف آویزان کرده بودن. به سرعت نشستیم, مسئولین نیز آمدند. محمد حیاتی، احمد حنیف نژاد، حسن مهرابی، از اعضای دفتر سیاسی و همچنین تعدادی عضو مرکزیت که تازه منصوب شده بودند. از خود سئوال کردم که موضوع نشست چیست؟ و هیچ پاسخ مشخصی نداشتم. حسن مهرابی گفت : (ممکن است جملات را به لحاظ ساختاری کمی پس یا پیش بیاورم ولی مضمون و محتوا به این قرار بود) :
"مسعود اعلام کرده است که در پروسه ی قبل از انقلاب ایدئولوزیک از مریم خوشش آمده، در نتیجه او را بالا کشیده و به مقام همردیفی و سپس جایگاه رهبری ایدئولوژیکِ سازمان رسانده با او ازدواج کند. طبق اعتراف او همردیفی و مسائلی از این قبیل بهانه ای بوده است برای ازدواج با مریم...از نظر من و تعدادی دیگر از اعضای دفتر سیاسی، اعتراف رهبری به گناهی که مرتکب شده نه تنها صلاحیت ایدئولوژیک او را خدشه دار نمی کند، بلکه او را به مراتب در جایگاه بالاتری قرار می دهد. از نظر ما تنها آن رهبری گناه کند و به گناهش اعتراف کند، از صلاحیتِ قرار گرفتن در جایگاه رهبری یک سازمان و انقلاب برخوردار است ".
در اینجا احمد حنیف نژاد ادامه داد : "این ها همه مخالف هستند، کلأ بر سرِ این موضع گیری، بین دفتر سیاسی و رهبری سازمان شکاف ایجاد شده، اینها هم اگر حرفی داشته باشند می توانند مطرح کنند. البته نظر ما این است اینها اشتباه می کنند و صلاحیت رهبری ایدئولوژیک سازمان هیچ خدشه ای بر نداشته است. تأکید می کنم که این جریان اقرار معاصی، صلاحیت مسعود را بالاتر می بَرَد." بعد محمد حیاتی در نقش مخالفِ رهبر خطاب به جمع گفت : " خودتان می دانید، حتمأ خیلی از شما ها مسعود را تأئید خواهید کرد، اما از نظر ما این عمل مسعود، سوء استفاده از جایگاه و موقعیت رهبری است. کسی که چنین کاری می کند، دیگر واجد صلاحیتِ رهبری، آنهم رهبری ایدئولوژیک سازمان نیست".
حسن مهرابی در نقش موافق مسعود گفت :
"این ها اراجیف به هم می بافند. اولأ این عملِ رهبری، یک گناه فردی است و گناه ایدئولوژیک و تشکیلاتی نیست. ثانیأ در رأس ، یعنی در نقطه ی رهبری ایدئولوژیک و تشکیلاتی نیست. ثانیأ در رأس، یعنی در نقطه ی رهبری ایدئولوژیکِ یک سازمان، مسائل و قانونمندی ها در مقایسه با سطح و هر نقطه ی دیگر سازمان کاملأ متفاوت است. گناه فردیِ رهبر ایدئولوژیک هم به خودش و خدای خودش مربوط است. می دانید، در ایدئولوژی ما گناهان طبقه بندی می شوند. ما گناهان فردی داریم و گناهان ایدئولوژیک. مثلأ یکی از نفراتِ سازمان یک روز نمازش را نمی خواند، این یک گناه فردی است. امّا مثلأ یکی به مسئولش دروغ بگوید، این یک گناه ایدئولوژیک است. چون دروغ گفتن به منافع جمعی ضربه وارد می کند. وانگهی اینبار که در طول تاریخ پیدایش تمام رهبران انقلاب ها، این نخستین بار است که رهبری می آید و روی تقدس خودش پا می گذارد و به گناهش اعتراف می کند. مسلمأ این اعتراف به گناه، نه تنها او را در اذهان، زیر علامت سئوال نمی بَرَد، بلکه او را بالا و بالاتر می برَد. خُب (خطاب به جمع) حالا شما موضع خود را بگوئید. یا به طرف من می آئید که نماینده مسعود و مریم هستم و یا اینها را انتخاب می کنید و سرنوشتتان را با سرنوشت تیره وتار این ها گره می زنید. ولی مطمئن باشید همه این ها در برابر رهبری هیچ کاری نمی توانند بکنند."
موافق اوّل :
یک نفر از میان جمع بلند شد, یکی از چند میکروفون را در دست گرفت و گفت : " من در هر حال مسعود را انتخاب می کنم"، حسن مهرابی پرسید : "چرا مسعود را تآئید می کنی باید توضیح دهی " و او نیز با جملات و فرازهائی از اطلاعیه ی انقلاب ایدئولوژیک را که در تأئید مسعود رجوی بود تکرار کرد و گفت که "اعضای دفتر سیاسی به لحاظ صلاحیتِ انقلبی و ایدئولوژیک در جایگاهی بسا پائین تر از مسعود قرار دارند و در نتیجه نمی توانند به صلاحیت رهبری که بالاتر از آنها قرار گرفته، شک کنند و با او به مخالفت برخیزند. یعنی برای اینکه یکی از اعضای دفتر سیاسی بتواند روس صلاحیت مسعود علامت سئوال بگذارد باید از صلاحیت بالتری برخوردار باشد."
حسن مهرابی خطاب به آن عضو سازمان, : "یعنی تو با قبول اینکه مسعود گناه کرده و به گناهش نیز اعتراف کرده، باز هم او را می پذیری و حاضری تا پایان تحت فرمان او باشی ؟".
موافق اوّل گفت : "من در نقطه ای نیستم که بتوانم تشخیص بدهم که او گناه کرده یا نه ؟"
حسن مهرابی : "نه تو باید تشخیص بدهی. اول باید بفهمی که او خطا کرده و بعد بپذیری"
موافق اوّل : " من مسئله را تشخیص داده ام و او را تأئید می کنم."
محمد حیاتی : "یعنی اصلأ برایت مهم نیست که مسعود از موقعیتش سوء استفتاده کرده باشد ؟"
عضو سازمان : " برادر سیاوش (محمد حیاتی) شما اشتباه می کنید، او از موقعیتش سوء استفاده نکرده، او رهبر ایدئولوژیک ماست !"
حسن مهرابی : "به او دیگر برادر نگو ! کسانی که در برابر رهبری باشند و از این اراجیف بگویند دیگر برادر نیستند. آنها (با اشاره به حنیف نژاد و حیاتی) از سازمان خارج شده اند.
مخالف اوّل گفت : " من نمی توانم چنین رهبری را که از موقعیت و جایگاه سازمانی اش سوء استفاده کرده باشد بپذیرم. به نظر من مسعود دیگر فاقد صلاحیت رهبری است و من با برادر سیاوش (حیاتی) موافقم."
حسن مهرابی : " تو دچار تنزه طلبی هستی، فکر می کنی که رهبر باید در آسمان باشد. اصلأ عملی که مسعود کرده سوء استفاده از جایگاه رهبری نیست. او گناهی کرده و به گناهش نیز اعتراف می کند. یک عضو معمولی هم نیست, رهبر ایدئولوزیک سازمان است. یعنی رهبر ایدئولوژیک سازمان می آید و در روز روشن می گوید من گناه کرده ام و به گناهم اعتراف می کنم. خُب حالا بیائید و یا با چشم باز روی من خط بکشید و یا مرا انتخاب کنید و به یاری ام بر خیزید."
مخالف اول گفت : "مسئله برای من خیلی سنگین است و نمی توانم تصمیم بگیرم"
حسن مهرابی : " این خطیرترین موضع گیری است. از زیر بار مسئولیت شانه خالی می کنید، تصمیم بگیرید".
موافق خاص الخاص : " من طرف مسعود هستم. اما مطلقأ نمی توانم بپذیرم که رهبری با آن همه سابقه ی مبارزاتی چنین کاری کرده باشد. اصلأ امکان ندارد. مسعود این نقاط را پشت سر گذاشته و چنین کارهائی از فردیت یک نفر ناشی می شود، در صورتی که مسعود سرچشمه تمام فداکاری هاست و محال است که بر سر خواست های فردی اش با سرنوشت یک سازمان بازی کند".
حسن مهرابی خطاب به "موافق خاص الخاص" با تمسخر گفت : " تو چه می گوئی ؟ مثل اینکه خواب تشریف داری. مسعود خودش آمده و در مقام رهبر ایدئولوژیک سازمان می گوید { من مریم را بالا کشیده و در جایگاه رهبری سازمان نشاندم تا با او ازدواج کنم. برای ازدواج با مریم از پیش برنامه ریزی کرده ام }، می فهمی ؟"
موافق خاص الخاص : " محال است که مسعود چنین کاری کرده باشد".
مهرابی : " احمق ! خودش می گوید و چنین کاری نیز کرده است."
(سعی بر این بود که اعضائی را که موضع سانترالیستی داشتند به طرف یکی از دو قطب بکشند. بعدأ توضیح داده خواهد شد.)
موافقِ خاص الخاص :"من با مسعود موافقم ، امّا نمی پذیرم که چنین کاری کرده باشد."
حسن مهرابی : "تو که باز حرف خودت را تکرار می کنی. تو باید انتخاب کنی یعنی با حساب اینکه مسعود چنین کاری را کرده او را بپذیری و یا روی او خط بکشی."
موافق خاص الخاص (با اندوه) : " آخر برادر موسی (حسن مهرابی) شما چطور می پذیرید که مسعود چنین کاری کرده باشد ؟"
حسن مهرابی : " تو درک نمی کنی چون تنزه طلبیِ دورانِ اینکه رهبر باید در ماه باشد به سر آمده. ماه روی زمین است. تو بخشی از اندیشۀ تنزه طلبانۀ خمینی را با خودت حمل می کنی. می خواهی که رهبر مثل امامزاده پاک و مقدس باشد تا او را بپذیری ؟ آقا جان، صاف و پوست کنده، رهبر ایدئولوژیک سازمان می آید و به گناهش اعتراف می کند و به تو می گوید : " ای عضو سازمان حاضری باز هم مرا بپذیری ؟" چون مقوله، مقولۀ مهمی است، بر سر پذیرش و تأئید این موصوع سیاسی یا آن موضع سیاسی نیست، حرف بر سر این استراتژی یا آن استراتژیکی یا آن خط استراتژیکی نیست. موضوع، موضوع پذیرش، یا عدم پذیرش رهبر ایدئولوژیک است. می فهمی ! بین خمینی و مسعود در ابعاد گوناگون تفاوت وجود دارد. خمینی آن همه در زندان ها، اعضا و هواداران سازمان را به شلاق می کشد. آن همه اعدام می کند. گرگ های درنده اش آن همه غارت می کنند، اما باز هم از تنزه طلبیِ خُرده بورژآزیش دست بر نمی دارد. باز می آید روی یک پتو می نشیند و ادای طلبه ها را در می آورد. اما مسعود به دور از هرگونه تنزه طلبی اقرار می کند. در مقام رهبر یک انقلابِ خونین که ضامن پیشرفت انقلاب و بقای سازمان ماست می آید و حتی به گناه فردی اش اقرار می کند. در مقام رهبِر یک انقلاب خونین که ضامن پیشرفتِ انقلاب و بقای سازمان ماست، می آید و حتی به گناه فردی اش اقرار می کند. چرا ؟ چون می خواهد بر بستر آگاهی و هوشیاری او را انتخاب کنند".
نشست اقرار معاصی همچنان ادامه داشت. نشستی غریب، آمیخته با تنش ها و بهت زدگی ها، پرده های اعصابمان را در هم مچاله می کرد. همزمان با این لحظات بی بازگشت، یارانی از ما، در شکنجه گاه های یا در برابر جوخه های اعدام رژیم ٌضد خلقیِ آخوندها با امید به آنکه ما هم اکنون درست در همین دقایق در مسیرِ آرمانی آنان به پیش می رویم! در حال مقاومت بودند. اما در حقیقت ما پشت به مقصد آرمانی آنان در جا می زدیم و صدایِ مشقِ در جا، در گوشمان به طنین پیشروی بَدَل می شد. ما در کار چانه زدن بر سر یک رهبری مرتجع، که مراسم جشن تولدش آغاز داشت وپایان نداشت، وقت کُشی می کردیم. جشنِ تولد رهبر خاص الخاص برای ما مراسم سوگواری آرمان هائی بود که سال ها برای متحقق ساختن آنها جنگیده بودیم. اگر از دانشی پویا و همه جانبه برخودار بودیم باید درمی یافتیم که بحث بر سر این خطای واهی, یا آن خطای واقعی رهبر نیست که بحث در ریشه ای ترین صورت سیاسی, اجتماعی و انسانیِ آن بر سر خطای خطاها ، یعنی برافراشتن پرچم "ولی فقیه" و تحویل تمام قدرت قانونگذاری، قضاوت و تصمیم گیری سازمانی, به یک فرد است.
نشست اقرار معاصی همچنان ادامه می یافت. حدود نود در صد از افراد به قطب مسعد رجوی و هشت درصد به قطبِ مخالفان دفتر سیاسی جذب شدند و دو درصد نیز موضع سانتریستی داشتند، آنها مسعود را با احتساب خطا ناپذیر بودنش پذیرفته بودند. حسن مهرابی و احمد حنیف نژاد و محمد حیاتی (که احمد حنیف نژاد طبق آرایش در نظر گرفته شده کمتر وارد بحث می شد) و تلاش می کردند که تا چند نفر باقی مانده را به طرف یکی از دو قطب بکشانند. همچنین حسن مهرابی در نقش نماینده مسعود رجوی همچنان به افرادی که به قطب محمد حیاتی رفته بودند، حمله می کردند، تا آنها را به جانب رهبر ایدئولوژیک بکشاند. سرانجام پس از سه ساعت بحث، پرده ی ماقبل آخر، که اصلی ترین، ضروری ترین، و ایدئولوژیک ترین بخش نمایشِ اقرار معاصی بود به نمایش درآمد :
حسن مهرابی، عضو دفتر سیاسی سازمان و نماینده ی مسعود رجوی در نشست اقرار معاصی اطلاعیه ای درون سازمانی را برای ما خواند. اطلاعیه ای که تمامیت اندیشه ی "آزادیخواهانه و ضد استثماری"(!) مسعود را به افراد خانواده اش معرفی می کرد. امّا مضمون اطلاعیه :
"ما اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران که با آگاهی و اختیار کامل رهبری ایدئولوژیک خود مسعود و مریم را برگزیده ایم، صلاحیت انقلابی آنان را که در یک پروسه ی مبارزه و بویژه در انقلاب کبیر ایدئولوژیک به اثبات رسیده است، تأئید می کنیم و تا فراسوی جان با آنان پیمان می بندیم و اعلام می کنیم که آماده ایم تا مخالفان او را در هر سطح و موضع تشکیلاتی اعمم از دفتر سیاسی یا مرکزیت قرار داشته باشد اعدام کنیم."
اطلاعیۀ حکم اعدامِ مخالفان درون سازمانیِ مسعود رجوی توسط عضو دفتر سیاسی خوانده شد. حدود یازده شب بود. نیمه ی دوم اردیبهشت 64، شبِ نوزده یا بیستِ اردیبهشت64، درست بیاد نمی آورم اما بیاد می آورم که ما بودیم که یکی یکی می رفتیم و امضا می کردیم و هر کدام کنار امضا عبارتی می نوشتیم. ما که اعضای سازمان بودیم امضا می کردیم و باز می گشتیم. اما در جاده ی اندیشه، فاصله ی زمانی که برای بقای یکدیگر به استقبال مرگ می رفتیم، تا آن شب که ضرورت اعدام مخالفان سازمانیِ مسعود رجوی را امضا می کردیم، راهی بسیار، بسیار طولانی بود.
کسی که موضوع مرکزی اندیشه اش تصاحب قدرت برای خویشتن بود به سرعت ما را در پشت خود ردیف کرده بود. اصلأ قرار نبود و نیست که دگردیسی های ارتجاعی یک ایدئولوژی، از طریق اطلاعیه به اطلاع عموم برسد. پُر واضح است که در نقطه ی چرخش و عقب گرد، بلندگوها باید سرود "به پیش" را تکرار کند و خطیبان در باب براق تر شدن ایدئولوژی، خطابه ها به سر دهند. دردناک است، ما اعضاء سازمان که زمانی از نظر هویت شناسی سیاسی اینگونه شناخته می شدیم که : تنها و تنها کارگزاران و عناصر شکنجه و تیرباران فرزندان خلق را از طریق مبارزه ی انقلابی باید از میان برداریم، اکنون اعدام مخالفانِ درون سازمانیِ مسعود رجوی را تأئید کرده و در دستگاه ایدئولوژیک خود تئوریزه می کردیم.
سرانجام در واپسین دقایق نشست ، پس از ساعت ها جَدَل، منهای دو نفر، یک زن و یک مرد، همگی به قطب مسعود رجوی جذب شدند. زنی که جذب نشده بود و هنوز مسئله دار بود از طریق تبلیغات افسانه (نام مستعار)، همسر محمد حیاتی که در موضع مرکزیت قرار گرفته بود، و برای فریب جمع بدون هیچ تمایزی در میان ما قرار داشت، به زیر چتر مسعود رجوی رفت و حکم اعدام مخالفان درون سازمانی مسعود رجوی را امضاء کرد فقط از میان آن همه، یک نفر (یک مرد) مانده بود که هنوز در هاله ای از تنزه طلبیِ رهبری نوین را منزه و بی خدشه می دید، پس از خروج افراد از اتاق، در راهروِ همکف،غش کرد و روی زمین افتاد (ظاهرأ با پیش زمینه های صرع، فضای نشست بیماری اش را تقویت کرده بود.)
اما قبل از پایان نخستین جلسه ی اقرار معاصی ما نفرات، برای خوردنِ چای، از اتاق خارج شدیم و وقتی بازگشتیم, افرادی از دفتر سیاسی که نقش مخالف مسعود رجوی را بازی می کردند، همچون محمد حیاتی و احمد حنیف نژاد هم گفتند : "ما هم هم طی این مدت که شما، مسعود را تأئید می کردید فکر کردیم (!) و تحت تأثیرِ شور و علاقه ی انقلابی و توحیدی شما، به رهبری پیوستیم."
در هر حال سرنوشت مخالفان فرضی، حتی در یک نمایش چند ساعته جز این نبود که برای حفظِ بقای مبارزاتی خویش به زیر چتر ایدئولوژیک مسعود رجوی پناه بگیرند. دیگر بحث از مصونیت تشکیلاتی و قانونیت انقلابی در میان نبود. ما که زمانی از نظر ساختار شناسی, قبلأ "سازمان" بودیم، به " قبیله" تبدیل شده بودیم. در چادرِ رئیس قبیله زندگی می کردیم؛ که بی نیاز از مراجعه به معیارهای مستقل، تمام عیار به تأئید او بپردازیم.
ساعتی بعد در آغاز بخش دوم نشست اقرار معاصی، محمد حیاتی گفت :
"خُب موضوع شکاف در دفتر سیاسی سازمان، فقط یک نمایش بود. ما بنا به دستور مسعود این نمایش را برگزار کردیم تا شما بتوانید در جریان یک گزینش واقعی، رهبر ایدئولوژیک را انتخاب کنید."
البته فقط تصریح کرد که هیچ شکافی در دفتر سیاسی سازمان ایجاد نشده، اما درباره ی عوامل و عناصر محوریِ این نمایش، از جمله پیش زمینه ی ازدواج مسعود و مریم هیچگونه تکذیبی صورت نگرفت.
سپس از جمع سؤال کرد که چه کسانی به نمایشی بودن آنچه که گذشت پی برده بودند. چند نفری دست بالا کردند و از آنها توضیح خواسته شد که چطور فهمیده بودند. یکی دو نفر گفتند که قبلأ ناخواسته در جریان قرار گرفته بودند. یکی دو نفر نیز گفتند به دلیل اینکه بازیگران در حین بازی، کاغذ رَدوبَدَل می کردند.
آنگاه محمد حیاتی، یکی یکی نام افراد را سئوال کرد و از هر کدام رده تشکیلاتی شان را پرسید و در همان جلسه، طی چند دقیقه هر کدام چند رده ی ارتقاء یافتیم ! مثلأ افرادی که تا پیش از نمایش مذکور، "عضو سازمان" بودند به "مرکزیت نهاد" تبدیل شدند و به این ترتیب برای دیگر رده ها....لازم به توضیح است که در این جلسه کسانی که در ساختار سازمانی بعنوان هوادار (اچ) و یا کاندیدای عضویت (کا ) شناخته می شدند حضور نداشتند و در نتیجه نشست , رده هائی چون عضو و بالاتر از عضو را در بر می گرفت.
به این ترتیب مسعود رجوی که در شاه بازیِ مذهبی بر بالاترین سطح ایستاده بود، زیانی نمی دید که با در نظر داشتن روانشناسانۀ وجه شرور و زیاده خواه انسان، بخشی از افراد سازمان خود را از کوهپایه، چند صخره بالا بکشد و به این ترتیب به دنبال خود نگهدارد.
در یک مناسبات طبقاتی، شماری از گروهبانان که به فرمانِ فرمانده به افسران عالیرتبه نائل شده باشند برای سپاس و قدر شناسی نیز که شده باشد نیز در دفاع بی کران از تمام افعال رهبر، حتی زبان هایشان را نیز که ممکن بود تا قبل از آن، به انتقادی گشوده می شد، به گوش های انتقادشنو بَدَل می کردند.
(ادامه دارد)
جریان رفع ابهام