در بیمارستانی که بستر ِ من در آن به جزیرهیی در بیکرانهگی میمانَد
گیج و حیرتزده به هر سویی چشم میگردانم:
این بیمارستان از آن ِ خنازیریان نیست.
سلاطونیان و زنان ِ پرستارش لازم و ملزوم ِ عشرتی بینشاطاند.
جذامیان آزادانه میخرامند، با پلکهای نیمجویده
و دو قلب در کیسهی فتق
و چرکابهیی از شاش و خاکشی در رگ
با جاروهای پَر بر سرنیزهها
به گردگیری ویرانه.
راهروها با احساس ِ سهمگین ِ حضور ِ سایهیی هیولا که فرمان ِ سکوت
میدهد
محور ِ خوابگاههاییست با حلقههای آهن در دیوارهای سنگ
و تازیانه و شمشیر بر دیوار.
اسهالیان
شرم را در باغچههای پُرگُل به قناره میکشند
و قلب ِ عافیت در اتاق ِ عمل میتپد
در تشتک ِ خلاب و پنبه
میان ِ خُرناسهی کفتارها زیر ِ میز ِ جراح.
اینجا قلب ِ سالم را زالو تجویز میکنند
تا سرخوش و شاد همچون قناری مستی
به شیرینترین ترانهی جانات نغمه سردهی تا آستان ِ مرگ
که میدانی
امنیت
بلال ِ شیرْدانهییست
که در قفس به نصیب میرسد،
تا استوار ِ پاسدارخانه برگ ِ امان در کفات نهد
و قوطی مُسکنها را در جیب ِ روپوشات:
یکی صبح یکی شب، با عشق!
اکنون شب ِ خسته از پناه ِ شمشادها میگذرد
و در آشپزخانه
هماکنون
دستیار ِ جراح
برای صبحانهی سرپزشک
شاعری گردنکش را عریان میکند
(کسی را اعتراضی هست؟)
و در نعشکشی که به گورستان میرود
مردهگان ِ رسمی هنوز تقلایی دارند
و نبضها و زبانها را هنوز
از تب ِ خشم کوبش و آتشی هست.
عُریان بر میز ِ عمل چاربندم
اما باید نعرهیی برکشم
شرف ِ کیهانام آخر
هابیلام من
و در کدوکاسهی جمجمهام
چاشت ِ سرپزشک را نوالهیی هست.
به غریوی تلخ
نواله را به کاماش زهر ِ افعی خواهم کرد،
بامدادم آخر
طلیعهی آفتابام.
گیج و حیرتزده به هر سویی چشم میگردانم:
این بیمارستان از آن ِ خنازیریان نیست.
سلاطونیان و زنان ِ پرستارش لازم و ملزوم ِ عشرتی بینشاطاند.
جذامیان آزادانه میخرامند، با پلکهای نیمجویده
و دو قلب در کیسهی فتق
و چرکابهیی از شاش و خاکشی در رگ
با جاروهای پَر بر سرنیزهها
به گردگیری ویرانه.
راهروها با احساس ِ سهمگین ِ حضور ِ سایهیی هیولا که فرمان ِ سکوت
میدهد
محور ِ خوابگاههاییست با حلقههای آهن در دیوارهای سنگ
و تازیانه و شمشیر بر دیوار.
اسهالیان
شرم را در باغچههای پُرگُل به قناره میکشند
و قلب ِ عافیت در اتاق ِ عمل میتپد
در تشتک ِ خلاب و پنبه
میان ِ خُرناسهی کفتارها زیر ِ میز ِ جراح.
اینجا قلب ِ سالم را زالو تجویز میکنند
تا سرخوش و شاد همچون قناری مستی
به شیرینترین ترانهی جانات نغمه سردهی تا آستان ِ مرگ
که میدانی
امنیت
بلال ِ شیرْدانهییست
که در قفس به نصیب میرسد،
تا استوار ِ پاسدارخانه برگ ِ امان در کفات نهد
و قوطی مُسکنها را در جیب ِ روپوشات:
یکی صبح یکی شب، با عشق!
اکنون شب ِ خسته از پناه ِ شمشادها میگذرد
و در آشپزخانه
هماکنون
دستیار ِ جراح
برای صبحانهی سرپزشک
شاعری گردنکش را عریان میکند
(کسی را اعتراضی هست؟)
و در نعشکشی که به گورستان میرود
مردهگان ِ رسمی هنوز تقلایی دارند
و نبضها و زبانها را هنوز
از تب ِ خشم کوبش و آتشی هست.
عُریان بر میز ِ عمل چاربندم
اما باید نعرهیی برکشم
شرف ِ کیهانام آخر
هابیلام من
و در کدوکاسهی جمجمهام
چاشت ِ سرپزشک را نوالهیی هست.
به غریوی تلخ
نواله را به کاماش زهر ِ افعی خواهم کرد،
بامدادم آخر
طلیعهی آفتابام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر