۱۳۹۷ اردیبهشت ۳۱, دوشنبه
عازم سفر بودم كه شنيدم همسفري رفت ! همسفر روز و شبهاي بي تابي ، همسفراتاق هاي تنگ و درد و رنج تنهايي ! همسفرهايي اسير در دست ديوي هيولايي .
مينو همیلی: دو خواهر؛ آن ها که زنده اند!
عازم سفر بودم كه شنيدم همسفري رفت ! همسفر روز و شبهاي بي تابي ، همسفراتاق هاي تنگ و درد و رنج تنهايي ! همسفرهايي اسير در دست ديوي هيولايي .
همسفر سالهاي زندان درد و رنج ام شريفه بود ،"شريفه شادي مقدم "،قدمش پر از مهر بود و شادي رابا مهر تقسيم مي كرد ، سرحال و قبراق ،روحيه مي داد با او از از اتاق هاي تنگ زندان گذر كردم و خاطراتش را تا تبعيد در جانم حمل كردم .
گاها از طريق تلفن با هم مرور مي كرديم درد و رنج هاي همزنجير بودن را ! از (شاهدخت ) خواهرش ،ديگر همسفرمان در زندان كه پس از سالها زندان و شكنجه ،بیماری سرطان او را از ما گرفته بود ، صحبت مي كرديم و درد را تقسيم مي كرديم . و تواب
و نگهبان زندان سنندج) را با شهادت خودش و شاهدخت رسوا مي كرديم !
دو سال پيش بود كه بعد از سالهاي دوري و زندگي در تبعيد و آوارگي در دو كشور متفاوت به شهري نزديك فرانكفورت براي ديدنش رفتم ،ديدنش شادم كرد، اما از ديدن درد و رنج حك شده بر چهره اش كه از ناراحتي و نارسايي كليه هايش و سالهاي فشار و زندان روح و جانش را افسرده و ونجور كرده بود ،جا خوردم .
و حالا دو خواهر ،دو همسفر دو همدرد و عاشق ،عاشق رهايي و ازادي مردم ، به فاصله زمانی از يكديگر در ديار غربت ، به سفر ابديت رفتند !
چگونه مي توانم همدرد و هم صدا با رفيق بهروز و پرويز شادي مقدم بر اين ضايعه درد ناك و بزرگ ، همساز و هم نوا شوم ،
من كه خود در اين راه چهار برادر از دست داده ام به خوبي درد عظيم از دست دادن عزيزي و همراه و همسفر را بهتر مي دانم ،هر رزمنده و مبارزي هر عاشق و شيدايي هر همآوازي كه مي رود با خودش خاطرات بيشماري از همسفران و ياران سفر كرده ديگر را بجا مي گذارد ،مرور دردها ورنجها و سختي ها وگاهي شادي ها !
كاش مي توانستم به رفقايم به برادرانم بهروز و پرويز بگويم در نزديك دست در وراي دلهاي خسته و شانه هاي شكسته ،هنوز شانه اي است كه بر آن بتوان سر نهاد و گريه كرد .
دوست و يار و خواهر ورفيق شما مينو همیلی
با پوپولیستها چه کنیم؟
با پوپولیستها چه کنیم؟
یان ورنر-مولر
اگر این قدر بدیهی است که پوپولیستها همیشه اقتدارگرایانِ بالفطرهای هستند که احتمالاً به نظامهای دموکراتیک به شدت آسیب میرسانند، چرا اصلاً کسی از آنها حمایت میکند؟ آیا این واقعیت که رهبران پوپولیست میلیونها هوادار در بسیاری از کشورها دارند گواه آن است که این میلیونها نفر شخصیتی اقتدارگرا دارند (یکی از همان تشخیصهای روانشناختیای که در فصل اول به آن پرداختیم)؟
آیا چنین شمار فراوانی از هممیهنان ما بالقوه حاضرند که ما را حذف کنند، اگر به نظرشان با تصور آنها از «آمریکاییهای واقعی» مطابقت نداشته باشیم؟ در این فصل، میخواهم زندگی را بر لیبرال-دموکراتها کمی تلختر کنم، همانهایی که شاید وسوسه شده باشند که پوپولیسم را از لحاظ نظری نادیده بگیرند (و صرفاً آن را مشکلی تجربی بشمارند که باید به طریقی با آن برخورد کرد). خواهم گفت که جذابیت پوپولیسم معلولِ چیزی است که نوربرتو بابیو، نظریهپرداز ایتالیایی دموکراسی، «خلف وعدههای دموکراسی» میخواند. همچنین میخواهم نشان دهم چگونه به نظر میرسد که پوپولیسم مشکلی را حل میکند که دموکراسی لیبرالی برای آن پاسخی واقعی ندارد –یعنی مشکل تعریف «مردم». سپس سعی خواهم کرد تا توضیح دهم که شرایط تاریخی خاصی در آمریکا و اروپا به غلیان کنونی پوپولیسم کمک کرده است. سرانجام، پیشنهادهایی ارائه میدهم که بهترین راه حرف زدن با – و نه فقط دربارهی – پوپولیستها چیست، بی آن که مثل آنها حرف بزنیم.
پوپولیسم و خُلف وعدههای دموکراسی
چگونه میتوان جذابیت پوپولیسم را توضیح داد؟ بیتردید، کسانی که از حامیپروری و قانونمداریِ تبعیضآمیز سود میبرند پوپولیسم را دوست خواهند داشت. اما به نظرم میتوان موفقیت پوپولیسم را ناشی از خلف وعدههای دموکراسی هم دانست، یعنی نقض آن وعدههایی که تحققشان در جوامع ما به تعبیری ناممکن است. کسی هرگز به طور رسمی چنین وعدههایی نداده است. این وعدهها بیشتر شبیه چیزی هستند که گاهی «نظریهی عامیانهی دموکراسی» میخوانند،[1] یا تصوراتی که نه تنها عامل جذابیت دموکراسی در دنیای مدرن بلکه عامل ناکامیهای ادواری آن هستند.
به بیان ساده، وعدهی بسیار مهم این است که مردم میتوانند حکومت کنند. حداقل به طور نظری، پوپولیستها ادعا میکنند که کل مردم نه تنها ارادهای مشترک و یکپارچه دارند بلکه همچنین میتوانند حکومت کنند، به این معنا که نمایندگانِ برحق میتوانند به اصطلاح دستور آمرانهی مردم را اجرا کنند. بسیاری از تصورات اولیه دربارهی دموکراسی را میتوان چنین خلاصه کرد: دموکراسی یعنی خودگردانی، و کمال مطلوب این است که نه تنها اکثریت بلکه همه حکومت کنند. حتی در آتنِ دموکراتیک، این کلِ داستان نبود؛ اما آتن تا جایی که در تصور میگنجد به دموکراسی نزدیک شد، به این معنا که احساس قابلیت جمعی را پرورش داد و شهروندان واقعاً به کنش جمعی پرداختند (اما نباید از یاد برد که آتنیها میدانستند که شهروندان به نوبت حاکم و محکوم خواهند بود – دموکراسی بدون گردش صحیحِ قدرت وجود ندارد).[2] باید خیلی کندذهن بود تا جذابیت چنین تصوری از تسلط جمعی بر سرنوشتِ خود را ندید و، با توجه به تحقق نیافتن این تصور، طبیعی است که افراد احساس افسردگی کنند.
پوپولیستها طوری سخن میگویند که «گویی» چنین وعدههایی را میتوان عملی کرد. آنها طوری حرف میزنند و رفتار میکنند که گویی مردم میتوانند نظر واحد، ارادهی واحد، و بنابراین خواستهی شفافِ واحدی داشته باشند. آنها طوری سخن میگویند و رفتار میکنند که گویی مردم متحدند – و هر اپوزیسیونی، البته اگر به وجودش اقرار کنند، به زودی از بین خواهد رفت. آنها طوری حرف میزنند که گویی مردم، تنها اگر به نمایندگانِ برحق قدرت دهند، میتوانند زمام سرنوشت خود را کاملاً به دست گیرند. بیتردید، آنها به معنای دقیق کلمه دربارهی قابلیت جمعی مردم سخن نمیگویند و وانمود نمیکنند که مردم میتوانند واقعاً خودشان مناصب حکومتی را اشغال کنند. همان طور که تأکید کردهام، پوپولیسم تنها در بستر دموکراسیِ نمایندگی معنا دارد.
تا حالا باید تفاوت اصلی میان دموکراسی و پوپولیسم آشکار شده باشد: یکی اکثریتها را قادر میسازد تا قدرت را به نمایندگانی واگذار کنند که اعمالشان ممکن است با انتظارات یا خواستههای اکثریت شهروندان مطابقت داشته یا نداشته باشد؛ دیگری وانمود میکند که از هیچیک از کارهای دولت پوپولیستی نباید انتقاد کرد زیرا مطابق با خواستهی «مردم» عمل کرده است. یکی میپذیرد که نظرات اکثریتهای متغیر، مصون از خطا و بیچونوچرا نیست؛ دیگری تصور میکند که موجودیت همگونی ورای همهی نهادها وجود دارد که هویت و نظراتش را میتوان به طور کامل ارائه داد. یکی میپذیرد که مردم از افراد تشکیل شدهاند، و در نهایت (در انتخابات) تنها اعداد مهم است؛ دیگری این را مسلم میپندارد که «ذاتی» کموبیش مرموز وجود دارد، و حتی تعداد زیادی از افراد (حتی اکثریتها) نمیتوانند آن ذات را به درستی نشان دهند. یکی میپذیرد که تصمیماتی که با رعایت رویههای دموکراتیک گرفته میشوند به این معنا «اخلاقی» نیستند که هر گونه مخالفتی با آنها غیراخلاقی به شمار رود؛ دیگری تصور میکند که حتی در صورت اختلاف نظرِ شدید دربارهی اخلاقیات (و سیاست)، تنها یک تصمیم واقعاً اخلاقی وجود دارد. سرانجام – و از همه مهمتر – این که یکی میپذیرد که «مردم» را هرگز نمیتوان به صورتی غیرنهادینه نشان داد و، به طور خاص، قبول میکند که اکثریت (و حتی «اکثریت چشمگیر»، اصطلاح محبوب ولادیمیر پوتین) پارلمان با «مردم» فرق دارد و نمیتواند به اسم مردم حرف بزند؛ دیگری دقیقاً خلاف این را قبول دارد.
بنابراین، ممکن است به نظر برسد که دموکراسیِ نمایندگی میتواند بدون توسل به «مردم» موفق شود. اما آیا این تصور درست است؟ آیا چنین تصوری عیب و ایرادی ندارد؟ یا این که میتوان همهی دغدغههای موجه دموکراتیک (دربارهی مشارکت بیشتر، یا مشورت بهتر، یا بدرفتاری با اکثریت در نظام سرمایهداری معاصر در غرب) را طوری بازتعریف کرد که دیگر به «مردم» نیاز نباشد؟به نظرم چنین دغدغههایی را میتوان بازتعریف کرد – اما ممکن است کشش نداشته باشند، نه به این علت که «مردم» ناپدید شدهاند بلکه چون چیز دیگری درست جلوی چشمهایمان محو میشود: دموکراسی حزبی.[3]
Michael Garguilo
زمانی احزاب میان جامعهی کثرتگرا و نظام سیاسی میانجیگری میکردند، نظامی که دیر یا زود باید تصمیمات لازمالاجرایی میگرفت که همه را خشنود نمیکرد. حتی «بازندگان» هم باید رضایت میدادند، البته با اطمینان از این که به طور معقول این امکان وجود داشت که در آینده برنده شوند. به بیان ساده، «دموکراسی» نظامی است که در آن میدانید ممکن است ببازید، اما در عین حال میدانید که همیشه نخواهید باخت. احزاب دولتها و اپوزیسیون قانونی را تشکیل میدادند؛ نفس وجود آنها به عنوان «اجزا»ی قانونی (و نه «کل») معنایی ضدپوپولیستی داشت. این امر حتی در مورد احزاب «فراگیر» بزرگی هم که خود را «احزاب مردم» یا Volksparteien میخواندند، صادق بود؛ با این که اسمشان پوپولیستی به نظر میرسید، هرگز ادعا نمیکردند که کل مردم را به طور انحصاری نمایندگی میکنند. این احزاب دو یا چند برداشت رقیب از «مردم» ارائه میدادند، تفاوتهای میان آنها را پررنگ میکردند، اما در عین حال یکدیگر را قانونی میشمردند. (این رهیافت به ویژه در کشورهایی جذابیت داشت که جنگ داخلی را از سر گذرانده و سرانجام نیاز به همزیستی را به رسمیت شناخته بودند. برای مثال، میتوان به اتریش اشاره کرد که «سرخها»ی سوسیالیست و «سیاهان» کاتولیکِ محافظهکار مجبور بودند که به شرایط منصفانهای برای همزیستی در فضای سیاسی واحدی دست یابند.) به اختصار میتوان گفت که احزاب نمایندهی کثرت، و نظامهای حزبی نمادِ وحدت بودند.
امروز بسیاری از شاخصها حاکی از آن است که دیگر نه احزاب و نه نظامهای حزبی وظایف خود را انجام نمیدهند. پژوهشگران نشان دادهاند که پوپولیسم در جاهایی قوی است که نظامهای حزبی ضعیفی دارند. هرجا نظامهای حزبیِ سابقاً منسجم و محکم فرو پاشیدهاند، شانس پوپولیستها آشکارا افزایش یافته است: برای مثال، در اوایل دههی 1990، فروپاشی نظام حزبی در ایتالیا سرانجام به ظهور سیلویو برلوسکونی انجامید. به نظر کِلسِن، دموکراسی در دوران مدرن تنها میتواند به معنای دموکراسی حزبی باشد؛ اگر حق با او باشد، در این صورت فروپاشی آهستهی احزاب و نظامهای حزبی یک مسئلهی تجربی جزئی نیست. این امر بر بقای خود دموکراسی تأثیر میگذارد، از جمله بر این که از آرمان دموکراسی یعنی ایجاد احساس هویت و عاملیت جمعی در اجتماعات سیاسی چه باقی میماند.
برگردان: عرفان ثابتی
یان ورنر-مولر پژوهشگر و استاد علوم سیاسی در دانشگاه پرینستون در آمریکا است. آنچه خواندید برگردانِ بخشی از فصل سومِ این کتاب اوست:
Jan-Werner Müller, What is Populism?, (Philadelphia: University of Pennsylvania Press, 2016).
[1] Christopher H. Achen and Larry M. Bartels, Democracy for Realists (Princeton, NJ: Princeton University Press, 2016).
[2] Josiah Ober, ‘The Original Meaning of Democracy’, in Constellations, vol. 15 (2008), pp. 3-9.
لازم نیست نکات معمولی دربارهی حذف زنان، بردگان، و خارجیها را تکرار کنم.
[3] Peter Mair, Ruling the Void: The Hollowing of Western Democracy (New York:
شیرین سمیعی: مصدق روانت شاد - یادی از گذشتهشیرین سمیعی: مصدق روانت شاد - یادی از گذشته
با خواندن نامه او روزی را در احمد آباد به یاد آوردم و تمام صحنه های آن روز را باری دگر به چشم دیدم. بعد از ظهری بود، من بودم و او. درون حیاط نشسته بودیم و گپ می زدیم، لابد در باره ملی شدن نفت، چون با افسردگی، رو به من کرد و گفت: چه فایده! امروز می بینم که متآسفانه تمام این زحمات بیهوده بود و به هدر رفت! به زودی داستانش هم فراموش خواهد شد!
طنین صدایش همچنان در گوشم است و قیافه غمزده اش در برابر دیدگان من. به او گفتم: نه، این طور نیست، باور کنید این طور نیست که شما می پندارید، شما بین مردم نیستید و از بیرون خبر ندارید و نمی دانید آنها چه می اندیشند و بین خودشان چه می گویند. و به او از دیده ها و شنیده های خودم گفتم و گفتم: من یقین دارم و شما هم یقین بدانید بذری را که بر این سرزمین و در دل مردمش کاشته اید روزی به بار خواهد نشست! مطمئن باشید. نمی دانم کی، ولی می دانم زحمات شما و یارانتان بیهوده نبود و به هدر نرفته است و نخواهد رفت!
مصدق، روانت شاد! با خواندن نوشته ی این آقای دکتر و نوشته دیگرش دانستم که من درست می اندیشیدم! و چو همیشه با خود گفتم: مصدق چه نازنین مردی بود و من چه سعادتمند زنی که توانستم او را از نزدیک ببینم و بشناسم و با او همصحبت شوم!
در نامه دکتر محسنیان می خوانیم: « … بطور کلی گفته ها و و نوشته ها در باره ی دکتر مصدق و نخست وزیری ایشان و ملی کردن صنعت نفت فراوان است و این که این آقا، مصدق چه کاری کرد و چه نکرد و چه می بایست بکند. متآسفانه، به نظر نویسنده ی این سطور از بزرگترین خدمت مصدق به جامعه و به فرهنگ ایران سخنی در میان نیست. دلیل آن هم این که این سخن وران و نویسندگان یا بزرگ شده ی آبادان نبوده اند و یا با مسائل روحی و روانی آشنایی نداشته اند. این جاست که با اجازه خوانندگان با کمال فروتنی اظهار می دارم که ملی کردن نفت در ردیف کوچکترین خدمات مصدق به جامعه ایرانی بود و چه بسا که در ردیف آخر خدمات ایشان قرار دارد. به جدول زیر توجه فرمایید.
۴ - ملی کردن صنعت نفت در سراسر کشور
۳ - تآمین استقلال ایران پس از سالها فرمانبری از استعمار انگلیس
۲ - آزادی بیان و احزاب، حتی حزب های مخالف از جمله حزب توده
۱ ـ به عقیده این روان پزشک پرورش یافته ی شهر نفت، بزرگترین خدمت مصدق تغییر کلی فرهنگ استعماری و روح و روان استعمار خورده ی ایرانی بود.
تاریخ چند هزارساله ایران، قهرمانان بسیاری به جامعه تقدیم کرده است. در این میان نام سه تن از آنان، تا ابد همچون خورشیدی بر پیشانی تاریخ خواهد درخشید. کورش بزرگ، وبه تمام کبیر … و چه خوش گفت فردوسی پاکزاد، که تمدن لگدکوفته ما را زنده کرد … و اما در مورد قهرمان سومی، بایستی چند کلمه از آبادان و خوزستان، قبل از ظهور مصدق صحبت کنم که استعمار انگلیس را با جان و دل پذیرفته بود. کارگران نفت، انگلیسی ها را «صاحاب» خطاب می کردند و کارمندان را « Sir »
استعمار مکار انگلیس جامعه استعمار زده هند را به خوزستان وارد کرده بود و از آنجا به حکومت مرکزی در تهران. مردم بعد از نماز و روزه به جان اربابان انگلیسی دعا می کردند که نفت را از دل خاک بیرون کشیده و نان بر سفره آنان گذاشته است.
با پا به میدان گذاشتن قهرمانی به نام محمد مصدق و آغاز مبارزه ی نفت اوضاع به کلی تغییر کرد. مردم بزدل و ترسو که از ترس باد با هر دو دست به کلاه خود چسبیده بودند، کفن پوشیده و در مقابل ناو جنگی موریس در کنار شط به رژه رفتن پرداختند. ناو جنگی موریشس در برابر آبادان در آب های عراق لنگر انداخته بود. مصدق گرد ترس و خودکوچک بینی در مقابل اربابان خارجی را برای همیشه از روحیه ایرانی زدود و به ملت ما غرور و افتخار داد. آبادان هرگز روز ۱۱ مهر ۱۳۳۱ ، روزی که اربابان انگلیسی به دریا ریخته شدند را فراموش نخواهد کرد. آفرین بر این پیرمرد سرسخت که من به نوبه ی خود تا ابد مدیون او هستم. هیچ آموزگاری بیش از مصدق بر روح و روان این دانش آموز سابق دبیرستان رازی آبادان اثر نداشته است و چه بسا که این زبان حال اکثریت قریب به اتفاق مردم ایران منهای گروه توده ـ نفتی است.»
البته در شماره های دیگر این فصلنامه هم نوشته هایی در باره مصدق بود. از جمله نوشته ای از دکتر رزاییان که تمام تیره روزی ایران، حتی انقلاب اسلامی و فرار شاهانه را هم به پای مصدق نوشته بود، و پاسخ دکتر هوشنگ گیلک به این آقای دکتر، در رد فرمایشات شان!
خوشبختانه، به رغم نوشته های جوروواجوری که در باره مصدق نوشته اند و می نویسند، می بینیم و می خوانیم که هستند هنوز کسانی که همچنان پاس او را می دارند و ارزش کارش را می دانند. و این شاه و دارودسته اش بودند که ارجش را ندانستند، و دیدیم چه سان کشور را به امان خدا رها کردند و گریختند و سرنگون شدند، و امروز می کوشند که با مصاحبه و بزرگداشت و نطق و خطابه آب های رفته را به جوی بازگردانند! مصاحبه های شهبانو که تا به امروز جز این که این خاندان جلیل را بی ارزش تر کند ثمره ای نداشت. و از رضا شاه دوم هم نگوییم … که نه تنها حکومت، بلکه سلطنت هم مایه ای می خواهد!
اشتراک در:
پستها (Atom)