با پوپولیستها چه کنیم؟
اگر این قدر بدیهی است که پوپولیستها همیشه اقتدارگرایانِ بالفطرهای هستند که احتمالاً به نظامهای دموکراتیک به شدت آسیب میرسانند، چرا اصلاً کسی از آنها حمایت میکند؟ آیا این واقعیت که رهبران پوپولیست میلیونها هوادار در بسیاری از کشورها دارند گواه آن است که این میلیونها نفر شخصیتی اقتدارگرا دارند (یکی از همان تشخیصهای روانشناختیای که در فصل اول به آن پرداختیم)؟
آیا چنین شمار فراوانی از هممیهنان ما بالقوه حاضرند که ما را حذف کنند، اگر به نظرشان با تصور آنها از «آمریکاییهای واقعی» مطابقت نداشته باشیم؟ در این فصل، میخواهم زندگی را بر لیبرال-دموکراتها کمی تلختر کنم، همانهایی که شاید وسوسه شده باشند که پوپولیسم را از لحاظ نظری نادیده بگیرند (و صرفاً آن را مشکلی تجربی بشمارند که باید به طریقی با آن برخورد کرد). خواهم گفت که جذابیت پوپولیسم معلولِ چیزی است که نوربرتو بابیو، نظریهپرداز ایتالیایی دموکراسی، «خلف وعدههای دموکراسی» میخواند. همچنین میخواهم نشان دهم چگونه به نظر میرسد که پوپولیسم مشکلی را حل میکند که دموکراسی لیبرالی برای آن پاسخی واقعی ندارد –یعنی مشکل تعریف «مردم». سپس سعی خواهم کرد تا توضیح دهم که شرایط تاریخی خاصی در آمریکا و اروپا به غلیان کنونی پوپولیسم کمک کرده است. سرانجام، پیشنهادهایی ارائه میدهم که بهترین راه حرف زدن با – و نه فقط دربارهی – پوپولیستها چیست، بی آن که مثل آنها حرف بزنیم.
پوپولیسم و خُلف وعدههای دموکراسی
چگونه میتوان جذابیت پوپولیسم را توضیح داد؟ بیتردید، کسانی که از حامیپروری و قانونمداریِ تبعیضآمیز سود میبرند پوپولیسم را دوست خواهند داشت. اما به نظرم میتوان موفقیت پوپولیسم را ناشی از خلف وعدههای دموکراسی هم دانست، یعنی نقض آن وعدههایی که تحققشان در جوامع ما به تعبیری ناممکن است. کسی هرگز به طور رسمی چنین وعدههایی نداده است. این وعدهها بیشتر شبیه چیزی هستند که گاهی «نظریهی عامیانهی دموکراسی» میخوانند،[1] یا تصوراتی که نه تنها عامل جذابیت دموکراسی در دنیای مدرن بلکه عامل ناکامیهای ادواری آن هستند.
به بیان ساده، وعدهی بسیار مهم این است که مردم میتوانند حکومت کنند. حداقل به طور نظری، پوپولیستها ادعا میکنند که کل مردم نه تنها ارادهای مشترک و یکپارچه دارند بلکه همچنین میتوانند حکومت کنند، به این معنا که نمایندگانِ برحق میتوانند به اصطلاح دستور آمرانهی مردم را اجرا کنند. بسیاری از تصورات اولیه دربارهی دموکراسی را میتوان چنین خلاصه کرد: دموکراسی یعنی خودگردانی، و کمال مطلوب این است که نه تنها اکثریت بلکه همه حکومت کنند. حتی در آتنِ دموکراتیک، این کلِ داستان نبود؛ اما آتن تا جایی که در تصور میگنجد به دموکراسی نزدیک شد، به این معنا که احساس قابلیت جمعی را پرورش داد و شهروندان واقعاً به کنش جمعی پرداختند (اما نباید از یاد برد که آتنیها میدانستند که شهروندان به نوبت حاکم و محکوم خواهند بود – دموکراسی بدون گردش صحیحِ قدرت وجود ندارد).[2] باید خیلی کندذهن بود تا جذابیت چنین تصوری از تسلط جمعی بر سرنوشتِ خود را ندید و، با توجه به تحقق نیافتن این تصور، طبیعی است که افراد احساس افسردگی کنند.
پوپولیستها طوری سخن میگویند که «گویی» چنین وعدههایی را میتوان عملی کرد. آنها طوری حرف میزنند و رفتار میکنند که گویی مردم میتوانند نظر واحد، ارادهی واحد، و بنابراین خواستهی شفافِ واحدی داشته باشند. آنها طوری سخن میگویند و رفتار میکنند که گویی مردم متحدند – و هر اپوزیسیونی، البته اگر به وجودش اقرار کنند، به زودی از بین خواهد رفت. آنها طوری حرف میزنند که گویی مردم، تنها اگر به نمایندگانِ برحق قدرت دهند، میتوانند زمام سرنوشت خود را کاملاً به دست گیرند. بیتردید، آنها به معنای دقیق کلمه دربارهی قابلیت جمعی مردم سخن نمیگویند و وانمود نمیکنند که مردم میتوانند واقعاً خودشان مناصب حکومتی را اشغال کنند. همان طور که تأکید کردهام، پوپولیسم تنها در بستر دموکراسیِ نمایندگی معنا دارد.
تا حالا باید تفاوت اصلی میان دموکراسی و پوپولیسم آشکار شده باشد: یکی اکثریتها را قادر میسازد تا قدرت را به نمایندگانی واگذار کنند که اعمالشان ممکن است با انتظارات یا خواستههای اکثریت شهروندان مطابقت داشته یا نداشته باشد؛ دیگری وانمود میکند که از هیچیک از کارهای دولت پوپولیستی نباید انتقاد کرد زیرا مطابق با خواستهی «مردم» عمل کرده است. یکی میپذیرد که نظرات اکثریتهای متغیر، مصون از خطا و بیچونوچرا نیست؛ دیگری تصور میکند که موجودیت همگونی ورای همهی نهادها وجود دارد که هویت و نظراتش را میتوان به طور کامل ارائه داد. یکی میپذیرد که مردم از افراد تشکیل شدهاند، و در نهایت (در انتخابات) تنها اعداد مهم است؛ دیگری این را مسلم میپندارد که «ذاتی» کموبیش مرموز وجود دارد، و حتی تعداد زیادی از افراد (حتی اکثریتها) نمیتوانند آن ذات را به درستی نشان دهند. یکی میپذیرد که تصمیماتی که با رعایت رویههای دموکراتیک گرفته میشوند به این معنا «اخلاقی» نیستند که هر گونه مخالفتی با آنها غیراخلاقی به شمار رود؛ دیگری تصور میکند که حتی در صورت اختلاف نظرِ شدید دربارهی اخلاقیات (و سیاست)، تنها یک تصمیم واقعاً اخلاقی وجود دارد. سرانجام – و از همه مهمتر – این که یکی میپذیرد که «مردم» را هرگز نمیتوان به صورتی غیرنهادینه نشان داد و، به طور خاص، قبول میکند که اکثریت (و حتی «اکثریت چشمگیر»، اصطلاح محبوب ولادیمیر پوتین) پارلمان با «مردم» فرق دارد و نمیتواند به اسم مردم حرف بزند؛ دیگری دقیقاً خلاف این را قبول دارد.
بنابراین، ممکن است به نظر برسد که دموکراسیِ نمایندگی میتواند بدون توسل به «مردم» موفق شود. اما آیا این تصور درست است؟ آیا چنین تصوری عیب و ایرادی ندارد؟ یا این که میتوان همهی دغدغههای موجه دموکراتیک (دربارهی مشارکت بیشتر، یا مشورت بهتر، یا بدرفتاری با اکثریت در نظام سرمایهداری معاصر در غرب) را طوری بازتعریف کرد که دیگر به «مردم» نیاز نباشد؟به نظرم چنین دغدغههایی را میتوان بازتعریف کرد – اما ممکن است کشش نداشته باشند، نه به این علت که «مردم» ناپدید شدهاند بلکه چون چیز دیگری درست جلوی چشمهایمان محو میشود: دموکراسی حزبی.[3]
Michael Garguilo
زمانی احزاب میان جامعهی کثرتگرا و نظام سیاسی میانجیگری میکردند، نظامی که دیر یا زود باید تصمیمات لازمالاجرایی میگرفت که همه را خشنود نمیکرد. حتی «بازندگان» هم باید رضایت میدادند، البته با اطمینان از این که به طور معقول این امکان وجود داشت که در آینده برنده شوند. به بیان ساده، «دموکراسی» نظامی است که در آن میدانید ممکن است ببازید، اما در عین حال میدانید که همیشه نخواهید باخت. احزاب دولتها و اپوزیسیون قانونی را تشکیل میدادند؛ نفس وجود آنها به عنوان «اجزا»ی قانونی (و نه «کل») معنایی ضدپوپولیستی داشت. این امر حتی در مورد احزاب «فراگیر» بزرگی هم که خود را «احزاب مردم» یا Volksparteien میخواندند، صادق بود؛ با این که اسمشان پوپولیستی به نظر میرسید، هرگز ادعا نمیکردند که کل مردم را به طور انحصاری نمایندگی میکنند. این احزاب دو یا چند برداشت رقیب از «مردم» ارائه میدادند، تفاوتهای میان آنها را پررنگ میکردند، اما در عین حال یکدیگر را قانونی میشمردند. (این رهیافت به ویژه در کشورهایی جذابیت داشت که جنگ داخلی را از سر گذرانده و سرانجام نیاز به همزیستی را به رسمیت شناخته بودند. برای مثال، میتوان به اتریش اشاره کرد که «سرخها»ی سوسیالیست و «سیاهان» کاتولیکِ محافظهکار مجبور بودند که به شرایط منصفانهای برای همزیستی در فضای سیاسی واحدی دست یابند.) به اختصار میتوان گفت که احزاب نمایندهی کثرت، و نظامهای حزبی نمادِ وحدت بودند.
امروز بسیاری از شاخصها حاکی از آن است که دیگر نه احزاب و نه نظامهای حزبی وظایف خود را انجام نمیدهند. پژوهشگران نشان دادهاند که پوپولیسم در جاهایی قوی است که نظامهای حزبی ضعیفی دارند. هرجا نظامهای حزبیِ سابقاً منسجم و محکم فرو پاشیدهاند، شانس پوپولیستها آشکارا افزایش یافته است: برای مثال، در اوایل دههی 1990، فروپاشی نظام حزبی در ایتالیا سرانجام به ظهور سیلویو برلوسکونی انجامید. به نظر کِلسِن، دموکراسی در دوران مدرن تنها میتواند به معنای دموکراسی حزبی باشد؛ اگر حق با او باشد، در این صورت فروپاشی آهستهی احزاب و نظامهای حزبی یک مسئلهی تجربی جزئی نیست. این امر بر بقای خود دموکراسی تأثیر میگذارد، از جمله بر این که از آرمان دموکراسی یعنی ایجاد احساس هویت و عاملیت جمعی در اجتماعات سیاسی چه باقی میماند.
برگردان: عرفان ثابتی
یان ورنر-مولر پژوهشگر و استاد علوم سیاسی در دانشگاه پرینستون در آمریکا است. آنچه خواندید برگردانِ بخشی از فصل سومِ این کتاب اوست:
Jan-Werner Müller, What is Populism?, (Philadelphia: University of Pennsylvania Press, 2016).
[1] Christopher H. Achen and Larry M. Bartels, Democracy for Realists (Princeton, NJ: Princeton University Press, 2016).
[2] Josiah Ober, ‘The Original Meaning of Democracy’, in Constellations, vol. 15 (2008), pp. 3-9.
لازم نیست نکات معمولی دربارهی حذف زنان، بردگان، و خارجیها را تکرار کنم.
[3] Peter Mair, Ruling the Void: The Hollowing of Western Democracy (New York:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر