۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

Neda's Mother; They didn't Allow us ta have a memorial for 2nd anniversa...

نامه ای زیبا و درد دلی دردناک از طرف شریف پسر کوچک صابر خطاب به پدرش نوشته شده

 نامه ای زیبا و درد دلی دردناک از طرف شریف پسر کوچک صابر خطاب به پدرش نوشته شده
خداوند زيباترين تراژدي را براي مرگت نوشت
امروز دوشنبه است و روز ملاقات با شما. در سالن انتظار چندين نفر كه شما محرم رازهايشان بوده‏ايد پيش ما آمده و دردِ دل مي‏كنند. يك دختر جوان به ما مي‏گويد، پدرم 5 ساله كه زندانه و حكمش اعدامه، يك مرد جوان مي‏گويد اين آخرين ملاقتمه و پدرم قراره دو روز ديگه اعدام بشه.
من با تمام وجود براي آنها متاسف شدم و به ناگاه صدايي ترسناك از قلبم براي تو درآمد و هراسانم كرد. اما عقلم پاسخ داد: "پدرِ تو فردي اسم و رسم دارِ و هيچكس نمي‏تونه بهش حتي دست بزنه و چه برسه كه مثل اين افراد زجر كشيده‏ي گمنام، بكشنش".
اما اي دل غافل
بعد از يك ساعت اسم‏ها را مي‏خوانند، پرده‏هاي مندرس بالا مي‏روند و پدرم وارد مي‏شود. همه برايش دست تكون مي‏دن. مثل هميشه اول مي‏رود با همه خوش و بش مي‏كند. بعد مي‏آيد پيش ما اما مثل هميشه چهره‏اش با طراوت نيست و غمي در چشمانش پيداست.
پدر نشست و گوشي را برداشت. به من گفت چرا اين جوري هستي؟ گفتم هيچي ولي بابا خوش به حالت نبودي، ‌نبودي و صحنه هايي رو كه ما ديديمو، نديدي. با تعجب نگاهم كرد، گفتم بابا مهندس فوت شده. چشمان بغض آلودش من رو همراهي مي‏كرد.
گفتم خودشون زير تابوت رو گرفتن، خودشون دفنش كردن و خودشون هم صلوات مي‏فرستادند و مي‏خنديدن. گفتم بابا يك چيزي بگم ناراحت نمي‏شي؟ گفت نه بگو باباجان، بابا سرمزارِ مهندس به حنيف گفتم الان دارم بيست سال ديگه بابامون رو مي بينم كه همين انسان هاي با تقوا با همين شرايط فجيع و اسف‏بار دفنش مي‏كنند. بابام گفت حالا چرا بيست سال ديگه؟ با خنده گفتم آخه خوب تو جووني، تازه 52 سالته؛ خنديد و گفت ادامه بده، گفتم ساعت يازده صبح به ما خبر دادن كه هاله خانم كشته شده، اشك‏هاي پدرم كه تا به حال مجال ديدنشان را نداشتم از چشمان زيبايش سرازير شد و با بغض گفت "خيلي نامردن".
بعد مامان گوشي رو گرفت، گفت: هدي جان اعتصابت رو بشكن، هدي جان من مريضم؛ يك كاري كن بياي بيرون و از من مراقبت كني. پدرم در جواب گفت: "فريده جان عزيزم، من اينجا دستم بسته است. اين تنها كاريه كه مي تونم بكنم. من اينجا خيلي متاثرم و اعتصاب غذا يك كم آرومترم كرده".
گفتي "شريف جان تندروي نمي‏كنم آخه من كه خواسته اي براي خودم ندارم. فقط براي اعتراضه، شايد بتونم جلوي اين جور كارها را بگيرم، هر وقت احساس كنم حالم بده، به خاطر شماها اعتصابم رو مي‏شكنم. بعدش تازه يادت نيست پارسال من سه ماه متوالي روزه گرفتم، الانم روزي 50 دقيقه در حياط كوچك زندان مي‏دَوم".
پسرك اعلام مي كنه وقت تمام است خداحافظي كنيد. با خنده تو پرده رفت پايين و تو گفتي مواظب مامانتون باشيد. و خداحافظي آخر رو از پشت پرده با ما كردي و رفتي در حصارت جاي گرفتي، ما رفتيم خونه و به زندگي روزمره مان ادامه داديم. هفته به پايان رسيد و جمعه شد.
جمعه شب مامان با فريادي بلند خواب را از ما ربود. گفت خواب خيلي بدي از باباتون ديدم. من هم با خنده گفتم مامان جان چيزي نيست، ‌بابا رو كه نمي‏تونن كاريش كنن، ولي خوب پدر جان، من كه علم غيب نداشتم كه تو همون ساعت كشته شدي، آخه هيچ كس به ما نگفت تو رفتي.
شنبه هم با خيالي آسوده گذشت و يكشنبه رسيد. من و مامان و حنيف رفتيم سركار، ساعت ده صبح شد. يك خانم روزنامه نگار زنگ زد و گفت آقاي صابر مرده!! من هم با عصبانيت تمام گفتم خانم متوجه هستيد چي مي‏گيد و تلفن را قطع كردم. ديگه موج تلفن‏ها شدت گرفت. حنيف راه افتاد بره بيمارستان ببينه كه حرفها دروغه و تكذيبش كنه، ساعت يازده صبح برادر عزيزم زنگ زد گفت: "جسد بابا رو ديدم. بابا از جمعه توي سردخونه است"، با خنده گفتم حنيف جان چيزي خوردي يا ديوونه شدي!؟ با گريه گفت: "نه شريف جان به خدا راسته، بابا رو بالاخره كشتن، شريف جان مرد باش برو دنبال مامان بياين بيمارستان مدرس".
خنده من، اول تبديل به بغض شد و بعد سكوت و مرور خاطرات و بعد اشك و ماتم. خلاصه پدر عزيزم الانه كه بيست دقيقه ملاقات كابيني‏مون تموم بشه، من رفتم بيمارستان ديدم مامانم نشسته ولي گريه نمي‏كنه، با صداي بلند گفتم خدايا شكرت همش دروغ بود، ولي به اين فكر نكردم كه مامانم اصلا اين جور وقت‏ها گريه نمي كنه، براي هاله هم اصلاً گريه نكرد. بعد آقا لطفي رو ديدم كه زارزار گريه مي‏كرد. پدر جان تا حالا گريه‏اش را نديده بودم.
من با حيرت مردم را مي‏ديدم و تو دلم مي‏گفتم اينها ديوانه شدن. بهترين دوستم آمد و با گريه من رو بغل كرد. بعد من كم كم داشت باورم مي‏شد. رفتم پيش مامان، گفتم مامان جان گريه كن، بابا ديگه راحت شد. ديگه نمي‏تونن ببرنش زندان، بغلش كردم و با خوشحالي تمام گفتم ديگه بازجوها مزاحم زندگي ما نمي‏شن. ولي پدر عزيزتر از جانم، گريز از اين كه همان بازجوها و همان شخص بي نام و نشاني كه هميشه در بند 2 الف سپاه در مقابل صداي بلند و رساي تو، علي‏رغم مقام بالايش سرخم مي‏كرد و سكوت از روي ناچاري را برمي‏گزيد، در سردخانه داشت از پيكر بي‏جان تو با شور و شعف عكس مي‏گرفت. تا نشان مزد دهنده‏گان با تقوا دهد و ارتقا يابد.
خلاصه پدر عزيزتر از جانم ما را با احترام تمام بردند در اتاقي در انتهاي بيمارستان، قاضي قتل گفت: "خانم صابر لطفاً شكايت‏تان را بنويسيد. اگر قصوري در مرگ شوهرتان رخ داده باشد، من عاملان آن را پيدا مي‏كنم". بعد من تو دلم گفتم عجب آدم هاي پاك و با ايماني هستند و حتما تقاص خون پدرم را مي‏گيرند. ولي 5 دقيقه بعد متوجه صداي فرياد مردم شديم كه مي‏گفتند جسد رو دارند مي‏برند. بعدش ما به سمت سردخانه دويديم. ديديم بله، دارند پيكر بي روح تو رو مي‏دزدند.
مامان رفت خودش رو گذاشت لاي در سردخانه و با فرياد گفت نمي‏شه ببريدش، جسد رو بديد به من. پدر جان تو كه حتي به نگاه‏هاي غريبه بر صورت همسرت حساس بودي، نمي‏داني چه دست‏هاي ناپاكي در آن لحظه بدن مادر مرا لمس كردند، و آنقدر بر بدنش كوفتند كه تمام دست‏ و بازوهايش كبود شد. آن افراد با تقوا وقتي ديدند مادر من اصلا اين ضربات و كوفتگي‏ها را حس نمي‏كند. ما را به ناچار بر بالاي پيكر تو بردند. پدر عزيزم تازه فهميدم مرگ واقعيتي است نزديك؛ مادر باز هم گريه نمي‏كرد.
حنيف گفت: "چرا پاي سمت چپ پدرم غرق در خون است". جماعتِ فربه فرياد زدند جاي آزمايش است. بعد من گفتم اين پارگي‏هاي درشت روي كمرش براي چيست؟ جماعت فربه خنديدن و گفتن پسرجان بعدن بهت نشون مي‏ديم، اين خراش‏ها براي چيه. پدرجان جسد غرقِ در خونت همان ابهت و طراوت هميشگي‏ات را داشت. و بدن بي‏روحت هم با قدرت تمام به آسمان نگاه مي‏كرد. اصلا انگار زنده بودي، نشستم و پيشاني نوراني اما سرد تو رو لمس كردم شايد از زمين بلند شي، ولي ديدم نه و ياد حرفت افتادم كه مي‏گفتي، "اگر خوب باشيم خدا با ماست". پدرجان آخه تو كه به كسي بدي نكردي، پس چرا پيكرت غرق در خون بر روي زمين خفته است.
قاضي قتل اصرار عجيبي براي پاره پاره كردن بدن تو داشت. مي‏گفت: "بايد جسد رو كالبد شكافي كنند، آخه شايد سم خورده باشه"، اما با حمله ما مواجه شد و با فشار جمعيت ناخودآگاه حرفش را سريع پس گرفت. مامان فرياد مي‏زد كالبد شكافي نمي‏خوام، جسد را نمي‏ذارم بدزديد. بعد مامان به زور سوار آمبولانس شد و پيكر تو رو بدون رضايت ما، روانه پزشكي قانوني كردند. البته همراه با گارد زره‏پوش و اسكورت.
پدر عزيزم چقدر بزرگي كه اين جماعت باتقوا از پيكر بدون روح تو هم اينقدر وحشت دارند. آخه شايد مثل سال 79 هنوز هم نگران براندازي‏شان توسط پيكر بدون روح تو باشند.
پدر عزيزم در پزشكي قانوني به جاي دلجويي، از ما بازجويي به عمل آمد و انتهاي بازجويي را به اينجا كشاندند كه "ما پيكر هاله را ديديم، اصلا جاي مشتي روي بدنش نبود. اون نبايد به خاطر مرگ طبيعي هاله اعتصاب غذا مي‏كرد".
قرار شد بدون رضايت ما پيكر تو را كالبدشكافي كنند و ساعت 6 عصر به ما تحويل دهند. اما به ناگاه بازجوهايت از 2 الف سپاه به صحنه خودساخته هجوم آوردند و گفتند "اجازه داده نشده، جسَدِشو صبح بيايد بگيريد". ما هم بخاطر فشار شديد و شرايط بد آنجا با تو بدرود گفتيم و به جمع دوستانت پيوستيم و آن شب فقط ناله بود و ضجه و گريه و فراوان تبريك‏هايي كه براي شهادت تو به سمت ما سرازير مي‏شد.
پدرجان صبح ساعت 8 قرار تشيع جنازه با مردم گذاشتيم، آن روز وحشتناك،‌ وضعيت روحيِ خانواده اكنون سه نفره‏مان، بسيار بد بود. اما با دلگرمي‏هاي بزرگي مواجه شديم. خيل عظيم مردم از پيرمردهاي 80 ساله تا همسران شهداي جنگ و خانواده‏هايي كه در سال‏هاي دور و نزديك به مانند ما فاجعه‏بار، داغدار شده بودند.
همه آن 2000 نفر فقط به ما تبريك مي‏گفتند و ما را در آغوش گرمشان مي‏گرفتند و از خاطره هايشان با تو مي گفتند. ما اصلا آنها را نمي‏شناختيم ولي گويي كه سال هاست در كنار ما زندگي مي‏كرده‏اند.
پنج ساعت مردم قدرشناسي كه تو عاشقانه دوستشان داشتي به انتظار ايستادند. تا اين كه مقامات اجازه دادند تو غريبانه و مظلومانه در پاركينگ محصور آمبولانس‎‏ها، به قول خودشان تشييع شوي، تمام مردم به احترام شرافت تو در برابر پيكرت زانو زده و مي‏گريستند و ما هم براي التيام زخم‏هاي چركينمان، بر پيكرت نماز مي‏خوانديم.
افراد با تقوي هم در حال فيلمبرداري از پيكر عريان و سلاخي شده تو در غسالخانه بودند. اميد كه اين فيلم‏ها در آينده‏اي بسيار نزديك به دست پرتوان مردم برسد. 20 نفر از افراد با تقوي آمدند زير تابوتت را بگيرند، اما دوستان شجاعت آنان را كنار زدند و تو را سوار آمبولانس كردند. تو را همراه با هزار زره پوش تا دندان مسلح نزد عمو مهدي در قطعه 100 بردند، پدرجان قبر خالي ات در محاصره و قبركنت هم از بازجوهايت در سپاه بود.
مامان داد مي زد: "هدي جان شهادتت مبارك"، حنيف مي‏گفت: "بابام شيره، براي شير كه گريه نمي‏كنن، همتون بخنديد". من هم مات و مبهوت ولي خوشحال از آزاديت از قفس به ناگاه چشمانم به صورت زيبا و جوانت در خاك افتاد و دنيا برايم ماه خرداد شد و علاقه وافر تو به شهادت در اين ماهِ پر خاطره.
پدرجان تو را به خاك سپرديم و ده روز از شهيد شدنت مي‏گذرد. چه شهيد شدنت براي اعتصاب باشد و چه به شهادت دوستان غيورت در زير مشت و لگد بازجويانِ باتقوا باشد. باز هم براي ما مايه افتخار و شعف است.
كشته شدن تو بدترين و يا شايد بهترين ترجيع بند براي آغاز 23 سالگي‏ام باشد. و به قول خودت: 
"به اميد ياريِ دوست، راه مردانگي را پيش گيري.
اي سخت جان
روان
پرتوان
8/3/1390
از پشت ديوارهاي اوين،
هدي"
هر روز به افتخار نام پاكت با گل رز به ديدارت مي‏آيم.
من با كمال افتخار و تمام قد در مقابل مزار بي نام و نشان و تخريب شده‏ات، مي‏ايستم و كرنش مي‏كنم و آزاديت را از زندان تن تبريك مي‏گويم.
باشد كه ديدارمان نزديك باشد
"إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ - لَيْسَ لِوَقْعَتِهَا كَاذِبَةٌ - خَافِضَةٌ رَّافِعَةٌ" (سوره واقعه)
آنگاه كه قيامت كه بودني است، واقع شود و در واقع شدن آن هيچ گونه دروغي نباشد. خداوند برخي را پست مي كند و بعضي را بالا مي برد.   
        آخرين ساعت ماه مقدس خرداد
شريف صابر

نامه ای زیبا و درد دلی دردناک از طرف شریف پسر کوچک صابر خطاب به پدرش نوشته شده خداوند زيباترين تراژدي را براي مرگت نوشت امروز دوشنبه است و روز ملاقات با شما. در سالن انتظار چندين نفر كه شما محرم رازهايشان بوده‏ايد پيش ما آمده و دردِ دل مي‏كنند. يك دختر جوان به ما مي‏گويد، پدرم 5 ساله كه زندانه و حكمش اعدامه، يك مرد جوان مي‏گويد اين آخرين ملاقتمه و پدرم قراره دو روز ديگه اعدام بشه. من با تمام وجود براي آنها متاسف شدم و به ناگاه صدايي ترسناك از قلبم براي تو درآمد و هراسانم كرد. اما عقلم پاسخ داد: "پدرِ تو فردي اسم و رسم دارِ و هيچكس نمي‏تونه بهش حتي دست بزنه و چه برسه كه مثل اين افراد زجر كشيده‏ي گمنام، بكشنش". اما اي دل غافل بعد از يك ساعت اسم‏ها را مي‏خوانند، پرده‏هاي مندرس بالا مي‏روند و پدرم وارد مي‏شود. همه برايش دست تكون مي‏دن. مثل هميشه اول مي‏رود با همه خوش و بش مي‏كند. بعد مي‏آيد پيش ما اما مثل هميشه چهره‏اش با طراوت نيست و غمي در چشمانش پيداست. پدر نشست و گوشي را برداشت. به من گفت چرا اين جوري هستي؟ گفتم هيچي ولي بابا خوش به حالت نبودي، ‌نبودي و صحنه هايي رو كه ما ديديمو، نديدي. با تعجب نگاهم كرد، گفتم بابا مهندس فوت شده. چشمان بغض آلودش من رو همراهي مي‏كرد. گفتم خودشون زير تابوت رو گرفتن، خودشون دفنش كردن و خودشون هم صلوات مي‏فرستادند و مي‏خنديدن. گفتم بابا يك چيزي بگم ناراحت نمي‏شي؟ گفت نه بگو باباجان، بابا سرمزارِ مهندس به حنيف گفتم الان دارم بيست سال ديگه بابامون رو مي بينم كه همين انسان هاي با تقوا با همين شرايط فجيع و اسف‏بار دفنش مي‏كنند. بابام گفت حالا چرا بيست سال ديگه؟ با خنده گفتم آخه خوب تو جووني، تازه 52 سالته؛ خنديد و گفت ادامه بده، گفتم ساعت يازده صبح به ما خبر دادن كه هاله خانم كشته شده، اشك‏هاي پدرم كه تا به حال مجال ديدنشان را نداشتم از چشمان زيبايش سرازير شد و با بغض گفت "خيلي نامردن". بعد مامان گوشي رو گرفت، گفت: هدي جان اعتصابت رو بشكن، هدي جان من مريضم؛ يك كاري كن بياي بيرون و از من مراقبت كني. پدرم در جواب گفت: "فريده جان عزيزم، من اينجا دستم بسته است. اين تنها كاريه كه مي تونم بكنم. من اينجا خيلي متاثرم و اعتصاب غذا يك كم آرومترم كرده". گفتي "شريف جان تندروي نمي‏كنم آخه من كه خواسته اي براي خودم ندارم. فقط براي اعتراضه، شايد بتونم جلوي اين جور كارها را بگيرم، هر وقت احساس كنم حالم بده، به خاطر شماها اعتصابم رو مي‏شكنم. بعدش تازه يادت نيست پارسال من سه ماه متوالي روزه گرفتم، الانم روزي 50 دقيقه در حياط كوچك زندان مي‏دَوم". پسرك اعلام مي كنه وقت تمام است خداحافظي كنيد. با خنده تو پرده رفت پايين و تو گفتي مواظب مامانتون باشيد. و خداحافظي آخر رو از پشت پرده با ما كردي و رفتي در حصارت جاي گرفتي، ما رفتيم خونه و به زندگي روزمره مان ادامه داديم. هفته به پايان رسيد و جمعه شد. جمعه شب مامان با فريادي بلند خواب را از ما ربود. گفت خواب خيلي بدي از باباتون ديدم. من هم با خنده گفتم مامان جان چيزي نيست، ‌بابا رو كه نمي‏تونن كاريش كنن، ولي خوب پدر جان، من كه علم غيب نداشتم كه تو همون ساعت كشته شدي، آخه هيچ كس به ما نگفت تو رفتي. شنبه هم با خيالي آسوده گذشت و يكشنبه رسيد. من و مامان و حنيف رفتيم سركار، ساعت ده صبح شد. يك خانم روزنامه نگار زنگ زد و گفت آقاي صابر مرده!! من هم با عصبانيت تمام گفتم خانم متوجه هستيد چي مي‏گيد و تلفن را قطع كردم. ديگه موج تلفن‏ها شدت گرفت. حنيف راه افتاد بره بيمارستان ببينه كه حرفها دروغه و تكذيبش كنه، ساعت يازده صبح برادر عزيزم زنگ زد گفت: "جسد بابا رو ديدم. بابا از جمعه توي سردخونه است"، با خنده گفتم حنيف جان چيزي خوردي يا ديوونه شدي!؟ با گريه گفت: "نه شريف جان به خدا راسته، بابا رو بالاخره كشتن، شريف جان مرد باش برو دنبال مامان بياين بيمارستان مدرس". خنده من، اول تبديل به بغض شد و بعد سكوت و مرور خاطرات و بعد اشك و ماتم. خلاصه پدر عزيزم الانه كه بيست دقيقه ملاقات كابيني‏مون تموم بشه، من رفتم بيمارستان ديدم مامانم نشسته ولي گريه نمي‏كنه، با صداي بلند گفتم خدايا شكرت همش دروغ بود، ولي به اين فكر نكردم كه مامانم اصلا اين جور وقت‏ها گريه نمي كنه، براي هاله هم اصلاً گريه نكرد. بعد آقا لطفي رو ديدم كه زارزار گريه مي‏كرد. پدر جان تا حالا گريه‏اش را نديده بودم. من با حيرت مردم را مي‏ديدم و تو دلم مي‏گفتم اينها ديوانه شدن. بهترين دوستم آمد و با گريه من رو بغل كرد. بعد من كم كم داشت باورم مي‏شد. رفتم پيش مامان، گفتم مامان جان گريه كن، بابا ديگه راحت شد. ديگه نمي‏تونن ببرنش زندان، بغلش كردم و با خوشحالي تمام گفتجوها مزاحم زندگي ما نمي‎‏شن. ولي پدر آخرين ساعت ماه مقدس خرداد شريف صابر

 نامه ای زیبا و درد دلی دردناک از طرف شریف پسر کوچک صابر خطاب به پدرش نوشته شده
خداوند زيباترين تراژدي را براي مرگت نوشت
امروز دوشنبه است و روز ملاقات با شما. در سالن انتظار چندين نفر كه شما محرم رازهايشان بوده‏ايد پيش ما آمده و دردِ دل مي‏كنند. يك دختر جوان به ما مي‏گويد، پدرم 5 ساله كه زندانه و حكمش اعدامه، يك مرد جوان مي‏گويد اين آخرين ملاقتمه و پدرم قراره دو روز ديگه اعدام بشه.
من با تمام وجود براي آنها متاسف شدم و به ناگاه صدايي ترسناك از قلبم براي تو درآمد و هراسانم كرد. اما عقلم پاسخ داد: "پدرِ تو فردي اسم و رسم دارِ و هيچكس نمي‏تونه بهش حتي دست بزنه و چه برسه كه مثل اين افراد زجر كشيده‏ي گمنام، بكشنش".
اما اي دل غافل
بعد از يك ساعت اسم‏ها را مي‏خوانند، پرده‏هاي مندرس بالا مي‏روند و پدرم وارد مي‏شود. همه برايش دست تكون مي‏دن. مثل هميشه اول مي‏رود با همه خوش و بش مي‏كند. بعد مي‏آيد پيش ما اما مثل هميشه چهره‏اش با طراوت نيست و غمي در چشمانش پيداست.
پدر نشست و گوشي را برداشت. به من گفت چرا اين جوري هستي؟ گفتم هيچي ولي بابا خوش به حالت نبودي، ‌نبودي و صحنه هايي رو كه ما ديديمو، نديدي. با تعجب نگاهم كرد، گفتم بابا مهندس فوت شده. چشمان بغض آلودش من رو همراهي مي‏كرد.
گفتم خودشون زير تابوت رو گرفتن، خودشون دفنش كردن و خودشون هم صلوات مي‏فرستادند و مي‏خنديدن. گفتم بابا يك چيزي بگم ناراحت نمي‏شي؟ گفت نه بگو باباجان، بابا سرمزارِ مهندس به حنيف گفتم الان دارم بيست سال ديگه بابامون رو مي بينم كه همين انسان هاي با تقوا با همين شرايط فجيع و اسف‏بار دفنش مي‏كنند. بابام گفت حالا چرا بيست سال ديگه؟ با خنده گفتم آخه خوب تو جووني، تازه 52 سالته؛ خنديد و گفت ادامه بده، گفتم ساعت يازده صبح به ما خبر دادن كه هاله خانم كشته شده، اشك‏هاي پدرم كه تا به حال مجال ديدنشان را نداشتم از چشمان زيبايش سرازير شد و با بغض گفت "خيلي نامردن".
بعد مامان گوشي رو گرفت، گفت: هدي جان اعتصابت رو بشكن، هدي جان من مريضم؛ يك كاري كن بياي بيرون و از من مراقبت كني. پدرم در جواب گفت: "فريده جان عزيزم، من اينجا دستم بسته است. اين تنها كاريه كه مي تونم بكنم. من اينجا خيلي متاثرم و اعتصاب غذا يك كم آرومترم كرده".
گفتي "شريف جان تندروي نمي‏كنم آخه من كه خواسته اي براي خودم ندارم. فقط براي اعتراضه، شايد بتونم جلوي اين جور كارها را بگيرم، هر وقت احساس كنم حالم بده، به خاطر شماها اعتصابم رو مي‏شكنم. بعدش تازه يادت نيست پارسال من سه ماه متوالي روزه گرفتم، الانم روزي 50 دقيقه در حياط كوچك زندان مي‏دَوم".
پسرك اعلام مي كنه وقت تمام است خداحافظي كنيد. با خنده تو پرده رفت پايين و تو گفتي مواظب مامانتون باشيد. و خداحافظي آخر رو از پشت پرده با ما كردي و رفتي در حصارت جاي گرفتي، ما رفتيم خونه و به زندگي روزمره مان ادامه داديم. هفته به پايان رسيد و جمعه شد.
جمعه شب مامان با فريادي بلند خواب را از ما ربود. گفت خواب خيلي بدي از باباتون ديدم. من هم با خنده گفتم مامان جان چيزي نيست، ‌بابا رو كه نمي‏تونن كاريش كنن، ولي خوب پدر جان، من كه علم غيب نداشتم كه تو همون ساعت كشته شدي، آخه هيچ كس به ما نگفت تو رفتي.
شنبه هم با خيالي آسوده گذشت و يكشنبه رسيد. من و مامان و حنيف رفتيم سركار، ساعت ده صبح شد. يك خانم روزنامه نگار زنگ زد و گفت آقاي صابر مرده!! من هم با عصبانيت تمام گفتم خانم متوجه هستيد چي مي‏گيد و تلفن را قطع كردم. ديگه موج تلفن‏ها شدت گرفت. حنيف راه افتاد بره بيمارستان ببينه كه حرفها دروغه و تكذيبش كنه، ساعت يازده صبح برادر عزيزم زنگ زد گفت: "جسد بابا رو ديدم. بابا از جمعه توي سردخونه است"، با خنده گفتم حنيف جان چيزي خوردي يا ديوونه شدي!؟ با گريه گفت: "نه شريف جان به خدا راسته، بابا رو بالاخره كشتن، شريف جان مرد باش برو دنبال مامان بياين بيمارستان مدرس".
خنده من، اول تبديل به بغض شد و بعد سكوت و مرور خاطرات و بعد اشك و ماتم. خلاصه پدر عزيزم الانه كه بيست دقيقه ملاقات كابيني‏مون تموم بشه، من رفتم بيمارستان ديدم مامانم نشسته ولي گريه نمي‏كنه، با صداي بلند گفتم خدايا شكرت همش دروغ بود، ولي به اين فكر نكردم كه مامانم اصلا اين جور وقت‏ها گريه نمي كنه، براي هاله هم اصلاً گريه نكرد. بعد آقا لطفي رو ديدم كه زارزار گريه مي‏كرد. پدر جان تا حالا گريه‏اش را نديده بودم.
من با حيرت مردم را مي‏ديدم و تو دلم مي‏گفتم اينها ديوانه شدن. بهترين دوستم آمد و با گريه من رو بغل كرد. بعد من كم كم داشت باورم مي‏شد. رفتم پيش مامان، گفتم مامان جان گريه كن، بابا ديگه راحت شد. ديگه نمي‏تونن ببرنش زندان، بغلش كردم و با خوشحالي تمام گفتم ديگه بازجوها مزاحم زندگي ما نمي‏شن. ولي پدر عزيزتر از جانم، گريز از اين كه همان بازجوها و همان شخص بي نام و نشاني كه هميشه در بند 2 الف سپاه در مقابل صداي بلند و رساي تو، علي‏رغم مقام بالايش سرخم مي‏كرد و سكوت از روي ناچاري را برمي‏گزيد، در سردخانه داشت از پيكر بي‏جان تو با شور و شعف عكس مي‏گرفت. تا نشان مزد دهنده‏گان با تقوا دهد و ارتقا يابد.
خلاصه پدر عزيزتر از جانم ما را با احترام تمام بردند در اتاقي در انتهاي بيمارستان، قاضي قتل گفت: "خانم صابر لطفاً شكايت‏تان را بنويسيد. اگر قصوري در مرگ شوهرتان رخ داده باشد، من عاملان آن را پيدا مي‏كنم". بعد من تو دلم گفتم عجب آدم هاي پاك و با ايماني هستند و حتما تقاص خون پدرم را مي‏گيرند. ولي 5 دقيقه بعد متوجه صداي فرياد مردم شديم كه مي‏گفتند جسد رو دارند مي‏برند. بعدش ما به سمت سردخانه دويديم. ديديم بله، دارند پيكر بي روح تو رو مي‏دزدند.
مامان رفت خودش رو گذاشت لاي در سردخانه و با فرياد گفت نمي‏شه ببريدش، جسد رو بديد به من. پدر جان تو كه حتي به نگاه‏هاي غريبه بر صورت همسرت حساس بودي، نمي‏داني چه دست‏هاي ناپاكي در آن لحظه بدن مادر مرا لمس كردند، و آنقدر بر بدنش كوفتند كه تمام دست‏ و بازوهايش كبود شد. آن افراد با تقوا وقتي ديدند مادر من اصلا اين ضربات و كوفتگي‏ها را حس نمي‏كند. ما را به ناچار بر بالاي پيكر تو بردند. پدر عزيزم تازه فهميدم مرگ واقعيتي است نزديك؛ مادر باز هم گريه نمي‏كرد.
حنيف گفت: "چرا پاي سمت چپ پدرم غرق در خون است". جماعتِ فربه فرياد زدند جاي آزمايش است. بعد من گفتم اين پارگي‏هاي درشت روي كمرش براي چيست؟ جماعت فربه خنديدن و گفتن پسرجان بعدن بهت نشون مي‏ديم، اين خراش‏ها براي چيه. پدرجان جسد غرقِ در خونت همان ابهت و طراوت هميشگي‏ات را داشت. و بدن بي‏روحت هم با قدرت تمام به آسمان نگاه مي‏كرد. اصلا انگار زنده بودي، نشستم و پيشاني نوراني اما سرد تو رو لمس كردم شايد از زمين بلند شي، ولي ديدم نه و ياد حرفت افتادم كه مي‏گفتي، "اگر خوب باشيم خدا با ماست". پدرجان آخه تو كه به كسي بدي نكردي، پس چرا پيكرت غرق در خون بر روي زمين خفته است.
قاضي قتل اصرار عجيبي براي پاره پاره كردن بدن تو داشت. مي‏گفت: "بايد جسد رو كالبد شكافي كنند، آخه شايد سم خورده باشه"، اما با حمله ما مواجه شد و با فشار جمعيت ناخودآگاه حرفش را سريع پس گرفت. مامان فرياد مي‏زد كالبد شكافي نمي‏خوام، جسد را نمي‏ذارم بدزديد. بعد مامان به زور سوار آمبولانس شد و پيكر تو رو بدون رضايت ما، روانه پزشكي قانوني كردند. البته همراه با گارد زره‏پوش و اسكورت.
پدر عزيزم چقدر بزرگي كه اين جماعت باتقوا از پيكر بدون روح تو هم اينقدر وحشت دارند. آخه شايد مثل سال 79 هنوز هم نگران براندازي‏شان توسط پيكر بدون روح تو باشند.
پدر عزيزم در پزشكي قانوني به جاي دلجويي، از ما بازجويي به عمل آمد و انتهاي بازجويي را به اينجا كشاندند كه "ما پيكر هاله را ديديم، اصلا جاي مشتي روي بدنش نبود. اون نبايد به خاطر مرگ طبيعي هاله اعتصاب غذا مي‏كرد".
قرار شد بدون رضايت ما پيكر تو را كالبدشكافي كنند و ساعت 6 عصر به ما تحويل دهند. اما به ناگاه بازجوهايت از 2 الف سپاه به صحنه خودساخته هجوم آوردند و گفتند "اجازه داده نشده، جسَدِشو صبح بيايد بگيريد". ما هم بخاطر فشار شديد و شرايط بد آنجا با تو بدرود گفتيم و به جمع دوستانت پيوستيم و آن شب فقط ناله بود و ضجه و گريه و فراوان تبريك‏هايي كه براي شهادت تو به سمت ما سرازير مي‏شد.
پدرجان صبح ساعت 8 قرار تشيع جنازه با مردم گذاشتيم، آن روز وحشتناك،‌ وضعيت روحيِ خانواده اكنون سه نفره‏مان، بسيار بد بود. اما با دلگرمي‏هاي بزرگي مواجه شديم. خيل عظيم مردم از پيرمردهاي 80 ساله تا همسران شهداي جنگ و خانواده‏هايي كه در سال‏هاي دور و نزديك به مانند ما فاجعه‏بار، داغدار شده بودند.
همه آن 2000 نفر فقط به ما تبريك مي‏گفتند و ما را در آغوش گرمشان مي‏گرفتند و از خاطره هايشان با تو مي گفتند. ما اصلا آنها را نمي‏شناختيم ولي گويي كه سال هاست در كنار ما زندگي مي‏كرده‏اند.
پنج ساعت مردم قدرشناسي كه تو عاشقانه دوستشان داشتي به انتظار ايستادند. تا اين كه مقامات اجازه دادند تو غريبانه و مظلومانه در پاركينگ محصور آمبولانس‎‏ها، به قول خودشان تشييع شوي، تمام مردم به احترام شرافت تو در برابر پيكرت زانو زده و مي‏گريستند و ما هم براي التيام زخم‏هاي چركينمان، بر پيكرت نماز مي‏خوانديم.
افراد با تقوي هم در حال فيلمبرداري از پيكر عريان و سلاخي شده تو در غسالخانه بودند. اميد كه اين فيلم‏ها در آينده‏اي بسيار نزديك به دست پرتوان مردم برسد. 20 نفر از افراد با تقوي آمدند زير تابوتت را بگيرند، اما دوستان شجاعت آنان را كنار زدند و تو را سوار آمبولانس كردند. تو را همراه با هزار زره پوش تا دندان مسلح نزد عمو مهدي در قطعه 100 بردند، پدرجان قبر خالي ات در محاصره و قبركنت هم از بازجوهايت در سپاه بود.
مامان داد مي زد: "هدي جان شهادتت مبارك"، حنيف مي‏گفت: "بابام شيره، براي شير كه گريه نمي‏كنن، همتون بخنديد". من هم مات و مبهوت ولي خوشحال از آزاديت از قفس به ناگاه چشمانم به صورت زيبا و جوانت در خاك افتاد و دنيا برايم ماه خرداد شد و علاقه وافر تو به شهادت در اين ماهِ پر خاطره.
پدرجان تو را به خاك سپرديم و ده روز از شهيد شدنت مي‏گذرد. چه شهيد شدنت براي اعتصاب باشد و چه به شهادت دوستان غيورت در زير مشت و لگد بازجويانِ باتقوا باشد. باز هم براي ما مايه افتخار و شعف است.
كشته شدن تو بدترين و يا شايد بهترين ترجيع بند براي آغاز 23 سالگي‏ام باشد. و به قول خودت: 
"به اميد ياريِ دوست، راه مردانگي را پيش گيري.
اي سخت جان
روان
پرتوان
8/3/1390
از پشت ديوارهاي اوين،
هدي"
هر روز به افتخار نام پاكت با گل رز به ديدارت مي‏آيم.
من با كمال افتخار و تمام قد در مقابل مزار بي نام و نشان و تخريب شده‏ات، مي‏ايستم و كرنش مي‏كنم و آزاديت را از زندان تن تبريك مي‏گويم.
باشد كه ديدارمان نزديك باشد
"إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ - لَيْسَ لِوَقْعَتِهَا كَاذِبَةٌ - خَافِضَةٌ رَّافِعَةٌ" (سوره واقعه)
آنگاه كه قيامت كه بودني است، واقع شود و در واقع شدن آن هيچ گونه دروغي نباشد. خداوند برخي را پست مي كند و بعضي را بالا مي برد.   
        آخرين ساعت ماه مقدس خرداد
شريف صابر

سرمقاله کیهان محمد خاتمی پس از بسته شدن روزنامه ها در خرداد ۶۰، کودتای علیه بنی صدر را تشویق میکند

سرمقاله کیهان محمد خاتمی پس از بسته شدن روزنامه ها در خرداد ۶۰، کودتای علیه بنی صدر را تشویق میکند



Your browser may not support display of this image.
۳۱,۰۳,۱۳۹۰
توضیح سایت انقلاب اسلامی: در زیر سرمقاله روزنامه کیهان تحت مسئولیت آقای محمد خاتمی در ۱۹ خرداد سال ۶۰ را می آوریم. در این سرمقاله آخرین سخنرانی آقای بنی صدر در همدان مورد حمله قرار گرفته است سخنرانی ایی که در تنها شماره انقلاب اسلامی پس از توقیف منتشر شد. در این سر مقاله از موتورسواران حزب الله که اسلام را در خطر دیده و علیه منتخب مردم، آقای بنی صدر با شعار مرگ بر ضد ولایت فقیه تظاهرات میکردند دلجویی می شود و تشویق به برکناری آقای بنی صدر و کامل کردن کودتا میگردد. در زیر کلیشه این سرمقاله و کلیشه صفحه اول تنها شماره انقلاب اسلامی که مخفیانه چاپ شد را ملاحظه میکنید.  
Your browser may not support display of this image.
بسم الله الرحمن الرحیم
ملت رای خود را پس گرفت
دیروز قرار بود مخالفین استبدادها و اختناقها در میدانهای شهدای انقلاب تجمع کنند. و جلوه هائی از استقامت نسل نویی را به نمایش بگذارند. هر کدامتان «روزنامه ای» باشد برای هر خانه ای که خود یک دفتر هماهنگی است! امید آن بود که این « نسل نو » ندای الگوی بزرگ خویش را لبیک گوید و عرصه خیابانها را به فریادی رسا بر علیه «غول استبداد» بدل سازد، فریاد کند که مرجعیتی نمی خواهد ولایتی را به رسمیت نمی شناسد و اسلام را نمیخواهد. امید آن بود که ۱۷ شهریور ۵۹ و ۲۲ بهمن ۵۹ دوباره تکرار شود و صدای « حمایتت می کنیم، حمایتت می کنیم» دوباره در فضا تنین افکنذ. چرا که بر اساس تحلیلهای گذشته دیگر وقت آن رسیده بود که همه چیز با مردم در میان گذاشته شود، «بن بستها» شکسته گردد و مملکت از «بحران عمومی» و «خودکامگی ها» برون آید! اما وقتی دیروز قدم به خیابان انقلاب و میدان شهدا می گذاشتی، همه توطئه (امیدها) را نقش برآب میدیدی. ورق برگشته بود . آسان که بخت برگشته است، جمعیت موج میزد، اما شعارهای دیگر میداد، حرکت بود، شوق و امید بود، خشم و نفرت بود، رقص و پایکوبی بود، نوحه و سینه زنی بود، اما به بهانه ای دیگر. تو گوئی شاه دو باره زنده شده بود و این ملت را از وجود خود و استبداد خویش رنج میداد.
به شعارها بنگرید: « اماما، اماما، برای حفظ وحدت، ساکت نشسته بودیم»
« اماما، اماما، جان بفدایت، فرمان بده تا بکنم غسل شهادت»
« تا مرگ شاه دوم، از پای ننشینم»
امام تکلیف شرعی مسلمین که خودشان در جلوی توطئه گران بایستند و با حضور واقعی خود در صحنه مخالفین با اسلام و قانون اساسی و مصوبات مجلس و شورای نگهبان را بر سر جای خود بنشانند و یا به اروپا و امریکا گسیل دارند.
چهره ها دقیقا مشخص شده بود، حنای عوامفریبی‌ها، آزادی‌خواهی‌ها و اسلام‌پناهی‌ها رنگ باخته و با سخنان صریح و کوبنده امام، منافقان از مجاهدان باز شناخته شده بودند. مردم در غالب حزب الله به خیابان‌ها آمده بودند تا تکلیف شرعی خود را در مورد  متخلفین از قانون اساسی و گروهک‌های فاسد، سرمایه‌داران مفسده جو، و آشوبگران به اجرا درآورند. بر موتورها سوار میشد، حرکت می‌کرد، پای می‌کوبید و شعار می‌داد تا منافقان و دشمنان جمهوری اسلامی را در زیر پاهای استوار خود له کند. اما در عین حال از جنگ غافل نبود. به جبهه ها می اندیشید که در آنها یاران همفکرش مردانه می جنگند و شهید می شوند و شعار می دادند:
«ارتشی و سپاهی، دو لشکر اللهی»
حرکت دیروز مردم نشانه یک واقعیت بود، واقعیتی که به هیچروی نمیتوان آنرا انکار کرد. ملت دیروز نشان داد که فرمان رهبر انقلاب را آویزه گوش خود دارد و هر مقامی را که از مسیر اسلام منحرف شود با قیام خود براه راست خواهد کشاند. به بیان دیگر، ملت دیروز با راه پیمائی و شعارهای تند خود نشان داد که رائی که داده است پشیمان است و می خواهد آنرا پس بگیرد. ملت با خروش خود ابراز کرد که رای به شخص نداده، رای به اسلام داده است و مجری قانون اساسی. با بیانی صریح اعلام کرد که شخص پرست نیست و اسلام را می خواهد.
به این شعار توجه کنید:
«همسنگر بختیار، رای ما را پس بیار»
در یک تحلیل ساده ریشه های این روی گردانی ملت را تخطی بخشی از مسئولین از چهارچوب قانون اساسی باید جستجو کرد، چرا که شعار دیروز ملت این بود:
« مصوبات مجلس مورد تائید ماست». به عبارت دیگر تا وقتی نهادهای قانونی مملکت مورد قبول باشند و در مقابل مجلس سر تسلیم فرود آید، برای ملت فرقی نمی کند که چه کسی مجری قانون اساسی باشد چرا که «قانون برای نفع ملت و جامعه است، برای نفع اشخاص و گروه ها نیست» مهم آنست که فکر دیکتاتوری در مغزها خطور نکند و نباید که روزی که امام برای اسلام احساس خطر کند و کار از نصیحت و موعظه بگذرد.
بنظر ما راهی وجود ندارد جز تمکین به قانون و پوزش از کجرویها و انحرافات گذشته. باید که سر تسلیم به قانون فرود آورد که « انبیا برای قانون آمده اند». مردم اسلام را می خواهند و اجرای قانون اساسی را که خونهای شهیدان است و این را در راه پیمائی عظیم ۱۵ خرداد نشان دادند. حضور دائمی مردم در صحنه نشان داده است که این ملت، رهبر خویش را بخوبی شناخته است و از او تبعیت می کند و هرگز هم حاضر نیست احدی را همطراز را با او تلقی کند. به عبارت دیگر اگر به کسانی احترام میگذارد، این نه بخاطر خود آنهاست، بلکه دقیقآ به نسبت حمایت از رهبری است. امامت و رهبری برای ملت ما اصل است و هر کس در مسیر این امامت که در اطاعت از قانون مجلس می یابد، قدم بگذارد مورد احترام و تقدیر مردم است. این ادعائی است که در باره بسیاری از یاران واقعی امام به اثبات رسیده است.   
روزنامه انقلاب اسلامی ۱۸ خرداد ۱۳۶۰
مقاومت شما توطئه را در هم خواهد شکست
همه جوانان در سراسر کشور باید در مقابل این قانون شکنی، بمقاومت و استقامت برخیزند
هر کدام از شما جوانان یک شماره از «انقلاب اسلامی» بشوید
پیام و کارنامه خود را به هر شکل از آن جمله نوار و اعلامیه ... به اطلاع شما خواهم رسانید
دکتر ابوالحسن بنی صدر ریاست جمهوری و فرمانده کل قوا در اجتماع پر شور مردم همدان شرکت کرد و سخنانی بشرح زیر ابراز نمود  
بسم الله الرحمان الرحیم  
خواهران و برادران عزیزم، در این لحظات جز استقامت هیچ راه دیگری برای نجات کشور نیست. شما لابد شنیدید که دیشب بر پرده تلویزیون مقدمات سانسور کامل رئیس جمهوری را فراهم آوردند و گفتند پرونده های مصدق و بختیار را از وزارت خارجه برداشته اند برای اینکه می خواسته اند یک مرکز اطلاعاتی در دفتر ریاست جمهوری ایجاد کنند. پرونده مصدق به چه کار این دفتر می آمده است؟ شما خود نیک میتوانید قضاوت کنید و امروز هم روزنامه انقلاب اسلامی و چند روزنامه دیگر را توقیف کرده اند. در شرایطی که ما هستیم و در حالیکه رادیو و تلویزیون سانسور است. روزنامه های دیگر در دست گروه انحصارطلب است، دو سه روزنامه دیگر را هم که صحبت می کردند توقیف شدند. بنابر این رئیس جمهوری دیگر وسیله ای برای اینکه فعالیت و نظرهای خود را به اطلاع شما برساند جز زبان گویای شما در اختیار ندارد.شما نسل جوان امروز و همه جوانان در سر تا سر کشور باید در مقابل این قانون شکنی آشکار به مقاومت و استقامت برخیزید و در همه جا باید بازگو کنند و خود بیان نظرها و کارنامه ی رئیس جمهور خود باشند. سرتاسر ایران باید در برابر تمایل شدید به استبداد مقاومت کند. باید هر کدام شما جوانان یک شماره از «انقلاب اسلامی» بشوید و در سرتاسر کشور حقایق را برای یکدیگر و برای این نسل و این تاریخ بازگو کنید. نگذارید ثمره انقلاب شما را اینگونه مفت از دستتان بدر آورند. ما در جبهه های جنگ هستیم و می باید از پشت سر مطمئن باشیم. اینها که به راحتی داستان گروگانگیری را به چنان تصمیم فضاحت باری کشاندند، ثمره ای که برای شما از آن داستان مانده است، از دست دادن چند میلیارد ثروت شما، حیثیت شما و این جنگ تحمیلی بود. و اینک اینها خوابهای دیگری برای شما دیده اند. استقامت با شماست، مقاومت با شماست، استقامتی که امروز شما در همه کشور می کنید، نوید میدهد که روزهای تمایل به استبداد مرده است و صبح آزادی و استقلال و جمهوری اسلامی نزدیک است. در این شرایط خفقان است که میخواهند در برخی از حوزه ها بگمان اینکه در آنجا می توانند «صندوق سازی» کنند، انتخابات انجام بدهند. علت یورش آنها به آزادیها همین است که گمان می کردند بعد از ۱۴ قرن تکرار سخن علی (ع) آنجا که گفته: کلمه حق است اما از آن مراد باطل می کنند می توانند بمناسبت ۱۵ خرداد روز رستاخیز مردم ما شما مردم را به خیابانها بکشانند و شما را برانگیزند تا بر ضد رئیس جمهور منتخب خودتان شعار بدهید و چون مردم نیامدند و آنها این شکست آشکار را دیدند، اینک براه دیگری رفته اند، براه پرونده سازی، توقیف روزنامه ها و اختناق. اما مقاومت شما این توطئه را در هم خواهد شکست. روزیکه شما نرفتید، مراجعه به آرا عمومی بود. این آرا عمومی انحصارگران و زورپرستان و جانبداران استبداد را محکوم کرد. امروز که شما آمده اید، مراجعه دیگر و آرای عمومی است که می گوید این نسل آگاه و بیدار است. گوسفند نیست. آگاهانه تصمیم می گیرد و با استقامت و توانائی از تصمیم خود پیروی می کند. خداوند به نسل امروز پیروزی بدهد. نسلی که سدی بزرگ چون رژیم سابق را در هم شکست، سد چه های کوچک را نیز میتواند در هم بشکند و میشکند.
من رئیس جمهور منتخب شما در دفاع از قانون با تمام قوا ایستاده ام. اجتماعات شما نباید بدون تصمیم برای عمل باشد و هرچه پیش آید من در کنار شما و برای آرمانهای شما ایستاده ام و خواهم ایستاد و یقین دارم پیروزی نزدیک است. چون چماقدارها به این محل که دفتر هماهنگیهای شما مردم با رئیس جمهور است حمله آورده بودند، بنشان اینکه بلکه در این کشور قانون احترام پیدا کند و یک ملتی و یا مردم یک شهری نیز این مقدار حق داشته باشند که خانه ی مخروبه ای را محل دیدار یکدیگر قرار دهند و دردهای خودشان را بتوانند در آنجا با فراغ بال بگویند، بدون ترس از اینکه گرفتار عواقب آن گردند. بدینجا آمدم، هر خانه ای، خانه هماهنگی است، چون شمائید که رای داده اید، شمائید که حمایت میکنید امیدوارم من نیز با صداقت بخدمت شما بمانم.  
Your browser may not support display of this image.