صبح دیروز خبری منتشر شد مبنی بر اخراج صبا واصفی استاد ادبیات دانشگاه شهید بهشتی از این دانشگاه، خبرنگار هم میهن جهت پیگیری خبر با خانم واصفی تماسی داشت، آنچه می خوانید اظهارات ایشان پیرامون خبر اخراجشان است:
من پس از پایان تحصیلات متوسطه در رشته حقوق قبول شده بودم، ولی ادبیات را انتخاب کردم با ورود به دانشگاه کاخ آمالم مثل خرابه های تیسفون ویران شد تصوری که از شعر وادبیات داشتم به اندازه یک سر سوزن هم شباهت به شرایط موجود نداشت 7 ترمه لیسانسم را تمام کردم وبلافاصله فوق لیسانس قبول شدم یادم است استادی داشتیم که همه او را استادی برجسته ای در حوزه ی خودش می دانستند آقای دکتر محمود عابدی درس سنایی با او داشتم تحقیرهای ادیبانه اش را هرگز از یاد نمی برم هر چند من را در راهم مصمم تر کرد اما بابت دیدگاه ها یش پیوسته اندوهی جان کاه را تحمل می کردم یادم است یک روز پسرهای کلاس( 2نفر) همه غایب بودند استاد با تبختر کتابش را باز کرد. گفت البته حضور اقایان مغتنم است کمی صبر کرد تا شاید بیایند اما انها نیامدند و با کسالت درس را شروع کرد.
تصویب پایان نامه ام به سختی صورت گرفت چون گویا تا پیش از آن در دانشگاه تربیت معلم تهران موضوعی تحت عنوان نقد ادبی فمینیستی تصویب نشده بود با تلاش استاد راهنمایم آقای دکتر مسعود جعفری پایان نامه ام را با موضوع نقد ادبی فمینیستی وانطباق آن با آثار محمود دولت آبادی با نمره ی بیست سپری کردم
از سال 1385 با کمک خانم زیبا اشراقی و زنده یاد آقای دکتر قیصر امین پور وارد یکی از دانشکده های دانشگاه شهید بهشتی شدم در طی این سال ها ارزشیابی هایی که هر ترم از استادان می کردند از حدااکثر نمره که 5 بود کمترین میزان ارزشیابی من4.25 بود به تدریج به دانشکده های دیگر هم راه پیدا کردم حتی در شعبه ی بین الملل قشم دانشگاه شهید بهشتی هم تدریس کردم.
همین الان هم 3 ترم حقوق معوقه از دانشگاه طلبکار هستم و با حقوقی که زیر خط فقر محسوب می شود چیزی به جز عشق من را هرگز به سر کلاس نکشاند . در ترم جاری 4 بار تذکر دریافت کردم تا این که سرانجام 30 دی ماه علی رغم این که برنامه ی ترم آینه را هم به من ابلاغ کرده بودند اخراجم کردند .
به من اخطار می دادند که شما از متون ادبی تحلیل های سیاسی می کنید من نمی توانم در برابر متون کهنه ای که برای انسان معاصر پرسش برانگیز است که پر ازعبارت ها وتوهین و خشونتهای پنهان است سکوت کنم وطوطی وار و بی تامل تکرار کننده ی آن ها باشم.
فکرش را بکنید وقتی تاریخ بیهقی درس می دهی و در قصه ی بر دار کردن حسنک وزیر به این عبارات می رسی «حسنک قریب هفت سال بردار بماند ...چنان که کس ندانست که سرش کجاست وتن کجاست ومادر حسنک زنی بود سخت جگر آور ...ون بشنید جزعی نکرد بگریست به درد چنان که حاضران از درد وی خون گریستند پس گفت:بزرگا مردا که این پسرم بود !که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد وپادشاهی چون مسعود آن جهان. » چه احساسی پیدا می کنی وچه می توانی بگویی ؟
در برابر این پرسش ژرف شاعر من معلم چه می توانم بگویم که ترجمان حال شاعر باشد
قاصد روزان ابری داروگ کی می رسد باران؟
یا در برابر این نگاه انسانی سهراب چه می توانی بگویی؟
روی پل دخترکی بی پاست ،دب اکبر را بر گردن او
خواهم آویخت
هر چه دشنام از لب ها خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم برکند
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید دل ها را باعشق
من با تکرار این عبارت ها همان احساسی را داستم که هر انسان صلح گرایی می تواند داشته باشد
خب وقتی شرایطی مهیا می شود که هر کلامی یم تعبیر به شمار می آید همین می شود که وسط درس دانشجوی من بی آن که به جنبه های ادبی وزیبایی شناسی هر مطلبی فکر کند بی مقدمه وسط درس دستش را بلند می کند ومی گوید :ببخشید استاد
فریدون مشیری هم مثل شاملو سیاسی واز خدا بی خبر بود!
ادبیات بازخوانی تاریخی است که زنان در آن هویت انسانی ندارند رسالت من معلم در نمایاندن همین فقدان ها ست بر این باورم که آگاهی از باورهای سنتی واپس گرا بشر نو گرای جوان را بر این می دارد که خود را آگاهانه وروش مند از قیمومیت هر آن چه موجودیت انسانی او را زیر سوال می برد رهایی دهد در متونی که زن، پری روی سمن بوی نارپستان جز بوس وکنار روسپی گری عیال و وبال بودن هویتی انسانی ندارند بر من معلم واجب است که با دید انتقادی به این قسم موضوعات بپردازم.
هم چنان فکر می کنم ادبیات خادم دانش های جامعه شناسی وانسان شناسی است ادبیات این قابلیت را دارد که ارزش های انسانی اصیل چون عشق عدالت برابری را در شکل های جاودانه به تصویر بکشد ادبیات بازتاب و تصویر جامعه است نتیجه ی سکوت در برابر بیت هایی چون
زن نو کن ای خواجه هر نوبهار که تقویم پاری نیاید به کار (بوستان .تصحیح محمد علی فروغی .ص)378
مجاز مفید وطبیعی شمردن حق تعدد زوجات برای مردان است.
من دلم می خواهد روزی به همین نزدیکی نگار دانشجویی که به نوعی گزارشگر کلاسم بود و همه ی آن هایی که دست به دست هم دادند تا من را از بار دیگر از آن چه به آن عشق می ورزم دور ومحروم کنند بی دریغ دوست می دارم گر چه بار دیگر ریسمان امید وعشقم را گسستند.
این روزها این بند از شعر دکتر علی جعفری را دائم در پستوی ذهنم تکرار میکنم:
دوباره چلچله ها به طاق مهتابی
با آن چنان ترنم عاشقانه
خواهند خواند
که باغ پربنفشه خواهد شد
تو غم مخور که بهار تو خواهد ماند.
هم میهن