۱۳۹۲ خرداد ۱۷, جمعه

تفاوت بين يک کارگرويک آخوند


ز کجا به اینجا رسیدیم
ایرج شكری

 دو تن از اعضای قدیمی شورای ملی مقاومت، آقایان دکتر کریم قصیم و محمد رضا روحانی، از شورای ملی مقاومت استعفا کردند. آن طور که از تاریخ نامه و تاریخ انتشار بیرونی آن - که هر دو روز 15 خرداد است- پیداست، همزمان با ارسال به دبیرخانه شورا، برای اطلاع هموطنان انتشار بیرونی یافته است. متن استعفا هم به خوبی نشان دهنده لبریز شدن کاسه صبر استعفا دهندگان، از خودسری ها و کژرفتاری ها و بی اعتنایی ها به انتقادات از سوی دستگاه رهبری مجاهدین بوده است. نگارنده که در طول سالها همکاری در انتشار ماهنامه شورا و هفته نامه ایران زمین در خدمت آقای دکتر هزارخانی و بعد با عضویت شورا، در فرصتهای سفر آقای دکتر قصیم به فرانسه یا در سفرهای شرکت در اجلاس شورا، فرصت صحبت با ایشان را داشته ام، می دانم که انتقاد ایشان از روشها و عملکرد سازمان مجاهدین که طبعا سایه خود را روی شورا می انداخت، سابقه طولانی دارد، اما آنچه دیگران از فعالیت بیرونی آقای دکتر قصیم دیده اند، دفاع از مجاهدین و شورای ملی مقاومت بوده است و خصوصا در سه چهار سال گذشته ایشان به ابتکار خودشان تلاش بسیار، برای شکستن انزوای مجاهدین کردند و در این راه بزرگوارانه از شأن و منزلت خویش، مایه گذاشتند. انزوایی که از ناشی از خود محور بینی و خود خواهی خرد سوز و تباه کننده رهبری مجاهدین بوده است. همچنین چند مورد شاهد بودم  که نظرات و پیشنهادات اعضای جبهه دموکراتیک ملی- آقایان متین دفتری و روحانی-، با برخوردهای تند و نه چندان محترمانه از سوی اعضای مجاهد و یکی دو «شبه مجاهد» کاتولیک تر از پاپ، کسانی که اگر رهبر کلاه می خواست آنها سر طرف را کنده جلوی پای رهبر می انداختند،روبه رو به شد و بعد مسعود رجوی در نقش نجات بخش و کبوتر صلح وارد می شد تا طرف را که در آستانه خفگی قرار داشت، از زیر ضربات کلامی متعصبان و انقلابی های دو آتشه برهاند. این شاید روشی بود برای «وصل» کردن افراد به رهبر، به روش «انقلابی» و البته از نوع «ایدئولوژیک» اش. بحث روی نکته هایی که در استعفا هست و به ویژه مساله «جبهه همبستگی ملی» که در استعفانامه روی تاکید شده است، بماند برای فرصت دیگر، اما این را بد نیست اینجا یاد آوری کنم(شاید قبلا هم گفته باشم) پیشنهاد «جبهه همبستگی برای آزادی و دموکراسی در ایران» را من طی مقاله یی با عنوان « نگاهی گذرا به صحنه نبرد بادشمن» که برای تیرماه81 نشریه نبرد خلق نوشته بودم( که به خاطر ضوابط نشریه در عدم ورود به اختلافات و مسائل داخلی گروهها در آن درج نشد) و در آن با بررسی تحولاتی که بعد از ریاست جمهوری خاتمی به وجود آمده بود و نقش استفاده از افکار عمومی توسط خاتمی برای پیش برد دیپلماسی و روابط خارجی و دست بالایی که او در این زمینه با قرار گرفتن سازمان مجاهدین در لیست تروریستی اروپا پیدا کرده بود، و از سوی دیگر عدم ابتکار جدیدی از سوی مقاومت برای رویارویی با تاکتیک های دشمن، به ضرورت باز نگری در عملکرد مقاومت تاکید کرده و پیشنهاد تشکیل جبهه همبستگی برای آزادی و دموکراسی در ایران را با شرکت نیروهای جمهوریخواه داده بودم. در آن زمان گرههای متعدد اوپوزیسیون قرارگرفتن مجاهدین در لیست تروریستی از سوی اروپا را محکوم کردند. «جبهه همبستگی ملی» آقای رجوی در پی بحث و جدلی بین من و مجاهدین، از جمله رهبرشان بر سر همین مقاله منتشر نشده که کپی آن را به چند تن از دوستان قدیمی شورا و نیز یکی از اخوان مسعود رجوی داده بودم درگرفت، در آبان همانسال، با اطلاعیه مسئول شورا، اعلام شد. آقای دکتر قصیم هم می داند. و گرنه مسعود رجوی اصلا نه در فکر این کار بود و نه اعتقادی به آن داشت و همچنان که دیدیم هیچ اقدامی از سوی مجاهدین برای تشکیل آن صورت نگرفت. دلیل آن هم برای من روشن است، مسعود رجوی نمی تواند هم رهبر عقیدتی مجاهدین باشد و هم در جبهه یی شرکت کند که حتما باید در آن برابری خود را با دیگران بپذیرد و به این که ممکن است نظر کسی در آن جبهه به نظر ایشان ترجیح داده شود، یا این که ایشان نظری بدهد و دیگران آن را مردود بشمرند، تن بدهد. برای تشکیل جبهه اول باید ایشان،انتقاد از خود بکند و تشکیلات خود از شکل جمع مریدان آماده شهادت، به سازمانی که که بتواند با گروههای خارج از سازمان مجاهدین ارتباط و گفتگوی سیاسی برقرار کند و انتقادات از رهبر و سازمان را با برچسب «عامل وزارت اطلاعات رژیم» جواب نگوید، باز سازی کند و نیز جناب ایشان دست از ادبیات و رفتارهایی که برازنده یک نیروی انقلابی که در جهت تحقق حاکمیت مردم مبارزه می کند نیست بردارد. بحث در مورد آن جبهه مورد جدل بماند برای فرصتی دیگرد.  اما این یادداشت را برای این نوشتم که هموطنان بدانند که کسانی مثل  دکتر قصیم و روحانی وقتی صبرشان به آخر می رسد، از چه مسیری گذشته اند. اینها آدم های نابردباری نبوده اند، بلکه واقعا به نقطه ای رسیده اند که امید تغییر در روش از سوی مجاهدین را بیهوده و پوچ یافته اند. از جمله مسائل مورد اختلاف که در متن استعفا آمده است، نحوه برخود با منتقدان و سیاست «انقباضی» مجاهدین است. بی توجهی به مسائل و تلاشهای ایرانیان در مسائل فرهنگی در برابر رژیم منحط آخوندی، هم یکی از وجوه سیاست انقباضی است. به دلیل  مذهبی بودن رژیم ملاها و بکار گرفتن سرکوب برای تحمیل معیارها و  ضوابط ارتجاعی مذهبی به مردم ایران، کار و تلاش فرهنگی از چالشهای مهم در برابر این رژیم بوده است، چیزی که رهبری مجاهدین نه تنها تمایلی به دیدن و دانستن آن نداشت، بلکه حتی آن را در خدمت رژیم می دانست و می داند(به طور مثال می شود به واکنشی منفی به اسکار برای فیلم اصغر فرهادی که در مقاله یی که درسایت همبستگی ملی، از کسی که در عمرش در ایران فیلمی نساخته و تنها یک فیلم مستند در مورد تروریسم رژیم در خارج کشور ساخته است، درج شد دید) ، من در «یادداشت و گزارش»ی که در هفته نامه ایران زمین می نوشتم، تلاش می کردم این وجه( مقاومت فرهنگی) از مبارزه مردم را که طبعا «اهل قلم» و آفرینندگان فرهنگی آن را پیش می بردند و سرکوبگریهای رژیم در این زمینه را، در معرض دید و اطلاع دوستان خود محور بین و واقعیت گریز خودمان قرار داده و نیز ایرانیان خارج کشور را در حدی که ممکن بود از آن آگاه کنم و البته در این زمینه با مجاهدین مشکل داشتم. در مورد این مسائل در فرصت هایی که پیش می آمد با دکتر قصیم بحث و صحبت می کردیم و یکبار من یک مصاحبه هم با ایشان و هم با آقای دکتر هزارخانی در مورد مسائل فرهنگی و نقش روشنفکران و علت حساسیت رژیم در این زمینه برای ماهنامه شورا انجام دادم که مصاحبه دکتر هزار خانی درج شد(ماهنامه شورا دوره دوم شماره 11- فرودین 1373)، اما مصاحبه دکتر قصیم، درج نشد که بعدا فهمیدم به خاطر مخالفت مجاهدین بوده است. تازه درج مصاحبه دکتر هزارخانی هم بدون بحث و جدل با نمایندگان مسئول شورا در تحریریه ماهنامه شورا(دارای حق وتو در انتشار مطالب) به خاطر استفاده از همان حق وتو، در حذف اسم شاملو در آخرین سوال من( در اشاره به موضعگیری او در مورد شرایطی که رژیم برای فعالیت آزاد کانون نویسندگان گذاشته بود آن را هدیه مسموم نامیده بود) که از او به عنوان شاعر بزرگ، یاد کرده بودم، عملی نشد. در جدل آن جلسه من به آقایان یاد آور شدم که در مورد مسائل مربوط به سیاست خارجی در نوشته های من نظر شما برای درج یا حذف مطلب اصل است و من حرفی ندارم، اما در مورد مسائل اجتماعی و فرهنگی کشور، من مقلد هیچ کس نیستم،«حتی مقلد آقای دکتر هزارخانی هم نیستم». آقای دکتر هم برگشت گفت«من هم نمی خواهم که شما مقلد من باشید». دکتر هزارخانی با همه اطلاعات وسیع و همه جانبه نگری، بلند نظری فروتنی کم مانندی دارد و از مشورت و پرسیدن در هر موردی که احتمال بدهد کسی اطلاعاتی دارد رویگردان نیست و من در او ذره یی «خود بحر العلوم دیدن» ندیدم، حیف که حضور او نیز در سایه خود محوربینی رهبری مجاهدین در محاق رفت و استفاده درستی از حضور او نشد. من به بحث و اظهار نظر گذاشته شدن متن مصاحبه با دکتر در جلسه تحریریه شورا را بی معنی می دانستم و در این مورد از خود آقای دکتر هزارخانی ارجمند انتقاد کردم و گفتم من سولاتی از شما که صاحب نظر و مطلع برجسته در مورد مسائل فرهنگی و سیاسی، هستید کرده ام و شما هم جواب داده اید، دیگر بحث در مورد سوال من یا جواب شما در تحریریه معنی ندارد، مگر دوستان باید نظر بدهند که من چه سوالی می توانم بکنم و شما چه جوابی می توانید بدهید؟ جواب دکتر(نقل به مضمون) این بود که وقتی آدم کاری جمعی می کند و انتشار بیرونی دارد بهتر است که دیگران هم نظر خود را بگویند. اما این برای من قابل قبول نبود. یکی از نمایندگان مسئول شورا در تحریریه که اسمش را نمی آورم، واقعا گمان می کرد و به زبان هم آورد که در مورد سوال ها هم ایشان باید نظر مبارکشان را اعمال بکند که من هم درجا به ایشان یاد آور شدم که خیلی زیاده روی می کند و چنین چیزی پذیرفتنی نیست. در هر حال من در پی آن جلسه تحریریه نشریه شورا را تحریم کردم و یک نامه دوصفحه ای هم در اعتراض با رفتار نمایندگان مسئول شورا و اطلاع دادن تصمیم به عدم شرکت در تحریریه نوشتم و به دکتر هزارخانی دادم و از او خواستم که اگر اشکالی ندارد، آن را برای هیات تحریریه بخواند و خودم دیگر در آن شرکت نکردم. نشریه شورا با انتشار شماره 14 متوقف شد که البته ارتباطی به این مساله نداشت و گمانم به خاطر سنگینی کار انتشار هفته نامه ایران زمین و نشریه شورا بود. کسانی مثل دکتر قصیم که سالها با مجاهدین همراه بوده اند و از آنها جدا می شوند، بردباری و همراهی بسیاری نشان داده اند اما رهبری مجاهدین هیچ تغییری در روشها و موضعگیری های غلط برآمده از خودخواهی و خود محور بینی و رویای انحصار قدرت نداده و استعفای این دو عضو محترم شورا نشانه ناامید شدنشان از امکان کمترین تغییر در روش مجاهدین است. من به یقین می دانم آن تصمیم چقدر برای آن دو عضو مستعفی تلخ بوده است و به ویژه یقین دارم که این روزها روزهای بسیار تلخی برای دکتر قصیم است که همکاری او با مجاهدین همراه با مهر و عواطف بسیار به آنان بود.
این را هم برای یاد آوری می کنم که هنوز این کسانی  مثل من هستند که در گفتن بعضی مسائل که بسیار به زیان مدعیان ناصادق «مبارزه برای حق حاکمیت مردم »است، خویشتن داری می کنند. به امید این که رهبری مجاهدین دست از خودخواهی و خود محور بینی بردارند، اشتباهات خود را بپذیرند و از خود انتقاد کنند و دست از برچسب زنی به منتقدان وبی احترامی به آنان بردارند.
۱۷ خرداد ۱۳۹۲ - ۷ ژوئن ۲۰۱۳
بار دیگر من می نویسم
مینا اسدی


به من پیام میدهند و می نویسند که چرا من *دگر ایشان دانند* را در دفاع از ایرح مصداقی نوشتم ...این را دو باره و صد باره مینویسم تا آنان که مرا نمی شناسند بدانند کهمن در آن نوشته حق مطلب را به درستی ادا نکرده ام. اگر به خواهم از سر دوستی و عشق واعتماد در باره ی او بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذ شود . ایرجی که من در این سال ها شناختم همان دوستی بود که چراغ به دست در تمام زندگیم به دنبالش می گشتم .کسی بود که لحظه ای به سود خود زندگی نکرد ..اگر همه ی این زندانیان سیاسی امضاکننده ، تومار ببافند و نام ایرج را به نفرت و خیانت رج بزنند و اگر همه ی زندانیان بی عمل جهان، زیر متنی را به فرموده امضا بگذارند نمی توانند گردی بر چهره ی نویسنده ی * نه زیستن ...نه مرگ*بنشانند. آینده به داوری خواهد نشست.
مینا اسدی.....ششم یونی دوهزار وسیزده ...


www.minaassadi.com

mina.assadi@yahoo.com
سالگرد روز شوم 15 خرداد
اسماعيل نوری‌علا

جمعه گردی های اسماعيل نوری علا
سالگرد روز شوم 15 خرداد

توضيح: اين مقاله را سه سال پيش در چنين روزهائی، با عنوان «خردادهای بی بروتوس»، منتشر کردم، همچون خاطره ای از يک روز شوم که، 15 سال پس از حدوث اش، جان و جهان نسل مرا در هم ريخت و از آن پس موسيقی دردناک زندگی ما و نسل های پس از ما شد. درست مثل زخمی که می خوردی اما دردش را در لحظهء زخم خوردن حس نمی کنی و زمانی بايد بگذرد تا نيک وارسی کنی و پر خويش را بر زخم پيکر خونين ات بيابی... فکر کردم به بازخواندن اش می ارزد...
***
بين پانزده خرداد 1342، يعنی روزی که خمينی وارد زندگی من شد، تا چهارده خرداد سالی که با مرگش از زندگی من بيرون رفت، حدود 26 سال، يا يک چهارم قرن، فاصله است. و در گذر از اين فاصله بوده که با عملکرد او  (نخست بخاطر در افتادنش با اصلاحاتی که ـ اگر درست انجام می شد ـ می توانست قشری بيافريند که هرگز تن به ارتجاع مندرج در ذهنيت او ندهد، و سپس با خدعه و فريبی که بهترين آرزو های نسلی آرمانخواه را به باد فنا سپرد)، سال های جوانی ام را سوخته و هدر شده يافته ام و کشورم را ايستاده بر لبهء ادبار و بی اخلاقی و افلاس.
اين من که می گويم تنها من ِ اسماعيل نام نيست، من ِ يک نسل است؛ من ِ وارد شدگان به بيست سالگی است، به آغاز جوانی اجتماعی، دوران ِ )اگر خوش شانس باشی( از جهان بينی به جان بينی رسيدن؛ دوران تحويل گرفتن زمام اختيار سرگذشت آيندهء خود و نسل خويشتن، و پايه ريزی برای زندگی نسل هائی که خواهند آمد تا خاطرهء ما را، يا با تشکر بر ديوار ذهن شان بياويزند، و يا بکوشند تا آن را، همراه هزار طعن و نفرين، به دست فراموشی های ديرياب بسپارند.
          و در آن پانزدهم خرداد 1342، دو روزی از عاشورا گذشته بود که نام و نقش او در ذهن من با «جوليوس قيصر» در نمايشی به همين نام و بقلم ويليام شکسپير، يکی شد. من آن روز جوانی بيست و يک ساله بودم، دانشجوی سال دوم رشتهء زبان انگليسی دانشگاه تهران، و سرگرم گذراندن امتحانات آخر سال. رفته بودم به شورای فرهنگی ايران و انگليس که ساختمان اش در سمت شرقی خيابان فردوسی، چند گامی بيش نمانده به ميدان فردوسی، قرار داشت. ورودی طاقی دار آجری دهان گشوده اش سرآغاز دالان کوتاهی بود که رو به ساختمانی در محاصرهء باغچه های شمعدانی کاری شده باز می شد. کتابخانه در دل ساختمان جا داشت. می شد آنجا نشست، کتاب جيمز جويس را برداشت و بيهوده کوشيد تا معنای آن همهمهء کلام و صدای وقفه ناپذير را دريافت. می شد حتی صفحهء سی و سه دور صدای تی. اس. اليوت را گرفت و در اطاقکی کوچک روی گرامافون گذاشت و آن ابيات پيچيده در تصاوير استوره ای ـ پيش پا افتاده را در جان هوش خويش فرو ريخت.
مستر گرين، استاد زبان انگليسی ما، خواسته بود که من صحنهء دوم از پردهء سوم نمايشنامهء «جوليوس قيصر»، اثر ويليام شکسپير، را خلاصه نويسی کنم؛ آنگونه که در کمترين کلمات بيشترين وفاداری ها به گوهر آنچه شکسپير گفته بود نشان داده شود. متن را بارها خوانده و خلاصه کرده بودم و اکنون بازش می خواندم. سناتورهای روم ساعتی پيش سزار (قيصر) را کشته بودند و صحنهء نمايش با جنازهء خونين او که بر فراز پله های کاخ سنای روم افتاده آغاز می شد. ساعتی پيش «بروتوس شريف»، سناتور مورد اعتماد مردم و دوست صميم سزار، آخرين خنجر را بر تن او فرود آورده است، با اين دليل که «سزار فاتح و وحدت بخشنده و غرور آفرين»، آنگاه که بقدرت رسيد و جا افتاد، همهء ساخته ها و پرداخته های جمهوری را زير پا گذاشته و، در کسوت ابرمردی که فراتر از مردم و نمايندگان سنا می انديشد و عمل می کند، خويشتن را «امپراتور» خوانده است.
اکنون مردم، بهت زده و سرگردان، آمده اند تا دلايل کشتن سزار را بدانند. لحظه ای پيش از آنکه سناتورها بر پلکان عمارت سنا ظاهر شوند، «کاسيوس»، محتاط و  بيمناک، از بروتوس خواسته است تا به «مارک آنتونی» اجازهء سخن گفتن داده نشود، اما بروتوس چنين استدلال کرده که من خود نخست سخن خواهم گفت و دلائل قتل سزار را تشريح خواهم کرد. و اکنون او، رشيد و بلند قامت، بر صفهء بالای پله ها ظاهر شده است.
مردی از ميان جمعيت فرياد می زند که: «ساکت باشيد، بروتوس شريف سخن می گويد!» و بروتوس شريف نگاهی به جمعيت می اندازد و آغاز سخن می کند. کلمات اش مطمئن و قانع کننده اند. از مردم می خواهد تا گذشتهء او را به ياد آورند و بر اساس آن عمل کنونی اش را قضاوت کنند: «رومی ها! هموطنان! در جمع شما کسی از من به سزار نزديک تر نبود. اما آيا دوست داشتيد که سزار زنده مانده بود و ما همه چون بردگان می زيستيم؟ از ميان ما چه کس آنقدر فرو مايه است که کشور خود را دوست نداشته باشد؟ اگر کسی هست، سخن بگويد. من برای شنيدن اش سکوت می کنم».
فريادهای جمعيت بر می خيزد که: «چنين کسی وجود ندارد. حرفت را ادامه بده، بروتوس!»
بروتوس نفسی به راحتی می کشد و ادامه می دهد: «پس من کسی را نيازرده ام. يقين بدانيد همچنانکه سزار را بخاطر روم بخاک غلطاندم خنجری نيز برای خود آماده دارم. من آمادهء مرگم، اگر کشورم خواستار مرگم باشد».
و من، در کنج آن کتابخانهء نيمه تاريک و خلوت لحظه ای چشم بر هم می گذارم تا ساختمان سنای روم و پله ها و صفه و بروتوس و جنازهء سزار و جمعيت را مجسم می کنم. حس می کنم که صدای مردم را می شنوم که غريو بر می دارند: «زنده باد بروتوس! زنده باد بروتوس شريف... الله اکبر... الله اکبر...»
با هراس چشم می گشايم و ديگر حاضران در کتابخانه را می بينم که سر بجانب صدائی که از جانب خيابان می آيد برگردانده اند. صدا دور وگنگ است، همهمه ای مغشوش و نامنتظر. چند نفر کتاب هاشان را می بندند و بطرف در خروجی می روند. من نيز چنين می کنم. به زير طاقی که می رسم آنها را می بينم که از طرف چهار راه نادری به سوی ميدان فردوسی می آيند. همه سياه پوشند و علم و کتل دسته های سينه زنی ماه محرم را با خود حمل می کنند. برخی شان عکسی از يک آيت الله بی لبخند و عبوس در دست دارند. کسی که کنارم ايستاده است او را به من معرفی می کند: «اوباش خمينی اند اين ها!» به عکس اش خيره می شوم: او آمده بود تا آرزو های مرا بسوزاند و نسلم را هدر دهد و من اين نمی دانستم. بايد 15 سال می گذشت، آل احمد سفارش بازگشت به خويش می داد و شريعتی اين «خويش» را در خاک «اسلام علوی» می کاشت و نراقی و شايگان و فرديد آن گياه جهنمی را آب می دادند تا صاحب آن عکس رقصان بر فراز جمعيت تنوره کشان از آسمان فرود می آمد و فرمان قتل عام دگرانديشان را صادر می کرد...
اگر چشم امروزم با من بود، همان روز هم می توانستم همهء شکنجه گران و تيرخلاص زنان و تجاوزگران اش را در آن رودخانهء سياه و پر فرياد ببينم. آنها از اعماق تاريخ آمده بودند؛ از دل استوره هائی پر از قتل و سر بريده و دست های از جا کنده، از چادرهای واژگون و زنان وحشت کردهء گريان و کودکان در خون خفته. آنها از درون پرده های نقاشی قللرآغاسی آمده بودند، از شرح قيام مختار ثقفی، از ديگ های پر آب جوشی که اشقيا را در آن می پزند. از زبان های بريده و چشم های از حدقه بيرون کشيده. از دربارهای شاهان صفوی. از چگنی ها که، به دستور شاه ـ شيخ، آدمی را خام خام می خوردند. اکنون مظلوميت و بی رحمی، از جان گذشتگی و جهل، ايمان و کوردلی، همه از برابر چشم جوانی ام رژه می رفتند. من، زير طاقی شورای فرهنگی ايران و انگليس، گيج و جا خورده ايستاده بودم و اطرافم را نگاه می کردم و زن های عابری را می ديدم که با ترس و لرز به داخل مغازه ها پناه برده اند.
چه می خواهند اينها؟ نارضايتی ها را می شناختم. می دانستم که شاه قانون کاپيتولاسيونی را که پدرش ملغی کرده بود برای آمريکائی ها برقرار کرده است. به موجب آن، هر آمريکائی که جرم و جنايتی مرتکب شود ديگر در محاکم ايران حضور نخواهد يافت و آمريکائی ها خودشان او را محاکمه خواهند کرد. وای از اين سرشکستگی.
اما می دانستم که آيت اللهی خمينی نام در قم تنها الغای ديگربارهء کاپيتولاسيون را طلب نکرده است. با تقسيم اراضی بزرگ مالکان در بين دهقانان نيز مخالف است، از اين شاکی ست که چرا قرار شده نمايندگان شوراهای شهر و روستا به کتاب مقدس خودشان ـ که می تواند قرآن نباشد ـ قسم بخورند. از اين عصبانی ست که شاه به زن ها حق انتخاب کردن و انتخاب شدن داده «و راه را بر اشاعهء فحشا گشوده است». اين بحث ها در دانشگاه جريان  داشت و همه احساس می کردند که بر سر دو راهی ايستاده اند و راه سومی هم در افق سياسی کشور وجود ندارد.
از خود می پرسيدم که تکليف من چيست؟ من کجای اين معادله جا می گيرم؟ منی که تا آن لحظه ای نمار نخوانده و سينه نزده ام؟ اين دانشجوی رشتهء زبان انگليسی، شيفتهء تمدن مدرن غرب، که عصرها در بالاخانهء سينما سعدی، در کمرکش شاه آباد و حوالی ميدان مخبرالدوله، پای سخن خليل ملکی می نشيند و او از جامعه ای حتی بهتر و بالاتر از جوامع کنونی غربی می گويد، آن هم با الفبای ساده اي که اوی نوجوان نيز بفهمد. می گويد: «مثل همان جدا کردن های احمقانهء مدرسه که می پرسيدند "علم بهتر است يا ثروت؟" اين جدا کردن ها هم مصنوعی است: "فرد مهمتر است يا جامعه؟" مگر فرد هم بدون جامعه می تواند وجود داشته باشد؟ يا جامعه بدون فرد؟ بايد راهی ميانهء اين دو پيدا کرد، راهی بين سوسياليسم و دموکراسی...»
شاگرد نوجوان او اکنون به کاروانی هزار ساله می نگرد و خود را از آن نمی بيند و حس می کند که نه سوسياليسم، نه دموکراسی و نه آن راه مفقود سوم هيچ يک به اين جمعيت سياهپوش ربطی ندارد. نمی داند که اصلاحات ارضی ـ که خود ملکی آن را به شاه پيشنهاد کرده ـ چه عيبی دارد؟ چرا آزادی زنان و حق رأی شان به گسترش فحشا می انجامد؟ چرا قدرت بايد هميشه در دست بزرگ مالکان بچرخد و دهقانان هميشه فقير و بدبخت باشند؟ اين آقای آيت الله چرا با دهقانان و زنان مخالف است؟ نکند که مخالفتش با آمريکا هم در همين زمينه ها باشد؟
و جمعيت سياه پوش و نعره زن رفته رفته در حلق ميدان فردوسی فرو می رود و گم می شود و زنان ِ ترسيده، يکی يکی، از مغازه ها بيرون می آيند.
به کتابخانه بر می گردم و پشت ميزم می نشينم. آنجا اما هياهو ادامه دارد. می بينم سخنان بروتوس تمام شده و اکنون نوبت به مارک آنتونی رسيده است که در ميان همهمهء جمعيت سينه صاف می کند و  میگويد: «دوستان، رومی ها، هموطنان! بروتوس شريف "سزار" را جاه طلب خوانده است. سزار برای من دوستی منصف و وفادار بود. او با خود غنائم بسياری را به روم آورد که نفع آن به همه رسيده است. آيا در اين کار سزار جاه طلبی جائی داشت؟ نالهء فقرا سزار را به گريه می انداخت و آدم جاه طلب سنگدل است. شما همه زمانی او را دوست داشته ايد؛ اکنون چه چيزی شما را از زاری بر مرگ او باز می دارد؟..»
در بين جمعيت زمزمه می افتد. کسی می گويد: «حرف هايش بنظرم منطقی است». ديگری فرياد می زند: «چشم های مارک آنتونی را ببينيد که از گريه سرخ است...»
مارک آنتونی ادامه می دهد: «مردم! بگذاريد نامه ای را که مهر سزار پای آن است و من آن را در صندوقچه ای يافته ام برايتان بخوانم. نامه ای که حکم وصيت اش را دارد. وصيت نامه را بشنويد و بر زخم های سزار مرده بوسه زنيد. بگذاريد آن را بخوانم تا بدانيد که او شما را چقدر دوست داشت. نه، شايد عاقلانه باشد که اين وصيت نامه را نخوانم. شما که سنگ و چوب نيستيد؛ آدميد! کلمات سزاز آتش تان خواهد زد. ديوانه تان خواهد کرد. چه بهتر که ندانيد شما همه وارثان او هستيد. اگر بخوانمش آيا آرام خواهيد ماند؟ باور کنيد که من خود را بخطر انداخته ام. ممکن است مردان شريفی که خنجر خود را بخون سزار آلوده اند از سخن من خوششان نيايد.»
کسی فرياد می زند: «آنها خائنند!» ديگری: «وصيت نامه را بخوان!» و سومی: «سفاک ها! خون ريزها!»
و جمعيت آتش گرفته فرياد می زند: «شورش کنيد، خانهء بروتوس را بسوزانيم، خائنين را دستگير کنيم، انتقام سزار شريف را بگيريم. بشکنيد پنجره ها را، درها را... آتش بزنيد، آتش بزنيد...»
***
پنج سال می گذرد. روزی است که پايان نامهء فوق ليسانسم را به دست استادم، دکتر غلامحسين صديقی، داده ام. موضوع اش «جامعه شناسی افکار عمومی و تبليغات» است. او، مهربان و کنجکاو دفترچه را می گشايد و نگاهی به صفحات مختلف آن می اندارد و به «پيشدرآمد» اش برمی گردد و خطوط اش را ورانداز می کند: «ملخص صحنهء دوم از پردهء سوم نمايشنامهء جووليوس قيصر از ويليام شکسپير». مطلب سه چهار صفحه ای را تا به آخر می خواند و سپس به من نگاه می کند و می گويد: «شما افکار عمومی را از اين دريچه می نگريد؟» نمی دانم چه بگويم. شرمناک سر به زير می افکنم و صدای نازک و تيزش را می شنوم که می گويد: «کاش ما هم چند بروتوس داشتيم». کنجکاوانه نگاهش می کنم، لبخندی می زد، دفترچه را می بندد و می گويد: «به خواندن تفصيلی نيازی نيست. البته خواهمش خواند. اما تبريک. شما قبوليد»، و دست اش را همچون جايزه ای به سوی من دراز می کند. خيالم راحت می شود و در دل به شکسپير که در جائی دور، در خاک خيس انگليس، خفته است درود می فرستم. اگر او نبود من چه پيشدرآمدی می نوشتم که جای « ملخص صحنهء دوم از پردهء سوم نمايشنامهء» او را بگيرد و توان گفتن و نگفتن به من دهد؟
***
روبروی دانشگاه تهران، کمی مانده به ميدان بيست و چهار اسفند، به داخل پاساژی می پيچم که انتشاراتی ققنوس در آن واقع است.  آمده ام تا آخرين نمونه های چاپی کتابم را غلط گيری کنم. نام کتاب «جامعه شناسی افکار عمومی و تبليغات» است. می نشينم، استکان چايی را که مدير ققنوس جلویم گذاشته سر می کشم و به کلمات شکسپير خيره می شوم. می بينم که حروفچين واژهء «روم» را همه جا «رم» چيده است.  از مدير انتشارات می پرسم «اين بچه های حروفچين در کار آدم دخالت هم می کنند؟» و «رم» را نشانش می دهم. می گويد: «از من پرسيدند من هم موافقت کردم. مگر رم درست تر نيست؟» می گويم: «چرا، اما با افزودن اين واو می خواستم آن امپراتوری را از پايتخت امروز ايتاليا مجزا کنم». می پرسد: «عوض اش کنيم؟». می گويم «نه. ديگر دير شده. آيت الله خمينی در پاريس دارد آمادهء بازگشت به ايران می شود. من هم بايد برگردم لندن، بساطم را جمع کنم و بيايم. فکر می کنم برای انقلاب اينجا باشم».
***
اما هنوز در لندنم که آيت الله به ايران بر می گردد، توی دهان دولت بختيار می زند و خود دولت تعيين می کند. دلم پيش کتابی است که ققنوس به چاپخانه فرستاده. تلفن اطاق پهلوئی دفتر کوچکم در دانشگاه لندن زنگ می زند. کسی گوشی را بر می دارد و پس از چند کلمه داد می زند: «از تهران است. با شما کار دارند».
مدير ققنوس است که تلفن زده تا بگويد که حزب اللهی ها به دفتر و چاپخانه اش ريخته اند و کتاب مرا هم برای خمير کردن برده اند. بغض می کنم. پانزده سال از خلاصه کردن آن صحنهء دوم گذشته است. جمعيت خيابان فردوسی برنده شده اند. شاه فرار کرده و خمينی با وعدهء جمهوری و آزادی به کشورم بازگشته است و از همان ابتدا جز در راه انهدام جمهوری و آزادی نکوشيده است.. بهار آزادی نيامده هنگام درو رسيده است. فرماندهان ارتش و هويدا و برخی از وزيران اش را تيرباران کرده اند. خمينی با خون تيرباران شدگان وضو می گيرد و، انگشت در جهان کرده قرمطی می جويد. اما همين ديروز شنيده ام که قرمطی بزرگ، دکتر شاپور بختيار، به پاريس رسيده و از چنگال خدائی که اکنون قاصم الجبارين نام دارد گريخته است.
 بلند می شوم، با حسرت تنها نسخهء کتاب «جامعه شناسی افکار عمومی و تبليغات» را که با خود به لندن آورده ام، از کتابخانه بر می دارم و باز می کنم و صدای بروتوس در دفتر کوچک دانشکده می پيچد که بر صحنهء تئاتری در لندن، از بالای پلکان مقوائی ساختمان سنای روم، خطاب به جمعيتی نامرئی سخن می گويد: «رومی ها! هموطنان! آيا دوست داشتيد که سزار زنده مانده بود اما ما همه چون بردگان می زيستيم؟»
و چون به سالن تاريک تئاتر می نگرم دکتر صديقی را می بينم که تنها نشسته است و، خيره به صحنهء روشن، سر به حسرت تکان می دهد. من اما هنوز زود است تا معنای کلمات و حرکاتش را بفهمم.

با ارسال اي ـ ميل خود به اين آدرس می توانيد مقالات نوری علا را هر هفته مستقيماً دريافت کنيد:
مجموعهء آثار نوری علا را در اين پيوند بيابيد:

کارگران وکشاورزان شهيدان زنده


تعهدات ده گانه مريم رجوی برای ايران آزاد فردا و طرح چند سوال

تعهدات ده گانه مريم رجوی برای ايران آزاد فردا و طرح چند سوال
حنیف حیدرنژاد

سایت همبستگی ملی، یک آگهی، که به نظر می رسد به سفارش سازمان مجاهدین خلق در روزنامه فیگارو فرانسه درج شده است را منتشر کرده است. عنوان آگهی این است: به سوی آزادی در ایران، تعهدات ده گانه مريم رجوی برای ايران آزاد فردا
تجربه خمینی در لوفت نشاتو و وعده های او در زیر درخت سیب در پاریس و واقعیت آنچه که او و رژیمش پس از به قدرت رسیدن بر سر مردم و کشور ما آوردند، این آموزه را با خود به همراه دارد، که قبل از آنکه منتظر "ایران آزاد فردا" ی وعده داده شده بمانیم، امروز وهمین الان وعده های خانم و آقای رجوی را محک زده تا میزان صداقت، وفاداری و پایبندی آنها به آنچه که می گویند را سنجش کنیم.
بطور اختصار چند مثال با نگاهی به برخی از مواد ده گانه آگهی مریم رجوی:
در بند 2 آمده است: نظام کثرت گرا، آزادی احزاب و اجتماعات، آزادی های فردی، آزادی کامل بيان و رسانه ها و دسترسی بی قيد و شرط همگان به انترنت
کدام تعهد به نظام کثرت گرا؟ زمانی که سازمان مجاهدین خلق حتی منتقدین در درون تشکیلات خود را نمی تواند تحمل کند.
کدام تعهد به آزادی احزاب؟ زمانی که سازمان مجاهدین و وابستگانش خانم عاطفه اقبال را به خاطر تاسیس یک کمپین اینترنتی بنام "کمپین برای انتقال فوری ساکنان لیبرتی به کشور ثالث" با توهین و فحش و اتهام مورد حمله سیستماتیک قرارمی دهند.
کدام تعهد به آزادی کامل بیان؟ زمانی که آقای ایرج مصداقی بخاطر نوشتن " گزارش ۹۲، نامه‌ی سرگشاده به مسعود رجوی"، و آقای اسماعیل وفا یغمائی بخاطر طرح یک سوال و نوشتن مطلبی با عنوان "آیا اکرم حبیب خانی زنده است؟ " از سوی سازمان مجاهدین خلق و وابستگانش مورد توهین و فحاشی قرار گرفته و بر علیه آنها اطلاعیه صادر می شود.
کدام تعهد به آزادی کامل رسانه ها و اینترت؟  زمانی که همین دیروز دو تن از اعضاء شورای ملی مقاومت، آقایان محمد رضا روحانی و کریم قصیم استعفاء داده و استعفانامه خود را به دبیرخانه شورا نیز ارسال کرده اند، اما هنوز در سایت های مجاهدین یا شورای ملی مقاومت خبری از آن دیده نمی شود.
زمانی که اخبار مربوط به ساکنان اشرف و لیبرتی در عراق ابتدا از منابع دیگری غیر از سازمان مجاهدین انتشار پیدا می کند و زمانی که این سازمان با سیاست سکوت به بسیاری از پرسش ها پاسخ نمی دهد.
در بند 4 آمده است: جدائی دين از دولت. منع هر گونه تبعيض در قبال پيروان تمام اديان و مذاهب
کدام تعهد به جدائی دین از دولت؟ در حالی که هنوز دولتی تشکیل نشده است، سیاست های شورای ملی مقاومت را "رهبر عقیدتی" مجاهدین با توسل و الهام گرفتن از تفاسیر خود از تشیع انقلابی تعیین کرده و آن را هدایت می کند.

در بند 5 آمده است: برابری کامل زنان و مردان در زمينه های سياسی، اقتصادی و اجتماعی. مشارکت برابر زنان در رهبری سياسی. الغاء هر گونه تبعيض عليه زنان. آزادی انتخاب پوشش، ازدواج، طلاق، تحصيل و شغل.
کدام تعهد به آزادی کامل زنان؟ در حالی که در پایگاه های مجاهدین و در نشست های آنان، حتی در مورد زنان غیر مجاهد، جدائی زنان و مردان اعمال می شود. زمانی که عدم برابری "حضور زن و مرد در برنامه های ورزشی تلويزيونی" سیمای آزادی و رسانه های وابسته به مجاهدین یکی از انتقادات آقایان روحانی و قصیم در استعفانامه آنها می باشد.

در بند 6 آمده است: اعتقاد به حکومت قانون و عدالت. تأسيس نظام قضائی مدرن بر پايه فرض بی گناهی، حق دفاع، حق دادخواهی و حق محاکمه علنی. استقلال کامل قضات. الغاء قانون شريعت ملايان.
کدام تعهد به نظام قانونی برپایه فرض بر بی گناهی؟  زمانی که خانم اقبال یا آقایان مصداقی، یغمائی و همنشین بهار تنها به دلیل انتقاد و طرح پرسش از رهبری سازمان مجاهدین خلق به مزدوری برای وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی متهم می شوند.
کدام تعهد به قوه قضائیه مدرن و مستقل؟ زمانی که به نام کمیسیون قضائی شورا اطلاعیه صادر می کنید و در آن با الفاظ بسیار رکیک و با طرح اتهام به مخالفین و منتقدین تان حمله می کنید. به نحوی که "مداخله دادن مكرر و بی وجه كميسيونها و دبيرخانه شورای ملی مقاومت در مسائل و بعضاً مشاجراتی  كه آشكارا به ايدئولوژی و تشكيلات  سازمان مجاهدين خلق مربوط بوده اند"، از جمله ی مواردی است که آقایان روحانی و قصیم در استعفا نامه خود به آن اعتراض داشته اند.
  در بند 7 آمده است: احترام به حقوق بشر. احترام به اعلاميه جهانی حقوق بشر، معاهدات و کنوانسيون های بين المللی مانند پيمان بين المللی حقوق مدنی و سياسی، کنوانسيون منع شکنجه و کنوانسيون منع هر گونه تبعيض عليه زنان.
کدام تعهد و  احترام به حقوق بشر؟ زمانی که شما در جزئی ترین و خصوصی ترین مسائل اعضاء سازمانتان دخالت کرده، آنها را مجبور به گزارش نویسی در مورد خود می کنید و بعدا نوشته های آنها را بر علیه شان استفاده می کنید. زمانی که خصوصی ترین اطلاعات مربوط به اعضاء خود، از جمله مسائل جنسی آنها را انتشار عمومی می دهید. زمانی که منتقدین درون سازمان و تشکیلاتتان را زیر فشارهای روحی شدید و عذاب آور قرار می دهید تا از جداشدن از سازمان مجاهدین خلق خود داری کنند. کدام حقوق بشر در حالی که به یک سوال آقای یغمائی در مورد خانم اکرم حبیب خانی که آیا او  زنده است یا مرده، پاسخ نمی دهید.
سه ده گذشته نشان داده است که شعار و وعده هائی که رهبری سازمان مجاهدین خلق، آقای رجوی به مردم و اعضاء و هوادرانشان داده است با واقعیت کاملا بیگانه است. خانم و آقای رجوی شما اجازه ندارید به خاطر تصاحب قدرت سیاسی به فریب مردم روی آورید. باید به اعتمادی که اعضاء و هودارانتان نثار شما کرده اند، به شعور مردم و قدرت درک و فهم آنان احترام بگذارید و در مقابل آنان در برابر اعمال و سیاست های حال و گذشته خود پاسخگو باشید.
رفتار و سیاست های متضاد، غیر شفاف و غیر پاسخگوی رهبری  سازمان مجاهدین خلق گواه بارز آن است که این رهبری اعتبار خود را از دست داده و  وعده های آنان غیر قابل باوراست.

حنیف حیدرنژاد
06.06.2013
................................................................
سایت همبستگی ملی: تعهدات ده گانه مريم رجوی برای ايران آزاد فردا


تاریخ ایجاد در 15 خرداد 1392
فهرست تعهدات:
1-رأي مردم تنها ملاک مشروعيت، جمهوري مبتني بر رأي عامه مردم،
2-نظام کثرت گرا، آزادي احزاب و اجتماعات، آزادي هاي فردي، آزادي کامل بيان و رسانه ها و دسترسي بي قيد و شرط همگان به انترنت.
3-تعهد به حمايت از الغاء مجازات اعدام
4-جدائي دين از دولت. منع هر گونه تبعيض در قبال پيروان تمام اديان و مذاهب
5-برابري کامل زنان و مردان در زمينه هاي سياسي، اقتصادي و اجتماعي. مشارکت برابر زنان در رهبري سياسي. الغاء هر گونه تبعيض عليه زنان. آزادي انتخاب پوشش، ازدواج، طلاق، تحصيل و شغل.
6-اعتقاد به حکومت قانون و عدالت. تأسيس نظام قضائي مدرن بر پايه فرض بي گناهي، حق دفاع، حق دادخواهي و حق محاکمه علني. استقلال کامل قضات. الغاء قانون شريعت ملايان.
7-احترام به حقوق بشر. احترام به اعلاميه جهاني حقوق بشر، معاهدات و کنوانسيون هاي بين المللي مانند پيمان بين المللي حقوق مدني و سياسي، کنوانسيون منع شکنجه و کنوانسيون منع هر گونه تبعيض عليه زنان.
8-شناسائي حق مالکيت خصوصي، سرمايه گذاري خصوصي و بازار آزاد. احترام به اصل برابري فرصت براي تمام مردم ايران در زمينه هاي حرفه اي و حق داشتن شغل.
9-سياست خارجي مبتني بر همزيستي مسالمت آميز، صلح و همکاري بين المللي و منطقه اي و احترام به منشور ملل متحد.
10-يک ايران غير اتمي و بدون سلاح هاي کشتار جمعي.
کارزار: رأي من سرنگوني رژيم آخوندي Je vote pour le renversement du régime des mollahs
براي يک جمهوري پلوراليست (کثرت گرا)، دموکراتيک، لائيک بر پايه حاکميت مردمي و نه ديکتاتوري مذهبي.
وعده ما: 22 ژوئن، ويلپنت، شمال پاريس
کميته دوستي فرانسه و ايران
چهارشنبه 15خرداد1392
تعهدات ده گانه مريم رجوي براي ايران آزاد فردا

: دو شهروند کُرد یارسان در اعتراض به توهین مقامات قضایی و امنیتی همدان به آیین یارسان و همچنین هتک حرمت یک شهروند پیرو این آیین در مقابل فرمانداری این شهر اقدام به خود سوزی کردند.























NNS ROJ: 
دو شهروند کُرد یارسان در اعتراض به توهین مقامات قضایی و امنیتی همدان به آیین یارسان و همچنین هتک حرمت یک شهروند پیرو این آیین در مقابل فرمانداری این شهر اقدام به خود سوزی کردند.

بر اساس گزارش های رسیده به پایگاه خبری تحلیلی روز (NNS ROJ) طی روزهای 14 و 15 خرداد دو شهروند کُرد پیرو آیین یارسان به نام های "حسن رضوی" و "نیک مرد طاهری" در اعتراض به هتک حرمت یک شهروند دیگر یارسان توسط مقامات قضایی و امنیتی و همچنین توهین به آیین یارسان اقدام به خود سوزی کرده اند.

"بهروز طاهری" پسر عموی "نیک مرد طاهری" در گفتگو با NNS ROJ ضمن تایید این خبر اظهار داشت که چنین توهین هایی که از سوی جمهوری اسلامی در قبال اقلیت های دینی و خصوصا آیین یارسان می شود در طول سال های گذشته بوده است و پیروان این آیین همیشه تحت تبعیض و ستم بوده اند.

بهروز طاهری در مورد دلیل شروع اعتراض ها در همدان می گوید " چند روز پیش یک شهروند یارسان اهل همدان به نام "کیومرث تَمَناک" به دلایلی در شهر همدان بازداشت شده و به زندان مرکزی همدان منتقل می شود. پس از بازداشت آقای تمناک مسئولین زندان برای تنبیه و بی حرمتی به وی، او را تحت فشار قرار می دهند تا سبیل های خود را بتراشد، زمانی که وی مقاومت می کند او را مورد شکنجه قرار داده و به زور سبیل های وی را که یکی از نشانه های آیین یارسان می باشد را کوتاه می کنند". 

وی در ادامه در خصوص اعتراض ها می افزاید "پس از این رویداد و پخش این خبر، یکی از یارسان های شهر همدان به نام "حسن رضوی" روز 14 خرداد با جمع کردن مردم در مقابل فرمانداری شهر همدان و در اعتراض به توهین مسئولین زندان اقدام به خود سوزی می کند. پس از اقدام به خود سوزی این شهروند یارسانی وی  دچار 70 درصد سوختگی شده و به بیمارستان مطهری تهران منتقل شده و در حال حاضر تحت تدابیر شدید امنیتی در حال مداوای وی می باشند".

بهروز طاهری در ادامه در خصوص پسر عموی خود که یک روز پس از حسن رضوی اقدام به خود سوزی می کند به روز می گوید " پس از این حادثه پسر عموی بنده به نام "نیک مرد طاهری" به همراه چند تن دیگر از دوستان خود روز 15 خرداد در میدان بابا طاهر که در مقابل فرمانداری همدان واقع شده است حاضر شده و اقدام به خود سوزی می کند، که به دلیل شدت جراحات ناشی از خود سوزی در همان محل جان خود را از دست می دهد".

وی می افزاید که افرادی که به همراه پسر عموی وی در این تجمع اعتراضی آمده بوده اند بازداشت شده و تا کنون از سرنوش آنان هیچ اطلاعی در دست نیست.

بهروز طاهری در خصوص آخرین وضعیت شهر صحنه و مراسم تشیع جنازه "نیک مرد طاهری" می افزاید " مراسم تشیع وی علی رغم تهدید نیروهای امنیتی در خصوص برگزار نکردن مراسم صبح امروز پنجشنبه 16 خرداد، با حضور جمع کثیری از اهالی شهر صحنه برگزار گردیده است".

بر پایه آخرین گزارش های رسیده به پایگاه خبری و تحلیلی روز ظهر امروز تجمعی اعتراضی در مقابل فرمانداری شهر صحنه برگزار شده و معترضین خواهان برخورد با عاملان توهین به آیین یارسان و مسببین بروز حوادث اخیر شده اند.

همچنین در پایان مراسم تشیع پیکر نیک مراد طاهری در شهر صحنه بیانیه ای از سوی "طیب طاهری" خطاب به رهبران جمهوری اسلامی و مقامات قضایی قرائت شده است.

در بخشی از این بیانیه که نسخه ای از آن بدست پایگاه خبری و تحلیلی روز رسیده است آمده " ما جامعه یارسانی از رهبر معظم جمهوری اسلامی ایران تقاضا داریم تا در این خصوص دستور فرمایند که قضیه پیگیری شود و به غیرت و اصالت و انسانیت مردم اهل حق اذعان گردد، تا ما دیگر شاهد آن نباشیم که به اعتقادات یارسانی توهین شود. مردم جامعه یارسانی افرادی خشونت طلب نیستند و بر اساس آنچه که آرامش و حقیقت گفتمانی و دیالکتیک مربوط به آن است رفتار می کنند".

در پایان این بیانیه جامعه یارسان از مقامات قضایی طلب می کنند تا افرادی که مسبب این وقایع بوده اند محاکمه شده و به اشد مجازات برسند، همچنین بخشنامه ای را برای تمام ارگان های دولتی مبنی بر احترام و به رسمیت شناخته شدن اعتقادات یارسانی ارسال کرده و تفکر و آیین یارسانی در ایران همچون یک اقلیت مذهبی به رسمیت شناخته شود.

طوماری نیز در اعتراض به مقامات امنیتی و قضایی همدان توسط شهروندان صحنه ای آماده شده است و به این بیانیه پیوست شده است.

بر پایه گزارش های رسیده به
NNS ROJ تعدادی از فعالین مدنی، فرهنگی و سیاسی شهر کرماشان در سدد کسب مجوز برای برگزاری راه پیمایی اعتراضی در روز یکشنبه در مقابل استانداری کرمانشاه می باشند.
توهین مقامات امنیتی به شهروندان پیرو آیین یارسان و اهل حق در حالی است که در سال 1383 نیز در پی توهین ماموران انتظامی روستای اوچ تپه میاندوآب به آیین آنها درگیری هایی صورت گرفت که در پی آن چهار شهروند اهل حق به نام های " یونس آقایان، عبادالله قاسم زاده، سهند علی محمد و بخشعلی محمدی" بازداشت شده و پس از محاکمه در دادگاه انقلاب ارومیه به اعدام محکوم شده بودند، که در پی تایید حکم اعدام یونس آقایان و عبدالله قاسم زاده از سوی دیوان عالی کشور، حکم عبدالله قسم زاده در سال 1387  در زندان ارومیه به اجرا در آمد.

دادگاه تجدید نظر حکم اعدام سهند علی محمدی و بخشعلی محمدی را به ۱۳ سال حبس و تبعید به زندان یزد کاهش داد.