۱۴۰۰ فروردین ۳۰, دوشنبه
در روز سیام فروردین ۱۳۵۴، روزنامههای رسمی ایران خبر دادند که: «۹ زندانی در حال فرار کشته شدند»[۱]. ۹ زندانی اینها بودند: بیژن جزنی، حسن ضیاءظریفی، عباس سورکی، محمد چوپانزاده، سعید کلانتری، عزیز سرمدی، احمد جلیلافشار، کاظم ذوالانوار و مصطفی جوان خوشدل.
گزارش یک جنایت*
ناصر مهاجر
خبر کوتاه بود و کلی و از کشتهشدگان چیزی در برنداشت. خواننده اگر نامها را نمیشناخت، حتا در نمییافت که این ۹ زندانی، زندانیان سیاسیاند و نه زندانیان عادی. از برجستهترین، استوارترین و کوشاترین زندانیان سیاسی ایران آن دوران. هفت فدایی و دو مجاهد. نه خودشان و چگونگی کشته شدنشان، که ماجرای فرارشان محور متنی بود که یک شکل و یکسان در همهی روزنامهها انتشار یافته بود. متن خبر هم به دست «مأموران انتظامی» تهیه و طراحی شده بود:
«امروز مقامات انتظامی اعلام کردند ۹ نفر از زندانیانی که قصد فرار داشتند، کُشته شدند. طبق اعلام مقامات مزبور، تعدادی از زندانیان ماجراجو که در داخلِ زندان مبادرت به تحریک سایر زندانیان مینمودند، مقامات زندان تصمیم گرفتند آنها را به زندان دیگری منتقل نمایند. هنگامی که اتوبوس حامل زندانیانِ مورد بحث جهتِ انتقال آنها به زندان دیگر در حرکت بود، زندانیان ضمن حمله به مأمورین مستقر در اتوبوس زندانیبر و مجروح کردن دو نفر از آنان موفق میشوند از اتوبوس خارج و مبادرت به فرار نمایند که در این موقع مأمورین مستقر در دو خودرو متعاقب اتوبوس که مأموریت مراقبت و حفاظت از اتوبوس را برعهده داشتند، اقدام به تیراندازی به طرف زندانیان فراری نمودند و در نتیجه ۹ نفر از زندانیان به شرح زیر کُشته و هیچ یک موفق به فرار نگردیدند. وضع مزاجی دو نفر از مأمورین که یکی از آنها مورد اصابتِ گلولهی سایر مأمورین قرار گرفته، رضایتبخش است. اسامی زندانیان به شرح زیر است...» [۲]
این همه در هالهای از ابهام بود و جای حدس و گمان. ساواک، واقعیتِ این جنایت را نیز همچون بسیاری دیگر از جنایتهایش با جدیت و قاطعیت از دیدهها پنهان داشت و در این کار تا آنجا پیش رفت که از فاش کردن محلِ دفن اجساد ۹ زندانی سر باز زد و این درخواست ابتدایی خانوادهی زندانیان را بیپاسخ گذاشت. و تا روزی که حکومتِ شاه برقرار بود و ساواک صاحب اختیار، راز این جنایت از پرده بیرون نیفتاد.
انقلاب اما، گوشهی برخی از اسرارِ دوران و دودمان پهلوی را هویدا کرد. هنوز همهی ارکان قدرت به قبضهی نودولتان درنیامده بود که آرامگاه ۹ زندانی پیدا شد و محاکمهی یکی از منفورترین شکنجهگران ساواک، بهمن نادریپور (معروف به تهرانی)، برپا گردید.[۳] همو بود که در «دادگاه انقلاب اسلامی» دربارهی چرایی جنایت چند کلامی گفت و روایتِ خود را از چگونگی آن به دست داد. و این اولین پرتوهای روشنایی، آخرین نشانههای مطمئنِ رسیدن به آفتابِ حقیقت بود. چه، جمهوری اسلامی تا پا در رکاب سفت کرد و بر کارها سوار شد، همان منطقِ سَلَف خویش را به کار بست: با همان جدیت و قاطعیتِ ساواک به روند روشن شدن واقعیتهای تاریخی مهار زد، از فاش ساختن هر آنچه به زیانش بود سر باز زد و اسرار و اسناد تاریخی را بنا به مصلحت و منفعت خود رو کرد. رو کردن اسناد کُشتار هفت فدایی و دو مجاهد به سود جمهوری اسلامی نبود.
نتیجه اینکه تا امروز و هنوز... چند و چون این جنایت تاریخی را به دقت و درستی نمیدانیم.[۴] آنچه میدانیم، بیشتر بر پایهی حکایتی است که شکنجهگر ساواک، تهرانی نقل کرده است؛ در «دادگاه انقلاب اسلامی»، در جنون بگیر و ببندها و اعدامها و ۴ سال پس از آن جنایتِ هولناک.
راست است که تهرانی هوش و حافظهای قوی داشت. اما او زیرک و زرنگ هم بود؛ پُر از تزویر و رنگ. برکنار از اینکه که بود، چه بود و کجا به حرف درآمد، حرفهایش بیتردید به سوی واقعیت راهی میگشاید؛ اما نه همهی واقعیت. همهی واقعیت را چه بسا تهرانی هم نمیدانست. به ویژه آن بخشی از واقعیت که در ربط با چرایی ماجراست. چند و چون واقعیت این جنایت، چون بسیاری از واقعیتهای تاریخی بیش و کم همانند، یا هرگز روشن نمیشود و یا تنها گوشههایی از آن روشن میشود. [۵] نه به این دلیل که جمهوری اسلامی فرماندهان و دستاندرکاران این جنایت را سربه نیست کرده است، که نکرده است و شماری از آنها زندهاند و در بیرون از ایران پراکنده؛[۶] نه به این دلیل که کلیهی اسناد و مدارک این جنایت نابود شده است، که بسیار بعید مینماید؛ و نه به این دلیل که علاقه و انگیزهای برای پیگیری این ماجرا وجود نداشته، که داشته و شماری از پژوهندگان و تاریخنگاران این دوره در پی آن بودهاند. حکومت اگر هیچ یک از فرماندهان و دستاندرکاران این جنایت را نمیکُشت و آنها را زنده نگهمیداشت، باز نمیخواست و یا نمیگذاشت که لب تر کنند و آنچه را که در نوشتارها نیامده، به گفتار آورند و به همگان بازگویند.[۷]
صحنهگردانان و بازیگران جنایتهای بزرگ هم در کُل، پَستتر و فرومایهتر از آنند که بتوانند اسرارِ تاریخ و واقعیتهای تلخ را فاش سازند. بدین ترتیب کارِ کسانی که نمیخواهند از روی مسائل سرسری بگذرند و میخواهند نقطهچینهای تاریخ معاصر پُر شود، بسی دشوار است.
با این حال اگر نمیتوانیم دقایق این کُشتار را با یقین بازسازیم، میتوانیم از رهگذر بررسی گفتههای همبندان و خانوادهی درجهی یک قربانیان، به سویههایی از واقعیت راه بریم. دربارهی چرایی این جنایت اکنون اما تنها راه، تجزیه و تحلیل آن دورهی تاریخیست و توجه همه سویه به موقعیت جنبش چریکی، وضعیت چریکهای فدایی خلق، جایگاه بیژن جزنی و یارانش در روند رشد و گسترش آن سازمان و مبارزات زندان. و سر آخر تحلیل و تصویری که ساواک از مجموعهی این مسائل داشت.
چرا آنها را کشتند؟
در روز پانزدهم اسفند ۱۳۵۳، درست یک روز پس از اینکه عباس شهریاری، «مرد هزار چهره» و عنصر نفوذی ساواک در گروههای چپ، به دست چریکهای فدایی خلق از پا درآمد؛ و سه روز پس از اینکه شاه نظام تک حزبی به وجود آورد و حزب رستاخیز را برپا کرد؛ از بلندگوهای بند چهارم و پنجم و ششم زندان شمارهی یک قصر شنیده شد: «افراد زیر وسایل خود را جمع کنند و به زیر هشت بروند».
همهی سی و چهار نفری که به زیر هشت فراخوانده شدند را نمیشناسیم. نام آنهایی را که توانستیم بازشناسیم، میآوریم:
غلام ابراهیمزاده، عبدالله افسری ممقانی، سهراب افشارقاسمی، عبدالله اندوری، اصغر ایزدی، عبدالله توسلی، بیژن جزنی، عباس خلیلی، هوشنگ دلخواه، اکبر دوستدار صنایع، نریمان رحیمی، حسین سحرخیزان، عزیز سرمدی، عباس سورکی، مهران شهابالدین، حسن ضیاءظریفی، جمشید طاهریپور، ناصر کاخساز، سعید کلانتری، حسن گلشاهی، بیژن فرهنگآزاد، عباس فضیلتکلام، عبدالله مهری، احمد معینیعراقی، فرخ نگهدار، محمد نوابخش، ایرج نیری.
اینها همه هوادار مبارزهی چریکی بودند و همه، جز چند تنی، به حبسهای دراز مدت محکوم شده بودند. در برابر نگاههای پرسشگر همبندان و نگاههای تهدیدآمیز نگهبانان وسایل خود را جمع کردند، با دوستان بدرود گفتند و به زیر هشت رفتند. در آنجا با بهزاد شکریان، مهدی فتاپور، مهدی منوری و حمید نعیمی روبهرو شدند که تازه از زندان شمارهی ۴ قصر آمده بودند؛ با وسایلشان. هنوز سرگرم احوالپرسی بودند که صدای سرهنگ زمانی، رئیس قصر بلند شد و صداهاشان را خواباند:
«آقایان! شما از این زندان به زندانِ دیگری منتقل میشوید. ممکن است برخیتان باز به اینجا برگردید و برخیهاتان هم هرگز برنگردید. به هر حال خیال بعضیها، مثل آقای جزنی، دیگر از دست ما راحت میشود و خیال ما از دست بعضیها. دیگر به ما گزارش نخواهند داد که آقای جزنی با کی نشسته، با کی حرف میزده، با کی راه میرفته و با کی تماس میگرفته...»[۸]
گفتههای سرهنگ زمانی، تأثیر چندانی بر تحلیلها نگذاشت. انتقال، از نقطهنظر جزنی و یارانش، نشانهی دیگری از «تشدید فشار و ارعابِ» زندانیان سیاسی تلقی میشد که پیآیند تشکیل حزب رستاخیز بود. هرچند که از زبان عباس سورکی شنیده شده بود:
«تا پیش از رستاخیز، نفس کشیدن سیاسی را ممنوع کرده بودند. با رستاخیز، نفس کشیدن عادی هم ممنوع شد. اینها ما را خواهند کُشت. ای گلولههای آتشین بر ما ببارید!»[۹]
این اقدام، در بیرون و درون زندان هم تشویش ویژهای برنیانگیخت. در بیرون، بیشتر بر این باور بودند که یک بار دیگر تبعید زندانیان در دستورِ روز قرار گرفته. تک و توکی هم میگفتند میخواهند بر زندانیان فشار بگذارند و ببینند میتوانند تنی چند از آنها را پُشت تلویزیون بکشانند و به حمایت از حزب رستاخیز وادارند! در درون زندان اما دلهره و نگرانی ویژهای احساس نمیشد. جابهجا کردن زندانیان حیرتآور نبود. آن سال، زندانیان را بارها از قصر به کمیته و از کمیته به قصر و اوین برده بودند. آنها را بارها به بازجوییهایی کشانده بودند. کسانی را که محاکمه شده و دورهی محکومیتشان را میگذراندند، بارها به سلولهای مجرد انداخته و بارها شکنجه کرده بودند. در سال ۵۳، زندانی سیاسی، دیگر آرامش و امنیت نداشت. هر روز بیش از روز پیش اذیت و آزار میشدند. هر روز بیش از روز پیش امکاناتشان را از دست میدادند. هر روز بیش از روز پیش عرصه را بر خود تنگ مییافتند. سال ۱۳۵۳، سال اوجگیری دهشتناک فشار بر زندانیان سیاسی ایران بود.
سال ۱۳۵۳؛ سال اوجگیری جنبش چریکی هم بود. در این سال گروههای نوینی به مبارزهی مسلحانه روی آوردند و در گوشه و کنار کشور به جنبوجوش درآمدند. در این سال است که حکومت برای کشف گروه چریکی دکتر اعظمی، روستاهای لرستان را میلیتاریزه کرد و انبوهی از روستائیان را به زندان افکند. در همین سال است که عملیات نظامی، سیری صعودی یافت. و در میان همهی گروههایی که عملیات نظامی میکردند، چریکهای فدایی خلق، درخششی ویژه داشتند. ترور مصطفى فاتح رئیس کارخانهی جهان چیت و نیز کُشتن شماری از عوامل شناخته شدهی سرکوب (سرگرد اهتزازی، سرگرد نيکطبع، و...) در این سال انجام گرفت. و نیز دهها انفجار بزرگ و کوچک در این سو و آن سوی کشور (انفجار مقر گارد دانشگاه صنعتی آریامهر، پاسگاه ژاندارمری سلیمانیه تهران، استانداری خراسان، دو مرکز ساواک در تهران و...).
تبلیغاتِ سیاسی در پیوند با عملیاتِ نظامی هم بیش از سالهای پیش چهره نمود. چريکها در این سال، چندین بار اعلامیه دادند. چند جزوه و کتاب هم در زمینهی ساخت اقتصادی ـ اجتماعی ایران و مسائل مارکسیسم به انتشار رساندند. برای اولین بار توانستند ارگانشان، نبرد خلق، را به صورتی کم و بیش منظم نشر دهند و شمارههای ۲ و ۳ و ۴ و۵ آن را به فاصلهی زمانی هر سه ماه يک بار پخش کنند. به این برآورد هم رسیدند که «دیگر مبارزهی مسلحانه مرحلهی کامل راهگشایی را پُشت سر گذارده و در جامعه تثبیت شده...»[۱۰]و اینک به مرحلهی «تودهای شدن»تئوریکوارد شده است.
و باز در همین سال است که چریکهای فدایی خلق امکانات و زیرساختهایی در خارج از کشور به وجود میآورند (گشایش صندوق پستی و حساب بانکی در جمهوری خلق يمن و گسترش مناسبات با سازمانهای انقلابی فلسطین، ترکیه، عمان و بحرین که در نبرد خلق هم تبلیغ میشد). ۱۹ بهمن تئوريک در همین سال منتشر میشود. اولین شمارهی این نشریه در شهریور و دومین شمارهی آن در دی ماه ۱۳۵۳، در لندن به چاپ رسید: «برای توضیح و تشریح مسائل جنبش و همچنین بررسی و شناخت جامعهی ایران و کمک به ایجاد زمينهی يک بحث خلاق و سالم در سطح مسائل مبرم و معضل جنبش». عصر عمل هم که به مسائل نظری مبارزه چریکی میپردازد و بیشتر تجربههای آمریکای جنوبی را مورد توجه قرار میدهد، در همین سال انتشار مییابد. و ناگفته نماند که این نشریهها در چرخش نیروها به سمتِ جنبش چریکی و روند رادیکالیزاسیون جنبش دانشجویی خارج از کشور، کارگرند و در اوجگیری رزم کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در ایالات متحده و اروپا نقش به سزایی ایفا میکنند.
اینها درست در زمانی پیش میآید که شاه در اوج قدرت است و اقتدار. او که به واسطهی جهش درآمد نفت و افزایش قدرت مالی حکومت، توانسته بود میدان مانورش را در برابر طبقهی سرمایهدار ایران گسترش دهد و حکومت مطلقه و دیکتاتوری فردی (اتوکراسی) خود را ابعادی نو بخشد؛ او که به برکت «دلارهای نفتی»، ارتش را بازسازی و نونوار کرده بود و با تحمیل قراردادی ناعادلانه به عراق، اختلافات مرزی با این کشور را از میان برداشته بود، حاکمیت بر اروند رود را از آن خود ساخته بود و به قدرقدرتِ خلیج فارس تبدیل شده بود؛ او که ایران را «جزیرهی ثبات و آرامش» و «دروازهی تمدن بزرگ» قلمداد کرده و اعلام داشته بود که ایران به زودی پنجمین قدرت صنعتی جهان میشود و تا پانزده سال دیگر از ژاپن پیشی میگیرد؛ او که اینک بلندپروازیها و خواب و خیالهای خود را در آستانهی اجرا میدید و... بدیهی بود که نتواند وجود جنبش مسلحانهای را که در حال رشد و رویش بود، تاب آورد.
برای از پای درآوردن جنبش چریکی، در «سیاست امنیت داخلی» بازاندیشی شد. حکومتِ نظامی پنهانی بر جامعه سایه گسترد. کنترل پلیسی ابعادی تازه پیدا کرد. زندگی فکری و فرهنگی جامعه، زیر نگاه موشکاف ساواک قرار گرفت. کانونهای زایش و باززایش جنبش چریکی، در معرض دیدهبانی پلیس قرار گرفت. به دانشگاهها و مؤسسات آموزش عالی، به شکل بیمارگونهای حساسیت نشان دادند و سختگیری تا به آنجا رسید که فرستادن گارد به دانشگاهها و بستن گاه به گاه مؤسساتِ آموزش عالی، امری عادی شد. بیداد، بیش از هر کجا، بر زندانها رفت.
با سرکوبگری، نظم قدیم زندان را برچیدند و نظم دیگری بر جای آن نشاندند که هرگونه کنُش زندانی را زیر ذرهبین میگذاشت و کار سیاسی و سازمانی را سخت دشوار میساخت. برنامه این بود که «دانشگاه انقلاب» را بر هم زنند، زندانی را مرعوب کنند ودرهم شکنند و از مبارزه باز دارند. بخش دیگر این برنامه، از میان برداشتن فدائیان زندانیای بود که ساواک گمان میبرد حرکتهای درون و بیرون از زندان را رهبری میکنند. این رهبری را در دستِ بیژن جزنی و یارانش میدیدند.
اینها از سران و سرآمدان چريکها در زندان بودند. از سرشناسترین فدائیان خلق. با دانش و بینش. کارآزموده و پخته. ورزیده و کارآمد. برخلاف بیشتر هواداران مبارزهی چریکی که دانشجو بودند، بیشتر اینها پیش از کودتای ۲۸ مرداد در صفوف سازمان جوانان حزب توده ایران رزمیده بودند. پس از کودتا از حزب توده فاصله گرفته بودند، سنجشگرانه گذشتهی سیاسی خود را بازبینی کرده بودند و با بنا نهادن یک گروه مارکسیست ـ لنینیست مستقل، مبارزه را ادامه داده و در این بین، بارها به زندان افتادند. از برانگیزندگان و سازماندهندگان جنبش ۲۰ دی ۱۳۳۸ به شمار میرفتند. گروه در مبارزات سیاسی سالهای ۱۳۴۱ـ ۱۳۳۸ فعالانه شرکت جسته بود و در «سازماندهی عناصر و نیروهای مترقی درون جبههی ملی دانشگاه نقش برجستهای ایفا کرده»[۱۳]بود. دو تن از رهبران گروه، بیژن جزنی و حسن ضیاءظریفی، از شناخته شدهترین رهبران جنبش دانشجویی آن سالها به شمار میآمدند. گروه با پایان "سالهای تنفس"، فروکش مبارزات سیاسی و افزایش اختناق پلیسی، به سازماندهی مبارزات صنفی دانشگاه روی آورد و از این رهگذر با شمار زیادی از پُرشورترین دانشجویان پیوند برگزید. به پیشواز اعتصابهای اقتصادی نیمهی اول دههی چهل شتافت (حرکت کارگران بلورسازی زاویه و هاشمی، اعتصاب رانندگان تاکسی تهران و کارگران کورهپزخانه...) و در سازماندهی جُنب و جوشهای اجتماعی (مراسم خاکسپاری و هفت جهان پهلوان تختی و...) دست داشت.[۱۴] ساواک نیز آگاه بود که اعضای این گروه اولین کسانی هستند در ایران که از مبارزهی چریک شهری حرف میزنند و در این راه گام برمیدارند. هم از این روست که آنها را در نیمهی راه به دام انداختند (دی و بهمن ۱۳۴۶). در بند نیز آرام نگرفتند و به تدارک فرار از زندان پرداختند. در حین عمل به چنگ نگهبانان افتادند، مجازات شدند و به بدترین زندانهای کشور تبعید گشتند (۱۳۴۸).[۱۵] نخستین کسانی هم که راه فلسطین را گشودند، اکبر صفایی فراهانی و محمد صفاری آشتیانی، اعضای دستگیر نشدهی همین گروه بودند، که دیگر به نام گروه جزنی ـ ظریفی شناخته میشد (بهمن ۱۳۴۶).[۱۶] ساواک رویداد سیاهکل را نیز به بازماندگان همین گروه نسبت داد؛ چه، در جریان بازداشتها و بازجوییها، رابطهی میان چریکهای جنگل و به زندان افتادهگان لو رفت. دیگر بار جزنی و یارانش را زیر شکنجه بردند و ظریفی دوباره دادگاهی شد و با یک درجه تخفیف، محکوم به حبس ابد! ترور سرلشگر فرسیو (۱۸ فروردین ۱۳۵۰) را گرچه واکنشی به اعدام ۱۳ فدایی خلق و رزمندگان سیاهکل دانستند (۱۶ اسفند ۱۳۴۹)، اما این واقعیت نیز از چشمهای تیزبین پنهان نبود که این مهرهی مهم دادرسی ارتش، رئیس دادگاه جزنی و یارانش بود. نیز از چشم ساواک پنهان نبود که این گروه و سمپاتیزانهایش سخت سرگرم کار «نظری و تشکیلاتی» در زنداناند؛ که به رغم سختگیریها و مراقبتها به بیرون از زندان نقب زدهاند؛ که ارتباط با رهبری بیرون از زندانِ چریکها را به دست دارند؛ و به شکلی سازمانیافته نیازمندیهای همرزمانشان را فراهم میکنند: کادرسازی و تربیت چریک، تدوین مبانی نظری و مواضع سیاسی جنبش مسلحانه، تنظیم جزوههای آموزشی، خبررسانی و خبرگیری، ارائهی رهنمودهای عملی و... این اعمال برای حکومتی که عزم جزم کرده بود تا جنبش چریکی را نابود کند، نابخشودنی بود و تحملناپذیر و در خورِ هر گونه تنبیهی. هم از این رو بارها جزنی و ظریفی و کلانتری و... را زیر هشت فرستادند و به حبس مجرد. تهدیدشان هم میکردند «اگر دست از این کارها نکشید، شماها را خواهیم کُشت».[۱۷] بیهوده بود. جزنی دستبردار نبود و دست به کارهای تازهای میزد. چگونگی ارتباط با اروپا و انتشار آثارش در خارج از کشور را طرح ریخت[۱۸] و رهبری سازمان و شماری از مبارزان بیرون از زندان را نسبت به ماهیت و هویت راستین عباس شهریاری آگاه ساخت.
فردای روزی که عباس شهریاری ترور شد، روز آغاز سفر بیبازگشت جزنی و یارانش بود از زندان قصر.
چگونه آنها را کشتند
«در زمان خدمت سرهنگ زمانی، نمیدانم با چه دسیسهای آمدند و ۹ نفر را از بندهای ۵ و ۶ که رئیس آن سرهنگ زمانی بود، بردند».[۱۹]
واقعیت این است که نه دسیسهای برای بردن زندانیان به کار گرفتند، نه همهی بردهشدگان، از بندهای ۵ و ۶ بودند، و نه شمارشان ۹ نفر! ۴۰ نفر بودند که آنهایی را که در نیمروز پُر جنبوجوش ۱۵ اسفند جابهجا کردند.[۲۰] چه، شهین توکلی و صدیقه صرافت را نیز از زندان زنان قصر بیرون کشیدند و با چند مأمور مسلح به کنار مینیبوسهای زندان آوردند که در محاصرهی انبوهی ارتشی بود.[۲۱]
آن ۳۸ زندانی مرد را هم در پایان سخنرانی سرهنگ زمانی، دستبند و چشمبند زدند، دست در دست نگهبانان مسلح به راه انداختند و در سه مینیبوس نشاندند. و چون مینیبوسها پُر شده بود، دو تن از آنان، عبدالله مهری و ایرج نیری را سوار بر جیپ کردند؛ همراه با شهین توکلی و صديقه صرافت.[۲۲] مقصد این کاروان، اوين بود.
این چهل تن، جزو اولین کسانی بودند که ساختمان (سلولهای تازه) اوین را گشودند که نو بود و مجهز. در اوین لباسها و همهی وسایلشان را گرفتند، آنها را بازرسی بدنی کردند، لباس زندان به تنشان پوشاندند و در دو گروه پخششان کردند. عباس خلیلی، عزیز سرمدی، بهزاد شکریان، مهدی فتاپور، عباس فضیلتکلام، مهدی منوری، فرخ نگهدار و حمید نعیمی را به طبقهی دوم بند ۲ عمومی فرستادند. دیگران را به (سلولهای تازه ) که خالی بود. این گروهبندی پایا نبود. چه، روز هفدهم اسفند، عزیز سرمدی و فرخ نگهدار را هم از عمومی به انفرادی بردند. هیجدهم اسفند، عباس فضیلتکلام را.
چند روز نگذشت که احمد جلیلافشار و محمد چوپانزاده را هم به (سلولهای تازه) آوردند. اولی را از اراک و دومی را از اهواز. آنها را پیش از بردن به اوین، ابتدا به زندان کمیته و آنگاه به قصر بردند؛ برای یکی دو روزی. در همین جاست که چوپانزاده «به یکی از زندانیان که پرسیده بود: فکر میکنی برای چه تو را به تهران آوردهاند؟ گفته بود: اعدام».[۲۳] آمدن چوپانزاده و جلیلافشار به اوین و پیوستنشان به جزنی، ظریفی، سورکی، کلانتری و سرمدی، به این معنا بود که یک بار دیگر همپروندهایهای پُر شوری را که پس از فرار نافرجام ۱۳۴۸، به زندانهای مختلف سراسر کشور تبعید شده بودند، يک جا گرد آوردهاند.
رابطه با جهان بیرون، به تمامی گسسته شد. رابطه میان ۳۰ نفری نیز که در هشتاد سلول انفرادی پخش کرده بودند، به دشواری ممکن میشد. چه، هر سلول توالت و دستشویی داشت و زندانی برای حرکت بهانهای نداشت تا با زندانیان دیگر تماس بگیرد. تماس از راه مورس بود. مورس زمینی! که کشف و کاربست آن، دستاورد همین گروه است. با مورس زمینی میشد همزمان با چندین سلول به گفتگو نشست. گفتگوهایی چند نفره! که بیشتر دربارهی چرایی این نقل و انتقال و انفرادی دادنها بود. و تحلیلها بیشتر بر محور (افزایش اختناق و ارعاب) میگشت که رهآورد «رستاخیز» بود. چندوچون موضعگیری به وقت بازجویی احتمالی نیز از دیگر محورهای گفتگوها بود که بیشتر از سوی بیژن جزنی ارائه میشد. «موضعمان همان موضع دادگاه است. در صورتی که از مشی بپرسند، پاسخ میدهیم: آزادی بدهید تا مبارزهی مسلحانه تمام شود. راه حل مشکل ایران، آزادی است، آزادی».
در سلولها، زندگی در سکون و سکوت میگذشت و در تنهایی. در بیخبری. خبر ترور سرتیپ زندیپور، رئیس «کمیتهی مشترک ضد خرابکاری» در روز دوشنبه ۲۹ اسفند ۵۳، به درون سلولها راهی پیدا نکرد. زندگی زندان، بیرویداد میگذشت. رویداد، روانههای زندانیان تازهای بود که به سلولها میآوردند و در میان آنها مصطفی جوان خوشدل که روز ۲۸ فروردین آوردندش و به یکی از سلولها انداختندش.[۲۴]
او گرچه زندانی قصر بود، از اوایل آبان تا آن روز را در «کمیتهی مشترک ضد خرابکاری» سر کرده بود . او از سختسرترین مجاهدین در بند بود. کمتر کسی به اندازهی او شکنجه شده بود. آنقدر زده بودندش که نای جنبیدن نداشت. بیجان و لنگان به اوین آورده بودندش و ایمان آورده بود که «مرگ در راه است، و بازگشتی در کار نیست».[۲۵] او اما، تنها مجاهد سناریوی از پیش پرداخته شدهی «کشته شدن در حال فرار» نبود. کاظم ذوالانوار[۲۶] هم بود. از برجستهترین و احترام برانگیزترین مجاهدین در بند. از سازمانگران اصلی و مسئولان مهم شبکهی زندان مجاهدین خلق. و متهم به داشتن رابطه با رهبری مجاهدین در بیرون از زندان و دادن اخبار و اطلاعات به آنان. و شاید هم مظنون به اینکه ترور سرتیپ زندیپور زیر سر اوست و در نتیجه بهجاست که تاوان این کار را او و خوشدل پس دهند تا دیگران تکلیف خود را بدانند!
بامداد ۲۸ فروردین، کاظم ذوالانوار و مصطفی جوان خوشدل را بردند؛ همراه با بیژن جزنی، حسن ضیاءظریفی، عباس سورکی، محمد چوپانزاده، سعید کلانتری، عزیز سرمدی و احمد جلیلافشار. همراه کردن دو مجاهد با هفت فدایی همپرونده، نه بیدلیل بود و نه به سهو. به احتمال زیاد برای رد گم کردن بود! به همان گونه که روانه کردن سی و اندی زندانی با بیژن جزنی و یارانش و انتقال دادن دسته جمعی آنها به اوین، برای رو نشدن پیش از وقت توطئهی جنایتی بزرگ بود. این جنایت بزرگ که منطقاً از سوی مغزهای امنیتی دم و دستگاه شاه طرحریزی شده بود، میبایست به گونهای اجرا شود که راز از پرده بیرون نیفتد و آشکار نشود که هدف، از میان برداشتن آن رسته از رهبران چریکهای فدایی خلق بود که چنگ حکومت افتاده بودند و به بند کشیده شده.
۹ نفر، با یاران بدرود گفتند. با مورس. و فوری به راه افتادند. به کجا بردندشان؟ به دفتر زندان؟ به اتاقهای بازجویی؟ نمیدانیم. چگونه آن روز را به شب رساندند؟ آیا شکنجه شدند؟ بازجویی شدند؟ یا که در جایی به حال خود رها شدند؟ نمیدانیم. کی اعدام شدند؟ همان شب؟ فردای آن شب؟ فرداشب آن شب؟ پاسخ این پرسشها را نمیدانیم و یا به درستی نمیدانیم. آنچه را که میدانیم از قول يک نفر است: بهمن نادریپور! در دو جلسهی علنی «دادگاه انقلاب اسلامی»!
همهی حرفهایش را در پیوند با این موضوع میآوریم:
«... بعد از ترور رضا زندیپور رئیس کمیتهی مرکزی شهربانی و رانندهاش در اواخر سال ۵۳ و پایان یافتن مراسم عزاداری، يک روز در ۷ فروردین ۵۴، محمدحسن ناصری معروف به عضدی مرا به اتاق خود خواست و گفت قرار است عملیاتی انجام شود که آقای ثابتی گفته شما هم باید در عملیات باشید. پرسیدم چیست؟ گفت فضولی نکنید. من به اطاق خود رفتم و موضوع را فراموش کردم.
روز ۵ شنبه ۲۹ فروردین رضا عطارپور تلفنی به من اطلاع داد که کاظم ذوالانوار را به بازداشتگاه اوین منتقل نمایم. در آن موقع سرهنگ وزیری رئیس زندان اوین بود و تأکید کرد این کار باید فوری انجام شود و قرار گذاشت که ناهار را در رستوران هتل آمریکا واقع در خیابان تخت جمشید حاضر شویم. کاظم ذوالانوار به بازداشتگاه با يک نامه فرستاده شد. ساعت ۵/۲ به رستوران رسیدم. رضا عطارپور، محمدحسن ناصری، پرویز بهمن فرنژاد (معروف به دکتر جوان)، سعدی جوان اصفهانی معروف به بابک، ناصر نوذری معروف به رسولی و محمدعلى شعبانی معروف به حسینی هم تقریباً هم زمان با من آمده بودند. ترکیب افراد برای صرف غذا با هم جور درنمیآمد. مشغول کوفت کردن نهار بودیم که عطارپور گفت: آن عملیاتی را که قرار بود، الان موقع آن است و جزئیات کار را ثابتی بررسی کرده و تصویب شده و سرهنگ وزیری در جریان قرار گرفته و باید همان طور که آنها در دادگاههای انقلابی خود وقت و بیوقت تصمیم به ترور میگیرند، ما هم چند نفر از اعضای این سازمانها را بکشیم. و من ماتم برده بود.
عطارپور ادامه داد که حسینی و رسولی زندانیان را از زندان اوین تحویل میگیرند و ما هم در قهوهخانهی اکبر اوینی در نزدیکی بازداشتگاه اوین منتظر میشویم و با سرهنگ وزیری به محل میرویم.
رسولی و حسینی زودتر حرکت کردند. بعد از نیم ساعت به سوی قهوهخانه راه افتادیم و به قهوهخانه رسیدیم. رسولی و حسینی زندانیان را تحویل گرفته و سرهنگ وزیری در حالی که لباس نظامی به تن داشت خود را آمادهی کارزار با عدهای کرده بود که هم دستشان بسته بود و هم چشمشان. با راهنمایی او و به دنبال مینیبوسِ حامل زندانیان به بالای ارتفاعات بازداشتگاه اوین رفتیم و سرهنگ وزیری با بیسیم گفت: هیچکس اجازه ندارد تا دستور ندادم بالا بیاید.
زندانیان را پیاده کرده، به ردیف روی زمین نشاندند. در حالی که دستها و چشمانشان بسته بود. سپس رضا عطارپور فاتحانه پا پیش گذاشته و گفت: همان طور که شما و رفقای شما در دادگاههای انقلابی خود رهبران و همکاران ما را محکوم کرده و حکم را اجراء میکنید، ما هم شما را محکوم کرده و میخواهیم حکم را اجراء کنیم. بیژن جزنی و چند نفر به این عمل اعتراض کردند.
اولین کسی که رگبار مسلسل را به سوی آنها بست، سرهنگ وزیری بود و از آنجایی که گفتند همه باید شليک کنند، همه شليک کردند. من نفر چهارم یا پنجم بودم که شلیک کردم... بعد جليل سعدی اصفهانی بالای سر همه رفت و تیر خلاص را شليک کرد. و او یکی از کسانی بود که متخصص انفجار بمب در دنیا بود».[۲۷]
تهرانی در سومین جلسهی دادگاه ادامه میدهد:
«... و اجساد آنها را داخل مینیبوس گذاشته و به بیمارستان ۵۰۱ ارتش تحويل دادیم. ضمناً سوزاندن چشمبندها و پابندها به وسیلهی من و رسولی انجام شده بود. من تا دو ساعت قبل از انجام طرح، اطلاعی از آن نداشتم. من تا آن زمان با مسلسل تیراندازی نکرده بودم و نمیدانم که گلولههای من به آن شهدا اصابت کرده است یا خیر.[۲۸] ساواک چرا چنین عملیاتی انجام میداد؟ آیا برای نابودی ۹ نفر انسان ـ انسان چشم و دستبسته ـ آیا لازم بود ۸ نفر مأمور انجام این کار شوند؟ طراح این نقشه کی بود و چه کسی این ۹ نفر را انتخاب کرده بود؟ چرا پای من را به این ماجرا کشیده بودند؟ بعضی از این سؤالات جواب ندارد و برخی دیگر را خود شما جواب بدهید... این طرح به طور مسلم به دستور شاه سابق انجام میشد و طراح آن عطارپور یا ثابتی و احتمالاً ناصری و غیره بودند. هدف از این کار اصولاً گرفتن اطلاعات و یا رعایت پارهای از مسائل نبود که مثلاً کسی متوجه اعمال آنها نشود. چون انتقال زندانی سیاسی تابع شرایطی بود که حتا اگر اتوموبیل حامل زندانیان واژگون شود و همهی مأموران و محافظان و راننده اتوبوس بمیرند، زندانی به علت بسته بودن دستش به میلهی داخل اتوموبیل نمیتواند فرار کند و کسی که در حال فرار است، گلوله نباید سینهی فراخ و مردانهاش را سوراخ کند».[۲۹]
جهتِ درست گلوله و نادرستی سناریوی فرار، البته پیشتر برملا شده بود. چند روز پیش از پیروزی قیام ۲۲ بهمن ۱۳۵۷، دکتر سید رحمتالله میرحقانی، معاون و سرپرست پیشین پزشکی قانونی فاش ساخته بود که:
«شما میدانید گروه مبارز و ۹ نفری جزنی ـ ظریفی که در زیر شکنجههای سبعانهی ساواک چون کوهی استوار مقاومت کرده و حاضر نشدند شرف و حرمت انقلابی خود را از دست بدهند، به عنوان اینکه در حین فرار کشته شدهاند، تیرباران شدند. و پزشک قانونی به دستور رئیس و معاون سازمانیاش اجازه نداشت به صراحت بنویسد چرا گلوله از پُشت وارد بدن نشده است (اگر در حین فرار باشد). در حالی که اینها از جلو گلوله خورده بودند و شما میدانید این صورت جلسهها را آقای رئیس چند روز قبل از رفتنشان به ساواک تحویل میدهند تا از خلال اظهارنظر پزشک قانونی نتوان موضوع فرار یا تیرباران را مشخص کرد». [۳۰]
هنوز نمیدانیم چه کسانی جسدها را از بیمارستان شمارهی ۵۰۱ ارتش به پزشک قانونی بردند. به چه ترتیب این کار را انجام دادند؟ و دفن مخفیانه و بیسروصدای ۹ تن چگونه انجام شد؟
پایان سخن
کُشته شدن جزنی و یارانش برای نیروهای انقلابی ایران، ضربهای کُشنده بود. نه تنها به دلیل جایگاه اینان در جنبش ترقیخواه ضد دیکتاتوری، که به علت ویژگی این کُشتار: اگر شاه بتواند تنی چند از مهمترین مخالفيناش را که آوازهی شهرتشان در محافل حقوق بشر جهان پیچیده، به این سهلی و سادگی بکشد، به هر کاری تواناست! باور کردنی نبود. رعب و وحشت، فراگیر شد. به ویژه در زندان. چه، کشتهشدگان، نماد ایستادگی و پشتوانهی معنوی زندان بودند. زندان سکوت کرد، سکوت مرگ. خفقان گرفت. يکپارچه بغض شد. بغضی در حال ترکیدن. پس از کُشتنِ ۹ زندانی، زندانیان را تفکیک کردند. کسی از انقلابیون را دیگر آزاد نکردند و «ملی کشی» را رواج دادند.[۳۱]
مرگ جزنی و یارانش، بر پیکر چریکهای فدایی خلق، ضربهای جانکاه زد. ضربهای جبران ناشدنی. چندان که حمید اشرف گفت: «اگر راست باشد که رفیق بیژن و سایر رفقا را به انتقام عباس شهریاری کشتهاند، نمیبایست شهریاری را ترور میکردیم».[۳۲]
عباس شهریاری اما تنها يک بهانه بود، بهانهای برای خشکاندن یکی از اصلیترین سرچشمههای باز زایی جنبش چریکی! از آن پس، سیر حرکتِ نزولی جنبش چریکی آغاز شد و ساواک به هدف خود رسید.
و اما این آغاز پایان جنبش چریکی، آغاز پایان حکومت شاه هم بود. آخر شاه همچون همهی دیکتاتورهای تاریخ کوتهبین بود. نمیدید که پیشاهنگان، برآمدهی وضعیتاند و تا وضعیت دگرگونه نشود، گرهی از کار گشوده نمیشود. و دگرگونه شدن وضعیت برابر با دادن و گستراندن آزادی بود و شاه را توان این کار نبود.
اما بیژن جزنی میدید که رستاخیز اوج قدرت شاه است. او در آخرین اظهارنظر سیاسیاش دربارهی تشکیل این حزب گفته بود: «فواره چون بلند شود، سرنگون شود».
* نسخهی نخستین این نوشته در فروردین ۱۳۷۴ آماده شد؛ به مناسبتِ بیستمین سال کُشتار بیژن جزنی و هشت مبارز دیگر. نوشته را در شمارهی اول نشریهی سیاسی، اجتماعی، فرهنگیِ نقطه به چاپ رساندیم؛ در بهار ۱۳۷۴. گزارش یک جنایت سپس با اندک ویرایش و نیز افتادگیهای ناخواستهای در جُنگی دربارهی زندگی و آثار بیژن جزنی به انتشار رسید؛ در سال ۱۳۷۸، به همت زندهیاد بهمن امینی و انتشارات خاوران. آنچه پیش روی دارید برای انتشار در سایت عصر نو مهیا شده، ویراستِ سوم گزارش یک جنایت است. نثر آن را اینجا و آنجا پالودهام، اما جز حذف یک تاریخ هیچ دخالت دیگری در مضمون نوشته نکردهام. و گفتنیاست که هر دو ویراست پیشین با سپاسگزاری زیرین همراه بوده است:
تهیهی این گزارش بدون یاری بیدریغ میهن جزنی، امکان نداشت. از او سپاسگزارم. نیز از مهدی سامع و پرویز نویدی، که در جریان این پژوهش از هیچ همکاری و همیاریای کوتاهی نکردند و برای یافتن آخرین همبندهای بیژن جزنی و یارانش به هر دری زدند. اگر بخواهم نام همهی کسانی را بیاورم که در سالهای ۵۲ تا ۵۴ در قصر و اوین زندانی بودند و به پرسشهایم پاسخ دادند، باید فهرستی بلند فراهم آورم. همین نکته در مورد چريکهای پیشین و بازماندگان آن جنبش که با من به گفتگو نشستند و اطلاعات باارزشی در اختیارم گذاشتند، صادق است. در میان دوستانی که در این کار به دادم رسیدند، بیش از همه به باقر مؤمنی و مهرداد باباعلی [وهابی] دین دارم. و ناگفته پیداست که مسئولیت نارساییها و سستیهای این نوشته تنها متوجه من است.
پینوشتها:
[۱] روزنامهی کیهان، ۳۰ فروردین ۱۳۵۴
[۲] همان جا
[۳] خانم میهن جزنی به نویسندهی این گزارش گفتند: «محل دفن بیژن و یارانش را محسن مدیرشانهچی به ما گفت. او از اعضای سازمان چریکهای فدایی خلق (اقلیت) بود که در سال ۱۳۶۱ به دست پاسداران انقلاب اسلامی کشته شد. فکر میکنم از پدرش شنیده بود که آرامگاه آنها کجاست». اما آقای حاج محمد مدیرشانهچی، پدر محسن و زهره (از اعضای سازمان چریکهای فدایی خلق که در ۲۸ اردیبهشت ۵۰ در جریان درگیری با نیروهای ساواک کشته شد) نمیدانست که بیژن جزنی و هشت زندانی دیگر در کجا آرمیدهاند. او که اینک در تبعید زندگی میکند، از بازاریان و از اعضای قدیمی نهضت آزادی ایران است و پس از انقلاب، ریاست دفتر آیتالله طالقانی را به عهده داشت. میگوید: «آقای محمد توسلی، مدیر گورستان بهشت زهرا، که از سازمانهای وابسته به شهرداری است، یکی دو روز پس از انقلاب، یعنی در بیست و سوم یا بیست و چهارم بهمن ۱۳۵۷ به خانهی آقای طالقانی میآید. نگران بود و میخواست بداند که به واسطهی شغلش خطری تهدیدش میکند یا نه. آقای طالقانی به او اطمینان خاطر دادند و گفتند که جایی برای نگرانی وجود ندارد. وقت خداحافظی از ایشان پرسیدم چگونه میتوانم محلِ دفنِ دخترم زهره را که از فدائیان بود پیدا کنم. به من گفت فردا به بهشت زهرا بیایید تا خاک دخترتان را به شما نشان دهم. فردا، همراه با مادر زهره به بهشت زهرا رفتیم. آقای توسلی یکی از کارمندانش را همراه ما فرستاد. کمی که راه رفتیم، قبر زهره را نشانمان داد، که قطعهی هفدهم بود. خیلی از فدائیان و مجاهدین هم آنجا هستند و...». حاج شانهچی، پسرش محسن را در جریان کم و کیف کشف آرامگاه زهره میگذارد و به نظر میرسد که محسن مدیرشانهچی این سر نخ را میگیرد و به محل تدفین و زندانی سیاسی میرسد.
[۴]نمونههایی از کمدقتی و آشفته فکری تاریخی در مورد چگونگی و چرایی کشته شدن بیژن جزنی و یارانش را به دست میدهیم:
«آنها دورهی محکومیت خود را طی میکردند. ولی به دستور شاه به تلافی عملیات مسلحانهی دیگر چريکها بعد از ترور سرتيپ زندیپور، در تپههای اوین گلوله باران شدند. مأمورین اجرای قتل سرهنگ وزیری، عطارپور، سعید جلیل اصفهانی، حسینی و رسولی بودند. خود او نیز در تیرباران زندانیان شرکت کرد.» (تاریخ سیاسی ۲۰ سالهی ایران، از کودتا تا انقلاب، سرهنگ غلامرضا نجاتی، صفحهی ۳۸۲ ، پانویس).
«بیژن در زندان از نظر سیاسی فردی فوقالعاده قوی بوده و بر تازه واردین تأثیر عمیق میگذاشته و به علاوه بسیار مقاوم بوده است. لذا زمانی که محکومیت آنها رو به اتمام بوده ساواک تصمیم میگیرد که آنها را به قتل برساند و آنها را با عدهای زندانی دیگر به تپههای اوین میبرند و به رگبار میبندند.» (خاطرات نورالدین کیانوری ، انتشارات اطلاعات ، تهران ، ۱۳۷۳ ، صفحهی ۴۶۴)
در خور توجه است که بیژن جزنی به ۱۰ سال حبس و حسن ضیاءظریفی به ابد محکوم شده بودند. دیگران اما حبسهای ۱۰ ساله داشتند و تا پایان دورهی محکومیت سه سالی راه.
«سیام فروردین، سالگرد شهادت ۹ تن از فرزندان راستین خلق ماست. فرزندانی که در بند جلاد بودند ولی در آنجا هم چنان استوار بودند که پُشت جلاد از بیباکی و مقاومتشان میلرزید، پی بهانه میگشت که آنها را از میان بردارد و چون هیچ بهانه نیافت کُشتشان؛ در بهار ۵۴، و گفت که در حال فرار کشته شدند.» ( مجلهی تهران مصور، جمعه ۳۱ فروردین ۱۳۵۸)
انگشت شمارند تاریخنگاران غیرایرانی که به این نکته پرداختهاند. فرد هالیدی، یکی از آنهاست که بر این باور است:
«در آوریل ۱۹۷۰ برملا شد که نُه مَرد، همه اعضای يك گروه مخالف که در سال ۱۹۶۷ دستگیر شده بودند، تیرباران شدند. گرچه آنها به پایان دورهی محکومیتشان نزدیک میشدند، رژیم ادعا کرد که "در حال فرار کشته شدند". به بستگانشان هرگز اجازه داده نشد که اجساد را ببینند و بسیاری گمان دارند آنها را به این خاطر کشتند که از اعتراف علنی به اشتباهاتشان سر باز زدند.» (Iran: Dictatorship and Development، انتشارات پنگوئن، چاپ دوم ۱۹۷۹، صفحهی ۸۸)
یرواند آبراهامیان در برخورد به موضوع کُشته شدن ۹ نفر، احتیاط و دقت بیشتری نشان میدهد و مینویسد: «سایر اعضای گروه جزنی، و از جمله خود جزنی و سورکی را تا آوریل ۱۹۷۵ در زندان نگهداشتند. یعنی تا وقتی که آنها را "در حال فرار" کُشتند.» (Iran Between Two Revolution، انتشارات دانشگاه پرینستون، ۱۹۸۲، صفحه ۴۸۴)
[۵] بهمن نادریپور، معروف به تهرانی، در سومین جلسهی «دادگاه انقلاب اسلامی» میگوید: «بعد از فوت سرتیپ وزیری گُل از گُل چند نفر از جنایتکاران شکفت و گفتند که جنایت بیشرمانه شهادت ۹ نفر از مبارزان و مجاهدان توسط وزیری انجام گرفت و چون مدارک مربوط به آن را قبلاً از بین برده بودند، بنابراین باید خیال همه راحت شده باشد. در روز ۱۹ بهمن ۵۷، بر اثر صحبتهایی که من در چند جا کرده بودم، دکتر جوان و سعدی جلیل اصفهانی هرکدام به تنهایی با من مذاکره و تأکید داشتند که مبادا صحبت کنم، اما من به خاطر اینکه عذاب وجدان راحتم نگذاشته بود و گم شدن تمام مدارک و جنایات وجدان مرا راحت نکرده بود، بلکه با صدای شنیدن الله اکبر در جریان جنبش اسلامی سیاهیها به تدریج از جلوی چشمانم کنار رفته و با نور...» (کیهان، دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۵۸)
[۶]از میان آمران کُشتار و کسانی که نقش کلیدی در آن تصمیمگیری داشتند، پرویز ثابتی زنده است. در میان معماران و مجریان جنایت هم، رسولی در پاریس است و عطارپور در اسرائیل (ن .ک. به: ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، جلد اول، صفحهی ۴۶۷)
[۷] نمونهی ارتشبد حسین فردوست، شایان توجه است. او در سمتِ قائم مقام ساواک در سالهای ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۰ و یکی از مغزهای امنیتی رژیم پهلوی، بیتردید میدانست که چرا جزنی و یارانش کُشته شده و چه کسانی در این تصمیمگیری شرکت داشتهاند. اما در خاطرات ۱۵۰۰ صفحهای او که در سال ۱۳۷۰ و توسط مؤسسهی مطالعات و پژوهشهای سیاسی تهران درآمد، به ماجرای کشتار و زندانی سیاسی کوچکترین اشارهای نشده است.
[۸] پرویز نویدی، جُنگی دربارهی زندگی و آثار بیژن جزنی، انتشارات خاوران، چاپ اول، پاریس، بهار ۱۳۷۸، صفحهی ۱۸۷
[۹] همان
[۱۰] نبرد خلق، شمارهی ۴، شهریور ۱۳۹۶، سرمقاله ، صفحهی ۳
[۱۱] نبرد خلق ، شمارهی ۵، دی ۱۳۵۶، «مختصری دربارهی اثرات اجتماعی اعدام انقلابی فاتح» صفحهی ۱
[۱۲] ۱۹ بهمن تئوريک، شمارهی ۱، شهریور ۱۳۵۴، صفحهی ۳. این نشریه به همت زندهیاد منوچهر کلانتری، در لندن منتشر شد. او و دوستانش در ظرف سه سال و نیم ، هشت شماره از این نشریه را به انتشار رساندند که به نوشتههای بدون امضای بیژن جزنی اختصاص دارد. اگر بگوییم که نویسندهی این نوشتهها از همان آغاز برای ساواک شناخته شده بود، اشتباه نکردهایم. چه، بسیاری از این نوشتهها در جریان یورشهای گاه به گاه به زندان و نیز کشف خانههای تیمی به دست ساواک افتاده بود. پس از مرگ بیژن جزنی، ۱۹ بهمن تئوريک هم دوام نیاورد و پس از يک سال و اندی، تعطیل شد.
[۱۳] ۱۹ بهمن تئوریک، شمارهی ۴، زندگینامه بیژن جزنی، صفحهی ۱۰۰
[۱۴]جزوهی جهان پهلوان تختی، قهرمانی در خدمت مردم؛ نَه مدال و مقام، انتشارات کنفدراسیون جهانی دانشجویان و محصلین ایرانی (CIS)، سال انتشار؟
[۱۵]حکایت این فرار نافرجام در ۱۰ بهمن تئوريک شمارهی ۴، صفحهی ۱۱۷ آمده است. آنچه باید افزود این است که بیژن جزنی گرچه با این طرح فرار (و نه نفس فرار) مخالف بود با گروه همراهی کرد.
[۱۶]ن.ک. به: ۱۹ بهمن تئوريک، شماره ۴، و نیز اعترافات تهرانی در اولین جلسهی دادگاهش که در کیهان ۲۹ خرداد ۸۰ آمده است.
[۱۷]به نقل از مهدی سامع
[۱۸]بیژن جزنی که برداشتهای مبتنی بر دیدگاه مسعود احمدزاده را از مبارزهی مسلحانه نادرست میدانست، درست در آستانهی ورود به مرحلهی دوم جنبش مسلحانه، یعنی مرحلهی تودهای شدن بر آن شد که دست به انتشار نوشتههایش در خارج از کشور بزند. مسئولیتِ نشر و پخش آثار گروه در خارج از کشور، با زندهیاد منوچهر کلانتری بود. ارتباط میان جزنی و کلانتری را میهن جزنی برقرار میکرد، و بیشتر به واسطهی مریم متیندفتری. او به نویسندهی این گزارش گفت: «همهی نوشتهها را من از ایران خارج نکردم. بسیاریشان را پدر شوهرم، دکتر احمد متیندفتری که در آن زمان سناتور بود و از هر نظر مصونیت داشت، از ایران بیرون آورد و به نشانی صندوق پستی منوچهر فرستاد».
[۱۹] اعتراف سروان قهری صارمی، یکی از افسران زندان قصر در دادگاه انقلاب اسلامی، کیهان ، ۲۵ فروردین ماه ۱۳۵۸
[۲۰] در زندگینامه بیژن جزنی در ۱۹ بهمن تئوريک، شمارهی 4، شمار کسانی که در «اواسط اسفند ۵۳» از قصر به اوین برده شدند، «حدود ۱۰۰ تن» برآورد شده که نادقیق است.
[۲۱] به نقل از صديقه صرافت
[۲۲] به نقل از حمید نیری و صديقه صرافت
[۲۳] «شب مخوف زندان قصر»، کیهان، ۳۰ فروردین ۱۳۵۸
[۲۴] جزوهی زندگینامه مجاهدین شهید کاظم ذوالانوار و مصطفی جوان خوشدل، از انتشارات سازمان مجاهدین خلق ایران، صفحهی ۳۱، سال انتشار ؟ (پیداست که این جزوه در همان ماههای اول انقلاب بهمن ۱۳۵۷ منتشر شده است).
[۲۵] همان، صفحه ۳۱
[۲۶] همان: تهرانی در دومین جلسهی دادگاهش میگوید که کاظم ذوالانوار در روز ۲۹ فروردین از زندان کمیتهی مشترک به اوین منتقل شد. دقت این خبر تا چه اندازه است، نمیدانیم . اما این را میدانیم که آنچه مجاهدین خلق در همان جزوهی پیش گفته دربارهی ماههای آخر زندگی کاظم ذوالانوار آوردهاند، اعتبار چندانی ندارد. پیداست که در این باره حدس و گمان را جایگزین اطلاعات مشخص کردهاند.
[۲۷]کیهان، یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۵۸. تهرانی در مورد تاریخ پنجشنبه ۲۹ فروردین اشتباه میکند. اگر به کتابهای تطبیق تواریخ نگاه کنیم میبینیم که ۲۹ فروردین ۱۳۵۴، يك روز جمعه بود و پنجشنبه، ۲۸ فروردین.
[۲۸]در پایان همین جلسه، رئیس دادگاه از تهرانی میپرسد: «شما در شلیک تیر خلاص شرکت نکردید؟» و میشنود: «نمیدانم.» (همانجا)
[۲۹]کیهان، دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۵۸، «سازمان چریکی به عنوان تصفیه، اعضای خود را نابود میکند.»
[۳۰]کیهان، ۱۸ بهمن ۱۳۵۷، «نامهی سرپرست پیشین پزشک قانونی به روزنامهی کیهان دربارهی ماجرای تیرباران ۹ زندانی سیاسی».
[۳۱] «ملی کشی» واژهای بود در فرهنگ زندان. برای کسانی به کار گرفته میشد که مدت محکومیت خود را گذرانده بودند و هم چنان در زندان ماندگار.
[۳۲]به نقل از عباس هاشمی
اشتراک در:
پستها (Atom)