هر سال در ایام عید برنامه های مفصلی در
قرارگاه های مجاهدین تدارک و اجراء میشد. البته برای ما نه تنها عید نبود
بلکه تقریبا عزا بود. چرا که بطور معمول یکماه مانده به عید کارهای بسیار
سخت و سنگین مثل رنگ زدن سالنها و آسایشگاه ها و کارهایی از قبیل نظافت سطح
خیابانها وعلف کنی محوطه های (بیابانهای) اطراف و.... را بایستی انجام
میدادیم. 90% این کارها، صرفا برای پر کردن وقت نفرات بود که مبادا به
خانواده و پدر مادر و ... فکر کنند. چرا که فکر کردن به این موضوعات حرام و
غرق شدن در بحث «دوران» و «جیم» بود.(فکر کردن به مسائل جنسی و خانوادگی)
آن سال در ایام عید ما در زندان بودیم. سر و صدای بچه ها که
در بیرون مشغول فوتبال و بازیهای جمعی بودند به گوش میرسید. یکی از بچه ها
گفت امروز سیزده به در است و بچه ها در بیرون دارند بازی جمعی میکنند!
محمدرضا با صدای بلند و بغض آلود گفت به ما چه، ما که اینجا هستیم. او با
ما در «تیف» بود. نمیدانم الان در کجاست. امیدوارم به سلامت به هر جایی که
دوست داشت رسیده باشد. تصور این که عید نوروز را در «اشرف» جایی که به خاطر
مبارزه با ظلم و ستم به آنجا رفته بودیم سپری کنیم برای همهی ما که هیچ
گناهی نداشتیم غیرقابل تصور بود.
غمگینانه به یاد دوران زندان دیزل آباد کرمانشاه در سالهای ۶۰
تا ۶۲ افتاده بودم. بیچاره پدر و مادرها و خانواده ها با چه مصیبت و
مرارتی از شهرستان برای ملاقات می آمدند. رژیم علی رغم فشارهای زیادی که در
پشت زندانها به آنها تحمیل میکرد ولی هرگز ملاقاتها را تعطیل نمیکرد.
ولی حالا در زندان خودی به سر میبردیم به جرمی که روحمان نیز خبر نداشت.
هر وقت محمد سادات دربندی و مجید عالیمان ادارهکنندگان زندان
را میدیدم یاد زندان «دبس» میافتادم. در سا ل ۶۶ مرا به دبس در کرکوک که
محل زندان اسرای عملیاتهای مجاهدین بود فرستادند. محمد سادات دربندی مسئول
اردوگاه یا زندان و معاون وی مجید عالمیان بود. مجید معینی (معروف به آقا )
و تعدادی از کادرهای دیگر از جمله تعدادی از خواهران مثل رباب بوستانی ،
خواهر احمد بوستانی که در قتل عام اشرف کشته شد، کارهای حفاظتی و پشتیبانی و
صنفی و اداری و پرسنلی و... آنجا را به عهده داشتند.
من در آنجا مسئولیت حفاظت و بخشی از پشتیبانی صنفی را به عهده
داشتم و در زمان سرو «دهی» و «پنجی» و شام و نهار مسئول نظارت و کنترل
بودم. اغلب اسیران مرا میشناختند. معمولا تنظیم رابطه من با همه دوستانه و
محترمانه بود.
یک زندان مخفی دیگری هم در قسمت شرق این زندان و اردوگاه
وجود داشت که از کادرهای اردوگاه دبس کسی به آنجا حق تردد نداشت و اساسا
کسی هم جرات نمیکرد کنجکاوی و یا سئوالی بکند . در صورت هرگونه کنجکاوی
عواقب نامعلومی به دنبال داشت .
مسئول این زندان مخفی هم حسن محصل بود. او با چند نفر
دیگر این زندان را داده میکردند. از میان اداره کنندگان من علی خلخال را
یادم هست که سال گذشته مجاهدین او را به نروژ منتقل کردند. اینها بیشتر در
همان قسمت زندان مخفی استراحت میکردند و به ندرت برای شام و نهار به سالن
غذا خوری پرسنل دبس ،(سالن ما) میامدند. کسی از هویت زندانیان این زندان
مخفی خبری نداشت. چرا که کسی حق رفتن به آن محوطه را نداشت و ازمحل کار ما
دورتر بود.
موقعیت این زندان محصور در میان درختان تنومند و متراکمی
بود که دید بسیار کمی به آن داشتیم و علاوه بر این دیوارهای بلندی هم وجود
داشت که مانع دیدن تاسیسات و ساختمانها میشد.
ساختمانهای مجموعه اردوگاه 2 طبقه بود. پائین مجموعه محل
استقرار ما امداد (بهداری زندان ) بود. در امتداد آن تعدادی سلول انفرادی
وجود داشت که اغلب خالی بود و تحرکی در آن دیده نمیشد، تا اینکه یکی از
افسران اسیر ارتش ایران به اسم نورالله را به دلیل مخالفت با سازمان برای
تنبیه در یکی از سلولها ی انفرادی ، انداختند. مسئول بردن غذا و حل مسائل
او برادری به اسم مجتبی امامعلی بود که فردی بسیار خشن و تشکیلاتی بود.
یکبار که به امداد رفته بودم ، هنگام تقسیم غذا بود. مجتبی غذای نورالله را
با خشونت و بی احترامی از دریچهی کوچک درب سلول به وی داد و بشدت دریچه
را بست. این نحوه برخورد او توجه مرا که خود زندانهای رژیم را تجربه کرده
بودم جلب کرد و باعث ناراحتیام شد. قبل از این هم اصلا از کاراکتر خشن و
بیروح او خوشم نمی آمد. بعد از این برخورد احساس منفیام بیشتر شد. از
کادرهای دبس فقط مجتبی را میدیدم که به قسمت زندان مخفی تردد داشت. حسن
محصل ، علی خلخال و کادرهای مربوطه به همراه مجتبی همیشه نشست جداگانه با
سید محمد سادات دربندی(عادل) داشتند. مجتبی یکی از کادرهائی بود که در قسمت
داخل بند اسراء مسئولیت داشت و نشستهای مربوط به این کارش با مجید عالمیان
وعادل بود.
در یکی از نشستهای اجرائی و تشکیلاتی که با مجید عالمیان داشتیم ، وی تاکید کرد ما همین سیستم زندان را در ایران هم خواهیم داشت.
محمد سادات دربندی هم بارها میگفت این تشکیلات، هستهی اولیه و
کادرهای اصلی زندانهای ما، درایران و آینده هستند. حال خود ما اسیر زندانی
بودیم که این دو مسئولیت آن را به عهده داشتند و در بسیاری موارد روی دست
رژیم بلند شده بودند.
بچههای زندانی به دلیل برخوردهای خشن و بیرحمانهی محمد
سادات دربندی در شکنجه گاه ها، لقب لاجوردی مجاهدین را به او داده بودند.
فکرش را هم نمیکردم سادات دربندی و عالمیان زندانبان خودمان شوند. و شکنجه
و آزار و اذیت را روی ما تمرین کنند تا استاد شوند.
در نشست به اصطلاح تعیین تکلیف، رجوی خودش با آب و تاب گفت
خواهر فهیمه اروانی در روز عید رفته و بچه ها را از سوراخ درب اتاقها
(سلولها) نگاه کرده و آمد گزارش کرد که حال همه خوب است و همه راحت خوابیده
بودند!
البته نمیدانم گزارش او در مورد چه کسانی بوده؟ آیا در مورد
بچههایی که مورد «لطف» برادر حکمت و فریدون سلیمی و ... قرار گرفته بودند
هم گزارشی داده بودند یا نه؟ صد البته در سازمان هیچکس بدون اجازه رجوی
نمیتواند حتی یک لیوان آب بخورد و مسئولیت همه چیز با خود است.
معمولا در مراسمهای جمعی یا نشستهای عمومی دوستان و رفقای
قدیمی را که در قرارگاه های دیگر بودند میدیدیم. در چنین مراسمهایی دیگر
«محافل» بچه ها قابل کنترل نبود و اطلاعات و خبرها و وقایع اتفاق افتاده در
هر قرارگاه رد و بدل میشد، کاری که رجوی بشدت از آن هراس داشت و میگفت که
«محفل» مثل خوره برای مناسبات است و از آن به عنوان شعبه سپاه پاسداران نام
میبرد.
اما آن سال این محافل علیرغم کنترل داخل هر سلول، بین نفراتی که به همدیگر اطمینان داشتند ادامه داشت.
پس از پایان پروژهی «رفع ابهام» رجوی از دوران سخت زندان و
شکنجه و بازجویی و ... به عنوان «داستانی» نام میبرد که تمام شده است.
غافل از اینکه داستانها تازه شروع شده بود . داستان 73 یکی از جنایتها و
اشتباهات استراتژیک تشکیلاتی رجوی بود که پس لرزه ها و ضایعات جبران ناپذیر
آن تا قیامت دامنگیر او و تمامی دست اندرکاران و تشکیلات او خواهد بود.
پس از فروکش کردن تب سرکوب و شکنجه و زندان ، تمامی رشته های رجوی پنبه شده و ورق بر خلاف پیش بینیهای او برگشت.
مشکلات از هر طرف آغاز شده بود و افراد آزاد شده در هر
قرارگاه و یگان شروع به سرکشی و تمارض و کم کاری میکردند و در خیلی موارد
درگیری لفظی و گاها فیزیکی به وجود آورده بودند.
از طرفی سیاست چماق و حلوا هم برای کنترل افراد معترض کاری از پیش نمیبرد.
کار به جائی رسیده بود که خود شازده برای دلجویی از افراد
برای آنها هدیه و پیغام و پسغام میفرستاد و یا مسئولیت جدید به آنها
میداد و یا آنها را به مقرها و قرارگاههای دیگر میفرستاد.
ولی آب ریخته را نمیتوان جمع کرد. مثلا ه-ح در قرارگاه 11
بعنوان اعتراض علنا رودر روی همه ایستاده بود و میگفت چرا و به چه دلیلی
ما را دستگیر و مورد اتهام قرار دادید؟ بطوری که خبر آن نه تنها در کل
مرکز خودش بلکه در محور ما هم پیچیده بود که ه-ح بشدت بهم ریخته و دیگر
قابل کنترل نیست.
کار اصلی فرماندهان قرارگاه ها شده بود جمع و جور کردن نفراتی که از 73 برگشته بودند.
من در قرارگاه معروف به بشاگرد بودم که آن زمان مژگان پارسایی
فرمانده قرارگاه ما بود. وی مرا صدا کرده و ضمن مقداری دلداری و برخورد
نرم به شکل تحقیرآمیزی گفت آیا حاضری دوباره به آن هلفدونی بروی ؟ من
مقداری نگاهش کردم و چیزی نگفتم و در دلم گفتم آخربه کدام گناه من را بردید
که دوباره برگردم به آنجا؟
روز بعد نیره شاهین که فرمانده توپخانه ما و مسئول من هم بود
در محوطه جلو بنگالها (اتاقهای کار) جلوی مرا گرفت و گفت چرا در مورد نشست
دیروز با خواهر مژگان گزارشی ننوشتی؟ گفتم چیزی نداشتم که گزارش بنویسم. در
مجاهدین رسم بر این است که پس از هر نشست و پیام رهبری و هر مناسبتی،
نفرات بایستی گزارشی از درک و دریافت خود به مسئول بالاترشان نوشته و
تغییراتی که کرده بودند را شرح دهند. در غیر این صورت مستمر مورد بازخواست و
تحت فشار قرار میگیرند تا گزارش را بنویسند. بعد از به اصطلاح انقلاب
ایدئولوژیک بایستی هر خوابی هم که میدیدی گزارش آن را در اسرع وقت نوشته و
تحویل میدادی.
«خواهر نیره» گفت، اگر انتظار داری از تو در مورد 73 معذرت
خواهی کنیم ، ما از هیچ کس در این مورد معذرت خواهی نمیکنیم! من هم گفتم
نیازی به معذرت خواهی شما ندارم.
متاسفانه کادر رهبری مجاهدین و شخص رجوی، نه تنها پای
هیچکدام از خطاهای خانمان سوز و استراتژیکی ، سیاسی ، ایدئولوژیکی و اخلاقی
و.... خود نیامده بلکه همچنان در توهمات ابلهانه وخود فریبی و خود شیفتگی
سیر میکند و خود را در اوج ابرها و عقل کل و عاری از هر گونه خطایی می
بینند. مریم رجوی در نشست صلیب میگفت مسعود به هیچکس پاسخگو نیست و او فقط
به خدا پاسخگو است و شبها با امام زمان رابطه دارد و مسائل خود را مستقیما
از طریق او با خدا حل و فصل میکند!
و در تفسیر سوره والعصر در نشستهای درونی ، مسئولین بالای
سازمان میگفتند که مسعود عصاره و چکیدهی تمامی خلقت در تمامی عصرها و برای
همه نسلهاست!
در نشستهای صلیب و امام زمان شازده (رجوی) مستقیما گفت آبش را
میخورید، نانش را میخورید، لباسش را میپوشید (منظور لباس ارتش آزادیبخش
است ) اسمش را نمی برید؟ امام زمانی که در رویاها باشد ده شاهی نمی ارزد.
منظورش این بود که امام زمان من هستم و شما دنبال چی و کی هستید؟
یکی از فرمانده هان رده بالای سازمان که نمی خواهم اسمش را
ببرم چرا که فعلا در شرایط خوبی قرار ندارد و ... در جواب سئوالات و
انتقادات متعدد یکی از بچه ها گفته بود اگر ما بیایم از خودمان یک مورد
انتقاد کنیم بایستی برگردیم به فاز سیاسی و در 30 خرداد از خودمان انتقاد
کنیم که شروع مبارزه مسلحانه اشتباه بود و به دنبال ان بگوییم که آمدن به
عراق اشتباه بود ، تشکیل ارتش ازادی بخش اشتباه بود، فروغ جاویدان اشتباه
بود، رفتن به فرانسه و انقلاب ایدئولوژیک اشتباه بود و.... الی اخر در آن
صورت نه از تاک نشان خواهد ماند و نه از تاک نشان.
و باز هم خود جناب رجوی میگفت ، پیروز که پاسخگو نیست ، از
پیروز که کسی پاسخ نمی خواهد. میگفت که بگذار تا پیروز بشویم ! اونش با من.
نمیدایم کدام پیروز و پیروزی مد نظرش بود ؟ پیروزی و سرنگونی
در عرض ۶ ماه ؟ 3۳ سال سیاه از آن ۶ ماه میگذرد و در کمال شگفتی هر سال
تکرار میکند که امسال سال آخر است و از رو نمیرود!
زمانی که در کمپ امریکائیها در «تیف» بودیم، اعتصاب و تظاهرات
طولانی به مدت 6 ماه ، به عنوان اعتراض به بند و بست مجاهدین با
آمریکائیها ، به منظور مسکوت نگه داشتن وضعیت نفرات تیف و نفرستادن آنها
به خارج راه افتاد. این اعتراضات با اعتصاب غذای ۷ روزه به پایان رسید که
خود داستان مفصلی دارد. اسماعیل هوشیار با ظرافت و دقت و بطور مشروح و
مسئولانه، به آن پرداخته است که در سایت تیف انتشار یافته است.
روزی داخل چادرهای تحصن در جلوی درب ورودی کمپ با تعدادی از
بچه ها مشغول بحثهای سیاسی مختلفی بودیم که موضوع زندانهای 73 به میان
آمد. تعدادی از دوستان که در آن دوران زندان اشرف را تجربه کرده بودند هر
کدام از زاویه ای به تشریح این جنایت پرداختند. نفراتی که در جریان نبودند
با تعجب ما را نگاه می کردند. هر کدام سئوالاتی میکردند که حاکی از این
بود برای اولین بار در جریان قرار میگیرند.
رضا گوران (رضا علی بخش آفریننده) دلاور مرد بالابلند و سرو
قامت، که بخاطر دفاع از حق و حقوق نفرات در مقابل آمریکائیها، مورد احترام
همه بود، در حالی که سراپا گوش بود و چهار چشمی ما را نگاه میکرد با چهره
ای برافروخته ناگهان از کوره در رفت و خطاب به با لهجهی شیرین کردی گفت:
کاک جمال شما چند مدت در زندان رجوی بودید؟
من که احترام خاصی برای وی قائل بودم گفتم آقا رضا ۴۸ روز و
نفرات دیگر ( فعلا نمیتوانم اسمی از آنها ببرم) هر کدام آماری بین 2 تا 4
ماه مطرح کردند.
رضا گوران گفت مسلمانها من از سال ۷۶ تا ۷۹ به مدت سه سال در
سلولهای انفرادی زندان رجوی بوده ام! شما چی میگوئید ؟ چه دیده اید؟ همگی
توجه مان به رضا گوران جلب شد. پذیرش آن چه که میگفت حتی برای ما نیز سخت
بود.
رضا در حالی که خیلی ناراحت به نظر میرسید ، گفت به مدت 5 ماه
در زیر شکنجه های جسمی و روح وحشتناکی بودم. در حالی که به دست و پاهایم
زنجیر بسته بودند مرا دو شبانه روز بطور مستمر تحت شکنجهی جسمی و روحی
همراه با بیخوابی و فحشهای رکیک خواهر و مادری قرار دادند. از من
میخواستند اعتراف کنم که نفوذی رژیم هستم! در زیر شکنجه حال نزاری پیدا
کرده بودم دکتری به اسم تقی حداد را بالای سرم آوردند. بار دوم در ماه پنجم
بود که در همن محل در حالی که دیگر رمقی نداشتم و با خطر مرگ روبرو بودم ،
نزد دکتر وحید (جواد احمدی) بردند. به محض اینکه دکتر وحید مرا دید گفت
چکارش کردید؟ چرا اینطوری شده است؟
بچههایی که در زندان قزلحصار بودند میگفتند او زندانی
هوادار مجاهدین بود و در بهداری زندان هم کار میکرد. نمیدانم او در
قزلحصار زندانیای را با این وضعیت دیده بود یا نه؟
رضا گفت چند نفری میریختند روی سرم و مرا بشدت شکنجه میکردند.
او از محمد سادات دربندی، مجید عالمیان، نریمان عزتی، مختار جنت صادقی،
حسن محصل، نادر رفیعی نژاد و احمد حنیف نژاد به عنوان شکنجهگرانش نام
برد. چه کسی فکر میکرد روزی برسد که برادر بنیانگذار سازمان مجاهدین در
این سازمان شکنجه گر شود و کسانی را که به عشق آزادی به این سازمان
پیوستهاند شکنجه کند.
و در ادامه گفت: پس از 5 ماه ریش و موی سرم بسیار بلند شده
بود، نادر رفیعی نژاد که مجاهدین او را حقوقدان معرفی میکردند و در
مناسبات مجاهدین رجوی او را قاضی دادگاههای فرمایشی کرده بود، موی سرم را
گرفت و محکم به لبهی پنجره زد و سرم شکافت. من بیهوش افتادم کف سلول.
نمیدانم چه مدت بیهوش بودم. او در حالی که جای زخم را به همهی ما نشان
داد گفت وقتی بهوش آمدم کف سلول افتاده و سر و صورتم غرق در خون بود.
در موقعیت دیگری مرا به اتاقی بردند که ابراهیم ذاکری و محمود
عطائی و حسن محصل در آنجا حضور داشتند و مرا دوره کردند. ابراهیم ذاکری
در حالی که با سرعت قدم میزد با حالت شرم آوری که من را حیرت زده کرده بود ،
گفت اشرفی اصفهانی را فرستادیم هوا، زرپ ( با صدای بلند با دهان شیشکی
میبست که من از آدمهای لات و لمپن دیده بودم) ، رجائی و باهنر را فرستادیم
هوا و... شیشکی بلند ، حزب جمهوری را با ۱۱۹ نفر فرستادیم هوا ...و بلند
شیشکی و... تو را هم اگر قبول نکنی و اعتراف نکنی که جاسوس هستی میفرستیم
هوا. وقتی ابراهیم ذاکری این حرکات و تهدیدات را میکرد من در دلم به حسن
محصل که خود شکنجه گر بیرحمی بود ، پوئن مثبت میدادم و او را نگاه میکردم.
محمود عطائی با حالت تمسخر آمیزی می خندید و میگفت فکر میکنی آزادت میکنیم. هه هه هه هه هه.....
ابراهیم ذاکری هدف از این همه آزار و اذیت را رک و پوست کنده
گفت: یا ملبس به لباس شرف و افتخار ارتش آزادیبخش میشوی یا که مثل بقیه تو
را هم شیشکی میکشیم و میفرستیم هوا !
در پاسخ گفتم برای من این لباس ننگ و خیانت است و برای شما لباس شرف است. مبارک خودتان باشد. من فقط میخواهم بروم بیرون .
محمود عطائی گفت به همین خیال باش و با تمسخر گفت کجا می
خواهی تشریف ببری؟ بگیم هواپیما بیاید همینجا. و همگی میزدند زیر خنده. من
هم بیشتر لج کردم و گفتم هر کاری بکنید من اینجا ماندنی نیستم.
کسی نبود به آنها بگوید اگر رضا گوران «نفوذی» و آدم رژیم بود چه اصراری داشتید «لباس شرف و افتخار ارتش آزادیبخش» را تنش کنید.
رضا گفت بعد از 3 سال حبس و آزار و اذیت اعتراض کردم که 2 سال
در اشرف گذشت چرا مرا نمی فرستید به ابوغریب؟ شما که وعده کرده بودید هرکس
نخواست در ارتش بماند باستی دو سال به زندان اشرف برود و هشت سال زندان
ابوغریب. چرا در مورد من این کار را نمیکنید؟ گفتند آن سه سه سال حساب
نیست و ما کنتور را صفر کرده و دوباره شروع میکنیم.
وقتی دیدند که تهدیدها و شکنجه ها اثری ندارد شروع کردند به
تحمیق من. میگفتند تو کرد با غیرت و با شرافتی هستی، جای تو در میان ارتش
آزادیبخش و رزمندگان آزادی ایران است. می خواستند مرا با این شیوه خر کنند و
بخرند.(نقل به مضمون)...
او توضیح داد محل سلول و زندان من در محوطه محل استقرار رجوی
بین خیابان ۴۰۰ و ۶۰۰ که معروف به دفتر ستاد بود قرار داشت. وقتی رضا این
محل را گفت، مثل برق خاطره ای به ذهن من زد. یاد زمانی افتادم که در همین
محل ما جزء نفرات پروژه ای ویژه بودیم. سنگری ضد بمب و بسیار مستحکم برای
رجوی میساختیم. پروژ کاملا مخفی بود. ما توجیه شده بودیم چنانچه در حین
ترددهایی که همراه کارگران عراقی و کامیونهای مصالح داشتیم اگر کسی از
نفرات خودی پرسید مشغول چه پروژه ای هستید بگویید برای بخش رادیو سالنی
جدید درست میکنیم.
بهروز یا همان مهدی فتح الله پور و احمد بوستانی که هر دو در
جریان قتل عام در اشرف کشته شدند نیز جزء پروژه بودند که یادشان بخیر.
مهدی فتح الله پور (بهروز) برادر مسئول بالای این پروژه بود.
برای جلوگیری از درز اطلاعات این پروژه، محل استقرار ما در همان محل ستاد بود که کمترین تماسی با دیگر نفرات قرارگاه نداشته باشیم.
روزی کمی جلوتر از محل استقرار ما (چند بنگال محل استقرار ما
بود) درب اتاقی که باز بود توجه مرا جلب کرد. ناخودآگاه به داخل اتاق نگاهی
انداختم. شکل و ترکیب اتاق با آن محل ناهمگون بود بطوری که من جا خوردم.
بدون آن که من از قبل چیزی در این مورد شنیده و یا دیده باشم احساس بسیار
بدی به من دست داد. موضوع را ندیده گرفتم و پیش کسی هم چیزی نگفتم.
میدانستم در صورت طرح این موضوع ، الکی برای خودم مشکل ایجاد میکنم. گفتم
هر چی هست به تو مربوط نیست ولش کن. ولی این موضوع همیشه در ذهنم بود و حس
کنجکاوی عجیبی به من دست داده بود .
روزی در حالی که تنها به محل استقرار برمیگشتم ، گفتم سری به
اتاق مربوطه بزنم ببینم داستان چیست؟ متاسفانه درب آهنی اتاق بسته بود. از
جا کلیدی نگاه کردم. داخل اتاق تاریک بود و چیزی دیده نمیشد. مقداری
ایستادم تا چشمم عادت کند. داخل اتاق خالی بود و کف آن سیمانی. چیز دیگری
در آن اتاق دیده نمیشد. ولی من دوباره همان احساس خیلی بد به ذهنم زد و
نتوانستم بیشتر درنگ کنم. چرا که ممکن بود نفرات دیگر بیایند و مرا
بازخواست کنند و کار خراب شود.
محل استقرار ما بعدا به محل مدرسه بچه هائی که در جنگ کویت از
خانواده ها جدا و به کشورهای اروپایی فرستاده شدند منتقل شد . وقتی از رضا
محل سلول او را پرسیدم و برایم توضیح داد، برایم کاملا مسجل شد احساس آن
روز من بی حکمت نبوده است.
البته آن پروژه به دلیل اولین بمباران قرارگاه توسط
هواپیماهای رژیم و مشخصا بمباران ستاد دفتر منتفی و پروژه تعطیل شد. اغلب
نفرات این پروژه برای بازسازی ساختمانهایی که در بمباران آسیب دیده یا خراب
شده بودند رفتیم. در جریان این بمباران یکی از هواپیماهای رژیم سرنگون و
دو خلبان آن دستگیر شدند که بعدها دولت عراق آنها را با رژیم مبادله نمود.
یادم هست که روز بمباران ، عید فطر بود. ما در سالن غذاخوری
مشغول خوردن صبحانه که خامه و شیره بود ، بودیم که اولین بمب به قرارگاه
اصابت و ۴۵ دقیقه طول کشید. همه قرار بود بعد از صبحانه به زمین صبحگاه
برویم که محل نماز عید فطر بود. هر سال معمولا مسعود و بانو برای مراسم عید
فطر می آمدند ، که با شروع بمباران همه چیز به هم خورد.
بیش از یک سال بعد محل مخفی گاه رجوی که پس از سقوط اشرف کشف
شد، توسط مهندسی ارتش و استخبارات عراق با محمل مشروع آب ساخته شد. در آن
زمان من از مسئولین حفاظت درب ورودی اشرف بودم و در جریان نقل و انتقالات،
کنترل مصالح و ماشین آلات پروژه بودم ولی کسی جرات نداشت در مورد این پروژ
پیش کسی صحبت کند. چرا که پیامد بسیار خطرناکی برایش داشت و ممکن بود سرش
را بر باد دهد.
رضا فاکتها و موارد بسیار هولناکی را تعریف کرد که برای ما هم
شوکه کننده بود. با غیرت و غرور و حیثیت مبارزاتی که در وجودش سراغ دارم
امیدوارم ساکت ننشسته و روزی به ندای وجدان و شرافت انسانی و ایرانی خود
پاسخ مثبت داده و آنچه را که از سرگذارنده شرح دهد. مطمئن هستم او بالاخره
سکوت خود را خواهد شکست.
شهامت و جسارت زیادی از او طی دوران اسارت در کمپ آمریکائیها
دیدهام. او همراه فرمانده فروتن و مجاهد واقعی و جسور، هادی افشار (سعید
جمالی) هرگز در برابر فشارها و تضیقات و بی رحمیهای آمریکائیها ، کوتاه
نیامده و همواره در کنار و در پیشاپیش بچه ها، به دفاع از ما میپرداختند.
به همین خاطر فرمانده سعید جمالی و رضا گوران مورد احترام همه بودند.
تعداد قابل توجهی از برادرانی که در داستان 73 بودند
خوشبختانه با مرارتهای زیادی خود را به کشورهای اروپایی رسانده اند. آنها
شاهد شکنجه های وحشتناکی بوده و سختیهای زیادی را از سرگذراندند. برای همه
آنها آرزوی سعادت و نیکبختی دارم. امیدوارم روزی آنها هم به ندای وجدان
شان پاسخ مثبت داده و از شرافت مبارزاتی ، اخلاقی و انسانی خود و مردم
ایران دفاع کرده و بعنوان شاهدان زنده این جفاکاری از ظلم و ستمی که در حق
آنها روا شده سخن بگویند و به مردم ایران گزارش کنند.
یادم می آید رجوی در نشست معروف به سیتیزن (پاسپورت و کارت
اقامت افرادی که از کشورهای اروپائی به عراق آورده شده بودند را گرفته و
امکان برگشت مجدد آنها به کشورهایی که پناهندگی داشتند را سوزاندند) خطاب
به افراد نشست گفت، نامردم اگر بگذارم پای یکی از این بریدهها به کشورهای
اروپائی برسد! بروند آنجا جبهه بر علیه ما باز کنند؟ نقل به مضمون.
در همان نشست بود که فتوای قتل افراد و کادرهای جداشده را
صادر کرد و با اشاره به داستان فیلم «اسب کهر را بنگر» گفت اگر پیروز شدیم
که فبها ....، و اگر شکست خوردیم ، وظیفه ایدئولوژیکی تک تک شماست (خطاب به
افراد نشست) که هر کجا آنها (افراد جدا شده) را پیدا کردید بکشید و بروید
به زندان، زندانهای اروپا هم که هتلهای ۴ ستاره است.
خوشبختانه صدها نفر با عزم و اراده و با تحمل رنجهای فراوان، توانستند خود را به کشورها آزاد اروپایی برسانند و پناهندگی بگیرند.
خطاب به مسعود رجوی بایستی بگویم بعید است بتوانید جداشدگان
را توسط چماقداران و پاچه گیران خود، در اروپا به قتل برسانید. آن سبو
بشکست و آن پیمانه ریخت و ... چنانچه مشاهده میکنید پای بسیاری از کسانی
که شما بریده میخواندید به اروپا رسید شما بایستی تکلیف خودتان را با
«نامردی» مشخص کنید. این وعدهتان هم مثل وعدهی سرنگونی ۶ ماهه و ... تو
زرد از آب در آمد.
همیشه دنیا بر وفق مراد هیچ دیکتاتوری نبوده و نخواهد بود.
آیا فکرمی کردید روزی صدام یا به قول خودتان سید الرئیس سرنگون شود؟
یادتان هست بعد از جنگ کویت که حقیقتا شما و نیروهای ارتش
ازادیبخش نگذاشتید صدام سرنگون شود (داستان کردکشی و سرکوب کردها و مسدود
کردن راه آنها برای رفتن و تسخیر بغداد و....) در نشست جمع بندی فریاد می
کشیدید ، تنها یک سید الرئیس در دنیا داریم مگر میگذاریم سرنگون شود!
اما وقتی در جنگ آخر، ۲ ماه قبل از حمله، زمانی که مشخص شد
که آمریکا حمله میکند و خودتان در آخرین نشستی که بانو هم بودند گفتید ما
با امریکائیها اعلام بیطرفی کرده ایم و مختصات قرارگاه های خود را داده ایم
که ما را بمباران نکنند! البته بعد از آن نشست بانو با حشم و خدم خود راهی
اروپا شدند و ما را در برابر مهیب ترین بمبارانهای تاریخ تنها و بیدفاع
گذاشتید.
اتفاقا بعد از بغداد ، اولین جاهایی را که بمباران کردند ،
قرارگاه هایی بود که شما مختصات آنها را همراه مختصات تمام مراکز مهم عراق
و... را داده بودید. اینجا دیگر سید الرئیس رفتنی بود ولی شما اولین نفری
بودید که پشت او را خالی کردید. .....داستان مفصل است و جای بحث جداگانه ای
دارد.
برای من مسجل است بر اساس ماهیت پلید و دغلکار و دروغگوی شما،
پس از انتشار گزارش من، دست به مدرک سازی و انتشار گزارشات موهوم و غیر
واقعی و دروغ بر علیه من خواهید کرد.
پیشاپیش از شما درخواست دارم هر ورق پاره ای را که بعنوان
دستخط و مدرک ، از من گرفتید منتشر کنید. علی الخصوص ورق پاره ای که در بدو
نمایش مضحک دستگیری من در 73 از من گرفتید. این سند افتخار من و رسوائی
بیشتر شماست چرا که دیربازیست ماهیت فریبکارانه و ضد اخلاقی و ضد انسانی
شما برای مردم رو شده است.
آن کس را که حساب پاک است از روز محاسبه چه باک است.
طرف حساب واقعی ما، در یک دادگاه عادلانه و مردمی، با حضور
خبرنگاران و سازمانهای حقوق بشری ، در هر زمان و در هر نقطه ای از جهان
مردم خواهند بود.