۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

آقای معصومی من یکی از «دوستان مورد اعتماد» ایرج مصداقی هستم (قسمت هفتم)
امیر صیاحی

آقای معصومی داستان میلیشاها و تعدادی‌شان که هنوز به سن قانونی نرسیده بودند و به اشرف منتقل شدند را شما بهتر از من می‌دانید. این که مجاهدین می‌گفتند در مورد اعزام ان‌ها به اشرف اشتباه کردند به این دلیل بود که می‌ترسیدند آمریکا در پروسه‌ی انتقال آن‌ها قرار بگیرند و متوجه اعمال غیرقانونی مجاهدین در ارتباط با آن‌ها شوند. اگرچه آمریکایی‌ها از این مسئله مطلع شدند اما سکوت اختیار کردند.
حتماً با چندتایی از این میلیشیا‌ها شخصاً آشنا هستید. اما چه کنم که خاک در چشم حقیقت می‌پاشید و خودتان را به آن راه می‌زنید. شما بهتر می‌دانید که چگونه آن‌ها را به اشرف منتقل کردند و راه بازگشت‌شان را بستند. البته موقعیت دختر مریم رجوی با بقیه فرق می‌کرد وقتی مادر به خارج اعزام شد او را هم فرستادند تا مبادا در اشرف اسیر شود. من داستان یکی از آن‌ها را که از نزدیک می‌شناختم با شما در میان می‌گذارم تا مردمی که مطلع نیستند از سرنوشت او با خبر شوند.
سرنوشت دردناک احسان شاکری
احسان یک پسربچه‌ی دوست‌داشتنی بود که پدرش در دهه‌ی ۶۰ اعدام شده و خودش به اتفاق خواهرش در سوئد بزرگ شده بود. پس از آن‌که مدت‌ها روی او کار کردند با این بهانه که برود انتقام خون پدرش را بگیرد او را به اشرف منتقل کردند. اما او کسی نبود که بتواند روابط تشکیلاتی آن‌هم از نوع مجاهدین را تحمل کند. او برای این کار ساخته نشده بود.
اغلب که او را می‌دیدم، دوست داشتم بیشتر با او صحبت کنم. چرا که احساس می‌کردم احسان کشش روابط تشکیلاتی را نداره و خود را تنها احساس می‌کند. می‌خواستم او را از تنهایی درآورم. بارها با چشمانی اشک‌آلود در صحبت‌هایش این موضوع را عنوان می‌کرد که من نمی‌توانم این گونه ادامه دهم. برایم سخت و غیرممکن است.
پس از فروپاشی عراق یک بار احسان با خوشحالی نزد من آمد و گفت هفته‌ی آینده مادرم از سوئد به اشرف می‌آید. مجاهدین شناخت دقیقی از او داشتند. به همین دلیل در آن فاصله زمانی ژیلا دیهیم پا به پای احسان بود و یک دم او را تنها نمی‌گذاشت تا مبادا احسان این صحبت‌ها را به مادرش منتقل کند. در غیاب ژیلا دیگر مسئولان او را تنها نمی‌گذاشتند. احسان دیگر سر از پا نمی‌شناخت. از این رو به آن رو شده بود. به وجد آمده بود و مستمر می‌گفت برای مادرم نوشته‌ام که برایم کفش بیاورد. بعداً‌ کفشی را که مادرش برای او آورده بود بهم نشان داد . چقدر از این کفش خوشش آمده بود. 
بچه‌ها به طنز می‌گفتند احسان انقلاب کرده است. پس از بازگشت مادر احسان به سوئد، احسان تعریف می‌کرد که ژیلا از او خواسته بود که دفتر  عملیات جاری خودش را به مادرش نشان دهد و فاکتهایش را برای او بخواند. او اضافه کرد مادرم تحت تأثیر این فضا قرار گرفت و فکر می‌کرد من چه تغییری کرده‌ام. مادرش که خوشحالی احسان را در آن چند روز می‌دید فکر می‌کرد پسرش از بودن در روابط چقدر خوشحال است.
پس از بازگشت مادر وی به سوئد، احسان مجددا در خود فرو رفت و سکوت اختیار کرد. وضع‌ روحی‌اش بدتر از قبل شده بود می‌گفت فقط وعده و وعید می‌دهند. نسبت به همه چیز دلسرد شده بود. بچه‌ها که سوژه‌ای برای گفتگو نداشتند می‌گفتند احسان انقلاب خود را ول کرده و به احسان می‌گفتند اینقدر شل و سفت نکن. احسان می‌خندید. پس از آن باز هم مادر احسان به منطقه آمد این بار عموی وی مادرش را همراهی می‌کرد. احسان سر از پا نمی‌شناخت. مادر وی کلی برای فرهنگی قرارگاه خرید کرده بود. احسان می‌گفت مادرش کلی کفش و عطر برای ژیلا و ... از سوئد خریده بود و برای او نیز کلی لباس آورده بود.
با رفتن مادر و عموی وی باز هم احسان در خود فرو رفت. به هم ریختگی احسان به گونه‌ای بود که جعفر حمیمی مسؤل مستقیم خود را مورد ضرب و شتم قرار داد.  احسان پیش مادرش هم فیلم بازی می‌کرد به این امید که مجاهدین او را به سوئد بفرستند. نمی‌خواست این شانس را از دست بدهد. فکر می‌کرد اگر خواسته‌های مجاهدین را اجرا کند او را زودتر به سوئد خواهند فرستاد.
بعدها احسان خودش این موضوع را با ما در میان گذاشت که پیش از آمدن مادرش ژیلا به او گفته بود همه‌‌ی تلاش خود را می‌کنم که تو را به خارج از کشور اعزام کنم و به این نحو ذهن احسان را منحرف می‌کند که مختصات واقعی خود را درست به مادرش منتقل نکند و نقشی را که مجاهدین می‌خواستند بازی کند. در واقع او را با وعده‌ی اعزام سریع به اروپا فریب داده بود. مجاهدین از هر شیوه‌ای برای فریب افراد استفاده می‌کنند. به هیچ حد و مرزی پای‌بند نیستند.
پس از ژوئن ۲۰۰۴ احسان که دیگر به کلی خسته شده بود به تیف آمد. در چند نوبت ژیلا با این محمل که می‌خواهند به او  کمک کنند تا از عراق خارج شود به ملاقات او آمد. احسان از هر دیدار خوشحال می‌شد. اما آن‌ها با روح و روان او بازی می‌کردند. به مرور وقتی به یقین رسید که این‌ها همه‌اش بازی است شروع به صحبت کرد. می‌گفت ژیلا فقط چند دقیقه حول کیس من صحبت می‌کند و پس از آن مستمر از وضعیت بچه‌ها سؤال می‌کند. در واقع ژیلا نه برای کمک به او بلکه تخلیه‌ی اطلاعاتی او به ملاقات او می‌آمد تا مختصات تیف و ساکنان آن برایشان روشن شود. او از عدم پختگی احسان و اشتیاقش به ترک عراق حداکثر سوءاستفاده را می‌کرد. احسان را از هر گاهی به اشرف می بردند. تردد او به قدری شده بود که برخی شایع کردند او خبرچین مجاهدین است. این شایعات به گوش آمریکایی‌ها که رسید باعث شد که او کار مترجمی خود در تیف را از دست بدهد که خود برای او ضربه‌ای به لحاظ روحی بود.
احسان در تیف خسته شد و چشم‌اندازی نمی‌دید و انگیزه‌ای هم برای تحمل آن شرایط نداشت. بالاخره به ایران رفت. رژیم هم که در این موارد کارکشته شده است بدون آن که چیزی از او بخواهد وی را به سوئد فرستاد. کاری که مجاهدین در حق او نکردند رژیم کرد. در آن‌جا مجاهدین علیه او اطلاعیه داده و وی را مزدور وزارت اطلاعات معرفی کردند. از بچه‌هایی که حاضر نشده بودند شرایط زندگی مرفه سوئد را ترک کرده و به اشرف بروند می‌خواستند او را بایکوت کنند. به نام آن‌ها علیه احسان اطلاعیه می‌دادند و با روح و روان آزرده‌ی او که به کمک نیاز داشت بازی می‌کردند. احسان پس از اولین حمله‌ به «اشرف» خودش را در جنگلی در استکهلم حلق‌آویز کرد.
آقای معصومی کسی از سرنوشت غم‌انگیز احسان شاکری باخبر نشد. اگر این بلا به سر فرزند شما آمده بود برخورد شما و همسرتان چگونه بود؟ جواب مادر احسان شاکری را چه کسی می‌دهد؟‌
«م- م» همان فرد کم سن و سالی که در نوشته‌های قبلی گفتم با جمال شمس‌الدین فرار کرد و به دست نیروهای عراقی دستگیر شد و به مجاهدین تحویل داده شد امروز جدا شده در آلبانی است. دلیل آن‌که وی را در روابط نگه داشتند و به ایران نفرستادند این بود که پدر و مادرش در اشرف بودند و تلاش می‌کردند او را در آن‌جا نگه دارند.
 
سوگند بقراط
 
آقای معصومی لابد شنیده‌اید هر بار که عراقی‌ها در مورد درمان یکی از مجاهدین غفلت می‌کنند چه داستان‌هایی مجاهدین در مورد زیرپا  گذاشته شدن سوگند بقراط توسط دولت نوری‌المالکی و پزشکان مرتبط با آن‌ها سرهم می‌کنند.
کجا بودید تا که می‌دیدید پزشکان مجاهدین چگونه ابتدایی‌ترین تعهدات انسانی و اخلاقی را زیرپا می‌گذاشتند.
فاکت‌های زیادی می‌تواند در رابطه با زیرپا گذاشته شدن سوگند بقراط توسط مجاهدین ارائه کرد. پزشکانی که خود را متعهد به «انقلاب مریم» و رهبری عقیدتی می‌دیدند به تنها چیزی که فکر نمی‌کردند سوگند بقراط و تعهدات انسانی‌شان بود. مثل همه‌ی دکترهای دیگر در نظام‌های استبدادی. همین ویژگی‌ را در دکترهایی که به فاشیسم خدمت می‌کردند یا به خمینی در زندان‌ها خدمت می‌کردند می‌دیدید.
 
آقای معصومی آن‌چه در رابطه با خودم اتفاق افتاد را بشنوید. چند هفته قبل از سی ژوئن ۲۰۰۴ قرار دندان پزشکی داشتم. دکتر یحیی گفت نیاز هست چند تا از دندان‌هایت را تراش بدهیم و برای آن‌ها روکش بگذاریم. او پس از تراش و پانسمان و قالب گیری گفت دو سه هفته نیاز است که این روکش‌ها آماده شوند.
پس از سه هفته به امداد پزشکی مرکز مراجعه نمودم. پاسخ دادند هنوز آماده نیست. هفته‌ها گذشت و علیرغم پیگیری مستمر هیچ خبری نشد. مشکل داشتم و لثه‌هایم ورم کرده بود. پاسخ این بود کمی صبر کنید و آنتی بیوتیک به من دادند. گفتم بیش از دوماه می‌گذرد و مؤثر نیست و روز به روز حالم بدتر می‌شود. باز هم پاسخ این بود که صبر کنید.
 ۳۰ ژوئن شد از همه خواسته شد به سالن اجتماعات برویم. پیام مریم خوانده شد. فشرده پیام این بود ما می‌خواهیم راه را ادامه دهیم. اما نگفت چگونه؟ و ادامه داد آن‌هایی که نمی‌خواهند دعای خیر ما برای این همه سال بدرقه راهشان باد. عصر همان روز گزارش نوشتم که حاضر به ماندن نیستم. چرا که چشم‌اندازی نبود. چند روز بعد در حین کار در فروشگاه موسوم به چلچراغ، علیرضا زائر صدایم زد و مرا به خروجی منتقل نمود. در آن‌جا زهرا نوری که از زیرمجموعه‌های زهره قائمی بود تلاش کرد نظر من را عوض کند.
در آن‌جا توضیح دادم که نمی‌توان جدای از مردم بود و به آینده و به تغییر ‌آینده خوشبین بود. این غیرممکن است. و اضافه کردم ما در دوران صدام حسین این همه  امکانات و آزادی عمل داشتیم و جزیی از امنیت ملی آن‌ها محسوب می‌شدیم، ته خط به کجا رسیدیم؟  در این شرایط دلخوش کردن به آمریکایی‌ها بیهوده است. چرا که ما آلترناتیو آن‌ها نیستیم و آمریکایی تنها به منافع نقد خود نگاه می‌کنند.
در خروجی فرهاد منانی ما را همراهی کرد. با او صحبت کردم و پیگیر روکش‌های دندانم بودم. لثه‌‌ی من خیلی اذیت می‌کرد. پاسخ داد اصلا نگران نباش بلافاصله که آماده شد برای تو می‌فرستیم. در ادامه اضافه کردم برادر فرهاد تهدید عفونت لثه است خواهش می‌کنم آماده شد حتما بفرستید.
به تیف که رفتیم هفته‌ها گذشت مستمر از طریق مترجم آمریکایی‌ها پیگیر موضوع بودم. او می‌گفت ما موضوع را پیگیری می‌کنیم. اما هیچ پاسخی نمی‌دهند. سرانجام دکتر آمریکایی گفت وضعیت تو بگونه‌ای است که اگر دندان‌هایت را نکشیم لثه و فک تو عفونت می‌کند. عاقبت سه دندانم را کشیدند.
مترجم دکتر آمریکایی‌ها آزاده بوستانی بود که همراه دو زن دیگر فرار کرده و خود را به آمریکایی‌ها معرفی کرده بودند.
خبر فرار آزاده به همراه دو زن دیگر در آن مقطع توسط احسان شاکری به نقل از مادرش در قرارگاه ۸ پخش شد. گویا مادرش در آسایشگاه زنان به سر می‌برد و متوجه این مسئله شده بود و برای احسان تعریف کرده بود و احسان با آب و تاب می‌گفت سه زن موفق به فرار شدند.
در تیف متوجه شدم برخی از بچه‌ها وضعیت دندان‌هایشان به مراتب بدتر از من بود اما آمریکایی‌ها برای آن‌ها دندان‌های مصنوعی ساختند. چرا که این امکان را داشتند و برخلاف مجاهدین از ارائه‌ی آن به بیماران خودداری نمی‌کردند.
دوستی با ما بود که در اشرف دندانش شکسته بود و از شدت  درد ناله می‌کرد و برای قرار دندانپزشکی پیگیری می‌کرد. در هر مراجعه قرار را به بعد موکول می‌کردند. در پاسخ به اعتراض او می‌گفتند فعلا هیچ کاری نمی‌توانیم بکنیم. شما که شرایط را از نزدیک می‌بینید و تردد به بیرون غیرممکن است.
همین فرد وقتی که وارد تیف شد و هنگام معاینه پزشکی دندان‌دردش را توضیح داد بلافاصله پزشکان آمریکایی به سراغ او آمده و بصورت اورژانس او را درمان کردند. این فرد همه‌ی زندگی‌ خود را امر مبارزه گذاشته بود و دو عزیزش را در این راه از دست داده است.  
دوست دیگری را سراغ داشتم که در اثر اصابت گلوله به سر وی گوشش عفونی شده بود و مستمر در تب و لرز بود. علیرغم این که پیگیری مداوم نتیجه‌ای نمی‌گرفت. هرچه توضیح می‌داد دارو هایی که مصرف می‌کنم غیر مؤثر است، نتیجه‌ای نداشت و می‌گفتند همینی است که داریم. جالب اینجاست همین فرد وقتی به تیف آمد بلافاصله گوش وی جراحی شد و تحت درمان قرار گرفت و بهبودی نسبی خود را بازیافت.
تعدادی از بچه‌ها ناراحتی جدی از جمله کمر درد داشتند که به سختی می‌توانستند راه بروند. پس از رسیدگی جدی آمریکایی‌ها و حتی عمل جراحی، آن‌ها بهبودی نسبی یافتند و توانستند مسیر سخت بین عراق و ترکیه را با پای پیاده و در کوه و کمر پشت سر بگذارند و خود را به اروپا برسانند.   
در تیف یکی از دوستانم که از لایه‌های بالای سازمان بود می‌گفت سازمان از چند هفته قبل از سی ژوئن کلیه پیگیری‌های پزشکی را متوقف کرده بود و پیگیری و عدم پیگیری را به تصمیم فرد پس از پیام مریم موکول کرده بود. یعنی آن‌ها پذیرفته بودند ما آنقدر درد بکشیم و رسیدگی و عدم رسیدگی مربوط به مواضع ما مبنی بر ماندن یا نماندن بود.
حتی خود این فرد که فشار خون بالا داشت و نیاز به دارو داشت گفته بود خطر سکته و مردن‌ام هست. پاسخ شنیده بود، چه خوب زودتر بمیر که راحت بشی. آقای معصومی می‌دانم شنیدن این چیزها هم سخت است چه برسد به باور کردن آن. اما ما این بی‌شرمی‌ها را به چشم دیدیم با پوست و گوشت‌مان لمس کردیم.
 
در آن مقطع مسئولین بالا به این امکانات گسترده پزشکی آمریکایی‌ها که به دریغ در اختیار مجاهدین قرار می‌دادند دسترسی داشتند. اما مجاهدین اجازه‌ی استفاده‌ی عموم از این امکانات را نمی‌دادند. از این وحشت داشتند که افراد با مشاهده‌ی عرض و طول امکانات و رسیدگی‌‌های آمریکایی‌ها متوجه‌ی دروغپردازی مجاهدین در رابطه با تیف و خشونت آمریکایی‌ها شده و حاضر به ماندن در اشرف نباشند. (۱) به این نحو آن‌ها را در مناسبات زمینگیر می‌کردند و هیچ راه پس و پیشی برای آن‌ها باقی نمی‌گذاردند.
درحالی که رهبران مجاهدین خودشان با هلی‌کوپتر آمریکایی‌ها برای درمان به مقر آن‌ها برده می‌شدند. من به چشم خود دیدم که زهره‌ اخیانی برای رفتن به مرکز پزشکی آمریکایی‌ها در آراکوندا (پایگاه هوایی البکر) سوار هلی‌کوپتر می‌شد. من در حال کار در آن‌جا بودم. دو نفر دیگر از بچه‌ها هم شاهد بودند. آن‌ها پس از مشاهده‌ی بچه‌ها سریعاً‌ محل را ترک کردند.
 
جلوگیری از درمان صمد فخری
صمد فخری در عملیات فروغ جاویدان از ناحیه صورت به سختی زخمی شده بود. شدت جراحات صورت وی به گونه‌ای بود که فکش آسیب جدی دیده بود. وی برای مداوا به آلمان اعزام می‌شود. صمد تعریف می‌کرد پزشک معالج وی تأکید کرد می‌تواند فک او را به وضعیت قبلی برگرداند و او تنها باید بخشی ناچیز از هزینه‌ی عمل جراحی را پرداخت کند. صمد موضوع را به مسئول مستقیم خود منتقل می‌کند. پس از آن مهوش سپهری (نسرین) در پاسخ وی می‌گوید فردا می‌خواهی بروی عملیات و شهید بشوی چرا باید پول سازمان را خرج این کار بکنی؟ جالب این‌جاست مهوش سپهری به بیماری مبتلا بود که لازمه‌ی آن عمل جراحی بود. وی در یکی از مجهز‌ترین بیمارستان‌های عراق و زیر نظر زبده‌‌ترین پزشکان عراقی تحت درمان قرار گرفت. اینجا هرز رفتن پول سازمان معنا نداشت. در این رابطه مسئولین امداد پزشکی مجاهدین از عرض و طول رسیدگی به مهوش سپهری در بیمارستان طی نشستی برای مریم توضیح می‌دادند که فراتر از تصور بود.
آقای معصومی برخورد با صمد فخری را بگذارید کنار عمل‌های جراحی زیبایی مریم رجوی. حتماً تصدیق می‌کنید که زن ایرانی ۶۰ ساله لابد بایستی چین و چروک هم در صورتش باشد. یک بار دیگر وقتی به اورسورواز رفتید به چهره‌ی ایشان نگاه کنید.
البته می‌دانم از آن‌جایی که ایشان قرار نیست شهید شوند چه بسا نیاز به این رسیدگی‌ها باشد.
خسرو اسلامی و پروژه‌ به ایران فرستادنش
خسرو در عملیات مروارید به سختی مجروح می شود. نیمه فلج زندگی سختی را روی ویلچر می‌گذراند. بخشی از حافظه‌اش را از دست داده و به لحاظ روانی شدیداً‌ به هم ریخته بود و نیاز به رسیدگی و توجه دائمی داشت. در دستگاه ایدئولوژیک مجاهدین او جز بار اضافی برای سازمان بهره‌ای نداشت و به همین دلیل بایستی از «شر» او راحت می‌شدند. در دوران صدام حسین به دلایل گوناگون او را تحمل می‌کردند چرا که از نظر «صاحبخانه» بازپس فرستادن او به ایران عملی غیراخلاقی و غیرقابل توجیه بود و دافعه‌ی شدیدی داشت. چنانچه قبلاً‌ هم توضیح دادم کسانی را که می‌خواستند به ایران بفرستند تحت عنوان این که پیک‌های سازمان برای عملیات داخله می‌روند روی مرز رها می‌کردند.
پس از فروپاشی عراق به خاطر جابجایی «صاحبخانه» مجاهدین فرصت را مغتنم شمردند و با هماهنگی‌ آمریکایی‌ها و زیر نظر صلیب سرخ، خسرو را با آن وضعیت رقت‌بار به ایران فرستادند.
برادر وی کرم اسلامی در آن مقطع در تیف بود و از شنیدن خبر دچار شوک شده بود که چرا خسرو با این وضعیت که جنازه‌ای بیش نیست تحویل خانواده‌اش داده می‌شود که باعث رنج و عذاب آن‌ها نیز می‌گردد. خانواده‌ای که مطلقاً‌ از عهده‌ی  اداره‌ی او در شهرستان بر نمی‌آمدند. خود وی این داستان را برایم تعریف کرد. پذیرش آن‌چه که می‌‌شنیدم برایم باورنکردنی بود. کسی که هستی خود را برای سازمان فدا کرده بود حالا که نیاز به کمک و رسیدگی مضاعف داشت با بیرحمی به ایران فرستاده می‌شد. در آن دوران سازمان از نیروی کافی برای رسیدگی به او برخوردار بود. همه‌‌ی کارها تعطیل شده بود؛ نه عملیات نظامی بود و نه آموزش نظامی و مانور و  دپو سلاح و تنظیف سلاح و تعمیر تانک و نفربر و ادوات زرهی و ...  و انبوهی کادر وقت مکفی داشتند به گونه‌ای که عمده‌ی وقت افراد صرف برنامه‌های هنری می‌شد.  
در آن مقطع سازمان تلاش داشت با برخی از اعضا و کادرهای جدا شده در تیف با محمل‌های مختلف رابطه بزند و مستمر مطرح می‌کرد که رفتن به ایران مشروعیت دادن به رژیم و عبور از مرز سرخ است و تأکید می‌کرد نباید به ایران رفت.
یادشان رفته بود که خودشان بچه‌ها را در مرز رها می‌کردند و یا در همان شرایط خسرو را که همه‌ی هستی‌اش را فدا نموده بود به جای رسیدگی مضاعف به ایران فرستادند. این بار سیاست به ایران فرستادن افراد را با پیچیدگی و در قالب انساندوستانه اجرا کردند.
آن‌ها در مقابل آمریکایی‌ها داستان را به گونه‌ای جلوه ‌دادند که گویا به خاطر مسائل انساندوستانه او را نزد خانواده‌اش می‌فرستند و به این ترتیب سعی ‌کردند نه تنها اقدام خود را انسانی جلوه دهند بلکه توجه آمریکایی‌ها را نیز به خود جلب کنند. به نحوی که آمریکایی‌ها خود مستمر پیگیر موضوع بودند تا هرچه زودتر او به خانواده‌اش تحویل داده شود.
ایوب مهدیان در پروسه‌ی رفع ابهام علیرغم بیماری زخم معده از شدت گشنگی روزانه دو بار غش می‌کرد و برای آن‌ها اصلاً‌ مهم نبود که این زجر و آزار مستمر چگونه بیماری او را حاد می‌کند. در واقع آن‌ها از بیماری و ضعف افراد به عنوان اهرم فشار بیشتر برای درهم‌شکستن و اعتراف گیری استفاده می‌کردند.
تا روزی که من به تیف رفتم او در مناسبات بود چه بسا هنوز هم باشد من هیچ خبری از او ندارم. شاید او را مجبور کنند که این مطالب را تکذیب کند. اما آنقدر شهود هستند که می‌توانند صحت گفته‌ی مرا تأیید کنند.
 
ورزش و بدن‌سازی یعنی جیم
پس از فروپاشی عراق و خلع سلاح، سالن ورزش قرارگاه ۸ فاقد وسایل وزرشی بود چرا که کلیه‌ی وسایل در قرارگاه انزلی جامانده و به غارت رفته بود. مسئول سالن ورزش تلاش کرد با استفاده از قطعات زرهی اقدام به ساختن وسایل ورزشی، بدنسازی کند. تولید وسایلی چون هالتر،  پرس سینه و ... با استقبال بچه‌ها روبرو شد. هر روز بر تعداد بچه‌ها در سالن ورزش افزوده می‌شد، در وانفسای عراق سرگرمی هم بود. با دیدن استقبال بچه‌ها دستور جمع‌آوری وسایل از سطح سالن ورزش داده شد. تقریباً هرآن‌چه که با استقبال جمع روبرو می‌شد پس از مدتی ممنوع اعلام می‌شد. در نشستی عباس داوری توضیح داد بدنسازی یعنی جیم. بعد از آن افراد بایستی برای اثبات نظریه بدیع مسئولان مجاهدین از رابطه‌ی ورزش و «جیم» که همان گرایشات جنسی بود می‌نوشتند. اصولاً همه چیز به «جیم» ختم می‌شد و افراد از صبح تا شام مسئله‌ای به جز جیم نداشتند. در نشست‌ها هم همه چیز حول آن دور میزد. آنوقت مسعود رجوی مدعی است که بر مشکل جیم فایق آمده و گوهرهای بی‌بدیل ساخته است.
فضا نشست‌ها به گونه‌ای بود که وقتی نشست شروع می‌شد مسئول ابتدا سؤال می‌کرد از بحث «برادر» چی گرفتید، چه چیزی برای تو داشت؟ و اگر داشت چه مسئله‌ای از تو حل کرده؟ و این حل مسئله چگونه در کارکرد روزانه جاری و ساری می‌کنی و اگر هم چیزی از بحث خواهر و برادر نگرفتی بلافاصله می‌شنوی که مسئله‌ی  تو جیم است و همه جور لوش و لجن باید بشنوی. باور کنید گاها فضای نشست به سمتی می‌رفت و کلماتی به کار گرفته می‌شد که احساس می‌کردی نه در یک سازمان سیاسی که بلکه در عقب‌ ترین اقشار جامعه هستی و با لمپن‌ترین افراد سروکار داری.  
یکی از دوستانم وقتی به مسئولان سازمان در نشست عملیات جاری اعتراض می‌کند، حسین ابریشم‌چی به او توصیه می‌کند پاسخ انتقادات بچه‌ها را نده. وی تأکید می‌کند این انتقاد نیست. فقط فحاشی و به دور از مناسبات انقلابی است. حسین ابریشم‌چی دوباره می‌گوید فقط سکوت اختیار کن. وقتی در پاسخ مجدداً‌ می‌شنود که این انتقاد نیست بلکه مزخرف گویی است پاسخ می‌دهد فکر می‌کنی من حالی‌ام نیست توضیح می‌دهی. تو سعی کن این مزخرفات را از سر رد کنی. پس لازم است سکوت اختیار کنی. جواب نده. من هم این را می‌دانم. راه حل تنها سکوت است و به این نحو با زبان بی زبانی به فرد حالی می‌کند که همینی که هست فقط تلاش کن سکوت اختیار کنی. چرا که دامن زدن به این بحث در قالب اعتراض پیامد خوبی برای تو ندارد و بدتر از این ‌ها را می‌شنوی. یعنی به زبان ساده خفه نشی، هرچه دیدی از چشم خودت دیدی.  
 
استفاده از ملحفه هنگام خواب اجباری بود
وقتی برای نشست‌های طعمه به باقرزاده رفتیم هوا گرم بود. آسایشگاه‌ها سوله بودند و مملو از نفر. و برای خنک کردن آن از کولر ابی آستفاده می‌شد که عملا خنک کردن سوله آن هم با این عرض و طول غیرممکن بود. اما با باید هنگام استراحت روی خود ملحفه می‌کشیدیم و وقتی ملحفه می‌کشیدیم واقعا احساس خفگی می‌کردیم. همه ملزم به کشیدن ملحفه بودیم. علیرغم این که جمع حاضر در آسایشگاه همه برادر بودند. دلیل مضحکی که برای این کار عنوان می‌شد این بود که برادران کنار دستی تحریک می‌شوند. توجه داشته باشید ما با لباس فرم می‌خوابیدیم. در نشست‌های غسل برخی از برادران فاکت‌های جنسی برادرانه می‌خوانند.
مثلا من نگاهم به باسن ... افتاد تحریک شدم و ... همین مسئله باعث شد که استفاده از ملحفه اجباری شود.
 
حق خوابیدن با شورت نداشتیم. استفاده از زیرپیراهنی رکابی نداشتیم. برادران تحریک می‌شدند. ممنوع بود.
بعدها زیرپیراهنی رکابی نه تنها ممنوع شد بلکه از لیست خرید خارج شد.
یادم هست هنگام نشست‌های غسل قرارگاه انزلی مسئول نشست‌های غسل ما اسدالله مثنی بود.
فاکت‌های خود را خواندم. وقتی نگاهم به خواهر ... افتاد لحظه‌ی جیم داشتم. در یک مورد هنگام نوشتن فاکت یادم رفت بنویسم که این ایکس خواهر بود یا برادر. پس از پایان نشست ما مشغول بازی فوتبال بودیم . به یک باره دیدم اسدالله از دور صدایم زد . امیر بیا . امیر بیا. گفتم خدایا چه اتفاقی افتاده؟ گزارش غسل مرا نشان داد و گفت این ایکس خواهر بود یا برادر ؟
واقعا برایم غیر قابل باور بود. باور کنید آنقدر بهم ریختم که فوتبال بازی کردن یادم رفت. نتوانستم این فضا را هضم کنم. نمی‌دانستم گریه کنم یا بخندم. که عنصر مجاهد خلق به این نقطه رسیده است.
 
«غسل» هدیه‌ی رهبری
در روز پایانی نشست‌های موسوم به طعمه عنوان شد که رهبری امروز هدیه‌ای بزرگ به شما می‌دهد و خواهران شورای رهبری با چه آب و تابی موضوع را مطرح می‌کردند. ما همه مانده بودیم که این هدیه چیست؟ همه چیز در ذهن ما تداعی کرد غیر از «هدیه»‌‌ای که دریافت کردیم. باور می‌کنید از کفش «اکو» و کیف گرفته تا ووو
وقتی مسعود رجوی عنوان کرد «هدیه»‌ی بزرگ او «غسل هفتگی»‌ است همه‌ی ما هاج و واج مانده بودیم که «غسل» چیست و چه خوابی برای ما دیده‌اند؟ یکی از بچه‌هایی که کنارم نشسته بود همان موقع گفت «امیر فکر کنم این آقا می‌خواهد فیلی هوا کند ولی چیست نمی‌دانم، اما باور نکن.» همین فرد الان در لیبرتی است.
بعدها روشن شد «نشست غسل» یعنی مشروعیت دادن به این اصل که مشکل همه‌ی افراد نه خطی (استراتژی و تاکتیک) بلکه جنسی است و نیامدن در امر مبارزه، زائیده‌ی این مشکل است و از این پس همه باید تناقضات جنسی خود را بنویسند و در جمع بخوانند و قبح آن را بگیرند. خواهران شورای رهبری بعدها در نشست‌های محدودتر از پرداخت حداکثر رهبری برای ما می‌گفتند. و مستمر تأکید می‌کردند مشکل برادر مجاهد خطی نیست بلکه جنسی است پس باید همه‌ی لوش و لجن‌های موجود در ذهن خود را روی کاغذ بیاورید و در جمع بخوانید. و همانقدر که این لوش و لجن‌ها را بیرون می‌ریزید بحث «برادر» را بیشتر اثبات می‌کنید. و به این نحو «نرینه‌ی وحشی» را مهار می‌کنید و همه باید در این بحث برای اثبات بیایید. البته که من با خواهران «شین» (شورای رهبری) هم عقیده هستم چرا که وقتی خوب فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که واقعاً مشکل خطی نبود چرا که خطی نبود آن‌ها درست می‌گفتند به دلیل خیلی ساده چرا که رهبری در هر مقطع به قول دوستم فیلی هوا می‌کرد. یک بار بحث «فروغ دو» را می‌کند بعد یادش می‌آید برگردد عقب و مبارزه چریک شهری را که قبلاً‌ تعطیل کرده بود از سر بگیرد بعد که به نتیجه نمی‌رسید یادش می‌آید مبارزه پارتیزانی را دنبال کند وقتی گروه نه نفره به فرماندهی مسعود محمدخانی می‌روند وهیچ کس بر نمی‌گردد دوباره یادش می‌آید چسب «فروغ دو» شود.  
 
نمونه فاکت‌های جیم، در نشست‌های موسوم به غسل
مثلا یک برادر «ب – ع»  فاکت خود را به این نحو می‌نوشت. وقتی نگاهم به خواهر ایکس افتاد یا به هنرپیشه‌ زن فیلم سینمایی و ...
لحظه جیم داشتم. دوست داشتم این لحظه مستمر با من باشد. به نقطه‌ای می‌رسیدم که شبیه سازی می‌کردم و به این نحو چون قادر به ارضای خود نبودم بدو رو می‌رفتم خودارضایی می‌کردم.
جالب اینجاست که هفته‌ی بعد یک برادر که در نشست حاضر بود نوشت وقتی به فاکت‌خوانی برادر «ب- ع» گوش می‌دادم لحظه‌ی جیم داشتم. پس از این نشست چند هفته بعد توجیه شدیم که فقط فاکت کلی نوشته شود. مثلاً وقتی من نگاهم به خواهر ایکس یا برادر ایگرگ افتاد لحظه‌ی جیم داشتم. مطلقا ریز فاکت‌ها در جمع خوانده نشود تا دیگران تحریک نشوند بلکه ریز فاکت را بنویسید و به برادر مسئول قرارگاه بدهید. چون برخی از برادران مثل «ج- ح» فاکت‌های برادرانه می‌خواندند و مطرح شدن آن در سطح جمع تولید مشکل می‌کرد. بی‌خود نبود که بچه‌ها علیرغم تبلیغات سازمان به یکدیگر اعتماد نداشتند.
در نشست‌های دیگ در بالاترین سطح ابراهیم عکاسان یکی از اعضای ستاد تبلیغات سوژه بود. سهیلا صادق تأکید می‌کرد این فرد مناسبات ما را بهم ریخته و ضمن اشاره به ابراهیم خطاب به مسعود رجوی می‌گفت «برادر»!  این فرد، برادر فرید (محمدعلی توحیدی) را دجال صدا می‌زند.
در بسیاری اوقات نفرت از مسئولان را در واکنش‌های افراد می‌دیدی. یادم هست همزمان با پخش فینال جام‌ ملت‌های اروپا بین یونان و پرتقال در سال ۲۰۰۴ پیش از صد نفر در سالن غذاخوری حاضر بودند. بین دو نیمه وقتی بچه‌ها متوجه شدند مژگان پارسایی و تنی چند از اعضای شورای رهبری قصد ورود به سالن را دارند بیش از دو سوم سالن را ترک کردند و تنها تعداد معدودی در سالن حاضر بودند و تا رفتن پارسایی و همراهانش هیچ‌کدام وارد سالن نشدند.
اغلب بچه‌هایی که علاقه‌ای به دنبال کردن بحث‌ها نداشتند معمولاً در ردیف‌های انتهای سالن می‌نشستند و بارها مسعود رجوی به طنز نارضایتی خود را از این وضع ابراز کرده بود چرا که با شروع نشست اغلب ردیف‌های انتهایی خالی و بچه‌ها به محوطه‌‌ی بیرون می‌رفتند. بعدها درب ها را می‌بستند و تنها دو درب در دو طرف سالن باز می‌ماند و تردد به گونه‌ای می‌شد که کاملاً‌ به چشم می‌خورد. این ترفند هم مؤثر باقی نشد و همیشه مسعود رجوی به کنایه‌ می‌گفت «ته سالنی‌ها» بیایند جلو بنشینند. 
امیر صیاحی
 
۱- علاوه بر داستانپردازی راجع به خشونت آمریکایی‌ها در مورد روابط در تیف هم دروغ‌‌هایی زیادی تولید می‌کردند که حد و اندازه نداشت. احتمالاً شما هم در خارج از کشور دروغ‌های زیادی در مورد آن‌جا شنیده‌اید. تا هنگامی که در اشرف بودم مستمر دروغ‌های عجیب و غریب در مورد تیف می‌شنیدیم. مثلاً در یک مورد عنوان شد «ف- ف» در تیف آدم کشته است. اسدالله مثنی تأکید می‌کرد شدت دعوا به گونه‌ای بود که از چاقو استفاده شده و یک نفر به قتل رسیده است. در آن مقطع ما باور داشتیم. علیرغم تجربه‌ی بسیاری که داشتیم فکر نمی‌کردیم تا حد دروغ بگویند. پس از ورود به تیف متوجه این دروغ شدیم. تلاش داشتند هر طور شده و با هر کلکی ما را نگه دارند. فضایی از تیف ساخته بودند که افراد جرأت رفتن به تیف را نداشته باشند.
 
 
یک درخواست و یک جواب و نظر شادروان استاد معین
اسماعیل وفا یغمایی

 
امروز صبح متوجه یاداشتی شدم که از  مسئول یا یکی از اعضای رادیو  ایر آوا در قسمت پیامهای فیس بوک من ارسال شده بود. پیام این چنین است.
  • پنج‌شنبه
  • Narges Ghaffari II-Radio Irava
    Narges Ghaffari II-Radio Irava
    با سلام دقایقی پیش متوجه شدم که لینک مصاحبه شنیداری رادیو ایرآوا با آقای خزایی،  با عنوان "برای آزادی 7 گروگان اشرفی به غیر از اعتصاب غذا چه می توان  کرد؟" را در وبلاگ دریچه زرد منتشر کرده اید. از شما خواهش می کنم این لینک را بلافاصله از صفحه تان بردارید چون من به هیچ وجه مایل به انتشار  تولیداتم در سایت افرادی که مشکوک به همکاری با رژیم هستند، نیستم. این کار بدون اجازه من صورت گرفته است.با احترام نرگس غفاری رادیو ایرآوا من جواب این بانوی محترم را که مرا مشکوک به همکاری با رژیم دانسته اند به اینصورت دادم و لینک را برداشتم و غیر فعال کردم.
    • Esmailvafa Yaghmahie
      Esmailvafa Yaghmahie
      خانم سلام. اولا کمی تامل بفرمائید و ادب داشته باشید. ثانیا همکاری !در باره  همکاری  با رژیم   کمی شرم بفرمائید اگر هر منتقدی بعد از اینکه هست و نیست سیاسی اش را حماقتهای یک ولی فقیه نو بباد داده رژیمی است  باید برای  رژیمی بودن هزاران نفر عزا گرفت!!. رژیمی کسی است که پاسخ تمام کسان را با  سرکوب میدهد و هر عضو مستعفی را مامور وزارت اطلاعات میداند. .بروید و کمی  به فضاحتهای کسانی که غیر مشکوک هستند فکر کنید.ثالثا لینک دادن به رضایت و عدم رضایت سرکار ربطی ندارد ولی به دلیل اینکه من به نظرات دیگران احترام  میگذارم لینک را بر  میدارم ولی نظرات باقی میماند. رابعا مشکل بر سر لینک  نیست بر سر نظراتی است که در باره این بزرگوار دارای اخلاق حسنه  که آوازه  اش را همه شنیده اندمیدهند. دست آخر شماها میخواهید با این نوع تفکر پوسیده و عدم پذریش یک انتقاد بر ایران حکم برانید. واقعا شما یک خبرنگار و  ژورتنایست متعهد هستید؟در هر حال شب دراز است و قلندر بیدار حقایق روشن  خواهد شد   موفق باشید و اما بعد از این پرسش و پاسخ فقیرکه از مدتها سئوالی در ذهن از نام جالب این رسانه داشتم از سر کنجکاوی به فرهنگ لغت استاد معین مراجعه کردم تا معنای ایر آوا را بدانم جواب استاد معین چنین بود . ***

      ایر.فرهنگ فارسی معین

      (اِ.) 1 - دمل و جوش های ریز با خارش و سوزش بسیار. 2 - آلت تناسلی  ونره ی مرد.

      با توجه به نظر استاد معین: اولا: من دانستم چرا این رسانه محترم یعنی ایر+آوا  با افرادی آنچنان مصاحبه  میکند. ثانیا: من از این پس مطلقا دیگر از رادیو «ایر آوا» هم به دلیل عدم  رضایت مسئول، آن و هم به دلیل نظر استاد معین که ممکن است خطراتی طبی و بهداشتی و اخلاقی متوجه وب دریچه زرد بکند  و من مجبور شوم دریچه را برای معالجه به نزد پزشک بیماریهای ناجور ببرم که جوشها و زخمهای واگیر دار عقیدتی و سیاسی اش را معالجه کند لینک نخواهم داد و از دوستان و علاقمندان نیز میخواهم هنگام نزدیکی با این رسانه محترم متوجه باشند!. ثالثا: و در ضمن،  با توضیح  شادروان استاد معین و ترکیب پر معنای «ایر+آوا»بخوبی متوجه شدم که چرا میتوان شاملو را بدتر از پاسدار دانست به مرضیه توهین کرد،و یک شاعر و نویسنده ایرانی را با چهل سال  سابقه سیاسی و فرهنگی و سرودن بیست مجموعه شعر در مخالفت با استبداد و ارتجاع و نوشتن صدها مقاله و گزارش و ترانه و سرود به دلیل انتقاد و مخالفت با تفکری که طبل رسوائی اش  به صدا در آمده است و بمدد خون و جسد  و از جمله با به دندان کشیدن اجساد بیرمق اعتصابیون میخواهد اشتباهاتش را بپوشاند  و هیچ انتقاد و ایرادی را نپذیردمشکوک به همکاری با رژیمی دانست که به دلیل   مخالفت با همین رژیم عمرش در غربت دارد تمام می شود. توجه داشته باشید که این سنخ تفکرمنحط، وسردمداران مخفی و و خارجه نشین اش، واعوان و انصارش، فاطمه - صغراهای بی فرهنگ مستبد وسرکوبگرخارجه نشین میخواهند ایران آینده را در مسیردموکراسی وکرامت انسانی هدایت بفرمایند. نخیر پدر جان ! نخیر همشیره!محترمه معظمه (با یک فتحه آخوندی روی حرف رهمشیره )آقا خامنه ای ولی فقیه نرینه غالب هست، هم میگیرد و هم میبندد و هم میکشد و هم توهین میکند و هم تهمت میزند.احتیاجی به یک ولی فقیه دیگر نرینه یا مادینه ، و تحفه های تازه ای مثل شما  نیست،و اطمینان داشته باشید این تفکرمنحط سرکوبگر بی ظرفیت، جائی در میان ملتی که سی وپنجسال زیر ضرب استبداد آخوندی بوده اند وبنظر من در محتوا رژیم پلید آخوندی را خسته کرده و به زانو در آورده اند ندارد مگر اینکه دخیل بستن به بیضه مبارک امامزاده قصر الابیض  معجزه بکند که نخواهد کرد، واین حقیر مشکوک به همکاری با آخوندها!! اضافه میکنم اگر گوسفندی را سی سال در غرب در دوردست ترین طویله به آخور بسته بودند،این برادر یا خواهر گوسفند!  بجز استفاده از لباس کریستین دیور و عطر کارتیه و لفظ قلم حرف زدن وکرشمه های شتر آسای تهوع آور مکتبی   با درک فضای نسبی اجتماعی و مردم، همنفسی با بزرگان فرهنگ این دیار از عصر رنسانس تا همین حالا، بخصوص نامدارن شعور و فرهنگ در فرانسه ، کمی معنی تحمل و پذیرش انتقاد را میفهمید، ولی متاسفانه اخوی و همشیره  سببی و مکتبی  مقام معظم ولایت ، سردمداران سی سال سرکوب وقیحانه عاطفی و فکری،همچنان در زیر بیضه های عرق کرده و عفن تفکر عهد بوقی خود جا خوش کرده اند و نمی فهمند که نمی فهمند. باشد تا پردها به کنار رود و تمام کسانی که مشکوک به همکاری با تمام رژیمهای ارتجاعی اند افشا شوند و در دادگاه عدالت جو و عدالتخواه مردم ایران و اگر نه آن، در داوری تاریخ ایران با انصاف داوری شوند. باشد تامعلوم شود مشکوک کیست؟ خائن کیست؟  تا معلوم شود خائن چنار بی ادعای سرافرازسر بر آورده در آفتاب شرف و عظمت ملت ایران و ریشه در افشانده به خاک پاک ایران و ملت بزرگ ایران  و سر خم نکرده جز در برابر گمنام ترین فرد و ناشناس ترین روستائی فقیر ی از آحاد این ملت بزرگ است، یا خائن کدو حلوائی گنده دماغ  مستبد و سراپا فردیت گندیده ای است که قل قل خوران همراه با کوتوله -کدوهای کانا و تهی مغز همراهش،  از شدت پیسی و در گدائی آزادی!تا استبدادی نوین را منادی شود،هر روز در پای جباری و جهانداری میغلتد وهر نقدی را با مارک خیانت و مشکوک بودن پاسخ میگوید که هزار سال قبل ناصر خسروبا همین زبانی که امروز زبان عمومی ملت ماست و برای همه قابل فهم فرموده است. نشنیده‌ای که زیر چناری کدو بنی
      بر رست و بردوید برو بر به روز بیست؟
      پرسید از آن چنار که «تو چند ساله‌ای؟»
      گفتا «دویست باشد و اکنون زیادتی است»
      خندید ازو کدو که «من از تو به بیست روز
      بر تر شدم بگو تو که این کاهلی ز چیست»
      او را چنار گفت که «امروز ای کدو
      با تو مرا هنوز نه هنگام داوری است
      فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان
      آنگه شود پدید که از ما دو مرد کیست»
      پاینده ایران درود بر ملت ایران پیروز مبارزات مردم ایران در داخل و خارج کشور برای نیل به دموکراسی و آزادی و نابودی استبداد و ارتجاع جمهوری اسلامی اسماعیل وفا یغمائی

زنجیره انسانی برای هوای پاک و نجات کارون در اهواز

به گزارش عصصر ایران، جمعی از حامیان محیط زیست با تجمع در کنار رودخانه کارون در اهواز، به کم آبی و روند خشک شدن این رودخانه و انتقال آب کارون به مناطق مرکزی ایران اعتراض کردند.
آنها همچنین ضمن اعتراض به آلودگی هوای اهواز، از مسؤولان استانی و ملی خواستند برای نجات کارون از کم آبی و رفع آلودگی هوای خوزستان اقدام کنند.











خاطرات خانه زندگان (۳۱) بیا تا گندم یک خوشه باشیم 



در قسمت پیش به بند دو و سه زندان قصر، کتاب انقلاب (شورش) مصطفی شعاعیان، برخورد اسدالله لاجوردی با سعید سلطانپور، کفری شدن یدالله خسروشاهی سر این موضوع، مصاحبه خلیل فقیه دزفولی، دستگیری وحید افراخته و واکنش غلامرضا جلالی بعد از اینکه به کمیته مشترک رفت و وحید را دید و... اشاره نمودم. قرار شد از آن بند همراه با دانش آموزی که هم اسم خودم بود و مثل من ملی‌کشی می‌کرد به بند یک و هفت و هشت منتقل بشویم.
چه کسی می‌خواهد، من و تو ما نشویم...
نگهبان زندان ما را برد زیر هشت و بعد از کمی معطلی تحویل «سروان نعیمی» داد. سروان نعیمی از روی کاغذ کوچکی یک شعر خواند و سپس ما را نصیحت کرد که در بند سرمون به کار خودمون باشه و گفت این کاغذ در جیب یک زندانی پیدا شد که قرار بود مرخص بشود و نشد. مواظب باشین کار دست خودتون ندین خودتون را قاطی چیزایی که نباید بکنین، نکنین.
ببینین اینجا نوشته: چه کسی می‌خواهد، من و تو ما نشویم، خانه اش ویران باد. مردان حق زندانند یا کشته در میدان‌اند. اولاً زنان هم زندانند در ثانی کی گفته شما حق هستید و ما باطل، ثالثاً بیشتر بازداشتی ها در زندانند. کشته در میدان نیستند.
عاقل باشین سرتون را بیاندازین پایین زندونی تون را بکشین. انشالله ملی کشی شما هم تموم میشه و میرین دنبال کار و زندگی تون و بعد با خنده گفت ماییم که همیشه اینجا هستیم. نگهبان ما را با خودش برد و دم در بند گفت والله مقامات زندان حق دارند که سختگیری می‌کنند و کسی را آزاد نمی‌کنند.
...
وارد بند یک و هفت و هشت شدیم و بچه ها همه دورمون جمع شدند. می‌گفتند مدتهاست هیچکس به این بند نیامده و از اخبار کمیته، اوین یا بندهای دیگر قصر بی اطلاع مانده‌ایم.
گله از چرخ ستمگر بکنم یا نکنم؟ می‌خوای بکن، می‌خوای نکن 
کمی بعد، وکیل بند سر رسید و من و آن دوست را که با هم آمده بودیم صدا زد. سپس تخت ما را جدا جدا نشان داد و او هم نصیحت افسر نگهبان را تکرار کرد که سرتون به کار خودتون باشد و رفت. تخت کناری من یک زندانی عادی دوست داشتنی بود به اسم «جیمی» که روی تختش دراز کشیده بود و داشت آوازی را خیلی غم‌انگیز زمزمه می‌کرد. البته صداش خوب نبود.
بیا تا گندم یک خوشه باشیم
بیا تا آب یک رودخونه باشیم
معمولاً در زندان‌های سیاسی تک و توکی زندانیان عادی بودند. فروشگاه زندان را اداره می‌کردند یا کارهای دیگر. البته خبرچین هم بینشان بود. جیمی اما آدم زحمتکشی بود و این وصله‌ها بهش نمی‌چسبید.
کارش این بود که غذای زندانیان را در جند نوبت از آشپزخانه به بند بیآورد و او نفس زنان می‌رفت و می‌آمد و این کار را می‌کرد. کاسه های غذا را در سینی‌های بزرگ (مجموعه) روی سرش می‌گذاشت و می‌آورد. غذا با دیگ داده نمی‌شد که خودمان تقسیم کنیم.
...
سلام و علیک کردم. از پیش هم که در همین بند بودم همدیگر را می‌شناختیم. بلند شد و بعد از روبوسی و احوالپرسی نشست. می‌دونست ملی‌کشی می‌کنم ولی حرفی نزد. کمی بعد دیدم با دستهایش به لبه تخت می‌زند و به اصطلاح رنگ گرفته است.
یواش یواش ترانه موزونی را می‌خواند. دید نگاش می‌کنم گفت از «مرتضی احمدی» است. می‌شناسیش؟ نصف عمرت به فناست اگه اونا نشناسی. نمی‌شناختم. گفت بابا روحوضی می‌خونه. پس شماها چی می‌دونین؟
گفتم لطفاً بخون. دوباره رنگ گرفت و تعدادی از بچه ها هم دورمون جمع شدند. سه چهار نفر که توی باغ این ترانه بودند (و جیمی قبلاً براشون خوانده بود) سئوالهای ترانه را موزون جواب می‌دادند.
ـ گله از چرخ ستمگر بکنم یا نکنم؟
 می‌خوای بکن، می‌خوای نکن
ـ شکوه از بخت بد اختر بکنم یا نکنم؟
 می‌خوای بکن، می‌خوای نکن
ـ توی استخر محبت بپرم یا نپرم؟
 می‌خوای بپر، می‌خوای نپر
ـ دو سه ته تا پشتک و وارو بزنم، یا نزنم؟
 می‌خوای بزن، می‌خوای نزن
ـ لاستیک عشقتو پنچر بکنم یا نکنم؟
 می‌خوای بکن، می‌خوای نکن
ـ فوت قایم تو سماور بکنم، یا نکنم؟
 می‌خوای بکن، می‌خوای نکن
ـ در گاراژ دلو وا بکنم، ‌یا نکنم؟
 می‌خوای بکن، می‌خوای نکن
ـ ماشین عشقمو توش جا بکنم، یا نکنم؟
 می‌خوای بکن، می‌خوای نکن
ـ آه و فریاد به افلاک بکشم، یا نکشم؟
 می‌خوای بکش، می‌خوای نکش
ـ سینه‌ دردکشم را بدرم یا ندرم؟
 می‌خوای بدر، می‌خوای ندر
ـ این که نشد راهنمایی ببَم؟
به حق ِ حق همینه
ـ این که جواب دل دیوونه نیست.
 به حق حق همینه
ـ این که جواب جیمی نمیشه
 به حق حق همینه...همینه...همینه 
سر و کله وکیل بند پیدا شد. متفرق شدیم و رفتیم توی حیاط.
سرتیپ زندی پور آدرس خودش را به سیمین تاج جریری داده بود
بچه ها از اخبار آن روزها (ترور سرتیپ رضا زندی پور رئیس کمیته مشترک و دو مستشار نظامی آمریکایی و کشته شدن حس حسنان و...) پرسیدند که شما چی در این باره شنیدین؟ دانسته های من و آن دوستم که با هم اومده بودیم اضافه بر آنچه در روزنامه‌ها چاپ شده و آنها هم خوانده بودند نبود.
دوازدهم تير ماه ۱۳۵۴ در عملیاتی که هدف آن ترور «دونالد اربوتا » سفیر ایالات متحده در ایران بود، حسن حسنان مترجم سفارت آمریکا،  اشتباهاً هدف قرار گرفته بود. 
در مورد سرتیپ زندی‌پور هم روزنامه‌ها نوشته بودند خرابکاران وی را ۲۷ اسفند سال ۱۳۵۳ در خیابان فرح شمالی [سهروردی] جلوی فرزند خردسالش ترور کردند، او بعد از سپهبد جعفرقلی صدری هدایت کمیته را پیش می‌برد.
...
خوب است بدانیم که زندی پور محافظ نداشت و تنها یک پاسبان میانسال شهربانی به نام عطوفی راننده وی بود.
اینطور که گفته شده سرتیپ زندی پور آدرس و شماره تلفن خودش را به یک زن زندانی (سیمین تاج جریری) که دانشجو و معلم بود و آزاد می‌شد، می‌دهد که اگر با مشکلی روبرو شد با او در میان بگذارد و گویا از همین طریق ردش را برای ترور پیدا می‌کنند...(...)
بیست و پنجم مهر ۱۳۵۵ در خیابان نهم آبان تهران (منشعب از انتهای خیابان گرگان)٬ سیمین تاج جریری، درگیری با ساواک زخمی شد و در بیمارستان جان باخت. اگر اشتباه نکنم وی دختر دایی وحید افراخته بود.
...
بعد از انقلاب، بهمن نادری پور (تهرانی بازجوی ساواک) تصریح نمود مقام زندی پور بیشتر تشریفاتی بود و عملاً سرپرستی کمیته مشترک را رضا عطارپور (حسین زاده) و دو معاون وی محمد حسن ناصری (عضدی) و پرویز فرنژاد (دکتر جوان) به عهده داشتند
اولین اعلامیه‌ای که فاقد عبارت «به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران» بود و آیه «فضل‌الله المجاهدین علی‌القاعدین اجراً عظیماً» که در واقع آرم سازمان بود نداشت بعد از کشته شدن زندی پور منتشر شد.
عملیات بزرگ برای بستن دهن منتقدین
ترور دو مستشار نظامی امریکا هم ۳۱ اردیبهشت ۱۳۵۴ در تهران به وقوع پیوسته بود.
بعدها روشن شد هر دو عملیات توسط جریان تقی شهرام انجام شده و مخالفین‌شان می‌گفتند آنان با عملیات بزرگ عملاً نقد منتقدین خودشان را می‌خواستند بی اثر می‌کردند.
البته دلائل دیگری هم می‌توانست توسل به عملیات بزرگ را توضیح دهد. انجام عملیات توسط چریکها، بحث پیشتاز بودن «مجاهدین» را زیر سئوال برده و باعث تقلیل پایگاههای حمایتی و بویژه قشر دانشجو شده بود.
عملیات بزرگ ضمن اینکه سکوت یکساله را می‌شکست و تبلیغات رژیم را خنثی می‌کرد که «خرابکاران تمام شده‌اند.»
انتظار این بود که عملیات بزرگ دید شوروی و کشورهای بلوک شرق را هم نسبت به سازمان تصحیح کند. اما بالاتر از همه، تصور می‌شد عملیات بزرگ (گنده) حاکمیت مرکزیت مارکسیست شده را تثبیت می‌کند (که نکرد) و جلو انتقاد افراد مخالف و مقاوم را می‌گیرد (که نگرفت)
...
به ترور دو مستشار آمریکایی برگردیم. در حوالی قیطریه، یک تیم عملیاتی به فرماندهی وحید افراخته، اتومبیل حاوی دو مستشار نظامی نیروی هوایی امریکا به نام «سرهنگ شِفِر» و «سرهنگ ترنر» را محاصره می‌کنند. همزمان با کوبیده شدن سپر یک وانت بار به اتومبیل مورد نظر از عقب، اتومبیل دیگری راه را از جلو می‌بندد و سه نفر از اعضای تیم (وحید، محسن خاموشی و محمد طاهر رحیمی) پیاده می‌شوند و به راننده ایرانی مستشاران دستور می‌دهند کف اتومبیل بخوابد و سپس دو مستشار را به گلوله می‌بندند.
کیف‌های دستی دو مستشار مزبور که اسناد و مدارک بسیار با ارزشی داشت ضبط شده بود و کیف‌هایی مشابه آن که در واقع تله انفجاری بوده در ماشین گذاشته می‌شود تا ساواکیها وقتی سراغ ماشین می‌آیند بردارند و منفجر شود.
بعدها روزنامه‌های رژیم نوشتند وحید افراخته اعتراف کرده که اسناد و مدارک مزبور برای تحویل به دولت شوروی و جلب پشتیبانی آن دولت، به خارج از کشور ارسال شده‌است.
راستی راستی وحید سقوط کرده است؟
در بند یک و هفت و هشت آنچه را در مورد وحید افراخته از غلامرضا جلالی شنیده بودم کسی نمی‌دانست. چون کسی به آن بند مدتها نیامده بود.
یادم هست که همه از ایمان و اعتقاد راسخ وحید صحبت می‌کردند و اینکه مثل صحابی حضرت رسول می‌ماند. این را بعدا از حاج شعبانی (حسین علی شعبانی) هم، شنیدم. پیرمرد باصفایی که با او و مجاهدین رابطه داشت و خیلی هم شکنجه شده بود. حاج شعبانی بعد از تیرباران وحید بلند بلند گریست.
...
با «اصغر شریفی» دانشجوی دانشکده نفت آبادان که انسان صمیمی و پاکی بود دوست بودم. یکروز برایش تعریف کردم بعد از دستگیری وحید افراخته، غلامرضا جلالی را که در درگیری گلوله خورده بود از بند دو و سه به کمیته بردند. غلامرضا در بازگشت گفت وحید را دیده و گفت وی (وحید) مارکسیست شده است. اصغر یکمرتبه براق شد و گفت وحید افراخته؟ گفتم بله. گفت این غیرممکن است. گفتم اصغر جان همه چیز ممکن است. البته اصغر حق داشت. در آن شرایط هر کس دیگری هم جای او بود همین جور نظر می‌داد. یکی از بچه ها گفته بود راستی راستی وحید سقوط کرده است؟ میشه چنین چیزی؟
...
با مهدی غنی هم در این مورد صحبت کردم و هردو مدتی سکوت کردیم. مهدی انسان خیلی دوست داشتنی بود. با هم کتاب می‌خواندیم. متین و باسواد بود و از او می‌آموختم. همچنان از اصغر شریفی. اصغر مهندس نفت بود و بعدها در محیط کار یکی از چشمانش را از دست داد.
در زندان اخبار عجیب و غریب کم نبود.
سرهنگ زمانی به یکی از بچه ها گفته بود مردم شاه دوست ایران رحم به خرابکاران نمی‌کنند و اگر دستشان برسد خرابکاران را با دیلم هم شده می‌کشند.
معمولاً اینگونه اخبار اشاره به وقایع اتفاقیه داشت و همه اش خالی بندی نبود. برخی می‌گفتند اشاره سرهنگ زمانی، مربوط به مبارزین شهید «علیرضا شهاب رضوی» همسر «زهرا آقانبی قلهکی» است که گویا پس از ازدواج، بدون توضیح به خانواده با همسرش مخفی شده بود و خانوادهاش تصور می‌کرد دخترشان دزدیده شده است و به این در و آن در می‌زدند.
۲۶ خرداد سال ۵۳ عمه زهرا با دیدن «علیرضا شهاب رضوی» در خیابان داد و فریاد راه می‌اندا‌زد و ضجه‌کنان همه را به کمک می‌طلبد.
«مردم کمک کمک، به فریادم برسید، این فرد دختر ما را دزدیده...» خیلی شلوغ می‌شود و تعداد زیادی جمع می‌شوند. علیرضا که بیم دستگیری توسط ساواک را هم داشته، به محلی که چند کارگر در حال بنایی بودند پناه می‌برد و کارگران تحت تاثیر گریه‌زاری‌ های آن زن، به جان علیرضا شهاب رضوی می‌افتند و با دیلم او را می‌کشند.
زهرا آقانبی قلهکی هم ۲۹ آذر ۵۵ جان باخت....
بگذریم.
وحید افراخته قرار بهرام آرام را سوزاند اما...
چندی بعد از کمیته نفرات جدیدی به بند آوردند و همه جا صحبت از وحید افراخته شد. با اصغر شریفی کارگری می‌دادیم.
گفت محمد، آنچه در مورد وحید گفته بودی درست است. در بند همه صحبتها پیرامون همکاری مختارانه و آگاهانه وحید است و حتی گفته شده او زیر پای مرتضی صمدیه لباف هم نشسته تا وی را به پشیمانی و تسلیم بکشاند و...
گفتم ولی وحید درآغاز مقاومت زیادی کرده و حتی قرار بهرام آرام را سوزانده است. هر چند بعداً از این کار خودش پشیمان شده است.
از مرتضی نبوی که بعد از انقلاب وزیر پست و تلگراف شد هم در مورد نقش مخرب وحید افراخته و تاثیر منفی مصاحبه خلیل فقیه دزفولی شنیده بودم. عبدالمجید معادیخواه نیز خیلی ناراحت بود. به یکی از دوستانش چیزی به این مضمون گفته بود که گرچه مصاحبه خلیل غم‌انگیز بود اما از سوی دیگر قابل انتظار هم بود که سازمان به اینجا کشیده شود و من از اینکه می‌دیدم پیش بینی‌های خودم تاحدودی درست از آب درآمده، کمی خوشحال شدم.
...
روزهای بعد باز هم تازه وارد داشتیم و اخبار جدیدتر رسید. در رابطه با تظاهرات هفدهم خرداد سال ۵۴ طلبه های زیادی دستگیر شده بودند. یکی از آنان ابوالفضل شکوری بود. دوست خوب و باسوادی که با هم کتاب می‌خواندیم. یکی دیگر هم شجاعی نام داشت. طلبه دلیری که بعد از انقلاب به مجاهدین پیوست و تیرباران شد.
لطف الله میثمی، حسن صادق، علی خدایی صفت، مهدی رئیس دانا، عباس همایون‌نژاد، حسن رحیمی، حسین ابریشمچی، حسن طهماسبی، مسعود عدل، حسین ذوالفقاری، احمد افشار، ابوذر ورداسبی و خیلی های دیگر در بند ما بودند. من از آنان بسیار آموختم. حسن صادق یکپارچه انسان بود. نه تنها حسن، بقیه نیز شور آزادیخواهی و عدالت طلبی داشتند.
فقط مجید شریف واقفی سوزانده نشده است
صحبت از «بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک» می‌شد که تقی شهرام و دوستانش مهر سال ۵۴ انتشار داده بودند. در آن بیانیه از مقاومت وحید افراخته و خیانت صمدیه لباف صحبت شده بود و اینکه مجید شریف واقفی خائن شماره یک است. آذر ۵۳ نیز مقاله‌ای به صورت نشریه داخلی با عنوان «پرچم مبارزه ایدئولوژیک را برافراشته‌تر سازیم» تهیه کرده بودند که با اشاره صریح به مارکسیست شدن اکثر اعضای سازمان، دلایل این تغییرات اشاره می‌شود.
مرکزیت سازمان در اسفند ۵۳ به دلیل مخالفت مجید شریف واقفی و مرتضی صمدیه لباف و سعید شاهسوندی و... ـ با انحراف ایدئولوژیک و چاپ مقاله پرچم که اعلام صریح تغییر ایدئولوژی در سطح سازمان بود. تصمیم به ترور آن‌ها می‌گیرد.
تغئیر عقیده و نظرگاه، حق شناخته شده هر انسانی است و مسئله اصلاً این نیست که چرا عده‌ای به مارکسیسم گرویدند. رهبری جریان جدید با برخوردهای ناصادقانه و تزریق و تحمیل نظرات خودش، تاب تحمل منتقدین را نداشت و برایشان پرونده سازی می‌کرد و پاپوش می‌دوخت. سنت سیّئه این خائن است و آن مزدور، از زمان تقی شهرام در سازمان باب شد. بگذریم...
...
صمدیه لباف بعد از آنکه توسط وحید افراخته اقدام به ترور وی نمود و زخمی شد و بیمارستان رفت... گیر افتاد.
جالب (یا دردناک) اینجاست که ساواک از مرتضی صمدیه لباف تا زمانی که وحید دستگیر نشده بود همه اطلاعات را نداشت و با دستگیری و تک‌نویسی های وحید بود که مجدداً زیر ضرب رفت.
بعد ها وحید افراخته اظهار داشت که صمدیه لباف می‌توانسته (در صحنه درگیری) وی را هدف بگیرد ولی این کار را نکرده و هدفش فراری دادن او بوده است.
وقتی که در ساواک از صمدیه پرسیدند تو که تیر اندازی ات در سازمان معروف است چرا وحید را نکشتی ؟ جواب داده بود : ما مثل آنها نامرد نیستیم.
...
بگذریم که در بیانیه تغییر مواضع که جریان تقی شهرام انتشار داد، ساواک در مورد صمدیه لباف به پرونده جدیدی رسید و او را زیر ضرب برد.
راستی چه ضرورتی داشت تقی شهرام در مورد وی که در کمیته مشترک ضدخرابکاری شکنجه می‌شد، خبری را انتشار دهد که برای ساواک نامعلوم بود؟
«صمدیه لباف به احتمال بسیار زیاد از طرف دشمن نیز به دلیل شرکت در یکی دو واقعه نظامی از جمله شرکت در واقعه اتفاقی کشته شدن مأمور ژاندارمری که به دنبال جستجوی مواد مخدر قصد بازرسی او را در مسجد هاشمی داشت محکوم به اعدام خواهد شد. (این وقایع لورفته است) » ( بیانیه تغییر مواضع...پاورقی شماره یک)
...
یاد حسن صادق بخیر که بارها می‌گفت:
آیا واقعاً راپورت فوق، اطلاعات سوخته بود؟! و ساواک از آن اطلاع کامل داشت؟ نه. این وقایع لو نرفته بود.
حالا فرض کنیم چنین باشد. خب، طرح این مسئله چه ربطی به اعلام مواضع ایدئولوزیک داشت؟
بچه های زندان می‌گفتند بهرام آرام پس از تغییر ایدئولوژی سازمان در ملاقاتی خصوصی آیت‌الله طالقانی را ـ که او را مورد اعتراض قرار داده بود ـ تهدید به قتل کرده است. اینکه این مسئله واقعی است یا نه اطلاع ندارم. اما آنطور که از سخنرانی آقای هاشمی رفسنجانی (تیر ماه ۱۳۵۹) در مدرسه علمیه چیذر ( در شمال شرق تهران) برمی‌آید، آیت‌الله طالقانی (و ایشان) از تغییر موضع سازمان ناراحت شده و به رابطین سازمان (بهرام آرام و...) اعلام می‌کنند که از این پس، هیچ گونه کمکی و حمایتی از جانب آنان و دوستانشان به سازمان نخواهد شد. واکنش آیت‌الله لاهوتی و...هم غیر از این نبود.
...
زندانیان سیاسی در آنزمان از ترور محمدجواد پورسعیدی (حلاج نسب) که در ۱۶ مهر ۵۲ واقع شده بود، بی خبر بودند. هیچکس خبر نداشت. خانواده‌اش هم فکر می‌کردند توسط ساواک کشته شده و بعد از انقلاب موضوع را با آیت‌الله طالقانی در میان گذاشتند...
گویا زمانیکه رضا رضایی در رهبری سازمان بود تصمیم به حذف وی گرفته می‌شود و چند ماه بعد از شهادت رضا توسط بهرام آرام، با همکاری وحید افراخته و سیمین صالحی انجام می‌شود. به اسم گفتگو و...وی را به خانه ای در خیابان حشمت الدوله می‌برند و در زیرزمین خانه، بهرام آرام (علی) از پشت سر به او شلیک می‌کند و بعد جسد را قطعه قطعه می‌کنند و با ماشینی که رانندگی ‌آن با سیمین صالحی بوده، به بیابان (اطراف سرخ حصار اول جاده آبعلی) می‌برند و می‌سوزانند... (متاسفانه اینها شایعه نیست.)
محمدجواد پورسعیدی (حلاج نسب) سال ۱۳۴۵ توسط محمد حنیف‌نژاد عضوگیری شده بود. وی از افرادی بود که پس از شهریور ۱۳۵۰ متواری شد. گفته می‌شود رضا رضایی بعد از فرارش از زندان به مدت دو ماه خانه سازمانی وی مخفی بود.
...
تا بعد از انقلاب قتل و شکنجه مرتضی هودشتیان توسط محسن فاضل (دهم آبان ۵۳) یا ترور علی میرزا جعفر علّاف معروف به پرویز توسط جمال شریف‌زاده شیرازی، همچنین کشته شدن محمد یقینی (تابستان ۵۵) از پرده برون نیافتاد. زندانیان تنها از قتل مجید شریف واقفی و ترور صمدیه لیاف خبردار شدند و بعدها گفته شد قرار بوده سعید شاهسوندی هم ترور شود.
(در صفحه ۱۵ اطلاعیه‌ای که جریان تقی شهرام مهر ماه ۱۳۵۷ منتشر کردند از ترور علی میرزا جعفر علاف و جواد سعیدی دفاع کردند و مدعی شدند که این دو قصد معرفی خود به ساواک را داشته اند. اینکه چقدر این مسئله واقعی است من اطلاع ندارم.)
گزارش انتقاد از خود فقیه دزفولی را هم منتشر می‌کنند
این خبر هم به زندان رسید که تقی شهرام در تحلیل رابطه خلیل فقیه دزفولی با ساواک، به جای آن که به روابط درون سازمان و نقش رهبری را اشاره کند موضوع را به ضعف های خلیل کشیده و انتشار گزارش انتقاد از خودی را که وی با اعتماد به سازمان علیه خودش نوشته، در دستور کار گذاشته تا به اطلاع عموم برسد. جو عجیبی در زندان حاکم بود. همه بنوعی گیج و سر به گریبان بودند.
...
کیوان صمیمی بهبهانی هم در بند ما بود. او برادر ساسان صمیمی بهبهانی بود که با وحید افراخته و دیگران تیرباران شد. پاهایش به شدت زخمی بود. خیلی شکنجه‌اش داده بودند.
بچه ها می‌گفتند پدرشان مهندس حبیب الله صمیمی بهبهانی، مصدقی است یعنی هوادار دکتر مصدق است.
کیوان به نوعی پرونده اش با پرونده وحید در ارتباط بود و شنیدم از محل سکونت او و برادرش ساسان (در یک ساختمان قدیمی در تقاطع هاشمی و کارون)، وحید افراخته خبر داشته است.
بنا به قول کیوان، او یکبار وحید را در ماشین زندان می‌بیند. (وقتی که از کمیته مشترک همه را به دادرسی ارتش برای جلسه ی پرونده خوانی می‌بردند)، وحید به او گفته بود من توسط اعلیحضرت مورد عفو واقع می‌شوم و احتمالاً ۱۵ سال می‌گیرم، تو هم احتمالاً ۳ سال محکوم می‌شوی و بعدش هم برو خوشگذرانی و این کارها را کنار بگذار.
کیوان بر خلاف وحید بازجویی خوبی داده بود و از طریق وی کسی دستگیر نشد.
مبارزه مسلحانه و الزامات آن کار را به ترور و شکنجه می‌کشاند
پیش از اعدام ساسان، کیوان او را دیده بود و اینطور که شنیدم ساسان به او گفته بود به نفی مبارزه مسلحانه رسیده و به ضرورت مبارزه سیاسی اعتقاد دارد. من وصیتنامه ساسان را هنوز پیدا نکرده ام اما گفته می‌شود همین موضوع را در وصیتنامه خودش هم نوشته و در دادگاه بیان کرده که ضبط هم شده است. ساسان چیزی بدین مضمون گفته بود که مبارزه مسلحانه و الزامات آن کار را به ترور و شکنجه می‌کشاند و از هردو بخش مذهبی و غیرمذهبی سازمان نمونه هایی آورده بود.
زندانیانی که در سلول های مجاور ساسان بودند گفتند که وی همیشه ورزش می‌کرد و سرود می‌خواند و از یکی از بچه‌ها که قران می‌خواند می‌خواست وقتی که نگهبان نیست برایش با صدای بلند قرآن بخواند.
...
جدا از ساسان صمیمی بهبهانی، بچه ها از دکتر مرتضی لبافی نژاد هم خیلی تعریف می‌کردند و اینکه اگر می‌خواسته می‌توانست زنده بماند. او در سال ۵۰ با مجاهدین آشنا می‌شود و به عضویت تیم پزشکی سازمان درمی‌آید.
روی اعتقاد خویش می‌ایستم و می‌میرم
دکتر لبافی‌نژاد پس از اطلاع از عملکرد جریان تقی شهرام، همکاری قبلی خودش را اشتباه توصیف کرد و ابایی نداشت از آن ابراز پشیمانی کند. با اینحال حاضر به تسلیم نشد تا تیربارانش کردند. یکی از سران ساواک گفته بود «ما از خدا مونه او زنده بماند. دکتر مملکت است. بروید با او صحبت کنید...» دکتر لبافی نژاد روی اعتقاد خود می‌ایستد و تیرباران می‌شود.
وی ۱۱ مرداد ۵۴ در تبریز بازداشت و به تهران منتقل می‌شود و با وانمود کردن اینکه در تهران قراری دارد که باید اجرا کند، به همراه مأمورین به منطقه مورد نظر رفته و تلاش می‌کند بگریزد اما حین فرار تیر می‌خورد و او را می‌گیرند. گفته می‌شود که او در وصیتنامه اش به آیه «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» اشاره کرده است.
برادر دکتر لبافی نژاد (فریبرز) موضعی متفاوت گرفت. وی اواخر آبان سال ۵۵ خودش را به ساواک اصفهان معرفی کرد  به همراه صادق کرداحمدی و همسرش زهرا نجفی٬ در مصاحبه مطبوعاتی و راديو ـ تلويزيونی٬ شرکت کرد.
...
چهارم بهمن ۱۳۵۴ وحید افراخته، محسن خاموشی، مرتضی صمدیه لباف، منیژه اشرف‌زاده کرمانی، ساسان صمیمی بهبهانی، محمد طاهر رحیمی، مرتضی لبافی نژاد، عبدالرضا منیری جاوید و محسن بطحایی تیرباران شدند.
حاج شعبانی بعد از تیرباران وحید گریست
همانطور که گفتم حاج شعبانی بعد از تیرباران وحید گریست. من کنارش بودم. گفت از همه اتفاقاتی که در کمیته روی داده و زیر سر وحید بوده خبر دارم، همه را می‌دانم و توجیه هم نمی‌کنم. لو دادن «محمد حسن ابراری» (که او را با تجریشی جهرمی در مغازه خشک‌شویی تجریشی گرفتند) زیر سر اوست. خانه حاج مهدی غیوران را او لو داده، باعث دستگیری آیت الله طالقانی و آقای لاهوتی شده... محسن بطحایی، ساسان صمیمی، برادرش کیوان، دکتر لبافی‌نژاد، منیری جاوید، حسین کرمانشاهی اصل، سیف‌الله کاظمیان...همه را بنوعی وحید به زندان کشیده است.
بیشتر از اینها هم می‌دانم امّا او واقعاً شجاع و از خود گذشته بود.
حاج شعبانی گفت اولین بار که وحید را دیدم کنار عزّت (عزّت شاهی) بود و داشت به تفنگش ورمی رفت. خونه خودم بود. به خدای احد و واحد قسم، به نظرم ابوذر غفاری و سلمان فارسی آمد. بال درآوردم. گفتم من دنبال شماها در آسمان می‌گشتم در زمین پیدا کردم. در این دوره و زمانه که هرکسی خر خودش را سوار می‌شود و هی می‌کند او در دانشگاه سال آخر بود. اطلاع دارم که از خانواده مرفهی هم بود در مشهد. مثل من ترشی فروش نبود. کم و کسری نداشت. درس و مهندسی را بوسید و کنار گذاشت و اسلحه برداشت. سر نترسی داشت. پاک بود. می‌گفت و می‌گریست.
...
در زندان مشهد از محمود عطایی یکی از فرماندهان عملیات فروغ جاویدان که برخلاف وحید روی اعتقادات خودش ایستاد، شنیدم که وی توسط وحید افراخته به عضویت سازمان درآمده است. البته این به خودی خود چیزی را ثابت نمی‌کند. مسعود رجوی هم توسط حسین روحانی به عضویت سازمان در آمد.
...
اعدام وحید او را تبرئه نکرد و جریانی که به آن وابستگی داشت، مسئول اوضاعی بود که ساواک از آن بهره می‌برد.
مأمورین ساواک نه تنها به فضاسازی و اختلاف افکنی در زندان ها پرداختند بلکه برای کل جامعه و جنبش نیز طرح و برنامه ریختند.
از یک سو سراغ شماری از مارکسیست ها می‌رفتند و به آنها می‌گفتند این مذهبی‌ها مرتجعند و با علم و تمدن مخالفند، ولی ما گرچه با افکار شما مخالفیم ولی به هرحال شاه صنایع را توسعه می‌دهد و این باعث ازدیاد کارگران می‌شود و این به نفع شماست.
از آن طرف سراغ روحانیون می‌رفتتند و به آنها می‌گفتند این مارکسیست‌ها کافرند، اگر حاکم شوند همه شماها را می‌کشند، ولی شاه شیعه است و حداقل به نماز و روزه شما کاری ندارد. حالا هم دیدید شما اینقدر زحمت کشیدید آخرش آنها آمدند مسلط شدند و شریف واقفی را هم کشتند.
تاریخ همچون تانکی از روی سرِ ما می‌گذرد 
کم نبودند کسانیکه بتدریج از مجاهدین کنده شدند و نواهای دیگری نواختند. نه تنها از مجاهدین کنده شدند، برخی شان از مبارزه دور شدند.
بعدها کمون و جمع بزرگ زندانیان از هم پاشید و جریان راست ارتجاعی بیش از پیش زبان باز کرد و به اسم اسلام و مسلمانی راه دیگری رفت و بعد از انقلاب و در دهه پرابتلاء شصت که از کشته پشته می‌ساختند خود را نشان داد.
به قول «آندره مالرو» در کتاب «ضد خاطرات» تاریخ همچون تانکی از روی سرِ ما می‌گذرد...
...
از شما دعوت می‌کنم ویدیوی ضمیمه را (در آدرس زیر) بشنوید. 
ترانه آخر ویدیو از هنرمند مردمی «مرتضی احمدی» است.
...
سایت همنشین بهار
ایمیل


خطر انقراض ماهی ها در خلیج فارس

تصاویر گوگل ارث از ماهیگیری در خلیج فارس نشان می دهد که ماهیگیری از این پهنه آبی، شش برابر بیشتر از میزانی است که رسما توسط هشت کشور این حوزه گزارش می شود.

 به گزارش ایرنا از یونایتدپرس، دانشمندان دانشگاه بریتیش کلمبیا در کانادا می گویند: تصاویر گرفته شده از ماهواره ها نشان می دهند که در سال 2005، یکهزار 900 حصار ماهیگیری، در ساحل خلیج فارس وجود داشته است که تقریبا حدود 31 هزار تن ماهی از آنها گرفته شده است. 
 
این در حالی است که هشت کشور حاشیه خلیج فارس رسما پنج هزار و 260 تن ماهی حاصل از ماهیگیری را به سازمان غذا و کشاوری سازمان ملل گزارش کرده اند. 

 حصارهای ماهیگیری که در جنوب شرق آسیا، آفریقا و بخش هایی از آمریکای شمالی برای ماهیگیری مورد استفاده قرار می گیرند، تله های نیمه دائمی هستند که از تفاوت های جزر و مدی برای گرفتن انواع گسترده ای از گونه های دریایی استفاده می کنند. 

 برخی از این حصارهای ماهیگیری بیش از 300 فوت (44/91 متر) طول دارند و به آسانی در تصاویر ماهواره ای دیده می شوند. 

 ˈدالا عبدالرضاˈ دانشجوی دوره دکترای مرکز ماهیگیری ˈیو.بی.سیˈ و محقق اصلی این پروژه گفت: حدود هزاران سال است که از این روش ماهیگیری سنتی استفاده شده است، اما تاکنون قادر به درک واقعی تاثیر آن بر روی منابع دریایی خود نبوده ایم. 

 وی می گوید: رویکردهای کنترل از راه دور مانند تصویربرداری های ماهواره ای این پتانسیل را دارند که آمار و عملیات ماهیگیری را بطور معتبر ارزیابی کنند. 

 محققان این پروژه می گویند: از آنجایی که کشورها اطلاعات قابل اعتمادی در زمینه ماهیگیری ارائه نمی کنند، لازم است با استفاده از سایر منابع اطلاعاتی و فناوری های جدید اتفاقاتی که در اقیانوس ها می افتد را نیز مد نظر قرار دهیم. 

 خلیج فارس آبراهی است که در امتداد دریای عمان و در میان ایران و شبه جزیره عربستان قرار دارد. 

 مساحت خلیج فارس 237 هزار و 473 کیلومتر مربع است و پس از خلیج مکزیک و خلیج هادسون سومین خلیج بزرگ جهان بشمار می آید. 

 خلیج فارس از شرق از طریق تنگه هرمز و دریای عمان به اقیانوس هند و دریای عرب راه دارد، و از غرب به دلتای رودخانه اروندرود، که حاصل پیوند دو رودخانهٔ دجله و فرات و پیوستن رود کارون به آن است، ختم می شود. 

 هشت کشور ایران، عمان، عراق، عربستان سعودی، کویت، امارات متحده عربی، قطر و بحرین در کناره خلیج فارس هستند
.