آقای معصومی من یکی از «دوستان مورد اعتماد» ایرج مصداقی هستم (قسمت هفتم)
امیر صیاحی
امیر صیاحی
آقای معصومی داستان میلیشاها و تعدادیشان
که هنوز به سن قانونی نرسیده بودند و به اشرف منتقل شدند را شما بهتر از
من میدانید. این که مجاهدین میگفتند در مورد اعزام انها به اشرف اشتباه
کردند به این دلیل بود که میترسیدند آمریکا در پروسهی انتقال آنها قرار
بگیرند و متوجه اعمال غیرقانونی مجاهدین در ارتباط با آنها شوند. اگرچه
آمریکاییها از این مسئله مطلع شدند اما سکوت اختیار کردند.
حتماً با چندتایی از این میلیشیاها شخصاً آشنا هستید. اما
چه کنم که خاک در چشم حقیقت میپاشید و خودتان را به آن راه میزنید. شما
بهتر میدانید که چگونه آنها را به اشرف منتقل کردند و راه بازگشتشان را
بستند. البته موقعیت دختر مریم رجوی با بقیه فرق میکرد وقتی مادر به خارج
اعزام شد او را هم فرستادند تا مبادا در اشرف اسیر شود. من داستان یکی از
آنها را که از نزدیک میشناختم با شما در میان میگذارم تا مردمی که مطلع
نیستند از سرنوشت او با خبر شوند.
سرنوشت دردناک احسان شاکری
احسان یک پسربچهی دوستداشتنی بود که پدرش در دههی ۶۰
اعدام شده و خودش به اتفاق خواهرش در سوئد بزرگ شده بود. پس از آنکه
مدتها روی او کار کردند با این بهانه که برود انتقام خون پدرش را بگیرد او
را به اشرف منتقل کردند. اما او کسی نبود که بتواند روابط تشکیلاتی آنهم
از نوع مجاهدین را تحمل کند. او برای این کار ساخته نشده بود.
اغلب که او را میدیدم، دوست داشتم بیشتر با او صحبت کنم.
چرا که احساس میکردم احسان کشش روابط تشکیلاتی را نداره و خود را تنها
احساس میکند. میخواستم او را از تنهایی درآورم. بارها با چشمانی اشکآلود
در صحبتهایش این موضوع را عنوان میکرد که من نمیتوانم این گونه ادامه
دهم. برایم سخت و غیرممکن است.
پس از فروپاشی عراق یک بار احسان با خوشحالی نزد من آمد و
گفت هفتهی آینده مادرم از سوئد به اشرف میآید. مجاهدین شناخت دقیقی از او
داشتند. به همین دلیل در آن فاصله زمانی ژیلا دیهیم پا به پای احسان بود و
یک دم او را تنها نمیگذاشت تا مبادا احسان این صحبتها را به مادرش منتقل
کند. در غیاب ژیلا دیگر مسئولان او را تنها نمیگذاشتند. احسان دیگر سر از
پا نمیشناخت. از این رو به آن رو شده بود. به وجد آمده بود و مستمر
میگفت برای مادرم نوشتهام که برایم کفش بیاورد. بعداً کفشی را که مادرش
برای او آورده بود بهم نشان داد . چقدر از این کفش خوشش آمده بود.
بچهها به طنز میگفتند احسان انقلاب کرده است. پس از
بازگشت مادر احسان به سوئد، احسان تعریف میکرد که ژیلا از او خواسته بود
که دفتر عملیات جاری خودش را به مادرش نشان دهد و فاکتهایش را برای او
بخواند. او اضافه کرد مادرم تحت تأثیر این فضا قرار گرفت و فکر میکرد من
چه تغییری کردهام. مادرش که خوشحالی احسان را در آن چند روز میدید فکر
میکرد پسرش از بودن در روابط چقدر خوشحال است.
پس از بازگشت مادر وی به سوئد، احسان مجددا در خود فرو رفت و
سکوت اختیار کرد. وضع روحیاش بدتر از قبل شده بود میگفت فقط وعده و
وعید میدهند. نسبت به همه چیز دلسرد شده بود. بچهها که سوژهای برای
گفتگو نداشتند میگفتند احسان انقلاب خود را ول کرده و به احسان میگفتند
اینقدر شل و سفت نکن. احسان میخندید. پس از آن باز هم مادر احسان به منطقه
آمد این بار عموی وی مادرش را همراهی میکرد. احسان سر از پا نمیشناخت.
مادر وی کلی برای فرهنگی قرارگاه خرید کرده بود. احسان میگفت مادرش کلی
کفش و عطر برای ژیلا و ... از سوئد خریده بود و برای او نیز کلی لباس آورده
بود.
با رفتن مادر و عموی وی باز هم احسان در خود فرو رفت. به هم
ریختگی احسان به گونهای بود که جعفر حمیمی مسؤل مستقیم خود را مورد ضرب و
شتم قرار داد. احسان پیش مادرش هم فیلم بازی میکرد به این امید که
مجاهدین او را به سوئد بفرستند. نمیخواست این شانس را از دست بدهد. فکر
میکرد اگر خواستههای مجاهدین را اجرا کند او را زودتر به سوئد خواهند
فرستاد.
بعدها احسان خودش این موضوع را با ما در میان گذاشت که پیش
از آمدن مادرش ژیلا به او گفته بود همهی تلاش خود را میکنم که تو را به
خارج از کشور اعزام کنم و به این نحو ذهن احسان را منحرف میکند که مختصات
واقعی خود را درست به مادرش منتقل نکند و نقشی را که مجاهدین میخواستند
بازی کند. در واقع او را با وعدهی اعزام سریع به اروپا فریب داده بود.
مجاهدین از هر شیوهای برای فریب افراد استفاده میکنند. به هیچ حد و مرزی
پایبند نیستند.
پس از ژوئن ۲۰۰۴ احسان که دیگر به کلی خسته شده بود به تیف
آمد. در چند نوبت ژیلا با این محمل که میخواهند به او کمک کنند تا از
عراق خارج شود به ملاقات او آمد. احسان از هر دیدار خوشحال میشد. اما
آنها با روح و روان او بازی میکردند. به مرور وقتی به یقین رسید که
اینها همهاش بازی است شروع به صحبت کرد. میگفت ژیلا فقط چند دقیقه حول
کیس من صحبت میکند و پس از آن مستمر از وضعیت بچهها سؤال میکند. در واقع
ژیلا نه برای کمک به او بلکه تخلیهی اطلاعاتی او به ملاقات او میآمد تا
مختصات تیف و ساکنان آن برایشان روشن شود. او از عدم پختگی احسان و اشتیاقش
به ترک عراق حداکثر سوءاستفاده را میکرد. احسان را از هر گاهی به اشرف می
بردند. تردد او به قدری شده بود که برخی شایع کردند او خبرچین مجاهدین
است. این شایعات به گوش آمریکاییها که رسید باعث شد که او کار مترجمی خود
در تیف را از دست بدهد که خود برای او ضربهای به لحاظ روحی بود.
احسان در تیف خسته شد و چشماندازی نمیدید و انگیزهای هم
برای تحمل آن شرایط نداشت. بالاخره به ایران رفت. رژیم هم که در این موارد
کارکشته شده است بدون آن که چیزی از او بخواهد وی را به سوئد فرستاد. کاری
که مجاهدین در حق او نکردند رژیم کرد. در آنجا مجاهدین علیه او اطلاعیه
داده و وی را مزدور وزارت اطلاعات معرفی کردند. از بچههایی که حاضر نشده
بودند شرایط زندگی مرفه سوئد را ترک کرده و به اشرف بروند میخواستند او را
بایکوت کنند. به نام آنها علیه احسان اطلاعیه میدادند و با روح و روان
آزردهی او که به کمک نیاز داشت بازی میکردند. احسان پس از اولین حمله به
«اشرف» خودش را در جنگلی در استکهلم حلقآویز کرد.
آقای معصومی کسی از سرنوشت غمانگیز احسان شاکری باخبر نشد.
اگر این بلا به سر فرزند شما آمده بود برخورد شما و همسرتان چگونه بود؟
جواب مادر احسان شاکری را چه کسی میدهد؟
«م- م» همان فرد کم سن و سالی که در نوشتههای قبلی گفتم با
جمال شمسالدین فرار کرد و به دست نیروهای عراقی دستگیر شد و به مجاهدین
تحویل داده شد امروز جدا شده در آلبانی است. دلیل آنکه وی را در روابط نگه
داشتند و به ایران نفرستادند این بود که پدر و مادرش در اشرف بودند و تلاش
میکردند او را در آنجا نگه دارند.
سوگند بقراط
آقای معصومی لابد شنیدهاید هر بار که عراقیها در مورد
درمان یکی از مجاهدین غفلت میکنند چه داستانهایی مجاهدین در مورد زیرپا
گذاشته شدن سوگند بقراط توسط دولت نوریالمالکی و پزشکان مرتبط با آنها
سرهم میکنند.
کجا بودید تا که میدیدید پزشکان مجاهدین چگونه ابتداییترین تعهدات انسانی و اخلاقی را زیرپا میگذاشتند.
فاکتهای زیادی میتواند در رابطه با زیرپا گذاشته شدن
سوگند بقراط توسط مجاهدین ارائه کرد. پزشکانی که خود را متعهد به «انقلاب
مریم» و رهبری عقیدتی میدیدند به تنها چیزی که فکر نمیکردند سوگند بقراط و
تعهدات انسانیشان بود. مثل همهی دکترهای دیگر در نظامهای استبدادی.
همین ویژگی را در دکترهایی که به فاشیسم خدمت میکردند یا به خمینی در
زندانها خدمت میکردند میدیدید.
آقای معصومی آنچه در رابطه با خودم اتفاق افتاد را بشنوید.
چند هفته قبل از سی ژوئن ۲۰۰۴ قرار دندان پزشکی داشتم. دکتر یحیی گفت نیاز
هست چند تا از دندانهایت را تراش بدهیم و برای آنها روکش بگذاریم. او پس
از تراش و پانسمان و قالب گیری گفت دو سه هفته نیاز است که این روکشها
آماده شوند.
پس از سه هفته به امداد پزشکی مرکز مراجعه نمودم. پاسخ
دادند هنوز آماده نیست. هفتهها گذشت و علیرغم پیگیری مستمر هیچ خبری نشد.
مشکل داشتم و لثههایم ورم کرده بود. پاسخ این بود کمی صبر کنید و آنتی
بیوتیک به من دادند. گفتم بیش از دوماه میگذرد و مؤثر نیست و روز به روز
حالم بدتر میشود. باز هم پاسخ این بود که صبر کنید.
۳۰ ژوئن شد از همه خواسته شد به سالن اجتماعات برویم. پیام
مریم خوانده شد. فشرده پیام این بود ما میخواهیم راه را ادامه دهیم. اما
نگفت چگونه؟ و ادامه داد آنهایی که نمیخواهند دعای خیر ما برای این همه
سال بدرقه راهشان باد. عصر همان روز گزارش نوشتم که حاضر به ماندن نیستم.
چرا که چشماندازی نبود. چند روز بعد در حین کار در فروشگاه موسوم به
چلچراغ، علیرضا زائر صدایم زد و مرا به خروجی منتقل نمود. در آنجا زهرا
نوری که از زیرمجموعههای زهره قائمی بود تلاش کرد نظر من را عوض کند.
در آنجا توضیح دادم که نمیتوان جدای از مردم بود و به
آینده و به تغییر آینده خوشبین بود. این غیرممکن است. و اضافه کردم ما در
دوران صدام حسین این همه امکانات و آزادی عمل داشتیم و جزیی از امنیت ملی
آنها محسوب میشدیم، ته خط به کجا رسیدیم؟ در این شرایط دلخوش کردن به
آمریکاییها بیهوده است. چرا که ما آلترناتیو آنها نیستیم و آمریکایی تنها
به منافع نقد خود نگاه میکنند.
در خروجی فرهاد منانی ما را همراهی کرد. با او صحبت کردم و
پیگیر روکشهای دندانم بودم. لثهی من خیلی اذیت میکرد. پاسخ داد اصلا
نگران نباش بلافاصله که آماده شد برای تو میفرستیم. در ادامه اضافه کردم
برادر فرهاد تهدید عفونت لثه است خواهش میکنم آماده شد حتما بفرستید.
به تیف که رفتیم هفتهها گذشت مستمر از طریق مترجم
آمریکاییها پیگیر موضوع بودم. او میگفت ما موضوع را پیگیری میکنیم. اما
هیچ پاسخی نمیدهند. سرانجام دکتر آمریکایی گفت وضعیت تو بگونهای است که
اگر دندانهایت را نکشیم لثه و فک تو عفونت میکند. عاقبت سه دندانم را
کشیدند.
مترجم دکتر آمریکاییها آزاده بوستانی بود که همراه دو زن دیگر فرار کرده و خود را به آمریکاییها معرفی کرده بودند.
خبر فرار آزاده به همراه دو زن دیگر در آن مقطع توسط احسان
شاکری به نقل از مادرش در قرارگاه ۸ پخش شد. گویا مادرش در آسایشگاه زنان
به سر میبرد و متوجه این مسئله شده بود و برای احسان تعریف کرده بود و
احسان با آب و تاب میگفت سه زن موفق به فرار شدند.
در تیف متوجه شدم برخی از بچهها وضعیت دندانهایشان به
مراتب بدتر از من بود اما آمریکاییها برای آنها دندانهای مصنوعی ساختند.
چرا که این امکان را داشتند و برخلاف مجاهدین از ارائهی آن به بیماران
خودداری نمیکردند.
دوستی با ما بود که در اشرف دندانش شکسته بود و از شدت درد
ناله میکرد و برای قرار دندانپزشکی پیگیری میکرد. در هر مراجعه قرار را
به بعد موکول میکردند. در پاسخ به اعتراض او میگفتند فعلا هیچ کاری
نمیتوانیم بکنیم. شما که شرایط را از نزدیک میبینید و تردد به بیرون
غیرممکن است.
همین فرد وقتی که وارد تیف شد و هنگام معاینه پزشکی
دنداندردش را توضیح داد بلافاصله پزشکان آمریکایی به سراغ او آمده و بصورت
اورژانس او را درمان کردند. این فرد همهی زندگی خود را امر مبارزه
گذاشته بود و دو عزیزش را در این راه از دست داده است.
دوست دیگری را سراغ داشتم که در اثر اصابت گلوله به سر وی
گوشش عفونی شده بود و مستمر در تب و لرز بود. علیرغم این که پیگیری مداوم
نتیجهای نمیگرفت. هرچه توضیح میداد دارو هایی که مصرف میکنم غیر مؤثر
است، نتیجهای نداشت و میگفتند همینی است که داریم. جالب اینجاست همین فرد
وقتی به تیف آمد بلافاصله گوش وی جراحی شد و تحت درمان قرار گرفت و بهبودی
نسبی خود را بازیافت.
تعدادی از بچهها ناراحتی جدی از جمله کمر درد داشتند که به
سختی میتوانستند راه بروند. پس از رسیدگی جدی آمریکاییها و حتی عمل
جراحی، آنها بهبودی نسبی یافتند و توانستند مسیر سخت بین عراق و ترکیه را
با پای پیاده و در کوه و کمر پشت سر بگذارند و خود را به اروپا برسانند.
در تیف یکی از دوستانم که از لایههای بالای سازمان بود
میگفت سازمان از چند هفته قبل از سی ژوئن کلیه پیگیریهای پزشکی را متوقف
کرده بود و پیگیری و عدم پیگیری را به تصمیم فرد پس از پیام مریم موکول
کرده بود. یعنی آنها پذیرفته بودند ما آنقدر درد بکشیم و رسیدگی و عدم
رسیدگی مربوط به مواضع ما مبنی بر ماندن یا نماندن بود.
حتی خود این فرد که فشار خون بالا داشت و نیاز به دارو داشت
گفته بود خطر سکته و مردنام هست. پاسخ شنیده بود، چه خوب زودتر بمیر که
راحت بشی. آقای معصومی میدانم شنیدن این چیزها هم سخت است چه برسد به باور
کردن آن. اما ما این بیشرمیها را به چشم دیدیم با پوست و گوشتمان لمس
کردیم.
در آن مقطع مسئولین بالا به این امکانات گسترده پزشکی
آمریکاییها که به دریغ در اختیار مجاهدین قرار میدادند دسترسی داشتند.
اما مجاهدین اجازهی استفادهی عموم از این امکانات را نمیدادند. از این
وحشت داشتند که افراد با مشاهدهی عرض و طول امکانات و رسیدگیهای
آمریکاییها متوجهی دروغپردازی مجاهدین در رابطه با تیف و خشونت
آمریکاییها شده و حاضر به ماندن در اشرف نباشند. (۱) به این نحو آنها را
در مناسبات زمینگیر میکردند و هیچ راه پس و پیشی برای آنها باقی
نمیگذاردند.
درحالی که رهبران مجاهدین خودشان با هلیکوپتر آمریکاییها
برای درمان به مقر آنها برده میشدند. من به چشم خود دیدم که زهره اخیانی
برای رفتن به مرکز پزشکی آمریکاییها در آراکوندا (پایگاه هوایی البکر)
سوار هلیکوپتر میشد. من در حال کار در آنجا بودم. دو نفر دیگر از بچهها
هم شاهد بودند. آنها پس از مشاهدهی بچهها سریعاً محل را ترک کردند.
جلوگیری از درمان صمد فخری
صمد فخری در عملیات فروغ جاویدان از ناحیه صورت به سختی
زخمی شده بود. شدت جراحات صورت وی به گونهای بود که فکش آسیب جدی دیده
بود. وی برای مداوا به آلمان اعزام میشود. صمد تعریف میکرد پزشک معالج وی
تأکید کرد میتواند فک او را به وضعیت قبلی برگرداند و او تنها باید بخشی
ناچیز از هزینهی عمل جراحی را پرداخت کند. صمد موضوع را به مسئول مستقیم
خود منتقل میکند. پس از آن مهوش سپهری (نسرین) در پاسخ وی میگوید فردا
میخواهی بروی عملیات و شهید بشوی چرا باید پول سازمان را خرج این کار
بکنی؟ جالب اینجاست مهوش سپهری به بیماری مبتلا بود که لازمهی آن عمل
جراحی بود. وی در یکی از مجهزترین بیمارستانهای عراق و زیر نظر
زبدهترین پزشکان عراقی تحت درمان قرار گرفت. اینجا هرز رفتن پول سازمان
معنا نداشت. در این رابطه مسئولین امداد پزشکی مجاهدین از عرض و طول رسیدگی
به مهوش سپهری در بیمارستان طی نشستی برای مریم توضیح میدادند که فراتر
از تصور بود.
آقای معصومی برخورد با صمد فخری را بگذارید کنار عملهای
جراحی زیبایی مریم رجوی. حتماً تصدیق میکنید که زن ایرانی ۶۰ ساله لابد
بایستی چین و چروک هم در صورتش باشد. یک بار دیگر وقتی به اورسورواز رفتید
به چهرهی ایشان نگاه کنید.
البته میدانم از آنجایی که ایشان قرار نیست شهید شوند چه بسا نیاز به این رسیدگیها باشد.
خسرو اسلامی و پروژه به ایران فرستادنش
خسرو در عملیات مروارید به سختی مجروح می شود. نیمه فلج
زندگی سختی را روی ویلچر میگذراند. بخشی از حافظهاش را از دست داده و به
لحاظ روانی شدیداً به هم ریخته بود و نیاز به رسیدگی و توجه دائمی داشت.
در دستگاه ایدئولوژیک مجاهدین او جز بار اضافی برای سازمان بهرهای نداشت و
به همین دلیل بایستی از «شر» او راحت میشدند. در دوران صدام حسین به
دلایل گوناگون او را تحمل میکردند چرا که از نظر «صاحبخانه» بازپس فرستادن
او به ایران عملی غیراخلاقی و غیرقابل توجیه بود و دافعهی شدیدی داشت.
چنانچه قبلاً هم توضیح دادم کسانی را که میخواستند به ایران بفرستند تحت
عنوان این که پیکهای سازمان برای عملیات داخله میروند روی مرز رها
میکردند.
پس از فروپاشی عراق به خاطر جابجایی «صاحبخانه» مجاهدین
فرصت را مغتنم شمردند و با هماهنگی آمریکاییها و زیر نظر صلیب سرخ، خسرو
را با آن وضعیت رقتبار به ایران فرستادند.
برادر وی کرم اسلامی در آن مقطع در تیف بود و از شنیدن خبر
دچار شوک شده بود که چرا خسرو با این وضعیت که جنازهای بیش نیست تحویل
خانوادهاش داده میشود که باعث رنج و عذاب آنها نیز میگردد. خانوادهای
که مطلقاً از عهدهی ادارهی او در شهرستان بر نمیآمدند. خود وی این
داستان را برایم تعریف کرد. پذیرش آنچه که میشنیدم برایم باورنکردنی
بود. کسی که هستی خود را برای سازمان فدا کرده بود حالا که نیاز به کمک و
رسیدگی مضاعف داشت با بیرحمی به ایران فرستاده میشد. در آن دوران سازمان
از نیروی کافی برای رسیدگی به او برخوردار بود. همهی کارها تعطیل شده
بود؛ نه عملیات نظامی بود و نه آموزش نظامی و مانور و دپو سلاح و تنظیف
سلاح و تعمیر تانک و نفربر و ادوات زرهی و ... و انبوهی کادر وقت مکفی
داشتند به گونهای که عمدهی وقت افراد صرف برنامههای هنری میشد.
در آن مقطع سازمان تلاش داشت با برخی از اعضا و کادرهای جدا
شده در تیف با محملهای مختلف رابطه بزند و مستمر مطرح میکرد که رفتن به
ایران مشروعیت دادن به رژیم و عبور از مرز سرخ است و تأکید میکرد نباید به
ایران رفت.
یادشان رفته بود که خودشان بچهها را در مرز رها میکردند و
یا در همان شرایط خسرو را که همهی هستیاش را فدا نموده بود به جای
رسیدگی مضاعف به ایران فرستادند. این بار سیاست به ایران فرستادن افراد را
با پیچیدگی و در قالب انساندوستانه اجرا کردند.
آنها در مقابل آمریکاییها داستان را به گونهای جلوه
دادند که گویا به خاطر مسائل انساندوستانه او را نزد خانوادهاش میفرستند
و به این ترتیب سعی کردند نه تنها اقدام خود را انسانی جلوه دهند بلکه
توجه آمریکاییها را نیز به خود جلب کنند. به نحوی که آمریکاییها خود
مستمر پیگیر موضوع بودند تا هرچه زودتر او به خانوادهاش تحویل داده شود.
ایوب مهدیان در پروسهی رفع ابهام علیرغم بیماری زخم معده
از شدت گشنگی روزانه دو بار غش میکرد و برای آنها اصلاً مهم نبود که این
زجر و آزار مستمر چگونه بیماری او را حاد میکند. در واقع آنها از بیماری
و ضعف افراد به عنوان اهرم فشار بیشتر برای درهمشکستن و اعتراف گیری
استفاده میکردند.
تا روزی که من به تیف رفتم او در مناسبات بود چه بسا هنوز
هم باشد من هیچ خبری از او ندارم. شاید او را مجبور کنند که این مطالب را
تکذیب کند. اما آنقدر شهود هستند که میتوانند صحت گفتهی مرا تأیید کنند.
ورزش و بدنسازی یعنی جیم
پس از فروپاشی عراق و خلع سلاح، سالن ورزش قرارگاه ۸ فاقد
وسایل وزرشی بود چرا که کلیهی وسایل در قرارگاه انزلی جامانده و به غارت
رفته بود. مسئول سالن ورزش تلاش کرد با استفاده از قطعات زرهی اقدام به
ساختن وسایل ورزشی، بدنسازی کند. تولید وسایلی چون هالتر، پرس سینه و ...
با استقبال بچهها روبرو شد. هر روز بر تعداد بچهها در سالن ورزش افزوده
میشد، در وانفسای عراق سرگرمی هم بود. با دیدن استقبال بچهها دستور
جمعآوری وسایل از سطح سالن ورزش داده شد. تقریباً هرآنچه که با استقبال
جمع روبرو میشد پس از مدتی ممنوع اعلام میشد. در نشستی عباس داوری توضیح
داد بدنسازی یعنی جیم. بعد از آن افراد بایستی برای اثبات نظریه بدیع
مسئولان مجاهدین از رابطهی ورزش و «جیم» که همان گرایشات جنسی بود
مینوشتند. اصولاً همه چیز به «جیم» ختم میشد و افراد از صبح تا شام
مسئلهای به جز جیم نداشتند. در نشستها هم همه چیز حول آن دور میزد. آنوقت
مسعود رجوی مدعی است که بر مشکل جیم فایق آمده و گوهرهای بیبدیل ساخته
است.
فضا نشستها به گونهای بود که وقتی نشست شروع میشد مسئول
ابتدا سؤال میکرد از بحث «برادر» چی گرفتید، چه چیزی برای تو داشت؟ و اگر
داشت چه مسئلهای از تو حل کرده؟ و این حل مسئله چگونه در کارکرد روزانه
جاری و ساری میکنی و اگر هم چیزی از بحث خواهر و برادر نگرفتی بلافاصله
میشنوی که مسئلهی تو جیم است و همه جور لوش و لجن باید بشنوی. باور کنید
گاها فضای نشست به سمتی میرفت و کلماتی به کار گرفته میشد که احساس
میکردی نه در یک سازمان سیاسی که بلکه در عقب ترین اقشار جامعه هستی و با
لمپنترین افراد سروکار داری.
یکی از دوستانم وقتی به مسئولان سازمان در نشست عملیات جاری
اعتراض میکند، حسین ابریشمچی به او توصیه میکند پاسخ انتقادات بچهها
را نده. وی تأکید میکند این انتقاد نیست. فقط فحاشی و به دور از مناسبات
انقلابی است. حسین ابریشمچی دوباره میگوید فقط سکوت اختیار کن. وقتی در
پاسخ مجدداً میشنود که این انتقاد نیست بلکه مزخرف گویی است پاسخ میدهد
فکر میکنی من حالیام نیست توضیح میدهی. تو سعی کن این مزخرفات را از سر
رد کنی. پس لازم است سکوت اختیار کنی. جواب نده. من هم این را میدانم. راه
حل تنها سکوت است و به این نحو با زبان بی زبانی به فرد حالی میکند که
همینی که هست فقط تلاش کن سکوت اختیار کنی. چرا که دامن زدن به این بحث در
قالب اعتراض پیامد خوبی برای تو ندارد و بدتر از این ها را میشنوی. یعنی
به زبان ساده خفه نشی، هرچه دیدی از چشم خودت دیدی.
استفاده از ملحفه هنگام خواب اجباری بود
وقتی برای نشستهای طعمه به باقرزاده رفتیم هوا گرم بود.
آسایشگاهها سوله بودند و مملو از نفر. و برای خنک کردن آن از کولر ابی
آستفاده میشد که عملا خنک کردن سوله آن هم با این عرض و طول غیرممکن بود.
اما با باید هنگام استراحت روی خود ملحفه میکشیدیم و وقتی ملحفه میکشیدیم
واقعا احساس خفگی میکردیم. همه ملزم به کشیدن ملحفه بودیم. علیرغم این که
جمع حاضر در آسایشگاه همه برادر بودند. دلیل مضحکی که برای این کار عنوان
میشد این بود که برادران کنار دستی تحریک میشوند. توجه داشته باشید ما با
لباس فرم میخوابیدیم. در نشستهای غسل برخی از برادران فاکتهای جنسی
برادرانه میخوانند.
مثلا من نگاهم به باسن ... افتاد تحریک شدم و ... همین مسئله باعث شد که استفاده از ملحفه اجباری شود.
حق خوابیدن با شورت نداشتیم. استفاده از زیرپیراهنی رکابی نداشتیم. برادران تحریک میشدند. ممنوع بود.
بعدها زیرپیراهنی رکابی نه تنها ممنوع شد بلکه از لیست خرید خارج شد.
یادم هست هنگام نشستهای غسل قرارگاه انزلی مسئول نشستهای غسل ما اسدالله مثنی بود.
فاکتهای خود را خواندم. وقتی نگاهم به خواهر ... افتاد
لحظهی جیم داشتم. در یک مورد هنگام نوشتن فاکت یادم رفت بنویسم که این
ایکس خواهر بود یا برادر. پس از پایان نشست ما مشغول بازی فوتبال بودیم .
به یک باره دیدم اسدالله از دور صدایم زد . امیر بیا . امیر بیا. گفتم
خدایا چه اتفاقی افتاده؟ گزارش غسل مرا نشان داد و گفت این ایکس خواهر بود
یا برادر ؟
واقعا برایم غیر قابل باور بود. باور کنید آنقدر بهم ریختم
که فوتبال بازی کردن یادم رفت. نتوانستم این فضا را هضم کنم. نمیدانستم
گریه کنم یا بخندم. که عنصر مجاهد خلق به این نقطه رسیده است.
«غسل» هدیهی رهبری
در روز پایانی نشستهای موسوم به طعمه عنوان شد که رهبری
امروز هدیهای بزرگ به شما میدهد و خواهران شورای رهبری با چه آب و تابی
موضوع را مطرح میکردند. ما همه مانده بودیم که این هدیه چیست؟ همه چیز در
ذهن ما تداعی کرد غیر از «هدیه»ای که دریافت کردیم. باور میکنید از کفش
«اکو» و کیف گرفته تا ووو
وقتی مسعود رجوی عنوان کرد «هدیه»ی بزرگ او «غسل هفتگی»
است همهی ما هاج و واج مانده بودیم که «غسل» چیست و چه خوابی برای ما
دیدهاند؟ یکی از بچههایی که کنارم نشسته بود همان موقع گفت «امیر فکر کنم
این آقا میخواهد فیلی هوا کند ولی چیست نمیدانم، اما باور نکن.» همین
فرد الان در لیبرتی است.
بعدها روشن شد «نشست غسل» یعنی مشروعیت دادن به این اصل که
مشکل همهی افراد نه خطی (استراتژی و تاکتیک) بلکه جنسی است و نیامدن در
امر مبارزه، زائیدهی این مشکل است و از این پس همه باید تناقضات جنسی خود
را بنویسند و در جمع بخوانند و قبح آن را بگیرند. خواهران شورای رهبری
بعدها در نشستهای محدودتر از پرداخت حداکثر رهبری برای ما میگفتند. و
مستمر تأکید میکردند مشکل برادر مجاهد خطی نیست بلکه جنسی است پس باید
همهی لوش و لجنهای موجود در ذهن خود را روی کاغذ بیاورید و در جمع
بخوانید. و همانقدر که این لوش و لجنها را بیرون میریزید بحث «برادر» را
بیشتر اثبات میکنید. و به این نحو «نرینهی وحشی» را مهار میکنید و همه
باید در این بحث برای اثبات بیایید. البته که من با خواهران «شین» (شورای
رهبری) هم عقیده هستم چرا که وقتی خوب فکر میکنم به این نتیجه میرسم که
واقعاً مشکل خطی نبود چرا که خطی نبود آنها درست میگفتند به دلیل خیلی
ساده چرا که رهبری در هر مقطع به قول دوستم فیلی هوا میکرد. یک بار بحث
«فروغ دو» را میکند بعد یادش میآید برگردد عقب و مبارزه چریک شهری را که
قبلاً تعطیل کرده بود از سر بگیرد بعد که به نتیجه نمیرسید یادش میآید
مبارزه پارتیزانی را دنبال کند وقتی گروه نه نفره به فرماندهی مسعود
محمدخانی میروند وهیچ کس بر نمیگردد دوباره یادش میآید چسب «فروغ دو»
شود.
نمونه فاکتهای جیم، در نشستهای موسوم به غسل
مثلا یک برادر «ب – ع» فاکت خود را به این نحو مینوشت. وقتی نگاهم به خواهر ایکس افتاد یا به هنرپیشه زن فیلم سینمایی و ...
لحظه جیم داشتم. دوست داشتم این لحظه مستمر با من باشد. به
نقطهای میرسیدم که شبیه سازی میکردم و به این نحو چون قادر به ارضای خود
نبودم بدو رو میرفتم خودارضایی میکردم.
جالب اینجاست که هفتهی بعد یک برادر که در نشست حاضر بود
نوشت وقتی به فاکتخوانی برادر «ب- ع» گوش میدادم لحظهی جیم داشتم. پس از
این نشست چند هفته بعد توجیه شدیم که فقط فاکت کلی نوشته شود. مثلاً وقتی
من نگاهم به خواهر ایکس یا برادر ایگرگ افتاد لحظهی جیم داشتم. مطلقا ریز
فاکتها در جمع خوانده نشود تا دیگران تحریک نشوند بلکه ریز فاکت را
بنویسید و به برادر مسئول قرارگاه بدهید. چون برخی از برادران مثل «ج- ح»
فاکتهای برادرانه میخواندند و مطرح شدن آن در سطح جمع تولید مشکل میکرد.
بیخود نبود که بچهها علیرغم تبلیغات سازمان به یکدیگر اعتماد نداشتند.
در نشستهای دیگ در بالاترین سطح ابراهیم عکاسان یکی از
اعضای ستاد تبلیغات سوژه بود. سهیلا صادق تأکید میکرد این فرد مناسبات ما
را بهم ریخته و ضمن اشاره به ابراهیم خطاب به مسعود رجوی میگفت «برادر»!
این فرد، برادر فرید (محمدعلی توحیدی) را دجال صدا میزند.
در بسیاری اوقات نفرت از مسئولان را در واکنشهای افراد
میدیدی. یادم هست همزمان با پخش فینال جام ملتهای اروپا بین یونان و
پرتقال در سال ۲۰۰۴ پیش از صد نفر در سالن غذاخوری حاضر بودند. بین دو نیمه
وقتی بچهها متوجه شدند مژگان پارسایی و تنی چند از اعضای شورای رهبری قصد
ورود به سالن را دارند بیش از دو سوم سالن را ترک کردند و تنها تعداد
معدودی در سالن حاضر بودند و تا رفتن پارسایی و همراهانش هیچکدام وارد
سالن نشدند.
اغلب بچههایی که علاقهای به دنبال کردن بحثها نداشتند
معمولاً در ردیفهای انتهای سالن مینشستند و بارها مسعود رجوی به طنز
نارضایتی خود را از این وضع ابراز کرده بود چرا که با شروع نشست اغلب
ردیفهای انتهایی خالی و بچهها به محوطهی بیرون میرفتند. بعدها درب ها
را میبستند و تنها دو درب در دو طرف سالن باز میماند و تردد به گونهای
میشد که کاملاً به چشم میخورد. این ترفند هم مؤثر باقی نشد و همیشه
مسعود رجوی به کنایه میگفت «ته سالنیها» بیایند جلو بنشینند.
امیر صیاحی
۱- علاوه بر داستانپردازی راجع به خشونت آمریکاییها در
مورد روابط در تیف هم دروغهایی زیادی تولید میکردند که حد و اندازه
نداشت. احتمالاً شما هم در خارج از کشور دروغهای زیادی در مورد آنجا
شنیدهاید. تا هنگامی که در اشرف بودم مستمر دروغهای عجیب و غریب در مورد
تیف میشنیدیم. مثلاً در یک مورد عنوان شد «ف- ف» در تیف آدم کشته است.
اسدالله مثنی تأکید میکرد شدت دعوا به گونهای بود که از چاقو استفاده شده
و یک نفر به قتل رسیده است. در آن مقطع ما باور داشتیم. علیرغم تجربهی
بسیاری که داشتیم فکر نمیکردیم تا حد دروغ بگویند. پس از ورود به تیف
متوجه این دروغ شدیم. تلاش داشتند هر طور شده و با هر کلکی ما را نگه
دارند. فضایی از تیف ساخته بودند که افراد جرأت رفتن به تیف را نداشته
باشند.