فروغ فرخزاد: شاعری که صدای انفجار را می شنيد
نویسنده: تراب حق شناسدوشنبه ، ۱۱ مهر ۱۳۸۴؛ ۰۳ اکتبر ۲۰۰۵
(تأملی در يک شعر از او)
«مردم شعرم را نبايد به سرعت بخوانند. آنان بايد آنرا بچشند و بکوشند تا احساسش کنند».
«مردم شعرم را نبايد به سرعت بخوانند. آنان بايد آنرا بچشند و بکوشند تا احساسش کنند».
(فروغ فرخزاد)
«من دنبال چيزی در درون خودم و در دنيای اطراف خودم هستم - در يک دوره مشخص که از لحاظ زندگی اجتماعی و فکری و آهنگ اين زندگی ، خصوصيات خودش را دارد. راز کار اين است که اين خصوصيات را درک کنيم و بخواهيم اين خصوصيات را وارد شعر کنيم. برای من کلمات خيلی مهم هستند. هر کلمه ای روحيه خاص خودش را دارد، همينطور اشياء. من به سابقهء شعری کلمات و اشياء بی توجه ام. به من چه که تا بحال هيچ شاعر فارسی زبانی مثلا کلمه «انفجار» را در شعرش نياورده است. من از صبح تا شب به هر طرف که نگاه ميکنم می بينم چيزی دارد منفجر می شود. من وقتی شعر بگويم ديگر به خودم که نمی توانم خيانت کنم».
(فروغ فرخزاد)
شعر مورد نظر تحت عنوان «کسی که مثل هيچ کس نيست» بارها چاپ شده و چه بسا خواننده، بيش از آنچه در اينجا خواهد آمد، در آن تامل کرده باشد و از تابلوئی که فروغ با هنرمندی خاص خود عرضه کرده است لذت برده و عميقا تحت تاثيرش قرار گرفته باشد. هدف ما از نوشتن اين تأمل... و برداشت اين نيست که بگوئيم فروغ فرخزاد بعنوان هنرمند زمانهء خود خواسته است از اوضاع آن روز ايران تحليل سياسی ارائه دهد و يا چنين و چنان پيشگوئی کند. ما نمی خواهيم بگوئيم که راه و رسم شعر وهنر بايد اين باشد يا نباشد. منظور ما اينست که بگوئيم هنرمند در عين حال که هنر را فراتر از محدوديت های زمان و مکان و يک ملت و يک حزب و گروه می بيند اما جدا از زمانهء خود نيست و نبض زمانه اش در تاروپود هنرش می تپد و همين (همراه با استعداد ذاتی و تجربه اش) از او شاعر يا هنرمندی جاودانه می سازد، نه آنکسی که به تقليد از گذشتگان يا در محدوده تنگ قومی يا فرقه ای و يا در تبعيت از اوضاع و احوالی ديگر چيزی می سرايد و می نويسد. کسی که هنرمند زمانهء خويش است هنرش در عين مشخص بودن، کلی است، انسانی است و بهمين دليل مرز زمان و مکان نمی شناسد. يکی از نمونه های بارز ديالکتيک خاص و عام همين جاست. برای مثال حافظ و فردوسی و ... در عين حال که شاعر زمانهء خويش اند، شاعران جاودان بشمار می آيند.
فروغ تابلوئی از اوضاع و شرايط اجتماعی نيمه اول دهه ۴۰ که اين شعر در آن فاصله گفته شده ترسيم می کند. او که نمی تواند بعنوان يک انسان هنرمند و بنابراين حساس، اوضاع حاکم بر جامعه را ناديده بگيرد و به قول خودش «وقتی کوچه پر از بوی ادرار است ليست عطرها را جلوی بينی بگيرد»، انسانی ترين خواست های آنروز اکثريت جامعه را در تابلوئی که در عين پرداختن به خاص، کاملا عام و متعلق به همه جا و هميشه است، در شعر خويش تجسم می بخشد بی آنکه بخواهد فراتر از آنچه در واقعيت وجود دارد، چيزی به مخاطب تحميل نمايد.
او دختر خردسالی را به عنوان سمبل (نماد) و روايتگر احساس و درد خويش بر می گزيند. انتخاب اين سمبل، تصادفی نيست: هم سمبل ستمديدگیِ زن و تحقير شدن و بی کسی و بيگناهی خردسالان است و هم، زبانی را که به کار می گيرد طبعا زبانی است کاملا کودکانه و معصوم، سرشار از آرزوهای ابتدائی و پاک که در نتيجهء اوضاع معين اجتماعی در نطفه فرو مرده است. کودک در عين حال سمبل آينده و نگاه به سوی آن است. شعر را با هم بخوانيم.
فروغ از زبان کودک می سرايد :
«من خواب ديده ام که کسی می آيد»
در اينجا از «خواب ديدن» که تجسم آرزوهای برنيامده در بيداری و نگرانی ها و دل مشغوليهاست و در عين حال نشان می دهد که خواست آدمی درجهت تحقق آن آرزو همچنان زنده و پر نشاط است استفاده کرده و با بکار بردن اين اصطلاح پلی کاملا مفهوم و فولکلوريک زده با خواننده رابطه برقرار می کند. کودک خواب می بيند که کسی می آيد. اين کودک، اين دختر خردسال که بمثابه وجدان عمومی و آينهء تمام نمای رنج و محروميت اکثر مردم جامعه تصوير شده، در فکر رهائی است، اما اين رهائی را نه از يک حرکت آگاهانه و دراز مدت اجتماعی و کليه ملزومات آن بلکه با آمدن کسی امکان پذير می داند. انتظار اينکه يک منجی پيدا شود سنتی ريشه دار در فرهنگ ماست:
«دستی از غيب برون آيد و کاری بکند» (حافظ)
«زقاطعان طريق آنزمان شوند ايمن قوافل دل و دانش ، که مرد راه رسيد» (حافظ)
و يا در شعر اخوان ثالث:
«نادری پيدا نخواهد شد اميد
کاشکی اسکندری پيدا شود» (شعر نادر يا اسکندر)
در روزگاری که فروغ تابلوی زيبای خود را ترسيم می کرد چشم های اکثريت افراد جامعه حتی روشنفکران متوجه «کسی» بود که بيايد. از جلال آل احمد گرفته که می نوشت «باز هم اگر کاری از دست کسی بر آيد از حاج آقا روح الله خودمان است» (نقل قريب به مضمون: غرب زدگی چاپ بعد از انقلاب، انتشارات رواق)، تا ساعدی و دولت آبادی در برخی از آثارشان، و يا صمد بهرنگی که داستان «ماهی سياه کوچولو» را می نويسد و در آن، در بين همه ماهی ها فقط همان يکی است که می فهمد و قدرت مقابله با مرغ ماهيخوار را دارد و آنهم با زدن خنجر به شکم او ( بطوريکه شايد بتوان گفت اين اثر صمد بهرنگی همان جزوه پويان است گيرم بزبان داستانی). مبارزهء مسلحانهء چريکی هم چه در سازمان فدائی ها و چه در مجاهدين چشم به راه آفرينش چنان کسی است که بيايد: يک چه گوارای ايرانی ؟ يا.... بهر حال بنظر می رسد که نه فقط روشنفکران و نيروهای سياسی مبارز بلکه اکثريت مردم محروم که آرزوهايشان در اين شعر فروغ از زبان دختری خردسال و معصوم بيان می شود، با همه اختلاف و تمايزی که در آنها می توان ديد، در انتظار ظهور منجی، جهت رهائی از آن وضع سراپا بی عدالتی و محروميت، با يکديگر شريک اند.
«من خواب يک ستاره قرمز ديده ام»
در آنروزها همان اکثريت محروم جامعه خواب ستاره قرمز را می ديد، انقلاب را آرزومی کرد. ديگر رفرم و وسمه کشيدن بر ابروی رژيم هيچ نظر جدی ای را جلب نمی نمود. برای آنکه نشان دهيم که اين مساله امری همگانی بود و حتی رفرميست ها را هم در بر می گرفت کمی توضيح می دهيم: در آنروزها (اوايل دهه ۴۰) در روزنامه کيهان يک پاورقی چاپ می شد که عبارت بود از «جنگ شکر در کوبا» نوشته ژان پل سارتر ترجمه جهانگير افکاری . اين کتاب گزارش سفر سارتر به کوبا و برداشت های او از دستاوردها وکمبودهای جامعه و انقلاب کوبا بود (۱). درهمان زمان که کمی پس از رفراندوم ششم بهمن ۱۳۴۱ و ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ بود عده ای از مسؤولين و رهبران نهضت آزادی و جبهه ملی در زندان قزل قلعه بودند. مهندس بازرگان که به مبارزهء قانونی و مسالمت آميز هميشه وفادار بوده و هست و بخاطر همين حد از مبارزه قانونی به زندان افتاده بود و چند ماه بعد به ۱۰ سال زندان محکوم گشت، در زندان، همين کتاب جنگ شکر در کوبا را خلاصه کرده و برای جمعی از زندانيان که عموما فعالين جبهه ملی و نهضت آزادی بودند به صورت سخنرانی ايراد کرده بود. اين سخنرانی در سال ۴۲ به صورت يک جزوه تحت عنوان انقلاب کوبا مخفيانه چاپ شد. بازرگان در مقدمهء اين جزوه گفته بود: اگر در اين کتاب به جای شکر، نفت بگذاريد و بجای باتيستا ( ديکتاتور سابق کوبا) نام يک شخص ديگر (يعنی شاه) را، خواهيد ديد که به هر کجا که روی آسمان همين رنگ است. يعنی درد اگر آن است درمان هم در ايران چيزی است مانند کوبا. مهندس بازرگان در همان روزها جزوهء ديگری نيز در قزل قلعه نوشت تحت عنوان «اسلام مکتب مبارز و مولد» و در آن می گفت: هيچ مکتب و آئينی بدون خونريزی کارش از پيش نرفته است، حتی مسيح هم که آنقدر از محبت سخن می گفت وقتی دينش جهانگير شد که مسيحيان به قوه قهريه متوسل شدند (رجوع شود به کتابچهء فوق – نقل به مضمون)
آری، همه خواب ستارهء قرمز می ديدند. تعجب نکنيد. حتی دکتر مصدق که هنوز زنده بود، در تقريظی که بر کتاب «الجزاير و مردان مجاهد» نوشته حسن صدر نوشت و آنرا از احمد آباد برای نويسندهء کتاب فرستاد و پشت جلد کتاب چاپ شد (۲-۱۳۴۱) اظهار نظر می کرد که اگر مردم ايران در مبارزه برای آزادی خود خواستار پيروزی هستند بايد راه الجزاير را بروند (نقل به مضمون) و بالاخره از شعر نمونه ای بياوريم: شاملو در همان سال ها در مجموعه «آيدا، درخت، خنجر و خاطره» در قطعه لوح می سرود:
«اگر تاج خاری نيست
خُودی هست که بر سر نهيد
و اگر صليبی نيست که بردوش کشيد
تفنگی هست.
اسباب بزرگی
همه آماده!»
فروغ فرخزاد، روح زمانهء خود را و جوشش عمومی جهت يک تغيير بنيادين و یأس از رفرم و اميد بستن به رژيم فاسد و غير قابل اصلاح شاه را با خواب ستارهء قرمز چه خوب بيان می کند وضرورت و قطعيت برخورد خشونت آميز نهائی بين مردم و رژيم را چه واضح نشان می دهد:
«و پلک چشمم هی می پرد
و کفشهايم هی جفت می شوند
و کور شوم
اگر دروغ بگويم
من خواب آن ستاره قرمز را
وقتی که خواب نبودم ديده ام .»
توجه کنيد به استفاده شاعر از فرهنگ عاميانه برای نشان دادن قطعيت اين آرزو: «پلک پريدن» ، «جفت شدن کفش ها» و بالاخره سوگندی سرشار از صداقت:
«و کور شوم اگر دروغ بگويم
من خواب آن ستاره قرمز را
وقتی که خواب نبودم ديده ام .»
وجدان مردم تاکيد می کند که اين «خواب» نيست. رؤيای بيداری است با همه دلايل و نشانه های عينی اش.
کودک ادامه می دهد:
«کسی می آيد
کسی می آيد
کسی ديگر
کسی بهتر
کسی که مثل هيچ کس نيست، مثل پدر نيست، مثل انسی
نيست، مثل يحيی نيست، مثل مادر نيست.»
دختر خردسال که از دست محيط خود مستأصل و درمانده است و روزنی را آرزومند است پيش خود تکرار می کند که «کسی می آيد» وآمدن او را به خود وعده می دهد اما تصويری که از آن کس دارد اينست که از همه کسانی که ديده بهتر است. تخيل او يک منجی آرمانی را برای او می آفريند و فقط اينقدر معلوم است که «مثل هيچکس نيست» او «مثل پدر نيست» مگر نه آنست که پدر در جامعه مردسالار ما همان ديکتاتور خانه، خدای روی زمين و قدر قدرتی است که اگر نان آور خانه است و بقيه عيال (يعنی نانخور) اويند اما در حضورش نمی توان جيک زد؟ کودک، در اوضاع نابسامان اجتماعی حتی از مهر پدری محروم است و نمی تواند تصور کند که کسی که می آيد مثل پدر باشد.
او مثل «انسی و يحيی» هم نيست. کودک خاطرهء خوشی از ديگر افراد خانواده و همسايه ها ندارد. مناسبات ظالمانه ای که در جامعه طبقاتی جاری است ظلم و ديکتاتوری را در کليه شؤون زندگی رسوخ می دهد. مناسبات اجتماعی با افراد وابسته به محرومان بيرحمانه است. کسی که می آيد حتی «مثل مادر» هم نيست. در جامعه ای نابسامان، مگر مادرها می توانند مهر مادريشان را آنطور که می خواهند نسبت به فرزندان نشان دهند؟ اجبارهای زندگی، یأس ها و فشارها موجب صدها ظلم به کودکان است. کودکانی که از تغذيه و تحصيل محروم اند، کتک می خورند و دشنام می شنوند و تحقير می شوند. کودکانی که توسط پدر و مادر بر سر راه گذارده می شوند، دخترانی که به عقد پيری ثروتمند در آورده می شوند يا حتی به فروش می رسند. کودک ما از دست همه آنهائی که ظاهرا بزرگسال يا همسال او هستند مأيوس است و در فکر کسی است که بهتر از اينهاست و می آيد.
«و مثل آنکسی ست که بايد باشد»
او نمی داند که وضعی که در آينده پيش خواهد آمد چگونه است. توصيفی گنگ از او می کند تا خود را خلاص نمايد. مثل آنکسی است که بايد باشد. در سال ۵۷ هم زمانی که بيش از ۹۵ در صد از مردم ايران به خيابانها ريختند و بحق رفتن شاه را خواستار شدند در مورد آلترناتيو آينده هيچ چيز مشخصی نمی دانستند. شايد هرگز نتوان بديل آينده را بدقت توصيف کرد ... (هرچند می توان از خود پرسيد که با ابهام بسر بردن و راه رفتن در تاريکی تا چه حد قابل قبول است؟)
«و قدش از درخت های خانهء معمار هم بلندتر است»
تصور قهرمان ما، دختر خردسال روايتگر ما، اينست که آن کس، قدش بلندتر از درخت های خانه معمار است. او درست نقيض قد کوتاه خود را جستجو می کند. آل احمد در سوگ تختی نوشته بود: «مردم ناتوانی خود را در قدرت و پهلوانی تختی جبران شده می ديدند» (شبيه به مضمون، رجوع شود به نشريهء آرش چاپ تهران، ويژه صمد بهرنگی ۱۳۴۶)
«وصورتش
از صورت امام زمان هم روشنتر»
در فرهنگ عامه و مذهبی مردم ما، روشنی صورت امام زمان حد اعلای روشنی است اما برای کودک ما اين کافی نيست، چيزی از آن روشنتر و فراتر می خواهد. نقطهء آغاز و مبدأ باز همان سنتهاست. درهمان زمان کم نيستند کسانی که در جستجوی چهرهء «واقعی» امام زمان و دين و مذهب «راستين» بر آمده اند و اين جستجو به امثال شريعتی و مجاهدين هم محدود نمی شود. در سطح جامعه، مردم از دين سنتی و جاری خسته اند، چهره ای «نورانی تر» را جستجو می کنند ولو با زدودن گرد و غبار از چهرهء امام زمان.
«و از برادر سيد جواد هم
که رفته است
و رخت پاسبانی پوشيده است نمی ترسد»
کسی که می آيد، از پاسبان نمی ترسد. ترس از امنيه و آجان، ترس از «عملهء ظلم» ، ترس از «زردپوشان» (به تعبيری که اسماعيل خوئی در اشاره به سربازان مسلح به کار برده است) کابوس مردم ستمديدهء ما بوده وهست. کافی است يکی برود و رخت پاسبانی بپوشد تا از او بترسند. اينست واقعيتی که در جامعه ای ديکتاتوری زده حاکم است. تاريخ صد سال اخير ايران تا امروز سرشار از نمونه های اين وحشت از پاسبانان و پاسداران است.
«و از خود سيد جواد هم که تمام اطاق های منزل ما
مال اوست نمی ترسد.»
روايتگر ما جنبهء ديگری از محروميت خود و ميليون ها همنوعش را بيان می کند: اجاره نشينی و ترس از صاحبخانه. «سيد جواد» که شاعر او را بيخود «سيد» نخوانده است سمبل امتيازی اجتماعی است که صاحبخانه ها دارا هستند. اما تجسمی است ترس آور برای مستاجرين بينوائی که با اشارهء صاحبخانه ممکن است اثاثه شان (جل و پلاسشان) به کوچه ريخته شود.
کسی که می آيد از صاحبخانه ها نمی ترسد وقرار است که آنها را سرجايشان بنشاند. آيا تعجب می کنيد که مساله مسکن (حتی در ۱۵-۱۴ سال بعد که انقلاب شد) هم چنان يکی ا ز بغرنج ترين مسائل جامعه بود و برخی از سران رژيم جديد گاه برای آرام کردن خشم مردم وعده می دادند که خانه های ثروتمندان را تقسيم می کنيم يا برای همه خانه می سازيم؟ امروز هم البته کاسه همان کاسه است و آش همان آش و در مواردی به مراتب بدتر.
«و اسمش آنچنان که مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدايش می کند
يا قاضی القضات است
يا حاجت الحاجات است.»
روايتگر ما می کوشد وصفی و نامی از آن کسی که می آيد ارائه دهد. به خاطرهء خود مراجعه می کند. به ياد می آورد که مادر هميشه کسی را صدا می کند (و شاعر اين آرزوی هميشگی را در قالب هم در اول نماز و هم در آخر نماز بيان می کند) اما آنچه را که می شنود بر اساس خواست و نياز خويش می فهمد. عبارتی که معمولا در پايان نماز می گويند يا قاضی الحاجات است (يعنی ای بر آورنده نيازها) اما کودک ما بر حسب وضع و حال خود آنرا «يا قاضی القضات» (يعنی ای داور داوران) و يا حاجت الحاجات (ای نياز نيازها، ای مهمترين نياز) درک می کند. شاعر با بازی ساده با کلمات وعبارت اصلی، بهترين بيان را به دهان کودک گذارده است. و سپس می سرايد:
«و می تواند
تمام حرف های سخت کتاب کلاس سوم را
با چشم های بسته بخواند»
شايد اشاره ای باشد به مشکل بيسوادی که در قالب ناتوانی کودک از خواندن کتاب کلاس سوم بيان شده است. رنجی را که بيسوادان می برند خودشان می توانند درک کنند. در آنروزها بيسوادی قريب ۷۰ تا ۸۰ درصد جمعيت ايران را شامل می شد (حالا چقدر است؟) هر يک از ما در زندگی شاهد صحنه هائی بوده است که در آن جمعی، بويژه از روستاها جمع می شوند تا مردی که کوره سوادی دارد يا طفلی که به مدرسه رفته و خواندن و نوشتن ياد گرفته، نامه ای را از عزيزی که برای کار به سفری دور و دراز رفته بخواند. شاعر با اين عبارت ساده و کودکانه رنج پائين بودن سطح فرهنگی و محروميت اکثريت جامعه از خواندن و نوشتن را ترسيم می کند.
شايد هم منظور اينست که آن کسی که می آيد با خواستهای مردم «طبقهء سه» آشنا است و آنها را بخوبی درک می کند.
«و می تواند حتی هزار را
بی آنکه کم بياورد از روی بيست ميليون بردارد»
کودک «کسی که می آيد» را دارای چنان قدرتی توصيف می کند که می تواند هزار را از روی ۲۰ ميليون بردارد. آنروزها جمعيت ايران را ۲۰ ميليون می گفتند و مردم طبقه حاکم را هزار فاميل می ناميدند. کودک خواستار حذف هزار فاميل است و يقين دارد که اگر اينها را از روی ۲۰ ميليون بردارند چيزی کم نمی آيد. آخر هزار فاميل که مولد نيستند. انگل اند، زالواند.
«و می تواند از مغازهء سيد جواد، هرچقدر که لازم دارد
جنس نسيه بگيرد.»
اينهم يکی ديگر از مشکلات آنروز مردم بود. عدم کفاف درآمد زندگی با قرض و قسط و نسيه. قرض داری و امتناع صاحب دکان از پرداخت مايحتاج روزانهء خانواده ، بايد با آمدن آن کس درمان شود.
«و می تواند کاری کند که لامپ «الله»
که سبز بود: مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحيان
روشن شود.»
کسی که می آيد، آلترناتيو آنروزها برای عموم مردم، آلترناتيوی خلقی بود. مردم عموما از ايدئولوژی خاصی نه الزاما اسلام (به معنی جمهوری اسلامی) و نه کمونيستی و غيرمذهبی جانبداری نمی کردند. مهم اين ميدانستند که بر پايه همين فرهنگ و سنت و تغيير سياسی، وضع بهبود يابد و دردها دوا شود. درآنروزها غالب کسانی که از ايده ماترياليستی و کمونيستی دفاع می کردند سر ستيز با مذهبی ها نداشتند. بيهوده نبود که بين مجاهدين و فدائيان – عليرغم برخی رقابتها- نوعی احترام به ايدهء يکديگر ديده می شده وبين مبارزين چپ و برخی روحانيون مخالف رژيم، تبادل نظر و گاه همکاری وجود داشت و بيخود نبود که خسرو گلسرخی که در دادگاه می گفت من مارکسيست هستم از امام حسين به تجليل ياد می کرد. روايتگر ما آرزو می کند که لامپ «الله» دوباره روی آسمان مسجد روشن شود.
«آخ...
چقدر روشنی خوبست
چقدر روشنی خوبست
و من چقدر دلم می خواهد
که يحيی
يک چارچرخه داشته باشد
و يک چراغ زنبوری
و من چقدر دلم می خواهد
که روی چارچرخهء يحيی ميان هندوانه ها و خربزه ها
بنشينم
و دور ميدان محمديه بچرخم.»
اينجا روی نياز و محروميت ديگری دست می گذارد: نياز به نور. نابسامانی وضع در رابطه با روشنائی، حالا نيست که خراب است و بهانهء جنگ و... را پيش می کشند. در زمان شاه هم از اين فجايع بود ولی در محلات و خيابان های لوکس تهران و برخی شهرهای بزرگ کمتر کسی از آن اطلاع می يافت. محلاتی مثل مناطق فقيرنشين جنوب تهران و يا عود لاجان (که هنوز هم فرياد اهالی آن بلند است و آن را محلهء نفرين شده می نامند) (کيهان ۳۱ شهريور ۶۹) هرگز از روشنی کافی برخوردار نبوده اند. لذت روشنائی را بچه هائی يا کسانی که بچگی شان را در کنار فانوس و چراغ های نفتی گذرانده اند می توانند درک کنند. بهر حال بهبود وضع روشنائی يکی از خواستهای آنروز مردم بود که شاعر به زبان کودکی که خواب ديده بيان می کند.
آرزوی اينکه يحيی يک چارچرخه برای فروختن هندوانه داشته باشد (علاوه بر آنکه حسرت داشتن يک وسيله يا ابزار کار جهت بدست آوردن نان و فرار از بيکاری را بيان می کند) اينکه روی آن يک چراغ زنبوری بگذارد و کودک را روی آن بنشاند و دور ميدان بچرخد تجسم آرزوی برنيامده تفريح و شادی ای است که ميليون ها کودک در جامعهء ما در دل دارند. آرزوی مطرح شدن، به چيزی به حساب آمدن و از انزوا و تاريکی درآمدن نه فقط آرزوی کودک که آرزوی ملتی بود که بار آنهمه تحقير را چه از دست رژيم شاه و چه از دست همدستان خارجی او ساليان دراز تحمل کرده بود و ديديم که بالاخره خود را مطرح کرد هرچند با خمينی و انقلاب اسلامی اش!
«آخ...
چقدر دور ميدان چرخيدن خوبست
چقدر روی پشت بام خوابيدن خوبست
چقدر باغ ملی رفتن خوبست
چقدر مزهء پپسی خوبست
چقدر سينمای فردين خوبست
و من چقدر از همه چيزهای خوب خوشم می آيد»
شاعر علاقهء معصومانهء دختر خردسال خوابديده را برای بهره مند شدن از «چيزهای خوب» به تصوير می کشد اما اين چيزهای خوب با همه ابتدائی بودنشان در اختيار کودک قرار ندارند. او معنی لذت ها را می فهمد ولی از آن ها محروم است و طبيعی است که نسبت به کسانی که از لذت ها به طور انحصاری بهره می برند در خود احساس تنفر و کينه کند:
«و من چقدر دلم می خواهد
که گيس دختر سيد جواد را بکشم.»
در بخش بعدی شعر، روايتگر ما به ياد ضعف های خود می افتد و می کوشد از کسی که بزرگتر ازخودش است استمداد کند شايد آن کس که درخواب ديده زودتر بيايد:
«چرا من اينهمه کوچک هستم
که در خيابان ها گم می شوم
که پدر که اينهمه کوچک نيست
و در خيابانها گم نمی شود
کاری نمی کند که آنکسی که به خواب من آمده است
روز آمدنش را جلو بيندازد.»
در دنبالهء احساس ضعف در برابر قدرت رژيم و بن بست موجود، روايتگر ما که وجدان ميليون ها انسان رنج کشيده است در فکر چاره است و به اين در و آن در می زند تا راه نجاتی بيابد. حالا که کسی پيدا نمی شود تا کاری کند که آن منجی زودتر بيايد، او به دور وبر خود نگاه می کند می بيند همه جا خونی است. پس چرا مقابله به مثل نبايد کرد؟ چرا راه قهر آميز نه ؟
«ومردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه هاشان هم خونی ست
و آب حوضهاشان هم خونی ست
و تخت کفشهاشان هم خونی ست
چرا کاری نمی کنند
چرا کاری نمی کنند؟»
کسانی که کشتارگاه تهران را ديده باشند تصويرهائی را که در اين شعر آمده بهتر در نظر مجسم می کنند و چه تعبيری بهتر از محله کشتارگاه برای کشوری که نيما در باره آن می سرود:
می رسم من از سرزمينهائی / جای آشوب کنانی / کارشان کشتن و کشتار / که از هر طرف و گوشه آن / می نشانيد بهارش گل / با زخم جسدهای کسان ( از شعر «دل پولادم»)
و مگر نه اينست که نهالها و ماهی ها را کشتار می کنند و بر سنگفرش خيابان ها خون لخته شده است و به قول شاملو: «از پشت شيشه ها به خيابان نظر کنيد/ خون را به سنگفرش ببينيد...»
در ذهن مردمی که از همه طرف تحت فشار و کشتارند، اين سؤال مطرح می شود که چرا کاری نمی کنند؟ و در برابر چنين وضعی چرا دست به عمل متقابل نمی زنند؟ همين نياز و همين پرسش که هنرمند هوشمند زمانه از اعماق دل های مردم احساس می کند و می شنود و درمی يابد و در تابلوی هنری خود عرضه می کند، سالها بعد به صورت مبارزه مسلحانه انقلابيون آرمانخواه در اينجا و آنجای کشور خود را نشان داد. اين عکس العملی بود که ريشه در اعماق دردهای جامعه داشت و به همين دليل حتی اگر کسی آنرا قبول نداشت و آن روش را درست نمی دانست انتقاد و ملاحظه خود را در کنار احترام به فداکاری و آرمانخواهی آن مبارزان، مطرح می کرد. اما اينکه اين روش کارآ بود يا نبود به بحث ديگری نياز دارد. آنچه مهم است اينست که اين يک گرايش عمومی بود که بدرستی در شعر تصوير شده است.
انتظار می رود که مردم کاری بکنند اما خبری نيست. شاعر اين انتظار و بن بست و یأس را با فاصله بين سطرها نشان می دهد و می گويد:
«چقدر آفتاب زمستان تنبل است.»
روايتگر ما دل به یأس نمی سپارد و خود را آمادهء آمدن آن کس و آن ستارهء قرمز می کند:
«من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شيشه های پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط بايد
در خواب، خواب ببيند»
مسن ترها، پيرها عموما اميدی به تغيير ندارند، غالبا محافظه کار اند و درخواب خواب می بينند اما جوانان و کودکان که آينده از آن آنهاست خواب تغيير را در بيداری می بينند و خود را آمادهء آن می کنند.
«من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شيشه های پنجره را هم شسته ام»
به تدريج اوصاف کسی که انتظار آمدنش هست روشنتر از پيش می شود و دخترک که روايتگر محروميت های يک جامعه است با آگاهی بيشتری او را تصور می کند، تصوری کمتر شماتيک و بيشتر انتزاعی :
«کسی می آيد
کسی می آيد
کسی در دلش با ماست، در نفسش با ماست در صدايش
با ماست»
باز با فاصله گذاشتن بين سطرها، گذشت زمان و افزايش تجربه را نشان می دهد و می گويد:
«کسی که آمدنش را
نمی شود گرفت
دسبتند زد و به زندان انداخت
کسی که زير درخت های کهنهء يحيی بچه کرده است
و روز به روز
بزرگ می شود ، بزرگتر می شود
کسی که از باران، از صدای شر شر باران، ازميان پچ پچ
گلهای اطلسی
( باز فاصله بين سطور)
کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آيد»
اينکه آلترناتيو در درون همين نظام کهنه نطفه بسته و مدام بزرگ وبزرگتر می شود، از مشکلات و سرکوب کنونی که مانع آمدن اوست (و بقول شاملو حکم «ققنوس در باران» دارد)، از قرار و مدارهای مخفيانه که با پچ پچ گلهای اطلسی مشخص شده است و... سخن می گويد و باز با انداختن فاصله بين سطرها گذشت زمان و آماده شدن شرايط را نشان می دهد و به مرحله بعد می رسد:
«کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آيد»
با ايهام موجود در عبارت «آسمان توپخانه»، هم جامعهء مورد نظر را مشخص می کند و هم به اعمال قهر اشاره می نمايد آنهم در شب «آتش بازی» که آتش همه جا گير است.
حالا انتظار و خواست مردمی که اين کودک سمبل محروميت آنان است باين نحو بيان می شود:
«و سفره را می اندازد
و نان را قسمت می کند
و پپسی را قسمت می کند
و باغ ملی را قسمت می کند
و شربت سياه سرفه را قسمت می کند
و روز اسم نويسی را قسمت می کند
و نمرهء مريضخانه را قسمت می کند
و چکمه های لاستيکی را قسمت می کند
و سينمای فردين را قسمت می کند
و رخت های دختر سيد جواد را قسمت می کند
و هرچه را که باد کرده باشد قسمت می کند
و سهم ما را هم می دهد
من خواب ديده ام ...»
آرزوها و خواستهای اکثريت محروم جامعه از تغيير و تحول، اين بود: عدالت و بقول شاملو «آنها به عدل شيفته بودند.» نگرانی های اساسی و غريزی مردم که حدود ۱۵ سال بعد يعنی در سال ۱۳۵۷ به انفجار کشيد عمدتا همينها بود نه آنچه رژيم عنوان می کند که علت انقلاب منحصرا «اسلام خواهی» بود و يا بعضی از جناحهای اپوزيسيون مطرح می کنند که علت منحصرا «آزاديخواهی» بود. متاسفانه در هياهوی «اسلام خواهی» از يکطرف و «آزاديخواهی» از سوی ديگر، آن خواستهای اوليه ای که در شعر هم انعکاس يافته چه بسا از يادها برود.
شاعر با تکرار «من خواب ديده ام ...» که حکم ترجيع بند شعر را يافته استمرار اين خواست و خسته نشدن مردم را نشان می دهد.
ارزش اين تابلوی هنرمندانه و انسانی، مسلما در تحليل اوضاع و احوال اجتماعی که ارائه داده خلاصه نمی شود و متاسفانه نويسنده از درک ظرافت های فنی شعر بيش از همان اندکی که فهميده محروم مانده است. نويسنده برداشت خود از اين شعر فروغ را نوشته و کاملا آگاه است که بيرون آوردن معانی خاص از زبان شاعران، گاه می تواند با منظور واقعی آنان فاصله بسيار داشته باشد. نويسنده نمی خواهد پا جای پای کسانی بگذارد که بنا به ميل و سليقهء امروز خود شاعری را شيعه يا سنی يا معتقد به فلان مسلک معرفی می نمايند يکی را ماترياليست می کنند، يا از يک صوفی رهبری کم نظير برای مبارزه ای توده ای و مخفی، يا فردی دانا به فلان قانون علمی که در اين قرن کشف شده می سازند.
نويسنده نخواسته است فروغ را پيشگوئی کننده انقلاب مسلحانه و طرفدار آن معرفی نمايد بلکه خواسته است بگويد در اين شعر فروغ می توان شامهء انسانی و احساس شاعرانه و هنرمندانه ای را مشاهده کرد که توانسته است به آفرينش چنين تابلوئی بينجامد، تابلوئی که در کارهای فروغ نمونه های فراوان ديگر دارد.
(۱) – سارتر اين گزارش را بعنوان يک ژورناليست برای روزنامهء دست راستی «فرانس سووار» فرستاده بود و قصدش اين بود که خوانندگان نشريات راست را هم تحت تأثير قرار دهد. تا آنجا که می دانيم گزارش مزبور در يک کتاب جداگانه چاپ نشده است.
* نقل قولی که از فروغ در پيشانی مقاله آمده، اولی از کلک شماره ۵، مرداد ۱۳۶۹ ، ص ۱۶۳ و دومی از کتاب «روشنتر از خاموشی»، انتشارات آگاه.
(فروغ فرخزاد)
شعر مورد نظر تحت عنوان «کسی که مثل هيچ کس نيست» بارها چاپ شده و چه بسا خواننده، بيش از آنچه در اينجا خواهد آمد، در آن تامل کرده باشد و از تابلوئی که فروغ با هنرمندی خاص خود عرضه کرده است لذت برده و عميقا تحت تاثيرش قرار گرفته باشد. هدف ما از نوشتن اين تأمل... و برداشت اين نيست که بگوئيم فروغ فرخزاد بعنوان هنرمند زمانهء خود خواسته است از اوضاع آن روز ايران تحليل سياسی ارائه دهد و يا چنين و چنان پيشگوئی کند. ما نمی خواهيم بگوئيم که راه و رسم شعر وهنر بايد اين باشد يا نباشد. منظور ما اينست که بگوئيم هنرمند در عين حال که هنر را فراتر از محدوديت های زمان و مکان و يک ملت و يک حزب و گروه می بيند اما جدا از زمانهء خود نيست و نبض زمانه اش در تاروپود هنرش می تپد و همين (همراه با استعداد ذاتی و تجربه اش) از او شاعر يا هنرمندی جاودانه می سازد، نه آنکسی که به تقليد از گذشتگان يا در محدوده تنگ قومی يا فرقه ای و يا در تبعيت از اوضاع و احوالی ديگر چيزی می سرايد و می نويسد. کسی که هنرمند زمانهء خويش است هنرش در عين مشخص بودن، کلی است، انسانی است و بهمين دليل مرز زمان و مکان نمی شناسد. يکی از نمونه های بارز ديالکتيک خاص و عام همين جاست. برای مثال حافظ و فردوسی و ... در عين حال که شاعر زمانهء خويش اند، شاعران جاودان بشمار می آيند.
فروغ تابلوئی از اوضاع و شرايط اجتماعی نيمه اول دهه ۴۰ که اين شعر در آن فاصله گفته شده ترسيم می کند. او که نمی تواند بعنوان يک انسان هنرمند و بنابراين حساس، اوضاع حاکم بر جامعه را ناديده بگيرد و به قول خودش «وقتی کوچه پر از بوی ادرار است ليست عطرها را جلوی بينی بگيرد»، انسانی ترين خواست های آنروز اکثريت جامعه را در تابلوئی که در عين پرداختن به خاص، کاملا عام و متعلق به همه جا و هميشه است، در شعر خويش تجسم می بخشد بی آنکه بخواهد فراتر از آنچه در واقعيت وجود دارد، چيزی به مخاطب تحميل نمايد.
او دختر خردسالی را به عنوان سمبل (نماد) و روايتگر احساس و درد خويش بر می گزيند. انتخاب اين سمبل، تصادفی نيست: هم سمبل ستمديدگیِ زن و تحقير شدن و بی کسی و بيگناهی خردسالان است و هم، زبانی را که به کار می گيرد طبعا زبانی است کاملا کودکانه و معصوم، سرشار از آرزوهای ابتدائی و پاک که در نتيجهء اوضاع معين اجتماعی در نطفه فرو مرده است. کودک در عين حال سمبل آينده و نگاه به سوی آن است. شعر را با هم بخوانيم.
فروغ از زبان کودک می سرايد :
«من خواب ديده ام که کسی می آيد»
در اينجا از «خواب ديدن» که تجسم آرزوهای برنيامده در بيداری و نگرانی ها و دل مشغوليهاست و در عين حال نشان می دهد که خواست آدمی درجهت تحقق آن آرزو همچنان زنده و پر نشاط است استفاده کرده و با بکار بردن اين اصطلاح پلی کاملا مفهوم و فولکلوريک زده با خواننده رابطه برقرار می کند. کودک خواب می بيند که کسی می آيد. اين کودک، اين دختر خردسال که بمثابه وجدان عمومی و آينهء تمام نمای رنج و محروميت اکثر مردم جامعه تصوير شده، در فکر رهائی است، اما اين رهائی را نه از يک حرکت آگاهانه و دراز مدت اجتماعی و کليه ملزومات آن بلکه با آمدن کسی امکان پذير می داند. انتظار اينکه يک منجی پيدا شود سنتی ريشه دار در فرهنگ ماست:
«دستی از غيب برون آيد و کاری بکند» (حافظ)
«زقاطعان طريق آنزمان شوند ايمن قوافل دل و دانش ، که مرد راه رسيد» (حافظ)
و يا در شعر اخوان ثالث:
«نادری پيدا نخواهد شد اميد
کاشکی اسکندری پيدا شود» (شعر نادر يا اسکندر)
در روزگاری که فروغ تابلوی زيبای خود را ترسيم می کرد چشم های اکثريت افراد جامعه حتی روشنفکران متوجه «کسی» بود که بيايد. از جلال آل احمد گرفته که می نوشت «باز هم اگر کاری از دست کسی بر آيد از حاج آقا روح الله خودمان است» (نقل قريب به مضمون: غرب زدگی چاپ بعد از انقلاب، انتشارات رواق)، تا ساعدی و دولت آبادی در برخی از آثارشان، و يا صمد بهرنگی که داستان «ماهی سياه کوچولو» را می نويسد و در آن، در بين همه ماهی ها فقط همان يکی است که می فهمد و قدرت مقابله با مرغ ماهيخوار را دارد و آنهم با زدن خنجر به شکم او ( بطوريکه شايد بتوان گفت اين اثر صمد بهرنگی همان جزوه پويان است گيرم بزبان داستانی). مبارزهء مسلحانهء چريکی هم چه در سازمان فدائی ها و چه در مجاهدين چشم به راه آفرينش چنان کسی است که بيايد: يک چه گوارای ايرانی ؟ يا.... بهر حال بنظر می رسد که نه فقط روشنفکران و نيروهای سياسی مبارز بلکه اکثريت مردم محروم که آرزوهايشان در اين شعر فروغ از زبان دختری خردسال و معصوم بيان می شود، با همه اختلاف و تمايزی که در آنها می توان ديد، در انتظار ظهور منجی، جهت رهائی از آن وضع سراپا بی عدالتی و محروميت، با يکديگر شريک اند.
«من خواب يک ستاره قرمز ديده ام»
در آنروزها همان اکثريت محروم جامعه خواب ستاره قرمز را می ديد، انقلاب را آرزومی کرد. ديگر رفرم و وسمه کشيدن بر ابروی رژيم هيچ نظر جدی ای را جلب نمی نمود. برای آنکه نشان دهيم که اين مساله امری همگانی بود و حتی رفرميست ها را هم در بر می گرفت کمی توضيح می دهيم: در آنروزها (اوايل دهه ۴۰) در روزنامه کيهان يک پاورقی چاپ می شد که عبارت بود از «جنگ شکر در کوبا» نوشته ژان پل سارتر ترجمه جهانگير افکاری . اين کتاب گزارش سفر سارتر به کوبا و برداشت های او از دستاوردها وکمبودهای جامعه و انقلاب کوبا بود (۱). درهمان زمان که کمی پس از رفراندوم ششم بهمن ۱۳۴۱ و ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ بود عده ای از مسؤولين و رهبران نهضت آزادی و جبهه ملی در زندان قزل قلعه بودند. مهندس بازرگان که به مبارزهء قانونی و مسالمت آميز هميشه وفادار بوده و هست و بخاطر همين حد از مبارزه قانونی به زندان افتاده بود و چند ماه بعد به ۱۰ سال زندان محکوم گشت، در زندان، همين کتاب جنگ شکر در کوبا را خلاصه کرده و برای جمعی از زندانيان که عموما فعالين جبهه ملی و نهضت آزادی بودند به صورت سخنرانی ايراد کرده بود. اين سخنرانی در سال ۴۲ به صورت يک جزوه تحت عنوان انقلاب کوبا مخفيانه چاپ شد. بازرگان در مقدمهء اين جزوه گفته بود: اگر در اين کتاب به جای شکر، نفت بگذاريد و بجای باتيستا ( ديکتاتور سابق کوبا) نام يک شخص ديگر (يعنی شاه) را، خواهيد ديد که به هر کجا که روی آسمان همين رنگ است. يعنی درد اگر آن است درمان هم در ايران چيزی است مانند کوبا. مهندس بازرگان در همان روزها جزوهء ديگری نيز در قزل قلعه نوشت تحت عنوان «اسلام مکتب مبارز و مولد» و در آن می گفت: هيچ مکتب و آئينی بدون خونريزی کارش از پيش نرفته است، حتی مسيح هم که آنقدر از محبت سخن می گفت وقتی دينش جهانگير شد که مسيحيان به قوه قهريه متوسل شدند (رجوع شود به کتابچهء فوق – نقل به مضمون)
آری، همه خواب ستارهء قرمز می ديدند. تعجب نکنيد. حتی دکتر مصدق که هنوز زنده بود، در تقريظی که بر کتاب «الجزاير و مردان مجاهد» نوشته حسن صدر نوشت و آنرا از احمد آباد برای نويسندهء کتاب فرستاد و پشت جلد کتاب چاپ شد (۲-۱۳۴۱) اظهار نظر می کرد که اگر مردم ايران در مبارزه برای آزادی خود خواستار پيروزی هستند بايد راه الجزاير را بروند (نقل به مضمون) و بالاخره از شعر نمونه ای بياوريم: شاملو در همان سال ها در مجموعه «آيدا، درخت، خنجر و خاطره» در قطعه لوح می سرود:
«اگر تاج خاری نيست
خُودی هست که بر سر نهيد
و اگر صليبی نيست که بردوش کشيد
تفنگی هست.
اسباب بزرگی
همه آماده!»
فروغ فرخزاد، روح زمانهء خود را و جوشش عمومی جهت يک تغيير بنيادين و یأس از رفرم و اميد بستن به رژيم فاسد و غير قابل اصلاح شاه را با خواب ستارهء قرمز چه خوب بيان می کند وضرورت و قطعيت برخورد خشونت آميز نهائی بين مردم و رژيم را چه واضح نشان می دهد:
«و پلک چشمم هی می پرد
و کفشهايم هی جفت می شوند
و کور شوم
اگر دروغ بگويم
من خواب آن ستاره قرمز را
وقتی که خواب نبودم ديده ام .»
توجه کنيد به استفاده شاعر از فرهنگ عاميانه برای نشان دادن قطعيت اين آرزو: «پلک پريدن» ، «جفت شدن کفش ها» و بالاخره سوگندی سرشار از صداقت:
«و کور شوم اگر دروغ بگويم
من خواب آن ستاره قرمز را
وقتی که خواب نبودم ديده ام .»
وجدان مردم تاکيد می کند که اين «خواب» نيست. رؤيای بيداری است با همه دلايل و نشانه های عينی اش.
کودک ادامه می دهد:
«کسی می آيد
کسی می آيد
کسی ديگر
کسی بهتر
کسی که مثل هيچ کس نيست، مثل پدر نيست، مثل انسی
نيست، مثل يحيی نيست، مثل مادر نيست.»
دختر خردسال که از دست محيط خود مستأصل و درمانده است و روزنی را آرزومند است پيش خود تکرار می کند که «کسی می آيد» وآمدن او را به خود وعده می دهد اما تصويری که از آن کس دارد اينست که از همه کسانی که ديده بهتر است. تخيل او يک منجی آرمانی را برای او می آفريند و فقط اينقدر معلوم است که «مثل هيچکس نيست» او «مثل پدر نيست» مگر نه آنست که پدر در جامعه مردسالار ما همان ديکتاتور خانه، خدای روی زمين و قدر قدرتی است که اگر نان آور خانه است و بقيه عيال (يعنی نانخور) اويند اما در حضورش نمی توان جيک زد؟ کودک، در اوضاع نابسامان اجتماعی حتی از مهر پدری محروم است و نمی تواند تصور کند که کسی که می آيد مثل پدر باشد.
او مثل «انسی و يحيی» هم نيست. کودک خاطرهء خوشی از ديگر افراد خانواده و همسايه ها ندارد. مناسبات ظالمانه ای که در جامعه طبقاتی جاری است ظلم و ديکتاتوری را در کليه شؤون زندگی رسوخ می دهد. مناسبات اجتماعی با افراد وابسته به محرومان بيرحمانه است. کسی که می آيد حتی «مثل مادر» هم نيست. در جامعه ای نابسامان، مگر مادرها می توانند مهر مادريشان را آنطور که می خواهند نسبت به فرزندان نشان دهند؟ اجبارهای زندگی، یأس ها و فشارها موجب صدها ظلم به کودکان است. کودکانی که از تغذيه و تحصيل محروم اند، کتک می خورند و دشنام می شنوند و تحقير می شوند. کودکانی که توسط پدر و مادر بر سر راه گذارده می شوند، دخترانی که به عقد پيری ثروتمند در آورده می شوند يا حتی به فروش می رسند. کودک ما از دست همه آنهائی که ظاهرا بزرگسال يا همسال او هستند مأيوس است و در فکر کسی است که بهتر از اينهاست و می آيد.
«و مثل آنکسی ست که بايد باشد»
او نمی داند که وضعی که در آينده پيش خواهد آمد چگونه است. توصيفی گنگ از او می کند تا خود را خلاص نمايد. مثل آنکسی است که بايد باشد. در سال ۵۷ هم زمانی که بيش از ۹۵ در صد از مردم ايران به خيابانها ريختند و بحق رفتن شاه را خواستار شدند در مورد آلترناتيو آينده هيچ چيز مشخصی نمی دانستند. شايد هرگز نتوان بديل آينده را بدقت توصيف کرد ... (هرچند می توان از خود پرسيد که با ابهام بسر بردن و راه رفتن در تاريکی تا چه حد قابل قبول است؟)
«و قدش از درخت های خانهء معمار هم بلندتر است»
تصور قهرمان ما، دختر خردسال روايتگر ما، اينست که آن کس، قدش بلندتر از درخت های خانه معمار است. او درست نقيض قد کوتاه خود را جستجو می کند. آل احمد در سوگ تختی نوشته بود: «مردم ناتوانی خود را در قدرت و پهلوانی تختی جبران شده می ديدند» (شبيه به مضمون، رجوع شود به نشريهء آرش چاپ تهران، ويژه صمد بهرنگی ۱۳۴۶)
«وصورتش
از صورت امام زمان هم روشنتر»
در فرهنگ عامه و مذهبی مردم ما، روشنی صورت امام زمان حد اعلای روشنی است اما برای کودک ما اين کافی نيست، چيزی از آن روشنتر و فراتر می خواهد. نقطهء آغاز و مبدأ باز همان سنتهاست. درهمان زمان کم نيستند کسانی که در جستجوی چهرهء «واقعی» امام زمان و دين و مذهب «راستين» بر آمده اند و اين جستجو به امثال شريعتی و مجاهدين هم محدود نمی شود. در سطح جامعه، مردم از دين سنتی و جاری خسته اند، چهره ای «نورانی تر» را جستجو می کنند ولو با زدودن گرد و غبار از چهرهء امام زمان.
«و از برادر سيد جواد هم
که رفته است
و رخت پاسبانی پوشيده است نمی ترسد»
کسی که می آيد، از پاسبان نمی ترسد. ترس از امنيه و آجان، ترس از «عملهء ظلم» ، ترس از «زردپوشان» (به تعبيری که اسماعيل خوئی در اشاره به سربازان مسلح به کار برده است) کابوس مردم ستمديدهء ما بوده وهست. کافی است يکی برود و رخت پاسبانی بپوشد تا از او بترسند. اينست واقعيتی که در جامعه ای ديکتاتوری زده حاکم است. تاريخ صد سال اخير ايران تا امروز سرشار از نمونه های اين وحشت از پاسبانان و پاسداران است.
«و از خود سيد جواد هم که تمام اطاق های منزل ما
مال اوست نمی ترسد.»
روايتگر ما جنبهء ديگری از محروميت خود و ميليون ها همنوعش را بيان می کند: اجاره نشينی و ترس از صاحبخانه. «سيد جواد» که شاعر او را بيخود «سيد» نخوانده است سمبل امتيازی اجتماعی است که صاحبخانه ها دارا هستند. اما تجسمی است ترس آور برای مستاجرين بينوائی که با اشارهء صاحبخانه ممکن است اثاثه شان (جل و پلاسشان) به کوچه ريخته شود.
کسی که می آيد از صاحبخانه ها نمی ترسد وقرار است که آنها را سرجايشان بنشاند. آيا تعجب می کنيد که مساله مسکن (حتی در ۱۵-۱۴ سال بعد که انقلاب شد) هم چنان يکی ا ز بغرنج ترين مسائل جامعه بود و برخی از سران رژيم جديد گاه برای آرام کردن خشم مردم وعده می دادند که خانه های ثروتمندان را تقسيم می کنيم يا برای همه خانه می سازيم؟ امروز هم البته کاسه همان کاسه است و آش همان آش و در مواردی به مراتب بدتر.
«و اسمش آنچنان که مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدايش می کند
يا قاضی القضات است
يا حاجت الحاجات است.»
روايتگر ما می کوشد وصفی و نامی از آن کسی که می آيد ارائه دهد. به خاطرهء خود مراجعه می کند. به ياد می آورد که مادر هميشه کسی را صدا می کند (و شاعر اين آرزوی هميشگی را در قالب هم در اول نماز و هم در آخر نماز بيان می کند) اما آنچه را که می شنود بر اساس خواست و نياز خويش می فهمد. عبارتی که معمولا در پايان نماز می گويند يا قاضی الحاجات است (يعنی ای بر آورنده نيازها) اما کودک ما بر حسب وضع و حال خود آنرا «يا قاضی القضات» (يعنی ای داور داوران) و يا حاجت الحاجات (ای نياز نيازها، ای مهمترين نياز) درک می کند. شاعر با بازی ساده با کلمات وعبارت اصلی، بهترين بيان را به دهان کودک گذارده است. و سپس می سرايد:
«و می تواند
تمام حرف های سخت کتاب کلاس سوم را
با چشم های بسته بخواند»
شايد اشاره ای باشد به مشکل بيسوادی که در قالب ناتوانی کودک از خواندن کتاب کلاس سوم بيان شده است. رنجی را که بيسوادان می برند خودشان می توانند درک کنند. در آنروزها بيسوادی قريب ۷۰ تا ۸۰ درصد جمعيت ايران را شامل می شد (حالا چقدر است؟) هر يک از ما در زندگی شاهد صحنه هائی بوده است که در آن جمعی، بويژه از روستاها جمع می شوند تا مردی که کوره سوادی دارد يا طفلی که به مدرسه رفته و خواندن و نوشتن ياد گرفته، نامه ای را از عزيزی که برای کار به سفری دور و دراز رفته بخواند. شاعر با اين عبارت ساده و کودکانه رنج پائين بودن سطح فرهنگی و محروميت اکثريت جامعه از خواندن و نوشتن را ترسيم می کند.
شايد هم منظور اينست که آن کسی که می آيد با خواستهای مردم «طبقهء سه» آشنا است و آنها را بخوبی درک می کند.
«و می تواند حتی هزار را
بی آنکه کم بياورد از روی بيست ميليون بردارد»
کودک «کسی که می آيد» را دارای چنان قدرتی توصيف می کند که می تواند هزار را از روی ۲۰ ميليون بردارد. آنروزها جمعيت ايران را ۲۰ ميليون می گفتند و مردم طبقه حاکم را هزار فاميل می ناميدند. کودک خواستار حذف هزار فاميل است و يقين دارد که اگر اينها را از روی ۲۰ ميليون بردارند چيزی کم نمی آيد. آخر هزار فاميل که مولد نيستند. انگل اند، زالواند.
«و می تواند از مغازهء سيد جواد، هرچقدر که لازم دارد
جنس نسيه بگيرد.»
اينهم يکی ديگر از مشکلات آنروز مردم بود. عدم کفاف درآمد زندگی با قرض و قسط و نسيه. قرض داری و امتناع صاحب دکان از پرداخت مايحتاج روزانهء خانواده ، بايد با آمدن آن کس درمان شود.
«و می تواند کاری کند که لامپ «الله»
که سبز بود: مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحيان
روشن شود.»
کسی که می آيد، آلترناتيو آنروزها برای عموم مردم، آلترناتيوی خلقی بود. مردم عموما از ايدئولوژی خاصی نه الزاما اسلام (به معنی جمهوری اسلامی) و نه کمونيستی و غيرمذهبی جانبداری نمی کردند. مهم اين ميدانستند که بر پايه همين فرهنگ و سنت و تغيير سياسی، وضع بهبود يابد و دردها دوا شود. درآنروزها غالب کسانی که از ايده ماترياليستی و کمونيستی دفاع می کردند سر ستيز با مذهبی ها نداشتند. بيهوده نبود که بين مجاهدين و فدائيان – عليرغم برخی رقابتها- نوعی احترام به ايدهء يکديگر ديده می شده وبين مبارزين چپ و برخی روحانيون مخالف رژيم، تبادل نظر و گاه همکاری وجود داشت و بيخود نبود که خسرو گلسرخی که در دادگاه می گفت من مارکسيست هستم از امام حسين به تجليل ياد می کرد. روايتگر ما آرزو می کند که لامپ «الله» دوباره روی آسمان مسجد روشن شود.
«آخ...
چقدر روشنی خوبست
چقدر روشنی خوبست
و من چقدر دلم می خواهد
که يحيی
يک چارچرخه داشته باشد
و يک چراغ زنبوری
و من چقدر دلم می خواهد
که روی چارچرخهء يحيی ميان هندوانه ها و خربزه ها
بنشينم
و دور ميدان محمديه بچرخم.»
اينجا روی نياز و محروميت ديگری دست می گذارد: نياز به نور. نابسامانی وضع در رابطه با روشنائی، حالا نيست که خراب است و بهانهء جنگ و... را پيش می کشند. در زمان شاه هم از اين فجايع بود ولی در محلات و خيابان های لوکس تهران و برخی شهرهای بزرگ کمتر کسی از آن اطلاع می يافت. محلاتی مثل مناطق فقيرنشين جنوب تهران و يا عود لاجان (که هنوز هم فرياد اهالی آن بلند است و آن را محلهء نفرين شده می نامند) (کيهان ۳۱ شهريور ۶۹) هرگز از روشنی کافی برخوردار نبوده اند. لذت روشنائی را بچه هائی يا کسانی که بچگی شان را در کنار فانوس و چراغ های نفتی گذرانده اند می توانند درک کنند. بهر حال بهبود وضع روشنائی يکی از خواستهای آنروز مردم بود که شاعر به زبان کودکی که خواب ديده بيان می کند.
آرزوی اينکه يحيی يک چارچرخه برای فروختن هندوانه داشته باشد (علاوه بر آنکه حسرت داشتن يک وسيله يا ابزار کار جهت بدست آوردن نان و فرار از بيکاری را بيان می کند) اينکه روی آن يک چراغ زنبوری بگذارد و کودک را روی آن بنشاند و دور ميدان بچرخد تجسم آرزوی برنيامده تفريح و شادی ای است که ميليون ها کودک در جامعهء ما در دل دارند. آرزوی مطرح شدن، به چيزی به حساب آمدن و از انزوا و تاريکی درآمدن نه فقط آرزوی کودک که آرزوی ملتی بود که بار آنهمه تحقير را چه از دست رژيم شاه و چه از دست همدستان خارجی او ساليان دراز تحمل کرده بود و ديديم که بالاخره خود را مطرح کرد هرچند با خمينی و انقلاب اسلامی اش!
«آخ...
چقدر دور ميدان چرخيدن خوبست
چقدر روی پشت بام خوابيدن خوبست
چقدر باغ ملی رفتن خوبست
چقدر مزهء پپسی خوبست
چقدر سينمای فردين خوبست
و من چقدر از همه چيزهای خوب خوشم می آيد»
شاعر علاقهء معصومانهء دختر خردسال خوابديده را برای بهره مند شدن از «چيزهای خوب» به تصوير می کشد اما اين چيزهای خوب با همه ابتدائی بودنشان در اختيار کودک قرار ندارند. او معنی لذت ها را می فهمد ولی از آن ها محروم است و طبيعی است که نسبت به کسانی که از لذت ها به طور انحصاری بهره می برند در خود احساس تنفر و کينه کند:
«و من چقدر دلم می خواهد
که گيس دختر سيد جواد را بکشم.»
در بخش بعدی شعر، روايتگر ما به ياد ضعف های خود می افتد و می کوشد از کسی که بزرگتر ازخودش است استمداد کند شايد آن کس که درخواب ديده زودتر بيايد:
«چرا من اينهمه کوچک هستم
که در خيابان ها گم می شوم
که پدر که اينهمه کوچک نيست
و در خيابانها گم نمی شود
کاری نمی کند که آنکسی که به خواب من آمده است
روز آمدنش را جلو بيندازد.»
در دنبالهء احساس ضعف در برابر قدرت رژيم و بن بست موجود، روايتگر ما که وجدان ميليون ها انسان رنج کشيده است در فکر چاره است و به اين در و آن در می زند تا راه نجاتی بيابد. حالا که کسی پيدا نمی شود تا کاری کند که آن منجی زودتر بيايد، او به دور وبر خود نگاه می کند می بيند همه جا خونی است. پس چرا مقابله به مثل نبايد کرد؟ چرا راه قهر آميز نه ؟
«ومردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه هاشان هم خونی ست
و آب حوضهاشان هم خونی ست
و تخت کفشهاشان هم خونی ست
چرا کاری نمی کنند
چرا کاری نمی کنند؟»
کسانی که کشتارگاه تهران را ديده باشند تصويرهائی را که در اين شعر آمده بهتر در نظر مجسم می کنند و چه تعبيری بهتر از محله کشتارگاه برای کشوری که نيما در باره آن می سرود:
می رسم من از سرزمينهائی / جای آشوب کنانی / کارشان کشتن و کشتار / که از هر طرف و گوشه آن / می نشانيد بهارش گل / با زخم جسدهای کسان ( از شعر «دل پولادم»)
و مگر نه اينست که نهالها و ماهی ها را کشتار می کنند و بر سنگفرش خيابان ها خون لخته شده است و به قول شاملو: «از پشت شيشه ها به خيابان نظر کنيد/ خون را به سنگفرش ببينيد...»
در ذهن مردمی که از همه طرف تحت فشار و کشتارند، اين سؤال مطرح می شود که چرا کاری نمی کنند؟ و در برابر چنين وضعی چرا دست به عمل متقابل نمی زنند؟ همين نياز و همين پرسش که هنرمند هوشمند زمانه از اعماق دل های مردم احساس می کند و می شنود و درمی يابد و در تابلوی هنری خود عرضه می کند، سالها بعد به صورت مبارزه مسلحانه انقلابيون آرمانخواه در اينجا و آنجای کشور خود را نشان داد. اين عکس العملی بود که ريشه در اعماق دردهای جامعه داشت و به همين دليل حتی اگر کسی آنرا قبول نداشت و آن روش را درست نمی دانست انتقاد و ملاحظه خود را در کنار احترام به فداکاری و آرمانخواهی آن مبارزان، مطرح می کرد. اما اينکه اين روش کارآ بود يا نبود به بحث ديگری نياز دارد. آنچه مهم است اينست که اين يک گرايش عمومی بود که بدرستی در شعر تصوير شده است.
انتظار می رود که مردم کاری بکنند اما خبری نيست. شاعر اين انتظار و بن بست و یأس را با فاصله بين سطرها نشان می دهد و می گويد:
«چقدر آفتاب زمستان تنبل است.»
روايتگر ما دل به یأس نمی سپارد و خود را آمادهء آمدن آن کس و آن ستارهء قرمز می کند:
«من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شيشه های پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط بايد
در خواب، خواب ببيند»
مسن ترها، پيرها عموما اميدی به تغيير ندارند، غالبا محافظه کار اند و درخواب خواب می بينند اما جوانان و کودکان که آينده از آن آنهاست خواب تغيير را در بيداری می بينند و خود را آمادهء آن می کنند.
«من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شيشه های پنجره را هم شسته ام»
به تدريج اوصاف کسی که انتظار آمدنش هست روشنتر از پيش می شود و دخترک که روايتگر محروميت های يک جامعه است با آگاهی بيشتری او را تصور می کند، تصوری کمتر شماتيک و بيشتر انتزاعی :
«کسی می آيد
کسی می آيد
کسی در دلش با ماست، در نفسش با ماست در صدايش
با ماست»
باز با فاصله گذاشتن بين سطرها، گذشت زمان و افزايش تجربه را نشان می دهد و می گويد:
«کسی که آمدنش را
نمی شود گرفت
دسبتند زد و به زندان انداخت
کسی که زير درخت های کهنهء يحيی بچه کرده است
و روز به روز
بزرگ می شود ، بزرگتر می شود
کسی که از باران، از صدای شر شر باران، ازميان پچ پچ
گلهای اطلسی
( باز فاصله بين سطور)
کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آيد»
اينکه آلترناتيو در درون همين نظام کهنه نطفه بسته و مدام بزرگ وبزرگتر می شود، از مشکلات و سرکوب کنونی که مانع آمدن اوست (و بقول شاملو حکم «ققنوس در باران» دارد)، از قرار و مدارهای مخفيانه که با پچ پچ گلهای اطلسی مشخص شده است و... سخن می گويد و باز با انداختن فاصله بين سطرها گذشت زمان و آماده شدن شرايط را نشان می دهد و به مرحله بعد می رسد:
«کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آيد»
با ايهام موجود در عبارت «آسمان توپخانه»، هم جامعهء مورد نظر را مشخص می کند و هم به اعمال قهر اشاره می نمايد آنهم در شب «آتش بازی» که آتش همه جا گير است.
حالا انتظار و خواست مردمی که اين کودک سمبل محروميت آنان است باين نحو بيان می شود:
«و سفره را می اندازد
و نان را قسمت می کند
و پپسی را قسمت می کند
و باغ ملی را قسمت می کند
و شربت سياه سرفه را قسمت می کند
و روز اسم نويسی را قسمت می کند
و نمرهء مريضخانه را قسمت می کند
و چکمه های لاستيکی را قسمت می کند
و سينمای فردين را قسمت می کند
و رخت های دختر سيد جواد را قسمت می کند
و هرچه را که باد کرده باشد قسمت می کند
و سهم ما را هم می دهد
من خواب ديده ام ...»
آرزوها و خواستهای اکثريت محروم جامعه از تغيير و تحول، اين بود: عدالت و بقول شاملو «آنها به عدل شيفته بودند.» نگرانی های اساسی و غريزی مردم که حدود ۱۵ سال بعد يعنی در سال ۱۳۵۷ به انفجار کشيد عمدتا همينها بود نه آنچه رژيم عنوان می کند که علت انقلاب منحصرا «اسلام خواهی» بود و يا بعضی از جناحهای اپوزيسيون مطرح می کنند که علت منحصرا «آزاديخواهی» بود. متاسفانه در هياهوی «اسلام خواهی» از يکطرف و «آزاديخواهی» از سوی ديگر، آن خواستهای اوليه ای که در شعر هم انعکاس يافته چه بسا از يادها برود.
شاعر با تکرار «من خواب ديده ام ...» که حکم ترجيع بند شعر را يافته استمرار اين خواست و خسته نشدن مردم را نشان می دهد.
ارزش اين تابلوی هنرمندانه و انسانی، مسلما در تحليل اوضاع و احوال اجتماعی که ارائه داده خلاصه نمی شود و متاسفانه نويسنده از درک ظرافت های فنی شعر بيش از همان اندکی که فهميده محروم مانده است. نويسنده برداشت خود از اين شعر فروغ را نوشته و کاملا آگاه است که بيرون آوردن معانی خاص از زبان شاعران، گاه می تواند با منظور واقعی آنان فاصله بسيار داشته باشد. نويسنده نمی خواهد پا جای پای کسانی بگذارد که بنا به ميل و سليقهء امروز خود شاعری را شيعه يا سنی يا معتقد به فلان مسلک معرفی می نمايند يکی را ماترياليست می کنند، يا از يک صوفی رهبری کم نظير برای مبارزه ای توده ای و مخفی، يا فردی دانا به فلان قانون علمی که در اين قرن کشف شده می سازند.
نويسنده نخواسته است فروغ را پيشگوئی کننده انقلاب مسلحانه و طرفدار آن معرفی نمايد بلکه خواسته است بگويد در اين شعر فروغ می توان شامهء انسانی و احساس شاعرانه و هنرمندانه ای را مشاهده کرد که توانسته است به آفرينش چنين تابلوئی بينجامد، تابلوئی که در کارهای فروغ نمونه های فراوان ديگر دارد.
(۱) – سارتر اين گزارش را بعنوان يک ژورناليست برای روزنامهء دست راستی «فرانس سووار» فرستاده بود و قصدش اين بود که خوانندگان نشريات راست را هم تحت تأثير قرار دهد. تا آنجا که می دانيم گزارش مزبور در يک کتاب جداگانه چاپ نشده است.
* نقل قولی که از فروغ در پيشانی مقاله آمده، اولی از کلک شماره ۵، مرداد ۱۳۶۹ ، ص ۱۶۳ و دومی از کتاب «روشنتر از خاموشی»، انتشارات آگاه.