۱۳۹۴ تیر ۱۸, پنجشنبه

محتوای یادداشت های سردبیر، یک خط را تعقیب میکنند: “تروریسم، افیون مارکسیسم”


در ایران تحت حاکمیت اختناق اسلامی، نشریات و جُنگ و فصلنامه و کتابهای “پژوهشی” زیادی منتشر میشوند. یکی از این ماهنامه ها، “مهرنامه” نام دارد به سردبیری کسی به اسم محمد قوچانی. شاید فقط نگاهی اجمالی به یک شماره این ماهنامه کفایت کند تا فلسفه پلاتفرم مشترک تمامی چنان نشریات و کتب تحقیقی را یکجا شناسائی کرد. 
شماره ۴۲ مهرنامه، عناوین خاص خود را دارد. اما بعد از صفحه روی جلد و قبل از فهرست، یک آگهی تجاری برای یک شرکت اقتصادی درج شده است با شماره تلفن دفاتر تهران و دوبی و با تاریخ تاسیس ۱۳۲۹. شاید چنین تعبیر شود که درج آن آگهی، میخواهد عدم وابستگی مالی دست اندرکاران نشریه به نهادهای سرّی و علنی حکومتی را برجسته کند. میخواهند بگویند آن سیاستها، بویژه نفرت پراکنی، علیه چپ و مارکسیسم و افکار پیشرو و سکولار، از طرف شرکتهای غیر دولتی، اسپانسور دارد. 
محتوای یادداشت های سردبیر، یک خط را تعقیب میکنند: 
“تروریسم، افیون مارکسیسم” 
محمد قوچانی در یادداشت این شماره به برخی “اتهامات” در رابطه با مطالب شماره پیشین، که منقش به تصویر بیژن جزنی، تیتر “روشنفکران تروریست” را حمل میکرد، پرداخته است. اما اینجا هم با همان اعتقادات راسخ، هویت ضدکمونیستی اش را با اندیشه اسلامی اش، عجین کرده است. نقل آورده است که شاملو در ایام جوانی از فاشیسم هواداری کرده است. و به نقل از سعید حجاریان، گفته اند که در مقابل “مبارزه مسلحانه، رد تئوری بقاء”، آنها مدافع “مبارزه مصلحانه” اند و در رد “تئوری فنا”. در صفحات آخر نشریه نوشته اند برای چه طیفی مصلح اند و با تئوری فنای چه نظام و سیستمی مشکل دارند. 
از روی فهرست کتابهای تاریخی و پژوهشی و “علمی” که تحت حاکمیت اسلام منتشر میشوند، چنین برداشت وارونه ای شده است که گویا یک جنگ و تقابل، چه فکری و مکتبی، چه اجتماعی و یا تاریخی، بین مکاتب “بیگانه”- در درجه اول غرب- و بستر تاریخی ایرانی- اسلامی در جریان است. اصطلاح “روشنفکر دینی”، در این زمینه چندان هم بی مسما نیست. در این راستا، علاوه بر نقد تاثیر پذیری روشنفکران انقلابی جامعه ایران از روشها و شیوه های فکری و تاکتیکی “اجنبی” و بویژه غربی و “غرب زده”، اخیرا مجموعه ای بیست جلدی تحت نام “تاریخ جامع ایران”، در مراسم تقدیر از دستاورد “۱۴ سال پروژه دائرالمعارف بزرگ اسلامی” رونمائی شد. از جمله اشخاصی که در این مراسم رونمائی حضور داشتند، میتوان به هاشمی رفسنجانی، موسوی تبریزی، ده نمکی، موسوی لاری، سرحدی زاده و نیز فائزه رفسنجانی که اتوموبیل او همزمان با ماشین “حجت الاسلام” جعفر شجونی وارد شد، اشاره کرد. من بخاطر اینکه مبادا خاطر مبارک امثال محمد قوچانی و خیل همکاران این نازنین مجاهدان نستوه خشونت گریز و ضد ترور، مُکدّر شود از ذکر سوابقی که این صف و این نامها شخصا در قتل و کشتار و اعدام خیابانی و چاقو و قمه کشی و ارعاب و ترور جامعه داشته اند، صرفنظر میکنم. این دائرالمعارف که کسانی چون ایرج افشار، عنایت رضا و آذر نفیسی هم در تهیه آن دستی داشته اند، به تعبیر ماهنامه مهر، یک فاکت تاریخی را به ثبت رساند: 
“ما ملتی هستیم که قبل از اسلام، موحد بوده ایم” و اسلام “جهان بینی طبیعی ما ایرانیان بوده است”. رفسنجانی در نطق خود در چند کلمه بنیان تاریخی روشنفکر دینی – ایرانی را در تفاوت ماهوی با هر نوع فرهنگ و فکر وارداتی توضیح داد: 
“این ُبعد را که ایران و اسلام بهم رسیدند و با هم همکاری کردند را باید بیشتر مورد دقت قرار بدهیم”. 
اما، جامعه ایران در دوره برده داری و قرون وسطی نیست. ایران مدتهاست سرمایه داری شده است. واقعیت این است که غرب گریزی و غرب زدائی، کمونیسم ستیزی، تحریف تاریخ و لجن مال کردن تصویر هر مبارز و اندیش ورزی که از بطن هر مناسبات سرمایه داری مدرن و صنعتی در جهان و از جمله در ایران که پس از دگرگونیهای اقتصادی، سوسیالیسم اروپای غربی را دورنمای آینده جامعه تصویر میکرد و کماکان تصویر میکند، بخش جدائی ناپذیر نه از اسلام و ایرانیت و “همکاری” و بهم رسیدن آنها در تاریخ، که عینا “رویکرد” سرمایه و سرمایه داران، در همه جا است. تفاوت اسلام سیاسی با مسیحیت، این است که این دومی خود را با مقدرات سرمایه داری تطبیق داده است. فقط کافی است به قانونی شدن ازدواج همجنس گرایان در تمامی ایالات آمریکا و ناخن جویدن کشیشان و اسقف ها اشاره کنیم. در ایران، بویژه، اسلام، هنوز علاوه بر دین و مذهب، یک نیرو در برابر ضعف و ناتوانی بورژوازی در تقابل و تعامل، هر دو، با سرمایه خارجی و بطور اخض “امپریالیسم” بوده است. این ارزش مصرف با تناقض شکننده ای که اسلام در قدرت برای پروسه انباشت سرمایه داری، از طریق بلوکه کردن قدرت سیاسی ایجاد کرده است، روزهای بسر رسیدنش را طی میکند. سترونی و بی آیندگی پدیده روشنفکر دینی و بی افقی بدیل و مدل اجتماعی ملی- اسلامی در مصاف اساسی تر بین سوسیالیسم و کاپیتالیسم، عیان تر شده است. 
اما، ایران، خصوصیات ویژه تاریخ خود را نیز دارد: در اینجا اسلام سیاسی در یک انقلاب، به قدرت سیاسی رسید. معضل این است که چگونه میشود همزمان که بنیانهای قدرت دولتی اسلام سیاسی، به عنوان مانع جدی در برابر سرمایه داری و تکامل و پیشرفت جامعه را سست و متزلزل ساخت، از فعال شدن فکر و سیاست سوسیالیسم غیر ملی و غیر اسلامی، جلوگیری کرد؟ کار و وظیفه و ماموریت نشریاتی چون مهرنامه و موسسات تحقیقی رژیم اسلامی، زمینه سازی و بستر سازی برای دور زدن این خطر “بالقوه” است که در دوره های بحران انقلابی، ممکن و محتمل است بالفعل شود و اکتیو. مهرنامه و دیگر موسسات رسمی و غیر رسمی، همراه با خیل محققان داوطلب و یا متعلق به مکتب ایرانی- اسلامی، هیچ راه دیگری جز یک کمونیسم ستیزی آشکار پیش رو ندارند که نعل به نعل آن دورنمائی را در برابر سرمایه و مقدارات آن در ایران قرار بدهند، که بورژوازی نو پا و “نوکیسه”های روسیه، پس از فروپاشی بلوک و ریزش دیوار برلین، در مقابل شان گذاشته اند.
صفحات میانی مهرنامه همگی ابراز وفاداری به ضدکمونیسم، پاکسازی و نفرین بستر پیشین مبارزات ضد کاپیتالیستی، حتی با برداشتهای موهوم “قسط اسلامی” مجاهدین خلق است. ایران در هر حال بزعم این مکتب، بیش از سه هزار سال است که توحید ایرانی را با اسلام در هم آمیخته است. سرمایه و نوکیسه های آن در ایران باید قدر آن سنت چند هزار ساله را بدانند، درست همچنانکه یلتسین و پوتین و سرمایه داران نوپای روس، قدر تزار و پطر کبیر و کلیسای ارتودکس و کاردینال هایش را شناختند و با احیاء آن میراث ها، از “بلوک” و پیمان ورشو و سرمایه داری دولتی عبور کردند. مهرنامه، که میداند هنوز بساط “بلوک” اسلام سیاسی در ایران دائر است، میداند که هنوز جمهوری اسلامی، در کشمکش “مذاکرات اتمی”، قادر نیست و نمیتواند از درون قلعه با “گلاسنوست” و پروسترویکای اسلامی ستونهای قدرت را متزلزل و سست کند، نسبت به قهرمانان واقعی و مدافعان “راستین”، مکتب اسلامی- ایرانی قدری بیمناک ظاهر شده است. اینجا دیگر شاید، از روی ساده لوحی و نوعی توهم به معجزه ضد کمونیسم ناسیونالیسم ایرانی که غلظت مشروعه گری و اسلامیت و شیعه گری آن، فلسفه وجودی خود آنان نیز هست، با نظاره تصویر زمخت و آشکار میدانداری نوع روسی “نوکیسه”های ایرانی، قدری این پا و آن پا میکنند. چه، علیرغم از گور برخاستن تزار و تزاریسم و کلیسا و کاردینالهای آن در روسیه انقلاب کرده و فاتح جنگ علیه فاشیسم، با ۲۵ میلیون کشته و قربانی، این نو کیسه های بورژوازی روسیه اند که در سیاست و اقتصاد سکان را بدست گرفته اند. کاردینالها در مراسم عشاء ربانی اسفند دود میکنند و در اقتصاد و سیاست، کاره ای نیستند. زعمای این پژوهش نامه ها بطور واقعی از تکرار آنچه بر سر جایگاه "روحانیت" در روسیه آمد، نگران اند. اما این دلواپسی بخاطر باور شخصی شان به مذهب، که چه بسا ممکن است چندان هم به آن پایبند نباشند، نیست. مشکلشان با جایگاه سیاسی اسلام و عنصر آخوند و در واقع با اسلام سیاسی است. نگاه اینها به کارگر صنعتی، به زن، به کودک، به شعر و زبان و ادبیات، به تبعه "بیگانه"، به سکس و عشق، به تاریخ در شرق، به تاریخ در غرب، شرق زده و اسلامی است. ساقط شدن اسلام سیاسی از قدرت در ایران، کل این بساط را که از دوره مشروطه برای اسلام و آخوند، نقش مترقی و "ملی" و "استقلال طلبانه" قائل بوده است، و به آنها حق و "مشروعیت" داده است که حقوق مدنی جامعه را تعیین کنند، اسلام را در قضا و آموزش و پرورش و در زندگی خصوصی دخالت بدهند، جمع خواهد کرد. فلسفه ضدکمونیسم مکتبی کل مدافعان رنگارنگ این گرایش، اینجاست. اینها از رویت نشانه های سقوط و سرنوشت رقت انگیز یک گرایش حاشیه ای و طفیلی، و البته حالا دیگر خونین و پر از جنایت، وحشت کرده اند.    
مقالات پایانی شماره ۴۲ مهرنامه، نشان داده است که مدافع واقعی آن ضدکمونیسم افسار گسیخته، همان “جنبش پورشه سوار”ها هستند که امثال این نشریه ها و نهادها چون توپخانه میدان را بمباران میکنند تا امکان یک مقاومت و تقابل اجتماعی را به حداقل ممکن برسانند. و لابد خبر دارند که سرقافله های آن جنبش پورشه سوار، در دوایر و حریم “آقازاده”هائی هستنند که در دوره “ستم شاهی”، اجداد و اعقابشان به مجاهدانی چون “ربانی شیرازی” میرسد؟ “هادی غفاری” که در روزهای اول انقلاب، قمه و چاقو بدست، در صف اول چماقداران حزب الله بود، اخیرا بخاطر برخورد فیزیکی با نمایندگان “لیبرال” نهضت آزادی در مجلس اسلامی آن دوران، از خود انتقاد کرده است. جناب سعید لیلاز یکی از تحلیلگران همین ماهنامه، یکه سوار نهائی مکتب خون و شهادت را با این تیتر توصیف کرده است: 
“طبقه نو کیسه نشانه روسی شدن اقتصاد ایران است” 
سعید لیلاز، اما، نخواسته است اقرار کند که فاز روسی شدن اقتصاد ایران، بر عکس روسیه، مقدمه فروپاشی ارکان فکری- عقیدتی اسلام سیاسی و بلوک آن در ایران است. فازی که در آن، چه به دلیل ریزش پایه های آن در ایران، و چه بخاطر احتمال اکتیو شدن سوسیالیسم ریشه دار اروپای غربی در جامعه ایران و وجود ادبیات آن از دوره بحران انقلابی سالهای ۱۳۵۷ به بعد، نقطه پایانی به بستر تاریخی ذهنیت ملی- اسلامی خواهد گذاشت. برچیده شدن بساط شرق زدگی و اسلام گرائی و تشیع سیاسی، این مکتب جان سخت مشروعه گری، میتواند چنان غیر مترقبه باشد، که هضم آن تا سالها برای کل آن طیف ها در پوزیسیون و اپوزیسیون، دیپرسیون و یاس تولید کند. سقوط بلوک اسلام سیاسی در ایران، برخلاف شوروی سابق، توام با غریو شادی بورژوازی جهانی برای “پایان تاریخ” نخواهد بود. 

۶ ژوئیه ۲۰۱۵ 
iraj.farzad@gmail.com 

مرگ قهرمان آلمانی تای‌بوکس جهان و عضو داعش در سوریه

والدت گاشی، قهرمان تای‌بوکس جهان که به تروریست‌های "دولت اسلامی" پیوسته بود، از قرار معلوم در سوریه کشته شده است. او کوزووتباری بود که در آلمان بزرگ شده بود و در سال‌های اخیر در سوئیس زندگی می‌کرد.
جوان ۲۹ ساله‌ی آلمانی که به تروریست‌های "دولت اسلامی" (داعش) پیوسته بود، در سوریه کشته شده است. والدت گاشی ۲۹ ساله متأهل و پدر دو دختر بود. او در سن ۶ سالگی به همراه خانواده خود از کوزوو به آلمان پناه آورده بود.
روزنامه سوئیسی "روندشاو" به نقل از برادر گاشی نوشته است که مرگ در روز شنبه (۲۷ ژوئن/ ۶ تیر) در سوریه به وقوع پیوسته است. جزئیات بیشتری در این مورد در دسترس نیست.
ساموئل آلتهوف، کارشناس امور تروریسم که به نوشته روزنامه‌ی سوئیسی از طریق واتس‌اپ با گاشی در ارتباط بوده، تنها تأیید کرده که موبایل این جوان آلمانی به صورت ناگهانی از حالت آنلاین خارج شده است. "روندشاو" به نقل از آلتهوف نوشت: «هنوز انگیزه انتشار خبر مرگ مشخص نیست؛ شاید اقدامی تبلیغاتی با هدف قهرمان‌سازی باشد».
صفحه فیسبوک گاشی هم غیر فعال شده و روی آن تنها پیام خداحافظی او از دوستان و هوادارانش باقی مانده است. گفته می‌شود آخرین ارتباطات گاشی با دوستان قدیم، سال گذشته و اندکی پس از تولد دختر دومش قطع شدند.
والدین گاشی در مصاحبه با رسانه‌ها از شنیدن خبر مرگ او شوکه شده‌اند.
عروس‌های سوئیسی برای تروریست‌های داعش
گاشی در سوئیس مدیر مدرسه ورزش‌های رزمی بود و خود نیز در آن آموزش می‌داد. پایگاه اینترنتی "20min" سوئیس (عکس بالا) به نقل از منابع محلی از فعالیت‌های گاشی در این کشور نوشته است. بر این اساس، گاشی از ماه ژانویه سال جاری (۲۰۱۵) به سوریه رفته بود. او پیشتر در مدرسه رزمی خود دوره‌ای "منطبق با اصول اسلامی" برگزار می‌کرده که در تمرین‌های آن فقط مردها اجازه حضور داشتند.
گاشی به نوشته منابع مختلف در رشته تای‌بوکس قهرمان جهان بوده است. او در تصاویر منتشرشده کمربندها و جوایز خود را با افتخار نمایش داده است.
"20min" به نقل از منبع دیگری می‌نویسد که والدت گاشی نه تنها برای "دولت اسلامی" یارگیری می‌کرده، بلکه تلاش می‌کرده زنان اروپایی را هم به ازدواج با تروریست‌های این گروه تشویق کند. در این گزارش از زنی ۲۸ ساله سخن به میان آمده که والدت گاشی می‌خواسته او را به سوریه بکشاند. این زن سوئیسی می‌گوید گاشی خیلی زود از او عکس خواسته و خواسته به ۱۱ پرسش پاسخ دهد؛ پرسش‌هایی چون: «متأهلی؟ آمادگی ازدواج و تشکیل خانواده داری؟ از قوانین الله می‌ترسی؟»
شخصیتی نامنطبق با الگوی شناخته‌شده
یکی از دوستان قدیم والدت گاشی در گفت‌وگو با "رادیو بایرن" آلمان گفته است که او در دوران کودکی و نوجوانی شخصیتی کاملا متفاوت از آنچه اکنون مشخص شده، داشته است.
به نوشته پایگاه اینترنتی رادیو بایرن، گاشی نوجوانی سرزنده، خوش‌مشرب و اهل کمک به دیگران بوده است. او در باشگاه ورزش‌های رزمی محلی و همچنین در گروه تئاتر شهری که در آن ۱۳ سال زندگی کرده (نویمارک در ایالت بایرن) هم حضور فعال داشته است.
بر اساس یک الگوی رایج، جوانان مهاجر که در جامعه میزبان به حاشیه رانده می‌شوند و چشم‌انداز روشنی ندارند، راحت‌تر به سمت افراط‌گرایان جذب می‌شوند. با ویژگی‌هایی که اطرافیان والدت گاشی از او توصیف می‌کنند، این الگو دست‌کم در مورد گاشی صدق نمی‌کند.

DW.COM

تله جنسی اف‌بی‌آی برای رپر آلمانی عضو داعش

آمریکا اخیرا نام یک خواننده رپ آلمانی را که به "دولت اسلامی" پیوسته در فهرست تروریستی قرار داد. از قرار معلوم تصمیم یادشده با استناد به اطلاعاتی اتخاذ شده که یک مأمور مخفی زن از این رپر به دست آورده است.
دنیس کاسپرت با نام هنری دِسو داگ فعالیت می‌کرد
دنیس کاسپرت با نام هنری "دِسو داگ" فعالیت می‌کرد
پلیس فدرال آمریکا (اف‌بی‌آی) یک مأمور مخفی زن را در گروه تروریستی "دولت اسلامی" (داعش سابق) نفوذ داده بود تا با دنیس کاسپرت، خواننده رپ آلمانی ارتباط نزدیک برقرار کند. این خبر را نسخه یکشنبه نشریه آلمانی "بیلد" با استناد به اطلاعات محافل امنیتی آلمان و آمریکا منتشر کرده است.

بر این اساس، مأمور مخفی با دنیس کاسپرت رابطه‌ای بسیار نزدیک برقرار کرده، به طوری که رپر آلمانی او را با آیین اسلامی به عقد خود درآورده است. در ادامه اما موقعیت مأمور مخفی به خطر افتاده و او مجبور به فرار به ترکیه شده است. این مأمور در ترکیه دستگیر و در نهایت به آمریکا منتقل شده است.
کاسپرت (دوم از چپ) در درگیری خونین سلفی‌ها با راست‌های افراطی در سال ۲۰۱۲ در شهر بن آلمان در جمع گروه‌های سلفی حضور داشت
کاسپرت (دوم از چپ) در درگیری خونین سلفی‌ها با راست‌های افراطی در سال ۲۰۱۲ در شهر بن آلمان در جمع گروه‌های سلفی حضور داشت
"بیلد آم زونتاگ" (نسخه یکشنبه نشریه بیلد) می‌نویسد، اطلاعاتی که مأمور مخفی اف‌بی‌آی از دنیس کاسپرت به دست آورده، منجر شد آمریکا نام رپر آلمانی را در روزهای اخیر به فهرست بین‌المللی تروریست‌ها بیافزاید. این اطلاعات همچنین در اختیار دادستان فدرال آلمان قرار گرفته است. این مرجع به اتهام جنایت جنگی علیه کاسپرت رسیدگی می‌کند.

نهادهای امنیتی آلمان و آمریکا به خبر یادشده واکنش رسمی نشان نداده‌اند. دادستانی فدرال آلمان در پاسخ به نشریه "بیلد آم زونتاگ" تصریح کرده که این نهاد تنها در صورت دستگیری افراد یا طرح شکایت از آنان اطلاعات مشخص منتشر می‌کند تا روند بررسی‌ها مختل یا حقوق افراد نقض نشود.

دنیس کاسپرت، رپر ۳۹ ساله‌ی متولد برلین، با نام هنری "دِسو داگ" فعالیت می‌کرد. او امروز خود را "ابو طلحه الآلمانی" معرفی می‌کند و یکی از مشهورترین اعضای "دولت اسلامی" است. پیش از این ویدئویی منتشر شده بود که نشان می‌داد او در انجام جنایاتی سنگین، از جمله در بریدن سر مخالفان "دولت اسلامی" شرکت کرده است.

بنا بر داده‌های وزارت خارجه آمریکا، یارگیری از کشورهای آلمانی‌زبان از وظایف اصلی کاسپرت در گروه تروریستی "دولت اسلامی" است.


خواننده رپ اسلام‌گرای آلمانی در جنایت‌های "دولت اسلامی" دست دارد

دنیس کاسپرت، خواننده رپ آلمانی، یکی از مشهورترین اعضای گروه تروریستی "دولت اسلامی" است. ویدئویی منتشر شده که نشان می‌دهد او در انجام جنایاتی سنگین، از جمله در بریدن سر مخالفان "دولت اسلامی" شرکت کرده است.
عکس دنیس کاسپرت در توییتر
عکس دنیس کاسپرت در توییتر
گروه تروریستی "دولت اسلامی" (داعش سابق) حین تصرفات خود در سوریه و عراق با خشونت و بیرحمی تمام پیش می‌رود. شهروندان آلمانی‌ای نیز که به عنوان "جهادگر" به صف شبه‌نظامیان "دولت اسلامی" پیوسته‌اند از دست زدن به جنایات سنگین ابا ندارند.
به گزارش "اشپیگل آنلاین"، امروز سه‌شنبه (۴ نوامبر / ۱۳ آبان) ویدئویی در اینترنت انتشار یافته که نشان می‌دهد دنیس کاسپرت (Denis Cuspert)، شهروند آلمانی اهل برلین نیز در بریدن سر مخالفان "دولت اسلامی" در سوریه شرکت کرده است.
این ویدئو را مخالفان "دولت اسلامی" در ولایت "دیرالزور" سوریه منتشر کرده‌‌اند. از قرار معلوم این ویدئو جزو ویدئوهایی است که خود شبه‌نظامیان "دولت اسلامی" تهیه کرده ‌اما تا کنون منتشر نکرده‌اند.
در این ویدئو می‌توان مشاهده کرد که تروریست‌ها چندین مرد بی‌دفاع را در منطقه‌ای بیابانی از نزدیک به ضرب گلوله می‌کشند یا سر از بدن‌شان جدا می‌کنند.
کاسپرت در این ویدئو می‌گوید که این مردان به دلیل اینکه علیه "دولت اسلامی" جنگیده‌اند، اعدام شده‌اند. در این ویدئو روشن نیست که آیا خود کاسپرت هم در کشتن این مردان شرکت داشته یا نه، اما به هر جهت او در کنار اجساد بدون سر ژست می‌گیرد.
سازمان‌های اطلاعاتی کاسپرت را تروریستی پرنفوذ می‌دانند
یکی از تروریست‌های "دولت اسلامی" که در در ویدئو کنار کاسپرت ایستاده است توضیح می‌دهد که کشته‌شدگان از اعضای قبیله "شعیطات" بوده‌اند. چند صد نفر از اعضای این قبیله که در دره فرات در سوریه در نزدیکی مرز عراق زندگی می‌کنند، در ماه اوت گذشته علیه "دولت اسلامی" قیام کردند. تروریست‌های "دولت اسلامی" این قیام را به شدت سرکوب کردند و صدها نفر از اعضای قبیله "شعیطات" را به قتل رساندند. گویا ویدئوی مزبور در همین دوره ضبط شده و لباس‌های تابستانی تروریست‌ها تاییدکننده‌ی این گمان است.
کاسپرت حتی به طور غیرمستقیم انجام چنین اعمالی را از قبل اعلام کرده بود. ویدئوی دیگری که در تابستان گذشته در اینترنت منتشر شد او و یک آلمانی "جهادگرای" دیگر را در یک اتومبیل نشان می‌دهد. همراه کاسپرت در این ویدئو می‌گوید: «ما مدتهاست آرزو می‌کنیم کسی را بکشیم، کسی را با چاقوی کند سر ببریم.» و کاسپرت می‌خندد.
#
دنیس کاسپرت ۳۹ ساله و اهل برلین است. دنیس که از مادری آلمانی و پدری غنایی زاده شده، مدتی جزو رپرهای نام‌آشنای آلمان بود و با نام مستعار "دزو دوگ" (Deso Dogg) به انتشار آلبوم و اجرای کنسرت می‌پرداخت.
ترانه‌های او بیش از هر چیز در ستایش اتومبیل‌های پرسرعت، مواد مخدر و زنان خوش‌ظاهر بودند. او بارها به دلیل اعمال خشونت، باج‌گیری و مصرف مواد مخدر به زندان افتاد. او در مجموع ۹ سال از عمر خود را در زندان سپری کرد و در نهایت به دین اسلام گروید.
احتمال داده می‌شود که او از سال ۲۰۱۰ به اسلام‌گرایان سلفی پیوسته و از سال ۲۰۱۳ به سوریه رفته باشد. در این میان او نام خود را "ابو طلحه الآلمانی" گذاشته و با خلیفه خود خوانده "دولت اسلامی"، ابوبکر بغدادی، بیعت کرده است.
دنیس کاسپرت در ماه مه ۲۰۱۲ در نماز جماعت سلفی‌های شهر بن (نفر دوم از چپ)
دنیس کاسپرت در ماه مه ۲۰۱۲ در نماز جماعت سلفی‌های شهر بن (نفر دوم از چپ)
به گزارش "اشپیگل آنلاین"، بر اساس تحلیل سازمان اطلاعات برونمرزی آلمان، دنیس کاسپرت در این میان جزو افراد پرنفوذی است که به سطح رهبری "دولت اسلامی" راه پیدا کرده‌اند.
در ماه ژوئيه گذشته تروریست‌های "دولت اسلامی" ویدئویی را منتشر کردند که در آن می‌شد کاسپرت را در نزدیکی شهر حمص در سوریه در حالی دید که به جسد یک مرده سنگ پرت می‌کرد.
"اشپیگل آنلاین" می‌نویسد که مقامات سرویس اطلاعاتی آلمان نگران‌اند کاسپرت بتواند با تبلیغاتی که می‌کند اسلام‌گرایان آلمانی را به شرکت در عملیات تروریستی در عراق و سوریه یا در آلمان برانگیزد.

DW.COM

|
9 juillet 2015
Article en PDF : Enregistrer au format PDF

Lors de sa tournée dans les Caraïbes le mois dernier où il s'est notamment rendu à Cuba, le président François Hollande en a profité pour faire une escale à Haïti, le pays le plus pauvre du continent américain. Retour sur l'histoire et le présent d'une nation meurtrie par le colonialisme français et l'impérialisme états-unien.



Souvenez-vous, c’était le 12 janvier 2010. Un tremblement de terre frappait alors Haïti et sa capitale Port-au-Prince. Un pays plongé dans le chaos total. Des dizaines de milliers de morts. Des milliers de personnes se retrouvant à la rue. Face à cette tragédie, la solidarité internationale s’organise. Les ONG se pressent sur place pour apporter les premiers secours et tenter de sauver des vies. On apporte des médicaments, des denrées alimentaires, de l’eau...

De leur côté, tous les médias ouvrent leurs journaux télévisés sur cet événement apocalyptique. Éditions spéciales sur toutes les chaînes et radios. Les journalistes sont dépêchés sur place pour rendre compte de la situation. On filme les gens morts sur les trottoirs, les bâtiments effondrés, le désespoir des habitants, le sentiment de désolation qui règne. Médias, politiques, tous s’emploient à montrer des signes d’amitié avec le peuple haïtien atteint par une des pires catastrophes de son histoire. Les déclarations affluent pour marquer la solidarité des pays occidentaux avec Haïti. Voilà pour la fraternité et la compassion de façade.

Car en réalité, le tremblement de terre qu’a vécu Haïti il y a cinq ans se reproduit tous les jours dans l’indifférence générale de la fameuse « communauté internationale ». Tous les jours ou presque, Haïti voit ses enfants mourir de faim, de malnutrition, de maladies. Et aucun des médias dominants dans les pays riches de la planète ne s’en est jamais vraiment ému. Car, en réalité, la catastrophe que vit tous les jours le pays caribéen n’est pas naturelle mais économique, politique, sociale et humanitaire. Voilà plus de deux cents ans que le tremblement de terre haïtien a commencé et il ne semble malheureusement pas près de prendre fin...

Colonialisme, dette, impérialisme : le martyr haïtien

Pour comprendre la situation effroyable qui frappe Haïti depuis des décennies, il est plus qu’urgent de revenir aux sources, aux causes qui ont fait de ce pays d’Amérique centrale l’une des nations les plus pauvres de la planète. L’Histoire nous aide ici à mieux comprendre le présent.

En 1665, la France s’approprie la partie occidentale de l’île Hispaniola alors sous domination espagnole. Ce nouveau territoire baptisé Saint-Domingue prendra le nom d’Haïti en 1804. La nouvelle colonie française se spécialise alors dans la production et l’exportation de café, de sucre et de tabac à destination du continent européen. Pour ce faire, les colons ont besoin d’une énorme quantité de main-d’œuvre et c’est d’Afrique que celle-ci viendra. Des milliers d’esclaves affluent pour travailler dans les champs. Saint-Domingue devient alors un territoire où le racisme et l’exploitation des Noirs est la règle. La société est extrêmement hiérarchisée et rigide. C’est une société de castes comme il en existe dans tout le continent américain colonisé à cette époque. Au sommet de la hiérarchie, on trouve la haute aristocratie blanche composée de propriétaires terriens d’origine européenne, ensuite viennent les autres Blancs possédant moins de pouvoir politique et social, les mulatos qui sont les métis et qui ont moins de pouvoir économique encore que n’importe quel Blanc sur l’île et enfin les esclaves, les damnés de la terre qui composent à 86% la population totale de Saint-Domingue, dépourvus de tous les droits et contraints au travail forcé et à la soumission.

Vingt ans plus tard, en 1685, un texte juridique « la pire monstruosité qu’ont produite les temps modernes » (1) est mis en vigueur par la France, c’est le Code Noir. Ce dernier établit une série d’interdictions faites aux esclaves ainsi que les sanctions qu’ils encourent s’ils ne les respectent pas.

Tout d’abord, l’esclave était considéré comme un « bien » dont le propriétaire pouvait faire ce qu’il voulait, en toute liberté. On voit ici la déshumanisation effroyable dont il est question. Les esclaves étaient considérés comme des êtres « incapables de décider et de s’occuper d’eux-mêmes », autrement dit comme des animaux à qui manquait la capacité mentale d’agir rationnellement. Ceux qui osaient fuir les plantations risquaient les pires traitements, des coups de fouet à la peine de mort en passant par l’amputation de certaines parties du corps.

La libération des esclaves étaient soumise à des conditions extrêmement strictes et les « libres » ne l’étaient qu’en apparence étant donné qu’ils devaient toujours faire preuve de soumission envers les Blancs. Néanmoins, les révoltes, les destructions de plantations y étaient fréquentes. Les esclaves souffraient en silence mais ils allaient bientôt se soulever et mettre fin à ce système raciste et abominable.

En 1791, soit deux ans après la Révolution Française, une insurrection d’esclaves menés par Toussaint L’Ouverture, lui-même ex-esclave, commence. Elle allait durer treize longues années. Les travailleurs noirs se déclarèrent hommes libres et s’en prirent aux grandes propriétés agricoles. Le leader de la révolution noire entreprit une lutte sans merci contre les bourreaux français. Il unifia toute l’île, établit des relations commerciales avec les États-Unis et envahit la partie espagnole de Saint-Domingue, ce qui provoqua la fuite des familles blanches qui se pressèrent en direction de Cuba et de Porto-Rico, effrayées par la révolution.

En 1801, soit dix ans après le soulèvement des esclaves, Toussaint l’Ouverture rédigea la première constitution du pays et l’envoya à Napoléon. Mais ce dernier n’entendait pas laisser Haïti se libérer et tomber dans les bras de ses ennemis européens. C’est pourquoi il décida aussitôt d’envoyer une expédition pour réprimer la révolte et rétablir l’ordre. Pour ce faire, il nomma à la tête de l’expédition un homme, et pas n’importe lequel puisqu’il s’agit de son beau-frère, Victor Emmanuel Leclerc. Quatre-vingt bateaux et plus de cinquante-huit mille soldats furent envoyés à Haïti.

Cette expédition avait pour but ultime d’exterminer littéralement tous les Noirs qui avaient participé à la révolution, comme en témoigne ce passage d’une lettre envoyée par Leclerc à Napoléon : « Voici mon opinion sur ce pays : il faut supprimer tous les Noirs des montagnes, hommes, femmes, en conservant seulement les enfants de moins de douze ans, exterminer la moitié des Noirs des plaines et ne pas laisser dans la colonie un seul mulâtre portant des épaulettes ». Ce genre de propos auraient très bien pu être prononcés par Hitler concernant l’extermination des Tziganes.

C’est dire le degré de barbarie qui habitait les militaires français à cette époque. Un an plus tard, en 1802, Toussaint L’Ouverture fut fait prisonnier et envoyé à Paris où il mourut emprisonné l’année suivante. Et c’est un autre révolutionnaire noir, Jean Jacques Dessalines qui prît la relève de la lutte.

La campagne napoléonienne en Haiti s’avéra être un véritable fiasco pour plusieurs raisons. Tout d’abord à cause de la fièvre jaune qui décima l’armée française mais aussi à cause de la lutte et de la résistance acharnée que lui opposèrent les insurgés haïtiens.

Finalement, en 1804, Jean Jacques Dessalines proclama la République d’Haïti, nom indigène qui vint remplacer le nom français de Saint-Domingue. Très rapidement, des mesures radicales furent décidées comme la confiscation des plantations ainsi qu’une réforme qui fit des anciens esclaves les seuls propriétaires des terres du pays. La nouvelle Constitution interdit en effet aux Blancs la possession de terres. Après un siècle et demi d’esclavage, de soumission, de racisme, d’exploitation, Haiti devint de manière héroïque le premier Etat indépendant d’Amérique mais aussi la première République noire du monde. La révolution haïtienne eut un impact significatif sur tout le continent étant donné qu’elle s’attaquait à deux crimes historiques : le colonialisme et l’esclavage.

La dette comme punition

Mécontent d’avoir perdu un territoire aussi riche en matière premières, Paris ne tarda pas à réagir. Néanmoins, cette fois ci, on n’utilisa ni les fusils, ni les bateaux militaires pour faire payer à Haïti son indépendance mais une arme beaucoup plus silencieuse mais tout aussi ravageuse :la dette.

Ainsi, cette dernière se substitua aux canons et aux expéditions militaires. Elle avait pour but de punir le pays pour avoir commis le crime de se libérer du joug colonial. La France affirma explicitement en 1825 que « Les habitants actuels de la partie française de Saint-Domingue verseront à la caisse fédérale des dépôts et consignations de France, en cinq termes égaux, d’année en année, le premier échéant au 31 décembre 1825, la somme de cent cinquante millions de francs, destinée à dédommager les anciens colons qui réclameront une indemnité » De manière unilatérale, la puissance coloniale européenne décida qu’Haïti allait devoir rembourser les colons sans qu’aucune discussion n’ait eu lieu avec le gouvernement haïtien. Visiblement, la France n’avait pas perdu sa posture dominatrice et paternaliste sur la nation caribéenne.

Elle exigeait donc qu’Haïti paye pour avoir arraché sa liberté. Il fallait ainsi que la nouvelle nation indépendante indemnise ceux qui avaient pendant un siècle et demi pillé les richesses du pays et mis en esclavage des millions de Noirs sous prétexte qu’ils avaient été délogés de leur propriétés. C’est en quelque sorte comme si l’Allemagne avait demandé à la France une indemnisation après la fin de la seconde guerre mondiale sous prétexte que les certains Allemands avait perdu leurs biens.

Cent cinquante millions de francs, c’est l’équivalent aujourd’hui de vingt et un milliards d’euros. Vingt et un milliards d’euros à payer pour avoir osé crier sa soif de liberté et d’indépendance. Des générations entières contraintes de payer des indemnités à des esclavagistes tortionnaires. C’est ainsi que commença la nouvelle tragédie haïtienne, avec la dette odieuse.

Après la France, les États-Unis

Haïti est en réalité l’un des symboles les plus marquant de l’impérialisme occidental. En effet, après Paris, c’est Washington qui s’est attaqué à ce petit État d’Amérique centrale. Durant tout le vingtième siècle, les États-Unis auront un œil plus que vigilant sur ce qui se passe en Haïti, comme dans le reste du continent d’ailleurs. Encore une fois, pour comprendre l’impérialisme états-unien en Haïti au vingtième siècle, il faut revenir dans l’histoire, en 1823 plus exactement.

Les États-Unis sont alors indépendants depuis moins de cinquante ans et comptent bien devenir une grande puissance. Pour cela, ils doivent tout d’abord mettre fin à l’occupation coloniale européenne sur le continent. C’est dans ce sens qu’est publiée en 1823 la « Doctrine Monroe ». Du nom du Président de l’époque James Monroe, cette doctrine qui façonnera toute la politique étrangère de Washington à l’égard des nations caribéennes et latino-américaines interdit à tout État européen d’établir des colonies sur le continent américain ou de s’ingérer de quelque manière que ce soit dans les affaires intérieures des nouveaux États indépendants.

C’est le fameux « L’Amérique aux Américains » qui fut en réalité l’Amérique aux États-uniens. A cette époque, il faut noter que les États-Unis n’étaient pas encore une grande puissance telle qu’on la connaît aujourd’hui. La grande puissance de l’époque, c’était l’Angleterre. A travers ses capitaux, Londres était très présente dans l’économie des pays d’Amérique Latine.

Ainsi, pour les États-Unis, l’empire britannique était un obstacle à éliminer dans sa quête d’hégémonie continentale. La déclaration Monroe eut donc pour but ultime de faire des pays latino-américains des néo-colonies sous domination états-unienne. Quelques années plus tard, le destin manifeste vient confirmer les ambitions de Washington dans la région. Ce dernier parut en 1840 affirme que les États-Unis sont destinés par la Providence à dominer le continent américain du Canada à l’Argentine. Il est dit que « C’est notre destinée manifeste de nous déployer sur le continent confié par la Providence pour le libre développement de notre grandissante multitude. »

L’ancien président républicain, William Taft affirmant même « Tout l’hémisphère sera à nous, de fait, en vertu de notre supériorité raciale. Il est déjà à nous moralement »« Supériorité raciale », le genre d’expressions qui ont si souvent été utilisées pour tenter de justifier les pires atrocités. C’est donc avec cet esprit-là que sera conduite la politique extérieure de Washington et notamment en Haïti.

Sous prétexte de défendre le peuple haïtien de l’influence européenne, les marines états-uniens débarquèrent à Haïti en 1915. Ils en profitèrent pour y exiger le contrôle des douanes et créèrent une Garde Nationale sous mandat des États-Unis. On exporta notamment à Haïti le modèle de ségrégation raciale en vigueur aux États-Unis.

Mais surtout, et c’est là le principal intérêt de l’invasion et de l’occupation, les multinationales devinrent les maîtres du pays. On pourrait citer la présence de la Standard Fruit qui investit dans les plantations de bananes pour l’exportation ou encore la National City Bank qui accorda des prêts aux différents gouvernements de facto qui se succédaient lors de l’occupation. Et voilà comment le cycle infernal de la dette se poursuivit. Le pouvoir, lui, résidait dans les mains des officiels blanc nord-américains.

Les États-Unis se retirèrent en 1935 laissant derrière eux le pays le plus pauvre du continent. L’occupation avait en effet ruiné le pays et l’endettement ne cessait de croître. Mais les véritable bénéfices de cette occupation allaient bien évidemment aux maîtres de l’économie : les puissantes compagnies étrangères.

La dynastie des Duvalier

Une nouvelle Constitution autorisa les étrangers à acquérir des propriétés, ce qui était interdit depuis l’indépendance. La dépendance envers les États-Unis, elle, était de plus en plus évidente. C’est dans ce contexte là que Francois Duvalier alias « Papa Doc » accéda au pouvoir en 1957. Il mit en place une féroce dictature au service de la nouvelle classe dominante haïtienne, la bourgeoisie noire, ainsi qu’au service des multinationales états-uniennes. Il constitua le pantin par excellence.

Peu après son arrivée au pouvoir, il supprima le Sénat, musela la presse, s’attaqua à toutes les organisations sociales et politiques qui s’opposaient à son pouvoir et créa un groupe de choc, les fameux tontons macoutes qui avaient notamment pour mission de traquer les opposants en terrorisant la société et en n’hésitant pas à recourir à la torture et aux assassinats. Ils étaient les hommes de mains du dictateur.

Étant donné la position géostratégique importante d’Haïti, les États-Unis utilisèrent Port-au-Prince pour contrer l’influence grandissante de Cuba dans la région. En bon petit serviteur de Washington, François Duvalier vota en 1962 l’exclusion de Cuba de l’Organisation des États Américains.

Haïti reçut à la même époque des milliards de dollars de prêt de la part du FMI et des États-Unis en échange de la libéralisation économique du pays. Cet argent, au lieu d’aller nourrir l’économie, était détourné par la corruption et l’enrichissement personnel du dictateur, comme en témoigne la ville que François Duvalier fit construire pour lui et ses proches à 35 kilomètres de Port-au-Prince. Une nouvelle dette odieuse était créée et le peuple haïtien en était la première victime. La misère, le chômage, la faim, les maladies frappaient alors de plein fouet l’immense majorité des habitants. L’analphabétisme atteignait les 92%.

Mais ce qui marqua profondément la mort économique du pays furent les accords de libre-échange signés avec les États-Unis. Un véritable baiser de la mort donné par Washington à Port-au-Prince. Des mesures néolibérales qui, avec la dette, constituent les deux principaux obstacles au développement de la nation haïtienne.

En quoi consistent concrètement ces accords ? Impulsés par le FMI et la Banque Mondiale, ils ont eu pour but de libéraliser totalement le commerce en supprimant les barrières douanières. Dorénavant, tout produit étranger pouvait entrer librement sur le sol haïtien. Un système qui favorisait grandement les pays riches notamment les États-Unis et marqua la mort de toute l’économie haïtienne et en particulier l’agriculture. Comment ?

En ouvrant ses frontières, Haïti favorisa l’importation de produits depuis les Etats-Unis, comme le riz par exemple. Ce riz était subventionné par le gouvernement de Washington, ce qui permettait aux agriculteurs états-uniens d’exporter leur produit à bas coût. Cependant, les agriculteurs haïtiens, eux, ne bénéficiaient d’aucune subvention de leur Etat et ne pouvaient donc se permettre de vendre leur riz au même prix que celui venant de la puissance du Nord sous peine de perdre beaucoup d’argent. Cette compétition inégale permit au riz états-unien d’envahir le marché haïtien et entraîna la paupérisation de milliers d’agriculteurs de la nation créole ainsi qu’un exode rural qui se terminait dans les bidonvilles des grandes villes.

Justement, en parlant de bidonvilles et d’arrivée massive de nouveaux travailleurs, les États-Unis, qui avaient été responsables de leur exode à cause de leur politique économique sauvage, avaient tout prévu pour les recaser, en tout cas quelques-uns. Où terminaient donc ces damnés de la terre ? Dans ce qui fut communément appelé les « ateliers à sueur » (sweat shops). Des usines insalubres appartenant à de grandes entreprises états-uniennes qui employaient des milliers d’Haïtiens dans des conditions de quasi-esclavage et pour des salaires de misère. Ces accords de libre-échange poursuivis et amplifiés par le successeur de François Duvalier - qui n’était autre que son fils, Jean-Claude Duvalier alias « bébé doc » - furent un désastre sans nom pour l’économie et la vie des Haïtiens. En revanche, les États-Unis qui ne cessèrent de développer ce genre de politique commerciale néolibérale avec les pays du Sud étaient les grands gagnants.

Jean Claude Duvalier alors nouveau Prince du pays continua sur la même ligne que son père et gouverna de 1971 à 1986 après quoi il fut chassé du pouvoir à la suite d’une révolte populaire où l’Église joua un rôle important.

Un nouveau président trop indépendant pour Washington

Marqué par des années de souffrances économiques dues aux accords de libre-échange signés avec les États-Unis, le peuple haïtien décida que ce temps-là était révolu. Il élut donc un président réformiste du nom de Jean-Bertrand Aristide. Ce dernier s’engagea à mener une réforme agraire pour aider les paysans, à développer les infrastructures, à augmenter les salaires et à donner plus de droits aux travailleurs.

Autant de mesures populaires qui ne concordaient pas avec les intérêts des Etats-Unis. Résultat ? Aristide fut purement et simplement chassé du pouvoir en 1991. Trois ans plus tard, Aristide pût retourner au pouvoir mais le nouveau président Bill Clinton lui posa une condition : celle de devoir appliquer un plan d’ajustement structurel, autrement dit, il exigea qu’Haïti fasse un grand bond en arrière et retourne aux années Duvalier.

Aristide accepta en partie le deal, ce qui mit fin à tout espoir de réforme. Néanmoins, le président haïtien demanda aux États-Unis de rembourser 21 milliards de dollars en guise de dédommagement pour l’occupation états-unienne ainsi que les décisions politiques qui avaient plongé le pays dans un complet marasme économique. Face à cet ultime sursaut d’orgueil et de dignité du président haïtien, les États-Unis décidèrent que le temps des discussions était fini et qu’il fallait passer à la vitesse supérieure, c’est à dire mettre fin une fois pour toute au gouvernement d’Aristide.

Ce fut le cas en 2004 lorsque la classe dominante haïtienne soutenue par la Maison-Blanche renversa Aristide. Il fut immédiatement remplacé par un président marionnette, Gérard Latortue qui accéda au pouvoir notamment grâce aux forces de l’ONU. Ce dernier abdiqua immédiatement face à Washington.

Aristide avait donc commis le crime de s’opposer très clairement lors de son premier mandat aux intérêts des Etats-Unis et de résister comme il le pouvait lors du second. L’histoire d’un Président centre-américain ou latino-américain qui s’oppose à l’hégémonie de Washington et qui finit renversé, assassiné, victime d’un accident suspect fut très courant en Amérique Latine notamment dans les années 1960, 1970,1980 et jusqu’à aujourd’hui. On se souvient notamment des tentatives de coups d’Etat contre Hugo Chavez au Venezuela ou Evo Morales en Bolivie, ou plus tragiquement les renversements de deux Présidents élus démocratiquement, Manuel Zelaya au Honduras en 2009 et Fernando Lugo en 2012. Aristide n’avait pas échappé à la règle.

Hollande et la France : le mépris jusqu’au bout

Ainsi, le président François Hollande s’est rendu en Haïti le 13 mai dernier pour rencontrer son homologue Michel Martelly. Des millions d’Haïtiens attendaient un geste fort de la part du Président français, notamment la reconnaissance des crimes du colonialisme mais aussi et surtout le remboursement de la dette que l’Hexagone doit à Haïti, soit plus de 17 milliards d’euros. Certains crurent en Hollande lorsqu’il évoqua le mot « dette » mais ils furent rapidement refroidis par le mot qui suivit :« morale ». Les choses étaient désormais claires, oui à la reconnaissance des horreurs du passé mais non au remboursement de cette dette odieuse qui marqua le véritable point de départ de la tragédie haïtienne. Pour consoler les Haïtiens, François Hollande promit que la France débloquerait rapidement...130 millions d’euros pour l’éducation. Une mesure qui marque un mépris profond et une insulte envers les millions d’Haïtiens. 130 millions d’euros soit 0,7% du total de la dette que Paris doit à Port-au-Prince. Sans commentaire.

Des prêts de temps en temps, comme pour maintenir le pays dans la soumission et la dépendance. Des prêts qui très souvent finissent d’ailleurs à ne servir qu’à rembourser la dette du pays.

La nation caribéenne est aujourd’hui la plus pauvre d’Amérique. Selon la chaîne d’information Telesur, plus de 53,5% des Haïtiens souffrent de sous-alimentation. 58,8% de la population vit en dessous du seuil de pauvreté. L’espérance de vie n’atteint que 63% en 2013. Voilà trois chiffres qui permettent de donner un panorama social et humanitaire de la catastrophe en Haïti.

Ce n’est donc pas en tentant de faire la charité que Paris réglera les problèmes en Haïti. Car, en définitive, la France n’est pas la solution, c’est l’un des problèmes. Que soient rendus les 17 milliards d’euros et qu’on laisse ce pays se développer en toute indépendance en cessant de vouloir y imposer ses vues et renverser des Présidents qui ne se soumettent pas aux diktats des multinationales, du FMI, de la Banque Mondiale et de l’Organisation Mondiale du Commerce.

Quel avenir pour Haïti ?

Le moins que l’on puisse dire cinq ans après le tremblement de terre, c’est que les politiques, les pays occidentaux et les médias dominants ont complètement cessé d’évoquer la situation en Haïti. C’est bien pourquoi on peut légitimement parler de « solidarité » et de « compassion » de façade. Car, si les médias notamment se souciaient réellement du sort réservé à Haïti, ils auraient dû être sur place depuis bien longtemps pour montrer aux téléspectateurs les gens qui, à défaut de pouvoir manger de la vraie nourriture, se nourrissent de galettes de terre. Si les médias se préoccupaient réellement de la situation dans le pays, alors depuis bien longtemps, ils auraient dû faire leur travail et informer les citoyens sur les causes profondes de ce drame sans nom. Et, si ces médias étaient réellement des contre-pouvoirs comme ils aiment l’autoproclamer, alors ils auraient dû immédiatement critiquer le Président français quand celui-ci a proposé la somme minable et honteuse de 130 millions d’euros pour « encourager » l’éducation.

Au lieu de cela, silence total. Sans doute que les « nouveaux chiens de garde » ont des sujets plus importants à traiter comme celui de la naissance du bébé royal anglais. Misère !

Encore une fois, c’est d’Amérique Latine que sont venus les réflexions et les discours les plus forts et les plus émouvants à destination du peuple haïtien. Tout d’abord, la réflexion du leader de la révolution cubaine Fidel Castro qui écrivit ceci après le tremblement de terre :

« La tragédie émeut en toute bonne foi un grand nombre de personnes, spécialement de par son caractère naturel. Mais très peu d’entre eux s’arrêtent et se posent la question : pourquoi Haïti est-il si pauvre ? Pourquoi sa population dépend-elle à presque 50% des mandats envoyés de l’extérieur par leurs familles ? Pourquoi ne pas analyser également les réalités qui conduisent à la situation actuelle de Haïti et à ses énormes souffrances ? Le plus curieux dans cette histoire, c’est que personne ne dit un mot pour rappeler qu’Haïti a été le premier pays dans lequel 400.000 Africains, mis en esclavage et objets du trafic des Européens, se sont soulevés contre 30.000 propriétaires blancs de plantations de canne à sucre et de café, accomplissant la première grande révolution sociale de notre hémisphère. Les pages d’une indépassable gloire ont été écrites. Là-bas, le plus éminent général de Napoléon a été vaincu. Haïti est le produit du colonialisme. Haïti est le produit du colonialisme et de l’impérialisme, de plus d’un siècle d’exploitation de ses ressources humaines, dans les travaux les plus durs, victimes des interventions militaires et de l’extraction de ses richesses. Cette oubli historique n’est pas aussi dramatique que la situation actuelle d’Haïti, une honte pour notre époque, dans un monde où prévalent l’exploitation des habitants de la planète et le pillage de ses ressources ».
Et puis un autre grand homme de ce grand continent prit la parole devant l’Assemblée Nationale de son pays pour apporter son soutien à Haïti. Cet homme, vous l’aurez peut-être deviné, c’est Hugo Chavez. Il déclara à la suite du tremblement de terre :

« Tant que ne s’achèvera pas le colonialisme, tant que ne s’achèvera pas l’impérialisme et je dirais plus : tant que ne s’achèvera pas le capitalisme, nous aurons des situations et des peuples vivant la douloureuse situation que vit Haïti ». L’ancien Président vénézuélien fit également part de son émotion lorsqu’il visita pour la première fois Haïti. Il raconta très ému :

« Lorsqu’il y a plusieurs années, pour la première fois, nous avons visité Haïti, je vous le confesse, j’ai eu envie de me mettre à pleurer. Avec ce peuple dans la rue, une joie, un espoir, une magie et une misère... Et je me rappelle une phrase qui m’est sortie du coeur. J’ai dit à un de mes compagnons les plus proches à la descente de la camionnette, je lui ai dit regarde compagnon : « les portes de l’enfer habité par des anges noirs ». Car c’est un peuple angélique. Et je ratifie tout notre engagement, celui de notre peuple, de tout le peuple vénézuélien avec le peuple d’Haïti, de la révolution bolivarienne avec le peuple d’Haïti, avec sa douleur, avec sa tragédie, avec son espoir ».

Tout comme pendant des années, les mouvements de gauche à travers le monde se sont mobilisés pour que soit mis fin à l’embargo contre Cuba, nous devons en tant que médias alternatifs, organisations altermondialistes, opinions publiques, citoyens, lutter au quotidien malgré le peu de moyens que nous avons pour faire entendre la voix du peuple haïtien afin que ce dernier puisse conquérir sa véritable et définitive indépendance !

Source : Le Journal de Notre Amérique n°5, Investig’Action, juin 2015.
روایت دردهای من...قسمت پنجاه و یکم
رضا گوران

بیش از یک ماه  با زجر و رنج ومشقت زیاد تحصن واعتراض زندانیان همراه شعار خروج ازتیف وعراق ادامه داده بودیم تا شاید طلسم سرکوب و اختناق زندان را بشکنیم و درب آن را گشوده تا رهایی یابیم. در این حیص و بیص هواپیمای 13 نفره مدام در راه بغداد به تهران در پرواز بود و کسانی که به هر دلیلی  خواهان بازگشت به میهن خویش بودند (قبل از همه زد وبند ارتش آمریکا برای خلاصی از شر این افراد و مجاهدین برای اینکه بقول خودشان همه را بد نام کنند...... اما نمی فهمیدند که این سوال را همگی می پرسند که معنای آن ارتش آزادیبخش و تشکیلات محکم و استوار این است!؟؟) روانه ایران می شدند.

 در این راه و مسیرچند تا از زنان جداشده نیز راهی دیار خود گشتند و  چهار تن از زنان در تیف باقی ماندند که به تحصن اعتراضی اهالی تیف پیوسته که مورد خشم و غضب رئیس زندان سرهنگ پلمبو قرار گرفته و برق محل زندگی آنان قطع و از الزامات و امکانات محدودی که در اختیار داشتند محروم گردیدند تا از اقدام و حرکت اعتراضی خود دست بکشند.

اعتصاب غذای زندانیان:

در آواخر اکتبر 2006 سرهنگ تورلاک به تیف آمد وبه زندانیان اطلاع داد که پرونده عده ای از افراد که توسط سازمان ملل تهیه شده به کشورهای مختلف فرستاده شده و می بایست منتظر پاسخ باشند. آنها مرتبا وعده و وعید می دادند تا افراد را ساکت کنند. اما با این وجود کماکان زندانیان با اراده و مقاوم با صبر و سعه صدر مقاومت پیشه کرده و 75 روز مشکلات تحصن را تحمل کردیم. تا اینکه 40 تن از افراد از سر ناچاری به خاطر ظلم و ستم و اجحافات آمریکائیان مجبور شدند دست به اعتصاب غذا بزنند. روز بعد ارتش آمریکا تمامی اعتصاب کنندگان را در یک چادر صحرایی گرد آوردند و دورتا دورآنان را با حلقه های سیم خادار مسدود کرده و اجازه ندادند ازآن محوطه خارج شوند.

 در این راستا زندانیان اطلاعیه پنجم را صادرو اوضاع تیف را با جزئیات بیشتری تشریح ودر معدود رسانه ها منتشر کردند. مقامات ارتش آمریکا وارد تیف شدند و به افراد گوشزد کردند در دنیای غرب اعتصاب غذا امری منفی و خشونت طلبی تلقی می شوند. کشورهای اروپائی حاضر به پذیرش پرونده پناهند گان خشونت طلب نیست. بنابر این بهتر است دست از اعصاب غذا بردارید سپس افزودند پرونده شمار دیگری از افراد به کشورها فرستاده شده.... با وضعیت وخیمی که بوجود آمد و صحبت های که سرهنگ تورلاک بیان کرد همراه با مشکلات و معظلات عمومی دیگری که گریبانگیراهالی تیف شده بود جملگی دست به دست هم دادند که بعد ازسپری شدن 8 روز به اعتصاب غذای خود خاتمه دادند. اما کماکان تحصن و اعتراضات همراه شعارهای هر روزه همچنان به قوت خود باقی ماند.

دراین باره یک سری تصاویر ویدیوی خیلی کوتا از اعتصاب غذا و شعار دادن افراد درزندان تیف در دست دارم که  در فیس بوک خودم به نام رضا گوران که به تازگی راه اندازی کردم منتشر می کنم. اگر چنانچه خوانندگان عزیز تمایل به دیدن این سری از تصاویر را دارند لطفا از فیس بوک ام دیدن نمایند.

مصاحبه من با رادیو فردا و موضع گیریهای سازمان مجاهدین:

 بعد از گذشت 75 روز تحصن و اعتراض به زندانی شدن بدون هیچ گناهی همراه وضعیت نامساعد و فلاکباراهالی تیف در روز چهارشنبه 17 آبان ماه 1385 موفق شدم با خانم قوامی خبرنگار رادیو فردا در کانادا مصاحبه کوتاهی داشته باشم و در باره مناسبات درون تشکیلاتی و چگونگی به گروگان گرفتن افراد توسط سران فرقه و وضعیت ساکنان تیف و تحصن و اعتصاب غذا صحبت کردم. سرمداران سازمان مجاهدین به شیوه همیشگی از افشاگری جداشدگان به وحشت افتاده ویکی از عوامل خائن و وطن فروش آنان با شتاب و عجله به صحنه شوی تلویزیونی خود آوردند و هر آنچه برازنده خود و دم و دستگاه سرکوبگر و مخربشان بود نثارم کردند.

 روز سه شنبه 23 آبان 1385عباس داوری پادوی رجوی وطن فروش که بیش از دو دهه رابط اصلی باند تبهکار با استخبارات و اداره امنیت صدام حسین بوده و در دوران جنگ خانمانسوز 8 ساله ایران و عراق نقشه و مختصات و گرای  سربازان ایرانی که در جبهه های جنگ در مقابل تهاجم ارتش عراق جانانه  می جنگیدند به دشمن می فروخت و در مقابل دلارطیب و طاهر از صدام حسین دشمن ملت ایران دریافت می کرد که در این راستا نوار ویدیوی آن در رسانه ها منتشر شده و می توانید در یوتوب نگاه کنید، رادیو فردا و خبرنگاران آن رسانه را نیز هم مورد حمله هتاک حرمت قرار داد و آنان را مزدوران رژیم نامید چرا که با من مصاحبه کردند!

عباس داوری کسی بود که در زمان حمله ارتش آمریکا به عراق همراه صدیقه حسینی لباس شخصی عربی پوشیده چفیه و عقال به سر بسته بود و با یک تویوتای شخصی که مشخص نباشد نظامی است از این سوراخ به آن سوراخ برای حفظ جانش می خزید  در حالی که من و تمامی رزمندگان یونیفرم نظامی در تن داشتیم و در پشت سلاح های خود آماده رزم و نبرد و جان نثاری بودیم و در زیر مخرب ترین بمباران تاریخ قرار داشتیم که بیش از صد ها تن از رزمندگان کشته و زخمی گردیدند. این خود باخته در تلویزیون فرقه ظاهر شده و ادعا می کرد زیر مخرب ترین بمباران تاریخ قرار داشته و من یک مرتبه کشف کردم که در درون مناسبات زندان و شکنجه همراه سرکوب و اختناق حاکم بوده!!!!! عجب جانوران ایدئولوژیکی دم و دستگاه توتالیتر رجوی تولید کرده؟! تمامی موضع گیریها و صحبت هایشان دروغ محض و بر پایه نیرنگ و کلک استوار است. مجاهدین با افتخار و غرور تمام ادعا می کردند پنتاگون مخالف شدید منتشر کردن این گونه مصاحبه ها ی رادیو فردا است!
احضارمن توسط سرهنگ تورلاک، اوج خرمرد رندی و همچنین ترس جناب رهبر عقده ای:

تشکیلات توتالیترآقای رجوی از دست من شاکی شده و از ارتش آمریکا برعلیه من شکایت کرده بودند.25 آبان ماه  سرهنگ تورلاک همراه ترجمه گر رسمی خود خانم سوزان به تیف آمدند مرا احضار کردند و اعلام کردند مصاحبه با رسانه های بیرونی ممنوع است. زیرا سازمان مجاهدین از مصاحبه بنده با رادیو فردا ناخشنود شده اند و به صورت رسمی اعتراض کرده و گفته اند این نوع موضع گیرها به سودشان نیست . همانجا جواب دادم به جهنم ،به درک می خواستند جرم و جنایت نکنند، می خواستند زندان و شکنجه نکنند، می خواستند گروگانگیری راه نیندازند و وطن فروشی نکنند و افراد را به کشتن ندهند و........

به خانم تورلاک گفتم مگر شما نمی گوئید اینجا یعنی عراق و تیف خاک ایالات متحده است؟ پاسخ داد: بله، پرسیدم مگر رادیو فردا متعلق به کشور آمریکا نیست؟ گفت: بله، پرسیدم خانم تورلاک مگرمن در زندان آمریکا نیستم؟ جواب داد: بله، گفتم پس من زندانی آمریکا در خاک آمریکا با رادیو آمریکا مصاحبه کردم این کجاش جرم محسوب می شود؟! خانم تورلاک گفت: درست می گویی اما حالا مشکل درست شده وسازمان مجاهدین رسمآ بر علیه تو شکایت کردند و ما باید رسیدگی بکنیم. بهم ریخته شدم  وگفتم هر چه از دست شما و سازمان مجاهدین بر می آد دریغ نکنید.

 در زندان ارتش آمریکا و مجاهدین هستم چه اینجا چه هرزندان دیگری بفرستید به حال من تاثیری ندارد. زمانی از سازمان مجاهدین فرار کردم چند بار کتبآ برعلیه آنها شکایت نامه برای شکنجه و زندان تنظیم کردم و تحویل مقامات مربوطه دادم اما ارتش آمریکا هیچگونه اهمیتی ندادند و رسیدگی نکردند. اما حالا چون مجاهدین از من بخاطر دو کلام حرف شکایت کردند شما فوری دنبال پیگیری آن هستید که هر طور شده مرا مجازات کنید  تا مجاهدین راضی شوند و لذت ببرند. این یک بام و دو هوا از کجا سرچشمه گرفته؟!... درست است که آنها مزدور شما هستند و کاملا هوایشان را دارید اما مواظب باشید کار غیر قانونی نکنید که من تا انتها خواهم ایستاد.

احضار،دستگیری،منتقل شدن به زندان انفرادی:

یک هفته بعد روز جمعه 3 آذر1385 ساعت 2 بعدازظهر چماقداران بوش در یک برنامه و طرح از پیش تعیین شد به بهانه واهی یک ترجمه گر افغانی به نام عبدالله به دم درب زندان فرستادند و با صدای بلند مرا صدا زد. درمحل چادر تحصن همراه عده ای از زندانیان نشسته بودم عبدالله گفت: آقا رضا سرهنگ باهات کار دارد لطفا با من بیا تا حرف های سرهنگ را برایت ترجمه کنم! به دوستانی که در نزدم بودند گفتم بچه ها ممکن است اینها مرا دستگیر کنند شما سعی کنید تحصن را ادامه بدهید... خودم را به دم درب رساندم از عبدالله پرسیدم چه می خواهی. گفت: والله سرهنگ باهات کار داره به من ماموریت داده شما را به نزدش ببرم. همراه عبدالله و دو سرباز نگهبان دم درب به دفتر سرهنگ وارد شدم، دیدم سربازان ضد شورش آماده ایستاده و منتظر دستور هستند.
رئیس زندان گفت: تو باید به ایزولیش بروی، با خنده پرسیدم به چه جرمی؟! گفت بعدا مشخص می شه، چند نفر از دست تو شاکی هستند که آنها را تهدید به مرگ کردی!!! گفتم من چنین کاری نکردم می شه نامه  کسانی که از دستم شاکی هستند و شکایت کردند ببینم. گفت: نامه ای در کار نیست تو باید به ایزولیش بروی. گفتم تا ثابت نکنی جرمم چیست نمی رم. یک مرتبه به سربازان اشاره کرد آنها هم همانند مور و ملخ رویم ریختند دستبند و پا بند زدند و کشان کشان به ایزولیش منتقل کردند.

هرچه داد زدم چه خطائی ازم سر زده، به چه گناهی با این وحشی بازی با من تنظیم می کنید....؟؟!! به گوششان نرفت که نرفت. سپس با ابزار آلات ضد شورش به محل تحصن حمله ور شدند 2 تن دیگر از نمایندگان زندانیان را دستگیر و آنها را نیز کشان کشان به زندان انفرادی آوردند. افرادی که در محل تحصن حضور داشتند و به این دستگیری وحمله و هجوم  چماقداران بوش اعتراض کرده بودند با گاز فلفل و کلت های برقی و.....ضد شورش سرکوب کرده و عده ای از آنان را دستگیروبا داد بیداد و فحاشی و عربده کشی مرعوب کرده و به زندان انفرادی آوردند. بدین سان مقامات آمریکایی سران باند تبهکار رجوی را راضی و خشنود کردند.

سپس برای اینکه خبر این حمله و هجوم و دستگیریها به بیرون درز پیدا نکند تلفن قطره چکانی تیف را قطع کردند. کنترل و محدودیهای دیگری را برای زندانیان اعمال کردند و رفتار نگهبانان از قبل خشن تر و بی رحمانه تر گشت. در سلولهای انفرادی افراد بازداشتی اعتراض کردند و گفتند: حق ندارید با ما رفتار غیر انسانی بکنید و.... یک درجه دار بی مخ آمریکایی مسئول زندان انفرادی کپسول گاز فلفل را باز کرد و بر سرو صورت تک به تک افراد پاشید. طوری که کل محوطه انفرادی پر از گاز فلفل شد. این وحشی بازی باعث شد تمامی سربازان از راهرو زندان به بیرون و محوطه باز خارج از زندان فرارکنند.

همان لحظات پتوی که در کف سلول بود به سر و صورتم پیچیدم تا کمتر آسیب ببینم. چند دقیقه بعد مسئول بهداری زندان ماسک زده یک کارتون شیر آورد. یکی یکی زندانیان را از سلول انفرادی خارج و به محوطه باز بردند. در آنجا سر وصورت و چشم زندانیان که از سوزش و درد جیغ می کشیدند و جان می کندند با شیر شستند تا کمی تسکین یابند و آرام بگیرند. بلاهای که توسط گرازان بوش و شکنجه گران فرقه رجوی بر سر تک به تک افراد آوردند قابل توصیف کردن نیست.همیشه و در همه حال این خاطرات تلخ و درد آور مرا آزار می دهد و هرگز نمی توانم آنچه برسرمن و ما آمده و اتفاق افتاده را فراموش کنم.

منتقل شدن به زندان آتن:

یک ماه تمام در ایزولیشن با زجر و رنج سپری کردیم. روز 28 آذر1385 ساعت 8 صبح سربازان ضد شورش با وحشی بازی درب انفرادی را باز کردند و در همانجا با پرخاشگری و عصبانیت تمام دستبند و پابند زدند که یکی از آنها تمامی این اقدامات را فیلم برداری می کرد. مرا همراه جواد اسدی ،علی جمالی، رحیم بلغار از زندان خارج و به طرف جیپ های هامر نظامی  هل دادند. از زندانبانان پرسیدم چکار دارید با ما می کنید؟! گفتند: سرهنگ دستور داده شما را به زندان آتن منتقل کنیم. همزمان افراد زندانی از پشت دیوارهای شبکه ای و سیم خاردارها شعار می دادند و مرا صدا می زدند. با صدای بلند گفتم بچه ها به تحصن و شعار دادن ادامه بدهید و از این وحشی های بی منطق هراسی به دل راه ندهید. از دست فیلم بردار عصبانی شدم وبه او اعتراض کردم. فیلم بردار گفت: این دستور سرهنگ "کری"است. از عصبانیت مقداری فحش و بد و بیجا برای آن عفریته  که با زنان شورای رهبری روی هم ریخته بود حواله کردم. ما را سوار جیپ ها کردند و به زندان آتن که در قسمت شمالی تیف وچسبیده به آن بودند منتقل کردند.

زمانی به زندان "آتن" رسیدیم دیدم برادران دیگری چون سعید جمالی، حمید محبی، غلام رضا رضائی حضور دارند. پرسیدم کی شما را به اینجا آوردند. گفتند: ساعت 5 صبح 100 تن از سربازان ضد شورش آمریکایی و بلغاری به تیف حمله ور شدند، با وحشی بازی برای همه خط و نشان کشیدند و بچه ها را تهدید کردند، محل تحصن را بهم ریختند و تمامی پلاکاردها و نوشته ها را پاره و کندند و با خود بردند. ما را دستگیر و با وحشی بازی عربده کشی و فحاشی به اینجا منتقل کردند. بدین سان نفرات اصلی تحصن و اعتراض از بقیه زندانیان جدا و تقریبا 15 ماه و تا لحظه ای که درب زندان تیف باز کردند و آزاد شدیم در زندان آتن با هم بودیم. در زندان آتن آمریکائیان هر کاری دوست داشتند و هر بلای خواستند بر سر ما آوردند تا زیر بار ظلم و زورستم آنان برویم. اما هیهات من الذله.
سرهنک کری:

آن ماده گرگ درند خوی جانشین سرهنگ پلمبو شده بود. او با زنان شورای رهبری روی هم ریخته و تبانی کرده بودند. به سفارش آنان هرغلطی دلش می خواست بلا بر سر زندانیان در می آورد. او بود که با توطئه مرا از چادر تحصن به دفتر خود کشاند و در همانجا  به سربازان دستور داد مرا دستگیر و به زندان انفرادی منتقل کنند. سرهنگ "کری" همراه نیروهایش جانشین سرهنگ پلمبو شده بود و حدود 40 روزی بود که مسئولیت تیف را برعهده گرفته بود که ما را به زندان انفرادی و بعد زندان آتن منتقل کرد.

سرهنگ کری ازعده ای که به شغل شریف جاسوسی و آدم فروشی مشغول بودند همراه ارازل و اوباش های عربده کش حمایت و پشتیبانی می کرد. آنها را به مهیمانی دعوت می کرد. مقدار ناچیزی به آنان دلار داد تا محل تحصن را بهم بریزند ومابین افراد تفرقه بندازند. همین اقدامات همراه فشارهای روز افزون ارتش آمریکا  چون آمار گیری های وقت و بی وقت نبود امکانات بهداشتی و رفاهی و.... باعث شد افراد زیادی راهی ایران شوند و بروز اختلاف و مشکلات متعددی برای زندانیان ایجاد کردند.

شخصی لمپن معتاد کارتون خواب به نام سعید پاشنه طلا همراه یکی دوتن از همکارانش با تیزبر به چادر تحصن  ومعترضین حمله ور شده بودند وبا عربده کشی گفته بودند ارتش آمریکا پشتیبان ماست و کلی فحش و توهین حواله تحصن کنندگان کرده بود. این برخورد باعث زدوخورد و درگیری شده بودند. سرهنگ کری به بهانه این که چادر تحصن محل درگیری زندانیان بوده به سربازان  ضد شورش دستور حمله داده بود. سربازان به افراد و چادر تحصن حمله ور شده ومحدود الزامات و امکانات آنجا را با خود برده و مصادر انقلابی توحیدی آمپریالیستی کرده بودند. سپس طبق تبلیغات همیشگی اعلام کرد بود به تحصن پایان دهید چرا که تحصن هیچ فایده ای ندارد هر کس توان و کشش تیف را ندارد به ایران برود!! دقیقا حرف دل رهبر عقیدتی را زده بود. هم زمان خبر رسید که خانم تورلاک به تیف آمده و اعلام کرده بود کشورهای اوپایی گفته اند اعضای جدا شده مجاهدین شرایط مناسبی برای گرفتن اقامت در اروپا را دارا نیستند!!! 

محل تحصن را رها سازید و به سر کار بروید. هر کس برای ارتش آمریکا کارکند به جای هر ساعت 1 دلارازاین به بعد هر ساعت 3 دلاردستمزد دریافت می کند!! این افزایش دستمزد کار باعث شد عده ای انگشت شمار به سر کار بروند. اما بقیه افراد با غیرت همچنان به تحصن و اعتراض و شعارهای کوبنده خود ادامه دادند. این تک و پاتک ارتش آمریکا و زندانیان سرکوب شده مقاوم تا روزی که درب تیف باز شد و زندانیان اسیر آزاد شدند همچنان به قوت خود باقی ماند و ادامه داشت. یکی دو روز بعد سرهنگ کری به پشت حصار سیمی آمد و گفت: از بالا به من دستور داده اند شما را به اینجا منتقل کنم وبه تحصن خاتمه دهم. اینجا خاک ایالات متحده است و شما باید قوانین ارتش را رعایت کنید. همراه دوستان او را هو کردیم وچند تا فحش بارش کردیم که دمش را روی کولش گذاشت و رفت. اینقدر ترسو و بزدل بود که با آن همه خدم و حشم جرات نکرد وارد زندان آتن بشود.

صدور"لسه پاسه" توسط کارمندان دولت عراق:

20 دی ماه 1385 سربازان نگهبان ما 7 تن را سوار جیپ های هامر کردند و به فاب مقر اصلی خود منتقل کردند. درآنجا دیدم که تمامی زندانیان را در یک سالن بزرگ گرد آوردند و عده ای عراقی همراه افسران آمریکائی حضور دارند. یکی دو روز پیش تر خانم تورلاک به زندان آتن آمد و گفت: آماده باشید قرار شده یک هیئت ازدولت عراق به فاب بیایند و با تمامی شماها ملاقات کنند. آنها جواز خارج شدن از خاک عراق را برای تمامی زندانیان صادر می کنند. این جواز 6 ماه مهلت دارد که شما بتوانید در این مقطع زمانی از عراق خارج و وارد ترکیه شوید. ما با دولت ترکیه به توافق رسیدیم که شماها را با این جواز که "لسه پاسه" می گفتند بپذیرند و درآنجا کار پناهند گی خودتان با سازمان ملل را دنبال کنید تا به کشوری که دوست دارید برسید.

نفرات وزارت کشورعراق همراه افسران آمریکائی برای تک به تک افراد "لسه پاسه" عراقی با عکس و اثر انگشت و مشخصات کامل هر شخص صادر کردند و قول دادند بعد از صدور مجوز شروع به فرستادن افراد به ترکیه می کنند و یک ماهه تمامی افراد را راهی ترکیه می شوند که هرگز این قول عملی نشد.زمانی نوبت به ما 7 تن رسید که لسه پاسه صادر کنند. یکی از عراقی ها پرسید برای چه به عراق آمدید؟! برادر سعید جمالی درجا به عربی وبا صدای بلند گفت:الحرب مع النظام الملالی.

باور کنید مثل اینکه دنیا را بهم دادند، غرش رعد آسای یک مبارز و دلاور تمام عیارواقعی باعث شد عراقی که زبان فارسی را از من بهتر صحبت می کرد به خود بلرزد و خفقان بگیرد.ازاو پرسیدم تو در ایران چه کار می کردی که حالا بهتر از من فارسی صحبت می کنی؟! هیچ نگفت و سکوت کرد.آنها از نیروهای بدر و حکیم و... مفت خورهای بودند که آخوندهای مرتجع عرب پرست سالهای سال پول و نان و آب مردم ایران را به گلویشان ریخته بودند که در آن روزگار به جا و مقام و منزلتی رسیده بودند.

بعد از تشکیل پرونده و صدور جواز "لسه پاسه" را به ما دادند. آمریکائیان ما را به زندان برگرداند. در امتداد روزگار تاریخ مصرفی آنها به سر رفت اما هیچ وقت از آن جوازها استفاده نکردیم. بعد از آزادی از زندان تیف در شهر کرکوک عراق دستگیر شدم. نیروهای پلیس عراق آن را از درون وسایلم بیرون کشیدند و گفتند: شما از مجاهدین هستید .از مردم عراق کُشتید حق ندارید از لسه پاسه عراق استفاد کنید.........
واقیعت این بود که ما بین کله دوفیل "آمریکا و رژیم" و یک فنجان "رجوی" گرفتار شده بودیم و هر کدام از آنان به فکر منافع جیب خود بودند. بقیه این اقدامات بازی بیش نبود. بعد از مدتی سرهنگ تورلاک به زندان آتن آمد و بعد از کلی صحبت در این باره گفت: زندانی شدن شماها در دست من و همکارانم نیست. ما مجری دستورات هستیم. از بالا دستور می آید که ما چه اقداماتی برای شما انجام بدهیم. اگرمیان سازمان مجاهدین و پنتاگون توافقی صورت گرفته من اطلاع دقیقی از آن ندارم. باید صبور باشید تا بالاخره راهی برای آزادی شما پیدا شود.

همه ما مطلع شده بودیم که  تشکیلات سازمان مجاهدین دربست و کامل در اختیار آمریکا قرار گرفته وحلقه به گوش و سر سپرده سفت سخت پنتاگون شده و همانطوری که قبلا رجوی به صدام حسین گفته بود: سرنوشت ما با هم گره خورده و برادری خودش را به دشمن ملت ایران ثابت کرده بود، این بار برای آمپریالیسم که صاحبخانه جدید می نامیدش، سنگ تمام گذاشته و نوکر و چاکر دربست و خالص آنان شده بود تا به هر قیمت تمامی نفرات را به حلقوم حکومتی بریزند که از آن به نام رژیم ضد بشرآخوندی نام می برد و همه را نابود کند. تا به این وسیله به هدف خود که جز پلیدی و خباثت ضد ایرانی چیزی بیشتر نبود رسیده باشد.اما افراد مقاوم و شرافتمند با صبوری و شکیبائی تمامی آن مراحل را با سختی و مرارت زیاد از سر گذراندند و  قیمت مبارزه خود را پرداخت کردند و همانند یک گلادیاتور واقعی سر افرازاز آن بیرون آمدند و ثابت کردند رجوی و دم و دستگاه انحصارطلب و تمامیت خواهش یک خود فروش آب به آسیاب ریز رژیم ملاها بیش نبوده و نیست.

در این میان هر از گاهی سر و کله یک عضو و کادر قدیمی که فرار را بر قرار ترجیع داده  و بی کفش و کلا از"دروازه بهشت" رجوی می گریختند پیدا می شد. از طروق مختلف خبر های به گوش ما می رسید. یکی از خبرها این بود که سران تشکیلات در چند ماه گذشته تلاش کرده بودند میان گروههای سنی مذهب طرفدار صدام حسین و ارتش آمریکا در قرارگاه و یا شهر اشرف نشینان میانجیگری کرده تا خودشان را ثابت کنند وبه این وسیله به ارتش آمریکا و پنتاگون نشان دهند درعراق وزنی دارد. خبر های دیگرنیز گفته می شد مبنی بر اینکه مسعود رجوی از نا کجا آباد به رزمندگان سرکوب شده پیام داده بود خیانت نکنند وکمربندها را سفت تر کنند و برای شرایط سخت تر آماده شوند و به خواهران شورای رهبری تعهد دوساله بدهند تا رژیم را سرنگون کند.

در این حال چهارشنبه سوری و عید نوروز 1386 را پشت سر گذاشتیم و همچنان همانند اصحاب کهف در جهنم تیف جان می کندیم و منتظرظهور حضرت بوش و پنتاگون بودیم تا دست از سرمان بر دارند  واز بندگی و بردگی رهائی یابیم و بگذارند به دنبال کار خود رویم. اما با این وجود و با تمامی وعده و وعیدهای داده شده آب ازآب تکان نخورد و ما همچنان همانند بز شاخ شکسته دور خود می چرخیدیم و به زمین و زمان لعن و نفرین می فرستادیم. هر از گاهی صدای شعار دادن افراد زندانیان در تیف به گوش می رسید و تاریخ مصرف لسه پاسها به انتهای خود نزدیک می شد. سرهنگ تورلاک خبر داد نگران این مسائل نباشید ارتش آمریکا می تواند مجددا برای 6 ماه دیگر لسه پاسها را تمدید کند و رفتن به ترکیه هم شدنی نیست!! ولی ممکن است به این زودی شما را در بیابانهای عراق رها سازیم.

گرفتن امضاء و تعهد از افراد زندانی توسط ارتش آمریکا:

در نهایت 14 اکتبر 2007 فرمهای تحویل زندانیان داده بودند که امضا کنند. در فرم مزبور به صراحت درآن قید شده بود زندانیان به صورت داوطلبانه تیف را ترک و ارتش آمریکا در قبال آنان هیچ گونه مسئولیتی ندارد. بغیر از امضاء از زندانیان فیلم برداری هم کرده بودند، وعده داده بودند افراد را تا شهر موصل در شمال عراق همراهی می کنند، اما این قول هم زیر پا گذاشتند و گفتند: امنیت در عراق خوب!!!!! است. به کردستان و یا هر جای دیگری که دوست داری بروید. همزمان پزشک قانونی و  مسئول امداد تیف تمامی افراد را معاینه پزشکی کردند و مشکلات جسمی و روانی زندانیان را ثبت کردند. در معاینه پزشک قانوی شکنجه های وحشتناکی که درزندان انفرادی و در بازجویهای شکنجه گران قصی القلب رجوی بر سرم آورده بودند همراه بلاهای که در زندان تیف طی 4 سال گذشته متحمل گشته بودم را به اختصار بیان کردم. بعد از معاینات پزشکی برای چندمین بار آنها را ثبت کردند.

  بعد از این اقدامات مقامات آمریکایی پشیمان شدند و اعلام کردند درکُردستان میان دولت ترکیه با گروههای کُردی جنگ در گرفته و بحران بوجود آمده نمی توانیم شما را رها کنیم. سپس سرهنگ تورلاک اعلام کرد در شمال عراق و در شهر موصل یک کمپ پناهند گی برای شما آماده کرده ایم و شما را به آن کمپ منتقل می کنیم! قبل ازاین وعده گفته بودند شما را به ترکیه منتقل می کنیم و حتی یک نفر که مزدور خودشان بود به ترکیه اعزام کردند.....اما با تمامی این وعده وعید و قول و قرارها هیچکدام اجرا نشد که نشد.

سرهنگ "مولن" جانشین سرهنگ تورلاک مسئول بخش حقوقی زندانیان تیف شده بود. و یک سرهنگ سیاه پوست قد بلند با نیروهایش جانشین سرهنگ کری و سربازانش گردیدند. این دو مقام روزی به زندان آتن آمدند و خودشان را معرفی کردند. سرهنگ مولن گفت: تلاش می کنم هر چه سریعتر آزادی شما را تحصیل نمایم اما نمی توانیم همه را با هم آزاد کنیم. مسائل مهمی در بین ارتش آمریکا و مجاهدین مطرح است و.....!!! این سرهنگ تازه وارد آمریکایی با تعجب تمام در جواب سوال ما می گفت: من اصلا نمی دانم چرا شما را چهار پنج سال اینجا نگه داشته اند هیچ دلیلی برای اینکار نبوده است.....

آواخر آبان ماه 1386 ارتش آمریکا اولین دسته 5 نفره از زندانیان تیف را دربیابانی نزدیک به قرارگاه اشرف در2 کیلومتر جاده شهرخالص به طرف کرکوک آزاد کردند. یعنی نزدیک به 5 سال طول کشیده بود که این افراد درببانهای عراق رها شوند. همان زمان رجوی با شور و شعف از نهانگاه خود پیام انقلابی توحیدی داد که افراد جداشده را بعد از سالها زندانی شدن سر کوچه رها کردند!!!  این هم پیام رهبرانقلاب نوین عقده ای قدرت طلب و دموکراسی و حقوق بشر آمریکائی. ای لعنت بر این سیاست کثیف انقلابی توحیدی کاپیتالیستی.
روز بعد کسانی را که می خواستند آزاد کنند ابتدا از هر لحاظ تسویه حساب کامل می کردند. دستمزدهای کاری آنان که طی سالیان برای هر ساعت 1 دلارجان کنده و به حسابشان ریخته شده بود به آنها تحویل می دادند. سپس به کمپ و یا زندان آتن می آوردند و در آنجا پس از پرکردن فرم آزادی که در آن تصریح شده بود دوطلبانه و با مسئولیت خود تیف را ترک می کنم  امضاء می کردند. روز بعد صبح زود نفرات آماده را داخل اتاق بار یک کامیون نظامی همراه لباس و وسایل شخصی که درساک و کوله پشتی داشتند بار می زدند همراه با چند جیپ پر از سربازان مسلح اسکورت و به 2 کیلومتری جاده اصلی خالص به کرکوک می بردند و رها می ساختند.

دو  دسته 5 نفره اولی و دومی با موفقیت سر از ترکیه در آوردند. این حرکت باعث تعجب آمریکائیان گردید.آنان پرسش می کردند این افراد بدون پاسپورت چطور و چگونه توانستند سر از کشور ترکیه در آورند؟! بعد از3 سری رها شده هردسته ای ازنفرات که از تیف خارج می شد و می رفتند ناپدید می شدند و هیچ اطلاعات و خبری از آنها بدست نمی آمد این اقدام شوکی به اهالی تیف زد  اما با این وجود افراد گفتند بهتر است برویم و هر بلای می خواهد بر سرمان بیاد اما ازجهنم تیف راحت شویم.....

ابتدا آمریکائیان به صورت گزینشی عده ای از افراد را آزاد کردند که باعث اعتراض اهالی تیف گردید چرا که افراد به آمریکائیان گفتند: این اقدام شما درست نیست می بایست بر اساس پرونده کسانی که قدیمی تر از بقیه هستند و بیشتر در تیف مانده اند آزاد کنید. این اقدام باعث شد سرهنگ مولن  به زندان آتن آمد و به من ابلاغ کرد: حق الویت برای آزادی را داری آیا آمادگی برای رفتن را دارا هستی؟ ابتدا گفتم سازمان مجاهدین مرا تهدید به مرگ کردند ممکن است دربین راه مرا ترور کنند و با تبلیغات پوشالی به رژیم بچسبانند پس ابتدا این مسئله را پیگیری کنید تا اگر اتفاقی برایم افتاد همه بدانند کار سازمان مجاهدین است.

سرهنگ مولن بعد از 4 روزمجددا به آتن آمد و به من ابلاغ کرد به سران مجاهدین گفتیم: اگر کوچک ترین اتفاقی برای علی بخش آفریدنده و یا هر کس دیگر از این جدا شده ها بیفتید می بایستی جوابگوی اعمال خود باشید. پس خیالت راحت باشد اگرتمایل داری آماده شود تا آزادت کنیم.

  به سرهنگ گفتم اجازه بدهید کسانی که دوست دارند سریع آزاد شوند بروند...... دوستانی که با هم بودیم گفتند: رضا بهتر است پیشنهاد سرهنگ را بپذیری و به کُردستان بروی و در آنجا مشکلات زیادی برای بچه ها بوجود می آد  تو می توانی به خاطر زبان کُردی به همه کمک کنی. پیشنهاد را پذیرفتم و به سرهنگ گفتم اشکال نداره آماده هستم بروم. غروب روز بعد از رهایی مرا برای تسویه حساب کردن به کمپ و یا زندان تیف بردند. افراد زیادی پشت دیوار سیم های شبکه ای و سیم خادارها بعد از 15 ماه دوری از همدیگر سلام علیک و احوالپرسی کردند  با بغضی در گلو و سینه ای مالامال از کینه نسبت به دم و دستگاه توتالیتر رجوی و سپس چماقداران بوش سرم را پایین انداختم وارد دفتر آمریکائیان شدم.

 در آنجا افسر مالی آمریکائی طبق حساب و کتابی که کرده بود شش هزارو خرده ای دلار که قبلا کار نجاری و برق کشی برای آنان انجام داده بودم به من تحویل دادند. یک سری مسائل جزئی دیگری همانند تحویل دادن یک آدرس ایمیل ارتش آمریکا  که گفتند: اگر با مشکلی مواجه شدید گزارش و درخواست کمک کنم که بعد ها ثابت شد آن هم الکی و سرکاری بوده.  سپس به بیرون از دفتر آمدم و با فاصله ای که با دوستان که در پشت دیوار سیمی تجمع کرده بودند دورا دور خدا حافظی کردم . آمریکائیان مرا به زندان آتن بر گرداند.

 چهارشنبه19 دسامبر 2007 صبح زود آمریکائیان به سراغم آمدند و فرمی که با انگلیسی نوشته شد بود دوطلبانه تیف را ترک می کنم بهم دادند امضا کنم. این موضوع را قبول نکردم تا اینکه مسئول مربوطه گفت: هر طور دلت می خواهد انجام بده در پایین فرم با خط فارسی نوشتم بیش از 4 سال بدون هیچ گناهی ارتش آمریکا مرا زندانی و شکنجه جسمی و روانی کرده حالا هم مجبورم زندان تیف را ترک کنم، مسئولیت تمامی این اقدامات و هر اتفاقی که در خاک عراق برایم رخ بدهد برعهده ارتش و دولت آمریکاست امضا کردم و تحویل دادم.

 با قلبی شکسته وزخمی شرحه شرحه شده یکی یکی دوستان مبارز و دلاوری که طی سالیان و بخصوص 15 ماهی که با هم زجر و رنج و خون دل خورده بودیم، شکنجه جسمی و روانی همراه تحقیر و فحش و.... از گرازان بوش را با صبر و متانت و با قامتی استوار تحمل کرده بودیم به آغوش کشیدم و با سختی و جان کندن از آنان خداحافظی و جدا شدم. آمریکائیان مرا همراه دو تن دیگر از زندانیان به نام کریم و احمد با لباس های شخصی که درساک های خود همراه داشتیم سوار اتاق بار کامیون نظامی کردند، همراه چند جیپ پر از سرباز مسلح اسکورت حرکت و تقریبا 1 کیلومتر از زندان تیف دورشدیم که کامیون ترمز کرد و سربازان گفتند: پیاده شوید شما آزاد هستید هر کجا دوست دارید بروید.

بله خوانندگان گرامی بیش از 4 سال زجر رنج و شکنج تحمل کردیم تا یک کیلومتر طی طریق کردیم.آیا باور می کنید؟! آیا ظلم و ستم رجوی با خط موازی اش همراه تبانی کردن با آمریکائیان برای فرستادن افراد به ایران و یا زندانی کردن بیش از 4 سال جدا شدگان از این بدتر می توانید تصور کنید؟؟!!! باور کنید هر زمان این خاطر تلخ وسخت آزار دهند به یادم می آید ناخود آگاه می بینم کلی اشک ریختم. برای چه ، به خاطر چه می بایستی این همه ظلم و ستم و شکنجه و معاصی بر سر من و ما می آمد؟؟؟!!!

 می بایست جداشدگان بیشتری بنویسند تا گرا و مختصات ذهن بیمار مالیخولیایی رجوی برای مردم و روشنفکران جامعه ملازده ما روشن و شفاف گردد. گفتن و نوشتن و افشا کردن رجوی ازما بود، شما خودتان قضاوت کنید. دقیقا آنچه  در درون مناسبات و تشکیلات اولین و آخرین الترناتیو مافوق دموکراتیک رجوی رخ داده و شخصا شاهد و نظاره گر آن بودم در حد توان صادقانه و شرافتمندانه نوشتم و انتشار دادم تا حداقل بیشتر از این شرمنده مردم ایران و بخصوص جوانان امروزی و نسل های پیش نشوم و آنان مطلع و آگاه شوند فریب این نوع باندهای مافیایی مخرب تبهکاررا نخورند.....
  

علی بخش آفریدنده(رضاگوران)

 چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴/ ۸ ژوئیه ۲۰۱۵