آقای آیتالله مکارم شیرازی، سلام من نسل اول بعد انقلابم و از نوجوانی شما را میشناسم. خوب به یاد دارم یک روز جمعه پدرم بعد از نماز صبح سراغم آمد و گفت که برای یک مسافرت کوتاه آماده شوم. در ماشین کنارش نشستم و به راه افتادیم. در راه از او در باره مقصد پرسیدم. گفت: قم. و گفت که این سفر مخصوص من است.
در راه پدرم از من در مورد احساسم نسبت به خدا و دین و نگاهم به انجام فرائض پرسید. من هم هر آنچه که در ذهنم بود به همراه بخشی از آنچه که در کتابهای دینی مدرسه خوانده بودم را به او گفتم. وقتی به شهر رسیدیم. پدرم گفت میدانی امروز پانزده ساله شدی؟ با تعجب گفتم اما تا تولدم هنوز چندماهی مانده است. پدر با مهربانی لبخند زد و گفت: تو امروز از نظر شرعی پانزده ساله هستی و به سن تکلیف رسیدی. اگر تا دیروز نماز را میخواندی که با خداوند ارتباط برقرار کنی باید بدانی که از امروز مکلف به خواندنش هستی. اگر دیروز نماز وسیله ارتباط تو با خالق بود از امروز باید موضوع اطلاعت را هم در کنار ارتباط و سپاس بگذاری. میدانستم که چون پسر بزرگ خانواده هستم از من انتظار ویژهای دارد.
در نزدیکی حرم از ماشین پیاده شدیم و پدرم به طرف بازار راه افتاد. از او پرسیدم مگر نمیخواهیم زیارت کنیم. گفت که بعداً فرصت هست. پدر مرا به کتابفروشی برد و آنجا بود که برای اولین بار نام شما را شنیدم. وقتی که از کتابفروشی بیرون آمدیم من در حالیکه رساله شما در دستم بود احساس غرور میکردم. فکر میکردم که بزرگ شدهام و گام در مسیر مرد شدن نهادهام. دیده بودم که گاهی پدرم رساله توضیحالمسائل را میخواند و بارها وقتی از او سؤال مذهبی میپرسیدیم قبل از پاسخ حتما به آن مراجعه میکرد.
ناگهان مطلبی در ذهنم جرقه زد. از پدر پرسیدم ما که در خانه رساله آقای منتظری را داریم پس چرا این را خریدیم؟ پدرم گفت: آیتالله مکارم انسان بسیار شریف، مؤمن و عالمی هستند، برای شما بهتر است که مقلد ایشان باشید. با تردید گفتم پس چرا آقای منتظری نه؟ پدر دستی به پشتم زد و گفت: وقتی دانشگاه رفتی خودت متوجه میشوی. من دیگر کنجکاوی به خرج ندادم و غرق در شادی ناشی از احساس بزرگ شدن پشت سر پدر به طرف حرم رفتم.
آری حضرت آیتالله، من بزرگتر شدم، دانشگاه رفتم، در خارج تحصیل و کار کردم اما همچنان تا چند ماه پیش شما را اعلم میدانستم. من شما را مانند پدری مهربان میپنداشتم و دوست داشتم. اما طی چند ماه گذشته انگار هر روز، گذر زمان چهرهای نامهربانتر از شما برایم تصور میکند. آن روحانی عالیقدر و مرجع دانشمند و آن پدر مهربان هیچگاه راضی به آزار و اذیت کسی نمیشد اما به چشم خود میدیدم که مدافع ظالم و پشتیبان ظلم شدهاید.
از دیروز که خبر اعدام یک جوان بیست ساله، آن هم با استناد به فتوای شما را شنیدهام گویی که دنیا بر سرم آوار شده است. شما که نمیدانید وقتی اعتقادات و باورهای یک انسان در یک آن روی سرش فرو میریزد چه احساس تلخی به او دست میدهد.
حضرت آیتالله، شما بهتر از من میدانید که یک سیستم سیاسی هیچ تقدسی ندارد و حفظ آن هیچ ربطی به دین و دینداری ندارد.
حضرت آیتالله، من هیچ دلیل شرعی و عقلی برای قتل این جوان پیدا نکردم. و اگر او را به دار بیاویزند شما را مسئول خونش خواهم دانست.
از شما خواهش میکنم اجازه ندهید بیش از این اعتقادات و باورهای دینی به بازی گرفته شود و کلامتان را گلوله سلاح قدرت طلبان نکنید.