۱۳۹۵ آذر ۲۶, جمعه

سعید حسین‌زاده، زندانی سیاسی معترض، محمد حسین‌زاده مدیر داخلی اوین در دهه‌ی ۶۰ ایرج مصداقی



در این نوشته می‌کوشم به یکی از واقعیت‌های جامعه‌ی ایران که همانا شعله‌ور شدن اعتراض حتی در میان خانواده‌های حاکم و سربرآوردن چهره‌هایی از میان آن‌هاست، بپردازم. برای نیل به این مقصود که حاکی از عمیق‌تر شدن بحران‌های اجتماعی در کشور است از یک سو نگاهی خواهم داشت به زندگی محمدسعید حسین‌زاده که طی دو سال گذشته نام‌اش به عنوان یکی از فعالان حقوق کودکان کار و زندانیان سیاسی معترض بسیار شنیده شده است و از سوی دیگر نگاهی خواهم داشت به برشی از زندگی پدرش حاج محمد حسین‌‌زاده، مدیر داخلی زندان اوین در سیاه‌ترین سال‌های کشورمان در دهه‌ی ۶۰.
محمدسعید حسین‌‌زاده موحد، متولد ۱۳۷۰ است. وی در مورد تحصیلات، شغل و فعالیت حقوق‌ بشری خود می‌‌گوید:
«تحصیلاتم را به صورت دانشگاهی تکمیل نکردم و پس انصراف از دانشگاه، به صورت آزاد و در زمینه‌های متفاوتی نظیر گرافیک و نرم افزار کامپیوتر تحصیلاتم را ادامه داده‌ام و در کنار آن بصورت حرفه‌ای به تمرین و تدریس سبکی از هنرهای رزمی مشغول شدم و پیش از دستگیری در سال ۹۳، علاوه بر دیگر فعالیت‌ها، به عنوان نماینده فروش در شرکت‌های خصوصی اشتغال داشتم.
فعالیت اصلی من در زمینه حقوق کودکان بوده است. ... متأسفانه کمتر از هشت ماه پس از شروع فعالیت‌ها، برای اولین بار بازداشت شدم. من شخصاً تصور می‌کنم که حقوق کودک را شاید بتوان مهم‌ترین رشته حقوق بشر دانست و اعتقاد دارم که در صورت احقاق حقوق کودکان تمام مشکلات ما، دیر یا زود مرتفع می‌شوند چرا که این کودکان هستند که آینده جهان را خواهند ساخت.» 
سعید دلیل دستگیری خود را تشابه اسمی معرفی کرده و می‌گوید:‌ 
«من اولین بار در صبح روز ۲۳ مهر سال ۹۳ با یورش حدود ۱۰ نفر از نیروهای مسلح سپاه پاسداران به منزلم و به علت تشابه اسمی که با یکی از متهمین متواری اطلاعات سپاه داشتم یعنی در اصل به اشتباه و حتی بدون صدور حکم قضائی، دستگیر شدم. تیم بازجوئی معاونت اطلاعات قرارگاه ثارالله سپاه پس از احراز بی‌گناهی من و این‌که فعالیت‌هایم در چهارچوب قوانین جاری کشور بوده، به تصور اینکه می‌تواند از طریق من به متهم متواریش برسد و یا من را در پرونده جایگزین آن متهم کند، از آزادی من خودداری کرد و پس از انتقال به بند امنیتی دو الف اطلاعات سپاه به بازجویی به شیوه‌هایی غیر‌انسانی و حتی خلاف قوانین حاکم، مشغول شدند.» 
http://pezhvakeiran.com/maghaleh-83180.html 
آن‌چه بر سر سعید حسین‌زاده آمده، بیانگر ماهیت دستگاه امنیتی و قضایی نظام اسلامی است که در ادامه در موردش توضیح می‌دهم. 
پدر سعید حسین‌زاده کیست؟
  
از چپ محمد‌علی امانی رئیس اوین، اسدالله لاجوردی، محمد حسین‌زاده و یکی از پاسداران «آموزشگاه» اوین 
تاریخ اوین پس از پیروزی انقلاب، با نام کچویی و حسین‌زاده، گره‌ خورده است. سعید حسین زاده، فرزند محمد یکی از اولین زندانبانان رژیم، در زندانی اسیر می‌شود که پدر و شوهر عمه‌اش محمد کچویی، با زیرپا گذاشتن وعده‌های انقلاب مبنی بر تبدیل «اوین» به موزه‌ی جنایات شاه، راه‌اندازی‌اش کردند.
آن‌ها با دهان کجی به یکی از اصلی‌ترین شعارهای انقلاب ضد‌سلطنتی که «آزادی زندانی سیاسی» بود و در صدر خواسته‌های مردم قرار داشت در حالی که چیزی از انقلاب نگذشته بود، زندانبان صدها زندانی سیاسی شدند و این روند در خرداد ۶۰ سیری صعودی به خود گرفت و اوین تبدیل به قصابخانه‌ی رژیم و یکی از بدنام‌ترین زندان‌های دنیا شد.
آیا این افراد آن روز فکر می‌کردند، روزی فرا خواهد رسید که این زندان مخوف فرزند و وابستگان خودشان را ببلعد؟‌ 
سعید حسین‌زاده، در عنفوان جوانی در حالی که از بیماری‌های مختلف رنج می‌برد در سلول‌هایی اسیر می‌شود که هزاران زندانی، از آن‌‌جا با تنی رنجور و تبدار و گاه بر برانکارد و پتو، با بدنی شرحه شرحه با بدرقه‌ی پدرش به جوخه‌های اعدام رهسپار شدند. 
او در سلول‌هایی به بند کشید می‌شود که پدرش خود بر ساخت‌شان نظارت داشته و مدت‌ها مدیریت‌شان را به عهده داشت.
سعید را دیوار‌هایی در خود می‌فشارند که پدرش، دانه دانه، آجرهایش را می‌شناسد. 
محمد حسین‌زاده موحد مدیر داخلی زندان اوین در دهه‌ی ۶۰
محمد حسین‌زاده موحد، پدر سعید، متولد ۱۳۲۹ در محله امام‌زاده یحیی و بزرگ‌شده‌ی میدان خراسان و محله‌های منتهی به خیابان هفده‌ شهریور، پایگاه اجتماعی و فرهنگی رژیم است. بسیاری از بازجویان، شکنجه‌گران، اعضای جوخه‌های اعدام و گروه ضربت و نگهبانان زندان اوین از این محله برخاسته بودند.  
 
محمد حسین‌زاده در زندان اوین
وی در آذرماه ۱۳۵۳ به همراه برادر کوچکترش حسن در ارتباط با شوهر خواهرشان محمد کچویی دستگیر شدند. در سال ۱۳۵۴ وقتی آن‌ها به دادگاه رفتند، احکام زندانیان به توصیه‌ و درخواست ساواک و دادرسی ارتش، به شدت افزایش یافته بود. بر همین اساس وی در دادگاه اول به ۱۵ سال حبس و برادرش به ابد محکوم شد در حالی که پرونده‌ی سنگینی نداشتند. حسین‌زاده در زندان شاه خود را «بیگناه» معرفی می‌کرد و به همین دلیل زندانیان از او به عنوان «آقای بیگناه» یاد می‌کردند.
 
محمد حسین‌زاده
محمد حسین‌زاده که به غلط از او درخاطرات زندان به عنوان حسین حسین‌زاده یاد شده، (۱) در دوران شاه  و در زندان قصر به ضدیت شدید با زندانیان مجاهد و مارکسیست پرداخت و همراه با کچویی و لاجوردی و منصوری و رجایی و مهرآیین و بادامچیان و عزت‌ شاهی و ...، «اصحاب ملاقه» را تشکیل دادند و با «نجس» دانستن زندانیان مارکسیست، سعی کردند ملاقه و کفگیر و ظرف غذا و دمپایی و طناب رخت‌‌شان را از آن‌ها جدا کنند. حسین‌زاده به این ترتیب مسئولیت بند رخت زندانیان مذهبی را به عهده گرفت و مواظب بودکه مبادا زندانیان چپ لباس‌شان را روی آن پهن کنند. همین باعث ایجاد درگیری و اصطکاک‌های زیادی بین آن‌ها و زندانیان چپ و مجاهد شد.
یک بار حسین‌زاده و کچویی به همراه لاجوردی در زندان قصر با سعید سلطانپور شاعر و کارگردان معروف تأتر که او را «نجس» می‌خواندند درگیر شدند. آن‌ها شکنجه‌گران ساواک را «نجس» نمی‌دانستند اما هم‌زنجیر‌های خودشان را «نجس» می‌خواندند و از همان‌جا کینه‌ی آن‌ها را به دل داشتند تا هنگام دست‌یابی به قدرت که با بیرحمی و شاقوت وصف‌ناپذیری جانشان را ستاندند.
در زندان جمهوری اسلامی هم به راحتی می‌شد دید که کینه و نفرت آن‌ها از هواداران مجاهدین و چپ‌ها به مراتب بیشتر از ساواکی‌ها و وابستگان به نظام پهلوی بود.    
محمد حسین‌زاده در آبان ۱۳۵۷ با اوج گرفتن انقلاب و طرح شعار «زندانی سیاسی آزاد باید گردد»، از زندان ‌آزاد شد و سپس به یاری شوهرخواهرش محمد کچویی که در تابستان ۱۳۵۸ به ریاست زندان اوین رسیده بود، شتافت و مدیر داخلی زندان اوین شد و اداره‌ی یکی از مخوف‌ترین «زندان‌های سیاسی» دنیا را در سیاه‌ترین روزهای تاریخ میهن‌مان به عهده گرفت. وی از آن‌جایی که فردی آرام و تا حدودی مأخوذ به حیا به نظر می‌رسید و از جاه‌طلبی برخوردار نبود، هیچ‌گاه ارتقای مقام نگرفت. این در حالی بود که پاسداران معمولی اوین بدون آن که وابستگی به قدرت و یا خانواده‌های حاکم داشته باشند صرفاً به خاطر بیرحمی و شقاوت‌شان به پست‌های بالاتر از او در اوین رسیدند. نمی‌دانم با آن خصوصیات چگونه اوین و آن‌همه جنایت را تحمل می‌کرد و با جانیان به همکاری و همدلی می‌پرداخت. 
در اردیبهشت ۱۳۶۰، لاجوردی و کچویی و ... که قدرتی داشتند، گروه ضربت اوین را به سراغ سعید سلطانپور که کینه‌اش را از سال ۵۵ به دل داشتند فرستادند و او را از مجلس‌ عروسی‌اش دستگیر و روانه‌ی اوین کردند. آن‌ها ماه بعد در اولین سری کشتار‌های پس از ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، سعید سلطانپور را به جوخه‌ی اعدام سپردند.
 
سعید سلطانپور
حسین‌زاده ‌مدت‌ها مسئول بندهای چهارگانه اوین در بدترین شرایط سال‌های اولیه دهه‌ی ۶۰ بود و سپس مسئولیت آسایشگاه اوین که سلول‌های انفرادی ساخته شده توسط لاجوردی بود را به عهده گرفت.
او شاهد بود که مصطفی شعبانی پاسدار زیردستش، چگونه شمس‌الله یک زندانی که از ناراحتی روانی هم رنج می‌برد را زیر باران مشت و لگد و انواع و اقسام آزار و اذیت‌ها کشت. 
او شاهد بود حمید ترکه (حامد) که بعدها از مسئولان شعبه ۶ اوین و بازجویان و شکنجه‌گران بیرحم آن شد، پاهای مجروح زندانیان شکنجه شده‌ای را که از بازجویی برمی‌گشتند زیر پوتین‌هایش له می‌کرد.
او می‌دید چگونه حمید ترکه (حامد) و دیگر پاسداران تحت‌امرش با ضرب و شتم و انواع و اقسام آزار و شکنجه زندانیان بی دفاع را «هواگیری» می‌کنند تا دیگر «هوادار» گروهی نباشند.
او شاهد بود که در هفته، چندین بار کامیون‌های حمل جنازه از اوین، در حالی که خون از پشت‌شان سرازیر بود روانه‌ی گورستان‌ می‌شدند.
او شاهد بود که گربه‌های آشپزخانه‌ی اوین، از خوردن گوشت بدن اعدام‌شدگانی که برای خالی شدن خون‌شان در تپه های اوین رها می‌شدند، فربه می‌گشتند.
 
از راست محمدعلی رجایی، عزت‌الله شاهی، محمد کچویی و محمد حسین‌زاده در مراسم عروسی عزت‌‌الله شاهی.
حسین‌زاده در سیاه‌ترین روزهای تاریخ میهن‌مان، عصای دست «قصاب تهران»، لاجوردی جنایتکار بود. همین الان هم اگر نظرش‌ را بپرسید به تقدیر و تعریف و تمجید از این جلاد بیرحم می‌پردازد و داستان‌های عجیب و غریبی از عطوفت او سرهم می‌کند.  
البته حسین‌زاده به خاطر ویژگی‌هایی که داشت، من ندیدم و نشنیدم خودش شخصاً به ضرب و شتم زندانیان بپردازد، او همیشه این وظیفه را به دیگران محول می‌کرد و خود نظاره‌گر می‌شد. 
در جریان کشتار زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ وی به عنوان مدیر زندان در بعضی دادگاه‌ها شرکت می‌‌کرد. او همچنین مدیریت زندانی را به عهده داشت که قتلگاه زندانیان بود و چوبه‌های دار در همان‌‌جا و با مساعدت وی برپا شده بودند.
آخرین برخوردم با او برمی‌گردد به اول اسفند ۱۳۶۷. ‌ما در ۲۹ بهمن ۱۳۶۷ از گوهردشت به اوین منتقل شده بودیم. حسین‌زاده به بند ما مراجعه کرد و به من که مسئول بند بودم اطلاع داد که «عفو امام» شامل زندانیان بند ما که هواداران مجاهدین بودند، نمی‌شود. 
آن موقع هنوز پسرش سعید به دنیا نیامده بود. من در سال ۱۳۷۰ از زندان آزاد شدم. در همان سالی که سعید به دنیا آمد. حسین‌زاده و جانیانی که دست به کشتار زندانیان سیاسی زدند به زعم خود تصور می‌کردند معضل زندانی سیاسی را برای همیشه حل می‌کنند. من این موضوع را از زبان اعضای هیئت مرگ در سال ۱۳۶۷ چندین بار شنیدم.
 
چه کسی فکرش را می‌کرد که ۳ سال پس از کشتار ۶۷ ، فرزند حسین زاده چشم به جهان بگشاید و دو دهه بعد زندانی سیاسی اوین شود و در سلول‌هایی اسیر شود که آخرین ساعات زندگی زندانیان سیاسی در دهه‌ی ۶۰ در آن‌ها رقم خورده است.  
سعید، توسط شیخ محمد مقیسه (ناصریان) که از آشنایان و همکاران پدرش است، به هفت سال زندان محکوم شد. مقیسه و حسین‌زاده هر دو در کشتار زندانیان سیاسی در سال ۶۷ فعال بودند. یکی دادیار ناظر زندان بود و یکی مدیر داخلی زندان.
آیا حسین‌زاده فکرش را می‌کرد کسی که در قتل‌عام زندانیان سیاسی همراه او جشن می‌گرفت و قهقهه سر می‌داد، روزی فرا رسد که حکم به زندان افکندن فرزندش را بدهد و همسر‌اش را پریشانحال کند؟ 
حکم مزبور توسط شیخ احمد زرگر تأیید شده است بدون آن که دادگاهی حتی صوری تشکیل شود. او نیز از دوستان و همراهان حسین‌زاده است. زرگر در جریان کشتار ۶۷ معاون دادستان انقلاب اسلامی مرکز در ارتباط با مواد مخدر و منکرات بود. داوود زرگر برادرزاده‌ی وی نیز در  جریان کشتار ۶۷ به دارآویخته شد.
انتظار بیجایی است اگر کسی فکر ‌می‌کرد او ترحمی به فرزند دوست و همکارش می‌کند. او قله‌ی بیرحمی و شقاوت را سه دهه پیش درنوردیده بود.
آیا محمد حسین‌زاده در سال ۶۷ وقتی سرخوش از کشتار زندانیان سیاسی بود، فکرش را می‌کرد این جانیان فرزند خودش را نیز به بند می‌کشند و شتر سرکوب در خانه‌ی او هم خواهد خوابید؟‌
 حسین‌زاده و کسانی که اوین را در دهه‌ی ۶۰ اداره می‌کردند، مدعی هستند که اوین دانشگاهی بود که در آن زندانیان به آموزش مشغول بودند. آیا این «آموزش» مشمول حال فرزند او نیز می‌شود؟ آیا حسین‌زاده حاضر است در مورد نتایج این «آموزش» توضیح دهد؟
در سه دهه‌ی گذشته، نام «کچویی» را بر زندان‌ها و شکنجه‌گاه‌‌های متعددی در کشور گذاشتند. چه سرنوشت اسف‌انگیزی، خودت در ۳۱ سالگی جان‌ات را از دست بدهی، روضه خوان‌ها و سینه‌زن‌هایت، شقی‌ترین جانیان تاریخ معاصر کشورمان شوند و نامت زینت‌بخش زندان‌ها و شکنجه‌‌گاه‌ها گردد و عاقبت یکی از همان زندان‌هایی که به نام توست، همچون اژدهایی بیرحم، دهان باز کند و یکی از اعضای خانواده‌‌ات را ببلعد. 
آیا سرنوشت حسین‌زاده عبرت روزگار نیست؟ 
آیا او که روزگاری، زندانبان کودکان ۱۳- ۱۴ ساله به اتهام‌های عقیدتی و سیاسی بود، تصور می‌کرد سه دهه بعد فرزندش به خاطر دفاع از حقوق کودکان کار به بند کشیده شود؟ 
آیا او که گاه کودکان ۱۳ تا ۱۵ ساله را روانه‌ی جوخه‌‌‌های اعدام می‌کرد، می‌توانست تصور کند فردا روزی می‌رسد که پسرش را به جرم دفاع از حقوق کودکان کار در همان سلول‌ها به بند بکشند و همسرش نداند کجا و نزد چه کسی دادخواهی کند؟ 
آیا حسین‌‌زاده در سن ۶۶ سالگی دغدغه‌ی پدر و مادرهای پیری را که از راه‌های دور روانه‌ی اوین می‌شدند و نا‌امید بازمی‌گشتند درک می‌کند؟‌ آیا می‌تواند به ذهنش فشار آورده و برخوردهای رذیلانه‌ی لاجوردی و حاج کربلایی و ... با مادران و پدران دردمند را به خاطر بیاورد؟ 
***
نگاهی به سیر پرونده‌ی سعید حسین‌زاده و ظلم‌هایی که متحمل شده
محمدسعید حسین‌زاده موحد در مهرماه ۱۳۹۳، از سوی ماموران اطلاعات سپاه در منزل شخصی‌اش بازداشت و به سلول‌های انفرادی بند ۲ الف سپاه واقع در زندان اوین منتقل و پس از گذشت مدتی به بند ۸ و در نهایت به سالن ۲ بند ۷ این زندان منتقل شد. 
وی، در دادگاه بدوی به ریاست قاضی «مقیسه» در شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب، به اتهام «تبلیغ علیه نظام» و «توهین به رهبری» به ۷ سال زندان محکوم و حکم صادره در مرحله تجدیدنظر در شعبه ۳۶ از سوی قاضی «زرگر» تائید شد. 
او گناهی ندارد جز پیگیری وضعیت کودکان کار و اعتراضی که نسبت به بی‌قانونی در حق‌خودش و خانواده‌اش در جریان دادگاه و بازجویی می‌کند. نه سیاسی است و نه برانداز و نه قاتل و دزد. هم پرونده‌ای آتنا فرقدانی، کارتونیست و فعال مدنی است که فعالیت اصلی این دو حمایت از کودکان کار و خیابان بوده است.
سعید حسین‌زاده و آتنا فرقدانی با کودکان کار 
سعید در مورد چگونگی رسیدگی به پرونده‌اش می‌‌گوید:‌ 
«پس از پایان دوران بازجویی و بازپرسی و ارسال پرونده به دادگاه، طبق گفته‌ی بازپرس (آقای خورشیدی) و قاضی مقیسه تنها اتهامی که در کیفرخواست وارد شد «فعالیت تبلیغی علیه نظام جمهوری اسلامی» بود که استعلام وضعیت قضایی هم همین را نشان می‌داد. اشد مجازات این اتهام یک سال بیشتر نیست. به فاصله‌ی کمی و پس چند اتفاق که بیان بعضی‌اش صلاح نیست ولی مهمترین‌اش تنظیم شکایت‌هایی بود که علیه تیم بازجویی (بازجوهای قرارگاه ثارالله سپاه) به اتهام آدم‌ربایی (دستگیری بدون حکم جلب)، اعمال خلاف قانون و شرع حین جلسات بازجویی (از جمله تهدید، توهین، وعده کذب، آزار و اذیت‌های روحی و جسمی) سرقت اموال و ... و علیه قاضی مقیسه بعلت توهین، تهدید و پرخاشگری سر وکیل و مادرم و جلوگیری از آزادی به قید قرار کفالت صادره، انجام دادیم، روند پرونده بیشتر تغییر کرد.
برخلاف قانون و با اعمال نفوذ، اتهامات دیگری وارد پرونده شد. با توجه به آسیب‌دیدگی‌هایی که از بند دو الف داشتم و وضعیت نامناسب جسمی، وکیل سابقم لایحه‌ی جداگانه‌ای هم برای تبدیل به تامین (قبول قرار کفالت) به دادگاه داده بود که قاضی مقیسه حتی از اظهار نظر روی لایحه هم خودداری می‌کرد. در جلسه‌ی دادگاه، قاضی به بررسی و محکومیت به اشد مجازات از اتهاماتی نظیر «توهین به رهبر»، «اجتماع و تبانی به قصد بر هم زدن امنیت ملی» و ... پرداخت که این باعث بروز تناقضات مشخص و مضحک در حکم و استعلام وضعیت قضایی من شد. دادگاه تجدید نظر هم که توسط آقایان زرگر و بابایی اداره می‌شد در عمل بی‌سابقه‌ای علناً قانون جدید آیین دادرسی کیفری را نقض کرد و حکم من را بدون برگزار کردن جلسه‌ی رسیدگی تأیید کرد...»
حسین‌زاده حتماً‌ به خاطر دارد لاجوردی با چه بیرحمی و شقاوتی با مادران و پدران سالخورده و داغدار برخورد می‌کرد. با چه خونسردی‌‌ای به پدرها و مادرها خبر اعدام جگرگوشه‌هایشان را می‌داد و رذیلانه از آن‌ها می‌خواست سپاسگزار نظام باشند که آن‌ها را اعدام کرده است.  
حتماً به یاد دارد چه تعداد از مادران و پدران سالخورده را در بیرون زندان و در سالن ملاقات به خاطر اعتراض ساده نسبت به وضعیت فرزندان‌شان با تحقیر و ضرب و شتم، دستگیر و روانه‌ی شعبه‌های بازجویی کردند. 
او در جای دیگری چگونگی برگزاری دادگاه را بهتر توضیح داده و می‌گوید:‌ 
«در اولین دادگاه که به اتهامات عمومی رسیدگی می‌کرد بدون ابلاغ به وکیل و بدون حضور وکیلم، بطور ناگهانی به دادگاه منتقل شدم و از نظر جسمی نیز شرایط وخیمی داشتم. من را به شش ماه حبس تعزیری محکوم نمود که البته پس از اعتراض به حکم، در دادگاه تجدیدنظر تبرئه شدم. اولین جلسه رسمی دادگاه شعبه ۲۸ انقلاب با حضور وکیلم - آقای فصیحی - بود ولی به هیچ وجه، نه به وکیل و نه به خودم اجازه صحبت یا دفاع داده نشد. قاضی مقیسه در ابتدا به بازجوئی و سپس به داد و فریاد و فحاشی پرداخت و سپس به مامورین دستور داد تا ما را بیرون کنند و در خاتمه به من گفت که در جلسه بعد خودم باید به همه چیز اعتراف کنم! البته پیش از آن نیز یکبار توسط ماموران اطلاعات ثارالله سپاه، از بند دو الف سپاه و بدون وکیل به این دادگاه منتقل شده بودم که آن جلسه نیز تنها حالت بازجوئی و تهدید داشت. جلسه سوم و پایانی نیز چندان متفاوت نبود. سوالاتی پرسیده شد که با توجه به اینکه به وکیل اجازه دفاع داده نمی‌شد، خودم مجبور به پاسخگویی بودم. یک ماه پس از آن حکم هفت سال حبس تعزیری و پنج میلیون ریال جریمه نقدی به من ابلاغ شد. این در حالی بود که به اجتماع و تبانی با افرادی متهم و محکوم بودم که دادگاه‌شان جداگانه تشکیل شده بود! و چندی پس از آن در شعبه ۳۶ تجدیدنظر قاضی زرگر و مستشار بابائی با زیر پا گذاشتن قانون جدید آئین دادرسی کیفری که از تیر سال نود و چهار اجرائی شده بود بدون برگزاری جلسه رسیدگی، حکم من را عیناً تایید کردند که البته بر اساس ماده قانونی تجمیع، پنج سال از این حکم قابل اجرا می‌باشد. این در حالی بود که همزمان با تایید محکومیت من، همین شعبه افرادی را که به اجتماع و تبانی با آن‌ها محکوم شده بودم به قرار وثیقه آزاد کرد و حدود یک‌سال بعد برای آن‌ها دادگاهی جداگانه تشکیل داد که طبیعتا به کاهش احکام‌شان انجامید. در صورتی که در پرونده‌های جمعی الزاما محاکمه همه متهمان باید بصورت همزمان و در یک جلسه صورت گیرد. همه اینها به خوبی نشان دهنده پوشالی و واهی بودن پرونده سازی‌ها و احکام صادره می‌باشد و مشخص می‌کند که دادگاه انقلاب نیز بخوبی می‌دانست که با هیچکس "اجتماع و تبانی" نداشتم!»
http://pezhvakeiran.com/maghaleh-83180.html
به وضعیت سعید حسین‌زاده در سال ۱۳۹۵ توجه کنید. در سن ۲۴ سالگی از بیماری‌های متعدد رنج می‌برد.  در گزارش‌ها در ارتباط با وضعیت بیماری او آمده است:‌
سعید پس از پیگیری‌های خانواده و اعتصاب غذای خودش ﺭﻭﺯ ﺳﻪﺷﻨﺒﻪ ۲۴ ﺁﺫﺭﻣﺎﻩ ۱۳۹۴ﺟﻬﺖ «ﺍﻡ ﺍﺭ ﺁﯼ» ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ «ﺍﻣﺎﻡ ﺧﻤﯿﻨﯽ» ﺍﻋﺰﺍﻡ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﺸﺨﯿﺺ پزشک ﻣﺒﻨﯽ ﺑﺮ ﺍﻟﺰﺍﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺳﺎﺋﯿﺪﮔﯽ ﮐﺸﮑﮏ ﺯﺍﻧﻮ، ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻋﻮﺩﺕ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪ.
او از بیماری‌های مختلف در زمان بازداشت و مبتلا شدن به تعدادی از آن‌ها در زمان حبس از جمله مشکلات قلبی، سائیدگی کشکک زانو، عفونت سینوس ها، درد شدید در گردن و شانه‌ها، روماتیسم، انحراف شدید مهره‌ها ٫تنگی نفس و خونریزی معده رنج می‌برد. 
روز جمعه ۳۰ بهمن ماه ۱۳۹۴ وی به علت عدم رسیدگی و پیشرفت بیماری‌هایش و در اعتراض به ممانعت‌های سپاه جهت اعزام به مرخصی درمانی و یا آزادی به علت عدم تحمل کیفر دست به اعتصاب غذای تر زد. 
روز دوشنبه ۱۰ اسفند ۹۴ سعید حسین‌زاده در حال اعتصاب غذا به بهداری زندان احضار شد. جعفرنژاد یکی از مسئولین اوین در بهداری وی را تهدید کرده و می‌گوید نامه‌هایی که می‌نویسی برایت گران تمام می‌شود و ما برعلیه‌ات اعلام جرم می‌کنیم. 
سعید در پاسخ وی می‌گوید که عدم تحمل حبس من به تایید پزشکی قانونی رسیده و کارشکنی شخص شما و اطلاعات سپاه باعث شده حتی به من مرخصی پزشکی هم داده نشود.
در پاسخ جعفرنژاد با عصبانیت می‌گوید شما یک مشت هرزه کثافت وطن‌فروشید.
در مقابل این فحاشی‌ها، سعید می‌گوید من از این‌جا تکان نمی‌خورم تا معاون زندان اوین یا نماینده دادستان آمده و موضوع تعیین تکلیف شود و ببینم شما در چه جایگاهی به اسم ویزیت من را آوردید و دارید توهین و تهدید می‌کنید. جعفرنژاد تماس گرفته و نگهبانان بهداری را صدا می‌کند و از او می‌خواهد که سعید را از اتاق بیرون بیندازند که با مقاومت وی روبرو می‌شوند و نگهبانان وی را درحالیکه در یازدهمین روز اعتصاب غذا بود مورد ضرب و شتم شدید قرار داده و لباسش را پاره کرده و وی را به بیرون از بهداری می‌اندازند. 
سعید علیرغم وخامت شدید جسمی و خطر سکته قلبی روز چهارشنبه ۱۹ اسفند ماه ۱۳۹۴ پس از گذشت نوزده روز از اعتصاب غذای تر، اعتصاب غذای خشک و همچنین اعتصاب دارو را نیز تا رسیدن به مطالباتش آغاز می‌کند.
وی پس از گذشت ۲۱ روز و در پی درخواست بیش از ۲۸۰ فعال مدنی و سیاسی، خانواده‌های جانباختگان سیاسی و زندانیان سیاسی و مدنی که خواستار پایان اعتصاب غذای او جهت حفظ سلامتی‌اش شده بودند، به اعتصاب غذای خود در روز جمعه ۲۱ اسفند ماه ۱۳۹۴ پایان داد. 
سعید روز ۲۴ اسفند ماه ۱۳۹۴ پس از سپری کردن حدود یک سال و نیم حبس با قرار وثیقه ۴۰۰ میلیون تومانی برای مدت سه روز به مرخصی درمانی اعزام شد، اما علیرغم ارائه مدارک پزشکی و الزامی بودن عمل جراحی، دادیار زندان و اطلاعات سپاه با تمدید مرخصی وی مخالفت کرده و ممانعت بعمل آوردند. 
روز ۲۶ اسفند ماه ۱۳۹۴ «حاجیلو» ﺩﺍﺩﯾﺎﺭ ﺯﻧﺪﺍﻧﯿﺎﻥ ﺳﯿﺎﺳﯽ در زندان اوین طی صحبت با وی‌ گفته بود: «شخصاً خودم و ضابطین سپاه با مرخصی تو مخالف هستند و هیچگونه کمک و مساعدتی در خصوص تمدید مرخصی و تحویل مدارک پزشکی تو که شامل آزمایشات ﺧﻮﻥ، ﻋﮑﺲ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼﻫﺎﯼ ﺭﺍﺩﯾﻮﻟﻮﮊﯼ ﻭ ﺍﻡ ﺁﺭ ﺁﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﻬﺪﺍﺭﯼ ﺯﻧﺪﺍﻥ نگهداری می شود نخواهیم داشت». 
عموی سعید، حاج حسن حسین‌زاده که از او به عنوان «عارفی با دو حکم شهادت» نام می‌برند ۵ روز بعد از رفتن وی به مرخصی در تاریخ ۲۹ اسفند ۱۳۹۴درگذشت. از قرار معلوم او نیز در اواخر عمر شاکی از برخوردهای سپاه با برادرزاده‌اش بوده است. وی یکی از سینه‌چاکان خمینی و خامنه‌ای و رفیق و یار حسین شریعتمداری بود که در وصفش هم خامنه‌ای با تأخیر پیام داد و در مراسم ترحیم‌اش افرادی همچون حجازی و محسنی اژه‌ای و حسین شریعت‌مداری و اسماعیل کوثری و حاج منصور ارضی و عزت‌الله شاهی و شجونی و کاظم صدیقی و...، شرکت کردند و عزادار شدند.   
حاج حسن حسین‌زاده در سال ۱۳۶۵ در جبهه‌های جنگ با اصابت تیری به کمرش مجروح و توسط نیروهای عراقی به اسارت گرفته شد. خانواده‌اش بنا به گزارش سپاه پاسداران و مسئولان لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله او را «شهید مفقود‌الاثر» می‌دانستند و قبری نمادین در کنار کچویی نیز برای او تدارک دیده بودند و هر سال مراسم یادبودی نیز برای او برگزار می‌کردند. وی در سال ۶۹ همراه با دیگر اسرای ایرانی آزاد شد و به کشور بازگشت و از آثار جراحت ناشی از اصابت گلوله به پشت‌اش تا آخر عمر رنج می‌برد. 
در روز‌هایی که محمد حسین‌زاده و خواهرش درگیر تهیه فیلم مستندی در ارتباط با برادرشان حاج حسن بودند و از بیرحمی‌های ساواک و شاه و صدام حسین و دلاوری‌های برادرشان می‌گفتند، فرزند و برادر‌زاده‌شان روی تخت‌ بیمارستان بود و از رنج‌ها و مصیبت‌های جانیان وابسته به دستگاه قضایی و اطلاعات سپاه پاسداران خامنه‌ای می‌نالید و با مظلومیت‌اش پرده از سیاه‌کاری‌های نظام نکبت ولایت بر‌می‌کشید.
در آن روزها، «خانواده‌های جانباختگان سیاسی و زندانیان سیاسی و مدنی» که فرزندانشان قربانیان دستگاه ولایت بودند، نگران وضعیت سلامتی سعید بودند و کارگزاران ولی فقیه مسلمین جهان، کمر به قتل او بسته بودند.
روزدوشنبه ۲۳ فروردین ماه ۱۳۹۵، سعید به بیمارستان «ساسان» مراجعه می‌کند که با وجود هماهنگی‌های اولیه از پذیرش او خودداری کرده و به وی گفته می‌شود باید از داخل زندان به بیمارستان اعزام شود!
سعید در غروب همان‌روز به دنبال وخامت حالش به بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان «امام خمینی» تهران مراجعه می‌کند و پزشکان معالج آتل موقتی برای وی می‌بندند.
وی پس از عدم تمدید مرخصی از سوی اطلاعات سپاه و «حاجیلو» دادیار زندانیان سیاسی، می‌بایست صبح روز جمعه ۲۸ اسفندماه ۱۳۹۴، جهت ادامه دوران محکومیت، خود را به زندان اوین معرفی می‌کرد.
مسئولین قضایی روز سه‌شنبه ۱۷ فرودین‌ماه ۱۳۹۵، طی تماس تلفنی با محمد حسین‌زاده پدر «سعید»، خواهان بازگشت وی به زندان جهت ادامه دوران محکومیت شدند.
این در حالی بود که متخصص ارتوپد و مفاصل در ۹ فروردین‌ماه ۱۳۹۵ تنها برای یکی از بیماری‌های وی سه ماه طول درمان تجویز کرده بود. روماتیسم باعث ضعف شدید مفاصل و عضلات و اسکولیوز (انحراف) ستون فقرات وی شده که خطر از کار افتادگی زودرس را در صورت عدم درمان به دنبال دارد.
سعید صبح روز پنجشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۵ پس از پیگیری مشكلات قلبی و گوارشی در بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان سجاد بستری شد.
طی اخطاریه‌ای كه به وثیقه گذار در صبح روز  پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۵ ابلاغ شد، وی می‌بایست این فعال مدنی را حداكثر ظرف مدت یك ماه پس از رویت اخطاریه جهت ادامه دوران حبس به زندان معرفی می‌کرد. در غیراینصورت دادیاری نسبت به ضبط وثیقه به نفع دولت برابر مقررات اقدام می‌كرد.
سعید حسین‌زاده که جز دفاع از حقوق کودکان کار، جرمی مرتکب نشده بود، در مورد بیرحمی‌‌های رژیم و مظلومیت خودش می‌نویسد:
«تا به امروز هنوز نتوانستم درک کنم که چه چیز اطلاعات سپاه را بر آن داشت تا ۱۰ نفر نیروی مسلح برای دستگیری یا به عبارتی به گروگان بردن من اعزام کنند. آیا جوانی بیست و سه ساله که هیچ دستی در سیاست و جریانات نیز نداشت، به این اندازه خطرناک بود!؟
امروز نیز نمی‌توانم درک کنم که چرا روند درمان آسیب‌هایی که در زندان به من وارد شده است، تعدادی از مسئولین و برادران را تا این حد به وحشت انداخته که روزی آرامش ندارند و هر هفته تهدید و اخطاریه ای روانه می کنند که اگر با پای خودم به زندان بر نگردم چه کار می کنند و چه کار نمی کنند.
می‌توانید قدرتتان را به کار ببندید و به من مهلت ندهید. بعد به تماشا بنشینید که من نیز در کنار شما به تماشا نشسته ام تا ببینیم قدرت شما برنده تر است یا مظلومیت ما.
گیرم که خلق را به فریبت بفریفتی،
با دست انتقام طبیعت چه می‌کنی؟
متن اخطاریه‌ای که امروز صبح زود به وثیقه گذار ابلاغ شد را در زیر میاورم:
«نظر به اینکه شما به عنوان وثیقه گذار محکوم علیه محمد سعید حسین زاده موحد فرزند محمد می باشید و با توجه به اینکه محکوم علیه خود را به این مرجع معرفی ننموده لذا در اجرای ماده .٢٣ قانون آئین دادرسی کیفری به شما اخطار می‌گردد که حداکثر ظرف مدت یکماه پس از رؤیت اخطاریه نسبت به معرفی نامبرده اقدام نمائید. در غیر اینصورت این دادیاری نسبت به ضبط وثیقه به نفع دولت جمهوری اسلامی ایران برابر مقررات اقدام خواهد نمود.»
تاریخ ثبت: ۹۵/۱/۲۵
تاریخ ابلاغ: ۹۵/۲/۹
 
ماه بعد، سعید حسین‌زاده که جز تهدید به آتش کشیدن جسم و جان خود چیزی نداشت، در پاسخ به اقدام دادیار اوین نوشت:‌
«با توجه به اینکه تنها یک هفته باقی مانده تا موعدی که توسط دادیاری دادسرای انقلاب برای اجرا گذاشتن و ضبط سند وثیقه گذارم اعلام شده بود، لازم می‌دانم به مسئولین مربوطه و خصوصا عوامل اطلاعات ثارالله سپاه که برای دستگیری مجدد من و ضبط سند به مسئولین فشار می‌اورند تذکر دهم که طبق قوانینی که خود نوشته و مدعی اجرای آن هستید می‌بایست که برای تمدید دوره مرخصی درمانی‌ام نسبت به اعزام پزشک قانونی به بیمارستان و مراکز درمانی مربوطه که درمان من را به عهده دارند اقدام می‌نمودید و نه فرستادن اخطاریه قضائی!
در صورت دستگیری مجدد به محض بازگشت به زندان، اعتصاب غذای خشک می‌کنم و در صورتی که سند وثیقه گذارم به مرحله ضبط به نفع قوه قضائیه برسد، در مقابل زندان اوین دست به خودسوزی می‌زنم.
خصوصا که گمان نمی‌کنم حضور چند ماهه خارج از زندان و درمان بخشی از بیماری‌ها و آسیب دیدگی هایم که هنوز قابل درمان است امنیت کشور را به خطر انداخته باشد.
مطمئنا آنچه پیشتر در جلسات بازجوئی و نیز اعتصاب های غذایم دیده‌اید شما را مجاب کرده که تفاوتی بین حرف و عمل ما نخواهید دید و ما در مقابل این ظلم بی پایان سکوت نمی‌کنیم حتی اگر به قیمت فدای خون‌مان تمام شود.
سعید حسین زاده موحد ۲/۳/۱۳۹۵» 
روز ۸ تیر ۱۳۹۵، ماموران دادستانی با هدف جلب وی به منزل شخصی‌اش مراجعه کردند اما ساعتی پیشتر وی برای ادامه روند درمانی به بیمارستان رفته بود.
روز ۲۱ تیرماه ۱۳۹۵ سعید حسین‌زاده هنگامی که جهت تمدید مرخصی و پیگیری وضعیت خود به حاجیلو دادیار زندانیان سیاسی مراجعه کرده بود، دستگیر و به بند ۴ زندان اوین و سپس به سالن ۲ بند ۷ فرستاده شد. بدنبال این دستگیری، وی چنان‌که وعده کرده بود اعلام اعتصاب غذا کرد و خواسته‌های خود را به این شرح اعلام نمود:
«بدینوسیله اینجانب سعید حسین زاده موحد اعلام می‌کنم از امروز ظهر ۲۱ تیر ماه ۹۵‌ و از زمان حضورم در دادیاری دادسرای انقلاب دست به اعتصاب غذا زده‌ام .
خواسته‌های اولیه‌ی اینجانب عبارتند از :
۱- پذیرش اعلام وکالت وکیل جدیدم و عدم کارشکنی و جلوگیری از مطالعه پرونده و اعاده دادرسی
۲- عدم جلوگیری از رسیدگی  پزشکی و درمانی و اعزام به بیمارستان و مراکز درمانی خصوصا تزریقات مفصلی و ستون فقرات به صورت هفتگی 
۳- اجرایی شدن هرچه سریعتر عدم توانایی تحمل کیفری و تعلق مرخصی درمانی و جلوگیری از دخالت‌های اطلاعات سپاه» 
روز ۵ مرداد ۱۳۹۵ پس از بررسی مجدد حکم عدم تحمل کیفری و نیز به نتیجه رسیدن پیگیری‌های قضائی به مرخصی آمده و پس از آن اجرای حکم وی متوقف گردید.
با این حال در تاریخ هفت آذر ۱۳۹۵برای سومین بار و البته این بار نیز به صورت غیرقانونی توسط نیروهای اطلاعات ثارالله سپاه بازداشت و مورد بازجویی، تهدید، ضرب و شتم و شکنجه قرار گرفت. سرانجام نیروی اطلاعات سپاه وی را در زندان اوین رها کردند که با پیگیری‌های انجام شده، همان روز از این زندان ترخیص شد.
امیدوارم او دوباره مورد کینه‌ جویی اطلاعات ثارالله و «سربازان گمنام امام زمان» قرار نگیرد.
 
سعید حسین زاده و آتنا فرقدانی
آتنا فرقدانی در رابطه با سعید نوشت:‌
 «سعید حسین زاده موحد از دوستان بی ادعای من بود... که متاسفانه گمنام در دوالف سپاه و بند هفت زندان اوین بی ادعا، برای کودکان کار، به عشق مردم، به نام ایران حبس کشید اما بی قاب و بی‌نام ماند. و این از کوتاهی امثال من بود...!»
سعید در مورد رنجی که خانواده‌اش متحمل شده می‌‌گوید:‌
«در دوران بازجویی، همراه با نیشخند بازجو، خبر فوت مادربزرگم را شنیدم؛ مدتی بعد و زمانی که در بند عمومی محبوس بودم، پدر من - در اثر حبس و شکنجه در زندان‌های شاه - به مدت سه ماه در بیمارستان و پس از آن نیز در منزل بستری شد! و مادرم نیز چند بار به‌ علت مشکلات روحی و جسمی در منزل بستری شد و تحت درمان قرار گرفت؛ در تمام این مدت حتی از یک روز مرخصی و حضور در مراسم ترحیم مادربزرگم و یا عیادت از پدر و مادرم نیز محروم بودم! و بدتر آنکه شرایط خود من نیز به گونه‌ای بود که بارها در اثر تنگی نفس و حملات قلبی به صورت اورژانس به بهداری زندان منتقل شدم، زیر اکسیژن رفتم و حتی در دو مورد بیهوش شدم و به گفته پزشک و مسئولین بهداری تا آستانه کما پیش رفته بودم! بعد از آن در روز پایانی سال نود و چهار عموی من، در اثر سکته به شهادت رسید که مشخص است علاوه بر حبس، اسارت، شکنجه و آسیب‌ها و جراحات مربوط به جبهه، اتفاقاتی که بر من و خانواده‌ام گذشته بود نیز یکی از عوامل اصلی بود.
بدون شک این حوادث و اتفاقاتی که به ما تحمیل شد، نه فراموش می‌شوند و نه قابل جبران می‌باشند.»
http://pezhvakeiran.com/maghaleh-83180.html 
دردلی صمیمانه با سعید حسین‌زاده موحد
سعید عزیز، نمی‌خواهم نمک بز زخم‌‌ات بپاشم. می‌دانم به اندازه کافی در دو سال گذشته رنج کشیده‌ای. اما این همه‌ی ماجرا نیست، مجبورم مواردی را با تو در میان بگذارم. به خصوص که به درستی تأکید می‌کنی «حوادث و اتفاقاتی که به ما تحمیل شد، نه فراموش می‌شوند و نه قابل جبران می‌باشند.» تو به درستی از رنجی که پدر و مادرت به خاطر تو متحمل شدند می‌گویی و من بایستی از رنج نسلی بگویم که پدرت در پرپر کردن آن سهیم بود.
اجازه‌ می‌خواهم از «حوادث و اتفاقاتی» که پدرت در آن‌ها سهیم بوده و البته «نه فراموش می‌شوند و نه قابل جبران می‌باشند» بگویم. 
سعید عزیز، به خاطر رنجی که خود و خانواده‌ات و به ویژه مادر‌ت کشیده‌اید، متأسفم. از آن‌جایی که مادران زیادی را در موقعیت مادر تو دیده‌ام می‌توانم شرایط‌اش را درک کنم.
سعید عزیز، تو در آغاز یک راه هستی، راهی که چه بسا بدون آن که بخواهی پا در آن گذاشته‌ای، اما بهتر است نکاتی را بدانی و روی آن‌ها تأمل کنی. 
سعید عزیز، پدر تو امروز ۶۶ ساله است و مشکلات جسمی و بیماری وی لزوماً ناشی از ۴ سال دوران حبس در زمان شاه نیست. او شکنجه‌ی آن‌چنانی در دوران بازجویی هم نشد و زندان‌های شاه نیز که در مقایسه با زندانی که او اداره‌اش می‌کرد، هتل بودند. همه‌ی آن‌هایی که زندان‌شاه و خمینی را تجربه کرده‌اند، فارغ از این که وابسته به چه گروه و جریانی باشند متفق‌القول بودند که یک روز زندان زمان خمینی که پدرت مسئولش بود، مطابق یک سال زندان زمان شاه بود. با این حال از رنجی که او می‌کشد خوشحال نیستم و امیدوارم شفا یابد، هرچند عمیقاً معتقد به اجرای عدالت و دادخواهی هستم و به باورم مرتکبین نقض حقوق بشر نبایستی مصون از مجازات بمانند. همانطور که می‌دانی جنایت علیه بشریت مشمول مرور زمان نمی‌شود.
سعید عزیز، درخواست‌های انسانی تو برای عیادت از مادر و پدر بیمارت و یا شرکت در مراسم ترحیم مادربزرگت را درک می‌کنم، اما آیا می‌دانی در زندانی که پدرت اداره‌ی آن را به عهده داشت از این خبر‌ها نبود و تا می‌توانستند زندانی را آزار و اذیت می‌کردند. اگر امکانی هم بود برای توابانی بود که همه‌ جوره در خدمت سیستم قرار گرفته بودند و در جنایات مشارکت داشتند.
 
آیا می‌دانی در زندان قزلحصار در آخرین روزهای اسفند ۱۳۶۱ وقتی بهناز شرقی نمین برای دیدن برادرش مراجعه کرده بود، در مقابل چشمان دختر ۶ ساله‌اش  سرش را لای درب اصلی زندان گذاشتند و له کردند؟ او می‌خواست قبل از آن که به سفر عید برود برادرش را ببیند. داستانش را در خاطرات زندانم آورده‌ام. آیا می‌دانی رئیس زندان حاج داوود رحمانی که از دوستان پدرت است، دستور داد دو زندانی با برانکارد جنازه‌ را به بهداری قزلحصار منتقل کنند و برانکارد را به خاطر نجس شدن آتش بزنند؟ آیا می‌دانی به جای آن که برادرش شهنام را به مجلس ترحیم خواهر بفرستند، تحت فشار گذاشتند که اعتراف کند خواهرش را تعدادی ناشناس و احیاناً «منافقین کوردل» به قتل رسانده‌اند؟ آیا می‌دانی او را در سال ۶۵ دوباره به سلول‌هایی انتقال دادند که پدرت مدیریت آن‌ها را به عهده داشت؟ می‌توانی فکر مادر بهناز شرقی و نوه‌هایش را بکنی؟
سعید عزیز، متأسفم به جای کس دیگری و به خاطر تشابه اسمی دستگیر شدی! اما آیا می‌دانی خانم عطا ناظم رضوی فرزند ابوالفتح، متولد ۱۳۳۴ در کاشان که یکی از آشنایان من است، به جای خواهرش عطیه اعدام شد؟
عطا ناظم رضوی
او در حالی که مشغول دوختن لباس عروسی‌اش بود، در ۷ تیرماه ۱۳۶۰در کاشان دستگیر و شبانه به اوین منتقل شد. هیچ می‌دانی سید‌علی‌اصغر ناظم‌زاده که حاکم شرع سیار کاشان هم بود حکم مرگش را به اتهام هواداری از سازمان پیکار صادر کرد؟ ناظم‌زاده همان کسی است که روز ۸ تیر ۱۳۶۰ هنگام کشته شدن شوهر عمه‌ات کچویی در اوین، از مهلکه جان سالم به در برد. او حاکم شرع جنایتکار اوین هم بود. رئیس دادگاه امور صنفی‌ هم بود و تا سال ۱۳۶۵ در  ۱۵ شهر به عنوان حاکم شرع قضاوت کرد و با این سابقه‌ی جنایتکارانه، در سال ۱۳۷۳ به ریاست دفتر آیت‌الله منتظری رسید و هم‌اکنون عضو مجمع مدرسین و محققین حوزه علمیه قم است که معرکه‌گردان آن سید‌حسن موسوی تبریزی جنایتکار است.
 
سید‌علی اصغر ناظم‌زاده 
عطا، بدون آن که بازجویی خاصی شود و یا در موردش تحقیقی صورت گیرد پس از رسیدن به اوین در روز ۱۴ تیر ماه ۱۳۶۰ همراه با ۲۱ نفر دیگر اعدام شد. هیچ‌ میدانی روزنامه‌های کیهان و جمهوری اسلامی نام او را به نقل از اطلاعیه دادستانی، «عطیه» اعلام کردند؟ دادگاه «عدل اسلامی»، عطا را به جای خواهرش عطیه اعدام کرد. 
سعید عزیز می‌دانم تو در رنج و تعب هستی که بدون حکم و به خاطر تشابه اسمی دستگیر شدی. به تصاویر زیر و اطلاعیه‌ دادستانی انقلاب اسلامی نگاه کن.
 
هیچ یک از این دختران را نمی‌شناختند. بدون احراز هویت آن‌ها را در مقابل جوخه‌ی اعدام گذاشتند. محمدی گیلانی جنایتکار که پدرت مریدش بود، می‌گفت هویت متهم مهم نیست، هیکلی که در مقابل‌ات ایستاده «محارب» است. پدرت و شوهر عمه‌ات کچویی در این جنایت بزرگ دست داشتند. کچویی به روایت فرزند و همسرش برای فراهم‌کردن مقدمات اعدام چنین افرادی، دو هفته به خانه‌اش نرفته بود تا کشته شد. پدرت را دقیق نمی‌دانم در آن ایام چند روز به خانه نیامده بود.
ببین با چه بیرحمی‌ای از مادران و پدران می‌خواهند با دیدن عکس فرزندان‌شان برای تحویل جنازه‌ی عزیزان‌شان به دفتر مرکزی اوین مراجعه کنند.
«به اطلاع خانواده‌های محترمی که فرزندانشان در جریانات ضدانقلابی اخیر تهران دستگیر شده‌‌اند و حکم دادگاه درباره‌ی آن‌ها صادر و اجرا گردیده می‌رساند لطفاً‌ با در دست داشتن شناسنامه‌ی عکس‌دار خود و فرزندانشان که عکس آن‌ها در این جا چاپ شده به دفتر مرکزی زندان اوین مراجعه کرده و فرزندانشان را تحویل بگیرند. 
روابط عمومی دادستانی انقلاب اسلامی مرکز 
لازم به یادآوری است که اسامی صاحبان عکس مشخص نشده است. روزنامه اطلاعات ۳ تیرماه ۱۳۶۰»
آن‌ها با این اطلاعیه می‌خواستند جو رعب و وحشت ایجاد کنند. آن موقع بهشتی هم و قدوسی هم زنده بودند. فکرش را بکن چه چهره‌‌ی فریبکارانه‌ای از بهشتی در تبلیغات‌شان ترسیم می‌کنند؟‌ 
سعید عزیز، می‌دانی چه تعداد زندانی در سال ۶۰ و ۶۱ به اتهام مشکوک در زندان بودند؟ کافی‌ بود پاسداران به قیافه‌ی یک نفر مشکوک شوند، دیگر کارش با کرام‌الکاتبین بود. حسن علیزاده یکی از خیل این دسته از مشکوک‌ها هم‌ اتاق من بود. بیچاره اهل یکی از دهات اهر و سیمانکار بود. برای تدارک عروسی‌اش آمده بود تهران کار کند و پولی به دست بیاورد. در میدان انقلاب روی میله‌ها با لباس کارگری نشسته‌ بود. روز  اول مرداد ۶۰ گشت پاسداران به او مشکوک شده و او را دستگیر می‌کنند. هیچ‌کسی را در تهران نداشت. مادری پیر و از کار افتاده و نابینا داشت. تا ۲۴ مهرماه ۶۱ که من به گوهردشت منتقل شدم او همچنان زندانی بود. امکان تماس با خانواده‌اش هم نبود. مراسلات پستی به روستایشان نمی‌رفت.
سعید عزیز، می‌دانم از مشکلات شدید ستون فقرات و رماتیسم رنج می‌بری. اما آیا می‌دانی علیرضا شریعت‌پناهی که در تاریخ ۲۸ شهریور ۱۳۹۴دوباره دستگیر شد و قرار دادگاه‌‌اش اردیبهشت ۱۳۹۵ بود، چه مصیبت‌هایی متحمل شده است؟
او یکی از قدیمی‌ترین و با سابقه‌ترین زندانیان سیاسی و نماد مظلومیت زندانیان سیاسی ایران است. بیش از دو دهه‌ است که در مجامع بین‌المللی و حقوق‌بشری، در دیدارهای سیاسی و هرکجا که تریبونی یافتم از او یاد کرده‌ام. سال‌ها تنها کسی بودم که مظلومیت او را فریاد می‌کردم. به جای او کسانی که سیاه‌ترین سوابق را داشتند جوایز حقوق بشر را دریافت کردند. هیچ میدانی او در سلول‌های «آسایشگاه» اوین که پدرت مسئولیت آن‌ها را به عهده داشت اسیر بود.
 
علیرضا شریعت‌پناهی
او سند مظلومیت سه نسلی است که به زندان‌های رژیم راه یافتند.
علیرضا شریعت‌پناهی برای اولین بار در سال ۶۵ دستگیر شد. هنگام حضور گالیندوپل در ایران در دیماه ۱۳۶۸ از زندان آزاد شد تا مبادا وی را ببیند یا خواهان دیدار با او شود، چون می‌دانستند بستگانش در خارج از کشور هستند و امکان دست‌یابی به گالیندوپل را دارند. او دوباره و سه باره و چندباره دستگیر شد. وقتی مسئولین دفتر صلیب‌سرخ در تهران او را دیدند باور نمی‌کردند خودش زندانی سیاسی بوده است. تصور می‌کردند برای تظلم‌خواهی راجع به یکی از بستگانش رجوع کرده است. مادرم که دهسال دم زندان‌های مختلف آمده و مصیبت‌های گوناگون را به چشم دیده بود باور نمی‌کرد او هم‌بند من و زندانی سیاسی بوده است. وقتی از اتومبیلم با عجله پیاده شدم و او را بغل کردم و بوسیدم، مادرم هاج و واج مانده بود، او را از کجا می‌شناسم؟ نمی‌توانست بپذیرد چنین شخصی هم زندانی بوده است.
علیرضا در سال ۱۳۷۱ دوباره دستگیر شد. شانس آورد که اعدام نشد. چرا که در آن دوران هر زندانی مجاهدی که دوباره دستگیر می‌شد و سابقه داشت، اعدام می‌کردند حتی خبرش را به خانواده‌اش نمی‌دادند. تعدادی از دوستان نزدیک من چنین بلایی به سرشان آمد. خانواده‌هایشان همچنان چشم‌به‌راه فرزندان‌شان هستند. به علیرضا به خاطر وضعیت جسمی‌اش و این که می‌دانستند نزد صلیب سرخ پرونده دارد، تخفیف دادند نه این که لطفی در حق او کرده باشند.
طی سی سال گذشته، علیرضا ۱۴ سال را در زندان سپری کرده و بقیه اوقات نیز غالباً در بیرون از زندان تحت نظر قرار داشته است. او برخلاف روحیه مقاوم و استوارش، از ناهنجاری‌های شدید جسمی رنج می‌برد. 
دست‌های او همچون دو زائده‌اند که به سختی کارهای شخصی‌اش را انجام می‌دهند. چنانچه بخواهد سرش را شانه کند باید شانه را در دستش قرار دهد و سرش را به آن بکشد. پاهای او کج و معوج و بسیار باریک هستند و به سختی راه می‌رود. دارای بالاتنه کوتاه و یک قوز در ناحیه سینه و پشت است، از ناهنجاری در ناحیه فک، صورت و جمجمه رنج می‌برد. چشمانش نزدیک به کوری است و بدون عینک جایی را نمی‌بیند. بار دومی که دستگیر شد تازه عمل حراحی روی چشم‌هایش انجام شده بود و هنوز التیام نیافته بود. او بدون داشتن پرستار شخصی نمی‌تواند از پس انجام کارهای شخصی‌اش برآید.
علیرضا شریعت‌پناه تنها زندانی سیاسی بازمانده‌ از قتل‌عام ۶۷ در زندان‌های جمهوری اسلامی است. او نمادی است که گذشته را به امروز پیوند می‌دهد. او حلقه‌ی وصل زندانی سیاسی امروز و دیروز است. امیدوارم علیرضا حلقه‌‌ی وصل زندانی سیاسی فردا با زندانی سیاسی امروز و دیروز نباشد. 
سعید عزیز، نمی‌دانم شاید علیرضا را در زندان دیده باشی. او نیز در بند ۸ اسیر بود. می‌دانی چرا سال گذشته دژخیمان مجبور به ‌آزادی او با قرار وثیقه‌ی سنگین تا روز دادگاه شدند؟ علیرضا در حمام زندان، زمین خورده بود و وضعیت اسفناکی داشت.
سعید عزیز، می‌دانی پای پدرت در جنایتی گیر است که قربانیان‌اش امثال محسن محمدباقر بودند که با پاهای آهنی و با عصای زیربغل به قتل‌گاه رفت. محسن معلول جسمی بود. فیلم «غریبه و مه» بیضایی را تماشا کن او را خواهی دید. ناصر منصوری یکی دیگر از قربانیان‌اش بود که با برانکارد به جوخه‌ی اعدام برده شد. ناصر فلج قطع‌نخاعی بود. کاوه نصاری هم سیاتیک یک پایش را فلج کرده بود و صرع شدید داشت. قبل از آن که اسم‌اش را برای اعدام بخوانند دچار حمله شدید صرع شده بود. قلمدوش ظفر جعفری افشار به قتلگاه برده شد. 
می‌دانی در جریان کشتار ۶۷ در اوینی که پدرت یکی از مسئولین آن بود، دکتر احمد دانش شریعت‌پناهی یکی از بهترین متخصصان جراجی کلیه دنیا را اعدام کردند. می‌دانی او اولین جراح پیوند کلیه در ایران بود؟ او در بهداری اوین مشغول مداوای زندانیان و پاسداران بود. تردیدی ندارم پدرت را هم معالجه کرده بود. به او هم رحم نکردند. ببین خودش یک سال قبل از آن که بیرحمانه به دارش کشند در نامه به آیت‌الله منتظری چه نوشته بود: 
«اكنون پنجمین سال است كه در زندان بسر می‌ برم و با وجودی كه به عنوان یك پزشك جراح هر كمكی كه از دستم برمی ‌آمده است بر طبق سوگندی كه برای حفاظت از زندگی و كاستن از درد بیماران یاد كرده‌ام، انجام داده‌ام و در نتیجه تعداد زیادی از مقامات دادستانی و زندان مرا شخصاً می ‌شناسند و علیرغم اینكه در تمام پرونده من حتی یك مورد خطا كه به استناد آن حتی بتوان كسی را به بازجویی دعوت كرد، وجود ندارد و با وجودیكه بسیار از مقامات به خوبی می ‌دانند كه تمام زندگی من وقف خدمت به این مردم و این آب و خاك شده است، همچنان بلاتكلیف و در شرایط سخت زندانی هستم.»
 
دکتر احمد دانش شریعت‌پناهی 
ببین دکتر دانش در نامه به آیت‌الله منتظری روی چه موردی دست گذاشته بود: 
«انسان‌هایی را دیده‌ام كه در اثر شدت زخم‌ها و دردهای ناشی از شكنجه استفراغ می‌‌كردند، و در نتیجه آنقدر آب از دست می‌‌دادند كه پوستشان خشك می‌‌شد و خطر مرگ تهدیدشان می‌كرد و برای نجات جانشان كه اكثریت خواهان این نبودند، می ‌بایست به تزریق سرم متوسل شد. انسان‌هایی را دیده‌ام كه از شدت ضربه‌‌های شلاق خون ادرار می‌کردند و به علت از كار فتادن كلیه‌ها می‌بایست دیالیز شوند. البته از حق نگذریم كه نام این اعمال را  «تعزیر» گذاشته بودند. و بالاخره در حالیكه بارها و بارها از زبان مسئولین بلند پایه جمهوری اسلامی ایران شنیده‌ایم كه در جمهوری اسلامی ایران كسی را به خاطر عقیده زندانی نمی‌كنند و قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران هم ـ كه شما در تدوین و تصویب آن نقش عمده داشته‌اید- بر این مسئله صراحت دارد، مورد مشخص من كه بدون شك تنها مورد نیست، بهترین گواه نادرست بودن این ادعاست.»
ویلی برانت صدر‌‌اعظم اسبق آلمان که او را از نزدیک می‌شناخت، در مورد وضعیت او اظهار نگرانی کرده بود. پدرت در این جنایت شریک است. امروز مانند بسیاری از جنایتکاران مسئولیت خود را نمی‌پذیرند. متأسفانه بایستی بگویم، پدرت مسئولیت زندانی را داشت که بزرگترین جنایت علیه بشریت در آن‌جا انجام شد. 
هیچ‌ میدانی چه تعداد از بچه‌هایی که در زندان بالغ شدند پس از تحمل ۷ سال زندان در کشتار ۶۷ به جوخه‌ی اعدام سپرده شدند. پدرت زندانبان آن‌ها بود.
 
فاطمه مصباح 
آیا می‌دانی فاطمه مصباح را در حالی که ۱۳ ساله بود از همان بندی که پدرت مسئولیت‌اش را داشت بیرون کشیدند و به جوخه‌ی اعدام سپردند؟ برگه‌ی اجرای احکام و آماده‌سازی برای اعدام از زیر دست پدرت می‌گذشت. او می‌دانست دختربچه‌ای ۱۳ ساله را به قتلگاه می‌برند. همه‌ی اعضای خانواده‌ی مصباح اعم از مادر و پدر و فرزندان و تنها عروس‌شان اعدام شدند و یا همچون پدر و مادر این خانواده در حمله به خانه‌ی تیمی‌شان کشته شدند.
علاوه بر فاطمه، عزت ۱۵ ساله، علی‌اصغر ۱۷ ساله، محمود ۱۹ ساله، علی‌اکبر ۲۱ ساله و همسرش خدیجه (نسرین) مسیح ۱۸ ساله بودند. حاج محمد مصباح پدر خانواده ۴۸ ساله و رقیه مسیح مادر خانواده به وقت مرگ ۳۶ ساله بودند. احتمالاً پدرت حاج مصباح را از زندان زمان شاه می‌شناخت.
نیلوفر تشید ۱۵ ساله بود وقتی مقابل جوخه‌ی اعدام ایستاد. پدرت و مسئولان بند که زیر نظر او کار می‌کردند، او را با کلیه‌ی وسایل برای اعدام صدا زدند. پدرت با برادران بزرگتر او در زندان شاه هم‌بند بود.
پدرت شب‌ها در هر نوبت ده‌ها نفر را با کلیه‌ی وسائل صدا می‌کرد و با همین آرامشی که در او می‌بینی، روانه‌ی جوخه‌‌ی‌ اعدام می‌کرد. نمی‌دانم خودش هم قربتاً الی‌الله در جوخه‌ی اعدام شرکت کرده یا نه؟ اما من به چشم خودم دیدم که بازجویان در شعبه‌ی دادستانی وضو می‌گرفتند و گاه درخواست و استغاثه می‌کردند نامشان در جوخه‌ی اعدام ثبت شود. می‌دانم لاجوردی به هیچ وجه نمی‌پذیرفت مسئولان و بازجویان زندان در جوخه‌ی اعدام شرکت نکنند. 
سعید عزیز، آیا باور می‌کنی دوست من در سن ۱۵ سالگی در طبقه‌ی سوم دادستانی اوین، توسط حاج محمد مهرآیین مورد تجاوز جنسی قرار گرفت؟ 
‌ http://news.gooya.com/politics/archives/2013/05/159624.php
مهرآیین از زندان زماه شاه با پدرت دوست و رفیق و همراه بودند و در اوین هم به همراهی هم مرتکب جنایت می‌شدند. نمی‌دانم چگونه می‌‌شود جنایاتی را که مهرآیین مرتکب شد تشریح کرد. 
سعید عزیز، ابوالفضل حاج‌حیدری یکی از دوستان پدرت که بعد از کشته شدن کچویی، با نام مستعار حسنی به مدت یک سال ریاست اوین را به عهده داشت، به همراه برادرش عزیز، نه تنها هیچ کاری برای عموزاده‌‌‌شان اعظم حاج‌حیدری نکردند بلکه وی توسط آن‌ها شکنجه شد. محمد برادر اعظم هم بازجو و شکنجه بود. او هم خواهرش را شکنجه داد.
 
از چپ ابوالفضل حاج‌حیدری، محمد حسین‌زاده، محمد کچویی، عباس دوزدوزانی، عزت‌الله شاهی، محمدعلی رجایی 
اعظم حاج حیدری بین سال‌های ۶۰ تا ۶۵ که در زندان بود، دوران سختی را سپری کرد. او علاوه بر تحمل شرایط سخت و ناگوار سلول‌های انفرادی اوین و گوهردشت، مدت‌ها در «قبرها»ی قزلحصار به بند کشیده شد و حتی مورد تعدی جنسی هم قرار گرفت. 
سعید عزیز چه خوب که تو مدافع حقوق کودکان کار و کودکان خیابانی هستی، اما می‌دانی پدرت و شوهر‌ عمه‌ات در قتل سعید سلطانپور که دلش برای کودکان کار و کودکان خیابانی می‌تپید و مبتکر تأتر خیابانی در ایران بود شریکند و هلهله کردند؟
 
سعید سلطانپور در حال رقص در مجلس عروسی‌اش دقایقی پیش از دستگیری 
سعید عزیز، تو چندین بار در اوین به خاطر ناملایمات و به خاطر بی‌عدالتی‌هایی که می‌دیدی از جانت مایه گذاشتی و اعتصاب غذا کردی تا بلکه مظلومیت‌ات را فریاد کنی، می‌دانی پدرت و مسئولین زندان و به ویژه شیخ محمد مقیسه قاضی دادگاه‌ات در دهه‌ی ۶۰ چه بلاهایی سر زندانیان اعتصاب غذا کرده می‌آوردند؟ همین مقیسه با کابل و مشت و لگد همراه با پاسدارانش آنقدر زندانی را می‌زدند تا اعتصاب‌اش را بشکند. می‌دانی در همان دورانی که هنوز کچویی زنده بود و چه دروغ و دغل‌هایی راجع به او سرهم می‌کنند، لاجوردی با زندانیان اعتصاب غذا کرده چگونه برخورد می‌کرد؟ دورانی را می‌گویم که هنوز فضای نسبتاً باز سیاسی بود. زندانیان زن دستگیر شده در نامه‌ای به او که دادستان بود مثل تو یک هفته اعتصاب غذا کرده و موضوع را به او اطلاع داده بودند. لاجوردی با لودگی و وقاحت که از ویژگی‌هایش بود زیر نامه نوشته بود: «با دو هفته موافقت می‌شود». 
سعید عزیز، همانقدر که جانیان در مورد تو و نحوه‌ی رفتارشان با تو و خانواده‌ات راست می‌گویند، پدرت و همکارانش در مورد وقایع دهه‌ی ۶۰ راست می‌گویند. مبادا فریب ادعاهای آن‌ها را بخوری.  اگر در مورد تو از قاضی مقیسه و حاجیلو و اطلاعات ثارالله و ... بپرسند خدا می‌داند چه چیز‌ها که ردیف نمی‌کنند.
سعید عزیز، تو در واقع اسیر سیستم اطلاعاتی و امنیتی و قضایی‌ای شدی که پدرت و شوهر‌ عمه‌ات در بنیان گذاری آن سهم داشتند و همچنان پاسدار آن هستند. اسامی اعضای خانواده‌ی دور و نزدیک‌‌ات را برایم بنویس تا سوابق ننگین‌‌شان در نقض حقوق بشر و جنایت علیه بشریت را تشریح کنم. راستش نمی‌دانم در سال‌های بعد چه کسی با چه کسی وصلت کرده است.
نمی‌خواهم بزرگنمایی کنم، آن‌چه که به درستی از «رذالت» حاجیلو و مأموران «ثارالله سپاه» می‌گویی و رنجی که تو و خانواده‌ات از نظام «عدل اسلامی» کشیده‌‌اید، در مقابل آن‌چه در دهه‌ی ۶۰ صورت می‌گرفت و پدرت مسئولیت مستقیم در آن داشت، هیچ است. اگر باور نمی‌کنی، روی اینترنت فیلم شکنجه و بازجویی فهمیه دری نوگورانی همسر سعید امامی و اکبر خوش‌کوشک و قبه و ... را نگاه کن. رفتار بازجویان مورد اعتماد خامنه‌ای و دستگاه قضایی با «سربازان گمنام امام زمان» بخش کوچکی از واقعیتی است که در دهه‌ی ۶۰ در ابعاد وسیع در اوین جریان داشت. خامنه‌ای از همه چیز اطلاع دارد، مراجع تقلید قم و همه‌ی کسانی که دم از اسلام و مسلمانی می‌زنند مطلع‌اند. دین برای این‌ها دکانی است جهت فریب مردم. همان بازجو‌ها و همان متهمان دوباره سرکار بازگشتند دیوان عدالت اداری با اخراج‌شان مخالفت کرد. 
برای پدر تو هنوز فرصت باقی‌ است، پیش از آن که مرگ او را در رباید بایستی چاره‌ای بیاندیشد یا که چاره‌ای بیاندیشید.
سعید عزیز، باز تکرار می‌کنم قصدم جریحه‌دار کردن احساسات تو نیست. از حق نسلی که پرپر شد دفاع می‌کنم. این‌ها را خطاب به تو نوشتم چون در پیامی که به مناسبت نوروز ۱۳۹۵ داده بودی، تأکید داشتی:‌
«امیدوارم که در آینده نزدیک روزی برسد که دیگر هیچ انسانی به خاطر فعالیت‌های خیریه، مدنی و فرهنگی و یا به خاطر اعتقاداتش بازخواست نشود 
از یک اندیشه که آید از درون
صد جهان گردد به یک دم سرنگون» 
سعید عزیز امیدوارم از من دلگیر نشوی، این‌ها را نوشتم چون خود در مردادماه ۱۳۹۵ در یکی از دل‌نوشته‌های منتشر شده‌ات، تاکید داشتی:
«معنای “معصومیت ” تغییر کرده است. انسان امروز با کینه هایش تعریف می‌شود‌؛ با عقده‌هایی که به خود نام “معصوم” ؛ ”مظلوم” می‌دهند تا ذاتشان پنهان بماند. در روزگاری که قانون به دست مجرم افتاده و بند و جرم و نام به هم پیوند خورده‌اند؛ هر کینه توزی به دنبال نام در این مسیر می‌افتد تا عقده‌هایش رنگ مظلومیت به خود بگیرند. خوب که بنگریم نه قانونی مانده است و نه انسانی، پس “انسانیت” را باید با “عشق” جستجو کرد؛ در لا‌به‌لای سنگ فرش خیابان یا میان میله‌ها؛ عشقی که هر انسانی را به خود باز می‌گرداند. ترس هم دارد؛ جراحت دارد؛ اما آخرین سنگر همین است؛ پس قسم خورده‌ام که جز این عشق نبینم…. تا شود عمیق جراحت که رسد به عمق کار….
و گرگ عاشقی دیدم که دلش سوخت و سر به باد داد...

لاشه‌ای می‌بینم که تکه تکه شده، خون سرخش به هر سو می‌جهد، لاشه‌ای باز مانده از سرزمینی عزیز،
سبز... سپید… به نام مهد عشق ، کشورم ایران.» 
سعید عزیز، در این نوشته‌ خواستم بگویم معنای «معصویت» و «مظلومیت» و «جرم» و «قانون» و ...، دیری‌ است در این سرزمین تغییر کرده است. «قانون» از همان ابتدا به دست «مجرمان» افتاد. خواستم بگویم من هم «انسانیت» را در لابلای «سنگ‌فرش خیابان»‌ها و «میان میله‌ها» جستجو کردم و عاقبت آن را در «راهروی مرگ» زندان گوهردشت جستم و «عشق» را به چشمم دیدم. به همین دلیل است که همچنان به قدرت «عشق» و پیروزی «انسانیت» باور دارم.

ایرج مصداقی
۲۵ آذرماه ۱۳۹۵ 

پانویس: 
۱- من هم اشتباه  «همنشین بهار» را تکرار کردم و او را به غلط در یکی از مقالاتم حسین حسین‌زاده معرفی کردم. از آن‌جایی که همنشین بهار با حسین‌زاده در زمان شاه هم‌بند بوده، تصورم می‌کردم نام کوچک او را می‌داند.  
حسین‌زاده‌ها سه برادر بودند. حسین برادر بزرگ متولد ۱۳۲۷، محمد متولد ۱۳۲۹ و حسن متولد ۱۳۳۱. محمد و حسن زندانی سیاسی بودند.
 

آقايان فداييان خلق اكثريت! از پس اصلاح اين اشتباه تاريخى هم بر نيامديد؟؛ ف. م. سخن

وضعيت عجيبى بر سياست ايران حاكم است. هر كس كار خود را مى كند؛ هر كس حرف خود را مى زند؛ هر كس هر كارى كرده و هر حرفى زده را درست مطلق مى داند؛ هر كس اگر اشتباه مسلمى هم كرده باشد، بر درستى آن اصرار مى ورزد؛ هر كس كه بر اشتباه كننده انتقادى وارد كند و خطاى راهى را كه پيموده يا مى پيمايد نشان دهد مورد غضب اشتباه كننده قرار مى گيرد. بعد، وقتى كار به جايى رسيد كه آن اشتباه، باعث خوردنِ ضربه اى هولناك، به خود آن كس شد، ناگهان گويى طرف از خواب جسته باشد، و در عالم بى خبرى به سر برده باشد، در چرخشى حيرت انگيز خط عوض مى كند و در مسيرى ديگر، باز روز از نو روزى از نو...
جالب اينجاست كه بعد از تغيير خط، ديگر هيچ سخنى از خطاهاى گذشته نيست. تو گويى خط عوض كنندگان همواره بر اين خط جديد بوده اند و هرگز راهى را اشتباه نپيموده اند. بازار توجيه و تفسير و شانه خالى كردن از مسووليت در چنين اوضاعى داغ است. محال است كسى را ببينيد كه مسووليت خطاهاى خود را با صراحت و شفافيت بپذيرد و لااقل در مسير جديدى كه مى پيمايد، بر همان طبلى كه در گذشته مى كوبيده، نكوبد و دست كم به نقد منتقدان گوش دهد و پيش از آن كه كار به بحران و ضربه اى ديگر برسد، راه خود را تصحيح كند.
اكنون حكايت سازمان فداييان خلق ايران (اكثريت) است. سازمانى كه اگر درست نگاه كنيم و خود «فداييان» درست نگاه كنند، نه «سازمان» است، نه «فدايى خلق ايران» است، و نه اكثريتى از يك جمع منسجم. يك اسم بى معنا و بى محتوا، كه در گذشته معنى داشته و نام اش بر هدف اش و شيوه ى مبارزه اش منطبق بوده. اكنون راه و هدف و انديشه چيز ديگر شده و اعضاى باقى مانده هم چيز ديگر شده اند، ولى اين نام را همچنان با خود يدك مى كشند.
اگر هم از ايشان بپرسيم، كدام سازمان؟ كدام فدايى خلق ايران؟ كدام اكثريت؟ جوابى نمى شنويم. وقتى جوابى منطقى و روشن در كار نباشد، بايد خود به توضيح برخيزيم كه نكند نظرتان اكثريت اين سازمان است كه جمع شان زير يك سقف در جلسه اى كه بر آن نام با شكوه كنگره نهاده اند، صد نفر هم نمى شود! كدام يك از اين خانم ها و آقايان حاضرند امروز زندگى متوسط خود را در غرب رها كنند و بار ديگر لباس فدايى بپوشند و براى فدا كردن جان خود در جهت اهداف مردمى و سوسياليستى به ايران برگردند؟! از خانم ها و آقايانى كه حوصله ندارند براى برگزارى كنگره سازمان شان در فلان كشور غربى، به يك كشور غربى ديگر و يا يك شهر ديگر سفر كنند، قطعا انتظار نداريم كه بخواهند به ايران برگردند و جان خودشان را فداى خلق ايران كنند. اين هم نباشد، باز راضى نيستيم كه نه تنها فداييان بلكه هر دسته و گروه ديگرى، نپخته و نسنجيده عمل كند و به اسم فداكارى، جان اعضايش را به خطر بيندازد. قهرمانى براى ما، معنى اش احمقانه عمل كردن نيست.

بارى. فداييان در مورد اسم و رسم و هدف گذشته و امروز خود سكوت كرده اند و آن اسم پر رمز و راز دوران سلطنت را مانند شماره تلفنى قديمى نگه داشته اند، تا لابد يادشان نرود كه در گذشته، كه بوده اند و چه كرده اند. ديگران هم در قبال اين اسم، و اسامى بى محتوا و پوچ سازمان ها و احزاب ديگر سكوت كرده اند و فعلا همه با هم در اين زمينه همزيستى مسالمت آميز در پيش گرفته ايم. از انتقاد اساسى و روشنگر گذشته هم كه خبرى نيست و انگار نه انگار كه سال ٥٧ تا ٦٢ يى در تاريخ ايران بوده و اين قسمت از تاريخ ايران و سازمان فداييان كلاً حذف شده است و يا به سازش آن روزها، رنگ مبارزه و ضديت با جمهورى اسلامى زده شده است. اين هم مهم نيست چون از سازمانى كه كار خاصى در سطح كشور نمى كند، دليلى هم ندارد كه بخواهيم به صورت جدى گذشته ى خودش را نقد كند و از آن در جهت پيشگيرى از اشتباهات آينده ى خود و ديگران استفاده كند.
اما حداقل مى توانيم چند انتظار كوچك در ابتداى قرن بيست و يكم از سازمانى كه در زمان اوج مبارزات خود، معبد جوانان به شمار مى آمد داشته باشيم. مثلا مى توانيم انتظار داشته باشيم، اين سازمان، در جايى كه لازم نيست حرفى زده شود، حرف نزند! تا به امروز نديده ايم كسى يا سازمان و تشكيلاتى از حرف نزدن آسيب ديده باشد!
مثلا جريان خودمختارى سفيهانه و وطن فروشانه ى آذربايجان در سال ١٣٢٤ يعنى ٧١ سال پيش اتفاق افتاده است. تصور نمى كنم با اين همه مصائب و بدبختى كه مردم ايران گرفتار آن هستند، كسى يا گروهى يا تشكيلاتى از فداييان تقاضا كرده باشد، كه نظر امروز خود را در باره سيد جعفر پيشه ورى و حكومت خود مختار بيان كند. گمان هم نمى كنم صحبت در اين باره يا اعلاميه صادر كردن در اين خصوص، درد كسى را از جمله درد تاريخ ما را درمان كند، خاصه آن كه حرف جديدى هم قرار نيست زده شود، و دَرِ فداييان در خصوص اين موضوع كماكان بر همان پاشنه ى سابق مى چرخد.
به عبارتى وقتى قرار نيست انتقادى از چيزى كنيد، ديگر تاييدى كه براى اكثريت مردم ايران ناراحت كننده و دل آشوبنده است چه دليلى دارد؟ شما چيزى را قبول داريد كه به طور قطع و يقين اكثريت مردم ايران قبول ندارند، خب آن چيز را براى خودتان نگه داريد و در دل مردم آتش نفرت نسبت به خودتان بر نيفروزيد.
IMG_4849.JPG
ولى فداييان خلق اكثريت از اين يك كار هم عاجز هستند. نه تنها در اين باره، اصلاح خطا نمى كنند، بلكه حتى سكوت كردن هم نمى توانند. البته هنوز هستند زنان و مردان سالخورده اى كه شايد در آن زمان بچه و نوجوان بوده اند و به خاطر والدينشان يا زندگى در كشورهاى سوسياليستى تعلق خاطرى به سيد جعفر و فرقه ى دمكرات آذربايجان و شوروى دارند. ولى اين هم دليل خوبى براى حرف زدن تاييد آميز در باره ى حركتى كه يك تكه ى مهم و بزرگ از سرزمين ما را مى خواست جدا كند و به شوروى بچسباند نيست.
اعلاميه اخير فداييان، با عنوان «اعلامیه گروه کار ملی- قومی سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) بمناسبت سالگرد ۲۱ آذر، تشکیل حکومت خودمختار در آذربایجان ایران» اعلاميه اى ست سراپا غلط و فريب و دروغ. خواندن اين اعلاميه، حتى در قلب انسان هاى سوسياليست غير وابسته و مستقل، ايجاد اشمئزاز مى كند. حتى نمى توان باور كرد كه بدنه ى فداييان، يعنى همان مختصر جمعيتى كه امروز در خارج از ايران ساكن اند، صدور چنين اعلاميه اى را قبول داشته باشند و با محتواى آن موافقت كنند.
پليدى فرقه دمكرات و سيد جعفر و قصد و هدفى كه براى جدا كردن آذربايجان از ايران داشتند، با هيچ آب زمزمى قابل پاك كردن نيست؛ آب زمزمى كه اعلاميه فداييان مى خواهد با آن اين پليدى را در عصر اينترنت و آگاهى، از وجود منحوس فرقه و تشكيلاتش بشويد و پاك كند.
IMG_4851.JPG
حتى اگر فداييان، ژست انتقادى هم بگيرند و مشكلات شوروى را در آن مقطع تاريخى، دليلى براى سقوط پيشه ورى بنامند، موضوع را نه تنها بهتر نمى كند بلكه خراب اندر خراب مى كند:
«...اتحاد شوروی منافع ملی خود و کشورش را داشت و محضور [منظور فداييان خلق احتمالا «محذور» است] و نمی توانست به قراردادهای بین متفقین بعد از پایان جنگ جهانی دوم بی اعتنا باشد. به همین خاطر هم یکی از اشتباهات بزرگ و مهلک رهبران فرقه دمکرات آذربایجان اتکاه [اتكاء] غیر قابل قبول به اتحاد شوروی بود، که شکست جنبش خیلی سریعتر از آنی رقم خورد، که تصور میرفت...»

پرداختن به بقيه ى «استدلالات» اين اعلاميه، جز وقت تلف كردن نيست. اگر قرار بود فداييان خلق موضوع را از زاويه اى كه ما، به عنوان يكى از آحاد مردم ايران مى بينيم ببينند تا حالا ديده بودند. اميدى به اين كه در آينده اى نزديك شاهد واقع گرايى و خوب را خوب گفتن و بد را بد گفتن از طرف هر كسى كه هست باشيم نيست. اين دوران ترصد و انتظار، بهترين زمان براى اصلاح خطاهاى گذشته است. اگر اين اصلاح امروز صورت نگيرد، فردا كه دوران اعتلاى جنبش مردم فرا برسد، براى انتقاد از خود و تصحيح خطاهاى گذشته و درس گرفتن از آن ها دير خواهد بود.