خواب خوشِ رهبری + دو فیلم کوتاه راهپیمایی و ….
ارسال شده توسط: محمد نوری زاد در تاریخ سپتامبر 7, 2015 در بخش روزنوشت ها, فیلم های کوتاه, یادداشت های قدمگـاه 130 نظر
یک: در باره ی این سخنِ حضرت رهبری که در دیدار با اعضای هیأت دولت فرمودند: بعضی شب ها از شدت نگرانی (های فرهنگی) خوابم نمی برد، می گویم: البته جناب ایشان مختصری شوخی فرمودند از بابِ مُطایبه احتمالاً. وگرنه خواب ایشان سنگین تر از این حرف هاست. چرا؟ چون وقتی خواب ایشان را ضجه های کشته های زنجیره ای و کهریزکی بر نیاشفته، نگرانی های فرهنگی بر بیاشوبد؟ گفتم که، ایشان کمی شوخی فرموده اند. وگرنه ایشان کجا و بی خوابی کجا؟ ایشان در تمام سال هایِ همینجوریِ احمدی نژاد خواب بودند تختِ تخت. نیز در تمام سال های هسته ای. بویژه در سال هایی که همینجوری دلارهای هسته ایِ ما با مدیریتِ مستقیمِ حضرت ایشان به جیبِ روس ها سرازیر بود کرور کرور.
گرچه جناب ایشان این روزها به عذاب وجدانی فرساینده مبتلایند اما بعید می دانم حتی این عذاب وجدان نیز به بی خوابیِ ایشان منجر شده باشد. وقتی من و شما با مدیریت مستقیم خود، کشور را به فقر و فاحشگی و عقب ماندگی و اعتیاد و بی اعتباری های بین المللی در انداخته باشیم و به هیچ بنی بشری نیز پاسخگو نبوده نباشیم، معلوم است که بی خوابی های همینجوریِ خودمان را از کمرکشِ ضجه های مادرِ ستار بهشتی و زاریِ زندانیانِ بی گناه و آه و ناله ی جوانان بیکار و معتادِ این کشورِ به غنیمت گرفته شده توسطِ ملاها، به بی خوابی های فرهنگی کج کنیم تا به مردم گفته باشیم: بدانید و آگاه باشید که مای حضرت رهبری نیز پا به پای شما درماندگان و بی پناهان، یک وقت هایی بی خوابی بر چشمانمان می نشیند از جنس فرهنگی اش منتها. که یعنی مرتبه و کیفیتِ رهبریت ما که هیچ، بل بی خوابی های مای رهبر نیز با شما درماندگان متفاوت است. و یعنی: شماها بابتِ خرده چیزهای همینجوری به بی خوابی فرو می شوید و ما بابتِ مسائل فرهنگی. و یعنی: هرکس متناسبِ قُله ای که بر آن بر نشسته است!
دو: چهارشنبه ای که گذشت، رفتم دادسرای مستقر در داخل زندان اوین. که مأموران امنیتی قول داده بودند در این روز من حتماً با سرپرست دادسرا دیدار خواهم داشت. رفتم و کلی معطل شدم. اولش گفتند: باید بروی ساعت یک بعد از ظهر بیایی. که ساعت ده صبح بود بوقتِ شرعی. یک ساعتی که نشستم، دو مأمور آمدند و با جناب سروان مرا به داخل اتاق افسر نگهبان بردند. مأموری که سرتر از همکارش بود و یکی دو بار پیش از این به من دروغ گفته بود، در آمد که: سرپرست شما را نمی پذیرد آقای نوری زاد. چرا؟ به این خاطر که می گوید: کار نوری زاد به سپاه مربوط است و از من کاری بر نمی آید. وقتی از درِ دادسرا بیرون آمدم، نگاه خریدارانه ای به اطراف انداختم. به درِ بزرگ زندان اوین، به ورودیِ دادسرا، به آمد و شد مردم، به سربازان، و به زندانیانی که بیرون زندان را جارو می کشیدند و وقت تلف می کردند. شاید همنشین شان شدم یک روزی درهمین نزدیکی ها.
سه: با این که از ناحیه ی گردن و دست راست در رنج بودم، بعد از ظهر پنجشنبه راه افتادم طرف اصفهان با اتومبیل. مراسم بله برون فرزندِ یکی از دوستانم بود. این پسر، جلوی چشم من رشد کرده بود و حالا برای خودش مردی شده بود. به مبارکی و میمنت. نیمه های شب از اصفهان رفتم نجف آباد برای دیدن دوستی دیگر. صبح جمعه جمعی از نجف آبادی ها آمدند تا با هم گپ و گفتی داشته باشیم. در میان آنان، یکی از روحانیان صاحب نام نجف آباد نیز حضور داشت. در آن جمع، از هر در سخنی رفت هوشمندانه. از جانب جوانانِ جمع نیز البته. تا جایی که یکی از جوانان گفت: نمی شود که بی تحرک نشست و عبورِ ماه ها و سال ها را شمرد و خراب تر شدن اوضاع مملکت را تماشا کرد. و همو گفت: ما می خواهیم برای مثلاً شکستنِ حصرِ آقای موسوی و کروبی و خانم رهنورد یک کاری بکنیم فراتر از بی تحرکی. و از من پرسید: یک راهی نشانمان می دهید عملیاتی؟
جوان بود و خواستار تحرک. راست می گفت. نمی شود که نشست و گذرِ عمر را تماشا کرد و دست هایی را ورانداز کرد که بی اجازه ی ما به جیب مان داخل می شوند و دارایی های ما را بیرون می کشند و می برند و می خورند و تبسمی نیز تقدیممان نمی کنند محض ظاهر سازی هم که شده. به وی گفتم: این خواستِ شما برای انجام یک حرکتِ اجتماعی، به چند پیشنیازِ عملیاتی محتاج است. که شماها با انجام آنها بتوانید شهامت و جرأت خود را ورانداز کنید. خوب که این پیشنیاز و ضرورتِ آن را واکاوی کردم گفتم: شهر نجف آباد از قدیم یک شهر بهایی خیز بوده است. که پیش از انقلاب، بهاییان در این شهر با شیعیان در آرامش می زیسته اند سالهای سال. بعد از انقلاب، گرچه بهاییان نجف آباد کم آسیب ندیده اند اما نفوذِ معنویِ جناب منتظری در مردمان نجف آباد و نگاه انسانیِ ایشان به بهاییان، باعث شده که بهاییانِ این شهر از یک امنیتِ انسانی برخوردار باشند. و پیشنهاد دادم: شما که در این مجلس حضور دارید، به اتفاق حاج آقا، یک برنامه ای ترتیب بدهید و بصورت روزانه یا هفتگی، بروید به منازل بهاییان نجف آباد. برای آنها هدایایی ببرید و از خوردنی هایشان بخورید و از آنها بخاطر سالها آسیب و رنجی که از جمهوری اسلامی دیده اند پوزشخواهی بکنید. حاج آقا تا این را شنید، سراسیمه شد و رو به من کرد و گفت: من فکر کردم می خواهید راجع به انتخاباتِ پیش رو و زوایای آن صحبت کنید. و بعد با اطمینان گفت: شما که این پیشنهاد را می دهید اولش از جمعِ حاضر بپرسید چند نفرشان آمادگیِ این را دارند که به منزل بهاییان بروند و از خوردنی های شان بخورند؟ تا این را گفت، همه ی حاضران دست هایشان را بالا بردند که: ما.
چهار: عصر روز جمعه، با همان دردی که در جسمم می پیچید از اصفهان راه افتادم به سمت تهران. سرِ شب ساعت هشت با دکتر ملکی قرار داشتم. مستقیم رفتم درِ خانه اش. وی نیز تازه از گردِ راه رسیده بود. سوار شد و رفتیم مهر شهر کرج. در آنجا میهمان یک زوج جوان بهایی بودیم. خانم ژیلا بنی یعقوب و همسر فهیمش آقای بهمن احمدی آمویی نیز آمده بودند. از دستپختِ عروس جوان خوردیم و تا پاسی از شب نشستیم و از هر در سخن راندیم. داستان پیشنیازِ آن جوان نجف آبادی را و دست های بالا رفته ی پایان داستان را که گفتم، یک تبسم نمکینی به صورت این زوج جوان نشست که خستگیِ راه از تنم بیرون شد. ای شرم بر همچو منی که جماعتی از هموطنانمان بخاطر اسلامِ من و بخاطر شیعه بودنِ من احساس نا امنی بکنند و تن و بدنشان بلرزد و هر روز خبرهای ناگوار بشنوند. در آن دیرگاه شب، آقای دکتر ملکی را که دمِ درِ خانه اش پیاده کردم، ساعت یک و نیم بود. به وی گفتم: آقای دکتر، اگر همسرتان در آمد که این چه وقت باز آمدن است، همه ی کاسه کوزه ها را بر سر من بشکنید و به وی بگویید: ای امان از دست این نوری زاد!
پنج: شنبه بود و روزِ اوین. صبح ساعت ده جلوی اوین بودم. نعمتی زود تر آمده بود. گوشیِ تلفنم را دادم دستِ نعمتی و رفتم بطرف دادسرا. در را بسته بودند. مردم می آمدند و در می زدند و بعد از شناسایی داخل می شدند. ای عجب، این در که همیشه باز بود. در زدم. یک دریچه ی کوچکِ کشویی پس کشیده شد. سربازی با دیدن من گفت: به ما گفته اند که شما را راه ندهیم آقای نوری زاد. گفتم: من اما هر طور شده داخل می شوم که. گفت: به ما چند نفر گفته اند اگر نوری زاد داخل شود یکی یک ماه به سربازیِ هرکدامتان اضافه می کنیم. و با التماس و ادب گفت: شما که نمی خواهید به سربازی ما اضافه کنند؟ برگشتم به سمتِ نعمتی.
کم کم دوستان آمدند و هرکدام نوشته ای بالا گرفتند. به نعمتی گفتم: شما برو داخل دادسرا و یک چرخی بزن و بیا. رفت و برگشت و گفت: مرا هم راه نمی دهند. دکتر ملکی از شیب زندان اوین بالا آمد. کمی بعد وی برای استفاده از دستشوییِ دادسرا به آنسو رفت. سربازی داد زد: آقای دکتر ملکی شما را راه نمی دهیم. به دکتر گفتم: اینها که می دانند ما شنبه ها اینجاییم، برای این که ما سه نفر به داخل دادسرا نرویم این در را بسته اند. احتمالاً بجز شنبه ها بقیه ی روزهای هفته بازش می کنند. نعمتیِ همدانی نیز آمد. همو که سه واحد کارخانه اش را دادستان سابق همدان بالا کشیده. کفن پوشید و با همسر و فرزند خردسالش به اعتراض ایستاد. این نعمتیِ همدانی زده به سیم آخر. رفته تو نخِ گالن بنزین و خودسوزی. کلی با وی صحبت کردم و تلاش کردم او را به راههای بی تنش بخوانم. او یک پاکباخته ی به تمام معناست. ساعت کمی به دوازده مانده بود که همگی راه افتادیم به سمت پایین. بعدش برگشتیم به سمت بالا. مثلاً یکجور راهپیمایی درسکوت.
شش: امروز دوشنبه رفتم و به جمع دوستانِ دنایی پیوستم. کم کم داریم زیاد می شویم. چند نفراز شاگردان محمد علی طاهری آمده بودند. تا عکس استادشان را بالا گرفتند، مأموران خیز برداشتند که: عکس طاهری ممنوع. جناب سرگردِ لباس شخصی گفت: ببین آقای نوری زاد، ما همه جوره با شما همکاری کرده ایم این یکی را شما با ما همکاری کنید. تا آمدم چیزی بگویم، دکتر ملکی عصا زنان آمد و گفت: باشد آقا. باشد. و من در ادامه به جناب سرگرد گفتم: این آقای دکتر ملکی بزرگِ ما هستند و فصل الخطاب همه ی ما. حالا که می گویند باشد، ما هم می گوییم بچشم. جناب سرگرد تشکر کنان رفت به پراکندن مردمی که به تماشا ایستاده بودند و من به شاگردان طاهری گفتم: اینها از بالا دستور دارند. جلوی کانون وکلا هم عکس های طاهری را جمع می کردند. از شاگردان طاهری خواهش کردم به دل نگیرند و با شعارهای ما به اعتراض بایستند.
پدر و مادر سعید زنیالی نیز آمدند. جمعیتی شدیم برای خودمان. پدر سعید زینالی خبر داد که از هفته ی آینده بنا دارد یکی دو روز جلوی وزارت صنایع و یک روز جلوی دیوان عدالت به اعتراض بایستد. جلوی وزارت صنایع به این خاطر که کارمند بیست و هشت سال سابقه دار آنجا بوده، و جلوی دیوان عدالت به این خاطر که رأی نهاییِ این دیوان از کارش برکنار کرده بی هیچ حقی و حقوقی. این پدر به من گفت: یک نوشته ای برای من آماده کنید با این محتوا که: درکجای کره ی خاکی پسری را – حالا بخاطر خطایی که مرتکب شده – سر به نیست می برند و پدرش را هم از کار بیکار می کنند؟ به وی گفتم: شما اگر با نگاهی به قد و بالای جناب جنتی به من گفتید در کجای کره ی خاکی یک چنین اعجوبه ای را بر سر سرنوشتِ یک ملت و بر سرِ خردمندان و کاربلدان و نخبگان یک کشور می گمارند، من نیز به شما می گویم آن جایی که در کره ی خاکی بدنبالش هستید، کشوری است به اسم ایران که مُلایان اسلامی به غنیمتش گرفته اند. در پایان همانجا جلوی چشم رهگذران به راه افتادیم و مسیری را دوبار رفتیم و برگشتیم و عکس دستجمعی گرفتیم و برای خودمان و برای ایرانی آباد و آزاد کف زدیم.
هفت: دو شب با صدای آمریکا در باره ی شنبه های زندان اوین و دوشنبه های لاستیک دنا مصاحبه کردم که احتمالاً در دو قسمت پخش می شود. اولینش شنبه شب است. یکی به من می گفت: فلانی اینهمه مسئولین و نمایندگان را مخاطب قرار می دهی دریغ از یک تپش و دریغ از یک جو لرزش. گفتم: همین که جناب رهبر مختصری به بی خوابی مبتلا شده خودش غنیمت است. حالا اگر اسمش را می گذارند بی خوابی فرهنگی بگذارند ما که بخیل نیستیم. ما نیک می دانیم این عذاب وجدان است که گریبان آدم را ول نمی کند. طرف انتظار دارد با این همه خون و خسارت و آسیب های نسل پشتِ نسلی که بدست مبارکش آوارِ این کشور و کشورهای منطقه شده، راحت بخوابد و خواب های خوب نیز ببیند. بقول همگان: خواب دیدی خیر باشه رفیق!
هشت:
فیلم کوتاهی از راهپیمایی ما جلوی زندان اوین با صدای داریوش عزیز:
فیلم کوتاهی از راهپیمایی ما جلوی زندان اوین با صدای داریوش عزیز:
و این هم فیلمی از حضور ما جلوی دفتر لاستیک دنا در تهران میدان ونک ابتدای خیابان گاندی:
محمد نوری زاد