۱۳۹۴ خرداد ۱, جمعه

خبرگزاری فرانسه از بیروت نوشت: دیده بان حقوق بشر سوریه پنجشنبه شب اعلام کرد داعش آخرین گذرگاه مرزی بین سوریه و عراق را تحت اشغال خود درآورد.

آخرین تحولات سوریه و عراق/
این نهاد مخالف سوریه که در لندن مستقر است ، افزود گذرگاه الولید ( التنف) آخرین گذرگاه مرزی بین سوریه و عراق بود که در کنترل نیروهای امنیتی سوریه قرار داشت اما داعش این نقطه مرزی را هم به تصرف خود درآورد
،  خبرگزاری فرانسه از بیروت نوشت: دیده بان حقوق بشر سوریه پنجشنبه شب اعلام کرد داعش آخرین گذرگاه مرزی بین سوریه و عراق را تحت اشغال خود درآورد.

دیده بان حقوق بشر سوریه در بیانیه ای تاکید کرد پس از عقب نشینی نیروهای امنیتی سوریه از گذرگاه الولید بین مرزهای سوریه و عراق ، عناصر داعش این گذرگاه را که به ( گذرگاه التنف ) معروف است ، تصرف کردند .

این نهاد مخالف سوریه که در لندن مستقر است ، افزود گذرگاه الولید ( التنف) آخرین گذرگاه مرزی بین سوریه و عراق بود که در کنترل نیروهای امنیتی سوریه قرار داشت اما داعش این نقطه مرزی را هم به تصرف خود درآورد .

دیده بان حقوق بشر سوریه تاکید کرد داعش پیشتر گذرگاه البوکمال در حومه دیر الزور بین شهرهای بوکمال و القائم عراق و گذرگاه الیعربیه ( تل کوجر) در استان الحسکه که شهرهای الیعربیه سوریه و ربیعه عراق را به هم متصل می کند ، تصرف کرده بود.

بر اساس گزارش این نهاد مخالف سوری، عناصر داعش از 13 مه ( 24 اردیبهشت) با تشدید حملات خود در مناطق حومه شرقی شهر حمص شهر السخنه ، دو میدان نفتی الارک و الهیل ، روستای العامریه و شهر تاریخی تدمر را تصرف کردند .
در این درگیری ها بیش از 241 تن از نیروهای امنیتی سوریه و شبه نظامیان طرفدار دولت و 150 نفر از عناصر داعش کشته شدند .

جمعه گردی های اسماعيل نوری علا٬ حکومت اسلامی و جنازهء نويسندگان سکولار

اسماعيل نوری‌علا
گردانندگان فرهنگیِ حکومت اسلامی ناچار بوده اند تا برای مشکل «تشييع جنازه» چاره ای عاجل بجويند. آنها تا توانسته بودند از جنازه های عوامل خودشان استفاده کرده بودند. جنازهء شهداشان را در همه شهرها گرداننده بودند. آنها را در دانشگاه و ميدان و گورستان های مذهبی دفن کرده و سراسر کشور را به گورستانی بزرگ تبديل کرده بودند؛ اما اکنون «دشمنان»، «طاغوتيان»، «کافران» و «سکولارها» (اين مخالفان واقعی نشستن مذهب در حکومت) نيز، با استفاده از همان زمينهء تاريخی ـ استوره ایِ تشيع، با جنازه های شهدا و کشته گان خود به ميدان در می آمدند.
پيش زمينه ای تاريخی ـ استوره ای

اگرچه آنچه را که در اين مقاله می نويسم خاص مردم شيعه مذهب ايران نيست و نمونه های مشابه آن را می توان در اغلب کشورهای عقب مانده، استبداد زده با حکومت های سرکوبگر و فاشيستی مشاهده کرد، اما از آنجا که هر پديدهء فرهنگی عمومی، بنا بر حکم قوانين تحولات اجتماعی، رنگ محلی بخود می گيرند تا از يکسو واجد معنائی بومی شود و، از سوی ديگر، در اعماق هويت مردم جای گيرد، بررسی ِ «موردی ِ» اين پديده ها در محيط فرهنگ ِ خودی می تواند آينه ای از واقعيت ها را در پيش روی ما بگذارد. از نظر من، رابطهء سياسی فرهنگ شيعی ما با آئين جنازه داری و پيکر گردانی نيز چنين است و، در نتيجه، اشاره به ريشه های آن می تواند در روشن شدن مسئله کمک کند.
در تاريخ 14 قرنی اسلام حکومتی، و در جلوه های سياسی مختلف شيعی و سنی اش، استفاده (يا سوء استفاده) از جنازه های مردگان و کشته گان، بصورت نمايشی، يا تشييعی، يا ترحيمی آن، همواره مرسوم بوده است. ريشهء اين امر را می توان در دشمنی دو خاندان که از يک جد واحد منشعب شده بودند جستجو کرد.
هنگامی که فرزندان "ابوسفيان" (از خاندان بنی اميه) تن به مسلمان شدن و پذيرفتن سروری مردی از خاندان رقيب خود (بنی هاشم)، به نام محمد بن عبدالله، دادند و بدينسان به درون جامعهء نومسلمان صدر اسلام وارد شدند، آشکار بود که شقاق و دشمنی بين اين دو خاندان اهل مکه تنها در زمان حضور محمد و دو سه يار پيشتازش (همچون ابوبکر و عمر) مکتوم و مخفی خواهد ماند و درنگی صبورانه می بايست تا فرصت فراهم شود و آتش نفاق و دشمنی بين اين دو خاندان ديگرباره شعله ور گردد.
و چون اين فرصت فرارسيد، پيروزی "معاويه" (از خاندان بنی اميه) بر "علی بن ابيطالب" (از خاندان بنی هاشم) و آغاز خلافت خاندان اموی (با کشاندن پايتخت اسلام از مدينه به دمشق) و سپس مرگ معاويه (خليفهء اول اموی) زمينهء شعله ور شدن آن آتش ديرينه را فراهم کرد: يزيد بن معاويه (از خاندان بنی اميه)، در نشستن بجای پدر، با مقاومت حسين بن علی (از خاندان بنی هاشم) روبرو شد و کار به ماجرای مشهور کربلا کشيد.
در سراسر اين برخورد خونين، که در مذاهب شيعی (همچون پنج امامی يا زيديه، و هفت امامی يا اسماعيليه، و دوازده امامی يا اثنی عشريه) تبديل به تاريخی استوره ای شده است، «جسد های» کشته گان نقش اول را بازی می کنند. کارگزاران خاندان اموی سرهای حسين بن علی (نوهء پيامبر اسلام) و فرزندان و ياران شکست خورده اش را بر سر نيزه می کنند و از کربلا در عراق تا دمشق در شام کو به کو و شهر به شهر می گردانند تا هيبت و قدرت و شوکت خليفهء دوم اسلام اموی را به رخ مردم بکشانند؛ با اين پيام روشن سياسی هيئت حاکمه که: «ما بر سرير قدرت نشسته ايم و به دشمنان خود، حتی اگر صغير و کبير خاندان پيامبرمان باشند، رحم نمی کنيم!»
شيعيان نيز، در همين جنازه کشی استوره ای ـ تاريخی، مواردی از استفادهء سياسی به سود خود يافته و به آن ابعادی مذهبی بخشيده اند. مراسم «دسته راه اندازی» و «سينه و زنجير زنی» و «تعزيه گردانی» همه بر حول پيکرهای بی سر کشته گان کربلا می چرخند. پيام اين جنازه کشی نيز روشن است: «حاکمان نشسته بر قدرت مظهر ظلم و ستم و بی دينی اند و بايد آنان را به زير کشيد و رهبر بر حق را بقدرت نشاند». بدينسان «تشيع» مکتب مظلوميت و دور افتادگی از قدرت مشروع و مقاومت برای بازپس گيری آن شد.
راه دور نرويم؛ در سراسر دوران پهلوی شاهد بوده ايم که روند «اين ـ همان کردن» شاهان پهلوی با بنی اميه به انحاء مختلف جريان داشته است. از دید مسلمانان افراطی شاه «يزيد زمانه» بود و هر بار می شد برايش «امام حسينی» تراشيد و روبرويش نشاند. در اين تشبيه مکرر پيدا کردن يزيد آسان بود، چرا که هرکس در قدرت بود غاصب حق امام شيعه محسوب می شد. مشکل اما يافتن «امام زمانه» بود، چرا که «امام زمان» تا اطلاع ثانوی غايب بود و با نيامدن اش امت خود را بلاتکليف رها کرده بود. و در اين دوران غيبت کبری بود که «علماء» می کوشيدند خلاء سياسی ناشی از غيبت را هر بار به نوعی پر کنند.
نتيجهء اين کشاکش سياسی شبه استوره ای بوده است که تشيع اثنی عشری را تبديل به مکتب مرده پرستی و مرده خواری و مرده دزدی کرده است. هيچ سرزمين اسلام زده ای جز ايران و عراق دارای اين همه مقبره و مزار و امامزاده نيست. هيچ مردمی جز شيعيان دوازده امامی جشن و عزاشان بر گرد جنازه نمی گردد. هيچ امتی، جز آنها، خنده را مذموم و گريه را واجد ثواب نمی داند. هيچ ملتی چون ملت شيعه مبارزات سياسی خود را عليه هيئت حاکمه بر گرد جنازه تنظيم نمی کند. هيچ امت مسلمانی هم، با همهء عظمت قائل بودن برای امر شهادت در راه خدا (فی سبيل الله) جنازهء شهدا را روی سر نمی گذارد.
فرهنگ جنازه مدار
فرهنگ دست پروردهء تشيع فرهنگی جامع و «جنازه مدار» است و در دايره مسلمانان يا شيعيان هم محدود نمی شود؛ زيرا وقتی اين «فرهنگ» در وجود «مردمان مقهور» هجوم های فرهنگی جا افتاد آنگاه اثرات اش در همهء مظاهر فرهنگی اقشار مختلف آن مردم قابل مشاهده است، چه مسلمان باشند و چه نامسلمان يا کافر.
قصد من در اينجا تحقيق تاريخی نيست، چرا که نمونه های آشکار و اکنونی اين جهان بينی در تاريخ معاصر کشورمان فراوانند. جای دور هم نمی روم؛ در عمر خود ديده ام که چگونه در متن اين فرهنگ جنازه مدار ِ مرگ و يادبود حتی «تشييع جنازه»ی سرشناسان سکولار هم می تواند جای تظاهرات عمدهء سياسی را بگيرد. تشييع جنازه تختی، افسانه های بافته شده پيرامون مرگ صمد بهرنگی، تشييع جنازهء احمد شاملو و سيمين بهبهانی، همه، چيزی جز تظاهرات سياسی نبوده است که «سر نمونه»ی خود را از استوره های شيعی دريافت داشته و بوسيلهء «آقا زاده» های شيعی (همچون جلال آل احمد) شکل و سو گرفته اند.
معضل فرهنگی حکومت اسلامی
با استقرار حکومت اسلامی علمای تشيع اثنی عشری در ايران، مسئلهء پيچيدهء جديدی در بستر فرهنگی بخش ِ اکثريتی ِ شيعی جامعهء ما پيش آمد: خمينی عنوان امام را برای خود پسنديد و پذيرفت، بعنوان امام شيعيان بر تخت سلطنت نشست، و با اين نشستن صورت استوره ای داستان را مغشوش کرد.
بدينسان، در صحنهء يک نمايش استوره ای، «يزيد» از صحنه گريخته و آوارهء بيمارستان های دنيا شده بود و «امام» بقدرت رسيده بود و اين بار، لابد به انتقام ماجرای کربلا و همچون مختار ثقفی، «يزيديان» را از دم تيغ می گذراند. «طاغوتيان» بخون کشيده می شدند و کافران به مجازات می رسيدند.
اما اين همه ماجرا يک چرخش و انقلاب عميق فرهنگی را بهمراه داشت؛ چرا که طاغوتيان و کافرانی که بر متن همين فرهنگ جنازه مدار پرورش يافته بودند نيز شيوه های استفادهء سياسی از جنازه کشی را در خون فرهنگی خود داشتند و می توانستند از جنازه ها استفادهء سياسی کنند. آنچه عوض نشده بود موضوع نمايشنامه بود: «حاکم بد است حتی اگر امام حسين باشد و آنکه قربانی حاکم است خوب است حتی اگر خود شمر باشد». اينجا تنها مجريان نقش های بد و خوب جا عوض کرده بودند.
می توان گوهر ماجرا را چنين ديد: در اين فرهنگ جنازه مدار اينکه «صاحب و رانندهء جنازه» در زمان حيات خود دارای چه نوع عقيده و مذهب و مکتبی بوده مهم نيست؛ مهم آن است که، بقول جلال آل احمد و احمد شاملو و اخوان ثالث، «با قدرت بوده يا بر قدرت». اينگونه است که شرکت کنندگان در تشييع جنازهء آيت الله منتظری، که اگر قطره الکلی به دست اش ترشح می کرد آن دست را هفت بار آب می کشيد، و حاضران در تشييع جنازهء احمد شاملو، که اگر تقطيرش می کردند چند بطری ودکای ناب به دست می آمد، چندان با هم متفاوت نبودند. اين جنازه ها بهانه ای محسوب می شدند تا مردم پرورش يافته در مکتب تشيع بتوانند اظهار وجود سياسی کنند.
چاره جوئی حکومتی
گردانندگان فرهنگی ِ حکومت اسلامی ناچار بوده اند تا برای مشکل «تشييع جنازه» چاره ای عاجل بجويند. آنها تا توانسته بودند از جنازه های عوامل خودشان استفاده کرده بودند. جنازهء شهداشان را در همه شهرها گرداننده بودند. آنها را در دانشگاه و ميدان و گورستان های مذهبی دفن کرده و سراسر کشور را به گورستانی بزرگ تبديل کرده بودند؛ اما اکنون «دشمنان»، «طاغوتيان»، «کافران» و «سکولارها» (اين مخالفان واقعی نشستن مذهب در حکومت) نيز، با استفاده از همان زمينهء تاريخی ـ استوره ای تشيع، با جنازه های شهدا و کشته گان خود به ميدان در می آمدند.
در اين چاره جوئی بود که فرهنگ گزاران حکومت نخست و قبل ار هر مورد ديگری متوجه خطر جنازه های نويسندگان ايران شدند و تصميم گرفتند تا نخست از نويسندگان ِ مرده در گذشته آغاز کنند. آنها در اين مورد تمرين های تاريخی فراوان داشتند: توانسته بودند فردوسی طوسی (يعنی اهل ده فردوس از شهر طوس خراسان) را، که احياء کنندهء دين و آئين ماقبل اسلام ايرانيان بود، به نام «ابوالقاسم» مزين کنند، و حتی با وجود اينکه علمای عصرش اجازه دفن پيکرش را در گورستان مسلمانان نداده و ياران اش به ناچار پيکرش را در باغ خانه اش دفن کرده بودند، توانستد چنين ببافند که او به خواب عالم شهر آمده و خبر داده است که او را در آن دنيا، بعلت چند بيتی که در وصف رسول خدا سروده بوده، به بهشت برده اند. آنها توانسته بودند از قول فردوسی ابيات سست بسياری در وصف اسلام و قهرمانان استوره ای اش بسازند و در شاهنامه جا سازی کنند. نيز توانسته بودند خيام و حافظ را، که از سراسر اشعارشان کفر و زندقه بيرون می زد، به «حکيم» (يعنی فيلسوف اسلامی) و "لسان الغيب" (زبان عالم غيب در دنيای مشهود) تبديل کنند. پس برای معاصران هم لازم می شد که از همين روش کارآمد استفاده نمود.
تشييع جنازهء مجدد نيمايوشيج
فکر می کنم اول قرعه به نام نيما يوشيج خورد؛ شاعری که در منظومهء «افسانه» اش با عرفان حافظ و مذهب مولانا در افتاده بود و آلوده و «کافر» از دنيا رفته بود. کارگزاران فرهنگی نمی توانستند تحمل کنند که مردی در ابعاد تاريخی که «پدر شعر نو و بنيان گزار بينش سياسی در شعر امروز ايران» محسوب می شد به اين آسانی از آسيب آنان در امان باشد. نخست غزل سستی از او در وصف علی بن ابيطالب يافتند و سپس به ياد وصيت او افتادند که می خواسته در ده زادگاه اش ـ يوش مازندران ـ دفن شود. بدينسان کار آسان بود: برای انجام وصيت، قبرش را می شکافيم، استخوان هايش در تابوت می گذاريم، تابوت را به «تالار وحدت» می آوريم، و پس از انجام نماز ميت و تشييع جنازهء اسلامی، بعنوان يک شاعر تمام مسلمان روانهء يوش اش می کنيم.
چاره ای در مورد زندگان

اما با زندگان چه بايد می کردند؟ طرح «قتل عام درمانی ِ» سعيد امامی پاسخی به همين پرسش بود: «می کشيم شان و از دست شان خلاص می شويم. همه شان را در اتوبوسی می گذاريم و، در راه سفر به ارمنستان، راننده سر اتوبوس را شتابان به سوی دره شتاب خم می کند و خود را پيش از سقوط نقاله به بيرون پرتاب نموده و آن همه زندهء مزاحم را يکجا در ته دره از نکبت زندگی خلاص خواهد کرد. مرگ يک بار و شيون يک بار!»

اما طرحی به آن خوبی با دخالت يک تخته سنگ که راه را بر اتوبوس بست شکست خورد و اين نابکاران کافر کيش با پای خود به خانه بر گشتند. معلوم شد که سعيد امامی طرح جانشينی هم دارد: «يکی يکی شان را می کشيم!» محمد مختاری، محمد جعفر پوینده، مجید شریف، پیروز دوانی، غفار حسينی، حمید حاجی‌زاده، پروانه اسکندری، داريوش فروهر و... ده ها نويسندهء سرشناس قربانی طرح «قتل عام درمانی» می شوند.
پا تک سکولارها

اين طرح هم مشکلی پيدا می کند: «سکولارها» نيز با فرهنگ «مبارزات جنازه مدارِ شيعيان» آشنائی دارند و می توانند مراسم تشييع جنازهء کشته گان و مردگان شان را به تظاهرات سياسی تبديل کنند؛ می توانند «قبرستان های امامزاده محور» را به زيارتگاه مردگان سکولار مبدل سازند. شاملو می تواند، در پی جان دادن بر تخت بيمارستان، با پای بريده بر روی دوش مردم بنشيند و شعرهای ظاله اش را در بلندگوها بخواند و چون به امامزاده طاهر کرج می رسد آنجا را به مزار خود تبديل کرده و امامزادهء نامعلوم و احتمالاً مجعول را در محاق و سايه ببرد.

اينگونه است که کارگزاران فرهنگی دفن پيکر نويسندگان و شاعران غيرمذهبی را در امامزاده ها صلاح نمی بينند و اين کار را ممنوع می کنند. به سيمين بهبهانی اجازه نمی دهند پيکرش را به امامزاده طاهر بکشاند. بجای آن برای «مردگان نامدار» در گوشه ای از بهشت زهرا محوطه ای اختصاص می دهند و دفن جنازه در اماکن مذهبی را ـ از ترس به محاق افتادن امامزاده ها - ممنوع می کنند.

اما در همان بهشت زهرا هم می توان تشييع جنازه را به تظاهرات سياسی ضد حکومت مذهبی تبديل کرد. مگر هوشنگ گلشيری در همان بهشت زهرا بر سر جنازهء محمد مختاری مويهء سياسی نکرده بود؟ بايد در اين مورد نيز سياستی داشت؛ مثلاً، در تشييع جنازه تنها به اجرای آداب مذهبی بوسيلهء مقامات مذهبی بسنده کرد و به کسی ـ جز معتمدين خودی، آن هم اگر لازم باشد ـ اجازهء سخنرانی نداد.
حکومت صاحب عزا می شود!

کارگزاران امنيتی حکومت اسلامی مسلط بر ايران، از طريق روش آزمايش و خطا، کوشيده اند سياست فرهنگی خود را هر روز منظم تر کنند و حاصل آن را هفتهء پيش در مراسم خداحافظی با شاعر ِ قطعاً سکولار دموکرات ايران، يعنی محمدعلی سپانلو، که مدت ها بود به لحاظ گرفتاری های مالی و کاری اسير دست برخی از افراد حکومت اسلامی شده بود، مشاهده کرديم.

در اين مراسم، وزارت اطلاعات حکومت در نقش «صاحب عزا» ظهور کرد. حتی خرج مراسم را (از تهيهء گور گرفته تا برگزاری مجلس ترحيم) خود به عهده گرفت. پيکر شاعر در حلقهء مأموران امنيتی، که اين بار اگرچه همچنان با لباس شخص آمده بودند اما همگی کت و شلوار سرمه ای و پيرهن آبی متحدالشکل به تن داشتند، و چند بسيجی عربده کش که در هر مراسم دولتی حضور پيدا می کنند، به خانهء نويسندگان برده شد، حجة الاسلامی دست نشاندهء ولی فقيه در مؤسسهء اطلاعات بر آن پيکر نمازی سر سری خواند و سپس جنازه را شتابان به «قطعهء نامداران» بردند. صاحبان عزا نه اعضاء خانوادهء شاعر بودند و نه کانون نويسندگان ايران، که شاعر يکی از بنيان گزاران اش بود. مجلس ختم را نيز خود برگزار کردند. در جلوی مجلس نيز خودشان به آمدگان معدودی که هر يک از سر ناچاری يا کنجکاوی پيداشان شده بود خوش آمد گفتند و تسليت گوئی آنها را پذيرفتند و تنها به دوست قديم و مشترک سپانلو و من، مهدی اخوت، که سال ها بود جور کش شاعر شده بود، اجازه دادند که در کنارشان بايستد تا عريضه خالی نباشد. در سراسر مراسم قرآن خواندند و مداحی اهل بيت کردند، و خطيب مجلس صرفاً از کافران و منکران حقانيت و عصمت «اهل بيت پيامبر» سخن گفت و آنان را نفرين کرد.
سپانلو چه می کرد؟

چه تلخ است با اين حکومت، بهر دليل مماشات کردن. سپانلو، بر اساس مشاهدهء وضعيت خود، سکولار دموکرات بود اما «انحلال طلب» نبود يا، بهتر بگويم، اين امر را ممکن نمی ديد. به اين بسنده کرده بود که سکولار دموکرات اما «اصلاح طلب» باشد.

او برای آمدن محمد خاتمی کف زده بود، در کنفرانس برلين شرکت کرده بود تا مزايای دولت اصلاح طلبان را به ديگران گوشزد کند، در انتخابات رياست جمهوری همگان را فراخوانده بود تا به رفسنجانی رأی دهند، و... و تن داده بود که در زير سايهء سنگين اين حکومت زندگی کند.

در رفتار و گفتار و نوشتارش قبل از هر چيز «احتياط» را می شد ديد. گوئی شعر حافظ را شعار خود کرده بود که: «دانی که چنگ و عود چه تقرير می کنند؟ / پنهان خوريد باده، که تعزیر می‌کنند! // ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند / عیب جوان و سرزنش پیر می‌کنند // گویند رمز عشق مگویید و مشنوید / مشکل حکایتی ست که تقریر می‌کنند...»

با اين همه، از آنجا که در عمرش بيتی در تمجيد قدرتمندان نساخت، و به ريا شعر مذهبی نگفت، و نويسندهء «چهار شاعر آزادی» بود، «انحلال طلبان» می توانستند، بر سياق فرهنگ شيعی، از پيکر او عليه حکومتی که نفس شاعر را با محدوديت ها و تهديدهايش گرفته بود استفاده کنند. و اين شد که شاعر «تبعيد در وطن» دستخوش دخالت امنيتی ها و اطلاعاتی ها شد.

واقعيت آن است که حکومت های مذهبی و غيرمذهبی در ايران از خود شاعر و پيکرش نمی ترسند؛ ترس آنان از نارضايتی و نفرت فشرده ای است که در فضای انديشمندی (و نمی گويم روشنفکری) ما موج می زند و می تواند مردم را با علت العلل دردهائی که با پوست و گوشت و استخوان شان تجربه می کنند بيشتر آشنا سازد. و اين همه می تواند، به لحاظ تربيت شيعی که در فرهنگ رايج مردم مخلد شده، تشييع پيکر هر هنرمندی را که در مدح حکومت سخن نگفته باشد، تبديل به پرچم سياسی خود کند.

و بگذاريد اين مطلب را با چند بيت از «غزلی» به پايان برم که سپانلو، «شاعر نوجوی» ما، شايد از سر وصف حال خويش اما برای فردائيان اش، سروده است:
مرا «زمانه» رها کرد و «زندگی» فرسود
نه «دشمنی» که به نيرو ز من فزون تر بود!
سزای پر زدن ام، «قمری قفس» خواهند
خوشا «قلندری ِ اوج»، ني «جلال ِ فرود!»
عطای دانه چه خواهد شکسته بال ِ قفس؟
که اين «عطيه» بر «اوقات محبس» اش افزود.
ثبات سايه مبين، کافتآب ِ امکان است
برآيد از افق بخت، ساعت موعود!
اول خرداد 1394 ـ 22 ماه مه 2015

گردهمایی یاران «نرگس محمدی» در دیدار با خانواده اش

گردهمایی یاران «نرگس محمدی» در دیدار با خانواده اش

«گوهر عشقی» مادر ستار بهشتی در ابتدای برنامه به شرح ماجرای دستگیری نرگس پرداخت و گفت: صبح، نرگس محمدی قرار داشت که جایی برود و منتظر کسی نبود اما یکدفعه در آپارتمان را زدند. ما از چشمی در نگاهی کردیم که دیدیم مأموران هستند. آنها مدام می گفتند که اگر در را باز نکنید ما در را می شکنیم چون اجازه ورود داریم. من هم حالم از برخورد این مأموران بد شده بود و روی صندلی افتادم. بالاخره در را باز کردیم و آنها با برخورد نامناسبی وارد شدند و نرگس را بردند...» مادر ستار بهشتی ادامه داد: «از همین جا به همه آنها که به ما ظلم کرده اند اعلام می کنم که نرگس مثل دختر من است و اگر یک تار موی نرگس در زندان کم شود، من خودم را می کشم. نرگس در تمام این مدت که ستار نبود یار و یاور من بود و من مثل دخترم و حتا بیشتر، او را دوست دارم. بنابراین وای به روزی که برای نرگس در زندان اتفاقی بیافتد و یک مو از سر او کم شود دنیا را به آتش می کشم.» 


گروه خلافت اسلامی نیمی از خاک سوریه را تصرف کرده است .

گروه خلافت اسلامی نیمی از خاک سوریه را تصرف کرده است .

گزارش‌ها حاکی است گروه «خلافت اسلامی» یا داعش با تسلط بر شهر پالمیرا، در حال حاضر حدود نیمی از خاک سوریه را در اختیار خود گرفته است. به گزارش ۳۱ اردیبهشت خبرگزاری رویترز، گروه داعش که تا پیش از این بخش‌هایی از شرق و شمال سوریه را در اختیار گرفته بودند، حالا با در اختیار گرفتن پالمیرا، یکی از بزرگترین شهر‌های سوریه را از دست حکومت مرکزی خارج کرده است. این گزارش حاکی است اراضی و نواحی که «خلافت اسلامی» در اختیار گرفته، بیشتر مناطقی است که خالی از سکنه هستند. بیشتر شهرهای پرجمیعت سوریه مانند دمشق در غرب این کشور و در نزدیکی مرز لبنان است. نیروهای نظامی دولت سوریه اولویت خود را بر حفظ شهرهای پرجمیعت در غرب کشور قرار داده است. خبرگزاری آلمان هم در گزارشی نوشته که با تسخیر شهر پالمیرا از سوی داعش، نیمی از خاک سوریه به دست این گروه افتاده است. شبه‌نظامیان «خلافت اسلامی» سابقه تخریب بناهای تاریخی و موزه‌ها را دارند ولی هنوز گزارشی در دست نیست که نشان دهد شروع به تخریب پالمیرا کرده باشند. پالمیرا از سوی یونسکو به عنوان یکی از بناهای میراث جهانی ثبت شده است. گروه ناظران حقوق بشر سوریه هم اعلام کرده داعش «نیمی از خاک سوریه را در اختیار گرفته و ۱۴ استان را از دست دولت مرکزی سوریه خارج کرده است». این گزارش حاکی است که نیروهای خلافت اسلامی از درگیری چهارساله و جنگ داخلی در سوریه استفاده کرده و نیروهای خسته دولت سوریه را در پالمیرا عقب نشاندند. فعالان حقوق بشر سوریه می‌گویند که اوضاع در پالمیرا نامناسب است. چهار روز است که شهر برق ندارد و داروهای مورد نیاز به بیمارستان‌ها نمی‌رسد. همچنین گفته شده است بیش از ۱۰۰ هزار پناهجو که پیش از این برای فرار از داعش به پالمیرا پناه برده بودند، بار دیگر آواره شده‌اند. این دومین پیروزی بزرگ گروه «خلافت اسلامی» ظرف یک هفته گذشته است. این گروه شهر رمادی در عراق را هم چند روز پیش به تصرف کامل خود در آورد.

چهل سال بعد از جنایت تپه های اوین!

توضیح پیام فدائی: چهل سال از یکی از رسواترین جنایات رژیم وابسته به امپریالیسم شاه در تپه های اوین می گذرد. چهل سال پیش ساواک ، طی برنامه از پیش تعیین شده ای ، نُه زندانی سیاسی که اکثرا از زندانیان سرشناس زندان های شاه بودند و سال ها از محکومیت آن ها می گذشت را در جریان یک اعدام دستجمعی به رگبار گلوله بست و سپس عوامفریبانه اعلام کرد که آن ها در حین فرار کشته شده اند. در این جنایت هولناک رفقا عباس سورکی، بیژن جزنی، حسن ضیاء ظریفی، سعید کلانتری، محمد چوپان زاده، احمد جلیل افشار و دو مجاهد خلق کاظم ذوالانوار و مصطفی جوان خوشدل به شهادت رسیدند. ضمن گرامیداشت خاطره این عزیزان با توجه به این که در چهلمین سالگرد این جنایت ، شاهد اظهار نظرهائی در رابطه با این اقدام ددمنشانه و هم چنین نظرات و جایگاه رفیق بیژن جزنی در سازمان چریکهای فدائی خلق ایران در شبکه های اینترنتی بودیم و از آن جا که آن اظهار نظرها بطور طبیعی پرسش هائی را سبب شده اند، به همین دلیل از رفیق فریبرز سنجری که از زمره چریکهای فدائی خلقی بود که از سال پنجاه در زندان های رژیم شاه به سر می برد و در آن سال های پر جنب و جوش تاریخی، خود از نزدیک شاهد رویداد ها و مسایل درون زندان بود ، خواستیم تا پاسخگوی سئوالاتمان در این زمینه باشد. اين گفتگو در ارديبهشت سال جاری (1394) انجام شده است.

(گفتگوئی با رفیق فریبرز سنجری)

چهل سال بعد از جنایت تپه های اوین!

سئوال: با تشکر از این که پاسخ گوئی به پرسش های ما را پذیرفتید. اجازه بدهید که اولین پرسش را در رابطه با کشتار نُه زندانی سیاسی در تپه های اوین در فروردین سال 54 شروع کنیم و بپرسیم که بر چه اساسی چریکهای فدائی خلق معتقدند که این زندانیان نه در حین فرار بلکه بر اثر توطئه ساواک به قتل رسیده اند؟ حتما اطلاع دارید که رسانه های امپریالیستی همانند بی بی سی همواره در صحبت از این واقعه چنین جلوه می دهند که این چریک ها و هواداران شان بوده و هستند که مرگ این زندانیان را کار مقامات امنیتی اعلام می کنند،  یا بخش هائی از سلطنت طلبان چنین تبلیغ می کنند که ادعای اعدام نُه زندانی توسط ساواک دروغی است که گویا کمونیست ها برای سیاه کردن چهره سلطنت ، آن را عنوان می کنند و این زندانیان در حال فرار کشته شده اند. لطفا واقعیت آن چه که اتفاق افتاده را با توجه به دانسته ها و مشاهدات خودتان توضیح دهید؟
پاسخ: با سپاس از شما که چنین فرصتی را پیش آوردید. قبل از هر چیز بگذارید یاد و خاطره این عزیزان را گرامی بدارم و تاکید کنم که آن ها مبارزین انقلابی ای بودند که علیرغم همه شرایط سختی که در زندان وجود داشت ، نه تنها هیچ وقت در مقابل رژیم شاه سر خم نکردند بلکه در خود زندان به هر طریقی که ممکن بود مبارزه خود را علیه این رژیم و در جهت رهائی توده ها ادامه می دادند.  مجاهد انقلابی، کاظم ذوالانوار از اعضای مرکزیت سازمان مجاهدین خلق ایران بود و مصطفی جوان خوشدل نیز از کادرهای آن سازمان محسوب می شد. سازمانی که اعضایش جان بر کف به طور مسلحانه علیه رژیم وابسته به امپریالیسم شاه مبارزه می کردند. رفقای گروه جزنی نیز انقلابیونی بودند که سال ها در کوران مبارزه علیه رژیم شاه فعالانه شرکت داشتند و هم چنان بر مواضع انقلابی شان پای می فشردند. آن ها همگی طرفدار جنبش مسلحانه در ایران بودند و صرف نظر از این که چه درکی از نظرات سازمان چریکهای فدائی خلق ایران داشتند، از آن دفاع می کردند. تعدادی از این مبارزین موقعی تیرباران شدند که تقریبا بیشتر دوران محکومیت خود را کشیده بودند.
با این توضیح بر می گردم به پرسشی که مطرح کردید. در ابتدا  باید بگویم که زمانی که این جنایت رخ داد من در کمیته مشترک بودم ، ولی چند روز بعد از این رویداد خونین مرا از کمیته به اوین منتقل کردند. در سلول های انفرادی اوین، زندانی سلول کناری ام از طریق "مورس" دو خبر دردناک را به من داد یکی به شهادت رفیق خشایار سنجری – برادرم - در قزوین طی یک درگیری با نیروهای مسلح رژیم مربوط می شد و خبر دیگر تیرباران نُه زندانی سیاسی بود. چه آن زمان و چه امروز که چهل سال از کشتار نُه زندانی سیاسی در تپه های اوين می گذرد، تردیدی در این که این نُه زندانی را ساواک شاه کشته است نداشته ام.  منشاء این یقین، هم به شناختم از زندان های ساواک و هم به شناخت از رفقائی بر می گردد که بیشترشان را از نزدیک دیده و می شناختم.  همین جا هم تاکید کنم که در این یقین تقریبا همه زندانیان سیاسی و همه نیرو های سیاسی در آن زمان سهیم بودند. به واقع کسی که شرایط زندان های شاه را دیده باشد به سادگی متوجه می شود که آن تعداد و چنان ترکیبی از زندانیان با آن شرایطی که زندانیان را حمل می کردند امکان نداشت که قادر به فرار دسته جمعی باشند.  مهم تر این که اگر مبنا را بر این بگیریم که گویا آن ها در جریان انتقال از زندان اوین به زندان دیگری قصد فرار داشتند ، با توجه به این که آن مبارزین را به تازگی به اوین منتقل کرده بودند کاملاً می توان گفت که اساسا مسئله انتقال آن ها از اوین به زندان دیگری دروغی بیش نیست (این مورد را به طور مفصل بیشتر توضیح خواهم داد). بنابراین این واقعیت که سلطنت طلبان این جا و آن جا جهت تطهیر چهره خونبار ساواک جنایتکار شاه داستان سرائی می کنند را نباید زیاد جدی گرفت. رژیم شاه و ساواک جهنمی اش سیاه چهره تر از آن بوده و هستند که نیازی به "سیاه سازی" کمونیست ها داشته باشند. کارنامه ننگین آن ها مشحون از این جنایات است. وقتی که پرویز ثابتی که خود یکی از طراحان این جنایت بوده با وقاحت ویژه هر مامور اطلاعاتی ، نقش خود در این جنایت و اساسا خود جنایت را انکار می کند ، همکارانش هم بطور طبیعی وظیفه دارند که به هر وسیله ای متوسل شوند تا این لکه ننگ را از چهره آن رژیم ننگین پاک سازند. در باره وظایف و رسالت رسانه های امپریالیستی هم فکر نمی کنم نیازی به توضیح بیشتری باشد. چون آن ها برای پیشبرد همین سیاست ها شکل گرفته اند و در طول سال ها در هر زمینه ای مشغول تطهیر چهره دشمنان مردم در افکار عمومی هستند.
به باور من برای همه کسانی که دروغ پردازی ها و توطئه گری های ساواک را دیده و می شناسند و برای همه کسانی که زندان های شاه را از نزدیک تجربه کرده اند داستان ساواک-ساختۀ "فرار نُه زندانی" در حین انتقال به زندانی دیگر ، دروغ بیشرمانه ای بیش نیست. اجازه بدهید تا برای مخاطبان و بویژه جوانانی که در آن سال ها نبودند، بر برخی شواهد و دلایل موجود در این زمینه تاکید کنم.  اولا بطور معمول همه زندانیان را در زمان سلطه ساواک و "آقا"ئی امثال پرویز ثابتی ها ، جهت انتقال دستبند می زدند و جدا از دست بند، نگهبانان و ماموران ساواک هم در داخل ماشین و در کنار زندانی حضور داشتند. در نتیجه امکان باز کردن دستبند آن هم ، هم زمان از سوی نُه زندانی غیر ممکن می باشد. در ثانی هر زندانی ای می دانست که نگهبانان و ماموران ساواک با ماشین های دیگری ماشین حمل زندانیان را اسکورت می کنند. بنابراین هر زندانی سیاسی که کمی تجربه داشت می دانست که حتی  در صورت خروج از ماشینی که در آن قرار داشت با ماموران مسلح دیگری که این ماشین را اسکورت می کردند مواجه خواهد شد. ثالثا بر اساس سیستم حاکم بر زندان های شاه در تهران در آن زمان یا زندانی تحویل شهربانی داده می شد که عمدتا در زندان قصر و تعداد محدودی هم در زندان قزل حصار نگهداری می شدند و یا زندانی در اختیار ساواک قرار می گرفت که در این صورت الزاما در بازداشتگاه های اوین و یا کمیته مشترک محبوس بود. چون به واقع زندان دیگری وجود نداشت. البته در سال های قبل زندان جمشیدیه و قزل قلعه هم موجود بودند که در آن زمان دیگر داير نبودند. بنابراین زندانی ای که در قصر بود را اگر می خواستند منتقل کنند یا می بایست به ساواک بفرستند و یا به قزل حصار و یا تبعید به زندان های شهرستان ها. و زندانی بازداشتگاه های ساواک هم اگر قرار به انتقالش بود می بایست به شهربانی تحویل داده شود و یا بین اوین و کمیته جا به جا شود. چون مکان دیگری برای انتقال وجود نداشت.
بنابراین این نُه زندانی را اگر می خواستند تبعید کنند الزاما می بایست آن ها را تحویل شهربانی می دادند و به زندان قصر می فرستادند. در حالی که تعدادی از این زندانیان پیشاپیش در زندان قصر یعنی تحت نظر شهربانی بودند و به تازگی تحویل اوین داده شده بودند. از سوی دیگر واقعیت این است که رفقا محمد چوپان زاده و احمد جلیل افشار خود در تبعید بوده و به تازگی به تهران منتقل شده بودند و در نتیجه امکان تبعید فوری آن ها نمی توانست مطرح باشد. قابل توجه است که در داستان ساختگی رژیم شاه در باره فرار این زندانیان، ساواک صرفاً کلمه "انتقال" را مطرح کرده و توضیح نداده که آیا مثلاً می خواسته است زندانیان تازه انتقال داده شده از زندان قصر به اوین را دوباره به قصر بر گردانند و یا به زندان کمیته مشترک تحویل دهد. در حالی که برخی از آن زندانیان به تازگی از کمیته به اوین منتقل شده بودند. خلاصه طراحان توطئه کثیف قتل نُه زندانی هرگز جرات نکردند که اعلام کنند قرار بوده این زندانیان به کدام زندان منتقل شوند که در حین "انتقال" دست به فرار زده اند؛ و هرگز جرات نکردند کمترین جزئیاتی را راجع به این به اصطلاح "فرار" اعلام کنند. اساساً چند روز بعد از این که شاه در 11 اسفند ماه 1353 اعلام ایجاد حزب رستاخیز نمود تعداد زیادی از زندانیانی را که اکثرا وابسته به جنبش مسلحانه بودند از جمله رفیق بیژن جزنی را از زندان قصر به اوین منتقل کرده بودند و این زندانیان اکثرا تا دوران انقلاب در همین زندان نگهداری می شدند. و یا رفیق محمد چوپان زاده در اوائل فروردین ماه از اهواز به زندان قصر منتقل شده بود و بر اساس اسناد خود ساواک در تاریخ 28 فروردین به "کمیته مشترک ضد خرابکاری" تحویل داده شده بود. پس وقتی اعلام کردند که آن ها در 29 فروردین ماه کشته شده اند کسی که کمی تجربه داشته باشد نمی تواند بپذیرد که دوباره می خواسته اند آن ها را به زندان دیگری منتقل کنند که اقدام به فرار کرده اند.
بنابراین فرار این زندانیان، دروغی بود که تنها از مغز دسيسه گر شکنجه گرانی امثال پرویز ثابتی تراوش کرده بود که فکر می کردند چون در قدرت اند هر دروغی را می توانند بگویند و دروغ هر چه بزرگتر باشد ، باورش آسان تر خواهد بود. بگذارید در این جا  به کتاب "چپ در ایران به روایت اسناد ساواک" کتاب هشتم چریک های فدائی خلق، که از سوی مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات رژیم جمهوری اسلامی در بهار سال 1380 منتشر شده نیز رجوع کنیم. در صفحه 473 این کتاب ، سند انتقال رفیق چوپان زاده درج شده و در این سند نوشته شده است که نامبرده را روز 28 فروردین تحویل کمیته داده اند. جدا از مورد رفیق چوپان زاده که در بالا توضیح دادم ، خود من در همان دوره موقعی که در کمیته بودم شخصا با کاظم ذوالانوار در کمیته هم سلول بودم.  در ضمن در اعترافات تهرانی آمده است که "در روز پنجشنبه 29 فروردین ، رضا عطارپور تلفنی به من اطلاع داد که کاظم ذوالانوار را به بازداشتگاه اوین منتقل نمایم"  (کتاب شکنجه گران می گویند ، صفحه 180 - رضا عطار پور مجرد "حسين زاده" يکی از شکنجه گران ساواک و از مسئولين کميته بود ) بنابراین نه قرار بود این زندانیان تحویل شهربانی داده شوند و نه قرار بود به کمیته منتقل شوند ، تنها امکانی که باقی می ماند جمع کردن آن ها در روی تپه های اوین برای کشتارشان می باشد. به همین دلیل هم هست که این عزیزان اکثرا از روبرو مورد اصابت گلوله قرار گرفته بودند. 
سئوال: آیا این احتمال هم هست که مأموران ساواک این زندانیان را قبل از کشتار دسته جمعی مورد شکنجه قرار داده باشند؟
پاسخ: سئوال بسیار به جائی است و حتما باید به آن پرداخت. چون خود اسناد ساواک نشان می دهد که برخی از این رفقا قبل از شهادت، وحشیانه مورد ضرب و شتم قرار گرفته اند که خود همین مسئله به روشنی نشان می دهد که فراری در کار نبوده است. از اسناد ساواک صحبت کردم ، بگذارید چند مورد را بیان کنم.  در کتاب "چپ در ایران به روایت اسناد ساواک" که در بالا به آن اشاره کردم در صفحه 390 ، در مورد رفیق بسیار عزیز عباس سورکی که من با او در زندان عادل آباد شیراز از نزدیک آشنا شده و در طی حدود یک سالی که با هم بودیم با پی بردن به خصوصیات انقلابی قابل تحسین اش بیشتر وجود ارزشمندش را شناختم، رفیقی که یکی ازسمبل های پایداری در مقابل دشمن بود، در گزارش پزشک قانونی درج شده ، "علت فوت، شکستگی جمجمه  و آسیب مغزی در اثر برخورد با جسم سخت" قید شده است. در این گزارش که به تاریخ 30 فروردین ماه 1354 می باشد آمده است که: "علائم خونمردگی وسیع باز مشاهده می شود که مربوط به زمان حیات بوده و بر اثر برخورد با جسم سخت به وجود آمده است".  در ضمن در این گزارش در هیچ کجا به اصابت گلوله اشاره نشده است.  بنابراین این گزارش کاملاً آشکار می کند که به احتمال قوی رفیق عباس سورکی را در حین شکنجه کشته اند.  در صفحه 474  همین کتاب در مورد رفیق محمد چوپان زاده آمده است که: "سائیدگی هائی در هر دو دست مشاهده می شود که مربوط به زمان حیات بوده و در اثر برخورد با جسم سخت بوجود آمده است" و پزشک قانونی گزارش داده است که مرگ بر اثر گلوله رخ داده، گلوله ای که به سمت راست پیشانی اصابت نموده. در ضمن در گزارشات پزشک قانونی در مورد بقیه رفقا نیز به اصابت گلوله اشاره شده است.
همین دو مورد به روشنی نشان می دهد که این رفقا قبل از اعدام، وحشیانه شکنجه شده اند و به عبارتی دیگر با "جسم سخت" مورد ضرب و شتم قرار گرفته اند. بنابراین برای هر ناظر بی طرفی پاسخ پرسشی که کردید ، با توجه به اسناد خود ساواک روشن است. اما برای این که جای هیچ شبهه ای باقی نماند ، لازم می بینم باز هم تاکید کنم که در گزارش پزشک قانونی در مورد رفیق حسن ضیاء ظریفی که در آن قید شده گلوله از پهلوی راست وارد و از پشت سمت راست کمر خارج شده نیز آمده است که: "خون مُردگی وسیع زیر جلدی در عمق و سمت راست سر مشاهده می گردد که مربوط به زمان حیات بوده و در اثر برخورد با جسم سخت به وجود آمده است". همچنین تاکید شده که: "سائیدگی در سمت چپ نیز وجود دارد که در اثر برخورد با جسم سخت در زمان حیات ایجاد شده است". همه این فاکت ها نشان می دهند که برخی از این عزیزان را قبل از اعدام وحشیانه مورد ضرب و شتم قرار داده و جسم شکنجه شده آن ها را سپس به گلوله بسته اند.
سئوال: جدا از مواردی که بر شمردید، تهرانی بازجوی ساواک هم در اعترافاتش روشن نموده بود که این جنایت چگونه رخ داده است. این طور نیست؟
پاسخ: درست می گوئید ، تهرانی به عنوان یکی از کسانی که در این جنایت شرکت داشت شرح روشنی از آن چه در عمل اتفاق افتاده بود را در دادگاه بازگو کرد. اتفاقا به همین دلیل هم پرویز ثابتی برای لاپوشانی جنایتی که خود سازمان داده بود در مصاحبه چاپ شده اش (در دامگه حادثه) تلاش می کند چنین جلوه دهد که مبنای این که همه بر این جنایت تاکید دارند صرفا به خاطر اظهارات "یکی از بازجویان کمیته مشترک ضد خرابکاری بنام نادری پور (تهرانی) که بعد از انقلاب، دستگیر و محاکمه می شده" (صفحه 255) قرار دارد. در حالی که این ادعا ، دروغی بیش نیست ، چون همان طور که گفتم در همان زمانی که این اتفاق افتاد هیچ زندانی سیاسی نبود که بر اساس تجربیات موجود در جنایتی که اتفاق افتاده شک داشته باشد. اتفاقا من در ابتدا به اعترافات تهرانی اشاره نکردم تا بر این واقعیت تاکید کنم که این جنایت نه با دستگیری تهرانی بلکه از همان لحظه ای که این خبر از سوی ساواک در مطبوعات تحت نظر خودش درج شد ، به عنوان دسیسه این سازمان جهنمی علیه جنبش انقلابی برای همگان روشن بود.  برای نمونه سازمان چریکهای فدائی خلق ایران به دنبال این جنایت در اردیبهشت همان سال در نبرد خلق شماره شش ، ضمن درج بیانیه ای تحت عنوان "جنایت بزرگ شاه علیه جنبش انقلابی خلق ایران" نوشت: "چهره رژیم برای خلق ما و نیرو های ترقی خواه جهان بسیار شناخته تر از آن است که چنین دروغ کثیفی مورد قبول آن ها قرار گیرد". در این نوشته از ادعای رژیم در این باره به عنوان "یک افسانه بافی احمقانه و مسخره" نام برده شده بود.
بنابراین با این که این واقعیتی است که اعترافات تهرانی برخی از زوایای عملی این جنایت را روشن نموده است اما هیچ انسان آگاهی در دوران سلطه شاه و در زمان وقوع این اتفاق ، با توجه به شواهد غیر قابل انکار موجود ، شکی در اعدام این زندانیان توسط ساواک شاه نداشت.
سئوال: در این جا یک سئوال مهم و اساسی مطرح است و آن این که اساساً چرا رژیم شاه به این جنایت دست زد؟
پاسخ: جواب این پرسش را قبل از هر چیز باید در وضع جامعه و نیازهای رژیم مزدور شاه در سرکوب مخالفین جستجو نمود. اگر به آن سال ها برگردیم و رویداد های آن دوران را مرور کنیم متوجه می شویم که سال 53 سال اوج شکوفائی و رشد جنبش مسلحانه و به خصوص سال رشد چشمگیر سازمان چریکهای فدائی خلق ايران است. در این سال از یک طرف تعدادی عملیات بزرگ از طرف دو سازمان درگیر در جنبش مسلحانه یعنی سازمان مجاهدین خلق و سازمان چریکهای فدائی خلق انجام شده بود و از سوی دیگر گرایش شدیدی در میان جوانان و مردم نسبت به این سازمان ها به وجود آمده بود که مسلماً از چشم رژیم شاه پنهان نبود. تحت تاثیر مبارزه مسلحانه، توده های ستمدیده ایران شدیدا به سیاست کشیده شده بودند، در حالی که چند سال قبل چنین گرایشی در مردم دیده نمی شد و خود این امر نشان می داد که در آن زمان جنبش مسلحانه به برخی از اهداف خود رسیده بود. در جامعه ای که سیاست گریزی یکی از روحیات حاکم بر مردم بود و "انبوه کهنسال" ترس و خفت بیداد می کرد تحت تاثیر مبارزات چریک ها و مبارزین مسلحی که از جان خویش نیز برای پیش برد جنبش مایه می گذاشتند، رژیم شاه به جائی رسیده بود که مجبور شده بود رسما مردم را دعوت به دخالت در سیاست بکند. اگر سخنرانی شاه در زمان اعلام حزب رستاخیز را به یاد آوریم و یا مطالعه کنیم فورا متوجه می شویم که شاهی که مایل نبود کسی در باره سیاست سخن گوید ، حال به جائی رسیده بود که در 11 اسفند ماه سال 53 ، همه احزاب فرمایشی و دولتی را منحل نموده و همه ایرانیان را دعوت به عضویت در حزب خودش یعنی "حزب رستاخیز" می کند. این خود یک پیروزی برای جنبش مسلحانه بود. اما همین پیروزی خبر از تدارک برای شدت عمل رژیم هم می داد. چون شاه رسما اعلام می کرد که دوران "دو دوزه بازی" به سر آمده و یا باید با من باشید و یا باید پاسپورت بگیرید و از کشور خارج شوید. در واقع شاه با اعلام حزب رستاخیز و تک حزبی کردن سیستم سیاسی حاکم ، خبر از سختگیری های بیشتری می داد.
اما، درست روز بعد از اعلام برپائی "حزب رستاخیز" در زمانی که شاه عربده می کشید و به قول معروف شمشیر را از رو می بست، چریکهای فدائی خلق در روز 12 اسفند ماه با ترور انقلابی سروان نوروزی ، فرمانده منفور گارد دانشگاه صنعتی، پاسخ اراجیف شاه را دادند و توی دهان وی زدند و سپس دو روز بعد و در 14 اسفند ماه ، عباس شهریاری، مرد هزار چهره ساواک را اعدام انقلابی کردند. سازمان مجاهدین خلق نیز در 27 اسفند ماه سرتیپ زندی پور مسئول کمیته مشترک را اعدام نمودند. این رویدادها دقیقاً خنثی کننده هارت و پورت های شاه در مورد قدر قدرتی خود بود. اما رژیم شاه مصمم بود که با توسل به اقدامات هر چه شدید تری ، سدی در مقابل رشد جنبش انقلابی که کاملاً می دانست در تداومش سیل مبارزات توده ها با آن در جامعه جاری خواهد شد ، ایجاد کند.
اعدام ددمنشانه 9 زندانی سیاسی در 29 فروردین ماه سال 54 در تپه های اوین یکی از جلوه های اعلام این سیاست به سازمان های مسلح خلق و نیروهای مبارز درون جامعه بود. تأکید کنم که این فقط یکی از جلوه های سیاست خشونت بار شاه بود. چون اگر رویداد های آن سال ها را به یاد آوریم ، می بینیم که ساواک قبل از ارتکاب به این جنایت دست به برخی اقدامات جنایتکارانه ای زده بود که قبلاً سابقه نداشت. از جمله در 17 فروردین ماه آن سال رفیق محمد معصوم خانی که دانشجوی دانشگاه صنعتی بود و حدود یکماه بیشتر از ارتباطش با سازمان نمی گذشت را به صرف این که اعلامیه های چریکهای فدائی خلق را در دست داشت به زیر شکنجه کشاند و به شهادت رساند. یک مورد دیگر ، قتل رفقا محمود نمازی و منصور فرشیدی بود که در جریان حمله ساواک به پایگاهی که رفیق خشایار سنجری، یکی از کادر های با تجربه سازمان مسئولیت آن جا را به عهده داشت دستگیر شده بودند. این دو مسلح نبودند و چند روز بیشتر هم از پیوستن شان به سازمان نمی گذشت. اما با این که ساواک از این موضوع مطلع بود (اساسا همین موقعیت هم باعث ضربه فوق و شهادت رفیق خشایار در جریان درگیری مسلحانه اش با نیروهای شاه شد). با این حال بر اساس سیاست جدید ساواک پس از دستگیری ، آن ها را بلادرنگ کشتند. در مورد کشتن این دو رفیق، تهرانی در اعترافاتش می گوید: "بعد از سه روز عطارپور گفت هر سه باید بمیرند و هر کسی باید متهم خود را بکشد. محمود نمازی و منصور فرشیدی به درجه شهادت رسیدند و یک روز که آمدم حسینی به من گفت کار طرف تمام شد. من فکر می کنم بر اثر شکنجه و یا خوردن ضربه شهید شدند (شکنجه گران می گویند - صفحه 178) این موارد از نمونه کشتارهائی هستند که ساواک قبل از کشتار نُه زندانی سیاسی به آن ها دست زده بود؛ و نمونه های بارزی هستند که سیاست جدید ساواک پس از سخنرانی شاه در 11 اسفند سال 53 و اعلام حزب رستاخیز را بازتاب دادند. بنابراین رژیم شاه با اعدام نُه زندانی سیاسی و رفقائی مثل جزنی ، ظریفی ، سورکی و مجاهدینی مثل کاظم ذولانوار به مردمی که قلبشان با جنبش مسلحانه می تپِید نشان می داد که حمایت از این جنبش چه هزینه سنگینی برای شان در بر خواهد داشت. با این کشتار، ساواک به جنبش مسحانه هم ندا می داد که به هر وسیله ای متوسل خواهد شد تا این جنبش و بطور طبیعی سازمان های اصلی آن را از صحنه سیاسی کشور پاک سازد.
سئوال: شما گفتید که در سال 53 جنبش مسلحانه در اوج شکوفائی خود به سر می برد و همین باعث شد که رژیم شدیداً احساس خطر کرده و سیاست جدیدی علیه جنبش مسحانه اتخاذ بکند، و این که رژیم با این سیاست می خواست توده ها را بترساند. ولی مگر در سال های قبل ، رژیم شاه کم می کشت و یا شمشیرش در غلاف بود که حال با این اقدام می خواست به همه بگوید که شمشیر را از رو بسته است؟ این موضوع را چگونه توضیح می دهید؟
پاسخ: این درست است که رژیم شاه در مقابله با جنبش مسلحانه که در سیاهکل اعلام موجودیت کرده بود از هیچ وحشیگری ای کوتاهی نکرد. اتفاقاً رفیق پویان، یکی  از تئوریسین های جنبش مسلحانه هم پیش بینی کرده بود که مبارزه مسلحانه "سلطه پلیس را خشونت‌ بارتر می‌کند" (ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا) و ما این خشونت و درنده خوئی را بعد از آغاز مبارزه مسلحانه به عینه شاهد بودیم. تعداد اعدام ها، کشتن زیر شکنجه ها و خود شدت شکنجه ها و محکومیت های سنگین در بیدادگاهای فرمایشی نشان می دادند که رژیم شاه در سرکوب این جنبش چه درجه ای از درنده خوئی از خود نشان می دهد.
اما باید توجه داشت که اوضاع جامعه در حال تغییر بود و تحت تاثیر مبارزه مسلحانه پارامتر های جدیدی شکل گرفته بودند. هر چه می گذشت مردم بیشتر از قبل نسبت به این جنبش واکنش مثبت نشان می دادند و حمایت معنوی ای که مبارزه مسلحانه ایجاد کرده بود ، کم کم و به تدریج  به جلوه هائی از حمایت مادی گذر می کرد. به رغم نظرات کوته بینانه رایج که این روز ها هم زیاد شنیده می شوند ، این تنها دانشجویان نبودند که به این جنبش سمپاتی نشان می دادند. اتفاقا در حالی که دانشجویان گرایش شدیدی به این جنبش داشتند کارگران و ستمدیدگان نیز نسبت به این حرکت همدلی نشان می دادند. رژیم این واقعیت را بهتر از هر کس دیگری در زوایای مختلف جامعه می دید. برای نمونه ، ساواک می دید که دادگاه گلسرخی و دانشیان علیرغم همه دسیسه هائی که چیده بود به اعتبار مقاومت و پایداری این دو رفیق قهرمان و دفاع شان از مبارزه مسلحانه ، چه حمایتی را در صفوف مردم شکل داد و چگونه به ضد همان دسیسه ها  بدل شد. در چنین شرایطی اگر در آغاز جنبش مسلحانه دانشجویان مبارز را پس از مدتی زندان به سربازی می فرستادند و در سال های بعد به آن ها احکامی در حد زندان مثلا بین یک تا سه سال می دادند، حال با اوج گیری جنبش لازم دیده بودند که شدت عمل خیلی بیشتری نشان دهند؛ چرا که به دلیل حضور سازمان های مسلح در صحنه جامعه ، علیرغم سرکوب های قبلی باز هم هر روز رژیم شاه با موج گسترده تری از دانشجویان هوادار جنبش مسلحانه روبرو می شد. در شرایط جدید ، رژیم می دید که علاوه بر دانشجویان، توده های تحت ستم نیز تکان خورده و از حرکت جدید استقبال می کنند.  به همین دلیل بود که رژیم شاه کاملاً درک می کرد که با جنبش مسلحانه وارد بازی مرگ و زندگی شده است و این گزینه در مقابلش قرار گرفته که یا باید این جنبش را از پای در آورد و یا دیر یا زود با پیوستن توده ها به این جنبش از صحنه جاروب خواهد شد. برای مقابله با این وضع سیاست جدیدی لازم بود که یکی از مشخصه های آن توسل به سرکوب هر چه "خشونت ‌بارتر" بود.
وقتی که شاه احزاب فرمایشی  ایران نوین و مردم را منحل و حزب رستاخیز را اعلام کرد و عملا سیستم سیاسی کشور را تک حزبی ساخت این نشان می داد که سیستم سیاسی ای که دیکتاتوری حاکم شکل داده بود دیگر حتی توان تحمل بازی های مسخره دو حزب فرمایشی که کسی در سر سپردگی آن ها شک نداشت را هم ندارد . از آن جا که رژیم شاه می دانست که در بطن جامعه چه می گذرد و می دانست که همین مردمی که با زور سرنیزه تحقیر و سرکوب می شوند دل به سازمان های مسلح بسته اند و در نتیجه می توانند از هر فرجه و شکافی برای رسیدن به اهداف شان که در تقابل با سلطه رژیم شاه بود سود جویند در تقابل با چنین واقعیتی نمی خواست هیچ منفذی را باز باقی بگذارد - حتی اگر این منفذ مربوط به اصطلاح رقابت دو حزب فرمایشی خود باشد. بنابراین فضا را تا جائی که می توانست تنگ تر می کرد و نمی فهمید که هر چه فضا تنگ تر شود قدرت انفجار الزامی شدیدتر خواهد بود. برای همین هم بود که حتی انتقاد های آبکی مسئول حزب "مردم" (حزب به اصطلاح اپوزیسیون آن زمان) هم دیگر تحمل نمی شد. در  توصیف این وضع است که می توان گفت که رژیم شمشیر را از رو بسته بود. این اوضاع را رفیق پویان با دور اندیشی کمونیستی که از ویژگی های بنیانگذاران چریکهای فدائی خلق یعنی خود این رفیق و رفقا احمدزاده و مفتاحی بود ، به روشنی پیش بینی کرده بود.  آن جا که می گوید دشمن: "از طریق اعمال قهر ضدانقلابی بر عناصر مبارز، فشار خود را بر همه طبقات و اقشار زیر سلطه افزایش می‌دهد. به این ترتیب او به تضادهای این طبقات با خود شدت می‌بخشد و با ایجاد آتمسفری که ناگزیر از ایجاد آن است، آگاهی سیاسی توده را جهش‌وار به پیش می‌برد. او چون خرس زخم‌خورده‌ای دیوانه‌وار حمله می‌کند. جز متحدین خویش، یا در حقیقت منابع نیرو و تغذیه خود به همه مشکوک است. هر نارضائی کوچک، هر حرکت شک‌انگیز، هر سخن ناخشنودانه، از سوی او با بدترین عکس‌العمل ها مواجه می‌شود. به زندان می‌اندازد، شکنجه می‌کند، تیرباران می‌کند به امید آن که امنیت گذشته را بازگرداند. اما شیوه‌هائی که به ناگزیر به کار می‌گیرد، به ناگزیر علیه خود او عمل  می‌کنند" (ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا)
سئوال: در توضیحاتی که دادید این موضوع قابل استنباط بود که رژیم شاه با کشتار زندانیان سیاسی می خواست هزینه های پشتیبانی از جنبش مسلحانه را بالا ببرد ، آیا این مربوط به حیطۀ جامعه بود یا زندان ها را هم در بر می گرفت؟
پاسخ: این کار رژیم به هر دو بخش مربوط می شد. ما هرگز نباید فراموش کنیم که اوضاع حاکم بر زندان های سیاسی با شرایطی که بر کل جامعه حاکم است همسوست و در واقع اوضاع زندان های سیاسی انعکاسی از شرایط مبارزه طبقاتی در کل جامعه می باشد. بنابراین رژیم با این اقدام، هم به سازمان های مسلح پیام می داد که در مقابل عملیاتی که علیه رژیم می کنید جان اسرای تان در خطر است و هم در سطح جامعه به کل توده ها بار دیگر و با وضوح تمام نشان می داد که در مقابله با آن ها به هیچ معیاری به جز قهر پایبند نیست. همان طور که خبر این جنایت در سطح جنبش قرار بود جو رعب و وحشت باز هم بیشتری را  ایجاد کند. در زندان ها هم در نظر داشت که جو را تغییر داده و آن شور و شوق مبارزاتی که نتیجه اش پیوستن زندانیان پس از آزادی به جنبش بود را به فضای ترس و واهمه تبدیل کند، و در این جو به تقویت افکار و دیدگاه های تسلیم طلبانه نسبت به خط مشی قهر آمیز پرداخته و زندان را که به صورت دانشگاهی برای تربیت انقلابیون در آمده بود به عکس خود مبدل سازد. 
سئوال: با توجه به اهداف فوق حال این سئوال جای مطرح شدن دارد که چرا این نُه نفر برای کشتار انتخاب شده بودند؟
پاسخ: همان طور که گفتم هدف رژیم ضربه به جنبش مسلحانه بود. بر این اساس کشتار زندانیان سیاسی به واقع نمی بایست به همین نُه نفر ختم شود و همان طور که در آن زمان در زندان هم گفته می شد، لیست دیگری هم در کار بود. به واقع اگر رژیم با اعتراضات گسترده نسبت به این کشتار ها که با توجه به فعالیت هواداران جنبش مسلحانه در خارج از کشور در مطبوعات معتبر جهان نیز منعکس شد ، روبرو نمی گشت ، بعید نبود که بلافاصله زندانیان سیاسی مبارز دیگری را هم به کشتارگاه ببرد. اما در مورد همین لیست اول، این نُه نفر کسانی بودند که به قول زندانیان دوران جمهوری اسلامی "سر موضع" بودند و حاضر نبودند از اعتقادات شان دست بکشند، و حتی در زندان هم در تبلیغ اعتقادات شان مصر بودند و مهمتر این که آن ها کسانی بودند که با جنبش مسلحانه شناخته می شدند. کاظمذوالانوار عضو مرکزیت سازمان مجاهدین خلق بود.  مصطفی جوان خوشدل هم از کادرهای آن سازمان بود. رفقای گروه جزنی نیز که در زندان کاملاً از سازمان چریکهای فدائی خلق طرفداری می کردند و با این سازمان شناخته می شدند.
 در مورد رفقای گروه جزنی ، بهتر است کمی توضیح دهم. آن ها در دهه چهل از اولین نیرو هائی بودند که پی به ضرورت مبارزه مسلحانه برده و سعی در عملی کردن آن داشتند. درست است که آن ها موفق به انجام عمل خاصی نشدند و به قول رفیق مسعود احمدزاده که در ارتباط با تأئید ضرورت مبارزه مسلحانه مطرح کرد: "کسانی پیدا شدند که می خواستند با اشکالی که برای ما کاملا مشخص نیست، دست به عمل مسلحانه بزنند. اما هنوز شروع نکرده در بند افتادند و بنابراین نتوانستند تجربه مثبت یا منفی برای جنبش فراهم کنند. (کتاب مبارزه مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک، قطع جیبی صفحه37).  اما در هر حال گروه جزنی از اولین طلایه داران تاکید بر ضرورت مبارزه مسلحانه بودند. این رفقا اکثرا از نظر سنی از بیشتر زندانیان جنبش مسلحانه مسن تر بوده و در مبارزات دوره حزب توده در دهه سی و یا جبهه ملی در سال های 39 تا 42 حضور فعال داشته و تجربه کار در شرایط های مختلف را پیدا کرده بودند. خود رفیق جزنی در زندان به تدریج با نوشته هايش خود را در میان بسیاری از زندانیان به عنوان فردی دارای تئوری و خط دهنده شناسانده بود. او با اشاعه نظرات خود در میان برخی از زندانیان سیاسی و حملات پوشیده ای که به خط اصیل سازمان چریکهای فدائی خلق و کتاب رفیق مسعود احمدزاده تحت عنوان "اپورتونیسم چپ" نموده بود در اواخر حتی به تقابل فکری طرفداران مسعود و خودش در زندان دامن زده بود. در این پروسه کار به جائی رسیده بود که طرفداران رفیق جزنی در ذهن خود برای او جایگاه و مقامی چون جایگاه و مقام رفیق کبیر مسعود احمدزاده به مثابه تئوریسین جنبش مسلحانه قائل بودند.  در همین راستا ، گروه جزنی حتی به جای گروه جنگل ، بنیانگذار سیاهکل هم خوانده می شد !  این ها مسائلی نبودند که از چشم ساواک به دور مانده باشند. برای ساواک مهم نبود که این سخنان در مورد گروه جزنی و شخص او با واقعیت انطباق دارد یا نه ، بلکه آن چه مهم بود اين بود که ساواک خود شاهد بود که به هر حال رفیق جزنی و  گروه جزنی به وزنه ای در زندان تبدیل شده بودند.
از سوی دیگر نوشته های رفیق جزنی که نگارش آن ها را از حدود سال 51 در زندان شروع کرده بود به خارج از زندان هم منتقل شده بودند. ساواک عواملی در داخل زندانیان داشت که کسی پی به هویت شان نبرده بود. یکی از آن ها مسعود بطحائی از گروه فلسطین بود که گزارشات دقیقی از وضع زندان در اختیار ساواک قرار می داد. البته این موردی است که بعد از قیام کاملا روشن شد؛ اما این که چه منابع دیگری هم در میان زندانیان فعال بوده اند بر کسی آشکار نیست.  همین نفوذی ها بودند که جا سازی ای که زندانیان در زندان قزل قلعه درست کرده بودند را به مأموران ساواک گزارش داده بودند و با یورش ساواک همه مقالاتی که در آن محل جا سازی شده بود به دست ساواک افتاد. برخی از جزوات کشف شده، مقالاتی بودند که بیژن نوشته بود، مقالاتی که به بیرون از زندان فرستاده شده و در خارج از کشور توسط دائی رفیق جزنی در نشریه ای به نام "19 بهمن تئوریک" منتشر می شد. اتفاقاً دو مبارز مجاهد هم که برای کشتار و انتقام گیری آشکار رژیم از انقلابیون مسلح و برای مقابله با جنبش مسلحانه انتخاب شده بودند نیز در پرونده خود اتهام ارتباط با خارج از زندان را داشتند.  بنابراین جای تعجب نبود که تهرانی، شکنجه گر ساواک در شرایط انقلابی بعد از قیام بهمن در تشریح صحنه این جنایت مطرح کرد که وقتی که این زندانیان را به بالای تپه اوین می برند "رضا عطارپور فاتحانه پا پیش گذاشته و گفت همان طور که شما و رفقای شما در دادگاه های انقلابی خود رهبران و همکاران ما را محکوم کرده و حکم را اجرا می کنید ، ما هم شما را محکوم کرده و می خواهیم حکم را اجرا کنیم" (شکنجه گران می گویند - صفحه 182). با توجه به همه آن چه در فوق گفته شد انتخاب این مبارزین انقلابی اتفاقی نبود.
سئوال: در فاصله طولانی ای که از جنایت یاد شده می گذرد ، همواره تاکید شده که ساواک شاه این کشتار وحشیانه را جهت وارد کردن ضربه به جنبش مسلحانه سازمان داده بود - همان طور که شما هم توضیح دادید، اما اخیراً در رابطه با دلیل کشتار نُه زندانی سیاسی در فروردین سال 54، مسایل دیگری عنوان می شوند ، مثلاً سازمان فدائیان اقلیت در سایت خود مدعی شده که هدف اصلی آن جنایت "نابود کردن گروه رفیق جزنی" بود. سپس در توضیح قتل دو مجاهد انقلابی مطرح کرده است برای این که "خبر جعلی این جنایت عادی‌تر جلوه کند، دو مجاهد نیز به همراه گروه رفیق جزنی به گلوله بسته شدند". نظر شما در مورد این ادعا چیست؟ به خصوص آیا ساواک دو مجاهد را قربانی عادی جلوه دادن کشتار گروه جزنی کرده بود؟
پاسخ: چنین نظری با واقعیت انطباق ندارد و ساخته ذهن کسانی است که حتی تاریخ رُخ داده را هم با تنگ نظری خود-ویژه شان تغییر می دهند.  اتفاقاً در شرایطی که این کشتار صورت گرفت برای کسانی که تصمیم به این جنایت گرفتند ، آن چه که زیاد اهمیت نداشت "عادی" جلوه دادن کارشان بود. آن ها با این کشتار قصد پیام رسانی به دو سازمان مسلح فعال در صحنه مبارزه و به کل طرفداران جنبش مسلحانه را داشتند و خودشان هم می دانستند که نمی شود این جنایت را ماست مالی کرد. خود واقعیت نیز این را نشان داد. چون از همان لحظه ای که این خبر در نشریات دولتی منعکس شد همه زندانیان و مبارزین سیاسی و فعالین خارج از کشور و به خصوص کنفدراسیون جهانی دانشجویان و محصلین ایرانی در خارج از کشور ، داستان فرار را دروغ اعلام کردند. مطلبی که به آن اشاره کردید را خوانده ام. نویسنده مدعی شده است: "گرچه در این کشتار بی‌رحمانه، دو تن از مجاهدین خلق نیز به قتل رسیدند، اما هدف اصلی شاه و ساواک او، نابود کردن گروه رفیق جزنی بود. برای این‌ که خبر جعلی این جنایت عادی‌تر جلوه کند، دو مجاهد نیز به همراه گروه رفیق جزنی به گلوله بسته شدند".
به این ها که چنین غیر مسئولانه سخن می گویند باید گفت که برای برجسته کردن گروه رفیق جزنی نمی توان تاریخ سازی کرد. آن رفقا و "گروه رفیق جزنی" به اندازه کافی شناخته شده هستند و نیازی نیست تا برای برجسته نشان دادن آن ها واقعیت را تحریف نمود. واقعیت این است که ساواک با ارتکاب به این جنایت جنبش مسلحانه و دو سازمان اصلی درگیر در آن را آماج قرار داده بود. در آن زمان سازمان مجاهدین یکی از نیرو های اصلی جنبش مسلحانه بود و ضربه زدن به این سازمان برای ساواک کاملاً مطرح بود. این واقعیت هیچ ربطی به آن چه که این سازمان در جریان تحولات بعدی خود به آن تبدیل شد، ندارد و نمی توان اوضاع کنونی مجاهدین را دستاویز اشاعه چنین ترهاتی قرار داد. البته به نظر نمی رسد که چنین اظهار نظری را کسی جدی بگیرد. چنین اظهار نظرهائی تنها نشان می دهند که نادانی وقتی با تنگ نظری خرده بورژوائی توام شود ، چه جلوۀ مضحکی پیدا می کند.
سئوال: حال که به مجاهدین اشاره شد بگذارید نظرتان را در مورد اظهار نظر اخیر محمد رضا شالگونی در همین رابطه سئوال کنم.  وی در مطلبی تحت عنوان: "بیژن فقط یک نفر نبود یک جریان بود" مدعی شده که: "ساواک چندان نگران سازمان مجاهدین نبود. بی تردید شهیدان زنده یاد ، خوشدل و ذوالانوار، مبارزان بسیار محکم و رزمنده ای بودند. من آن ها را در همان بند شش قصر دیده بودم و به یاد دارم که چندبار برای بازجویی های مجدد آن ها را به "کمیته مشترک" بردند. اما آن ها در رهبری سازمان مجاهدین نقش خیلی مهمی نداشتند. به عبارت دیگر، می خواهم بگویم حساسیتی که ساواک روی نقش گروه جزنی داشت، در مورد رهبری مجاهدین نداشت"

پاسخ: این اظهار نظر به هیچ وجه با واقعیت انطباق ندارد. چه مشاهدات کسانی که در آن سال ها در زندان بودند و چه مطالعه آثاری که بعد ها در رابطه با سازمان مجاهدین منتشر شد نشان می دهد که ساواک نسبت به تحرکات هر دو سازمان کاملا حساس بود. رژیم شاه هر دو سازمان را در چهارچوب جنبش مسلحانه دشمن اصلی خود تلقی می کرد و برای نابودی شان برنامه ریزی کرده بود. این مدعیان (هم شالگونی و هم سازمان اقلیت) برای پیشبرد نظرشان از یک طرف به اغراق گوئی در مورد گروه جزنی پرداخته اند و از طرف دیگر با اتکاء به موقعیت سازمان مجاهدین فعلی در میان مردم آزادیخواه ایران به توهم پراکنی در مورد سازمان مجاهدین خلق اوایل دهه پنجاه که به نوبه خود از پشتیبانی توده ای (توده های مبارز و آزادیخواه) برخورد دار بود دست زده اند.
اما چه موقعیت فعلی سازمان مجاهدین و چه گرایش به تجلیل و حتی اغراق در تجلیل از گروه جزنی نمی توانند دستاویزی باشند که با تکیه بر آن ها بتوان واقعیات تاریخی را انکار نمود. اتفاقا برخی از پر سر و صدا ترین عملیات مجاهدین که تأثیر زیادی هم در گسترش جو انقلابی به جا گذاشت ، در همان دوره قبل از کشتار نُه نفر رخ داد. مثلا سرتیپ زندی پور رئیس کمیته مشترک را مجاهدین در 27 اسفند ماه سال 53 اعدام کردند. البته اگر مدعیان مطرح می کردند که ساواک به دلیل تغییر موضع ایدئولوژیک در سازمان مجاهدین چندان نگران سازمان مجاهدین نبود آن وقت این می توانست موضوع قابل بحثی باشد. اما تا جائی که بحث بر سر جنبش مسلحانه و عملیات مسلحانه این سازمان است در اواخر سال 53 هنوز مسئله تحولات درونی مجاهدین انعکاس وسیع و عمومی پیدا نکرده بود. حتی اعلامیه ای که مجاهدین بعد از ترور تیمسار زندی پور دادند با همان آرم و همان آیه همیشگی منتشر شده بود. (کتاب "سازمان مجاهدین خلق پیدائی تا فرجام" - جلد دوم صفحه 287).  بنابراین برای ساواک مهم این بود که مصطفی جوان خوشدل و کاظم ذوالانوار اعضای سازمانی هستند که به بخشی از جنبش مسلحانه تعلق دارند که همان طور که قبلا گفتم رژیم آن جنبش را دشمن اصلی خود می دانست. هم چنین این دو مجاهد انقلابی در زندان هم مواضع سازمان شان مبنی بر تأئید مبارزه مسلحانه را تبلیغ کرده و حتی از درون زندان هم از تلاش برای ارتباط با سازمان خود دست بر نمی داشتند. از سوی دیگر گفتن این که "خوشدل و ذوالانوار در رهبری سازمان مجاهدین نقش خیلی مهمی نداشتند" نه با واقعیت انطباق دارد و نه دلیل قانع کننده ای برای اثبات این ادعاست که "ساواک چندان نگران سازمان مجاهدین نبود". چون اولا بر عکس ادعای فوق، کاظم ذوالانوار از اعضای مرکزیت مجاهدین بود (کتاب "سازمان مجاهدین خلق پیدائی تا فرجام"  - جلد سوم صفحه 109) و ثانیا خود واقعیت یعنی انتخاب آن ها برای ترور بیش از هر ادعائی بیانگر آن است که ساواک چه حساسیتی نسبت به آن ها داشت. تازه اگر صرف در مرکزیت سازمان بودن برای ساواک مطرح بود ، می شود پرسید که مگر رفقای گروه جزنی که در جنایت هولناک تپه اوین به قتل رسیدند در رهبری سازمان فدائی قرار داشتند؟  پاسخ این است که در این زمینه آن ها نه تنها "نقش خیلی مهمی" نداشتند بلکه اساسا نقشی نداشتند.  البته در این جا تأکید کنم که بیان این واقعیت ربطی به گذشته این رفقا و روحیه و جسارت انقلابی آن ها و اعتقادشان به مبارزه مسلحانه و یا تاثیرات رفیق جزنی در زندان و مقالاتی که می نوشت و برخی از آن ها هم به دست سازمان رسیده بود و یا حتی موضع سازمان چريکهای فدائی خلق بعد از شهادت رفیق جزنی که در نشريه نبرد خلق شماره شش درج شده ، ندارد.
سئوال: در همین نوشته محمد رضا شالگونی مدعی شده است که: "چپ دهه چهل بیش از آن که فرزند حزب توده باشد، فرزند جبهه ملی بود" در حالی که گروه جزنی با "سنت های مسلط جنبش کمونیستی ایران و مخصوصا حزب توده ، بار آمده بودند" و به همین دلیل "به جریان های مذهبی خوشبین نبودند". البته شالگونی برای این ادعاهای خود هیچ دلیل و نشانه ای ارائه نکرده است با این حال فکر می کنید که او بر چه اساسی چپ دهه چهل را که ظاهراً منظورش چپی است که سازمان چریکهای فدائی خلق را بر پا نمود به جبهه ملی وصل می کند؟ از طرف دیگر آیا در سنت های حزب توده که رفقای گروه جزنی قبل از استقلال تشکیلاتی از آن حزب در درون آن فعالیت می کردند ، واقعاً عدم خوش بینی نسبت به جریانات مذهبی وجود داشت؟ و آیا می توان چپ دهه چهل را فرزند جبهه ملی خطاب نمود؟
پاسخ: با این که نوشته ای که به آن استناد کردید را خوانده ام ، اما باز وقتی این نقل قول را می بینم به این فکر می کنم که چطور می شود کسی شعور خواننده اش را آن قدر پائین بگیرد که چنین احکامی را صادر کرده و چنین برخوردی بکند، احکامی که نه با واقعیت انطباق دارند و نه چنین برخوردی هیچ گونه خوانائی با روش علمی بررسی تاریخ دارد.
اگر منظور این است که گویا همه چپ هائی که در طول دهه چهل فعالیت می کردند از دل جبهه ملی بیرون آمده بودند. این ادعا با واقعیت انطباق ندارد. حداقل در مورد کمونیست هائی که سازمان چریکهای فدائی خلق را بنا نمودند این امر صادق نیست. اما اساساً این روش غیر علمی بررسی تاریخ است. اگر بتوان به خاطر این که در مقطعی چپ هائی در جبهه ملی فعالیت می کردند - مثل رفقای گروه جزنی –  آن ها را فرزند جبهه ملی خواند آن گاه باید به دلیل اینکه فردی در مقطعی از زندگی اش طلبه بوده جریان سیاسی ای که وی به آن تعلق دارد را نیز فرزند روحانیت نامید! (منظور محمد رضا شالگونی و سازمان راه کارگر می باشد). در حالی که در بررسی واقعیت چپ در هر کشور آن چه که مهم است بررسی این امر است که کمونیست های هر کشور تا چه حدی خواست ها و آرمان های کارگران را منعکس کرده و در عمل و نظر به دفاع از آن برخاسته اند. نه این که برخی از عناصر شکل دهنده این جنبش چه گذشته ای داشته اند.
می دانیم که جبهه ملی در اوایل دهه چهل بیانگر خواست های بورژوازی ملی و اقشاری از خرده بورژوازی بود. در حالیکه اصولا جنبش کمونیستی انعکاس مبارزه طبقاتی طبقه کارگر با سرمایه داران بوده و کمونیست ها اصولاً پژواک گر منافع و مصالح طبقه کارگر می باشند. بنابراین اگر کسی برای این که نشان دهد پایگاه طبقاتی "چپ دهه چهل" بورژوائی و یا خرده بورژوائی است و آن را به عنوان "فرزند جبهه ملی" معرفی بکند ، باید قبل از هر چیز با تکیه بر آرمان ها و برنامه های این "چپ" و عملکردش چنین امری را ثابت کند. به هر حال بگذارید در این جا به همین حد بسنده کرده و از این "روش نوین تاریخ نگاری" بگذریم.
حزب توده بعد از خیانتش در 28 مرداد سال 32 ، به تدریج همه سازمان هایش را از دست داد و رهبران خیانتکارش هم فراری شده بودند. به همین دلیل در جریان بحران هائی که به تحولات سال های 39 تا 42 انجامید و فضای نسبتاً بازی برای فعالیت سیاسی به وجود آمد ، این حزب هیچ حضور قابل توجهی در جامعه نداشت. خیانت های این حزب ، وضعی بوجود آورده بود که به قول رفیق مسعود احمدزاده هیچ "روشنفکر انقلابی حاضر به همکاری با آن" نبود. چه به این دلیل و چه به دلیل فقدان یک حرکت چپ نیرومند در آن سال ها ، برخی از عناصر چپ جامعه در درون جبهه ملی به فعالیت پرداختند.
پس از سرکوب خونین سال 42 و شکست جبهه ملی و بی اعتباری شعار ها و روش های مبارزاتی این جبهه و در شرایط عدم حضور حزب توده و بدنامی آن، نیرو های جوان چپ شروع به تجمع برای تعمق در شرایط کردند و در این پروسه جنبش نوین کمونیستی پا به عرصه وجود گذاشت. اتفاقا جنبش نوین کمونیستی درست به دلیل خیانت ها و رسوائی های حزب توده و فقدان یک حرکت کمونیستی اصیل در سطح جامعه بود که شکل گرفت و اجباراً می بایست کار را از نو شروع می کرد.
در تحلیل رفقای بنیان گذار سازمان چریکهای فدائی از این جنبش تاکید شده است که  چپ در ایران در آن زمان در شرایطی به سر می برد که اگر در سطح بین المللی بین مارکسیسم- لنینیسم و رویزیونیسم و اپورتونیسم یک مرزبندی قاطع شکل نمی گرفت امکان داشت که بی اعتباری حزب توده به بی اعتباری کمونیسم هم بینجامد. اما در بستر این مرزبندی، گرایش به مارکسیسم رشد کرد و تلاش شد تا جای خالی آن پر شود.  در همین راستا بود  که ما در آن سال ها شاهد شکل گیری محافل گوناگون مارکسیستی هستیم که عملا ربطی به حزب توده نداشتند و چون حزب توده نتوانسته بود "سابقه تئوریک و تجربی" لازم برای مراحل بعدی مبارزه را فراهم کند ، این گروه ها کار را از نو شروع کردند.
هم چنین باید تاکید کنم که جنبش نوین کمونیستی ای که به این ترتیب پا گرفت یکی از اصیل ترین جنبش هائی بود که طبقه کارگر ما تا آن زمان تجربه کرده بود. در نتیجه این جنبش را فرزند جبهه ملی نامیدن ، جدا از بی اطلاعی گوینده اش تلاشی است برای توجیه تمایلات عملی کسانی که بر هیچ اصولی پایدار نیستند. از سوی دیگر اگر کسی بر این نکته انگشت می گذارد که گروه جزنی با "سنت های مسلط جنبش کمونیستی ایران و مخصوصا حزب توده ، بار آمده بودند" چرا فراموش می کند که تاکید کند که اتفاقا همه اعضای این گروه از فعال ترین نیرو های جبهه ملی در سالهای 39 تا 42 بودند و خود رفیق جزنی در چهارچوب "سازمان دانشجویان دانشگاه تهران وابسته به جبهه ملی" در انتشار نشریه "پیام دانشجو" فعالانه همکاری می کرد. یا رفیق حسن ظریفی از چهره های فعال این جبهه بود که در دی ماه سال 1341 در جریان انتخابات اعضاء اولین کنگره جبهه ملی، صلاحیت اش با مخالفت شاپور بختیار که مسئول دانشگاه تهران بود مواجه شد و این امر به انتشار یک نامه اعتراضی از سوی وی منجر شد. (چپ در ایران به روایت اسناد ساواک - صفحه 230) اما علیرغم این سابقه ، بنا به دلایلی که شمردم حتی گروه جزنی را هم نمی توان فرزند جبهه ملی قلمداد کرد چه رسد به کل چپ دهه چهل.
هم چنین این واقعیتی است که بیشتر رفقای گروه جزنی در دوران فعالیت های حزب توده هر کدام به شکلی دخیل بوده اند و جان سختی افکار و اندیشه های "توده ای" در میان آن ها نیز واقعیتی انکار ناپذیر است. اما به این دلیل هم نمی توان آن ها را "توده ای خواند (به مفهوم قبول حزب توده و نه داشتن گرایشات فکری مشابه با اندیشه های حزب توده)، همان طور که به دلیل فعالیت آن ها در جبهه ملی هم نمی توان آن ها را جبهه ملی ای و فرزند جبهه ملی خواند.
سئوال: اما شما هنوز در مورد این گفته شالگونی که گروه جزنی و رفیق بیژن چون "با سنت های مسلط جنبش کمونیستی ایران و مخصوصاً حزب توده، بار آمده بودند" ، "بنابراین به جریان های مذهبی خوشبین نبودند" چیزی نگفتید؟
پاسخ: بلی، به این موضوع هم باید پرداخت. اگر این حرف را کسی چهل سال پیش می زد باز هم به او می خندیدند ، چه رسد به امروز که طشت رسوائی حزب توده در اتحاد با جمهوری اسلامی و نیرو های مذهبی از پشت بام افتاده است. بر عکس چنین نظرات انحرافی و غیر تاریخی ، اتفاقا بررسی مواضع و دیدگاه های حزب توده نشان می دهد که بند ناف این حزب را از همان ابتدا در نزدیکی با مذهب و جریان های مذهبی بریده بودند. اگر به تاریخ این حزب مراجعه کنیم درست بر عکس نظر گوینده این اظهارات، پر از مواضعی در تأئید مذهب و حتی تأکید بر قبول اسلام از طرف این حزب است. برای کسب اطلاعات بیشتر در این زمینه خوانندگان را به کتاب "چریکهای فدائی خلق و بختک حزب توده خائن" نوشته رفیق اشرف دهقانی رجوع می دهم.  اما از این "سنت های مسلط" که بگذریم به واقعیت فریاد های کیانوری مبنی بر اینکه سوسیالیسم حزب توده در وحدت استراتژیک با اسلام خمینی قرار دارد می رسیم که امروز کمتر فرد آگاهی پيدا می شود که آن را به حساب بدبينی حزب توده نسبت به نيرو های مذهبی بگذارد!  جدا از این، توده ای ها در زندان ها هم نسبت به مذهبی ها - از هر فرقه اش - بدبین نبودند. این که چه مصالحی گوینده این سخنان (شالگونی) را به بیان چنین ادعا های نادرستی واداشته امر دیگری است ولی با سنجش سخنان او با واقعیت می توان درجه جدی بودن وی در ابراز ادعای عدم خوشبینی به مذهب در سنت حزب توده را بر آورد کرد!  امروز از هر دانش آموزی هم در مورد خوشبین نبودن حزب توده به جریان های مذهبی سئوال کنی به تو خواهد گفت که اتفاقا این ها خودشان یکی از متحدین جریان های مذهبی بوده و هستند.
از قرار گوینده سخنان فوق (محمد رضا شالگونی) که همواره در تلاش است با جو روز و تمایل مخاطبش حرف زده و حرکت کند ، با مشاهده نفرت توده ها از بنیاد گرائی اسلامی و هرگونه حکومت مذهبی برای این که تعریف و تمجید خود از بیژن را تکمیل کند چنین حرف بی ربطی زده و در عین حال به تطهیر حزب توده پرداخته است. بیهوده نیست که زمانی رفیق جزنی به وی گفته بود: "تو در این مدت که در زندان هستی، چرخش های عجیب و غریبی کرده ای و اگر عمیقا و به طور ریشه ای با خودت برخورد نکنی، نمی توانی در یک موضع اصولی پایدار بمانی" (به نقل از کتاب "جنگی در باره زندگی و آثار بیژن جزنی" - صفحه 142).
سئوال: چرا این روز ها کسانی که آرمان ها و راه بیژن را قبول ندارند جلو افتاده و از وی سخن می گویند و به قول خودشان از او تجلیل می کنند؟
پاسخ: سئوال جالبی است. اکثر کسانی که امروز از بیژن سخن می گویند و می کوشند او را بنیان گذار سازمان فدائی جلوه دهند همان هائی هستند که با اعمال و رفتار شان خط فاصل قاطعی بین خود و آن بخش از نظرات بیژن که مواضع انقلابی وی را منعکس می کرد،  کشیده اند.  آن ها علناً هیچ همراهی با نظرات بیژن در این زمینه ها ندارند.  برخی از آن ها همچون شالگونی حتی در زمان حیات بیژن جزء مخالفین وی بوده اند. با در نظر گرفتن این امر باید در انگیزه های این افراد در ظاهراً دفاع شان از جزنی دقت نمود. نباید فراموش کرد که سال هاست که بخشی از کسانی که هدفشان کوبیدن خط انقلابی چریکهای فدائی خلق می باشد این هدف را زیر پوشش "دفاع از بیژن" پیش برده اند. آن ها با توسل به بیژن ، دیدگاه های انقلابی رفیق مسعود احمدزاده را چپ و نادرست جلوه می دهند و بعد این ظاهراً شیفتگان بیژن با تکیه بر پارامترهایی هم چون تغییر شرایط جامعه و یا به قول اقلیتی ها "اوضاع سیاسی ایران و جهان"، خط بطلان بر کل نظرات بیژن می کشند. همان طور که امروز شاهدیم که در دستگاه فکری آنان ايده ها و دیدگاه هائی ديده می شود که ربطی به نظرات بیژن ندارند.
اگر به تاریخ سازمان فدائی بعد از قیام مراجعه کنیم خواهیم دید که روشی که امروز در حمله به چریکهای فدائی خلق و خط انقلابی آن ها با نام تجلیل از رفیق جزنی در پیش گرفته شده دقیقا همان روشی است که باند فرخ نگهدار در آن روزها  از آن استفاده می کرد. اگر کسانی که امروز سنگ دفاع از بیژن را بر سینه می زنند کمترین نزدیکی فکری با نظراتی داشتند که بیانگر مواضع انقلابی او بود، مواضعی که اتفاقاً نام بیژن با آن ها در میان مردم ایران مطرح شده، آن وقت به اتخاذ کنندگان این روش زیاد حَرَجی نبود، اما خیلی از این ها نه فقط مبارزه مسلحانه مورد نظر بیژن بلکه حتی مارکسیسمی که بیژن به آن باور داشت را هم انکار کرده اند و آشکارا از عدم قبول مارکسیسم دم می زنند. در چنین اوضاعی وقتی که فرخ نگهدار مقاله می نویسد و مدعی می شود که "دلم می خواست مثل بیژن باشم" نباید در ریاکارانه بودن این آرزو شک کرد. چون اگر کسی می خواست واقعا مثل بیژن باشد ، در همان سال 49 به جای اظهار ندامت در درگاه شاه، همانند بیژن روی آرمان های خود می ایستاد و تن به خفت و خواری ندامت نمی داد. می دانیم که فرخ نگهدار در سال 47 به جرم همکاری با گروه جزنی دستگیر و به 5 سال زندان محکوم شد اما در آبان 49 با نوشتن نامه به شاه درخواست عفو کرد و از زندان آزاد شد. در حالی که بیژن در زندان ماند و در همان شرایط زندان از مبارزه مسلحانه دفاع کرد - این امر هم که دید او نسبت به این مبارزه هيچ وقت هم مورد تائيد من (فریبرز سنجری) نبوده تغییری در واقعیت فوق نمی دهد. از سوی دیگر کسی که امروز مدعی است که در شرایط قبل و بعد از قیام بهمن: "هیچ گاه نبوده است که من در تصمیم گیری های حیاتی به این نیاندیشیده باشم که اگر بیژن بود چگونه می دید و چگونه واکنش نشان می داد. به خصوص در دوران های منتهی به انقلاب و پس از انقلاب ، این خیال که اگر بیژن بود چه می کرد لحظه ای هم مرا رها نمی کرد." (از اظهارات فرخ نگهدار در گفتگو با سایت "اخبار روز" تحت عنوان: "دلم می خواست مثل بیژن باشم!")  و تاکید هم دارد که این حرف ها را "صادقانه" می گوید؛ کسی است که بعد از قیام بهمن و در ستاد "میکده" به خاطر جلوگیری از فعالیت ما (یعنی رفقائی که در زندان پیرو خط رفیق مسعود احمدزاده بودیم) در درون سازمان در حضور خود من با وقاحت اعلام کرد که  "ما نه مسعود را قبول داریم و نه بیژن را" که اتفاقاً درست می گفت. چرا که دیدیم که در ادامه نظرات واقعی اش بسوی حزب توده متمايل شد و در همسوئی با آن ها بخش بزرگی از آن سازمان را به پا بوسی ارتجاع برد.
دنیای عجیبی است. در مورد بیژن جزنی، یکی که در زمان استقرار جمهوری اسلامی هم کاسه کیانوری بود امروز نه فقط از طرف خودش بلکه از سوی "موثرترین چهره های اقلیت" و خیلی هم "صادقانه" می گوید که: "همه ما او را و حسن ضیاء ظریفی را قبول داشتیم". اما فراموش می کند که بگوید همه آن ها با لگد مال کردن آرمان های انقلابی بیژن جزنی و سازمان مسلحی که بيژن بر "نقش استراتژيک" آن تاکيد داشت، به شکل گیری وضع فعلی یاری رساندند، و دیگری که در زندان یکی از چهره های مخالف بیژن بود و در همان زندان ، تئوری مبارزه مسلحانه - البته با تفسیر من در آوردی که به آن داده بود - را نادرست اعلام کرده بود و تا دیروز افتخارش این بود که "میخ تابوت مشی چریکی" را کوبیده ، حال مدعی می شود که: "مبارزه مسلحانه، به روایتی که بیژن در آخرین نوشته های اش مطرح می کرد، ممکن بود نه تنها مزاحم کار توده ای نباشد، بلکه حتی شعله اعتراضات (مثلاً تهیدستان خارج از محدوده) را به میان کارگران و زحمتکشان بخش های دیگر بکشاند." (از اظهارات محمد رضا شالگونی در مقاله: "بیژن فقط یک نفر نبود ، یک جریان بود")
همه این ها بیانگر آنند که بیژن برای مداحان امروزی اش هم چون سال های اول بعد از قیام بهمن دستاویزی بیش نیست تا با آن نظرات انقلابی متعلق به کارگران و زحمتکشان را مورد حمله قرار دهند و در عین حال خود بیژن را هم نه فقط به عنوان یک فرد بلکه به عنوان جریانی که نامش با مبارزه مسلحانه عجین شده است را بکوبند.
در چنین وضعی چه می شود گفت جز اینکه با وام گیری از شاملو بگوئیم که به راستی روزگار غریبی است نازنین ، تاریخ و صداقت را در پستوی خانه نهان باید کرد.
سئوال: محمد رضا شالگونی در مقاله ای که قبلا به آن اشاره شد مدعی شده که: "در واقع از ۵۲ به بعد سازمان فدایی آشکارا در مسیری افتاده بود که بیژن توصیه می کرد." آیا این ادعا با واقعیت انطباق دارد؟
پاسخ: نه ، به هیچ وجه. با استناد به انتشارات خود سازمان فدائی و از جمله نبرد خلق ارگان سازمان و اظهارات رفقائی که در آن مقطع در درون سازمان فعالیت می کردند ، اتفاقا باید با تاکید گفت که در سال 52 ، نظرات بیژن در سازمان فدائی اصلاً مطرح نبود.  البته فکر نمی کنم که جای پرداختن به این مسئله با استناد به فاکت های موجود این جا باشد ، چون محدودیت های حاکم بر این گفتگو نمی گذارد که چنین بحثی به درستی طرح و پاسخ داده شود.  مثلاً حداقل برای این که روش برخورد روشن باشد باید تاکید کنم که وقتی کسی چنین ادعائی می کند اولا باید قبل از هر چیز مسیری که مدعی است بیژن توصیه می کرده را با استناد به نوشته های خود بیژن نشان دهد و ثانیا با تکیه بر عملکرد سازمان فدائی ثابت کند که مسیر حرکت آن سازمان با مسیری که بیژن پیشنهاد می کرده همسان بوده و ثالثا باید ثابت کند که در واقعیت ، مسیری که سازمان فدائی پیش می برد به توصیه بیژن انتخاب شده بود. در حالی که نویسنده مطلب مزبور هیچ کدام از این کار ها را نکرده و صرفا یک ادعای تو خالی و پوچی کرده است. اما تاریخ را با فرض و ادعا نمی توان توضیح داد.
سئوال: بگذارید این سئوال را مطرح کنیم که نظرات بیژن جزنی از چه زمانی در زندان ها مطرح شد؟
پاسخ: ببینید در سال 50 در زندان های شاه اصلا چیزی به نام نظرات بیژن مطرح نبود. در حالی که نام بیژن و گذشته اش و تلاش اش برای شروع مبارزه مسلحانه امر شناخته ای بود. اما اصلا بیژن نه نوشته ای داشت و نه نظر مشخصی که بخواهد آن را طرح کند. بیژن، رفیق با تجربه ای بود که اطلاعات زیادی هم داشت اما در آن زمان دستگاه فکری خاصی را نمایندگی نمی کرد.  اساسا گروه جزنی در همان سال 46 هم نوشته و اثر شناخته شده ای که در سطح جنبش پخش شده باشد، نداشتند. تنها نوشته ای که بعدها به آن زمان نسبت داده شد جزوه ای تحت نام  "مسائل جنبش ضد استعماری و آزادیبخش خلق ایران و عمده ترین وظائف کمونیست های ایران در شرایط کنونی" می باشد که گفته می شود متعلق به رفیق حسن ضیاء ظریفی می باشد. این جزوه در آذر ماه سال 1351 در خارج از کشور از سوی "19 بهمن" که گرداننده اصلی اش منوچهر کلانتری، دائی بیژن جزنی بود ، منتشر شده بود.
"آن چه یک انقلابی باید بداند" اولین جزوه ای است که بیژن در زندان نوشته است که آن را هم به طور غیر اصولی به رفیق علی اکبر صفائی نسبت داده بود. در نتیجه به عنوان نظر، او مطرح نبود. در مورد این جزوه ، لازم است بگویم که در اواخر سال 52 یا اوایل 53 در زندان های شاه این موضوع که نویسنده آن جزوه رفیق علی اکبر صفائی نبوده بلکه رفیق جزنی آن را به قولی برای به اصطلاح اتوریته نظری دادن به رفیق صفائی به او نسبت داده است، به عنوان یک بحث داغ مطرح بود. کسانی که در زندان دور رفیق بیژن جمع بودند (و آن طور که گفته می شود خود بیژن هم) مدعی بودند که جزوه مزبور را او ننوشته و هر کس جز این بگوید قصدش تخطئه بیژن می باشد! آن ها همان موقع هم تحت نام تخطئه بیژن طرفداران خط مسعود احمدزاده را می کوبیدند. امروز دیگر بر اساس شواهد غیر قابل انکاری حقیقت موضوع روشن گشته. در این مورد یکی از دلایلی که خود من می توانم شهادت دهم این است که وقتی رفقا مفتاحی و احمدزاده در سال 50 در بازداشتگاه اوین در باره گروه جنگل اطلاعات شان را در اختیار بقیه رفقای فدائی می گذاشتند که من نیز جزء آن ها بودم هرگز هیچ اشاره ای به چنین امری که رفیق علی اکبر صفائی هم مقاله ای نوشته و یا در اختیار آن ها گذاشته، نکردند. بلکه بر عکس تأکید کردند که رفقای جنگل نظراتی که ما نوشته بودیم را خوانده و قبول کردند و این باعث شد که ما هر چه بیشتر به هم نزدیک شویم.
کسانی که به دانستن تاریخ مبارزه نظری در آن دوره علاقمند می باشند باید بدانند که حتی در سال 51 و 52 در زندان عادل آباد شیراز - تا وقتی که من شخصا در آن زندان بودم - چیزی به نام اختلافات بیژن و مسعود مطرح نبود.  اساساً بیژن سال 50 وقتی از تبعید به تهران منتقل شد برای اولین بار از طریق زندانیان چریک فدائی که حامل نظرات سازمان خود بودند با نظرات مسعود و پویان آشنا شد. او به تدریج اقدام به نوشتن نمود و در مقطعی مطالبی نوشت که دیدی را از جنبش مسلحانه ارائه می داد و در آن ها نظرات سازمان چریکهای فدائی خلق به طور پوشیده مورد تحریف قرار گرفته و به عنوان نظرات "اپورتونیسم چپ" کوبیده شده بود. به واقع به همان صورتی که بعداً علنی شد منظور او از "اپورتونیسم چپ" نظرات چریکهای فدائی خلق در کتاب رفیق مسعود احمدزاده بود. این شیوه بسیار نادرست در برخورد به نظرات پایه ای یک سازمان و بنیانگذارانش بود که باعث شد در ابتدا کسی متوجه اصل موضوع نشود. بعد ها که برخی از زندانیان متوجه مغایرت نظرات بیژن با نظرات سازمان خود شده بودند این موضوع را مطرح می کردند ولی مؤیدین  و طرفداران بیژن تا مدت ها مغایر بودن دو نظر را انکار کرده و می گفتند که بیژن دارد نظرات اولیه سازمان را "تکامل" می دهد. اما چون واقعیت چیز دیگری بود زندانیان سیاسی ای که نظرات پایه ای چریکهای فدائی خلق را می شناختند به حقیقت موضوع پی برده و مطرح کردند که آن چه بیژن می گوید تکامل نظرات پایه ای سازمان چریکهای فدائی خلق نیست ، بلکه رد آن نظرات است. درست از دل چنین پروسه ای بود که در اواخر سال 52 و اوایل 53 طیف طرفداران بیژن و مسعود در زندان شکل گرفت. بنابراین در پاسخ خلاصه وار به سئوال عنوان شده باید گفت که بیژن از سال 51 شروع به نوشتن کرد ولی آن چه به نام نوشته های بیژن مطرح می باشد عمدتا در سال 52 و 53 در زندان نوشته شده اند.
سئوال: گر چه می دانیم که سئوالات متعددی مطرح کرده ایم اما بگذارید نظرتان را در باره این که چرا برخی بیژن را از بنیانگذاران سازمان فدائی خطاب می کنند هم بپرسیم؟
پاسخ: البته نمی شود فقط گفت برخی، چون این نظر نادرست در سطح وسیعی در جنبش پخش شده و به باور خیلی ها تبدیل گشته است و این امر غیر واقعی حال برای آن ها به صورت یقینی تردیدناپذیر در آمده است. آن چه این ادعای نادرست را تقویت می کند این واقعیت است که در گروه جنگل رفقائی حضور داشتند که قبلاً با گروه جزنی در ارتباط بودند. ولی کسانی که بر این امر تکیه می کنند دیگر توجه نمی کنند که پس از دستگیری گروه جزنی چند تن از رفقای باقیمانده آن گروه چه پروسه ای را از سر گذراندند. مثلاً گفته می شود که رفیق صفائی فراهانی، فرمانده دسته جنگل قبلاً عضو گروه جزنی بود ولی دیگر نمی گویند که این رفیق بعد از تلاشی گروه جزنی به همراه رفیق صفاری آشتیانی به فلسطین رفت و موقعی که به ایران آمد با یک گروه تازه که مشخصات دیگری داشت و متفاوت با گروه جزنی بود روبرو شد، گروهی که بعداً گروه جنگل نامیده شد. رفيق حميد اشرف در "تحليل يکسال مبارزه چريکی در شهر و کوه" در اين باره نوشته است که :" این گروه که بعدها به گروه جنگل معروف شد در پائیز سال ۴۷ با ۸ کادر، سازمان داده شد و تعداد نفرات در فاصله پائیز ۴۷ تا زمستان ۴۸ به ۲۲ نفر افزایش یافت."

به طور کلی، در ابتدا با صراحت بگویم که بیژن جزنی از بنیانگذاران سازمان چریک های فدائی نبود بلکه از بنیانگذاران گروهی بود که به نام "گروه جزنی" یا گروه رفقا سورکی ، ظریفی، جزنی شناخته می شود. این گروه از یک تئوری واحدی پیروی نمی کردند و به واقع گروه فاقد هرگونه تئوری بود. بگذارید تاکید کنم که بیان این واقعیت ربطی به اختلاف نظرات بیژن با خط چریکهای فدائی و این که من هیچ وقت نظرات بیژن را درست نمی دانستم، ندارد  بلکه طرح این موضوع تلاشی است برای این که واقعیت همان طور که بوده ، شناخته شود.

بیژن در 19 دی سال 46 دستگیر شده و از آن زمان به بعد تا زمان شهادتش در زندان بوده. در حالی که سازمان چریکهای فدائی خلق با ادغام دو گروه یعنی گروه رفیق احمدزاده و گروه جنگل در فروردین سال 50 به وجود آمد. گروه جنگل اساسا با تلاش رفیق غفور حسن پور شکل گرفت. شرایط سال های  فعالیت گروه جزنی یعنی سال های اول دهه چهل با سال های فعالیت گروه جنگل در نیمه دوم این دهه متفاوت و برخورد آن ها هم با مسائلی که برای پیشبرد مبارزه مسلحانه باید به آن پرداخته می شد ، متفاوت بود. مثلاً درست برعکسِ گروه جزنی ، گروه جنگل از ابتدا خود را برای حرکت مسلحانه آماده می کرد و دقیقاً گروه با توجه به الزامات این هدف سازمان می یافت. گروه جنگل در شرایط سیاسی - اجتماعی متفاوت از گروه جزنی و با ساخت تشکیلاتی دیگری پا گرفته بود. آن هائی که بدون تعمق روی تفاوت های اساسی بین شرایط شکل گیری و ساختار تشکیلاتی گروه جزنی با گروه جنگل، رفیق جزنی را مؤسس گروه جنگل اعلام می کنند، در واقع ضمن تحریف تاریخ، نقش رفیق غفور حسن پور و بقیه یارانش در این گروه را به حاشیه می برند. اگر به تاریخ گروه جزنی مراجعه کنیم  این گروه علیرغم تمایل به حرکت مسلحانه اما قادر به این حرکت نشد در حالیکه گروه جنگل برنامه شناسائی جنگل را با موفقیت در مقابل خود قرار داد و به آن عمل نمود. این امر اتفاقی نبود بلکه ناشی از تفاوت های اساسی در زمینه های گوناگون بین دو گروه یاد شده بود.

همان طور که می دانیم سازمان چریکهای فدائی با تئوری مشخصی وارد صحنه مبارزه شد و اتفاقا بررسی عینی روندهای تاریخی نشان می دهد که یکی از رمز های توانائی چریکها در تداوم مبارزات شان ، روشن بودن تئوری راهنمای شان بود. تئوری ای که به وسیله رفقا مسعود احمدزاده و امیر پرویز پویان مدون شده بود و حاصل چهار سال کار فشرده تئوریک و عملی آگاه ترین کمونیست انقلابی ایران بود. بنابراین علیرغم همه احترامی که باید برای گروه جزنی قائل بود نمی توان آن ها را جزو بنیان گذاران سازمان فدائی تلقی نمود. این تصور غیر واقعی با توجه به این واقعیت اشاعه وسيع يافته که سازمان فدائی در شرایطی با استقبال وسیع مردم مواجه و علنی شد که باند فرخ نگهدار بر آن حاکم بود. در این شرایط به طور طبیعی همه امکانات آن سازمان در جهت اشاعه چنین نظر نادرستی به کار گرفته شد تا بنیانگذاران واقعی سازمان و راه آن ها هر چه بیشتر در حاشیه قرار گیرند. متاسفانه کار این تاریخ سازی به جائی رسیده که حتی فرخ نگهدار معلوم الحال هم با وقاحت تمام مدعی شده که از بنیانگذاران این سازمان بوده است. گفته خودش چنین است: "از همان ابتداى تاسیس سازمان چریك‌هاى فدایى خلق كه من هم جزء بنیان گذاران این سازمان بودم" (در گفتگو با شیرین فامیلی) البته اين دروغ بزرگ اگر تنها محدود به دروغگوئی که آنرا بیان کرده می شد مثل خيلی از دروغ های ديگرش می شد از آن گذشت و تنها تأکید کرد که  بی جهت نيست که گفته اند وقتی آب سربالائی برود قورباغه هم ابو عطا می خواند. اما همين دروغ بعداً از سوی بی بی سی هم تکرار شد. زمانی که در تاريخ 25 فروردين ماه سال 1390 برنامه "به عبارت ديگر" بی بی سی با فرخ نگهدار گفتگو داشت مجری برنامه، وی را به عنوان "یکی از بنیانگذاران سازمان چریکهای فدایی خلق" معرفی نمود. به اين ترتيب اين رسانه امپرياليستی نشان داد که در تحريف تاريخ سازمان فدائی چه پيگيری ويژه ای دارد.

سئوال: از برنامه "به عبارت ديگر" بی بی سی و تلاش اش در جهت تحريف تاريخ سازمان فدائی صحبت کرديد. حتما از گفتگوی اخير اين برنامه با همسر سابق بيژن جزنی هم اطلاع داريد. در اين برنامه که به تاريخ 15 ارديبهشت ماه پخش شد در حاليکه تلاش می شد تا از زبان همسر سابق بيژن جزنی جنبش مسلحانه تخطئه گردد برای کوبيدن جنبش مسلحانه از هيچ ترفندی کوتاهی نشد. در اين برنامه حتی کار تحريف نظرات بيژن به آن جا رسيد که همسر سابق ايشان مدعی گشت که بيژن به هيج "ايسمی" باور نداشته است.  در باره اين برنامه و اين ادعا ها چه می گوئيد؟
پاسخ: بله من هم مثل خيلی های ديگر اين برنامه را ديدم. به نظر من هیچ انسانی حتی با آگاهی کم ولی انسان با وجدان نمی تواند این برنامه را ببیند و به خاطر این که شخصیت انقلابی بیژن در آن برنامه از طرف چنان کسانی مورد توهین قرار گرفت احساس تنفر و خشم به او دست ندهد. در اين برنامه همسر سابق بيژن جزنی که در تمام سال های گذشته در تلاش بود از رابطه شخصی اش با بيژن جهت مطرح کردن خود سود جويد ، حال به دستاويزی برای کوبيدن آرمان های همسر سابق خود و جنبش مسلحانه ای که بيژن با هر نگرشی به آن باور داشت تبديل شده بود.  آن هائی که تا ديروز بيژن را بنيان گذار و تئوريسين سياهکل جا می زدند و هر کس جز اين می گفت را بدخواه و کم اطلاع جلوه می دادند امروز به صرافت اين افتاده اند که بگویند بيژن به سياهکل ربطی نداشت.  مسلماً به رسانه امپریالیستی بی بی سی حرجی نیست که کارش پخش برنامه علیه منافع مردم ایران است. اما همراهی حقارت آمیز همسر سابق بيژن جزنی با مجری یک رسانه امپریالیستی و حتی کاسه داغ تر از او شدن در تمسخر آرمان های بیژن چیزی جز خشم و نفرت ایجاد نمی کرد، به خصوص اگر به یاد آوریم که این برنامه درست در چهلمین سالگرد شهادت بیژن و 8 انقلابی مدافع جنبش مسلحانه علیه رژیم شاه تهیه شده بود که معنایش پایمال کردن خون بیژن برای امیال حقیر بود.
همسر سابق بيژن حتی انقلابیونی را مورد تمسخر قرار داد که برای بیژن چنان مظهر پاکی بودند که وی در شعری که برای آن ها سرود یعنی رزمندگان سیاهکل سوگند یاد کرد که: "که تا جان در بدن داریم و با قلبی که آکنده ست از مهر وطن وز شور آزادی/ قدم در راه بگذاریم و سر در راهتان بازیم و طرحی نو در اندازیم." حال خانم قریشی هم موضع با بی بی سی با خنده و تمسخر به یاد مجری برنامه می آورد که مردم نه تنها از آن رزمندگان حمایت نکردند بلکه طناب پیچشان هم کردند.
 البته صحبت در باره همه آن چه در آن برنامه "به عبارتی دیگر" گذشت و کوشش شد به عبارتی چهره مخدوش شده ای از بیژن به مردم ارائه شود در این جا مقدور نیست. اما، در ميان همه تحريفاتی که در اين برنامه شاهد بوديم مضحک تر از همه، اين ادعای خانم جزنی بود که با تکيه بر جمله ای در يکی از بازجوئی های بيژن جزنی که مربوط به سالهای اول دهه چهل می باشد و روشن است که برای گمراه کردن بازجويان ساواک مطرح شده واقعيت اعتقاد بيژن جزنی به مارکسيسم و کمونيسم را انکار نموده و مدعی شد که بيژن به هيچ ايسمی باور نداشت. اما بيژن خود را مارکسيست و باورمند به کمونيسم می دانست واين را همه نوشته های وی که مربوط به آخرين سال های زندگی اش می باشد گواهی می دهند.  بنابراين مغرضانه تر از اين نمی شد با کسی که جانش را در راه همين آرمان ها گذاشته برخورد کرد و گستاخانه مدعی شد که جزنی به "ايسم" اعتقاد نداشت. 
با تکيه بر اين برنامه و برخی از تلاش هائی که اين روز ها در اين زمينه شاهد بوديم جالب است که می بینیم که ديالکتيک تاريخ چنان کرد که آن هائی که تا ديروز آن چنان بيژن بيژن می کردند که انسان در حيرت می ماند امروز به وسيله ای برای خدشه دار کردن چهره بيژن تبديل شده اند.  همین واقعیت نشان میدهد که چه ديروز و چه امروز آن چه برای اين عده مطرح بود نه باور به آرمان ها و اعتقادات و روش های مبارزاتی بيژن بلکه پيشبرد کار خودشان با سوء استفاده از نام و اعتبار بیژن در رابطه با جنبش مسلحانه علیه رژیم شاه بود. 
  
سئوال: محمد رضا شالگونی مدعی است که "نظری که "گروه جزنی" را در بیرون سازمان فدائی قرار "می دهد" اولین بار توسط مجاهدین ابداع شد. و همین نظر "بعدها در میان هواداران روایت مسعود احمدزاده از مبارزه مسلحانه طرفداران قابل توجهی پیدا کرد" در این باره چه می گوئید؟
پاسخ:  فعلا به این نمی پردازم که این ادعا چقدر صحت دارد یا ندارد. اما این که اولین بار چه کسی چه حرفی را زده درستی و یا نادرستی آن نظر را تعیین نمی کند. بلکه باید دید که این نظر آیا با واقعیت انطباق دارد یا ندارد. روشن است که با استناد به این که مجاهدین به خاطر مصالح خود چه می گفتند نمی شود نظری را درست یا نادرست اعلام کرد. اتفاقا اگر طرفداران مسعود احمد زاده در همان سال ها و در زندان های شاه مدعی بودند که رفیق جزنی را نمی توان عضو سازمانی اعلام کرد که در زمان تشکیل اش اساسا حضور نداشته و در زندان بوده است حرف درستی می زدند که چون با واقعیت انطباق دارد ، همین امروز هم می توانند از آن دفاع کنند. جالب است که خود او (محمد رضا شالگونی) در مقطعی از دوران زندانش در طیفی قرار داشت که از همین "روایت" که به سخن امروزش ابداع مجاهدین بوده طرفداری می کرد. شاید هم این طرفداری به این خاطر بود که منشاء او از همان چپی است که "فرزند جبهه ملی" بوده است. همان چپی که برعکس "سنت ها کمونیستی" حزب توده که به جریانات مذهبی خوش بین نبود ، به آن ها خوش بین بود!!! پس عجیب نیست که شالگونی از ابداع مجاهدین طرفداری کرده باشد.
سئوال: در جريان اين گفتگو شما بارها به تفاوت ها و اختلافات فی مابين نظرات رفيق احمدزاده و رفيق جزنی  اشاره کرديد در حالي که به خود اين اختلافات و موارد مشخص آن ها اشاره ای نکرديد. اما با اين همه تاکيد داشتيد که هیچ وقت نظرات بیژن را درست نمی دانستيد. هر چند که می دانیم در این گفتگو امکان توضیح و تشریح همه تفاوت ها و اختلافات مورد بحث نیست ولی آيا می شود به برخی از اين موارد اشاره کنيد؟
پاسخ: همان طور که اشاره شد ، علت عدم اشاره به اين اختلافات از طرف من اين بود که چنين گفتگوئی را ظرف مناسبی برای پرداختن به اين اختلافات نمی دانستم.  اما بگذارید اول این را بگویم که درست است که در زندان های شاه هرگز توافقی با ديدگاه ها و نظرات رفيق بيژن نداشتم و اکنون هم ندارم،  اما با اين همه بايد تاکيد کنم که اين دليل نمی شود که وقتی می ببينم که فرصت طلبان رنگارنگ با تحريف تاريخ عملا به تخطئه وی و جنبش مسلحانه مشغولند ، سکوت کنم. بيژن هر نظری که داشت و نظراتش هر انحراف و لغزشی هم که داشتند - که البته کم هم نبودند - باز در داخل جنبش مسلحانه قرار داشت و درست به دلیل دفاع از این جنبش بود که جنایتکاران ساواک خونش را بر زمین ریختند.  بنابراین وظيفه هر مارکسيستی است که از این رفیق و از جنبش مسلحانه در مقابل تحريفات و تخطئه هائی که شاهد هستيم به دفاع برخيزد و تأکید کند که بیژن جزنی یک فرد انقلابی و آزادیخواهی بود که آشکارا می گفت به سوسياليسم باور دارد.

اما در مورد اين که چرا نظرات رفيق جزنی مورد قبول من نیست. واقعیت این است که اختلافات وی با تئوری مبارزه مسلحانه موارد متعددی را شامل می شود. تنها برای نمونه به این اشاره می کنم که بيژن درک نادرستی از ديکتاتوری در ايران زمان شاه ، ارائه می داد.  او مبارزه با ديکتاتوری شاه را يک مرحله استراتژيک در مبارزه خلق ما می دانست. در حاليکه تئوری مبارزه مسلحانه بر عکس اين برداشت نادرست، ديکتاتوری را روبنای ذاتی نظام سرمايه داری وابسته حاکم بر کشور ارزيابی نموده و معتقد است که وحدت استراتژيک جنبش انقلابی مردم ایران سرنگونی سلطه امپرياليسم و بورژوازی وابسته به امپرياليسم می باشد و دیکتاتوری تنها در این صورت از جامعه ما محو خواهد شد. تجربه در عمل هم نشان داد که رژيم شاه و به قول بيژن "ديکتاتوری فردی شاه" در بستر اوج گيری مبارزات توده ها سرنگون شد اما هيچ مرحله استراتژيکی عملا متحق نگرديد و رژيم خمينی با وحشيگری بيشتر به قدرت رسيد. امری که نادرستی تحليل بيژن را آشکارا در مقابل ديد همگان قرار داد. گفتم که اختلافات اين دو ديدگاه يکی دو مورد نيست. مثلا از نظر بيژن حزب توده در مقطعی از حياتش حزب طبقه کارگر بوده است. در حاليکه تئوری مبارزه مسلحانه ارزيابی اش در مورد اين حزب چنين است که  حزب توده "در حيات خود حتی لحظه ای هم نتوانسته بود نمونه ای از يک حزب کمونيست باشد" (کتاب مبارزه مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک، قطع جیبی صفحه 36). روشن است که اشاعه چنين درک هائی راه را برای نفوذ افکار توده ای در درون سازمان تسهيل می کرد که این طور هم شد و ما عواقبش را بعدا شاهد بوديم.

به هر حال بهتر است در فرصت ديگری به اين اختلافات بپردازم و تنها در خاتمه چون در چند جا اشاره کردم که بيژن نظرات رفيق مسعود را "اپورتونيسم چپ" قلمداد می کرد (البته به طور غیر صریح) لازم است نظر خود او را نقل کنم که می گفت: "مبارزه با اپورتونيسم راست که در بيرون از جنبش مسلحانه کمين کرده است، از کانال مبارزه با اپورتونيسم چپ درون جنبش انقلابی مسلحانه می گذرد" (نبرد با ديکتاتوری شاه به مثابه عمده ترين دشمن خلق و ژاندارم امپرياليسم، قطع جيبی، صفحه 108 ). اگر به اين نظر و رهنمود منتج از آن توجه کنيم و آن را با آن چه در عمل رخ داد مقايسه کنيم به عينه می بينيم که چنين نظری به جای اين که توجه کادر های جنبش مسلحانه را به سمت حزب توده و همه نيرو های راستی که به اشکال گوناگون در صدد تخطئه جنبش مسلحانه و سازمان چريکهای فدائی خلق بودند ،جلب کند؛ با خاک پاشيدن به چشم آن ها نظرات انقلابی و تئوری مبارزه مسلحانه را به عنوان "اپورتونیسم چپ" خطر عمده جلوه می داد. متاسفانه با جنايت فروردين سال 54 ، خود بيژن ديگر زنده نماند تا نتايج نظرات و رهنمود های خود را به عينه ببيند و اين نیروهای صدیق جنبش انقلابی بودند که وقتی چشم باز کردند خود را در محاصره "توده ای های جوان" يافتند. آن ها زمانی فهميدند که خطر اصلی و آن چه جنبش مسلحانه را تهديد می کرد انديشه ها و افکار توده ای بود که ديگر کار از کار گذشته بود و سکان سازمان چريکهای فدائی خلق به دست دار و دسته ای افتاده بود که در حالي که خود را رهرو بيژن جلوه می دادند اما درست در خلاف جهت آرمان های او حرکت می کردند. 

سئوال: با این که سئوالات متعددی در این زمینه وجود دارد اما چون نمی خواهیم گفتگوی مان بیش از این طولانی شود ضمن تشکر از شما اگر موردی هست که مایل به بیانش هستید در این جا مطرح کنید؟
پاسخ: روشن است که مطالبی که این روز ها در مورد رفیق بیژن جزنی گفته و نوشته شده حاوی موارد متعددی است که به لحاظ انتقال تجارب تاریخی بویژه به نسل جوان می توان  و باید به آن ها پرداخت ولی پرداختن به موارد دیگر را بهتر است به گفتگوی دیگری موکول کنیم. اما بگذارید در خاتمه با وام گیری از لنین رهبر بزرگ انقلاب کارگری که این روز ها هم یکی از آماج های حمله به کمونیسم شده تاکید کنم که جوانان ما باید یاد بگیرند که در پشت هر یک از جملات و اظهاراتی که می شنوند ، منافع طبقات مختلف را جستجو کنند و گر نه در سیاست همیشه فریب خواهند خورد. با تکیه بر این رهنمود انقلابی است که باید به حرف ها و سخنانی که امروز بدون هیچ هزینه و مسئولیتی بیان می شود، گوش داد. جوان های ما باید از خودشان بپرسند که براستی کسانی ، امثال فرخ نگهدار ، که نظر مارکس در باره نقش قهر در تاریخ را با گفتن این که "آن که قهر را "مامای تاریخ" تصور می‌کند، دنیا را جهنم می‌کند" و یا این که "نهضتی که ارنستو چه گوارا نماد نامدار آن است، هم در دل خود همان حقایق تلخی را می‌پرورد که سرگذشت‌های تراژیک فدائیان خلق در دل می‌پرورید" (مقاله در باره کتاب چریک‌های فدایی خلق به تاریخ ۶ آبان ۱۳۸۷) چه نزدیکی و نسبتی با رفیق جزنی دارند که با هر دیدگاه و تفسیری معتقد بود که مبارزه مسلحانه تا سرنگونی دیکتاتوری شاه تاکتیک محوری است. هم چنین باید به اظهارات کسانی دقتنمود که با این که این نظر بیژن که مبارزه مسلحانه تاکتیک محوری است به قول معروف هم چون سیاه روی سفید در دسترس است، امروز و بعد از شهادت وی در تلاش اند تا همین ایده را هم از بیژن بگیرند تا بعدا بهتر بتوانند ضمن "بیژن"، "بیژن" کردن ، همۀ نظرات او را در باره مبارزه مسلحانه به کناری گذاشته و از او چیزی بسازند که برای دیدگاه های بی خطر و عقیم آن ها هیچ خطری نداشته باشد.
پیروز باشید.