۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه
فرار از ديالکتيک در سيستم فکری مرتضی محيط
--------------------------------------------------------------------------------
21/10/1388
آقای موسوی در بيانيهی خود چند راهکار برای «برونرفت» از وضعيت موجود ارائه داده است. آقايان سروش، مهاجرانی و شرکا نيز راهکارهايی برای «برونرفت» ارائه دادهاند، اخيراً آقای کروبی هم برای اين که از قافله عقب نماند پنج راهکار برای «برونرفت» ارائه داده است � اين عدد پنج اينجا خيلی به چشم ميخورد � و جالبتر از همه اين که خاتمی � پدر اصلاحات � در سخنان اخير خود گفته است «حالا بر فرض کسی و جريانی و گروه کوچکي، غلطی کرده و خلافی گفته و ساختارشکنی کرده، آيا منصفانه است بهترين دوستداران اسلام، انقلاب و مردم و امام متهم شوند که اينها ضداسلام و ضد نظاماند؟» محافظهکاری بيمحل بعضی از آقايان، فرصتطلبی امثال سروش برای ارائهی چهرهای روشنفکرانه � که انگار فراموش ميکنيم زمانی خود او اصول انقلاب فرهنگی را ارائه کرده و بهترين جوانان اين مملکت را از پنجرههای طبقات بالای دانشگاهها به بيرون پرت ميکرد � تلاش مهاجرانی و شرکا برای ارائهی چهرهای روشنفکر � که هنوز فراموش نشده در زمان وزارت در دوران خاتمی تلاش ميکرد هر طور شده اساسنامهای برای کانون نويسندگان بنويسد و آنها را به بيعت با ولايت فقيه وادار کند � ترس کروبی از عقب ماندن از قافله و بيانيهی نه چندان انديشيدهی او و ارائهی راههای «برونرفت» و چيزی که از همه جالبتر است و در عين حال بيشتر انتظارش ميرفت، توهينهای مستقيم خاتمی به مردم و خواستههايشان و تلاش حقيرانه برای جلب نظر آقايان والامقام، همه و همه ما را به اين فکر مياندازد که آيا اينها نشان از عدم وجود «فکر» در ائتلافی مردمی که «جنبش» سبز ناميده ميشود ندارند؟ اگر جز اين است پس واقعاً چه فکری ميتواند اين همه تناقض، سطحينگري، دستپاچگي، بيخيالي، پشت کردن به مردم و عدم توجه به خواستههای حقيقيشان را در يک «جنبش» گرد هم آورد؟ هنگامی که آقايان پس از اعلام نهايی صحت انتخابات از سوی شورای نگهبان ميگويند که ما حزب تشکيل خواهيم داد و در دورهی بعد چه خواهيم کرد و رسماً پايان اعتراض خود را اعلام ميکنند، و در بسياری موارد ديگر نيز خاموش ميمانند، و مردم خود به خيابانها ميروند، همه هلهله ميکنند که جنبش بينظيری است اين جنبش، افقی است نه عمودی و رهبر ندارد و چه و چه. ولی وقتی آقای خاتمی ميگويد شعار ما استقلال، آزادي، جمهوری اسلامی است و هر شعار ديگری را با تاکيد انحرافی ميداند خود را در کسوت رهبر ميبيند و آن جنبش افقی بدون رهبر به محاق ميرود.
آقای محيط اگر شما به ماجرای «تقی شهرامها» اشاره ميکنيد و از اين ميترسيد که گروهی که زمانی کسی که منتصب به آنها است به مخالف خود شليک کرده و او را کشته در ميان مردم طرفدارانی پيدا کند، با همين استدلال چطور ميتوانيد از کسی که 8 سال نخستوزير دورانی بوده که بيشترين جنايتهای تاريخ ايران در آن دوره انجام شده حمايت کنيد؟ اگر به گذشتهی افراد ارجاع ميدهيد از کدام چهرهی به اصطلاح جنبش سبز � در لايههای بالايي، نه در لايههای مردمی � ميتوانيد ذرهای دفاع کنيد؟ اصلاً کدام چپ در ايران فکر حکومت [!!!] در سر دارد؟! چرا هوچيگری ميکنيد؟ شما که ميگوييد موسوی در ايران است و «نميتواند حرفهايی که ميخواهد را بزند» چطور چشم خود را به روی حقيقت بستهايد و نميبينيد که همان کسانی که شما عقدههای خود را با ناسزا گفتن به آنها خالی ميکنيد در همين ايران هستند و شجاعانه حرف ميزنند و پای آن ميايستند و در زندان و تحت شکنجه شرف و حيثيت خود را از دست نميدهند و روی حرف خود ميمانند؟
آقای محيط، روزی کسی به من گفت شما در ازای دريافت پول به اين اضمحلال کشيده شدهايد و من بدون لحظهای درنگ او و حرفاش را محکوم کردم. اما خود لحظهای بينديشيد؛ در شرايطی که چپ در ايران هيچ پايگاهی ندارد و هيچ دستی در قدرت ندارد و بيش از هر گروه ديگری قربانی ميدهد، شما همهچيز را کنار گذاشته و به تريبونی برای کوبيدن چپ مبدل شدهايد. شما آشکارا چيزهايی ميگوييد که مطمئناً منطقی که من از خود شما در شناخت چندين سالهام از شما سراغ دارم آنها را رد خواهد کرد. اما شما اهميتی نميدهيد. چرا اينقدر سطحی بحث ميکنيد که بهترين دوستانتان به استقلال شخصيتی شما شک کنند؟
آقای محيط، شما اگر ميخواهيد چپ را نقد کنيد چرا حرف چپ را مطرح نميکنيد و انتقاد چپ را دستکاری ميکنيد؟ کدام چپ گفته است که الان زمان انقلاب سوسياليستی است؟ کدام چپ است که علاقهی خاصی به کارگر به خاطر کارگر بودناش دارد؟ مگر نه اين است که کارگر و سرمايهدار هر دو قربانی از خود بيگانهگی شدهاند؟ مگر نه اين است که کارگر در زمان کنونی به خودآگاهی کامل برای شناخت دقيق منافع طبقاتياش نرسيده است؟ مگر اهميت کارگر در ديدگاه چپ اين نيست که قدرت براندازندهی سرمايهداری است؟ پس چرا سعی ميکنيد از قول چپ هالهی تقدسی به کارگر بدهيد و ديدگاه چپ را تحقير کنيد؟ مگر چپ داخلی � و نه حکمتيست و کمونيست کارگری و آنها که تکليفشان روشن است � در طول اين اتفاقات ذرهای از مردم فاصله گرفته است؟ من حتی به اينجا رسيدهام که از شما بپرسم: آيا شما اصلاً از انتقاد چپ از اين «جنبش سبز» آگاه هستيد؟ آيا ميدانيد که چپ به لايهی سطحی «جنبش سبز» انتقاد دارد و اعتقاد دارد برخلاف آنچه که شما ميگوييد و خود آنها ميگويند آنها نه تنها به دنبال دمکراسی نيستند بلکه از همين الان عقايد تماميتطلبانهی خود را در جامعه مطرح کردهاند. مگر ممکن است کسی نقدی به آنها بکند و تکفير نشود؟ چپ معتقد است آنها با توجه به ارتباطاتشان و عقايدی که در جامعه تبليغ ميکنند به دنبال استقلال و آزادی و عدالت برای کشور ايران نيستند و نتيجهی خواستههايشان دقيقاً جامعهای طبقاتي، وابسته و دارای آزاديهای مشروط است. چرا چشم خود را به روی مناسبات بينالمللی ميبنديد؟ شما اگر واقعاً قصد نقد چپ در شرايط موجود را در سر داريد لطفاً انتقادهای چپ را مطرح کنيد. شما که مدام اصرار داريد که فعلاً برای رسيدن به «دمکراسی» همه بايد پشت سر اين آقايان حرکت کنيم و حتی کوچکترين حرکاتشان را با هيجان و شدت و حدت تاييد ميکنيد چطور دم از ماترياليسم تاريخی ميزنيد؟ مگر فراموش کردهايد سی سال پيش همين جبههگيری به کجا منتهی شد؟ مگر اکثريت پشت سر شخص محبوبی حرکت نکردند؟ آيا پس از آن توانستند حرف بزنند؟ مگر نتيجه کشتارهای پرتعداد و دورهاي، آن هم در زمانی که همين آقايانی که شما اينچنين دوستشان داريد همه پستهای دولتی عالی داشتند، نبود؟ ما هم با شما موافقيم که مهمترين نياز ايران دمکراسی است. اما اين که شما تبليغاش ميکنيد دمکراسی نيست.
آقای محيط از شما بعيد است اينچنين خام سخن بگوييد. اينطور ناسزا گفتن به کسی و کساني، بدون اين که حرفشان را مطرح کنيد و نقد کنيد و اگر در توانتان هست پاسخ دهيد، را من فقط از صدا و سيمای جمهوری اسلامی سراغ دارم. شما چرا؟
شما هم ظاهراً به طيف ژورناليستهای ليبرال پيوستهايد که ميگويند پس از انتخابات تنها خواستهی مردم ابطال انتخابات بود و هيچ کاری با نظام نداشتند و به تدريج به اين سو کشيده شدند. پس چطور دم از ماترياليسم تاريخی ميزنيد؟! شما در کدام لايهی تاريخ دورهی «تدريجی» شش ماهه سراغ داريد؟ و اگر تدريجی نيست جز انقلاب رنگی چه نام ديگری ميتوانيد به آن بدهيد؟ چرا مردم ما را اينقدر پايين ميآوريد که بگوييد خود اصلاً قدرت تفکر و تصميمگيری ندارند و چشم به دهان اين سه نفر � هر چهقدر که والامقام و بيبديل [!!!] باشند � دوختهاند؟
در طول دورهی 30 ساله با توجه به فشارها و سختيها و سرکوبها و کشتارها و نبود نان و دارو و شرف و آبرو مردم مدتها است که مواضع راديکالتری از «ابطال يک انتخابات» دارند. چه زمان اما دولت سرکوبگر با دو جناح «مشروع» و خودياش به آنها اجازهی اظهار وجود کرد؟ مگر دههی 1360 را فراموش کردهايد؟ مگر دههی 1370 را فراموش کردهايد؟ مگر کشتار کارگران خاتونآباد را فراموش کردهايد؟ 18 تير 1378 را چطور؟ و يا 13 آذر 1386 را؟ چطور 6 ماه پيش مردم هيچ خواستهای جز ابطال انتخابات نداشتهاند؟ آيا به نظر شما کسانی که اين نظر را مطرح و تبليغ ميکنند راستگو و بيشيله و پيله هستند؟ شما فکر ميکنيد چه شد که در اتفاقات اخير مردم توانستند � آن هم به اين شکل و بدون سازماندهی و سيستم فکری منظم و برنامهريزی � وارد صحنه شوند؟ آيا جناح ضعيف حکومت به مردم پيوست؟! يا اين که جناح قوی جناح ضعيف را از حکومت اخراج کرد و جناح ضعيف در هول و هراس دست به دامن مردم شد؟ مگر به خاطر اين دعوای حکومتی و ميل يک طرف به کسب حمايت مردم نبود که مردم برای اولين بار توانستند ابراز وجود کنند؟
حرفهای خندهداری ميزنيد جناب محيط! احمدينژاد دوست اسرائيل است و کروبی و خاتمی دشمن آمريکا؟ نگوييد اين حرفها را جناب! لايهی سطحی «جنبش سبز» به دوستی کروبی و خاتمی با آمريکا دلخوش است! بياييم و به خاطر دفاع از گفتهی خود تحليلهای آبگوشتی نکنيم!
کسی منکر شجاعت موسوی و کروبی نيست. البته بر اساس آنچه که ميبينيم جانشان در خطر است، اما آيا هر کس که جاناش در خطر است راست ميگويد؟ چرا ميخواهيد عدهای را اينطور قديس نشان دهيد شما که دم از ماترياليسم تاريخی ميزنيد؟ مگر از پيآمد اين پروسه باخبر نيستيد؟
شما اگر غرضی نداريد و به دنبال دشمنی ميگرديد که بکوبيد چرا در ميان اين همه نيروی سرکوبگر راست افراطی و نيروی سياستباز و مخفيکار راست ليبرال به سراغ چپی آمدهايد که نه دستی در ديگ چرب بخور بخور دارد و نه پايی در پوتين سخت سرکوب؟ شما اگر به دليلی غيرقابل فهم به لايهی سطحی اين «جنبش سبز» اعتقاد داريد چرا سعی در نقد سازندهی آن نداريد و بلکه هر کس کوچکترين نقدی به آن داشته باشد زير پتک بيکلهی شما خورد ميشود؟!
آقای محيط در برنامهتان با تبختر گفتيد بيش از نيمی از ايميلهای شما از سوی همين چپها [با مقاديری تحقير] است فکر ميکنيد آنها از تاثير شما بر جامعه هراسی دارند؟ مگر نميدانيد که شما روبهرويتان سراب است و پشت سرتان خراب؟ مگر نميدانيد ليبرالها به خاطر انتقادتان به اسرائيل و آمريکا از شما متنفرند و چپها به خاطر اعتقادات غيرديالکتيکی و جزمی اخيرتان به شما وقعی نمينهند؟ اگر کسی به شما ايميل ميدهد لابد ميخواهد از تنزل بيشتر شما در اين منجلاب جلوگيری کند، به خود ننازيد و به حقيقت بپردازيد.
http://english.aljazeera.net/focus/2010/01/201011783113578937.html
Interview: Joe Sacco
By Laila El-Haddad
When he first learnt about the massacres, Sacco questioned why he had not heard of them before[Joe Sacco]
Interview: Joe Sacco
By Laila El-Haddad
When he first learnt about the massacres, Sacco questioned why he had not heard of them before[Joe Sacco]
When it comes to the world of cartooning, Joe Sacco is considered a luminary. Sacco, who is hailed as the creator of war-reportage comics, is the author of such award-winning books as Palestine and Safe Area Gorazde.
His latest work, Footnotes in Gaza, is an investigation into two little-known and long-forgotten massacres in 1956 in the southern Gaza Strip that left at least 500 Palestinians dead. It is a chilling look back at an unrecorded past and an exploration of how that past haunts and shapes the present - including the beginning of mass home demolitions in 2003 in Rafah.
Sacco navigates the fuzzy lines between memory, experience and visual interpretation almost seamlessly all while painting an intimate portrait of life under occupation and in spite of occupation - a life not only of repression and anger but one full of humour and resilience.
My mother narrowly escaped death during the 1956 massacre in Khanyounis. Yet I struggled to find any information or record of this event as I grew older. Why do you think that is?
I was curious about the same thing.
What led me to this is a UN document referenced in books about the Suez War according to [which] up to 275 [Palestinians] were killed in Khanyounis and then a few days later, about 111 in Rafah.
These are large mass killings the UN is alleging. And it was a surprise to me that I had read very little about them.
I thought clearly some of the people who lived [through] this must still be alive. Why not go and try to actually make an attempt to gather their stories?
The book speaks a lot to the inexhaustible nature of this conflict. As you state in the book, headlines written 10 years ago could very well be today's headlines. To what extent do some of the book's themes - exploitation, massacre, subjugation, occupation, disenchantment, survival - repeat themselves till this day?
I think you see a lot of those elements.
Palestinians are very weary of other Arab regimes. They're weary of their own government. And I think you see that in the parts about 1956, about the Egyptian army not putting up much up a fight, and even the fedayee basically coming to the conclusion that the Egyptians were using them which is probably the case.
And today, you see the fact that a lot of Arab regimes give lip service to the Palestinian cause but then you see what the Egyptians are doing on the border with the help of the US army corp of engineers; obviously in their mind it's clear the Egyptian government has thrown in its walk on the side of the blockaders. So yes, there are certain themes that are repeated.
What is your favorite scene?
The feast at Eid al-Adha revealed the importance of tradition [Joe Sacco]
The feast (Eid al-Adha). I got a break from drawing soldiers and bodies. But it was also such an amazing experience to see. I kind of wanted to throw the Western reader at this.
I almost passed out - it really made me queasy to see all this and I wanted to confront the reader with this.
I want to show everyone's involved and the beauty of it: the slaughter and kids playing in the blood, the way they divide it [the meat] up and give a third to the poor.
For me that was really an amazing experience actually to something like that and to see how people hang on to their traditions, hang on to what makes them feel like a human being despite everything.
You cite a chilling quote from a 1949 Israeli foreign ministry report predicting what would happen to the Palestinian refugees: that "some will die but most will turn into human debris and social outcasts".
That seems to have been in some ways a fair prediction, unfortunately.
Look at Gaza today. I mean talk about outcasts - it's as if it dropped off the map. Cut off from everyone. No opportunity to get out. And let it dry out and fall into the sea as I think [Shimon] Peres [the Israeli president] put it.
Throughout the book, you weave seamlessly between past and present, massacre and house demolitions, as though for the people involved these events exist in the same plane or time frame. What have you learned about how the past influences the present in this case?
In some ways the past is sort of swallowed up by the present with the Palestinians because so much is going on now. Every generation of Palestinians has something that is simply going to stick in their claw, as it should.
All these experiences sort of add up. They don't get transmitted as a coherent story. But they do get transmitted as bitterness from the parents. And each generation I think picks up that bitterness from the generation before it and has their own bitterness from their own situation to give to their children - and you know what we can't expect more from people in a way. I think we'd all behave in exactly the same way.
This is not something you can just forget or [say] 'let's move on' [about]. It has to be acknowledged, it has to be talked about. History has to be written not just by the victors, but by the people being victimised.
You were asked this question over and over again in the book: Why 1956 in particular?
Mainly because it seems like a very large event. This is not to downplay anything [else] that happened. But we're talking about hundreds of people. We're talking about taking people out of their homes, or shooting them in their homes, or lining them up against the wall or in the streets and shooting them.
I just wondered why this wasn't a story I've been able to read about.
And in the end, you just become attached to getting the story; you go from sort of justifying in your own head why you're doing it to feeling like you are after something come hell or high water.
And then in a way you become slightly ruthless in your bid to get it and in some ways you begin to lose site of ... getting the story in some weird way seems to eclipse the story in your mind.
How so?
I think I've written about this in Christmas with Karadzic. You get into this mode of being a journalist so it's something going off in your head when you get 'the quote'. It's your way of distancing yourself.
You're working to get precise information and line up your facts. It's almost like being a surgeon. In some way it's necessary to be cold hearted about how you're going to get the story, but there is sort of a dehumanising aspect. It was my own commentary on what I was feeling.
Many parts of the book seem non-non sequitur: a heady celebration by seemingly detached Western journalists in Tel Aviv; an Eid al-Adha festivity; the beginning of the Iraq war; checkpoint delays. What was that about?
I think the whole concept of getting the story would be interesting to the reader, because I want to demystify it a little bit and give the reader a sense that they're travelling along with me trying to find these things out. I want to give the reader a taste of my experiences.
But beyond that, I was there at a very particular time and I think its valuable stuff to record.
One segment that stands out in my mind was of a disgruntled man trying to defend his home from demolition. The caption reads: "For the photographers his house is an image; for the militants, it's cover; for the internationals, it's a cause; for the bulldozer operator, it's a day's work."
Yes, exactly. Even me, he sees everyone as kind of a vulture in their own way. And everyone can explain themselves. I could explain my presence there. But to him, it means so much more, and to him if I wrote him up in the story it's still his home if it gets knocked down, that's his life, his money. Everything is invested in there. His memories are invested in there.
Do you think the outcome of Operation Cast Lead would have been any different if it happened in 1956?
I would like to think it would be a big deal. But I mean we saw what happened during Cast Lead and what you realise is there were no mainstream Western journalists there. And that sort of says something right away. I mean Gaza to me is a real story but most journalists are based elsewhere.
I think enough images came out that it definitely didn't make the Israeli version of events seem to add up. Perhaps less so, because I think the mainstream here tries to balance ... to be so-called objective.
You've said you don't believe in objectivity as it's practiced in American journalism. Can you elaborate?
The book tells the story of events that took place in 1956 [Joe Sacco]
The reason I came to that conclusion is because when I was in high school what I saw on TV news and what I read in the newspapers gave me the impression that Palestinians were terrorists.
And later on I began to understand why. Every time the word 'Palestinian' came up on the news it was in relationship to a bombing or a hijacking or something else like that. And that is objective journalism: just reporting what's going on. 'This is a fact' and leave it there. What it meant was that I had no education from the American mainstream media about what was going on there.
I knew nothing about the Palestinians. I didn't know why they were fighting at all or what they were striving for. It never seemed to come up in the American media.
I want to show things from my point of view because I think it's more honest in a way to be subjective. Admit your prejudices; admit those points when you feel uncomfortable in a certain situation. Just admit it.
And then beyond all that, I find it very difficult to be objective when to me there is a clear case of a people being oppressed. I'm not sure what objective means in a situation like that. I would rather be honest about what's going on.
Which means perhaps the oppressed aren't all angels - but the fact would remain that they are oppressed.
Your detractors say that your portrayals of the Palestinian conflict are filled with distortion, bias and hyperbole.
What I would point out is that I don't sugarcoat the Palestinians. I don't sugarcoat their anger, their vitriol. I don't sugarcoat acts they commit that as far as I'm concerned don't help their cause. I lay it out.
But what's important to me is to get the context of the situation. What's important to me is to tell the Palestinian viewpoint because it's not told well.
Maybe we see Palestinian talking heads on TV. But what about the people on the street? What are they feeling? And its then you see their humour; you see their humanity; you see them being angry and you begin to understand why.
And I think that sort of journalism does a service.
That's what I'm trying to get across. I don't really think of it as biased, I think of it as being honest.
I'd rather put myself in the shoes of someone who's bombed than someone who's the pilot - I know all the glory goes to pilots and its very sexy and all that, but ultimately that's not my interest. My interest is the people who are hurt.
What was the most challenging aspect of writing this book?
The most challenging aspect was the sheer length of time it was going to take. When I realise it's a very long and involved book I just sort of project myself a few years into the future and say "do I have what it takes to do this? Is this book going to keep my interest?" The length of time is difficult but the book seemed to be worth that sort of time.
The most rewarding?
The rewarding part comes in fits and starts. When you really have something in your mind's eye and draw it right and I feel like I'm living and breathing it. That's what's rewarding - when you can sort of really feel it.
I hope at the very least what this has done is elevated the depths of these episodes to some extent so that people are aware of them and that other scholars or historians will get in on this. As far as the West goes this might be the first attempt to crack this.
There is a section titled 'memory and the essential truth'. What is the essential truth of this conflict?
Generally speaking, you can fault people for their memory, you can say that all testimony does have problems, and people will put themselves in situations they weren't [in] or exaggerate or whatever, but the essential truth is that many people were killed, and that's what it comes down to and the overall arc of everyone's story always sticks to that essential truth.
It took you six and a half years to complete this book. Why so long?
I would say the last four years were pretty much spent just drawing.
Given what has happened over the course of the past few years, did you feel frustrated in any way that your work may not be relevant to the here and now?
Yes, frustrating on some level but then I've stopped thinking of myself as someone who's going to get something out and make an immediate change. What I do think [about] this book; you're recording two things: One is something that happened in 1956, and the other is something that happened when I was there in 2003: the home demolitions.
You devote a fair bit of the book to those home demolitions in Rafah, though the main topic of the book is the massacres of 1956. Why?
While working on the book, Sacco witnessed mass house demolitions in Rafah [Joe Sacco]
I was a witness to what happened in 2003 and I think it's valuable stuff to record.
At the time all the Palestinians were there were asking me: "Why do you care about what's happened in 1956? What about what's going on now?"
Well those home demolitions in Rafah aren't going on anymore and have been overtaken by other events. So now do we just forget the people who had their homes demolished then?
The other important thing is to show that events are continuous. It's almost like another injection into the Palestinian psyche of what's going on - another pummeling basically. This is 2003's pummeling. I'm writing about 1956's pummeling. And in the midst of today's pummeling. And I want to show that.
And that's why I refer to a lot of things that happened in the early 1950's when there were attacks back and forth and also what happened in 1967 and how people get all that mixed up.
They can never look back at 1948 and just think about that. There is no closure.
How do you decide how to visually interpret the memories being relayed and what, if any, filters to use?
I try to draw in a pretty representational manner. I did have to decide how much violence I was going to show. And my idea was I would show it pretty straight, I wouldn't try to make it look spectacular or anything like that. Of course I'm a filter on that; I'm drawing; and I think that's clear, but a film director directs his character and that's kind of what I’m doing too.
One of your biggest supporters is Israeli filmmaker Ari Folman (Waltz with Bashir; Closed Zone), who has said you've had a tremendous influence on him. Who has been your inspiration?
From a writing perspective I'd say Edward Said and Christopher Hitchens with their book Blaming the Victims, as well as Noam Chomsky. Writers like that have helped educate me about what was going on.
In some ways, I felt like I was being thrown through a loop when I was reading their stuff because I never even considered some of the things. It was all sort of fresh and new to me. Some things felt like a punch in the gut mainly because I have never thought of it this way. From a cartooning standpoint, I think Robert Crumb [an American artist and illustrator].
It has been said that you have set new standards for the use of the comic book as a documentary medium. What in your opinion are its advantages and shortcomings?
It's very labour intensive. Unless you really hone your style to something simple you can't really talk about what happened just yesterday. I should say I can't. The advantage is that it's a very accessible medium people open it up and they are interested right away. How many people would pick something up about an incident that took place in 1956 in Gaza if it was in prose?
It has a certain strength in that it can take you back in time and it can drop you in a place. I can really set the reader right in Rafah or Khanyounis and I can do it in the 1950s or in the present day. There is an immediate connection with Gaza when you open the book.
How do the people you interview respond to your method?
When I was first in the Palestinian territories, in the early 1990s, I was a little sheepish about things. But what I soon found was that Palestinians have their own hero, the cartoonist Naji al-Ali who told their stories with drawing and he's revered (Sacco wrote the introduction to A Child In Palestine: The Cartoons of Naji al-Ali). It helped me in a way.
For this book, I was much less self-conscious about what I was doing or how I did it. They could open to the pictures of the Jabaliya refugee camp, and they sort of got it right away. They could see themselves in the drawing.
Pictures are a universal language. There was a direct connection to what I was doing.
What is next for Joe Sacco?
I'm actually finishing up something now - a 48 page piece on African migrants trying to get to Europe and landing in Malta. They are really trying to get to mainland Europe but they end up in Malta. And Malta is where I was born.
I went there I talked to Africans, I talked to Maltese. It has more government stuff than I usually do. And half of it is being printed in the Virginia Quarterly Review.
Laila El-Haddad is a Palestinian freelance journalist currently based in the US. She is co-director of the award-winning short film Tunnel Trade, which first aired on Al Jazeera's People & Power.
Her blog can be read at www.gazamom.com.
بیشترین بدهکاران به سیستم بانکی آقازادهها و مدیران دولت هستند
رئیس اتاق بازرگانی و صنایع و معادن ایران در واکنش به درخواست برخی برای محاکمه 1000 بدهکار سیستم بانکی گفت:یک فضای بد بینانه ای نسبت به فعالان اقتصادی در خصوص مطالبات معوق بانکی وجود دارد که این نوع نگاه باید اصلاح شود.
به گزارش "خبرآنلاین"،محمد نهاوندیان در بیست و نهمین جلسه هیات نمایندگان اتاق بازرگانی و صنایع و معادن ایران گفت:وقتی وامی به یک فعال اقتصادی داده می شود،این وام باید بازگشت پیدا کند به سیستم بانکی و قراری بر این نیست که وام اعطا شده بر نگردد،اما اینکه از همان ابتدا و بدون هیچگونه کار کارشناسی فعالان اقتصادی را محکوم کنیم،ضرر دارد و به زیان اقتصادی کشور است.
وی افزود:برخی از مطالبات معوقه که برای مدیران و فعالان اقتصادی به وجود آمد دستوری بوده است و خارج از محدوده اختیارات آنها بوده است،مثل "بحران اقتصاد جهانی"،"تحریم های بین المللی" و "تغییر سیاست های اعتباری بانک مرکزی و سایر بانک ها".
رئیس اتاق بازرگانی ایران با انتقاد از گفتار برخی در خصوص کشیدن پای مدیران و فعالان اقتصادی به میز محاکمه دادگاه گفت:گفتن این جمله که باید به وضعیت هزار نفر از مدیران اقتصادی که مطالبات معوق دارند از راه های قضایی رسیدگی شود هیچ دردی را درمان نمی کند،ضمن آنکه اگر بررسی شود در لیست این هزار نفر مشاهده می شود که عمده وام گیرندگان کلان و میلیاردی آقازاده ها و مدیران دولتی هستند که باید به جد با مدیران متخلفی که این وضعیت را به وجود آورده اند برخورد شود به وضعیت آنها رسیدگی شود.
وی در خصوص قانون هدفمند کردن یارانه ها نیز گفت:ما دوست داشتیم لایحه پیشنهادی و قانون مصوب تولید گرا باشد و تولید را هدفمند کند اما به هر حال این لایحه به قانون تبدیل شد و در حال اجراست که نگرانی های بخش خصوصی در همین بخش یعنی شکل اجرای این قانون است.
احمدکسروی: مردی که می خواست ایران را از تاریک اندیشی برهاند.
بررسی کتاب
محسن متقی
نام کتاب: Ahmad Kasravi, L’homme qui voulait sortir l’Iran de l’obscurantisme
نویسنده: Alireza Manafzadeh
تعداد صفحات: ٢١١ صفحه , سال انتشار : ٢٠٠۴
انتشارات: L’Harmattan
…”در میان این اندیشه گران بومی به یقین می توان گفت که احمد کسروی از جایگاه ویژه ای برخوردار است.اگر در مرگ او عده ای به عزا نشستند و عده ای دیگر به پایکوپی پرداختند، در باره نقشی که او در به پرسش کشیدن بسیاری از بنیادهای فکری ما داشت تا کنون بررسی جامع و بی طرفانه کم تر صورت گرفته است. عده ای همچنان به تکفیر او و عده ای دیگر به تکریم او مشغولند. اما ضرورت تحلیل اندیشه های او و بررسی
سنجشگرانه افکار و عقاید او همچنان احساس می شود.
جدا از هر داوری که در باره کارنامه کسروی کنیم. شک نیست که او در برخی از بنیادهای فرهنگ و تاریخ ما به جد اندیشیده است و در باره عقب ماندگی ایران نظریات خاصی بیان کرده است. اگر چه می توان در پاسخ های او چون و چرا کرد ولی منکر نمی توان شد که پرسشهای هوشمندانه ای که در باب تاریخ و فرهنگ و دین و زبان ما مطرح کرد، هنوز طراوت و تازگی خود را حفظ کرده اند و ضروت طرح دوباره آنها در فضای بحرانی جامعه امروز ایران بسیار احساس می شود….”
[از متن بررسي كتاب]
************************************************************
در میان اهل فکر عده ای دامنه شهرتشان چه مثبت و چه منفی فراتر از حلقه تنگ متخصصان
می رود و به دلیل نظریات نامتعارفی که در باره مسائل مطرح می کنند واکنشهایی را در میان
سرآمدان و حتی توده مردم برمی انگیزند.
احمد کسروی یکی از معدود کسانی است که زندگانیش، آثارش و پایان غم انگیزش به گمانه
زنی ها و داوریهای بسیاری انجامیده است. گاه او را تاریخ نگاری توانا معرفی می کنند که
درباره مشروطه و آذربایجان نوشته هایی ماندنی به جا نهاده و گاه او را متخصص زبان آذری
می دانند که نظریات بدیع در این مورد ارائه دادهاست. ولی آنچه باعث شهرت و حتی مرگ او
شد داوری های بی باکانه اش در باره برخی مسائل اجتماعی و فرهنگی ما بود که جامعه
روشنفکری در باره آن ها یا سکوت کرده و یا بی اعتنا از کنارشان گذشته است.
نوشته های احمد کسروی در باره دین، زبان، ادبیات، شعر، اگر چه جای گفت و گو دارد ولی
شجاعت او را در طرح آنها و کوشش هایش را در جهت بازاندیشی برخی عقاید پذیرفته
نمی توان نادیده گرفت. کسروی با پرسشگری هایش، عطش پایان ناپذیرش برای شناخت
مسائل ایران و با پاسخ های بی پروایش به برخی پرسش های اساسی، دشمنان بسیاری
برای خود تراشید و این دشمنی ها سرانجام به قتل او انجامید.
کسروی در درجه اول دشمنی روحانیت شیعه را بر ضد خود برانگیخت. شک و تردیدهای او در
باورهای کهن شیعیان و نقد بسیاری از اندیشه های بنیادین تشیع و داوریهای تند و تیزش
درباره برخی از عقاید شیعیان که از دید او عامل انحطاط جامعه ما بودند، دینداران و مخصوصا
روحانیان را به رویارویی با او کشاند و طلبه های جوان و در راس آنان نواب صفوی با حمایت مادی
و معنوی برخی از پیشوایان دینی کمر به قتل او بستند.
دسته دیگری نیز که با کسروی درافتادند روشنفکران لائیک بودند. این روشنفکران که برخی از
آنها گذشته مذهبی و روحانی داشتند نه در منابر و مساجد بلکه از درون مجلس و
وزارت خانه ها حملات خود را به کسروی آغاز کردند و داوری های او را به حال ملت و امت
اسلام زیانبار تشخیص دادند و کوشیدند تا از پیشروی عقاید و افکار او جلوگیری کنند.
برخی از روشنفکران لائیک نیز که درک درستی از مفهوم لائیسیته نداشتند و گمان
می کردند که کسروی، از آنجا که به لزوم دین در جامعه اعتقاد داشت پس نمی توانست
به معنای واقعی کلمه لائیک باشد با دیدگاه های او درافتادند و امروز حتی کسانی در
دشمنی با او تا آنجا پیش میروند که او را الهام بخش حکومت دینی معرفی می کنند.
همه اینان فراموش می کنند که آنچه کسروی پاکدینی می نامید یک دین دئیستی بود
و از چنین دینی هرگز حکومت دینی بیرون نمی آید. کسروی در”ورجاوند بنیاد” به روشنی
اعلام می کند که قانون گذاری و اداره حکومت باید به دست افراد متخصص انجام گیرد و
از هرگونه آمیختگی با اصول هر دینی بدور باشد. دئیسم، دین استوار بر خرد است و اتفاقا
لائیسیته نیازمند چنین دینی است. لائیسیته هرگز نمی توانست جایگیر شود اگر فیلسوفان
بزرگ غرب با اندیشه ورزی تبدیل نکرده بودند. در دئیسم، خدای قادر و همه جا ( Déisme) را
به دئیسم ( Théisme ) های خود تئیسم حاضر تئیسم به آفریدگار تبدیل می شود و بس.
کسروی می گفت: ” دین بهر آگاهانیدن از ناپیداها نیست. بهر گشادن رازهای نهفته جهان
نیست. ناپیدا را جز خدا نداند. بسیاری از رازهای نهفته ناگشادنی است و آنچه گشادنی است،
کار آن با دانش هاست.”
اکنون پس از گذشت یک ربع قرن از تجربه حکومت دینی و و ورود دین به عرصه عمومی، نقد
دین و برخی از باورهای دینی در میان مومنان و مسلمانان معتقد آغاز شده و بسیاری از
متفکران اصلاح طلب مسلمان امروز، با دفاع از دین و حفظ معتقدات خود خواهان جدایی
مرزهای مشروعیت سیاسی و اعتقادات دینی هستند و تنها منبع مشروعیت حکومت را مردم
می دانند. در زمانه ای که کسروی شجاعانه به نقد و بررسی باورهای دینی ایرانیان پرداخت و
مبارزه با برخی خرافات و عقاید نامعقول را عامل پسرفت ایران دانست جامعه ما تاب و تحمل
چنین برخوردی را به گذشته خود، سنت و باورهایش نداشت.
امروز در عرصه فرهنگ و اندیشه، ما با روشنفکرانی سروکار داریم که هر چند در ضرورت
بازاندیشی در باره سنت و رابطه ما با جهان مدرن سخن می گویند ولی برای یافتن پاسخ به
مشکلات نظری به جای اندیشه ورزی با مغز خویش دست به دامن متفکران غربی می شوند
و نسخه آنان را برای جامعه ما تجویز می کنند. این روشنفکران که غالبا ترجمه ای می اندیشند
پس از تجربه انقلاب با روی آوردن به اندیشمندان غربی و با گرته برداری از نظریات آنان در پی
یافتن راه حلی برای معضلات و مشکلات عینی و و نظری جامعه ما هستند و گمان می کنند که
با شناخت و کاربست برخی از نظریات کلان فلسفی می توان از بحرانی که دامنگیر ماسترها
شد. اگر در گذشته مارکس، لنین و اعوان و انصارش پیام آوران بهشت برین بودند که رسالتشان
رهایی خلق ایران بود، در چند سال گذشته، فیلسوفان و متفکران غربی جایگاهی بس ارجمندتر
در میان روشنفکران ما یافته اند. گاه پوپر و حلقه وین درمان دردهای ایران و ایرانی هستند و
زمانی کانت و سنجشگری هایش راه حل همه مشکلات ما انگاشته می شود، و زمانی هم
راولز و نظریات او در باره عدالت شمع حقیقت محافل دیندار و بی دین می شود و همه گمان
می کنند که با دخیل بستن به حرم این امامان سرانجام معجزه ای روی خواهد داد.
اگر در باره ضرورت شناخت گذشته ایران و اندیشیدن در باره سنت بسیاری همرأی هستند
ولی پرداختن به این مسئله تا کنون به طور جدی در میان روشنفکران ما رواج نیافته است.
برخی به ستایش گذشته باستانی ما مشغولند و در تلاش بسط اندیشه های “ایرانشهری”
هستند تا شاید سد راه “شریعت نامه نویسان” شوند. عده ای دیگر نیز با توسل به عصر
طلایی اسلام هم و غم خود را نه بازگشت به آن دوران بلکه احیای برخی از ارزشهای آن
دوران می دانند. اما آنچه فراموش می شود بررسی انتقادی گذشته ایران و آشنایی با
تلاش های فکری فرزندان این مرز و بوم است.
بحث و اندیشیدن در باره “انحطاط ایران” و عقب ماندگی آن و “زوال اندیشه” از مجرای شناخت
کوشش های ایرانیان برای پاسخ به این عقب ماندگی ممکن است و طرح نظریات کلی در باره
تجدد و سنت و یا انحطاط گرهی از کار فروبسته ما نمی گشاید. جدا از نوشته های تاریخی
که به بررسی علل شکست مشروطه و نقش گرایش های غالب بر این جنبش نوشته شده ما
همچنان با کمبود نوشته جدی در باره تاریخ شست هفتاد سال گذشته ایران روبرو هستیم.
مخالفت های سیاسی با نظام گذشته و دولت ستیزی روشنفکران، ما را ازاندیشیدن جدی به
راه حل های عملی برای برون رفت از وضعیت اسفناک مان بازداشت. به هر روی، ما هنوز در
آغاز راه هستیم و ضرورت شناخت این تجربه ها و آشنایی با اندیشه گران ما و درنگ در
تجربه های فکری آنان از ضرورتهایی است که تا کنون به آن کمتر توجه شده است. ما همچنان
از گرمای جامعه فکری غرب گرم می شویم و از سرمای آن دیار می لرزیم ولی در باره متفکران
خود کمتر میخوانیم و می اندیشیم.
در میان این اندیشه گران بومی به یقین می توان گفت که احمد کسروی از جایگاه ویژه ای
برخوردار است. اگر در مرگ او عده ای به عزا نشستند و عده ای دیگر به پایکوپی پرداختند،
درباره نقشی که او در به پرسش کشیدن بسیاری از بنیادهای فکری ما داشت تا کنون
بررسی جامع و بی طرفانه کم تر صورت گرفته است. عده ای همچنان به تکفیر او و عده ای
دیگر به تکریم او مشغولند. اما ضرورت تحلیل اندیشه های او و بررسی سنجشگرانه افکار
و عقاید او همچنان احساس می شود. جدا از هر داوری که در باره کارنامه کسروی کنیم
شک نیست که او در برخی از بنیادهای فرهنگ و تاریخ ما به جد اندیشیده است و در باره
عقب ماندگی ایران نظریات خاصی بیان کرده است. اگر چه می توان در پاسخ های او چون
و چرا کرد ولی منکر نمی توان شد که پرسشهای هوشمندانه ای که در باب تاریخ و فرهنگ
و دین و زبان ما مطرح کرد، هنوز طراوت و تازگی خود را حفظ کرده اند و ضروت طرح دوباره
آنها در فضای بحرانی جامعه امروز ایران بسیار احساس می شود.
در سال گذشته و در خارج از سرزمین او کتاب علیرضا مناف زاده، پژوهشگر ایرانی مقیم پاریس،
زیر عنوان”کسروی، مردی که می خواست ایران را از تاریک اندیشی برهاند” در ٢١١ صفحه از
سوی انتشارات (L’Harmattan) “لرمتان “منتشر شد. در این کتاب نویسنده می کوشد تا زمینه
شناخت اندیشه ها و آرای کسروی را از خلال بررسی زمانه و رویدادهای دوران او نشان دهد
و با کار خود زمینه ای جهت شناخت جریانروشنفکری لائیک فراهم آورد.
دیباچه کتاب به قلم فرهاد خسرو خاور است. در این دیباجه خسروخاور بر اهمیت کتاب نویسنده
تاکید وضرورت پرداختن به چهره های شاخص روشنفکری غیر دینی را در فضای امروز جامعه
یادآوری می کند.خسرو خاور معتقد است که ” علیرضا مناف زاده در این کتاب اندیشه کسروی
را می کاود و با شیوه خاص خودش که به کارگیری همزمان روش های زندگی نامه نویسی
و نگرش جامعه شناختی است، استواری برخی از اندیشه های کسروی و بی بنیادی برخی
دیگر را نشان می دهد.” اهمیت کار مناف زاده به باور خسرو خاور از جمله در این است که
کمک می کند تا فهم پیچیدگی عرصه روشنفکری در ایران امکانپذیر شود» .
کسروی با پرسشگریهایش و با انتقادهای بی امانی که به دین می کرد انبوهی از ایده های
رادیکال مطرح کرد که بنا بر آنها برخورد و رویارویی “دین” و “پیشرفت” ناگزیر می نمود. آینده
تا حدودی او را تائید کرد، ولی در عین حال نشان داد که نمی توان این مسئله را به
شیوه ای قاطع و یکسره حل کرد. کتاب مناف زاده برای فهم این پدیده کمک شایانی به
خواننده می کند.
کتاب از یک مقدمه و شش فصل تشکیل شده است. در سرتاسر کتاب نویسنده با تکیه بر
کارنامه و زمانه کسروی به جستجوی ریشه های اندیشه های او می رود و در پرتو بررسی
رویداهای زمانه او پرتوی بر آثار اصلی او می افکند.
مقدمه کتاب با یادآوری قتل او آغاز می شود.”روز دوشنبه ١١ مارس ١٩۴۶ برابر با ٢٠ اسفند
را در شعبه ٧ دادسرای تهران با کارد و هفت تیر کشتند.
از آنجا که بخش مهمی از زندگانی کسروی با رویدادهای تاریخی زمانه اش عجین شده است
و چون بیشترنوشته های او کوششی در جهت حل برخی از مشکلات اساسی جامعه ایران
است در نتیجه از خلال بررسی زندگانی و آثار او امکان فهم بهتر اوضاع و احوال کشور در
زمانه ای که او می زیست ممکن می شود. به نظر نویسنده بررسی سنجشگرانه
اندیشه های او و داوری در باره آنها جز با در نظر گرفتن اوضاع و احوال روزگار اوامکانپذیر نیست.
نویسنده زندگانی و آثار کسروی را به دو دوره مجزا تقسیم می کند. دوره اول از کودکی او آغاز
می شود و تااستعفایش از عدلیه ادامه می یابد. دوره دوم با تاسیس مجله پیمان آغاز
می شود و تا پایان زندگانی اش ادامه پیدا می کند. به باور نویسنده مطالعه زندگانی و آثار
کسروی درآمدی است برای فهم بهتر گونه های
روشنفکری لائیک که در جریان جنبش مشروطیت و پس از آن شکل می گیرد.فصل اول کتاب
عنوان “چرا باید به مطالعه کسروی پرداخت” را دارد. از آنجا که بخش بحث انگیز نوشته های
کسروی در باره دین و باورهای دینی ایرانیان است در این فصل نویسنده گذرا به مسئله
اسلام و تشیع در تاریخ می پردازد و با تکیه بر تاریخ ایران پس از دوره صفویه به جایگاه نهاد
روحانیت در ایران اشاره می کند و با انگشت نهادن بر تفاوت های روحانیت شیعه و سنی به
نقش روحانیت شیعه در مقام حاملان انحصاری دانش و دین تا انقلاب مشروطه تاکید می کند.
سپس نویسنده نشان می دهد که بسیاری از اهل فکر و کسانی که بعدها به عنوان روشنفکر
لائیک شناخته شدند در آغاز در سلک روحانیت بودند و برای نمونه می توان از کسانی چون
شیخ محمد خیابانی، سید حسن تقی زاده، میرزا یحیی دولت آبادی، علی دشتی و احمد
کسروی نام برد. اینان اگر چه در مدرسه های علوم دینی درس خوانده بودند، بعدها به مدافعان
اصلی لائیسیته و عرفی کردن نهادهای جامعه تبدیل شدند و برخی به دفاع بی چون و چرا
از غرب پرداختند. در این فصل نویسنده با اشاره به زندگی برخی از روشنفکران به نزدیک شدن
آنان به قدرت سیاسی اشاره می کند و گوشه هایی از فعالیت های تقی زاده و داوری های
او را در باره غرب و تمدن آن شاهدی بر شور وعشق آنان به غربی کردن ایران می داند. در
چنین وضعی که برخی برای فرار از مدرنیته به سنت پناه برده بودند و شعار پاسداری از سنت
را سر می دادند و برخی دم از غربی شدن و غربی زیستن می زدند کسروی صدای
ناهمخوانی بود که می بایست دیر یا زود خاموش شود. کسروی نه بازگشت به گذشته
باستانی ایران را امکانپذیر می دانست و نه به احیا دین اسلام دلبسته بود و نه آرمانی کردن
غرب را درمان درماندگی ایران می دانست. او به نقد این سه گرایش حاضر در فرهنگ و جامعه
ایرانی پرداخت و کوشید تا از این راه به دیدگاه هایش در باره دین، اخلاق و حکومت سامان
دهد. کسروی به حکومت مردم به معنای واقعی و اصیل آن اعتقاد داشت.
در ورجاوند بنیاد ( ١٣٢٢ ،ص ٨٧ ) می گوید: “سررشته داران (حکومتگران) باید ازمیان توده
(مردم)، از مردان نیکخواه و کاردان که خواهان کوشش در راه توده می باشند، گزیده شوند و
این گزیدگان به هم بپیوندند و سکالادی (شورایی) پدید آورند و سکالشگاهی (پارلمان) برپا
گردانند و در کارهای توده و کشور با هم گفت و گو و سکالش (شور و مشورت) کنند، آنچه را
به سود توده است، بگزیرند(تصمیم بگیرند) و قانون هایی که نیاز است بگذارند و آنچه
می گزیرند به کرادی (دولت و ارگان های اجرایی آن) که از مردان آزموده و دانا و نیکخواه
گزیده اند، بسپارند که آنان به کار بندند…. این گونه سر رشته داری(حکومت) سررشته داری
توده (حکومت مردم) که از اروپا برخاسته و در جاهای دیگر نیز رواج یافته، خردمندانه و بسیار
نیکوست. باید ارجش دانست و همیشه نگاهش داشت.”. به رغم این اعتقاد، چنانکه مناف
زاده نیز توجه کرده است، پروژه سیاسی اجتماعی کسروی به دلیل بسته و فراگیر بودنش،
در صورت عملی شدن، چه بسا به رژیمی توتالیتر می انجامید. این یکی از پارادوکس های
اساسی اندیشه اوست که شاید خودش به آن آگاه نبود. تردیدی نیست که کسروی مردی
اخلاقی بود و گمان می کرد که می تواند با تحقق بخشیدن به نظام اخلاقی اش، جامعه را
از درماندگی و فساد برهاند. اما او نمی دانست که اخلاق و سیاست دو مقوله جدا هستند،
بویژه آنکه اخلاق امری است اعتباری و مطلق اندیشی بر نمی داردو تحمیل قواعد اخلاقی از
بالا و به دست قدرت حاکم، چنانکه همواره در تاریخ شاهد بوده ایم، به فساد اخلاقی در
جامعه و در خود دستگاه حاکم می انجامد. ١٣٢۴گروهی مسلمان متعصب، احمد کسروی و منشی اش، سید محمد تقی حداد پور،
فصل دوم کتاب به بررسی زندگانی کسروی از کودکی تا فرار به تهران اختصاص یافته است.
احمد کسروی در سال ١٢۶٩ خورشیدی در تبریز به دنیا آمد و در همان شهر به مکتب و
مدرسه رفت. با مرگ پدرش و زمانیکه
فرشبافی پدرش به کار مشغول شود. پس از چند سال به تحصیلات دینی روی آورد و به
یادگیری زبان عربی مشغول شد. او هنگامی که ١۶ سال بیشتر نداشت شاهد جنبش
مشروطیت شد و به آن دل بست و علیرغم مخالفت خانواده و نزدیکان به حمایت از جنبش
برخاست. زمانی که شهر تبریز صحنه برخوردهای خونین میان مخالفان و موافقان مشروطه
بود, کسروی نوجوان به گوشه ای پناه برد و وقت خود را صرف مطالعه کرد و پس از ختم غائله
به کار و زندگی بازگشت.
مناف زاده می نویسد که “کسروی پس از پایان تحصیلات دینی اش سه راه در برابر خود
داشت: یا می بایست به وعظ در شغل ملایی بپردازد. یا به تحصیلات خود تا رسیدن به مقام
مجتهد ادامه دهد و یا سرانجام از سلک روحانیت در آید و به کار دیگری بپردازد”. بر اثر فشار
خانواده و علیرغم میل قلبی خود شغل ملایی را می پذیرد.در این دوران او حافظ قران می شود
و شناخت زبان عربی و آموزش قرآن بعدها در نقد برخی ازباورهای دینی ایرانیان دستمایه او
می شود. کسروی پس از بیرون آمدن از لباس روحانیت به آموزش و یادگیری علوم مدرن روی
می آورد و زمانی به آموختن ستاره شناشی ، فیزیک و ریاضیات مشغول می شود.
زمانی نیز به جنبش های سیاسی علاقمند می شود.پس از سقوط حکومت تزاری و
سازمانیابی حزب دموکرات آذربایجان عده ای گرادگرد خیابانی جمع می شوند و کسروی نیز
به آنها می پیوندد. ۱۳ سال بیشتر نداشت مجبور شد سرپرستی خانواده اش را به عهده گیرد و در کارگاه
فصل سوم کتاب ” در گردباد تاریخ” داستان آمدن کسروی به تهران و کار در عدلیه است.
داستان بیرون آمدن او را از آن دستگاه در فصل چهارم می خوانیم.. کسروی در زمانی که از
ماموریتی در دماوند فارغ می شود دولت از او می خواهد که تابستان را در آنجا بماند و او از
این فرصت برای نوشتن کتابی در باره خیزش آذربایجان به زبان عربی برای چاپ در مجله
العرفان استفاده می کند که روایت فارسی آن در سال ١٩٣۴ به ضمیمه روزنامه پیمان و زیر
عنوان “تاریخ هیحده ساله آذربایجان یا داستان مشروطه ایران” منتشر می شود. این کتاب
شش فصل دارد. چند سال بعد دو فصل اولش با بازبینی و تغییرات بسیار زیر عنوان ” تاریخ
مشروطهایران” منتشر می شود و چهار فصل بعدی نیز پس از آن زیر عنوان “تاریخ هیحده
ساله آذربایجان” چاپ میشود.
به نظر مناف زاده هدف کسروی از پرداختن به تاریخ مشروطه و شرح رویدادهای آن جنبش،
گرامیداشت مبارزان و فعالان ناشناس آن و مبارزه با فراموشی حقایق آن دوره بود. کسروی
در این نوشته با نگاهی انتقادی به برخی از درباریان و افراد مشهور آن دوران می پردازد و
به جانبداری از توده مردم می پردازد.
مناف زاده در صفحا تی چند از کتابش به کشاکش و درگیری ها و مشکلات کسروی با دستگاه
عدلیه ایران اشاره می کند و مخالفت های کسروی را با برخی از کارهای این دستگاه نشان
می دهد. در این میان کسروی در مقام رئیس دادگاه به شوشتر منتقل می شود و در کنار کار
حرفه ای به تحقیق در باره زبان و تاریخ خوزستان مشغول می شود.
اندیشیدن در باره لهجه ها و زبان های مناطق ایران را کسروی در زمانه ای انجام می دهد که
برخی با پشتیبانی دولت در تلاش پالایش زبان فارسی و مدرن کردن آن هستند. کسروی در
نتیجه تحقیقاتش معتقد می شود که زبان های قومی و لهجه های محلی باید کم کم از بین
بروند.
فصل چهارم کتاب پی جویی سیر فعالیت های کسروی پس از “بازگشت به تهران”است. در این
دوران، کسروی پژوهشهای دامنه داری را در باره تاریخ و زبان و ادبیات آغاز می کند. نخست
کتابی در باره زبان آذری منتشر می کند و سپس مقاله ای تحقیقی در باره صفویه زیر عنوان
“شیخ صفی و تبارش” می نویسد. کتابی نیز در باره نشان پرچم ایران زیر عنوان “شیر و
خورشید” منتشر می کند. در این زمان کتابی در باره”شهریاران گمنام” منتشر می کند و به
تحقیق در زمینه به قدرت رسیدن حکمرانان گوناگون کشور پس اسلام آوردن ایرانیان می پردازد.
در باره نام شهرهای ایران نیز پژوهشی انجام می دهد. برخی از کارهای پژوهشی کسروی در
عین حال گوشزدی به شیفتگان غرب است که بجای تحقیق در باره مسائل ایران کورکورانه به
نوشته های شرقشناسان اعتماد می کنند و خود کوششی در شناخت تاریخ و فرهنگ خود
نمی کنند. کسروی به نقد این افراد زیر عنوان “اروپاییگری” می پردازد و خطاهای برخی از
شرقشناسان را در برخی زمینه ها یادآوری می کند.
فصل پنجم زیر عنوان “اصلاحگری سازش ناپذیر” بررسی اندیشه های کسروی در باره غرب از
یکسو و نگاه انتقادی او به شیعیگری و صوفیگری و بهاییگری است. مناف زاده در این فصل
نخست به وضعیت ایران و اصلاحات دستگاه دولت و ورود نهادهای تازه ای چون بانک، ارتش،
آموزش مدرن، تشکیل وزارت دادگستری و قانون مدنی اشاره می کند و یادآور می شود که
این اصلاحات در فضایی از وحشت و سوء ظن انجام گرفت و دستگاه حاکم هیچگونه نقد و
مخالفتی را بر نمی تافت. در چنین فضایی است که در سال ١٩٣٣ احمد کسروی ماهنامه
“پیمان” را پایه گذاری می کند و با توجه به وضعیت بسته ایران می کوشد تا به برخی از
مسائلی که چاپ آنها قدرت حاکم را برافروخته نمی کند، بپردازد. در بخشهای ضمیمه این
مجله است که روایت فارسی تاریخ مشروطیت را زیر عنوان “تاریخ هیجده ساله آذربایجان
یا داستان مشروطه ایران” چاپ می کند. آنگاه بسیاری از نوشته های انتقادی خود را در
باره ادبیات کلاسیک ایران، شعر و رمان نخست در همین مجله به چاپ می رساند.
کسروی و غرب
یکی از مشغله های فکری کسروی در این زمان بررسی رابطه فرهنگ و جامعه ایران با تمدن
غرب است. انتقاد کسروی به برخی از جنبه های زندگی و تمدن غربی در دورانی صورت
می گیرد که بسیاری از روشنفکران ایرانی همچون تقی زاده، قزوینی و علی دشتی شیفته
غرب اند و ندای غربی شدن سر می دهند. کسروی شیفتگی به غرب را که نام “اروپاییگری”
بر آن می نهد بر نمی تابد چرا که معتقد است ” اروپا در این یکی دو قرن در نتیجه اختراعات
خود مغز تمدن را از دست داده است. از صنایع تا آسایش جهانیان فاصله بسیار است. من
این پیام را به سراسر شرق می دهم: اروپا راه رستگاری را گم کرده و در بیابان گمراهی
سرگردان است و شما که بسوی او می دوید همچون او گمراه و سرگردان خواهید بود”.
به منظور نقد همه جانبه اروپاییگری، او کتاب آئین را در دوبخش در باره رابطه و کشاکش
شرق و غرب منتشر کرد. بخش اول این نوشته در پایان سال ١٩٣٣ همزمان و با تاسیس
مجله پیمان منتشر می شود. در این کتاب، که بلافاصله به عربی و انگلیسی ترجمه می شود،
کسروی به نقد مفهوم “پیشرفت” که از اصول بنیادین تمدن غرب است می پردازدو به نتایج
دستاوردهای آن اشاره می کند. به نظر او اگر چه “ماشین رنج آدمیان را کم می کند و به جای
آنکه کسی در دوروز جفتی جوراب ببافد ماشین در یک روز صدجفت می بافد” ولی باید بپذیریم
که ” اگر ماشین رنج دستها را یکی بر صد کاسته رنج دلها را یکی بر هزار افزوده است”
کسروی یکی دیگر از مشکلات تمدن غرب را دور شدن انسان مدرن از اعتقادات دینی و بی دین
شدن او میداند و معتقد است که این مسئله از نتایج ناخواسته و زیانبار رشد علم است. البته
دین در نزد کسروی نه اعتقاد به اصول دینهای وحیانی بلکه” شناختن معنی جهان و زیستن به
آئین خرد” است. کسروی بر اروپاییگری برخی از روشنفکران سخت می تاخت و ساده نگری
آنان را در غربی شدن انسان ایرانی به باد انتقاد می گرفت. کسروی وضع زنان را در اروپا
وخیم تر از آن می دانست که اروپائیان مدعی آن هستند و معتقد بود که “اروپائیان ارزش واقعی
برای زن قائل نیستند” در اروپا ملیونها زن بی کس و تنها زندگی می کنند و ملیونها دختر
محکوم به تنها زندگی کردن اند بی آنکه کسی از آنان حمایت کند.
یکی دیگر از زمینه های انتقاد کسروی از غرب ادبیات سانتی مانتال آن دیار و مخصوصا رمان
است. به باور او رمان چیزی جز شرح زندگی مردان و زنان فاسد نیست. به اعتقاد مناف زاده،
کسروی ادبیات غرب را درست نمی شناخت و داوری هایش بر مبنای رمان های احساساتی
و تاریخی که در آن زمان به فارسی درآمده بود استوار بود.
کسروی معتقد بود که پس از برخورد ایران با غرب ایرانیان “یکرشته اندیشه های نوین را به
دلهای خود راه داده اند”. به نظر او ایرانیان پنج رشته را از اروپائیان فراگرفتند:
بر پاکردن اداره ها و شیوه سربازگیری و اینگونه چیزها.
کسروی سپس در باره این پنج رشته داوری می کند و سه تای اول را نیک و دو تای آخر را بد
می داند و می گوید “و ما اگر برخی خرده ها به آنان گیریم دلیل آن نخواهد بود که ایرانیان را در
فراگرفتن آنها بیراه شماریم. نیز پیداست که دو رشته آخر بد و زیانمند بوده و ما از هر یکی از آنها
در جای خود سخن رانده ایم”.
کسروی و دین
اگر چه کسروی در باب تاریخ و زبان تحقیقاتی کرد که برخی از آن ها در خارج از ایران نیز شناخته
و نامدارشد، و اگر چه برخی از نوآوری های او در زبان و لغت شناشی ، امروز دیگر جزو میراث
زبانی ما شده است ولی سرچشمه اصلی شهرت کسروی را باید در برخورد نقادانه اش به
برخی از باورهای دینی ایرانیان دانست. کسروی اگر چه خود را نه بی دین و نه ضد دین
می دانست با این حال با مذاهب موجود و غالب در ایران سرسازگاری نداشت و تعصب ایرانیان را
نسبت به باورهای جا افتاده خودشان نافی وطن دوستی و سدی در برابر پیشرفت ایران
می دانست. کسروی معتقد بود که ” دین آن است که امروز ایرانیان بدانند سرزمینی که خدا به
ایشان داده، چگونه آباد گردانند و از آن سود جویند و همگی با هم آسوده زیند و خاندان هایی
به بینوایی نیفتند .( و کسانی گرسنه نمانند و دیهی ویرانه نماند و زمینی بی بهره نباشد.”
(ورجاوند بنیاد چاپ یکم تابستان ١٣٢٢
کسروی در مخالفت و ضدیت با برخی از باورهای ایرانیان جلسات کتاب سوزان براه انداخت و
در اول دی هر سال در منزل شخصی اش که محل “باهماد آزادگان” نیز بود، کتابهایی را که به
زیانمند به حال جوانان و تربیت آنان می دانستند به صورت نمادین در آتش می افکندند.
به هرحال مخالفت های کسروی با دین و فرقه های دینی او را به سوی بررسی نقادانه گرایش
های دینی غالبدر جامعه ایران کشاند. او در سه نوشته به نقد “صوفیگری”، “بهاییگری”،
“شیعیگری” پرداخت و رواج این فرقه ها و دین ها را در جامعه ایران سد پیشرفت دانست.
کسروی خاستگاه صوفیگری را به فلسفه یونان و افکار فلوطین نسبت می داد و معتقد بود که
اگر مغولان توانستند بر سرزمین های اسلامی چیره شوند، علتش رخنه اندیشه های صوفیگری
در آن کشورها بود. کسروی تبلیغ دنیا گریزی صوفیان و شاعران عارف را توطئه ای بر ضد منافع
ایران می دانست و چاپ و انتشار آثار آنانرا مایه نکبت و بدبختی ایرانیان تشخیص می داد.
مذهب بهایی نیز از تیغ نقادی کسروی در امان نماند. او در رساله ای با تکیه بر تاریخ شیعه در
ایران و سرچشمه گرفتن برخی از فرقه ها از آن به ریشه یابی این مذهب در تاریخ ایران پرداخت.
با بررسی خاستگاه شیخیه و بابیه به ظهور بهاء و بهاییگری پرداخت و با بررسی مفهوم
مهدیگری به نقد این باور بنیادین فرقه های اسلام شیعی همت گماشت. کسروی اعتقاد به
وجود فردی که با ظهورش جهان را از عدل پر خواهد کرد و رنج و بدبختی را از میان خواهد برد،
پنداری بیش نمی داند . انتشار این کتاب مخالفت بهائیان را برانگیخت.
سرانجام به رساله “شیعیگری” او می رسیم. نقد کسروی از باورهای شیعیان سبب چندین
سوء قصد به جان او و سرانجام قتل او شد. کسروی در پژوهش خود به پی جویی ریشه تشیع
در تاریخ می پردازد و معتقد است که تشیع در آغاز جنبشی سیاسی بود متشکل از مردان
فداکار که به مخالفت با خلفا برخاستند. او در عین حال اشاره می کند که در زمان علی ما با
مخالفت آشکار او با سه خلیفه روبرو نیستیم و رجوع به علی برای مخالفت با سه خلیفه اول
بعدا رایج شد. ایده غصبی بودن خلافت و مخالفت با هر حکومتی را کسروی از اولین
آلودگی های تشیع می داند.
آلودگی دوم، این ادعا است که خلیفه مسلمین که شیعیان نام امام بر آن نهاده اند باید منتخب
خدا باشد. کسروی چنین اعتقادی را نافی عقل بشر می شمرد و آن را ساخته و پرداخته ذهن
مخالفان اسلام می دانست. یکی دیگر از ایده های کسروی در نقد تشیع مسئله امامت است
و اینکه امامان از همان روز تولد امام شناخته میشوند. کسروی می گوید چگونه است که پیامبر
در سن ۴٠ سالگی به مقام نبوت رسید در حالی که امامان شیعه از همان روز تولد به مقام
امامت می رسند.
سرانجام کسروی برخی از رفتارها و مناسک دینی ایرانیان شیعی را به حال ملت و پیشرفت
ایران زیانمند می داند و روضه خوانی و تعزیه و گریستن بر احوال امامان را نشانه جهالت و
بی عقلی شیعیان می شمارد. ١ حکومت مشروطه و زندگانی از روی قانون و دلبستگی به میهن و جانفشانی در راه توده و ٢ دانشهای نوین از جغرافی و تاریخ و فیزیک و شیمی وستاره شناسی و ریاضیات و مانند اینها. ٣ به کارگرفتن ماشینهای بافندگی و ریسندگی و کشاورزی و افزار سازی و بهرمندی از اختراعها ۴ شور اروپائیگری و لاف تمدن و هایهوی پیشرفت و حزب سازی و رمان نویسی و اینگونه چیزها. ۵ فلسفه مادی و بدآموزیهای مادیگری و زندگی را نبرد دانستن و دیگر اندیشه های تند و بیهوده.
انتشار عقاید کسروی در باب تشیع موج مخالفت روحانیان، اهل دین و افراد و گروه ها ی زیادی
را برانگیخت. در دادگستری تهران برای دلجویی از روحانیان ادعا نامه ای بر ضد کتاب و
نویسنده اش تنظیم شد. کسروی در برابر موج مخالفت ها نه تنها عقب ننشست بلکه
رساله اش را که ممنوع شده بود زیر عنوان “بخوانید و داوریکنید” دوباره منتشر کرد.
آیت الله خمینی که در آن زمان در قم به سر می برد با انتقاد از روحانیت و رفتار منفعلانه
مراجع بزرگ از آنان خواست تا بر ضد این کتاب و نویسنده اش به مخالفت برخیزند و واکنش
فوری نشان دهند. آیت الله خمینی متعجب شده بود که چگونه “تبریزی ابلهی” به خود اجازه
داده به امام صادق و امام غایب توهین کند.افزون بر روحانیت برخی از سیاست مداران و
روشنفکران نیز به مخالفت با کسروی پرداختند و در این میان علی دشتی که نماینده مجلس
بود مخالفت خود را با کسروی در مجلس اعلام کرد و خواهان بازداشت او شد.
کسروی در مقاله ای که در روزنامه پرچم چاپ کرد زیر عنوان “نامه سرگشاده به نخست وزیر”
یک به یک به انتقادات دشتی پاسخ داد.
نوشته های تند و تیز کسروی زمینه ساز سرانجام غم انگیز او شد. افراطیون مذهبی او را در
دادگستری تهران به قتل رساندند.
فصل ششم “پایان غم انگیز” نام دارد. در این فصل نویسنده به بررسی عللی که به قتل او
انجامید، می پردازد و بر اساس برخی از اسناد و نوشته ها نشان می دهد که غیر از محافل
دینی، گروه ها و نیروهای دیگر از جمله حکومتگران نیز خواهان نابودی کسروی بودند. درست
است که کسروی را اعضای گروه فدائیان اسلام کشتند ولی در این فصل از کتاب، علیرضا
مناف زاده با پرداختن به زمینه چینی های قتل او نشان می دهد که برخی از دولمتران ایران
نیز از رواج اندیشه های کسروی به هراس افتاده بودند و خواهان منع آثار و احتمالا دستگیری و
حتی نابودی او بودند.
در این فصل، خواننده متوجه می شود که چگونه گروه های مختلف جامعه از روحانی و بازاری و
کارگر و روشنفکر و سیاستمدار و دولتمرد کمر به نابودی مردی بستند که بنیادهای فکری و تمدنی
و دینی آنان را به زیرتازیانه نقد گرفته بود. دشمنی با کسروی پس از گذشت ۶٠ سال از قتل او
هنوز هم فروکش نکرده است.
پس از قتل او و آزادی قاتلانش، روشنفکران انگشت شماری به این رویداد اعتراض کردند و شاید
علتش این بود که کسروی به سنت فکری و فرهنگی ایران، به ویژه بخش مهمی از شعر و ادب
فارسی سخت می تاخت. به هر حال نویسنده در فصل ششم نشان می دهد که این مرد
نامتعارف، با افکار بدیع و بی باکانه اش سرنوشتی جزمرگ فجیع نمی توانست در آن جامعه
داشته باشد.
این خلاصه ای بود از کتاب نویسنده در باره احمد کسروی. زبان شفاف و روان مناف زاده در کتاب
و نوع نگاهاو به حوادث زمانه کسروی و جستجوی رابطه میان تولیدات فکری کسروی و رویدادهای
زمانه او سبب می شود که خواننده کم کم همراه با نویسنده به دنیای کسروی، اندیشه های او و
پرسشگریهایش، راه یابد و در پرتو داده های بسیار کتاب بتواند در باره کارنامه کسروی بی طرفانه
داوری کند. نویسنده هر چند همدلانه به بررسی آثار کسروی پرداخته است و بر اهمیت او و نقش
اساسی اش در به پرسش کشیدن بساری از بنیادهای فکری نیندیشیده ما تاکید کرده است و او
را اصلاح گری آشتی ناپذیر می داند ولی از نقد بی امان افکار و دیدگاه های او ابایی ندارد و
کاربست نسنجیده اندیشه های او را نه تنها زیانبار بلکه خطرناک می داند. مناف زاده اگر چه
پرسشهای هوشمندانه کسروی را می ستاید و بر فعلیت برخی از آنان تاکید می کند ولی برخی
پاسخ های او را ساده دلانه و واپس گرایانه و حتی ناسازگار با طبیعت آدمی می داند. کسروی در
کوشش های فکری اش برای پاسخگویی به مسائل اساسی فرهنگی و اجتماعی ایران ” دستگاه
فکری بسته و فراگیری ساخت که اگر روزی جامه عمل می پوشید، چه بسا نظام اجتماعی
سیاسی توتالیتر و هراسناکی از دل آن بیرون می آمد که پیش از هر چیز به تباه شدن آرمان های
خود کسروی می انجامید”. به هرحال کسروی امروز جزئی ازتاریخ روشنفکری ماست که به دلیل
برخی از دیدگاه ها و افکار تند و تیزش آنچنان که باید مورد توجه قرار نگرفته است. شک نیست که
امروز کسی نمی تواند کاربست اندیشه های او و تکرار حرفهایش را در باره ادبیات، شعرو رمان
توصیه کند. همچنان که کتاب سوزاندنهای او نیز نمی تواند سرمشقی برای کسی باشد ولی
ذهن انتقادی او و آتش شکی که در دل او بود و او را به نقد باورهای ما وا می داشت، می تواند
سرمشق جامعه ای باشد که شک و تردید در باورهای خود را براحتی بر نمی تابد. کسروی مدافع
آزادی مردم بود و صغیر انگاشتن شهروندان را برنمی تابید و به آزادی نوع آدمی باور داشت
” گاهی کسانی می گویند: مردم شاینده آزادی نیستند و باید آنان را به زور راه برد. از اینان باید
پرسید: مگر شما نه از مردمید؟ چه شده که شما شاینده آزادی باشید و دیگران نباشند؟ چه
شده که شما فرمان رانید و دیگران فرمان برند؟ مگر شاهان خودکام و ستمگر جز این بهانه ها
می آوردند؟ آدمیان آزاد آفریده شده اند و کسی را نه سزاست که بر دیگری فرمان راند. با هیچ
دستاویزی به فرمانروایی و چیرگی کسی یا کسانی خرسندی نتوان نمود”. (ورجاوند بنیاد، چاپ
( یکم، تابستان ١٣٢٢
کتاب مناف زاده دعوت خواننده است به شناخت زندگی و آثار کسروی و زمینه ساز نقد
اندیشه های او در پرتو شناخت بهتر نوشته ها و زمانه او . این نوشته را با نقل قول بلندی از
نویسنده کتاب به پایان می بریم:
“باری، به اندیشه های کسروی بسیار می توان خرده گرفت.اما هر خرده ای که به او بگیریم و
هر لغزشی در گفتار و کردار او ببینیم، راست این است که او مرد بزرگ و بی مانندی بود و
آثار ماندگار و ارزشمندی از خود به جای گذاشت که ایرانیان را همواره به کار خواهد آمد.
کسروی فسادناپذیر بود. تا پایان زندگانی اش به اصول خود وفادار ماند. در بیان اندیشه هایش
بی باک بود و هنگامی که می خواست دیدگاه ها و باورهای خود را در جامعه مطرح کند،
پروای هیچ کس و هیچ گروه و هیچ قدرتی را نمی کرد. چنین استواری اخلاقی در جامعه ای
که به گفته خود کسروی پستی و دو رویی و ناراستی از در و دیوارش می بارید کم چیزی نبود
.قتل آن مرد بزرگ و آزادی قاتلان او هشدارتاریخی بزرگی بود به جامعه ایران. اما دریغ که این
هشدار نانیوشیده ماند”.
محسن متقی
گفتوگو با هوشنگ نهاوندی آخرین روزهای «شاه» قبل از ترک ایران
دیروز مصادف با بیست و ششم دیماه، سی و یکمین سالگرد خروج محمد رضا شاه پهلوی از ایران بود که پایانی بود بر نظام سلطنتی در ایران. در طول ٣١ سال گذشته کتابها و مقالات گوناگونی درباره آخرین روزهای شاه در ایران و خروج او از کشور نوشته شده که یکی از جدیدترین آنها کتاب «آخرین روزها» به قلم دکتر هوشنگ نهاوندی وزیر و رئیس دانشگاه در دوران محمد رضا پهلوی است.
دکتر نهاوندی که سالها رئیس دفتر فرح پهلوی، شهبانوی سابق ایران بود، تا آخرین روزهای حضور شاه و شهبانو در ایران رابطه و رفت وآمد خود با دربار را حفظ کرده بود. رویدادهای اخیردر ایران ، بار دیگر تاثیرات خروج شاه از ایران را مطرح کرده است. در گفتوگویی با دکتر نهاوندی موضوع خروج شاه از ایران را عنوان کردم و پرسیدم که آیا شاه راه دیگری پیش رو داشت؟
به طور قطع رفتن شاه از ایران اشتباه بوده و اگر شاه ایران را ترک نمیکرد، مسلماً جریان تاریخ ایران به سمت دیگری حرکت میکرد؛ آقای خمینی به ایران نمیآمد، ارتش مضمحل نمیشد و راه حلی برای مسائل داخلی ایران پیدا میشد و زمانی که چنین راه حلی پیدا میشد - زیرا راه حلهایی وجود داشت - آن موقع آمریکا نیز مجبور میشد که با شاه و دولت ایران کنار بیاید.
شما درآن زمان رفت و آمد زیادی به دربار داشتید، روحیه شاه در روزهای آخر چطور بود، فکر میکنید اگر در آن روزها در گیر بیماری سرطان نبودند در ان برهه زمان تصمیم دیگری میگرفتند؟
من نمیتوانم هیچ جواب قطعی به شما بدهم که چه ارتباطی بین بیماری سرطان و روحیه ایشان وجود داشت.
قدر مسلم درست میفرمایید؛ در چند هفته آخر به کرات و به دلایل مختلف به دیدار ایشان میرفتم. روحیه شاه بسیار بد و ایشان ناامید و بدبین بودند و در شرایط عدم تصمیمگیری قرار داشتند. به همین دلیل بود که در چهار - پنج ماه آخر شاید نقش اصلی را در راهبری امور کشور و یا آن چیزی را که از مملکت باقی مانده بود شهبانو به عهده داشت.
درهمین رابطه در مورد نفوذ شهبانو در هفتههای آخر بر روی تصمیمهای شاه زیاد صحبت شده است. این تصمیمات در چه اموری بود و تا چه حد در تصمیمهای روزهای آخر ایشان در ایران تأثیرگذار بوده است؟
در دو - سه مورد مسلما تأثیر نفوذ شهبانو در روشهایی که انتخاب شد و تصمیمهای گرفته شده زیاد بود؛ یکی عدم اعتماد به نیروهای مسلح و جلوگیری از یک راه حل قاطع برای خاتمه دادن به بحران که در این مورد خود شهبانو در کتاب خاطراتش قبول کرده که مخالف بود و دیگری انتخاب مرحوم شاپور بختیار، که باز هم طبق اسنادی که انتشار یافته از جمله خاطرات خود مرحوم بختیار، شهبانو با ایشان از ماه سپتامبر یعنی چند ماه قبل از این ماجراها در مذاکره بودند.
البته به نظر من انتخاب شاپور بختیار در آن برهه از زمان کمکی به حل بحران نکرد. به دلیل آن که مرحوم بختیار میخواستند همان چیزهایی را که آقای خمینی و اطرافیانش میخواستند عملی کنند، بدون اتکا به نیروهای مسلح و داشتن طرفدار در کشور وبدون داشتن ارتباط با جناح بسیار قوی روحانیت که مخالف خمینی بودند [؟] که این نکتهای است که گاه فراموش میشود؛ بنابراین شکست او محتوم بود و شکست خورد.
هوشنگ نهاوندی
آیا شهبانو به ارتش اطمینان نداشتند؟
اطمینان داشتند ولی با دخالت ارتش در امور مخالف بودند که به این نکته در خاطرات خود اشاره کردهاند که زمانی که قرار بود مرحوم ارتشبد اویسی مأمور تشکیل کابینه برای اجرای طرح خاش یا خارک بشود، ایشان خودشان گفتند که مخالف بودند و همچنین سفرای انگلیس و آمریکا هم البته مخالف بودند. شاید اگر در اواخر دوره شریفامامی به یک دولت قوی توسل میشد، کار به این شکل خاتمه نمییافت.
در واقع شهبانو مایل به خارج شدن از ایران بودند تادخالت ارتش در امور؟
به نظر من خارج شدن از ایران را ترجیح دادند. شاید فکر میکردند مرحوم بختیار بتواند به امور سر و سامانی بدهد و این ناشی از یک تجزیه و تحلیل نادرست از معادلات قدرت و اوضاع آندوره ایران است.
در چند هفته آخر دوران سلطنت در ایران، گروهی به شدت با ترک شاه از ایران مخالف بودند از جمله دکتر امیراصلان افشار، اردشیر زاهدی، مرحوم دکتر باهری، مرحوم دکتر قاسم معتمدی و خود بنده و تعداد زیادی از دانشگاهیان، روحانیون و ارتشیان که به طور کل مخالف بودند.
و حتا در آخرین ساعتها، یک روز قبل ازاینکه قرهباغی منصوب بشود به ریاست ستاد ارتش، سپهبد حاتم که بعداً شهید شد، از طریق شهبانو باز هم سعی کرد که اجازه بگیره که طرح خاش را به مرحله اجرا در بیاورد و نظم را برقرار کند که اجازه داده نشد. من یک اسنادی در این مورد ه دست آوردم که در آخرین کتابم که به فرانسه چاپ شده نقل کردم.
آن دسته از جامعه روحانیت که مخالف ترک شاه بودند،چه کوششی در این راه کردند؟
مرحوم آیتالله عظمی شریعتمداری به طور قطع با رفتن شاه از ایران مخالف بود و تا روز آخر پیغامهای بسیار برای شاه فرستادند که برای اعمال قدرت و نه خونریزی به ارتش متوسل شوند. برای این که بیم داشت از آمدن خمینی به ایران. آیتالله عظمی خویی نفر اول در سلسله مراتب شیعه در نجف، مخالف بودند که شاه ایران را ترک کند.
آیتالله خوانساری تردید داشتند اما پس از آن که دکتر باهری با ایشان مذاکره کردند که به رسم قدیم ایرانی جمع زیادی از بازاریان در منزل ایشان متحصن بشوند - و عده دیگری قرار بود بروند در دربار متحصن بشوند که عملا شاه آنها را اخراج کرداز کاخ نیاوران - مرحوم آیتالله خوانساری گفتند که من نمیخواهم در سیاست دخالت کنم ولی درب منزل من به روی همه باز است که پسرش ترتیباتی داده بود که چادر بزرگی زده بشود و بساط تحصن در آنجا راه بیفتد که در دقایق آخر متأسفانه جلوی آن هم گرفته شد.
در مورد نقش ارتش که با خروج شاه - که همان طور که گفتید، دچار ازهمپاشیدگی شد - چرا سران ارتش در آنزمان که متوجه شدند شاه در تصمیمگیری محکم نیست دست به کودتا نزدند؟
برای این که ارتش ایران ساخته شده بود که هرگز کودتا نکند. به این معنی که تمرکز فرماندهی در ارتش ایران از ٢٥ سال قبل که سپهبد زاهدی ایران را ترک کرد هرگز به وجود نیامد. در رأس ارتش هم ارتشبد قرهباقی قرار گرفت که او البته با نظریه ژنرال ریزر آمریکایی همراه بود.
در میان سران ارتش کسانی بودند که با آن اوضاع مخالف بودند ولی کسی جرأت نداشت فرماندهی شاه را نادیده گرفته و خود تصمیم بگیرد، تنها در دقایق آخر مرحوم سپهبد بدرهای، فرمانده کل نیروی زمینی، سعی کردند که این کار را انجام بدهند ولی دیگر کار از کار گذشته بود و در محل فرماندهیاش او را از پشت به قتل رساندند که هرگز هم دقیقا روشن نشد که چه کسی عامل و یا عاملان این جنایت بودند.
ولی قدر مسلم این است که در مجموع ارتش تا دقایق آخر وفادار ماند به شاه و از او اجازه میخواست که ارتش دخالت بکند ولی اصلا جواب این پیغامها را نمیدادند.
آقای نهاوندی از مدتها قبل از خروج شاه، طرحهایی برای به وقوع پیوستن انقلاب و برای آماده کردن افکار عمومی در حضور در انقلاب ریخته میشد؛ ازجمله به آتش کشیدن سینما رکس آبادان. در آن زمان شاه چه تصمیماتی باید میگرفت؟
عکسالعمل مقامات دولتی و در نهایت امر شاه در برابر ماجرای سینمای آبادان یک اشتباه بزرگ سیاسی و روانی بود. چند ساعت بعد از حادثه حدس زدهشد که این ماجرا از کجا ناشی شده است و ٢٥ روز بعد مسلم شد که طرح آن از خانه خمینی در نجف شروع شده و مدارک آن در خارج از کشور موجود است.
زمانی که این ماجرا پیش آمد، از آن جهت که مصادف با ٢٨ مرداد بود و مراسمی برای ٢٨ مرداد برگزار شده بود، خواستند که این جریان عکسالعمل زیادی پیدا نکند. شهبانو باید برای همدردی با مردم به آبادان میرفتند ولی دکترآموزگار، نخست وزیر وقت که چند روز بعد نیز برکنار شد از رفتن او جلوگیری کردند، نه دولت آموزگار و نه دولت شریفامامی هیچ اقدامی انجام ندادند.
زمانی که پروندهها که در آن مشخص بود منشاء ماجرا از کجاست به حظور مراجع تقلید قم برده شد، همه متأثر شدند و آیتالله شریعتمداری بسیار گریستند و همه منتظر اقدامی از جانب دولت بودند ولیکن متاسفانه به دلیل آن که نمیخواستند مخالفین را ناراحت کنند، مسائل در بوته اجمال ماند.
بسیاری، از جمله مرحوم دکتر عاملی، وزیر اطلاعات به دلیل آن که نسخهای از پرونده را در اختیار داشت، جان خود را از دست دادند. اماخوشبختانه موفق شدند آن نسخه را از ایران خارج کنند که اکنون نزد یکی از دوستانشان در آمریکا است.
شاه در خاطرات خود نوشتهاند که سفرای آمریکا و بریتانیا مکرر به شاه فشار میآوردند که از ایران خارج شود. نقش این سفرا چه بوده و چرا شاه تسلیم خواست آنها شد؟
در این که این دو دولت و همین طور به طور غیر مستقیم دولت فرانسه، ترتیب اقدامات خمینی را داده بودند، موافق بودند و فشار می اوردند که شاه از ایران برود، تردیدی نیست. طبق اسناد منتشر شده از این سه کشور، کاملا نشان داده میشود که برنامهریزی قبلی در این مورد انجام شده بوده، ولی به عقیده ما شاه نباید تسلیم میشد و ایران را ترک می کرد.
ملکحسین پادشاه هاشمی اردن، به شاه تلفن کرده و تذکر داده بود که در «سپتامبر سیاه»، آمریکا همین برنامه را برای او در نظر گرفته بوده است ولیکن با مقاومت او روبهرو شدهاند؛ در نتیجه آمریکا وقتی دید که او میتواند مقاومت کند و تسلیم نخواهد شد، با او مسالحه کرده است. ملکحسین حتی از شاه میخواهد که به او اجازه دهد برای سه روز به ایران آمده و از طرف شاه به فرماندهان ارتش دستورات لازم را بدهد و خواهد دید که امور مرتب میشود و آن وقت آمریکاییها مجبور میشوند که با شاه کنار بیایند.
البته باید اضافه کرد که نابسامانیهای داخلی، علل داخلی هم داشته است و سیاستهای خارجی از این عوامل داخلی بهرهبرداری کردند و انقلاب را ساختند و کسانی که فکر میکردند تحول مثبتی در ایران به وجود میآورند، متاسفانه دچار سرخوردگی و دلسردی شدند.ممانعت از برگزاری تجمع مادران عزادار در پارک لاله، جرس
وبلاگ مادران عزادار دراين خصوص نوشت: بيست و شش دی ماه برای مادران يادآور روزی است که محمد رضا شاه ديکتاتوررا فراری دادند و سرمست از اين پيروزی با آرزوی عدالت و برابری و آزادی ، جوانانی با ايمان و آزاديخواه پرورش دادند غافل از اينکه دشمنان آزادی آنان را بد تر از دوران گذشته به خاک و خون خواهند کشيد و اکنون هر روز به عزای جوانی می نشينند وبا اشک و سکوت خواسته های بر حق خود را تکرار می کنند تا شايد روزی فرزندان اين سرزمين در کنار هم با عشق و صلح و صفا ، زندگی کنند .چه جوانان آزديخواهی چون امير ارشد فرزند شهين مهين فر مادری عاشق که صدايش چهل و چهار سال با متن های مادرانه و عاشقانه در نيمه های شب از طريق راديو به گوش مردم رسيد و چه جوانان فريب خورده لباس شخصی و نظامی و بسيجی که برای امرار معاش به مردم کشی کشانده شده اند ، همه و همه مردم ايران بتوانند زندگی شايسته و انسانی داشته باشند .
شنبه اين هفته نيز نيروهای ضد امنيت پارک لاله را اشغال کرده بودند و نگذاشتند مادران در پارک تجمع کنند ، هرچند تعدادی از مادران در گوشه و کنار پارک و خيابان های اطراف ديداری تازه کردند و پيمان شان را يادآور شدند. شايد تعدادی هم بازداشت شده باشند هنوز خبر موثقی به ما نرسيده است .
وتعدادی از مادران در گوشه ای ديگر ازتهران با در دست داشتن پلارکارد و عکس فرزندان شان اجتماع کردند و بهحکم اعدام برای شيرين علم هولی بدوی است،
ديدهبان حقوق بشر کردستان
27 دی 1388
خبرگزاری ديدهبان حقوق بشر کردستان: حکم اعدام برای شيرين علم هولی زندانی سياسی کُرد از سوی دادگاه بدوی صادر شده و هنوز در دادگاه تجديدنظر مورد تاييد قرار نگرفته است.
به دنبال انتشار خبر صدور حکم اعدام برای شيرين علم هولی در دادگاه بدوی از سوی اين خبرگزاری، خبر ديگری مبنی بر تاييد اين حکم در دادگاه تجديدنظر و با حتی ارتقاء آن از حکم اوليهی حبس ابد به حکم قطعی اعدام در خبرگزاریها و رسانههای ديگر انتشار يافت.
با پيگيریهای صورت گرفته از سوی خبرگزاری ديدهبان حقوق بشر کردستان و تماس دوباره با وکيل اين زندانی سياسی صدور حکم اوليه اعدام در دادگاه بدوی مورد تاييد دوباره قرار میگيرد. همچنين تأکيد میگردد وکيل شيرين علم هولی که انتظار صدور چنين حکم سنگينی را برای موکل خود نداشته، در اعتراض به اين حکم درخواست تجديدنظر داده است.
اطلاعات تکميلی از حکم صادره عليه اين زندانی سياسی زن بدين شرح است:
شعبهی ۱۵ دادگاه انقلاب تهران به رياست قاضی صلواتی، شيرين علم هولی را به اتهام محاربه از طريق همکاری با «پژاک» با استناد به مواد ۱۸۶، ۱۸۷ و ۱۹۰ (بند ۲) قانون مجازات اسلامی به اعدام و در موردی ديگر به اتهام خروج غيرقانونی از مرز به استناد ماده ۳۴ قانون گذرنامه به تحمل دو سال حبس تعزيری محکوم کرده است. اين دادگاه در تاريخ ۲۸ آذر ماه سال جاری برگزار و حکم صادره در ۱۳ دی ماه به وکيل وی ابلاغ شده است.
شيرين علم هولی متولد ۱۳۶۰ و اهل روستای ديم قشلاق از توابع ماکو در استان آذربايجان غريی است. وی در تاريخ ۶ خرداد ۱۳۸۷ توسط مأموران امنيتی وابسته به سپاه پاسداران در تهران بازداشت و مدت ۲۱ روز را در بازداشتگاه سپاه گذراند. وی سپس به بند ۲۰۹ زندان اوين و پس از تحمل ۵ ماه، به بند عمومی نسوان منتقل شد و در حال حاضر در اين بند نگهداری میشود.
منبع: گویا نیوز
مصطفی کریمبیگی، یکی از جانباختگان روز عاشورا
هرانا – 27 دی 1388
مصطفی کریمبیگی، جوان 27 ساله در روز عاشورا، در حوالی خیابان نوفللوشاتو از ناحیه پیشانی مورد اصابت گلوله قرار گرفت و کشته شد.
خبرگزاری هرانا - حقوق شهروندی، اندیشه وبیان: خانواده وی پس از دو هفته بیخبری مطلق و درحالی که تصور میکردند او در روز عاشورا دستگیر شده است، در روز دوشنبه 21 دیماه عکس و پیکر او را در پزشک قانونی کهریزک شناسایی نمودند. در مدت بیخبری خانواده تماسهای تلفنی مشکوک و تهدیدآمیزی از تلفن شخصی مصطفی با خانواده وی برقرار میشد که بر نگرانی آنان میافزود.
به گزارش کمیته گزارشگران حقوق بشر، ماموران امنیتی پس از شناسایی جسد توسط خانواده از تحویل آن به بستگان خودداری نمودند و اظهار نمودند تنها در صورتی جسد را تحویل میدهند که مراسم وی در خارج از تهران انجام شود و خانواده کریمبیگی مجبور به پذیرفتن این شرط شدند در حالی که منزل آنها در محله امیریه تهران میباشد.
در غروب سهشنبه 22 دیماه به شکلی ناگهانی به خانواده مصطفی اطلاع دادند که تنها پدر، مادر و خواهر برای مراسم خاکسپاری اجازه حضور خواهند داشت و پیکر مصطفی کریمبیگی در غروب این روز به خاک سپرده شد.
در نهایت، در روز جمعه 25 دیماه در یکی از شهرکهای شهریار به نام وحیدیه (جوقین) مراسم ختمی برگزار گردید.
گزارشهای دریافتی حاکی از وضعیت بسیار نامساعد مادر و خواهر مصطفی است. آنان در این مراسم از همگان درخواست مینمودند که نگذارند خون مصطفی پایمال گردد.
“هسته مرکزی اتاق فکر”! جنبش سبز و اعتدال،
کسانی که توجيه گر بدعت ولايت مطلقۀ فقيه آقای خمينی در اسلام هستند و آن را “گوهری دردانه می دانند” و کسانی که خود را در سلک فيلسوف، اسلام شناس و محقق، حجت الاسلام و قرآن شناس به جامعه معرفی می کنند، هم در بيانيه و هم در سخنِ سخنگوی خود، به جای پرداختن به علت که ولايت مطلقۀ فقيه است به معلول پرداخته اند
اين روزها در رسانه های مختلف خبری چه در داخل و چه خارج از کشور بحث اعتدال و تندروی به ميان آمده است. کسانی و بخشی از روشنفکرانی که جامعه را به دو بخش اصول گرا و اصلاح طلب تقسيم کرده و سپس در داخل هر کدام از اين دو بخش باز آن را به دو بخش تندرو و معتدل تقسيم می کنند، نتيجه چنين تقسيم بندی بدون توجه به عملکرد ۳۰ سالِ گذشتۀ رژيم ولايت مطلقۀ فقيه و ساخت و ساز اين رژيم، سر درگمی خويش و مردم را در پی خواهد داشت.
از ۳۰ سال گذشته که بگذريم – که من برشی از عملکرد رژيم ولايت مطلقۀ فقيه را در نامه های خود و بويژه اولين نامه مورخ ۶ شهريور ۱۳۸۸، به مرحوم آيت الله منتظری به ايشان متذکر شده ام- هم اکنون مدت ۷ ماه است که مردم برای احقاق حقوق و آزادی خويش به جنبش همگانی برخاسته اند، و در خلال اين مدت بيش از يکصد نفر کشته داده و چندين هزار نفر راهی زندانها شده اند و آن فجايعی که انسا ن از گفتنش شرم دارد در زندانهای اين رژيم ديکتاتوری به وقوع پيوسته است و عليرغم اينکه رژيم کوشش کرده است که با ارتکاب به چنين جناياتی لباس ترس و وحشت را بر جامعه بپوشاند، تا جامعه به خاطر ترس و وحشت و يا شرمی که از تجاوز به آنها، ايجاد شده، به خانه ها پناه برده و دم فرو بندند. ولی چنانکه ما در روز عاشورا شاهد بوديم، ملت همچنان مصصم تر از پيش با روش ضد خشونت و مسالمت آميز خود در همه نقاط تهران با تجمع و صلابت به صحنۀ مبارزه آمد که جهانيان را به تعجب و ستايش و تحسين نسبت به چنين ملتی واداشت و سران رژيم را هم چنان مات و مبهوت ساخت که در آن روز سپاه و مأموران نظامی- امنيتی از ترس آقای خامنه ای را به پادگان نظامی سپاه در لشکرک بردند.
حال که ملت تا بدينجا با تحمل تمامی جنايات و شدائد همچنان با دوری از خشونت پيش آمده است و از آزادی و حقوق خود به دفاع بر خاسته، بخشی از روشنفکران زبان به ناله و فغان برآورده که بايد کوتاه آمد و از رهبری و نظام حرف به ميان نياورد که اگر، انتقاد به رهبری و نظام شد، چنين وچنان می شود. گويا اينان مدت ۷ ماه است که در خانه های خود آرميده و به شعارها و خواسته های روشن مردم که در تظاهرات مسالمت آميز خود به خواستار آن شده اند، را ناشنيده گرفته اند که هم اکنون ترس آن ها را فرا گرفته و مردم را به اعتدال و تند نرفتن فرا می خوانند. البته اين فرا خواندن به پذيرفتن تحقير و سکوت و آنرا شجاعت! خواندن، در ابهام کامل است که انجام ميگيرد و دليل آن همينکه اينها هيچوقت تعريفی از اينکه اعتدال چيست و افراط چيست ارئه نداده اند:
۱- اعتدال خط و روشی است که انسان را از هر افراط و تفريطی باز نگه می دارد. بر خط اعتدال ماندن يعنی اينکه بر حقوق انسانی خود و جامعه آگاه بودن و عمل کردن و موانع عمل به اين حقوق را از پيش پا برداشتن. وقتی اين تعريف را اعتدال بخوانيم، بنابر اين هر باور و عملی که ناقض اين اصل شود، ميشود افراط و تفريط. بنا بر اين تعريف، مردمی که در خيابانها با رشادت بی نظيری و با بکار گيری روشهای خشونت زدا، برای احقاق حق خود، از بزرگ غاصب اين حقوق، يعنی ولی و ولايت فقيه را نشان گرفته اند، در اعتدال است که بعمل ايستاده اند و کسانی که آنها را از اين حرکت نهی ميکنند، افراطی های واقعی ميباشند.
۲- بر هيچ کسی شک و شبهه نمانده است که ملت در طول بيش از ۷ ماه که به جنبش همگانی روی آورده و از فرصتی برای اظهار حقوق و آزادی ذاتی خويش سود جسته و به خيابانها آمده، با وجود کشته دادن ومورد ضرب و شکنجه و قرار گرفتن، در کل، از روش عدم خشونت سرباز نزده است وهميشه اين رژيم استبدادی مطلقۀ فقيه ومأموران تحت امر ولی فقيه بوده اند که بگونه ای سيستماتيک با مردم و با خشونت برخورد کرده و کوشش کرده اند که آنها را به خشونت وادار سازند اما ملت همچنان و مقاوم بر روش خود استوار و محکم ايستاده و از آن حراست می کند و اين اعتدال است.
۳- ملت از رژيم چه می خواهد و رژيم به او چه پاسخی ميدهد؟ ملت به پذيرفتن آزادی و حقوق ذاتی و خدادادی خويش، چيز بيشتری از رژيم خواسته و آيا اگر ملتی خواستار آزادی و تعيين حق سرنوشت خويش بدست خويش باشد اين اعتدال است يا تند روی؟ آيا شما اعتدالی بهتر از گردن گذاشتن به حقوق و آزادی مرد م که جامعه را استوار و سرزنده و رشد يابنده نگه می دارد می شناسيد؟
۴- فرض محال محال نيست، ولو اينکه رژيمی صالح و شايسته باشد و ملتی او را نخواهد آيا حق نخواهد داشت که بگويد من اين رژيم را نمی خواهم؟ مگر اين آقای خمينی نبود که خطاب به شاه گفت: ما فرض می کنيم که شاه شايسته و درست است، پدران ما چه حقی داشتند که برای آينده ما تعيين تکليف کنند؟ ما ميخواهيم همه پرسی کنيم ببينيم مردم تر می خواهدند يا نه؟ حال ملت می خواهد همه پرسی کند که آيا اين رژيم ولايت مطلقه را می خواهد يا خير؟ اين از حقوق ملت است يا نه؟ آيا باز گشتن به حقوق مردم اعتدال و ميانه روی است و يا تجاوز به حقوق مردم؟
۵- آن مسلمانهائی که مردم را به تند روی متهم می کنند، نمی دانند که اما م علی می فرمايند:« يار مظلومان و خصم ستمديدگان باشيد» امام باز گشت به حق و دفاع از حقوق مظلوم را اعتدال و انحراف از آزادی و تجاوز به حقوق ملت را تند روی معرفی می کنند. حال، در قياس با اين فرمايش امام، آيا اين مردم هستند که تند رو ميباشند و يا رژيم مطلقۀ فقيه و نيز کسانی که مردم را به سکوت و پذيرش نقض و نفی حقوق خود ميخوانند؟
۶- آن کسانی که ملت را تند رو معرفی می کنند، به جای اينکه محکم از حقوق ملت و خود در برابر رژيم ظالم و به قول مرحوم آيت الله منتظری رژيم مشرک، دفاع کنند، دائم ترس به جان ملت می اندازند که چنين و چنان خواهد شد، ايران لبنان و افغانستان و عراق خواهد شد. از شما می پرسم که در طول اين ۳۰ سال شما زمانی را سراغ داريد که اين رژيم حتی برای شما که بقول خودتان نقش خندق را برايش بازی کرده ايد و هميشه ملت را به سکوت و تسليم بودن خوانده ايد، کوچکترين حقی غير از زندگی برزخی و دائم با ترس و دلهره قائل شده، که برای ملت بشود؟ اگر آری، لطفاً آن موارد را برای ملت بازگو کنيد. و اگر نه هر زمان تا توانسته است شما را به خفت و خواری کشانده است، پس يا محکم در برابرش بايستيد وقطع بدانيد که چيزی از دست نخواهيد داد ويا اگر جرأت و شجاعت لازم را نداريد و می پذيريد که در خفت و خواری زندگی کنيد و اسم آنرا شجاعت و فداکاری بگذاريد، حد اقل خاموش باشيد و اگر برای ملت مظلوم يار شاطر نيستيد بار خاطر نباشيد
۷- نکته قابل ذکر ديگر اينکه آيا اين بخش از روشنفکران از گذشته به اندازۀ کافی از اين رژيم و خود درس و تجربه نياموخته اند: چندی بار گفتنتد و نوشتند که اصلاحات شکست خورد يا خط اعتدال در برابر تند روها شکست خورد. آيا باز زمانی ديگر چه می خواهند به خود و ملت بگويند؟
۸- تا کی بايد شما دل خود را به اين خوش کنيد که در بين اصول گرايان ، گروه ميانه رو و اعتدال وجود دارد و اينان کوشش می کنند که حکومت را به ميانه روی و اعتدال باز گردانند؟ اگر اين دسته همچنانکه شما می گوئيد به دنبال حقوق و آزادی ملت هستند، پس چرا هر روز به طبل خشونت، ارتداد، و تبعيت مطلق از رهبری می زنند. پر واضح است که هر دو گروه در حفظ اين ديکتاتوری يکی هستند الا اينکه بخشی فهميده اند، که غافيه را باخته و در صددند که با پنبه سر ببرند، و آن گروه ديگر، می گويند که تنها راه نجات احتمالی کشتار است و استعفا نامه آقای حسينيان بيان حال اين گروه است. اما هر دو گروه در نتيجه يکسان هستند و اگر غير از اين می بود در کنار ملت بودند.
کسانی که در خارج از کشور در برج عاج نشسته و حاضر نيستند بگويند: تعيين انتخاب سرنوشت و آزادی از حقوق ذاتی مسلمانان و مردم است. تو گوئی حق تعيين سرنوشت خود و آزادی مردم را اسلام از آن ها سلب کرده است ومتأسفانه کسانی که توجيه گر بدعت ولايت مطلقۀ فقيه آقای خمينی در اسلام هستند و آن را« گوهری دردانه ميدانند » و کسانی که خود را در سلک فيلسوف، اسلام شناس و محقق، حجت الاسلام و قرآن شناس به حامعه معرفی می کنند، هم در بيانيه و هم در سخنِ سخنگوی خود، به جای پرداختن به علت که ولايت مطلقۀ فقيه است به معلول پرداخته اند و حتی از آن مرد بزرگ که خود را شاگرد او معرفی می کنند، مرحوم آيت الله منتظری تجربه و درس نگرفته اند، که می گويد: «ولايت مطلقه شرک به خداوند است» و «حق و آزدی ذاتی انسان است» و «مصلحت خارج از حق مفسدت است» و «مردم حق دارند که قانون اساسی خود ر ا تغيير، تکميل و يا عوض کنند» و تازه «ولی فقيه هم بايد در حد ناظر و مردم انتخاب کنند، محدود به زمان مشخص و پاسخگو به مردم باشد» و متاسفانه از يکطرف خود را سخنگوی مسلمانان – حال بماند که کدام مسلمانان آنها را سخنگوی خود کرده اند- و «هسته مرکزی اتاق فکر» جنبش سبز معرفی می کنند واز طرف ديگر سخنگوی آنان می گويد: « ادبيات و شيوه ای که مهندس موسوی برگزيده است، دقيق و درست و مدبرانه است» اگر به زعم شما چنين است، پس بگذاريد که خود سخنگوی خود باشد و شما با بعضی از گفتار خود حرفهای دقيق و مدبرانه او را خدشه دار نسازيد. وقتی از اين سخنگو پرسيده می شود که چرا بحثی از ولايت فقيه به ميان نياورده ايد، عذر بدتر از گناه آورد، می گويد:«ما نمی خواهيم افق مطالبات را از توان و امکان جنبش سبز و خط مشی آن فراتر ببرد» گوئی اين خارج نشينانند که خط مشی جنبش سبز را تعيين می کنند. گويا «تاتوره به هوا پاشيده اند» که اينان مهمترين شعارهای آشکار و ذلال جنبش سبز در طول بيش از شش ماه که: مرگ بر ديکتاتور، مرگ بر اصل ولايت فقيه، خامنه ای قاتله ولايتش باطله و… را نشنيده و نديده اند.
چشم باز و گوش باز اين ذکا! خيره ام از چشم بندی خدا
در پايان اين مقال روی سخنم هم با آقايان کروبی و موسوی ونيز ديگر همکاران ايشان و نيز مردم حاضر در صحنه: شما خوب اين رژيم را می شناسيد و در ۳۰ سال گذشته در برهه هائی از سران آن بوده و خوب می دانيد که در طول اين مدت چگونه عمل شده است. من نمی خواهم به گذشته باز گردم اما اين نکته در خور تذکراست، از شما می پرسم: آيا شما مرد را به حق می سنجيد يا حق را به مرد؟ مولی علی به آن عرب که در جنگ جمل دچار اشکال شده بود گفت: حق را بشناس که وقتی آن را شناختی مردان حق را خواهی شناخت. من خوب می دانم که اگر شما هم با وجدان پاک خود خلوت کنيد، اذعان خواهيد کرد که اگر نگويم تمامی اين جفا کاری، استبداد، خلاف قانون عمل کردن، جلو آزدی های ملت را سد کردن و.. بلکه مهمترين آن ها ريشه در دوران آقای خمينی و روشی که او پايه گذاری کرد دارد. اما فرض محال که محال نيست، حال فرض ميکنيم که او مردی آزديخواه، حقوقمدار، عابد و زاهد و عادل و ضد ظلم و ستمی بود که بر ملت ايران روا رفته و می رود .
چرا شما به جای اينکه مرتب تکرار می کنيد که در خط اما خمينی و پيرو او هستيد که طرف مقابل شما هم همين را بگويد، چرا از ضوابط آن خط روشن سخن به ميان نمی آوريد؟ اگر شما به طور روشن آزادی و حقوق ذاتی ملت و ظوابط آن را بيان کنيد، قطع بدانيد که موفقيت از آن شما و ملت است و خواری برای استبداد گريان و تماميت خواهان. و الا شما کسانی نيستيد که ندانيد که پايه رژيم ولايت مطلقه فقيه و نشان دادن راه که چگونه می شود خلاف قانون عمل کرد و دادگاهای انقلاب که هم اکنون بلای جان شما و ملت است بدست آقای خمينی وحمايت ايشان پايه ريزی شده است. درحرفهای آقای خمينی هم از هر نوعی که بخواهيد الی ماشاءالله فراوان يافت می شود و طرف شما خوب به آنها آگاهی دارند. بنا براين شما با آن حرفها قادر نيستيد که احتجاج کنيد. اما احتجاج با ظوابط، آزادی و حقوق ذاتی انسان کاملاً برای شما عملی و موفقيت آميز و ملت هم در چنان حالتی پشتيبان شما است. شما اميد است که بدانيد که اگر يک قدم عقب بنشينيد و به جلو حرکت نکنيد و سر جايتان بی حرکت بايستيد اين رژيم تماميت خواه و مطلق گرا تا شما را به خفت و خواری و ناچيز کردن و به تبعيت مطلق وادار نکند از پای نخواهد نشست و حتی به اين هم قناعت نخواهد کرد. بايد به درگاهش توبه کنيد. شما بايد از تجربه نهضت آزادی و مرحوم مهندس بازرگان درس عبرت بگيريد.
اما حرف ديگرم با ملت است: جنبش عظيم و انقلابی شما که رژيم را سخت خسته و عصبی و از درون روز بروز بيشتر آنرا متلاشی ميکند، بايد ادامه پيدا کند. حال که کار را آغاز کرده ايد بايد به نتيجه برسانيد و تا مردمسالاری را در وطن بر قرار نکنيد از جا ننشينيد. اگر اجازه دهيد که اين رژيم نفس تازه کند و اطمينان حاصل کند که شما تا آخر نخواهيد رفت، برای جلوگيری از خيزش دوباره ، قطع بدانيد که دمار از روزگار همه در خواهد آورد و به کشتار وسيعی دست خواهد زد و چنان زهره چشمی از جامعه می گيرد که تا ساليان سال نتواند سر بلند کند. بنابراين تنها راه جلو رفتن است، و فرصت نفس کشيدن به مافيايی که پيروزی از طريق وحشت، النصر بالرعب، روش کنترل جامعه ميداند، را ندادن است. کار را آن کرد که تمام کرد. من کمتر از آنم که برای کسی نسخه بپيچم و يا از دور بگويم چنين و چنان کن. ولی تجربه سالها زندان و از نزديک با روانشناسی شکنجه گران و زندانبانان آشنا بودن و نيز تجربه خيزش حاضر بمن ميگويد: اگر ملت اين موقعيتی را که به يمن هفت ماه پايداری و شجاعت بدست آورده را قدر نشناسد و بجای ادامه دادن حتی يک قدم عقب بنشيند، در آينده بايد بهای صد چندان سنگين تری برايش بپردازد. اين که چه روشی را برای ادامه مبارزه بدون خشونت و مسالمت آميز خود بايد به کا ر بگيرد را همچنانکه تا به حال به خوبی خلق و کشف کرده ايد. از اين به بعد هم بايد به موازات حرکات رژيم، روشهای نوی را خلق و ابداع کنيد و کنش بودن خود را حفظ کنيد و نيک بدانيد که هم ملت مظلوم ايران و هم مردم آزاديخواه جهان يار و پشتيبان مبازات حق طلبانۀ شما هستند و بد قت آنچه را اين روزها در ايران می گذرد تعقيب ميکنند. اين انقلاب انقلابی جهانيست که در ايران شروع شده، کوهها از جای بجنبند شما نجنبيد و چشم را حتی يک لحظه از هدف که همان استقرار مردمسالاری در ايران مستقل است، دور نکنيد. حق اين است که ملت حق طلب و آزاديخواه ماندگار است و ديکتاتوران رفتگان.