۱۳۹۸ آذر ۱۷, یکشنبه
واویلا آتش به دشتِ گندم افتادست واویلا خونِ شقایق در خُم افتادست واویلا تیغِ هِلال داس و یال و بالِ خرمنکوب با مردمِ نامردم افتادست
منیر طه: برای ساقه های سبز
تاریخ ایجاد در شنبه, 16 آذر 1398 10:52
واویلا
آتش به دشتِ گندم افتادست
آتش به دشتِ گندم افتادست
واویلا
خونِ شقایق در خُم افتادست
واویلا
تیغِ هِلال داس و یال و بالِ خرمنکوب
با مردمِ نامردم افتادست
خونِ شقایق در خُم افتادست
واویلا
تیغِ هِلال داس و یال و بالِ خرمنکوب
با مردمِ نامردم افتادست
واویلا
دیدی چه بی رحمانه میروبد برونش را
دیدی چسان خصمانه میکوبد درونش را
دیدی چه آسان میدرد پیراهنِ گل را
میدرّد و میافشرد اینمایه خونش را
بنگر غریوِ ساقههای سبزِ گلگون را
بنگر تو عصیان و هَرای نایِ پرخون را
گویی گلوگاهش به نیش کژدم افتادست
اندام تُردش زیر نعلین سُم افتادست
دیدی چسان خصمانه میکوبد درونش را
دیدی چه آسان میدرد پیراهنِ گل را
میدرّد و میافشرد اینمایه خونش را
بنگر غریوِ ساقههای سبزِ گلگون را
بنگر تو عصیان و هَرای نایِ پرخون را
گویی گلوگاهش به نیش کژدم افتادست
اندام تُردش زیر نعلین سُم افتادست
واویلا
دیدی هراس خفته در چشمِ حبیبان را
دیدی هرای و وایِ پایِ بیرکیبان را
گمگشتگانِ روی دریا را و صحرا را
دیدی نصیبِ سینه سوزِ بینصیبان را
سرخ است صحرا، بوی خون میآید از دریا
هرگز نخُسبد خون که بیدار است در رگها
فریاد گمنامان مپنداری گُم افتادست
دیدی هراس خفته در چشمِ حبیبان را
دیدی هرای و وایِ پایِ بیرکیبان را
گمگشتگانِ روی دریا را و صحرا را
دیدی نصیبِ سینه سوزِ بینصیبان را
سرخ است صحرا، بوی خون میآید از دریا
هرگز نخُسبد خون که بیدار است در رگها
فریاد گمنامان مپنداری گُم افتادست
واویلا
ای آشیان بی پناهِ خسته و رنجور
ای بر در و بامت خزیده نعشِ جغدِ کور
دیری نپاید طعمۀ کفتار میگرددپایش لب گور است و جانش بر لب تنبور
ای آشیان بی پناهِ خسته و رنجور
ای بر در و بامت خزیده نعشِ جغدِ کور
دیری نپاید طعمۀ کفتار میگرددپایش لب گور است و جانش بر لب تنبور
دوش رفتم بر سرِ خاكِ عزیزانِ مصدق
منیر طه :بر مزارِ بزرگ نیا ، قندچی و شریعت رضوی، جان باختگانِ ۱۶ آذر ۱۳۳۲
ا
ین نخستین خونی بود كه درحكومتِ مشروطة منكوبه، سطح دانشگاه را رنگین كرد و ادامه یافت تا خلافتِ دیگر جباران و كاربُردِ همانندش و آن به وقتِ پادشاهِ فراری آمریكایی بود كه با یك اردنگی به داخل دروازه شوت شد و با همان اردنگی به خارجِ دروازه اُوت. روزنامه های نوكرِ دربار و میرآخورانِ روزنامه نگار نوشتند: سربازان تیراندازی هوایی كرده بودند. از جان گذشته ای هم نوشت: لابد دانشجویان بالای درخت نشسته بودند . ندانستم چه بر جانش آمد .
دوش رفتم بر سرِ خاكِ عزیزانِ مصدق
آنكه جان درباخته در پای پیمانِ مصدق
سر به سنگش كوفتم سردادم افغانِ مصدق
ناله ها برخاست از گورِ عزیزانِ مصدق:
كای رفیقِ مهربان جانِ تو و جانِ مصدق
ما به دامِ روبه مكروهِ مكار اوفتادیم
ما به كامِ گرگِ خون آشامِ خونخوار اوفتادیم
ما نهالِ نورسی بودیم و از بار اوفتادیم
ای خوشا جان باختیم آخر به پیمانِ مصدق
ای رفیقِ مهربان جانِ تو و جانِ مصدق
چون به كین خواهی درآمد دشمنِ پركینه ما
دشمنِ پركینه ما، روبهِ گرگینه ما
ناله ای دیدی برآید از دل و از سینه ما ؟
ناله و ما ؟! ناله و طفلِ دبستانِ مصدق ؟!
ای رفیقِ مهربان جانِ تو و جانِ مصدق
ما به پای دوست با سوكِ تن و جان عهد بستیم
ما سرِ شمشیرِ دشمن را كنارِ جان شكستیم
ما به رنگِ خونمان در دام اهریمن نشستیم
تا مگر آزاد گردد جانِ ایرانِ مصدق
ای رفیقِ مهربان جانِ تو و جانِ مصدق
ما در این خاكِ سیه هم آتشی داریم و سوزی
آتشی داریم و سوزی از شرارِ دلفروزی
لیك ای افسوس ما را نیست دیگر آنكه روزی
سر گذاریم از سرِ شادی به دامانِ مصدق
ای رفیقِ مهربان جانِ تو و جانِ مصدق
گو رفیقان را كه لرزد استخوان ها در برِ ما
استخوان ها لرزد و لرزد دریده پیكرِ ما
این دریده پیكرِ ما، این جدا از تن سرِ ما،
روز و شب دل ناگران از بند و زندانِ مصدق
ای رفیقِ مهربان جانِ تو و جانِ مصدق
تهران ، دی 1332
اشتراک در:
پستها (Atom)