۱۳۹۸ بهمن ۱۸, جمعه
لو رفتن خانه زعفرانیه ۱۹ بهمن سال ۶۰ ناگهان موسی زنده شد و اسلحه کشید همنشین بهار
لو رفتن خانه زعفرانیه ۱۹ بهمن سال ۶۰ ناگهان موسی زنده شد و اسلحه کشید
همنشین بهار
همنشین بهار
موسیقی آغاز و پایان ویدئو، آهنگ زیبای Torna A Surriento (به سورونتو برگرد) است.
خانمها و آقایان محترم، خواهران و برادران عزیز، دوستان دانشور و فرهنگورز، سلام بر شما.
ستمگران، همیشه تلاش کردهاند صاحب اختیار وقایع اتفاقیه باشند و با روایتهای ناصواب در آن دست ببرند. میکوشند آرشیو را - خاطرات و یادمانها را - کنترل کنند تا به واسطه آن، حافظه جمعی را کنترل کنند.
ندایی در درونم مرا به ثبت یادمانها وامیدارد. اینکه مصلحت نیست و آسیب میبینم، اهمیتی ندارد. از قید نام و ننگ رستهام. نه چیزی دارم که کسی بخواهد با گرفتنش تهدیدم کند و نه چیزی میخواهم که با دادنش تطمیع شوم. نه مبارز و مجاهدم و نه ادعای روشنگری و روشنفکری دارم. ثبت اینگونه اسناد را هرچند با مرارت همراه است، ضروری میدانم.
این مطلب پیرامون لُو رفتن خانهای است که حدود چهل سال پیش(۱۹ بهمن سال ۶۰)، موسی نصیر اوغلی خیابانی (موسی خیابانی)، اشرف ربیعی و تعدادی دیگر در آنجا جان باختند. برای ورود به بحث باید کمی به عقب برگردیم. اواخر تابستان سال ۶۰، مسؤولین مجاهدین، صحبت از «تظاهرات گسترده» میکنند و اینکه باید کاری کنیم که «پتانسیل نهفته خلق» آزاد شود. تعدادی از تیمهای مسلح سازمان در راهپیمایی شرکت کنند و تمام نیروها هم در صحنه باشند و آخر سر، گروههای مختلف سازماندهیشده به هم بپیوندند تا راهپیمایی گسترده و گستردهتر شود… اینک پیکر نظام ظرف بلورینی است که شکسته شده و کافی است که یک ضربه دیگر به آن وارد آید تا ظرف ریزریز شده و هر تکهاش از هم جدا و به گوشهای پرتاب شود…(...)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دَهَنکجی به واقعیت، آغاز ضربهپذیری
بدنبال این تصور غیرواقعی در سال ۶۰ که رژیم برآمده از انقلاب بزرگ ضدسلطنتی، با سقوط شتابان روبرو شده و ظرف ۳ ماه یا ۶ ماه کله پا خواهد شد.(...) در تظاهرات ۵ مهر همان سال هم، رهبری سازمان در این توهم بود که مردم به صحنه میآیند، اما نه تنها چنین نشد، بلکه فرماندهانی چون «مصطفی پور طباخ» و خیلیهایدیگر زیر شکنجه و تیغ رفتند اما مسؤولین آن موقع سازمان، به جای پذیرش واقعیت و تحلیل اشتباه خودشان، گفتند ما فقط میخواستیم تست کنیم و ببینیم که آیا عنصر اجتماعی میتواند به صحنه بیاید یا نه! دهنکجی به واقعیت، آغاز ضربهپذیری بود. اصرار لجوجانه بر رؤیاها و توهماتی که چه بسا نیک بود اما چون عملی نبودند به ضد خودش مُبَدّل میشد.
در همان ایام، طرف مقابل گرچه متحمل ضربات هولناکی شده، اما خود را جمع و جور کرده و حتی انتخابات متعدد برگزار میکند و برای ضربهزدن به رأس سازمان آماده میشود. بگیر و ببند، و افزون بر آن، تعقیب و مراقبت شدت میگیرد و در زندانها هم بیش از پیش، شکنجه که به دروغ نامش را تعزیر میگذارند، باب میشود. برخلاف تحلیل نادرستی که بعداً مسعود رجوی در «جمعبندی یکساله» هم تکرار کرد، رژیم در این موقع، نه نظامی پلیسی، بلکه دقیقاً پلیسی نظامی است و اطلاعات سپاه، چراغ خاموش برنامههای خودش را پیش میبرَد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«جعفر مشتاق»[رشید] دستگیر میشود
درافتادن با گذشته، برای زندهکردن رنجهای گذشته نیست. رویاروئی با انکار تاریخ و مبارزه با فراموشی است. چند ماه پیش از نوزده بهمن سال ۶۰، فردی سبزهرو که به «علی اصفهانی»(رشید) مشهور شده [نام واقعی وی جعفر مشتاق بود] در رابطه با سازمان مجاهدین، دستگیر میشود و در بدو امر، نه به او آنچنان حساس میشوند که زیر شکنجههای طاقتفرسا برود و نه وی خودش مطلب خاصی بروز میدهد.
بروایت بازجویان اما (که حتماً بخشی از آن واقعی نیست) جعفر مشتاق [رشید] خودش مدتی بعد عنوان میکند که در مورد چند خانه، اطلاعاتی دارد اما نمیداند تخلیه شده یا نه. اینکه او توسط توابینی که در جلد بازجویان رفته بودند، شناسایی شده یا واقعاً خودش پیشقدم گشته بر من معلوم نیست. بازجویان گفتهاند داییاش وی را به اطلاعات سپاه معرفی کردهاست.
جعفر مشتاق [رشید] در فاز سیاسی محافظ مهدی ابریشمچی، ولی در فاز نظامی در حفاظت اشرف ربیعی بود. میگویند در همان دوران پدرش در اصفهان با وی تماس میگیرد و به او قول میدهد که برایش یک ماشین پیکان میخَرد. او هم بعد از موافقت مسؤولینش برای دیدار پدر به اصفهان میرود که دستگیر میشود و زیر شکنجه یا بهر ترتیب…، با رژیم همکاری میکند و پایگاه اشرف ربیعی را که در زعفرانیه شمال تهران بود، نشان میدهد. نیروهای اطلاعاتی سپاه، که شیوه عملشان با کمیته و دادستانی فرق داشت، به جای عجله و دستپاچگی، سر صبر، به کنترل محل میپردازند و علاوه بر سیستمهای پیشرفته الکترونیک، گاه برای مراقبت ثابت، کودکان یازده دوازده ساله را هم به خدمت میگیرند. حتی از ابزار ابتدایی موسوم به «کبریت» که گشتیهای ساواک به وسائل نقلیه سوژهها میچسباندند و حکم یک فرستنده را داشت و سیگنال میداد هم استفاده میکردند. تا مدتها چیزی گیرشان نمیآید اما بعد از حدود ۴۵ روز، حدود ساعت ۱۲ شب، متوجه یک رفت و آمد میشوند.
کنترل و مراقبت، شدت میگیرد و چندی بعد که موسی و تعدادی دیگر به آنجا میروند به پایگاه حمله میکنند. در علت آمدن موسی و همراهانش به پایگاه اشرف ربیعی گفته میشود محل خودشان مورد دار شده(مشکل امنیتی پیدا کرده)، و بطور اضطراری به آن خانه رفته بودند.
(گویا یکی دو شب، قبل از واقعه)
...
در مورد جعفر مشتاق [رشید] شنیده شده، سال ۶۰ دایی (یا پدرش) وی را معرفی کرد و در زندان تا مدتها گوشهای افتاده بود و بازجوها هم تا آذر و دی آن سال از اهمیت سوژه بیخبر بودند.
چه بسا جلو تر، به لحاظ نظری بریده بوده و شاید همین، او را به آن وضع کشید. اگر بنا بر اعتراف زیر شکنجه بود کسی آنهمه مدت نمیتوانست زیر فشارهای طاقتفرسا، اینگونه مسائل را که برای بازجویان حیاتی بود، پنهان کند. شاید هم فکر کرده اطلاعاتی را که میدهد سوخته است و دیگر به درد نمیخورد.
متأسفانه صاحبعلّه، یعنی سازمان مسؤولی که بر خلاف من و شما، بر چند و چون قضایا و اینگونه موضوعات اِشراف کامل دارد حتی حالا که نزدیک به ۴۰ سال از آن حادثه غمبار میگذرد، نمیگوید که داستان چیست و باید بازجویان و قاتلان زندانیان سیاسی (که معلوم نیست چقدر درست میگویند) بیایند برای مردم ایران توضیح دهند یا از روز واقعه فیلم سینمایی بسازند و حتی به سبک هالیوود صحنهسازی کرده و از بَدَل موسی که چنین بود و چنان بود داستان بسازند. (بدَل موسی دروغی بیش نیست. محمدعلی برادرش هم که شبیه او بود روز واقعه در پایگاه اشرف ربیعی حضور نداشت).
خلاصه، بعد از دستگیری نامبرده، گویا برای مدتی کسی به خانه زعفرانیه تردّد نمیکند اما بعد که ظاهراً علائمی از لو رفتگی عیان نمیشود، مجدداً افراد به آنجا که به هر حال «زرد» میبایست تلقی شود، برمیگردند. در این دوران، مهدی ابریشمچی مسؤول امنیت سازمان بودهاست. پیش از وی، خود موسی این وظیفه را بعهده داشته که با انتقادهایی روبرو میشود و تحویل میدهد (...)
گفته میشود یکی از مادران (مادر رضاییها) دو بار، جعفر مشتاق [رشید] را در گشتهای سپاه میبیند و به سازمان خبر میدهد که وی را دیده و خواستار این میشود که اطلاعات او هرچه زودتر پاک شود…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همه، بیسیمهای خود را خاموش میکنند
به روز واقعه برگردیم. تیمهای تعقیب و مراقبت یا بهتر بگویم تمرکز دو سیستم هماهنگ الکترونیک و انسانی، چندین و چند خانه تیمی را که ارتباط ارگانیک بیشتری باهم داشتند همزمان تحت نظر میگیرند. حالا رّد پایگاه اشرف ربیعی را دارند.
افرادی مثل «شاهرخ شمیم» از نفرات بخش اطلاعات سازمان شناسایی شده و اینطور که میگویند تا حدودی به محل اسکان مهدی ابریشمچی نیز پی برده بودند.
صبح ۱۹ بهمن سال ۶۰، نیروهای عملکننده، بیسیمهای خودشان را خاموش میکنند که از شنود مجاهدین مصون باشند. فرمانده عملیات «داوود روزبهانی» رئیس کمیتهی تجریش(سعدآباد) بود.
آن روز، علاوه بر خانه تیمی اصلی در زعفرانیه، به سه محل دیگر نیز حمله میشود: خانه تیمی یوسفآباد شمالی که شاهرخ شمیم، و… در آن حضور داشت، خانه تیمی خیابان پاسداران، خیابان بوستان که خسرو رحیمی و… در آن ساکن بود، خانه تیمی خیابان خردمند شمالی که سعید سعیدپور به آنجا رفتوآمد میکرد. ابتدا، گشت بیرون سه پایگاه مورد نظر را میگیرند (...) و عملیات علیه هر سه خانه تیمی، با یک فاصله کوتاه از هم انجام میشود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ناگهان موسی زنده شد و اسلحه کشید
در یورش به پایگاه اشرف ربیعی، گویا وی، در آشپزخانه مورد اصابت گلوله قرار میگیرد و کشته میشود. بروایت کسانیکه که مسؤول حمله به آن خانه بودند:
«تک تیرانداز، اشرف را زد و تیر زیر چانهاش خورد. بعد که وارد خانه شدیم، انگار گیج شده باشد، این طرف و آن طرف دویده بود و گویی کف اتاق را با خون آبپاشی کرده باشند… بعد دیدیم یک ماشین پشت در پارکینگ پارک شده، یک پژوی ۵۰۴ سُربی رنگ بود… راننده آمد و در را باز کرد و چادر جلوی ماشین را عقب زد… یک یوزی هم روی شانه داشت. در ماشین را کمی باز کرد… آمد که سوار شود… از بالا او را زدند و راننده بغل ماشین افتاد. جلو تر، یک نارنجک زیر ماشین انداخته بودیم… و ماشین گرچه ضد گلوله بود، اما به زیر آن آسیب زد و از کار افتاد و آنها نتوانستند فرار کنند. آذر رضایی، همسر موسی به خاطر ترکش نارنجک زیر ماشین [یا گلوله به پشت سرش]... جان داده بود…
سر نفر عقب(موسی) هم از فاصله بین دو صندلی جلو روی کنسول ماشین قرار داشت. راننده هم که بیرون روی زمین افتاده بود. من همینطور که داشتم یواش یواش نیمخیز میشدم، یک مرتبه دیدم آن مُرده(موسی نصیراوغلی=موسی خیابانی) زنده شد…
ناگهان دیدم زنده است… هم من، اسلحه را بالا بردم و هم موسی که ظاهراً مُرده بود و زنده شد، اسلحه را کشید. در یک لحظه، اسلحهام وسط پیشانی او بود و اسلحه او وسط پیشانی من و چشم در چشم هم روبروی یکدیگر بودیم… ناگهان خطاب به معاونم داد زدم بزن بزن بزن! دو تا تیر زد و موسی بلافاصله همانطور که بالا آمده بود افتاد.»
...
من البته نمیدانم چقدر باید این روایت را که به داستانهای هالیوودی بیشتر شبیه است باور کرد. چون دیگران صحبت از این میکنند که موسی وقتی میخواسته سوار ماشین شود، و در ماشین مثل عدد هفت (۷) بازشده، یکی دویده و به سینهاش تیر زدهاست و… ظاهراً در میان رگبار شدیدی که به سوی خودرو روانه میشود، گلولهای از میان اتصال کاپوت با بدنه، رد شده به او اصابت میکند. گفته شده تنها جای یک گلوله که از گردنش به سر رفته بود دیده میشد. کسانیکه پیکر موسی را در در اوین دیدند در پیشانی یا صورت وی اثر گلوله ندیدند. اگر سر وی از فاصله بین دو صندلی جلو روی کنسول ماشین (پیشخوان - داشبورد) قرار داشت، اثر گلوله میبایست معلوم باشد. تنها زیر چانه موسی، جای بریدگی به شکل هلال که علامت مشخصه او بود جلب نظر میکرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همه ضربهها از «عبدالله پیام» آب نمیخورْد !
سازمان با شبهتحلیلهایی که داشت، باخودشیفتگی، طرف مقابل را دست کم میگرفت و چه بسا بعد از ضربه ۱۹ بهمن هم که موسی و بیستوچند نفر دیگر جان باختند باور نمیکرد که دشمنش در کشف رمز ملاتها و مدارک سازمانی، خیلی پیش رفته و دست او را خواندهاست. گمان میکرد اگر در اتاق بیسیم کمیته، اپراتور نفوذی دارد، یا امثال عباس زریباف و الماس عوضیار و هادی طباطبایی و محمدحسین رنجبر و محسن افیونی[افسونی] و محمدحسین درخشان و… را اینجا و آنجا نفوذ داده، پس همیشه دست بالا را خواهد داشت. غافل از اینکه واحد اطلاعات سپاه، مستقل از دادستانی و کمیتهها، داشت چراغ خاموش نقشه میریخت و تور پهن میکرد و گاه افراد خودش را سر قرارهای سازمانی میفرستاد و به اسم سازمان اطلاعیه مینوشت، پیام میداد و نفرات را از جنگل به پایین میآورد که بشتابید وقت قیام است و از همانجا زیر شکنجه میبُرد. سازمان اما دلش خوش بود که به شنود «گشتی»ها، و به شبکه «عبدالله پیام»(شبکه تعقیب و مراقبت کمیته) اِشراف پیدا کرده و عنقریب چَم و خَم آنرا با «عملیات مهندسی» درمیآورَد!...
رُبودن سوژهها در کوچه و خیابان، بُردنشان به خانه تیمی، و زدن آنها تا دم مرگ!
با این توجیه که «شکنجه میکنیم تا شکنجه از بین برود»...
در خانه زعفرانیه، از یک شماره تلفن(که بر خلاف اصول حفاظتی، بدون کُد و رمز، در جیب یکی از جانباختگان بود) و از دیگر اسناد و مدارکی که یافتند، در عملیات ۱۲ اردیبهشت (ضربه به بخش اجتماعی سازمان)، عملیات ۱۹ اردیبهشت و عملیات ۱۰ مرداد سال ۶۱ بهرهها بردند. بازجویان(راست یا دروغ) ادعا کردهاند «در خانه دیگر، مهدی ابریشمچی توانست دقایقی قبل از عملیات از خانه بیرون برود و از بخش روابط که در مرداد سال ۶۱ ضربه خورد، محمد حیاتی گریخت. علی زرکش را هم جایی دیگر از دست دادیم»...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ارزش و اهمیت پرسش بالاتر از پاسخ است
درست است که وقتی با یک رژیم مُستقّر سر و کار داریم، اتفاق و احتمال[و شانس] هم بیشتر در جهت آن است و میتوان این یا آن مورد را با مسامحه گفت اتفاقی رُخ دادهاست، اما در مورد واقعه ۱۹ بهمن و اطلاعاتی که جعفر مشتاق [رشید] داشت و رّد آن تا مدتی مدید پاک نشد و عاقبت بر سر موسی و دیگران آوار گشت، پرسیدنی است: در سازمانی به عرض و طول مجاهدین، چه اِشکال مبنایی وجود داشته که در بالاترین سطح، چنین اشتباه امنیتی بزرگی رُخ میدهد که حاصلش شبیخون به خانه زعفرانیه است؟
واقعاً جعفر مشتاق [رشید] یا هر کس دیگر که جای او بود چه باید بکند وقتی دستگیر میشود و اطلاعات وی در بیرون کماکان سرجای خودش باقی میمانَد؟
...
میتوان به نکات تکنیکی و تاکتیکی دیگر هم اشاره کرد که بنوعی در شدت و نحوه ضربه ۱۹ بهمن سال ۶۰ تاثیر داشتند. اما مسأله مهم نقدِ نگاه و تحلیل سازمان به مسأله قدرت، و قدرت به هر بهایی است!
این نوع نگاه است که یک سازمان مردمی را به ترورهای کور و حتی به عملیات به اصطلاح مهندسی آلوده میکند.
حال بگذریم که تجربه چریک شهری و «شهر آشوبی» کمتر جایی به نفع ستمدیدگان به سرانجام رسیده و موفق شدهاست. تجربه توپاماروها Tupamaros (جنبش چریکی و چپگرا که سال ۱۹۶۳ در اروگوئه شکل گرفت)، همچنین تجربه کارلوس ماریگلا Carlos Marighella در برزیل که جزوه جنگ چریک شهری را نوشت و... پیش روی ماست.
در حمله به خانه زعفرانیه یادم رفت اشاره کنم که نزدیک پایگاهی که موسی و دیگران را زدند، خانهای نیمه کاره در حال ساخت واقع شده بود و یک نگهبان داشت. حدود سه و نیم شب(حمله به پایگاه حدود ۳ ساعت بعد شروع میشد) دو نفر از دیوار آن خانه بالا میروند و با معرفی خودشان به نگهبانی که آنجا بود میگویند که ما از سپاه هستیم و با تو کاری نداریم، اما دست و دهانت را مجبوریم حدود دوساعت ببندیم و بعد باز میکنیم.
وی را در اتاق کارش حبس میکنند. سپس، از آن خانه، کَمَکی به پایگاه مربوطه مسلط میشوند.
مسؤول عملیات تعدادی نیرو اینجا میچیند سپس به سمت چپ پایگاه نیز که به یک خرابه راه داشته و نفرات پایگاه میتوانستند از آنجا بگریزند، در همان تاریکی شب مسلط میشوند و مسؤول عملیات آنجا را هم به چندین و چند نفر آماده شلیک میسپارد و مابقی نیروها را برای حمله به درب اصلی توجیه میکند.
نفرات پایگاه متوجه میشوند و شروع به تیراندازی میکنند... ناتمام
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پانویس
نقل قولها از مسؤولین امنیتی، در گفتگو با رمز عبور، و به صورت مشروحتر در مصاحبه با مسئول تعقیب و مراقبت و فرمانده عملیات اطلاعات سپاه و... در کتاب «رعد در آسمان بی ابر» آمدهاست.
«پانیذ گُرجی» درباره تلاش حکومت برای نشان دادن همدردی با خانواده آنها میگوید: «از بنیاد شهید میخواستند برای تسلیت به خانه ما بیایند که ما گفتیم نمیخواهیم و به تسلیت شما نیازی نداریم؛
«پانیذ گُرجی» درباره تلاش حکومت برای نشان دادن همدردی با خانواده آنها میگوید: «از بنیاد شهید میخواستند برای تسلیت به خانه ما بیایند که ما گفتیم نمیخواهیم و به تسلیت شما نیازی نداریم؛ اما دست از سر ما برنداشتند و تماس و پیغام فرستادنشان ادامه داشت و بارها در خانه ما آمدند و در زدند. حتی روز خاکسپاری هم آقای شمخانی، دبیر شورای عالی امنیت ملی، آمد اما خانواده همانجا به او گفتند شما اصلا اینجا دعوت نیستید، چرا آمدهاید، گفته بود من فقط برای تسلیت آمدهام که به او گفتند ما نیازی به تسلیت شما نداریم و اصلا اجازه ندادند آنجا بماند.»
خانم گُرجی میگوید خواهرش «پونه» از سال ۲۰۱۷ با پذیرش تحصیلی دانشگاه آلبرتا به کانادا مهاجرت کرده و دیماه سال جاری برای تعطیلات به ایران برگشته بود و در همین تعطیلات هم با «آرش پورضرابی» عروسی گرفتند و جشن عروسی آنان دقیقا یک هفته قبل از این فاجعه بود.
به گفته پانیذ، بعد از دیدن خبر از تلویزیون، متوجه میشوند هواپیمایی که پونه و همسرش آرش مسافر آن بودهاند سقوط کرده است، اما هیچ مقام دولتی یا هواپیمایی ایران با خانواده آنها تماس نگرفته و هیچ همدردی هم در ۳ روز نخست از مقامات رسمی ایران ندیدهاند: «ما همان بعدازظهر چهارشنبه برای تست دیانای به درمانگاه یا بیمارستانی در کهریزک رفتیم. تست را از پدرم و مادرم گرفتند و بعد فرمی پر کردیم که بگوییم پونه چه چیزهایی همراه داشته است که پس بدهند. نمیدانم بیمارستان بود یا نه اما حالتی نظامی داشت و تعدادی مامور نظامی آنجا حضور داشتند و خانوادههای بسیار هم حضور داشتند.»
پانیذ میگوید در خانه آنها باز بود و فامیل و آشنایان آنها برای تسلیت و همدردی میآمدند و همان روز اول هم برخی از آشناها این گمانه را طرح میکردند که شاید این هواپیما را حکومت ساقط کرده باشد: «اما همان زمان پدرم میگفت اینها خودشان جایی گفتهاند ابایی از تحویل جعبه سیاه ندارند و این یعنی اینکه کار خودشان نبوده است، برای همین از میهمانان خواهش میکردیم دراینباره گمانهزنی نکنند تا بیشتر آزار نبینیم چون تصورش خیلی دردناک بود.»
خانم گرجی میگوید یک نکته دیگر هم برای خانواده آنها و احتمالا بسیاری دیگر از خانوادهها بسیار آزاردهنده بود و تمام آن سه روز پیش از تایید حمله موشکی سپاه به هواپیما، لحظهای از آن غافل نشدهاند: «به ما میگفتند چرا پونه و آرش با یک پرواز بهتر نرفتند و چون ما در پیآمد این پرسش طبیعتا فکر میکردیم نقص فنی ناشی از کهنه بودن هواپیما یا سرویس نامناسب هواپیمایی و تابعی از ارزان بودن آن بوده است، این عذاب وجدان ما را رها نمیکرد که چرا پرواز بهتری برای آنان نگرفتیم. خُب این فکر بسیار تلخ بود و ما خودمان را برای چیزی سرزنش میکردیم که اصلا موضوعیت نداشت.»
به گفته پانیذ، صبح شنبه مادرش با شنیدن این خبر که هواپیما درنتیجه اصابت موشک سقوط کرده است، دچار شوک شده و روی پشتبام خانه رفته است و نیم ساعت فریاد زده است تا بتواند درد و خشم خودش را کنترل کند.
خانم گرجی میگوید که از روز شنبه همهچیز عوض شد و اگرچه تا آن روز کسی از مقامات اداری و مسوولان فکر نمیکردند یکی از وظایف آنان همدردی با خانوادههاست، اما با مشخص شدن اینکه خودشان هواپیما را ساقط کردهاند، آمدوشدها شروع شد: «ما به خاطر اینکه اینها آرامش ما را به هم نزنند و برای اینکه مایل به دیدن آنها نبودیم خانه را برای چند روز ترک کردیم. میآمدند دم در خانه و میگفتند که ما فقط قصد تسلیت گفتن داریم. از سپاه و از بنیاد شهید با شمارههای مختلف مرتب به پدرم زنگ میزدند. آیفون را کشیدیم و در را بستیم اما فایده نکرد و ناچار رفتیم خانه یکی از بستگان؛ اما برای گرفتن شماره ما حتی مزاحم همسایهها میشدند. این وضعیت چندین روز ادامه داشت.»
پانیذ میگوید روز خاکسپاری هم با اینکه به دلیل نگرانی از مزاحمتهای ماموران ساعت مراسم را بدون اعلام قبلی تغییر دادند اما بازهم در لحظه خاکسپاری، «علی شمخانی»، دبیر شورای عالی امنیت ملی ایران به سر خاک رفته است: «خانواده همانجا به او گفتند شما اصلا اینجا دعوت نیستید چرا آمدهاید، گفته بود من فقط برای تسلیت آمدهام که به او گفتند ما نیازی به تسلیت شما نداریم و اصلا اجازه ندادند آنجا بماند و ناچار شود برود. من از طرف خودم میگویم من اینها را قاتل پونه میدانم چطور میتوانیم آنها را بپذیریم؟»
خانم گرجی میگوید یکی از همان روزها درحالیکه تلاش کردهاند بیسروصدا از خانه بیرون بروند تا از شر مزاحمت ماموران خلاص شوند با یکی از ماموران بنیاد شهید مواجه شده است و به او تذکر داده است که دیگر مزاحم آنها نشوند: «گفت من از بنیاد شهیدم و آمدهام تسلیت بگویم و شروع کرد به داستان بافتن که من هم خودم پدرم شهید شده است و مادرم جوان بوده و از این حرفها و فقط میخواهیم تسلیت بگویم و بنر بزنیم که گفتم ما نه تسلیت شما را میخواهیم و نه بنر را. به مادرم هم پیشنهاد داده بودند که تو بهعنوان مادر شهید میتوانی بیایی و کارت ملی و شناسنامهات را بیاوری و یک حقوق ماهیانه بگیری و جز این چیزی نمیخواهیم فقط بگذارید اسم پونه بهعنوان شهید ثبت شود.»
آنگونه که پانیذ میگوید خانواده گرجی بنا بر برخی ملاحظات علاوه بر تغییر ساعت مراسم بدون اعلام قبلی، مراسم ختم را هم بسیار خصوصی برگزار کردهاند و حتی از گفتگو با رسانهها پرهیز کردهاند: «شاید همین ملاحظات باعث شد جدای از مزاحمتها، برای اینکه ما را از خودشان جا بزنند ما با تهدید امنیتی روبرو نشدیم اما با شکایت عمویم در کانادا ورق برگشت. از کلانتری محل که اصلا نمیدانم ربط آنها به این ماجرا چیست دم در خانه مادر من آمدند و پرسوجو کرده بودند من عازم هلند شدهام یا نه؟ من هم که دیدم ممکن است مزاحمتهای جدیتر برای ما درست کنند برنامه سفرم را جلو انداختم و زودتر برگشتم هلند.»
به گفته پانیذ تماسها با پدرش هم از آن روز تغییر کرده است: «تا پیش از آن تماسها از در ملایمت بود اما پسازآن، طلبکارانه شده است و فشار که چرا تماسها را جواب نمیدهید و پدرم مجبور شده است خطوط موبایلش را خاموش کند. البته ما هنوز نمیدانیم اینها اصلا چه میخواهند؟ ما گفتهایم از آنها نیستیم و پونه را هم شهید نمیدانیم اما آنها دست از سر ما برنمیدارند.»
این اصرار بر شهید خواندن پونه و آرش که در یک قبر به خاک سپرده شدهاند به جایی رسیده است که به گفته پانیذ، یک هفته پس از خاکسپاری، بدون اطلاع خانواده، بنیاد شهید سنگ قبری روی قبر آنها کار گذاشته شده است که هر دوی آنها را با عنوان شهید معرفی کرده است: «ما میدانیم آنها شهید نیستند و آنها کشته شدهاند، خودشان آنها را کشتهاند.»
به گفته پانیذ اینها به همین هم بسنده نکردهاند و به طریق غیرمستقیم به پدرش پیام دادهاند که برای غبارروبی حرم امام هشتم شیعیان به مشهد دعوت شده است: «واقعا برای من عجیب است که اینها چطور مخاطب خودشان را نمیشناسند یعنی خیلی واضح است که جواب ما به این درخواست چه خواهد بود. اینها متوجه نمیشوند که ما از آنها نیستیم و به هر ترفندی میخواهند که ما را به سمت خودشان بکشانند. به قول یکی از آشناها، اینها چرا متوجه نمیشوند که آنها و ما یکی نیستیم. ما متوجهیم و این را همه میدانند چرا آنها متوجه نمیشوند و به هر دستاویزی متوسل میشوند که بخواهند ما را یک جوری به سمت خودشان بکشانند.»
پانیذ میگوید اما او گلایهای هم از مردم دارد: «برای پونه و آرش، حریم خصوصی خیلی مهم بود، اما ویدیوها و عکسهای خصوصی عروسی پونه و آرش متاسفانه از سوی مردم و در شبکههای اجتماعی دستبهدست شد. ما روزهای اول خیلی شوکه شدیم. حتی مجله خانواده سبز عکس آتلیهای عروسی پونه و آرش را روی جلد کار کرد وقتی اعتراض کردیم گفتند از خدایتان باشد که مشهور شدید.»
پانیذ میگوید به دادخواهی در ایران هم امیدی ندارد چون به باور او هر اطلاعاتی بیرون آمده تحتفشار دولتهای خارجی بوده است: «اگر این پرواز یک پرواز داخلی بود این ماجرا مسکوت میماند. الان هم امیدوار نیستم جمهوری اسلامی در مورد این پرونده هم پاسخگو باشد. به نظرم دارند زمان میخرند که این را هم مثل پروندههای دیگر بایگانی کنند.»
خواهر پونه گرجی میگوید جمهوری اسلامی ۳ روز دروغ گفت: «چرا باید باور کنیم درحالیکه تنها سیستمی که برایش هزینه میکنند سیستم نظامی است، در حد چنین خطای بزرگی ناکارآمد باشد؟ چطور باور کنیم این خطای انسانی بوده است؟ هیچکس در آن حکومت تا این لحظه پاسخگوی هیچ سوالی نبوده است و الان هم جعبه سیاه را تحویل نمیدهند.»
پانیذ درنهایت میگوید تحویل ندادن جعبه سیاه نشان میدهد اینها دارند چیزی را مخفی میکنند اما او امیدوار است در آن جعبه سیاه نشانهای دال بر عمدی زدن هواپیما نباشد چون تاب تحمل آن را نخواهند داشت: «میدانید خبرهای مختلف به گوش ما میرسد که گویا شواهدی هست که عمدی بودن این حمله را نشان میدهد، ما حقیقتش بعید است این را تاب بیاوریم، ما همینالان هم داریم یک جورهایی برای بقا میجنگیم.»
«علی گرجی»، عموی پونه گرجی ضمن تاکید بر اینکه برخلاف تجربه خانواده در ایران، در کانادا مسوولان و مقامات بسیار همدلانه با آنها برخورد کردهاند و حتی نخستوزیر کانادا، شخصا با آنها دیدار کرده است: «سه روز بعد از حادثه آقای ترودو، وابستگان جانباختهها را دعوت کرد و همدلی بسیار گستردهای در کانادا با ما شد. برخوردی که بههیچوجه در ایران با بازماندگان صورت نگرفت. در ایران، حکومت ابتدا دروغ گفت، سپس اعلام کردند اشتباهی رُخ داده است و الان هم جعبه سیاه را تحویل نمیدهند و نشانههایی وجود دارد که اینها از قصد این کار را انجام دادهاند و از این هواپیما و پرواز هواپیماهای مسافربری عملا همچون سپر انسانی بهره گرفتهاند و این خودش نوعی جنایت است و ما البته فراتر از آن میرویم و معتقدیم این شلیک بر اساس مجموعهای از نشانهها عامدانه بوده است.»
آقای گرجی میگوید او و تعداد زیادی از اعضای خانوادههای جانباختگان علیه مقامات ایرانی همچون افراد مسوول در ساقط کردن این هواپیما شکایتی تنظیم کردهاند: «مسوول و آمر این جنایت خامنهای و فرماندههای نظامی هستند و خوشبختانه خانوادههای دیگر هم به ما پیوستهاند. منتها به خاطر اینکه خانوادهها را در ایران تحتفشار گذاشتهاند بنا شده است اسم شاکیان علنی عنوان نشوند که همه بتوانند با خیال راحت به ما بپیوندند.»
علی گرجی میگوید برخی از خانوادههای اوکراینی هم به گروه شاکیان پیوستهاند: «بخشی از ادعای ما در شکایت این است که شلیک عامدانه بوده است و به دنبال اثبات این هم هستیم. این یک تلاش بینالمللی خواهد بود و ما شواهد زیادی هم داریم و با متخصصان زیادی هم در تماس هستیم.»
علی گنجی میگوید در ادامه این شکایت، با جلب حمایت دولت کانادا و با توجه به قول مساعدی که «جاستین ترودو»، نخستوزیر کانادا داده است امیدواریم از سوی دولت کانادا بهعنوان دولتی که منافع و امنیت شهروندانش به خطر افتاده است این شکایت به دادگاه جنایی بینالمللی برود: «مبنای شکایت ما این است که ساقط کردن هواپیمای مسافربری تهران-کییف نتیجه خطای انسانی نبوده است. ما میدانیم احکام آن دادگاه شاید ضمانت اجرایی نداشته باشند اما صدور حکم جلب برای آمران و عاملان جنایت به لحاظ نمادین خیلی مهم است.»
علی گرجی میگوید فاجعه شلیک موشک به هواپیمای مسافربری تلنگری به همه مردم ایران زد که اگر در برابر این حکومت نایستند این اتفاق سرنوشت همه ایرانیان خواهد شد: «ما با رژیمی سروکار داریم که برخلاف ادعاهایش زبون و بزدل است. وقتی میبینند نیروی قدرتمندتری پیگیر ماجراست کاری ازشان برنمیآید. ما از چیزی نمیترسیم. این تراژدی مردم را در شوک و اندوه عمیقی فرو برد. من به شخصه تا پای جانم پای خون پونه و آرش خواهم ایستاد.»
اشتراک در:
پستها (Atom)