اسماعيل نوری علا
از خردادهای بی «بروتوس» بين پانزده خرداد 1342، يعنی روزی که خمينی وارد زندگی من شد، تا چهارده خرداد سالی که با مرگش از زندگی من بيرون رفت، حدود 26 سال، يا يک چهارم قرن، فاصله است. و در گذر از اين فاصله بوده که با عملکرد او (نخست بخاطر در افتادنش با اصلاحاتی که ـ اگر درست انجام می شد ـ می توانست قشری بيافريند که هرگز تن به ارتجاع مندرج در ذهنيت او ندهد، و سپس با خدعه و فريبی که بهترين آرزو های نسلی آرمانخواه را به باد فنا سپرد)، سال های جوانی ام را سوخته و هدر شده يافته ام و کشورم را ايستاده بر لبهء ادبار و بی اخلاقی و افلاس. اين من که می گويم تنها من ِ اسماعيل نام نيست، من ِ يک نسل است؛ من وارد شدگان به بيست سالگی است، به آغاز جوانی اجتماعی، دوران ِ ـ اگر خوش شانس باشی ـ از جهان بينی به جان بينی رسيدن، دوران تحويل گرفتن زمام اختيار سرگذشت آيندهء خود و نسل خويش، و پايه ريزی برای زندگی نسل هائی که خواهند آمد تا خاطرهء ما را يا با تشکر بر ديوار ذهن شان بياويزند و يا بکوشند تا آن را، همراه هزار طعن و نفرين، به دست فراموشی های ديرياب بسپارند. و در آن پانزدهم خرداد 1342، دو روزی از عاشورا گذشته بود که نام و نقش او در ذهن من با «جوليوس قيصر» در نمايشی به همين نام و بقلم ويليام شکسپير، يکی شد. من آن روز جوانی بيست و يک ساله بودم، دانشجوی سال دوم رشتهء زبان انگليسی دانشگاه تهران، و سرگرم گذراندن امتحانات آخر سال. رفته بودم به شورای فرهنگی ايران و انگليس که ساختمان اش در سمت شرقی خيابان فردوسی، چند گامی بيش نمانده به ميدان فردوسی، قرار داشت. ورودی طاقی دار آجری دهان گشوده اش سرآغاز دالان کوتاهی بود که رو به ساختمانی در محاصرهء باغچه های شمعدانی کاری شده باز می شد. کتابخانه در دل ساختمان جا داشت. می شد آنجا نشست، کتاب جيمز جويس را برداشت و بيهوده کوشيد تا معنای آن همهمهء کلام و صدای وقفه ناپذير را دريافت. می شد حتی صفحهء سی و سه دور صدای تی. اس. اليوت را گرفت و در اطاقکی کوچک روی گرامافون گذاشت و آن ابيات پيچيده در تصاوير استوره ای ـ پيش پا افتاده را در جان هوش خويش فرو ريخت. مستر گرين، استاد زبان انگليسی ما، خواسته بود که من صحنهء دوم از پردهء سوم نمايشنامهء «جوليوس قيصر»، اثر ويليام شکسپير، را خلاصه نويسی کنم؛ آنگونه که در کمترين کلمات بيشترين وفاداری ها به گوهر آنچه شکسپير گفته بود نشان داده شود. متن را بارها خوانده و خلاصه کرده بودم و اکنون بازش می خواندم. سناتورهای روم ساعتی پيش سزار (قيصر) را کشته بودند و صحنهء نمايش با جنازهء خونين او که بر فراز پله های کاخ سنای روم افتاده آغاز می شد. ساعتی پيش «بروتوس شريف»، سناتور مورد اعتماد مردم و دوست صميم سزار، آخرين خنجر را بر تن او فرود آورده است، با اين دليل که «سزار فاتح و وحدت بخشنده و غرور آفرين»، آنگاه که بقدرت رسيد و جا افتاد، همهء ساخته ها و پرداخته های جمهوری را زير پا گذاشته و، در کسوت ابرمردی که فراتر از مردم و نمايندگان سنا می انديشد و عمل می کند، خويشتن را «امپراتور» خوانده است. اکنون مردم، بهت زده و سرگردان، آمده اند تا دلايل کشتن سزار را بدانند. لحظه ای پيش از آنکه سناتورها بر پلکان عمارت سنا ظاهر شوند، «کاسيوس»، محتاط و بيمناک، از بروتوس خواسته است تا به «مارک آنتونی» اجازهء سخن گفتن داده نشود، اما بروتوس چنين استدلال کرده که من خود نخست سخن خواهم گفت و دلائل قتل سزار را تشريح خواهم کرد. و اکنون او، رشيد و بلند قامت، بر صفهء بالای پله ها ظاهر شده است. مردی از ميان جمعيت فرياد می زند که: «ساکت باشيد، بروتوس شريف سخن می گويد!» و بروتوس شريف نگاهی به جمعيت می اندازد و آغاز سخن می کند. کلمات اش مطمئن و قانع کننده اند. از مردم می خواهد تا گذشتهء او را به ياد آورند و بر اساس آن عمل کنونی اش را قضاوت کنند: «رومی ها! هموطنان! در جمع شما کسی از من به سزار نزديک تر نبود. اما آيا دوست داشتيد که سزار زنده مانده بود و ما همه چون بردگان می زيستيم؟ از ميان ما چه کس آنقدر فرو مايه است که کشور خود را دوست نداشته باشد؟ اگر کسی هست، سخن بگويد. من برای شنيدن اش سکوت می کنم». فريادهای جمعيت بر می خيزد که: «چنين کسی وجود ندارد. حرفت را ادامه بده، بروتوس!» بروتوس نفسی به راحتی می کشد و ادامه می دهد: «پس من کسی را نيازرده ام. يقين بدانيد همچنانکه سزار را بخاطر روم بخاک غلطاندم خنجری نيز برای خود آماده دارم. من آمادهء مرگم، اگر کشورم خواستار مرگم باشد». و من، در کنج آن کتابخانهء نيمه تاريک و خلوت لحظه ای چشم بر هم می گذارم تا ساختمان سنای روم و پله ها و صفه و بروتوس و جنازهء سزار و جمعيت را مجسم می کنم. حس می کنم که صدای مردم را می شنوم که غريو بر می دارند: «زنده باد بروتوس! زنده باد بروتوس شريف... الله اکبر... الله اکبر...» با هراس چشم می گشايم و ديگر حاضران در کتابخانه را می بينم که سر بجانب صدائی که از جانب خيابان می آيد برگردانده اند. صدا دور وگنگ است، همهمه ای مغشوش و نامنتظر. چند نفر کتاب هاشان را می بندند و بطرف در خروجی می روند. من نيز چنين می کنم. به زير طاقی که می رسم آنها را می بينم که از طرف چهار راه نادری به سوی ميدان فردوسی می آيند. همه سياه پوشند و علم و کتل دسته های سينه زنی ماه محرم را با خود حمل می کنند. برخی شان عکسی از يک آيت الله بی لبخند و عبوس در دست دارند. کسی که کنارم ايستاده است او را به من معرفی می کند: «اوباش خمينی اند اين ها!» به عکس اش خيره می شوم: او آمده بود تا آرزو های مرا بسوزاند و نسلم را هدر دهد و من اين نمی دانستم. بايد 15 سال می گذشت، آل احمد سفارش بازگشت به خويش می داد و شريعتی اين «خويش» را در خاک «اسلام علوی» می کاشت و نراقی و شايگان و فرديد آن گياه جهنمی را آب می دادند تا صاحب آن عکس رقصان بر فراز جمعيت تنوره کشان از آسمان فرود می آمد و فرمان قتل عام دگرانديشان را صادر می کرد... اگر چشم امروزم با من بود، همان روز هم می توانستم همهء شکنجه گران و تيرخلاص زنان و تجاوزگران اش را در آن رودخانهء سياه و پر فرياد ببينم. آنها از اعماق تاريخ آمده بودند؛ از دل استوره هائی پر از قتل و سر بريده و دست های از جا کنده، از چادرهای واژگون و زنان وحشت کردهء گريان و کودکان در خون خفته. آنها از درون پرده های نقاشی قللرآغاسی آمده بودند، از شرح قيام مختار ثقفی، از ديگ های پر آب جوشی که اشقيا را در آن می پزند. از زبان های بريده و چشم های از حدقه بيرون کشيده. از دربارهای شاهان صفوی. از چگنی ها که، به دستور شاه ـ شيخ، آدمی را خام خام می خوردند. اکنون مظلوميت و بی رحمی، از جان گذشتگی و جهل، ايمان و کوردلی، همه از برابر چشم جوانی ام رژه می رفتند. من، زير طاقی شورای فرهنگی ايران و انگليس، گيج و جا خورده ايستاده بودم و اطرافم را نگاه می کردم و زن های عابری را می ديدم که با ترس و لرز به داخل مغازه ها پناه برده اند. چه می خواهند اينها؟ نارضايتی ها را می شناختم. می دانستم که شاه قانون کاپيتولاسيونی را که پدرش ملغی کرده بود برای آمريکائی ها برقرار کرده است. به موجب آن، هر آمريکائی که جرم و جنايتی مرتکب شود ديگر در محاکم ايران حضور نخواهد يافت و آمريکائی ها خودشان او را محاکمه خواهند کرد. وای از اين سرشکستگی. اما می دانستم که آيت اللهی خمينی نام در قم تنها الغای ديگربارهء کاپيتولاسيون را طلب نکرده است. با تقسيم اراضی بزرگ مالکان در بين دهقانان نيز مخالف است، از اين شاکی ست که چرا قرار شده نمايندگان شوراهای شهر و روستا به کتاب مقدس خودشان ـ که می تواند قرآن نباشد ـ قسم بخورند. از اين عصبانی ست که شاه به زن ها حق انتخاب کردن و انتخاب شدن داده «و راه را بر اشاعهء فحشا گشوده است». اين بحث ها در دانشگاه جريان داشت و همه احساس می کردند که بر سر دو راهی ايستاده اند و راه سومی هم در افق سياسی کشور وجود ندارد. از خود می پرسيدم که تکليف من چيست؟ من کجای اين معادله جا می گيرم؟ منی که تا آن لحظه ای نمار نخوانده و سينه نزده ام؟ اين دانشجوی رشتهء زبان انگليسی، شيفتهء تمدن مدرن غرب، که عصرها در بالاخانهء سينما سعدی، در کمرکش شاه آباد و حوالی ميدان مخبرالدوله، پای سخن خليل ملکی می نشيند و او از جامعه ای حتی بهتر و بالاتر از جوامع کنونی غربی می گويد، آن هم با الفبای ساده اي که اوی نوجوان نيز بفهمد. می گويد: «مثل همان جدا کردن های احمقانهء مدرسه که می پرسيدند "علم بهتر است يا ثروت؟" اين جدا کردن ها هم مصنوعی است: "فرد مهمتر است يا جامعه؟" مگر فرد هم بدون جامعه می تواند وجود داشته باشد؟ يا جامعه بدون فرد؟ بايد راهی ميانهء اين دو پيدا کرد، راهی بين سوسياليسم و دموکراسی...» شاگرد نوجوان او اکنون به کاروانی هزار ساله می نگرد و خود را از آن نمی بيند و حس می کند که نه سوسياليسم، نه دموکراسی و نه آن راه مفقود سوم هيچ يک به اين جمعيت سياهپوش ربطی ندارد. نمی داند که اصلاحات ارضی ـ که خود ملکی آن را به شاه پيشنهاد کرده ـ چه عيبی دارد؟ چرا آزادی زنان و حق رأی شان به گسترش فحشا می انجامد؟ چرا قدرت بايد هميشه در دست بزرگ مالکان بچرخد و دهقانان هميشه فقير و بدبخت باشند؟ اين آقای آيت الله چرا با دهقانان و زنان مخالف است؟ نکند که مخالفتش با آمريکا هم در همين زمينه ها باشد؟ و جمعيت سياه پوش و نعره زن رفته رفته در حلق ميدان فردوسی فرو می رود و گم می شود و زنان ِ ترسيده، يکی يکی، از مغازه ها بيرون می آيند. به کتابخانه بر می گردم و پشت ميزم می نشينم. آنجا اما هياهو ادامه دارد. می بينم سخنان بروتوس تمام شده و اکنون نوبت به مارک آنتونی رسيده است که در ميان همهمهء جمعيت سينه صاف می کند و میگويد: «دوستان، رومی ها، هموطنان! بروتوس شريف "سزار" را جاه طلب خوانده است. سزار برای من دوستی منصف و وفادار بود. او با خود غنائم بسياری را به روم آورد که نفع آن به همه رسيده است. آيا در اين کار سزار جاه طلبی جائی داشت؟ نالهء فقرا سزار را به گريه می انداخت و آدم جاه طلب سنگدل است. شما همه زمانی او را دوست داشته ايد؛ اکنون چه چيزی شما را از زاری بر مرگ او باز می دارد؟..» در بين جمعيت زمزمه می افتد. کسی می گويد: «حرف هايش بنظرم منطقی است». ديگری فرياد می زند: «چشم های مارک آنتونی را ببينيد که از گريه سرخ است...» مارک آنتونی ادامه می دهد: «مردم! بگذاريد نامه ای را که مهر سزار پای آن است و من آن را در صندوقچه ای يافته ام برايتان بخوانم. نامه ای که حکم وصيت اش را دارد. وصيت نامه را بشنويد و بر زخم های سزار مرده بوسه زنيد. بگذاريد آن را بخوانم تا بدانيد که او شما را چقدر دوست داشت. نه، شايد عاقلانه باشد که اين وصيت نامه را نخوانم. شما که سنگ و چوب نيستيد؛ آدميد! کلمات سزاز آتش تان خواهد زد. ديوانه تان خواهد کرد. چه بهتر که ندانيد شما همه وارثان او هستيد. اگر بخوانمش آيا آرام خواهيد ماند؟ باور کنيد که من خود را بخطر انداخته ام. ممکن است مردان شريفی که خنجر خود را بخون سزار آلوده اند از سخن من خوششان نيايد.» کسی فرياد می زند: «آنها خائنند!» ديگری: «وصيت نامه را بخوان!» و سومی: «سفاک ها! خون ريزها!» و جمعيت آتش گرفته فرياد می زند: «شورش کنيد، خانهء بروتوس را بسوزانيم، خائنين را دستگير کنيم، انتقام سزار شريف را بگيريم. بشکنيد پنجره ها را، درها را... آتش بزنيد، آتش بزنيد...» *** پنج سال می گذرد. روزی است که پايان نامهء فوق ليسانسم را به دست استادم، دکتر غلامحسين صديقی، داده ام. موضوع اش «جامعه شناسی افکار عمومی و تبليغات» است. او، مهربان و کنجکاو دفترچه را می گشايد و نگاهی به صفحات مختلف آن می اندارد و به «پيشدرآمد» اش برمی گردد و خطوط اش را ورانداز می کند: «ملخص صحنهء دوم از پردهء سوم نمايشنامهء جووليوس قيصر از ويليام شکسپير». مطلب سه چهار صفحه ای را تا به آخر می خواند و سپس به من نگاه می کند و می گويد: «شما افکار عمومی را از اين دريچه می نگريد؟» نمی دانم چه بگويم. شرمناک سر به زير می افکنم و صدای نازک و تيزش را می شنوم که می گويد: «کاش ما هم چند بروتوس داشتيم». کنجکاوانه نگاهش می کنم، لبخندی می زد، دفترچه را می بندد و می گويد: «به خواندن تفصيلی نيازی نيست. البته خواهمش خواند. اما تبريک. شما قبوليد»، و دست اش را همچون جايزه ای به سوی من دراز می کند. خيالم راحت می شود و در دل به شکسپير که در جائی دور، در خاک خيس انگليس، خفته است درود می فرستم. اگر او نبود من چه پيشدرآمدی می نوشتم که جای « ملخص صحنهء دوم از پردهء سوم نمايشنامهء» او را بگيرد و توان گفتن و نگفتن به من دهد؟ *** روبروی دانشگاه تهران، کمی مانده به ميدان بيست و چهار اسفند، به داخل پاساژی می پيچم که انتشاراتی ققنوس در آن واقع است. آمده ام تا آخرين نمونه های چاپی کتابم را غلط گيری کنم. نام کتاب «جامعه شناسی افکار عمومی و تبليغات» است. می نشينم، استکان چايی را که مدير ققنوس جلویم گذاشته سر می کشم و به کلمات شکسپير خيره می شوم. می بينم که حروفچين واژهء «روم» را همه جا «رم» چيده است. از مدير انتشارات می پرسم «اين بچه های حروفچين در کار آدم دخالت هم می کنند؟» و «رم» را نشانش می دهم. می گويد: «از من پرسيدند من هم موافقت کردم. مگر رم درست تر نيست؟» می گويم: «چرا، اما با افزودن اين واو می خواستم آن امپراتوری را از پايتخت امروز ايتاليا مجزا کنم». می پرسد: «عوض اش کنيم؟». می گويم «نه. ديگر دير شده. آيت الله خمينی در پاريس دارد آمادهء بازگشت به ايران می شود. من هم بايد برگردم لندن، بساطم را جمع کنم و بيايم. فکر می کنم برای انقلاب اينجا باشم». *** اما هنوز در لندنم که آيت الله به ايران بر می گردد، توی دهان دولت بختيار می زند و خود دولت تعيين می کند. دلم پيش کتابی است که ققنوس به چاپخانه فرستاده. تلفن اطاق پهلوئی دفتر کوچکم در دانشگاه لندن زنگ می زند. کسی گوشی را بر می دارد و پس از چند کلمه داد می زند: «از تهران است. با شما کار دارند». مدير ققنوس است که تلفن زده تا بگويد که حزب اللهی ها به دفتر و چاپخانه اش ريخته اند و کتاب مرا هم برای خمير کردن برده اند. بغض می کنم. پانزده سال از خلاصه کردن آن صحنهء دوم گذشته است. جمعيت خيابان فردوسی برنده شده اند. شاه فرار کرده و خمينی با وعدهء جمهوری و آزادی به کشورم بازگشته است و از همان ابتدا جز در راه انهدام جمهوری و آزادی نکوشيده است.. بهار آزادی نيامده هنگام درو رسيده است. فرماندهان ارتش و هويدا و برخی از وزيران اش را تيرباران کرده اند. خمينی با خون تيرباران شدگان وضو می گيرد و، انگشت در جهان کرده قرمطی می جويد. اما همين ديروز شنيده ام که قرمطی بزرگ، دکتر شاپور بختيار، به پاريس رسيده و از چنگال خدائی که اکنون قاصم الجبارين نام دارد گريخته است. بلند می شوم، با حسرت تنها نسخهء کتاب «جامعه شناسی افکار عمومی و تبليغات» را که با خود به لندن آورده ام، از کتابخانه بر می دارم و باز می کنم و صدای بروتوس در دفتر کوچک دانشکده می پيچد که بر صحنهء تئاتری در لندن، از بالای پلکان مقوائی ساختمان سنای روم، خطاب به جمعيتی نامرئی سخن می گويد: «رومی ها! هموطنان! آيا دوست داشتيد که سزار زنده مانده بود اما ما همه چون بردگان می زيستيم؟» و چون به سالن تاريک تئاتر می نگرم دکتر صديقی را می بينم که تنها نشسته است و، خيره به صحنهء روشن، سر به حسرت تکان می دهد. من اما هنوز زود است تا معنای کلمات و حرکاتش را بفهمم.
==============================
ای ـ ميل شخصی اسماعيل نوری علا esmail@nooriala.com