۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

از خردادهای بی «بروتوس»

اسماعيل نوری علا

از خردادهای بی «بروتوس» بين پانزده خرداد 1342، يعنی روزی که خمينی وارد زندگی من شد، تا چهارده خرداد سالی که با مرگش از زندگی من بيرون رفت، حدود 26 سال، يا يک چهارم قرن، فاصله است. و در گذر از اين فاصله بوده که با عملکرد او (نخست بخاطر در افتادنش با اصلاحاتی که ـ اگر درست انجام می شد ـ می توانست قشری بيافريند که هرگز تن به ارتجاع مندرج در ذهنيت او ندهد، و سپس با خدعه و فريبی که بهترين آرزو های نسلی آرمانخواه را به باد فنا سپرد)، سال های جوانی ام را سوخته و هدر شده يافته ام و کشورم را ايستاده بر لبهء ادبار و بی اخلاقی و افلاس. اين من که می گويم تنها من ِ اسماعيل نام نيست، من ِ يک نسل است؛ من وارد شدگان به بيست سالگی است، به آغاز جوانی اجتماعی، دوران ِ ـ اگر خوش شانس باشی ـ از جهان بينی به جان بينی رسيدن، دوران تحويل گرفتن زمام اختيار سرگذشت آيندهء خود و نسل خويش، و پايه ريزی برای زندگی نسل هائی که خواهند آمد تا خاطرهء ما را يا با تشکر بر ديوار ذهن شان بياويزند و يا بکوشند تا آن را، همراه هزار طعن و نفرين، به دست فراموشی های ديرياب بسپارند. و در آن پانزدهم خرداد 1342، دو روزی از عاشورا گذشته بود که نام و نقش او در ذهن من با «جوليوس قيصر» در نمايشی به همين نام و بقلم ويليام شکسپير، يکی شد. من آن روز جوانی بيست و يک ساله بودم، دانشجوی سال دوم رشتهء زبان انگليسی دانشگاه تهران، و سرگرم گذراندن امتحانات آخر سال. رفته بودم به شورای فرهنگی ايران و انگليس که ساختمان اش در سمت شرقی خيابان فردوسی، چند گامی بيش نمانده به ميدان فردوسی، قرار داشت. ورودی طاقی دار آجری دهان گشوده اش سرآغاز دالان کوتاهی بود که رو به ساختمانی در محاصرهء باغچه های شمعدانی کاری شده باز می شد. کتابخانه در دل ساختمان جا داشت. می شد آنجا نشست، کتاب جيمز جويس را برداشت و بيهوده کوشيد تا معنای آن همهمهء کلام و صدای وقفه ناپذير را دريافت. می شد حتی صفحهء سی و سه دور صدای تی. اس. اليوت را گرفت و در اطاقکی کوچک روی گرامافون گذاشت و آن ابيات پيچيده در تصاوير استوره ای ـ پيش پا افتاده را در جان هوش خويش فرو ريخت. مستر گرين، استاد زبان انگليسی ما، خواسته بود که من صحنهء دوم از پردهء سوم نمايشنامهء «جوليوس قيصر»، اثر ويليام شکسپير، را خلاصه نويسی کنم؛ آنگونه که در کمترين کلمات بيشترين وفاداری ها به گوهر آنچه شکسپير گفته بود نشان داده شود. متن را بارها خوانده و خلاصه کرده بودم و اکنون بازش می خواندم. سناتورهای روم ساعتی پيش سزار (قيصر) را کشته بودند و صحنهء نمايش با جنازهء خونين او که بر فراز پله های کاخ سنای روم افتاده آغاز می شد. ساعتی پيش «بروتوس شريف»، سناتور مورد اعتماد مردم و دوست صميم سزار، آخرين خنجر را بر تن او فرود آورده است، با اين دليل که «سزار فاتح و وحدت بخشنده و غرور آفرين»، آنگاه که بقدرت رسيد و جا افتاد، همهء ساخته ها و پرداخته های جمهوری را زير پا گذاشته و، در کسوت ابرمردی که فراتر از مردم و نمايندگان سنا می انديشد و عمل می کند، خويشتن را «امپراتور» خوانده است. اکنون مردم، بهت زده و سرگردان، آمده اند تا دلايل کشتن سزار را بدانند. لحظه ای پيش از آنکه سناتورها بر پلکان عمارت سنا ظاهر شوند، «کاسيوس»، محتاط و بيمناک، از بروتوس خواسته است تا به «مارک آنتونی» اجازهء سخن گفتن داده نشود، اما بروتوس چنين استدلال کرده که من خود نخست سخن خواهم گفت و دلائل قتل سزار را تشريح خواهم کرد. و اکنون او، رشيد و بلند قامت، بر صفهء بالای پله ها ظاهر شده است. مردی از ميان جمعيت فرياد می زند که: «ساکت باشيد، بروتوس شريف سخن می گويد!» و بروتوس شريف نگاهی به جمعيت می اندازد و آغاز سخن می کند. کلمات اش مطمئن و قانع کننده اند. از مردم می خواهد تا گذشتهء او را به ياد آورند و بر اساس آن عمل کنونی اش را قضاوت کنند: «رومی ها! هموطنان! در جمع شما کسی از من به سزار نزديک تر نبود. اما آيا دوست داشتيد که سزار زنده مانده بود و ما همه چون بردگان می زيستيم؟ از ميان ما چه کس آنقدر فرو مايه است که کشور خود را دوست نداشته باشد؟ اگر کسی هست، سخن بگويد. من برای شنيدن اش سکوت می کنم». فريادهای جمعيت بر می خيزد که: «چنين کسی وجود ندارد. حرفت را ادامه بده، بروتوس!» بروتوس نفسی به راحتی می کشد و ادامه می دهد: «پس من کسی را نيازرده ام. يقين بدانيد همچنانکه سزار را بخاطر روم بخاک غلطاندم خنجری نيز برای خود آماده دارم. من آمادهء مرگم، اگر کشورم خواستار مرگم باشد». و من، در کنج آن کتابخانهء نيمه تاريک و خلوت لحظه ای چشم بر هم می گذارم تا ساختمان سنای روم و پله ها و صفه و بروتوس و جنازهء سزار و جمعيت را مجسم می کنم. حس می کنم که صدای مردم را می شنوم که غريو بر می دارند: «زنده باد بروتوس! زنده باد بروتوس شريف... الله اکبر... الله اکبر...» با هراس چشم می گشايم و ديگر حاضران در کتابخانه را می بينم که سر بجانب صدائی که از جانب خيابان می آيد برگردانده اند. صدا دور وگنگ است، همهمه ای مغشوش و نامنتظر. چند نفر کتاب هاشان را می بندند و بطرف در خروجی می روند. من نيز چنين می کنم. به زير طاقی که می رسم آنها را می بينم که از طرف چهار راه نادری به سوی ميدان فردوسی می آيند. همه سياه پوشند و علم و کتل دسته های سينه زنی ماه محرم را با خود حمل می کنند. برخی شان عکسی از يک آيت الله بی لبخند و عبوس در دست دارند. کسی که کنارم ايستاده است او را به من معرفی می کند: «اوباش خمينی اند اين ها!» به عکس اش خيره می شوم: او آمده بود تا آرزو های مرا بسوزاند و نسلم را هدر دهد و من اين نمی دانستم. بايد 15 سال می گذشت، آل احمد سفارش بازگشت به خويش می داد و شريعتی اين «خويش» را در خاک «اسلام علوی» می کاشت و نراقی و شايگان و فرديد آن گياه جهنمی را آب می دادند تا صاحب آن عکس رقصان بر فراز جمعيت تنوره کشان از آسمان فرود می آمد و فرمان قتل عام دگرانديشان را صادر می کرد... اگر چشم امروزم با من بود، همان روز هم می توانستم همهء شکنجه گران و تيرخلاص زنان و تجاوزگران اش را در آن رودخانهء سياه و پر فرياد ببينم. آنها از اعماق تاريخ آمده بودند؛ از دل استوره هائی پر از قتل و سر بريده و دست های از جا کنده، از چادرهای واژگون و زنان وحشت کردهء گريان و کودکان در خون خفته. آنها از درون پرده های نقاشی قللرآغاسی آمده بودند، از شرح قيام مختار ثقفی، از ديگ های پر آب جوشی که اشقيا را در آن می پزند. از زبان های بريده و چشم های از حدقه بيرون کشيده. از دربارهای شاهان صفوی. از چگنی ها که، به دستور شاه ـ شيخ، آدمی را خام خام می خوردند. اکنون مظلوميت و بی رحمی، از جان گذشتگی و جهل، ايمان و کوردلی، همه از برابر چشم جوانی ام رژه می رفتند. من، زير طاقی شورای فرهنگی ايران و انگليس، گيج و جا خورده ايستاده بودم و اطرافم را نگاه می کردم و زن های عابری را می ديدم که با ترس و لرز به داخل مغازه ها پناه برده اند. چه می خواهند اينها؟ نارضايتی ها را می شناختم. می دانستم که شاه قانون کاپيتولاسيونی را که پدرش ملغی کرده بود برای آمريکائی ها برقرار کرده است. به موجب آن، هر آمريکائی که جرم و جنايتی مرتکب شود ديگر در محاکم ايران حضور نخواهد يافت و آمريکائی ها خودشان او را محاکمه خواهند کرد. وای از اين سرشکستگی. اما می دانستم که آيت اللهی خمينی نام در قم تنها الغای ديگربارهء کاپيتولاسيون را طلب نکرده است. با تقسيم اراضی بزرگ مالکان در بين دهقانان نيز مخالف است، از اين شاکی ست که چرا قرار شده نمايندگان شوراهای شهر و روستا به کتاب مقدس خودشان ـ که می تواند قرآن نباشد ـ قسم بخورند. از اين عصبانی ست که شاه به زن ها حق انتخاب کردن و انتخاب شدن داده «و راه را بر اشاعهء فحشا گشوده است». اين بحث ها در دانشگاه جريان داشت و همه احساس می کردند که بر سر دو راهی ايستاده اند و راه سومی هم در افق سياسی کشور وجود ندارد. از خود می پرسيدم که تکليف من چيست؟ من کجای اين معادله جا می گيرم؟ منی که تا آن لحظه ای نمار نخوانده و سينه نزده ام؟ اين دانشجوی رشتهء زبان انگليسی، شيفتهء تمدن مدرن غرب، که عصرها در بالاخانهء سينما سعدی، در کمرکش شاه آباد و حوالی ميدان مخبرالدوله، پای سخن خليل ملکی می نشيند و او از جامعه ای حتی بهتر و بالاتر از جوامع کنونی غربی می گويد، آن هم با الفبای ساده اي که اوی نوجوان نيز بفهمد. می گويد: «مثل همان جدا کردن های احمقانهء مدرسه که می پرسيدند "علم بهتر است يا ثروت؟" اين جدا کردن ها هم مصنوعی است: "فرد مهمتر است يا جامعه؟" مگر فرد هم بدون جامعه می تواند وجود داشته باشد؟ يا جامعه بدون فرد؟ بايد راهی ميانهء اين دو پيدا کرد، راهی بين سوسياليسم و دموکراسی...» شاگرد نوجوان او اکنون به کاروانی هزار ساله می نگرد و خود را از آن نمی بيند و حس می کند که نه سوسياليسم، نه دموکراسی و نه آن راه مفقود سوم هيچ يک به اين جمعيت سياهپوش ربطی ندارد. نمی داند که اصلاحات ارضی ـ که خود ملکی آن را به شاه پيشنهاد کرده ـ چه عيبی دارد؟ چرا آزادی زنان و حق رأی شان به گسترش فحشا می انجامد؟ چرا قدرت بايد هميشه در دست بزرگ مالکان بچرخد و دهقانان هميشه فقير و بدبخت باشند؟ اين آقای آيت الله چرا با دهقانان و زنان مخالف است؟ نکند که مخالفتش با آمريکا هم در همين زمينه ها باشد؟ و جمعيت سياه پوش و نعره زن رفته رفته در حلق ميدان فردوسی فرو می رود و گم می شود و زنان ِ ترسيده، يکی يکی، از مغازه ها بيرون می آيند. به کتابخانه بر می گردم و پشت ميزم می نشينم. آنجا اما هياهو ادامه دارد. می بينم سخنان بروتوس تمام شده و اکنون نوبت به مارک آنتونی رسيده است که در ميان همهمهء جمعيت سينه صاف می کند و میگويد: «دوستان، رومی ها، هموطنان! بروتوس شريف "سزار" را جاه طلب خوانده است. سزار برای من دوستی منصف و وفادار بود. او با خود غنائم بسياری را به روم آورد که نفع آن به همه رسيده است. آيا در اين کار سزار جاه طلبی جائی داشت؟ نالهء فقرا سزار را به گريه می انداخت و آدم جاه طلب سنگدل است. شما همه زمانی او را دوست داشته ايد؛ اکنون چه چيزی شما را از زاری بر مرگ او باز می دارد؟..» در بين جمعيت زمزمه می افتد. کسی می گويد: «حرف هايش بنظرم منطقی است». ديگری فرياد می زند: «چشم های مارک آنتونی را ببينيد که از گريه سرخ است...» مارک آنتونی ادامه می دهد: «مردم! بگذاريد نامه ای را که مهر سزار پای آن است و من آن را در صندوقچه ای يافته ام برايتان بخوانم. نامه ای که حکم وصيت اش را دارد. وصيت نامه را بشنويد و بر زخم های سزار مرده بوسه زنيد. بگذاريد آن را بخوانم تا بدانيد که او شما را چقدر دوست داشت. نه، شايد عاقلانه باشد که اين وصيت نامه را نخوانم. شما که سنگ و چوب نيستيد؛ آدميد! کلمات سزاز آتش تان خواهد زد. ديوانه تان خواهد کرد. چه بهتر که ندانيد شما همه وارثان او هستيد. اگر بخوانمش آيا آرام خواهيد ماند؟ باور کنيد که من خود را بخطر انداخته ام. ممکن است مردان شريفی که خنجر خود را بخون سزار آلوده اند از سخن من خوششان نيايد.» کسی فرياد می زند: «آنها خائنند!» ديگری: «وصيت نامه را بخوان!» و سومی: «سفاک ها! خون ريزها!» و جمعيت آتش گرفته فرياد می زند: «شورش کنيد، خانهء بروتوس را بسوزانيم، خائنين را دستگير کنيم، انتقام سزار شريف را بگيريم. بشکنيد پنجره ها را، درها را... آتش بزنيد، آتش بزنيد...» *** پنج سال می گذرد. روزی است که پايان نامهء فوق ليسانسم را به دست استادم، دکتر غلامحسين صديقی، داده ام. موضوع اش «جامعه شناسی افکار عمومی و تبليغات» است. او، مهربان و کنجکاو دفترچه را می گشايد و نگاهی به صفحات مختلف آن می اندارد و به «پيشدرآمد» اش برمی گردد و خطوط اش را ورانداز می کند: «ملخص صحنهء دوم از پردهء سوم نمايشنامهء جووليوس قيصر از ويليام شکسپير». مطلب سه چهار صفحه ای را تا به آخر می خواند و سپس به من نگاه می کند و می گويد: «شما افکار عمومی را از اين دريچه می نگريد؟» نمی دانم چه بگويم. شرمناک سر به زير می افکنم و صدای نازک و تيزش را می شنوم که می گويد: «کاش ما هم چند بروتوس داشتيم». کنجکاوانه نگاهش می کنم، لبخندی می زد، دفترچه را می بندد و می گويد: «به خواندن تفصيلی نيازی نيست. البته خواهمش خواند. اما تبريک. شما قبوليد»، و دست اش را همچون جايزه ای به سوی من دراز می کند. خيالم راحت می شود و در دل به شکسپير که در جائی دور، در خاک خيس انگليس، خفته است درود می فرستم. اگر او نبود من چه پيشدرآمدی می نوشتم که جای « ملخص صحنهء دوم از پردهء سوم نمايشنامهء» او را بگيرد و توان گفتن و نگفتن به من دهد؟ *** روبروی دانشگاه تهران، کمی مانده به ميدان بيست و چهار اسفند، به داخل پاساژی می پيچم که انتشاراتی ققنوس در آن واقع است. آمده ام تا آخرين نمونه های چاپی کتابم را غلط گيری کنم. نام کتاب «جامعه شناسی افکار عمومی و تبليغات» است. می نشينم، استکان چايی را که مدير ققنوس جلویم گذاشته سر می کشم و به کلمات شکسپير خيره می شوم. می بينم که حروفچين واژهء «روم» را همه جا «رم» چيده است. از مدير انتشارات می پرسم «اين بچه های حروفچين در کار آدم دخالت هم می کنند؟» و «رم» را نشانش می دهم. می گويد: «از من پرسيدند من هم موافقت کردم. مگر رم درست تر نيست؟» می گويم: «چرا، اما با افزودن اين واو می خواستم آن امپراتوری را از پايتخت امروز ايتاليا مجزا کنم». می پرسد: «عوض اش کنيم؟». می گويم «نه. ديگر دير شده. آيت الله خمينی در پاريس دارد آمادهء بازگشت به ايران می شود. من هم بايد برگردم لندن، بساطم را جمع کنم و بيايم. فکر می کنم برای انقلاب اينجا باشم». *** اما هنوز در لندنم که آيت الله به ايران بر می گردد، توی دهان دولت بختيار می زند و خود دولت تعيين می کند. دلم پيش کتابی است که ققنوس به چاپخانه فرستاده. تلفن اطاق پهلوئی دفتر کوچکم در دانشگاه لندن زنگ می زند. کسی گوشی را بر می دارد و پس از چند کلمه داد می زند: «از تهران است. با شما کار دارند». مدير ققنوس است که تلفن زده تا بگويد که حزب اللهی ها به دفتر و چاپخانه اش ريخته اند و کتاب مرا هم برای خمير کردن برده اند. بغض می کنم. پانزده سال از خلاصه کردن آن صحنهء دوم گذشته است. جمعيت خيابان فردوسی برنده شده اند. شاه فرار کرده و خمينی با وعدهء جمهوری و آزادی به کشورم بازگشته است و از همان ابتدا جز در راه انهدام جمهوری و آزادی نکوشيده است.. بهار آزادی نيامده هنگام درو رسيده است. فرماندهان ارتش و هويدا و برخی از وزيران اش را تيرباران کرده اند. خمينی با خون تيرباران شدگان وضو می گيرد و، انگشت در جهان کرده قرمطی می جويد. اما همين ديروز شنيده ام که قرمطی بزرگ، دکتر شاپور بختيار، به پاريس رسيده و از چنگال خدائی که اکنون قاصم الجبارين نام دارد گريخته است. بلند می شوم، با حسرت تنها نسخهء کتاب «جامعه شناسی افکار عمومی و تبليغات» را که با خود به لندن آورده ام، از کتابخانه بر می دارم و باز می کنم و صدای بروتوس در دفتر کوچک دانشکده می پيچد که بر صحنهء تئاتری در لندن، از بالای پلکان مقوائی ساختمان سنای روم، خطاب به جمعيتی نامرئی سخن می گويد: «رومی ها! هموطنان! آيا دوست داشتيد که سزار زنده مانده بود اما ما همه چون بردگان می زيستيم؟» و چون به سالن تاريک تئاتر می نگرم دکتر صديقی را می بينم که تنها نشسته است و، خيره به صحنهء روشن، سر به حسرت تکان می دهد. من اما هنوز زود است تا معنای کلمات و حرکاتش را بفهمم.

==============================

ای ـ ميل شخصی اسماعيل نوری علا esmail@nooriala.com

عکس : تدارکات بسيج برای ساندیس خوران، پنجشنبه 13 خرداد

برای بزرگ نمایی روی عکس کليک کنيد

Late Davood Sedri june 2009

انتقال لیلا سلطان پناه به بیمارستان / گزارشی از سومین روز اعتصاب غذای خانواده پناهجوی ایرانی در ترکی


بعد از گذشت بیش از ۶۵ ساعت از اعتصاب غذای خشک لیلا سلطان پناه و اقبال بی نیاز برای گرفتن جواب از کمسیاریای عالی پناهندگان در کشور ترکیه، حال جسمانی این دو پناهجو رو به وخامت گذاشت و خانم سلطان پناه دچار تشنج شد و نیروهای امداد او را به بیمارستانی در مرکز شهر وان منتقل کردند. بعد از گذشت چند ساعت بستری بودن در بیمارستان خانم سلطان پناه به همراه همسرشان اعتصاب غذا در مقابل کمیساریای عالی پناهندگان در شهر وان ترکیه از سر گرفتند.
لازم به ذکر است از صبح روز سه شنبه ۶/۱/۲۰۱۰ لیلا سلطان پناه وهمسرش اقبال بی نیاز به همراه دختر ۷ ساله شان دریا در مقابل دفتر کمیساریای عالی پناهندگان شهر وان -ترکیه دست به اعتصاب غذای خشک زدند

در همین رابطه امروز جمعی از فعالین حقوق بشر، رسانه های آزاد، اشخاصی که در این روزها با پیگیری هایشان باعث دلگرمی این پناهجویان بودند، از آنها درخواست کردند که به اعتصاب غذای خود پایان دهند. اقبال بی نیاز در آخرین تماسی که از طرف سایت اشتراک با ایشان برقرار شد اعلام داشت که یوان تا کنون هیچ جوابی به ما ارائه نداده و ما تا رسیدن به برسمیت شناخت حق پناهندگی مان از سوی این سازمان به اعتصاب غذا ادامه می دهیم و از مدافعین دفاع از حقوق انسان رسانه ها و نهادهای دفاع از حقوق بشر درخواست داریم از ما حمایت کنند .

http://www.eshterak.info/news/2010/06/post-521.html

SDC12241.JPG
DSC00057.JPGDSC00061.JPGSDC12261.JPGSDC12260.JPG


+ نوشته شده در جمعه چهاردهم خرداد 1389ساعت 1:54 توسط پناهجو | نظر بدهید

گفتگوي راديو ندا با پناهجويان اعتصابي در وان تركيه

http://radioneda.wordpress.com/2010/06/02/8-14/

اقبال بي نياز كه به همراه همسرش ليلا سلطان پناه و دختر 7 ساله شان دريا در مقابل دفتر كميسارياي عالي پناهندگان شهر وان تركيه دست به اعتصاب غذا زده اند در گفتگو با راديو ندا گفت: كساني كه صداي مرا مي شنوند مارا حمايت كنند تا از اينجا نجات پيدا بكنيم. بعنوان يك انسان دنبال حق خودمان، حق زندگي كردن، هستيم.

شماره تلفن دفتر كميسارياي عالي پناهندگان- آنكارا 00903124097000
شماره فاكس دفتر كميسارياي عالي پناهندگان- آنكارا 00903124412173
شماره تلفن دفتر كميسارياي عالي پناهندگان- وان 00904322155470 و 00904322143630
شماره فاكس دفتر كميسارياي عالي پناهندگان-وان 00904322148404

براي شنيدن گفتگو لطفاً اينجا را كليك كنيد

+ نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم خرداد 1389ساعت 3:20 توسط پناهجو | یک نظر

گزارش رادیو زمانه / «به ما می‏گویند صدای‏تان به جایی نمی‏رسد»

اعتصاب غذای خانواده ایرانی پناهجوی ساکن ترکیه در گفت‌وگو با آنان

«به ما می‏گویند صدای‏تان به جایی نمی‏رسد»

شکوفه منتظری
shokoofeh.montazeri@gmail.com

از صبح دیروز سه‏‌شنبه، اول ماه ژوئن ۲۰۱۰، لیلا سلطان‏‌پناه و همسرش، اقبال بی‏نیاز به‌همراه دختر هفت‏ ساله‏‌شان دریا، در مقابل دفتر کمیساریای عالی پناهندگان شهر وان ترکیه، دست به اعتصاب غذای خشک زده‏‌اند.

http://zamaaneh.com/humanrights/2010/06/post_608.html

+ نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم خرداد 1389ساعت 3:16 توسط پناهجو | نظر بدهید

فراخوان سایت گزارشگران: نگذاریم دریا تنها بماند

دریا نمونه ای است از دریای انسانی مچاله شده در کشورمان که راه خروج از جهنم حاکم را بهمراه خانواده خود برگزیده است و هم اکنون در دوزخی دیگر بنام شهر وان بسر می برد و ناگزیر از خود زنی شده است. اعتصاب غذای خشک آخرین راهکاری است که خانواده جوانی پس از پنج سال بلاتکلیفی و استیصال و در هراس از دیپورت اختیار کرده است. دریا کوچولو، اما، امروز تجربه ی سهمگین و تلخی را تحمل میکند. از فرار از کوههای پرمخاطره مرزی به نا کجاآباد پناهندگی در ترکیه تا زندان سوریه و بلاتکلیفی دراز مدت و امروزهم بهمراه مادر و پدرش در برابر دفتر کمیساریای عالی پناهندگان در شهر وان دست به اعتصاب غذای خشک زده است.

ادامه مطلب
+ نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم خرداد 1389ساعت 2:32 توسط پناهجو | نظر بدهید

اعتصاب غذا تنها چاره ما است / نامه لیلا سلطان پناه به مدافعین حقوق انسان

وجدانهای بیدار ، مدافعین حقوق انسان ، سازمانها و نهادهای امور پناهندگی

پنج سال زندگی در بدترین و سخت ترین شرایط، بی حقوقی کامل در برابر اجتماع خود و تبعیض در کشوری که به عنوان راه فرار به آن پناه برده ایم، بی تفاوتی کمسیاریای عالی پناهندگان نسبت به سرنوشت ما و جواب دادن های سر بالا به ما، آخرین راه را برای ما باز گذاشت که با اعتصاب غذا صدای خودمان را به وجدانهای بیدار دنیا، هم وطنان مان در سراسر دنیا، سازمانهای مدافع حقوق انسانها و ... برسانیم.

5 سال پیش بعد از فرار از دست رژیم جمهوری اسلامی خود را به دفتر سازمان ملل در امور پناهندگان شهر وان ترکیه معرفی کردیم بعد از ۶ ماه از معرفی به این سازمان با جواب استیناف (ردی اول) مواجه شدیم ۲۲ ماه بعد از ردی اول پرونده مان در سازمان ملل بسته اعلام شد.


رهبران غرب، جبون تر از آنند که به نجات جان آدميان بيانديشند


رابرت فيسک
برگردان: محمد علی اصفهانی




رابرت فيسک، روزنامه نگار پرآوازه، و گزارشگر ويژه ی روزنامه ی معتبر اينديپندنت انگلستان در خاورميانه، ۲۴ ساعت بعد از جنايت اخير دولت نژادپرست، بنيادگرا، و نسل کش اسراييل، يادداشت کوتاهی در شماره ی اول ژوئن اين روزنامه نوشته است که ترجمه ی آن را در اينجا می آورم. همراه با يک پرسش و پاسخ ساده:

آيا می توان آميزاد بود ـ ايرانی و خاورميانه يی و غيره پيشکش ـ و باز هم شانه يی بالا تکاند و از کنار فاجعه عبور کرد و در همان حال از جهان معاصر خواست که نسبت به آنچه مشابهان حاکمان اسراييل، در اين سو تر ـ در سرزمين ما ـ بر سر ندا ها و سهراب ها و ترانه ها و اشکان هايمان می آورند، با ما همدردی کند؟
البته که می شود. چرا نشود؟ همراهی با قربانيان تجاوز و کشتار و سرکوب، جاده يی يکطرفه است. اينطور نيست؟ ای مردم جهان! ای خاورميانه يی ها! از ما حمايت کنيد. ولی به درک اسفل که فلسطينی ها را اسراييل می کشد. ولی به درک اسفل که بيش از يک سال و نيم است که اسراييل، علاوه بر انواع محاصره های ديگر تمام مردمان فلسطين به طورعام، به طور خاص، يک و نيم ميليون انسان ساکن يک نوار کوچک ۳۵ در ۱۰ کيلومتری را که روی هم تل انبارشان کرده است، از ابتدايی ترين مواد غذايی و درمانی نيز محروم ساخته است، و ذره ذره دارد جانشان را می ستاند...

بر خلاف آنچه خوش رقصانی چند مدعی هستند، هم ساکنان اين کشتی (چنان که در نوشته ی رابرت فيسک خواهيم ديد) ، و هم ساکنان ديگر کشتی های کمک رسانی از اين نوع به غزه را پاسيفيست ها و صلح طلبان سراسر جهان، از جمله يهوديان نجات يافته از هولوکاست تشکيل می دهند.

اما اين يکی را راست می گويند اين به فغان آمدگان از هوشياری و بيداری اهل قلم و اهل انديشه و اهل مبارزه ی سرزمين اسير ما! کاملاً درست است اين يکی حرفشان که: هدف، غير از امداد رساني، و پيش از امدادرسانی و بيش از امدادرساني، سياسی است: تحميل اين واقعيت بر دولت نژادپرست بنيادگرای نسل کش که:
ـ ما تو را در سياست خفه کردن مردم فلسطين، و قتل عام تدريجی مردم غزه به چالش می کشيم؛ و ـ اگر بتوانيم ـ اين سياست تو را شکست خواهيم داد.
ـ ما می کوشيم تا شکست سياست نسل کشی را به تو تحميل کنيم.
ـ و ما می دانيم که سفلگانی که در جستجوی نظر لطف و مرحمتی از سوی تو، در کمين معترضان به تو و به قتل عام های تو و به اشغالگری های تو نشسته اند، و به طمع تکه استخوانی که شايد روزی به سويشان پرتاب کنی (يا شايد هم پرتاب کرده ای) آب از دهانشان جاری است، فوراً، حتی به خاطر مقابله با انتشار يک اعلاميه ی ساده و چند سطري، به تکاپو خواهند افتاد و بر سر ما و حاميان ما بانگ بر خواهند آورد...
بگذرم. که سخن چون بدينجا رسيد «جف القلم».
۱۴ خرداد ۱۳۹۹

رهبران غرب، جبون تر از آنند که به نجات جان آدميان بيانديشند


رابرت فيسک

اينديپندنت
اول ژوئن ۲۰۱۰

آيا اسراييل، کنترل موقعيت خود را از دست داده است؟ جنگ ۲۰۰۹ ـ ۲۰۰۸ غزه (با هزار و سيصد کشته)، جنگ ۲۰۰۶ لبنان (با هزار و شش کشته)، و ديگر و ديگر...

و حالا هم: کشتار سی و يک ماه مه دوهزار و ده.
آيا از اين پس، ديگر جهان، خودسری های اسراييل را تحمل نخواهد کرد؟
اشتباه نکنيم! کافی است نظری به عکس العمل آبکی کاخ سفيد بياندازيم که طبق آن: «حکومت اوباما مشغول اين است که شرايطی که منجر به اين فاجعه شده است را بفهمد».
نه حتی يک کلمه که معنای محکوم کردن بدهد.
۹ کشته. اين، عددی است که بر تعداد قربانيان در خاورميانه افزوده اند. حال آن که تعداد واقعي، بسيار بيشتر از اين است.

در سال ۱۹۴۸ سياستمداران آمريکايی و انگليسي، يک پل هوايی بر فراز برلين، برپا ساختند. مردمانی ـ همان مردمانی که سه سال پيش، دشمن به حساب می آمدند ـ در محاصره ی ارتش بی رحم روسيه گرفتار آمده بودند و اسير گرسنگی شده بودند.

ماجرای اين پل هوايي، يکی از مهم ترين ماجرا های دوران جنگ سرد است.
نظاميان و خلبانان ما، جان خود را به خطر انداخته بودند و آماده ی آن بودند که زندگی خود را برای آلمانی های گرسنه مانده فدا کنند. باور نکردنی است. نه؟
«اتلی» و «ترومن» می دانستند که برلين، به همان اندازه که به لحاظ سياسی مهم است، به لحاظ انسانی و اخلاقی هم اهميت دارد.

و اما امروز؟

انسان ها ـ انسان های ساده ـ اروپايی ها، آمريکايی ها، نجات يافته های هولوکاست ـ بله برای رضای خدا، آن ها که از هولوکاست نازی ها جان به در برده اند ـ اين ها، بله اين ها، اين ها بودند که تصميم گرفتند خود را به غزه برسانند. چرا که سياستمداران و دولتمردانشان از انجام وظيفه ی خود سر باز زده اند.
کجا بودند سياستمداران ما در اين سی و يکم ماه مه؟ اما نه! ما بان کيمون مضحک را داشتيم. و اظهارات سوزناک کاخ سفيد را، و تونی بلر «نازنين» را نيز که گفت: «به خاطر اين تراژدی و ضايعات انسانی آن عميقاً متأسف هستم.».
آقای کامرون [نخست وزير جديد انگليس ـ م] کجا بود؟ و آقای کلگ؟ [معاون نخست وزير، از حزب اخيراً «گل کرده» ی ليبرال انگلستان ـ م].

به ياد بياوريم سال ۱۹۴۸ را. در آن سال نيز ما فلسطين را ناديده گرفتيم و به حال خودش رها کرديم و از کنارش گذشتيم.

طنز وحشتناکی است اين که برپا کردن پل هوايی برای برلين، همزمان بود با نابود کردن عرب های فلسطين.
اما امروز، مردمان عادي، ميليتان ها ـ هرچه دوست داريد می توانيد بناميدشان ـ تصميم گرفته اند که مسير حوادث را تغيير دهند. سياستمداران ما، بسيارضعيف النفس تر، بسيار ناجوانمرد تر، و بسيار جبون تر از آنند که به نجات جان آدميان بيانديشند.
چرا چنين است؟ چرا ما کلام شهامت آميزی از کامرون و کلگ نشنيديم؟

اگر اروپايی ها (ترک ها هم اروپايی هستند. مگر نه؟) به وسيله ی ارتشی از خاورميانه، غير از ارتش اسراييل (اسراييل هم يک کشور خاورميانه است. مگرنه؟) کشته شده بودند، ما امروز با امواج کر کننده ی خشم و غضب رو به رو بوديم.

آيا ترکيه ، يک متحد و دوست اسراييل نيست؟ اين است آيا آنچه ترک ها می توانند از اسراييل انتظار داشته باشند؟
حالا، ترکيه ـ تنها متحد اسراييل در جهان اسلام ـ از قتل عام، سخن می گويد. و اسراييل، او را به مسخره می گيرد.

اسراييل، پيش از اين نيز به مسخره می گرفت. وقتی که انگلستان و استراليا، ديپلمات های اسراييلی را اخراج کردند. چراکه اسراييل گذرنامه های قلابی انگليسی و استراليايی ساخته بود و به دست قاتلان فرمانده ی حماس، محمود مبحوح، داده بود.

اسراييل، پيش از اين نيز به مسخره می گرفت. وقتی که اعلام کرد که در شرق بيت المقدس، در سرزمين اشغالی اعراب، کولونی های تازه می سازد. آن هم در همان موقعی که «جو بايدن»، معاون ريس جمهوری آمريکا، متحد اسراييل، در همان شهر بود.
چرا حالا پس بايد اسراييل همچنان به مسخره نگيرد؟

چه شده است که ما به اين نقطه رسيده ايم؟

شايدبرای آن که ديگر عادت کرده ايم که ببينيم اسراييلی ها عرب ها را می کشند.
ترک ها را هم ديگر حالا اسراييلی ها می کشند. يا اروپايی ها را نيز.

چيزی طی بيست و چهار ساعت گذشته اما، در خاورميانه تغيير کرده است. و اسراييلی ها که توضيحاتی بی نهايت احمقانه در توجيه کشتاری که کرده اند می دهند، به نظر می رسد که هنوز آنچه اتفاق افتاده است را نفهميده اند.

جهان، ديگر از بی عدالتی خسته است. فقط، سياستمداران هستند که همچنان ساکتند.

يادداشت ها:

اسراييل، ساست نسل کشی خود را دفاع از خويش می نامد، و مدعی است که گويا فلسطينی هاخواهان برقراری صلح نيستند، و يا مثلاً گويا راکت پرانی های حماس بود که باعث تجاوز ۲۰۰۹ ـ ۲۰۰۸ اسراييل به غزه، و آنچه در حال حاضر می گذرد شد.
در اين باره، خوانندگان را به دو مقاله يی که در همان زمان تهاجم ۲۰۰۹ - ۲۰۰۸ اسراييل به غزه نوشته ام، و نيز به رفرانس های متعددی که در آن دو مقاله آمده است ارجاع می دهم:
استريپ تيز مکتب «انسان دوستان» در تهاجم اسراييل به غزه
http://www.ghoghnoos.org/khabar/khabar08/gaza-ensan.html
غزه، و هفت پرسش و پاسخ در باب راست و دروغ مدعيان
http://www.ghoghnoos.org/khabar/khabar08/haft-porsesh.html
و نيز به مقاله ير ارزش جان پيلجر، با عنوان «هولوکاستی که انکار می شود، و سکوت آنان که حقيقت را می دانند» به ترجمه ی راقم همين سطور
http://www.ghoghnoos.org/khabar/khabar08/pilger-sokoot.html

٭ از رابرت فيسک به ترجمه ی همين قلم:

پيکر يک کودک، همچون عروسکی پارچه يی و مندرس: سمبل جنگ اخير لبنان (درباره ی تجاوز نظامی اسراييل به لبنان در سال ۲۰۰۶، و انگيزه ها و اهداف واقعی آن، و آنچه اسراييل در آن جنگ بر مردم لبنان روا داشت.)
http://www.ghoghnoos.org/khabar/khabar02/fisk_child.html

به فلسطين، خوش آمديد (در باره ی اختلافات داخلی در فلسطين، که منجر به جدا شدن کرانه ی رود اردن و غزه از يکديگر شد.)

http://www.ghoghnoos.org/khabar/khabar03/welcome.html

Vivaldi Four Seasons Summer Sand Animation film Ferenc Cakó

Toronto rally against flotilla massacre, part i

Naomi Klein speaks out against attack on Gaza Flotilla in Toronto, Canad...

Naomi Klein in Haifa #2

Naomi Klein: Disaster Capitalism

Free Market Fantasies by Noam Chomsky 1/5

Noam Chomsky - Regan and Friedman Economics

Milton Friedman on Slavery and Colonization

Noam Chomsky: Is Capitalism Making Life Better?

Milton Friedman Debates Naomi Klein

بولتن خبری ایران نبرد، سازمان چریکهای فدایی خلق ایران 101 - 1





شماره 6 شماره 5 شماره 4 شماره 3

شماره 11 شماره 10 شماره 9
شماره 18 شماره 17 شماره 16 شماره 15
شماره 24 شماره 23 شماره 22 شماره 21
شماره 30 شماره 29 شماره 28 شماره 27
شماره 36 شماره 35 شماره 34 شماره 33
شماره 42 شماره 41 شماره 40 شماره 39
شماره 48 شماره 47 شماره 46 شماره 45
شماره 54 شماره 53 شماره 52 شماره 51
شماره 60 شماره 59 شماره 58 شماره 57
شماره 66 شماره 65 شماره 64 شماره 63
شماره 72 شماره 71 شماره 70 شماره 69
شماره 78 شماره 77 شماره 76 شماره 75
شماره 84 شماره 83 شماره 82 شماره 81
شماره 90 شماره 89 شماره 88 شماره 87
شماره 96 شماره 95 شماره 94 شماره 93


word