یکتاتورها به یک گونه عمل می کنند: روایت تشییع جنازه شهدای ۱۶ آذر ۳۲ بنقل از خانواده آنها
۱۶,۰۹,۱۳۹۰
آنچه در پی میآید، مصاحبهای است که نزدیک به سه دهه پیش با برخی اعضای خانواده شهدا و مرتبطین واقعه ۱۶ آذر در روزنامه های معروف انجام شده و برای اثربخشی بیشتر و بهتر با فاصلهای سی ساله امروز دوباره منتشر میشود.
مصاحبه با دکتر غلامرضا شریعت رضوی، برادر شهید شریعت رضوی
لازم به تذکر است که شهید شریعت رضوی، برادر همسر دکتر علی شریعتی است.
لازم به تذکر است که شهید شریعت رضوی، برادر همسر دکتر علی شریعتی است.
• شرایط ۱۶ آذر ۱۳۳۲ را برای ما شرح دهید.
- ۱۶ آذر سال ۱۳۳۲ بود و درست چند ماه از کودتای ساختگی ۲۸ مرداد که از طرف «سیا»ی آمریکا ایجاد شده بود، میگذشت. تهران حکومت نظامی و قرار بود که «نیکسون» (در آن وقت معاون «روزولت» بود) بیاید ایران و تمام عناصر ضددولتی تجهیز می شدند که یک تظاهرات وسیعی علیه نیکسون تدارک ببینند. به این دلیل محل تمام تظاهرات ضددولتی دانشگاه تهران بود.
از مدتها قبل علاوه بر اینکه دانشگاه توسط سربازان شاهی محاصره شده بود، در داخل محوطه دانشگاه هم سربازان بودند، حتی در کریدور دانشکدهها هم رفتوآمد میکردند. روز ۱۶ آذر من با برادرم از خانه بیرون رفتیم. من سال چهارم پزشکی بودم و در بیمارستان پهلوی سابق کارآموزی میرفتم و ایشان میرفت دانشکده.
آن روز گویا در یکی از کلاسهای دانشکده مشغول درس بودند برای چند نفر از سربازانی که در اطراف پنجره کلاس بودند آنطور که بعد خودشان گفتند شکلک درآوردند یا به قول خودشان اهانت کردند. آنها موضوع را به افسرشان گفتند و افسرشان هنگامی که استاد مشغول درس دادن بود، وارد کلاس میشوند و قصد داشتهاند که آن دانشجوی مورد نظر را با خودشان ببرند. استاد اعتراض میکند و میگوید مادامی که کلاس رسمیت دارد و تمام نشده، شما حق دستگیری اینان را ندارید. ولی آنها به زور متوسل میشوند و خشونت میکنند که باعث میشود استاد با اعتراض کلاس را ترک کند و میرود نزد رئیس دانشکده.
دکتر شیبانی، رئیس دانشکده، هم همصدا با استاد، نسبت به این مسأله معترض میشود و به عنوان اعتراض، زنگ دانشکده بیموقع به صدا درمیآید و دانشجوها از کلاس خارج میشوند و وقتی که از موضوع باخبر میشوند، در کریدور مرکزی دانشکده فنی جمع میشوند و شروع میکنند به اعتراض و شعار دادن علیه رژیم؛، از جمله برادر ما شهید مهدی شریعت رضوی که همیشه در تمام تظاهراتی که علیه دستگاه در آن زمان به پا میشد، ایشان شرکت میکرد و از هر فرصتی برای رسوا کردن رژیم شاه استفاده میکرد، شروع میکند به شعار دادن علیه شاه و دستگاه و اعتراض کردن علیه وضع موجود که افسر گارد محافظ دانشگاه دستور تیراندازی میدهد و دقیقا برادر ما هدفگیری میشود به طوری که دفترچهای که در جیب بغل ایشان بود و لباس و کارت تحصیلیاش را به ما دادند، آثار گلوله که دقیقا به قلبش نشانهگیری کرده، رویش هست و ایشان با آن دو نفر از یارانش احمد قندچی و مصطفی بزرگنیا در اثر اصابت گلوله نقش بر زمین میشوند و دانشجوها متفرق میشوند و بعد این سه نفر را که دقیقا معلوم نیست که در همان لحظات اول مردهاند یا ماندهاند، چون هنوز بعد از خوردن گلوله، شعار علیه شاه و رژیم ادامه داشته و آثار یک سرنیزه که به پای مهدی فرو میکنند وجود داشته است. بالاخره به وسیله کامیونهای ارتشی منتقل میشوند به بیمارستان ارتش.
پزشکی که در آن بیمارستان بوده که بعد برای ما نقل کردهاند برادرش از همدورههای ما بود، تعریف میکرد وقتی که میخواستند این اجساد را از کامیون خارج کنند، کف کامیون خون ایستاده بود به طوری که همان روز مرحوم قندچی و بزرگنیا منتقل میشوند به امامزاده عبدالله و آنجا به خاک سپرده میشوند.
ما بعد از اینکه از بیمارستان میخواستیم برگردیم، گفتند که دانشگاه شلوغ شده و یک عده از دانشجویان را تیر زدهاند. به هر حال ما رفتیم بیمارستان ارتش، جواب درستی ندادند و بعد جسته گریخته گفتند که این سه نفر شهید و به گورستان منتقل شدهاند.
ما رفتیم گورستان مسگرآباد، دیدیم که سرباز هست و ما را راه ندادند. گفتند که خب اگر اینجا آوردند، دفن شدهاند. روز بعد شنیدیم که خودشان شبانه بردهاند در گورستان دفن کردهاند. بعد توسط یکی از آشنایان در مسگرآباد آوردیم امامزاده عبدالله و پهلوی قندچی و بزرگنیا دفن کردیم.
البته این مطلب به قدری انعکاسش در دنیا بزرگ بود که من همان وقتها یادم بود که روزنامهها نوشتند، این مطلب که پلیس وارد دانشکده بشود و به روی دانشجوی بیسلاح، اسلحه بکِشد و بکُشد، در دنیا بیسابقه است و یا نوشته بودند که افسر فرمانده یک سربازی که در یک کشوری که به یک دانشجوی دانشگاهی اهانت کرده بود، پاگونهایش را کنده و گفته بود دیگر برای من اسباب ننگ است که افسر افرادی باشم که به خودشان اجازه بدهند به محیط علمی دانشجو اهانت کنند.
در آن زمان به قدری محیط خفقان بود که اجازه برگزاری مراسم ندادند؛ حتی مراسم عزاداری شخصی برای سوم یا هفتم در منازلمان هم نگذاشتند برقرار شود. ولی بعد به علت فشار دانشجویان برای مراسم چهلم، شهربانی اجازه داد که فقط سیصد عدد کارت چاپ شود و هر خانواده صد عدد کارت دادند مراسم را هم فقط اجازه دادند که سر قبر این سه دانشجو در امامزاده عبدالله برگزار شود. من خوب یادم است که روی این کارتها که از طرف دانشگاه تهیه شده بود و عکس این سه نفر رویش بود و توسط شهربانی روی این کارتها مهر زده شد؛ مسئولیت پخش کارت بر عهده خانواده بود.
یعنی اگر کسی این کارت را بگیرد و علیه دستگاه روز مراسم کاری کند، خانواده مسئول است و کنترل این کارتها به این شکل بود که در آن روز از میدان شوش، تمام ماشینها را که میخواستند به طرف شهر ری بروند کنترل میکردند که فقط کسانی که این کارتها را دارند حق داشته باشند بروند و باز یک بار دیگر این کارتها کنار در ورودی امامزاده عبدالله توسط سربازها و پلیس کنترل میشد و دقیقا یادم است که شاید دهها کامیون سرباز دم در ورودی و سهراه ورامین را محاصره کرده بودند، داخل گورستان هم محاصره بود.
البته در آن روز قطعا ما زخمیهایی هم داشتیم که چون توسط دانشجویان از معرکه خارج شدهاند، ما از آمار آن اطلاعی نداریم. دولت خودش را اینطور تبرئه میکرد (دولت زاهدی) که این افسر تحت تأثیر احساسات قرار گرفته و دستور تیراندازی نداشته، خودسری کرده است، ولی بعدها معلوم شد ایشان به دلیل خوشخدمتی درجه گرفته است. از آن تاریخ به بعد، آنچه در دانشکده به وقوع پیوست و وحشیگری آنها در قبال دانشجوی بیپناه، خفقان شدیدی حاکم شد، به طوری که آقای نیکسون آمد و برنامههایشان را اجرا کرد و رفت. از آن سال به بعد تا امسال (۱۳۵۸)، ما همه ساله روز ۱۶ آذر را که خانواده ما به عنوان احترام به سالروز شهادت آن سه شهید در امامزاده عبدالله حاضر میشدیم، به قدری خفقان حاکم بود که روز ۱۶ آذر در امامزاده عبدالله مساوی بود با محاصره توسط کامیونهای ارتشی.
• از خصوصیات نفسانی و اخلاقی برادرتان یک مقداری شرح بدهید.
- برادرم از دوره دوم دبیرستان در هر حال، یک حالت عصبانیت و عصیان و طغیانی نسبت به جو حاکم مملکت نسبت به اختلاف طبقاتی، نسبت به تودههای محروم و فقیری که در هر حال هیچ چیز نداشتند، همیشه معترض بود به این وضع و من خوب یادم است که مرتب زمزمه میکرد و این شعارش بود که: گر چرخ به کام ما نگردد ... کاری بکنیم تا نگردد.
و همه را تشویق میکرد که باید قیام کرد، باید اعتراض کرد و این شعر و این فسلفه ایشان مبین این آیه قرآن است که «إنِ الله لا یغیروا ما بقوم حتی یغیروا ما به انفسهم» و معتقد بود که اگر مردم بجنبند، اگر نترسیم، پیروز میشویم.
برادرم همیشه سعی میکرد که با توده تماس داشته باشد. با وجود اینکه ما یک خانواده متوسطی بودیم، معتقد بود که باید با مردم زندگی کرد، باید دردهایشان را شکافت، باید مشکلاتشان را دید، تنها با شنیدن اینکه مردم گرسنهاند یا کار ندارند، نمیتوانیم به دردهایشان پی ببریم؛ باید برویم توی مردم، با مردم زندگی کنیم، مرتب ساعتهای آزادش را با مردم فقیر به سر میبرد؛ متأسفانه هنوز روشنفکران ما و حتی دستاندرکارهای ما آنطور که باید فقر را نمیشناسند؛ محرومیت در زندگی را نداشتن خانه را نداشتن آب را آنطور که باید لمس نمیکنند.
شاعر میگوید: تو کجا نالی از این خار که در پای تو نیست ... کی خبر داری از این درد که در جان من است. همیشه مرتب از منزل تا دانشگاه پیاده میرفت حتی اتوبوس هم سوار نمیشد. روزی که شهید شد وسائلی که به من تحویل دادند، توی جیب این جوان فقط شش ریال پول بود، کارت تحصیلی و دفترچه و لباس خونآلود.
• انعکاس شهادت این سه نفر در سطح جامعه چگونه بود؟
- دکتر شریعتی میگوید: وقتی که نمیتوانی برای از بین بردن ظلم و ستم و بیعدالتیها و نابرابری و فجایع طبقه حاکم بمیرانی، پس بمیر و با مرگ خودت، شاهدی باش بر ستمی که به مردم روا میرود.
شهادت این سه نفر، تجسمکننده این فلسفه دکتر شریعتی بود که واقعا کوس رسوایی رژیم حاکم و کودتای فرمایشی ۲۸ مرداد درست چند ماه بعد در همه دنیا به صدا درآمد و در آن زمان این مطلب برای همه دنیا، عجیب بود که رژیم حتی در محیط دربسته دانشگاه بر دانشجویان بیسلاح اسلحه بکشد و با گلوله صدای حق طلب آن دانشجویان را خفه کند؛ بنابراین، شهادت این سه نفر در انقلاب بزرگی که ما امروز داشتهایم که همه محاسبات دنیایی را آن طور که امام خمینی گفتهاند، به هم زده، مقدمهای بود بر اینکه مردم بیدار باشند، دانشجوها تحریک و تهییج شوند و متشکل بشوند به خصوص دانشجویان خارج از کشور. روز ۱۶ آذر را به عنوان روز قیام دانشجویی علیه قیام فاسد پهلوی میشناختند و این مقدمه بود برای انقلابات بعدی دانشجویی در دنیا.
• آقای دکتر، شایعهای هست که این سه نفر حزب تودهای بودهاند، درست است؟
ـ برادر خودم را که میشناسم در تمام تظاهرات در تمام اجتماعاتی که علیه رژیم تشکیل میشد، یک پایش برادرم بود؛ برادرم وابسته به قیامی بود که علیه رژیم حاکم مبارزه میکردند.
البته آن روز هم که در دانشگاه تیر خورد، به وسیله سرنیزه جراحاتی به پایش میآوردند، شعار میداده «یا مرگ یا مصدق» آنطور که مادرش تعریف میکند، ایشان مصدق را دوست داشته و به طور کلی این سه نفر را باید جزو شهدای نهضت ملی حساب کرد.
شهودی هم هستند، مادر خود من از علاقه خاصش نسبت به مصدق اسم میبرد و عبادتش که در خانه انجام میداده است.
مصاحبه با برادر شهید بزرگنیا
• جریان واقع را شرح دهید.
- ساعت یک بعدازظهر تلفنا به من که برادر بزرگش هستم، اطلاع دادند که در دانشگاه چنین اتفاقی افتاده است. من مراجعه کردم به دانشگاه. گفتند بردهاند به لشکر ۲ زرهی. آمدم به لشکر ۲ زرهی، گفتند بردهاند بیمارستان شماره ۲ ارتش. آمدم آنجا، گفتند اجازه فرماندار نظامی را باید بگیری. آمدم پیش فرماندار نظامی تهران، قسم خورد که من تا این ساعت از این واقعه اطلاعی ندارم. شرحی نوشت و داد به من و معلوم شد که حرفهایشان بیخود بود. مصطفی برادر بنده و شریعت رضوی شهید شده بودند و فقط قندچی در بیمارستان بود و به ایشان آنقدر خون نرساندند که شهید شد.
برای خاموش کردن سر و صدای دانشجویان، مأموریت داده شده بود که تظاهرات را سرکوب بکند و بعد از واقعه ۱۶ آذر، سرهنگ بختیار سرتیپ شد. بختیار دستور داده بود به تمام سربازان، بخشنامهاش را آوردند و به ما دادند که «هر سربازی برود امروز در دانشگاه بکشد، ترفیع خواهد گرفت و پاداش میگیرد». بعد از واقعه فرماندار نظامی تهران هم شد.
• شما به عنوان برادر و یار نزدیک شهید بزرگنیا، یک مقدار از خصوصیات و رفتار انقلابی بزرگنیا تعریف بکنید.
- بسیار بسیار انسان بود و واقعا افکارش در وجود هیچیک از ما نبود. کارهای عجیبی میکرد، کورهپزخانه آن موقع اعتصاب کرده بودند، مصطفی با دوچرخه غذا میبرد برای کارگران کورهپزخانه. یک روز از دانشگاه آمد دیدم یک لباس ناجور و وصلهدار پوشیده. گفتم مصطفی این چیه؟ گفت: امروز یکی از دوستان من میخواست برود امتحان بدهد، چون لباسش خیلی پاره و ناجور بود، من دیدم این بچه ناراحت است، من لباسهای خودم را کندم، دادم به او و لباس او را پوشیدم. در مبارزه علیه شاه بینهایت محکم بود. بارها بهش میگفتیم اگر تو را بکشند، فقط مینویسند درود به روان شهید. میگفت برای من شهادت ارجحیت دارد به اینکه در بستر بیماری بمیرم. تا موقعی که زندهام مبارزه علیه شاه خواهم کرد. بینهایت مهربان بود.
مصاحبه با خانم قندچی، خواهر شهید احمد قندچی
• خانم قندچی، به طور مختصر شهادت برادرتان را شرح بدهید.
- والله من فقط همین را میدانم که صبح رفت و عصر برنگشت. چون من آن موقع خیلی کوچک بودم. برادرم به سختی مجروح شده بود و تیر به کبدش خورده بود، ولی به برادرم خون نرساندند. حتی برادرم تقاضا کرده بود که با خواهرش ملاقات کند، نگذاشته بودند. بالاخره شهید شد. حتی پزشک قانونی جنازهاش را به ما نداد و اجازه برگزاری مراسم را هم ندادند.
برادرم از دوستداران دکتر مصدق بود. برجستهترین فرد خانواده ما بود و حتی بهترین فرد در میان تمام فامیل. از کلاس اول همیشه شاگرد ممتاز بود. دوران دبیرستان را در دبیرستان شرف میگذراند. در دوران دبیرستان حتی اوباش شاهدوست، با چاقو به برادرم حمله کردند و به پایش ضربه وارد کردند. خیلی فعال بود. همچنین همدوره دکتر چمران، وزیر دفاع فعلی بود. او ۲۱ سال داشت، ولی عقل و شعور و فهمش بالاتر از سنش بود.
در ضمن باید بگویم که رژیم پهلوی نمیگذاشت ما روی سنگ قبر برادرم کلمه «شهید» را بنویسیم. بعد از یک سال موفق شدیم روی سنگ قبر، کلمه «شهید» را حک کنیم. باز آمدند تراشیدند. بالاخره با تمام خفقانی که بر جامعه حاکم بود، باز دانشجویان چه در داخل کشور و چه در خارج کشور، روز ۱۶ آذر را هرچه باشکوهتر برگزار میکردند.
مصاحبه با مهندس مهدی بازرگان
• آقای بازرگان بفرمایید که منسب شما در سال ۱۳۳۲ چه بود؟
- من آن موقع فقط معلم بودم؛ استاد ماشینهای حرارتی بودم. آقای مهندس خلیلی رئیس دانشکده فنی بود، دکتر عابدی هم معاون بود.
• زمانی که ۱۶ آذر رخ داد، شما دانشکده بودید؟
- اتفاقا من دانشکده نبودم. بعدازظهر فهمیدم؛ یعنی زمانی که دکتر عابدی توسط حکومت نظامی دستگیر شده بود. من پیشنهاد کردم حالا که این کار را کردهاند، چون آقای دکتر عابدی یکی از استادان بود و این عمل هم به دستور رئیس دانشکده بوده (زدن زنگ) و شخصا مسئول نیست، گفتم نامهای بنویسیم و بخواهیم که باید دکتر عابدی را آزاد بکنند؛ بلافاصله یا اینکه همه ما را بگیرند و اگر این کار را نکنند، از همین الان درس ندهیم. من همین که این مطلب را گفتم، گو اینکه عده زیادی از معلمان در اتاق بودند، یکی از اینور رفت، یکی از اونور، همه در رفتند و آنهایی که در رفتند، یکیش گنجهای بود، یکیش اصفیا بود، اینها هنوز یادم هست.
• آقای دکتر عابدی چرا دستگیر شده بود؟
-بچهها که سر کلاس بودند، دو تا سه سرباز آمدند به یکی از کلاسها که دو تن از شاگردها را که به قول خودشان شکلک درآورده بودند، دستگیر کنند. آمدند از معلم خواستند که بگوید کی بودند؟ معلم هم آقای مهندس شمس ملکآرا بود. ایشان هم خبر داد به رئیس دانشکده که مهندس خلیلی بود و مهندس خلیلی گفت که اجازه ندارند بیرون دانشکده باشند و حق ندارند داخل کلاس بیایند و اگر آمدند تو کلاس و خواستند دخالتی بکنند، به عنوان اعتراض زنگ زده شود. وقتی سربازها رفتند تو کلاس، در همین حین، آقای دکتر عابدی دستور داده بود که زنگ بزنند. زنگ زدند، بچهها ریختند بیرون و شعار «زنده باد مصدق» دادند. سربازها هم قبلا دستور داشتند که شروع کنند به تیراندازی که تصادفا این سه نفر کشته میشوند. بعد از این جریان، دکتر عابدی را گفتند «ساقی» آمد، دکتر عابدی را گرفت.
• تأثیر این جریان در اوضاع مملکتی چه بود؟
- آن موقع اصلا محیط و جو آشفته بود. ما خبردار بودیم و بعدا از روحانی شنیدم. من زمانی که مدیر کل سازمان آب بودم، روحانی هم معاون من بود. روحانی میگفت: «شب قبل که در هیأت وزرا کسانی که خیلی مخالفت کردند، جهانشاه صالح و جهانبانی، اینها خیلی علیه دانشجویان نقشه کشیدند و دستور از شب قبل بود که باید کشت، باید کوبید، تکان اگر بخورند بچهها، باید کوبید، عقب بهانه میگشتند و بالاخره با یک بهانه، سربازها میآیند، مسلسل میبندند طرف دالانی که از آن صدای شعار «مصدق پیروز است، شاه پفیوز است» میآمد.
• زمان شما، برخورد نیروهای چپ با شما چگونه بود؟
- آن وقتها نهضت آزادی بود و جمعی دیگر از گروههای ملی تودهایها هم بودند. آن زمان مستقیما هم دستور از حزب میگرفتند. یک کاری یا بساطی تو دانشکده راه میانداختند. مثلا اعتصابی میخواستند راه بیندازند یا خواستهای داشتند. باهاشون صحبت میشد، متقاعد میشدند، قبول هم میکردند که این حرفشان بیمعنی است و درست نیست. بعد میگفتند که خوب اجازه بدهید که ما مذاکره کنیم. میرفتند، حزب میگفت، نه، برمیگشتند و میگفتند «نه».
مصاحبه با دکتر رحیم عابدی، معاون رئیس دانشکده فنی در سال ۱۳۳۲
واقعه ۱۶ آذر، درواقع حدود صد روز بعد از سقوط دولت شادروان دکتر مصدق بود؛ یعنی ۲۸ مرداد که کودتا شد. شهریور، مهر و آبان و ۱۶ آذر، درست ۱۰۵ روز از سقوط دکتر مصدق میگذشت و خب دانشگاه تهران هم از بعد از سقوط دکتر مصدق، همیشه کمابیش متشنج بود، تظاهراتی بود و قصد این بود که دولت «آیزنهاور» که معاونش «نیکسون» بود، نیکسون معاون رئیسجمهور در ایران برای پاداشی که شاه قرار بود به اینها بدهد، برای اینکه با آن کودتا دولت مصدق را سرنگون کردند و شاه اختیارات تام گرفت، بیاید در دانشکده حقوق یک دکترای افتخاری به آقای نیکسون بدهد و فکر میکردند که این تظاهرات و ناآرامی در دانشجویان احتمال دارد با آمدن نیکسون بالا بگیرد.
دانشگاه ناآرام بود. کوشش دستگاه و ارتش در این بود که یک رعب و وحشتی در دانشگاه ایجاد بکند که نیکسون اگر آمد، دانشگاه درواقع محصلان نتواند کاری بکنند و این نقشه ۱۶ آذر را فراهم کردند و بنده که صبح به دانشکده رسیدم، ساعت ۷:۳۰ بود. به من خبر دادند که در دانشکده علوم چند تا کامیون ارتش هست که آنجا مشغول دستگیری دانشجو هستند که البته بعد فهمیدیم که این نقشه قرار بود در دانشکده علوم انجام گیرد که بعد از دانشکده علوم منتقل شد به دانشکده فنی و برای مرعوب کردن، دانشجویان را به خط کردند و از هر پنج نفر، یک نفر را میگرفتند.
دو تا از این دانشجویان که در داخل دانشکده بودند، به ارتشیها میخندند و یا شکلک درمیآورند. سربازها گستاخی پیدا میکنند و میخواهند بیایند توی دانشگاه و این دانشجویانی که با لباس نشان کرده بودند، دستگیر کنند. در این فرصت ما مراقب داشتیم. مخصوصا وقتی شنیدیم دانشگاه اشغال نظامی شده، قرار مراقبت گذاشتیم و بعد معلوم شد که دو تا از این سربازها مسلح رفتهاند از اتاق رئیس و از رئیس خواستهاند که این دو تا دانشجو را باید به ما تحویل دهید.
رئیس دانشکده هم مهندس خلیلی بود، ایشان گفتند که نه، با این وضعی که شما آمدهاید اتاق من، اصلا با شما صحبت نمیکنم، بروید افسرتان را بگویید بیاید. سربازها میروند سراغ افسر و در این فاصله زنگ کلاس شروع میشود و آقای مهندس خلیلی آمد پیش من گفت: اگر به شما مراجعه کردند و افسری آمد، اینها میخواهند دو تا دانشجو را بگیرند ولی ما دانشجو به کسی تحویل نمیدهیم. زنگ کلاسها خورد و سربازها بچهها را نشان میکنند ضمن رفتن به کلاس و تشکیل کلاس درس. بعد از هفت تا هشت دقیقه به من خبر دادند که کلاس دو راه و ساختمان را نظامیها اشغال کردهاند. من رفتم کلاس و دیدم کلاس پر از سرباز مسلح است.
چون آقای مهندس خلیلی هم که رئیس دانشکده بود، قبل از رفتن سر کلاس به من گفت که اگر واقعا یک چنین پیشامدی شده، چارهای نداریم جز اینکه کلاس را تعطیل کنیم، من هم دستور دادم که زنگ دانشکده را بزنند و دانشجوها آمدند بیرون. سربازها در این فاصله دو تا دانشجو را کشان کشان آوردند توی کریدور دانشکده و نوع رفتار سربازها دانشجوها را تحریک کرده و آمدند به هواخواهی دانشجویان و تظاهرات شد.
شعارهای شدیدی علیه شاه و به نفع مرحوم دکتر مصدق دادند و نتیجتا آن تحریکاتی که قرار بود بشود و رعب و وحشت ایجاد بکنند، کردند و تیراندازی شروع شد و عدهای مجروح و سه نفر شهید شدند. وضع وحشتناکی بود، یک رادیاتور دانشکده را هم سوراخ کرده بودند و ریخته بود سطح دانشکده و با خون دانشجویان قاطی شده بود. خونابه دلخراشی ایجاد شده بود. بعد هم به ما تکلیف کردند که بیایید اینجا را پاک کنید، گفتم نه، چون اینها جرم است، هیچ وقت پاک نمیکند؛ باشد تا نماینده دادستان بیاید و صورتجلسه کند.
خلاصه بنده را در اتاق حبس کردند و بعد آقای مهندس خلیلی رفتند سراغ دکتر سیاسی که رئیس دانشگاه بود و گفتند که وضع خیلی خراب است؛ تعداد زیادی شیشه شکسته و به ساختمانها تیراندازی شده، تعداد تیرها که شمردیم، درست ۶۸ تیر در فضای مسدود دانشکده فنی شلیک شده بود. آقای دکتر سیاسی ساعت یک بعدازظهر با مهندس خلیلی آمدند و در اتاق رئیس دانشکده کمیسیونی دادیم و مشغول مذاکره بودیم.
وقتی که این تیراندازی شد، بنده دریافتم که باید جریان را صورتمجلس کنم، استادان حاضر همه امضا کردند. ساعت دو بعدازظهر یک سرهنگی آمد تو، در گوشی با دکتر سیاسی صحبتی کرد و دکتر سیاسی قدری در هم رفت و گفت، آمدهاند آقای دکتر عابدی را جلب بکنند و بعد با ماشین رئیس دانشکده رفتیم. فرماندار نظامی که در آن زمان سرلشکر دادستان، شوهرخاله شاه بود، بعد بردند زندان لشکر ۲ زرهی. بنده هشت روز در آنجا بودم بازجوییهای مفصلی از من کردند. اصرار میکردند که شما چرا زنگ زدهاید؟ البته بنده گفتم چون شما در پی یک مقصر هستید، اگر بنده زنگ نمیزدم و این اتفاق در داخل کلاس میافتاد و در داخل کلاس هم باز یک عده کشته میشدند، باز مرا میگرفتید، چون بالاخره شما دنبال یک مقصر میگردید. شما بیخود تیراندازی کردهاید یک عدهای را کشتهاید.
این بعد از دولت مصدق بود که میخواستید رعب و وحشت ایجاد کنید با وجود این نتوانستند در یک روز رسمی دکترای نیکسون را بدهند و مجبور شدند روز جمعه بدهند. البته دانشگاه بعد از ۱۶ آذر حدود دو هفته تعطیل بود. حرکت دانشگاه بسیار جاندار بود و از آن به بعد، هر سال همین ۱۶ آذر وسیلهای بود که دانشجویان به یاد آن ۱۶ آذر از این شهیدان تجلیل و واقعا نیروی خودشان را متشکلتر و منظمتر کنند.