همچنان به شيوه سالهای گذشته راهمان ادامه خواهيم داد:
ـ آگاه نمودن خلق ازمواضع ضد خلق!
ـ ايجاد فضای دوستانه بين ديدگاههای مختلف در درون جبهه خلق
ـ بدون هيچگونه گذشت و چشم پوشی درافشای مواضع گذشته و حال ضد خلق!
ـ تسليم شانتاژ، تهديد ، توهين و ناسزا و۰۰۰ نخواهيم شد که اين شيوه"شاهان منحوس" و"شيخان ملعون" است.
میرزا محمد کلانتر در خاطراتش در کتاب تاریخ کرمان در بخش فارسنامه از حرکت نادر به سوی کرمان چنین می نویسد:
در اواخر سنه ۱۱۵۹هجری موکب والا از اصفهان ،از راه نیریز به صوب کرمان نهضت فرمود. در اوایل صفر ۱۱۶۰ هجری در پای چنار مرزبانی خارج کرمان ،سرادق ظلم و تعدی بر کشیده خیمه جور و اعتساف بر پای کرد.
اعیان فارس به کرمان به خدمت نادر آمدند و مواخذه شدند.میرزا باقر وزیر و میرزا اسماعیل کلانتر و ۹ مستوفی را از دو چشم نابینا نمودند. پس به جناب میرزا محمد حسین کلانترفرمود ۱۰نفر ازعُمال را که پسنده اویند از میانه ۷۳ نفر فارسی برداشته باقی را چشم کنده میهمان نسق چی کند .پس ۶۳ نفر کلانتران فارس و ۱۱۶ نفر از اهالی کرمان را برحسب حکم پادشاه عدالت پناه کشتند و جنازه آن ها را در میدان انداختند واز سر های آن ها که به شمار۱۷۹ نفربود دوکله مناره ساختند وبه مراسم معدلت پرداختند.
میرزا محمد کلانتر گوید: نسق چیان از علینقی بیگ لر می خواستند که عده کشته فارسیان از ۶۳ نفر کمتر نشود که مبادا کله مناره ناحقی شده موردمواخذه شویم.
آن گاه به فرمان همایونی بر دیوار باغی که نزدیک سراپرده شاهی بود سوراخ تنگی کرده سر خاندانقلی بیگ (نایب الحکومه کرمان)را از سوراخ بیرون آورده طناب محکمی بر سر و گردن او بستند و سر دیگر طناب را به دو گاو بسته و چوب به گاو ها می زدند ،سر خاندانقلی بیگ بیچاره با بیشتراعصاب و عروق آن کنده شد.»
قبل از آن که کمی خم بشویم روی دفتر خاطرات میرزا محمد کلانتر که از دبیران موکب همایونی است وببینیم تاریخ نویس نادری در سطرهای نوشته ونانوشته اش چه می گوید بپردازیم به معنای چند لغت:
نهضت: حرکت
سرادق: سرا پرده، خیمه
اعتساف: زور گفتن
معدلت: دادرسی
کلانتر: رئیس صنوف
مستوفی: حسابدار کل
نسق چی: سردسته میرغضبان
بیگ لر: امیربزرگ شهر
بیگ: لقبی است ترکی به معنای امیر وارباب
منظور از راه نیریز به صوب کرمان نهضت فرمود حرکت به سمت کرمان وفتح کردن آن منطقه بوده است. در آن روزگارهر منطقه در دست حاکمی بوده است که باید یک بیک فتح و حکومت آن جا بدست نزدیکان پادشاه جدید داده می شده است و این داستان در فتح بعدی توسط پادشاه بعدی تکرار می شده است.
مرزبانی کرمان که وظیفه حفاظت از شهررادارد از بین می رود وشهر تسلیم می شود. وسپاه فاتح در آن جا چادر می زند.که از آن بدین شکل یاد می شود«سرادق ظلم وتعدی برکشیده خیمه جور و اعتساف بر پای کرد »
اعیان فارس به خدمتش آمدند.به این معنا نیست که خود آمدند. بعد از فتح شهر دستگیری ها آغاز می شود و اعیان شهر را دست بسته به خدمت نادر می آورند. از اینجا به بعد مراسم معدلت که منظور دادگاهی کردن این افراداست آغاز می شود.
در این دادگاه عندالورد ۱۱ نفر را کور می کنند: وزیر و یکی از بزرگان فارس و ۹ حسابدار که از آنان بنام مستوفیان یاد می شود.
مستوفیان از افراد لشگری نبودند حسابدارانی بودندکه در آن روزگار کارشان محاسبه مالیات بودمالیاتی که حکومت های وقت از زارعین بر حسب زمین زیر کشت و گاو و گوسفند های شان و یا از کسبه و صنعت گران شهری بر حسب کارکردشان می گرفتند.
بعد نادربه میرزا حسین نامی که از بزرگان فارس است می گوید از ۷۳ نفری که از اهالی فارس دستگیر شده اند ده نفر را که ازنزدیکان خوداوست جدا کند و باقی را کور کنندو بدست میر غضبان که همان نسق چی هاست بدهند. که معلوم می شود نادر نظر لطفی به این آدم به علتی که بر ما معلوم نیست داشته است. به احتمال زیاد در میانه راه سبیل اطرافیان نادر را چرب کرده است.
پس ۶۳ نفر از بزرگان فارس و ۱۱۶ نفر از اهالی کرمان را به فرمان آن پادشاه عدالت پناه می کشند و از سر آن ها مناره می سازند که بنظر می رسد از رسوم فاتحان آن روز گار بوده است .و مشغول مراسم معدلت می شوند که منظور تنبیه ومجازات دیگر دستگیر شدگان بوده است .
دونکته مهم در این قسمت از روز نوشت این میرزا بنویس درباری هست:
پادشاه عدالت پناه
مراسم معدلت
از مراسم معدلت بایدشروع کرد که دادگاه و دادرسی دستگیر شدگان است.شهری فتح می شود.بزرگان ومسئولین شهر دستگیر می شوند .عده ای را کور می کنند که معلوم نیست حداقل در نزد خاطرات نویس درباری جرمشان چیست . بعد ۱۷۹ نفر رامی کشند و به رسم فاتحان آن روز گاراز سرشان مناره می سازند آن هم بفرمان پادشاهی که عدالت پناه است که بدرستی روشن نیست عدالت این آدم در کجاست و بعد به مراسم معدلت می پردازند که ادامه دادرسی است و درواقع مجازات دیگرانی ست که دستگیر شده اند.
ودر همین حال میر غضبان از علینقی نامی که امیر بزرگ شهر است می خواهند که کشته شدگان فارس از ۶۳ نفر کمتر نباشندتا مبادا مناره ای که از سر ها درست شده است شکل غیر منظمی بگیرد و نادر آن ها را بازخواست کند.
نسق چیان در آن روزگارمیر غضبان بودند گروهی که با پادشاه حرکت می کردند وکارشان کشتن کسانی بود که شاه فرمان می داد در کارشان؛ ساختن مناره از سر و چشم محکومین؛ بدان اندازه خبره بودند که می دانستند با چه تعدادی ازسر یا چشم می توان مناره ساخت و اگر سرها و چشم ها از تعداد معینی کمتر باشد شکل هندسی مناره از کار درست در نمی آید و شکل نا موزون به مذاق حضرت سلطان خوش نمی آید و بد سلیقگی شان مورد باز خواست قرار می گیرد.
در آخر مراسم دادرسی نوبت به نایب الحکومه کرمان می رسد که معاون فرماندار شهر بوده است.کشتن آدم ها در آن روزگار با شغل شان نسبت معینی داشته است .فی المثل مستوفیان را کور می کردند که دیگر توانند کار حسابداری کنندچرا که کارشان با ثبت و نوشتن دارایی ها و کارکرد مردم مربوط بوده است پس به فرمان آن پادشاه عدالت پناه ، سوراخی بر دیوار باغی درست می کنند سر نایب الحکومه کرمان رااز سوراخ رد می کننددست و پایش را به دو گاو می بندند،آن دو گاو را تازیانه می زنند تا بدن را از سر جدا کنند.
عناصر داستان همگی در صحنه اند و در یک نبرد تاریخی هرکدام بر اساس بار طبقاتی و فکری خود عمل می کنند:
سروران
سردار
کشواد
هومان
آرش
دشمنان
از دشمنان می گذریم که در طول تاریخ ایران زمین همیشه حضور داشته اند و تا روز آخری که آخرین آجر جامعه طبقاتی کشیده می شود و جهان برمدار دیگری می چرخد حضور خواهند داشت ؛جدا از نام ها و نشان های شان ،جدا از درجه سبوعیت شان.
سروران در جنگ حضوری ملموس ندارند مثل همیشه .تنها فرمان می رانندودژ خوی و به بردگی کشاننده مردمانند. آن گونه که هومان برای پیوستنش به دشمن دلیل می آورد.
بر گرده مردمان سوارند و با به بندگی کشاندن مردمان نان خودرا درتنورزحمت دیگران برشته می کنند و می خورند و ولی نعمتان خودرا می آزارند. جنگ بر پا می کنند و مردمان زحمتکش را برای فزون خواهی های شان به میدان جنگی می فرستند که در بر پایی آن هیچ نقشی و سودی ندارند.اگر پیروز شوندقهرمانان میدان نبرد آن هایند و اگر شکست بخورند رنجبران شکست خورده اند و با جان و مال شان باید تاوان این شکست را بدهند.
سردار اما سردار است از طبقه جنگاوران ، آن گونه که خود می گوید نقشی درآغاز جنگ نداشته است . تنها به وظیفه خود عمل می کند اما همیشه این گونه نیست .اینان نیز در برپایی این جنگ ها نقشی و سهمی دارند.
کشواد
از طبقه پهلوانان است از طبقات میانی جامعه . زندگی خود می کنند ونان خود می خورند اما مهر به خاک ومردم خود دارند و در دوران سختی به کمک مردم خود می آیند.
کشواد پهلوانی ست تیرانداز و نام آور،اما معترض است و اعتراض او به تفرقه ای ست که دشمن را کامیاب کرده است .واوبراین باور است که آن هاپیشاپیش شکست خورده اند واین شکست نه از دشمن که ازدست نیرو های خودی ست .سهمش را در جنگ ادا کرده است اما حاضر نیست ننگ شکست را به جان بخرد.برایش نام برتر از مرگ است.در آئین پهلوانی چنین است.
حاضر نیست ننگ شکست را گردن بگیرد. وبه سردار می گوید :
سروران از جنگ خسته اند می خواهند بر گردند و درآسایش مثل همیشه زندگی کنند و برایشان مهم نیست چه کسانی به بندگی می روند اما می خواهند ننگ شکست را هم گردن نگیرند.
کشواد از دیگر سو منکر عمل قهرمانی ست . وقتی که آرش گردن می گیرد تا تیر بیندازد و نام و زندگی خود را به داو می گذارد با او مخالفت می کند واو را باز می دارد. و می گوید قهرمان مردم را کاهل می کند باید در روزگار تنگ مردم خود بپا خیزند و دشمن را به دست خود برانند و آزادی را خود به چنگ بیاورند.
قهرمان و عمل قهرمانی
قهرمان و عمل قهرمانی بحثی قدیم است،ملتی که قهرمان ندارد وملتی که نیاز به قهرمان دارد.باید دید از کدام سو به این داستان نگاه می کنیم.
سه نگاه به عمل قهرمانی وجود دارد ؛نگاهی اپورتویستی وراست ،نگاهی چپروانه و نگاهی اصولی.
اپورتونیسم از این زاویه عمل قهرمانی را تخطئه می کند که خود از این خصیصه تهی ست .پس برای تخطئه کردن عمل قهرمانی به این گزاره می چسبد که توده ها سازندگان تاریخند نه قهرمانان. که البته این گزاره به خودی خود غلط نیست. ودید چپ از این زاویه عمل قهرمانی را رد می کند که تنها برای توده ها در تاریخ نقش قائل است.واز درک دیالکتیکی قهرمان و توده و نقش عمل قهرمانی در ساختن تاریخ فاصله ای بسیار دارد.
این گزاره درستی است که تاریخ را قهرمانان نمی سازند اما عمل قهرمانی در تاریخ برای خود جایی دارد.
وقتی توده و طبقه دیگر در میدان مبارزه نیستند .وپیشاهنگ در گوشه رینگ گرفتار شده است و راهی و جایی جز تسلیم وزانو زدن برای او نمانده است دوران دوران قهرمانی و شهادت است. جایی برای سازش و عقب نشینی نیست . دراین روزگار است که مردم شکست خورده ونومید چشم به عمل قهرمانانی دارند تا آن ها را به ادامه نبرد امیدوارکنند به آن ها راه رانشان بدهند.وبه آنان بباورانند که می توانند بر خیزند و دست به عملی قهرمانی بزنند وخود را آزاد کنند.
هومان
نیز از طبقه پهلوانان است بی هیچ مهری به خاک و مردم .پهلوانی است که همه می پندارند کشته شده است .اما او به دشمن پناه برده است از دژخویی و بندگی که بر او روا داشته اند. و براین باور است که وقتی قرار است بندبندگی بر گردن نهاد ودژخویی سروران را تاب آورددیگر مهری به خاک نیست و به تبع آن مهری به مردمان این خاک. واگر قرار است گردن کج کنیم همان بهتر جایی کردن کج کنیم که آخورش چال تر وفربهیش بیشتر باشد.
آرش
اما مردی از طبقه رنجبران است ؛مردی چوپان پیش از جنگ وهم اکنون ستوربان؛ نگهبان و نگه دار اسبان .اززمره مردمانی که از دسترنج خود نان به سفره فرزندان می برند ودر هیچ سوی این جنگ و بطور کل هیچ جنگی نیستند اما نیک می داند که شکست و بندگی را او وطبقه او باید مثل همیشه گردن بگیرند.عاملیت تاریخی رهایی خود و دیگران با اوست نه با سروران و پهلوانان و سرداران.
وتیر را باید مثل همیشه تاریخ برای رهایی خود و دیگران او رها کند. و نام وننگ و شکست و پرداخت هرینه هم بااوست.و راه دیگری جز این ندارد که نام وننگ را بجان بخرد وتیر رهایی را او وتنها اوست که باید از چله کمان رها کند امری که به آن می گویند عاملیت تاریخی .
و رها می کند تیررهایی را، تیری که همچنان می رود از فراز پنج دریا و هفت دشت و هزار بیابان از فرای زمان ها و مکان ها وهم چنان می رود و می گذرد تا روزی که در جهانی که آدمی به رهایی رسد بی هیچ سرور و دشمنی بی هیچ سردار و مرزی و فرود می آید بر آستانه تاریخی که نامش آزادی ست.
باز خوانی حماسه آرش
۱
از مردانی بسیار که از سرزمین های دور و دشت های پر باران آمده بودندهرگزکسی به سرزمین های خود باز نگشت در نبردی که حاصلش جز شکست چیزی نبود.
دل ها پراندوه
آسمان تاریک
خورشید گریخته و ماه پنهان بود
ابرمی بارید و جز آذرخشی چند هیچ روشنی بر جنگ ومرد جنگ نبود .
۲
آرش مردی رمه دار در ناحیت مرزی با توران بود . واکنون مردی ستوربان بود وکاریش پیش از این با جنگ نبود وهنر جنگ وایضاً از تیر انداختن هیچ نمی دانست .
۳
آرش در نزدیکی کشواد تیرانداز نام آور جنگ ایستاده بود که سردار سپاه ایران ازغبار می آید با پایی چوبین و شمشیری را عصا کرده و کشواد را بنام می خواند.
پرسش او از کشواد این است که اگر تیر بیندازی تا کجا می رود و کشواد می گوید :یک فرسنگ جنگ به فرجامی شوم رسیده بود و سپاه ایران شکست خورده شرایط دشمن را پذیرفته بود تاتیری انداخته شود و مرز همان باشد.
سردار می گوید کافی باشد ،پس بسوی سپاه توران که به گروه دیوان می مانند برو وبگو تیر را تو می اندازی.
کشواد نمی پذیرد.چون اگرتیربیندازد سرزمین های بسیار و مردمانی بسیارتر در اسارت دشمن خواهند بودو از فردا نفرین تمامی کسانی که در اسارت تورانیان اند نصیب او خواهد بود.
سردار می گوید :ما برای هر پهنا صد مرد داده ایم تو مارا یک فرسنگ به پیش می بری .
کشواد می گوید :وقتی کشوری از دست رفته است یک فرسنگ را چه سود .آنان مارا شکست نداده اند از این پیش ما خود شکست خورده بودیم.
اما سردار هم حرف هایی برای گفتن دارد.او نیز در پی این جنگ نبوده است .اما زمانی که جنگ در گرفت و دشمن آمد باید یگانگی می کردند امابیگانگی کردند و هر کس راه خودرا رفت.
و به کشواد می گوید :تو راست می گویی .بیداد گران مائیم از ما بخود ما نخست بیداد رفته است .
با این همه باید کاری کرد .ما با دشمن پیمان کرده ایم.
و کشواد کمانش را می شکند و می گوید من با کسی پیمان نکرده ام .
وسردار می گوید :اماآن فرمان سرور توست و کشواد می گوید درشکست هیچکس به دیگری سرور نیست.
وسردار می گوید اگر تا فردا تیر نیندازی لگد کوبمان می کنند و کشواد می گوید من به سم اسپان تن می دهم و به آن پستی نه .و دور می شود.
۴
پس بدنبال پیکی می گردند تا از دشمن فرصتی بخواهند وهمه می گویند :آرش که از مردم این حوالی ست و زبان دشمن را می داند.
آرش به دور می نگرد و خیل دشمنان را می بیند با خندهایی برلب و جام هایی برکف.
۵
آرش پیام را می گیرد و با پای پیاده به سوی شاه توران می رود.
شاه توران می پرسد: تیرانداز تویی ؟
آرش می گوید: من مردی ستور بانم .پیغام آورده ام ،زنهار یکروزه مارا بس نیست تیرانداز ما خسته است .
و شاه توران به تمسخر می گوید:تیرانداز تویی!و آرش می گوید :نه. وباز شاه توران به تمسخر می گوید :امامن شنیدم که گفتی تویی. وآرش می گوید :هرگز و شاه توران می گوید پیمان را توباید بجا ی آوری .
آرش می گوید :ما خرد شده ایم.وشاه توران می گوید:خردتر خواهید شد وقتی تو تیر بیفکنی.
ما پیمان کرده ایم اما نگفتیم تیرانداز را چه کسی بر می گزیند .ومن می گویم تو.
وآرش می گوید :آنان نمی پذیرند و شاه توران به سپاه خویش می نگرد وآن ها به خنده لب باز می کنند .وشاه توران می گوید می پذیرند.من می توانستم ومی توانم شما را همه از دم تیغ بگذرانم وآرش می گوید :چرا نکردی؟و شاه توران می گوید تا بمانید و برای فرزندانتان بگوئید از ما چه دیدید.
آرش از سراپرده شاهی دور می شود که می شنود شاه هومان را بنام می خواند ومردی به ستهمی ده مرد از پشت سرا پرده سرخ بیرون می آید. نام و چهره ای که برای آرش آشناست. وازاو نام ونشان آرش را می پرسد و هومان می گوید او هرگز از سپاهیان نبوده است و شاه توران به آرش می گوید: او ازشما بود اما اینک با ماست.وبه سراپرده بنفش می رود.
آرش به هومان می گوید ما می پنداشتیم تو مرده ای و ای کاش مرده بودی اما بگو چرا بما پشت کردی؟
هومان می گوید :من از ستم به ستم گریختم از دژ خویی به دشمن .وآرش می گوید اما تو نخست با دشمن جنگیدی و هومان می گوید :می خواستم بدانم که مهر خاک در من هست ،نبود .
شاه از سراپرده بنفش بیرون می آید وبه هومان می گوید : باید نامه ای به پارسی به ایرانیان بنویسی تا کبوتر پیغام بر ببرد .
۶
آرش به سوی سپاه ایران می رود وبا خود می گوید:من مردی یله بودم. من به اینجا چرا آمده ام؟
وهم چنان می رود تا به برج نگهبانی ایرانیان می رسد .سرداراز غبار بیرون می آید .در یکی دست نامه ای و در دست دیگر شمشیر شعله وری وبا خشم از آرش می پرسد این راست است ؟ وآرش هیچ نمی داند وسردار با خشم می پرسد آیا توازایشانی ؟و از پرنده پیام آوری می گوید که نامه ای از دشمن آورده است به پارسی که در آن نامه آمده است آرش باید تیر را بیندازد.
سردار می پرسد : آرش چرا فریب مان دادی ؟.و می گوید شاه توران گفته است تنها به تیراندازی تو گردن می نهد ولاغیر .
آرش می گوید :من فریبتان ندادم وسردار می گوید: پس چگونه نامه به پارسی نبشتند .آرش می گوید من نبشتن نمی دانم وسردار می گوید پس اگر دلت با دشمن نیست چرا کشواد را که تیر نینداخت ستودی وآرش می گوید :پس مرا بکش و سردار شمشیر می کشد و می گوید: چنین کنم.وسرداران واسطه می شوند که شاه توران قسم خورده است که اگرآرش را بکشید از شما یک تن زنده نمی گذارم.
در همین زمان از سپاه توران کمانی می آورند کمان از هومان پهلوان است. سرداران می شناسند وهمه می گویند :هومان هرگز با دشمن سوگند نخورد آن گونه مُرد که از او هیچ نشان نماند وهنگامی که با یک سپاه تنها ماند نهراسید وایشان چندان براو ستور راندندکه کوه اندامش با خاک پست شد پس همه بگریستند وآرش چیزی نگفت که هومان زنده است و اوست که به پارسی نامه برای شاه توران نوشته است.پس از سپاهیان بر آرش سنگ زدند.
۷
آرش بر زمین افتاده بودکه دیده بان با تیری بدست می آید .آرش به او می گوید :هومان زنده است اما من نگفتم و دیده بان می گوید این را همه می دانند .او در دل های ما زنده است. وآرش می نالد واز او می پرسد از من چه می خواهی؟ می گوید تیر را پرتاب کنی و آرش می گوید: هرگز. و دیده بان می گوید: اگر پرتاب نکنی.ترا با تنی چاک چاک بر خری باژگونه سوار می کنند وبسوی تورانیان می فرستند و می گویند این پیمان نکرد آن ها ترا می کشند.
آرش تا مدتی چند به البرز می نگرد.چیزی در جانش به جنبش در می آید. و بر می خیزد .در اندیشه اش تیری چون باد تا دور دست افق می رود. پس به دیده بان می گوید :من تیر را می افکنم.
۸
آرش به سوی تورانیان می رود و می گوید من تیر را پرتاب می کنم تا هرجا که رفت مرز ایران باشد و سپاه تورانیان می گویند چنین باشد وبه زشتی می خندند.
۹
وآرش با دلی اندوهبار از خود می پرسد :تیر من تا کجا خواهدرفت.
۱۰
شاه توران به آتشی که ایرانیان افروخته اند از دورمی نگرد و بسوی هومان می رود و از او می پرسد :آیا تو مارا نفریفته ای ؟.و هومان می گوید :هرگز. وشاه توران می گوید پس چگونه رضایت دادند به تیر انداختن آرش و هومان می گوید نمی دانم و شاه توران می گوید اگر مارا فریفته باشی چندان ستوران بر اندامت برانم که هیچ نماند و هومان می گوید:چنین باشد.
۱۱
آرش به سوی قله می رود تا تیر را رها کند کشواد در میانه راه ،راه را بر او می بندد و می گوید آمده ام تا ترا باز گردانم.وآرش می پرسد چرا؟ کشواد می گوید این تیر بهانه ای ست تا دشت ها و انبوه بندگان را به تورانیان بسپارند. به بندگان بیندیش و آرش می گوید :من خود از ایشانم وکشواد می گوید :این تیر به سود بندگان نیست وآرش می گوید تواز سود وزیان چه می دانی از راهم دور شوکه مرا جز رفتن چاره ای نیست .
وکشواد می پرسد :تو تیرانداز نیکو نئی پس چرا تیر می افکنی و آرش می گوید :برای آن که بمیرم.
۱۲
آرش در میانه راه با خود حرف می زند و خودرا مذمت می کند که چرا از صحنه جنگ نگریخت یا در برابر تنگ چشمان تورانی پشت خم نکرد تا امروز گرفتار چنین مصیبتی نباشد .
اما احساس می کند چیزی دررگ ها و بازوانش به جنبش در آمده است ،نیرویی شگرف در مغزش می جوشدواز خود می پرسد این نیرو چیست .؟
۱۳
البرز آن بلند پنهان شده در ابرها آرش را می بیند که به سوی او می آید .واز خود می پرسد: این کیست که با کمانی بلند و تیری با پر سیمرغ به سوی من می آید .
۱۴
در سپاه ایران همهمه این است که چون آرش باز آیدجملگی بر او بتازند و بند از بندش جدا کنند.سردار می شنود وبا خود می گوید بازشان نمی دارم ، سزای مرد خود باخته جز این نیست.
۱۵
در میانه راه آرش پدرش را می بیند با زوبینی در دست .آرش به او می گوید :پدر چرا گریستن رابمن نیاموختی؟ وپدر می گوید: این منم که باید بگریم وآرش می گوید آیا تو فرزندت را نمی شناسی؟وپدر زوبینش را بالامی برد و می پرسد :آیا دروغ می گویند وآرش می گوید :چه کنم که باور کنی .پدرش می گوید من نیستم که باید باور کنم آن انبوه مردمان دشت باید باور کنند.
وپدر می گوید: آرش! تیر راباید با دل خود بیندازی نه بازوی خود. وآرش می گوید سرا پرده ها دورند وپدر می گوید دورتر بینداز و آرش می گوید تا دشتی که خانه ما بود وپدر می گوید دورتر بینداز و آرش می گوید تا مرز وپدر می خروشددورتر بینداز وآرش به خاک می افتدو می گوید: ای پدر به من مهر بیاموز .پس آرش راه خود می گیرد وبالا می رود.
۱۶
آرش به سنگ چینی از دیده بانان تورانی می رسد و دیده بان می گوید: آرش در بین راه با چه کسی سخن می گفتی ما تیز بنگریستیم جز تو کسی نبود .بانگش دور بود ودور می پیچید، چون آخرین فریاد یکی زخم خورده ای.وآرش راه خود می گیرد وبالا می رود و دیده بان تورانی پرنده قاصد را پرواز می دهد تا به شاه توران بگوید: آرش از برج دیده بانی توران گذشت.
۱۷
آرش بالا و بالاترمی رود و بناگاه صدای پایی را در پشت خودمی شنود. او کشواد است که می گوید: ای آرش مگذار بر ایشان امید شوی.این رهایی جاودانه نیست .هر پیمان روزی شکسته خواهد شد در آن روز تو کجایی .اگر تو آن ها را برهانی امید خواهی شدو این که در هر گدارسخت مردی خواهد آمد.این امید مردم را کاهل می کند و در هر تنگی ،چشم می گردانند تا بر گزیده ای بیاید و خود بر جای می نشینند .
وآرش اما می شنود وچیزی نمی گویدو راه خود می گیرد و بالا می رود ودیگر بانگی نمی شنود و بر بالای ابرها گردونه ناهید رامی بیند که از آسمان می گذرد.
۱۸
البرز بلند کوه زمین به آرش می گوید :آی آرش اگر تو بخواهی بادی بر می انگیزم تند ،بارش مرگ تا بر دشمنانت فروریزداماتو با این شتاب به کجا می روی؟ .آرش می گوید: به سوی بالاترین بلندی ها و البرز می گوید: آن جا پهنه گردونه رانان آسمان است و جز ایشان تا کنون بدانجا پای کسی نرسیده است وآرش هیچ نمی گوید و به سوی بالاترین بلندی ها می رود و دیگر زیر پای او آسمان است.
آرش فرزند زمین پر اندوه به بالاترین بلندی ها می رسد.
۱۹
آرش کمانش رابه ابر هاتکیه می دهد و به مادرش زمین می گوید :آرش مردی رمه دار بودبا مهری به دل او هرگز کمان نداشت ،تیری رها نکرد ،نه موری آزرد ونه دامی گسترد. نان او در گرو باد بود اما اینک چشم جهانیان به سوی اوست .جنگاوری که سخت ترین جنگ افزارش چوبدست چوپانان بود.
۲۰
پس آرش رخت از تن بدر می کند کمان تکیه داده بر ابرهارا بدست می گیردو به مادرش زمین می گوید:تنها تو میدانی که من کیستم ،پس گواه من باش وکمان خودرا که از پشت آسمان خمیده تر بود بالا می برد.
۲۱
زمین بالا می رود و آسمان فرود می آید و آرش تیر بر کمان می نهد .آرش کمان را راست تر می کند با چهل اندام.وزه را می کشد و ابرها به جنبش درمی آیند.
آرش زه را با تمامی نیرو می کشد خروش ابرهابرمی خیزد.
آرش زه را با نیروی دل می کشد آذرخشی تند پدیدمی آید. کمان آرش خم وخم تر می شود دردریا خیزاب های بلند بر می خیزد .
کمان آرش خمیده ترمی شود زمین را لرزشی سخت پدید می آید.
نعره ای از دل البرز برمی خیزد .خورشید باز می ایستد هفت آسمان زبر زیر می شوند.ابرها شکافته می شوند. رودها رااز راه خود برمی گردند.آرش تیر را رها می کند.
تیر از سه کوه بلند می گذرد.از هفت دشت پهناور ردمی شود، از چند رود و پنج دریا .
خورشید سه بار فرومی رود و فراز می آید .سه بار توفان می شود. ده روز مردان در پای البرز می ایستند تا آرش بازآید.
ایرانیان هومان رامی یابند که دشمن بر او ستورها رانده است واز سرا پرده های تورانی هیچ نشانی نمی یابند.
وتیر هم چنان از بیابان های خشک و دشت های سبز می گذرد . چند سواراز دشمن و دوست در مرز پیشین برکنار درختی ستبر و سالدار از تیر باز می مانند وتیر هم چنان می رود روز ازپی روز وشب از پی شب .
می گویند مادران داغدار و سیاهپوش،پدران دل شکسته و پشت تا کرده ،همسران چشم بدر سفید کرده وگیسو به خون خضاب کرده در شرق زمین دیده اند که تیر هم چنان از فراز ابر ها شانه به شانه گردونه ناهید دارد به سوی ناپیدای جهان می رود .
ابراهیم گلستان که می گویند داستان نویس خوبی بوده است و چند کار مستند هم کرده است که این جا و آن جا جایزه ای هم گرفته است چندی است در کاخش در انگلستان نشسته است و روشنفکر دست و پابسته داخلی را به یمن زمینه مساعد داخلی به توپ می بندد و بر این باور است که شاملو شاعر شاعران ایران نه از دستور زبان چیزی می دانست و نه از شعر و با مرگش شعرش هم به پایان رسید. و فروغ فرخزاد شاهزاده شعر معاصر شعرش ساختار نداشت و نجف دریابندی مترجمی که نامش برای هر کتاب اعتباری بود و نخستین ترجمه اش وداع با اسلحه همینگوی است ترجمه بلد نبود و وقتی به دفتر کاراو رفت شروع کرد به گریستن. و دیگران نیز آدمی های درپیتی بوده اند که مفت شان هم گران است و تمامی این افاضات در مصاحبه هایش مکتوب شده است .(۱)
باید دید که جلال آل احمد دوست گرمابه و گلستانش در خرداد ۱۳۴۳ در مورد چاله ای که او برای او کنده بود تا او را چون خود نان خور کنسرسیوم نفتی فرزند زنا زاده کودتا کند چه می گویدو چگونه او را ارزیابی می کند تا ببینیم که در پیرانه سر این تحفه نطنز که فکر می کند آسمان سوراخ شده است و او از آن جا پائین افتاده است کجای این داستان است .
«با گلستان از سال ۲۵-۱۳۲۴ آشنا بودم.در همان داستان انشعاب از حزب توده.گلستان مسئول اخبار خارجی روزنامه رهبر بود یکی از روز نامه های حزب.
گلستان ازهمان روز ها می خواست تماشاچی باشداما بازیگری هم می کرد .اما این برایش کافی نبود . بهمین خاطر از تشکیلات مازندران عذرش را خواستند.
نوعی خود خواهی نمایش دهنده داشت که کمتر در دیگران می دیدی.
همیشه متکلم وحده بود وحوصله گوش دادن به دیگری را نداشت امابا هوش بود و با ذوق .خوب می نوشت و خوب عکس می گرفت.قلم هم می زد و ترجمه هم می کرد اغلب خوب گاهی هم بسیار خوب.
اما حیف که درست و حسابی درس نخوانده بود یعنی تحمل نیاموخته بود. نا چارنخوانده ملا بود.
او به پر مدعایی و دیگران به بی اعتنایی و بردباری همدیگر را به آدم ها راهنما بودیم به کتاب ها و آدم ها.
او در آبادان بود که عاقبت تکلیف خودش را روشن کرد از بازیگری به تماشاگری.
اولین تجربه جدی ما با گلستان در خود داستان انشعاب بود .او با ما بود اما با ما نیامد.
ما که انشعاب کردیم او تنها رفت. و کاغذ استعفایی به حزب نوشت ودرآمد که بله چون نزدیک ترین دوستان من رفتند دیگر جای من این جا نیست .اعتراف می کرد به اتکای ما آن جا بوده است.
اما بیش از آن خود بین بود که همراه جمع بیاید و گمنام بماند.آخر خلیل ملکی سر کرده ما بود و او به ناچار مثل من دست دوم و سوم می ماند.
واو به آبادان رفت . شاید اگر او به آبادان نرفته بود حالا روزگارش بهتر بود و با خودش بهتر کنار می آمد.
اما به هر صورت تنهایی آبادان کار خودش را کرد یعنی گلستان خل شد .تکیه کلامی که او خود به دیگران می داد و اثر این خل شدن را پیش از همه این صاحب قلم در سرش دید و در نقدی برشکار سایه و کشتی شکسته به ان اشاره کردم. که اولی مجموعه قصه ای بود ودومی ترجمه ای.
دیده بودم که پای نزدیک ترین دوستانم در چاله ای می رود که اگر سالم هم بیرون آید به تقلید کبک هاست.
مطلب که چاپ شد ناراحت شد وفهمیدیم که گلستان تحمل شنیدن انتقاد را از دست داده است
گرچه آن پیش بینی ما از کاردرست درآمد واو به حوزه تصویر تبعید شد وحالا هم اگر چیزکی می نویسد چاشنی تصویر هایی است که بر پرده می افکند .تصویر هاش بی کلام به هم مربوط نیست و کلامش بی تصویر جان ندارد.
این قضایا بود تا او شد کارمند عالیرتبه کنسرسیوم نفت.
به این اعتبار که مدتی کار گل خواهد کرد و بعد که قرض ها تمام شد فرصتی برای کار حسابی خواهد داشت.
غافل از آن که راه ها تقوای بیشتری را در خورند تا هدف ها.
آن قدر مرکز خلقت بود که تصورش را نمی کرد .من هیچ کس را آن قدر اشرف مخلوقات ندیده ام.
تا یک روز درآمد که بیا برو خارک.قرار بود از لوله کشی نفت به خارک فیلم بردارند .گفت ممکن است مطالعه من به کار تهیه عکس و فیلم ها بخورند.
طرف اصلی کار کنسرسیوم بودو ریپتون رئیس انتشارات کنسرسیوم بود. مردی فرانسوی و پلی تکنیک دیده و از شعر و نقاشی هم خبری داشت.
ریپتون پیشنهاد کنترات کتاب را داد و من گفتم بگذاریم برای بعد از آماده شدن کار .این قضیه مال سال ۱۳۳۸ است.
وبعد ازمدتی کنسرسیوم نخستین پیش قسط را دادچکی به مبلغ سه هزار تومان که پول زیادی بود.
وخانه را سراپا رنگ کردم .بله روشنفکر را همین جوری می خرند.
کتاب که تمام شد برای گلستان خواندم .پرسیدم گمان می کنی بدردشان بخورد .گفت مگر خلی.
آن ها بدنبال کاری تبلیغی برای کارشان بودند.
تا قضیه موج و مرجان و خارا پیش آمد .فیلم مستندی که گلستان ساخته بود.
موج ومرجان می گفت گلستان شده است حماسه سرای صنعت نفت که مرا و مارا در آن هیچ دستی نبود و به طریق اولی هیچ حقی برای حماسه سرایی.
از بهرام بیضایی خواستیم که برای این فیلم چیزی بنویسد .نوشت که کارنامه فیلم گلستان شده است نردبان تبلیغات کمپانی نفت.
نقد در کتاب ماه چاپ شد که چندی بعد توقیف شد.
ما که بودیم ؟.گلستان که بود.؟
هریک از ما را به تنهایی چه براحتی می توانستند مهار کنند تا زله بشویم و رضایت بدهیم به زینت المجالس این غارتکده شدن.»(۲)
جدا شدگان از حزب
نکته ای که بعضی بعنوان کردیت در حساب گلستان منظور می کنند انشعاب از حزب توده است وایستادن در برابر استالینیسم که در آن روز گارکار بزرگی بود.
بقول آل احمد از آن جایی که این انشعاب بنام ملکی رقم خورد و بیشترین لعن ونفرین ها نصیب او شد افتخار این انشعاب هم از آن اوست نه از آدم اپورتونیستی مثل گلستان که با انشعاب نرفت و از حزب استعفا داد که فرق بسیاراست بین انشعاب و استعفا و علت استعفایش را رفتن دوستانش از حزب اعلام کرد نه موضع داشتنش روی چسبندگی حزب به شوروی یا استالینیسم و هر خزعبلاتی دیگر.
نکته دوم این است که جدا شدن از حزب مهم نبود. مهم این بود که منشعبین سر از کجا در می آوردند. حزب توده از همین فرجام ها توانست حرف درست انشعاب را لجن مال کند و حرف نادرست خودش را به کرسی بنشاند.
نگاه کنیم و ببینم ملکی و جلال و گلستان سراز کجا در آوردند آن وقت می فهمیم که چرا انشعاب عاقبت بخیر نشد .
ملکی به وحدت با بقایی و بعداً به شاه رسید . جلال سراز دفاع از سنت بر آورد و به علی شریعتی نزدیک شد و گلستان شیپور چی کنسرسیوم شد که فرزند نا مشروع کودتا بود .
جمع بندی کنیم
گلستان نویسنده و فیلم ساز با استعدادی بود .نه آن گونه که خود تصور می کرد ومی کند.
گلستان فاصله بسیار دارد با آدمی مثل گلشیری اما داستان های خوب و متوسطی دارد. چند کاری هم در زمینه مستند داردکه تعریفی ست.
اما از همان آغاز در پی آن بود که تماشاچی باشد ؛بقول جلال و کناره گرفت و در بازار مکاره دنیا از قبل استعدادش به نان و نوایی رسید وشاهانه زندگی کرد.
فرق بسیار است بین او و به آذین و حتی جلال.
اما نمی توان نگاه نکرد که در سال های سیاه کودتا چه کسانی بر سفره کنسرسیوم نشستند و چه کسانی در کنار مردم خود بودند و رنج کشیدند تا دری بسوی آزادی باز کنند.
زندگی گلستان زندگی قابل دفاع و افتخاری نیست .من از رابطه غلطش با فروغ می گذرم در نوشته ای دیگر به آن پرداخته ام .(۳)
گلستان اگر سکوت می کرد و حرف نمی زد و طلبکار دیگران نبود می شد با اغماض بخاطر داستان های خوبش از شیپور چی بودن او در خدمت کنسرسیوم گذشت اما وقتی دهان باز می کند و یاوه می گوید پرونده مفتوح او چیز زیادی برای دفاعش نشان نمی دهد.
هرچنداو همیشه با فرصت طلبی از همه کس طلبکار بوده است . اما بدهکاری زیادی به مردم و انقلاب دارد. و این بماند برای بعد.