۱۳۹۲ دی ۲۳, دوشنبه

بزرگداشت رزا لوکزامبورک و کارل لیبکنشت در برلین!هزاران شاخه گل میخک برای رزا و کارل

بزرگداشت رزا لوکزامبورک و کارل لیبکنشت در برلین




دوشنبه  ۲٣ دی ۱٣۹۲ -  ۱٣ ژانويه ۲۰۱۴


رضا کاویانی: روز یکشنبه ١٢ ژانویه ٢٠١٤ به دعوت حزب چپ آلمان هزاران نفر به یاد و گرامیداشت رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت دست به تظاهرات خیابانی زدند و در محل "گورستان سوسیالیستها " بر مزار آنها گرد آمدند.

کشتار وحشیانه رهبران کمونیست آلمان که در ٩٥ سال پیش توسط "گروه سربازان آزاد - فاشیست" صورت گرفت, همچنان موضوع روز است و از حافظه مردم این کشور پاک نخواهد شد. آنها رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت را پس از آزار و شکنجه بسیار از پشت سر مورد سوء قصد قرار دادند و به قتل رساندند. یادآوری میشود که جهان در آستانه بزرگداشت یکصدمین سال قربانیان جنگ جهانی اول است و کارل لیبکنشت تنها نماینده پارلمان آلمان بود که در سال ١٩١٤ به شرکت آلمان در جنگ جهانی اول رای منفی داد که بی شک این استقلال نظر و رای منفی او در مقابل سرمایه داری رو به رشد آلمان و زمامداران طرفدار جنگ, یکی از دلایل سوء قصد و قتل او گردید. در همین باره رزا لوکزامبورگ اعلام کرد: "این اعمال و دخالت در جنگ, یک تسلط و اقتدارگرایی دولتی است که تماما منجر به فاجعه خواهد شد و هم اکنون کشور آلمان یک نمونه مثال زدنی است".
در تظاهرات روز یکشنبه هزاران نفر شرکت کرده بودند و از نکات قوت و برجسته این همایش, حضور فوق العاده جوانان بود. آنها با نشان دادن همبستگی و درخواست شرکت هر چه بیشتر مردم در سیاست و نشان دادن حساسیت های بیشتردر روند سیاست گذاری های احزاب در کشور و اعتراض به نظام سرمایه داری و تسلط بانکها به سر نوشت و اراده مردم, برابری های اجتماعی, کم شدن امکانات و رفاه عمومی و آموزشی و کنترل و دخالت در حریم خصوصی مردم از طریق شنودها و ابزار های اینترنتی و الکترونیکی شدند.

تظاهرات مردم و بویژه جوانان که همه ساله در برلین صورت میگیرد, بی شک بزرگترین همایش و برآمد جنبش چپ در اروپا است. این حضور پرتوان مردم, فقط برای یک حضور و پاسداشت و یادآوری از آنچه که در سالهای پیش صورت گرفته نیست, بلکه نشانگر نیرو و همبستگی جنبش چپ نیز میباشد. باید با صدای بلند به جهان نشان داد و یادآوری کرد و از مردم خواست که به سیاست و دخالت در سیاست و سیاستگذاری حساسیت بیشتر نشان بدهند و خود را سهیم بدانند.
چپ باید خود را بیازماید و خود را نشان بدهد و در عرصه سیاست و جامعه, آرزو ها, برنامه و نوع مبارزه و ارزشهای خود را عرضه نماید. چپ باید عرصه های نزدیکی و اتحاد های خود را نشان بدهد و اعلام نماید که معنای مبارزه مشترک, الزامی برای انطباق دیدگاهها نیست, بلکه تلاش در پیدا کردن راه حل ها و سیال کردن سیاست ها و تصمیم گیری ها است. چپ با هم و در کنار هم رشد میکند و بر سیاست تاثیر میگذارد. بی شک با حضور هر چه بیشتر و ارائه ارزشهای خود, به تقویت خود و اطمینان و اعتماد و جلب مخاطبان خود نیز کمک میکند.

جنگ ها و بحران های بزرگ اجتمایی و اقتصادی, نابرابریها و ..دلمشغولی همیشه چپ ها بوده اند. و هر مراسم و بزرگداشت و فراخوانی که حتی مقدار کمی بار و احساس آزادی برای ما همراه داشته باشد ارزشمند است و شرکت و حضور ما در آن احساس مطلوبی به ما دست میدهد و به جا میگذارد. شرکت ما یک یاد آوری, یک اعلام حضور, یک تعلق و یک احساس است, اما آنچه مهم است و باید گفت و تکرار هم کرد این است که این یادآوری ها برای ایده هایی است که همیشه مورد گفتگو های ما بوده و خواهد بود و نباید از صحنه زندگی ما دور یا فراموش شوند. ما باید در این بزرگداشتها شرکت نماییم, آنطور که مادر و پدرهای ما شرکت کردند, آنطور که ما شرکت کردیم و آنطور که فرزندان ما ادامه خواهند داد. چپ باید به مبارزه خود برای جهانی دیگر و بهتر ادامه دهد. بویژه که این خیل عظیم کشته شدگان و زنده یادان ما, همیشه به ما و رابطه سکوت و جنایات اخطار میدهند.


*************

هزاران شاخه گل میخک برای رزا و کارل





برلین: روز یکشنبه ١٢ ژانویه ٢٠١٤ به دعوت حزب چپ آلمان هزاران نفر به یاد و گرامیداشت رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت دست به تظاهرات خیابانی زدند و در محل "گورستان سوسیالیستها " بر مزار آنها گرد آمدند .

کشتار وحشیانه رهبران کمونیست آلمان که در ٩٥ سال پیش توسط " گروه سربازان آزاد - فاشیست " صورت گرفت, همچنان موضوع روز است و از حافظه مردم این کشور پاک نخواهد شد. آنها رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت را پس از آزار و شکنجه بسیار از پشت سر مورد سوء قصد قرار دادند وبه قتل رساندند. یاد آوری میشود که جهان در آستانه بزرگداشت یکصدمین سال قربانیان جنگ جهانی اول است و کارل لیبکنشت تنها نماینده پارلمان آلمان بود که در سال ١٩١٤ به شرکت آلمان در جنگ جهانی اول رای منفی داد که بی شک این استقلال نظر و رای منفی او در مقابل سرمایه داری رو به رشد آلمان و زمامداران طرفدار جنگ, یکی از دلایل سوء قصد و قتل او گردید. ضمنا در همین باره رزا لوکزامبورگ اعلام کرد:" این اعمال و دخالت در جنگ, یک تسلط و اقتدار گرایی دولتی است که تماما منجر به فاجعه خواهد شد و هم اکنون کشور آلمان یک نمونه مثال زدنی است ".



در تظاهرات روز یکشنبه هزاران نفر شرکت کرده بودند و از نکات قوت و برجسته این همایش, حضور فوق العاده جوانان بود. آنها با نشان دادن همبستگی و درخواست شرکت هر چه بیشتر مردم در سیاست و نشان دادن حساسیت های بیشتردر روند سیاست گذاری های احزاب در کشور و اعتراض به نظام سرمایه داری و تسلط بانکها به سر نوشت و اراده مردم,برابری های اجتماعی, کم شدن امکانات و رفاه عمومی و آموزشی و کنترل و دخالت در حریم خصوصی مردم از طریق شنود ها و ابزار های اینترنتی و الکترونیکی شدند.

تظاهرات مردم و بویژه جوانان که همه ساله در برلین صورت میگیرد,بی شک بزرگترین همایش و برآمد جنبش چپ در اروپا است. این حضور پر توان مردم, فقط برای یک حضور و پاسداشت و یاد آوری از آنچه که در سالهای پیش صورت گرفته نیست, بلکه نشانگر نیرو و همبستگی جنبش چپ نیز میباشد. باید با صدای بلند به جهان نشان داد و یاد آوری کرد و از مردم خواست که به سیاست و دخالت در سیاست و سیاستگذاری حساسیت بیشتر نشان بدهند و خود را سهیم بدانند. چپ باید خود را بیازماید و خود را نشان بدهد و در عرصه سیاست و جامعه, آرزو ها, برنامه و نوع مبارزه و ارزشهای خود را عرضه نماید. چپ باید عرصه های نزدیکی و اتحاد های خود را نشان بدهد و اعلام نماید که معنای مبارزه مشترک, الزامی برای انطباق دیدگاهها نیست ,بلکه تلاش در پیدا کردن راه حل ها و سیال کردن سیاست ها و تصمیم گیری ها است. چپ با هم و در کنار هم رشد میکند و بر سیاست تاثیر میگذارد .بی شک با حضور هر چه بیشتر و ارائه ارزشهای خود, به تقویت خود و اطمینان و اعتماد و جلب مخاطبان خود نیز کمک میکند.

جنگ ها و بحران های بزرگ اجتمایی و اقتصادی, نا برابریها و ..دلمشغولی همیشه چپ ها بوده اند. و هر مراسم و بزرگداشت و فراخوانی که حتی مقدار کمی بار و احساس آزادی برای ما همراه داشته باشد ارزشمنداست و شرکت و حضور ما در آن احساس مطلوبی به ما دست میدهد و به جا میگذارد. شرکت ما یک یاد آوری, یک اعلام حضور, یک تعلق و یک احساس است, اما آنچه مهم است و باید گفت و تکرار هم کرد این است که این یاد آوری ها برای ایده هایی است که همیشه مورد گفتگو های ما بوده و خواهد بود و نباید از صحنه زندگی ما دور یا فراموش شوند. ما باید در این بزرگداشتها شرکت نماییم,آنطور که مادر و پدرهای ما شرکت کردند,آنطور که ما شرکت کردیم و آنطور که فرزندان ما ادامه خواهند داد. چپ باید به مبارزه خود برای جهانی دیگر و بهتر ادامه دهد.بویژه که این خیل عظیم کشته شدگان و زنده یادان ما, همیشه به ما و رابطه سکوت و جنایات اخطار میدهند ...
***************************************************************
 

غبارزدایی از آینه‌ها (بیژن هیرمن‌پور و تاریخچه فدائیان)


masoud2
محمد داودآبادی تعریف می‌کرد در کمیته مشترک با «بیژن هیرمن‌پور» (که در رابطه با فدائیان خلق دستگیر شده بود) هم سلّول بودم. می‌گفت او چشمش درست نمی‌دید. تقریباً نابینا بود و با این‌حال خیلی زیاد شکنجه‌اش کردند. آنقدر زیاد که من به گریه افتادم.
از اسناد ساواک صورت جلسه چند بازجویی (از جمله در مورد خسرو روزبه، محمد حنیف نژاد، سعید محسن، بیژن جزنی، بیژن هیرمن‌پور، دکتر علی شریعتی…) منتشر شده که همه حاوی نکات ارزشمندی است و نشان می‌دهد انسانهای پاک و شریف برای رسیدن به آزادی چه رنجها کشیده و چه خون دلها خورده اند.
اینگونه اسناد اگرچه توسط نهادهای حکومتی و «موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی» که به اسناد طبقه بندی شده رژیم پهلوی، مرکز بررسی اسناد تاریخی، مرکز اسناد وزارت امور خارجه، مراکز اسنادی خارج از کشور… و کتابخانه تخصصی تاریخ، دسترسی دارند، منتشر شده، ولی از ارزش آن کاسته نمی‌شود. نباید با نگاهی یکسویه به بازجویی ها نتیجه نادرست گرفت و یا از اساس منکر صحت اسناد شد چون بازجوها این یا آن نتیجه‌گیری را کرده اند.
گاه زندانی سیاسی صلاح می‌بیند با توجه به اطلاعات سوخته و اشراف بازجو به پرونده، این یا آن مطلب را (که ظاهراً نباید اشاره کند) بنویسد و به اصطلاح مانور بدهد تا پی را کور کرده، مانع دستگیری های بیشتر بشود. همچنین این دیدگاه را جا بیاندازد که به خاطر بگبر و ببندها و سانسور و سرکوب حکومت، عملاً راهی جز توسل به مبارزه مسلحانه باقی نمی‌ماند.
bijanhirmanpourدر سخنان بیژن هیرمن‌پور، نیز عشق به عدالت و شور آزادیخواهی هویداست.
نام وی را نخستین بار در زندان شاه از محمد جودو (محمّد داودآبادی=مهرآئین) شنیدم که سال ۱۳۵۰ در گروگانگیری شهرام پهلوی نیا (پسر اشرف پهلوی و علی قوام) نقش داشت.
داودآبادی (مهرآئین) که در آغاز با مجاهدین بود پس از برادرکشی در سازمان مجاهدین در سال ۵۴ از این رو به آن رو شد و بعد از انقلاب سر از اوین هم درآورد و در دستگیری مجاهدین و ضربه زدن به گروه‌های سیاسی نقش محوری داشت و به قول لاجوردی به ستون دادستانی انقلاب تبدیل شد. در قسمت هفتم خاطرات خانه زندگان از او گفته‌ام.
محمد داودآبادی تعریف می‌کرد در کمیته مشترک با «بیژن هیرمن‌پور» (که در رابطه با فدائیان خلق دستگیر شده بود) هم سلّول بودم. می‌گفت او چشمش درست نمی‌دید. تقریباً نابینا بود و با این‌حال خیلی زیاد شکنجه‌اش کردند. آنقدر زیاد که من به گریه افتادم.
ـــــــــــــ
از زندانیان دیگر نیز نام بیژن هیرمن پور را می‌شنیدم و دانش و صبوری وی برایم احترام برانگیز بود. بعدها متوجه شدم از آثار مطرحی که در مورد کمون پاریس به فارسی ترجمه شده «تاریخ کمون» نوشته «لیساگاره» Lissagaray ترجمه اوست. در مقاله کمون پاریس طلایه دار انقلاب اجتماعی درقرن نوزدهم به این موضوع اشاره کرده ام.
در مقاله غبارزدایی از آینه ها بخشی از بازجویی و توضیحات بیژن هیرمن پور را که به تاریخچه سازمان چریکهای فدایی خلق اشاره دارد آورده‌ام.
آقای بیژن هیرمن پور در ابتدای تشکیل سازمان چریکهای فدائی چند رساله ترجمه کرده بود و گفته می‌شود محفل وی در تسریع گرایش گروه احمدزاده به مبارزه مسلحانه نقش مهمی داشت.
از خلال زندگی‌نامه بیژن هیرمن پور با گوشه‌ای از رنج و تلاش مبارزین فداکار میهنمان آشنا می‌شویم.
پیشتر، زیر عنوان غبارزدایی از آینه‌ها، به بخشی از بازجویی خسرو روزبه، محمد حنیف نژاد، سعید محسن و دفاعیه شورانگیز شکرالله هم اشاره کرده‌ام که در سایت خودم موجود است.
……
سئوال: (آقای بیژن هیرمن‌پور) کلیه اطلاعات خود را از بدو فعالیتهای کمونیستی خود با ذکر جزئیات و چگونگی گرایش و فعالیت در این زمینه و افراد همفکر خود را بنویسید.
بیژن هیرمن پور: پیش از آنکه وارد توضیح فعالیتهای سیاسی خود شوم بهتر می‌دانم که زمینه زندگی خود را قبل از ورود به این فعالیتها بیان کنم.
تصمیم گرفتم خود را وقف بهسازی محیط اجتماعی خود بنمایم
من امروزکه ۲۹ ساله هستم و درسلول تنهایی به گذشته خود می‌اندیشم می‌بینم از بیست و پنج سالی که بیاد می‌آورم همواره بامشکلات و به اصطلاح بدبختی گذشته محیط خانوادگی، محیط اجتماعیِ حتی طبیعت تا جائی که من بخاطر می‌آورم برای من ظالم جلوه کرده‌اند و تا توانسته‌اند برمن تاخته‌اند و شاید در یک سال گذشته این تیره روزی‌ها به اوج رسید و اگر من امروز بگویم زندگی شخصی من – تأکید می‌کنم زندگی شخصی من – به بن بست رسیده است و به هیچ وجه گزاف نگفته ام.
ذکر مشکلات زندگی من درکودکی و جوانی و مصائبی که مردم را با آن دست به گریبان می‌دیدم به نظرم دراینجا زائد می‌آید ولی همین قدر باید بنویسم که وقتی به سن پانزده سالگی رسیدم متوجه شدم که جهان را بسیار آلوده می‌بینم و در ذهن خود دنیائی را تصور می‌کردم که از همه این آلودگی ها بری باشد و در آن زمانها که به تدریج ضعف بینائی من آشکار می‌شد و بیش از پیش زندگی و مردم بیشتر مرا از خود می‌راندند.
من تصمیم گرفتم خود را وقف به سازی محیط اجتماعی خود بنمایم ولی درآن زمان افکارم بسیار ساده لوحانه بودند. چه، بارها می‌شد که من خرجی و پول غذای روزانه ام را به گدای خیابان می‌دادم به این امید که این فقر از جامعه برافتد ولی متاسفانه از آن کاری ساخته نبود.به هرحال باچنین عقایدی من از پانزده سالگی مقاومت اجتماعی خود را آغازکردم.
آثار روسو ایمان به قدرت ملت را درمن برانگیخت
با اندک بینائی باقیمانده و کمک گرفتن از این و آن کتابهایی را مطالعه کردم که از همه عمیقتر و پر تاثیرتر برروی من کتاب «قرارداداجتماعی» ژان ژاک روسو و کتاب «امیل» همین نویسنده بود. آثار روسو ایمان به قدرت ملت را کم کم درمن برانگیخت و بدون اینکه ابدا از جامعه ی خود و ترکیب طبقاتی آن آگاه باشم آرزومند بودم که آنچه را روسو به عنوان بهترین نظم جامعه می‌شناسد در اجتماع ما جاری بود.
پس ازترک تحصیل ۵ سالی را صرف آموختن موسیقی کردم و این فن احساسات مرا بیش از پیش لطیف کرد. سرانجام از ادامه موسیقی سرخورده شدم و به توصیه برادر بزرگترم با کمک دیگران به ادامه ی تحصیل مصمم شدم. در عرض حدود ۹ ماه کلاسهای چهارم، پنجم و ششم ادبی را امتحان دادم و با نمرات عالی قبول شدم و درسال ۱۳۴۵ در دو دانشکده‌ای که امتحان دادم یعنی دردانشکده ادبیات و حقوق و علوم سیاسی، هر دو در ردیفهای بالا قبول شدم.
من در آن زمان از لحاظ فکری با عقاید سارتر و کامو آشنا شده بودم و به اصطلاح فکر می‌کردم اگزیستنسیالیسم مترقی ترین فلسفه موجود است و اشعار و داستانهائی هم از همان پانزده سالگی می‌نوشتم که دراین زمان شدیدا رنگ اگزیستنسیالیستی به خود گرفته [بود.]
من بعد از شروع فعالیتهای سیاسی همه این نوشته‌ها را سوزاندم.
شادی من از ورود به دانشگاه زائدالوصف بود. فکر می‌کردم استاد دانشگاه کسی است که همه چیز می‌داند و از آن گذشته قلبی بزرگ و مهربان و انسان دوست دارد و از کلیه کوته فکری‌های محیط خود بری است و فکر می‌کردم کتاب های دانشگاهی تمام مشکلات فکری مرا پاسخ می‌دهند. این را هم بنویسم که من شخصاً علاقه داشتم بروم فلسفه بخوانم ولی خانواده گفت چگونه انسان حقوق را رها می‌کند و فلسفه را می‌چسبد. پس از یک نیم سال که به دانشگاه رفتم و در واقع در همان روزهای اول ورود به دانشگاه متوجه شدم که تمام افکار من نقش بر آب است؛ بگذارید در اینجا به یک چیزی اعتراف کنم و آن این است که علت گرایش من به مطالعه کتب مارکسیستی مخفی در درجه اول بیسوادی و کوته نظری استادان و توخالی بودن کتب و جزوات درسی بود.
با چه کسانی در روزهای اول دانشکده آشنا شدم
حال در اینجا من با چه کسانی در روزهای اول دانشکده آشنا شدم. در همان بدو ورود به دانشکده به پسر عمویم که آن وقت در دانشکده داروسازی مشغول تحصیل بود گفتم اگر کسی بتواند به من معرفی کند که در امور درسی تا حدودی مرا ارشاد نماید خیلی خوب است و او نیز توسط یکی از دوستان همکلاس دوره دبیرستانش که آن وقت دانشکده حقوق را به پایان رسانده بود مرا به او معرفی کرد و این آدم که گویا نام خانوادگیش شمس بود یکی از دانشجویان سال دوم به نام «محمد علی موسوی فریدنی» را به من معرفی نمود.
در اینجا لازم می‌دانم که رابطه خود را با این آدم روشن کنم وقتی که من با او آشناشدم او عقایدشدیداً مذهبی داشت و همواره مثلا خواندن آثار کسی مثل آل احمد را توصیه می‌کرد. ولی خودش هرگز به نظر من آدمی جدی نیامد. بعدها یکباره افتاد در کار روزنامه نگاری و علاقه عجیبی به این داشت که به هر نحو که شده اسمش در روزنامه ها و مجلات بیاید و شروع به نوشتن و ترجمه مقاله برای مجله نگین کرد و همین شروع فعالیت ژورنالیستی او باعث شد که من هرگز برایش ارزشی قائل نشوم و به خصوص بعدها او را برای خود بسیار مضر تشخیص دادم و هرگز او را در جریان فعالیتهای خود قرار ندادم زیرا می‌دانستم از یک ژورنالیست سطحی هیچگونه توقعی نمی‌توان داشت و کسی که اسمش توی مجلات چاپ شد آنقدر خودش را نشان داده است که دیگر نتواند وارد کار مخفی شود. این مهمترین دلیل من برای آن بود که از همان آغاز با وجود بی‌تجربگی و با وجود اینکه من به هر کس و نا کس حرفم را می‌زدم از بحث جدی با این آدم احتراز کنم.
چیزی که بیان آن در اینجا شایان توجه است این است که درسال گذشته در بازپرسی ارتش، بازپرس ازقول موسوی به من گفت که گویا او گروهی برای تبلیغ مارکسیسم در دانشگاه تشکیل داده و من عضو آن گروه و تحت تبلیغ او بوده ام. من در آنجا در پاسخ بازپرس گفتم که من این حرف را جز یک توهین شخصی به خودم تلقی نمی‌کنم. موسوی فریدنی کی باشد که من تحت تبلیغ او قرار داشته باشم و این یک واقعیت است. البته من بعداً با بعضی دوستان این محمد علی موسوی فریدنی آشنا شدم که در جای خود در مورد ماهیت رابطه ام با آنها توضیح خواهم داد.
فرد دیگری که در کلاس، من با او آشنا شدم دختری بود به نام «پوراندخت مستانی گرگانی». این دختر یکی دو جلسه کنار من نشست و وقتی وضع نابینایی مرا دید آمادگی خود را برای کمک به من [ابراز کرد و خواست تا] در کارهای تحصیلی به من کمک کند. رابطه با این دختر از این حد فراتر نرفت و او بسیار روشن از همان روز اول معلوم کرد که نه اهل مطالعه غیردرسی است و به خصوص گرفتاری های او در تدریس در مدارس و تعلق او به یک خانواده گویا نسبتاً اشرافی و شرکت در شب‌نشینی‌ها و غیره و غیره، به من فهماند که او نمی‌تواند و آدم کار نیست ولی علت بیان این دختر آن بود که من از طریق او با «منوچهر برهمن» آشنا شدم که گویا او نیز در راه مشهد در قطار با این دختر آشنا شده بود و چون در آنزمان محل دانشکده با دانشکده اقتصاد یکی بود به سراغ این دختر می‌آمد و کم کم با من آشنا شد.
کتاب سرمایه مارکس را به زبان انگلیسی خواندم
من در واقع فعالیت خود را در زمینه مطالعه آثار مارکسیستی با این برهمن آغازکردم. او انگلیسی اش خوب بود و در آن زمان هم کتابفروشی ساکو بدون رادع و مانع آثار کلاسیک مارکس،انگلس، لنین و پلخانف را می‌آورد، ما این آثار را می‌خریدیم و شدیدآ، یعنی ازساعت ۵ تا ۱۲ شب،به مطالعه این آثار و سایر آثار اقتصادی که دانشگاه منتشر کرده بود مشغول می‌شدیم.
من به کمک این برهمن کتاب سرمایه مارکس را به زبان انگلیسی خواندم و در همین زمان ما متوجه شدیم که رادیو پکن آثار مائوتسه تونگ را از رادیو می‌خواند. ما این آثار را روی نوار ضبط می‌کردیم و با ماشین می‌نوشتیم و در اختیار منوچهر برهمن هم قرارمی دادم و بعدها که چیزهای دیگر (از طریق دیگر که بعداً خواهم گفت) بدست آوردم اندگی را در اختیار این آدم قرار می‌دادم ولی بطور کلی من و منوچهر از آنجایی که به وسیله انگلیسی نسبتاً قوی خود با آثار مارکسیستی دست اول تماس داشتیم، بطور کلی به این آثار فارسی احتیاج نداشتیم.
بعدها وقتی من کم‌کم به فکر کار جدی افتادم متوجه نقائص بسیار جدی این برهمن شدم و او را به به نحوی کوشیدم از سر خود باز کنم و به همین جهت پس از آنکه یک روز متوجه شدم که او حتی آنچه را به سرعت می‌خواند نمی‌فهمد و این را نیز دریافتم که به زندگی خرده‌بورژوایی وابستگی بسیار شدید دارد تصمیم گرفتم به نحوی بی ضرر، یعنی به طوری که او نتواند به فعالیتهای بعدی من ظنین باشد او را از سر خود باز کنم و به همین جهت نزد او چنین وانمود کردم که من دیگر نمی‌توانم با اینگونه مطالعات و تکثیر این جزوه ها ادامه دهم. منوچهر برهمن پس از شنیدن این مطالب با اشمئزاز بسیار از اینکه من با نامردی از کار کناره گزیده‌ام مرا ترک کرد و من دیگر از او خبر نداشتم تا آنکه در دانشکده یک روز خبر دستگیری او را شنیدم.
شخص دیگری که من از طریق منوچهر برهمن با او آشنا شدم دوست منوچهر برهمن به نام «بهروز هادی زنور» بود. طرز آشنایی ما با این فرد به این ترتیب بود که یک روز در آغاز آشنایی با منوچهر برهمن او یک تکلیفی برای دانشکده تهیه کرده بود که از من خواست برای او ماشین کنم. در ضمن ماشین کردن این مطلب که الآن یادم نیست در مورد چه بود، او یک روز با دوستش که گویا در یکی از مباحث تکلیف با هم بحث داشتند همراه او به خانه ما آمد و این همان بهروز هادی زنور بود که بعدها دوستی ما نزدیکتر از آن چیزی شد که با منوچهر برهمن بود و حتی بعد از قطع رابطه با منوچهر با این آدم ادامه یافت. من بعداً در رابطه با ماهیت رابطه خود با بهروز هادی زنور توضیح خواهم داد. اما نفر سومی که من در همان سال اول بااو آشنا شدم و به علت آنکه از طریق او با «جلال نقاش» آشنا شده ام در اینجا از او یاد می‌کنم یکی از همکلاسان من به نام «علی رستمی» است.
این جوان که از خانواده ای فقیر است از همان روزهای اول با مهربانی و دلسوزی بسیار در دانشکده و در کارهای درسی به من کمک می‌کرد و از همان سال اول با هوشیاری زیاد مواظب بود که مبادا به کارها و فعالیتهای غیردرسی دانشکده آلوده شود و هر وقت که من به طور تلویحی می‌خواستم از آرمانها و هدفهای او نسبت به آینده آگاه شوم با صراحت و سادگی خاص می‌گفت که من از خانواده ای فقیر هستم و این خانواده به سختی معیشت مرا تأمین می‌کند و به این امید بسته است که من زمانی بتوانم تا حدودی مشکلات مالی‌اش را تأمین نمایم. من این صراحت را بسیار دوست داشتم و به همین دلیل با وجود اینکه هرگز او را در جریان فعالیتهای خود نگذاشتم او را چون دوستی مهربان عزیز می‌داشتم و دوستی او با من به دوستی خانوادگی انجامید و حتی پس از دستگیری من هم او هر وقت از خدمت نظام به مرخصی می‌آمد سراغ خانواده من می‌رفت و پس از آزادشدن من از زندان باز هم سراغ من آمد و با وجود اینکه من خطر اینکار را برایش توضیح دادم گفت من در فعالیتی نبوده ام که بی‌جهت بترسم و برای دوستی تو ارزش قائلم و هنوز هم در این فکر هستم که کاری پیدا کنم و به نحوی به خانواده ام کمک کنم. بالاخره من توانستم به کمک یکی از دوستانم کاری در یک شرکت خصوصی برای او پیدا کنم و ضمناً کار وکالت را هم به کارآموزی آن می‌رود و هروقت فرصتی می‌کند سری به من می‌زند. من این جوان را که از همان روز اول خودش را از هر فعالیتی کنار کشید خیلی بیشتر از آن کسانی که حرفهای گنده گنده زدند و در عمل مثل او فکر کردند دوست دارم.
جلال نقاش گویا دوست هم محله ای این علی رستمی بود که در کلاس ما به سراغ او می‌آمد و خود به خود با من هم که بیشتر اوقاتم در دانشکده با علی رستمی می‌گذشت آشنا شد. من نحوه فعالیت خود را با جلال نقاش بعداً توضیح خواهم داد.
نحوه کار در سال اول
حال بهتر است به نحوه کار خود در سال اول بپردازم. من در این سال تمام وقتم صرف این شد که از اصول مارکسیسم آگاه گردم و همانطور که در بالا گفتم کتاب‌هایی که از طریق کتابفروشی ساکو به زبان انگلیسی تهیه می‌کردم به من بیشترین کمک را در این مورد نمود. حقیقت آن است که در این دوره اساساً فکر فعالیت سیاسی در مغز من نبود و هدف اصلی مطالعه بود و حتی معنای درست پیگرد پلیس و منع قانونی اینگونه مطالعات را هم نمی‌فهمیدم به طوری که کتاب من و جزوه هایم بی‌توجه در قفسه کتابخانه ام قرار داشت. البته اطرافیان من به قدری از این مسائل بیگانه بودند که حدس نمی‌زدند ممکن است این کارها روزی موجب دردسری بشود. مطالعات تازه ام مباحث بسیار جدید و برانگیزنده ای برای من ایجاد می‌کرد که می‌کوشیدم با دیگران در میان بگذارم ولی این مباحث بیشتر فلسفی و اقتصادی بود تا سیاسی و مخصوصاً سیاست روز در ایران.
بحث در باره نحوه مبارزه در ایران و چگونگی تشکیلات و تاکتیک های لازم مباحثی بود که بعدها یعنی بعد از آنکه من با منوچهر برهمن قطع رابطه کرده بودم و در سال سوم برای ما پیش آمد که بعداً به تفصیل بیان خواهم نمود.
گویا در بهار سال ۱۳۴۶ بود که من به محمد علی موسوی فریدنی گفتم اگر بتواند کسی را به من معرفی کند تا در کارهای صرفاً درسی به من کمک کند. زیرا منوچهر برهمن که آن وقت با من بیشترین مطالعه را می‌کرد بهتر بود برایم همان کتابهای انگلیسی را بخواند که همه کس نمی‌تواند.
موسوی پرویز زاهدی را به من معرفی نمود و اتفاقاً روزی که او برای اولین بار به خانه ما آمد خواهر بهروز هادی زنور یعنی فرنگیس که بعدها با پرویز زاهدی ازدواج نمود نیز در آنجا بود. آشنایی با پرویز زاهدی مرحله تازه ای را در زندگی من تقریباً آغاز می‌کرد بدون آنکه من خودم متوجه آن باشم.
ماههای اول آشنایی من به همان صورتی که قرار بود صرف مطالعات عادی شد ولی یک چیز در این مورد مرا بسیار جلب می‌نمود و آن قدرت جوشش او با مردم و بی‌اعتنائیش به نعمات و راحتی‌های خرده بورژوائی بود.
پس از مدتی من کم کم مباحث را با او آغاز کردم ولی متوجه شدم که خودش خالی الذهن نیست و حتی مباحث را عملی تر مطرح می‌کند. پس از آغاز کار نسبتاً منظم، من تا مدتی صمیمانه با این آدم کار می‌کردم و هرچه که گیرم می‌آمد در اختیارش می‌گذاشتم و او نیز چیزهایی که گیرش می‌آمد در اختیار من می‌گذاشت که در جریان توضیح چگونگی رشد فعالیت آن را به جای خود توضیح خواهم داد.
اقتصاد و سیاست درس می‌دادم
حالا باید از یک کسی که باز در همان سال اول دانشکده با او آشنا شدم صحبت کنم. این شخص «مارتیک قازاریان» است که از طریق بهروز هادی زنور که گویا با او همکلاسی دوره دبیرستان بوده، آشنا شدم.
این مارتیک برای من در آنزمان موضوع جالبی بود. در میان تمام اطرافیان من این مارتیک کسی بود که عقیده ای غیر از عقیده من ابراز می‌کرد و من علاقه داشتم که با او بحث کنم تا موضع تئوریک خود را بهتر درک نمایم. به همین دلیل وقتی که بهروز هادی زنور به من گفت که دوستی دارد ارمنی که عقاید انزواطلبانه و مجردی دارد و همواره با من [بهروز] بحث و کشمکش دارد اظهار علاقه کردم که او را ببینم.
مارتیک نیز متقابلاً خواسته بود مرا ببیند. من از بهروز قبل از آمدن مارتیک نزد خودم پرسیده بودم که عقاید او چیست و بهروز توضیح داده بود که این مارتیک معتقد است که انسان باید فقط به علوم بپردازد و کاری به مسائل زندگی نداشته باشد و اساساً کسیکه می‌خواهد اهل علم باشد باید در محیطی آرام زندگی کند که مثلاً صدای فروشنده دوره‌گرد و هیاهوی زندگی مبتذل روزمره آن را نیالاید و بهروز در جواب به او می‌گفته است که علوم و علما باید در خدمت مردم و برای حل مسائل زندگی روزمره باشند نه آنکه دور از آن.
وقتی بحث من با مارتیک آغاز شد به این نحو درآمد که مارتیک می‌گفت ریاضی خود به خود کامل است و میتواند مسائل هستی راحل نماید بدون آنکه احتیاج به تجربه علوم دیگرداشته باشد ومن استدلال میکردم که ریاضی وسیله ای است دردست سایرعلوم و وسیله بیان آنهاست و ازآنجا که این بحث با بحث انگلس [ناخوانا...] مسلما درمقابل مارتیک موضع نسبتا محکمی داشتم.
ولی پس از مدتی این پسر بسیار به نظرم کسل‌کننده و حتی کند ذهن آمد. می‌فهمیدم که بسیاری از استدلات مرا حتی نمی‌فهمد و در پاسخ گفتن هم بسیار کند و فس‌فس‌کار بود. گاهی یک هفته می‌گذشت تا بیاید و یک جمله جواب بدهد. به همین جهت این دوره اول بحثهای ما که کاملاً جنبه تئوریک داشته تقریباً می‌توان گفت با شکست روبرو شد و یک سالی دیگر ادامه نیافت. نمی‌دانم در این مدت او را می‌دیدم یا نه. تا اینکه یکبار دیگر بهروز هادی زنور به من گفت که مارتیک قازاریان عقاید خود را تعدیل نموده و می‌خواهد تو را ببیند. این بار با خواهرش به خانه ما آمد. درست به خاطرم نیست ولی خواهرش گویا نامی نزدیک به «ملان» داشت. من تغییر چندانی در اصول عقاید او ندیدم ولی او آمادگی خود را برای آموختن مباحثی در علوم اجتماعی و اقتصادی اعلام نمود.
آشنایی با مسعود احمدزاده و کار منظم و تشکیلاتی
masoudahmadzadaاینجا من به دورانی رسیده بودم که من کوشیدم همه کس را متوجه بررسی مسائل اجتماعی کنم بدون آنکه خودم راه حل معینی داشته باشم و همین امر که من خود راه مشخصی نمی‌شناختم وسیله ای بود در دست مارتیک که گاه گاه مرا تمسخر نماید. من مباحثی در مورد اقتصاد و سیاست درس می‌دادم و گویا مقدمه اقتصاد سیاسی انگلس را برایش توضیح دادم. ولی من در او تغییر فکری به‌خصوصی نمی‌دیدم. بعدها به عللی مانند آنکه من متوجه شدم که ممکن است از طرف فرقه داشناکسیون تحت تعقیب قرار گیرم (زیرا مارتیک به نظرم کسی نمی‌آمد که عقاید خود را از دیگران مخفی نگه دارد.) و اینکه من بعد از آشنایی با مسعود احمدزاده تصمیم گرفته بودم که کار منظم و تشکیلاتی را آغاز کنم یک روز که تلفن کرد و خواست مرا ببیند به دلیل بیماری و نیاز به استراحت و رفتن به مسافرت و غیره از ملاقات او عذر خواستم و با او قصع رابطه کردم که گویا زمستان سال ۱۳۴۸ بود و رابطه با خواهرش خیلی زودتر قطع شد و هرگز حتی به بحثی جدی هم نیانجامید.
این مارتیک قازاریان از این جهت در فعالیتهای سیاسی من اهمیت شایان دارد که ندانسته مرا با با کسی که جدی‌ترین فعالیت خود را به کمک او انجام دادم، یعنی با مسعود احمدزاده آشنا کرد. طریقه این آشنایی به این ترتیب بود که یک شب گویا هنگام مراجعت از درس جامعه شناسی، مارتیک قازاریان نزد مسعود احمدزاده از من تعریف می‌کند و می‌گوید آدم باسوادی است. مسعود اظهار علاقه کرد که مرا ببیند و همان دم بدون اطلاع قبلی، مارتیک و مسعود به خانه من آمدند. من تا حدودی از این کار بدم آمد و نمی‌خواستم با آنها حرف بزنم ولی مارتیک که خیلی از من تعریف کرده بود دلش می‌خواست که من حرفی بزنم تا برای مسعود ثابت شود که ادعای مارتیک درست بوده است و به اصرار او نمی‌دانم من در یک مورد از درس جامعه شناسی آنها اظهار عقیده کردم. ولی مسعود (احمدزاده) هیچ نگفت. هنگام رفتن آنها من شماره تلفن خودم را به مسعود دادم و گفتم اگر علاقه دارد با من تماس بگیرد و به من تلفن کند و مسعود تلفن کرد و ما همدیگر را ملاقات کردیم و قرار شد که مارتیک از این ملاقاتها بی‌خبر بماند.
تا جایی که به من مربوط است مارتیک را از این ملاقاتها آگاه نکردم و با آشنایی ‌ای که از اخلاق تشکیلاتی مسعود احمدزاده دارم می‌توانم با اطمینان بگویم که او نیز مارتیک را در جریان روابط ما قرار نداده است، و اما در مورد اینکه دوستان دیگر مارتیک چه کسانی هستند من دوست مستقیمی غیر از بهروز هادی زنوز و مسعود احمدزاده کس دیگر ی را نمی‌شناسم ولی این را باید بگویم که چون من مارتیک از همان سال اول به خانه ما می‌آمد و آنوقت هیچکونه فعالیت سیاسی و مخفی‌کاری در بین نبود طبیعتاً دوستان دیگر من نظیر پرویز زاهدی و سایرین را نیز باید در آنجا دیده [باشد که بدون] هیچگونه اطلاع قبلی به آن[جا] رفت و آمد می‌کردند ولی من تقریباً مطمئنم که مارتیک در خارج از خانه من با هیج یک از اینها ارتباطی نداشته است زیرا اگر چنین ارتباطی وجود داشت آنها مسلماً به من می‌گفتند که او را می‌بینند.
مارکسیسم یک شریعت مجرد و تئوری فلسفی نیست
حال که آشنایی با پرویز زاهدی، جلال نقاش و از همه مهم تر مسعود احمدزاده روشن شد می‌توانم اندکی به چگونگی ورود به مباحث علمی مبارزه و بحث در باره آنچه که در ایران می‌توان کرد بپردازم.
من می‌توانم بگویم که در آغاز سال سوم دانشکده کمی به جریان عملی مبارزه وارد شدم. در زمانی که با مسعود[احمدزاده] آشنا شدم این مباحث جدی‌تر شد. در آنزمان دیگر مطالعات مارکسیستی من به من آموخته بود که مارکسیسم یک شریعت مجرد و تئوری فلسفی نیست. بلکه مارکسیسم راهنمای عمل است و یک معتقد واقعی به مارکسیسم کسی است که در سرزمین و جامعه خود در جهت تکاملی دست اندرکار تدارک انجام انقلاب سیاسی و اقتصادی باشد. این نتیجه‌گیری کلی از آثار مارکس و انگلس و لنین و مائوتسه‌تونگ برای ما حاصل می‌شد و به همین جهت به مباحث علمی اظهار علاقه می‌کردیم. در آنزمان از لحاظ عملی انقلاب کوبا هنوز جلوه بسیاری داشت و بخصوص انتشار کتاب «رژی دبره» به نام «انقلاب در انقلاب» و رسیدن متن انگلیسی آن و بعداً ترجمه‌اش در دسترس ما بحث‌های زیادی در باره چگونگی این روشها برانگیخته بود. من شخصاً انگلیسی این کتاب را خواندم و بعداً مسعود احمدزاده فارسی آن را نیز به ما داد که من در اختیار پرویز زاهدی و جلال نقاش که تقریباً تنها دو نفری بودند که برای بحث‌های تازه‌ام و با توجه به پی‌بردن به لزوم مخفی‌کاری آنها را لایق می‌دانستم قرار دادم.
مبارزه علیه استالین بهانه است برای مبارزه علیه اصول مارکسیسم
ازلحاظ تئوریک با روی کارآمدن رویزیونیسم خروشچفی درسطح جهانی مبارزه علیه استالین بهانه است برای مبارزه علیه اصول مارکسیسم لذا ما کوشش می‌کردیم که بادفاع از استالین به اصطلاح از مارکسیسم دفاع نمائیم.
در زمینه تشکیلاتی نیز بحثی در گرفت دایر بر اینکه چگونه باید مبارزه کرد و با توجه به مارکسیسم ما می‌دانستیم که هیچ مبارزه ای نمی‌توان صورت داد مگر آنکه تشکیلات لازم برای اینکار فراهم آید. در این مورد بحث بر سر این بود که چگونه تشکیلاتی ما می‌توانیم داشته باشیم. در آن آغاز، بحث در این مورد به نتیجه رضایت بخشی نرسید ولی اینقدر فهمیده شد که باید فقط با کسانی بحث کرد و با آنها رابطه دادن و گرفتن جزوه برقرار نمود که صلاحیت اخلاقی داشته باشند. من در میان دوستان خودم فقط به پرویز زاهدی و جلال نقاش و تا حدودی بهرام هادی [زنوز] توجه داشتم ولی این بهروز را هنوز قابل نمی‌دیدم و بعداً هم در جریان عمل روشن شد که جز به فکر خود نیست و هیچگونه مسئولیتی تا آنجا که به من مربوط است به عهده او گذاشته نشد و من به او اعتماد نکردم زیرا می‌دیدم شدیداً به فکر زندگی خصوصی خویش است و حتی بعداً معلوم شد که دوره لیسانس را سه سال و نیمه تمام کرده تا برود دنبال زندگی خصوصی‌اش. به هر حال پس از ازدواج، پرویز زاهدی با خواهر او ازدواج نمود و من او را به پرویز سپردم که در آن زمان بسیار مورد اعتماد من بود ولی گویا پس از دستگیری منوچهر برهمن او کاملاً ترسیده بود و جا خالی کرده و حتی بحث‌های سابق را هم کنار گذاشته بود.
شب به هر حال پس از بحث های فراوان در مورد اینکه تشکیلات مبارزه چگونه باید باشد و طرح عقاید مختلف، ما تصمیم گرفتیم برای آموزش مارکسیسم یک گروهی تشکیل بدهیم و بکوشیم اعضای گروه را با مارکسیسم آشنا کنیم تا بعداً به همفکری یکدیگر بتوانند راه آینده را روشن کنند. در این دوران فعالیت زیادی در مورد تکثیر آثار مارکسیستی به وسیله ماشین صورت گرفت و این آثار در اختیار آن دسته از افراد که کاملاً قابل اعتماد به نظر می‌رسیدند قرار می‌گرفت و رابطه با افراد دیگر تحت کنترل قرار گرفت. ضمناً قرار شد هر کس بتواند چیزهایی ترجمه کند و در اختیار دیگران بگذارد.
من در این دوره چند چیز ترجمه کردم که یکی از مارکس بود به نام برنامه «گوتا» و یکی قسمتی از اقتصاد آنتی دوهرینگ انگلس بود که بعداً معلوم شد خیلی بهتر از من به فارسی برگردانده اند و قرار شد نسخه های آنرا به علت نقص ترجمه از بین ببرند. ولی به هر حال این دوران به بحثهای تئوریک البته با توجه به وضع و امکانات مادی ما گذشت. در جریان همین تصمیمات بود که پرویز زاهدی، عبدالله کابلی را به خانه من آورد و هر وقت می‌خواست با او باشد به خانه من می‌آمد ولی این برخوردها چند جلسه بیشتر طول نکشید و گویا عبدالله در فروردین ۱۳۴۹ دستگیر شد. در یکی از همین برخوردها بود که عبدالله از من پرسید که آیا کسی را دارم و من به عبدالله گفتم و قراری برای دو نفر از دوستانش در مشهد با مسعود گذاشتم که قرار شد از طریق آنها با گروه آن زمان آموزشی تماس بگیرند و وسائل لازم برای آموزش را در اختیار آنها قرار دهند.
پیشنهاد ایجاد یک نشریه درون گروهی
نحوه این قراردادها امروز به خاطرم نیست فقط می‌دانم یکی در جلو یک باغی بود و دیگری در این خوابگاه دانشجویان. مطلبی که در این دوران مطرح شد این بود که وسیله‌ای برای هماهنگ‌کردن نحوه آموزش به دست آوریم و طریقه‌ای انتخاب کنیم که افرادی کم اطلاع که از نظر تئوریک ضعیف هستند تحت تعلیم تئوریک افراد قوی تر قرار گیرند.بدون آنکه احتیاج باشد روابط تازه ای بوجود آید.
گویا مسعود یا من – نمی‌دانم این دقیقاً یادم نیست – پیشنهاد ایجاد یک نشریه درون گروهی را نمودیم که در آن مسائل روز و مسائل تئوریک مورد نیاز افراد تازه کار مطرح گردد و احیاناً از طرف آنهایی که مطالعات بیشتری دارند پاسخ داده شود و در ضمن آشنایی تازه‌ای نیز بوجود نیآید.
یکی از موارد اختلاف من با پرویز زاهدی در همین جا بود که او این نشریه را نپذیرفت و فقط حاضر شد مقالات آن را جداگانه بپذیرد.به هرحال این نشریه به یکی دو شماره بیشتر منتشر نشد. زیرا ما متوجه شدیم از لحاظ امنیتی برای گروه بسیار زیان‌آور است و با همه احتیاط‌ها امکان اینکه از گروه خارج شود و بدست پلیس بیافتد بسیار هست.
در نشریه اول ما،من مقاله ای درپاسخ گوئی به مصطفی رحیمی که در«جهان نو» به استالین و مارکسیسم تاخته بود نوشتم که بعدا به علت آنکه درآن نظراتی وجود داشت که باطرز فکر بعدی ما مناسب نبود قرار شد نسخه های آن از بین برود. ضمناً در همین نشریه اساس فکر تشکیل گروه پیش آمد. به این ترتیب بود که ما به بهار سال ۱۳۴۹ رسیدیم.
در اینجا لازم است از عبدالکریم حاجیان سه پله صحبت کنم. من با این شخص از همان سال که وارد دانشگاه شد به علت اینکه اصفهانی بود و در کنکور شاگرد اول شده بود و همچنین به این دلیل که با برادرم همکلاس بود آشنا شدم ولی رابطه ما چیزی جز سراغ گرفتن از وضع درسها برای اطلاع برادرم نبود. ولی از مهر سال ۱۳۴۸ رابطه ما بتدریج نزدیکتر شد تا اینکه او شخصاً اظهار تمایل کرد که به کار جدی تری از بحثهای خشک بپردازد ولی من هنوز فکر نمی‌کردم که او مناسب ورود به گروه که در آن زمان جنبه آموزشی داشت باشد.
در مورد تجدید سازمان، بحثی در گروه صورت گرفت
masoud2همان طور که در بالا گفتم در بهار سال ۱۳۴۹ عبدالله کابلی دستگیر شد و به نظر من این امر پرویز زاهدی را هم که قبلاً از اینکه کار از بحثهای تئوریک اندکی فراتر رفته بود از کار ترسیده بود دچار وحشت نمود و کم کم به فکر کناره گیری افتاد. به همین جهت بهانه کرد که آمدن من به خانه شما با جزوه کار درستی نیست و قرار بگذار کس دیگری آنها را برای تو بیاورد و من برای جلال نقاش قرار گذاشتم که گویا بعداً هم – معذرت می‌خواهم گویا نه، مسلماً – آن را هم قطع کرد. ضمناً من چون کار را در مرحله جدی می‌دیدم تصمیم گرفتم از برادرم که به هیچ وجه حتی فکر چنین فعالیتهایی را هم از طرف من نمی‌کرد جدا شوم. به همین جهت با حاجیان در خیابان شاه خانه ای گرفتم و از برادرم جدا شدم.
پرویز زاهدی پیشنهاد کرد که هرگونه کاری را کنار بگذاریم. من این پیشنهاد را با مسعود [احمدزاده] در میان گذاشتم و من و مسعود این نظر را پذیرفتیم ولی پرویز زاهدی به طور یک طرفه [رابطه] را قطع کرد و دیگر با ما تماس نگرفت. ضمناً در همین هنگام مسعود به من گفت بهتر است برای دادن و گرفتن جزوه ها از طریق دیگری غیر از طریق من و خودش اقدام کنیم و به همین جهت در همان موقع من یک قراری برای عبدالکریم حاجیان با مسعود احمدزاده گذاشتم که گویا علامت آن در دست داشتن یک جدول کلمات متقاطع بود و مطمئناً خود مسعود بر سر آن قرار نرفته بود. عبدالکریم حاجیان این قرار را می‌رفت و آنچه را می‌گفتند در آن موقع در اختیار جلال نقاش می‌گذاشت و یا برای من می‌آورد و این قرار گویا در مرداد ۱۳۴۹ که من مسعود را به جلال نقاش معرفی کرده (البته بدون ذکر مشخصات و با قراری که خصوصیات آن چون روی کاغذ نوشته شده بوداز آن بی اطلاعم) قرار او قطع شد.
پس از قطع رابطه از طرف پرویز زاهدی بحثی در گروه صورت گرفت در مورد تجدید سازمان و قرار شد اعضای گروه نظرات خود را در مورد سازمان و خط مشی آینده گروه در مقالاتی بنویسند و در اختیار دیگران بگذارند تا از حاصل آن بتوان راجع به تشکیلات و خط مشی آینده تصمیم گرفت. من نیز در این بحث شرکت کردم. البته از پیش معلوم بود که آنچه از گروه باقی مانده است پیرو خط مشی مسلحانه است و به نحوی معتقد است که در شرایط کنونی نمی‌توان فقط به مطالعه و کار سیاسی صرف اکتفا نمود.
من و مسعود همدیگر را در شهرآرا می‌دیدیم
من نیز در مقاله خود از این نظر در مقابل نظریه ای که فقط به به مطالعه تئوریک معتقد بود دفاع نمودم و گروه را در شرایط کنونی، البته آن زمان مبارزه در ایران تنها به شکل تشکیلات عملی می‌باشد و گروه نیر باید [با] هسته های سه نفری با یکدیگر مرتبط باشند. پس از انجام بحث بود که من متوجه شدم وجود من در چنین گروهی جز یک نقطه ضعف نیست.
از دوستان من فقط فقط جلال نقاش و عبدالکریم حاجیان باقی مانده بودند. من این را هم می‌دانستم که جلال نقاش دوستانی دارد که با آنها کار می‌کند ولی هیچگونه آشنایی با آنها نداشتم. پس از طرح مسئله وضع من با مسعود تصمیم براین شد که من خودم را از گروه کنار بکشم و به همین جهت تصمیم بر این شد که حاجیان با جلال و احیاناً یکی از دوستان جلال یا هر طور دیگر، که مسعود که آنزمان دیگر با جلال ارتباط داشت صلاح دید در یک هسته سه نفری باشند و من قرار شد از حاجیان جدا شوم و خانه سابق را به دلیل اینکه پرویز زاهدی محل آن را می‌دانست عوض کنم و سعی کنم از طریق تدریس و یا وکالت به زندگی ادامه دهم.
عبدالکریم حاجیان نیز قرار شد فعلاً تا وقتی که مسعود صلاح بداند برای خودش بطور عادی خانه ای بگیرد و با جلال در تماس باشد. در اینجا صحبت از این بود که این یک خانه امن بوده است. من اکنون باز تأکید می‌کنم که به هیچ وجه چنین نیست و اگر جلال نقاش آن را خانه امن معرفی کرده است به علت عدم آگاهی او از مشخصات یک خانه امن می‌باشد.
این خانه به اسم و با شناسنامه رسمی عبدالکریم حاجیان گرفته شد و پدر او نیز حتی به طوری که حاجیان برای من گفت به این خانه رفت و آمد می‌کرده است به چنین خانه ای طبیعی است که نمی‌توان گفت «خانه امن» و شاید شما بهتر از من این را بدانید. در این جا من و مسعود از طریق قراری که با جلال نقاش می‌گذاشت همدیگر را در خانه من در شهرآرا می‌دیدیم. پس از مدتی که از زندگی من در خانه تازه به تنهایی گذشت متوجه شدیم که این کار به این صورت امکان پذیر نیست. من به مسعود گفتم که پس از حالا من کنار می‌روم. بهتر است باز به خانه برادرم برگردم زیرا به این ترتیب زندگی من امکان پذیر نیست.
مسعود گفت حالا برای کناره گیری کامل تو زود است و بهتر است ترتیبی بدهیم که حاجیان (که البته او فقط به این صورت او را می‌شناخت که یک نفری هست که با من دوست است نه با اسم و رسم) بیشتر وقتش را نزد من باشد تا مقالات بچه ها را بیاورد من بخوانم و نظراتم را بنویسم و بخصوص که می‌گفت خودش هم دارد مقاله ای می‌نویسد وقتی این بحثها به پایان رسید آن وقت حاجیان هم از من جدا شده، من می‌توانم به زندگی مستقل از گروه ادامه دهم.
در باره جزوه «مبارزه مسلحانه…» با مسعود بحث کردیم
مهر و آبان و آذر و دی ماه ۱۳۴۹ به همین ترتیب گذشت و گویا اوایل مهر بود که نوشته مسعود به نام «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی و هم تاکتیک» با توجه به مقتضیات مبارزه در ایران و کتاب انقلاب در انقلاب به بحث گذاشته شد.
من شخصاً در باره این جزوه هم ضمن تدوین و هم بعد از آن که ندوین شد با مسعود بحث کردم و ده پانزده صفحه ای نظرات انتقادی خود را پیرامون آن دیکته کردم که مسعود آنها را پذیرفت و قرار شد در طرح بعدی آنها را بگنجاند و من نمی‌دانم که آیا این کار صورت گرفت یا نه.
ضمناً یکی از ایراداتی که من به جزوه مسعود گرفتم این بود که این جزوه در مورد برخورد با سایر نظراتی [که] سایر سازمانهای دست چپی در باره مبارزه دارند خاموش است و سکوت اختیار کرده است [و به همین دلیل] ناقص می‌باشد و وقتی ما به طور کامل نظریه خط مشی مسلحانه را به صورتی که در جزوه او آمده می‌توانیم ثابت شده بدانیم که بتوانیم با تکیه به آن نظرات از سایر گروهها و سازمانها و احزاب انتقاد کنیم.
مسعود از من خواست که اینکار را من انجام دهم و من هم مقاله ای تحت نام نزدیک به این مضمون «گرد خط مشی مبارزه مسلحانه فراهم آئیم و مصممانه علیه اپورتونیسم راست مرض مزمن نهضت انقلابی ایران مبارزه کنیم» نوشتم که در آن انتقاد از تاکتیک مبارزه ارائه شده از طرف حزب توده، سازمان انقلابی حزب توده، سازمان توفان و سازمانهای داخل کشور که به کار تئوریک معتقد بودند پرداختم و خط مشی مسلحانه را اثبات نمودم و در آنجا اثبات کردم که هر نظریه مارکسیستی که در طی انقلابات دیگر به وجود آمده در ایران باید تطبیق جدی داده شود و مخصوصاً خطر لفاظی‌های سازمان[های] خارج از کشور که طوطی‌وار عقاید مائو تسه تونگ را تکرار می‌کردند تأکید نمودم. این مقاله را برای آنکه بعداٍ افراد گروه بتوانند مشخصاً به آن ایراد بگیرند «کاوه» امضا کردم و دیگر وقت آن فرا رسیده بود که از گروه کناره بگیرم که در ۲۲ دی ماه ۱۳۴۹ دستگیر شدم.
«جنگ داخلی در فرانسه» و «مقدمه جنگ دهقانی در آلمان»… را ترجمه کردم
در اینجا باید از دو نفر که از دوستان همین موسوی فریدنی بودند و به نحوی من با آنها تماس گرفتم ولی هرگز با انها رابطه سیاسی فعالی برقرار نکردم اشاره کنم. یکی از اینها همکلاس موسوی بود به نام شریعت که وقتی من تصمیم گرفتم زبان روسی بخوانم به همین جهت موسوی که معمولاً توی دانشکده به اصطلاح پلاس بودگفتم اگر کسی را بشناسد که بخواهد روسی بخواند به من معرفی کند تا با هم شروع کنیم. او این مصطفی شریعت را معرفی کرد ولی بعداً معلوم شد حال این کار را ندارد و بعد از یکی – دو جمله صحبت، من از برنامه های رادیو پکن صحبت کردم و او گفت که مقداری از آن نوشته است برای من آورد چند مقاله یکی – دوصفحه ای بیشتر نبود یا دست‌نوشته‌ بود من از روی آنها نوشتم و به او پس دادم. بعداً هم او در زمستان ۴۸ به سربازی رفت و دیگر از او خبری نداشتم. این آدم به نظر من ابدا روحیه کار نداشت و به همین جهت من حتی به او نگفتم که از روی آنچه آورده نسخه برداشته ام.
دیگری رسول نفیسی بود که چون مدت یک ماهی به علت تعویض خانه (یعنی خانه ای را که من قصد تخلیه کردن آن راداشتم موسوی می‌خواست اجاره کند) با یکدیگر بودیم. این نفیسی به عنوان دوست موسوی به آنجا آمد. من فکر کردم که او را امتحانی بکنم شاید بشود از او استفاده کرد. مدتی با او رابطه معمولی برقرار کردم. بعد یکی دو جزوه گویا از مائو در اختیارش گذاشتم ولی به هر حال هیچ اشتیاقی در او ندیدم و مانند موسوی او را نیز علاقمند به این دیدم که اسمش را پشت کتابها بنویسد و مردم آنها را پشت ویترینها ببینند. به همین جهت یک روز با کمال عصبانیت او را از خانه خود بیرون کردم. من تماس با این افراد را جز کار بچه گانه‌ای نمی‌دانم و اینها به هیچ وجه آدم سیاسی و دارای طرز تفکر نمی‌دانم.
مطلبی که در بالا فراموش کردم تذکر دهم این بود که بعد از آنکه گروه تصمیم گرفت به کار مسلحانه بپردازد لزوماً می‌بایست آثار مارکسیستی که در آن اصول این کار توضیح داده شده و تجربه‌های گذشته تشریح شده بود در اختیار افراد گروه قرار گیرد. به همین جهت من به سهم خود کتاب «جنگ داخلی در فرانسه» اثر مارکس، «انقلاب و ضد انقلاب» اثر مارکس و «مقدمه جنگ دهقانی در آلمان» اثر انگلس را ترجمه کرده در اختیار گروه گذاشتم.
سایت همنشین بهار
ایمیل

سربازی که در رؤیای زنبق های سفید بود و جنگ نوین او

توجه، باز شدن در یك پنجره جدید. چاپ
[یادداشت مترجم: به مناسبت انتشار کتاب "چگونه سرزمین اسرائیل اختراع شد؟" اثر شلومو ساند، ترجمه بهروز عارفی و ویراستاری تقی تام، با تبریک به هردو، و آرزوی نفسی بلند برای آنان در خدمت به حقیقت و ترجمه دو کتاب دیگر وی.
مؤلف کتاب، شلومو ساند، یکی از مورخین جدید اسرائیلی ست که افسانه های توراتی بنیانی صهیونیسم را با متدولوژی علمی نقد می کند. کتاب پیشین او "چگونه ملت یهود اختراع شد؟" و کتاب جدیدترش "چگونه من از یهودی بودن دست برداشتم؟" هنوز به فارسی ترجمه نشده است حال آنکه هر کدام از کتاب های فوق دست کم به 20 زبان ترجمه شده. درباره دو کتاب اخیر رک. به :
http://www.peykarandeesh.org/felestin/170-melate-yahood.html
 http://www.peykarandeesh.org/felestin/798-shlomosand.html
   شلومو ساند در سال 1967 سرباز بوده و در جنگ اسرائیل برای اشغال بیت المقدس شرقی شرکت کرده است. وی در همان زمان، دوستی و دیداری با محمود درویش شاعر بزرگ فلسطین داشته؛ دیداری که شعری بلند و زیبا از دیوان درویش بدان اختصاص یافته است. نویسنده و نمایشنامه نویس لبنانی، الیاس خوری از آن دیدار و نیز دیدار خود با شلومو ساند روایتی خواندنی دارد که ترجمه آن را ملاحظه می کنید و سپس ترجمه شعر "سربازی در رؤیای زنبق های سفید".  تراب حق شناس]
 آیا  کسی هرگز سربازی را دیده است که با خروج از میدان نبرد در رؤیای زنبق های سفید باشد؟ محمود درویش او را دیده و برایش شعر بلندی سروده است. اما من باید 40 سال صبر میکردم تا با این مرد ملاقات کنم که پس از کندن لباس سربازی به لباس یک مورخ در آمده است. من زنبق های سفید را دیدم و دیدم که چطور این سرباز سابق در دفاع از حقیقت می رزمد. و باز اینکه چطور مردی در سنین 60 سالگی هنوز توان آن را دارد که معجزه دوستی را بیافریند. در بروکسل بودیم. شبانگاه دوشنبه 7 دسامبر 2009. شلومو ساند، مورخ، به سالن اسکاربک آمده بود تا کتاب خود را تحت عنوان "ملت یهود چگونه اختراع شد؟" معرفی کند. زنبق های محمود درویش هم حاضر بود و فضا را انباشته بود.
دو سال پیش با خانم لیلا شهید در باره مقاله کوتاهی حرف میزدم که تام سگف، از مورخین جدید اسرائیلی، در بخش انگلیسی روزنامه هاآرتز نوشته بود. موضوع مقاله کتابی بود از شلومو ساند مورخ دیگر اسرائیلی  پیرامون اختراع ملت یهود.
سفیر فلسطین در بروکسل با شنیدن این نام از جا پرید و با صدای بلند گفت "شلومو! دوست محمود! و قهرمان شعر سربازی که در رؤیای زنبق های سفید بود". او برایم از گفتگوی تلفنی بین درویش و ساند حکایت کرد که با تلفن همراه خودش صورت گرفته بود. لیلا شهید گفت که چقدر تعجب کرده وقتی از درویش داستان این شعر را که در 1967 سروده شده شنیده است.
در نیویورک، کارگردان اسرائیلی ایلان زیف به من گفت که به شلومو تلفن زده و قصد دارد برای تهیه فیلمی بر اساس کتاب او با وی دیدار کند. من از زیف خواستم که از ساند در باره واقعیت رابطه اش با محمود درویش و داستان آن شعر پرسش کند. وقتی به نیویورک بر گشتم کارگردان نسخه فرانسوی کتاب ساند را به من هدیه کرد. من پیشگفتار کتاب را خواندم که حاوی فرازهای زیبا و بسیار شاعرانه ای ست از زندگینامه خودنوشت او، از تاریخ زندگی پدرش به نام چولک متولد شهر لودتس در لهستان که در اسرائیل در حالی که سرود انترناسیونا طنین انداز بوده به خاک سپرده شده، و همچنین از تاریخ زندگی پدر همسرش به نام برناردو اهل کاتالان که در بارسلون زاده شده و طی جنگ داخلی اسپانیا در صفوف جمهوری خواهان و آنارشیستها جنگیده و سپس در اسرائیل در گذشته و همواره تا آخرین دم حاضر نشده یهودیت خود را به رسمیت بشناسد.
ساند همچنین از دو دوست فلسطینی یاد میکند یکی به نام محمود اهل یافا که سرانجام مقیم سوئد شده و دومی باز هم به نام محمود که جوانی است شاعر و بعدها شاعر ملی فلسطین شد.
ساند روایت میکند که به عنوان یک سرباز اسرائیلی در اشغال بخش شرقی بیت المقدس شرکت داشته و چگونه روی غیر نظامیان شلیک کرده و آنها را تحقیر نموده است. وی همچنین می نویسد که می خواسته پیش از آنکه اسرائیل را برای همیشه ترک کند به دیدار دوست شاعرش برود و سر انحام پس از آنکه درویش بعد از ماه ژوئن  67 از زندان آزاد شده با او در حیفا دیدار کرده است.

 

وی دیدار را چنین شرح میدهد: "با هم شب تا صبح بیدار ماندند. بخار الکل و دود سیگار دریچه ها را تیره می کرد. شاعر می کوشید جوان ستایشگرش را قانع کند که بماند، مقاومت کند، به خارج نرود و کشور مشترکشان را ترک نکند. سرباز نفرت خود را از غرور ناشی از پیروزی بیان کرد، نیز ناامیدی اش، احساس از خود بیگانگی اش در قبال این سرزمین که خون بر آن جاری ست سخن گفت و سر انجام در آخر شب هر چه داشت بالا آورد. فردا صبح نزدیکی های ظهر میزبانش او را بیدار کرد در حالی که شعری را برای او ترجمه میکرد که بامداد همان روز سروده بود در باره "سربازی که در رؤیای زنبق های سفید بود":
".... به من گفت: می فهمم که وطن
یعنی که قهوه مادرم را بچشم
و شب به خانه بازگردم.
از او پرسیدم : سرزمین چی؟
گفت: آن را نمی شناسم ..."
پیشگفتار با داستان دو دختر دانشجو به پایان میرسد یکی ژیزل که تصمیم گرفته از فرانسه به اسرائیل برود در حالی که حاضر نیست از طریق تغییر دین یهودی شود. آخر مادرش یهودی نبوده. و دیگری لاریسا زن اسرائیلی جوانی که روی شناسنامه اش واژه "روس" قید شده است. داستان هایی که در این پیشگفتار روایت شده برای منتقل کردن جو تراژیکی که کتاب در آن تدوین گردیده ظرفیت سحر انگیزی دارند.
در این کتاب می توان فهمید که بازبینی رادیکال روایت صهیونیستی میتواند به فهمی نوین از کشمکش جاری در سرزمین فلسطین راه برد و افقی ممکن برای صلحی که عدالت را نابود نکند ترسیم نماید.
وقتی با ساند دیدار کردم مشتاق آن بودم که قصه تولد شعر درویش را از او بشنوم، ولی به جای آن، به این نکته بسنده کرد که  محمود درویش در گوشه ای از کتابش حاضر است و اینکه "می خواستم به درویش بگویم که من او را رها نکرده ام".
نویسنده دست کم دو بار داستان را روایت کرده است و من به چشم دیدم که قهرمانان تاریخ چگونه از خود سخن میگویند، تو گوئی آنچه را که درباره شان نوشته شده یا آنچه را که خود در باره خویش نوشته اند تقلید میکنند.
می خواستم از او بپرسم که آیا حرف هایی که در آن شب کذائی در حیفا گفته، همان است که درویش در شعر خود آورده است، ولی جرئت نکردم، مبادا در نتیجه احساسات به ساده لوحی بیفتم. دیگر اینکه میدانم که حافظه فردی تحت تاثیر آشوب و مرور زمان قرار میگیرد و این چیزی است که خود ساند وقتی دیدار خودش را با محمود درویش در محله عود نسناس در آن شب تعریف میکرد تأیید می نمود و دیگر به یاد نداشت که آیا دوست دخترش را در آن شب همراه  داشته یا نه، زیرا آن شب برای او، به عنوان یک سرباز، شب دراز خوشگذرانی نیز بوده است.
ساند روی سن سالن اسکاربک ایستاده بود و از کتابش به بهترین نحوی دفاع  کرد؛ کتابی که روایت افسانه ای بنیان گذاران صهیونیسسم را همگی به لرزه در می آورد و با بطلان ایده "خروج" ایده وجود ملت یهود را در هم میشکند. او ثابت میکند که "خروج" هیچ مبنای تاریخی نداشته و لذا قابل اتکا نیست. او نتیجه می گیرد که یهودیان هرگز سرزمین کنعان را ترک نکردند بلکه در همانجا به مسیحیت یا اسلام گرویدند، حال آنکه جماعت های یهودی در یمن، آفریقای شمالی و اروپای مرکزی در نتیجه تغیییر دین جمعیت های محلی به وجود آمدند، برای مثال یهودیان پادشاهی حمیر یا خزر یا قبایل بربر مراکش.
ساند به جریانی تعلق دارد که در اسرائیل به "کنعانی" موسوم است که معتقدند صهیونیسم یک ایدئولوژی ناسیونالیستی است که از ناسیونالیسم اروپائی مایه میگیرد و لذا در نظر این جریان، قانون بازگشت [یهودیان به اسرائیل] هیچ پایه تاریخی ندارد. آراء ساند تابو را در هم می شکند. این آراء  بحث تاریخی اسرائیل را (که مورخین جدید با کشف فاجعه 1948 و اخراج فلسطینی ها تغذیه اش میکنند) به سوی افق های نوینی رهنمون می شوند و با سپردن مبانی اولیه صهیونیستی به بوته داوری رادیکال تاریخی، آن ها را زیر سؤال می برند.
شلوموساند، شاگرد و دوست "پی یر ویدال ناکه" [مورخ، یونان شناس فرانسوی و مبارز معروف ضد شکنجه و دیکتاتوری و جانبدار حقوق فلسطین]، که شهامت آن را داشته که از فیلم "شوا" اثر کلود لانزمن که همچون تمثال مقدس صهیونیستی بدان می نگرند، انتقاد کند، گفت که به پاریس برخواهد گشت و سال آینده در مونترلاق مشغول به کار خواهد شد. او از بایکوت دانشگاهی که علیه او اعمال میشود نیز سخن گفت و افزود که از این وضع نا امید است؛ اما کسی که روزی رؤیای زنبق های سفید در سر داشته به نظر من حق نا امیدی ندارد.
خندید مرا در آغوش گرفت تا خداحافظی کند اما من آنقدر دچار احساسات شده بودم که فراموش کردم از او بپرسم که طی 40 سال پس ازنگارش آن شعر، برآن  سرباز چه گذشته است که خود داستان دیگری است. منبع:
http://www.tlaxcala.es/pp.asp?lg=fr&reference=9619

محمود درویش:
سربازی در رؤیای زنبق های سفید
در رؤیای زنبق های سفید است
در رؤیای شاخه زیتون
در رؤیای سینه پر سخاوت دلبرش در شب
گفت: در رؤیای پرنده ای ست
در رؤیای گل لیمو
رؤیایش را با فلسفه در نمی آمیزد
و اشیاء را نمی فهمد مگر آنطور که حس شان می کند و می بوید
به من گفت: می فهمم که وطن
یعنی که قهوه مادرم را بچشم
و شب به خانه بازگردم.
از او پرسیدم : سرزمین چی؟
گفت: آن را نمی شناسم
و حس نمی کنم که پوست و نبض من است
آنطور که در شعرها میگویند
ناگهان، سرزمین را دیدم
آنطور که مغازه، خیابان و روزنامه ها را می بینند
پرسیدم آن را دوست داری؟
گفت عشقم همچون گشت و گذار کوتاهی ست
یا جامی از شراب
یا لحظه ای عشق بازی.
حاضری به خاطر آن بمیری؟
هرگز!
کل پیوندهایی که مرا با سرزمین ربط میدهد
مقاله آتشینی است ... یا یک سخنرانی!
به من آموخته اند که به عشق آن عشق بورزم
و هرگز احساس نکرده ام که قلب آن قلب من است
هرگز گیاه و ریشه های گیاه و شاخه ها را نبوییده ام
-- پس چگونه بود عشق آن؟
آیا سوزان بود مثل خورشیدها، مثل حسرت؟
رو در روی من ایستاد و گفت:
وسیله من برای عشق تفنگ است
و بازگشت اعیاد از خرابه های کهن
و سکوت مجسمه ای باستانی
که زمان و هویتش گم شده!

از لحظه وداع مادرش سخن گفت که
چگونه در سکوت می گریسته
آنگاه که او را به جیهه جنگ می برده اند
گفت که صدای سوزناک مادرش
آرزوی نوینی زیر پوستش حک می کند:
ای کاش کبوتر در وزارت دفاع بزرگ شود...
ای کاش کبوتربزرگ شود!
پکی به سیگار زد و سپس
چونان که گویی از باتلاق خون می گریزد گفت:
در رؤیای زنبق های سفید بودم
در رؤیای شاخه زیتون ...
در رؤیای پرنده ای
که بامداد را در آغوش می گیرد
روی شاخه  لیمو...
-- و چه دیدی؟
-- دیدم نتیجه کارم را
خاربنی سرخ
آن را منفجر کردم در ماسه ها... در شکمها... در سینه ها...
-- و چند نفر کشتی؟
-- سخت است بشمارم
اما به من تنها یک مدال دادند
با لحنی خشن، از او پرسیدم
خب، دست کم یکی از کشته ها را برایم توصیف کن
کمی جا به جا شد، به روزنامه تا شده اش دستی کشید و
آنطور که گویی به ترانه ای گوش می دهد گفت:
همچون خیمه ای بر ریگزار فرو افتاد
و با ستاره در هم شکسته همآغوش شد
بر پیشانی گسترده اش تاجی از خون بود
بر سینه اش مدالی نبود
زیرا جنگیدن نمی دانست
به نظر می رسد یا کشاورز بود یا کارگر یا فروشنده ای دوره گرد
همچون خیمه ای بر ریگزار فرو افتاد ... و مرد...
بازوهایش مثل دو جدول خشک از هم باز بودند
و وقتی در جیب هایش گشتم
تا اسمش را بیابم دو عکس دیدم
یکی از ... همسرش
یکی از ... بچه اش...
پرسیدم غمگین شدی؟
در حرفم دوید و گفت: محمود دوست من،
غم پرنده سفیدی ست
و به میدان جنگ ... و سربازان نزدیک نمی شود
سربازان اگر غمگین شوند گنهکارند
من آنجا ابزار پراکندن آتش و مرگ بودم
که فضا را به پرنده ای سیاه بدل می کرد
از عشق اولش برایم گفت
و سپس
از خیابانهای دوردست
و از واکنش های پس از جنگ
از عربده کشی بلندگوها و روزنامه ها
و درحالی که سرفه اش را در دستمالش پنهان می کرد
از او پرسیدم: آیا همدیگر را خواهیم دید؟
گفت: در شهری دوردست
و وقتی چهارمین جامش را پر کردم
به شوخی گفتم ... می روی. .. وطن چی؟
گفت: ولم کن...
من در رؤیای زنبق های سفیدم
در رؤیای  خیابانی طرب انگیز و منزلی روشن
من خواهان قلبی پاکم نه باروت تفنگ
من خواستار روزی آفتابی ام ... نه لحظه پیروزی
دیوانه وار ... فاشیستی
من خواستار کودکی خندانم که به روز لبخند می زند
نه قطعه ای از ماشین جنگی
آمدم طلوع خورشید ها را ببینم
نه غروب آنها را
با من خدا حافظی کرد زیرا ... در جستجوی زنبق های سفید است
در جستجوی پرنده ای که بامداد را در آغوش می گیرد
بر فراز شاخه زیتون
زیرا اشیاء را نمی فهمد
مگر آنطور که حسشان می کند ... و می بوید شان
گفت: می فهمد که وطن
یعنی که قهوه مادرم را بچشم
و شب در امنیت کامل به خانه بازگردم.
(ترجمه از متن عربی: جندی یحلم بالزنابق البیضاء)

نژاد پرستی علیه مهاجران آفریقایی در اسرائیل

توجه، باز شدن در یك پنجره جدید. چاپ
مجمع عمومی سازمان ملل متحد در سال 1975 قطع نامه ای را تصویب کرد با شماره 3379 که می گوید صهیونیسم شکلی از اشکال نژاد پرستی است و از همه دولت های جهان می خواهد که در برابر ایدئولوژی صهیونیسم مقاومت کنند زیرا  خطری است برای امنیت و صلح جهانی.  این قطعنامه در سال 1991 طبق قرار 86/46 لغو شد.
سیاست نژاد پرستانه اسرائیل نه تنها علیه فلسطینی ها بلکه علیه یهودیان غیر اروپایی نیز اعمال می شود. ویدئویی که در زیر ملاحظه می کنید ابعاد وحشتناک این  سیاست را علیه مهاجران آفریقایی که نفوذی خوانده می شوند نشان می دهد
http://TheRealNews.com

چهار ساعت در شتیلا

شماره مطلب
چهار ساعت در شتیلا
ادامه
تمام صفحات
ژان ژنه به گفتهء سارتر یکی از بزرگترین شاعران قرن بیستم فرانسه است.
سارتر در باره او کتابی زیر عنوان «ژان قدیس» نوشت. ژنه از مدافعان سرسخت حقوق سیاهان آمریکا و مبارزهء مردم فلسطین بود. آخرین اثر او کتابی ست تحت عنوان «اسیر عاشق» که اندیشه های خود را در باره فدائیان فلسطینی بازتاب می دهد. او یک سفر شش ماهه به اردن داشت و سفر دیگری در سال ۱۹۸۲ به بیروت که شاهد کشتار صبرا و شتیلا بود.
ما در اندیشه و پیکار شماره ۳ در باره شخصیت، افکار و سطح والای هنری و ادبی ژنه مطالب کوتاهی آورده و آرزو کرده بودیم که نوشته او تحت عنوان «چهار ساعت در شتیلا» را ترجمه کنیم. اگر ما به وعدهء خود نتوانستیم عمل کنیم، اینک متن را به فارسی، به ترجمهء مرتضی حیدری از سایت «مایند موتور» نقل می کنیم. با سپاس از گردانندگان سایت و مترجم که به این اثر بسیار مهم توجه کرده اند. کوتاه سخن این که اگر تابلو گرنیگا جنایات فاشیستها را در بمباران شهر گرنیکا جاودانه کرد، نوشته ژان ژنه، جنایات اسرائیل و فالانژیستهای لبنان را علیه مردم فلسطین برای همیشه در خاطره ها ثبت کرد...
اندیشه و پیکار، نوامبر ۲۰۱۳
http://mindmotor.info/Mind/?p=3420

 
کشتار صبرا و شتیلا : اثر ضیاء العزاوی

چهار ساعت در شتیلا
ژان ژنه
مقدمه
اگر «چهار ساعت در شتیلا» ارزشمندترین متنِ ادبی و سیاسیِ این مجموعه در نظر گرفته شود، به این خاطر است که از قلمروهای ادبی و سیاسی میگریزد. در واقع، ژنه همهی سرمایههای هنریاش را با مهارت و جسارتی که پیشگمانهی اسلیمیهایِ عظیمِ زندانی عشق بود برای آن به کار گرفت—امّا واضح است که این مقاله، ”رپُرتاژ“ی واقعی دربارهی قتلِ عامهای شتیلا ست که با دقّت و جدیّتِ یک اتهامِ رسمی ارائه شده است.
امّا در حقیقت این متن از حد-و-مرزهای خودش فراتر میرود. به تنهایی میانِ نوشتارهای مؤلف میایستد و نشانِ تجربهای را بر پیشانی دارد که آنقدر لُخت و خام است که متن را از هر ژانرِ دیگری مجزّا میسازد. بنا بر این، همچنانکه چارچوب تاریخی و محیطی متنِ نگاشته شده در آن را جایمند میکنیم، مهم است فراموش نکنیم گواهی که متن پیشنهاد میکند نه به تاریخ و نه به محیط تقلیلپذیر نمیباشد.
در آگوستِ ۱۹۸۲، پس از غیبتی ده ساله، ژنه تصمیم گرفت به همراهیِ لیلا شهید (Layla Shahid)، که در راهِ بیروت بود، به خاورمیانه بازگردد. سلامتِ جسمانیاش در پایینترین میزانِ ممکن بود. کُبالتی که برای درمانِ سرطان دریافت میکرد نیرویش را کاملاً تحلیل برده و او را بهشدت افسرده کرده بود: میگفت شوق به نوشتن در او از میان رفته است؛ به جز چند مصاحبه، از سال ۱۹۷۷ به این سو چیزی منتشر نکرد، و از بیشترِ پروژههایش دست کشید—پروژههایی شاملِ سفارشِ نگاشتِ اُپرانامهای برای بولز (Boulez) و فیلمِ در بارهی مترای ([زبانِ دیوار] Le Langage du muraille) که طرحِ فیلمنامهی بلندی را برای آن در سر داشت. او همچنین امیدِ به اتمام رساندنِ کتابِ بلندی در بارهی فلسطینیان را از دست داد، کتابی که سالها روی آن کار کرده بود.
دوستاش لیلا شهید، ویراستارِ Revue d’etude palestiniennes، که بعدها به یکی از ”قهرمانانِ دوآتشه“ی زندانی عشق تبدیل شد (ص. ۲۲۸)، نگرانیهایش را پیرامون ازکارافتادگیِ ژنه بیان کرد؛ پاسخِ ژنه، بازگشت به فلسطین بود.
ژنه بدونِ اینکه خبر داشته باشد در لحظهای بحرانی در جنگِ لبنان (۱۲ سپتامبرِ ۱۹۸۲) در راهِ بیروت بود، این وضعیت آرام به نظر میرسید. در پایانِ یک حملهی سه-ماهه—ارتشِ اسرائیل درست بیرونِ شهر بود—جنگجویانِ فلسطینی، که در قسمتهای غربیِ بیروت پناه گرفته بودند، تحتِ حفاظت یک نیروی مداخلهجویِ چندملیّتی (امریکاییها، فرانسویها، و ایتالیاییها)، که بیشترِ آنها به تازگی تونس، الجزایر، یا یمن را ترک کرده بودند، موافقتِ خود را به ترکِ شهر اعلام داشتند. اردوگاههای فلسطینی خلعِ سلاح شده بودند، و از ۲۳ آگوست، جمهوریِ لبنان رئیس جمهوری جدید به نامِ بشیر جمیل داشت.
امّا یک روز پس از رسیدنِ ژنه، وقایع آهنگِ شتاب به خود گرفتند. در ۱۳ سپتامبرِ، از بالکنِ آپارتمانِ لیلا شهید، ژنه عزیمتِ نیروهای مداخلهجو را به نظاره ایستاد. هنوز کشتیها به دریا نیافتاده بودند که در ۱۴ سپتامبر، رئیسجمهور—که رهبرِ احزابِ راستِ مسیحی نیز بود—در ستادهای حزباش موردِ حمله قرار گرفت و ترور شد. در سحرگاهِ ۱۵ سپتامبر، ارتش اسرائیل، با نقضِ همهی پیماننامههای قبلیاش، به منظورِ ”نگاهداشتِ نظم“ و دستگیریِ آخرین بازماندههای جنگجویانِ فلسطینی در شهر، واردِ پایتختِ لبنان شد. در بعد-از-ظهرِ همان روز، ارتشِ اسرائیل اردوگاههای فلسطینیِ صبرا و شتیلا در مرزِ بیروت را محاصره کرد و ستادش را در یک ساختمانِ هشت طبقهای به فاصلهی دویست متر از ورودیِ اردوگاهها برپا ساخت.
در ۱۶ سپتامبر، جوخههای مسلّح یونیفورمهای گوناگونِ ارتشهای چریکی از لبنانیهای مسیحی به تن کردند، و با حمایتِ نیروهای اسرائیلی، واردِ اردوگاهها شدند، و به ”پاکسازیِ آنها از تروریستها“ پرداختند. احتمالاً مست، و خشمگین از مرگِ ”رهبر“شان، بشیر جمیل، آنها به مدّتِ دو روز و سه شب غرشکنان، به قتلِ عامی دست زدند که نه کودکان و زنان، و نه سالمندان (شمارِ قربانیان از هزار و پانصد نفر تا پنج هزار نفر گذشت) هیچ یک از آن جانِ سالم به در نبردند؛ سربازانِ اسرائیلی، که از ساختمانهای بلندِ اقامتشان در آن ناحیه نظارهگرِ فاجعه بودند، نه آژیرِ خطری به صدا درآوردند و نه سعی در جلوگیری از آن به عمل آوردند.
در ۱۷ سپتامبر، هنگامیکه یک پرستارِ نروژیِ مشغول-به-کار در شتیلا از آپارتمانِ لیلا شهید دیدار کرد، ژنه پی برد که در اردوگاههایی که دسترسیاش به آنها محدود شده بود، اتفاقی در حالِ روی دادن است. روزِ بعد، او به اردوگاهها رفت امّا با تانکهای اسرائیلی مواجه شد که مانعِ ورودش شدند. یکشنبه، ۱۹ سپتامبر، حوالیِ ساعتِ ده صبح، ژنه به عنوانِ یک خبرنگارِ دغلی، نهایتاً موفق شد واردِ اردوگاه شتیلا شود. ارتشِ لبنان کنترلِ اوضاع را در دست داشت، و بولدوزرها به سرعت مشغولِ حفرِ گورهای جمعی شدند، امّا هنوز اجساد را دفن نکرده بودند. ژنه چهار ساعت را به زیرِ آفتابِ شدید در تنهایی گذراند و خیابانهای باریکِ اردوگاه را دور زد. هنگامیکه به آپارتمانی که در آن اقامت داشت بازگشت، بیست و چهار ساعت درِ اتاق را بر روی خودش قفل کرد: وقتی از اتاق بیرون آمد، گفت میخواهد هر چه زودتر آنجا را ترک کند. در ۲۲ سپتامبر، با پروازی از دمشق آنجا را ترک گفت، و در طولِ ماه اکتبرِ اقامتاش در پاریس، مقالهای نوشت که در اول ژانویه ۱۹۸۳، در(شمارهی ۶) Revue d’etude palestiniennes، به چاپ رسید.
شاید آن سی روزی که ژنه برای نوشتنِ مقاله سپری کرد، فاصلهای بهوجود آورد که به ژنه اجازه داد—احتمالاً به عنوانِ راهی برای فروکاستن از خشونتِ رخدادهایی که در حالِ بازسازیشان بود—که آنها را درون چارچوب خاطراتاش از فلسطینیان قرار دهد و متن را از لحاظ روابط میان دو دوره ساختبندی کند: دورهی نخست اقامتاش در اردن (۷۱-۱۹۷۰) بود و دورهی دوم واپسین سفرش در سال ۱۹۸۲٫ بدین طریق، با بازی گرفتنِ دو لحظهی گوناگون به طور همزمان، با در تماس قرار دادنِ دو لایهی گوناگون از خاطره با همدیگر، او رپرتاژ را با ساختاری زمانمند، و نامتفاوت از رمانهایش، به تحریر درآورد. پس دریافتِ این مهم تعجبآور نیست که نگارشِ این متن برای ژنه آغازِ بازگشتی بود به ”کارِ نوشتن“ (ب. زندانی عشق، ص. ۳۳۷، ۳۸-۳۳۷).
دستنویس «چهار ساعت در شتیلا»، بر روی بیست و هشت صفحه کاغذِ مجزا، رونوشت قدیمیتر از متنی را ارائه میکند که ژنه به یاری مستندات بازخوانی و تصحیح کرد. این در رابطه با عنوانِ مقاله، درنگی را پدید میآورَد: بالای عنوانِ انتخابی، ژنه عنوانی که ابتدا در نظر گرفته بود را خط زده است: ”چهار ساعت تنها در شتیلا و صبرا.“ شمارهگذاریِ صفحات ترتیبِ متفاوتی از متن را نشان میدهند: دو صفحهی نخست، در پایان افزوده شدهاند (بنا بر این مقاله از اینجا آغاز میشد: ”یک عکس دو بُعد دارد . . .“)، همان طور که دو صفحهی پایانیِ شمارهگذاری نشده افزوده شدند (متن با این جملات پایان مییابد: ”مردمِ بسیاری در شتیلا مردند، و دوستیِ من به آنها، علاقهی من به کالبدهای در حالِ گندیدنشان نیز فراوان بود چون که آنها را شناخته بودم. چرکین، بادکرده، فاسد به زیر آفتاب، آنها فدایین باقی ماندند“). این انتهای آغازین با رجوع به نخستین متنِ تایپشده، که امضای ژنه را بر خود دارد، تأییدپذیر است.
ورای این نشانگریها در رابطه با ساختار متن، دستنویس حاوی دگرگونههایی بسیار ریز، و تعدادی چند از افزودهها و بریدهها نیز میباشد. سه قطعهی طولانیتر، روی هم رفته حدودِ بیست سطر، با همراییِ ژنه از نسخهی منتشر شده برداشته شدند. اینجا، در یادداشتی که مکانِ ارجاعِ آن در متن آمده است، آنها ذکر شدهاند. یکی از آنها مربوط به سردستهی حزبِ اصلی مسیحیان در لبنان، پیر جمیل (Pierre Gemayel)، ”رهبرِ“ پیشینِ فالانژها بود؛ دو قطعهی دیگر بازتابی از مردمانِ یهودی را نشان میدهد، که دمادمِ وقوعِ حادثه در بیروت نگاشته شدند؛ ژنه با برداشتنِ آنها از نسخهی نهایی متن موافقت کرده بود.
:: از مجموعه مصاحبهها و مقالات ::
 چهار ساعت در شتیلا
هیچ کس، هیچچیز، هیچ فنِّ روایی، هرگز نخواهد توانست آن شش ماه، و بهخصوص آن هفتههای نخست، که فدایین (Fedayeen) در کوههای جِرَش و عجلون، در اردن۲، سپری کردند را در واژهها جای دهد. دیگران پیش از من به صورت گاهشمار، روایتی از رخدادها را بازگفتهاند که به شرحِ پیروزیها و شکستهای سازمان آزادیبخش فلسطین (Palestine Liberation Organization) پرداخته است. احساسی که در هوا جریان دارد، رنگ آسمان، زمین، درختان، اینها گفتپذیر اند؛ اما سرمستیِ سبُک، حسِّ غلتخوردن بر روی زمین، برقِ نهفته در آن همه چشم، آشکارگیِ روابط نهتنها میان فدایین بلکه میان آنها و پیشواهایشان، هرگز.
آنجا به زیرِ درختان، همهچیز و همهکس بهخود میلرزیدند، سبُکدل، لبریز از حیرت بر یک زندگانیِ بس نو برای همه، و در این لرزانشها چیزی عجیب ناجُنبا وجود داشت، هشیار، پرواگر، و ایمن، بهسان کسی که با لبانِ خموش به دعا نشسته است. همهچیز به همهکس تعلّق داشت. هر کسی در تنهاییِ خود بود. و شاید نبود. در یک کلام، لبخند بر لبان و پریشان. آن منطقه از اردن که آنها به دلایلِ سیاسی بدان کناره گرفته بودند، از مرزِ سوریه تا السلط درازا داشت و با رودِ اردن و جادهی جِرَش تا اربد احاطه میشد. حدود ۶۰ کیلومتر مطول و ۲۰ کیلومتر وسیع، منطقهای کوهستانی بود که با بلوطهای همیشه سبز، روستاهای کوچک اردنی و محصولات کمتراکم پوشانده شده بود. آنجا به زیر درختان و چادرهای استتار شده، فدایین اردوگاههای منوّر و مجهز به جنگافزارهای نیمهسنگین برای واحدهای رزمی برپا کرده بودند. تا زمان آمادگریِ توپخانه—دراصل به منظورِ مقابله با عملیّاتِ اردنیها موردِ استفاده قرار میگرفت—سربازان جوان از سلاحهایشان نگاهداری میکنند، آنها را بهمنظور تمیزکردن و روغنکاری از هم باز میکردند، و در کمترین زمان روی هم سوار میکردند. حتی تعدادی بودند که چشمبسته در از-هم-بازکردن و سوارکردن سلاحهایشان ماهر شده بودند، تا بتوانند این کار را در شب نیز انجام دهند. هر سرباز پیوندی عاشقانه و سِحرآمیز با سلاحاش پرورده بود. از آنجا که فدایین بهتازگی نوجوانی را پشت سر گذاشته بودند، تفنگ بهعنوان یک سلاح نشانی از مردانگیِ پیروزگر بود، و همراه با آن، یقینِ باشندگی را میآورد. پرخاشگری از میان رفته بود: پشت هر لبخند دندانها خود را نمایان میساختند.۳
باقیِ روز، فلسطینیان چای مینوشیدند، ثروتمندان—فلسطینی یا غیره—و رهبرانشان را به باد انتقاد میگرفتند، و اسرائیل را خوار میشمرند، امّا بالاخص در بارهی انقلاب صحبت میکردند، انقلابی که درگیرِ آن بودند و انقلابی که عهدهدارش بودند.
اگر واژهی «فلسطینیان» در سرعنوان، در متنِ مقاله یا رسالهای به چشمام بیافتد، بلافاصله فدایینِ مکانی بخصوص—اردن—در خاطرم زنده میشود، در زمانی که به راحتی تعیّنپذیر است: اکتبر، نوامبر و دسامبرِ ۱۹۷۰، ژانویه، فوریه، مارس و آوریلِ ۱۹۷۱٫ آن هنگام، و آنجا بود که شاهدِ انقلابِ فلسطینیان بودم. گواهِ برجستهی آنچه در حال روی دادن بود، شدّت این خوشحالی در زنده بودن، «زیبایی» نیز خوانده میشود.
ده سال گذشت و چیزی از فدایین به گوشام نخورد، جز اینکه آنها در لبنان بودند. مطبوعات اروپایی با بیاعتنایی و حتی موهنانه دربارهی مردمِ فلسطین واژهسازی میکردند. سپس بهناگاه در بیروتِ غربی.۴

 ***
یک عکس دو بُعد دارد، صفحهی یک تلویزیون نیز همینطور؛ گذر از میان هر یک از آنها ناممکن است. از یک دیوارِ خیابان به دیوار دیگر، خمیده یا قوسیده، پاهایی اوفتاده بر یک دیوار و سرهایی لمیده بر دیوار دیگر، مجبور بودم برروی جنازههای چرکین و بادکردهای گام بردارم که همگی فلسطینی و لبنانی بودند. برای من، همچون دیگر ساکنانِ بازمانده، عبور از شتیلا و صبرا به یک بازی جفتک چهارکش میمانست.۵ گهگاهی کودکی مُرده خیابانهایی که خیلی باریک بودند و به نازکی کاغذ میمانستند را مسدود میکرد، و شمارِ مُردهها بسیار انبوه بودند. بدون شک بوی آن به مشام مردمانِ پیر آشنا بود: من را نیز نمیآزرد. امّا همه جا را مگس فرا گرفته بود. اگر دستمال یا روزنامهای عربی که برای پوشاندنِ سر آنجا بود را برمیداشتم، آنها را مغشوش میکردم. خشمگین از کردهی من، آنها به پشتِ دستام هجوم میآوردند و سعی در تغذیه از آن داشتند. نخستین جسدی که دیدم جسدِ پیرمردی پنجاه-شصت ساله بود. اگر زخم جمجمهاش را نشکافته بود (به نظرم، با ضربتِ تبر)، موهای سپیدش شکلی دایرهوار به خود میگرفتند. قسمتی از مغزِ چرکین نزدیک سر پخشِ بر زمین بود. تمامی بدن در دریایی از خون سیاه و لختهشده والمیده بود. سگک کمربند باز بود، و تنها یک دکمه از شلوارش بسته مانده بود. پایینتنه و پاهای مرد مُرده لخت، سیاه، بنفش و آبی بود: شاید شبهنگام یا سحرگاه به ناگاه غافلگیر شده بود؟ آیا در حال فرار بوده است؟ او در کوچهای کوچک نزدیک ورودی اردوگاه، مقابل سفارت کویت نقش بر زمین شده بود. آیا کشتار شتیلا بیسر-و-صدا اتفاق افتاده بود یا در سکوتِ کامل؟ در نهایت، سربازها و افسرانِ اسرائیلی ادّعا میکنند چیزی نشنیدهاند، به چیزی مشکوک نشدهاند، با وجودِ اینکه از بعد-از-ظهرِ چهارشنبه این مکان را در اشغالِ خود داشتهاند.
عکاسی در شکار مگسها، یا ضبطِ بوی سفید و سنگینِ مرگ ناتوان است. و نیز جست و خیزهای گامبرداشتن از جسدی به جسدِ دیگر از دید-اش پنهان میماند.
اگر بادقّت به بدنی مُرده نگاه کنی، پدیدهای غریب حادث میشود: نبودِ زندگی در کالبد به نبودِ تمامی کالبد، یا به پسرویِ بیوقفهی ناشی از نگاهات منجر میشود. حتی اگر دقیقتر شوی، آنگونه که فکر میکنی، هرگز قادر به لمس آن نخواهی بود. آن، تنها زمانی اتفاق میافتد که بر جسد درنگ کنی. امّا اگر حرکتی در جهتِ آن انجام دهی، نزدیک به آن خم شوی، دست یا انگشتی را به حرکت درآوری، (جسد) به ناگاه همانجا حاضر و صمیمی میشود.
عشق [l’amour] و مرگ [la’mort]: هنگامی که یکی از این دو واژه نوشته میشود، واژهی دیگر بهسرعت همراه با آن می آید. برای دریافتِ هرزگیِ عشق و هرزگی مرگ بایستی به شتیلا بروم. در هر دو مورد، بدن چیزی برای پنهان ساختن در خود ندارد: حالات، پیچ-و-تابها، ژستها، نشانهها، حتی سکوتها به هر دو دنیا تعلق دارند. کالبد مردی سی-سیوپنج ساله با شکم بر زمین افتاده بود. انگاری که همهی بدن چیزی جز مثانهای انسان-شکل نبود، آنقدر در مقابل آفتاب و بهواسطهی فرایندِ شیمیاییِ واگسست باد کرده بود که شلوارش بهشدت تنگ شده بود انگاری داشت در نشیمنگاه و رانها از هم دریده میشد. تنها قسمتِ پیدای صورت بنفش و سیاه شده بود. کمی بالاتر از زانو، رانِ ورآمده جراحتی سرگشاده را به زیرِ بافتِ دریده مینمایاند. این جراحت چگونه ایجاد شده بود: سرنیزه، چاقو، خنجر؟ مگسها همگی اطراف و روی آن را پوشانده بودند. سری که بزرگتر از یک هندوانه بود—هندوانهای سیاه. از اسماش پرسیدم؛ او یک مسلمان بود.
”این کیه؟“
”یک فلسطینی،“ مردی حدوداً چهلساله به فرانسه جواب داد. ”ببین چی به روزش آوردن.“
پتو را دوباره بر روی جسد کشید و پایینتنه و پاهایش را پوشاند. ساقها لخت بودند، سیاه و متورّم. پاها را چکمههای سیاه بدون بند در خود داشت، و پاشنهها را طنابی مقاوم—استحکامِ طناب کاملاً مشهود بود—به طول تقریبی سه متر، بهشدت به هم بسته بود. که ترتیبی دادم خانم اس. (یک امریکایی) بتواند عکسی واضح از آن بگیرد۶. از مردِ چهلساله سؤال کردم میتوانم چهرهی جسد را بببینم.
”اگر میخواهید، ولی باید خودتان نگاه کنید.“
”کمکام میکنید سرش را برگردانم؟“
”نه.“
”با همین طناب از خیابان کشیدنداش تا اینجاشاش؟“
”نمیدونم، آقا.“
”آدمای حدّاد بودند؟“۷
”نمیدونم، آقا.“
”اسرائیلیها؟“
”نمیدونم.“
”کتائب؟“۸
”نمیدونم.“
”میشناختینش؟“
”بله.“
”وقتی داشت میمرد شما دیدینش؟“
”بله.“
”چه کسی کُشتش؟“
”نمیدونم.“
او بهسرعت از من و مردِ مُرده دور شد. از دور نگاهاش را به سمت من برگرداند و در خیابان کناری کوچکی ناپدید شد.
حالا باید از کدام کوچه بروم؟ مردانِ پنجاه ساله، جوانانِ بیست ساله، دو پیرزنِ عرب من را به سمت خود میکشیدند، و احساس کردم انگاری در مرکز یک قطبنما قرار گرفتهام که هر شعاعاش به سوی صدها مُرده اشاره میکند.
همینجا اضافه خواهم کرد، بدون اینکه واقعاً بدانم چرا در این نقطه از داستانام به آن اشاره میکنم: ”فرانسویها عادت دارند از گونه-گفتارِ بیروحِ ’کارِ کثیف‘ استفاده کنند؛ خوب، از آنجا که ارتش اسرائیل دستور ’کثیف کاری‘ به کتائب یا حدّادیها داده بود، حزب کارگر ’کارِ کثیف‘اش را بهواسطهی لیکود (Likud)، بِگین (Begin)، شارون (Sharon)، شامیر (Shamir) انجام داد.“۹ این گفتآوردی از آر. بود، یک روزنامهنگارِ فلسطینی که ۱۹ سپتامبر هنوز در بیروت بود.
میانِ آنها یا در امتدادِ آنها—همگی قربانیانی شکنجه شده—نمیتوانم این ”دیدارِ ناپدیدار“ را از سرم بیرون کنم: شکنجهگر چه شکلی بوده است؟ چه کسی بوده است؟ هم او را میبینم و هم نمیبینم. به هر کجا نگاه میکنم او را میبینم و تنها شکلی که تا همیشه خواهد داشت شکلی ست که با نمودهای گروتسک، حالات، و ژستهای بیجان پیراکِش شده است، و ابری از مگس به زیرِ آفتاب احاطهاش کرده است.
از آنجا که دریانوردان امریکایی، هوانوردان فرانسوی، و تفنگبهدستهای (bersagliers) ایتالیایی که نیرویی مداخلهجو در لبنان پیاده کردند بهسرعت منطقه را ترک کردند (ایتالیاییها با دو روز دیرکرد با کشتی رسیدند و با هواپیماهای هرکولی فرار کردند!)،۱۰ از آنجا که آنها یک روز یا سی-و-شش ساعت قبل از زمانِ قانونی عزیمتشان رفتند، انگاری در حال فرار بودند، و در شب ترورِ بشیر جمیل—آیا واقعاً فلسطینیان در اشتباه بودند که تعجب نکنند چرا امریکاییها، فرانسویها و ایتالیاییها بدونِ هشدار سریعاً گورشان را گم کردند، اگر نمیخواستند دستشان در بمبگذاریِ ستادِ کتائب رو شود؟۱۱
حقیقت این است که آنها خیلی زود و سریع منطقه را ترک کردند. اسرائیل دربارهی کارامدیاش در جنگ، آمادگیاش برای نبرد، تواناییاش در منفعت بردن از شرایط و تغییرِ شرایط به منظور منفعت بردن از آن بهخود میبالد. ماجرا از این قرار بود: سازمان آزادیبخش فلسطین بیروت را پیروزمندانه با یک کشتیِ یونانی و اسکورت دریایی ترک میکند. بشیر پنهانی با بگین در اسرائیل دیدار میکند. دخالت سه نیروی (امریکایی، فرانسوی،ایتالیایی) روز دوشنبه به پایان میرسد. بشیر سهشنبه ترور میشود. نیروی دفاعِ اسرائیل (Tsahal)12چهارشنبه صبح وارد بیروتِ غربی میشود.
سربازان اسرائیلی صبح روز خاکسپاریِ بشیر به سمت بیروت پیش میرفتند، انگاری تازه از بندرگاه رسیده باشند. با دوربین از طبقهی هشتمِ خانهام نزدیکشدنِ همهی آنها را در یک ستون میدیدم. از این که اتفاقی نیافتاد شگفتزده شدم، زیرا با یک تفنگ و دیدی مناسب میشد تک تکِ آنها را شکار کرد. درندگیشان قبل از آنها رسیده بود.
و تانکها به دنبالشان آمدند. و پس از آن جیپها.
آنها خسته از چنین راهپیمایی طولانی زودهنگامی، نزدیک سفارت فرانسه توقف کردند، و اجازه دادند تانکها از آنها پیشی بگیرند، و یکراست وارد حمرا (Hamra)13 شوند. سربازها، هر ده متر یک سرباز، با تفنگهایی نشانه رفته، پشتهای لمیده بر دیوارِ سفارت، بر پیادهروها نشسته بودند. با تَنِهدیسهای بلندشان، از چشم من به مارهای بوآیی میمانستند که دو پایشان را دراز کرده باشند.
«اسرائیل به حبیب، نمایندهی امریکایی، قول داده بود که پا در بیروتِ غربی نگذارد و مهمتر از همه به جمعیّت غیرنظامی اردوگاههای فلسطینی احترام بگذارد. عرفات هنوز نامهای را که در آن رونالد ریگان قول مشابهی را داده بود در دست دارد. از قرار معلوم حبیب قول آزادیِ نُه هزار زندانی را در اسرائیل به عرفات داده بود. پنجشنبه قتلِ عامهای شتیلا و صبرا شروع شد. ’کُشت-و-کشتاری‘ که اسرائیل ادّعا کرد با بازگردانیِ نظم به اردوگاهها مانعِ آن میشود! . . . » این همان چیزی است که یک نویسندهی لبنانی به من گفت.
«کژروی از تمامی اتّهامات برای اسرائیل بسیار ساده خواهد بود. روزنامهنگاران مطبوعات اروپایی همگی برای اثباتِ بیگناهیاش سخت مشغول شدهاند: هیچ یک از آنها نخواهند گفت که از شبِ پنجشنبه تا جمعه، و جمعه تا شنبه، کلمهای عبری در شتیلا شنیده شده است.» این چیزی است که لبنانیِ دیگری به من گفت.
زنِ فلسطینی—چون نمیتوانم شتیلا را بدونِ رفتن از جسدی به جسدِ دیگر ترک گویم و این بازی مار-و-پله بهحتم به این معجزه ختم میشود: شتیلا و صبرا با خاک یکسان شد، مؤسساتِ ملکی بر سرِ بازسازی بر این گورستانِ یکدست میجنگیدند—زنِ فلسطینی احتمالاً از وقتی موهایش خاکستری شده بود به پیرزنی بدل شده بود. او به پشت افتاده بود، آنجا بر خردهسنگها، آجرها، میلههای آهنی خمیده، ناراحت، اوفتاده یا انداخته شده بود. نخست، از دیدن ریسمانِ بافتهشدهی عجیبی از طناب و پارچه که مچ دستی را تا دیگری درمینوردید و دو بازو را بهطور افقی از هم باز میکرد بسیار شگفتزده شدم، انگاری به صلیب کشیده شده بود. صورتِ سیاه و بادکرده رو به آسمان بود، سیاه از انبوهِ مگسها، با دندانهایی که در نظرم سفیدی زنندهای داشتند، چهرهای که بهنظر بدون هیچ حرکتی، شکلک درمیآورد یا لبخند میزد یا جیغی ممتد و خاموش را فریاد میکشید. جورابهایش از نوعی پشمِ سیاهرنگ بودند، و لباسِ مزیّن به گلهای صورتی و خاکستریاش اندکی بالا رفته یا بیش از اندازه به تناش کوتاه بود، نمیدانم کدام یک، بالای ساقها، سیاه و متورّم، خود را نشان میدادند، بارِ دیگر با سایههایی ملایم از ارغوانیِ روشن که با بنفش و ارغوانیِ مشابه گونهها همسان بود. آیا اینها کوفتگی بودند، یا نتیجهی طبیعیِ گندیدن به زیرِ آفتاب؟
”با قنداقِ تفنگ اینطوری داغوناش کردند؟“
”نگاه کنید، آقا، به دستهایش نگاه کنید.“
متوجه آن نشده بودم. انگشتانِ هر دو دست مانند بادبزن از هم باز شده بود و انگاری ده انگشت با قیچی باغبانی بریده شده بودند. سربازان، مانند کودکان میخندیدند و آواز میخواندند، احتمالاً از پیدا کردن و استفادهی از این قیچیها بهوجد آمده بودند.
”نگاه کنید، آقا.“
قسمت انتهاییِ انگشتاناش، مفصلهای بالایی، با ناخنها، در خاک غلتیده بودند. مرد جوان که، خیلی خونسرد، بدونِ هیچ فشاری، چگونگیِ شکنجهی مُردهها را نشانام میداد، به آرامی پارچهای را بر روی صورت و دستها، و تکهای مقوا بر روی پاهای زن فلسطینی کشید. همهی آنچه که هماکنون میتوانستم بازشناسم، کپهای از لباسهای خاکستری و صورتیرنگ بود که مگسها بر روی آن بالبال میزدند.
سه مردِ جوان من را به کوچهای کشاندند.
”بروید داخل، آقا، ما بیرون منتظر خواهیم ماند.“
اتاقِ نخست برجای مانده از یک خانهی دوطبقه بود. اتاق کاملاً آرام، و حتی پذیرا به نظر میرسید؛ تلاشی برای شادمانی، شاید حتی تلاشی موفقیتآمیز در جهت استفاده از باقیماندههای گوناگون، با اسفنجهایی که به درونِ تکه خرابهای از یک دیوار انباشته شده بودند، با آنچه ابتدا در نظرم سه صندلی آمد در واقع سه صندلی اتومبیلی بودند (احتمالاً از یک مرسدسِ اوراقی)، تختی با بالشهای پوشیده با گلهای زننده و طرحهای سَبکدار، یک رادیوی کوچک خاموش، دو شمعدانی خاموش. اتاقی کاملاً آرام، حتی با وجود فرشی از پوکه فشنگهای خالی که کف زمین را پوشانده بود. . . . درب انگاری با جریان هوا به هم کوبیده شد. بر روی پوکههای خالی فشنگ گام برداشتم و دری را که به اتاق کناری باز میشد هُل دادم، امّا مجبور بودم فشار بیشتری وارد کنم: پاشنه چکمهای راه ورودم را بند آورده بود، پاشنهی جسدی افتاده به پشت، کنار جسدِ دو مردِ دیگر که بر شکمهایشان افتاده بودند، همگی بر فرشی دیگر از پوکه فشنگهای خالی آرمیده بودند. به خاطر همین پوکهها چندین بار نزدیک بود زمین بیافتم.
در انتهای دیگر این اتاق درب دیگری، بدون هیچ قفل و چفتی، باز بود. بر روی اجساد گام برداشتم بهسان کسی که از مغاکهای تنگ میگذرد. جسد چهار مرد در این اتاق روی هم بر یک تخت انباشته شده بود، هر یک بر روی دیگری، انگاری هر کدام از نفر زیریناش مراقبت میکرد، یا انگاری آنها را یک شهوت ارُتیکِ در-حالِ-فروپاشی فرا گرفته بود. این کپه از پوششها بوی تندی میداد، با این حال بوی بدی نبود. انگاری مگسها و بو با من خو گرفته بودند. بیش از این چیزی را در این ویرانهها، در این آرامش، نیازردم.
با خود فکر کردم ”در طولِ شبهای پنجشنبه تا جمعه، و سپس از جمعه تا شنبه و شنبه تا یکشنبه، هیچ کس با آنها بیدارمانی (vigil) نگُزیده بود.“
با این حال، به نظرم رسید کسی قبل از من و پس از مرگشان به این مُردهها سر زده بود. آن سه مردِ جوان کمی آن طرفتر بیرون از خانه با دستمالهای کشیده بر بینیهایشان انتظار من را میکشیدند.
آن هنگاهم بود، که وقتی داشتم از خانه بیرون میآمدم، نوعی تکانهی ضعیف از دیوانگی من را به لبخندزدن واداشت. با خود فکر کردم هرگز تخته یا درودگرِ کافی برای ساختِ تابوت پیدا نمیکنند. امّا چه نیازی به تابوت داشتند؟ مردان و زنانِ مُرده همگی مسلمان بودند که (به جای تابوت) کفنپوش میشوند. چند متر برای کفنپوش کردنِ این همه جسد کفایت میکند؟ و چه تعداد دعا گوی؟ به باور من، ریتمِ دعاگویی، همان چیزی بود که در این میان گم شده بود.
”بیایید، آقا، سریعتر بیایید.“
این همان لحظهای ست که باید بنویسم که این دیوانهگیِ ناگاه و آنی که من را به متر کردنِ پارچهی سفید واداشت، سرزندگیِ انرژیداری به گامهایم بخشید، و شاید دلیلِ آن چیزی بود که یک زنِ فلسطینی، از دوستانام، روزِ قبل به من گفته بود.
«منتظر کسی بودم کلیدها را برایم بیاورد (کدام کلیدها: کلید اتومبیل، کلید خانه، همهی آنچه به خاطر دارم واژهی است بهنام کلید)، که پیرمردی دواندوان از کنارم گذشت. ’کجا؟‘—’کمک بیاورم. من گورکَنَم. آنها گورستان را بمباران کردهاند. استخوان همهی مردهها از خاک بیرون زده است. برای جمع کردنِ استخوانها به کمک نیاز دارم.‘»
این دوست، به گمانام، مسیحی است. او (زن) همچنین به من گفت: «وقتی بمبِ خلأ—بمبِ  درونکافت هم میگویند—دویست و پنجاه نفر را از پای درآورد، همهی آن چیزی که داشتیم تنها یک صندوق بود. مردها یک گورِ جمعی در گورستانِ کلیسای ارتدکس حفر کردند. صندوق را پُر میکردیم، و آنجا خالی میکردیم. ما به زیرِ بمبها اینطرف آنطرف میشدیم، تا جایی که میتوانستیم تکههای بدن و کالبدها را بیرون میکشیدیم.»
به مدّتِ سه ماه، مردم از دستهایشان برای دو کارکردِ گوناگون استفاده میکردند: در طولِ روز برای چنگزدن و لمس کردن، در شب، برای دیدن. خاموشیِ الکتریسیته این آموزشِ کور-مَردی را ضروری ساخته بود، همچنان که دو-سه بار در روز بالارفتن از آن صخرهی مرمرین و راهپلهی هشتطبقه را تکرار میکرد. همهی ظروفِ موجود در خانه را بایستی از آب پُر میکردیم. هنگامیکه سربازان اسرائیلی همراه با کتیبههای عبریشان وارد بیروت غربی شدند، خطوط تلفن قطع شد. جادههای اطراف بیروت نیز بسته شدند. تانکهای مِرکاوای (Merkava) دائماً-در-حرکت به ما ثابت کردند که همهی شهر را زیرِ نظر دارند، هرچند در آن لحظه فکر میکردیم ساکنانِ آن (تانکها) از این که به آماجی ثابت بدل شوند وحشت کرده بودند۱۵. شکّی نیست که آنها از فعالیّتِ مرابطون (Murabitoun) و فدایینی که توانسته بودند در قسمتهایی از بیروت غربی ماندگار شوند، وحشت کرده بودند.۱۶
روزِ بعد از ورودِ ارتشِ اسرائیل به شهر، ما زندانی بودیم، امّا بهنظرم آمد که متجاوزان بیش از اینکه وحشت کرده باشند موردِ نفرت واقع شده بودند؛ آنها بیشتر ایجادِ نفرت میکردند تا ترس و وحشت. هیچ اثری از خندیدن و لبخند زدن در سربازان نبود. یقیناً زمان زمانِ پرتاب برنج یا گُل به هوا نبود.۱۷
پس از اینکه جادهها مسدود و خطوط تلفن مسکوت شده بودند، ناتوان از هر گونه ارتباط با باقی دنیا، برای نخستین بار در زندگیام احساس کردم در حال تبدیل شدن به یک فلسطینیام و از اسرائیل متنفر شدم.
در استادیوم ورزشی، نزدیک بزرگراهِ بیروت-دمشق، استادیومی که با بمباران هوایی کاملاً تخریب شده بود، لبنانیها انباشتی از سلاحها را تحویل افسران اسرائیلی دادند، که ظاهراً همهی آن عمداً خراب شده بود.
در آپارتمانی که ساکن هستم، هر یک از ما رادیویی داریم. ما به رادیو کتائب، رادیو مُرابطون، رادیو عمّان، رادیو اورشلیم (به زبان فرانسه)، رادیو لبنان گوش میدهیم. احتمالاً همه در آپارتمانهاشان همین کار را انجام میدهند.
«ما از طریق جریانهای بسیاری با اسرائیل در ارتباط هستیم که برای ما بمب، تانک، سرباز، میوه، سبزیجات میآورند؛ آنها سربازان ما، فرزندان ما را، در آمد-و-شدی بیوقفه و دائمی، به فلسطین میبَرَند، آنها میگویند چنانکه از زمان ابراهیم—در اصل-و-نسباش، در زباناش، در همان خاستگاههای مشترکمان . . . به آنها پیوند خوردهایم.» (از یک فدایی فلسطینی). او اضافه کرد، «خلاصه، آنها به ما حمله میکنند، ما را آزار میدهند، ما را خفه میکنند و دوست دارند ما را با هر دو دست در آغوش بکشند. آنها میگویند خویشاوند خونی ما هستند. آنها از عزیمت ما از سوی خود بسیار اندوهگین هستند. آنها یقیناً از دست ما و خودشان خشمگین شدهاند.»
***

سعید ماسوری" ۱۳ سال در زندان، بدون یک دقیقه مرخصی


با وجودی که سیزده سال از بازداشت سعید ماسوری زندانی سیاسی زندان رجایی شهر کرج می‌گذرد، مسئولین از دادن مرخصی به وی امتناع می‌کنند. مسئولین به خانواده این زندانی سیاسی گفته اند: "که بی‌دلیل تلاش نکنید، وزارت اطلاعات با مرخصی وی مخالفت میکند.
بنابه گزارش کمپین دفاع از زندانیان سیاسی و مدنی ، سعید ماسوری در دی ماه سال ۱۳۷۹ به همراه غلام حسین کلبی به اتهام رابطه با سازمان مجاهدین خلق در شهرستان دزفول بازداشت و تا این لحظه را بدون هیچ‌گونه مرخصی در بازداشت‌گاه اداره اطلاعات اهواز، اوین و رجایی شهر سپری کرده است.
سعید ماسوری در سال ۱۳۸۱ و در دادگاه انقلاب تهران به اعدام محکوم شد ولی در نهایت حکم وی به حبس ابد تقلیل پیدا کرد. سعید ماسوری از زمان دستگیری مدت ۱۴ ماه را در سلول انفرادی اداره اطلاعات اهواز سپری کرد و سپس او را به بند ۲۰۹ زندان اوین انتقال دادند. و هم اکنون هم در زندان رجایی شهر کرج بسر می برد.
بخشی از زندگی نامه سعید ماسوری:
سعيد اولين فرزند خانواده مي باشد و پدر و مادر سعيد هر دو اهل خرم آباد هستند. پدر وي معلم بود وهم اكنون بازنشسته آموزش و پرورش مي باشد. سعيد دوران كودكي خود را در خرم آباد و شهر هاي اطراف خرم آباد سپري نموده(به دليل موقعيت شغلي پدرش) او در سال 1351-1350 وارد مدرسه شد كلاس اول در مدرسه 25 شهريورخرم آباد بود وسال دوم در مدرسه دولتي عنصري پلدختر تحصيل نمود.
كلاس سوم در مدرسه پارسا موراني و كلاس چهارم و پنجم در دبستان ششم بهمن خرم آباد تحصيل كرد. سعيد سه سال دوره راهنمايي را در مدرسه بطحايي گذراند و دوران دبيرستان را در دبيرستان دكتر علي شريعتي خرم آباد سپري نمود و در خرداد ماه 1362 موفق به اخذ مدرك ديپلم گرديد .
سعيد از دوران راهنمايي به ورزش علاقه شديد داشت و از همان زمان شروع به ورزش كردن نمود كه در رشته هاي ژيمناستيك ، واليبال ، و تنيس روي ميز فعاليت نمود و پس از مدتي رشته انتخابي وي تنيس روي ميز شد كه اين رشته را ادامه داد وي در مسابقات استاني مقام داشت و چندين بار در مسابقات قهرماني كشور شركت نمود و به عنوان مربي در شهرستان خرم آباد فعاليت ميكرد .
سعيد علاقه بسيار زيادي به مطالعه كتاب از قبيل رمان كتب تاريخي و مذهبي و شعر دارد.
سعيد بيشتر پول مقرري ماهيانه خود را صرف خريد كتاب مينمود، در دوران نوجواني علاقه زيادي به كمك كردن به ديگران داشت و هميشه در هر زمينه مردم را به خود ترجيح مي داد. او جواني خون گرم و با محبت است و شايد به جرات بتوان گفت كه همه كساني كه او را مي شناسند او را دوست دارند و به او احترام مي گذارند و همواره از او به خوبي ياد مي كنند.
سعيد در سال1364 به دليل عدم پذيرش وي توسط ادارات و ارگانهاي دولتي (رد شدن در گزينش) و عدم قبولي در كنكور سراسري تصميم به ادامه تحصيل در خارج از كشور گرفت وبدين ترتيب وي عازم كشور روماني شد و در رشته پزشكي شروع به تحصيل نمود. او در سال 1367 براي ديدار خانواده خود به ايران بازگشت و با ديدن شرايط سخت خانواده كه باوجود چهار خواهر و يك برادر ديگر خرج سنگين تحصيل وي را در خارج از كشور پرداخت مي كردند تصميم گرفت كه به كشور ديگري مهاجرت كند كه در آنجا هم درس بخواند و هم كار كند كه بتواند خرج تحصيل خود را تهيه نمايد.در اين راستا كشور نروژ را انتخاب كرد ولي چون خانواده وي مخصوصا پدرش با اين كار مخالف بودند بعد از رفتن سعيد به نروژ خبري از وي نداشتند تا اينكه در ارديبهشت ماه سال1380 به خانواده سعيد اطلاع دادند كه سعيد در حين بازگشت به ايران توسط مامورين سازمان اطلاعات و امنيت كشور در شهرستان دزفول دستگير شده است. 
لازم به ذكر است كه سعيد در دي ماه 1379 دستگير شده بود ولي در ارديبهشت سال بعد به خانواده وي اطلاع داده شد . سعيد پس از دستگيري به زندان اهواز منتقل شد كه نزديك به يك سال در آن زندان به سر برد و بعد به زندان اوين تهران انتقال يافت. سعيد از زمان دستگيري به مدت 14 ماه در زندان انفرادي و سپس او را به بند 209 زندان اوين انتقال دادند . تا بالاخره با تلاش فراوان خانواده وي و نوشتن نامه هاي فراوان براي افراد و ادارات ذيربط دادگاه وي در بهار 1381در دادگاه انقلاب تهران تشكيل شد و حكم وي اعدام اعلام شد كه پس از تشكيل دادگاه تجديد نظر كه سه ماه بعد در ديوان عالي كشور تشكيل گرديد باز هم حكم اعدام وي تاييد شد و به شعبه اجراي احكام دادگاه انقلاب ارجاع داده شد.
ولی در نهایت حکم وی به حبس ابد تقلیل پیدا کرد. سعید ماسوری از زمان دستگیری مدت ۱۴ ماه را در سلول انفرادی اداره اطلاعات اهواز سپری کرد و سپس او را به بند ۲۰۹ زندان اوین انتقال دادند. و هم اکنون هم در زندان رجایی شهر کرج بسر می برد.
kampain.info/mer.php