۱۳۹۳ خرداد ۱۴, چهارشنبه

چین؛ جمهوری خلق فراموشی؟

چین؛ جمهوری خلق فراموشی؟

۲۵ سال پس از سرکوب جنبش‌ مدنی و آزادیخواهی در میدان تیان‌آنمن(میدان صلح آسمانی) پکن بیشتر مردم این کشور یا اصلا در این باره بی‌اطلاعند یا اطلاع‌ محدودی دارند یا اگر هم بدانند اغلب وانمود می‌کنند که بی‌خبرند. سیاست‌ "فراموش‌سازی" دولت بر بستر برخی عوامل تا حدود زیادی موفق بوده است، ولی مخالفان هم آرام ننشسته‌اند.

جنبش میدان تیان‌آنمن از جمله به دلیل حضور گورباچف در پکن در بحبوبه آن، به سرعت ابعادی گسترده یافت و صدها هزار نفر را به خود کشید. این گونه بود که دسته‌جات بزرگی از مردم پکن و خارج از آن روزها و هفته‌ها در این میدان زیر تصویر بزرگ مائو یا در شهرهایی مانند شانگهای تجمع کردند، دست به اعتصاب غذا زدند و راهپیمایی کردند تا بر مطالبات یادشده تاکید گذارند.جنبشی که از نیمه آوریل ۱۹۸۹ بر شانه اعتراضات و تظاهرات سال‌های پیش و با الهام‌گیری از تحولات شوروی در دوران گورباچف شروع شد عمدتاً از سوی دانشجویان رهبری می‌شد که بعدا بخش‌هایی از کارگران و اقشار متوسط و روشنفکران و هنرمندان چین هم به آن پیوستند. در این جنبش گرچه گرایش‌های رادیکالی که خواهان برکناری سریع حزب کمونیست از قدرت هم وجود داشت، ولی میانگین خواست‌ها مبارزه با فساد و تورم، امکان ایجاد تشکل‌های مستقل دانشجویی و کارگری و صنفی و در مجموع تامین بیشتر مشارکت مردم در تعیین سرنوشت خودشان بود.
گسترده‌شدن تظاهرات و اعتصاب‌ها به بروز شکاف هر چه بیشتر در درون رهبری حزب کمونیست راه برد که نهایتا به خلع ید از ژائو زیانگ، رهبر وقت حزب منجر شد.
او از سوی دنگ شیائو پینگ، رهبر معنوی حزب که معمار اصلاحات اقتصادی و لیبرالیزه‌کردن اقتصاد چین به شمار می‌رفت و نیز از سوی لی پنگ، نخست‌وزیر، متهم بود که در در آزادسازی قیمت‌ها شتاب کرده، به تجربه "براندازانه" تشکیل و گسترش اتحادیه همبستگی در لهستان که "دشمنان" قصد تکرارش را در چین دارند بی‌توجه مانده، در برابر جنبش معترضان به اندازه کافی سخت‌گیر نبوده و با سیاست‌های و مواضع خود عملا به اشاعه و گسترش "افکار غربی" میدان داده است.

شکاف‌ها در دو سو

آقای ژائو با چشمانی پر از اشک پشت بلندگو از دانشجویان حاضر در میدان تیان‌آنمن خواست متفرق شوند
با برکناری ژائو زیانگ، دولت در روز ۲۵ آوریل با اعلام حالت فوق‌العاده، تجمع‌کنندگان در میدان تیان‌آنمن را تهدید به استفاده از خشونت سنگین کرد. این تهدیدها به علاوه خستگی و ناامیدی در میان بخشی از تظاهرکنندگان و نیز مشکلات ناشی از تامین غذایی و بهداشتی جمعیت بزرگ در این میدان، شکافی را در میان رهبران جنبش به وجود آورد.
بخشی از تظاهرکنندگان روز ۳۰ مه با اقدامی نمادین، یعنی گذاشتن مجسمه "الهه آزادی" در مقابل عکس مائو به شرکت خود در تجمع پایان دادند. مجسمه را دانشجویان دانشگاه هنر پکن در همان روزهای تظاهرات ساختند که ده متر بلندی داشت.
مجسمه "الهه آزادی" در مقابل عکس مائو در میدان تیان‌آنمن
به رغم مقاومت‌ها و درگیری‌های مردم با نیروهای دولتی در مناطق مختلف پکن، آنها راه خود را سرکوب و خشونت به سوی میدان تیان‌آنمن باز کردند. روز سوم ژوئن که اولین خودروهای ارتش به میدان رسیدند هنوز هزاران نفر در میدان به اعتراض ادامه می‌دادند. در شب منتهی به روز ۴ ژوئن با وساطت یک خواننده جاز معروف چینی ارتش قبول کرد که تظاهرکنندگان میدان را ترک کنند، ولی درگیری‌ها و سرکوب همچنان در بخش‌های دیگر پکن ادامه یافت.
آمار ارتش همچنان بر کشته‌شدن دویست نفر در کل این درگیری‌ها حکایت دارد، از جمله شماری از سربازها و نیز ۳۶ دانشجو. اما آمارهای غیررسمی صلیب سرخ چین از ۲ تا سه هزار نفر قربانی این سرکوب‌ها و کشته‌شدن تعدادی از نیروهای دولتی خبر می‌دهد.
دست کم نام ۴۹ نفر از بازداشت‌شدگانی که بعدا اعدام شدند تا کنون انتشار یافته است. از هزاران نفری که بعد از سرکوب تظاهرات میدان تیان‌آنمن بازداشت شدند بسیاری به حبس‌های کوتاه مدت و بلندمدت و محدودیت در گرفتن مشاغل دولتی محکوم شدند.

۲۵ سال 'فراموش‌سازی'

از ۲۵ سال پیش اما ماجرای قیام بخش‌هایی از مردم چین که تجمع میدان تیان‌آنمن به نماد آن بدل شد و سرکوب‌های بعد از آن به "اسرار مگو" بدل شده است. در واقع آن جمله معروف مائو که "قدرت از لوله تفنگ بیرون می‌آید" در تمامی ربع قرن اخیر این گونه بازنویسی شده است: "قدرت از لوله تفنگ بیرون می‌آید و با سانسور و ارعاب حفظ می‌شود."
به اعتبار همین جو و فضای سنگین، نه در دانشگاه‌ها و مدارس حرف‌زدن از آن رویداد بی‌خطر و بدون پیامد است و نه خود دولت قصد بازنگری و احیانا معذرت‌خواهی از بابت آن سرکوب را دارد.
دولت هر چه که در اینترنت در باره ماجرای ۴ ژوئن سال ۱۹۸۹ منتشر می‌شود یا اشاره‌ای به آن دارد را سانسور می‌کند. در هفته‌های اخیر حتی کلماتی مانند "آن سال" یا "آن روز" و "سوگ و اندوه" هم در اینترنت سانسور می‌شود. در "بایدو بایکه"، ویکی‌پدیای چینی، نیز سالی به نام سال ۱۹۸۹ وجود ندارد.
افرادی که همچنان در زنده‌نگه‌داشتن آن ماجرا و افشاگری و روشنگری پیرامون آن اصرار دارند ترفندها و شیوه‌های جدیدی می‌یابند. از جمله این که گزارش‌ و خبر و اطلاع‌رسانی در این باره به صورت تصویر به اینترنت می‌فرستند تا فیلترینگ نتواند کلمات مربوطه را شناسایی کند. نام ۴ ژوئن را هم گذاشته‌اند سی و پنجم مه! این تدابیر البته یافتن اسناد و مدارک و گزارش در باره اعتراضات گسترده سال ۱۹۸۹ را دشوار می‌کند، ولی دستکم مقابله‌ای حداقلی با تلاش دولت برای مسکوت‌گذاشتن کامل آن ماجرا تلقی می‌شود.
دولت همه فعالان سیاسی و اجتماعی و آنهایی را که در فضای مجازی به کار روشنگری و اعتراض و انتقاد مشغولند را زیر نظر دارد. از چند هفته پیش از ۴ ژوئن ۵۰ نفر از این افراد بازداشت شده‌اند و احتمالا تا چند روز پس از این تاریخ در حبس می‌مانند تا فعالیت روشنگرانه‌ای نداشته باشند.
انجمن "مادران میدان تیان‌آنمن" که فرزندان یا عضوی از خانواده خود را در سرکوب‌های سال ۱۹۸۹ از دست داده‌اند نیز کارشان آسان نیست. آنها تا کنون با تهیه یک فهرست ۲۰۰ نفره از قربانیان، بر معذرت‌خواهی دولت، پرداخت غرامت و روشنگری در باره چگونگی کشته‌شدن فرزندانشان تاکید دارند.
این مادران در حالی به فعالیت ادامه می‌دهند که سیاست و سرمایه‌گذاری‌های دولت در "فراموش‌سازی" ماجرای سال ۱۹۸۹ بربخش‌هایی بزرگ از جامعه بی‌تاثیر نمانده است و عملا "فراموشی" مسری و واگیر شده است. دینگ زیلین، چهره برجسته این مادران نیز حالا جز آن ۵۰ نفری است که همزمان با بیست‌وپنجمین سالگرد برآمد میدان صلح آسمانی به حبس افتاده‌اند.

'مرفه شوید و دهان خود را ببندید'

سال گذشته خبرنگاری به نام لویزا لیم برای نوشتن کتابی به نام "جمهوری خلق فراموشی" عکس معروف و نمادین سال ۱۹۸۹ در چین را به ۱۰۰ دانشجو نشان داد و از آنها خواست بگویند که این عکس به چه رویدادی مربوط است.
عکس مردی را نشان می‌دهد که به تنهایی در برابر صف تانک‌های روان به سوی میدان تیان‌آنمن ایستاده است و می‌کوشد مانع حرکت آنها شود. تنها ۱۵ دانشجو توانسته‌ بودند پاسخ درست بدهند. بقیه آن را به حوادث کوزوو و کره جنوبی و ... ربط داده بودند.
لیم در مقاله‌ای که در باره دشواری‌های نوشتن کتابش منتشر کرده می‌نویسد که دستکم بخش بزرگی از سه، چهار میلیون شهروند پکن که شخصا شاهد آن روزها بوده‌اند نیز خود را به فراموشی و بی‌اطلاعی می‌زنند.
این رفتار در چین البته بی‌سابقه نیست. جامعه چین در باره مواردی مانند "جهش بزرگ" و "انقلاب فرهنگی" دوران مائو که با قتل و سرکوب‌های بسیار همراه بود نیز چندان علاقه‌ای به گفت‌وگو نشان نداده و نمی‌دهد.
فرهنگ دیرین جامعه چین که نوعی دمسازی با قدرت مسلط از شاخصه‌های آن بوده در همه این موارد نقشی قابل اعتنا داشته. برای والدین چینی که در وجه غالب اجازه داشتن بیشتر از یک فرزند ندارند نیز این نگرانی که آن تک فرزند با آگاهی از آنچه که بر کشور و هم‌وطنانش گذشته سر به اعتراض و مقاومت بردارد و آماج سرکوب یا نابودی توسط دولت شود نیز، مانعی بوده که چندان تمایلی به انتقال مشهودات و اطلاعات خود به نسل بعد نداشته باشند.

منتهی آنچه که سال ۱۹۸۹ را با دوران قبل متمایز می‌کند پیمان نانوشته‌ای است که بخشی از جامعه با دولت بسته است. دنگ شیائو پینگ با اصلاحات اقتصادی‌اش که از دهه ۸۰ قرن گذشته شروع شد عملا به بخش‌های وسیعی از جامعه شهری چین این پیام را رساند که "مرفه شوید و دهان خود را ببندید."
از آن زمان تا کنون اقتصاد بیش از پیش لیبرالیزه شده، ولی سیاست همچنان در تیول حزب کمونیست و قدرت انحصاری آن باقی مانده. البته نام کمونیسم هم بر حزب در این سال‌ها نام بی‌مسمایی شده است. به جای ایده‌ها و تبلیغات کمونیستی حالا شعارها و ایده‌های ملی‌گرایانه و ناسیونالیستی است که فضای تبلیغاتی و رسانه‌ای چین را پر کرده است. اشاعه فرهنگ ستیز با دموکراسی غربی و نیز تبدیل چالش‌های منطقه‌ای با همسایگان به مسئله‌ای برای تحریک افراطی حس ملی‌گرایی مردم هم سیاستی جاری و ساری در سال‌های اخیر بوده است.
چین به اعتبار اصلاحات اقتصادی ۳۰ سال گذشته برآمدی بی‌سابقه در بسیاری از عرصه‌ها، از جمله پیشرفت‌های صنعتی و فائق‌آمدن بر فقر داشته است. با این همه حزب کمونیست چین نیز توانسته بر بستر این موفقیت‌ها "موقعیت خداگونه" خود را تحکیم کند و چتر انحصار، اقتدار و سرکوب خود را همچنان بر سر جامعه تدوام بخشد.
این حزب حالا ثروتمندترین حزب جهان است، به خصوص خاندان و اطرافیان چهره‌هایی از آن، مثل لی پنگ که در سال ۱۹۸۹ در مقام نخست‌وزیر حالت فوق‌العاده اعلام کرد و دستور سرکوب داد، حالا ثروتی انبوه اندوخته‌اند.
"رفاه‌بخشی" به جامعه نیز بر بستر استبداد دیرین و بدون آموزش‌های درست در باره مسئولیت‌های اجتماعی هم، به نوعی "فردگرایی" لجام‌گسیخته در شهرهای چین دامن زده که تنزل اخلاق اجتماعی، سوء‌ظن همه به همه و همه به دولت از شاخصه‌های آن است. پیامد این انحطاط روح جمعی و تنزل اخلاقی بیش از همه‌ در فساد گسترده، فقدان حساسیت در مورد تخریب گسترده محیط زیست و بی‌اعتنایی به منافع و مصالح عمومی نمایان است.

آزمونی دشوار برای مخالفان و منتقدان

با این همه، ترس دولت از بی‌ثباتی‌ها و ناآرامی‌های اجتماعی کم نیست.
در سه سال گذشته بودجه امنیت داخلی بیشتر از امور دفاعی بوده است. این ترس اتفاقا از آنجا ناشی می‌شود که به رغم کارکرد نسبی سیاست "فراموش‌سازی"، قیام سال ۱۹۸۹ شماری قابل اعتنا از فعالان مدنی، حقوق‌دانان، وکیل، روشنفکر و نویسنده را هم وارد عرصه کرده که خود آن رویداد انگیزه فعالیت‌هایشان شده.
این‌ها با جسارت مدنی بعضا کم‌نظیری به کار روشنگری و گسترش مرزهای آزادی مشغولند و خنثی‌سازی سیاست "فراموش‌سازی" و تلنگرزدن به وجدان و اخلاق اجتماعی را به وظیفه مدنی و اصلی خود بدل کرده‌اند، کاری که در جامعه بزرگی مانند چین و با سلطه تبلیغانی حزب و دولت آسان نیست، ولی ذره ذره در حال تاثیرکردن است.
اقدام حزب کمونیست در اصلاحات حقوقی و قضایی و اتخاذ تدابیری بی‌سابقه در مبارزه با فساد و و تخریب محیط زیست در یکی دو سال اخیر گرچه در عرصه عملی به کندی پیش می‌رود ولی در نبود فشار و روشنگری این فعالان و گروه‌های آنها حتی تصویبشان هم شاید کمتر جنبه عملی به خود می‌گرفت.
از جمله به دلیل همین فشارها و روشنگری‌هاست است که دستکم مباحث مربوط به جنایات مرتبط با "جهش بزرگ" و "انقلاب فرهنگی" تا حدود زیادی از حالت تابو خارج شده‌اند و در رسانه‌ها پرداختن به آنها رو به گسترش است. ادامه این تلاش‌ها و بیداری عمومی‌تر وجدان جامعه دیر یا زود بازخوانی قیام سال ۱۹۸۹ و سرکوب‌ها و جنایات پس از آن را هم احتمالا در دستور کار قرار خواهد داد.

روایت دردهای من........4 رضا گوران

روایت دردهای من........4
رضا گوران

نامه ای که از طرف سازمان مجاهدین توسط علی در کوه موسوم به برآفتاب گیلانغرب دریافت کردم پس از بوسیدن طبق رهنمودی که داده شده بود با وسواس خاصی چند بار مطالعه کردم که نکته ای از قلم نیفتد، و آن را آتش زدم. نامه ظاهرا عادی که مثلا دوستی پس از مدتها برای دوست دیگر می نویسد بود و در حد یک احوال پرسی و..... ولی بین خط هایی که با خودکار آبی نوشته شده بود اگر دقت می شد متوجه می شدید که خط هایی خیلی کم رنگ متمایل به زرد به چشم می خورد و به محض اینکه کمی حرارت چراغ خورد ظاهر شد.
 تا آنجا که به یاد دارم چنین مطالبی در نامه ذکرشده بود: با دوست خودعلی که پیک سازمان است به بغداد بیا و به عنوان مهمان برای دوهفته در هتلی با هزینه ما اقامت داشته باش عراق تحریم است و رزمندگان مجاهد به کمک شما برای مواد غذائی نیازمند هستند ما می خواهیم از نزدیک با هم صحبت و تبادل نظری داشته باشیم. تاکید شده بود کسی متوجه این موضوع نشود و قبل از آمدن طوری برنامه ریزی کن که خانواده و دوستان فکر کنند به یکی از شهرهای دور برای دو هفته به مسافرت رفته اید.
 بعد از چند روز برگشتم کوه نزد علی و صادقانه آنچه در نامه نوشته شده بود بیان کردم. علی گفت: از محتوای نوشته نامه مطلع هستم ولی صبر کردم که خودت به نتیجه مطلوبی برسی، چون مسئولین مجاهدین شفاهی هم به من تاکید کرده بودند نیازمند کمک هستند باید راهی پیدا کنیم یا قانونی و یا به طور مخفیانه مواد خوراکی به رزمندگان برسانیم. سازمان من را مامور کرده تو را قانع کنم تا همراهم به بغداد بیایی و در بین راه هیچ مشکلی و اتفاقی رخ نخواهد داد. بعد از کلی صحبت و تبادل نظر به علی گفتم راستش نمی توانم حالا با تو به آنجا بیایم کمی گرفتارم، ولی چون آنها مشکل مواد خوراکی دارند از این بابت غمگین و دل آزرده هستم حتما آخر سال قول می دهم با شما به بغداد بیایم.
در اسفند 1375 علی به ایران آمده بود و در منطقه ای مرزی ارتفاعات« بان سیران» مخفی شده بود وتوسط یک نفر  به نام آ- پ پیغام فرستاده بود. به قولم عمل کنم  1375.12.10 به شهر گیلانغرب رفته وبعد از یک شب استراحت در منزل یکی از دوستان بنام کمال – پ روز بعد با دو دوست دیگر با یک جیپ لندرور از شهر حرکت کردیم و پس از عبور از  سه راهی گورسفید وارتفاعاتی موسوم به کوه گچ از آنجا به طرف  کوه های داربلوط و  بعد از دو ساعت به (ارتفاعات بان سیران) نزدیک مرز رسیدیم. یکی از دوستان بنام آ – پ مرا تا نزد او که در درون یک شیار در کوه مخفی بود هدایت کرد و بعد از کلی راهپیمایی علی را که با یک دوربین شکاری منطقه و ما را زیر نظر داشت  مشاهده کردیم . خوشحال و خندان که بعد از چند مدت علی را دو باره در آغوش گرفتم. آن منطقه بخاطر وجود آب و هوای مطلوب  در ایام سرد زمستانها سر سبز و بهاری است وعشایر منطقه در آنجا مشغول گله داری و پرورش گوسفند هستند. در آن روزگار گله های گوسفند در حال چرا بودند و یک خانواده آشنا به علی کمک می کردند. سعی کردم که خودم را از دید همه مخفی نگاه دارم ولی قد بلندم خیلی زود مرا لو داد و یکی از افراد خانواده سراغ ما آمد و خواهش کرد به سیاه چادر آنها برویم تا گوسفندی را بکشد و ما نهار بخوریم از او اصرار و از من حاشا و سوگندش دادم اسم من را نیاورد و بین خودمان بماند و به خانواده اش بگوید خطای دید داشته اند و اشتباهی رخ داده و من نبودم و......  
غروب همان روزساعت 4 عصر من وعلی  به طرف مرز راه افتادیم نیمه های شب  نزدیک مرز یک سیاه چادرهمراه یک گله گوسفند رویت شد که سگ های گله پارس می کردند با نزدیک شدن به آن سیاه چادر متوجه شدیم که آنها نیروهای ایرانی هستند که با پوشش سیاه چادر و گله از مرز حراست می کنند و اگر نگهبان سیاه چادر راه نمی رفت و مثل مردم عشایر تنظیم می کرد فکر می کردیم مردم عادی و عشایر منطقه هستند ولی زود متوجه شدیم آنها نظامی هستند. با دور زدن راه خود را گرفته و به جاده مرزی قصر شیرین به نفت شهرو پاسگاه مرزی امام حسن رسیدیم ، پس از پشت سر گذاشتن پاسگاه از آن عبور کردیم و به سیم خاردار و میدان مین رسیدیم .
علی  آشنایی و تسلط کامل به منطقه داشت بدون هیچ مشکلی از میان سیم خاردار و میدان مین ها و کانالها و بمب های ناپالم عبور و وارد خاک عراق شدیم وصبح آن روز ساعت تقریبا 9 به جاده و پاسگاه مرزی منطقه ای بنام نفت خانه به مندلی عراق رسیدیم . کنار جاده دراز کشیدم و خوابم می آمد . بین پاهایم عرق سوز شده بود و در آن شب تمام انرژی را صرف راهپیمائی کرده بودم. پس از یک ساعت  انتظار کنار جاده ای، یک خودروی سواری برزیلی آبی رنگ که متعلق به ارتش عراق بود کنار ما ترمز کرده وچهار نظامی سلاح  بدست از خودرو بیرون پریدند و به روی ما سلاح گرفتند. یکی از سرنشینان که یک افسر بود پرسید: که چه کاره هستید و اینجا چه می کنید؟علی جواب داد «جماعت المجاهدین» ارتشی ها آرام گرفتند و گفتند:  خودروی ما جا نداره بمانید ما یک خودرو دنبال شما می فرستیم .
 در آن روزگار با تقلید از عموهای دوران  نوجوانیم ، یک دست لباس کردی خاکی رنگ همراه قطارهای فشنگ و کلاشینکف و یک کلت برتا و چند نارنجک مسلح، ترسی از هیچ کسی نداشتم وعلی  نیزهم چنین مسلح بود. نیروهای ارتش عراق که ازسر تصادف به ما برخوردند ترسیده بودند، واکنش نشان دادند و دیدند ما از«جماعت المجاهدین الرجوی»  هستیم خاطرشان آسوده شد! با خیال راحت راه خود را گرفتند و رفتند. من که ذهنیت خاص خودم را داشتم در آنجا به علی گفتم« یک جای کار می لنگد» مگر می شود دو نفر مسلح وغریبه و متعلق به کشور همسایه  در خاک کشورشان ببینند ولی خوشحال شوند و فکر پیدا کردن خودرو ورساندن آنها به مقصد باشند؟!
 یک ساعت بعد در وانت سفید رنگی که یک مرد میانسال راننده آن بود، به همراه دو پیرمرد دیگر عرب به طرف شهر خانقین حرکت کردیم و بعد از گذشتن از چند ایست بازرسی بین راهی و تکرارجمله «جماعت المجاهدین» از طرف علی، به یک پاسگاه که در جنوب شهر و روی یک بلندی واقع شده بود رسیده و پیاده شدیم.
در پاسگاه یک استوار عرب قد کوتاه همراه یک سرباز مترجم به استقبال ما آمدند. بعد ازدست دادن و احوال پرسی و گرم گرفتن با علی از لابلای صحبت ها و نوع رابطه ای که با علی بر قرار میکرد متوجه شدم که ما را عوامل و مزدور خودشان بحساب می آورند ...عصبانی شده خم شدم یک مشت شن و خاک آنجا را بلند کردم و به رئیس پاسگاه نشان دادم و گفتم یک مشت خاک ایران را به تمام سرزمین عراق و دنیا نمی دهم که وی یک مرتبه جا خورد و گفت: منظوری نداشتم عفو عفو  یا ....... به علی گفتم:« یک جای کار اشکال دارد»؟!
از پاسگاه ما را با یک جیپ واز روسی سفید رنگ به ساختمان استخبارات خانقین که در همان نزدیکی پاسگاه بود منتقل کردند، در آنجا ما را به یک اتاق کار هدایت کردند که یک نفر لباس شخصی به تن داشت و پشت میز نشسته بود بلند شد و به استقبال آمد و دست داد ، یک مترجم کرد در دفتر کار حضور داشت که صحبت های دو طر ف را ترجمه می کرد.
 بعد از نیم ساعت نهار آوردند و سپس با اشاره آقای لباس شخصی، مترجم پرسید: که آیا او می تواند چند سئوال از شما بپرسد؟ جواب دادم بفرمائید، پرسید: نیروهای حکیم و یا بدر در کجا هستند؟ در حالی که می دانستم درکدام محله از شهر سرپل ذهاب مستقرهستند و پایگاه دارند. گفتم من خبر ندارم ، یکی دو سئوال در همین رابطه پرسید که جواب دادم من اطلاعی ندارم . ساعت چهار عصر یک خودروی مدل بالا چهاردر تویوتا که به گفته علی متعلق به سازمان مجاهدین بود با رانندگی شخصی بنام عدنان که عرب بود و نماینده و رابط مابین استخبارات و مجاهدین بود ما را از استخبارات خانقین به بغداد رساند.
درمرکز بغداد جلوی یک خیابان که با چند قطعه بتن مسدود شده بود و دژبانان عراقی از آنجا حراست می کردند خودرو ایستاد و عدنان راننده پیاده شد و رفت. از درون خودرو به بیرون نگاهی انداختم هوا گرگ و میش شده بود و چراغ های داخل خیابانها روشن و زنان مجاهد ایرانی مقیم بغداد! سلاح بدست روی پشت بام بعضی از ساختمان ها نگهبانی می دادند.  علی توضیح داد: در منطقه ای که هستیم تمام ساختمانها اطراف متعلق  به سازمان مجاهدین است. بعد از ده دقیقه معطلی برخلاف آنچه در نامه ذکر شده بود وعلی هم تایید کرده بود که در یک  هتل اقامت خواهم  گزید. ازخودرو پیاده شدیم وعدنان عراقی ما را به داخل خیابان بسته حرکت داد و به درب ساختمان دو طبقه ای رسیدیم که دو مجاهد خلق به نامهای سعید و شهرام که شمالی بود به استقبال ما آمدند و بعد از روبوسی ما را به داخل راهنمائی کردند. چنان ما را تحویل گرفتند واسم کوچکم را می بردند تو گوئی سالهاست مرا می شناسند!  به طبقه دوم ساختمان رفتیم بعد از گرفتن دوش برای شام به طبقه پایین آمدیم و بعد از صرف شام  رفتیم برای استراحت.
12.12. 1375 در بغداد  ساعت هشت صبح از خواب بیدار و برای صبحانه همراه علی به طبقه پایین رفتیم قبل و بعد  صبحانه، مجاهد دو آتشه شهرام که هم پذیرائی می کرد و معلوم بود حرف های زیاد در درونش غل می خورد تلاش داشت یکسری تبلیغات را بداخل گوش های ما فرو کند، در نهایت با لبخند رو به من کرد و با دست اشاره به دوعکس مسعود و مریم که روی دیوار نصب شده بود کرد و گفت: این عکسها که روی دیوار است را می شناسید؟! نگاهی از سر تعجب بهش انداختم و پرسیدم منظور شما چیست؟ گفت:هیچی فقط خواستم بدانم آنها را می شناسید؟ گفتم بله آنها را می شناسم آقا و خانم رجوی هستند. گفت: درست است،  می‌دانید! خیلی از افراد هوادار که برای پیوستن به سازمان می آیند به محض دیدن عکس برادر و خواهر می پرند و آنها را غرق بوسه می کنند و روی چشم های خود می گذارند!
گفتم خیلی عالیه، آقا شهرام منظور شما این است که من هم با پیروی ازآنها باید بلند شوم و آن عکسها را ببوسم؟ گفت: نه فقط خواستم بدانید که هواداران سازمان چه تنظیم رابطه عمیقی و چه  اعتقاد راسخی  به برادر و خواهر که همه چیز ما مجاهدین است  دارند و.......
به محض اینکه من و علی تنها شدیم برگشتم و مجددا به او گفتم چرا اینها اینطوری هستند، همه چیز حالت تصنعی و غیر واقعی دارد. واقعیت این بود در آن روز فقط به ظاهر دوعکس نگاه کردم، در درونم احساسی بد و انزجار از چنین محیط و حرفهایی داشتم. در صحبت های شهرام دنیایی ناشناخته، پیچیده و توام با فریبکاری و ظاهرسازی احساس میکردم اما در آن زمان توان تحلیل و استخراج درست آنرا نداشتم. از طرف دیگر من ساده به خاطر نفرت و کینه عمیقی که به رژیم آخوندی قرون وسطایی داشتم کور و کر و مسخ شده بودم و خیلی سطحی و نازل از آن گذر کردم و آنچنانی که جامعه و محیط ام آموخته بود با گفتن انشاءالله گربه است احمقانه از روی آن می گذشتم.
در اتاق پذیرائی تلویزیون روشن بود و نواری از جشنها و مناسبتهای درونی رزمندگان مجاهد مریمی را پخش می کرد، نشسته بودم وغرق تماشا! یکی دو ساعت بعد که نوار تمام شد. شهرام من و علی را صدا کرد. رفتیم داخل یک اتاق تقریبا شش متر طول و چهار متر عرض داشت. در آنجا یک خانم مجاهدی با لباس نظامی و روسری سبزی پشت میز نشسته بود بلند شد و سلام و احوال پرسی کرد. و یک آقا هم که لباس نظامی به تن داشت  از روی صندلی  خیز برداشت و آمد ما را در آغوش گرفت و غرق در بوسه کرد ما هم که جو زده شده بودیم او را بوسه باران کردیم. وی گفت:علی رضا هستم و این خواهر مرضیه (1)است.
خواهر اطلاعاتی!  مرضیه، بعد از احوال پرسی از احوال خانواده و اقوام و مردم کرمانشاه و کل مردم ایران پرسید و من روستایی خجالتی هم تشکر و قدردانی کردم. بعد از چاق سلامتی  به علی گفتند تو برو با برادر شهرام صحبت کن. علی ما را تنها گذاشت و از اتاق خارج شد. من ماندم با آنها، مجاهدین  دو آتشه! علیرضا  غلامی و مرضیه تند تند یاداشت بر می داشتند! پیش خودم میگفتم از چی یادداشت بر می دارند!  احوال پرسی کردن که نیاز به نوشتن ندارد اینها دیگر چه جور آدمهایی هستند. بعد با لبخند و مهربانی  شروع به پرسش کردند، سوالها شامل همه چیز میشد: از روزی که علی برایم پیغام داد بود به دیدنش بروم، نحوه حرکت،  تا  لحظه ای که به علی پیوستم، شیوه آمدن  به مرز و خارج شدن از ایران و وارد شدن به خاک عراق و تا حمام کردن وشام خوردن شب قبل و صبحانه با شهرام و صحبت های رد و بدل شده بین ما و شهرام  و تا دیدن نوارجشنهای  درونی وملاقات من با خود آنها و...! منهم که از دنیا بی خبر فکر میکردم چه امر مهمی است و مو به مو به آنها پاسخ می دادم. در این بین احساسات درونی که داشتم نیز از سوالات  آنها گریزی نداشت. از من پرسیدند منهم صادقانه و شرافتمندانه  جواب  دادم. هنگام سوال و جواب که دیگر حالت بازجوئی به خودش گرفته بود به موضوع پاسگاه خانقین و آن استوار رسیدیم، گفتم که اوطوری صحبت  میکرد که گویا ما وطن فروش هستیم. یک مرتبه مرضیه برآشفت و با حالتی که این حرفها واقعی نیست گفت جزئیات برخورد را بگو ببینم که داستان چه بوده؟ یک لحظه فکر کردم ممکن است این وسط مشکلی پیش بیاید گفتم چیز خاصی نبود و از سر آن گذشتم.
بعد از اتمام جلسه سوال و جواب! نهار خوردیم و یکی دوساعت بعد  با علی به حیاط ساختمان رفتیم. من که بشدت از چیزهایی که میدیدم شوکه شده بودم شاکی شده و همزمان با قدم زدن از او سوال کردم جریان چیست، مرا کجا آورده ای؟ علی با خنده و شوخی گفت: عزیز من تازه اول کار است از روزی که به سازمان پیوستم هر بار برای ماموریت  یک دفتر به من می دادند و میگفتند از لحظه حرکت به ایران تا برگشت تمام  ثانیه وساعت وشب و روز و ماه را که در حال چه اقدام و عمل و کاری هستید حتی غذا خوردن و توالت رفتن را درآن بنویس، گاهی اوقات برگه دفتر کم می آوردم کاغذ روی قوطی کنسروها وکمپوت هایی که شما می فرستادید برایم توی کوه، می کندم و آنها را هم سیاه می کردم. تو کجای کاری؟ دوسال است که کار من نوشتن است  و در هر ماموریت یک دفتر پر نوشته که نمی دانم به چه دردی میخورد تحویل می دهم و باز آنها قانع نمی شوند. باز دوباره از من می پرسند و من با خونسردی  تمام جواب تک به تک سئوال ها و ابهامات آنها را می دهم.... و سپس خطاب به من گفت: این مبارزه است  فوری خسته شدی؟ من ساده روستائی با دهانی باز و چشمانی حیرت زده ماندم که چه بگویم. پیش خودم فکر کردم خوب حتما اینها تجربه دارند و مبارزه با ملاها سخت است و اینها حتما از لابلای گزارشات و خوردن و خوابیدن افراد هم تجربه مبارزاتی کسب میکنند. باز در همان دنیای خامی و صاف و صادقانه خودم بخودم گفتم: یا باید شاهد جرم و جنایات بی شمار آخوندها بود و یا ناحق تحمل زندان و شلاق دزدی نکرده و ویسکی نخورده را به تن مالید و سکوت کرد! یا باید به سازمان کمک کنیم و بپیوندیم وهرچه می گویند انجام بدهیم تا رژیم زودتر سرنگون شود!
دوست دارم دو نکته را اینجا خاطر نشان کنم، اول اینکه مردم ما چقدر بدبخت هستند که مبارزینش ما هستیم و در چنین سطح نازلی بسر می بریم... شاید اگر جامعه ما مقداری پیشرفته تر بود همانجا از همان رفتارهای عجیب و غریب و مشمئز کننده می شد تا ته قضیه را خواند.... نکته بعد که بعدها متوجه آن شدم داستان آن گزارش نویسی های مفصل بود که همانند رژیم که در بازجویی ها چند بار از افراد می خواهند که گزارشات ما وقع را بنویسند تا از مقایسه آنها گاف و قوفی در آورده و یقه افراد را گرفته و برایشان پرونده سازی کنند، در اینجا هم دقیقا همان داستان بود اینقدر سر هر کاری از آدم گزارش و مدرک می گرفتند تا بالاخره بر مبنای آن پرونده ای برای همه تشکیل بدهند اما غافل از اینکه اون بالاسر هم یکی نشسته و دارد یک پرونده های دیگه ای تشکیل میده و بوقتش رو میکنه!
روز بعد دو باره علیرضا مرا صدا زد و داخل همان اتاق دیروزی شدم و روی همان صندلی نشستم و مرضیه هم سر جای خود نشسته بود بعد از احوال پرسی دو باره پرسش و پاسخ شروع شد. چگونه هوادار سازمان شدی؟ اسم پدر ومادر، خواهر و برادر... و اینکه  چند هکتار زمین دارید،  چند تا بز شاخ دار دارید، چند تا گوسفند و گاو دارید؟ فامیل نزدیک و دور، قوم، قبیله، دین، مذهب، اعتقادووو....به دلخواه آنها همه چیز را جواب میدادم. فقط مانده بود بپرسند آیا در بچه گی بلایی سرت آمده یا نه؟! در پایان پرسیدند آیا سئوالی ندارید؟ گفتم ظاهرا من برای کار خیر و کمک دعوت شده بودم  ولی دو روز است مرا بازجوئی می کنید جریان چیست؟ با خنده و سفسطه بازی داستان را ماست مالی کردند و جوابی هم ندادند.
در وقت مناسبی از علی پرسیدم که شما مرا آوردید برای چه کاری حالا اینها دو روز است مرا بازجوئی می کنند، موضوع چی است؟ علی با خنده گفت: تو هوادار سازمان هستی و دارند پرونده برایت تشکیل می دهند اگر کشته شوید بدانند کی بودید و هستید و بعد از سرنگونی به مادرت  حق وحقوق شهیدی بدهند! جالب اینجا بود که بعد از سالها دوستی با علی یک مرتبه  پرسید برای چی همیشه ریش می گذاری؟ در جا با خنده پرسیدم نکند مرضیه از ریشم خوشش آمده؟ و این سوال را رویش نشده که بپرسد؟ گفت: بین خودمان بماند این سوال را او پرسیده. گفتم و تو چی جواب دادی؟ گفت: به مرضیه گفتم علی بخش اهل حق (یارسان) است و شاید به خاطر درویش مسلکی اش است که ریش گذاشته. گفتم آفرین خوب جواب دادی.
بعد از اتمام سه مرحله بازجوئی روز چهارم اقامت در پایگاه بغداد علیرضا و مرضیه  من و علی را صدا زدند بعد از کلی توضیح در رابطه با بیرون رفتن از پایگاه و تنظیم رابطه درشهر بغداد، مطلع شدیم  که  به ما دو نفر همراه علیرضا و سعید اجازه داده شده به  خیابان و بازار رفته هم هوایی عوض کنیم وهم گردشی کرده باشیم و نهار را در رستوران صرف کنیم. علیرضا به هر نفر یک کلت برتا  داد و توصیه های لازم را هم کرد، اگر درگیری بین ما و تروریستهای صادراتی رژیم در بغداد رخ داد بدون اجازه او حق هیچ گونه شلیکی را نداریم مگر با تشخیص درست و صحیح او. براه افتادیم و بعد از مدتی به  مرکز شهر ومیدان تحریر(آزادی) رسیدیم و سپس در میدان دیگری روبه روی هتل فلسطین  با هم چند قطعه عکس یادگاری با لباس کردی خاکی رنگ گرفتیم.
پانویس.
مجاهد مریمی! مرضیه علی احمدی یکی از اعضاء اطلاعاتی آن دم ودستگاه بود که در حمله آمریکا به عراق  بعد از تسلیم شدن و پرچم سفید بالا بردن جناب رجوی حین بازگشت به قرارگاه اشرف (البته قرار بود رو به ایران رفته و فتح الفتوح کنیم ظاهرا راه را گم کرده بودیم!) و در نزدیکی آن  همراه نزهت ارزبیگی و احمد وشاق به دام کردهای عراق افتادند. مرضیه و نزهت قرص سیانور را می شکنند و فوت می کنند.(محمد رضا وشاق  یکی از کادرهای بالای سازمان بود او نیز در آخرین حمله نیروهای خامنه ای، مالکی در اشرف همراه 52 یا 53 عضو دیگرسازمان در 1392.6.10 در اشرف  کشته شد)  رجوی ها این فاجعه را حماسه اشرف نامیدند. این بدترین جنایاتی بود که توسط جنایت کاران منطقه و با همیاری آقا و بانو رجوی صورت گرفت. این فاجعه برای من بسیار دردناک بود و بشدت متاثرم کرد. احمد وشاق دو سال فرمانده یگانی بود که من در آن حضور داشتم. در نوشته های بعدی توضیح  بیشتری خواهم داد.
علی بخش آفریدنده (رضا گوران)



Barbouzes contre barbus, un Iranien à la CIA Par Christophe Barbier, publié le 02/06/2014 à 20:30



Barbouzes contre barbus, un Iranien à la CIA

Par Christophe Barbier, publié le 02/06/2014 à 20:30

Son grand-père, Premier ministre du shah, a fui la révolution iranienne avant d'être assassiné en France. Lui s'est vengé en espionnant le régime des mollahs. Le récit du petit-fils de Chapour Bakhtiar plonge au coeur de la guerre secrète entre Téhéran et ses ennemis. 

Zoom moinsZoom plus
0
Voter (1)
 Partager30  Tweeter4  0  
Barbouzes contre barbus, un Iranien à la CIA
Le shah Mohammad Reza Pahlavi (à g.) nomme Chapour Bakhtiar (à dr.) Premier ministre au début de janvier 1979. Un mois après, il est renversé par la révolution islamique (ci-contre).
AFP
Moi, Iranien, espion de la CIA et du Mossad, par Djahanshah Bakhtiar. Les Editions du Moment, 206p., 17,95€.
Moi, Iranien, espion de la CIA et du Mossad, par Djahanshah Bakhtiar. Les Editions du Moment, 206p., 17,95€.
© Les Editions du Moment
Le 6 août 1991, Chapour Bakhtiar, le dernier Premier ministre du shah, est assassiné dans sa villa de la banlieue parisienne. Aujourd'hui, son petit-fils, Djahanshah, raconte comment l'exil et le désir de vengeance ont fait de lui un espion, à la solde de la CIA puis du Mossad. Mais aussi des épisodes de la vie de son grand-père : comment il est sorti d'Iran en 1979, comment il a échappé à un premier attentat, en 1980. Si les exploits d'agent secret de Djahanshah Bakhtiar ne peuvent être tous certifiés, son témoignage est un document exceptionnel, dont L'Express vous présente des extraits exclusifs. 

[Extraits]

Le Mossad exfiltre Chapour Bakhtiar

Un jour [NDLR : du printemps 1979], Grand-père reçoit une lettre apportée par une femme : "Je suis un ami. Je veux vous faire sortir du pays. Je vais venir vous voir bientôt. Si vous êtes d'accord, déchirez le papier, écrivez le mot "Brown" sur le bout de papier restant et rendez-le à la femme en bas." Coincé dans un grenier, dans le pays qu'il vient de diriger, Baba Bozorg [grand-père, en persan] cherche une échappatoire. Alors, il accepte cette proposition. Le Mossad vient d'entrer en relation avec lui. [...] Un juif d'origine iranienne, devenu homme d'affaires à Londres, Davoud Alliance, participe aux réunions avec les agents du Mossad. [...]  
Leur idée est de faire sortir Baba Bozorg par l'aéroport international de Mehrabad, là où on l'attend le plus, là où c'est le plus surveillé, là où on n'imagine pas qu'il sera assez fou pour tenter sa chance. Le Mossad a trouvé un Iranien qui ressemble à Chapour Bakhtiar, ils le maquillent. Lui font prendre l'avion pour Paris, à plusieurs reprises, toujours avec le même maquillage. Il n'est jamais arrêté. La cinquième fois, ce sera mon grand-père. Le jour J, un agent du Mossad le conduit à l'aéro -port. D'autres sont déjà sur le site, armés au cas où il serait démasqué. Ils sont prêts pour la fusillade. [...]  
Baba Bozorg, grimé comme son sosie, fait la queue mais, à la douane, commet une erreur assez enfantine, si j'ose dire pareille chose de lui. Quand un étranger quitte l'Iran, il doit s'acquitter d'une taxe. Mon grand-père avance, lui, sans s'en préoccuper. Or, il a un passeport français procuré par les Israéliens, qui ont choisi pour lui cette nationalité en raison de sa connaissance fine de la langue et de la culture de ce pays. Un douanier le rappelle : "Monsieur, vous avez oublié de régler votre taxe !" Grand-père revient sur ses pas, sous les yeux des agents israéliens prêts à intervenir. Il paye et fonce en zone d'embarquement. [...]  
Quelques jours plus tard, nous recevons la visite de Davoud Alliance. "C'est donc vous ?notre homme en Angleterre?", lance Grandpère. C'est ainsi qu'il était désigné dans les messages que le Mossad lui faisait parvenir dans son grenier. "Oui, c'est moi", confirme Alliance, qui ajoute : "J'ai un cadeau pour vous." Il lui a versé 2millions de francs (300000 euros) sur un compte à son nom en Suisse. 

Commando de tueurs à Neuilly

[A Neuilly, le 18 juillet 1980, une tentative d'assassinat est perpétrée au domicile de Chapour Bakhtiar.] 
Vers 8h25, trois journalistes supposés de L'Humanité se présentent devant les grilles de notre résidence, au 101, boulevard Bineau à Neuilly-sur-Seine. Ils portent des jeans et des chemisettes, ils exhibent des cartes de presse et le seul d'entre eux qui s'exprime, Anis Naccache, parle un français irréprochable. Les deux gardiens de la paix de faction à l'entrée de la résidence les laissent passer alors que, selon les consignes de sécurité, les visiteurs admis doivent obligatoirement figurer sur une liste remise par mon oncle Guy et que, de toute façon, les visites ne démarrent pas avant 9 heures. [...]  
En février 1979, le shah est renversé par la révolution islamique.
En février 1979, le shah est renversé par la révolution islamique.
AFP/A. Kehare
Alors que les "invités" sont en marche, le policier est pris d'un doute, il les hèle puis les rejoint dans l'escalier. En réponse à ses soupçons, il est cueilli par une rafale de gros calibre tirée par des pistolets Beretta munis de silencieux. Les faux journalistes, vrais terroristes, se dépêchent de rejoindre le quatrième, où les attendent deux autres policiers. Nouvelles rafales de silencieux. Les agents s'écroulent. L'un a été atteint dans le dos. L'autre, touché à une artère, est laissé pour mort. Dans notre appartement, Grand-père et Amir Reza [un cousin de l'auteur] finissent leur petit déjeuner, sans se douter de rien. La chute des corps a été amortie par la moquette du palier. Et moi, je dors. Il y a deux appartements à l'étage. Les terroristes se trompent de porte et sonnent chez notre voisine, Yvonne Stein. Elle leur ouvre et reçoit une balle dans la tête. [...]  
Ils fouillent l'appartement mais ne trouvent pas Chapour Bakhtiar. Là, ils se rendent compte de leur erreur. [...] Lorsque les assassins sonnent à la bonne porte, le cousin regarde à l'oeilleton et aperçoit un visage de type européen, celui d'Anis Naccache. Il entrouvre la porte après avoir mis la chaîne de sécurité. Naccache brandit alors son silencieux, vise le visage de celui qui lui fait face et ouvre le feu dans l'interstice. Mais Amir Reza le clown, Amir Reza le pourvoyeur de femmes, Amir Reza le bon vivant déjà rond comme un coing ce matin-là, a un réflexe qui nous sauve la vie. Il esquive la balle en se collant contre le mur, la balle se fiche dans un placard du couloir. Surtout, il parvient à refermer la porte sur le nez de Naccache.  
C'est ce coup de feu feutré que je perçois après avoir été tiré de mon sommeil par la sonnette. Les terroristes donnent des coups d'épaule dans la porte. En vain: elle est blindée. Naccache et un de ses complices subtilisent les pistolets-mitrailleurs des deux policiers abattus. Ils vident les chargeurs sur la porte dans l'espoir de la faire céder. Toujours en vain. De l'autre côté de la porte, adossé au mur, Amir Reza attend que l'orage de plomb cesse. Grand-père ouvre la fenêtre de la cuisine et hurle : "A l'assassin!" Alerté par les cris de Grand-père et les rafales de mitraillettes qui, elles, ne sont pas munies de silencieux, le policier resté à la grille se rue dans l'escalier où il découvre le corps de son collègue.  
Anis Naccache tente d'assassiner Bakhtiar en 1980.
Anis Naccache tente d'assassiner Bakhtiar en 1980.
AFP
Il retourne dans le jardin, prend position, appelle des renforts et attend que les assassins redescendent. Il fait feu quand ceux-là, à court de munitions, s'apprêtent à prendre la poudre d'escampette. Les terroristes se rendent. Dans le coffre de la Peugeot 305 immatriculée dans les Alpes-Maritimes qui les avait conduits jusqu'à Neuilly, les enquêteurs découvriront des passeports, encore des munitions et des silencieux, et 50000 francs en liquide. [...]. 
Anis Naccache et ses complices, dont un Iranien membre des Gardiens de la révolution, seront eux condamnés à la réclusion criminelle à perpétuité. [...] Les fous de Dieu vont revenir. Mais quand? Onze ans plus tard. Treize mois après qu'Anis Naccache et ses complices ont été graciés par François Mitterrand, en 1989, dans le cadre d'une négociation entre la France et l'Iran concernant la libération d'otages français détenus au Liban. Ils reviendront onze ans plus tard. Et je ne serai pas là. [...] 

Un passeport au prix fort

Ma première démarche consiste à mettre les pieds à l'ambassade d'Iran à Bahreïn pour demander un nouveau passeport. [...] "Vous avez quoi comme papiers? interroge-t-il. - Aucun... En fait si... Mon ancien passeport du temps du shah... Sur la photo, j'avais 8 ans... - Très bien, on va faire les recherches, cela prendra plusieurs mois.- Non, ça prendra plusieurs semaines. - Monsieur, vous n'êtes pas au courant mais ce genre de démarches prend énormément de temps.- Bien sûr. Vous permettez que je ferme la porte?"  
Le barbu me dévisage. J'ai désormais toute son attention. Je dépose une liasse de billets verts sur son bureau. 10000dollars cash. "J'ai besoin d'un nouveau passeport dans trois semaines. Je reprends 5000. Je ne sais pas comment vous allez faire mais, dans trois semaines, vous aurez mon passeport et je vous donnerai les 5000 restants." Je lui dis ma date de naissance, le nom de ma mère, de mon père biologique. "Ça va? Vous avez besoin d'autre chose? - Non. 
- Bon, et bien on se voit dans trois semaines." On se serre la main, je quitte l'ambassade. [...] Au bout de trois semaines, je retourne à l'ambassade d'Iran. Cette fois, le bureaucrate ferme de lui-même la porte de son bureau derrière moi. Il me tend un passeport couleur bordeaux ainsi qu'une carte d'identité. [...] 

Caméra cachée pour la CIA

J'ai un petit cadeau pour Sam [le chef de la zone Moyen-Orient à la CIA]. Des photos de l'intérieur de l'usine de HESA, la compagnie industrielle de production d'avions d'Iran. [...] HESA construit des avions de tourisme qu'elle vend en Afrique, mais l'usine se trouve à Ispahan, non loin d'un site de raffinage d'uranium. Et les Américains se demandent si, sous couvert de fabriquer des avions, une éventuelle bombe atomique n'est pas en train d'y être assemblée. D'après les photos prises au cours de ma visite guidée avec les dirigeants, il apparaît que non. [...]  
Chapour Bakhtiar a été assassiné le 6 août 1991. Il est enterré au cimetière du Montparnasse, à Paris.
Chapour Bakhtiar a été assassiné le 6 août 1991. Il est enterré au cimetière du Montparnasse, à Paris.
P. Verdy/AFP
Mais là où je vais franchement intéresser Sam, c'est à propos de Mohsen Ziae. [...] Comme son frère Ismaël, Mohsen Ziae est un héros de la guerre Iran-Irak. Grâce à ses faits d'armes, il a été présenté à l'ayatollah Khomeini, ce qui a propulsé sa carrière. [...] Six mois après que j'ai fait la connaissance de Mohsen, sa mère meurt. Je suis invité aux funérailles. Je m'y rends muni de mon petit stylo-caméra et immortalise la scène. Il y a là le gratin du Conseil des gardiens de la Constitution, dont son président, l'ayatollah Ahmad Jannati, et même Hashemi Shahroudi, qui dirige le système judiciaire iranien et fait figure de successeur probable au guide suprême Khamenei. [...]  
Le rendez-vous suivant ma remise de la vidéo, Sam est surexcité. [...] Sans que je ne demande rien, Sam sort de son sac à dos - tous les agents secrets que j'ai rencontrés se promènent avec un sac à dos - 15000 dollars pour rémunérer mes indicateurs, alors que d'habitude la somme ne dépasse pas les 10000. Je comprends que, sur ce coup, j'ai frappé fort. [...] 

Jet-skis kamikazes?

Une de mes sources m'a filé un tuyau de premier plan : un bonyad [fondation économique née de la révolution de 1979] doit acheter 300 Sea-doo - des jet-skis - en vue de développer le tourisme sur l'île de Kish. Avec un certain Mohsen Ziae chargé du montage financier de l'opération. Bien sûr, mon information sur l'achat d'engins à 15000dollars pièce peut prêter à sourire, sauf que la quantité envisagée - 300 jet-skis - excède largement 
les besoins touristiques de la plus courue des stations balnéaires du pays. [...] Quand j'en parle à Sam, il en déduit la même chose que moi : les Sea-doo sont destinés à être transformés en bateaux piégés afin de fomenter des attentats-suicides sur des porte-avions et autres navires de guerre. [...] Je reçois un coup de fil de Mohsen me prévenant que ce n'est pas moi qui conclurai cette affaire. Il m'éjecte sans me donner plus de détails. A ce moment-là, j'aurais dû me méfier.  
Lors de notre rendez-vous suivant à Vienne, Sam me raconte la fin de cette histoire : les 300 Sea-doo ont été livrés en trois fois à Dubai d'où ils ont été acheminés en toute discrétion, via la société Bonyad Shipping, en Iran. Comme on pouvait s'y attendre, les jet-skis ne finissent pas à Kish mais sur une base navale militaire. Les Américains ont volontairement laissé faire. Ils savent où sont les Sea-doo et les surveillent comme du lait sur le feu. Quant à moi, de retour d'un rendez-vous à Vienne en septembre 2007, je sors du terminal du nouvel aéroport international Imam Khomeini, qui a été construit par le Bonyad-e Mostazafen va Janbazan, et me dirige vers la file de taxis lorsque je sens que mes pieds ne touchent plus le sol. Deux hommes me soulèvent, un troisième m'ouvre la porte d'une Peugeot 405 gris anthracite. Je me rappelle les histoires de ces gens embarqués à l'aéroport et disparus à jamais. Aujourd'hui, c'est mon tour. [...]  
Je suis interrogé entre six et huit fois par jour. On ne m'alimente pas. Du moins jusqu'à ce que je ne puisse plus répondre à leurs questions tant ma bouche est desséchée. Là, j'ai le droit à un verre d'eau. A partir du deuxième jour, je suis autorisé à aller aux toilettes. [...] "On sait que tu es un espion, on a tout. Pourquoi tu ne l'admets pas? Tu crois qu'on ne t'a pas suivi durant ces deux ans?" [...] Dans mon délire et alors que mes défenses vacillent, je m'accroche à cette idée : ILS N'ONT RIEN. [...] 
Moi, Iranien, espion de la CIA et du Mossad, par Djahanshah Bakhtiar. Les Editions du Moment, 206p., 17,95€. 

Les révélations du petit prince de Téhéran brisé par les islamistes Sophie Des Deserts

ui ont tout volé : son enfance, sa famille, sa fortune. Du coup, le petit-fils de Chapour Bakhtiar, l'ancien Premier ministre sauvagement assassiné près de Paris, s'est mis au service de leurs ennemis, la CIA, le Mossad... Révélations.

Dans "moi, espion de la CIA et du Mossad", JJ Bakhtiar raconte tout : les intrigues diplomatico-financières, les meurtres, sa double vie... (DR)Dans "moi, espion de la CIA et du Mossad", JJ Bakhtiar raconte tout : les intrigues diplomatico-financières, les meurtres, sa double vie... (DR)
Il est prêt à disparaître. Se planquer le reste de sa vie au fin fond de l'Amérique latine, à moins qu'il ne soit liquidé avant. La mort ne lui fait pas peur. Il l'a vue de près si jeune, il l'a donnée aussi, elle est à ses yeux familière, réconfortante même quand il songe à abréger ses souffrances.
Il dit ça comme s'il dissertait sur le prix du pétrole dans cet élégant bar genevois, fine moustache, blazer gris clair, la douceur orientale et l'œil charmeur constamment aux aguets. Le quinquagénaire tient à sa peau quelques jours encore. Car, avant de sombrer dans l'oubli, il veut faire du bruit. Que le monde entier connaisse son histoire, celle d'un petit prince de Téhéran brisé par les islamistes, d'un homme rongé par l'obsession de venger les siens. Que l'Iran des mollahs s'étrangle en apprenant que lui, le petit-fils de Chapour Bakhtiar, dernier Premier ministre du shah d'Iran, sauvagement assassiné, a été un agent de la CIA puis, pire encore, du Mossad. Voilà, comme un ultime doigt d'honneur avant de tirer sa révérence.

Dans une ambiance jamesbondienne

Il raconte tout, dans une autobiographie haletante, où se mêlent l'histoire et les intrigues diplomatico-financières, dans une ambiance jamesbondienne. L'épopée est si folle qu'on a d'abord du mal à y croire, mais le récit est précis, les personnages, bien réels, et l'héritier Bakhtiar a dans sa mallette des centaines de documents. Il a même obtenu un hommage, gravé sur la couverture, d'un certain Sam, ancien chef de la zone Moyen-Orient de la CIA :
Quelques hommes seulement refusent le cours des choses, et choisissent de risquer leur vie pour faire la différence. M. Bakhtiar est un patriote iranien au vrai sens du terme. Le peuple d'Iran et plus encore le monde lui sont redevables."
L'ouvrage vient de sortir en librairies, l'auteur brûle d'impatience. "Je rêve d'une riposte iranienne, d'un grand procès. Je ne crains qu'une chose : l'indifférence."

Le temps du golden Boy solitaire

Trente ans qu'il fomente sa revanche. Jusqu'ici, JJ - prononcez "Jay Jay" - a donné le change, jusqu'à adopter ces initiales de rappeur américain, trouvées par des copains las d'écorcher son prénom, "Djahanshah", le "roi du monde" en persan. Il était ce banquier successful, formé chez Lehman Brothers puis Paribas, naviguant au bras de filles sublimes, entre Genève, Saint-Barth et Courchevel.
JJ l'insaisissable, français, puisque la République mitterrandienne lui a offert, à 14 ans, un passeport, mais surtout citoyen du monde, toujours entre deux avions, golden boy solitaire. Apparemment, il avait noyé le passé dans l'argent facile et la vodka frappée. L'Iran : "Terminé, disait-il, je ne veux plus en entendre parler".

Maison brûlée, famille en exil

En réalité, il ne pensait qu'à elle. La mère patrie, la terre de ses ancêtres, les Bakhtiar, presque un Etat dans l'Etat, avec leur langue, leurs terres gorgées de pétrole, leurs grands hommes qui furent gouverneurs ou ministres. Ce pays lui donna une enfance de rêve, dans une villa avec piscine, pleine de livres anciens. Puis, avec l'arrivée de Khomeini, tout ne fut que désespoir. La maison brûlée, les domestiques exécutés, la famille en exil, et le grand-père chéri, "Baba Bozorg" comme il l'appelait, traqué par les fous de Dieu, qui tentèrent de l'assassiner une première fois dans son domicile de Neuilly, sous ses yeux d'enfant, avant de revenir l'égorger le 7 août 1991.
Chapour était son père, puisque le sien était parti, celui qui lui a tout appris, les poèmes de Paul Valéry, l'amour de la vie, celui qui l'a endurci aussi en l'expédiant, à 8 ans, dans les brumes anglaises, à la St Peter's School sous la surveillance de l'ancien précepteur du prince Charles.
Avec son grand-père, Chapour Bakhtiar,
dans leur maison à Téhéran en 1977. (DR)
Quel homme, "Baba Bozorg", athée, libre, au point d'avoir voulu faire des études - une étrangeté dans cette caste richissime -, de décrocher trois doctorats à la Sorbonne, de se marier avec une Bretonne, de s'engager dans la Résistance contre l'Allemagne nazie, puis de revenir en Iran, avec l'espoir de moderniser son pays.
Ce Bakhtiar-là ne supportait ni l'injustice ni l'arbitraire, ce qui le mena souvent en prison. Il fut l'ennemi du shah, avant que ce dernier, acculé par l'offensive de Khomeini, le nomme Premier ministre. C'était en janvier 1979, JJ avait 14 ans.

Des officiers du MI5 embarque l'adolescent

Un matin, dans son pensionnat anglais, il entendit à la BBC que son grand-père avait été assassiné. Peu après, des officiers du MI5 embarquaient l'adolescent, ils avaient été informés d'un projet d'enlèvement. JJ passa deux mois avec eux, planqué, avant de regagner Paris où Chapour, exfiltré d'Iran avec l'aide du Mossad, l'attendait, bien vivant. JJ regardait cet homme dévasté reprendre le combat, clamer qu'un jour il mettrait les mollahs dehors. Il avait le soutien des Américains, les millions de l'Arabie saoudite, la foi de ceux qui ne renoncent jamais.
Maintenant, faites attention, disait Chapour à ses proches. Si on vous kidnappe, je ne me rends pas, moi. J'ai un peuple qui m'attend."
C'est lui que trois hommes sont venus tuer, dans sa villa de Suresnes, le 7 août 1991. Chapour avait 76 ans. Quinze jours après, sa fille, la mère de JJ, déjà fragilisée par un AVC, mourait. Depuis, le "roi du monde" est à terre. Il n'a plus rien à perdre.

"Les fous de Dieu ont ruiné ma vie"

"Je suis un animal enragé. Je veux me venger de l'Iran." Voilà ce qu'il dit à l'agent de la CIA, Sam, qui lui a donné rendez-vous dans un hôtel de Bahreïn en ce début juin 2004. JJ vit dans l'émirat, il a monté un restaurant branché, avec alcool et jolies filles, qui n'a pas plu aux islamistes. Ils l'ont brûlé. Un million de dollars en fumée, "une fois de plus, les fous de Dieu ont ruiné ma vie".
L'héritier Bakhtiar confie sa haine au gaillard de la CIA. Il espère secrètement que les Etats-Unis l'aideront à recouvrer les 300 millions de dollars récemment accordés à sa famille par un juge américain au terme d'un procès contre la République des mollahs. Il est prêt à tout mais n'a aucun contact, pas même un passeport iranien. "Bonne chance", ironise Sam, ahuri par l'énergie de cet inconscient.

Un passeport pour un retour en Iran

Un bakchich donné au fonctionnaire de l'ambassade d'Iran à Bahreïn lui permet d'obtenir un passeport. JJ propose alors à l'un de ses amis banquiers de monter un business à Téhéran, en offrant de financer de grands projets.
A son arrivée, il frémit, verse une larme devant la maison de son enfance, transformée en immeuble. "Le petit-fils de Bakhtiar est rentré au pays", s'émeut la bonne société iranienne. Les autorités baissent la garde puisque l'héritier, apparemment, ne s'intéresse qu'aux soirées et à l'argent. Ainsi, au fil des mois, il réussit à entrer en relation avec le directeur d'une fondation rattachée au guide suprême, qui investit 10% du budget de l'Iran, dans le fret, la métallurgie, la pétrochimie...
En 2008, JJ Bakhtiar sur la terre de ses ancêtres, 
dans le sud de l'Iran. (DR)
"Je cherche à financer des projets pour la République", prétend-il. Peu à peu, on le sollicite sur des dossiers importants, comme l'extension du South Pars, ce gisement de gaz naturel offshore entre l'Iran et le Qatar. L'espion débutant transmet à Sam, il est reçu au siège de la CIA, présenté à un psy, formé, puis renvoyé en Iran. Il fournit des renseignements sur les pasdarans, les bras armés des mollahs, sur les technologies de communication, sur une usine d'aviation mais rien sur le programme nucléaire.
On projetait d'enlever le fils d'un haut dignitaire bien informé, soutient-il, mais l'opération a été déprogrammée."
L'agent, shooté au Valium, est borderline. Il ne résiste pas au départ de son protecteur Sam, muté à Washington. Il erre sur la planète, s'offre une cure de désintox, pense un moment en finir, s'engager dans l'humanitaire, revenir à sa vie de banquier. Mais l'Iran, toujours, se rappelle à lui.

Un soir, JJ a exécuté le geôlier

A la télévision, ce jour de mai 2010, il voit cet homme accueilli comme un héros, Ali Vakili Rad, l'un des meurtriers de Chapour, libéré au lendemain du retour de Clotilde Reiss en France. Ainsi, Sarkozy ne vaut pas mieux que Mitterrand, qui avait gracié Anis Naccache, l'un des auteurs de la première tentative d'assassinat de Neuilly. JJ a des envies de meurtre. Il en a déjà commis un, quelques mois plus tôt. Un employé de la prison d'Evin dont lui avait parlé une femme médecin violée dans sa cellule. C'est lui, disait-elle, qui mène les interrogatoires, et les tortures. Un soir, après s'être entraîné à trancher de la viande, JJ a exécuté le geôlier.
Voilà, je viens de commettre l'acte le plus fou de ma vie. N'ayant pas accès aux commanditaires de l'assassinat de mon grand-père, j'ai choisi le premier salaud qui m'était accessible. Si je dois payer pour cet acte, je suis prêt."
C'est pour "défier l'Iran" qu'il révèle aujourd'hui ce meurtre. Mais il a mieux encore pour les rendre fous : sa collaboration avec le Mossad de 2010 à 2013. "C'est ça qui va leur faire le plus mal", jubile-t-il.

Leur ami banquier était un traître

JJ se targue notamment d'avoir remis clé en main aux services israéliens les preuves d'un vaste système de blanchiment au profit de la banque centralede Téhéran, organisé par trois Iraniens, via Dubaï, avec la collaboration d'une banque anglaise, en violation de l'embargo décrété par les Etats-Unis. Il avait tout, le nom des correspondants, les numéros des comptes par lesquels l'Iran finance notamment le Hezbollah... L'affaire a été révélée par le "Wall Street Journal", les trois malfrats, réfugiés en Géorgie, font l'objet d'un mandat d'arrêt d'Interpol.
S'ils ne le savaient déjà, ils apprendront que leur ami banquier était un traître. JJ jure avoir aujourd'hui rompu ses liens avec le Mossad. Il songe parfois à son grand-père qui "n'aurait pas aimé le voir mener cette vie-là". Il est désolé, mais ne regrette rien.
Sophie des Déserts - Le Nouvel Observateur