۱۳۹۲ بهمن ۲, چهارشنبه

خانواده های این کارگر زن از مسئولان خواسته اند به جای عذرخواهی مقصران واقعه را معرفی کنند.


متن کامل این گزارش به شرح زیر است:
نسرین فروتنی ۴۴ ساله و آذر حق نظری ۶۰ ساله دو جان باخته حادثه آتش سوزی کارگاه خیاطی در خیابان جمهوری تهران در روز یکشنبه بودند. صحنه دلخراش سقوط این دونفر از ارتفاع بلند ساختمانی که در شعله های آتش می سوخت را از آن روز تاکنون، میلیون هانفر در عکس ها و فیلم های ضبط شده از حادثه دیده اند.
این حادثه اگرچه فقط دو جان باخته بر جای گذاشت، اما چندین خانواده را به عزا نشاند و احساسات میلیون ها نفر را جریحه دار کرد. اما پرده از بخش مهمی از مشکلات شهر تهران و ضعف های مدیریتی آن هم برداشت. ضعف هایی که اگر در این حادثه خود را نشان نمی داد حالا این دو زن زنده و در کنار خانواده های خود بودند.
به همین دلیل است که حالا خانواده های داغدار این دو نفر در گفت وگو با «شرق» تاکید می کنند که از نظر آنها عامل اصلی مرگ عزیزانشان کوتاهی آتش نشانی تهران است و به همین دلیل از این سازمان شکایت خواهند کرد.
آذر حق نظری ۱۰سال پیش از شوهرش جدا شده بود، دوفرزند داشت یک پسر و یک دختر، دخترش خارج از ایران است و او در منطقه ۱۰ تهران در خیابان قصرالدشت با پسر و عروسش زندگی می کرد. او تا سه ماه پیش در کارگاه خیاطی محل حادثه به کار مشغول بود اما پس از آن اینجا را ترک کرده بود. در روز حادثه برای پیگیری حقوق معوقه خود به محل حادثه می رود که آتش سوزی به وقوع می پیوندد. محسن اکبرزاده فرزند ۳۲ ساله او در رابطه با آنچه در روز حادثه به وقوع پیوست اینگونه توضیح می دهد: «در اولین لحظات شروع آتش سوزی مادرم با من تماس گرفت و با ترس و لرز گفت محسن کارگاه آتش گرفته و همه جا را دود گرفته است، هرجا هستی خودت را به من برسان، کمکم کن. تلفن قطع شد و من با سرعت خودم را به آنجا رساندم، دیدم که دود سیاه و زبانه های بزرگ آتش از پنجره های ساختمان بیرون می زند، یک عده از پنجره بیرون را نگاه می کردند و درخواست کمک داشتند، دو خانم هم از نرده های پنجره بیرون آمده بودند. مردم هم جمع شده بودند و ماشین های آتش نشانی در پای ساختمان در حال آماده شدن بودند. از مردم شنیدم که ماشین آتش نشانی اولی که رسیده بود نردبانش باز نشد. کمی بعد من متوجه شدم یکی از زن هایی که از پنجره بیرون آمده مادر خودم است. با گریه و بغض فریاد می زدم که کمکش کنید، اما صدایم به جایی نمی رسید. کمی بعد خانم فروتنی سقوط کرد، مادر من اما بیشتر از پنج دقیقه خودش را نگه داشته بود و تحمل کرد. اما در همین فاصله یکی از آتش نشان ها شروع کرد به آب پاشی، به جای آنکه شیلنگ آب را به سمت شعله های آتش بگیرد آن را به طرف مادرم گرفته بود و او را خیس می کرد، در صورتی که آتش در سمت دیگر ساختمان بود. در نهایت مادرم نتوانست بیشتر از این خودش را نگه دارد و او هم سقوط کرد.» (بغض میان حرف هایش می پرد و بعد گریه می کند)
اکبرزاده کمی بعد بغضش را کنترل می کند و ادامه می دهد: «مگر مادر پیر من چقدر توان داشت که خودش را در آن ارتفاع نگه دارد، آتش نشان ها هم به جای آنکه به او کمک کنند به او آب پاشیدند، اگرچه من خودم شاهد این ماجرا بودم اما این فقط حرف من نیست، در فیلم هایی که از روز حادثه گرفته شده به وضوح این مساله مشخص است. آب ماشین های آتش نشانی پر از کف بود و همه جا را لیز کرد، بدون شک لیزشدن قسمت هایی که مادرم خودش را با آنها گرفته بود نقش اصلی را در سقوط او داشت. علاوه بر این باید پرسید چرا آنها نردبان درست و تشک نجات نداشتند، چرا نحوه درست آب پاشیدن در موقعیت حساسی مثل این حادثه را بلد نبودند.»
فرزند مرحوم آذر حق نظری در ادامه به «شرق» می گوید: «همان روزی که حادثه رخ داد به کلانتری محل رفتم و شکایتی از آتش نشانی و صاحب کارگاهی که حادثه در آن به وقوع پیوست تهیه و تنظیم کردم، قطعا برای آنکه خون مادرم پایمال نشود تا هر جایی که امکان داشته باشد این شکایت را پیگیری خواهم کرد. امیدوارم رسانه ها هم نه برای مادر من که به خاطر پیشگیری از وقوع چنین حوادثی و برای حفاظت از جان بقیه شهروندان که جان خود را در چنین حوادثی از دست ندهند ما را در این قضیه همراهی کنند.»
دیگر مقتول این حادثه نسرین فروتنی نیز چندسال پیش از همسرش جدا شده بود و در طبقه بالای خانه پدری اش تنها زندگی می کرد. او تنها یک دختر داشت، دختری متولد سال ۱۳۷۱ که به دلیل ابتلا به اختلال ذهنی از مدت ها پیش در یکی از مراکز بهزیستی نگهداری می شود. او هنوز از مرگ مادر خود در حادثه دلخراش روز یکشنبه اطلاع ندارد. خانم فروتنی دیپلم خیاطی داشت و به همین دلیل از هشت سال پیش تاکنون در این کارگاه خیاطی به کار مشغول بود.
خانه محل زندگی خانواده فروتنی در شهرک مطهری کیانشهر تهران است، دیروز نیز مراسم سومین روز درگذشت او با حضور اعضای خانواده و همسایگان در مسجد «باب الحوائج» این شهرک برگزار شد. حاج امید فروتنی پدر نسرین فروتنی و بازنشسته نیروی انتظامی هفت فرزند داشت، سه پسر و چهاردختر، حادثه روز یکشنبه اما یکی از دخترانش را از او گرفته است. بقیه اعضای خانواده و دیگر اعضای فامیل در سومین روز مرگ عزیزشان در خانه کوچک او جمع شده اند. بنرها و دسته گل های ابراز همدردی سرتاسر کوچه محل زندگی آنها را پر کرده است، از پنجره های ساختمان صدای گریه و زاری می آید.
همه اعضای خانواده سیاه پوشیده اند، از چشم های قرمز و پف کرده شان می توان شب و روزهای پر بغض و گریه ای که داشته اند را حدس زد. مجید فروتنی برادر بزرگ تر نسرین شروع به صحبت می کند و اول از همه می گوید: «من و خواهر و برادرانم اولین خواهشی که از شما داریم این است که در این قضیه ما را تنها نگذارید.» بعد درباره روز حادثه اینطور توضیح می دهد: «روز حادثه و در هنگام آتش سوزی یکی از همکاران نسرین با ما تماس گرفت و ماجرا را توضیح داد، اما نگفت که به صورت دقیق چه اتفاقی افتاده است، ما هم بلافاصله برای پیگیری ماجرا دست به کار شدیم، اما هیچکس نبود که به ما خبر بدهد او را کجا برده اند، کدام بیمارستان، کدام درمانگاه ما خودمان پرسان پرسان این سو و آن سو سراغ گرفتیم و در نهایت هشت، ۹ ساعت بعد از ماجرا از اصل داستان و اتفاقی که برای خواهرمان افتاد مطلع شدیم. بعد هم که شرح ماجرا را از همکارانش شنیدیم.»
او در ادامه می گوید: «شنیدم که مسوولان آتش نشانی و شهرداری گفته اند که در این حادثه خود مقتولان مقصر بوده اند و عجله کردند و… باعث تعجب است، به جای آنکه به دلیل کوتاهی هایی که در این حادثه کرده اند عذرخواهی کرده و از خانواده های داغدار دلجویی کنند تقصیر را به گردن خود آنها می اندازند، اما واقعا آیا نیاز به گفتن دارد که در هنگام وقوع آتش سوزی هر فرد عاقلی تلاش می کند خود را از شعله های آتش دور کند، خواهر من و مرحوم حق نظری هم همین کار را کردند، شعله های آتش از سمت در ورودی کارگاه شروع شده بود و هر لحظه بیشتر می شد، آنها هم برای در امان ماندن از آتش این کار را کردند، آتش نشانی به جای این چیزها باید پاسخگو باشد که چرا نرده بان آنها در مهم ترین لحظه ای که به آن نیاز است باز نشد، باید جواب بدهند که چرا تشک نجات نداشتند تا در لحظه سقوط آنها را نجات بدهند.»
حمیدرضا فروتنی برادر دیگر نیز به بحث ورود می کند و با تاکید می گوید: «اینکه گفته شود آتش نشانی مجهز است و بهترین امکانات را دارد و در مانورهای خود از هزار جور وسیله استفاده می کند به چه دردی می خورد وقتی در هنگام وقوع حادثه هایی مثل این آتش سوزی نتواند کاری بکند، چرا جان شهروندان و مردم برای مسوولان ارزش چندانی ندارد.» او همچنین در پاسخ به سوال «شرق» مبنی بر اینکه آیا تصمیمی به پیگیری حقوقی این ماجرا دارید یا خیر اینگونه پاسخ می دهد: «صددرصد موضوع را پیگیری می کنیم، این سه روز که به مراسم تشییع جنازه و کفن ودفن و ختم مشغول بودیم، اما حتما در روزهای آینده از آتش نشانی به دلیل کوتاهی در اتفاقی که افتاده است شکایت خواهیم کرد، به اعتقاد من اگر جلوی این حادثه ها گرفته نشود در آینده باز هم برای دیگر شهروندان از این دست اتفاق ها خواهد افتاد. با شکایت جان از دست رفته خواهر ما بر نخواهد گشت، اما می خواهیم برای هیچ خانواده دیگری چنین حادثه ای رخ ندهد.»
علاوه بر این وقتی هم از پسر مرحوم آذر حق نظری و هم از برادران و خواهران مرحوم نسرین فروتنی درباره اینکه آیا کسی از مسوولان شهرداری یا آتش نشانی یا جاهای دیگر در این چند روز برای دلجویی یا ابراز همدردی پیرامون حادثه با شما تماس گرفته اند پرسیدم، پاسخ هر دو خانواده منفی است.
غبارزدایی از آینه‌ها / روایت «لطفعلی بهپور» از تماس مجاهدین با الفتح
 
این روزها «قضاوت»های فله‌ای رواج دارد و کسانیکه روضه «پایان تاریخ» و «مرگ ایدئولوژی» می‌خوانند و مرجع تقلیدشان بی‌دردی، «روز‌مرگی» و امثال «فوکومایا»ست، این یا آن انتقاد بجا را نسبت به فدائیان و مجاهدین عَلم کرده و می‌کوشند بالکل اصل و نسب‌ آنان را هم نادیده بگیرند.
مجاهدین و فدائیان که جای خود دارند، حتی در مورد اعضای حزب توده - و همه کسانیکه شور آزادیخواهی داشتند و انفرادی یا در گروههای بی‌نام و نشان با استبداد زمانه درافتادند- نمی‌توان براحتی نظر داد. مگر قضاوت ساده است؟
می‌توان و باید از راهبران، پاسخگویی طلبید و نشان داد فاصله آنان با دیگران کمّی است و بر خلاف آنچه تبلیغ می‌شود کیفی نیست. می‌توان و باید از آنان خواست دروغ نگویند. مرز منتقد و مزدور را بهم نریزند و مروت پیشه کنند. می‌توان و باید از آنان انتظار داشت تا «به روز» باشند و آب را گل نکنند اما نمی‌توان و نباید پا روی خرد و انصاف گذاشت و به «قضاوت»های فله‌ای نشست.
...
پیش‌تر از خلال بازجویی های مبارز روشن ضمیر «بیژن هیرمن‌پور» به تاریخچه فدائیان اشاره نمودم و این‌بار از زنده‌یاد مهندس لطفعلی بهپور یاد می‌کنم.
روایت وی از آشنایی مجاهدین با الفتح، نشان می‌دهد نوکران استعمار و ارتجاع لاف و گزاف می‌بافند. برای مبارزین و مجاهدین میهن ما آزادی، تجارت نبود، آرمان بود.

زنده یاد لطفعلی بهپور از ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۵ زندانی کشید. او در زندان عادل آباد شیراز نظریه‌ی «محیط و سیستم» را با مهندس عزت‌الله سحابی و دیگران به بحث گذاشت و گفته می‌شود در تدوین جزوه‌های آموزشی در زندان قصر هم نقش داشته است. رئیس مؤسسه‌ی ژئوتکنیک ایران، استاد بخش راه و ساختمان و سرپرست دانشکده مهندسی (در دانشگاه شیراز) بود و تحکیم پی و بهسازی مجتمع و برج ارگ کریمخانی از جمله یادگارهای اوست. مهندس لطفعلی بهپور با محمد حنیف‌نژاد، سعید محسن و علی‌ اصغر بدیع زادگان حشر و نشر داشته و در شمار «سابقون» است. در ﻗﺴﻤﺖ ﺩﻫﻢ «ﺧﺎﻁﺮﺍﺕ ﺧﺎﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﺎﻥ» یک مثقال عمل، یک خروار تحلیل نیاز دارد از ایشان گفته‌ام.
 
خواهران و برادران عزیز
من نه مبارز و مجاهدم و نه ادعای روشنگری و روشنفکری دارم. به سهم ناچیز خویش و با مرارت بسیار، یادمان‌ها را زنده می‌کنم. انگیزه‌ام جانبداری، یا رویارویی با هیچ گروه و سازمانی نیست. ثبت وقایع، برای مبارزه با فراموشی است. 
باد تند است و چراغم ابتری
زو بگيرانم چراغ ديگری
گفت پيغمبر که چون کوبی دری     
عاقبت زان در برون آيد سری
چون ز چاهی می‌کَنی هر روز خاک    
عاقبت اندر رسی در آب پاک 

تماس مجاهدین با سازمان الفتح
از اواخر سال ۴۸ و اوایل ۴۹ سازمان (مجاهدین) به فکر برقراری تماس با سازمان الفتح افتاد. هدف سازمان از این تماسها این بود که علاوه بر برقراری ارتباط سیاسی با الفتح (که سازمان فعال و در واقع پیشروترین سازمان فلسطینی بود) و همکاری سیاسی با آنها، از امکانات سیاسی و نظامی‌شان نیز استفاده کند و به ویژه عده‌ای را جهت آموزشهای نظامی و کسب تجربه به فلسطین بفرستد. مأمور ارتباط، فتح‌الله خامنه‌ای بود. او مدتها در کشورهای ساحلی خلیج فارس و به خصوص در قطر فعالیت کرد تا توانست اعتماد فلسطینی‌ها را جلب کند و پس از چندماه بالاخره سازمان الفتح موافقت کرد که عده‌ای از ما جهت مذاکره با الفتح به امان پایتخت اردن بروند.
اینکه الفتح امان را برای مذاکرات انتخاب کرد چند علت داشت: نخست اینکه در آن زمان الفتح عمدتاً در اردن مستقر بود و مرکزیت و عمده‌‌ی اعضای الفتح در اردن فعالیت داشتند به طوری که عملاً دولتی در کنار دولت اردن ایجاد کرده بودند. در نتیجه اگر بنا می‌شد عده‌ای به سازمان الفتح بپیوندند به احتمال زیاد محل تعلیمات آنها یکی از اردوگاههای مستقر در اردن بود. علت دیگر این بود که چنانکه گفتم مقامات عمده‌‌ی الفتح در امان اقامت داشتند. اما علت دیگری هم وجود داشت که بعدها فلسطینی‌ها آن را ابراز داشتند و خود ما هم حدس زده بودیم و آن این بود که می‌خواستند ببینند ما تا چه اندازه در ادعای خود جدی هستیم و اصولاً کارایی ما را ارزیابی کنند زیرا به هر حال رفتن به اردن به سازمان فلسطینی الفتح در آن روزگار دشواری‌هایی به همراه داشت.
 
سازمان برای مذاکرات شش نفر را انتخاب کرد
سازمان برای مذاکرات شش نفر را انتخاب کرد. در انتخاب افراد مذاکره‌کننده به چند عامل توجه شده بود. اول اینکه از اعضای قدیمی سازمان باشند تا هم مسائل سازمان را خوب بدانند و هم به نظرات سازمان تسلط داشته باشند. دوم اینکه هرکدام در یک زمینه‌‌ی مورد نیاز مهارت داشته باشند. سوم اینکه مشکل نظام وظیفه نداشته باشند تا بتوانند گذرنامه بگیرند.
بر این اساس شش نفر انتخاب شده عبارت بودند از: اصغر بدیع‌زادگان (از مرکزیت سازمان و سرپرست گروه)، فتح‌الله خامنه‌ای (چون کسی بود که مقدمات کار را فراهم آورده بود و لذا با او آشنا شده بودند)، تراب حق‌شناس و رسول مشکین‌فام که قرار بود در آنجا بمانند تا (در صورتی که توافق حاصل می‌شد) مقدمات ورود بقیه‌‌ی اعضایی را که قرار بود برای طی دوره‌‌ی آموزش نظامی به فلسطین بروند فراهم کنند (این دو بیشتر افرادی عملیاتی بودند)، مسعود رجوی چون حافظه‌‌ی خوبی داشت و تمام جزوات و تعلیمات سازمان را حفظ بود و چون مدتی زیر نظر محمد حنیف‌نژاد کار کرده بود به نظرات او آشنایی کامل داشت و بالاخره من [بهپور] چون به زبان انگلیسی بیشتر از بقیه وارد بودم و می‌توانستم نظراتمان را به انگلیسی تشریح کنم (فلسطینیها فارسی نمی‌دانستند،‌ ما هم عربی نمی‌دانستیم لذا تنها زبانی که می‌توانستیم مورد استفاده قرار دهیم انگلیسی بود.)
 
در خانه تیمی، یک نفر مرا دید
به هر حال در مرداد ۴۹ قرار ملاقات گذاشته شد. من پس از اطلاع از اینکه باید به این سفر بروم [از شیراز] به تهران رفتم. در این هنگام چنانکه قبلاً‌ گفتم در دانشکده کار می‌کردم ولی چون مسافرت در تابستان بود چندان جلب توجه اطرافیان را نمی‌کرد. از سفر من غیر از همسرم مینو [نعمت اللهی] هیچکس اطلاع نداشت. تازه مینو هم از مقصد سفر مطلع نبود (زیرا سازمان تأکید داشت که موضوع این سفر کاملاً محرمانه بماند). پس از ورود به تهران، ابتدا گذرنامه گرفتم و پس از جلسات متعدد بحث و مذاکره با محمد [حنیف نژاد] و سعید [محسن] و تهیه‌‌ی بلیت آماده‌‌ی سفر شدم.
در این مدت در یکی از خانه‌های تیمی اقامت داشتم. در این خانه رسم بود که هرکس از اتاق خارج می‌شد قبل از خروج یک یا الله می‌گفت تا مطمئن شود کسی در حیاط نیست (این مسأله‌ای امنیتی بود تا افراد همدیگر را نبینند. زیرا در بعضی از خانه‌های تیمی افراد مختلف که همدیگر را نمی‌شناختند رفت و آمد داشتند). روزی که من برای حرکت به فرودگاه از این خانه خارج شدم فقط یک کیف دستی همراه داشتم و پیراهن چهارخانه‌‌ی زرد و قهوه‌ای به تن داشتم. هنگام خروج یک نفر که از یکی از اتاقها خارج می‌شد درست هنگام خروج من، مرا دیده بود. این موضوع اتفاق جالبی بود که بعداً خیلی به ما کمک کرد و شرح آن را خواهم گفت. [او رضا رضایی بود و در دوبی گره از کار لطفعلی بهپور گشود.]
...
بلیت من ظاهراً به مقصد رم در ایتالیا بود ولی من قرار بود در بیروت پیاده شوم زیرا هواپیما در بیروت توقف داشت. علت این کار این بود که در آن زمان سفر به بیروت از جانب دولت ایران ممنوع اعلام شده بود. هواپیما از شرکت آلیتالیا بود. پس از رسیدن به فرودگاه بیروت از هواپیما پیاده شدم و وارد فرودگاه شدم.
ورود به لبنان در آن زمان ویزای قبلی لازم نداشت یعنی می‌شد ویزا گرفت ولی اگر کسی ویزا نداشت جریمه‌‌ی مختصری در فرودگاه به او تعلق می‌گرفت و سپس همانجا به او ویزا می‌دادند. (یعنی در واقع مهر ورود به گذرنامه‌اش می‌زدند که تا ۱۴ روز اجازه‌‌ی اقامت داشت). برای اینکه این مهر را به گذرنامه‌ام نزنند به مأمور فرودگاه گفتم که چون آمدن به لبنان برای ما ایرانیها ممنوع است به گذرنامه‌ام مهر نزنید چون برای من مشکل ایجاد می‌کند. مأمور مربوطه نیز یک کارت ورود که مخصوص اینگونه موارد بود به من داد تا پر کنم و سپس آن را به گذرنامه سنجاق کرد و به جای گذرنامه آن را مهر کرد. (این موضوع را از قبل سازمان می‌دانست و نحوه‌‌ی کار را به من گفته بودند.)
 
پاسگاه مرزی، عملاً در اختیار سازمان الفتح بود
پس از ورود به بیروت به محلی که به عنوان محل قرار مشخص شده بود رفتم و در آنجا به تدریج اصغر [بدیع زادگان]، رسول [مشکین فام] و مسعود [رجوی] هم که هرکدام از جایی حرکت کرده بودند (یکی از فرانسه، یکی از دوبی و دیگری فکر می‌کنم از تهران) رسیدند.
فتح‌الله [خامنه ای] از قبل به بیروت آمده و منتظر ما بود. اما تراب [حقشناس] هنوز نرسیده بود.
پس از رسیدن هر پنج نفر، در شمال بیروت که منطقه‌‌ی اعیانی بیروت بود هتلی پیدا کردیم. در آن زمان شمال بیروت بیشتر در اختیار مسیحیها و مسلمانهای سنی (اغلب مرفه) بود. شیعیان بیشتر در بخش جنوبی بیروت بودند که منطقه‌ای فقیرنشین بود و کاملاً با شمال آن تفاوت داشت. بیشتر توریستها و جهانگردان هم درشمال بیروت که دارای هتلهای فراوان و اغلب مجلل بود اقامت می‌کردند. علت انتخاب هتل در شمال بیروت از طرف ما هم همین مسأله بود که ظاهر جهانگرد داشته باشیم و جلب توجه نکند.
روز بعد فتح‌الله به سراغ رابط سازمان الفتح که از قبل معرفی شده بود رفت و رسیدن ما را به او خبر داد و رابط برای صبح روز بعد قرار گذاشت که اتومبیلی را برای بردن ما به امان بفرستد. مدتی را که در بیروت بودیم بیشتر صرف آماده کردن مطالب و مباحث جهت مذاکرات کردیم. بیشتر ساعات روز در اتاق، جلسه‌‌ی بحث و گفتگو در مورد کارها داشتیم. اما کارکنان هتل اصلاً توجهی به این چیزها نداشتند. در آن زمان بیروت علاوه بر اینکه یکی از مراکز مهم جهانگردی و توریستی بود، محل اغلب فعالیتهای تجاری و دلالی و قاچاق و خوشگذرانی و غیره هم بود. لذا کارکنان هتلها با همه جور آدمی سر و کار داشتند و هیچ چیز برای آنها غیرعادی نبود.
فکر می‌کنم ما را قاچاقچی می‌پنداشتند هرچند که شاید اصلاً در این مورد فکر نمی‌کردند. جالب بود که این هتل شبها کاملاً خلوت می‌شد ولی روزها پر از تعدادی زن بود که با ظاهر خیلی ناجور و با لباس خیلی کم در هتل می‌پلکیدند یا در استخر آن شنا می‌کردند و اغلب با همان مایو و لباس شنا در هتل این طرف و آن طرف می‌رفتند. هرچند که در بیروت آن زمان دیدن مناظر اینچنینی حتی در خیابان عادی بود اما وضعیت این زنها که تقریباً همه از یک قماش بودند عجیب بود. بعداً فهمیدیم که اینها رقاصه‌های کاباره‌ها هستند و شبها در کاباره می‌رقصند و روزها در هتل اقامت می‌کنند و این هتل پاتوق آنها بود. تازه فهمیدیم که عجب هتلی گرفته‌ایم!
روز بعد حدود ساعت هشت صبح یک اتومبیل سواری بزرگ جلو هتل پارک کرد و راننده‌‌ی آن سراغ اتاق ما را گرفت. این اتومبیل یک سواری کرایه‌ای بود که راننده‌‌ی فلسطینی داشت و رابط الفتح آن را برای ما فرستاده بود. البته راننده‌های فلسطینی برای حمل و نقل مسافرانی که الفتح معرفی می‌کرد کرایه دریافت نمی‌کردند.
به منظور رعایت مسائل امنیتی در طول سفر به هیچکس خود را ایرانی معرفی نمی‌کردیم حتی راننده هم این را نمی‌دانست و هیچ کنجکاوی هم نمی‌کرد. زیرا در آن زمان خیلیها برای پیوستن یا مذاکره و مصاحبه با فلسطینیها به امان یا سایر مراکز فلسطینیها می‌رفتند و هرچند اغلب آنها خبرنگار یا روشنفکران غربی بودند ولی گاهی نیز از سازمانهای انقلابی و مبارز بودند و لذا راننده می‌دانست که نباید کنجکاوی کند.
برای ما چهارگذرنامه‌‌ی فلسطینی که عبارت از چهار برگ زردرنگ بود آورده بود. (فتح‌الله به امان نمی‌آمد. او در بیروت به عنوان رابط باقی می‌ماند تا در صورت به نتیجه رسیدن مذاکرات سایر اعضاء را که بعداً قرار بود بیایند به امان بفرستد.) در این گذرنامه‌ها چهار اسم مستعار نوشته شد. همه عربی. اسم من «ابراهیم خلیل» تعیین شد و بقیه هم اسامی دیگری که یادم نیست.
از محل هتل به طرف مرز سوریه حرکت کردیم. در هر مرز می‌بایست از دو پاسگاه مرزی عبور کنیم: پاسگاه مرزی لبنان و پاسگاه مرزی سوریه (در مرز سوریه و لبنان)، پاسگاه مرزی سوریه و پاسگاه مرزی اردن (در مرز سوریه و اردن).
چون ما از گذرنامه‌های اصلی خود استفاده نمی‌کردیم (برای شناخته نشدن) لذا از گذرنامه‌های فلسطینی استفاده می‌شد. اما ما از اتومبیل پیاده نمی‌شدیم بلکه راننده به پاسگاهها مراجعه می‌کرد و تشریفات عبور از مرز را انجام می‌داد. لازم به ذکر است که در هریک از این چهار پاسگاه مرزی، سازمان آزادیبخش فلسطین که عملاً در اختیار سازمان الفتح بود دارای یک پاسگاه مستقل بود و تشریفات عبور از مرز در این پاسگاههای فلسطینی انجام می‌شد.
 
ما فقط با «ابوحسن» صحبت می‌کنیم 
در واقع از نظر دول عربی در آن زمان سازمان آزادیبخش فلسطین مثل یک دولت بود و از حقوق یک دولت برخوردار بود منتها دولتی که در دول عربی پراکنده بود. به هر حال مهر پاسگاههای فلسطینی حکم مهر خود دولتهای لبنان و سوریه و اردن را داشت. از مرز به طرف دمشق حرکت کردیم. ناهار را در یک رستوران نزدیک دمشق صرف کردیم. در راه هرجا که ملیت ما را می‌پرسیدند خود را پاکستانی معرفی می‌کردیم. اما نمی‌دانم چگونه بود که اغلب باور نمی‌کردند. بعضی ما را آلمانی می‌پنداشتند زیرا در آن زمان تعداد افرادی که از آلمان به این کشورها و فلسطین می‌رفتند زیاد بود. در رستورانی که ناهار صرف کردیم گارسون رستوران به ما گفت: «الشباب الایرانی؟» (جوانان ایرانی؟) و ما بلافاصله گفتیم: «لا، الشباب الباکستانی.» (خیر، جوانان پاکستانی). اما معلوم بود که باور نکرده است زیرا خنده‌ای کرد و سری تکان داد و رفت. پس از گشت مختصری در دمشق به طرف اردن راه افتادیم.
نزدیکیهای غروب به امان پایتخت اردن رسیدیم. راننده ما را به یک پادگان فلسطینی در امان تحویل داد و خود مراجعت کرد.
در پادگان افسری فلسطینی از ما خواست که خود را معرفی کنیم و پرسید که برای چه به آنجا آمده‌ایم. معلوم بود که از جریان هیچ اطلاعی ندارد. به او گفتیم که ما فکر می‌کردیم شما می‌دانید که ما که هستیم ولی به هر حال ما فقط خود را به «ابوحسن» معرفی کرده و با او صحبت خواهیم کرد. قبلاً قرار شده بود که ما با یکی از مقامات بلند‌پایه‌‌ی سازمان الفتح صحبت کنیم. در آن زمان یاسر عرفات خود در امان نبود و لذا مقرر شده بود که با «ابوحسن» که از مقامات بلندپایه‌‌ی فلسطینی و در واقع یکی از چند نفر اعضای کمیته‌‌ی مرکزی الفتح بود صحبت کنیم.
ابوحسن از نظر سیاسی و به ویژه نظامی از برجسته‌ترین رهبران الفتح بود و در واقع یکی از چند نفری بود که از نظر سلسله مراتب تشکیلاتی بلافاصله پس از عرفات قرار داشتند. افسر فلسطینی گفت که ابوحسن در این پادگان نیست و از آن گذشته دسترسی به ابوحسن به این سادگیها نیست و تا شما خود را معرفی نکنید من نمی‌توانم اقدامی در این زمینه انجام دهم. ما هم گفتیم شما بهتر است با مقامات بالاتر خود تماس بگیرید لابد آنها می‌توانند ابوحسن را مطلع کنند. به هر حال از معرفی خود خودداری کردیم. او هم ما را به حال خود گذاشت و رفت.
 
ایران یا «اسرائیل کبیر»
تا حدود ساعت ۱۰ شب بدون اینکه کوچکترین پذیرایی از ما به عمل آید در یک اتاق نشسته بودیم. بالاخره حدود ساعت ۱۰ شب جوانی که معلوم بود از کادرهای سیاسی است وارد شد. جوانی باهوش و تحصیلکرده به نظر می‌رسید اما ظاهراً بیمار بود و بعد خودش گفت که تب دارد. او نیز از ما خواست که خود را معرفی کنیم و باز ما همان پاسخها را در جواب او گفتیم. پس از مدتی بحث بالاخره اظهار داشت که در سازمان الفتح کمیته‌ای پنج نفره وجود دارد که حکم وزارت خارجه‌‌ی الفتح را دارد و گفت من هم یکی از اعضای این کمیته هستم و شما هر که باشید کار شما بالاخره به ما ارجاع می‌شود و لذا بهتر است خود را به من معرفی کنید. پس از قدری مشورت با هم به این نتیجه رسیدیم که او دلیلی ندارد که دروغ بگوید و لذا از او خواستیم که ابتدا درها را ببندد و اجازه‌‌ی ورود به کسی ندهد. پس از آن گفتیم که ما از ایران می‌آییم و قرار است با ابوحسن ملاقات و مذاکره داشته باشیم.
به مجرد اینکه کلمه‌‌ی ایران از دهان ما بیرون آمد از جا بلند شد و صندلی خود را نزدیکتر آورد و در حالی که به هیجان آمده بود به ما خوشامد گفت.
باید دانست که در آن زمان به دلیل همکاریهای رژیم شاه با اسرائیل (شاه اسرائیل را محرمانه و به صورت دو فاکتو به رسمیت شناخته بود و حتی اسرائیل در تهران سفارت داشت و در بسیاری از پروژه‌های صنعتی و عمرانی و نظامی مثل ساخت سد درودزن، شرکتهای سهامی زراعی و غیره با شاه همکاری داشت)
...
فلسطینیها ایران را دشمن می‌دانستند و از آن به قول خودشان به نام «اسرائیل کبیر» یاد می‌کردند. فرد فوق‌الذکر خود را سعید معرفی کرد و گفت که چون حالا دیروقت است من ترتیب ملاقات شما را با ابوحسن برای فردا درست می‌کنم. حالا بهتر است شما را به یک اقامتگاه خارج از این پادگان ببرم. و گفت که کار بسیار خوبی کردید که خود را در اینجا معرفی نکردید زیرا در این پادگان همه جور آدمی رفت و آمد دارد ولی قرار ملاقات شما را در دفتر اختصاصی ابوحسن خواهم گذاشت که جای کاملاً امنی است. ضمناً گفت که یک نفر دیگر که او هم رفتاری مثل شما داشته و احتمالاً از دوستان شماست وارد شده است که ما فهمیدیم تراب حق‌شناس است و او هم به ما ملحق گردید. پس از آن ما را به یک هتل که صاحب آن فلسطینی بود و عملاً در اختیار سازمان الفتح قرار داشت و جای مطمئنی بود برد و به مدیر هتل نیز سفارشهای لازم را کرد البته بدون اینکه ما را معرفی کند.
 
سئوال ابوحسن و پاسخ نسنجیده مسعود رجوی
فردای آن روز، حوالی عصر، سعید به دنبال ما آمد و ما را به اقامتگاه و دفتر ابوحسن برد. این اقامتگاه در ناحیه‌‌ی اعیان‌نشین امان قرار داشت که منطقه‌ای است بر روی یک سری ارتفاعات. اصولاً امان شهری است (آن طور که آن زمان دیدم) نسبتاً کوچک و فشرده. خیابانها تنگ و ساختمانها به هم فشرده است ولی ناحیه‌‌ی اعیان‌نشین آن مثل تهران بر روی قسمتهای مرتفع شهر واقع است که نسبتاً سرسبزتر از بقیه‌‌ی قسمتها و دارای خانه‌های بهتری است.
حدود نیم‌ساعت در دفتر ابوحسن در اتاقی منتظر ماندیم. سپس ما را به دفتر او هدایت کردند. معلوم بود که تازه از خواب برخاسته است. در آن روزها به دلیل مسائلی که در جریان بود و مشکلات فراوان، کادرهای رهبری الفتح دارای مشغله‌‌ی زیاد بودند و فرصت کمی برای استراحت داشتند. ابوحسن نیز که ظاهراً تمام شب گذشته را بیدار و مشغول به کار بوده قبل از آمدن ما با همان لباس نظامی و پوتین بر روی یک تخت برای ساعتی به خواب رفته بود. شخصی بود بلند قامت و چهارشانه و قوی‌هیکل. انگلیسی را نسبتاً خوب صحبت می‌کرد.
به ما خوشامد گفت و اظهار داشت که تا حدودی در جریان کار ما می‌باشد و از ما خواست که کمی درباره‌‌ی خودمان و سازمان صحبت کنیم. مسعود رجوی گفت که ما همه چیز را قبلاً‌ نوشته و در اختیار الفتح گذاشته‌ایم. (توسط فتح‌الله در زمانی که در قطر با الفتح تماس گرفته بود). این البته پاسخ نسنجیده و بچگانه‌ای بود. زیرا واضح بود که شخصی در موقعیت ابوحسن آنقدر وقت و فراغت نداشت که بتواند آن نوشته‌های مفصل را بخواند آن هم قبل از اینکه ما عملاً وارد مذاکرات شویم و همکاری شروع شود. (این از خصوصیات مسعود رجوی بود که اغلب بیش از آنکه فکر کند حرف می‌زد و تصور می‌کرد به همان اندازه‌ای که خودش به موضوعی اهمیت می‌دهد دیگران هم باید اهمیت بدهند و چون خودش از حفظ کردن مطالب و بحث و گفتگوهای دراز خوشش می‌آمد این گمان را در مورد بقیه نیز داشت. ضمناً این کار از نظر تشکیلاتی نیز غلط بود زیرا قرار گذاشته بودیم که در پاسخ هر سئوال مشورت مختصری بشود و آنگاه اصغر [بدیع زادگان] که سرپرست گروه محسوب می‌شد جواب نهایی را تعیین کند.)
ابوحسن برای لحظه‌ای روی درهم کشید و گفت شما و من اینک زنده و حاضر روبه‌روی هم نشسته‌ایم چه نیازی به آن نوشته‌هاست؟ به دنبال این پاسخ اصغر بدیع‌زادگان و من رشته‌‌ی صحبت را به دست گرفتیم و چون اصغر در زبان انگیسی روان نبود بعضی مطالب را او و توضیح بیشتر را من ارائه می‌کردم. البته حتی‌المقدور خلاصه و بدون حاشیه رفتن و ارائه‌‌ی جزئیاتی که می‌دانستیم لزومی ندارد. اصولاً این موضوع معلوم بود که وقتی سازمان الفتح ترتیب آوردن ما را تا آنجا داده و با ابوحسن که یکی از برجسته‌ترین شخصیتهای الفتح بود برای ما قرار ملاقات و مذاکره گذاشته است، پس حتماً مراحل کسب اعتماد و پذیرش در حد یک سازمان انقلابی را طی کرده است و در این مرحله باید به اساسی‌ترین مطالب پرداخت نه آن طور که مسعود رجوی فکر می‌کرد بیان جزئیات از زمان تأسیس سازمان تا وضعیت فعلی که در نوشته‌ها دهها صفحه به آن اختصاص داده شده بود.
 
پنچ پرسش ابوحسن و پاسخهای ما
ابوحسن با دقت به سخنان ما گوش می‌داد و گاهی سئوالاتی هم می‌کرد. پس از حدود نیم‌ساعت که به این ترتیب گذشت شروع به صحبت کرد و گفت که من ابتدا چند سئوال از شما خواهم کرد و پس از دریافت پاسخهای شما آنگاه نظر قطعی سازمان الفتح را در مورد همکاری با شما به اطلاعتان می‌رسانم. سئوالاتی که او مطرح کرد و از ما خواست که یادداشت کنیم پنج سئوال بود به شرح زیر:
۱.چرا سازمان الفتح را برای همکاری انتخاب کردید؟
۲.امکانات شما چیست؟ منابع مادی شما از کجا تأمین می‌شود؟
۳.از کجا می‌دانید که لو نخواهید رفت؟
۴.اگر بین مذهب و انقلاب (مبارزه) تناقضی پیش آمد کدام را انتخاب خواهید کرد؟
۵.ما در صورت توافق، تا آخر با شما خواهیم بود. شما تا کجا با ما خواهید بود؟
ــــــــــــــــــــــــــ
سئوالات بسیار عمیق و حساب‌شده بود و معلوم بود که قبلاً در مورد آنها فکر شده است. در واقع شاید بیش از آنکه هدف سئوالات به دست آوردن اطلاعات از وضع و امکانات و نظرات ما باشد، ارزیابی کیفیت و محتوای سازمان و پختگی سیاسی آن بود.
پس از مشورت مختصری، به ابوحسن گفتم که پاسخ این سئوالات قدری وقت می‌خواهد. ابوحسن گفت من هم انتظار ندارم که همین الآن پاسخ بدهید. شما فعلاً به اقامتگاه خود برگردید و پس از تهیه‌‌ی پاسخ سئوالات، آنها را توسط سعید برای من بفرستید و من بعد از مطالعه‌‌ی پاسخ شما، جلسه‌‌ی دیگری با شما خواهم داشت که نتیجه را در آن جلسه به شما خواهم گفت.
بدین‌ ترتیب خداحافظی کرده، به هتل برگشتیم و از همان شب مشغول تهیه‌‌ی پاسخ سئوالات شدیم. با سعید قرار گذاشتیم که پس فردای آن شب برای بردن پاسخ سئولات مراجعه کند.
قسمت اعظم وقت ما در این فاصله صرف مشورت و تهیه‌‌ی پاسخ و ترجمه‌‌ی‌ آن به زبان انگلیسی شد. فقط برای شام و ناهار به بیرون از هتل می‌رفتیم و گشت مختصری در شهر می‌زدیم. پاسخ به سئوال اول مشکل نبود. زیرا ما اطلاعات کاملی در مورد مبارزات فلسطینیها و به خصوص سازمان الفتح در طول سالهای قبل به خصوص پس از جنگ شش روزه‌‌ی اعراب و اسرائیل به دست آورده بودیم. داشتن دشمن مشترک، واقع شدن در یک منطقه، پیوند سرنوشت مبارزات منطقه، داشتن اعتقادات و فرهنگ مشابه و خیلی مسائل دیگر دلیل انتخاب الفتح بود.
پاسخ به سئوال دوم نیز با توجه به اینکه از امکانات سازمان مطلع بودیم دشوار نبود. معهذا باید سعی می‌کردیم که در ارائه‌‌ی امکانات خود واقع‌بین باشیم نه کمتر از آنچه هستیم و نه بیشتر خود را معرفی نکنیم. ضمناً هرچند که سازمان الفتح مورد اعتماد بود اما بر اساس یک اصل عمده‌‌ی‌ امنیتی، یعنی ارائه‌‌ی اطلاعات فقط در حد نیاز، اطلاعات غیرضروری و بیش از حد ارائه نکنیم. در مورد منابع مادی نوشتیم که از امکانات مادی خود اعضاء تأمین می‌شود و با توجه به اینکه در این مرحله از مبارزه، مخارج زیادی نداریم نیازمند متکی شدن به امکانات مادی غیراعضاء نیستیم.
در مورد سئوال سوم توضیح دادیم که مسائل امنیتی را چگونه رعایت می‌کنیم. اما در عین حال این جمله را افزودیم که با همه‌‌ی اینها هیچگاه نمی‌توان صددرصد مطمئن شد که لو نخواهیم رفت. بالاخره مبارزه خطر دارد، همانطور که امید پیروزی هست، بیم شکست هم وجود دارد و لذا باید تمام تلاش خود را برای لو نرفتن تا هنگام شروع مبارزه‌‌ی عملی و حتی پس از آن به کار بریم ولی به هر حال ریسک لو رفتن همیشه وجود دارد و باید آن را پذیرفت.
(با توجه به اینکه سازمان قبلاً شرح وضعیت و روشهای خود را نوشته و به الفتح داده بود شاید مهمترین نکته در پاسخ به سئوال سوم همین قسمت اخیر بود یعنی اینکه ما می‌دانیم که خطر لو رفتن همیشه وجود دارد و برای آن آمادگی روحی و عملی داشته باشیم و خود را شکست‌ناپذیر ندانیم. در غیر این صورت نشان از ناپختگی و غرور بیجای سازمان داشت.)
اما مهمترین سئوال سئوال چهارم بود. دلیل اهمیت این سئوال را من بعداً شرح خواهم داد اما فعلاً به پاسخ آن اشاره می‌کنم. پس از بحث و مشورت زیاد جواب سئوال را به این شکل تهیه کردیم که از نظر سازمان تناقضی بین اعتقادات مذهبی و مسأله‌‌ی مبارزه پیش نخواهد آمد اما اگر به فرض چنین تناقضی پیش آید سازمان مبارزه را انتخاب خواهد کرد.
در مورد سئوال پنجم پاسخ دادیم که ما امیدواریم و فکر می‌کنیم که تا آخر با شما خواهیم بود اما باید توجه کرد که اصولاً ادعا در مورد مسائلی که در‌ آینده باید در مورد آن تصمیم گرفت و بستگی به شرایط آینده دارد غیرعلمی است و لذا ما براساس تفکر و شرایط فعلی این ادعا را داریم و امیدواریم که تا آخر به همین صورت بماند اما ادعای غیرعلمی هم نمی‌کنیم. شما می‌توانید بگویید که تا آخر با ما خواهید بود زیرا به مرحله‌ای رسیده‌اید که امکان تصمیم‌گیری قطعی و مطمئن را دارید اما ما اگر الآن چنین ادعایی داشته باشیم نمی‌توانیم آن را ثابت کنیم.
ـــــــــــــــــــــــــ
پس از تهیه‌‌ی پاسخها آنها را به انگلیسی ترجمه کردیم که البته قسمت عمده‌‌ی ‌ترجمه را من انجام می‌دادم هرچند بقیه هم کمک می‌کردند اما کارهای آن را نیز من در نهایت تصحیح و تکمیل می‌کردم و دقت می‌کردم که لغات و جملات و تعابیری که به کار می‌روند کاملاً صحیح باشند و احیاناً باعث برداشت غلط یا سؤتفاهم نشوند زیرا این موضوع خیلی مهم بود. مثلاً یادم می‌آید که یکی از بچه‌ها در ترجمه جمله‌ای که در مورد امکانات تهیه‌‌ی اسلحه بود لغتی را به کار برده بود که مفهوم آن این می‌شد که ما امکاناتی در مورد ساخت اسلحه داریم در حالی که منظور وجود امکاناتی در مورد تهیه‌‌ی اسلحه بود نه ساخت آن که طبعاً نیاز به کارخانه‌‌ی اسلحه‌سازی دارد! 
 
رسول مشکین‌فام، سراپا شور و صمیمیت و صفا
به هر حال در روز مقرر و با تأخیر، سعید به ما مراجعه کرد و پاسخ مکتوب سئوالات را گرفت و برای ابوحسن برد. تا روز بعد که برای اطلاع از ساعت ملاقات با ابوحسن به ما مراجعه کنند کمی در خیابانهای امان به گردش پرداختیم. هرشهری برای خود دیدنیهایی دارد و امان هم استثناء نبود و گردش در شهر و آشنایی با آن برای ما جالب بود به خصوص با کنجکاویهای رسول مشکین‌فام که می‌خواست از همه‌چیز سردربیاورد و گاهی از سکوی مغازه‌ای بالا می‌رفت تا ببیند در دیگ مغازه چه می‌پزند و آنگاه غش‌غش می‌خندید. یادش گرامی باد که سراپا شور و صمیمیت و صفا بود. اما در آن روزها در امان جریاناتی می‌گذشت که نگران‌کننده بود. خصومت بین ملک‌حسین و فلسطینیها در حال تزاید بود. ملک حسین که از قدرت روزافزون فلسطینیها در اردن که به صورت دولتی درون اردن عمل می‌کردند بیمناک شده بود و مشغول تدارک و زمینه‌چینی برای سلب قدرت و در صورت لزوم اخراج سازمانهای مبارز فلسطینی و سازمان آزادیبخش فلسطین بود که شکل دولت فلسطینی را پیدا کرده بود. البته تحریکات آمریکا و اسرائیل هم در این مورد نقش مهمی داشت. در واقع مقدمات سپتامبر سیاه در حال شکل گرفتن بود. فلسطینیها نیز به صورت تظاهرات خیابانی و در نوشته‌ها و رادیوهای خود چه در اردن و چه در سایر کشورهای عربی ملک حسین را به باد انتقاد و حتی ناسزاگویی گرفته بودند که با توجه به وقایع بعدی شاید این کارها تندروی بود. شاید هم چاره‌ای نداشتند. به هر حال در همین چند روز ما شاهد تظاهرات خیابانی چندی بودیم که دستجات فلسطینی به راه انداخته و شعارهای تندی علیه ملک حسین می‌دادند مثل این شعار که یک دسته از آنها که از جلو هتل ما می‌گذشتند می‌دادند:
ثوره الثوره الشعبیه انقلاب، انقلاب توده‌ها
یا خدم الامبریالی ای نوکران امپریالیسم
… …
که معلوم بود منظور از نوکران امپریالیسم ملک حسین و اطرافیانش می‌باشد. بدیهی بود که ناسزاگویی به پادشاه اردن آن هم در پایتخت و در تظاهرات خیابانی و یا در روزنامه‌ها و مجلات و رادیوهای فلسطینی نشان از تشدید و بالاگرفتن اختلافات داشت. در هر حال امان ملتهب بود و بوی بحران به خوبی حس می‌شد. تراب که عربی یاد گرفته بود روزنامه‌ها را می‌خواند و برای ما ترجمه می‌کرد. 
 
ابوحسن: ما شما را دوست و متحد خود می‌دانیم
بعد از یک روز دیگر سعید به هتل آمد و ما را به نزد ابوحسن برد. ابوحسن در این جلسه با حالتی بسیار دوستانه اظهار داشت که: «من نوشته‌های شما را در پاسخ به سئوالات خود خواندم و اکنون نظر سازمان الفتح را ابراز می‌دارم. ما شما را دوست و متحد خود می‌دانیم و بدین وسیله اعلام می‌کنیم که هرکمکی، به هر میزان ممکن و در هر کجا که لازم باشد در اختیار شما قرار خواهیم داد.»
آنگاه گفت که دوستان خود را برای آموزش و پیوستن به ما در هر زمان که بخواهید و به هر تعداد که می‌توانید به اینجا اعزام دارید. ما از شما و دوستانتان به گرمی استقبال می‌کنیم.
بدین ترتیب همکاری سازمان با جنبش الفتح رسماً شروع شد. عصر همان روز قرار شد که من به بیروت برگردم و فتح‌الله را در جریان امر قرار داده و سپس به دوبی بروم و تعدادی از اعضای سازمان را که در آنجا در انتظار نتیجه‌‌ی کار بودند مطلع کنم تا به بیروت بروند و از آنجا توسط فتح‌الله به اردوگاه فلسطینیها اعزام شوند.
...
[ابو حسن بعدها در حادثه انفجاری در بیروت٬ که توسط دولت اسرائیل تدارک شده بود٬ با جمعی دیگر از مبارزان فلسطینی به قتل رسید.] 
اگر با آیپاد دیده نمی‌شود در کامپیوتر معمولی ببینید.
...
سایت همنشین بهار
ایمیل



چماق و چاقو و اوباش گری حل کننده مشکل منتطق ضعیف مریدان خمینی
ایرج شكری


این روزها که به سالگرد انقلاب سال 57 و قیام 22 بهمن نزدیک می شویم، زخمهای امیدهای سوخته و برباد رفته با بیداد رژیم اسلامی سر باز می کند و گویی تمام آنچه از درنده خوئیها و استبداد آخوندی در این سی و چند سال بر ایران و مردم ایران گذشت و آنچه خود کشیده ایم، تنها در ثانیه هایی همه در ذهن آدم روی پرده نمایش قرار میگیرند و رژه می روند. برای کسانی که در زمان رژیم پهلوی در فضای سیاسی مخالفان رژیم محمد رضا شاه قرار داشتند، سالگرد 28 مرداد چنین حالتی را ایجاد می کرد و در اواخر رژیم شاه، که جنبش چریکی با سبعیت و درندگی حمایت شده از سوی آمریکا، به خون کشیده شد، زخمهای متعدد در دل ایرانیان ترقیخواه و استبداد ستیز به جا گذاشت، و روزهایی چون حماسه 19 بهمن که قهرمانانش به خاک و خون کشیده شدند و کشتار وحشیانه 7 چریک فدایی و دو مجاهد در تپه های اوین، در سالگردها، نفرت و انزجار به رژیم مستبد آریامهری را در دلها شعله ورتر می کرد.
خمینی و دسته اشرار آخوند و غیر آخوندی که کارگزارش بودند، با سازمان دادن اوباش و چماق کشها در حمله به تجمع گروههای سیاسی و نیز با سازمان دادن کمیته های انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران که در آن روزها مسلح به مسلسل ژ-3 بودند عرصه را برای فعالیت گروههای مبارز انقلابی و ترقیخواه از تنگ کردند. این نیروهای مسلح در تجمع گروهای سیاسی، نه برای حفظ امنیت و نظم اجتماعات بلکه برای پشتیبانی از دسته های فاشیستی چماقدار که به تجمعات گروههای سیاسی مثل مجاهدین و چریکهای فدایی خلق با شعار «حزب فقط حزب الله / رهبر فقط روح الله» حمله می کردند، حاظر می شدند. این گروه ها شعارهای دیگر هم داشتند که فرعی بود، مثل«حزبتون حزب مچل/ رهبرتون لنین کچل» یا«برو گمشو کمونست/ در ما درد تو نیست» و «داس چکش ستاره / رجوی برات میاره». گروهها اوباش اسم «حزب الله» را برای خود برگزیده بودند، اما نیروهای ترقیخواه آنها را «فالانژ» می نامیدند که اشاره به حزب دست راستی حمایت شده از سوی اسرائیل در لبنان داشت که ضد فلسطینی ها بود(این حزب بعدا در سال 1982 تحت حمایت آریل شارون، دست به کشتار فلسطینان در اردوگاه صبرا و شتیلا زد)(1). اوباش پیرو و مرید خمینی حتی قبل از فروپاشی کامل رژیم آریامهری و قبل از ورود خمینی به ایران سازمان دهی و فعال شده بودند. شاید از از اوائل پاییز 57 که همزمان با گسترش اعتصابها و وقوع اعتراضات خیابانی، که کتابهای ممنوع شده توسط دستگاه سانسور شاه –کتابهای گرایش چپ-، با جلد سفید رنگ، در بساط کتابفروشی گسترده بر پیاده رو خیابان «شاه رضا»(انقلاب کنونی) در رو به رو و نیز کنار دانشگاه به فراوانی به فروش می رسید. بساط این کتابفروش ها، پیوسته با یورش دسته اوباش پیرو خمینی بهم ریخته می شد. چنان که سازمان چریکهای فدایی خلق ایران، در اول بهمن ماه 57 یعنی یازده روز قبل از آمدن خمینی از پاریس به ایران و 21 روز قبل از سقوط شاه در نامه سرگشاده یی به خمینی با یاد آوری این که:«با توجه به نقش حساسی که شما در این دوره از مبارزات خلق برعهده گرفته اید، روشن است که هریک از تصمیمات و فتاوی شما در این مرحله از مبارزات خلق قهرمان ما، در تشید یا تخفیف تضادهای درون جبهه مبارزین خلق، در وحدت و یکپارچگی مبارزات مردم و نهایتا در فراهم آوردن یا از بین بردن شرایط برای پیروزی کامل خلق ما بر امپریالیسم و دست نشاندگانش، تاثیرات مهمی بجا خواهد گذاشت...» و با تاکید بر این که همین نقش مسئولیت آور او، توجیه کننده نوشتن آن نامه است، از جمله نوشتند که: «مردم ما در ماههای اخیر، دائما شاهد اوج گیری درگیری با عناصری بوده اند که می کوشیدند با تمسک به غیر اسلامی بودن، بساط کتابفروشی های کنار خیابان را درهم بریزند، به اجتماع معلمان و دانش آموزان و کارگران در تبریز و بهشت زهرا و دیگر جاها با چوبدست و چاقو حمله کنند، اعلامیه ها و نشریات مبارزترین و رزمنده ترین نیروهای مخالف امپریالیسم و دیکتاتوری را پاره کنند و شهدایی را که در سالهای سیاه دیکتاتوری و اختناق زیر شلاق دژخیمان در شکنجه گاهای ساواک لجظه شهادت را درود گفته اند، خائن به خلق نامند» (تصویر خوانای این نامه که در کیهان اول بهمن 57 درج شده به ضمیه مقاله حاضر در وبلاگ درفش آمده است).
کارگزاران خمینی در بالاترین سطوح از گروههای اوباش که خود سازمان دهنده آن بودند و اوباشگری آنها با این «استدلال» که اینها مردم مسلمان ایران هستند که از عملکر گروههای سیاسی ناراضی و عصبانی هستند، حمایت می کردند. بعد از استقرار خمینی در اریکه قدرت، دکتر ملکی اولین رئیس دانشگاه تهران بعد از انقلاب، تنها کسی بود که با شجاعت، حزب اللهی ها را در ایجاد اغتشاش در دانشگاه و یورش به هواداران گروها سیاسی محکوم کرد(2). به هرحال درآن روزها همچنان که یاد آوری شد، مقامات رژیم اقدام این گروههای فاشیستی را اقدامی خود جوش از سوی مردم وانمود می کردند که از رفتار گروههای سیاسی ناراضی اند، اما سی و پنج سال بعد، در آستانه انتخابات ریاست جمهوری رژیم که در خرداد همین سال جاری گذشت، در نوار سخنان محمد باقر قالیباف سردار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و فرمانده پیشین نیروی هوایی سپاه و فرمانده پیشین نیروی انتظامی کل کشور و شهردار وقت(و کنونی) تهران، که در جمع دانشجویان بسیجی دانشگاه شریف بر زبان آورده بود و به بیرون درز کرد، خود او با اشاره به ماجرای تظاهرات دانشجویان در سال 78 و این که در آن ماجرا با این که سردار نیروی هوایی سپاه بوده است با چوب و سوار بر ترک موتور یکی از دوستانش به مقابله با آن تظاهرات رفته بود، به صراحت بیان کرد این کار چوب و چماق کشی را از جوانی و اول انقلاب زمانی که جزو دسته سازمان دهی شده توسط دکتر بهشتی بوده است که برای «چوب زدن» مجاهدین در دانشگاه تهران و هرجا که تجمعی داشتند وارد عمل می شد، شروع کرده و تاکید کرد که به این کار خود افتخار می کند(3). جمله درست «چوب زدن» همانطور که خیلی روشن و واضح است «با چوب زدن» یا با چماق حمله ورشدن است.
اما از این اعتراف جالب تر و خواندنی تر که خود توضیح دهنده نیاز رژیم به سرکوبگری و سانسور برای استقرار امامت خمینی در ایران بود و هنوز هم ولایت خامنه ای بشدت نیازمند آن است، در اعتراف فرمانده کنونی نیروی انتظامی کشور، پاسدار اسماعیل احمدی مقدم می توان دید که در گفتگویی که او با نشریه به اسم مثلث در شهریور سال جاری داشت و در رسانه های اینترنتی داخل کشور منتشر شد، آمده است(4). او در یاد آوری سوابق خود از جمله گفته است:« اوایل روزهای انقلاب در کمیته فعال بودم. مدتی دوباره به قم رفتم. آن موقع گروه‌های چپ، کمونیست‌ها و غیره، سرچهار راه‌ها تبلیغات میدانی می کردند. بچه‌های حزب‌اللهی هم بعضا زورشان از نظر بحث به آنها نمی‌رسید. اگر دعوا و کتک‌کاری هم می‌شد، به نفع آن گروه‌ها تمام می‌شد چون به لحاظ منطق، قدرت آنها بیشتر بود».
آیا از این صریح تر می شود، چگونگی شرایط آن زمان و نیاز «اسلام عزیز» برای استقرار، از آغاز به بکار گرفتن چوب  و چماق و چاقوکش شرح داد؟ نیازی که بعدا دیگر گروههای اوباش برای آن کافی نبود با «انقلاب فرهنگی» و یورش مسلحانه به دانشگاه و تعطیل آن و یورش به مطبوعات تعطیلی مطبوعات مستقل و بکار گرفتن جوخه های اعدام و طناب دار لازم بود. نیازی که خمینی در آن سخنرانی 26 مرداد 58 علنا بر زبان آورد و دوسال بعد عملی کرد. این سردار سپاه تصریح می کند که در برابر منطق قوی  در بحث که هواداران گروههای سیاسی داشتند، اینان «زورشان » به هوادران گروههای سیاسی نمی رسید و اگر دعوا و کتک کاری هم می شد(که شروع کننده اش همینها یعنی امثال قالیباف و احمدی مقدم، اوباش حزب اللهی آن زمان بودند) به نفع آن گروهها تمام می شد، چون«به لحاظ منطق قدرت آنها بیشتر بود». خیلی روشن است که اگر هم چنان که آرزوی مردم بود، بعد از سرنگونی رژیم شاه آزادی برقرار می شد و چهره ها و دست اندرکاران سازمانهای سیاسی امکان استفاده از رادیوتلویزیون از طریق شرکت در بحث ها و میزگردهای تلویزیونی و نیز امکان تجمع آزاد با تضمین امنیت و نیز انتشار و توزیع آزادنه نشریات خود را داشتند، و انتخابات بدون تقلب برگزار می شد، خمینی هرگز نمی توانست در مقام ولی فقیه و «امام» قدرت مطلق را به دست بگیرد و فتواهای ارتجاعی و سرکوبگرانه اش جای قانونی که باید حقوق و آزادیهای شهروندان را تضمین می کرد،  بگیرد. اما با تمام سرکوب و کشتاری که رژیم منحوس اسلامی به راه انداخت، آخوندها و پاسداران جنایتکار و آدمکشان گمنام وزارت اطلاعاتش، نتوانستند جامعه ایران را در درون معیارها و ضوابط خود بخشکانند و از تکاپو و تلاش برای آزادی و ترقیخواهی بیاندازند. بخش عظیم نسل جوان کنونی که از دوران کودکی و نوجوانی و از دبستان تا دبیرستان و دانشگاه در معرض تبلیغات و مغز شویی رژیم آخوندی قرار داشته اند، از این رژیم متنفرند و به معیارها و ارزشهای تحمیلی آن تف می کنند. بور شدن پاسدار نقدی به خاطر سوت کور بودن و کم جمعیت بودن مراسمی که قرار بود به مناسبت «یوم الله 9 دی» (سالگرد ضد حمله و قدرت نمایی جناح ولی فقیه در برابر تظاهرات و اعتراضات  روز عاشورای مردم علیه کودتای انتخاباتی)، برگزار شود به نحوی که از سخنرانی در آن مراسم صرفنظر کرد و نیز لغو سخنرانی سعید جلیلی در دانشگاه آزاد بجنورد به همین مناسبت، بدون این که دلیلی برای این لغو برنامه ذکر شود، از تازه ترین نمونه های شکست رژیم ولایت فقیه در مهار و کنترل جامعه، با تزریق و تنقیه ارزشها ئ معیارهای شرعی و آخوندی به آن باشد.
توضیحات:
1 – اطلاعات بیشتر در ویکی پدیای فارسی در مورد حزب فالانژ لبنان در لینک زیر آمده است
2- در مورد موضعگیری آقای دکتر ملکی علیه اوباشی که به دانشجویان حمله می کردند، اطلاعاتی در مطلب زیر از نگارنده آمده است.
3- مطلبی مربوط به اظهارات قالیباف در جلسه یی با دانشجویان بسیجی و این که به چماق کش بودنش از اوائل انقلاب افتخار می کرد.
4- مصاحبه فرمانده نیروی انتظامی در لینک زیر
۳۰ دی ۱۳۹۲ - ۲۰ ژانویه ۲۰۱۴


سخنی در باره قلم به مزدان جمهوری جهل و خرافات
فریبرز سنجری


از "گوبلز" مسئول تبلیغات رژیم فاشیستی هیتلر نقل شده است که "دروغ هر چه بزرگتر باشد باورش آسان تر است" اکنون مدت هاست که قلم به مزدان جمهوری اسلامی که به خوردن نان آلوده عادت کرده اند در حمله و هتاکی نسبت به چریکهای فدایی خلق و از این کانال علیه همه کمونیست ها با یکدیگر مسابقه گذارده اند. این جماعت در پیشبرد این کمپین رسوا و سازمان یافته علیه ارزش های انقلابی مردم ، با پیروی از "رهنمود" گوبلز هر روز به شکلی بر چهره حقیقت تیغ می کشند. کار این جماعت لجن پراکنی به چهره خورشید است تا شاید از تابش انوار زندگی بخش آن جلوگیری نموده و به این ترتیب سلطه سیاهی و جهل و خرافات را تداوم بخشند. این جماعت برای رنگین ساختن سفره خود از بیان هیچ دروغی ابا نداشته و اساسا کارشان بدون دروغ و تحریف واقعیات غیر قابل انکار پیش نمی رود.  یکی از آخرین نمونه های این تیغ کشی وقیحانه نوشته ای در نشریه "اندیشه پویا" با عنوان "فدائیان جهل - کاش امیر پرویز پویان خاطرات کاسترو را خوانده بود" می باشد. این مطلب که توسط سر دبیر این نشریه، فردی به نام رضا خجسته رحیمی نوشته شده در شماره 12 نشریه مزبور درج گشته است.
در اين مطلب کوتاه که به زحمت دو صفحه می شود بدون اغراق دو هزار دروغ رديف شده با این امید که یکی از ترکش های این همه دروغ ، خواننده بی اطلاع را بگیرد تا از هر چه کمونیست و چپ و انقلابی است بیزار شود.
قلم به مزد بی مایه این نوشته مملو از دروغ های شاخدار و وقیح ، تا جائی که توان داشته در اتهام زنی  و ریاکاری از خود مایه گذاشته تا خط وزارت اطلاعات رژیم سرکوبگر جمهوری اسلامی و اتاق های فکر آن را به پیش ببرد؛ با چنین انگیزه ای ست که نویسنده کوشیده تا با حقارت تمام اندیشمند کبیر جنبش نوین کمونیستی کشورمان رفیق امیر پرویز پویان و کمونیست فراموش نشدنی ارنستو چه گوارا که نامشان یکی در ایران و دیگری در جهان الهام بخش انقلابیون می باشد را خراب کرده و آن ها را از چشم جوانان بیندازد تا به خیال خام خود اندیشه ها و آرمان ها، "اراده آهنین" آن ها در پیگیری راهشان و صداقت در عمل به اعتقادات شان دیگر الهام بخش جوانان و معترضین نسل جدید نگردد.
این اولین بار نیست که قلم به مزدان رژیم دار و شکنجه جمهوری اسلامی این چنین در راستای خطی که وزارت اطلاعات تعیین کرده ، قلم زده و پروژه های این نهاد ضد مردمی را به پیش می برند. نوشتجات آن ها چه به دلیل ماهیت سرکوب گرانه وزارت مزبور و چه به دلیل شیوه اصلی کار این جماعت که مبتنی بر اتهام زنی بر اساس دروغ گوئی است ، اساسا فاقد ارزش نقد و پاسخگوئی می باشد. در نتیجه کار کسانی که چنین جماعتی را "روشنفکر لیبرال" و از این قبیل نامیده و لجن پراکنی های آن ها را در این چهارچوب دیده و به نقد آن ها می پردازند، در خدمت پرده پوشی ماهیت این نان آلوده خورهای وزارت اطلاعات قرار می گیرد.
واقعیت این است که مشکل این جماعت قلم به مزد ، نا آگاهی - که البته از آن بسیار در رنج اند - و یا بدفهمی و حتی مخالفت شرافتمندانه با یک نظر و ایده نیست؛ بلکه قلم زنی در خطی است که برایشان از بالا تعیین شده است و آن ها هم "به فرموده" باید در آن گام بردارند. به همین دلیل هم دروغ گوئی و تحریف واقعیات یکی از سلاح های شناخته شده این جماعت می باشد. تنها اشاره به یک نمونه از دروغ های وقیحانه در مطلب فوق الذکر، شارلاتانیسم نویسنده را می تواند برای خواننده کاملاً آشکار سازد. نویسنده شارلاتان مدعی شده که امیر پرویز پویان "به لحاظ روانی به ترس از اسلحه مبتلا" بود. وی در حالی این دروغ را مطرح کرده است که امروز همگان بر اساس مدارک کافی می دانند که پویان تئوریسین و بنیانگذار یک جنبش مسلحانه در ایران و انقلابی مسلحی بود که شخصا در عملیات مسلحانه شرکت داشت از جمله در عملیات بزرگ مصادره بانک آیزنهاور. علاوه بر این وی در خرداد سال 50 در جریان محاصره پایگاهش در فرح آباد نيروی هوائی همراه با همرزمش چریک فدائی خلق رفیق رحمت الله پیرو نذیری تا آخرین گلوله قهرمانانه جنگید. حتی بنا به اعتراف خود مأموران رژیم شاه در بازجوئی های سال 50، رفیق پویان و رفیق پیرو نذیری با شلیک آخرین گلوله خودشان به زندگی شان پایان بخشیدند. آری، اتهام "به لحاظ روانی به ترس از اسلحه مبتلا" بودن، جز توسل به شارلاتانیسم برای زدودن خاطره پویان و "اندیشه های پاک" او و دیگر چریکهای فدائی خلق از قلم نویسنده نان آلوده خور تراوش نکرده است.
آیا جای شکی باقی است که کسی که این واقعیات را می داند و علیرغم آن باز هم چنین اتهام کثیفی را به پویان می زند، جز یک شارلاتان وقیح نیست؟  آیا می توان تردید کرد که او کسی است که در لباس سردبیر یک نشریه ، کارش اشاعه جهل و دروغ برای حفظ سلطه سیاه حکومتی می باشد که بیش از 34 سال است که با توسل به سرنیزه به کشتن آگاهی و هم زمان به اشاعه خرافات و جهل مشغول است؟ مطالعه دروغ نامه فوق الذکر نشان می دهد که همه هنر این بنده بی هنرِ ولی فقیه جنایتکار جمهوری اسلامی این است که بخش قابل توجهی از دروغ های کتاب دشمن،که چند سال پیش تحت عنوان "چریکهای فدائی خلق از نخستین کنش ها تا بهمن 1357"، از سوی وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی با امضای محمود نادری منتشر شد را خلاصه نموده و در دو صفحه ارائه کرده است.
براستی کسی که برای خراب کردن چه گوارا از زبان کاسترو چنین دروغی را اشاعه می دهد که اراده آهنین چه گوارا: "هیج ربطی به اعتقادات راستین ، نیروی ذهنی و اراده آهنین نداشته است بلکه به بیماری آسم او مربوط می شد. احساس خفگی همیشگی و به خصوص واکنش مداوم به این احساس و ترشح مرتب و فراوان آدرنالین به وسیله سیستم غیر ارادی بدن باعث می شود این بیماران از چیزی نهراسند." جز شارلاتان چه نام دیگری دارد؟ این شخص در دنائت سیاسی پا را از این حد هم فراتر گذارده و کتابی که یکی از مخالفین کاسترو به نام نوربرتو فوئنتس نوشته را به جای "خاطرات کاسترو" جا می زند و آنگاه ظاهراً از زبان آن "خاطره" ساختگی، اتهام فساد اخلاقی به کاسترو می زند. براستی چنین کسی را اگر شارلاتان ننامیم چه باید بنامیم؟ 
یاوه های قلم به مزدانی که جمهوری جهل و جنایت اسلامی حاکم بر کشور را تائید می کنند و در خط سربازان گمنام امام زمان گام بر می دارند و مروج بی پایه ترین خرافات مذهبی می باشند نه تنها ارزش پاسخ گوئی ندارند بلکه پاسخ به آن ها و با آن به مثابه نوشته یک مخالف معمولی برخورد کردن، توهین به شعور انسان های آگاه می باشد. کسانی که کمونیست کبیر، رفیق پویان و چریکهای فدائی را نادان می نامند ، خود نادانانی هستند که از جمهوری جهل و شب پرستی دفاع می کنند و با قلم آلوده و امکاناتی که دشمنان مردم در اختیارشان گذارده اند بیش از هر چیز وظیفه دارند از تابیدن نور به حقیقت جلوگیری کنند.
در مواجه با چنین قلم به مزدانی آن چه مهم است درک این واقعیت است که:
اولا: مسئله لجن پراکنی علیه  سمبل های مبارزاتی مردم ما پروژه ای است که سال هاست وزارت اطلاعات دارد آن را پیش می برد. به همین دلیل هم هست که قلم به مزدانی وجود دارند که یکی از دیگری شارلاتان تر اند و در خط وزارت اطلاعات دارند قلم می زنند. در محتوای کار این جناب سردبیرِ رذالت نامه اندیشه پویا هم هیچ نکته تازه ای تولید نشده، اما پروژه و خط وزارت اطلاعات همچنان بر روی آنتن است.

ثانیا :استفاده از برخی اصطلاحات سیاسی و نام های نویسندگان و متفکرین سیاسی ، هیچ تغییری در هویت این جماعت ایجاد نکرده و به آن ها هویت "روشنفکری" نمی دهد، برعکس با چنین تاکتیک هایی این جماعت می کوشند چهره واقعی خود را در پوشش ظاهر "روشنفکری" پنهان سازند.
ثالثا: مسئله نشخوار اتهام های بی پایه و دست چندم مزدوران رسمی وزارت اطلاعات و پراکندن خزعبلاتی نظیر این که آیا بیماری چه گوارا باعث جسور بودن وی شده بود و یا تیری که به پویان خورده بود او را از اسلحه ترسانده بود، نیست؛ بلکه مسئله این است که اندیشه های پاک پویان، با اشاعه چنین خزعبلاتی ، نادرست و غیر واقعی جلوه داده شوند و پایداری او و آن نسل انقلابی بر آرمان های شان نه نتیجه درستی آن آرمان ها و ایمان عمیق آن ها به تئوری و ایده های درست کمونیستی بلکه نتیجه عوامل غیر واقعی نشان داده شود که غیر قابل تکرار می باشند.  آن ها از این طریق می کوشند تا نسل جدید از پویش راه پویان ها و کاوش در ذخیره های تئوریک و عملی بزرگ مبارزاتی نسل قبل از خود باز بماند و چرخ جمهوری اسلامی برای چپاول دسترنج کارگران باز هم به روال گذشته به چرخد. در حالی که همه مسئله مردم ما و شرط رهائی آن ها اتفاقا باز داشتن این چرخ از چرخیدن است.
اما، برای باز داشتن این چرخ از چرخیدن هیچ چاره ای جز رجوع به اندیشه های پاک پویان ها و چه گوارا ها و راهی که آن ها در مقابل ما قرار دادند وجود ندارد. تنها به این وسیله و در این راه است که مردم ما قادر می شوند پاسخ دشمنان خود را با قاطعیت و برای همیشه بدهند و جمهوری جهل و سیاهی ، جمهوری خرافات و هاله نور را همراه با قلم به مزدان دون صفت اش به جائی اندازند که شایسته آن می باشند ، یعنی به زباله دان تاریخ.
دی ماه ۱۳۹۲
فریبرز سنجری
ipfg@hotmail.com