غبارزدایی از آینهها / روایت «لطفعلی بهپور» از تماس مجاهدین با الفتح
این
روزها «قضاوت»های فلهای رواج دارد و کسانیکه روضه «پایان تاریخ» و «مرگ
ایدئولوژی» میخوانند و مرجع تقلیدشان بیدردی، «روزمرگی» و امثال
«فوکومایا»ست، این یا آن انتقاد بجا را نسبت به فدائیان و مجاهدین عَلم
کرده و میکوشند بالکل اصل و نسب آنان را هم نادیده بگیرند.
مجاهدین
و فدائیان که جای خود دارند، حتی در مورد اعضای حزب توده - و همه کسانیکه
شور آزادیخواهی داشتند و انفرادی یا در گروههای بینام و نشان با استبداد
زمانه درافتادند- نمیتوان براحتی نظر داد. مگر قضاوت ساده است؟
میتوان
و باید از راهبران، پاسخگویی طلبید و نشان داد فاصله آنان با دیگران کمّی
است و بر خلاف آنچه تبلیغ میشود کیفی نیست. میتوان و باید از آنان خواست
دروغ نگویند. مرز منتقد و مزدور را بهم نریزند و مروت پیشه کنند. میتوان و
باید از آنان انتظار داشت تا «به روز» باشند و آب را گل نکنند اما
نمیتوان و نباید پا روی خرد و انصاف گذاشت و به «قضاوت»های فلهای نشست.
...
پیشتر
از خلال بازجویی های مبارز روشن ضمیر «بیژن هیرمنپور» به تاریخچه فدائیان
اشاره نمودم و اینبار از زندهیاد مهندس لطفعلی بهپور یاد میکنم.
روایت
وی از آشنایی مجاهدین با الفتح، نشان میدهد نوکران استعمار و ارتجاع لاف و
گزاف میبافند. برای مبارزین و مجاهدین میهن ما آزادی، تجارت نبود، آرمان
بود.
زنده
یاد لطفعلی بهپور از ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۵ زندانی کشید. او در زندان عادل آباد
شیراز نظریهی «محیط و سیستم» را با مهندس عزتالله سحابی و دیگران به بحث
گذاشت و گفته میشود در تدوین جزوههای آموزشی در زندان قصر هم نقش داشته
است. رئیس مؤسسهی ژئوتکنیک ایران، استاد بخش راه و ساختمان و سرپرست دانشکده مهندسی (در دانشگاه شیراز) بود و تحکیم پی و بهسازی مجتمع و برج ارگ کریمخانی از جمله یادگارهای اوست. مهندس لطفعلی بهپور با محمد حنیفنژاد، سعید محسن و علی اصغر بدیع زادگان حشر و نشر داشته و در شمار «سابقون» است. در ﻗﺴﻤﺖ ﺩﻫﻢ «ﺧﺎﻁﺮﺍﺕ ﺧﺎﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﺎﻥ» یک مثقال عمل، یک خروار تحلیل نیاز دارد از ایشان گفتهام.
خواهران و برادران عزیز
من نه مبارز و مجاهدم و نه ادعای روشنگری و روشنفکری دارم. به سهم ناچیز خویش و با مرارت بسیار، یادمانها را زنده میکنم. انگیزهام جانبداری، یا رویارویی با هیچ گروه و سازمانی نیست. ثبت وقایع، برای مبارزه با فراموشی است.
باد تند است و چراغم ابتری
زو بگيرانم چراغ ديگری
گفت پيغمبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آيد سری
چون ز چاهی میکَنی هر روز خاک
عاقبت اندر رسی در آب پاک
تماس مجاهدین با سازمان الفتح
از
اواخر سال ۴۸ و اوایل ۴۹ سازمان (مجاهدین) به فکر برقراری تماس با سازمان
الفتح افتاد. هدف سازمان از این تماسها این بود که علاوه بر برقراری ارتباط
سیاسی با الفتح (که سازمان فعال و در واقع پیشروترین سازمان فلسطینی بود) و
همکاری سیاسی با آنها، از امکانات سیاسی و نظامیشان نیز استفاده کند و به
ویژه عدهای را جهت آموزشهای نظامی و کسب تجربه به فلسطین بفرستد. مأمور
ارتباط، فتحالله خامنهای بود. او مدتها در کشورهای ساحلی خلیج فارس و به
خصوص در قطر فعالیت کرد تا توانست اعتماد فلسطینیها را جلب کند و پس از
چندماه بالاخره سازمان الفتح موافقت کرد که عدهای از ما جهت مذاکره با
الفتح به امان پایتخت اردن بروند.
اینکه
الفتح امان را برای مذاکرات انتخاب کرد چند علت داشت: نخست اینکه در آن
زمان الفتح عمدتاً در اردن مستقر بود و مرکزیت و عمدهی اعضای الفتح در
اردن فعالیت داشتند به طوری که عملاً دولتی در کنار دولت اردن ایجاد کرده
بودند. در نتیجه اگر بنا میشد عدهای به سازمان الفتح بپیوندند به احتمال
زیاد محل تعلیمات آنها یکی از اردوگاههای مستقر در اردن بود. علت دیگر این
بود که چنانکه گفتم مقامات عمدهی الفتح در امان اقامت داشتند. اما علت
دیگری هم وجود داشت که بعدها فلسطینیها آن را ابراز داشتند و خود ما هم
حدس زده بودیم و آن این بود که میخواستند ببینند ما تا چه اندازه در ادعای
خود جدی هستیم و اصولاً کارایی ما را ارزیابی کنند زیرا به هر حال رفتن به
اردن به سازمان فلسطینی الفتح در آن روزگار دشواریهایی به همراه داشت.
سازمان برای مذاکرات شش نفر را انتخاب کرد
سازمان
برای مذاکرات شش نفر را انتخاب کرد. در انتخاب افراد مذاکرهکننده به چند
عامل توجه شده بود. اول اینکه از اعضای قدیمی سازمان باشند تا هم مسائل
سازمان را خوب بدانند و هم به نظرات سازمان تسلط داشته باشند. دوم اینکه
هرکدام در یک زمینهی مورد نیاز مهارت داشته باشند. سوم اینکه مشکل نظام
وظیفه نداشته باشند تا بتوانند گذرنامه بگیرند.
بر
این اساس شش نفر انتخاب شده عبارت بودند از: اصغر بدیعزادگان (از مرکزیت
سازمان و سرپرست گروه)، فتحالله خامنهای (چون کسی بود که مقدمات کار را
فراهم آورده بود و لذا با او آشنا شده بودند)، تراب حقشناس و رسول
مشکینفام که قرار بود در آنجا بمانند تا (در صورتی که توافق حاصل میشد)
مقدمات ورود بقیهی اعضایی را که قرار بود برای طی دورهی آموزش نظامی به
فلسطین بروند فراهم کنند (این دو بیشتر افرادی عملیاتی بودند)، مسعود رجوی
چون حافظهی خوبی داشت و تمام جزوات و تعلیمات سازمان را حفظ بود و چون
مدتی زیر نظر محمد حنیفنژاد کار کرده بود به نظرات او آشنایی کامل داشت و
بالاخره من [بهپور] چون به زبان انگلیسی بیشتر از بقیه وارد بودم و
میتوانستم نظراتمان را به انگلیسی تشریح کنم (فلسطینیها فارسی
نمیدانستند، ما هم عربی نمیدانستیم لذا تنها زبانی که میتوانستیم مورد
استفاده قرار دهیم انگلیسی بود.)
در خانه تیمی، یک نفر مرا دید
به
هر حال در مرداد ۴۹ قرار ملاقات گذاشته شد. من پس از اطلاع از اینکه باید
به این سفر بروم [از شیراز] به تهران رفتم. در این هنگام چنانکه قبلاً
گفتم در دانشکده کار میکردم ولی چون مسافرت در تابستان بود چندان جلب توجه
اطرافیان را نمیکرد. از سفر من غیر از همسرم مینو [نعمت اللهی] هیچکس
اطلاع نداشت. تازه مینو هم از مقصد سفر مطلع نبود (زیرا سازمان تأکید داشت
که موضوع این سفر کاملاً محرمانه بماند). پس از ورود به تهران، ابتدا
گذرنامه گرفتم و پس از جلسات متعدد بحث و مذاکره با محمد [حنیف نژاد] و
سعید [محسن] و تهیهی بلیت آمادهی سفر شدم.
در
این مدت در یکی از خانههای تیمی اقامت داشتم. در این خانه رسم بود که
هرکس از اتاق خارج میشد قبل از خروج یک یا الله میگفت تا مطمئن شود کسی
در حیاط نیست (این مسألهای امنیتی بود تا افراد همدیگر را نبینند. زیرا در
بعضی از خانههای تیمی افراد مختلف که همدیگر را نمیشناختند رفت و آمد
داشتند). روزی که من برای حرکت به فرودگاه از این خانه خارج شدم فقط یک کیف
دستی همراه داشتم و پیراهن چهارخانهی زرد و قهوهای به تن داشتم. هنگام
خروج یک نفر که از یکی از اتاقها خارج میشد درست هنگام خروج من، مرا دیده
بود. این موضوع اتفاق جالبی بود که بعداً خیلی به ما کمک کرد و شرح آن را
خواهم گفت. [او رضا رضایی بود و در دوبی گره از کار لطفعلی بهپور گشود.]
...
بلیت
من ظاهراً به مقصد رم در ایتالیا بود ولی من قرار بود در بیروت پیاده شوم
زیرا هواپیما در بیروت توقف داشت. علت این کار این بود که در آن زمان سفر
به بیروت از جانب دولت ایران ممنوع اعلام شده بود. هواپیما از شرکت
آلیتالیا بود. پس از رسیدن به فرودگاه بیروت از هواپیما پیاده شدم و وارد
فرودگاه شدم.
ورود
به لبنان در آن زمان ویزای قبلی لازم نداشت یعنی میشد ویزا گرفت ولی اگر
کسی ویزا نداشت جریمهی مختصری در فرودگاه به او تعلق میگرفت و سپس
همانجا به او ویزا میدادند. (یعنی در واقع مهر ورود به گذرنامهاش میزدند
که تا ۱۴ روز اجازهی اقامت داشت). برای اینکه این مهر را به گذرنامهام
نزنند به مأمور فرودگاه گفتم که چون آمدن به لبنان برای ما ایرانیها ممنوع
است به گذرنامهام مهر نزنید چون برای من مشکل ایجاد میکند. مأمور مربوطه
نیز یک کارت ورود که مخصوص اینگونه موارد بود به من داد تا پر کنم و سپس آن
را به گذرنامه سنجاق کرد و به جای گذرنامه آن را مهر کرد. (این موضوع را
از قبل سازمان میدانست و نحوهی کار را به من گفته بودند.)
پاسگاه مرزی، عملاً در اختیار سازمان الفتح بود
پس
از ورود به بیروت به محلی که به عنوان محل قرار مشخص شده بود رفتم و در
آنجا به تدریج اصغر [بدیع زادگان]، رسول [مشکین فام] و مسعود [رجوی] هم که
هرکدام از جایی حرکت کرده بودند (یکی از فرانسه، یکی از دوبی و دیگری فکر
میکنم از تهران) رسیدند.
فتحالله [خامنه ای] از قبل به بیروت آمده و منتظر ما بود. اما تراب [حقشناس] هنوز نرسیده بود.
پس
از رسیدن هر پنج نفر، در شمال بیروت که منطقهی اعیانی بیروت بود هتلی
پیدا کردیم. در آن زمان شمال بیروت بیشتر در اختیار مسیحیها و مسلمانهای
سنی (اغلب مرفه) بود. شیعیان بیشتر در بخش جنوبی بیروت بودند که منطقهای
فقیرنشین بود و کاملاً با شمال آن تفاوت داشت. بیشتر توریستها و جهانگردان
هم درشمال بیروت که دارای هتلهای فراوان و اغلب مجلل بود اقامت میکردند.
علت انتخاب هتل در شمال بیروت از طرف ما هم همین مسأله بود که ظاهر جهانگرد
داشته باشیم و جلب توجه نکند.
روز
بعد فتحالله به سراغ رابط سازمان الفتح که از قبل معرفی شده بود رفت و
رسیدن ما را به او خبر داد و رابط برای صبح روز بعد قرار گذاشت که اتومبیلی
را برای بردن ما به امان بفرستد. مدتی را که در بیروت بودیم بیشتر صرف
آماده کردن مطالب و مباحث جهت مذاکرات کردیم. بیشتر ساعات روز در اتاق،
جلسهی بحث و گفتگو در مورد کارها داشتیم. اما کارکنان هتل اصلاً توجهی به
این چیزها نداشتند. در آن زمان بیروت علاوه بر اینکه یکی از مراکز مهم
جهانگردی و توریستی بود، محل اغلب فعالیتهای تجاری و دلالی و قاچاق و
خوشگذرانی و غیره هم بود. لذا کارکنان هتلها با همه جور آدمی سر و کار
داشتند و هیچ چیز برای آنها غیرعادی نبود.
فکر
میکنم ما را قاچاقچی میپنداشتند هرچند که شاید اصلاً در این مورد فکر
نمیکردند. جالب بود که این هتل شبها کاملاً خلوت میشد ولی روزها پر از
تعدادی زن بود که با ظاهر خیلی ناجور و با لباس خیلی کم در هتل میپلکیدند
یا در استخر آن شنا میکردند و اغلب با همان مایو و لباس شنا در هتل این
طرف و آن طرف میرفتند. هرچند که در بیروت آن زمان دیدن مناظر اینچنینی حتی
در خیابان عادی بود اما وضعیت این زنها که تقریباً همه از یک قماش بودند
عجیب بود. بعداً فهمیدیم که اینها رقاصههای کابارهها هستند و شبها در
کاباره میرقصند و روزها در هتل اقامت میکنند و این هتل پاتوق آنها بود.
تازه فهمیدیم که عجب هتلی گرفتهایم!
روز
بعد حدود ساعت هشت صبح یک اتومبیل سواری بزرگ جلو هتل پارک کرد و
رانندهی آن سراغ اتاق ما را گرفت. این اتومبیل یک سواری کرایهای بود که
رانندهی فلسطینی داشت و رابط الفتح آن را برای ما فرستاده بود. البته
رانندههای فلسطینی برای حمل و نقل مسافرانی که الفتح معرفی میکرد کرایه
دریافت نمیکردند.
به
منظور رعایت مسائل امنیتی در طول سفر به هیچکس خود را ایرانی معرفی
نمیکردیم حتی راننده هم این را نمیدانست و هیچ کنجکاوی هم نمیکرد. زیرا
در آن زمان خیلیها برای پیوستن یا مذاکره و مصاحبه با فلسطینیها به امان یا
سایر مراکز فلسطینیها میرفتند و هرچند اغلب آنها خبرنگار یا روشنفکران
غربی بودند ولی گاهی نیز از سازمانهای انقلابی و مبارز بودند و لذا راننده
میدانست که نباید کنجکاوی کند.
برای
ما چهارگذرنامهی فلسطینی که عبارت از چهار برگ زردرنگ بود آورده بود.
(فتحالله به امان نمیآمد. او در بیروت به عنوان رابط باقی میماند تا در
صورت به نتیجه رسیدن مذاکرات سایر اعضاء را که بعداً قرار بود بیایند به
امان بفرستد.) در این گذرنامهها چهار اسم مستعار نوشته شد. همه عربی. اسم
من «ابراهیم خلیل» تعیین شد و بقیه هم اسامی دیگری که یادم نیست.
از
محل هتل به طرف مرز سوریه حرکت کردیم. در هر مرز میبایست از دو پاسگاه
مرزی عبور کنیم: پاسگاه مرزی لبنان و پاسگاه مرزی سوریه (در مرز سوریه و
لبنان)، پاسگاه مرزی سوریه و پاسگاه مرزی اردن (در مرز سوریه و اردن).
چون
ما از گذرنامههای اصلی خود استفاده نمیکردیم (برای شناخته نشدن) لذا از
گذرنامههای فلسطینی استفاده میشد. اما ما از اتومبیل پیاده نمیشدیم بلکه
راننده به پاسگاهها مراجعه میکرد و تشریفات عبور از مرز را انجام میداد.
لازم به ذکر است که در هریک از این چهار پاسگاه مرزی، سازمان آزادیبخش
فلسطین که عملاً در اختیار سازمان الفتح بود دارای یک پاسگاه مستقل بود و
تشریفات عبور از مرز در این پاسگاههای فلسطینی انجام میشد.
ما فقط با «ابوحسن» صحبت میکنیم
در
واقع از نظر دول عربی در آن زمان سازمان آزادیبخش فلسطین مثل یک دولت بود و
از حقوق یک دولت برخوردار بود منتها دولتی که در دول عربی پراکنده بود. به
هر حال مهر پاسگاههای فلسطینی حکم مهر خود دولتهای لبنان و سوریه و اردن
را داشت. از مرز به طرف دمشق حرکت کردیم. ناهار را در یک رستوران نزدیک
دمشق صرف کردیم. در راه هرجا که ملیت ما را میپرسیدند خود را پاکستانی
معرفی میکردیم. اما نمیدانم چگونه بود که اغلب باور نمیکردند. بعضی ما
را آلمانی میپنداشتند زیرا در آن زمان تعداد افرادی که از آلمان به این
کشورها و فلسطین میرفتند زیاد بود. در رستورانی که ناهار صرف کردیم گارسون
رستوران به ما گفت: «الشباب الایرانی؟» (جوانان ایرانی؟) و ما بلافاصله
گفتیم: «لا، الشباب الباکستانی.» (خیر، جوانان پاکستانی). اما معلوم بود که
باور نکرده است زیرا خندهای کرد و سری تکان داد و رفت. پس از گشت مختصری
در دمشق به طرف اردن راه افتادیم.
نزدیکیهای غروب به امان پایتخت اردن رسیدیم. راننده ما را به یک پادگان فلسطینی در امان تحویل داد و خود مراجعت کرد.
در
پادگان افسری فلسطینی از ما خواست که خود را معرفی کنیم و پرسید که برای
چه به آنجا آمدهایم. معلوم بود که از جریان هیچ اطلاعی ندارد. به او گفتیم
که ما فکر میکردیم شما میدانید که ما که هستیم ولی به هر حال ما فقط خود
را به «ابوحسن» معرفی کرده و با او صحبت خواهیم کرد. قبلاً قرار شده بود
که ما با یکی از مقامات بلندپایهی سازمان الفتح صحبت کنیم. در آن زمان
یاسر عرفات خود در امان نبود و لذا مقرر شده بود که با «ابوحسن» که از
مقامات بلندپایهی فلسطینی و در واقع یکی از چند نفر اعضای کمیتهی مرکزی
الفتح بود صحبت کنیم.
ابوحسن
از نظر سیاسی و به ویژه نظامی از برجستهترین رهبران الفتح بود و در واقع
یکی از چند نفری بود که از نظر سلسله مراتب تشکیلاتی بلافاصله پس از عرفات
قرار داشتند. افسر فلسطینی گفت که ابوحسن در این پادگان نیست و از آن گذشته
دسترسی به ابوحسن به این سادگیها نیست و تا شما خود را معرفی نکنید من
نمیتوانم اقدامی در این زمینه انجام دهم. ما هم گفتیم شما بهتر است با
مقامات بالاتر خود تماس بگیرید لابد آنها میتوانند ابوحسن را مطلع کنند.
به هر حال از معرفی خود خودداری کردیم. او هم ما را به حال خود گذاشت و
رفت.
ایران یا «اسرائیل کبیر»
تا
حدود ساعت ۱۰ شب بدون اینکه کوچکترین پذیرایی از ما به عمل آید در یک اتاق
نشسته بودیم. بالاخره حدود ساعت ۱۰ شب جوانی که معلوم بود از کادرهای
سیاسی است وارد شد. جوانی باهوش و تحصیلکرده به نظر میرسید اما ظاهراً
بیمار بود و بعد خودش گفت که تب دارد. او نیز از ما خواست که خود را معرفی
کنیم و باز ما همان پاسخها را در جواب او گفتیم. پس از مدتی بحث بالاخره
اظهار داشت که در سازمان الفتح کمیتهای پنج نفره وجود دارد که حکم وزارت
خارجهی الفتح را دارد و گفت من هم یکی از اعضای این کمیته هستم و شما هر
که باشید کار شما بالاخره به ما ارجاع میشود و لذا بهتر است خود را به من
معرفی کنید. پس از قدری مشورت با هم به این نتیجه رسیدیم که او دلیلی ندارد
که دروغ بگوید و لذا از او خواستیم که ابتدا درها را ببندد و اجازهی
ورود به کسی ندهد. پس از آن گفتیم که ما از ایران میآییم و قرار است با
ابوحسن ملاقات و مذاکره داشته باشیم.
به
مجرد اینکه کلمهی ایران از دهان ما بیرون آمد از جا بلند شد و صندلی خود
را نزدیکتر آورد و در حالی که به هیجان آمده بود به ما خوشامد گفت.
باید
دانست که در آن زمان به دلیل همکاریهای رژیم شاه با اسرائیل (شاه اسرائیل
را محرمانه و به صورت دو فاکتو به رسمیت شناخته بود و حتی اسرائیل در تهران
سفارت داشت و در بسیاری از پروژههای صنعتی و عمرانی و نظامی مثل ساخت سد
درودزن، شرکتهای سهامی زراعی و غیره با شاه همکاری داشت)
...
فلسطینیها
ایران را دشمن میدانستند و از آن به قول خودشان به نام «اسرائیل کبیر»
یاد میکردند. فرد فوقالذکر خود را سعید معرفی کرد و گفت که چون حالا
دیروقت است من ترتیب ملاقات شما را با ابوحسن برای فردا درست میکنم. حالا
بهتر است شما را به یک اقامتگاه خارج از این پادگان ببرم. و گفت که کار
بسیار خوبی کردید که خود را در اینجا معرفی نکردید زیرا در این پادگان همه
جور آدمی رفت و آمد دارد ولی قرار ملاقات شما را در دفتر اختصاصی ابوحسن
خواهم گذاشت که جای کاملاً امنی است. ضمناً گفت که یک نفر دیگر که او هم
رفتاری مثل شما داشته و احتمالاً از دوستان شماست وارد شده است که ما
فهمیدیم تراب حقشناس است و او هم به ما ملحق گردید. پس از آن ما را به یک
هتل که صاحب آن فلسطینی بود و عملاً در اختیار سازمان الفتح قرار داشت و
جای مطمئنی بود برد و به مدیر هتل نیز سفارشهای لازم را کرد البته بدون
اینکه ما را معرفی کند.
سئوال ابوحسن و پاسخ نسنجیده مسعود رجوی
فردای
آن روز، حوالی عصر، سعید به دنبال ما آمد و ما را به اقامتگاه و دفتر
ابوحسن برد. این اقامتگاه در ناحیهی اعیاننشین امان قرار داشت که
منطقهای است بر روی یک سری ارتفاعات. اصولاً امان شهری است (آن طور که آن
زمان دیدم) نسبتاً کوچک و فشرده. خیابانها تنگ و ساختمانها به هم فشرده است
ولی ناحیهی اعیاننشین آن مثل تهران بر روی قسمتهای مرتفع شهر واقع است
که نسبتاً سرسبزتر از بقیهی قسمتها و دارای خانههای بهتری است.
حدود
نیمساعت در دفتر ابوحسن در اتاقی منتظر ماندیم. سپس ما را به دفتر او
هدایت کردند. معلوم بود که تازه از خواب برخاسته است. در آن روزها به دلیل
مسائلی که در جریان بود و مشکلات فراوان، کادرهای رهبری الفتح دارای
مشغلهی زیاد بودند و فرصت کمی برای استراحت داشتند. ابوحسن نیز که ظاهراً
تمام شب گذشته را بیدار و مشغول به کار بوده قبل از آمدن ما با همان لباس
نظامی و پوتین بر روی یک تخت برای ساعتی به خواب رفته بود. شخصی بود بلند
قامت و چهارشانه و قویهیکل. انگلیسی را نسبتاً خوب صحبت میکرد.
به
ما خوشامد گفت و اظهار داشت که تا حدودی در جریان کار ما میباشد و از ما
خواست که کمی دربارهی خودمان و سازمان صحبت کنیم. مسعود رجوی گفت که ما
همه چیز را قبلاً نوشته و در اختیار الفتح گذاشتهایم. (توسط فتحالله در
زمانی که در قطر با الفتح تماس گرفته بود). این البته پاسخ نسنجیده و
بچگانهای بود. زیرا واضح بود که شخصی در موقعیت ابوحسن آنقدر وقت و فراغت
نداشت که بتواند آن نوشتههای مفصل را بخواند آن هم قبل از اینکه ما عملاً
وارد مذاکرات شویم و همکاری شروع شود. (این از خصوصیات مسعود رجوی بود که
اغلب بیش از آنکه فکر کند حرف میزد و تصور میکرد به همان اندازهای که
خودش به موضوعی اهمیت میدهد دیگران هم باید اهمیت بدهند و چون خودش از حفظ
کردن مطالب و بحث و گفتگوهای دراز خوشش میآمد این گمان را در مورد بقیه
نیز داشت. ضمناً این کار از نظر تشکیلاتی نیز غلط بود زیرا قرار گذاشته
بودیم که در پاسخ هر سئوال مشورت مختصری بشود و آنگاه اصغر [بدیع زادگان]
که سرپرست گروه محسوب میشد جواب نهایی را تعیین کند.)
ابوحسن
برای لحظهای روی درهم کشید و گفت شما و من اینک زنده و حاضر روبهروی هم
نشستهایم چه نیازی به آن نوشتههاست؟ به دنبال این پاسخ اصغر بدیعزادگان و
من رشتهی صحبت را به دست گرفتیم و چون اصغر در زبان انگیسی روان نبود
بعضی مطالب را او و توضیح بیشتر را من ارائه میکردم. البته حتیالمقدور
خلاصه و بدون حاشیه رفتن و ارائهی جزئیاتی که میدانستیم لزومی ندارد.
اصولاً این موضوع معلوم بود که وقتی سازمان الفتح ترتیب آوردن ما را تا
آنجا داده و با ابوحسن که یکی از برجستهترین شخصیتهای الفتح بود برای ما
قرار ملاقات و مذاکره گذاشته است، پس حتماً مراحل کسب اعتماد و پذیرش در حد
یک سازمان انقلابی را طی کرده است و در این مرحله باید به اساسیترین
مطالب پرداخت نه آن طور که مسعود رجوی فکر میکرد بیان جزئیات از زمان
تأسیس سازمان تا وضعیت فعلی که در نوشتهها دهها صفحه به آن اختصاص داده
شده بود.
پنچ پرسش ابوحسن و پاسخهای ما
ابوحسن
با دقت به سخنان ما گوش میداد و گاهی سئوالاتی هم میکرد. پس از حدود
نیمساعت که به این ترتیب گذشت شروع به صحبت کرد و گفت که من ابتدا چند
سئوال از شما خواهم کرد و پس از دریافت پاسخهای شما آنگاه نظر قطعی سازمان
الفتح را در مورد همکاری با شما به اطلاعتان میرسانم. سئوالاتی که او مطرح
کرد و از ما خواست که یادداشت کنیم پنج سئوال بود به شرح زیر:
۱.چرا سازمان الفتح را برای همکاری انتخاب کردید؟
۲.امکانات شما چیست؟ منابع مادی شما از کجا تأمین میشود؟
۳.از کجا میدانید که لو نخواهید رفت؟
۴.اگر بین مذهب و انقلاب (مبارزه) تناقضی پیش آمد کدام را انتخاب خواهید کرد؟
۵.ما در صورت توافق، تا آخر با شما خواهیم بود. شما تا کجا با ما خواهید بود؟
ــــــــــــــــــــــــــ
سئوالات
بسیار عمیق و حسابشده بود و معلوم بود که قبلاً در مورد آنها فکر شده
است. در واقع شاید بیش از آنکه هدف سئوالات به دست آوردن اطلاعات از وضع و
امکانات و نظرات ما باشد، ارزیابی کیفیت و محتوای سازمان و پختگی سیاسی آن
بود.
پس
از مشورت مختصری، به ابوحسن گفتم که پاسخ این سئوالات قدری وقت میخواهد.
ابوحسن گفت من هم انتظار ندارم که همین الآن پاسخ بدهید. شما فعلاً به
اقامتگاه خود برگردید و پس از تهیهی پاسخ سئوالات، آنها را توسط سعید
برای من بفرستید و من بعد از مطالعهی پاسخ شما، جلسهی دیگری با شما
خواهم داشت که نتیجه را در آن جلسه به شما خواهم گفت.
بدین
ترتیب خداحافظی کرده، به هتل برگشتیم و از همان شب مشغول تهیهی پاسخ
سئوالات شدیم. با سعید قرار گذاشتیم که پس فردای آن شب برای بردن پاسخ
سئولات مراجعه کند.
قسمت
اعظم وقت ما در این فاصله صرف مشورت و تهیهی پاسخ و ترجمهی آن به
زبان انگلیسی شد. فقط برای شام و ناهار به بیرون از هتل میرفتیم و گشت
مختصری در شهر میزدیم. پاسخ به سئوال اول مشکل نبود. زیرا ما اطلاعات
کاملی در مورد مبارزات فلسطینیها و به خصوص سازمان الفتح در طول سالهای قبل
به خصوص پس از جنگ شش روزهی اعراب و اسرائیل به دست آورده بودیم. داشتن
دشمن مشترک، واقع شدن در یک منطقه، پیوند سرنوشت مبارزات منطقه، داشتن
اعتقادات و فرهنگ مشابه و خیلی مسائل دیگر دلیل انتخاب الفتح بود.
پاسخ
به سئوال دوم نیز با توجه به اینکه از امکانات سازمان مطلع بودیم دشوار
نبود. معهذا باید سعی میکردیم که در ارائهی امکانات خود واقعبین باشیم
نه کمتر از آنچه هستیم و نه بیشتر خود را معرفی نکنیم. ضمناً هرچند که
سازمان الفتح مورد اعتماد بود اما بر اساس یک اصل عمدهی امنیتی، یعنی
ارائهی اطلاعات فقط در حد نیاز، اطلاعات غیرضروری و بیش از حد ارائه
نکنیم. در مورد منابع مادی نوشتیم که از امکانات مادی خود اعضاء تأمین
میشود و با توجه به اینکه در این مرحله از مبارزه، مخارج زیادی نداریم
نیازمند متکی شدن به امکانات مادی غیراعضاء نیستیم.
در
مورد سئوال سوم توضیح دادیم که مسائل امنیتی را چگونه رعایت میکنیم. اما
در عین حال این جمله را افزودیم که با همهی اینها هیچگاه نمیتوان صددرصد
مطمئن شد که لو نخواهیم رفت. بالاخره مبارزه خطر دارد، همانطور که امید
پیروزی هست، بیم شکست هم وجود دارد و لذا باید تمام تلاش خود را برای لو
نرفتن تا هنگام شروع مبارزهی عملی و حتی پس از آن به کار بریم ولی به هر
حال ریسک لو رفتن همیشه وجود دارد و باید آن را پذیرفت.
(با
توجه به اینکه سازمان قبلاً شرح وضعیت و روشهای خود را نوشته و به الفتح
داده بود شاید مهمترین نکته در پاسخ به سئوال سوم همین قسمت اخیر بود یعنی
اینکه ما میدانیم که خطر لو رفتن همیشه وجود دارد و برای آن آمادگی روحی و
عملی داشته باشیم و خود را شکستناپذیر ندانیم. در غیر این صورت نشان از
ناپختگی و غرور بیجای سازمان داشت.)
اما
مهمترین سئوال سئوال چهارم بود. دلیل اهمیت این سئوال را من بعداً شرح
خواهم داد اما فعلاً به پاسخ آن اشاره میکنم. پس از بحث و مشورت زیاد جواب
سئوال را به این شکل تهیه کردیم که از نظر سازمان تناقضی بین اعتقادات
مذهبی و مسألهی مبارزه پیش نخواهد آمد اما اگر به فرض چنین تناقضی پیش
آید سازمان مبارزه را انتخاب خواهد کرد.
در
مورد سئوال پنجم پاسخ دادیم که ما امیدواریم و فکر میکنیم که تا آخر با
شما خواهیم بود اما باید توجه کرد که اصولاً ادعا در مورد مسائلی که در
آینده باید در مورد آن تصمیم گرفت و بستگی به شرایط آینده دارد غیرعلمی است
و لذا ما براساس تفکر و شرایط فعلی این ادعا را داریم و امیدواریم که تا
آخر به همین صورت بماند اما ادعای غیرعلمی هم نمیکنیم. شما میتوانید
بگویید که تا آخر با ما خواهید بود زیرا به مرحلهای رسیدهاید که امکان
تصمیمگیری قطعی و مطمئن را دارید اما ما اگر الآن چنین ادعایی داشته باشیم
نمیتوانیم آن را ثابت کنیم.
ـــــــــــــــــــــــــ
پس
از تهیهی پاسخها آنها را به انگلیسی ترجمه کردیم که البته قسمت عمدهی
ترجمه را من انجام میدادم هرچند بقیه هم کمک میکردند اما کارهای آن را
نیز من در نهایت تصحیح و تکمیل میکردم و دقت میکردم که لغات و جملات و
تعابیری که به کار میروند کاملاً صحیح باشند و احیاناً باعث برداشت غلط یا
سؤتفاهم نشوند زیرا این موضوع خیلی مهم بود. مثلاً یادم میآید که یکی از
بچهها در ترجمه جملهای که در مورد امکانات تهیهی اسلحه بود لغتی را به
کار برده بود که مفهوم آن این میشد که ما امکاناتی در مورد ساخت اسلحه
داریم در حالی که منظور وجود امکاناتی در مورد تهیهی اسلحه بود نه ساخت
آن که طبعاً نیاز به کارخانهی اسلحهسازی دارد!
رسول مشکینفام، سراپا شور و صمیمیت و صفا
به
هر حال در روز مقرر و با تأخیر، سعید به ما مراجعه کرد و پاسخ مکتوب
سئوالات را گرفت و برای ابوحسن برد. تا روز بعد که برای اطلاع از ساعت
ملاقات با ابوحسن به ما مراجعه کنند کمی در خیابانهای امان به گردش
پرداختیم. هرشهری برای خود دیدنیهایی دارد و امان هم استثناء نبود و گردش
در شهر و آشنایی با آن برای ما جالب بود به خصوص با کنجکاویهای رسول
مشکینفام که میخواست از همهچیز سردربیاورد و گاهی از سکوی مغازهای بالا
میرفت تا ببیند در دیگ مغازه چه میپزند و آنگاه غشغش میخندید. یادش
گرامی باد که سراپا شور و صمیمیت و صفا بود. اما در آن روزها در امان
جریاناتی میگذشت که نگرانکننده بود. خصومت بین ملکحسین و فلسطینیها در
حال تزاید بود. ملک حسین که از قدرت روزافزون فلسطینیها در اردن که به صورت
دولتی درون اردن عمل میکردند بیمناک شده بود و مشغول تدارک و زمینهچینی
برای سلب قدرت و در صورت لزوم اخراج سازمانهای مبارز فلسطینی و سازمان
آزادیبخش فلسطین بود که شکل دولت فلسطینی را پیدا کرده بود. البته تحریکات
آمریکا و اسرائیل هم در این مورد نقش مهمی داشت. در واقع مقدمات سپتامبر
سیاه در حال شکل گرفتن بود. فلسطینیها نیز به صورت تظاهرات خیابانی و در
نوشتهها و رادیوهای خود چه در اردن و چه در سایر کشورهای عربی ملک حسین را
به باد انتقاد و حتی ناسزاگویی گرفته بودند که با توجه به وقایع بعدی شاید
این کارها تندروی بود. شاید هم چارهای نداشتند. به هر حال در همین چند
روز ما شاهد تظاهرات خیابانی چندی بودیم که دستجات فلسطینی به راه انداخته و
شعارهای تندی علیه ملک حسین میدادند مثل این شعار که یک دسته از آنها که
از جلو هتل ما میگذشتند میدادند:
ثوره الثوره الشعبیه انقلاب، انقلاب تودهها
یا خدم الامبریالی ای نوکران امپریالیسم
… …
که
معلوم بود منظور از نوکران امپریالیسم ملک حسین و اطرافیانش میباشد.
بدیهی بود که ناسزاگویی به پادشاه اردن آن هم در پایتخت و در تظاهرات
خیابانی و یا در روزنامهها و مجلات و رادیوهای فلسطینی نشان از تشدید و
بالاگرفتن اختلافات داشت. در هر حال امان ملتهب بود و بوی بحران به خوبی حس
میشد. تراب که عربی یاد گرفته بود روزنامهها را میخواند و برای ما
ترجمه میکرد.
ابوحسن: ما شما را دوست و متحد خود میدانیم
بعد
از یک روز دیگر سعید به هتل آمد و ما را به نزد ابوحسن برد. ابوحسن در این
جلسه با حالتی بسیار دوستانه اظهار داشت که: «من نوشتههای شما را در پاسخ
به سئوالات خود خواندم و اکنون نظر سازمان الفتح را ابراز میدارم. ما شما
را دوست و متحد خود میدانیم و بدین وسیله اعلام میکنیم که هرکمکی، به هر
میزان ممکن و در هر کجا که لازم باشد در اختیار شما قرار خواهیم داد.»
آنگاه
گفت که دوستان خود را برای آموزش و پیوستن به ما در هر زمان که بخواهید و
به هر تعداد که میتوانید به اینجا اعزام دارید. ما از شما و دوستانتان به
گرمی استقبال میکنیم.
بدین
ترتیب همکاری سازمان با جنبش الفتح رسماً شروع شد. عصر همان روز قرار شد
که من به بیروت برگردم و فتحالله را در جریان امر قرار داده و سپس به دوبی
بروم و تعدادی از اعضای سازمان را که در آنجا در انتظار نتیجهی کار
بودند مطلع کنم تا به بیروت بروند و از آنجا توسط فتحالله به اردوگاه
فلسطینیها اعزام شوند.
...
[ابو حسن بعدها در حادثه انفجاری در بیروت٬ که توسط دولت اسرائیل تدارک شده بود٬ با جمعی دیگر از مبارزان فلسطینی به قتل رسید.]
اگر با آیپاد دیده نمیشود در کامپیوتر معمولی ببینید.
...
سایت همنشین بهار
ایمیل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر