۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه

شورش علیه آن «پیامها» برحق است!


 شورش علیه آن «پیامها» برحق است! 
کریم قصیم

پس از مشاهده فهرست کابینه حس روحانی و به ویژه نام پورمحمدی ، به عنوان وزیر «وزیردادگستری» به یاد پیامهای آقای رجوی به رفسنجانی و خامنه ای افتادم و حمایت و دفاع آقای سامع از آن نصیحت نامه ها. بی فایدگی سیاسی و خسران بزرگ حیثیتی « پند نویسی به شیطان» اکنون بیشتر آشکار شده است. با گذشتن تصاویراعضای پیشنهادی کابینه و نوشتن دوسطر، پرسشی را در صفحه فیسبوکم گذاشتم . یکی از افراد مبارز عضو گروه (آقای امیرابراهیمی) با خواندن پرسش من عصبانی شد و توهینی کرد... که من امروزصبح(چهارشنبه 7 اوت) آن را خواندم و یادداشت زیررا آن پایش گذاشتم. این مکاتبه فیسبوکی به خواندش می ارزد.
 [ تصویر: اعضای کابینه آخوند روحانی- عناصراصلی جنگ، سرکوب، ترور وفساد]

عکس از ایسنا

Karim Ghassim  به بینید  آن کف و دفی که با پیامهای چاره جویانه آقای رجوی به خامنه ای و رفسنجانی پا گرفت و با بازارگرمی آقای سامع تحت عنوان «ولایت مشروطه فقیه» ادامه یافت به کجا کشید؟
Amir Ebrahimi  شما یا سیاست نمیدانید یا دیگران را ابله فرض کرده اید جناب قصیم ؟!!!لابد انتظار داشتید با پیام های فعالان سیاسی به سران حکومت ماهیت آن را تعویض کنید ؟؟ یا تغییرات اساسی در رفتارشان ایجاد شود ؟؟ همان بهتر که در موضع مخالف و منتقد ما باشید تا حامی و همراه ....زیرا تعادل ندارید .

آقای ابراهیمی،لطفا جانب ادب را مراعات کنید. فراموش نفرمایید «بیانیه ملی ایرانیان» -که احتمالا خود شما هم آن را امضاء کرده اید - خواهان سرنگونی رژیم با تمام دسته بند یهای درونی آنست. آقای رجوی در پیامهای خود برای خامنه ای و نظام فاشیسم اسلامی چاره جویی کردند .... رفسنجانی را به عنوان کاندید مطلوب توصیه فرمودند! .... به رفسنجانی پیام دادند که "نترسد" و .... و ....
شما مثل این که حواستان نیست چنین توصیه هایی مفهوم سرنگونی ندارند بلکه معنای سازگاری با رژیم می دهند. وانگهی شما نمی توانید انکار کنید که مبتکر تز ولایت مشروطه فقیه همان سعید حجاریان بوده که الان هم اعلام نموده مایلست دندانه «کلید» دست روحانی شود! آقای ابراهیمی شما فرد مبارزی بوده و هستید چرا مایلید اشتباهات وخیم آقای رجوی را پرده پوشی و آن پیامها را سمبلساری کنید؟ دیدن خطا و اقرار به اشتباه عیب نیست، عصبانی نشوید. از آن رفیقتان که بلافاصله به حمایت از پیامهای توصیه برخاست، بپرسید در کدام بحث شورایی سیاست «سلام کردن» به مسئولان قتل عامهای این 35 ساله مجاهدین (فدایی و دیگر مبارزین) تصویب شده یا حتی پیشاپیش بحث شده بود؟
 تاکی شورا بایست نسبت به اعمال خطا و سرخود مسئول شوراسکوت کند یا بدتر - مثل آقای سامع - خود را «چریک فدایی خلق» بنامد و لی همزمان از پیام «سلام و انذار» به سران فاشیسم اسلامی/ و مسئولان قتل مجاهدان و فداییان و ... دفاع کند؟ ....
 آیا سرسپردن به خودرأیی و اعمال "حقیر" آقای رجوی رویه «چریک فدایی خلق» بوده و هست؟ اینست تعادلی که مطلوب شماست؟ با وجدان خود خلوت کنید : آیا سلام و توصیه مسئول شورا و «فرمانده کل ارتش آزادیبخش ملی» به هیتلر اسلامی - آنهم از موضع "حقیر" - به معنای تعادل در رفتارست؟ به ندای درونتان و روح مبارزه جویانه خودتان و سنت حماسی چریکهای فدایی خلق مراجعه کنید، آیا سامع نباید اندیشناک لکه دارشدن حیثیت تاریخی عنصر فدایی خلق باشد؟ نباید از چنین حقارتی در مقابل سران رژیم خشمگین می شد و صدای اعتراض بلند می کرد؟ آیا وجداناٌ شما حاضرید مسئول شورای ملی مقاومت در مقابل سران جباریّت اسلامی اعلام "حقیر" بودن کند؟ شما موضع حقارت «فرمانده کل ارتش آزادیبخش ملی» را در مقابل دشمنان ضد بشری مردم ایران و منطقه می پذیرید؟
 در خلوت خود پاسخ این پرسشهای وجدانی را می یابید. آن وقت متوجه می شوید کی تعادل داشته.... پی می برید که اتفاقا تعادل درونی و انسانی است که عنصر انقلابی را به شورش علیه این رفتارهای حقیرانه / در مقابل ظالمان مسلم زمان/ وامی دارد... شورشی که در قالب یک استعفای برحق ، اصولی و محترمانه صورت گرفت و صدای اعتراض کسانی را نیز بلند به گوش افکار عمومی رساند که در خلوت ترسیده خویش همین اعتراض را داشتند و دارند و به ما نیز بارها گفته اند، ولی متأسفانه امکان و شهامت بیانش را پیدا نکردند.... آقای ابراهیمی ، تعادل روانی در مقابل خودکامگی و تحمیل حقارت به جمع ، همیشه در سرکشی و اعتراض متبلور می شود نه در کرنش و ماستمالی و ....

باور کنید اعضا و هواداران مجاهدین گوسفند نیستند 
اسماعیل وفا یغمایی
نازنین «موجود راست قامت ناطقی» که مقاله هم مینویسد در سایت وزین آفتابکاران  مقاله ای قلمی نموده است تحت عنوان «همه بریده خائن ها » که پیشنهاد میکنم بخوانید. ایشان بجزفتواهای مستدل و آهنین فقهی و حقوقی!و اظهار لطفها و تلاشهای صمیمانه ای که در شکل و محتوای برای اثبات خیانت من و مصداقی نموده، عکسی را نیز مونتاژ کرده است که در آن من و مصداقی و شاهسوندی وخدابنده را به هم چسبانده و خیال خودش و دیگران را راحت نموده است که مسئله خیانت به صورت نوشتاری و تصویری حل و فصل شده و احتمالا بعد از پایان مقاله با وجدانی آسوده از دارا بودن این همه احساس مسئولیت توحیدی انقلابی و شرف و صدق و... با آسودگی رفته است و خواب شبانه اش را شروع کرده است.
احتیاجی به پاسخ نیست خود این نوشته پاسخش را در درون خود دارد.اما اگر بخواهم از این جناب و با این بزرگوار  به دلیل «همعکس » کردن من و مصداقی  با خدا بنده و شاهسوندی( که هر دو را در دوران مجاهدتشان خوب میشناختم)  سئوالی و کنکاشی بکنم این خواهد بود که:
این بزرگوارنخست باید کمی تامل و تدبربفرماید که فارغ از هر چیز چرامحافظ اول مقام رهبری که با مسلسل پر،سالها پشت سر او در همه حال، در حال محافظت و مورد اعتماد صد در صد بود،متاسفانه باید به سوی رژیم آخوندی بار سفر بندد و همسرش آن سینگلتون که( قبل از ازدواج)سالها عضو انجمن هواداران مجاهدین در لندن و پیک مخصوص  میان لندن و پاریس بود  در کنار همسر، به دشمن شماره یک مجاهدین تبدیل شود.
همچنین باید پرسید که سعید شاهسوندی که در سال هزار وسیصد وشصت چهار در حالیکه اعضای قدیمی و ارجمندی مثل محمد سیدی کاشانی و مهدی فیروزیان و... در موضع معاون مرکزیت قرار گرفتند چرا باید با تائید شخص رهبران در موضع مرکزیت کامل قرار گیرد و بعدها با عبور از ماجرائی که بارها مجاهدین در باره آن نوشته اند چنین سرنوشتی پیدا کند.
پنهان نمی کنم که من از پیوستن هر مجاهد و مبارز سابقی به حکومت خونریز وضد ایرانی حاکم بر ایران متاسف و غمگینم. آرزو میکنم هیچکس سر در توبره خونین حکومت آخوندی فرو نبرد و شاد میشوم اگر بشنوم کسی از این دامگاه خیانتبار گریخته وآرزو میکنم که مانند «فاوست» قهرمان اثر جاودانه «گوته»، همه سقوط کردگان خود خواسته، یا به اجبار،از دامگاه ابلیسی جمهوری اسلامی گریخته وبه عرصه زندگی شرافتمندانه بازگردند .  ولی از این گذشته  با نگاهی به اوضاع کنونی و مقاله این بزرگوار راست قامت و ناطق درک میکنم که:
همانطور که وجودجلاد برای در مقام شهید قرار گرفتن شهید، ضروری است و شهید بدون جلاد به مقام رفیع شهادت نمیرسد وجودشخصیتهائی چون آقایان خدابنده و شاهسوندی و دهها تن دیگر برای  توجیه بسیاری از رفتار و اعمال بزرگان از نان شب ضروری تر است .از افرادکه بگذرم وجود وزارت اطلاعات برای پیشبرد برخی مقاصد چنان ضروریست که اگر هم نبود بایدایجاد میشد تا بتوان بر سر عضو و هوادار شیره سیاسی مالید وبر سر مخالف و معترض و منتقد باران لوش و لجن فرو بارید.
فرض محال محال نیست.فرض بفرمائید وزارت اطلاعاتی وجود نداشت و آقایان  و خانمهای مورد نظر نویسنده و مرجع ایشان چنین نبودند. در چنین تنگنائی با امثال من و مصداقی و هر معترض دیگر چه میکردند؟.شاید دچار مشکل آن بسیجی رها شده ازبازداشتگاههای صدام حسین  و لطیفه ای که در باره او ساخته شده میشدند.
میگویند  بسیجیی پس از بازداشتگاههای صدام و پایان جنگ به تلویزیون آمد و گفت:
رفتار صدام با ما خیلی خشن بود دو راه بیشتر وجود نداشت. یا ما را مورد تجاوز قرار می دادند و یا شهیدمان میکردند.
در این هنگام متوجه شد که گاف داده است و با عجله ادامه داد البته من از آنهائی بودم که مرا شهید کردند!
حال، امثال من و ما یا باید آن باشیم و یا این. یا باید در منجلاب اتهامات جنسی و اخلاقی قرار گیریم و یا به همکاری با اطلاعات و افرادی که برای لنجنمال شدن افراد ذخیره عظیم تشکیلات هستند متهم شویم و یا در برخی موارد هر دو.
نویسنده محترم راه دوم را انتخاب نموده . مبارک است!. با این همه میخواهم به این بزرگوار یکی دو نکته را گوشزد کنم.
من از سال 1354تا سال1390 بعنوان عضو و یا هوادار در ارتباط تنگاتنگ با اعضا و هواداران مجاهدین بودهام. اعضا و هواداران مجاهدین می توانند به دلایل سیاسی و ایدئولوژیک و فردی، به مرحله بیزاری از امثال من و مصداقی برسند ولی نویسنده مطمئن باشد اعضا و هواداران مجاهدین گوسفند نیستند که با چسباندین دو سه عکس و اعلام فتوا باور کنند که افرادی پس از سی چهل سال تلاش سیاسی، انگار تیز شیطان بر مغزشان فرود آمده بروند و به مزدوری اطلاعات روی آورند.چرا؟ به چه دلیل؟ با کدام سند و مدرک؟و....
نویسنده چنین چیزی یا باید محو و ذوب در تحلیل مقام معظم ولایت باشد که معتقد است میزان خیر وشرسیاسی منم ونه چیز دیگر و دوری و نزدیکی به من است که نشان میدهد کی رژیمی است و چه کسی نیست. و این ادامه همان تفکری است که در مقابل چند هزار تن اعلام کرد پس از مرگ سئوال و جواب شخصی وجود ندارد. میپرسند رهبرت کیست؟ اگر خامنه ای باشد سریعا به دوزخ و اگر قطب مقابل درجا به بهشت خواهی رفت. در حیطه چنین تفکری من می توانم نویسنده و نظر او را فهم کنم ولی در عین حال میخواهم بگویم متاسفانه هواداران و حتی اعضای مجاهدین گوسفند نیستند و این راباور نخواهند کرد ونویسنده یک عذر خواهی قوی به تمام آنها بدهکار است و البته پس از این عذر خواهی حق دارد که با دلیل و مدرک غیر گوسفند پسند ثابت کند چه کسی مزدور است و چه کسی نیست و من الله توفیق.
اما بگذارید گامی جلوتر نهم.
فرض کنیم روزگاری تیزشیطان بر شعور بنده و مصداقی فرود آمد و ما با چهل سال سابقه و رنج و تلاش،  وپس از نامه نگاری اپورتونیستی ذلیلانه  اصلاح طلبانه به زیر عبای حضرت امام خامنه ای و امام رفسنجانی خزیدیم و یا بدتر از آن رفیق شفیق روسای سازمانهای جاسوسی جهانی شدیم و بختمان رابجای گره زدن به کاکل ملت ایران به بند تنبان اربابان جهان گره زدیم. فرض کنید بنده و مصداقی در یک چرخش امامگونه نه در عکس و تصویر ، بلکه در واقعیت به خدابنده و شاهسوندی چسبیدیم و حتی بنده عمه خود را به ازدواج دائم عموی شاهسوندی در آورده و خاله او را صیغه نود و نه ساله دائی خود نمودم و در مجلس عروسی طرازاسلام و توحید و انقلاب  نیز  در زیر عکس امام راحل با یک چهار مضراب مکتبی بابا کرم رقصیدم! و عکس و فیلم را هم برای نویسنده مقاله «همه بریده خائن ها » ارسال نمودم ،دوستان! آیا مشکل شما حل خواهد شد؟جواب روشن است مطلقاحل نخواهد شد.
شاید دو سه ماهی، سقوط و ادبار فرضی من و ما ،چماق سرکوبی بشود که با نمونه قرار دادن شاعر مزدور شده،در جلسات حضوری و غیر حضوری عده ای تضادها را فرو بخورند و دم در نکشند ولی از آنجا که مشکل اصلی، من و مصداقی و امثالهم نیستیم بلکه ما خود، معلول جبری مشکلاتی واقعی در درون جنبش هستیم، آتش تضادها و تناقضات زبانه خواهد کشید و باز مشکل چنانکه سالهاست ادامه دارد ادامه پیدا خواهد کرد.
هنوز هم تاکید میکنم من مثل شما فکر نمی کنم. من ازشما هنوز نفرت ندارم. من معترض و منتقد و مخالفم ولی مشکل شما من نیستم.واقعیت من وما چیزی نیست که شما تبلیغ میکنید و هرگز نمی توانید. مطلقا نمی توانید .من ازخود تعریف نمیکنم  و تا جائی که به من مربوط است خود را نه نوک پیکان تکامل و با فاصله هزار سال نوری از دیگران ومزخرفاتی ابلهانه و خود محورانه از این قبیل ،بلکه باگربه روی دیوار و پرنده روی درخت همسان میبینم، ولی در مقابل شما میخواهم بگویم صلابت و زیبائی و پاکیزگی و سلامت من و امثال من در پیوند وبه وسعت و نیروی همان ملتی است که تمام عمرناچیز خود را در سودای آزادی اش به پایش فرو ریختیم و امروز در خیابانهای غربتی چهل ساله دور از تمام دلبستگیها و جانبستگیهایمان، شادیم که عمرمان ایم چنین در حال بپایان رسیدن است و چندی دیگر رقصان و شاد چون عاشقی که به میعاد زیباترین معشوق میشتابد با بوسه ای بر لبه گور به خاک خواهیم پیوست و زمزمه خواهیم کرد شادا که در برابر هیچ استبداد و ارتجاعی در نهایت زانو نزدیم و شادا که با حلقه محبت مردم و میهن در گوش، عمر را بپایان بردیم. بلاهت بزرگ این است که کسی فکر کند از حقیقت نیرومند تر است!شما مطمئن باشید با تمام تلاشهایتان در مقابل حقیقت ما چه مرده ما و چه زنده ما، به زانو در خواهید آمد  واین چنین است که با کمال غرور می توانم شعر زیبای شاملو را که روزگاری او را رسما نیز خائن و بدتر ازبسیجی لقب دادند در کوچه های غربت در گوش خود و امثال خودزمزمه کنم
 
من آن غول زيبايم که در استوای شب ايستاده است غريق زلالی همه آب های جهان ٬ و چشم انداز شيطنت اش خاست گاه ستاره  و نیز متاسفانه مطمئن هستیم که کسی که به ماموران اطلاعات و ملایان پلید در محتوای کارو اخلاق سیاسی و اجتماعی وایدئولوژیک شباهت دارد ما نیستیم . اگر میخواهید آنکسانی را که به دنبالشان هستید بیابید کار چندان مشکل نیست. آینه ای جستجو کنید ، وآینه ای جستجو کنید و باز هم آینه ای جستجو کنید که گفته اند نقش را راست مینمایاند.
اگر باور کنید برای تمام شما راه نجات و رستگاری آرزو میکنم و آرزو میکنم به روشنائی صدق و راستی بازگردید.
اسماعیل وفا یغمائی
پنجم اوت ۲۰۱۳
یکی از قاتلین رفقایم وزیر شد. تکبیر برادران! 
مهدی اصلانی
                                   
«باران ببار و خیابان‌ها را غرق کن
فقط لامپ‌ها را نپوشان
که چهره‌ی نوح را ببینیم
ما از جماعت کشتی
فقط ابلیس را می‌شناسیم» شمس لنگرودی

کسانی که دوران جنگ هشت‌ساله با عراق به یاد دارند، حتما این کلام آشنا بارها به گوش شنیده‌اند که اگر کسی در جبهه کشته می‌شد در گفتمان غالب آن روزها به خانواده‌ی جان‌باخته تبریک و تسلیت می‌گفتند. حال حکایت ما‌ است. تبریک به علی خامنه‌ای و بیت معظم! و تسلیت به پاره‌ای مرشدان سیاسی و بخش عمده‌ای از اپوزیسیونی افلیج و از کارافتاده که نشسته بر روی ویلچر در تبریک گفتن به خلق نسبتاً قهرمان! جهت «پیروزی بزرگ‌»‌شان در انتخاب حجت‌الاسلام کلیدساز از یک‌دیگر سبقت می‌جویند.                                                                                                                                     
جامعه‌ی ایرانی معتاد به هرویینی را می‌ماند که هر چهارسال یک‌بار به جهت اووردوز وضعیت مزاجی‌اش بحرانی و شورآباد لازم می‌شود. سرنوش این معتاد، افتادن کنار خیابان و جوی آب نیست. او  باید خود را تازه کرده و ترک کند تا با بهبود نسبی بتواند از فردای مضحکه‌ی انتخابات دوباره شروع به کشیدن کند.                                                                                    
تاریخ ما دوره‌ی ننگینی را از سر می‌گذراند. تصویری بدیع از جامعه‌ای غریب. سی‌و‌پنج سال پس از استقرار نظامی مبتنی بر آپارتاید دینی و توافقی به ظاهر همه‌گیر بر سر آینده‌ای سکولار، این‌بار آخوندی از صندوق بیرون می‌آید که از قضا هم خودش روحانی است و هم شهرتش. توقع چندانی نمی‌توان از یارانه‌بگیرها داشت، و نیز جوانانی که بی‌دغدغه‌ی گشت ارشاد در گرمای جهنمی تهران بستنی می‌خورند و تجریش و سربند خنک‌شان می‌کند. ایشان رقص‌کنان در چهل‌و‌هشت ساعتی که مارگیرانِ جماران و جمکران دهن‌دره می‌کنند شعار می‌دهند: «امشب شب شادی‌یه جای ندا خالی‌یه» برای‌ این دسته دمی مفر از جهنم جمهوری اسلامی غنیمت است وگرنه تفاوت چندانی میان مراسم سوگواری فردین و خسرو شکیبایی و همایون خرم یا راه‌یابی تیم ملی فوتبال به جام جهانی و پیروزی آخوندی که قرار است حافظ قانون اساسی باشد که در آن دست قطع می‌کنند و سنگسار، وجود ندارد. رقت‌انگیز‌تر از همه موقعیت مرشدان سیاسی‌مان که هر اتفاقی بیافتد آن‌را پیروزی مردم و نه آن‌هم از نوع «بزرگ!» به ولی فقیه می‌خوانند.                                                                                                             
جمهوری‌ی اسلامی توانسته بخش کثیری از اپوزیسیون ایرانی را به مطربان روحوضی‌ بنگاه شادمانی علی خامنه‌ای بدل کند. این بخش از اپوزیسیون آن‌قدر به حجت‌الاسلام دکتر کلیدساز تبریک گفت که حاج‌آقا مزدشان کف دست نهاد. وزیر دادگستری مصطفی پور‌محمدی، هوم! نوشِ جان گوارای وجود!  نه آن‌که دیگر وزرای پیشنهای دکان کلید‌سازی ایشان دردانه‌ی حسن کبابی باشند، خیر! مکث بر روی پورمحمدی از آن رو‌است که چندین هزار جان‌بدر‌برده‌یسالِ چاقو می‌توانند در هر دادگاهی شهادت بر قاتل بودن وی دهند. ایشان قاتل است آن‌هم از نوع رسمی‌اش.                                                 
بیست‌و‌پنج سال پیش به چنین روزهایی در هنگامه‌ی مرداد و مجاهد‌کُشی، از لا‌به‌لای کرکره‌ی فلزی پنجره‌ی آخرین اتاقِ مشرف به حسینیه‌ی خون در بندِ هشت که آن‌را تا سر‌حد امکان بالا زده بودیم، کامیون‌های یخچال‌دار حمل گوشت می‌دیدیم که شبانه چیزی را بار می‌زدند و به مکانی نادانسته منتقل می‌کردند. در فاصله‌ی سه روز 18-15 مرداد ماهترددِ کامیون‌های یخچال‌دار را بیش از یک‌بار در شبانه‌روز مشاهده کردیم. هیئت مرگ با شدتی افزون‌تر از پیش به مرگ‌فروشی مشغول بود. شبانه‌ترین دوره‌های زنده‌گی‌مان را تجربه می‌کردیم. یکی از آن شب‌های شب که از آسمانِ گوهر کفر می‌بارید تا صبح‌دم بیدار ماندیم. آن‌چه را می‌دیدیم باور نمی‌کردیم. یعنی نمی‌توانستیم و نمی‌خواستیم باورکنیم. نیمه‌شبِ پانزدهم مرداد سایه‌ی­ی افرادی ماسک‌زده و سیاه‌پوش را دیدیم که نزدیک حسینیه در رفت­وآمد بودند. مانندِ سایه‌های مرگِ آثار هیچکاک. کامیون رفت و نزدیکی‌های صبح برگشت. صورت­مان را به میله‌ها چسبانده بودیم. آن‌قدر پشتِ پنجره بیدار ماندیم تا صبح شد. رنگ بر رُخسار نداشتیم. زردی­ی خورشید و صورتک‌های‌مان با میله یکی شد. «خورشید با تپانچه‌ی سرخش یک یک شماره‌ها را فریاد می‌زد» بعد‌ها زنده‌مانده‌گان فرعی­ی بیست که موقعیتِ بندشان به گونه‌ای بود که در آن هنگامه‌ی غارت برخی صدا‌ها را نیز می­شنیدند، یاد‌آور شدند: از همان انتهايِ حمام کاميونِ يخچال‌داري را که معمولاً براي حملِ گوشت استفاده مي‌شد به حياطِ زندان آوردند ما توانستيم هر بار صداي افتادن 20 تا 25 جسد را در کاميون بشماريم. در کم‌تر از 20 روز دست‌کم 450 مجاهد را تنها در حسینیه‌ی گوهردشت طناب‌کُش کردند و سپس به داخل کامیون‌های یخچال‌دار حمل گوشت انداخته و در گم‌گورهایی ناشناس پنهان کردند. مُحارب‌کُشی جزای «منافقین» بود و این همه تنها سهمیه‌ی مرداد شد، که شهریور و خاوران خود حکایتی دیگر است. اشک‌های پنهان و سکته‌های خفیف و آن‌همه هق‌هق و گریه‌های گلوگیر مادرانی که یک به یک تنهای‌مان می‌گذارند.                                                                                                                           
اعتراف می‌کنم حالم خوش نیست! بیست‌و‌پنج تابستان است که حالم خوش نیست! خزانی‌ام و در همه‌ی تابستان‌هایم بوی سدر و کافور به ریه می‌کشم. اشراقی، نیری، پور‌محمدی. نه تنها از آن تابستان که از همه‌ی شصت و هفت تابستان تاکنون نیامده نیز بیزارم.                                                                                                                                             
ششم و نهم شهریور شصت‌و‌هفت دو نوبتی است که در گوهر‌کُش‌ترین محبسِ ایام به نزد هیئت مرگ فراخوانده شدم. همه‌ی خاطرات پرپر شده‌ام را در خون‌دیوارهای شتک‌زده و راهروهای مملو از چشم‌بند‌های بی‌صاحب و عینک‌های تلنبارشده‌ی گوهر‌کُش به یادگار نهاده‌ام. یکی از آن سه‌تن اعضاء هیئت مرگ که پرونده ورق می‌زد و عنوان‌اش «مطلع وزارت اطلاعات» بود و از دو دیگر عضو هیئت و من جوان‌تر می‌نمود، مصطفی پور‌محمدی بود. با چشمانی وزغ‌‌گون و بی روح، بی‌عبا و عمامه. بیست‌و‌پنج سال که هیچ، بیست‌و‌پنج قرن هم که بگذرد از یادم نمی‌کاهد، سیمای بی‌وجدانی که وهن آدمی بود و با هیچ گسل از خاطر زدوده نمی‌شود. حال حجت‌الاسلام دکتر کلیدساز، با شعارِ تعامل و بازگرداندن نشاط به جامعه و برداشتن شکاف‌های اجتماعی و لابد برای دلداری مادران‌‌مان، یکی از قاتلان اصلی را وزیرِ دادگسترِ کابینه‌اش نموده! بلند می‌گویم! این کلیدِ  زنگ‌زده تنها قفل جهنم می‌گشاید و بس.