۱۳۹۲ خرداد ۹, پنجشنبه

نسرین ستوده هزار روز در زندان

نسرین ستوده هزار روز در زندان


نسرین ستوده، وکیل دادگستری و فعال حقوق بشر، هزار روز است که در  زندان است.

رضا خندان، همسر نسرین ستوده روی صفحه فیس بوکش نوشته، هزارمین روز زندانی بودن این وکیل دادگستری، با تولد ۵۰ سالگی‌اش همزمان شده است.

خانم ستوده  نوروز امسال به انتخاب مخاطبان رادیو فردا به عنوان چهره‌خبرساز سال ۹۱ برگزیده شده بود.

در تولد ۵۰ سالگی نسرین ستوده رادیو فردا با شماری از موکلان و همکاران نسرین ستوده، چهره سال ۹۱ رادیو فردا گفت‌وگو کرده است.


«تضعیف مقاومت» یا تقویت افکار ارتجاعی و جریان‌های ضد دموکراتیک؟

«تضعیف مقاومت» یا تقویت افکار ارتجاعی و جریان‌های ضد دموکراتیک؟
ناصر اسدی

من یکی از همان جوانان خواهان آزادی و عدالت بودم که در انقلاب ۵۷ شرکت فعالانه داشتیم، و از روی ناآگاهی و ناخواسته، موجب تقویت افکار ارتجاعی و جریان‌های نه تنها ضد دموکراتیک بلکه ضد تجدد و ضد نهاد‌های اجتماعی مدرن شدیم و به سادگی فریب خورده و هرگونه بحث و گفت‌وگو را به بهانه‌ی «حفظ وحدت نیروهای انقلابی»، با شعار‌های «همه با هم» و «بحث پس از مرگ شاه»، راه می‌بستیم. و پیش از آن‌که به خودآییم، همان نیروی واپسگرایی که اعتبارش را از ما گرفته بود و ما بی‌هوشانه تقویت‌اش کرده و به مقام رهبری و امامت‌اش رسانده بودیم، کمیته‌های انقلاب، سپاه پاسداران و بسیج را تشکیل داده و ماشین سرکوب و زندان و شکنجه و کشتار را به راه انداخت و پیش از همه نیز از روشنفکران، منتقدان، دانشجویان، دانشگاهیان، دانش‌آموزان و نیروهای پیشرو و پیشگام شروع کرد. جریان ارتجاعی‌ای که تا دیروز به چماق و زنجیر و قمه و پنج‌بوکس مجهز بود، ژ-۳ بدست هم شد و زندگی را نه تنها بر نسل من، بلکه بر نسل‌های بعدی هم، تباه کرد. ما همه‌ی سرنوشت خود و نسل‌های بعدی را به آن‌ها سپردیم و آنگاه که بخود آمدیم، بسیار دیر بود؛ بسیار دیر. برای نیروهای ارتجاعی که به کمک ما قدرت گرفته بودند، فقط چند ماه پس از پیروزی کافی بود تا خود را به اسلحه مجهز کرده و نیروهای نظامی‌شان را گسترش داده و دمار از روزگار ملتی درآورند و سرزمینی را به بند و اسارت خود کشند.
در تمام این سال‌ها همیشه به این اندیشیده‌ام که ناآگاهی و ناپرسشگری و خوش‌خیالی‌های ما در آن سال‌‌ها، به چه بهای گزاف و فاجعه‌هایی تمام شد و این حکایت همچنان باقی است...
متأسفانه خیلی‌ها گویی هنوز از این فجایعی که بر نسل‌ها رفته است، درسی نیاموخته‌اند و همچنان خام‌خیالانه راه بر هرگونه نقد و پرسش و حقیقت‌جویی که سرچشمه‌ی اندیشیدن و گسترش‌دهنده‌ی آگاهی است، می‌بندند و هر پاسخی را به فردایی نامعلوم حواله می‌دهند و بهانه‌‌شان هم این توجیه‌های ساده‌انگارانه است:
«نباید موجب تضعیف نیروی مقاومت شد»!
«بحث‌های درون خانواده را نباید به بیرون برد»!
«اشکالات هست و بخشی از این پرسش‌ها هم درست است، اما حالا وقت مطرح کردن این حرف‌ها نیست»!
«از این حرف‌ها و نقدها فقط دشمنان و رژیم سود خواهند برد»!
«طرح این‌گونه مسائل خیانت به خون شهدا است»
«آنچه که مهم است براندازی این رژيم خمینی و آخوندی است. بعد همه چیز درست خواهد شد و می‌توان از همه درخواست پاسخگویی کرد»!
این توجیه‌های پیش‌پا افتاده و نابخردانه برای من یادآور همان شعار تحمیق‌کننده، ضد ارزش و مردم‌فریبانه‌‌ی «بحث پس از مرگ شاه» است.
(در همین رابطه، شما را به پاسخ دقیق و روشنگرانه‌ی حنیف حیدرنژاد بازگشت می‌دهم که در آدرس زیر و با عنوان «نگاهی به نوشته محمد هادی: "مصداقی، مُبصر کلاس اپوزیسیون"» منتشر شده است:
 
متأسفانه، پس از انتشار «گزارش ۹۲...»، بجز لشگرکشی «تنها آلترناتیو دموکراتیک ایران»!  که با به راه انداختن سیل تهمت‌ و دشنام و پرونده‌سازی‌، قصد ترساندن‌ دیگران را داشتند تا مبادا به این نقدها و پرسش‌ها پرداخته و درخواست پاسخگویی کنند، کسانی هم بعنوان «مخالف» و یا «منتقد» مجاهدین و «شورای ملی مقاومت»‌اش، ساده‌انگارانه و یا محافظه‌کارانه، در نقش «ریش سفید»‌ دوره افتادند و با این و آن تماس می‌گرفتند و از روی «خیرخواهی و دلسوزی»، آنان را به سکوت دعوت کرده و سفارش می‌کردند مبادا در این بحث‌ها شرکت کنند و یا جانب کسی را بگیرند! و توجیه‌شان هم، کم و بیش، یکی از همین‌ توجیه‌هایی بود که در بالا به آن اشاره کردم.
چه باید گفت با کسانی که از بخشی از موضوع‌های مطرح شده در «گزارش ۹۲...» باخبر بوده و نقد و پرسش‌های نهفته در آن را در خلوتِ خود و یا در «حلقه‌ی خودی‌ها » تأیید کرده اما به هر بهانه‌ای، زبان در کام گرفته و سکوت کرده و موجب تقویت افکار ارتجاعی و جریان‌های ضد‌دموکراتیک شده و می‌شوند؟ یکی از ایشان حتا به من می‌گفت: «ما بیشتر‌ و بدتر از این‌ها را می‌دانیم و خبر داریم!» و لابد هنوز هم وقت گفتن‌اش نیست! متأسفانه رفتار ایشان یادآور همان کسانی است که پیش از انقلاب ۵۷ و در دوران اوج گیری آن، از دیدگاه‌ها و نظرات خمینی و رفتار طرفدارانش آگاه بودند اما این آگاهی را از مردم دریغ داشته و موجب پشتیبانی و تقویت و به قدرت رسیدن نیروهای ارتجاع شدند؛ ای کاش فقط سکوت می‌کردند و دوره نمی‌افتادند و از اعتبار خود خرج نمی‌کردند که ‌آن‌ها را حتا در سطح بین‌المللی، بعنوان جریانی «دموکرات» و «دموکراسی‌خواه» و «طرفدار حقوق بشر» قالب کنند!
 
راستی چه کسانی خواهان در ابهام نگهداشتن مسائل و سدکننده‌ی گفتمان‌های ضروری جنبش آزادی‌خواهانه‌اند؟ این کدام نیروهای آزادی‌خواهی اند که از شفاف‌سازی و روشنگری گریزان بوده و دوست نمی‌دارند اعتماد و انتخاب مردم بر پایه آگاهی و روشنی بوده و در تعیین نیروی جایگزین، با تکیه بر آگاهی و درک درست از دموکراسی، عمل کنند؟ این نیروها و اشخاص مگر چه چیزهایی را می‌خواهند از مردم پنهان بدارند که از آگاه شدن آن‌ها هراسانند و هر گفت‌وگوگر، خبرنگار  و پرسشگر و منتقد مستقل و نیک‌خواهی را دشمن خود دانسته و از روبرو شدن با ایشان گریزانند؟
 
آیا نقد و پرسشگری و آگاهی و شناخت و درک درست‌تر از اصول و ارکان دموکراسی، موجب «تضعیف نیروی مقاومت» می‌شود یا ناآگاهی و بی‌خبر نگاهداشتن مردم و پوشاندن واقعیت‌ها  و ماست‌مالی‌کردن‌ها و دامن زدن به فرهنگ «انشاءالله گربه است»؟
یکی از ابزار کنترل‌کننده‌ی قدرت (در هر جمع و گروهی و با هر سطح و کمیتی) وادار ساختن رهبران و دست‌اندرکاران آن به پاسخگویی است. همه‌چیز از همین پرسش‌ها شروع می‌شود که می‌تواند به آگاهی جمعی و خرد جمعی بیانجامد؛ یعنی آن‌چه که برای یک جنبش دموکراتیک، ضرورت است و می‌تواند تضمین‌کننده‌ی آینده‌ی آن باشد.
 
تنها نیروهای تمامیت‌خواه و قدرت‌طلب هستند که پایگاه اجتماعی و توده‌ای خود را در میان پایین‌ترین و ناآگاه‌ترین و بی‌خبرترین اقشار جامعه می‌جویند و با فریب و سوءاستفاده از آنان قدرت خویش را بنا می‌کنند.
تنها نیروهای تمامیت‌‌خواه و قدرت‌طلب هستند که هواداران و اعضای خود را از نقد و پرسش بازداشته و آنان را به عملگرایی صرف، تشویق می‌کنند‌. تنها نیروهای تمامیت‌خواه و قدرت‌طلب هستند که از اعضا و هوادارن خود می‌خواهند که از هرگونه فردیتی تهی شده و در رهبری حل و مسخ شوند؛ تنها ایشان‌اند که از اعضا و هوادارن خویش، اطاعت و پیروی بی‌چون‌وچرا را درخواست کرده و پیوسته میان ایشان و دیگر گروه‌های اجتماعی دشمنی و کینه را پرورش داده و گسترش می‌دهند. وگرنه، برای نیروهای دموکراتیک، هرگونه پرسشی، حتا «پرسش‌های انحرافی» نیز یک فرصت است تا با پاسخ‌های منطقی و روشنگرانه،‌ بتوانند در انتشار و گسترش آگاهی بکوشند و جنبش را به سوی یک جنبش آگاهانه و خردمندانه و نه کور و انتقام‌جویانه، هدایت و رهبری کنند.
 
مطمئن باشید هیچ جریان و رهبر تمامیت‌خواه و قدرت‌طلبی، تا زمانی که در میان همگان به پرسش گرفته نشود و وادار به پاسخگویی نشود، حاضر نیست دست از نظر و رفتار و شیوه‌های‌اش بردارد و تا آخر خط یکه‌تازی کرده و همواره در پی‌ گسترش دایره‌ی قدرت ویرانگر و تباه‌کننده‌اش خواهد کوشید.
 
تمامی کسانی که در «شورای ملی مقاومت» جاخوش کرده و همچنان ادعای استقلال اندیشه و رأی دارند اما با سکوت خویش بر این همه برخوردهای خشن و کین‌توزانه؛ و بر این همه  دشنام‌گویی و تهمت‌زنی و تخریب شخصیت‌ دیگران صحه گذاشته و آن را تأیید کرده‌اند، در تقویت افکار ارتجاعی و رفتار ضددموکراتیک رهبری مجاهدین و مسیری را که تا کنون پیموده‌اند، مقصر و سهیم‌اند. و بهتر است بدانند که ایشان در برابر مردم ایران و جنبش آزادی‌خواهانه‌ی آن‌ها، بایستی پاسخگو باشند.
 
 
ناصر اسدی
سقوط گفتار
حمید اشتری

بریده خائن - ننگین نامه – بریده مزدور - روانی – عفونت رنگین و همهمه ننگین– استقراغ آخوندها را قرقره کردن – بلندگوی سایتهای رژیم و مخالفان– جماعت دهن گشاد – کر هماهنگ وزارت اطلاعات – ردای بنی صدری تن کردن – دم تکان دادن برای آخوندها – قدیس اعظم – معتاد و تریاکی – سورچران – کلاغ بی شرم – خدمتگذار جایر – دژخیم – یاوه سرای ماهر - عقده ای ها – ننگ ما فامیل الدنگ ما – چرت و پرت و گنده «گو...» ها – تخلیه اطلاعاتی بریده مزدورهای جدید – ذلت سیاسی و اخلاقی – اولتیماتوم احمقانه – مزدوران بی نام و نشان – سگ زنجیره ای رژیم – کوبیدن آب در هاون رژیم – عارضه لاجوردی – خالی تر از پوچ – خمیرگیر جلاد – واداده ها – حقیر خودپرست – گزارش نویس – دغل کار – دگردیسی ذلت پذیر – تواب تمام عیار – انتقام وادادگی – در دیگ وزارت پایین و بالا می‌شوید – میوه های نطنز وزارت اطلاعات – جیره خوار رژیم - ماماچه پلیدک – تفاله بریدگان معلوم الحال – هم آخور و هم آغل – مزدوران بد نام و گمنام گشتاپوی آخوندی – زشت سیرت – حرفهای صد من یک غاز رژیم را تکرار کردن – دکتر فقیه - خیلی سوزش داشت - حقه باز – شیوه رزیلانه – شغل کثیف کشف انحرافات – جاده پر ننگ و فصیحت - جاده صاف کن رزیم – کارد جلاد تیز کن – اشعه دادن وگرانفروشی به گشتاپوی اخوندی – زاغ...دریده - جنون گاوی - دهان گشادت گور تهمت – هوادار نادم – خبیث (۱)
 
ادبیات مجاهدین قبل از انقلاب
با نگاهی به کلمات بالا که در نوشته های هواداران و اعضای سازمان مجاهدین خلق آمده این سؤال پیش می‌آید که آیا گفتار و گفتمان مجاهدین خلق از ابتدا هم چنین بوده است؟ یا اینکه در گذشته نوع دیگری گفتگو می‌کردند و اگر غیر از این بوده به چه علت اینگونه به سقوط کشیده شده است.
وقتی به ادبیات مجاهدین قبل از انقلاب و بعد از آن در اوایل انقلاب نگاه می‌کنیم می‌بینیم با این ادبیات صد و هشتاد درجه فاصله دارد علت چیست ؟
چه چیزی باعث این تغییر و دگرگونی و سقوط در گفتار شده است؟
وقتی به گذشته بر می‌گردیم، می‌ببنیم که سازمان مجاهدین خلق معتقد به جبهه خلق و ضد خلق بود:
«بر مبنای تضاد اصلی (خلق وامپریالیسم ورژیم وابسته به آن) جامعه بطور کلی به دو اردوگاه خلق و ضد خلق تقسیم می‌شود. امپریالسم و رژیم وابسته (اردوی ضد خلق) به مثابه نیروهای مطلقا کهنه و ارتجاعی هیچ توجیه و حقانیتی برای دوام و بقا ندارد. لذا تنها شیوه برخورد با آن قهر انقلابی در جهت نابودی کامل آن است. اما اردوی خلق متشکل از تمام نیروها و طبقاتی است که موضع ضد امپریالیستی داشته و بر علیه آن مبارزه می‌کنند. این نیروها به این دلیل که هنوز مطلقا کهنه و ارتجاعی نیستند بدرجات مختلف مترقی و نتیجتاً بهمان میزان حق حیات دارند... »(۲)
برهمین اساس، گفتگو با جبهه ضد خلق فقط اسلحه و جنگ مسلحانه است ولی در جبهه خلق که طیفی گسترده از نیروهای راست و چپ موجود می‌باشد (و مجاهدین خود را در منتهاالیه چپ و نوک پیکان مبارزه می‌دانستند)، معتقد به گفتگو، افشاگری سیاسی و دیالوگ نقادانه بودند و با توجه به ایدئولوژی ای که به آن اعتقاد داشتند (مکتب توحیدی) از هر گونه ادبیات غیر توحیدی (مستهجن) خودداری می‌کردند و کلمات معنای دیگری داشت. بطور مثال ضربه ای که در سال ۱۳۵۴ از درون به مجاهدین وارد شد و مجاهدین از آن به عنوان «ضربه اپورتونیستی چپ نما» نام بردند، می‌بینیم با توجه به اینکه اپورتونیست‌ها چند عضو را ترور کرده و ایدئولوژی و نام سازمان را تغییر داده بودند و... ولی مجاهدین چون معتقدند آنها هنوز در جبهه خلق می‌باشند، شیوه برخوردشان متفاوت است:
«نوع برخورد مبارزه سیاسی با هدفهای افشاگری میباشد. این مبارزه تا زمانی ادامه پیدا خواهد کرد که یا این جریان مواضع انحرافی خود را تصحیح کرده و به خط اصولی بازگردد و یا در صورت عدم تصحیح مواضع و باز نگشتن به مسیر اصولی بر اثر این افشاگری ماهیتش برای نیروهای خلقی روشن شده وسرانجام منزوی گردد» (۳)
 
عکس العمل مجاهدین در مقابل اپورتونیستها
واکنش مجاهدین در مقابل کلمات زشت، تهمتها و ناسزاگویی‌هایی که درمقاله معروف به «پرچم» و «بیانیه اعلام مواضع» بیان شده، مقابل به مثل نبود:
«اگر آموزش قران را باور ندارید و نفس لوامه (سرزنشگر ) بر شما نهیب نمی‌زند بهنگام این ناسزا گوییها علیه افرادی که همه جا جامعه گردی خود را با خون خود گواهی کرده اند گفتار مارکس رابه یاد آورید آنجا که نوشت شرم احساسی است انقلابی» (۴)
همیشه سعی بر این بود حتی در رابطه با جبهه ضدخلق نیز از ادبیات بر آمده از ایدئولوژی توحیدی استفاده شود چه برسد به جبهه خلق و در همین رابطه تا انجا که بیاد دارم فقط کلمه «قمپز» را به عنوان صفت بعدا از اسم تقی شهرام آوردند. آنهم نه بطور وسیع بلکه بیشتر در درون تشکیلات و برای توصیف شخصیت تقی شهرام. و یا جمله ای هم در سال ۱۳۵۸ منسوب به مهدی ابریشمچی بود که در جمع دانشجویان در مورد فخرالدین حجازی گفته بود که وی یبوست مغز و اسهال زبان دارد.
همیشه سعی بر این بود به عنوان یک مبارز و انقلابی آن هم از نوع مکتبی، تمام رفتار و گفتار افراد زیر ذره بین باشد و بر همین اساس «انتقاد و انتقاد از خود» به مثابه یک اصل اساسی برای بازسازی و برخورد با خصلت های غیرانقلابی(خود سازی) جزو قوانین حاکم بر تشکیلات بود.
 
سال ۵۹ و لشگر مظلوم «لیبرالیسم»
تابستان سال ۱۳۵۹ بر پایه‌ این تحلیل که «بزرگترین ضربه بعد از ضربه اپورتونیستها که می‌تواند ما را از بین ببرد، لیبرالیسم حاکم بر سازمان است» بر خورد در درون تشکیلات  شروع شد و هرکسی می‌بایست روی خصلتهای فردی خودش در گفتار و رفتار تامل می‌کرد.
چه افرادی که برخورد با آنها شد یا کنار گذاشته شدند (علی خلیلی، حبیب مکرم دوست، حجت آورزمانی، حسین فردوسی...) یا به کارگری فرستاده شدند (حسن کبیری که شاگرد یکی از هوداران که کلیدسازی داشت شد) یا اینکه به کارگری فرستاده شدند (بهروز شیردل، محسن وزین.....) یا مثل محمد رضا خاکسار که دکانی داشت که از موز بدش می‌آید و هرکس که کلمه ای می‌گفت که به موز ختم می‌شد دنبالش می‌کرد ولی بعد از این تحلیل همیشه چند عدد موز در کیفش بود و اگر اسم موز آورده می‌شد شروع به خوردن آن می‌کرد. آری آن موقع شوخی کردن هم نوعی لیبرالیسم بود چه برسد به بکار بردن کلمات زشت و اینهمه سقوط در گفتار.
ناگفته نماند که این لشگر مظلوم به اصطلاح لیبرالیسم،  همگی در مبارزه علیه ستمگران جان باختند و از جاودانگان تاریخ شدند.
حال با توجه به ادبیات و برخوردهای مجاهدین در گذشته، علت این شیوه جدید گفتار که با فحاشی و دروغ و تهمت و ناسزا و... همراه است در چیست؟ و سابقه این نوع گفتار به چه زمانی بر می‌گردد؟
 
امپریالیسم از جبهه ضدخلق غیب اش میزند.
(بنا بر تحلیل مجاهدین) بعداز سی خرداد سال ۶۰، جمهوری اسلامی با توجه به اینکه در جبهه ضد خلق قرار گرفته و وابسته به امپریالیسم و صهیونیسم می‌شود مشروعیت خود را از دست داده است و مجاهدین وارد فاز نظامی شده، برای سرنگونی جمهوری اسلامی دست به اسلحه می‌برند و رهبری (دفترسیاسی و مرکزیت) به خارج انتقال پیدا می‌کند و از تابستان سال ۱۳۶۱ به بعد، با توجه به حمایتهای شخصیت های بین المللی و پارلمانترهای اروپایی، (می بینیم عملاً)  امپریالیسم از اردوگاه ضدخلق رخت بر می بندد!
پس از خارج کردن امپریالیسم از جبهه ضدخلق،  فقط رژیم خمینی در این اردوگاه باقی می‌ماند. زمان می‌گذرد و تحلیل ها برای سقوط قریب الوقوع حکومت جمهوری اسلامی، پی‌ در پی غلط از آب در می‌آیند و به ثمر نمی‌نشینند و انتقادها شروع می‌شود.
از یک طرف اعضای شورای ملی مقاومت بخاطر انتقادهایی که دارند شروع به جدا شدن می‌کنند و پاسخ انتقادها انواع انگ‌ها و بر چسب های رنگارنگ است که به آنها زده می‌شود (بنی صدر، «معتاد خمینی و کارت سوخته» و... مهدی خانبابا تهرانی «عمله ولایت» و... علی اصغر حاج سید جوادی «تفاله سیاسی» و...). این انگها حتی به افرادی که هیچگونه وابستگی به مجاهدین و یا شورای مقاومت ندارند هم کشیده می‌شود. مثل مهندس مهدی بازرگان که تا زنده است از او به عنوان «خرفت سر مست» و یا «تا فرق سر در لجنزار»، «همراز و همساز آخوندها» و... یاد می شود اما بعداز فوتش از او به عنوان دلسوز و کسی که کمک مالی نیز می‌کرد یاد می‌شود و یا منصور حکمت «لجن پراکن» و «پادوی سفله و بی مقدار» و... کسی نیست که از این القاب و فحاشی در امان مانده باشد.
از سوی دیگر در داخل سازمان و تشکیلات هم سؤالها و انتقادها شروع می‌شود که به همین شیوه جواب می‌گیرد. نمونه عینی آن پرویز یعقوبی یکی از مسئولان روابط خارجی و کاندیداهای مجاهدین برای مجلس شورای ملی است که در هنگام معرفی او بنام «مجاهدی با کوله باری از سی سال تجربه انقلابی و مبارزاتی» نام برده می‌شود ولی بعدا که خواهان برگزاری تشکیل گنگره می‌شود، علی زرکش بعنوان جانشین مسئول اول و فرمانده سیاسی- نظامی، از او به عنوان یک «خائن و مزدور» نام می‌برد. علی زرکش هیچ نمی‌دانست که چند صباحی بعد این طوق نصیب خودش هم می‌شود.
 
هر که با ما نیست دشمن ماست.
تحت عنوان مبارزه و جنگ و شهدا و دشمن و... همه یا سکوت کرده یا به سکوت وادار می‌شوند.
در همین گیر و دار، مسئله «جهش» و «انقلاب ایدئولوژیک» به جریان می افتد و مرکزیت و دفتر سیاسی جمع شده و به اصطلاح «رهبری نوین» شکل می‌گیرد. حالا هم که مدتها است جبهه خلق و ضد خلق برچیده شده و جبهه جدیدی باز شده است: در یک طرف حکومتی عقب مانده و غاصب و در طرف دیگر «تنها آلترناتیو دمکراتیک» این حکومت. بقیه هم یا در جبهه دشمن به رهبری جمهوری اسلامی(باطل) هستند و یا در جبهه «تنها آلترناتیو دمکراتیک» به رهبری مجاهدین(حق). و همه هم باید جایگاه خود را مشخص کنند. و بر پایه‌ی چنین تحلیلی، هر که با ما نیست پس دمش به رژیم وصل است!! یعنی هر فرد و جریانی که «تنها آلترناتیو دموکراتیک» به رهبری مجاهدین را قبول نداشته و آن را نپذیرد، پس در جبهه‌ی دیگر (جبهه‌ی جمهوری اسلامی و وزارت اطلاعات آن) قرار دارد!
 
گفتار عوض شده و معانی کلمات نیز دگرگون شده است.
در گذشته معتقد به کارکرد منفی «نفس لوامه» بودند و دیگران را از آن برحذر می‌داشتند و از قول مارکس می‌گفتند شرم احساسی است انقلابی...
ولی شیوه جدید مبارزه، پرده دری و «لا حیا فی الدین» شده است:
«حضرات تجار ازادی! این حقیقت را هم نمی‌دانند که در قطب مقابل خمینی یعنی در قطب خلق و انقلاب ومقاومت دیگر دوره مفتخوری و میوه چینی سپری شده و ان ممه را لولو برده است.» (۵)
شاهدیم که در چند سال اخیر وقتی احمدی نژاد از اینگونه ادبیات استفاده می‌کرد عکس العمل مردم و جوانان با این شیوه سخن گفتن چگونه بوده است.
اگر در گذشته خائنین (اپورتونیستها) جزیی از جبهه خلق بودند و «خیانت» اینگونه تعریف می‌شد:
«خیانت، نقص اگاهانه تعهدات ما نسبت به یک شی است»(۶)
ولی اینک «خائن» و «اپورتونیست» یعنی دشمن.
 
خودی ها و ناخودی های جدید
 هزاران هوادار که زندان رفتند، همچنین بسیاری که خارج  از کشور و یا در اشرف و... بودند، نسبت به این شرایط خون دل خوردند و اعتراض و انتقاد کردند. اما با چه واکنشی روبرو شدند؟ پاسخ به اعتراضات و انتقادات آنان چه بود؟ خائن و بریده و مزدور و... آنها «خائن و مزدور» لقب گرفتند ولی امثال جان بولتون و خوزه ماریا ازنار و... دوستداران مقاومت ایران!! جان بولتون ها خودی و دوست به حساب می‌آیند اما عباس رحیمی ها که سمبل صدق و وفا بودند، سمبل ایثار و فداکاری، غریبه و ناخودی.
عباس رحیمی با یازده سال زندان، اعدام ۵ نفر از اعضای خانواده، زندانی شدن پدر و مادر...، خودی تر است یا  خوزه ماریا ازنار ؟
عباس برای ادامه مبارزه بچه ۱۴ماه اش را می‌گذارد و با هزار امید به اشرف می‌رود ولی در آنجا چیز دیگری می‌بیند و بر اساس پاکی و صداقتی که دارد شروع به نوشتن نامه و انتقاد می‌کند ولی در جواب برخوردی با او می‌کنند که بماند.
او نمی‌دانست اصل «انتقاد و انتقاد از خود» حتا آن موقع که هنوز «انقلاب ایدئولوژیک» صورت نگرفته بود، نیز فقط در رابطه با افراد و خودسازی بود نه در رابطه با مواضع و مسئولین سازمان. یعنی افراد فقط می‌توانستند سئوال کنند تا توجیه شوند چون بحث صلاحیت مسئولین مطرح بود. وای به آن موقع که «انقلاب ایدئولوژیک» هم صورت گرفته و در مدارج بالای تصمیم گیری اصلاً کسی حق سئوال نیز ندارد.
عباس در شمار «خائنین» معرفی می‌شود و وقتی که به اروپا می‌آید به دیگر بچه های زندان دستور می‌دهند که او را بایکوت کنند!
بله، امثال او باید «خائن» معرفی شوند و افراد سابق جبهه ضد خلق (جان بولنون ها) یاران مقاومت!
 
حاج داوود و سگهای نازی آباد
اگر هنوز معتقد به رابطه شکل و محتوا باشیم، سقوط در گفتار فقط محدود به گفتار نمی‌شود.
اینگونه پرورش دادن افراد و میدان دادن به آنها، مرا به یاد منوچهر اطمینانی می‌اندازد. منوچهر اطمینانی از هواداران جبهه ملی بود که در رابطه با تظاهرات معروف لایحه قصاص در خرداد سال ۱۳۶۰ در سن ۶۰ سالگی دستگیر شده بود و به گفته خودش اولین باشگاه بیلیارد را او در ایران راه انداخته بود.
اوداستانها در سینه داشت و حاضرجواب هم بود. حاج داود رحمانی رئیس زندان قزلحصار که خود یک لومپن به تمام معنا بود، دوست داشت اطمینانی را بعنوان یک باشگاه دار و از دید خودش لات قدیمی، در مقابل جمع زندانیان کنف کند. یکبار در مقابل اعتراض منوچهر اطمینانی به او گفت برو «باشگاهی»! و منوچهر بلافاصله جواب داد: یک باشگاه آباد به از صد مسجد خراب.
حاج داوود در هر فرصتی سعی داشت حال اطمینانی را بگیرد ولی همیشه بر عکس می‌شد. از جمله یکی از روزها حاج داوود با توابان وارد بند شده  و در حال مانور بود و توابان طبق معمول شروع ‌کردند در مورد افراد گزارش دادن. حاج داوود به اطمینانی که رسید نگاهی به او انداخته و نگاهی به توابان که مثلا در رابط با او شرو ع به گفتن کنید. منوچهر اطمینانی بلافاصله متوجه می‌شود و به حاج داوود می‌گوید: حاجی مواظب باش اینها از سگهای نازی آباد هم بدترند. حاج داود می‌گوید یعنی چی؟ منوچهر در جواب می‌گوید: سگهای نازی آباد پاچه صاحبشان را می‌گیرند ولی اینها از آنها هم بدترند. مواظب باش.
 
حمید اشتری خرداد ۱۳۹۲
 
پانویس‌ها:
۱- «هوادار نادم» اصطلاحی بود که لاجوردی و دیگر مقامات به کار می‌بردند. «هوادار نادم گروهکها» و «خبیث» تکیه کلام ناصریان دادیار وقت زندان و قاضی مقیسه فعلی بود.
۲- آموزش و تشریح اطلاعیه تعیین مواضع سازمان مجاهدین خلق ایران در برابر جریان اپورتونیستی چپ نما.
۳- همان کتاب.
۴-تحلیل آموزشی بیانیه اپورتونیستهای چپ نما.
۵-پیام رادیویی مسعود رجوی در رابطه با کاندیداتوری مهندس بازرگان سال 1364
۶- آموزش و تشریح اطلاعیه تعیین مواضع سازمان مجاهدین خلق ایران در برابر جریان اپورتونیستی چپ نما.
 

خشونت کلامی سازمان مجاهدین و وابستگان آن، چرا؟

خشونت کلامی سازمان مجاهدین و وابستگان آن، چرا؟
حنیف حیدرنژاد

سالهاست که سازمان مجاهدین خلق ایران و افراد وابسته به آن در پاسخ به منتقدین و پرسشگران یا جدا شدگان از این سازمان از فرهنگی به غایت مذموم و ناپسند پیروی می کنند. در ماه های اخیر موج این حملات بالا گرفته است. مشخصه اصلی این نوشته ها را می توان در چند چیز خلاصه کرد: فحاشی، استفاده از کلمات رکیک، زشت و توهین آمیز، اتهام زنی و تهدیدهای مستقیم یا غیر مستقیم.
سوال این است که آیا استفاده از چنین روشی در پاسخ دادن و مقابله با دیگران اتفاقی است یا روشی است حساب شده و هدفمند؟ چرا کلام با کلام و سوال با جواب، پاسخ داده نمی شود؟ پرخاشگری و خشونت کلامی چه اهدافی را دنبال کرده، چگونه عمل می کند و مکانیزم های آن چیست؟
آقای حمید اشتری در مقاله خود با عنوان" سقوط گفتار" نمونه هائی از این الفاظ و واژه ها را جمع آوری کرده که من نیز به همان استناد کرده و به همین مقدار بسنده می کنم. نمونه هائی همچون: "بریده خائن - ننگین نامه – بریده مزدور - روانی – عفونت رنگین و همهمه ننگین– استقراغ آخوندها را قرقره کردن – بلندگوی سایتهای رژیم و مخالفان– جماعت دهن گشاد – کُر هماهنگ وزارت اطلاعات – ردای بنی صدری تن کردن – دم تکان دادن برای آخوندها – قدیس اعظم – معتاد و تریاکی – سورچران – کلاغ بی شرم – خدمتگذار جایر – دژخیم – یاوه سرای ماهر - عقده ای ها – ننگ ما فامیل الدنگ ما – چرت و پرت و گنده «گو...» ها – تخلیه اطلاعاتی بریده مزدورهای جدید – ذلت سیاسی و اخلاقی – اولتیماتوم احمقانه – مزدوران بی نام و نشان – سگ زنجیره ای رژیم – کوبیدن آب در هاون رژیم – عارضه لاجوردی – خالی تر از پوچ – خمیرگیر جلاد – واداده ها – حقیر خودپرست – گزارش نویس – دغل کار – دگردیسی ذلت پذیر – تواب تمام عیار – انتقام وادادگی – در دیگ وزارت پایین و بالا می‌شوید – میوه های نطنز وزارت اطلاعات – جیره خوار رژیم - ماماچه پلیدک – تفاله بریدگان معلوم الحال – هم آخور و هم آغل – مزدوران بد نام و گمنام گشتاپوی آخوندی – زشت سیرت – حرفهای صد من یک غاز رژیم را تکرار کردن – دکتر فقیه - خیلی سوزش داشت - حقه باز – شیوه رزیلانه – شغل کثیف کشف انحرافات – جاده پر ننگ و فصیحت - جاده صاف کن رژیم – کارد جلاد تیز کن – اشعه دادن و گرانفروشی به گشتاپوی اخوندی – زاغ...دریده - جنون گاوی - دهان گشادت گور تهمت – هوادار نادم- خبیث[1]".
 این فرهنگ کلامی، نوعی رفتار را منعکس می کند؛ رفتاری تهاجمی و پرخاشگر. اما قبل از آنکه به پرخاشگری کلامی بپردازیم ابتدا ببینیم در مفهوم کلی تر، خودِ پرخشاگری چه تعریفی دارد:
پرخاشگری چیست؟
پرخاشگری[2] : "گونه ای از رفتار است [...] که به گرایش انسان به اعمال خشونت آمیز یا بر گرایش او به استفاده از هر فرصتی برای اظهار وجود، یا بر تعصب شدید او به اصول و عقایدی که به آنها معتقد است، یا بر گرایش وی به خودآزاری و دیگرآزاری، یا آزار چیزهائی است که جای آنها را می گیرد، اطلاق می شود.
پرخاشگری، بلندپروازی و سیطره طلبی و گرایش به استفاده از هر چیزی در راه رسیدن به هدف را به همراه دارد. رفتار پرخاشگرانه، جبران محرومیتی است که فرد پرخاشگر احساس می کند."[3]
تعریف دیگری از پرخاشگری: "پرخشاگری نوعی رفتاری تهاجمی است که به سبب آن، دیگرافراد یا دیگراشیاء دچار آسیب و خسارت می شوند. در پرخشاگری هیجانات درونی سر باز کرده و به بیرون سرریز می شوند.
پرخشاگری نمود و بروزهای گوناگونی دارد، از جمله:
- پرخشاگری روانی که با زور و خشونت همراه می باشد، برای مثال: سوء استفاده جنسی، خشونت در مناسبات زن و مرد
- پرخشاگری روانی بر علیه  اشیائی که دوست داشتنی نیستند، برای مثال: ایجاد خسارت یا درب و داغان کردن برخی اشیاء یا اماکن
- پرخشاگری رُکِ کلامی یا غیر کلامی، برای مثال: تهدید، تحقیر کردن، اتهام زدن، شکلک در آوردن، به انزوا راندن و بی محلی کردن
- پرخاشگری پنهان، که به شکل فانتزی هائی هستند که آسیب رسانی و ایجاد خسارت به دیگران یا دیگر اشیاء را در سر می پروراند.
- پرخاشگری و خودآزاری بر علیه خویش، از جمله از طریق خودزنی و زخمی کردن خود.
در پشت رفتار خصمانه ی پرخاشگرانه اغلب ناامیدی، خشم، دفاع از خود و یا انتقام و مقابله با پرخاشگری دیگران قرار گرفته است. زمانی که فرد نتواند یاس و سرخوردگی اش را از طریق کلامی بیان کند، به رفتار و اعمال پرخاشگرانه متوسل می شود. در مفهوم مثبت، پرخاشگری می تواند راهی برای اظهار وجود باشد که از طریق اثبات خود، مثلا برای پیروزی در یک مسابقه یا رقابت، بروز پیدا می کند.
پرخاشگری امری اکتسابی بوده و محصول یک پروسه ی یادگیری می باشد. از طریق مشاهده و زیر نظر گرفتن دیگران می توان یاد گرفت گه چگونه پرخاشگری کرد. در صورتی که بتوان با استفاده از چنین شیوه ای با موفقیت به هدف رسید، آن را نوعی رفتار موثر تلقی کرده که تقلید و بازتولید می شود. اگر پرخاشگری با تشویق و جایزه تائید شود موجب آن می گردد تا در آینده نیز تکرار شود."[4]
ملاحظه می شود که پرخاشگری و خشونت کلامی "رفتاری اکتسابی است". آن دسته از اعضاء و وابستگان به سازمان مجاهدین خلق که از چنین روشی استفاده می کنند از چه کسانی این رفتار زشت و غیر اخلاقی را یاد گرفته یا چه کسانی این رفتار را به اینان یاد داده و آن را تکثیر می کنند؟ آیا تکرار این رفتار ناشی از آن است که رفتار های قبلی با "تشویق و جایزه" تائید شده است؟  آیا سازمان مجاهدین خلق که همیشه "انظباط آهنین" در تشکیلات خود را مثال می زند، از سبک نگارش و فرهنگ حاکم بر نوشته های اعضاء و  وابستگان به خود بی اطلاع است؟ مسلما اطلاع دارد! زیرا برخی از این نوشته ها در سایت های رسمی این سازمان منتشر می شوند. زیرا آنانی که از روابط درون تشکیلات در سازمان مجاهدین مطلع هستند به خوبی می دانند که نه تنها هیچ فردی نمی تواند با خواست و اراده خود مطلبی نوشته و در یکی از ارگان های سازمانی منتشر نماید، بلکه اگر نوشته ی منتشر شده، واقعا نوشته همان فردی باشد که نوشته به اسم او است، روح حاکم بر نوشته او نیز از "بالا" دیکته می شود.
بنابر این سوال این نیست که آیا سازمان مجاهدین از این رفتار با اطلاع هست یا نه، بلکه سوال این است که چرا رهبری سازمان مجاهدین به چنین روشی متوسل شده و این رفتار را تشویق کرده و آن را گسترش می دهد؟


پرخاشگری و خشونت کلامی، چرا؟
همانگونه که در بالا آمد، پرخاشگری کلامی گونه ای از رفتار است که فرد از طریق آن به دنبال خالی کردن فشارهای درونی اش بر روی فرد یا چیز دیگری است. دلیل یا دلایل آن عوامل مختلفی را شامل می شود، از جمله: ناکامی و سرخوردگی، ناامیدی، عجز و ناتوانی، ترس، مقابله به مثل و ...
اَشکال بروز آن نیز می تواند متنوع باشد، از جمله:فحاشی، تهدید، تحقیر کردن، اتهام زدن، شکلک در آوردن، به انزوا راندن و بی محلی کردن و ...
انگیزه های متفاوت در  پرخاشگری یا خشونت کلامی
انگیزه پرخاشگری یا خشونت کلامی را می توان در  اساس به دو دسته تقسیم کرد؛ اول: انگیزه شخصی و خصوصی؛ در این حالت هدفِ فردِ پرخاشگر، تنها یک فرد یا چند فرد در دایره دوستی و روابط خانوادگی و خصوصی او می باشد. این رفتار معمولا در جامعه و در روابط روزانه به وفور دیده می شود[5]. اغلب بدون برنامه ریزی قبلی بوده و بطور آنی پیش می آید، کوتاه مدت است، عمق زیادی نمی گیرد و حتی اگر عمیق شده و به روابطی آسیب رسانده و آن را به هم بریزد، می تواند مجددا ترمیم شود.
دوم: انگیزه گروهی (مذهبی، ملی، سیاسی، تشکیلاتی و ...)؛ در این حالت پرخاشگر می تواند یک فرد یا یک نهاد یا یک سازمان و تشکیلات یا وابستگانِ به آن باشد. هدف پرخاشگر می تواند یک فرد باشد، اما مهم تر از آن فردِ سوژه شده، هدف وسیع تر و بزرگ تری مورد نظر می باشد. اگر هم یک فرد نشانه گرفته می شود، برای تحت تاثیر قرار دادن آن مجموعه بزرگتر می باشد. این نوع خشونت کلامی، تهاجمی- سیستماتیک، برنامه ریزی شده و هدفمند است. این نوع رفتار معمولا اهدافی دراز مدت را دنبال کرده و در شرایطی نابرابر جریان پیدا می کند.
نمونه بارز در تائید حالت فوق، تهاجم وسیع اینترنتی برای مثال به خانم عاطفه اقبال و آقایان اسماعیل وفا یغمائی و ایرج مصداقی می باشد. (از طریق انتشار مقالات برعلیه آنها یا از طریق نوشتن نظر در زیر مقالات مرتبط با آنها و یا نوشتن نظر در فیسبوک)
هدف سازمان مجاهدین خلق از مورد هدف قرار دادن این افراد آن است که این افراد را مرعوب کرده تا سکوت کنند. هدف دیگر، خفه کردن هر صدای اعتراضی می باشد که ممکن است از دیگر جداشدگان از سازمان مجاهدین بلند شود. یک هدف دیگر نیز آن است که با اتهام زنی به این افراد، نیروهای درون تشکیلات پیشاپیش با عینک و پیشداوری القاء شده از سوی سازمان به آنان نگاه کنند. به این ترتیب پیشاپیش صدای اعتراض منتقدین و پرسشگران وارونه می شود تا در درون تشکیلات کسی نسبت به این صداهای اعتراضی دچار سوال نشده و "مسئله دار" نگردد.
رهبری سازمان مجاهدین خلق با این روش نشان می دهد که آزادی بیان و آزادی اندیشه، حتی در خارج از تشکیلات را تحمل نکرده، بلکه با آن مخالف بوده و بجای پاسخگوئی، سوال و انتقاد و نقد دیگران را با خشونت کلامی سرکوب می کند تا دیگران "حساب دستشان باشد" و به این راه وارد نشوند. این نوع از خشونت کلامی بر پایه ی ترور شخصیت و حذف افراد استوار شده و منطق حاکم بر آن این می باشد: همه باید مثل من فکر کنند و مثل من باشند. اصل، اطاعت بی چون و چرا از رهبری می باشد. هرکس با من نباشد با رژیم و وزارت اطلاعات است.
در این منطق، رهبری سازمان مجاهدین خلق محور و مرکز همه چیز محسوب شده و مشروعیتِ مبارز بودن هر کس نیز با میزان دوری یا نزدیکی به این رهبری سنجش می شود.


پرخاشگری و خشونت کلامی در مناسبات نابرابر
پرخاشگری در مناسبات قدرت، آنجا که یک طرف موضع بالاتر و قوی تری داشته یا خود را "بر حق" بداند، در استفاده و بکارگیری خشونت کلامی، اهداف دراز مدت تری را دنبال می کند. در این جا منظور از طرف "قوی تر" یا طرف "ضعیف تر"، تاکید بر یک رابطه ی نابرابر و نامتوازن بین این دو  می باشد. مثلا: برتری قدرت جسمی (در رابطه مرد با زن یا بزرگسال با کودک)، برتری قدرت مالی، برتری قدرت تبلیغاتی، یا برتری قدرت تشکیلاتی و سازماندهی (مثلا برتری قدرت یک حکومت نسبت به شهروندان، برتری قدرت یک رئیس نسبت به کارمندان، برتری قدرت یک فرمانده نظامی به سربازان زیر دست، برتری قدرت یک رهبر مذهبی یا ایدئولوژیک بر پیروان، برتری قدرت یک تشکیلات سیاسی نسبت به اعضاء یا هوادارن) و...
در مناسبات غیر دمکراتیکی که چنین مناسبات نابرابری در آن حاکم است، طرف قوی تر (در اینجا، رهبری سازمان مجاهدین) به خواست و احساس طرف ضعیف تر (اعضاء و هواداران و وابستگان) توجهی ندارد. طرف قوی تر از طرف ضعیف تر انتظار اطاعت و پیروی و فرمانبرداری دارد. به عبارت دیگر،  رابطه، یک رابطه یک طرفه و سلطه جویانه است. طرف قوی تر از هر فرصتی استفاده می کند تا توانمندی های طرف ضعیف تر را کوچک جلوه داده یا حتی آن را به مسخره می گیرد. با هدفِ تحقیر و سلب اعتماد به نفس، طرف قوی تر یک جنگ روانی را پیش برده و الفاظ و صفاتی را به طرف ضعیف تر نسبت می دهد تا از آن طریق او را در هم بشکند. لحن بیان و الفاظ و لغات و فرهنگ به کار گرفته شده طوری انتخاب می شود تا توانِ مقاومت را در طرفِ ضعیف تر از او سلب کرده و او را به اطاعت یا سکوت بکشاند.
در چنین مناسباتی لحن پرخاشگرانه و خشونت کلامی و اتهامات و الفاظ تحقیر کننده و زشت با هم درآمیخته می شوند. هدف آن است تا طرفِ ضعیف تر، خود را در جهت خواست و میل طرف قوی تر تغییر داده و برای او و در اختیار او باشد. طرف قوی تر برای حفظ زنجیر وابستگیِ طرف ضعیفتر به خود، او را ناتوان و مقصر ناکامی ها جلوه می دهد و هر گاه که لازم باشد تهاجم روانی و پرخاشگری و خشونت لفظی را همزمان و با هم به کار می گیرد. (برای مثال علت شکست عملیات نظامی به دوش رزمندگان انداخته می شود).
در چنین مناسباتی هر زمان که لازم باشد طرف قوی تر برای درهم کوبیدن طرف ضعیف تر خشونت کلامی و پرخاشگری را در جمع  و در حضور دیگران به کار می گیرد تا تاثیرات روانی آن مخرب تر، عمیق تر و ماندگار تر باشد. (برای مثال حمله به فرد در انواع نشست های دسته جمعی کوچک و بزرگ). هدف آن است که در چنین حالتی طرف ضعیف تر در هراس از آنکه مجددا در جمع با چنین  وضعیت درهم شکننده ای مواجه نشود، سریعتر فرمانبردار و مطیع شده و جرعت و توان اعتراض و مقابله را به تدریج از دست بدهد. به دلیل تاثیرات روانی عمیق تر این روش، بازسازی اعتماد به نفس طرفِ ضعیف نیز بسیار سخت و طولانی تر خواهد شد.
به طور خلاصه، اهدافی که طرف قوی تر (در اینجا، رهبری سازمان مجاهدین خلق) از اشاعه و به کار گیری پرخاشگری و خشونت کلامی بر علیه طرف ضعیف تر (جداشدگان، منتقدین و پرسشگران) دنبال می کند، عبارتند از:
-  طرف ضعیف را مرعوب کند.
-  طرف ضعیف را رام و مطیع و فرمانبردار کند.
- بر طرف ضعیف مسلط شده و بر او حاکم شود.
- در طرف ضعیف به لحاظ روانی نفوذ کرده و او را در جهت خواست خود سمت و سو بدهد.
- به طرف ضعیف بقبولاند که مستحق رفتار پرخاشگرانه و خشن بوده و اینکه این خود اوست که مقصر است. تا جرعت و توان مقابله و اعتراض را از او سلب کند.
- طرف ضعیف را برای مدت بسیار طولانی مطیع و وابسته به خود ساخته و جرعت یا توان اعتراض و خروج از این رابطه را از او سلب نماید.
- با نشانه گرفتن و مرعوب کردن افراد خاصی، جمع بزرگتری را نیز مرعوب کرده تا مانع از گسترش دایره اعتراض به دیگران گردد.



چگونه می توان با پرخاشگری مقابله کرد؟

برای مقابله با خشونت کلامی و اهداف روانی نهفته در پشت آن باید به ترتیب زیر عمل کرد:
- باید به سرعت از چنین مناسبات نابرابری فاصله گرفت و از آن خارج شد.
- باید (در صورت امکان) برای مقابله با طرف قوی تر از ابزار و راه کارهای حقوقی و  قانونی موجود کمک گرفت.

باید از هر امکانی کمک گرفت تا چنین تهاجم و خشونت کلامی هرچه سریعتر متوقف شود. باید از دیگران کمک خواست و عرصه دادخواهی و کمک را به افکار عمومی کشانده و مقابله با آن را هرچه دسته جمعی تر کرد. به هیچ وجه نباید مرعوب جو سازی های طرف قوی تر شد و نباید اجازه داد تا او به لحاظ روانی، عاطفی یا احساسی بازی را به هر جهت که می خواهد بچرخاند[6].

حنیف حیدرنژاد
30.05.2013


[1] سقوط گفتار، حمید اشتری
http://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-52213.html

[2] Aggression
[3] وازه نامه فلسفه و علوم اجتماعی، دکتر جمیل صلیبا، ترجمه کاظم برگ نیسی و صادق سجادی، ص 113، چاپ اول 1370
[4]- آنلاین  فرهنگ لغت روانشناسی
http://www.lebenshilfe-abc.de/aggressionen.html

[5] متاسفانه خشونت کلامی، بوِژه به شکل استفاده از الفاظ رکیک و فحاشی یا توهین به افراد و ملیت ها در سطح بسیار گسترده ای در بین ایرانیان، بویژه در دنیای مجازی و اینترت مشاهده می شود، به نحوی که این پدیده به یک بیماری اجتماعی تبدیل شده است. بدون تردید رفتار و فرهنگ کلامی حاکمان جمهوری اسلامی در اشاعه این پدیده تاثیر داشته است. از همین روست که نظر به نقش آموزاننده چنین رفتاری، تاکید بر نقش سازمانهای سیاسی، از جمله در این مقاله مسئولیت سازمان مجاهدین خلق، اهمیت بیشتری پیدا می کند.
[6] اقتباس تطبیقی بر اساس مقاله زیر
Abwehr verbaler Aggressivität - besonders von Männern
http://www.lakotaoyateinfo.keepfree.de/AbwehrvA.htm
منبع:پژواک ایران

آیا اکرم حبیب خانی زنده است؟ تداعی هاو گوشه هائی از یک واقعیت قسمت اول- اسماعیل وفا یغمایی

یا اکرم حبیب خانی زنده است؟ ۲
تداعی هاو گوشه هائی از یک واقعیت
اسماعیل وفا یغمایی

چند روز قبل روز بیست و هفتم ماه می دو هزار و سیزده پسر من امیر در خیابان با دو تن از هواداران مجاهدین که مشغول کار مالی اجتماعی هستند بر خورد میکند. آنها پس از شناختن او درگذشت مادرش را به او تسلیت میگویند! این دومین بار است که این خبر را ظرف چهار ماه میشنویم امیر قضیه را جدی نمیگیرد و من با صحبتی تلفنی از مساله با خبر میشوم.
قسمت دوم  
مریم روابط بسیار دوستانه‌ای باهمسر من داشت. بعدها نیز این دوستی ادامه یافت چند شعری که من برای مریم سروده‌ام منجمله شعر بلند در «امتداد نام مریم» از دل برخاسته بود. اندکی توضیح میدهم.
دو سال قبل از انقلاب ایدئولوژیک مسعود و مریم، در قلب کوههای کردستان در مقر رادیو مجاهد یکبار من به حسن مهرابی عضو دفتر سیاسی و مسئول رادیو گفتم:
وقتی سازمان دارد آیه‌الله ها را منفجر میکند تکلیف مرجعیت چه میشود؟
حسن مهرابی همان کسی بود که جلسات توضیح و تفسیر تبیین جهان، سلسله درسهای مسعود رجوی را به گمانم در دانشگاه تربیت معلم بر عهده داشت. ودر سال 1367 از مجاهدین جدا شد و به دنبال زندگی خود رفت. او هیکل درشت و تنومندی داشت. آرام و بودا وار و احترام بر انگیز بود. پرسید:
- منظورت چیست؟
گفتم در شیعه مقوله مرجعیت واقعی است و الان یک خلاء دارد خودش را نشان میدهد. سازمان دارد ملاهای دست اول امثال دستغیب و مدنی و صدوقی و... را با عملیات انتحاری منفجر میکند. تکلیف مرجعیت چه میشود. یا باید نفی‌اش کرد یا باید چیزی جایگزینش کرد.
او جوابی به من نداد ولی این برای من یک مشکل بود. من با آشنائی با مجاهدین مسلمانی عملی شده بودم. قبل از آن  به تبع خانواده و پدرم خدا پرستی‌ بدون توجه به دین بودم. برای من مقوله مرجعیت در مقطع سال شصت، همان مقوله رهبری در احزاب سیاسی بود با این قید که بار فلسفی خاصی را نیز حمل میکرد. در دانشکده اکثر هواداران مجاهدین در مقوله مرجعیت پیرو خمینی بودند و مجاهدین نیز از دوران حنیف تا آن موقع جوابی به این مساله نداده بودند.
دو سال بعد با اعلام مقوله رهبری عقیدتی من مشکل خود را حل شده یافتم. ما مرجع خود را یافته بودیم و شعر در «امتداد نام مریم» سپاس من از او بخاطر یاری‌اش در این مساله بود ولی بعدها ماجرا مسیری دیگر رفت و من نیز قد کشیدم تا بیشتر بتوانم افقها را ببینم .
**
کلام به درازا کشید و بروم بر سر مطلب یاداشت انتقادی خود به مریم. یاداشت را به کسی
دادم که پیامها را میبرد چند دقیقه نگذشت که برگشت و کارتی را که روی آن تذکر خود را نوشته بودم به من داد. مریم در پشت آن نوشته بود:
لطفا برو و همین الان با همسرت به خانه بروید!
مساله روشن بود. بسیار توهین آمیز و خام و عاری از ادراکی درست. احساس کردم با زن باره ای متفنن یکسان انگاشته شده‌ام. این نخستین ضربه‌ای بود که سیمای او را در خاطر من خدشه دار کرد. به تلخی فکر کردم به راستی من زمام هستی خود را به دست چه کسانی داده ام؟ ولی هنوز از شک تا یقین سالها راه بود. در همان شب در مقابل من واقعه‌ای رخ داد که علیرغم بی اعتقادی من به این نوع وقایع سمبلیک، مرا بفکر فرو برد.
ما در حیاطی بی‌سقف و مربع ایستاده بودیم و به بلندگوها گوش میکردیم. مریم و مسعود در سالنی بزرگ در مقابل رزمندگان پشت میز نشسته بودند. در سمت چپ من پنجره بزرگی بود که از آن میشد رهبران را دید. یادم نمیرود در آن شب پس از مدتها رزمنده شجاع احمد رضا عمو زیدی را که با لهجه اصفهانی شیرینی صحبت میکرد دیدم و چاق سلامتی و احوالپرسی کردم.( احمد رضا پس از سالها شیرانه جنگیدن سر انجام در سالهای هشتاد از مجاهدین جدا شد). احمد رضا گفت:
- چاق شدی اسماعیل
که درست میگفت حاصل نشستهای مداوم و خوردنهای عصبی شبانه و بی تحرکی موقت بود. ایستادیم و به صدای رهبران که از بلندگوها پخش میشد گوش سپردیم. در همین هنگام گربه قبراقی که موش کوچکی را شکار کرده بود به میان حیاط آمد. موش را رها کرد. موش فرار کرد. گربه رفت و او را گرفت و دوباره به میان حیاط آمد و رهایش کرد. ماجرا تکرار شد. گربه هر بار با غرور فراوان به جمعیت نگاه میکرد و بازی را تکرار میکرد. حیرت کرده بودم. به تلخی احساس کردم حکایت حکایت من است. از آنجا بیرون رفتم سیگاری روشن کردم پس از مدتها ترک سیگار دوباره زیر فشار شروع کرده بودم. به آسمانی که زیر بار ستاره‌ها شکم داده بود در تاریکی نشستم و از خودم پرسیدم به کجا میرویم. جوابی نبود. دیوار نیرومند علاقه و اعتماد به رهبر راه هر نوع جوابی را می‌بست. اگر این دیوار نبود می‌توانستم تا انتهای سئوال و تا جوابی روشن بروم.
**
شبی در دومین باری که من و همسرم مجادله کردیم و جدا شدیم، با محبت مخصوص رهبران به محل اقامت آنها دعوت شدیم تا دوباره و تا مقطعی که من موفق بشوم عشق مریم راجانشین عشق همسرم بکنم و طلاق واقعی انجام شود با هم زندگی کنیم.
در آن شب من صریحا اعلام کردم و تعدادی از بزرگان نیز شاهد بودند. من صریحا خطاب به مریم  گفتم:
خواهر مریم! من شما را بعنوان رهبر دوست دارم و در کنارتان خواهم بود ولی تعویض عشق این زن با عشق به شما ناممکن است. مسئله جنسیت و فردیت نیست مسئله ماهیت قضیه است. اینها دو جنس متفاوتند. من این زن را به عنوان زن دوست دارم. اگر او میخواهد برود آزاد است ولی اگر میخواهید که من از او نفرت داشته باشم او را استفراغ خشکیده ببینم و بر این اساس عشق شما را جانشین عشق به او بکنم شدنی نیست و با اشاره به کمد بزرگ فلزی لباسی که پشت سر آنها بود گفتم:
- صریح بگویم این کمد لباس راحت‌تر در قلب من جا میگیرد تا عشقی که شما میخواهید.
**
در هر حال در سال 1372 چنانکه گفتم برای همیشه جدا شدم. چند ماه بعد، پس از این که مدتها بعنوان باغبان و مسئول آبیاری درختان و مسئول آبدارخانه رادیو مجاهد فعالیت میکردم به عضویت در شورای مرکزی مجاهدین در آمدم و به تحریریه بازگشتم.
پیش از آن با تعدادی از افرادی که یا زن داشتند یا زنان غیر مجاهد داشتند و مجبور بودند از سال شصت و هشت تا سال هفتاد دو با آنها زندگی کنند به مقر مسعود و مریم رجوی دعوت شدیم. من، ابراهیم آل‌اسحاق و جمال بامداد هم بودیم. در اتاقی نسبتا بزرگ میزها و صندلیها آماده بود. روی هرمیز قرآنی دیده میشد و صفحه ای کاغذ و قلمی در کنار قرآن ها. جلسه سریع جلو رفت. مسعود رجوی متنی کوتاه را دیکته کرد و ما نوشتیم. چیزی با این مضمون:
من ( اسم و فامیل) به این کلام الله مجید سوگند یاد میکنیم که بازگشت ناپذیر باشیم و اگر عهد و پیمان بشکنیم به عذاب دنیوی و اخروی دچار شویم. امضا کردیم. و متن را همصدا در حالیکه دستهایمان بر روی قرآن بود باز خواندیم و عضو شدیم. نمیدانم سرنوشت بقیه چه شد. من مسئول بخش فرهنگی رادیو مجاهد، جمال بامداد مسئول بخش اجتماعی رادیو و ابراهیم آل اسحاق مسئول بخش سیاسی نقض عهد کردیم ولی با کی؟ آیا کسی حق دارد بعنوان رهبر اختیارات خدا را در اختیار بگیرد. ایا خدا این اسـت. آیا حسین در شب عاشورا با بریدگان از خود این چنین کرد؟ از درون این اندیشه چه میجوشد و ارزش انسان در چیست و کجاست؟ این روزها من فکر میکنم توهین به عشق و توهین به زندگی سرنوشت تیره‌ای را نهایتا برای فرد یا سازمانی که به آنها توهین کند رقم میزند و انسانها را مچاله میکند. پذیرش مرگ فقط هنگامی تقدس پیدا میکند و نام شهادت بر خود می‌نهد که بخاطر دفاع از عشق و زندگی باشد و گرنه نه مرگ ارزشی دارد و نه رود خون شهیدان و نه هفت کوه جسد تکه پاره شده و تمام اینها بازیچه‌ای برای بازیی هولناک بیش نخواهند بود.
 من با خروج از سازمان مجاهدین با تشیع و مقدسات شیعه و خدای شیعه بدرود گفتم و به سوی خدای دوران جوانیم باز گشتم. خدای طبیعت و عشق و انسانیت، خدائی مبهم ولی قابل قبول. اما آیا اگر کسی عهد بشکند و در عمق وجدانش این دغدغه باشد چه خواهد شد. ابراهیم آل اسحاق زاده شده در خانواده‌ای روحانی و مذهبی و با داشتن چهار برادر شهید مجاهد سر انجام سازمان مجاهدین را ترک کرد و به سوی همسر و دو دخترش باز گشت ولی سه چهار سال بعد، بابیماری هولناک، آی ال اس، ظرف سه سال ذره ذره جان داد و سر انجام با انتخاب اتا نازی دستور داد رشته حیاتش را قطع کنند و در هلند در سال 2010 تن به خاک سپرد... او با شادی و شجاعت تا آخرین لحظه زیست ولی این سئوال هنوز در ذهن من باقیست که آیا وجدان معذب او را در چنگ خود نگرفت و نکشت؟ من کارکردهای شگفت وجدان و ذهن و ضمیر و روان انسان را تا حدی میشناسم و روانشناسی و کنکاش در کتابهای روانشناسی یکی از علائق نیرومند من است. وقتی روانشناس پلوتانف می‌گوید انسان می‌توان با تهاجم روان و وجدانش بمیرد چرا نباید فکر کرد که این سوگند هولناک می‌تواند برخی افراد را بکشد. جمال بامداد مسئول بخش اجتماعی که در زندان ساواک شاه آنقدر شلاق خورده بود که بجا ی راه رفتن می‌غلتید سرانجام در سالهای 1375 به بعد مجاهدین را ترک کرد و میدانم بار این رنج را هنوز بر دوش دارد بارها به او فکر کرده‌ام.
در خانه‌ام صندلی کهنه‌ای هست که چند تن از مردگان کنونی بر روی آن نشسته‌اند.
در خانه‌ام  به این صندلی کهنه که بانوی بزرگ موسیقی مرضیه، و فرهاد اسلامی و ابراهیم آل اسحاق روی آن چندین بار نشسته‌اند مینگرم. گاهی روی آن مینشینم و ساعتها واقعا ساعتها در خود فرو میروم حس‌شان میکنم و زیر لب خطاب به راهبران زمزمه میکنم:
مسعود! مریم!
من هنوز خدا باورم. میدانم قابل شناسائی نیست ولی باورش دارم. به رفیق نازنین کمونیستم فریبرز که در دانشگاه موجب شد من نخستین کتابهای سیاسی را در خوابگاه دانشگاه مشهد  بخوانم و حال در غربت پس از سی سال دوباره هم را یافته‌ایم در رابطه با خدا و مقوله خدا میگویم که:
شاید من برای ماتریالیست بودن ضعیفم! ولی فارغ از مزخرفات مذاهب معمول، من بی خدا گم میشوم. نمیدانم کجای هستی هستم؟در این دنیای بی پایان احساس غربت میکنم. هویتم را بعنوان یک موجود کوچک در تمامیت وجود بی‌پایان گم میکنم. خدای من در نوشیدن یک پیمانه شراب یا هماغوشی با یک زن چهره عبوس خود را نشان نمیدهد بلکه در این نوع فضاها برای من مطرح است و برای این احساس میکنم باید باشد. خدای من از دروغ و ریاکاری و خونریزی و بی احترامی به شخصیت انسانی وتوهین به عشق و زندگی نفرت دارد ولی از کنار شرابخواران و خراباتیان با لبخند محبت میگذرد و در سنت مولانا جلاالدین رومی در کوی اصفهانیان قونیه در محله فواحش، از مرکب پیاده میشود و چنانکه زرین کوب نوشته است در مقابل فاحشه‌ای خم میشود و خطاب به او میگوید: - سلام بر طاهره و رابعه و مطهره زمان خدای من گاهی خدای محمد است که وقتی عبدالله خمار سردارش را در غزوه‌ای مست در خمخانه پیدا میکنند و کشان کشان به حضور محمد میبرند و میگویند خدا لعنت کند این عبدالله را، چنانکه در کتاب مغازی محمد نوشته هشام الدین کلبی و ترجمه استاد محمود مهدوی دامغانی، کتابی که سندیت محکمی دارد نوشته‌اند :محمد پیامبر میخندد و با محبت میگوید  - چرا این را میگوئید. عبدالله دوست ماست خدا او را رحمت کند. عادتی دارد که ترک خواهد کرد.  خدای من خدای عین القضات همدانی شهید است که در تمهیدات میگوید: آنکس که عاشق شد و بر عشق بمیرد در زمره شهداست و در شبهای طلاق عشق در مکتب شما تبدیل به نجاست و استفراغ خشکیده شد خدای من خدائی است که امام جعفر صادق(به نظرم در کافی خوانده‌ام) را دستور میدهد تا مواجب کسی را که از او پول میگیرد و شراب مینوشد قطع نکند و وقتی اطرافیان او اعتراض میکنند جواب میدهد: -من درخواست کسی را که از من طلب کمک میکند رد نمی کنم و کار او به خود و خدایش مربوط است خدای من خدای عطار است که( فکر میکنم در مصیبت نامه)  میسراید: وقتی شبا هنگام جانی ترین و رذل ترین ساکن شهر میمیرد و هیچکس به او نمی پردازد و جنازه اش را درگوری پرتاب میکنند شباهنگام به خواب عارف شهر میاید و میگوید:
 وقتی دیدم ای عارف حتی تو با تمام محبتت به او پشت کردی بر غربت و تنهائی بنده‌ام ترحم کردم و او را به بهشت بردم.
خدای من خدای آن کشیش تنها در جنگلهای آفریقا (در کتاب شب بخیر اقای آلبرت شوایتزر. اثر ژیلبر سیسبرن ، ترجمه احمد شاملو)، است که میگوید: _ شهیدی که بر دروازه بهشت درنگ نکند تا جلاد خود را نجات دهد و پیش از خود وارد بهشت کند شایسته ورود به بهشت و جاودانگی نیست. خدای من خدای شمس تبریزی است که آنقدر به شخصیت انسان احترام میگذارد که می فرماید: مردان در همه عمر یکبار عذر خواهند آنهم از خویشتن! خدای من خدای آدم است که چون بر علیه او بر میشورد و میوه ممنوعه را میخورد نه تنها بر پشت میز نمی‌نشاندش و مزدور و بریده وخسر الدنیا و الاخره و عضو اطلاعات و لواط کار خطابش نمی‌کند و مجبورش نمی‌کند تا حوا را عفریته و استفراغ خشکیده خطاب کند! بل او را صفوت الله و پاکیزه شده میخواند و ردای پیامبری اولو العظم بر شانه‌اش می‌افکند و کلمه را به او می‌آموزد و او را با حوای نازنین‌اش روانه میکند تا بر زمین خدا کام دل بگیرند و پدر و مادر تمام ما باشند و زندگی به مدد، عشق،کامجوئی، و عصیان و شورش بر علیه فرمان خدا و میوه ممنوعه آغاز شود. راستی ای راهبران!! شما چقدر از زرفای دین جز پوسته های پوسیده و گندیده مشتی آیه میدانید و خود را رهبر عقیدتی میخوانید. کدام عقیدت متعفن و گندناک ضد عشق و زندگی و قدرت طلب! در کجا سیر میکنید و ایکاش نیمه شبی به رهنمود شمس تبریزی زانو می‌زدید و از خود عذر میخواستید و از این استفراغ خشکیده و متعفنی که نام عقیدت بر آن نهاده‌اید به راه ثواب باز میگشتید.. و ای وای بر ما که به کدام خدای هول و گول و متعفن رسیدیم و این چنین من راز سقوط بسیاری از کسان را که سالها جنگیدند و گاه با داشتن چند شهید در برابر جلادانی چون خامنه‌ای و خمینی سر فرود آوردن می فهمم.  این خدای من است و همین من باید برای عضویت پس از توهین به عشق و شرف پس از سالها زندان و مبارزه و دربدری امثال من و آل اسحاق دست بر قرآن به بازیچه گرفته شده توسط شما بگذاریم و دنیا و آخرت خودرا به گروی شما بنهیم تا لم یرتابو گردیم و راستی در آن لحظات کدام خدا که نه کدام ابلیس حاکم بر آن جلسه بود؟ بر صندلی کهنه مردگان می‌نشینم و این چنین در اشک مینالم. این خدای من است. از او نمی ترسم. حتی بعضی وقتها به او بد و بیراه میگویم. شبها وقتی میخوابم گاهی دعای من این است:
ای خدای اسماعیل که کوچکترین آفریده توست. که بی ارزش‌تر از کوچکترین پر کبوتری است که در پشت پنجره اتاقک من سر در پر کشیده، که خاطی است و بد و در عین حال چون هست باید باشد خوب است و مفید در کنار من باش پدر مادر رفیق ناشناس هرگز مگذار از تو بترسم بلکه یاری کن که در من بمانی.
 
با این خدا من از مرگ نمیترسم. مرگ را یک امکان خوب و یک پل و یک درمان میبینم. مرگی طبیعی و درست را. و این خدا در زندگی اجتماعی من به من کمک میکند که با مردمان و حیوانات و درختان و جمادات خوب برخورد کنم. ندزدم. تجاوز نکنم. دروغ نگویم. اگر لازم باشد بمیرم و...
و این خدا این خدائی که نخستین انسان او در میتولوژی مذهبی  و بگفته فرزانه اندیشمن داریوش آشوری در «هستی شناسی حافظ» نخستین عشق و نخستین پیامبرش بود(آری خداست که عاشق انسانست) بمن اجازه میدهد از چنبره هولناک خدای شمایان آن خدایی که به شما اجازه میدهد عشق را در زیر پا له کنید و در زنجیره توهین و تحقیری دراز مدت که یک چهارم قرن آن را تحمل کردیم ما را «نرینه وحشی» و «مادینه وحشی» بنامید ودنیا و آخرت ما را در گرو وفاداری به خود و نه وفاداری به سقف عظیم و عام اندیشه ایدئولوژیک و ملت و میهن کنید بیرون آیم او را زیر پای خود خرد کنم و همان آدم و حوای عاصی و زنجیر گسیخته زیبائی بشوم که با عصیان انسان شد.
راستی که خدای سیاسی و سیاستباز شما چه اندازه حقیر و مضحک است. راستی که شما  هرگز فکر نکردید که:
 انسان پیش از انقلاب ایدئولوژیک خلق شده است و نمیشود دوباره او را به قواره افکاری دیگر خلق کنید.
راستی که شما هرگز نیندیشیدید و فراموش کردید که نیروی شورش و شوریدن در انسان چنانست که می تواند حتی علیه خدا نیز بشورد و جالب این است که این نیروی شوریدن علیه همه چیز از جمله علیه خود خدا را نیز همان خدای غنی و بی نیاز همان خدای زیبا(ان الله جمیل و یحب الجمال) بعنوان بهترین هدیه، بعنوان بهترین سپر، برای دفاع   انسان از حرمت و شرافت انسانی و خدائی اش در اختیارش نهاده است و همین است که انسان را در نهایت شکست ناپذیر کرده است. متاسفانه شما به این توجه نکردید. و نیز توجه نکردید و توجه نکردید و توجه نکردید و توجه نکردید که هر انسانی که بخواهد بر جایگاه خدائی به خطا یا آگاهانه تکیه زند و درحیطه ای که مربوط به خداست وارد شود چون خمینی و خامنه ای و گاه بدون آنکه خود متوجه شود تبدیل به ابلیس خواهد شد.  
قرنها پیش جد اکبرفکری من حافظ ستون فرهنگی میهن ما سرود
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم
و امروز من میسرایم
دوری ز عشق شرط بهشت است: شیخ گفت
ما آن بهشت زشت به کاهی فروختیم
متاسفم و جدا متاسفم بیش از همه به خود ظلم کردید و در قامت خود به ارزشهائی که نمایندگی و نگهبانی‌اش به شما سپرده شده بود و به طور تاریخی دیگر تکرار نخواهد شد. صندلی کهنه را رها کنم
 ***
این چنین سراسر سازمان «جنسیت زدائی» و «فردیت زدائی» شد و اعضا دوباره تنظیم و رگلاژ ایدئولوژیک شدند. من وارد دوران تازه ای شدم. ورزش را شروع کردم. دوباره در هوای پنجاه درجه دویدنها و عرقریزانها. لباسها مرتب. خواب آرام. آماده برای جنگیدن و فراموش کردن توفانی که در زیرپوست آرامش درجریانست.
فکر میکردم دوران آرامی را شروع کرده ام ولی در اولین نشست بزرگ سه روزه و با شروع نشست ماجرائی دیگر شروع شد. بعد از «عملیات مروارید یک و دو» و جهنمی که در عراق بر پا شد و ماجراها و ماجراها و کشتارها و کشتارها[ ایکاش پنج دفتر یاداشتهائی را که بالغ بر دو هزار وسیصد صفحه میشد و عنوان «خاطرات اقامت بر خاک» را بر خود داشت از سر اعتماد به سازمان نسپرده بودم تا نابود شود و امروز میتوانستم گوشه‌هائی ازحکایت آن جهنم را در اختیار دیگران بگذارم و حتی از شما دفاع کنم و بگویم که منجمله:
مجاهدین هرگز کردها را نکشتند ولی من در عبور از شهر «توز» از پنجره کامیون شاهد بودم که دار و دسته کسی که امروز قدرت را در دست دارد چند نفر را به دو قسمت تقسیم کرده سر و تنه را در یکطرف خیابان و پاها را در طرف دیگر قرار داده بودند. و نیز این نیروهای طالبانی بودند که در «جلولا» خون مجاهدین را بر زمین ریختند و سالها قبل از آن فاطمه زائریان را در اتوموبیل  به رگبار مسلسل بستند و دو مجاهد را هنگامیکه در چادرشان در بیابان در حال نماز بودند به طمع ربودت مسلسل آنهاف به رگبار بستند
**
القصه پس از اینها نخستین نشست سه روزه در پادگانی درندشت و متروکه و نیمه ویرانه که در میانه راه اردن به بغداد بتازگی در اختیار مجاهدین نهاده شده بود  شروع شد. همه و همه آمده بودند. یک روز در غوغای چند هزار چریک در انتظار بودیم تا نشست شروع شد. به سالنی عظیم وارد شدیم. چندین هزار تن در زیر سقف گرد امده بودند. فضائی آهنین و سخت شده ما را در خود گرفته بود. مسعود و مریم رجوی وارد شدند غریوی عظیم برخاست و کف زدنها، و با نخستین سخنان مسعود رجوی و در سومین باری که سئوال کرد و پاسخ خواست که:
چه کسانی فکر میکنند نیرویشان پس از این طلاقها صد برابر شده است
دانستم که با یک دروغ بزرگ دارم زندگی میکنم. حمید اسدیان کنارم نشسته بود از او کاغذ و قلمی خواستم. گفت چی شده چرا رنگت پریده؟
گفتم: بریده‌ام حمید! میخواهم بروم.
گفت :دیوانه شده‌ای
 گفتم: نه تازه چشمم باز شده است.
 همانجا کاغذی خواستم و نامه بریدن خود را نوشتم و به زهرا مریخی مسئول آن هنگام تبلیغات سپردم و تقاضا کردم مرا به قرارگاه بدیع زادگان برگردانند.
سه روز در بدیع زادگان خلوت و تقریبا تهی، فرصت فکر کردن داشتم. تمام شده بود. در خیابانهای متروکه و در میان درختان اکالیپتوس تا ساعتها از شب گذشته قدم میزدم. مردی چهل ساله بودم که پس از هجده سال زندان و اوارگی و جنگیدن همه چیز برای او دود شده بود. سخت غمگین بودم ولی در عمق درد و اندوه نیروئی سرشار و وحشی را در خود احساس میکردم. همان نیروی شوریدن که از آن یاد کردم. تا توان شوریدن داریم زنده میمانیم. به یاد پدرم افتادم و ماجرائی که نقش نیرومندی در ذهن من بجا گذاشته بود.
**

برخی فکر میکنند کلمه بریدن کلمه‌ای لعنت شده است. برای من این چنین نیست من دوبار قبل از این از شاه و خمینی بریده بودم این نیز بریدنی دیگر برای رسیدن به افقی دیگر. در نامه دیگرم نوشتم:
- من بریده‌ام نمی‌خواهم بمانم. اگر تیرباران میکنید زودتر! دستتان درد نکند و گرنه میخواهم بروم. دیگر مسعود و مریم را نمی‌خواهم ببینم چون تاثیری ندارد.
خودشان این را می‌دانستند. و اندک زمانی بعد بدون هیچ بد رفتاری یا توهینی به پاریس آمدم. آخرین شعری که در بدیع زادگان سرودم این بود.
تيغ بس است و طعنه بس، زخم دگر مزن عسس
چونكه منم از اين سپس، هيچكس ابن هيچكس
نيست هوائي اندرين ،شهر كه بال و پر كشم
ورنه كجا گزيدمي، صحبت تو در اين قفس
قطره به قطره خون چكد، از جگرم در اين سفر
تاكه حكايتي از او، شرح كنم نفس نفس
هرچه كه بد خموش شد. در دل خسته‌ام ولي
قافله‌ي محبتش، ميرود و زند جرس
آه هنوز تشنه‌ام، تشنه‌ترين تشنگان
تا كه شبي به قامتش،حلقه زنم چنان هوس
قصه‌ي اشك چشم من، شرح شود «وفا » آ
اگرشرح دهد حديث خود، ناله‌ي زخمي ارس
در دومین روز ورودم به پاریس در بنگال خود در اورسور اواز و در محل کنونی اقامت خانم رجوی خفته بودم که محمود احمدی صبح زود به سراغ من آمد و صدایم زد که:
 تلفن از منطقه با تو کار دارد. جابرزاده پشت تلفن بود. گفت:

گوشی را داشته باش. آنطرف خط مسعود رجوی بود و با صدا و فرمان مسعود رجوی که گفت کاغذی بردار و بنویس به عضویت شورا در آمدم. تازه محمد حسین نقدی را ترور کرده بودند و من رفتم تا اندکی جای خالی او را پر کنم این چنین به عضویت شورا در آمدم. در شورا به سهم خود چون گذشته نوشتم و سرودم و دفاع کردم. با سخنرانی با شب شعر و با هر امکانی که در توان من بود. در این مدت یکی دوبار کوششهائی شد که من باز گردم ولی دیگر تمام شده بود. یکبار در سفری که برای جلسات شورا رفته بودیم در بازگشت به من گفتند بمانم زیرا هدیه ای از طرف رهبری میخواهند بمن بدهند، ماندم و هدیه را آوردند. جامی و دستی برنجی از آنها که در سقاخانه‌ها میگذارند و داخل آن کنده کاری، قل هو الله احد الخ، و روی دست  برنجی اسامی پنج تن. تعجب کردم و نفهمیدم منظور چیست؟ در برگشت که با احترام و اسکورت کامل همراه بود و چندین ماشین و چریکهای مسلح ما را همراهی میکردند با ابراهیم ذاکری که سرپرستی ستون را بر عهده داشت همسفر بودم. او مدتها بود سرطان داشت ولی با نیروئی عجیب به کار و مسئولیتهایش ادامه میداد. وسط راه در جائی برای استراحت توقف کردیم و در کنار اتاقکی نشستیم و چای و صحبتی. ابراهیم ذاکری با محبت شروع به صحبت کرد و صحبت را به آنجا رساند که من اگر بامسئله فردیت و جنسیت خود جدی برخورد کنم حتما مسائلم حل میشود و باز میگردم. کمی سکوت کردم ولی بالاخره باید چیزی میگفتم. گفتم:
- کاک صالح من آدم ساده ای هستم وسعی میکنم قضایا را ساده ببینم. من ازسال57 تا الان که سال 1997 است فقط یک زن در زندگیم بود والان هم هفت سال است که مجرد هستم ولی مسعود از سال 58 تا سال 64 سه بار ازدواج کرده است. من فقط یک شاعر و نویسنده هستم و فردیتم گره خورده در کارم است و در خدمت جنبش ولی مسعود هم رهبر عقیدتی است هم فرمانده ارتش ازادی هم مسئول شورای ملی مقاومت و هم همسر رئیس جمهور شورا وتمام پستهای کلیدی را یک جا باخود دارد چرا مارک فردیت را به من میزنید.

کاک صالح گفت:
 جایگاه او قبلا توضیح داده شده و نباید قیاس کرد و من سکوت کردم جای بحث نبود دنیای من و او بسیار متفاوت بود
  تا سال هزار و سیصد هشتاد و چهار در شورا فعال بودم و پس از ان به دلایلی که ذکرش در اینجا موردی ندارد به اور رفتم و استعفا نامه‌ام را در دو خط نوشتم و به خانم مهناز سلیمیان دبیر ارشد شورا سپردم. از شورا استعفا دادم. با این همه باز هم از مجاهدین و شورا دفاع کردم و تا سال 2008 ادامه دادم حتی گاه برای اینکه دچار توهم نشوند و فکر نکنند من دچار مشکل بدهکاری وجدانی به مجاهدین و رهبران هستم با نامهای مستعار، مدتی با نام دکتر همایون تاران از مجاهدین و مسعود رجوی دفاع کردم تا جائی که دیدم براستی نمیشود قلم بر کاغذ نهاد.
**
 
برخی شهدای کشتارها در اشرف 
این یاد آوریها برای روشنائی انداختن بر چیزی است که میخواهم پر رنگ کنم و بگویم:
آری از سال هزار و سیصد هفتاد و دو خانم اکرم حبیب خانی دیگر همسر من نبوده و نیست اگر چه شش سال تمام من عارضه فشار خونی مرگبار را به دلیل تنشهای عصبی ناشی از این جدائی را، شما اسمش را بگذارید وابستگی، فردیت، جنسیت یا هر درد بیدرمان دیگر، تحمل کردم. در سال هزار و نهصد و نود و نه من پس ازهفت سال تنها زیستن چند ماهی زندگی مشترک و مقطع، با بانوئی فرانسوی را بعنوان پایان دادن کامل به این ماجرا آغاز کردم .این پیوند به دلائل شخصی چندان نپائید، دو سال بعد من سر انجام زنی را که می توانستم با او زندگی کنم یافتم و پس از نه سال زندگی در سال دو هزار وده  پس ازطی پروسه لازم و جدائی و طلاق رسمی همسر سابقم با او ازدواج کردم. معنای این یادآوری جز این نیست که من نه از موضع شوهر سابق یا لاحق دست به نوشتن این یاداشت نزده‌ام بل برای گریز از سایه‌های سنگینی است که هر روز و هر شب به یمن الطاف راهبران حتی وقتی جدا شده و بریده‌ایم! برزندگی ما سایه میاندازد و مرا رنج میدهد دست به نوشتن زدم.
من همسر این زن نیستم. تیغ بران انقلاب اِیدئولوژیک به سادگی گسستن ریسمانی رشته قرابتهای سببی را از هم گسسته است ولی خوشبختانه یا بدبختانه  قرابتهای نسبی را اگر چه می‌توانند در حکایت غم انگیز  بیرون انداختن آیه الله عالمی از خانه‌اش، خانواده اقبال و توهینهای مهوع برادری شصت و پنجساله  به خواهر پنجاه ساله اش و روسپی خواندن زنی که بیست سال علیه خمینی پلید رزمیده است، در مقابل جمع متهم کردن پیری شریف به خوردن خون از دیگ خون شهدا، تهاجم برادری به برادری در ماجرای کامیار و مازیار ایزد پناه و امثالهم لجنمال کنند ولی نمیتوانند بگسلند. سنگینی سئوال فرزند من امیر یغمائی که از این و آن شایعه مرگ مادرش را میشنود روی میز من است
توضیح میدهم:
امیر یغمائی در سال هزار و سیصد و شصت و دو در پاریس متولد شد. بجز سالهای اول و دوم اکثریت اوقاتش را مثل فرزندان مجاهدین در مهد کودک و در پانسیون گذرانید. پس از حمله اول آمریکا به عراق در سن شش هفت سالگی با کاروان صدها کودک و در زیر بمباران روانه غربت شد و تحت حمایت خانواده شریف آزرش در سوئد قرار گرفت. پس از بریدن و جدائی من از مجاهدین و اقامت من در پاریس او به پاریس آمد و در کنار من یکسال زیست. تلاشهای مادرش و کوششهای مجاهدین در گسیل کردن نوجوانان به عراق و ساختن رزمنده از آنان و نیز وضعیت مشکل زندگی من موجب شد در چهاره ژوئیه 1998 روانه عراق شود.در سن چهارده سالگی او با سی کیلو وزن سلاح کلاشینکف به دوش انداخت و ادامه داد و حمله دوم امریکا به عراق را از سر گذراند و در سال 2004 اعلام جدائی و ترک مجاهدین و بریدن از آنان را نمود و در کمپ تیف درحصار ماند. دو سال شرایط دوزخی این کمپ را تحمل کرد تا سر انجام از معدود کسانی بود که موفق شد از آنجا نجات یابد و به اروپا باز گردد. این سرنوشت یک تن از کودکانی است که بیست و دوسال از عمر خود را در توفان و رنج گذراندند و من هنوز وجدان معذب خود را با خود دارم که چرا بخاطر احترام به مادرش مانع آن نشدم تا یک نوجوان چهارده ساله برود و سلاح بر دوش افکند. در قاموس مجاهدین احتمالا سن رزم از سن علی اصغر شهید در کربلا شروع میشود ولی در قاموس بشریت کنونی و قوانینش فرستادن یک کودک چهارده ساله به صفوف سربازان جرم است. بگذرم...
چند روز قبل امیر در خیابان با دو تن از هواداران مجاهدین که مشغول کار مالی اجتماعی هستند بر خورد میکند. آنها پس از شناختن او درگذشت مادرش را به او تسلیت میگویند!  امیر قضیه را جدی نمیگیرد و من با صحبتی تلفنی از مساله با خبر میشوم.

سئوال این است:
حضرات!
 این دومین بار است که این زمزمه ها شنیده میشود! آیا خانم اکرم حبیب‌خانی زنده است، یا مرده است، یا خودکشی کرده، یا به مرگی مشکوک مثل خیلی از مرگهای مشکوک در گذشته است؟
آیا مثل گردوهائی که کلاغان برای روز مبادا درخاک پنهان میکنند باید در خاک پنهان بماند تا روزی که مورد استفاده ای پدید آید و اعلام شود که ایشان در اوج صداقت و فدا و وفاداری به رهبری فدای آرمان مریم، کدام آرمان؟ شد و یک تن دیگر به دهها هزار کشته و مرده سی سال گذشته اضافه شد و رود خروشان خون خروشانتر شد.
سخن یک چیز بیشتر نیست:
اگر مرده است اعلام کنید تا ما بدانیم که کار تمام شده است و تسلیتی برای خانواده اش که چندی قبل دختر بزرگشان خود را از بالای پلی در مشهد به زیرپرتاب کرد و در زیر چرخهای کامیونی کشته شد بفرستیم وشمعی بیفروزیم و به روان رنجدیده اش درودی بدون اجازه راهبران بفرستیم.
اگر زنده است با پیامی به پسرش این سایه سنگین و دردناک را از زندگی ما بردارد. تاکید میکنم که حتی رژیم پیر جلاد جماران و جانشین خون آشامش خامنه ای پلید نیز پس از کشتن مرگ کشتگان را اعلام میکند یا اگر زنده باشند به خانواده شان ملاقات میدهد
بعنوان همسر سابق این زن ارجمند، بدون هیچ حق قانونی و شرعی برای خود و با اتکا به سنتها و اخلاق انسانی اعلام میکنم، من و ما ای راهبران دشمنان شما نیستیم که شما خود اسیر موج و توفان حوادٍث و کین و نفرت ملایان پلید هستید و در شرایطی بس دردناک و بر خلاف قدرت نمائی‌هایتان در گرداب بحران‌های اتو دینامیک کارکردهایتان به سربسر میبرید ولی میخواهم بگویم اگر  طعم قدرت عشق دیگران را در قوام بخشیدن به تشکیلات خود و موقعیت خود در زیر زبان دارید و باور دارید، فراموش نفرمائید که روی دیگر سکه عشق همانا نیروی هولناک نفرتی است که من و ما نمیخواهیم در رابطه با شما به آن برسیم و می خواهیم در عین انکار شما و نه دشمنی در خطوط سیاسی و ایدئولوژیکتان از نظر انسانی  دوست شما باشیم ولی بدینسان که اعرابی بجای کعبه رو به ترکستان دارد متاسفانه شاید گریزی نباشد.
 می بخشید که سخن دراز شد . یک سینه سخن بود و چهل سال ماجرا فقط چند حادثه اش قلمی شد تا داستان یک جدائی بیشتر قابل فهم شود.
در پایان از دوستان و آشنایان میخواهم اگر خبری چه مثبت یا منفی از این ماجرا دارند با ایمیل
برای من بفرستند. با تشکر
اسماعیل وفا یغمائی
28 ماه می 2013

برای خواندن قسمت اول مقاله روی لینک زیر کلیک کنید

منبع:پژواک ایران

آیا اکرم حبیب خانی زنده است؟ ۱ تداعی هاو گوشه هائی از یک واقعیت قسمت اول اسماعیل وفا یغمایی

آیا اکرم حبیب خانی زنده است؟ ۱
تداعی هاو گوشه هائی از یک واقعیت قسمت اول
اسماعیل وفا یغمایی

چند روز قبل روز بیست و هفتم ماه می دو هزار و سیزده پسر متن  امیر در خیابان با دو تن از هواداران مجاهدین که مشغول کار مالی اجتماعی هستند بر خورد میکند. آنها پس از شناختن او درگذشت مادرش را به او تسلیت میگویند! این دومین بار است که این خبر را ظرف چهار ماه میشنویم  امیر قضیه را جدی نمیگیرد و من با صحبتی تلفنی از مساله با خبر میشوم.

***
 ...هرگز از مرگ نهراسيده ام
اگر چه دستانش از ابتذال، شکننده تر بود.
هراس من – باری – همه از مردن در سرزمينی است
که مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزون تر باشد
 کاشفان فروتن شوکران.احمد شاملو
**
پیش از متن و سه نکته
یک: دوستان هوادار سازمان مجاهدین  که برخی از شما هنوز گوشه چشم محبتی به من دارید و با ایمیلها و پیامهاتان کوششی رفیقانه میکنید تا مرا به صراط مستقیم باز آرید، متاسفم که بناچار و به جبر این مطلب را مینویسم. نمیخواهم کسی ر ا بیازارم ولی از بیان حقیقت و جستجوی واقعیت گریزی نیست و همیشه نمیشود خاموش ماند.
دو: جوان گرامی. فرزند برومند امیر. در رابطه با مادر تو وسرنوشتش، من نویسنده و شاعرم و چیزی جز قلمم و انبوهی رنج ندارم در جستجوی سرنوشت مادر ارجمندت تنها کاری که میتوانم انجام دهم این است که بنویسم و اندکی از بسیار را نوشتم باشد که مفید افتد.
سه: پیش از بلند شدن و افریادا و اینکه وزارت اطلاعات و... سود میبرد باید عرض کنم حتی اگر روح خمینی هم ظهور کند و دستور دهد بر سنگ مزارش نوشته مرا حک کنند و شخص خامنه ای پلید برای من تشویقنامه بفرستد برای مطلقا من اهمیتی ندارد. تنظیم رابطه من با ملت و میهن من (و نه با این گروه یا آن گروه سیاسی و این یا آن شخصیت سیاسی و غیره) مواضع واقعی مرا نشان میدهد و لاغیر. فریاد وااطلاعاتا و پوزه بند از کار افتاده «دشمن استفاده میکند» دیگر تهوع آور شده است.
***
دوستان، هموطنان، آشنایان
حدود چهارماه قبل، اینجا و آنجا، در زمزمه شایعاتی که در گوشه و کنار شنیده میشد با خبر شدم که: خانم اکرم حبیب خانی (همسر سابق من و مادر پسرم امیر یغمائی) در کمپ لیبرتی در عراق به نحوی مشکوک در گذشته است.
کوشش کردم که از اینجا و آنجا جویای راستی یا ناراستی خبر شوم. کوششهایم بجائی نرسید. به خانم زهره ساعتچی از دوستان قدیمی و عضو شورای ملی مقاومت تلفن زدم که  با تلخی قابل فهم گفت:
- خبری ندارد و اتفاقی نیفتاده.
از اینجا و آنجا پرس و جو کردم و بجائی نرسیدم. صحبت منطقی برخی دوستان و توضیح این که:
یک - مجاهدین دراطلاع رسانی در مورد کشتگان یا در گذشتگانشان به دلیل منافع سیاسی و اجتماعی و افشای حکومت ملایان کوتاهی نمیکنند.
دو- کمپ لیبرتی تا حدودی زیر نظر «یو ان» میباشد و اخبار حوادث لیبرتی به خارج درز میکند و نمیتوان اخبار را پنهان کرد.
سه: افرادی که از لیبرتی خارج شده اند و تعدادی شان پس از بریدن به خدمت رژیم در آمده اند و از همه چیز و همه جا مینویسند در این مورد چیزی ننوشته اند پس موضوع واقعیت ندارد.
 دست ازکنکاش برداشتم.
 برای روشنائی انداختن بر ماجرا و علت نوشتن این «درخواست کمک» و نیز روشن شدن برخی قضایا در زندگی مشترک ما توضیح میدهم که:
من و خانم اکرم حبیب خانی در  اواخرسال هزار سیصد و پنجاه وشش در دانشگاه مشهد باهم آشنا شدیم. در آن هنگام او دانشجوی سال سوم زیست شناسی و من دانشجوی سال آخر الهیات و حقوق اسلامی بودم و چند ماهی بود که از زندان سیاسی شاه در وکیل آباد مشهد رها شده بودم.
 مدت زمانی بعد در هفتم تیرماه سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت با یکدیگر ازدواج کردیم. ازدواج ما بر مبنای علاقه مشترک به یکدیگر و شرط تفاهم سیاسی و اجتماعی و خارج از  محدوده دستورات سازمان مجاهدین که در آن هنگام تقریبا وجود تشکیلاتی خارجی نداشت و بخاطر جریانات سال هزار سیصد و پنجاه چهار (بحران تغییر ایدئولوژی، تصفیه و کشتار درون سازمانی، ضربات ساواک و...) تقریبا در خارج زندانها از بین رفته بود، انجام گرفت. برای یاد آوری بجاست اشاره کنم که تمامی حاضران در مراسم ازدواج بجز من و همسر سابق! و خانواده اش و یک تن از حاضران و محضر داری بنام اقای نوری، بقیه در سالهای شصت و شصت ویک یا در در گیریهای خیابانی کشته شدند و یا به جوخه اعدام سپرده شدند یا بر تخت شکنجه جان باختند. شهناز وایقانی(گم شد)، بهجت صدوقی (بر دار کشیده شد)، ثریا شکرانه(زیر شکنجه کشته شد)، قاسم مهریزی زاده، بتول اسدی، اسلام قلعه سری(تیرباران شدند). جواد هاشمی(کشته شد)، اصغر فقیهی(بر دار کشیده شد)، طه میر صادقی( در درگیری کشته شد) و..از این زمره اند. یادشان غرق زندگی باد.
**
چراباید پنهان کرد و از نیکیها و شادیهای بودن با زنی یا مردی که دوستش میداریم یا میداشته‌ایم سخنی نگفت و یاد نکرد. عشق و محبت والاترین گوهر زندگی است. و انسانها ازدواج نمی کنند تا بقول بزرگان! (چون یک «نرینه وحشی » خوکی کف بر لب آنهم پس از سالها مبارزه سیاسی! مسائل جنسی شان را حل کنند)، ازدواج میکنند تا تنهائی خود را بشکنند،جادوی محبت را تجربه کنند و در تن و جان یکدیگر شریک شوند، از امکانات انسانی و لذت بخش تفویض تن خود به یکدیگر در گرمای احساسی عاشقانه بهره ور شوند و بقول کافکا تمام زنان را در یک زن و تمام مردان را در یک مرد باز یابند و حاصل در آمیختگی خود را در پیکری مشترک یعنی کودکی که هر دو را در خود دارد باز یابند...
من حدود پانزده سال  خوشبختی همراهی با این زن شجاع، صمیمی، مهربان و مبارز و پاکیزه خصال را داشتم. پنهان نمیکنم که او در طول این سالها  الهام دهنده و روح زنده و عاطفی تمام غزلهای من و نیز بدون اینکه خودش بداند یاری کننده زایش بسا سرودهای من بود. شاید بیش از چهار صد غزل را مستقیم در رابطه با او سروده‌ام.
در سرود سیاسی بهار بزرگ آنجا که نوشته‌ام:
زخنده ی گل، زخنده ی تو زگریه ی من
که از سر مهر، به چهره ی تو، به هدیه چکید
زبرگ گلی، که بر سر باد، زکوچه گذشت
وزآنکه دمی، به شاخه نشست، سرود و پرید
این خنده ی آن زن شجاع و ارزشمند بود.
واین یکی از چند صد غزلی است که سالها قبل در عهد جوانی برای او سروده ام
دو غزال مست داري كه سياهكارگانند
دو غزل! شراب شبگون! كه بر اين ره و نشانند
همه تاك‌هاي عالم به نگاه توست پنهان
كه در آفتاب رويت به نگاه من عيانند
نمكند و شهد و شكر، دو چكاوك و كبوتر
كه به بامهاي مستي همه بال و پر زنانند
شب و عطر و مشك و عودند، دو ترنم و سرودند
كه به پشت پرده هاي شب بي نشان روانند
دو فسانه شبانه دو يگانه دوگانه
دو افق دو لجه و موج، كه عميق و بيكرانند
همه شب توان ورق زد به نگاه تو جهان را
كه به چشم من دو چشمت ابديت جهانند
***
آقای مسعود رجوی در جشن خجسته! ازدواجش با خانم مریم عضدانلو و در جلسات درونی انقلاب ایدئولوژیک در همان آغاز کار تاکید نمود این اولین و آخرین طلاق در میان مجاهدین است. این حرف یک رهبر عقیدتی بود! ولی فقط چهار سال و اندی طول کشید تا توفان طلاق جمعی بنیاد تمام پیوندها را بگسلد. این چندان چیز شگفتی در کارکردهای یک رهبر تاریخی نیست و در همان آغاز انقلاب ایدئولوزیک تاکید شد که قانونمندیهای حاکم بر رهبری خاص است و بر این اساس میتوان فهمید که مرحوم ملک حسین پادشاه فقید اردن که در دادگاه شاه توسط چریک بیست سه ساله آقای رجوی، عامل کشتار فلسطینیان و سگ زنجیری امپریالیسم نامیده شد چرا دهسال بعد در زمره دوستان ایشان قرار گرفت و از این نمونه ها کم نیست.
در سال هزار سیصد وشصت هشت با شروع طلاقهای ایدئولوژیک اجباری جمعی، به دلیل موقعیت تشکیلاتی و سابقه، من وهمسرم در زمره اولین زوجهای مجاهدی بودیم که بناچار از هم جدا شدیم. در کشاکشی که از سال هزار و سیصد وشصت و هشت تا سال هزار و سیصد و هفتاد و دو به طول انجامید ما دو بار به تقاضای من به زندگی مشترک باز گشتیم که خود حکایتی مفصل است. سرانجام به نظرم در خرداد سال هزار وسیصد و هفتاد و دو از آنجا که احساس کردم که این زندگی جز رنجی مضاعف بر دوش زنی که دوست میداشتم نیست، ونیز دیری نخواهد پائید و در فضای شگفت و سورئالیستی و نظامی کمپ اشرف سرانجام متلاشی خواهد شد، پس از آخرین روز با هم بودن و آخرین صبحانه مشترک، در ستاد تبلیغات سازمان مجاهدین طلاقنامه  سه طلاقه خود و او را به خانم سهیلا صادق ارائه نمودم وتاکید کردم که:

دقیقا بخاطر عشق به این زن و نه نفرت از او و اینکه او حائل میان من و رهبری است! از او جدا میشوم تا برود و آنچنان که میخواهد زندگی کند. بعید میدانم که او فهمیده باشد که علاقه و عشق می‌تواند تا آنجا پیش برود که آدمی کسی ر ا بخاطر خودش دوست داشته باشد و جدائی از او را به همین خاطر بپذیرد. در مکتبی که بر تابلوی ورودی اش  نوشته شده است: زن گرفته اید تا مسئله جنسی تان را حل کنید فهم این بسیار دشوار است.
تاکید میکنم که در آن هنگام من با رده تشکیلاتی هوادار و او با رده عضو و در سطحی که من بی خبر بودم فعالیت میکردیم. من از اواسط سال هزار و سیصد وشصت و پنج به دلیل انتقاد به برخی عملکردهای سازمان بخصوص خلع رده شدن بسیاری ازاعضای مرکزیت کامل و مرکزیت اجرائی، و انتقاد ازمسئول ستاد تبلیغات و عضو دفتر سیاسی آقای محمد علی جابرزاده، و سرتافتن از نقد و نپذیرفتن واپس گرفتن انتقادات خود! در رده هوادار مجاهدین، [بجز چند ماهی که در پاریس بودم] همان فعالیت قبلی خود را داشتم. جرقه اعتراض به دلیل مساله ای ساده زده شد. در راهروی طبقه اول مجموعه بزرگی که محل فعالیت ما در مرکز بغداد بود متوجه شدم یکی از اعضای قدیمی سازمان، علی دزیانی، برادر شهید مجاهد محمد دزیانی(جانباخته در زیر شکنجه در دوران شاه) در حال حمل یخچال بزرگی به داخل آسانسور است. میدانستم او دیسک کمر دارد. برای کمک به او رفتم. او به من گفت: لازم نیست.
وقتی اصرار مرا دید گفت:
 نباید به من کمک کنی چون من تحت برخورد تشکیلاتی هستم.
حیرت کردم. او توضیح داد که عجالتا خلع رده شده است. رده او معاون مرکزیت بود. به حرفش گوش نکردم و با او یخچال را به داخل آسانسور بردم.  غروب وقتی به خانه رفتم مسئله دیگری بیشتر مرا آزرد. با ورود به خانه متوجه شدم که همسرم به شدت غمگین است  وقتی از او علت را پرسیدم گفت:
 به دلیل برخورد تشکیلاتی مرا از دیدن امیر فرزند کوچکمان که آنموقع دو سال و چند ماه داشت تا اطلاع ثانوی محروم کرده‌اند. عجالتا خلع رده تشکیلاتی هستم. ( رده تشکیلاتی او معاون مرکزیت بود)
گفتم :چه کسی این را گفته است؟
گفت: ابراهیم آل اسحاق  مسئول مستقیم من به دستور برادر قاسم(جابر زاده)، مسئول ستاد.
در آنموقع به دلیل موشکباران کودکان فقط هفته ای یکبار مادر و پدر خود را میدیدند. به شدت عصبانی شدم و گفتم:
- هر کس گفته بیجا کرده است برو و همین الان امیر را به خانه بیاور یک بچه دوسال و نیمه که نمی تواند بازیچه برخوردهای تشکیلاتی شود.
شب را مدتها بیدار بودم. احساس میکردم رده بندی تشکیلاتی ناشی از صلاحیتهای واقعی ما نیست بلکه نشان و مدالی است که خداوندان تشکیلات بر سینه ما آویخته‌اند و هر وقت بخواهند بر میدارند. بیاد حرف نیما یوشیج در کتاب «حرفهای همسایه» افتاده بودم. حرف نیما در سال اول دانشگاه، سخت به دلم نشسته بود و درسی به من داده بود که فراموشی ناپذیر بود. نیما در جواب به کسانی که از او میزان صلاحیتش را در شعر نوین به سخره گرفته و پرسیده بودند:
 - صلاحیتت را از که آموخته ای؟
 نوشته بود.
- من صلاحیتم را از«میرکا» گاو همسایه آموخته‌ام. در تمام «یوش» هیچ گاوی نمیتواند ضربات شاخ «میرکا» را تحمل کند. او صلاحیتش را در عمل اثبات میکند . من هم اثبات خواهم کرد( نقل به مضمون).
**
روزبعد مسئله را با مسئول ستاد آقای جابرزاده مطرح کردم و وقتی او گفت که حرف علی دزیانی درست بوده آن را نپذیرفتم. او از من خواست در این مورد گزارشی بنویسم و من رفتم و دفتری برداشتم و گزارشی مفصل ازتمام چیزهائی که آزارم میداد و منجمله برخوردهای خود او نوشتم. جابرزاده در تشکیلات درظاهر گاه رفتارهائی بسیار آمرانه و خشن داشت ولی در عمق انسان مهربانی بود ولی این را نشان نمیداد، با این همه من گزارش خود را با انتقاد به خود او و بسیار تند آغاز کردم. می خواستم چیزی را تست کنم و ببینم آیا در رابطه با خود من نیز این عضویت پوشالی است یا مبنائی واقعی  دارد. در این گزارش حدود پنجاه صفحه‌ای بسا چیزها را به عریان‌ترین شکل نوشتم.
**
 در آنروزها این تناقض آزارم میداد که اعلام رشد ششصد درصدی اعضای سازمان و ورود دهها تن به مدار مرکزیت در سر فصل ازدواج تاریخساز، و یکی دوسال بعد از آن، خلع رده شدن تعداد زیادی از اعضای مرکزیت، محملی جز برای به جلو راندن کاروان انقلاب ایدئولوژیک و افزایش سیاهی لشکر در مقطع ازدواج نبوده است! این تناقض دردناک، و مجادله انتقادی با آقای جابرزاده و نیز تناقضات من در رابطه با خط «تهاجم حد اکثر» و جانباختن دائمی چریکهای مجاهد روانه شده به ایران در سر مرز، مرا از کرسی مرکزیت مجاهدین به زیر کشید. در آن هنگام من مدتی در کنار محمود عطائی از اعضای دفتر سیاسی مسئول تنظیم گزارشات «خط تهاجم حداکثر» برای رادیو و نشریه مجاهد بودم.
 خط تهاجم حداکثر با دومین پرواز تاریخساز! آقای رجوی از پاریس به عراق شروع شد. در خط تهاجم حداکثر که برای بر افروختن آتش انقلاب در شهرهای ایران و بمیدان کشیدن مردم بود، اکثر اعضای روانه شده در همان گامهای اول در سر مرز یا شهرهای مرزی در تور پاسداران  و زیر رگبار مسلسهای عواملرژیم دلاورانه میجنگیدند وجان می باختند. از این سو من بعنوان مسئول تنظیم گزارشات میبایست هر روز پس از نشست با مسئولان پیشبرد خط تهاجم حد اکثر، از تهاجمات قهرمانانه و پیروزی داد سخن بدهم و این بسیار آزار دهنده و دردناک بود. 
بسیاری از چریکها را من به تبع کارم و مصاحبه با آنان میشناختم. جوانانی مجاهد و به زیبائی سرو و سرشاری زندگی و به دلاوری شیر و شیفته آزادی مردم خود، چریکهائی کمیاب و بیمانند که ترس و بیم از آنان فراری بود، جان روشن شجاعت بودند و با جنگیدن چنان مانوس که با نفس کشیدن،  کسانی که پرورده یک نسل خاص و شرایط تاریخی مشخص بودند و دیگر تکرار نخواهند شد. گروه گروه بمیدان رزم تهاجم حداکثر  میرفتند و در تورهای پاسداران رژیم آماج گلوله میشدند واجسادشان در گورهای بی نشان و گمنام به خاک سپرده میشد و من باید در خلوت اتاقکم گزارشات پیروزی را برای ارائه تنظیم کنم و با سری آشفته از انبوه واقعیات آن را به مسئولین پخش بدهم و این نمیتوانست ادامه داشته باشد. براستی گاهی از بودن و زنده بودن خود بیزار میشدم. گاهی این تصویر هولناک در ذهن من خود را نشان میداد که سازمان و تشکیلات در هیئت غولی انسانی در مبارزه خود علیه خمینی در تنگنائی بناچار و به اجبار، دست و پای ما را گرفته و بر سر و مغز هیولائی سنگی که خمینی است میکوبد و چون ما متلاشی میشویم چند تن دیگر را بر میگیرد و به نبرد خود ادامه میدهد و زیر لب زمزمه میکردم آیا ان است معنای مبارزه مسلحانه؟
**

در نیمه های مرداد سال هزار و سیصد و شصت و پنج، در شبی گرم با آقای جابرزاده روانه مقر رهبران شدیم. بیست و هفت سال گذشته است ولی گوئی دیروز بود. از راهروئی که که نگهبانان مسلح کشیک میدادند گذشتیم و پس از عبور از آخرین نگهبان مسلسل به دست، خانمی با نام بدری که از دانشجویان فرانسه بود، به پناهگاه رهبران رسیدیم. در آن هنگام هر روز موشکی از سوی ایران بر بغداد و از بغداد به سوی ایران فرود می آمد و گاه در اطراف محل سکونت ما منفجر میشد. بسیاری از شبها ما در زیر زمین‌ها و رهبران در پناهگاه ضد موشک به سر میبردند.
 پس از احوالپرسیهای اولیه و اندکی شوخی دوستانه که شیوه مسعود رجوی در برخورد هایش بود، و پس از صحبتی کوتاه در مورد دفترچه انتقادات من، در برابر مسعود و مریم رجوی در نیمه شبی، اعلام کردم:
- انتقادات خود را پس نمیگیرم و از این پس بدون رده و در سمت «قنبر غلام علی» بدون رده تشکیلاتی در خدمت مردم و میهن و مجاهدین خواهم بود.
 آقای مسعود رجوی در آن شب در حضور آقای جابرزاده به من گفت: میان عضو سازمان و مرکزیت سازمان تفاوت کیفی و ایدئولوژیک وجود ندارد. تو یا میروی و خط به خط انتقادات خود را نقد میکنی! و در همان رده قبلی فعالیت میکنی و یا در رده هوادار ادامه خواهی داد .
و من رده هوادار را انتخاب کردم.
**
این ماجرا ادامه یافت
**
فکر میکردم که میتوان بدون رده ادامه داد. ولی فردا صبح وقتی وارد بخش شدم احساس کردم گوئی شخصی طاعون زده وارد بخش شده است. یکی دو ماهی تحمل کردم ولی نهایتا دیدم قابل تحمل نیست و روانه پاریس شدم. این اولین بریدن من بود. وقتی پیشنهاد کردند همسرت با تو خواهد آمد قبول نکردم. گفتم بماند تا مشکلش حل شود. رده نداشتم ولی در عمق مجاهد بودم و نمیخواستم او به تبع همسر من بودن به دنبال من کشیده شود. روانه پاریس شدم. در طول سه چهار ماه هر ماه یکبار مرا میخواستند و به بغداد می رفتم تا برخی کارها مثل دکلمه شعرها و ... را انجام بدهم. فروردین سال 1366 همسرم با امیر به پاریس آمدند. همسرم گفت به دستور خواهر مریم آمدیم.
رفت و آمدهای من به بغداد ادامه داشت. بعد از آمدن همسرم، من با رضا آزرش و مرضیه عهد نو و فرزندانشان سعید و محسن  و آذر یوسفی و همسرش جواد دو دانشجوی هوادار مجاهدین در فرانسه، در «مری سور اواز» در خانه ای که بنام پایگاه صفی یاری نامیده  می شد همخانه شدیم . خانواده آزرش ترک تبار و بسیار مهربان و دوست داشتنی بودند و برای همیشه این هموطنان آذربایجانی جای روشنی در ذهن من به خود اختصاص دادند و این همسایگی باعث شد که چند سال بعد پس از حمله آمریکا، امیر از هفت سالگی تا سیزده سالگی، به دور از من و مادرش که در پادگانهای ارتش آزادی بخش در عراق بودیم، در خانه آنها و بعنوان فرزند سوم تحت سرپرستی آنها باشد. آذر یوسفی با همسرش جواد فقط چند ماه زندگی کرد. هر دو به منطقه مرزی رفتند. جواد در عملیات فروغ جاویدان جانباخت و آذر تا سال 1372 در عراق ماند و بعد مجاهدین را ترک کرد.
**

در پاریس زندگی راحتی نداشتم و احساس میکردم که مبارزه را ترک کرده ام. با اعلام تشکیل ارتش آزادی بخش در سی خرداد سال شصت و شش، بخش عظیمی از تناقضات من حل شد. در پاریس پس از سرودن سرودی برای ارتش آزادی بخش و تنظیم سناریو برای یک نمایشنامه در همین رابطه بنام «چه باید کرد» که در حضور بیش از هزار تن اجرا شد به عراق برگشتم. لازم به یاد آوری است که نخستین سرود ارتش آزادی  را کمال رفعت صفائی( درگذشت 1373 پاریس) سرود. کمال در این هنگام در عراق مشغول مبارزه بود. نمایش چه باید کرد از جمله با بازیگری رضا آزرش و تعدادی دیگر که شماری از بازیگران و دست اندر کارانش از جمله بانوی فرانسوی « آنی ازبر» در عملیات فروغ جاویدان جانباختند چنان قوی و تکان دهنده اجرا شد که در یکی از صحنه ها که ماجرای شکنجه و کشتار درزندانهای خمینی را نشان میداد حال چند تن از تماشاچیان بد شد. این نمایش با یک نمایش کوچکتر موزیکال با شعری از من و نیز با سرودی کوبنده در ستایش مسعود رجوی با شعری از من و آهنگ موسیقیدان محمد شمس، با مطلع « نام رجوی پرچم خلق ایران» و در میان استقبال مهیج تماشاچیان در تئاتر بزرگ پاریس در حوالی ایستگاه مرکزی قطار «سن لازار» پایان یافت و از چند روز بعد مهاجرت هوادارن مجاهدین برای پیوستن به ارتش آزادی بخش شروع شد. جای من نیز دیگر پاریس نبود. افق باز شده بود. ویتنام، کوبا، چین و... در برابرم بود ما نیز همان استراتژی را داریم و اینک ارتشی داریم.
**

در بازگشت به سراغ جابرزاده رفتم و گفتم:
- نمی خواهم به پاریس برگردم. ولی نمی خواهم دیگر عضو باشم. یک نیمه بنگال و یک تختخواب و یک میز و صندلی به من بدهید. در نشستهای تحریریه و سیاسی وایدئولوزیک شرکت میکنم ولی در نشستهای تشکیلاتی نه. برای جنبش کار میکنم و اینطوری راحت ترم.
روز بعد جوابم را داد. قبول کردند و من ماندم و این دوران دورانی بسیار خوب در زندگی من بود. احساس تعادلی واقعی میکردم. رده نداشتم ولی همه چیز سر جایش بود. از کار خود لذت میبردم. با طبیعت و محیط پیرامونم احساس برادری داشتم. 
من زاده دشت کویر و سرزمین آفتاب و نخلها بودم. افقهای عراق، آن آفتاب وحشی، نخلها، مردم فقیر،برای من قابل قبولتر از اروپا بود. دو باره سلامت کامل روحی و جسمی خود را داشتم. غروبها در انتهای پایگاه در زمینی بسیار وسیع می دویدم . هوای بیرون می جوشید. نگاهبانان مسلسل به دست در هوای جوشان در برجکهایشان عرق میریختند. وقتی خسته میشدم زیر لب نام چند کهکشان را تکرار میکردم، «دورا دوس»، «آندرومدا»، و گاه نام خدای وحشی مغولان را «مونگکا تانگری» و نیرویم باز میگشت. سالها قبل در شبی زمستانی موقعی که تازه با هواداران مجاهدین اشنا شده بودم و مسلمانی به قواره شده و نماز خواندن و روزه گرفتن وعمل کردن به واجبات را شروع کرده بودم و بدون آنکه خودم بدانم در زمره اعضای شاخه ای از گروه «والعصر»  در آمده بودم به سراغ و خانه شیخی شوریده حال و صوفی مسلک و بسیار گسترده ذهن، حبیب الله آشوری رفتم. شیخ نهج البلاغه تفسیر میکرد و پای منبر و درسش حتی بچه های مارکسیست هم گاه سر و کله شان پیدا میشد. شبی شیخ در تفسیر نماز گفت:
عبادت یعنی پیوستن به خدا. کسی که نماز میخواند با نماز خواندن در حیطه اقتدار بی پایان او قرار میگیرد و در قدرت او سهیم میشود. نماز نیاز خدا نیست. نخواندنش باعث عذاب نیست. اینها مزخرفات است. بل نخواندنش غبن است و از دست دادن سهیم شدن و رفاقت و قربت با آن نیروی بی پایان، یعنی سهیم شدن در جاودانگی.
 از خانه شیخ که بیرون آمدم در کوچه های نیمه تاریک و قدیمی مشهد برف میبارید. من مست کلام شیخ بودم. دلم میخواست از شادی درک این کلام بگریم! خدا بی نیاز از نماز و عذاب است. بل میخواهد با او شریک شویم. چه خدائی! خدائی که با خدای دوران نوجوانی من در تضاد نبود و پس از آن کلمه خدا برای من تمام انرژی خدا را در خود داشت.
سی وهشت سال بعد از ان شب چندی پیش بیاد شیخ افتادم. و این رباعی را در انعکاس کلام و یاد او سرودم:
یک روز خدای هستی از سرمستی
تقسیم نمود خویش را در هستی
آنگاه نهان شد و جهان گشت خدا
از خرد و کلان در اوج یا در پستی
شیخ در دوران شاه هوادار مجاهدین و فدائیان بود و کلام معروفش این بود:
- آخوند یعنی جوهر تقطیر شده خریت که اگر یک قطره اش را به کوه دماوند بزنی روی دو پا ایستاده و عرعر خواهد کرد.
از شیخ سئوال کرده بودند
-  این که شدنی نیست
جواب داده بود :
- نمونه دارم. این کوه سربلند مردم را که به نماز جمعه آخوندها در دانشگاه میروند ببینید. میروند و قبل از نماز شعار میدهند مرگ بر آمریکا، و پیشنماز یک قطره از عصاره خریت را به آنها تزریق میکند و بیرون می آیند و در خیابانها شعار میدهند مرگ بر مجاهد مرگ بر فدائی!
 شیخ را در همان اوایل سال شصت در مجلس شورا دستگیر کردند و بردند و به رگبار مسلسل بستند و شیخ با عمامه خونین بر موهای پریشان و جای تیر خلاص بر شقیقه به سوی خدایش رفت . ولی کلام بلند او هنوز با من است اگر چه دیگر نماز نمی خوانم.
**
شاید با خواندن اینها تصور شود که من کمی دیوانه ام! ولی من شاعرم، پنهان نمیکنم که کلمات برای من خاصیتی جادوئی دارند، برای من هر کلمه حاوی انرژی چیزی است که مربوط به آنست. با کلمات تن و جان من تحریک میشود. دوست مشترک من و همسرم دختری جوان بنام بتول اسدی  دانشجوی رشته زمینشناسی دانشگاه مشهد بود که زیبائی درخشانش با موهای بلند قهوه ای تند و چشمانی به رنگ دو تکه زمرد با معصومیت کودکانه اش تکمیل میشد. او به من میگفت بابا و به همسرم میگفت مامان. من با خانواده اش و پدرش حاج آقا اسدی و مادرش افسانه و کسانش دوست بودم. سال پنجاه و هشت او با اسلام قلعه سری ازدواج کرد. نیمه های سال شصت او و همسرش دستگیر و در سن بیست و چهار و بیست و شش سالگی تیر باران شدند. بنا بر وصیت او و اسلام، اجساد آنها را به جنگلی بردند و در زیر درختی دفن کردند. کلمه بتول تا پیش از آشنائی با او برای من نامی کهنه و عربی و نازیبا بود و لی با او تبدیل به کلمه ای سرشار زیبائی شد. هر وقت کلمه بتول را میشنوم او را در این کلمه در ظهور میبینم می خواهم با این توضیح بگویم وقتی نام کهکشانها را تکرار میکردم احساس میکردم در نیروی آنها شریک میشوم و فریادی بر می آوردم و می دویدم. کف کرده و داغ، در پایگاه ارتش آزادی ، برای جنگیدن با جلادان، برای مردن، در کنار دلاورانی که دوستشان میداشتم، در صد متری من سکونتگاه مسعود و مریم رجوی قرار داشت، کسانی که دوستشان داشتم و می سرودمشان، با ایمان و اعتقاد و افتخار، آنان برای من نماد انسانی مردم و ایران بودند. راستی چه بهشتی در آن دوزخ پیرامون خود احساس میکردم.
**

وقتی که گفتم می خواهم در عراق بمانم به من گفتند همسرت به دلیل مسئولیتش در پاریس خواهد ماند. قبول کردم و او ماند. مدتی بعد در جریان حمله پلیس فرانسه به تعدادی از پایگاههای مجاهدین و تبعید تعدادی از اعضای مجاهدین به گابن  اعتصاب غذای سنگینی در پاریس شروع شد و او در زمره اعتصاب غذا کنندگان بود. اعتصاب به دراز کشید سی روز، چهل روز... به من گفتند برای دیدار او، شاید آخرین دیدار به پاریس برو. احتمال ادامه اعتصاب و مرگ وجود داشت. راه افتادم از بغداد به آلمان و از آنجا به پاریس. خوشبختانه اندکی بعد از ورود من به پاریس، دولت فرانسه قبول کرد تا اعضای مجاهدین را از گابن به پاریس برگرداند و اعتصاب تمام شد. شب او بازگشت. این زن ریز نقش و چالاک و سر زنده که در شرایط طبیعی بیش از پنجاه کیلو وزن نداشت پوستی بر استخوانی شده بود، ولی با همان شادابی همیشه و همان لبخند زوال ناپذیر. دستش را که گرفتم داغ داغ بود و تب داشت . امیر چهار ساله نمی دانست چه خبر است فکر میکرد یک نوع بازی است که مادرش و تعدادی دیگر شروع کرده اند. به عراق باز گشتم و آنها در پاریس ماندند. چند ماه بعد سرانجام آمدند و اندک زمانی بعد از ان عملیات فروغ جاویدان شروع شد. او خداحافظی کرد و بمیدان شتافت. من و تنی معدود ماندیم تا اخبار نبرد را بگوش مردم برسانیم. در آخرین روز پس از خداحافظی با علی زرکش و منصور بازرگان که هر دو مشتاقانه روانه میدان شدند، به سراغ محمد علی توحیدی مسئول بخش رفتم و گفتم:
 - من هم میخواهم بروم.
قبول نکرد و گفت :
در مرکز رادیو بغداد ما باید بمانیم و کار کنیم.
ماندیم و به مرکز اصلی رادیو رفتیم و کار کردیم . من درجا مینوشتم و می سرودم و به استودیو میرفتم و می خواندم:
ای شیر دلان چو رودی از خشم به پیش...
و صدای من و دیگران از رادیوهای رزمندگان در میدانهای خونین نبرد پخش میشد. روزدوم، عملیات به بن بست رسید. به پایگاه باز گشتیم. گفتند به گورستانی به حوالی کربلا برویم که ماشینهای حاوی اجساد می‌آیند و کسی برای تدفین نیست. رفتیم و کامیونها آمدند. آفتاب و ردیف اجساد خونین و تکه پاره و گورکنها که دسته جمعی زمین را حفر میکردند و فضائی غریب ایجاد کرده بودند. در زندگی خود بسا چیزها دیده بودم:
 جنازه و زندان و جسد، کشتار و زندان،
کشتار هفده شهریور و بخاک افتادن تیر خوردگان در کنار من و مجاهد شهید قاسم مهریزی‌زاده
 کشتار جمعه سیاه مشهد و متلاشی شدن مغز کسی بنام عنبرانی درست در یک قدمی من و ترشح خونش و تراشه های مغزش بر روی اور کت من در میدان مجسمه مشهد
دیدن تانکهائی که چرخیدند و دو سه تن از زنان تظاهر کننده را روبروی استانداری مشهد له کردند و چند لحظه بعد آتش زدن تانک وکشته شدن راننده  توسط یکی از روستائیان با داس
بر دار کشیدن دو تن از عناصر ساواک ز پا بر ستون مجسمه به زیر کشیده شاه در مشهد. عریان کردن و آتش زدن آنها

لینچ شدن سروان  جاودان یا جاوید قهرمان کاراته که در بیمارستان شاهرضای مشهد حاضر نشد مرگ بر شاه بگوید وبه نحو بیرحمانه و وحشیانه ای زیر ضربات لگد و مشت جمعیت کشته و لینچ شد و بعد هم جسد بیجانش را بر درختی بر دار آویختند.
زلزله طبس و سه روز بیرون کشیدن اجساد از زیر آوارها در سال 57 و بسیاری چیزهای دیگر ولی هیچکدام سنگینی انچه را که می دیدم نداشت.
برخی اجساد متلاشی شده بود. و آفتاب هول مرداد... در کنار جسدها راه میرفتم خجالت میکشیدم به دنبال همسرم بگردم و اندکی از این همه را در منظومه «بر اقیانوس سرد باد» نوشته‌ام. چند روز بعد مهدی تقوائی خبر داد که همسرم زنده است. بازگشت با بدنی پر ازترکش و همان لبخند.
**
 پس از سلسله نشستهائی که بعد از عملیات «فروغ جاویدان» بعنوان «عبور از تنگه» شهرت یافت و در آن نشستها علت شکست فروغ جاویدان نه شرایط سیاسی و نظامی بل ضعف اعضائی که چون شیر در نبردی نابرابر جنگیده بودند، بر آورد شد، یکبار برای مدت کوتاهی دوباره به عضویت مجاهدین در آمدم و با شروع طلاقهای جمعی و نوسانات من، دوباره تا مقطع خرداد 1372بعنوان هوادار مشغول فعالیت بودم.
**
درجریان جلسات طلاقهای جمعی که پس ازنشستهای «عبور از تنگه» و نشستهائی بنام نشستهای «امام زمان» و«صلیب» برگزار شد، در کشاکش دهها جلسه که گاه تا صبح ادامه می‌یافت تلاش این بود که با اهرمهای عشق  و اعتماد نیرومند ما به مسعود رجوی، و نفرتمان از ملایان حاکم، بجای عشق به همسر این عشق متوجه رهبران وبا باز یافتن عشق به مریم رجوی [و کار سترگ او در ظاهر کردن رهبر عقیدتی برما] بشود. میبایست کوشش کنیم تا از همسر خود نفرت پیدا کنیم و بقول رهبران یکدیگر را مانند استفراغ خشکیده ببینیم تا کاروان انقلاب از تنگه بگذرد. چرا این چنین بود. سالها طول کشید تا پرده ها بر افتد و من بفهمم ولی بسیار دیر شده بود.
من این را واقعی نمیدانستم. دلایلش را هم داشتم. عشق به انقلاب در تضاد با عشق به زنی یا مردی که دوست میداریم نیست و اکثریت ما این را در طول سالها نشان داده بودیم ولی مشکل مشکل رهبران بود و رهبران بدون این کنش و واکنش نمی توانستند به ما اعتماد کنند و کوشش این بود که با هر وسیله و محملی و با اتکا به اعتماد ما نیروی عشق به همسر را تبدیل به نیروی عشق به ر هبرنموده و با این تضمین که: کسی که از عواطف خود به سود رهبر بگذرد به رهبر پشت نخواهد کرد خیال خود را در شرایطی بسیار خطیر از متلاشی شدن تشکیلات آسوده کنند. امروز احساس من این است که رهبر خود به خویشتن اعتماد نداشت و به همین دلیل نمی‌توانست بدون قید و بندی این چنین به ما اعتماد کند. او اگر به خود اعتماد داشت میتوانست به ما نیز اعتماد کند و بداند که ما علیرغم هر مشکلی اگر صادقانه برخورد شود تا پایان خواهیم ایستاد. الگوی همیشگی رهبر حسین ابن علی است ولی اعتماد حسین به خود و لاجرم همراهانش چنان بود که بریدگان را با عزت روانه کرد و چنانکه میگویند علی اکبر را به حجله فرستاد. من دیگر مذهبی نیستم ولی زیبائی اینها را می فهمم.
چه میتوانستیم بکنیم. روبروی ما رژیم نفرت انگیز خمینی قرار داشت. پشت سر ما هفت رود خون و جسد کسانمان. دراین راستا در شب پنجشنبه بیست و یکم و ما ه دی سال هزار وسیصد وشصت و هشت پس از دو سه هفته نشست و کشاکش من و همسرم از جا برخاستیم یعنی به مدد سیاست و عشق و اعتماد برخیزانده شدیم و در جمعی سیصد نفره در حضور راهبران،  همسرم با واژه نهاده شده بر زبانش مرا «ملعون» و من با واژه نهاده شده بر زبانم او را «عفریته» خطاب کردم و انقلاب من و همسرم با لجن پاشیدن بر یک عشق ساده مهر تائید خورد و ما مطلقه شدیم. فردا صبح که به خانه رفتم تا وسایلم را جمع کنم دیدم تمام عکسهای مشترک ما یا پاره شده و یا از وسط قیچی شده است تا تمام خاطرات گذشته به نفع انقلاب نابود شود  اما این واقعی نبود.
**

ماهها بعد، چند روز پس از شهادت دکتر کاظم رجوی در سویس بدست تروریستهای خمینی من نامه ای به مسعود رجوی نوشتم

 و یاد آوری کردم که اگر پیش از این فقط این زن ده درصد ذهن مرا اشغال کرده بود اینک نود درصد ذهن مرا باخود دارد واین جدائی واقعی نیست و من فقط به مدد داروهای آرام بخش ایام را میگذرانم.
یاد آوری میکنم نه در جدائی سال شصت و دوری و بی خبری یکساله من از زنده بودن یا مردن همسرم در خانه های تیمی تهران، و چه در عملیات فروغ که او هم به میدان رفت و من یقین داشتم کشته شده است چنین وضعیتی را نداشتم. شرایط یاد شده منطق نیرومند و قابل قبول مبارزاتی خود را با خود داشتند، جنگیدن در خانه های تیمی تهران، یا جنگیدن در عملیات فروغ برای یک مجاهد غیر طبیعی نبود، ولی هضم این طلاق عجیب  و غریب از خوردن مشتی سنگ، در منطق و ذهن دشوار تر بود.
**
یادم نمیرود شبی و در جلسه ای که خانم رجوی درمقابل صدها رزمنده در حال تهاجم به مقوله عشق زن و مرد و حایل شدن این عشق میان عشق به ر هبر عقیدتی بود. و بارها این فراز مهوع تکرار شد که:
«زن گرفته‌اید تا مسئله جنیستان را حل کنید و آمده‌اید آن را سد راه وصل شدن به رهبری کرده اید».
 یاداشتی برای او نوشتم که:
مریم عزیز متوجه باشید شما دارید نه با جنسیت بلکه با فرهنگ عاشقانه ایران با حافظ و سعدی و خیام و مقوله عشق رو در رو میشوید و این خطرناک است. آخر با چنین منطقی تفاوت یک ازدواج عاشقانه که بنیاد جامعه بر آن استوار میشود با یک ماجراجوئی جنسی در خیابان و یا بدتر از آن با تهاجم یک جانور وحشی و شهوت زده به یک زن و تجاوز به او و تشفی جنسی خود، چیست؟ فرق اینان با این نمونه و این معشوق در شعر سعدی که میسراید
آنکه هلاک من همی خواهد  و من سلامتش
چیست
[ تاکید میکنم در آن هنگام من واقعا مریم را دوست داشتم. در مرداد سال 1361 از ترکیه تا وین دراتریش با او و خانواده مجاهد خلق مهدی تقوائی و همسرش ناهید تقوائی و دخترانش آمنه ، عاطفه و سوده همسفر بودم(قبل از این در سال شصت من مدتی با مهدی که استخوان رانش دو تکه شده بود و امکان مداوا نبود و بناچار درد میکشید در خانه ای تیمی در خانه شادروان مهندس اشراقی در شمال تهران همخانه و هر شب روز در انتظار آوار پاسداران بودیم) دختر دیگر مهدی تقوائی سمیه در این دوران در تهران در خانه های تیمی دستگیر شده و در چنگ سپاه بود. (توضیح: مهدی تقوائی از مجاهدین اولیه وازهمرزمان رضا رضائی بود و رضا در خانه او مورد تهاجم ساواک قرار گرفت و به شهادت رسید و مهدی دستگیر و تا انقلاب 57 در زندان بود. او و خانواده اش در سال 70 از مجاهدین جدا شدند. بعدها سمیه آزاد شد و سالها بعد در لندن به دلیل بیماری سرطان در گذشت. بانوی ارجمند ناهید تقوائی که مدتی نیز در جریان حمله دوم آمریکا در منطقه  و دره نوژول در بخش ترابری مسئولیت مرا بر عهده داشت در سال 2012 در لندن پس از دهسال جدال بابیماری درگذشت و کوچکترین دختر مهدی تقوائی که سی سال از عمر سی و هفت ساله اش را در میان مجاهدین گذرانده بود سر انجام در سال 2012 مجاهدین را ترک کرد)

 
در چند ماهی که در اتریش با تقوائی و خانواده اش بودم مریم مسئولیت رسیدگی به مجروحان را داشت و در این کار کوشش فراوان میکرد. من او را نه فقط به خاطر رفتار دوستانه و تلاشش در رسیدگی به بیماران بلکه بخاطر اینکه همسر مهدی ابریشمچی بالاترین مسئول مجاهد در زندان مشهد و به طور عاطفی سالها مراد من بود دوست داشتم. در دوران زندان احترام به ابریشمچی موجب شد تا من پیشنهاد بدون قید و شرط خروج از زندان را که به کوشش عموی متنفذ من شادروان منصور یغمائی به من داده شد رد کنم و در زندان بمانم. یکی از عموهایم آذر یغمائی از سرپرستان بازرسان شاهنشاهی و عموی کوچکتر من منصور،از معاونان برجسته وزارت دارائی بودند و هر دو تن به دلیل درستکاری درخشان و فساد ناپذیریشان سخت مورد احترام بوده و بسیاری از صاحب منصبان دوران شاه دوستشان داشتند و به دلیل همین نفوذ عموی کوچکتر توانست دستور آزادی مرا از نخست وزیر وقت امیر عباس هویدا بگیرد. من قبول نکردم. نماینده  شیخان رئیس ساواک مشهد و سرهنگ فرزین رئیس کل زندان با کمال تعجب میگفتند:
- ما هیچ تعهدی از تو نمی‌خواهیم. در زندان باز است بیا و برو . اصلا ما اشتباهی ترا دستگیر کرده‌ایم!
و من رد کردم و پنهان نمی‌کنم که یکی از اصلی‌ترین انگیزه‌های من دوست داشتن و سمپاتی نیرومندم به رفتار و شخصیت ابریشمچی بود و نه خواست شخصی، تا باعث شرمندگی مجاهدین و بخصوص ابریشمچی نشوم که این کار یعنی این نوع آزاد شدن بیسابقه بود و نیز توضیحی نداشت و باعث سرشکستگی مجاهدین نزد سایر گروههای سیاسی موجود در زندان می شد. پنهان نمیکنم و اشکارا میگویم اگر می‌دانستم که چند دهه بعد از آن و در این سالها چنین شرایطی را نظاره گر میشوم که در مقابل تمام آرمانهای جوانی من قد کشیده حتما و بلادرنگ از زندان شاه بیرون می‌آمدم و هرگز پشت سرم را نگاه نمیکردم. در فرصتی از زندان شاه خواهم نوشت.
**                            
مریم گاه به خانه محل اقامت ما، خانه(مادام گراف در خیابان وولف شانزن گاسه) در حوالی رودخانه دانوب می آمد. این خانه را علی و مهران از دانشجویان هوادار مجاهدین در وین برای ما اجاره کرده بودند. هر دو جوانانی بسیار با فرهنگ و خوشچهره بودند. مهران بعدها در کادر حفاظت مسعود رجوی انجام وظیفه مکرد و در عملیات فروغ جاویدان جان باخت و علی بعدها مجاهدین را ترک کرد.
در خانه مادام گراف مریم گاهی از من میخواست تا شعرهای تازه‌ام را برایش بخوانم. شعر «نماد نسل توفان» را که در ترکیه و در شهر استامبول برای مسعود رجوی سروده بودم بسیار دوست داشت و وقتی یکبار این شعر بلند را برایش خواندم از من خواست تا آن را دو بار آن را برایش بخوانم. در آن هنگام تحت تاثیر شروع مبارزه مسلحانه این شعر حماسی را سروده بودم ولی اگر همانروزها به اطرافم توجه کرده بودم می‌فهمیدم سازمان مجاهدین از چهار سوی ایران و پس از ضربات نوزده بهمن و دوازده اردیبهشت، منجمله از راه استامبول در حال عقب نشینی و مهاجرت است و در پی آمد شروع مبارزه مسلحانه زودرس او تمام سازمانهای سیاسی ایران در حال مهاجرت و خروج از ایرانند و برگی بسیار پیچیده  و منفی از تاریخ ایران به نفع خمینی مرتجع در حال ورق خوردن است که ما پس از سی و سه سال عوارض آن را میبینیم. به نظر من انگشت گذاشتن روی این مساله انگشت گذاشتن روی یکی از نقاط دردناک سیاسی حساس کارنامه آقای رجوی و دلیل بسیاری کنش و واکنشهای سیاسی و ایدئولوزیک و تشکیلاتی و منجمله پرواز تاریخساز و انقلاب ایدئولوژیک و ازدواج تاریخساز تا همین امروز و ماجرای ماندن در اشرف و حکایت لیبرتی است. بگذرم که این خود مقوله‌ای است که باید مستقلا به آن پرداخت تا دلیل بسیاری کنش واکنشها در سازمان مجاهدین روشن شود.

 پایان قسمت اول
منبع:دریچه‌زرد