۱۳۹۲ خرداد ۹, پنجشنبه

آیا اکرم حبیب خانی زنده است؟ تداعی هاو گوشه هائی از یک واقعیت قسمت اول- اسماعیل وفا یغمایی

یا اکرم حبیب خانی زنده است؟ ۲
تداعی هاو گوشه هائی از یک واقعیت
اسماعیل وفا یغمایی

چند روز قبل روز بیست و هفتم ماه می دو هزار و سیزده پسر من امیر در خیابان با دو تن از هواداران مجاهدین که مشغول کار مالی اجتماعی هستند بر خورد میکند. آنها پس از شناختن او درگذشت مادرش را به او تسلیت میگویند! این دومین بار است که این خبر را ظرف چهار ماه میشنویم امیر قضیه را جدی نمیگیرد و من با صحبتی تلفنی از مساله با خبر میشوم.
قسمت دوم  
مریم روابط بسیار دوستانه‌ای باهمسر من داشت. بعدها نیز این دوستی ادامه یافت چند شعری که من برای مریم سروده‌ام منجمله شعر بلند در «امتداد نام مریم» از دل برخاسته بود. اندکی توضیح میدهم.
دو سال قبل از انقلاب ایدئولوژیک مسعود و مریم، در قلب کوههای کردستان در مقر رادیو مجاهد یکبار من به حسن مهرابی عضو دفتر سیاسی و مسئول رادیو گفتم:
وقتی سازمان دارد آیه‌الله ها را منفجر میکند تکلیف مرجعیت چه میشود؟
حسن مهرابی همان کسی بود که جلسات توضیح و تفسیر تبیین جهان، سلسله درسهای مسعود رجوی را به گمانم در دانشگاه تربیت معلم بر عهده داشت. ودر سال 1367 از مجاهدین جدا شد و به دنبال زندگی خود رفت. او هیکل درشت و تنومندی داشت. آرام و بودا وار و احترام بر انگیز بود. پرسید:
- منظورت چیست؟
گفتم در شیعه مقوله مرجعیت واقعی است و الان یک خلاء دارد خودش را نشان میدهد. سازمان دارد ملاهای دست اول امثال دستغیب و مدنی و صدوقی و... را با عملیات انتحاری منفجر میکند. تکلیف مرجعیت چه میشود. یا باید نفی‌اش کرد یا باید چیزی جایگزینش کرد.
او جوابی به من نداد ولی این برای من یک مشکل بود. من با آشنائی با مجاهدین مسلمانی عملی شده بودم. قبل از آن  به تبع خانواده و پدرم خدا پرستی‌ بدون توجه به دین بودم. برای من مقوله مرجعیت در مقطع سال شصت، همان مقوله رهبری در احزاب سیاسی بود با این قید که بار فلسفی خاصی را نیز حمل میکرد. در دانشکده اکثر هواداران مجاهدین در مقوله مرجعیت پیرو خمینی بودند و مجاهدین نیز از دوران حنیف تا آن موقع جوابی به این مساله نداده بودند.
دو سال بعد با اعلام مقوله رهبری عقیدتی من مشکل خود را حل شده یافتم. ما مرجع خود را یافته بودیم و شعر در «امتداد نام مریم» سپاس من از او بخاطر یاری‌اش در این مساله بود ولی بعدها ماجرا مسیری دیگر رفت و من نیز قد کشیدم تا بیشتر بتوانم افقها را ببینم .
**
کلام به درازا کشید و بروم بر سر مطلب یاداشت انتقادی خود به مریم. یاداشت را به کسی
دادم که پیامها را میبرد چند دقیقه نگذشت که برگشت و کارتی را که روی آن تذکر خود را نوشته بودم به من داد. مریم در پشت آن نوشته بود:
لطفا برو و همین الان با همسرت به خانه بروید!
مساله روشن بود. بسیار توهین آمیز و خام و عاری از ادراکی درست. احساس کردم با زن باره ای متفنن یکسان انگاشته شده‌ام. این نخستین ضربه‌ای بود که سیمای او را در خاطر من خدشه دار کرد. به تلخی فکر کردم به راستی من زمام هستی خود را به دست چه کسانی داده ام؟ ولی هنوز از شک تا یقین سالها راه بود. در همان شب در مقابل من واقعه‌ای رخ داد که علیرغم بی اعتقادی من به این نوع وقایع سمبلیک، مرا بفکر فرو برد.
ما در حیاطی بی‌سقف و مربع ایستاده بودیم و به بلندگوها گوش میکردیم. مریم و مسعود در سالنی بزرگ در مقابل رزمندگان پشت میز نشسته بودند. در سمت چپ من پنجره بزرگی بود که از آن میشد رهبران را دید. یادم نمیرود در آن شب پس از مدتها رزمنده شجاع احمد رضا عمو زیدی را که با لهجه اصفهانی شیرینی صحبت میکرد دیدم و چاق سلامتی و احوالپرسی کردم.( احمد رضا پس از سالها شیرانه جنگیدن سر انجام در سالهای هشتاد از مجاهدین جدا شد). احمد رضا گفت:
- چاق شدی اسماعیل
که درست میگفت حاصل نشستهای مداوم و خوردنهای عصبی شبانه و بی تحرکی موقت بود. ایستادیم و به صدای رهبران که از بلندگوها پخش میشد گوش سپردیم. در همین هنگام گربه قبراقی که موش کوچکی را شکار کرده بود به میان حیاط آمد. موش را رها کرد. موش فرار کرد. گربه رفت و او را گرفت و دوباره به میان حیاط آمد و رهایش کرد. ماجرا تکرار شد. گربه هر بار با غرور فراوان به جمعیت نگاه میکرد و بازی را تکرار میکرد. حیرت کرده بودم. به تلخی احساس کردم حکایت حکایت من است. از آنجا بیرون رفتم سیگاری روشن کردم پس از مدتها ترک سیگار دوباره زیر فشار شروع کرده بودم. به آسمانی که زیر بار ستاره‌ها شکم داده بود در تاریکی نشستم و از خودم پرسیدم به کجا میرویم. جوابی نبود. دیوار نیرومند علاقه و اعتماد به رهبر راه هر نوع جوابی را می‌بست. اگر این دیوار نبود می‌توانستم تا انتهای سئوال و تا جوابی روشن بروم.
**
شبی در دومین باری که من و همسرم مجادله کردیم و جدا شدیم، با محبت مخصوص رهبران به محل اقامت آنها دعوت شدیم تا دوباره و تا مقطعی که من موفق بشوم عشق مریم راجانشین عشق همسرم بکنم و طلاق واقعی انجام شود با هم زندگی کنیم.
در آن شب من صریحا اعلام کردم و تعدادی از بزرگان نیز شاهد بودند. من صریحا خطاب به مریم  گفتم:
خواهر مریم! من شما را بعنوان رهبر دوست دارم و در کنارتان خواهم بود ولی تعویض عشق این زن با عشق به شما ناممکن است. مسئله جنسیت و فردیت نیست مسئله ماهیت قضیه است. اینها دو جنس متفاوتند. من این زن را به عنوان زن دوست دارم. اگر او میخواهد برود آزاد است ولی اگر میخواهید که من از او نفرت داشته باشم او را استفراغ خشکیده ببینم و بر این اساس عشق شما را جانشین عشق به او بکنم شدنی نیست و با اشاره به کمد بزرگ فلزی لباسی که پشت سر آنها بود گفتم:
- صریح بگویم این کمد لباس راحت‌تر در قلب من جا میگیرد تا عشقی که شما میخواهید.
**
در هر حال در سال 1372 چنانکه گفتم برای همیشه جدا شدم. چند ماه بعد، پس از این که مدتها بعنوان باغبان و مسئول آبیاری درختان و مسئول آبدارخانه رادیو مجاهد فعالیت میکردم به عضویت در شورای مرکزی مجاهدین در آمدم و به تحریریه بازگشتم.
پیش از آن با تعدادی از افرادی که یا زن داشتند یا زنان غیر مجاهد داشتند و مجبور بودند از سال شصت و هشت تا سال هفتاد دو با آنها زندگی کنند به مقر مسعود و مریم رجوی دعوت شدیم. من، ابراهیم آل‌اسحاق و جمال بامداد هم بودیم. در اتاقی نسبتا بزرگ میزها و صندلیها آماده بود. روی هرمیز قرآنی دیده میشد و صفحه ای کاغذ و قلمی در کنار قرآن ها. جلسه سریع جلو رفت. مسعود رجوی متنی کوتاه را دیکته کرد و ما نوشتیم. چیزی با این مضمون:
من ( اسم و فامیل) به این کلام الله مجید سوگند یاد میکنیم که بازگشت ناپذیر باشیم و اگر عهد و پیمان بشکنیم به عذاب دنیوی و اخروی دچار شویم. امضا کردیم. و متن را همصدا در حالیکه دستهایمان بر روی قرآن بود باز خواندیم و عضو شدیم. نمیدانم سرنوشت بقیه چه شد. من مسئول بخش فرهنگی رادیو مجاهد، جمال بامداد مسئول بخش اجتماعی رادیو و ابراهیم آل اسحاق مسئول بخش سیاسی نقض عهد کردیم ولی با کی؟ آیا کسی حق دارد بعنوان رهبر اختیارات خدا را در اختیار بگیرد. ایا خدا این اسـت. آیا حسین در شب عاشورا با بریدگان از خود این چنین کرد؟ از درون این اندیشه چه میجوشد و ارزش انسان در چیست و کجاست؟ این روزها من فکر میکنم توهین به عشق و توهین به زندگی سرنوشت تیره‌ای را نهایتا برای فرد یا سازمانی که به آنها توهین کند رقم میزند و انسانها را مچاله میکند. پذیرش مرگ فقط هنگامی تقدس پیدا میکند و نام شهادت بر خود می‌نهد که بخاطر دفاع از عشق و زندگی باشد و گرنه نه مرگ ارزشی دارد و نه رود خون شهیدان و نه هفت کوه جسد تکه پاره شده و تمام اینها بازیچه‌ای برای بازیی هولناک بیش نخواهند بود.
 من با خروج از سازمان مجاهدین با تشیع و مقدسات شیعه و خدای شیعه بدرود گفتم و به سوی خدای دوران جوانیم باز گشتم. خدای طبیعت و عشق و انسانیت، خدائی مبهم ولی قابل قبول. اما آیا اگر کسی عهد بشکند و در عمق وجدانش این دغدغه باشد چه خواهد شد. ابراهیم آل اسحاق زاده شده در خانواده‌ای روحانی و مذهبی و با داشتن چهار برادر شهید مجاهد سر انجام سازمان مجاهدین را ترک کرد و به سوی همسر و دو دخترش باز گشت ولی سه چهار سال بعد، بابیماری هولناک، آی ال اس، ظرف سه سال ذره ذره جان داد و سر انجام با انتخاب اتا نازی دستور داد رشته حیاتش را قطع کنند و در هلند در سال 2010 تن به خاک سپرد... او با شادی و شجاعت تا آخرین لحظه زیست ولی این سئوال هنوز در ذهن من باقیست که آیا وجدان معذب او را در چنگ خود نگرفت و نکشت؟ من کارکردهای شگفت وجدان و ذهن و ضمیر و روان انسان را تا حدی میشناسم و روانشناسی و کنکاش در کتابهای روانشناسی یکی از علائق نیرومند من است. وقتی روانشناس پلوتانف می‌گوید انسان می‌توان با تهاجم روان و وجدانش بمیرد چرا نباید فکر کرد که این سوگند هولناک می‌تواند برخی افراد را بکشد. جمال بامداد مسئول بخش اجتماعی که در زندان ساواک شاه آنقدر شلاق خورده بود که بجا ی راه رفتن می‌غلتید سرانجام در سالهای 1375 به بعد مجاهدین را ترک کرد و میدانم بار این رنج را هنوز بر دوش دارد بارها به او فکر کرده‌ام.
در خانه‌ام صندلی کهنه‌ای هست که چند تن از مردگان کنونی بر روی آن نشسته‌اند.
در خانه‌ام  به این صندلی کهنه که بانوی بزرگ موسیقی مرضیه، و فرهاد اسلامی و ابراهیم آل اسحاق روی آن چندین بار نشسته‌اند مینگرم. گاهی روی آن مینشینم و ساعتها واقعا ساعتها در خود فرو میروم حس‌شان میکنم و زیر لب خطاب به راهبران زمزمه میکنم:
مسعود! مریم!
من هنوز خدا باورم. میدانم قابل شناسائی نیست ولی باورش دارم. به رفیق نازنین کمونیستم فریبرز که در دانشگاه موجب شد من نخستین کتابهای سیاسی را در خوابگاه دانشگاه مشهد  بخوانم و حال در غربت پس از سی سال دوباره هم را یافته‌ایم در رابطه با خدا و مقوله خدا میگویم که:
شاید من برای ماتریالیست بودن ضعیفم! ولی فارغ از مزخرفات مذاهب معمول، من بی خدا گم میشوم. نمیدانم کجای هستی هستم؟در این دنیای بی پایان احساس غربت میکنم. هویتم را بعنوان یک موجود کوچک در تمامیت وجود بی‌پایان گم میکنم. خدای من در نوشیدن یک پیمانه شراب یا هماغوشی با یک زن چهره عبوس خود را نشان نمیدهد بلکه در این نوع فضاها برای من مطرح است و برای این احساس میکنم باید باشد. خدای من از دروغ و ریاکاری و خونریزی و بی احترامی به شخصیت انسانی وتوهین به عشق و زندگی نفرت دارد ولی از کنار شرابخواران و خراباتیان با لبخند محبت میگذرد و در سنت مولانا جلاالدین رومی در کوی اصفهانیان قونیه در محله فواحش، از مرکب پیاده میشود و چنانکه زرین کوب نوشته است در مقابل فاحشه‌ای خم میشود و خطاب به او میگوید: - سلام بر طاهره و رابعه و مطهره زمان خدای من گاهی خدای محمد است که وقتی عبدالله خمار سردارش را در غزوه‌ای مست در خمخانه پیدا میکنند و کشان کشان به حضور محمد میبرند و میگویند خدا لعنت کند این عبدالله را، چنانکه در کتاب مغازی محمد نوشته هشام الدین کلبی و ترجمه استاد محمود مهدوی دامغانی، کتابی که سندیت محکمی دارد نوشته‌اند :محمد پیامبر میخندد و با محبت میگوید  - چرا این را میگوئید. عبدالله دوست ماست خدا او را رحمت کند. عادتی دارد که ترک خواهد کرد.  خدای من خدای عین القضات همدانی شهید است که در تمهیدات میگوید: آنکس که عاشق شد و بر عشق بمیرد در زمره شهداست و در شبهای طلاق عشق در مکتب شما تبدیل به نجاست و استفراغ خشکیده شد خدای من خدائی است که امام جعفر صادق(به نظرم در کافی خوانده‌ام) را دستور میدهد تا مواجب کسی را که از او پول میگیرد و شراب مینوشد قطع نکند و وقتی اطرافیان او اعتراض میکنند جواب میدهد: -من درخواست کسی را که از من طلب کمک میکند رد نمی کنم و کار او به خود و خدایش مربوط است خدای من خدای عطار است که( فکر میکنم در مصیبت نامه)  میسراید: وقتی شبا هنگام جانی ترین و رذل ترین ساکن شهر میمیرد و هیچکس به او نمی پردازد و جنازه اش را درگوری پرتاب میکنند شباهنگام به خواب عارف شهر میاید و میگوید:
 وقتی دیدم ای عارف حتی تو با تمام محبتت به او پشت کردی بر غربت و تنهائی بنده‌ام ترحم کردم و او را به بهشت بردم.
خدای من خدای آن کشیش تنها در جنگلهای آفریقا (در کتاب شب بخیر اقای آلبرت شوایتزر. اثر ژیلبر سیسبرن ، ترجمه احمد شاملو)، است که میگوید: _ شهیدی که بر دروازه بهشت درنگ نکند تا جلاد خود را نجات دهد و پیش از خود وارد بهشت کند شایسته ورود به بهشت و جاودانگی نیست. خدای من خدای شمس تبریزی است که آنقدر به شخصیت انسان احترام میگذارد که می فرماید: مردان در همه عمر یکبار عذر خواهند آنهم از خویشتن! خدای من خدای آدم است که چون بر علیه او بر میشورد و میوه ممنوعه را میخورد نه تنها بر پشت میز نمی‌نشاندش و مزدور و بریده وخسر الدنیا و الاخره و عضو اطلاعات و لواط کار خطابش نمی‌کند و مجبورش نمی‌کند تا حوا را عفریته و استفراغ خشکیده خطاب کند! بل او را صفوت الله و پاکیزه شده میخواند و ردای پیامبری اولو العظم بر شانه‌اش می‌افکند و کلمه را به او می‌آموزد و او را با حوای نازنین‌اش روانه میکند تا بر زمین خدا کام دل بگیرند و پدر و مادر تمام ما باشند و زندگی به مدد، عشق،کامجوئی، و عصیان و شورش بر علیه فرمان خدا و میوه ممنوعه آغاز شود. راستی ای راهبران!! شما چقدر از زرفای دین جز پوسته های پوسیده و گندیده مشتی آیه میدانید و خود را رهبر عقیدتی میخوانید. کدام عقیدت متعفن و گندناک ضد عشق و زندگی و قدرت طلب! در کجا سیر میکنید و ایکاش نیمه شبی به رهنمود شمس تبریزی زانو می‌زدید و از خود عذر میخواستید و از این استفراغ خشکیده و متعفنی که نام عقیدت بر آن نهاده‌اید به راه ثواب باز میگشتید.. و ای وای بر ما که به کدام خدای هول و گول و متعفن رسیدیم و این چنین من راز سقوط بسیاری از کسان را که سالها جنگیدند و گاه با داشتن چند شهید در برابر جلادانی چون خامنه‌ای و خمینی سر فرود آوردن می فهمم.  این خدای من است و همین من باید برای عضویت پس از توهین به عشق و شرف پس از سالها زندان و مبارزه و دربدری امثال من و آل اسحاق دست بر قرآن به بازیچه گرفته شده توسط شما بگذاریم و دنیا و آخرت خودرا به گروی شما بنهیم تا لم یرتابو گردیم و راستی در آن لحظات کدام خدا که نه کدام ابلیس حاکم بر آن جلسه بود؟ بر صندلی کهنه مردگان می‌نشینم و این چنین در اشک مینالم. این خدای من است. از او نمی ترسم. حتی بعضی وقتها به او بد و بیراه میگویم. شبها وقتی میخوابم گاهی دعای من این است:
ای خدای اسماعیل که کوچکترین آفریده توست. که بی ارزش‌تر از کوچکترین پر کبوتری است که در پشت پنجره اتاقک من سر در پر کشیده، که خاطی است و بد و در عین حال چون هست باید باشد خوب است و مفید در کنار من باش پدر مادر رفیق ناشناس هرگز مگذار از تو بترسم بلکه یاری کن که در من بمانی.
 
با این خدا من از مرگ نمیترسم. مرگ را یک امکان خوب و یک پل و یک درمان میبینم. مرگی طبیعی و درست را. و این خدا در زندگی اجتماعی من به من کمک میکند که با مردمان و حیوانات و درختان و جمادات خوب برخورد کنم. ندزدم. تجاوز نکنم. دروغ نگویم. اگر لازم باشد بمیرم و...
و این خدا این خدائی که نخستین انسان او در میتولوژی مذهبی  و بگفته فرزانه اندیشمن داریوش آشوری در «هستی شناسی حافظ» نخستین عشق و نخستین پیامبرش بود(آری خداست که عاشق انسانست) بمن اجازه میدهد از چنبره هولناک خدای شمایان آن خدایی که به شما اجازه میدهد عشق را در زیر پا له کنید و در زنجیره توهین و تحقیری دراز مدت که یک چهارم قرن آن را تحمل کردیم ما را «نرینه وحشی» و «مادینه وحشی» بنامید ودنیا و آخرت ما را در گرو وفاداری به خود و نه وفاداری به سقف عظیم و عام اندیشه ایدئولوژیک و ملت و میهن کنید بیرون آیم او را زیر پای خود خرد کنم و همان آدم و حوای عاصی و زنجیر گسیخته زیبائی بشوم که با عصیان انسان شد.
راستی که خدای سیاسی و سیاستباز شما چه اندازه حقیر و مضحک است. راستی که شما  هرگز فکر نکردید که:
 انسان پیش از انقلاب ایدئولوژیک خلق شده است و نمیشود دوباره او را به قواره افکاری دیگر خلق کنید.
راستی که شما هرگز نیندیشیدید و فراموش کردید که نیروی شورش و شوریدن در انسان چنانست که می تواند حتی علیه خدا نیز بشورد و جالب این است که این نیروی شوریدن علیه همه چیز از جمله علیه خود خدا را نیز همان خدای غنی و بی نیاز همان خدای زیبا(ان الله جمیل و یحب الجمال) بعنوان بهترین هدیه، بعنوان بهترین سپر، برای دفاع   انسان از حرمت و شرافت انسانی و خدائی اش در اختیارش نهاده است و همین است که انسان را در نهایت شکست ناپذیر کرده است. متاسفانه شما به این توجه نکردید. و نیز توجه نکردید و توجه نکردید و توجه نکردید و توجه نکردید که هر انسانی که بخواهد بر جایگاه خدائی به خطا یا آگاهانه تکیه زند و درحیطه ای که مربوط به خداست وارد شود چون خمینی و خامنه ای و گاه بدون آنکه خود متوجه شود تبدیل به ابلیس خواهد شد.  
قرنها پیش جد اکبرفکری من حافظ ستون فرهنگی میهن ما سرود
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوی نفروشم
و امروز من میسرایم
دوری ز عشق شرط بهشت است: شیخ گفت
ما آن بهشت زشت به کاهی فروختیم
متاسفم و جدا متاسفم بیش از همه به خود ظلم کردید و در قامت خود به ارزشهائی که نمایندگی و نگهبانی‌اش به شما سپرده شده بود و به طور تاریخی دیگر تکرار نخواهد شد. صندلی کهنه را رها کنم
 ***
این چنین سراسر سازمان «جنسیت زدائی» و «فردیت زدائی» شد و اعضا دوباره تنظیم و رگلاژ ایدئولوژیک شدند. من وارد دوران تازه ای شدم. ورزش را شروع کردم. دوباره در هوای پنجاه درجه دویدنها و عرقریزانها. لباسها مرتب. خواب آرام. آماده برای جنگیدن و فراموش کردن توفانی که در زیرپوست آرامش درجریانست.
فکر میکردم دوران آرامی را شروع کرده ام ولی در اولین نشست بزرگ سه روزه و با شروع نشست ماجرائی دیگر شروع شد. بعد از «عملیات مروارید یک و دو» و جهنمی که در عراق بر پا شد و ماجراها و ماجراها و کشتارها و کشتارها[ ایکاش پنج دفتر یاداشتهائی را که بالغ بر دو هزار وسیصد صفحه میشد و عنوان «خاطرات اقامت بر خاک» را بر خود داشت از سر اعتماد به سازمان نسپرده بودم تا نابود شود و امروز میتوانستم گوشه‌هائی ازحکایت آن جهنم را در اختیار دیگران بگذارم و حتی از شما دفاع کنم و بگویم که منجمله:
مجاهدین هرگز کردها را نکشتند ولی من در عبور از شهر «توز» از پنجره کامیون شاهد بودم که دار و دسته کسی که امروز قدرت را در دست دارد چند نفر را به دو قسمت تقسیم کرده سر و تنه را در یکطرف خیابان و پاها را در طرف دیگر قرار داده بودند. و نیز این نیروهای طالبانی بودند که در «جلولا» خون مجاهدین را بر زمین ریختند و سالها قبل از آن فاطمه زائریان را در اتوموبیل  به رگبار مسلسل بستند و دو مجاهد را هنگامیکه در چادرشان در بیابان در حال نماز بودند به طمع ربودت مسلسل آنهاف به رگبار بستند
**
القصه پس از اینها نخستین نشست سه روزه در پادگانی درندشت و متروکه و نیمه ویرانه که در میانه راه اردن به بغداد بتازگی در اختیار مجاهدین نهاده شده بود  شروع شد. همه و همه آمده بودند. یک روز در غوغای چند هزار چریک در انتظار بودیم تا نشست شروع شد. به سالنی عظیم وارد شدیم. چندین هزار تن در زیر سقف گرد امده بودند. فضائی آهنین و سخت شده ما را در خود گرفته بود. مسعود و مریم رجوی وارد شدند غریوی عظیم برخاست و کف زدنها، و با نخستین سخنان مسعود رجوی و در سومین باری که سئوال کرد و پاسخ خواست که:
چه کسانی فکر میکنند نیرویشان پس از این طلاقها صد برابر شده است
دانستم که با یک دروغ بزرگ دارم زندگی میکنم. حمید اسدیان کنارم نشسته بود از او کاغذ و قلمی خواستم. گفت چی شده چرا رنگت پریده؟
گفتم: بریده‌ام حمید! میخواهم بروم.
گفت :دیوانه شده‌ای
 گفتم: نه تازه چشمم باز شده است.
 همانجا کاغذی خواستم و نامه بریدن خود را نوشتم و به زهرا مریخی مسئول آن هنگام تبلیغات سپردم و تقاضا کردم مرا به قرارگاه بدیع زادگان برگردانند.
سه روز در بدیع زادگان خلوت و تقریبا تهی، فرصت فکر کردن داشتم. تمام شده بود. در خیابانهای متروکه و در میان درختان اکالیپتوس تا ساعتها از شب گذشته قدم میزدم. مردی چهل ساله بودم که پس از هجده سال زندان و اوارگی و جنگیدن همه چیز برای او دود شده بود. سخت غمگین بودم ولی در عمق درد و اندوه نیروئی سرشار و وحشی را در خود احساس میکردم. همان نیروی شوریدن که از آن یاد کردم. تا توان شوریدن داریم زنده میمانیم. به یاد پدرم افتادم و ماجرائی که نقش نیرومندی در ذهن من بجا گذاشته بود.
**

برخی فکر میکنند کلمه بریدن کلمه‌ای لعنت شده است. برای من این چنین نیست من دوبار قبل از این از شاه و خمینی بریده بودم این نیز بریدنی دیگر برای رسیدن به افقی دیگر. در نامه دیگرم نوشتم:
- من بریده‌ام نمی‌خواهم بمانم. اگر تیرباران میکنید زودتر! دستتان درد نکند و گرنه میخواهم بروم. دیگر مسعود و مریم را نمی‌خواهم ببینم چون تاثیری ندارد.
خودشان این را می‌دانستند. و اندک زمانی بعد بدون هیچ بد رفتاری یا توهینی به پاریس آمدم. آخرین شعری که در بدیع زادگان سرودم این بود.
تيغ بس است و طعنه بس، زخم دگر مزن عسس
چونكه منم از اين سپس، هيچكس ابن هيچكس
نيست هوائي اندرين ،شهر كه بال و پر كشم
ورنه كجا گزيدمي، صحبت تو در اين قفس
قطره به قطره خون چكد، از جگرم در اين سفر
تاكه حكايتي از او، شرح كنم نفس نفس
هرچه كه بد خموش شد. در دل خسته‌ام ولي
قافله‌ي محبتش، ميرود و زند جرس
آه هنوز تشنه‌ام، تشنه‌ترين تشنگان
تا كه شبي به قامتش،حلقه زنم چنان هوس
قصه‌ي اشك چشم من، شرح شود «وفا » آ
اگرشرح دهد حديث خود، ناله‌ي زخمي ارس
در دومین روز ورودم به پاریس در بنگال خود در اورسور اواز و در محل کنونی اقامت خانم رجوی خفته بودم که محمود احمدی صبح زود به سراغ من آمد و صدایم زد که:
 تلفن از منطقه با تو کار دارد. جابرزاده پشت تلفن بود. گفت:

گوشی را داشته باش. آنطرف خط مسعود رجوی بود و با صدا و فرمان مسعود رجوی که گفت کاغذی بردار و بنویس به عضویت شورا در آمدم. تازه محمد حسین نقدی را ترور کرده بودند و من رفتم تا اندکی جای خالی او را پر کنم این چنین به عضویت شورا در آمدم. در شورا به سهم خود چون گذشته نوشتم و سرودم و دفاع کردم. با سخنرانی با شب شعر و با هر امکانی که در توان من بود. در این مدت یکی دوبار کوششهائی شد که من باز گردم ولی دیگر تمام شده بود. یکبار در سفری که برای جلسات شورا رفته بودیم در بازگشت به من گفتند بمانم زیرا هدیه ای از طرف رهبری میخواهند بمن بدهند، ماندم و هدیه را آوردند. جامی و دستی برنجی از آنها که در سقاخانه‌ها میگذارند و داخل آن کنده کاری، قل هو الله احد الخ، و روی دست  برنجی اسامی پنج تن. تعجب کردم و نفهمیدم منظور چیست؟ در برگشت که با احترام و اسکورت کامل همراه بود و چندین ماشین و چریکهای مسلح ما را همراهی میکردند با ابراهیم ذاکری که سرپرستی ستون را بر عهده داشت همسفر بودم. او مدتها بود سرطان داشت ولی با نیروئی عجیب به کار و مسئولیتهایش ادامه میداد. وسط راه در جائی برای استراحت توقف کردیم و در کنار اتاقکی نشستیم و چای و صحبتی. ابراهیم ذاکری با محبت شروع به صحبت کرد و صحبت را به آنجا رساند که من اگر بامسئله فردیت و جنسیت خود جدی برخورد کنم حتما مسائلم حل میشود و باز میگردم. کمی سکوت کردم ولی بالاخره باید چیزی میگفتم. گفتم:
- کاک صالح من آدم ساده ای هستم وسعی میکنم قضایا را ساده ببینم. من ازسال57 تا الان که سال 1997 است فقط یک زن در زندگیم بود والان هم هفت سال است که مجرد هستم ولی مسعود از سال 58 تا سال 64 سه بار ازدواج کرده است. من فقط یک شاعر و نویسنده هستم و فردیتم گره خورده در کارم است و در خدمت جنبش ولی مسعود هم رهبر عقیدتی است هم فرمانده ارتش ازادی هم مسئول شورای ملی مقاومت و هم همسر رئیس جمهور شورا وتمام پستهای کلیدی را یک جا باخود دارد چرا مارک فردیت را به من میزنید.

کاک صالح گفت:
 جایگاه او قبلا توضیح داده شده و نباید قیاس کرد و من سکوت کردم جای بحث نبود دنیای من و او بسیار متفاوت بود
  تا سال هزار و سیصد هشتاد و چهار در شورا فعال بودم و پس از ان به دلایلی که ذکرش در اینجا موردی ندارد به اور رفتم و استعفا نامه‌ام را در دو خط نوشتم و به خانم مهناز سلیمیان دبیر ارشد شورا سپردم. از شورا استعفا دادم. با این همه باز هم از مجاهدین و شورا دفاع کردم و تا سال 2008 ادامه دادم حتی گاه برای اینکه دچار توهم نشوند و فکر نکنند من دچار مشکل بدهکاری وجدانی به مجاهدین و رهبران هستم با نامهای مستعار، مدتی با نام دکتر همایون تاران از مجاهدین و مسعود رجوی دفاع کردم تا جائی که دیدم براستی نمیشود قلم بر کاغذ نهاد.
**
 
برخی شهدای کشتارها در اشرف 
این یاد آوریها برای روشنائی انداختن بر چیزی است که میخواهم پر رنگ کنم و بگویم:
آری از سال هزار و سیصد هفتاد و دو خانم اکرم حبیب خانی دیگر همسر من نبوده و نیست اگر چه شش سال تمام من عارضه فشار خونی مرگبار را به دلیل تنشهای عصبی ناشی از این جدائی را، شما اسمش را بگذارید وابستگی، فردیت، جنسیت یا هر درد بیدرمان دیگر، تحمل کردم. در سال هزار و نهصد و نود و نه من پس ازهفت سال تنها زیستن چند ماهی زندگی مشترک و مقطع، با بانوئی فرانسوی را بعنوان پایان دادن کامل به این ماجرا آغاز کردم .این پیوند به دلائل شخصی چندان نپائید، دو سال بعد من سر انجام زنی را که می توانستم با او زندگی کنم یافتم و پس از نه سال زندگی در سال دو هزار وده  پس ازطی پروسه لازم و جدائی و طلاق رسمی همسر سابقم با او ازدواج کردم. معنای این یادآوری جز این نیست که من نه از موضع شوهر سابق یا لاحق دست به نوشتن این یاداشت نزده‌ام بل برای گریز از سایه‌های سنگینی است که هر روز و هر شب به یمن الطاف راهبران حتی وقتی جدا شده و بریده‌ایم! برزندگی ما سایه میاندازد و مرا رنج میدهد دست به نوشتن زدم.
من همسر این زن نیستم. تیغ بران انقلاب اِیدئولوژیک به سادگی گسستن ریسمانی رشته قرابتهای سببی را از هم گسسته است ولی خوشبختانه یا بدبختانه  قرابتهای نسبی را اگر چه می‌توانند در حکایت غم انگیز  بیرون انداختن آیه الله عالمی از خانه‌اش، خانواده اقبال و توهینهای مهوع برادری شصت و پنجساله  به خواهر پنجاه ساله اش و روسپی خواندن زنی که بیست سال علیه خمینی پلید رزمیده است، در مقابل جمع متهم کردن پیری شریف به خوردن خون از دیگ خون شهدا، تهاجم برادری به برادری در ماجرای کامیار و مازیار ایزد پناه و امثالهم لجنمال کنند ولی نمیتوانند بگسلند. سنگینی سئوال فرزند من امیر یغمائی که از این و آن شایعه مرگ مادرش را میشنود روی میز من است
توضیح میدهم:
امیر یغمائی در سال هزار و سیصد و شصت و دو در پاریس متولد شد. بجز سالهای اول و دوم اکثریت اوقاتش را مثل فرزندان مجاهدین در مهد کودک و در پانسیون گذرانید. پس از حمله اول آمریکا به عراق در سن شش هفت سالگی با کاروان صدها کودک و در زیر بمباران روانه غربت شد و تحت حمایت خانواده شریف آزرش در سوئد قرار گرفت. پس از بریدن و جدائی من از مجاهدین و اقامت من در پاریس او به پاریس آمد و در کنار من یکسال زیست. تلاشهای مادرش و کوششهای مجاهدین در گسیل کردن نوجوانان به عراق و ساختن رزمنده از آنان و نیز وضعیت مشکل زندگی من موجب شد در چهاره ژوئیه 1998 روانه عراق شود.در سن چهارده سالگی او با سی کیلو وزن سلاح کلاشینکف به دوش انداخت و ادامه داد و حمله دوم امریکا به عراق را از سر گذراند و در سال 2004 اعلام جدائی و ترک مجاهدین و بریدن از آنان را نمود و در کمپ تیف درحصار ماند. دو سال شرایط دوزخی این کمپ را تحمل کرد تا سر انجام از معدود کسانی بود که موفق شد از آنجا نجات یابد و به اروپا باز گردد. این سرنوشت یک تن از کودکانی است که بیست و دوسال از عمر خود را در توفان و رنج گذراندند و من هنوز وجدان معذب خود را با خود دارم که چرا بخاطر احترام به مادرش مانع آن نشدم تا یک نوجوان چهارده ساله برود و سلاح بر دوش افکند. در قاموس مجاهدین احتمالا سن رزم از سن علی اصغر شهید در کربلا شروع میشود ولی در قاموس بشریت کنونی و قوانینش فرستادن یک کودک چهارده ساله به صفوف سربازان جرم است. بگذرم...
چند روز قبل امیر در خیابان با دو تن از هواداران مجاهدین که مشغول کار مالی اجتماعی هستند بر خورد میکند. آنها پس از شناختن او درگذشت مادرش را به او تسلیت میگویند!  امیر قضیه را جدی نمیگیرد و من با صحبتی تلفنی از مساله با خبر میشوم.

سئوال این است:
حضرات!
 این دومین بار است که این زمزمه ها شنیده میشود! آیا خانم اکرم حبیب‌خانی زنده است، یا مرده است، یا خودکشی کرده، یا به مرگی مشکوک مثل خیلی از مرگهای مشکوک در گذشته است؟
آیا مثل گردوهائی که کلاغان برای روز مبادا درخاک پنهان میکنند باید در خاک پنهان بماند تا روزی که مورد استفاده ای پدید آید و اعلام شود که ایشان در اوج صداقت و فدا و وفاداری به رهبری فدای آرمان مریم، کدام آرمان؟ شد و یک تن دیگر به دهها هزار کشته و مرده سی سال گذشته اضافه شد و رود خروشان خون خروشانتر شد.
سخن یک چیز بیشتر نیست:
اگر مرده است اعلام کنید تا ما بدانیم که کار تمام شده است و تسلیتی برای خانواده اش که چندی قبل دختر بزرگشان خود را از بالای پلی در مشهد به زیرپرتاب کرد و در زیر چرخهای کامیونی کشته شد بفرستیم وشمعی بیفروزیم و به روان رنجدیده اش درودی بدون اجازه راهبران بفرستیم.
اگر زنده است با پیامی به پسرش این سایه سنگین و دردناک را از زندگی ما بردارد. تاکید میکنم که حتی رژیم پیر جلاد جماران و جانشین خون آشامش خامنه ای پلید نیز پس از کشتن مرگ کشتگان را اعلام میکند یا اگر زنده باشند به خانواده شان ملاقات میدهد
بعنوان همسر سابق این زن ارجمند، بدون هیچ حق قانونی و شرعی برای خود و با اتکا به سنتها و اخلاق انسانی اعلام میکنم، من و ما ای راهبران دشمنان شما نیستیم که شما خود اسیر موج و توفان حوادٍث و کین و نفرت ملایان پلید هستید و در شرایطی بس دردناک و بر خلاف قدرت نمائی‌هایتان در گرداب بحران‌های اتو دینامیک کارکردهایتان به سربسر میبرید ولی میخواهم بگویم اگر  طعم قدرت عشق دیگران را در قوام بخشیدن به تشکیلات خود و موقعیت خود در زیر زبان دارید و باور دارید، فراموش نفرمائید که روی دیگر سکه عشق همانا نیروی هولناک نفرتی است که من و ما نمیخواهیم در رابطه با شما به آن برسیم و می خواهیم در عین انکار شما و نه دشمنی در خطوط سیاسی و ایدئولوژیکتان از نظر انسانی  دوست شما باشیم ولی بدینسان که اعرابی بجای کعبه رو به ترکستان دارد متاسفانه شاید گریزی نباشد.
 می بخشید که سخن دراز شد . یک سینه سخن بود و چهل سال ماجرا فقط چند حادثه اش قلمی شد تا داستان یک جدائی بیشتر قابل فهم شود.
در پایان از دوستان و آشنایان میخواهم اگر خبری چه مثبت یا منفی از این ماجرا دارند با ایمیل
برای من بفرستند. با تشکر
اسماعیل وفا یغمائی
28 ماه می 2013

برای خواندن قسمت اول مقاله روی لینک زیر کلیک کنید

منبع:پژواک ایران

هیچ نظری موجود نیست: