آیا اکرم حبیب خانی زنده است؟ ۱
تداعی هاو گوشه هائی از یک واقعیت قسمت اول
اسماعیل وفا یغمایی
پایان قسمت اول
منبع:دریچهزرد
تداعی هاو گوشه هائی از یک واقعیت قسمت اول
اسماعیل وفا یغمایی
چند روز قبل روز بیست و هفتم ماه می دو هزار و سیزده پسر متن امیر در خیابان با دو تن از هواداران مجاهدین که مشغول کار مالی اجتماعی هستند بر خورد میکند. آنها پس از شناختن او درگذشت مادرش را به او تسلیت میگویند! این دومین بار است که این خبر را ظرف چهار ماه میشنویم امیر قضیه را جدی نمیگیرد و من با صحبتی تلفنی از مساله با خبر میشوم.
***
...هرگز از مرگ نهراسيده ام
اگر چه دستانش از ابتذال، شکننده تر بود.
هراس من – باری – همه از مردن در سرزمينی است
که مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزون تر باشد
کاشفان فروتن شوکران.احمد شاملو
**
پیش از متن و سه نکته
یک: دوستان هوادار سازمان مجاهدین که برخی از شما هنوز
گوشه چشم محبتی به من دارید و با ایمیلها و پیامهاتان کوششی رفیقانه میکنید
تا مرا به صراط مستقیم باز آرید، متاسفم که بناچار و به جبر این مطلب را
مینویسم. نمیخواهم کسی ر ا بیازارم ولی از بیان حقیقت و جستجوی واقعیت
گریزی نیست و همیشه نمیشود خاموش ماند.
دو: جوان گرامی. فرزند برومند امیر. در رابطه با مادر تو
وسرنوشتش، من نویسنده و شاعرم و چیزی جز قلمم و انبوهی رنج ندارم در جستجوی
سرنوشت مادر ارجمندت تنها کاری که میتوانم انجام دهم این است که بنویسم و
اندکی از بسیار را نوشتم باشد که مفید افتد.
سه: پیش از بلند شدن و افریادا و اینکه وزارت اطلاعات و...
سود میبرد باید عرض کنم حتی اگر روح خمینی هم ظهور کند و دستور دهد بر سنگ
مزارش نوشته مرا حک کنند و شخص خامنه ای پلید برای من تشویقنامه بفرستد
برای مطلقا من اهمیتی ندارد. تنظیم رابطه من با ملت و میهن من (و نه با این گروه یا آن گروه سیاسی و این یا آن شخصیت سیاسی و غیره) مواضع واقعی مرا نشان میدهد و لاغیر. فریاد وااطلاعاتا و پوزه بند از کار افتاده «دشمن استفاده میکند» دیگر تهوع آور شده است.
***
دوستان، هموطنان، آشنایان
حدود چهارماه قبل، اینجا و آنجا، در زمزمه شایعاتی که در
گوشه و کنار شنیده میشد با خبر شدم که: خانم اکرم حبیب خانی (همسر سابق من و
مادر پسرم امیر یغمائی) در کمپ لیبرتی در عراق به نحوی مشکوک در گذشته
است.
کوشش کردم که از اینجا و آنجا جویای راستی یا ناراستی خبر
شوم. کوششهایم بجائی نرسید. به خانم زهره ساعتچی از دوستان قدیمی و عضو
شورای ملی مقاومت تلفن زدم که با تلخی قابل فهم گفت:
- خبری ندارد و اتفاقی نیفتاده.
- خبری ندارد و اتفاقی نیفتاده.
از اینجا و آنجا پرس و جو کردم و بجائی نرسیدم. صحبت منطقی برخی دوستان و توضیح این که:
یک - مجاهدین دراطلاع رسانی در مورد کشتگان یا در گذشتگانشان به دلیل منافع سیاسی و اجتماعی و افشای حکومت ملایان کوتاهی نمیکنند.
دو- کمپ لیبرتی تا حدودی زیر نظر «یو ان» میباشد و اخبار حوادث لیبرتی به خارج درز میکند و نمیتوان اخبار را پنهان کرد.
سه: افرادی که از لیبرتی خارج شده اند و تعدادی شان پس از
بریدن به خدمت رژیم در آمده اند و از همه چیز و همه جا مینویسند در این
مورد چیزی ننوشته اند پس موضوع واقعیت ندارد.
دست ازکنکاش برداشتم.
برای روشنائی انداختن بر ماجرا و علت نوشتن این «درخواست کمک» و نیز روشن شدن برخی قضایا در زندگی مشترک ما توضیح میدهم که:
من و خانم اکرم حبیب خانی در اواخرسال هزار سیصد و پنجاه
وشش در دانشگاه مشهد باهم آشنا شدیم. در آن هنگام او دانشجوی سال سوم زیست
شناسی و من دانشجوی سال آخر الهیات و حقوق اسلامی بودم و چند ماهی بود که
از زندان سیاسی شاه در وکیل آباد مشهد رها شده بودم.
مدت زمانی بعد در هفتم تیرماه سال هزار و سیصد و پنجاه و
هفت با یکدیگر ازدواج کردیم. ازدواج ما بر مبنای علاقه مشترک به یکدیگر و
شرط تفاهم سیاسی و اجتماعی و خارج از محدوده دستورات سازمان مجاهدین که در
آن هنگام تقریبا وجود تشکیلاتی خارجی نداشت و بخاطر جریانات سال هزار سیصد
و پنجاه چهار (بحران تغییر ایدئولوژی، تصفیه و کشتار درون سازمانی، ضربات
ساواک و...) تقریبا در خارج زندانها از بین رفته بود، انجام گرفت. برای یاد
آوری بجاست اشاره کنم که تمامی حاضران در مراسم ازدواج بجز من و همسر
سابق! و خانواده اش و یک تن از حاضران و محضر داری بنام اقای نوری، بقیه در
سالهای شصت و شصت ویک یا در در گیریهای خیابانی کشته شدند و یا به جوخه
اعدام سپرده شدند یا بر تخت شکنجه جان باختند. شهناز وایقانی(گم شد)، بهجت
صدوقی (بر دار کشیده شد)، ثریا شکرانه(زیر شکنجه کشته شد)، قاسم مهریزی
زاده، بتول اسدی، اسلام قلعه سری(تیرباران شدند). جواد هاشمی(کشته شد)،
اصغر فقیهی(بر دار کشیده شد)، طه میر صادقی( در درگیری کشته شد) و..از این
زمره اند. یادشان غرق زندگی باد.
**
چراباید پنهان کرد و از نیکیها و شادیهای بودن با زنی یا
مردی که دوستش میداریم یا میداشتهایم سخنی نگفت و یاد نکرد. عشق و محبت
والاترین گوهر زندگی است. و انسانها ازدواج نمی کنند تا بقول بزرگان! (چون
یک «نرینه وحشی » خوکی کف بر لب آنهم پس از سالها مبارزه سیاسی! مسائل جنسی
شان را حل کنند)، ازدواج میکنند تا تنهائی خود را بشکنند،جادوی محبت را
تجربه کنند و در تن و جان یکدیگر شریک شوند، از امکانات انسانی و لذت بخش
تفویض تن خود به یکدیگر در گرمای احساسی عاشقانه بهره ور شوند و بقول کافکا
تمام زنان را در یک زن و تمام مردان را در یک مرد باز یابند و حاصل در
آمیختگی خود را در پیکری مشترک یعنی کودکی که هر دو را در خود دارد باز
یابند...
من حدود پانزده
سال خوشبختی همراهی با این زن شجاع، صمیمی، مهربان و مبارز و پاکیزه خصال
را داشتم. پنهان نمیکنم که او در طول این سالها الهام دهنده و روح زنده و
عاطفی تمام غزلهای من و نیز بدون اینکه خودش بداند یاری کننده زایش بسا
سرودهای من بود. شاید بیش از چهار صد غزل را مستقیم در رابطه با او
سرودهام.
در سرود سیاسی بهار بزرگ آنجا که نوشتهام:
زخنده ی گل، زخنده ی تو زگریه ی من
که از سر مهر، به چهره ی تو، به هدیه چکید
زبرگ گلی، که بر سر باد، زکوچه گذشت
وزآنکه دمی، به شاخه نشست، سرود و پرید
این خنده ی آن زن شجاع و ارزشمند بود.
واین یکی از چند صد غزلی است که سالها قبل در عهد جوانی برای او سروده ام
دو غزال مست داري كه سياهكارگانند
دو غزل! شراب شبگون! كه بر اين ره و نشانند
همه تاكهاي عالم به نگاه توست پنهان
كه در آفتاب رويت به نگاه من عيانند
نمكند و شهد و شكر، دو چكاوك و كبوتر
كه به بامهاي مستي همه بال و پر زنانند
شب و عطر و مشك و عودند، دو ترنم و سرودند
كه به پشت پرده هاي شب بي نشان روانند
دو فسانه شبانه دو يگانه دوگانه
دو افق دو لجه و موج، كه عميق و بيكرانند
همه شب توان ورق زد به نگاه تو جهان را
كه به چشم من دو چشمت ابديت جهانند
دو غزل! شراب شبگون! كه بر اين ره و نشانند
همه تاكهاي عالم به نگاه توست پنهان
كه در آفتاب رويت به نگاه من عيانند
نمكند و شهد و شكر، دو چكاوك و كبوتر
كه به بامهاي مستي همه بال و پر زنانند
شب و عطر و مشك و عودند، دو ترنم و سرودند
كه به پشت پرده هاي شب بي نشان روانند
دو فسانه شبانه دو يگانه دوگانه
دو افق دو لجه و موج، كه عميق و بيكرانند
همه شب توان ورق زد به نگاه تو جهان را
كه به چشم من دو چشمت ابديت جهانند
***
آقای مسعود رجوی در جشن خجسته! ازدواجش با خانم مریم عضدانلو و در جلسات درونی انقلاب ایدئولوژیک در همان آغاز کار تاکید نمود این اولین و آخرین طلاق در میان مجاهدین است.
این حرف یک رهبر عقیدتی بود! ولی فقط چهار سال و اندی طول کشید تا توفان
طلاق جمعی بنیاد تمام پیوندها را بگسلد. این چندان چیز شگفتی در کارکردهای
یک رهبر تاریخی نیست و در همان آغاز انقلاب ایدئولوزیک تاکید شد که
قانونمندیهای حاکم بر رهبری خاص است و بر این اساس میتوان فهمید که مرحوم
ملک حسین پادشاه فقید اردن که در دادگاه شاه توسط چریک بیست سه ساله آقای
رجوی، عامل کشتار فلسطینیان و سگ زنجیری امپریالیسم نامیده شد چرا دهسال
بعد در زمره دوستان ایشان قرار گرفت و از این نمونه ها کم نیست.
در سال هزار سیصد وشصت هشت با شروع طلاقهای ایدئولوژیک
اجباری جمعی، به دلیل موقعیت تشکیلاتی و سابقه، من وهمسرم در زمره اولین
زوجهای مجاهدی بودیم که بناچار از هم جدا شدیم. در کشاکشی که از سال هزار و
سیصد وشصت و هشت تا سال هزار و سیصد و هفتاد و دو به طول انجامید ما دو
بار به تقاضای من به زندگی مشترک باز گشتیم که خود حکایتی مفصل است.
سرانجام به نظرم در خرداد سال هزار وسیصد و هفتاد و دو از آنجا که احساس
کردم که این زندگی جز رنجی مضاعف بر دوش زنی که دوست میداشتم نیست، ونیز
دیری نخواهد پائید و در فضای شگفت و سورئالیستی و نظامی کمپ اشرف سرانجام
متلاشی خواهد شد، پس از آخرین روز با هم بودن و آخرین صبحانه مشترک، در
ستاد تبلیغات سازمان مجاهدین طلاقنامه سه طلاقه خود و او را به خانم سهیلا
صادق ارائه نمودم وتاکید کردم که:
دقیقا بخاطر عشق به
این زن و نه نفرت از او و اینکه او حائل میان من و رهبری است! از او جدا
میشوم تا برود و آنچنان که میخواهد زندگی کند. بعید میدانم که او فهمیده
باشد که علاقه و عشق میتواند تا آنجا پیش برود که آدمی کسی ر ا بخاطر خودش
دوست داشته باشد و جدائی از او را به همین خاطر بپذیرد. در مکتبی که بر
تابلوی ورودی اش نوشته شده است: زن گرفته اید تا مسئله جنسی تان را حل کنید فهم این بسیار دشوار است.
تاکید میکنم که در آن هنگام من با رده تشکیلاتی هوادار و او
با رده عضو و در سطحی که من بی خبر بودم فعالیت میکردیم. من از اواسط سال
هزار و سیصد وشصت و پنج به دلیل انتقاد به برخی عملکردهای سازمان بخصوص خلع
رده شدن بسیاری ازاعضای مرکزیت کامل و مرکزیت اجرائی، و انتقاد ازمسئول
ستاد تبلیغات و عضو دفتر سیاسی آقای محمد علی جابرزاده، و سرتافتن از نقد و
نپذیرفتن واپس گرفتن انتقادات خود! در رده هوادار مجاهدین، [بجز چند ماهی
که در پاریس بودم] همان فعالیت قبلی خود را داشتم. جرقه اعتراض به دلیل
مساله ای ساده زده شد. در راهروی طبقه اول مجموعه بزرگی که محل فعالیت ما
در مرکز بغداد بود متوجه شدم یکی از اعضای قدیمی سازمان، علی دزیانی، برادر
شهید مجاهد محمد دزیانی(جانباخته در زیر شکنجه در دوران شاه) در حال حمل
یخچال بزرگی به داخل آسانسور است. میدانستم او دیسک کمر دارد. برای کمک به
او رفتم. او به من گفت: لازم نیست.
وقتی اصرار مرا دید گفت:
نباید به من کمک کنی چون من تحت برخورد تشکیلاتی هستم.
حیرت کردم. او توضیح داد که عجالتا خلع رده شده است. رده او
معاون مرکزیت بود. به حرفش گوش نکردم و با او یخچال را به داخل آسانسور
بردم. غروب وقتی به خانه رفتم مسئله دیگری بیشتر مرا آزرد. با ورود به
خانه متوجه شدم که همسرم به شدت غمگین است وقتی از او علت را پرسیدم گفت:
به دلیل برخورد تشکیلاتی مرا از دیدن امیر فرزند کوچکمان
که آنموقع دو سال و چند ماه داشت تا اطلاع ثانوی محروم کردهاند. عجالتا
خلع رده تشکیلاتی هستم. ( رده تشکیلاتی او معاون مرکزیت بود)
گفتم :چه کسی این را گفته است؟
گفت: ابراهیم آل اسحاق مسئول مستقیم من به دستور برادر قاسم(جابر زاده)، مسئول ستاد.
در آنموقع به دلیل موشکباران کودکان فقط هفته ای یکبار مادر و پدر خود را میدیدند. به شدت عصبانی شدم و گفتم:
- هر کس گفته بیجا کرده است برو و همین الان امیر را به خانه بیاور یک بچه دوسال و نیمه که نمی تواند بازیچه برخوردهای تشکیلاتی شود.
شب را مدتها بیدار بودم. احساس میکردم رده بندی تشکیلاتی
ناشی از صلاحیتهای واقعی ما نیست بلکه نشان و مدالی است که خداوندان
تشکیلات بر سینه ما آویختهاند و هر وقت بخواهند بر میدارند. بیاد حرف نیما
یوشیج در کتاب «حرفهای همسایه» افتاده بودم. حرف نیما در سال اول دانشگاه،
سخت به دلم نشسته بود و درسی به من داده بود که فراموشی ناپذیر بود. نیما
در جواب به کسانی که از او میزان صلاحیتش را در شعر نوین به سخره گرفته و
پرسیده بودند:
- صلاحیتت را از که آموخته ای؟
نوشته بود.
- من صلاحیتم را از«میرکا» گاو همسایه آموختهام. در تمام
«یوش» هیچ گاوی نمیتواند ضربات شاخ «میرکا» را تحمل کند. او صلاحیتش را در
عمل اثبات میکند . من هم اثبات خواهم کرد( نقل به مضمون).
**
روزبعد مسئله را با مسئول ستاد آقای جابرزاده مطرح کردم و
وقتی او گفت که حرف علی دزیانی درست بوده آن را نپذیرفتم. او از من خواست
در این مورد گزارشی بنویسم و من رفتم و دفتری برداشتم و گزارشی مفصل ازتمام
چیزهائی که آزارم میداد و منجمله برخوردهای خود او نوشتم. جابرزاده در
تشکیلات درظاهر گاه رفتارهائی بسیار آمرانه و خشن داشت ولی در عمق انسان
مهربانی بود ولی این را نشان نمیداد، با این همه من گزارش خود را با انتقاد
به خود او و بسیار تند آغاز کردم. می خواستم چیزی را تست کنم و ببینم آیا
در رابطه با خود من نیز این عضویت پوشالی است یا مبنائی واقعی دارد. در
این گزارش حدود پنجاه صفحهای بسا چیزها را به عریانترین شکل نوشتم.
**
در آنروزها این تناقض آزارم میداد که اعلام رشد ششصد درصدی
اعضای سازمان و ورود دهها تن به مدار مرکزیت در سر فصل ازدواج تاریخساز، و
یکی دوسال بعد از آن، خلع رده شدن تعداد زیادی از اعضای مرکزیت، محملی جز
برای به جلو راندن کاروان انقلاب ایدئولوژیک و افزایش سیاهی لشکر در مقطع
ازدواج نبوده است! این تناقض دردناک، و مجادله انتقادی با آقای جابرزاده و
نیز تناقضات من در رابطه با خط «تهاجم حد اکثر» و جانباختن دائمی چریکهای
مجاهد روانه شده به ایران در سر مرز، مرا از کرسی مرکزیت مجاهدین به زیر
کشید. در آن هنگام من مدتی در کنار محمود عطائی از اعضای دفتر سیاسی مسئول
تنظیم گزارشات «خط تهاجم حداکثر» برای رادیو و نشریه مجاهد بودم.
خط تهاجم حداکثر با دومین پرواز تاریخساز! آقای رجوی از
پاریس به عراق شروع شد. در خط تهاجم حداکثر که برای بر افروختن آتش انقلاب
در شهرهای ایران و بمیدان کشیدن مردم بود، اکثر اعضای روانه شده در همان
گامهای اول در سر مرز یا شهرهای مرزی در تور پاسداران و زیر رگبار مسلسهای
عواملرژیم دلاورانه میجنگیدند وجان می
باختند. از این سو من بعنوان مسئول تنظیم گزارشات میبایست هر روز پس از
نشست با مسئولان پیشبرد خط تهاجم حد اکثر، از تهاجمات قهرمانانه و پیروزی
داد سخن بدهم و این بسیار آزار دهنده و دردناک بود.
بسیاری
از چریکها را من به تبع کارم و مصاحبه با آنان میشناختم. جوانانی مجاهد و
به زیبائی سرو و سرشاری زندگی و به دلاوری شیر و شیفته آزادی مردم خود،
چریکهائی کمیاب و بیمانند که ترس و بیم از آنان فراری بود، جان روشن شجاعت
بودند و با جنگیدن چنان مانوس که با نفس کشیدن، کسانی که پرورده یک نسل
خاص و شرایط تاریخی مشخص بودند و دیگر تکرار نخواهند شد. گروه گروه بمیدان
رزم تهاجم حداکثر میرفتند و در تورهای پاسداران رژیم آماج گلوله میشدند
واجسادشان در گورهای بی نشان و گمنام به خاک سپرده میشد و من باید در خلوت
اتاقکم گزارشات پیروزی را برای ارائه تنظیم کنم و با سری آشفته از انبوه
واقعیات آن را به مسئولین پخش بدهم و این نمیتوانست ادامه داشته باشد.
براستی گاهی از بودن و زنده بودن خود بیزار میشدم. گاهی این تصویر هولناک
در ذهن من خود را نشان میداد که سازمان و تشکیلات در هیئت غولی انسانی در
مبارزه خود علیه خمینی در تنگنائی بناچار و به اجبار، دست و پای ما را
گرفته و بر سر و مغز هیولائی سنگی که خمینی است میکوبد و چون ما متلاشی
میشویم چند تن دیگر را بر میگیرد و به نبرد خود ادامه میدهد و زیر لب زمزمه
میکردم آیا ان است معنای مبارزه مسلحانه؟
**
در نیمه های مرداد سال هزار و سیصد و شصت و پنج، در شبی گرم با آقای
جابرزاده روانه مقر رهبران شدیم. بیست و هفت سال گذشته است ولی گوئی دیروز
بود. از راهروئی که که نگهبانان مسلح کشیک میدادند گذشتیم و پس از عبور از
آخرین نگهبان مسلسل به دست، خانمی با نام بدری که از دانشجویان فرانسه بود،
به پناهگاه رهبران رسیدیم. در آن هنگام هر روز موشکی از سوی ایران بر
بغداد و از بغداد به سوی ایران فرود می آمد و گاه در اطراف محل سکونت ما
منفجر میشد. بسیاری از شبها ما در زیر زمینها و رهبران در پناهگاه ضد موشک
به سر میبردند.
پس از احوالپرسیهای اولیه و اندکی شوخی دوستانه که شیوه
مسعود رجوی در برخورد هایش بود، و پس از صحبتی کوتاه در مورد دفترچه
انتقادات من، در برابر مسعود و مریم رجوی در نیمه شبی، اعلام کردم:
- انتقادات خود را پس نمیگیرم و از این پس بدون رده و در
سمت «قنبر غلام علی» بدون رده تشکیلاتی در خدمت مردم و میهن و مجاهدین
خواهم بود.
آقای مسعود رجوی در آن شب در حضور آقای جابرزاده به من
گفت: میان عضو سازمان و مرکزیت سازمان تفاوت کیفی و ایدئولوژیک وجود ندارد.
تو یا میروی و خط به خط انتقادات خود را نقد میکنی! و در همان رده قبلی
فعالیت میکنی و یا در رده هوادار ادامه خواهی داد .
و من رده هوادار را انتخاب کردم.
**
این ماجرا ادامه یافت
**
فکر میکردم که
میتوان بدون رده ادامه داد. ولی فردا صبح وقتی وارد بخش شدم احساس کردم
گوئی شخصی طاعون زده وارد بخش شده است. یکی دو ماهی تحمل کردم ولی نهایتا
دیدم قابل تحمل نیست و روانه پاریس شدم. این اولین بریدن من بود. وقتی
پیشنهاد کردند همسرت با تو خواهد آمد قبول نکردم. گفتم بماند تا مشکلش حل
شود. رده نداشتم ولی در عمق مجاهد بودم و نمیخواستم او به تبع همسر من بودن
به دنبال من کشیده شود. روانه پاریس شدم. در طول سه چهار ماه هر ماه یکبار
مرا میخواستند و به بغداد می رفتم تا برخی کارها مثل دکلمه شعرها و ... را
انجام بدهم. فروردین سال 1366 همسرم با امیر به پاریس آمدند. همسرم گفت به
دستور خواهر مریم آمدیم.
رفت و آمدهای من به بغداد ادامه داشت. بعد از آمدن همسرم،
من با رضا آزرش و مرضیه عهد نو و فرزندانشان سعید و محسن و آذر یوسفی و
همسرش جواد دو دانشجوی هوادار مجاهدین در فرانسه، در «مری سور اواز» در
خانه ای که بنام پایگاه صفی یاری نامیده می شد همخانه شدیم . خانواده آزرش
ترک تبار و بسیار مهربان و دوست داشتنی بودند و برای همیشه این هموطنان
آذربایجانی جای روشنی در ذهن من به خود اختصاص دادند و این همسایگی باعث شد
که چند سال بعد پس از حمله آمریکا، امیر از هفت سالگی تا سیزده سالگی، به
دور از من و مادرش که در پادگانهای ارتش آزادی بخش در عراق بودیم، در خانه
آنها و بعنوان فرزند سوم تحت سرپرستی آنها باشد. آذر یوسفی با همسرش جواد
فقط چند ماه زندگی کرد. هر دو به منطقه مرزی رفتند. جواد در عملیات فروغ
جاویدان جانباخت و آذر تا سال 1372 در عراق ماند و بعد مجاهدین را ترک کرد.
**
در پاریس زندگی راحتی نداشتم و احساس میکردم که مبارزه را
ترک کرده ام. با اعلام تشکیل ارتش آزادی بخش در سی خرداد سال شصت و شش، بخش
عظیمی از تناقضات من حل شد. در پاریس پس از سرودن سرودی برای ارتش آزادی
بخش و تنظیم سناریو برای یک نمایشنامه در همین رابطه بنام «چه باید کرد» که
در حضور بیش از هزار تن اجرا شد به عراق برگشتم. لازم به یاد آوری است که
نخستین سرود ارتش آزادی را کمال رفعت صفائی( درگذشت 1373 پاریس) سرود.
کمال در این هنگام در عراق مشغول مبارزه بود. نمایش چه باید کرد از جمله با
بازیگری رضا آزرش و تعدادی دیگر که شماری از بازیگران و دست اندر کارانش
از جمله بانوی فرانسوی « آنی ازبر» در عملیات فروغ جاویدان جانباختند چنان
قوی و تکان دهنده اجرا شد که در یکی از صحنه ها که ماجرای شکنجه و کشتار
درزندانهای خمینی را نشان میداد حال چند تن از تماشاچیان بد شد. این نمایش
با یک نمایش کوچکتر موزیکال با شعری از من و نیز با سرودی کوبنده در ستایش
مسعود رجوی با شعری از من و آهنگ موسیقیدان محمد شمس، با مطلع « نام رجوی
پرچم خلق ایران» و در میان استقبال مهیج تماشاچیان در تئاتر بزرگ پاریس در
حوالی ایستگاه مرکزی قطار «سن لازار» پایان یافت و از چند روز بعد مهاجرت
هوادارن مجاهدین برای پیوستن به ارتش آزادی بخش شروع شد. جای من نیز دیگر
پاریس نبود. افق باز شده بود. ویتنام، کوبا، چین و... در برابرم بود ما نیز
همان استراتژی را داریم و اینک ارتشی داریم.
**
در بازگشت به سراغ جابرزاده رفتم و گفتم:
- نمی خواهم به پاریس برگردم. ولی نمی خواهم دیگر عضو باشم.
یک نیمه بنگال و یک تختخواب و یک میز و صندلی به من بدهید. در نشستهای
تحریریه و سیاسی وایدئولوزیک شرکت میکنم ولی در نشستهای تشکیلاتی نه. برای
جنبش کار میکنم و اینطوری راحت ترم.
روز بعد جوابم را داد. قبول کردند و من ماندم و این دوران
دورانی بسیار خوب در زندگی من بود. احساس تعادلی واقعی میکردم. رده نداشتم
ولی همه چیز سر جایش بود. از کار خود لذت میبردم. با طبیعت و محیط پیرامونم
احساس برادری داشتم.
من زاده دشت کویر و سرزمین آفتاب و نخلها بودم. افقهای
عراق، آن آفتاب وحشی، نخلها، مردم فقیر،برای من قابل قبولتر از اروپا بود.
دو باره سلامت کامل روحی و جسمی خود را داشتم. غروبها در انتهای پایگاه در
زمینی بسیار وسیع می دویدم . هوای بیرون می جوشید. نگاهبانان مسلسل به دست
در هوای جوشان در برجکهایشان عرق میریختند. وقتی خسته میشدم زیر لب نام چند
کهکشان را تکرار میکردم، «دورا دوس»، «آندرومدا»، و گاه نام خدای وحشی
مغولان را «مونگکا تانگری» و نیرویم باز میگشت. سالها قبل در شبی زمستانی
موقعی که تازه با هواداران مجاهدین اشنا شده بودم و مسلمانی به قواره شده و
نماز خواندن و روزه گرفتن وعمل کردن به واجبات را شروع کرده بودم و بدون
آنکه خودم بدانم در زمره اعضای شاخه ای از گروه «والعصر» در آمده بودم به
سراغ و خانه شیخی شوریده حال و صوفی مسلک و بسیار گسترده ذهن، حبیب الله
آشوری رفتم. شیخ نهج البلاغه تفسیر میکرد و پای منبر و درسش حتی بچه های
مارکسیست هم گاه سر و کله شان پیدا میشد. شبی شیخ در تفسیر نماز گفت:
عبادت یعنی پیوستن به خدا. کسی که نماز میخواند با نماز
خواندن در حیطه اقتدار بی پایان او قرار میگیرد و در قدرت او سهیم میشود.
نماز نیاز خدا نیست. نخواندنش باعث عذاب نیست. اینها مزخرفات است. بل
نخواندنش غبن است و از دست دادن سهیم شدن و رفاقت و قربت با آن نیروی بی
پایان، یعنی سهیم شدن در جاودانگی.
از خانه شیخ که بیرون آمدم در کوچه های نیمه تاریک و قدیمی
مشهد برف میبارید. من مست کلام شیخ بودم. دلم میخواست از شادی درک این
کلام بگریم! خدا بی نیاز از نماز و عذاب است. بل میخواهد با او شریک شویم.
چه خدائی! خدائی که با خدای دوران نوجوانی من در تضاد نبود و پس از آن کلمه
خدا برای من تمام انرژی خدا را در خود داشت.
سی وهشت سال بعد از ان شب چندی پیش بیاد شیخ افتادم. و این رباعی را در انعکاس کلام و یاد او سرودم:
یک روز خدای هستی از سرمستی
تقسیم نمود خویش را در هستی
آنگاه نهان شد و جهان گشت خدا
از خرد و کلان در اوج یا در پستی
شیخ در دوران شاه هوادار مجاهدین و فدائیان بود و کلام معروفش این بود:
- آخوند یعنی جوهر تقطیر شده خریت که اگر یک قطره اش را به کوه دماوند بزنی روی دو پا ایستاده و عرعر خواهد کرد.
از شیخ سئوال کرده بودند
- این که شدنی نیست
جواب داده بود :
- نمونه دارم. این کوه سربلند مردم را که به نماز جمعه
آخوندها در دانشگاه میروند ببینید. میروند و قبل از نماز شعار میدهند مرگ
بر آمریکا، و پیشنماز یک قطره از عصاره خریت را به آنها تزریق میکند و
بیرون می آیند و در خیابانها شعار میدهند مرگ بر مجاهد مرگ بر فدائی!
شیخ را در همان اوایل سال شصت در مجلس شورا دستگیر کردند و
بردند و به رگبار مسلسل بستند و شیخ با عمامه خونین بر موهای پریشان و جای
تیر خلاص بر شقیقه به سوی خدایش رفت . ولی کلام بلند او هنوز با من است
اگر چه دیگر نماز نمی خوانم.
**
شاید با خواندن اینها تصور شود که من کمی دیوانه ام! ولی من
شاعرم، پنهان نمیکنم که کلمات برای من خاصیتی جادوئی دارند، برای من هر
کلمه حاوی انرژی چیزی است که مربوط به آنست. با کلمات تن و جان من تحریک
میشود. دوست مشترک من و همسرم دختری جوان بنام بتول اسدی دانشجوی رشته
زمینشناسی دانشگاه مشهد بود که زیبائی درخشانش با موهای بلند قهوه ای تند و
چشمانی به رنگ دو تکه زمرد با معصومیت کودکانه اش تکمیل میشد. او به من
میگفت بابا و به همسرم میگفت مامان. من با خانواده اش و پدرش حاج آقا اسدی و
مادرش افسانه و کسانش دوست بودم. سال پنجاه و هشت او با اسلام قلعه سری
ازدواج کرد. نیمه های سال شصت او و همسرش دستگیر و در سن بیست و چهار و
بیست و شش سالگی تیر باران شدند. بنا بر وصیت او و اسلام، اجساد آنها را به
جنگلی بردند و در زیر درختی دفن کردند. کلمه بتول تا پیش از آشنائی با او
برای من نامی کهنه و عربی و نازیبا بود و لی با او تبدیل به کلمه ای سرشار
زیبائی شد. هر وقت کلمه بتول را میشنوم او را در این کلمه در ظهور میبینم
می خواهم با این توضیح بگویم وقتی نام کهکشانها را تکرار میکردم احساس
میکردم در نیروی آنها شریک میشوم و فریادی بر می آوردم و می دویدم. کف کرده
و داغ، در پایگاه ارتش آزادی ، برای جنگیدن با جلادان، برای مردن، در کنار
دلاورانی که دوستشان میداشتم، در صد متری من سکونتگاه مسعود و مریم رجوی
قرار داشت، کسانی که دوستشان داشتم و می سرودمشان، با ایمان و اعتقاد و
افتخار، آنان برای من نماد انسانی مردم و ایران بودند. راستی چه بهشتی در
آن دوزخ پیرامون خود احساس میکردم.
**
وقتی که گفتم می
خواهم در عراق بمانم به من گفتند همسرت به دلیل مسئولیتش در پاریس خواهد
ماند. قبول کردم و او ماند. مدتی بعد در جریان حمله پلیس فرانسه به تعدادی
از پایگاههای مجاهدین و تبعید تعدادی از اعضای مجاهدین به گابن اعتصاب
غذای سنگینی در پاریس شروع شد و او در زمره اعتصاب غذا کنندگان بود. اعتصاب
به دراز کشید سی روز، چهل روز... به من گفتند برای دیدار او، شاید آخرین
دیدار به پاریس برو. احتمال ادامه اعتصاب و مرگ وجود داشت. راه افتادم از
بغداد به آلمان و از آنجا به پاریس. خوشبختانه اندکی بعد از ورود من به
پاریس، دولت فرانسه قبول کرد تا اعضای مجاهدین را از گابن به پاریس
برگرداند و اعتصاب تمام شد. شب او بازگشت. این زن ریز نقش و چالاک و سر
زنده که در شرایط طبیعی بیش از پنجاه کیلو وزن نداشت پوستی بر استخوانی شده
بود، ولی با همان شادابی همیشه و همان لبخند زوال ناپذیر. دستش را که
گرفتم داغ داغ بود و تب داشت . امیر چهار ساله نمی دانست چه خبر است فکر
میکرد یک نوع بازی است که مادرش و تعدادی دیگر شروع کرده اند. به عراق باز
گشتم و آنها در پاریس ماندند. چند ماه بعد سرانجام آمدند و اندک زمانی بعد
از ان عملیات فروغ جاویدان شروع شد. او خداحافظی کرد و بمیدان شتافت. من و
تنی معدود ماندیم تا اخبار نبرد را بگوش مردم برسانیم. در آخرین روز پس از
خداحافظی با علی زرکش و منصور بازرگان که هر دو مشتاقانه روانه میدان شدند،
به سراغ محمد علی توحیدی مسئول بخش رفتم و گفتم:
- من هم میخواهم بروم.
قبول نکرد و گفت :
در مرکز رادیو بغداد ما باید بمانیم و کار کنیم.
ماندیم و به مرکز اصلی رادیو رفتیم و کار کردیم . من درجا مینوشتم و می سرودم و به استودیو میرفتم و می خواندم:
ای شیر دلان چو رودی از خشم به پیش...
و صدای من و دیگران از رادیوهای رزمندگان در میدانهای خونین
نبرد پخش میشد. روزدوم، عملیات به بن بست رسید. به پایگاه باز گشتیم.
گفتند به گورستانی به حوالی کربلا برویم که ماشینهای حاوی اجساد میآیند و
کسی برای تدفین نیست. رفتیم و کامیونها آمدند. آفتاب و ردیف اجساد خونین و
تکه پاره و گورکنها که دسته جمعی زمین را حفر میکردند و فضائی غریب ایجاد
کرده بودند. در زندگی خود بسا چیزها دیده بودم:
جنازه و زندان و جسد، کشتار و زندان،
کشتار هفده شهریور و بخاک افتادن تیر خوردگان در کنار من و مجاهد شهید قاسم مهریزیزاده
کشتار جمعه سیاه مشهد و متلاشی شدن مغز کسی بنام عنبرانی
درست در یک قدمی من و ترشح خونش و تراشه های مغزش بر روی اور کت من در
میدان مجسمه مشهد
دیدن تانکهائی که چرخیدند و دو سه تن از زنان تظاهر کننده
را روبروی استانداری مشهد له کردند و چند لحظه بعد آتش زدن تانک وکشته شدن
راننده توسط یکی از روستائیان با داس
بر دار کشیدن دو تن از عناصر ساواک ز پا بر ستون مجسمه به زیر کشیده شاه در مشهد. عریان کردن و آتش زدن آنها
لینچ شدن سروان جاودان یا جاوید قهرمان کاراته که در
بیمارستان شاهرضای مشهد حاضر نشد مرگ بر شاه بگوید وبه نحو بیرحمانه و
وحشیانه ای زیر ضربات لگد و مشت جمعیت کشته و لینچ شد و بعد هم جسد بیجانش
را بر درختی بر دار آویختند.
زلزله طبس و سه روز بیرون کشیدن اجساد از زیر آوارها در سال 57 و بسیاری چیزهای دیگر ولی هیچکدام سنگینی انچه را که می دیدم نداشت.
برخی اجساد متلاشی شده بود. و آفتاب هول مرداد... در کنار
جسدها راه میرفتم خجالت میکشیدم به دنبال همسرم بگردم و اندکی از این همه
را در منظومه «بر اقیانوس سرد باد» نوشتهام. چند روز بعد مهدی تقوائی خبر
داد که همسرم زنده است. بازگشت با بدنی پر ازترکش و همان لبخند.
**
پس از سلسله نشستهائی که بعد از عملیات «فروغ جاویدان»
بعنوان «عبور از تنگه» شهرت یافت و در آن نشستها علت شکست فروغ جاویدان نه
شرایط سیاسی و نظامی بل ضعف اعضائی که چون شیر در نبردی نابرابر جنگیده
بودند، بر آورد شد، یکبار برای مدت کوتاهی دوباره به عضویت مجاهدین در آمدم
و با شروع طلاقهای جمعی و نوسانات من، دوباره تا مقطع خرداد 1372بعنوان
هوادار مشغول فعالیت بودم.
**
درجریان جلسات طلاقهای جمعی که پس ازنشستهای «عبور از تنگه»
و نشستهائی بنام نشستهای «امام زمان» و«صلیب» برگزار شد، در کشاکش دهها
جلسه که گاه تا صبح ادامه مییافت تلاش این بود که با اهرمهای عشق و
اعتماد نیرومند ما به مسعود رجوی، و نفرتمان از ملایان حاکم، بجای عشق به
همسر این عشق متوجه رهبران وبا باز یافتن عشق به مریم رجوی [و کار سترگ او
در ظاهر کردن رهبر عقیدتی برما] بشود. میبایست کوشش کنیم تا از همسر خود
نفرت پیدا کنیم و بقول رهبران یکدیگر را مانند استفراغ خشکیده ببینیم تا
کاروان انقلاب از تنگه بگذرد. چرا این چنین بود. سالها طول کشید تا پرده ها
بر افتد و من بفهمم ولی بسیار دیر شده بود.
من این را واقعی نمیدانستم. دلایلش را هم داشتم. عشق به
انقلاب در تضاد با عشق به زنی یا مردی که دوست میداریم نیست و اکثریت ما
این را در طول سالها نشان داده بودیم ولی مشکل مشکل رهبران بود و رهبران
بدون این کنش و واکنش نمی توانستند به ما اعتماد کنند و کوشش این بود که با
هر وسیله و محملی و با اتکا به اعتماد ما نیروی عشق به همسر را تبدیل به
نیروی عشق به ر هبرنموده و با این تضمین که: کسی که از عواطف خود به سود
رهبر بگذرد به رهبر پشت نخواهد کرد خیال خود را در شرایطی بسیار خطیر از
متلاشی شدن تشکیلات آسوده کنند. امروز احساس من این است که رهبر خود به
خویشتن اعتماد نداشت و به همین دلیل نمیتوانست بدون قید و بندی این چنین
به ما اعتماد کند. او اگر به خود اعتماد داشت میتوانست به ما نیز اعتماد
کند و بداند که ما علیرغم هر مشکلی اگر صادقانه برخورد شود تا پایان خواهیم
ایستاد. الگوی همیشگی رهبر حسین ابن علی است ولی اعتماد حسین به خود و
لاجرم همراهانش چنان بود که بریدگان را با عزت روانه کرد و چنانکه میگویند
علی اکبر را به حجله فرستاد. من دیگر مذهبی نیستم ولی زیبائی اینها را می
فهمم.
چه میتوانستیم بکنیم. روبروی ما رژیم نفرت انگیز خمینی قرار
داشت. پشت سر ما هفت رود خون و جسد کسانمان. دراین راستا در شب پنجشنبه
بیست و یکم و ما ه دی سال هزار وسیصد وشصت و هشت پس از دو سه هفته نشست و
کشاکش من و همسرم از جا برخاستیم یعنی به مدد سیاست و عشق و اعتماد
برخیزانده شدیم و در جمعی سیصد نفره در حضور راهبران، همسرم با واژه نهاده
شده بر زبانش مرا «ملعون» و من با واژه نهاده شده بر زبانم او را «عفریته»
خطاب کردم و انقلاب من و همسرم با لجن پاشیدن بر یک عشق ساده مهر تائید
خورد و ما مطلقه شدیم. فردا صبح که به خانه رفتم تا وسایلم را جمع کنم دیدم
تمام عکسهای مشترک ما یا پاره شده و یا از وسط قیچی شده است تا تمام
خاطرات گذشته به نفع انقلاب نابود شود اما این واقعی نبود.
**
ماهها بعد، چند روز پس از شهادت دکتر کاظم رجوی در سویس بدست تروریستهای خمینی من نامه ای به مسعود رجوی نوشتم
و یاد آوری کردم که اگر پیش از این فقط این زن ده درصد ذهن
مرا اشغال کرده بود اینک نود درصد ذهن مرا باخود دارد واین جدائی واقعی
نیست و من فقط به مدد داروهای آرام بخش ایام را میگذرانم.
یاد آوری میکنم نه در جدائی سال شصت و دوری و بی خبری
یکساله من از زنده بودن یا مردن همسرم در خانه های تیمی تهران، و چه در
عملیات فروغ که او هم به میدان رفت و من یقین داشتم کشته شده است چنین
وضعیتی را نداشتم. شرایط یاد شده منطق نیرومند و قابل قبول مبارزاتی خود را
با خود داشتند، جنگیدن در خانه های تیمی تهران، یا جنگیدن در عملیات فروغ
برای یک مجاهد غیر طبیعی نبود، ولی هضم این طلاق عجیب و غریب از خوردن
مشتی سنگ، در منطق و ذهن دشوار تر بود.
**
یادم نمیرود شبی و در جلسه ای که خانم رجوی درمقابل صدها
رزمنده در حال تهاجم به مقوله عشق زن و مرد و حایل شدن این عشق میان عشق به
ر هبر عقیدتی بود. و بارها این فراز مهوع تکرار شد که:
«زن گرفتهاید تا مسئله جنیستان را حل کنید و آمدهاید آن را سد راه وصل شدن به رهبری کرده اید».
یاداشتی برای او نوشتم که:
مریم عزیز متوجه باشید شما دارید نه با جنسیت بلکه با فرهنگ
عاشقانه ایران با حافظ و سعدی و خیام و مقوله عشق رو در رو میشوید و این
خطرناک است. آخر با چنین منطقی تفاوت یک ازدواج عاشقانه که بنیاد جامعه بر
آن استوار میشود با یک ماجراجوئی جنسی در خیابان و یا بدتر از آن با تهاجم
یک جانور وحشی و شهوت زده به یک زن و تجاوز به او و تشفی جنسی خود، چیست؟
فرق اینان با این نمونه و این معشوق در شعر سعدی که میسراید
آنکه هلاک من همی خواهد و من سلامتش
چیست
[ تاکید میکنم در آن هنگام من واقعا مریم را دوست داشتم. در
مرداد سال 1361 از ترکیه تا وین دراتریش با او و خانواده مجاهد خلق مهدی
تقوائی و همسرش ناهید تقوائی و دخترانش آمنه ، عاطفه و سوده همسفر بودم(قبل
از این در سال شصت من مدتی با مهدی که استخوان رانش دو تکه شده بود و
امکان مداوا نبود و بناچار درد میکشید در خانه ای تیمی در خانه شادروان
مهندس اشراقی در شمال تهران همخانه و هر شب روز در انتظار آوار پاسداران
بودیم) دختر دیگر مهدی تقوائی سمیه در این دوران در تهران در خانه های تیمی
دستگیر شده و در چنگ سپاه بود. (توضیح: مهدی تقوائی از مجاهدین اولیه
وازهمرزمان رضا رضائی بود و رضا در خانه او مورد تهاجم ساواک قرار گرفت و
به شهادت رسید و مهدی دستگیر و تا انقلاب 57 در زندان بود. او و خانواده اش
در سال 70 از مجاهدین جدا شدند. بعدها سمیه آزاد شد و سالها بعد در لندن
به دلیل بیماری سرطان در گذشت. بانوی ارجمند ناهید تقوائی که مدتی نیز در
جریان حمله دوم آمریکا در منطقه و دره نوژول در بخش ترابری مسئولیت مرا بر
عهده داشت در سال 2012 در لندن پس از دهسال جدال بابیماری درگذشت و
کوچکترین دختر مهدی تقوائی که سی سال از عمر سی و هفت ساله اش را در میان
مجاهدین گذرانده بود سر انجام در سال 2012 مجاهدین را ترک کرد)
در چند ماهی که در اتریش با تقوائی و خانواده اش بودم مریم
مسئولیت رسیدگی به مجروحان را داشت و در این کار کوشش فراوان میکرد. من او
را نه فقط به خاطر رفتار دوستانه و تلاشش در رسیدگی به بیماران بلکه بخاطر
اینکه همسر مهدی ابریشمچی بالاترین مسئول مجاهد در زندان مشهد و به طور
عاطفی سالها مراد من بود دوست داشتم. در دوران زندان احترام به ابریشمچی
موجب شد تا من پیشنهاد بدون قید و شرط خروج از زندان را که به کوشش عموی
متنفذ من شادروان منصور یغمائی به من داده شد رد کنم و در زندان بمانم. یکی
از عموهایم آذر یغمائی از سرپرستان بازرسان شاهنشاهی و عموی کوچکتر من
منصور،از معاونان برجسته وزارت دارائی بودند و هر دو تن به دلیل درستکاری
درخشان و فساد ناپذیریشان سخت مورد احترام بوده و بسیاری از صاحب منصبان
دوران شاه دوستشان داشتند و به دلیل همین نفوذ عموی کوچکتر توانست دستور
آزادی مرا از نخست وزیر وقت امیر عباس هویدا بگیرد. من قبول نکردم.
نماینده شیخان رئیس ساواک مشهد و سرهنگ فرزین رئیس کل زندان با کمال تعجب
میگفتند:
- ما هیچ تعهدی از تو نمیخواهیم. در زندان باز است بیا و برو . اصلا ما اشتباهی ترا دستگیر کردهایم!
و من رد کردم و پنهان نمیکنم که یکی از اصلیترین
انگیزههای من دوست داشتن و سمپاتی نیرومندم به رفتار و شخصیت ابریشمچی بود
و نه خواست شخصی، تا باعث شرمندگی مجاهدین و بخصوص ابریشمچی نشوم که این
کار یعنی این نوع آزاد شدن بیسابقه بود و نیز توضیحی نداشت و باعث سرشکستگی
مجاهدین نزد سایر گروههای سیاسی موجود در زندان می شد. پنهان نمیکنم و
اشکارا میگویم اگر میدانستم که چند دهه بعد از آن و در این سالها چنین
شرایطی را نظاره گر میشوم که در مقابل تمام آرمانهای جوانی من قد کشیده
حتما و بلادرنگ از زندان شاه بیرون میآمدم و هرگز پشت سرم را نگاه
نمیکردم. در فرصتی از زندان شاه خواهم نوشت.
**
مریم گاه به خانه محل اقامت ما، خانه(مادام گراف در خیابان
وولف شانزن گاسه) در حوالی رودخانه دانوب می آمد. این خانه را علی و مهران
از دانشجویان هوادار مجاهدین در وین برای ما اجاره کرده بودند. هر دو
جوانانی بسیار با فرهنگ و خوشچهره بودند. مهران بعدها در کادر حفاظت مسعود
رجوی انجام وظیفه مکرد و در عملیات فروغ جاویدان جان باخت و علی بعدها
مجاهدین را ترک کرد.
در خانه مادام گراف مریم گاهی از من میخواست تا شعرهای
تازهام را برایش بخوانم. شعر «نماد نسل توفان» را که در ترکیه و در شهر
استامبول برای مسعود رجوی سروده بودم بسیار دوست داشت و وقتی یکبار این شعر
بلند را برایش خواندم از من خواست تا آن را دو بار آن را برایش بخوانم. در
آن هنگام تحت تاثیر شروع مبارزه مسلحانه این شعر حماسی را سروده بودم ولی
اگر همانروزها به اطرافم توجه کرده بودم میفهمیدم سازمان مجاهدین از چهار
سوی ایران و پس از ضربات نوزده بهمن و دوازده اردیبهشت، منجمله از راه
استامبول در حال عقب نشینی و مهاجرت است و در پی آمد شروع مبارزه مسلحانه
زودرس او تمام سازمانهای سیاسی ایران در حال مهاجرت و خروج از ایرانند و
برگی بسیار پیچیده و منفی از تاریخ ایران به نفع خمینی مرتجع در حال ورق
خوردن است که ما پس از سی و سه سال عوارض آن را میبینیم. به نظر من انگشت
گذاشتن روی این مساله انگشت گذاشتن روی یکی از نقاط دردناک سیاسی حساس
کارنامه آقای رجوی و دلیل بسیاری کنش و واکنشهای سیاسی و ایدئولوزیک و
تشکیلاتی و منجمله پرواز تاریخساز و انقلاب ایدئولوژیک و ازدواج تاریخساز
تا همین امروز و ماجرای ماندن در اشرف و حکایت لیبرتی است. بگذرم که این
خود مقولهای است که باید مستقلا به آن پرداخت تا دلیل بسیاری کنش واکنشها
در سازمان مجاهدین روشن شود.
پایان قسمت اول
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر