۱۳۹۵ شهریور ۲۹, دوشنبه

 
Photo de couverture du profil
Photo du profil
شهداي راه آزادي‬‎

  بهنود! از سنگینی این بغض هزار بار شکستم اما هنوز ایستاده‌ام

بهنود! از سنگینی این بغض هزار بار شکستم اما هنوز ایستاده‌ام

مراسم سالگرد تولد بهنود
روز پنجشنبه ۲۵شهریور ۹۵ مراسم باشکوهی به‌مناسبت سالگرد تولد شهید قیام بهنود رمضانی در آرامگاه وی در قراخیل – امام‌زاده طاهر از توابع قائم شهر برگزار گردید. جمعی از خانواده‌های شهیدان و همچنین زندانیان سیاسی و مدافعان حقوق‌بشر و فعالان مدنی در این مراسم با ه...

 
مراسم سالگرد تولد بهنود
مراسم سالگرد تولد بهنود

 
یاد بهنود را در سالروز تولدش گرامی بداریم
یاد بهنود را در سالروز تولدش گرامی بداریم
 جانباخته راه آزادی

 
روح بابک در تو در من هست به یاد ۲۵ جانباخته راه آزادی
روح بابک در تو در من هست به یاد ۲۵ جانباخته راه آزادی


چهل روز از فراق شهرام و یارانش می گذرد
چهل روز از فراق شهرام و یارانش می گذرد

دختر گلم قناری بابا ناراحت نباش برمیگردم پیشتون

ید:Photo
به خانه ای رفتم که همه ی مردانش اعدام شده بودند
به خانه ای رفتم که همه ی مردانش اعدام شده بودند

به یاد امیرارشد آنکه برای وطن رفت
امیرارشد تاجمیرهمان جوان ۲۵ ساله ای است که در عاشورای ۸۸ توسط خودرو نیروی انتظامی ۳ بار زیرگرفته شد. مادرامیرارشد: «به امیر گفتم نرو، گفت به خاطر وطنم میروم. گفتم تو وطن من هستی، گفت خودخواه نباش مادر، وطن تو امیر است اما وطن من ۷۰ میلیون ایرانی است و برای ...

 
به یاد امیرارشد آنکه برای وطن رفت
به یاد امیرارشد آنکه برای وطن رفت
دلنوشته‌ شهین مهین‌فر مادرامیرارشد تاجمیر

دلنوشته‌ شهین مهین‌فر مادرامیرارشد تاجمیر
 

 اربهشتی در رباط کریم

سالروز تولد ستار بهشتی در رباط کریم

مادران سوخته دل به یاد شهرام و عزیزانشان
مادران سوخته دل به یاد شهرام و عزیزانشان

جای فرزاد در قلب تک تک ماست
‫‏

 

جای فرزاد در قلب تک تک ماست


عجب حزن جانسوزی دارد لالایی مادری در سوگ فرزندش
دیدارشعله پاکروان با مادر شهرام احمدی: از اعدام نفرت دارم . اعدام با هر اتهامی نفرت انگیز است . هزار و یک دلیل برای این نفرت وجود دارد . اما در این لحظه میخواهم یکی از هزاران را برایتان بگویم . ...فرصتی پیش آمد تا باز با شهناز راهی جاده شویم . ساعتی بعد در ...

 
عجب حزن جانسوزی دارد لالایی مادری در سوگ فرزندش
عجب حزن جانسوزی دارد لالایی مادری در سوگ فرزندش

دلنوشته‌ شهین مهین‌فر مادرامیرارشد تاجمیر

 ما مادرانه فریاد می‌زنیم. 
داد خواهیم این بیداد را 
نه به اعدام. نه به زندان. نه به تحقیر و شکنجه
امروز گوش جوانانمان / شنواتر. و چشمشان بینا تر است / چرا؟ 
چون درد را با پوست و استخوانشان. حس کرده‌اند. و خوب می‌شناسندش.
تازیانه‌های تحقیر را. چشیده‌اند و می‌دانند
شان انسانی شان. مورد تمسخر و توهین. قرار گرفته
و برای چیزی محکوم می‌شوند / که حق مسلم زندگی‌شان است / نه خلاف
من هم. همراه مادرانه‌های دیگر. برای دادخواهی جوانان پاک و شریفم. آماده‌ام.
به قول امیر ارشد: مرگ بر این زندگی / شرف دارد.
ساز ما. ساز زندگی. ساز عشق. ساز آزادی. ساز ادب و اخلاق.
ساز شادی و شادمانی. و ساز انسانیت است... ... .
ما مادرانه فریاد می‌زنیم. . داد خواهیم این بیداد را
نه به اعدام. نه به زندان. نه به تحقیر و شکنجه.

دلنوشته‌ شهین مهین‌فر مادرامیرارشد تاجمیر

 ما مادرانه فریاد می‌زنیم. 
داد خواهیم این بیداد را 
نه به اعدام. نه به زندان. نه به تحقیر و شکنجه
امروز گوش جوانانمان / شنواتر. و چشمشان بینا تر است / چرا؟ 
چون درد را با پوست و استخوانشان. حس کرده‌اند. و خوب می‌شناسندش.
تازیانه‌های تحقیر را. چشیده‌اند و می‌دانند
شان انسانی شان. مورد تمسخر و توهین. قرار گرفته
و برای چیزی محکوم می‌شوند / که حق مسلم زندگی‌شان است / نه خلاف
من هم. همراه مادرانه‌های دیگر. برای دادخواهی جوانان پاک و شریفم. آماده‌ام.
به قول امیر ارشد: مرگ بر این زندگی / شرف دارد.
ساز ما. ساز زندگی. ساز عشق. ساز آزادی. ساز ادب و اخلاق.
ساز شادی و شادمانی. و ساز انسانیت است... ... .
ما مادرانه فریاد می‌زنیم. . داد خواهیم این بیداد را
نه به اعدام. نه به زندان. نه به تحقیر و شکنجه.

به خانه ای رفتم که همه ی مردانش اعدام شده بودند



از فیس خانم شعله پاکروان 
به خانه ای رفتم که همه مردانش اعدام شده بودند
خانه دیگری که میزبانمان شد در سنندج ، ساکنانی دارد که دلم میخواهد سرگذشت شان را بشنوید . مثل یک داستان است . داستانی که درد اعدامیان جوان را از یاد میبرد . اما قبل از هر چیز یاداوری میکنم که بهتر است افراد زودرنج یا کسانی که بیش از حد غمگینند این قصه را نخوانند .
زمانی که ریحان در خانه بود من نیز دلنازک بودم . با شنیدن سرگذشتهای غم انگیز تحت تاثیر قرار میگرفتم و اشکم جاری میشد . اما هر روز که گذشت دلنازکی م تغییر ماهیت داد . دقت و توجهم به اطراف بیشتر شد . و اکنون که ریحان در وجودم نشسته ، گویی تمام دردها و آزارهایی که او به جان خرید در وجودم ته نشین شده . زودرنجی ام تبدیل به خشم شده . برای مهار خشمم نفسهای عمیق میکشم و دندانهایم را بر هم میفشارم . و به دنبال راهی برای خروج از گرداب ناامیدی و غم هستم . 

با شهناز و زنان خانواده احمدی از حیاط بزرگی رد شدیم . دوضلع حیاط به جای دیوار با توری و شاخه های انبوه درخت ساخته شده بود . حوضچه کوچکی با چیزی شبیه انباری مخروبه و درختهای بلند و قطور دیده میشد . چند بچه سه چهار ساله بازی میکردند . وارد خانه شدیم . پنج شش زن جوان و صاحبخانه که زنی میانسال بود به استقبالمان آمدند . 
زنان آن خانه خویشاوندان سببی و نسبی بودند . نسبتهایشان چنان در هم تنیده بودند که مجبور شدم نموداری برای درک بهتر ترسیم کنم . اکنون حاصل شناخت این خانواده را بشنوید :
دو خواهر ، چینی و صدیقه با دو برادر ازدواج کرده اند در سالهای دور . چینی دو پسر میزاید و هنوز بچه ها مدرسه نرفته اند که مرد خانه اش اعدام میشود . پدر چینی مبالغ محدودی به دخترش میدهد تا بچه های کوچک یتیم شده را به سرانجام برساند . سالهای سخت میگذرد و دو پسر ، اصغر و یاور ازدواج میکنند . چینی طعم نوه را میچشد . تازه سیاهی ایام گذشته کمرنگ میشود . اما گویی سرنوشت چینی با سیاهی فقدان عزیزانش عجین شده . شنو ، همسر اصغر باردار بود که اصغر بالای دار رفت . چینی به عزای پسر و شنو به عزای شوهر نشستند .اکنون شنو 29 ساله است و تبدیل به چینی دیگری شده . تاریخ در زشت ترین شکل اجتماعی ش تکرار شد . این زن دو فرزند خردسال دارد که یکی شان هرگز پدر را ندیده . برادرش کاوه نیز همراه گروه اخیر اعدام شد .
چینی با داغ اصغر به دل ، عزادار یاور تنها پسر بازمانده اش که فرزندی ندارد هم شده . دامن این زن از کودکان یتیمی که با خون دل بزرگشان کرده بود خالی شده . دلش را به دو نوه کوچک پیوند داده و برایم توضیح میدهد سرنوشت خواهرش را . 
صدیقه نیز در سوگ هر سه پسرش نشسته که اعدام شده اند . او هم مثل چینی ، دلش را به نوه های یتیمش پیوند زده . این دو خواهر تنها مانده اند با 5 عروس جوان که بین ۲۶ تا ۳۰ سال سن دارند . اسماء و چیمن و شهلا و نگین و شنو زنان جوان این خانه اند . در کنار کودکان یتیمی که بزرگترینشان ۱۰ساله است . خانه را برانداز میکنم . بنایی نسبتا بزرگ است با وسایلی بسیار ساده . به پشتی تکیه میدهم و پایم را که خواب رفته جابجا میکنم . نفس عمیقی کشیده و به تصویر روبرویم نگاه میکنم . این خانه شبیه همان روستایی ست که معاون رئیس جمهور گفت همه ی مردانش اعدام شده اند . بعد از افشای آن مسئولین سعی کردند خبر تلخ و تکان دهنده را انکار کنند . اما من گواهی میدهم به خانه ای رفتم که همه ی مردانش اعدام شده بودند . تنها یکی دو پسر بچه سه چهارساله داشتند . پسرانی که شاید در اینده ای نه چندان دور محکوم به اعدام شوند . تنم لرزید وقتی فکر کردم چرخه ی باطل و چندش آور اعدام در آن خانه تکرار خواهد شد . یکی از عروسها ظرف میوه ای آورد و تعارف کرد . دستم پیش نمیرفت . دهانم خشک اما راه گلویم بسته بود . گفتم ما همه چیز خورده ایم و فقط آمده ایم تا بدانید شما تنها نیستید . زنان زیادی چون شما در عزای عزیزان اعدام شده شان هستند . شهناز از مصطفی گفت . از دفن شبانه ی تن مصطفی در گورستان شهریار . از پسر مهربان و دلسوزش . از آرزوی ناکام مانده اش برای دیدن مصطفی در لباس دامادی . زنان میزبان سکوت کرده بودند . از چشمهایشان میخواندم که دارند فکر میکنند ببینند دیدن عزیز اعدامی با تن کبود سخت تر است یا دیدن عزیزی با کاسه سر خونین ؟ داشتند فکر میکردند نداشتن ملاقات آخر درد بیشتری دارد یا در آغوش کشیدن ریحانم در عصر یک روز پاییزی و آب ریختن پشت زندانی محکوم به اعدامم که همراه چند مامور از جلوی چشمم خرامید و از در میله ای و سپس در آهنی رد شد و برای همیشه رفت؟ 
من تماشا میکردم و شرایط را میسنجیدم . همه اعضای این خانه ، این بازماندگان اعدام ، بیکارند . اینان در تنهایی و فقر دست و پا میزنند . سرنوشت این کودکان چه خواهد شد ؟

به پنجره ی بزرگی که رو به حیاط بود خیره شدم و در چشم بهم زدنی آینده را تصویر کردم . در ذهنم سوار زمان شده و به اینده رفتم . کودکانی که با خشم و نفرت و نفرین این زنان بزرگ شده اند ، برای رهایی از چرخه ی فقر و
خشم ، پای حرف مبلغان احزاب کردی مینشنند . به سرعت جذب گفته ها میشوند . بحران بلوغ ، آنان را به سوی تخلیه ی فشار ناشی از ناکامی های کودکی سوق میدهد . در دلشان به حرفهایی که شنیده اند گرایش پیدا میکنند . برای کمک به مادرانشان مدرسه را رها کرده و در دکانی پادو میشوند . در بحثهای مردانی که به دکان میایند شرکت میکنند . احساس بزرگ شدن با حرمان ناشی از سالهای سخت بعد از اعدام پدر مخلوط شده و زبانشان تند و تلخ خواهد چرخید . پیش از آنکه معنای سیاست را بدانند دستگیر میشوند و قاضی به اتهام عضویت در احزاب کردی حکم اعدامشان را امضا خواهد کرد . اگر شانس یارشان باشد دیوانعالی حکمشان را میشکند و به حبس ابد محکومشان میکند . بسیاری از زندانیان کرد با همین سرنوشت روبرو بوده اند . زینب جلالیان ، افشین سهراب زاده و
دهها زندانی و تبعیدی حاصل همین روند بوده اند . اگر هم شانس یارشان نباشد ، سپیده ای خواهد دمید که با چشمهای بسته بالای دارخواهند بود . سرم را چرخاندم و ۴ کودک را دیدم که کنار چینی نشسته اند . اینان خوراک های آینده ی ماشین اعدامند . شهناز عکسی انداخت . گویی میدانست در حال تماشای بخشی از تاریخ است که باز تکرار خواهد شد . لحظه ای بعد صدای شاتر دوربین بگوشم رسید و این بار شهناز در قاب تصویر تلخ قرار داشت . با چشمهای مصطفی که میدرخشید در قاب عکسی که دستهای شهناز را پر کرده بود . 
نفس عمیق دیگری کشیدم . چشمهایم را بستم و کمی سرم را به دیوار تکیه دادم . سوال بزرگی در سرم میچرخید . چرا ؟ هیچ پاسخی پیدا نمیکردم . ریحان حلول کرده در تنم به زبان آمد : تمام تلاشت را بکن تا فراموش کنی روزهای سخت را . با چشمهای من ببین . با پاهای من راه برو . با دستهای من بنویس . یا مغز من فکر کن . بلافاصله سوال کوچکتری پیدا شد . چه باید کرد تا این کودکان خوراک ماشین حریص اعدام نشوند ؟ اگر مادرانشان منبع درامدی پیداکنند چه تغییری در سرنوشتشان ایجاد خواهد شد ؟ اگر فقر وادارشان نکند که مدرسه را رها کنند چه خواهد شد ؟ ریحان درونم گفت هیچ چیزی بهتر و مفیدتر از آموزش نیست . یادت هست وقتی در زندان شهرری مدرسه برپا شد ؟ حتی با جدول های روزنامه ای میتوان آموزش داد . باید همت کرد و لحظه ای از یاد دادن و یادگرفتن غافل نشد . 
چشمهایم را باز کردم . از زنان پرسیدم کدامتان مدرسه را تمام کرده اید ؟ بجز همسر شهرام هیچکدام دیپلم هم نگرفته بودند . اما چند تاییشان به خیاطی علاقمند بودند . پس میتوان با گذراندن دوره ی خیاطی و تهیه یک چرخ ، به چرخیدن زندگی اهل این خانه امیدوار بود . 
وقتی از آن خانه بیرون زدیم قرارهایمان را گذاشته بودیم . حداکثر دو هفته وقت داریم برای بررسی همه ی جوانب آغاز یک شغل . زنان جوان برای تعیین شغل آینده و ما برای همفکری و همیاری شان . 
شاید بتوان آن قاضی را ناکام کرد که گفته بود همه ی اعضای این خانواده را از کوچک تا بزرگ بیاورید تا اعدامشان کنم !! جمله ای که یکی از زنان حاضر ، از قاضی نقل قول کرد و چشمهای من و شهناز غرق تعجب شد . 
زنان و کودکان آن خانه را بوسیدیم و خداحافظی کردیم . در حالیکه همه شان را به صبوری دعوت می کردیم . صبوری همراه توکل به نیرویی لایزال . صبوری همراه با عمل برای تغییر در سرنوشت کودکانشان . تا در آینده ماشین اعدام موفق به خوردن جان جوان آنان نشود . 
۲۶ مرد اعدام شده اخیر ، ۱۳ زن جوان به جا گذاشته اند که پیمان بسته اند " بنشینند " . یعنی هرگز مهر از جوان اعدامی برندارند . آوات و نگین و شهناز و سمیه شیما و غزل و هوار و شیلان و ... . اینان همسران آرش و یاور و محمد و امجد و کاوه و شهرام و شاهو و کیوان و ... بودند . اکنون مادران کودکان بازمانده . مادر ریان و رویدا و حسنا و ثنا و اسماء و دختر ۸ ساله ی کاوه و پسر ۹ ساله ی محمد ، زنانی که میخواهند مادرانه مادری کنند برای دختر ۱۴ ساله ی عالم و پسران ۹ ساله ی کیوان کریمی و کیوان مومنی . 
اینان بازماندگان اعدام دسته جمعی بودند که باقیمانده عمرشان را پشت حصاری از جوانمرگی جوانانشان از دست خواهند داد . بی آنکه مسئولین و مامورین بدانند چه کرده اند . بی آنکه در آمارها بگنجند .
پاهای ورم کرده ام را در کفش چپاندم و فکر کردم هزاران نفر چون اینان در سراسر این سرزمین پراکنده اند . هزاران نفر که در دوزخی به نام دنیای بازمانده ی اعدام ، مرگ را زندگی میکنند . فرانتس فانون نام کتابش را برای اینان گذاشت . دوزخیان روی زمین .
از آنجا راهی خانه ای شدیم که مدتها بود میخواستم ببینم . هر بار مانعی ایجاد شده بود . اما این بار میخواستم حتی برای مدتی اندک کنار مادری بنشینم که فرزندش معلم بود . مرد جوانی که حتی با مرگش به جامعه آموزش داد . 
عصر به خانه دایه سلطنه رفتیم . مادری که هنوز نمیداند فرزندش کجای این سرزمین مدفون شده . زنی که سنگی بر گوری ندارد تا بنشیند و سخت مویه کند . مویه های زنان سوگوار کرد حزنی عجیب دارد . چنگ میزند بر دل وقتی بر گوری مینشنند و میخوانند " از وقتی رفتی خانه ی دلم ویران است " .