مصطفی شعاعیان / فصل سوم بخش دوم
محمود طوقی
همزيستى مسالمت آميز لنين
همزيستى مسالمت آميز وقتى طرح شد كه بلشويكها از جنگ داخلى ۲۳-۱۹۱۷ سربلند بيرون آمده بودند و براى بازسازى اقتصاد ويران خود نياز به ارتباط تجارى با جهان سرمايه دارى را داشتند.
ثمره اين همزيستى قربانى شدن انقلاب جنگل بود. در مرحله بعد قربانى شدن نهضت دمكراتيك آذربايجان در سال ۱۳۲۴.
بعدها، از استالين به بعد، در زمان خروشچف مطرح شد كه شوروى از نظر نظامى به آن حد از قدرت رسيده است كه ديگر امكان ندارد سوسياليسم، را از نظر نظامى نابود كرد مگر آن كه سرمايه دارى تن به نابودى كل كره زمين بدهد. پس جهان سرمايه دارى مجبور است به حضور سوسياليسم در يك زندگى مسالمت آميز در كنار خود رضايت بدهد. اين زمانى بود كه زرادخانه شوروى پُر بود از بمب اتمى كه مى توانست، پنج بار كره زمين را نابود كند.
خروشچف اعلام كرد جنگ شرق و غرب از اين به بعد در عرصه فرهنگ و تكنولوژى خواهد بود. همزيستى مسالمت آميز در ابتدا از ضرورت هاى واقعى برخاست، بازسازى اقتصاد ويران شوروى. شعاعيان اين رابطه را مى پذيرد. بلشويك ها نيز در ابتدا بر اين باور بودند كه چون «نپ»، سياست هاى جديد اقتصادى، كه گامى به پس بود. موقتى است و در اولين فرصت اين همزيستى به جنگى تمام عيار با جهان سرمايه تبديل خواهد شد. اشكال كار در همزيستى به عنوان يك تاكتيك نبود. اشكال در آن بود كه اين كمك ها در جهت بازسازى سوسياليستى قرار نگرفت. و اين عقب نشينى جبران نشد. «همزيستى مسالمت آميز به نيروهاى كارگرى پيروز يك كشور مى آموزد براى آن كه نان پاره اى را به كف آورد، راه آشتى و مسالمت را در نظام و حقوق و فرهنگى كه ويژه ضدانقلاب است برگزيند بدان اميد كه در آينده ضدانقلاب را در روز قطعى نابود كنند. همزيستى مسالمت آميز خلع سلاح و خاموش كردن آتش انقلاب است.»[1]
۴۸- هرجا سخن از فرمانروايى است در واپسين تحليل سخن از حاكميت طبقه اى برطبقه ديگرست.
۴۹- دولت فرآورده ناسازگارى منافع طبقاتى است. افزارى ست كه طبقه چيره در اقتصاد، چيرگى اش را بر سياست اعمال مى كند.
۵۰- سرشت دولت توأم است با ديكتاتورى و آزادى، آزادى طبقه چيره و ديكتاتورى برعليه طبقه زير فرمان.
۵۱-در سوسياليسم فرمانروايى با طبقه كارگر است. چرا كه جامعه سوسياليستى جامعه اىست طبقاتى پس طبقه كارگر دولت خود را سامان مى دهد و با همان سرشت دو گانه ـ ديكتاتورى و آزادى و به ديكتاتورى پرولتاريا معروف است.
ديكتاتورى پرولتاريا
ديكتاتورى پرولتاريا از همان نخستين روز طرح آن توسط ماركس از مقوله هاى بحث برانگيز در جنبش كمونيستى بوده است.
تا سال ۱۹۱۷ اين بحث ها جنبه نظرى داشت و حول اين مسأله مى گشت كه ديكتاتورى پرولتاريا يعنى چه؟ آيا همان حاكميت پرولتارياست. آيا با حكومت كارگرى تفاوت دارد. آيا بخش آغازين حكومت كارگرى است. آيا نگاه ماركس به اين مقوله نگاهى اجتماعى ـ طبقاتى بوده است يا شكلى ـ ساختارى. اما با روى كار آمدن بلشويكها در اكتبر۱۹۱۷بحث از زاويه نظرى خارج شد و جنبه علمى گرفت. نخستين بحث جدى بين كائوتسكى كه رهبر بزرگ انترناسيوناليسم دوم بعد از مرگ انگلس بود كه به شيوه حكومت بلشويك ها اعتراض كرد و ديكتاتورى را مغاير اصول ماركسيسم دانست و آزادى را پيش شرط تحقق سوسياليسم دانست. لنين در جزوه معروف «ديكتاتورى پرولتاريا و كائوتسكى مرتد» با رد دمكراسى بورژوازى، دمكراسى پرولترى را وسيع ترين و عالى ترين دمكراسى بشر ناميد.
بعد از مرگ لنين و روى كار آمدن استالين از سال ۱۹۲۳ و روى كار آمدن حكومت ترور و وحشت. زاويه بحث به طور كامل تغيير كرد.
استالين حكومت استبدادى خود را همان ديكتاتورى پرولتاريا گرفت. و در پشت آن سنگر گرفت تا جنايت هاى خود را توجيه كند، بورژوازى به اين امر دامن زد. آنان نيز در تبليغاتشان ديكتاتورى استالين را همان ديكتاتورى پرولتاريا گرفتند. و استبداد را ذاتى تفكر ماركسيستى دانستند.
پس در جنبش كمونيستى انشقاق بزرگى ايجاد شد. بخش بزرگى از احزاب كمونيست اروپايى ديكتاتورى پرولتاريا را همان ديكتاتورى گرفتند و آنرا از برنامه حزب حذف كردند. وعده اى ديگر با پذيرش ديكتاتورى پرولتاريا به عنوان يك مقوله اساسى و ماركسيسم دست به توجيه جنايت هاى استالين زدند. اما به راستى ديكتاتورى پرولتاريا در نزد ماركس و انگلس، حاكميت پرولتاريا بود. و هيچ ربطى نه با ديكتاتورى استالين و نه با هيچ سيستم ديكتاتورى ديگر نداشت.
نكاتى پيرامون ديكتاتورى پرولتاريا
۱- ديكتاتورى پرولتاريا نخستين بار در ژانويه ۱۸۵۰ در مقالاتى كه ماركس در لندن مى نوشت ظاهر شد. اين مقالات بعداً تبديل شد به كتاب مبارزه طبقاتى در فرانسه (۱۸۵۰ـ۱۸۴۸).[2]
تاريخ ۱۸۷۵ و نقد گوتا نخستين متنى نيست كه ديكتاتورى پرولتاريا در آن آمده است و اين استناد غلط است.[3]
۲- دركى كه متفكرين قرن نوزده از ديكتاتورى داشتند متفاوت بود با دركى كه متفكرين قرن بيستم از آن داشتند. و اين برمى گشت به پيشينه تاريخى مقوله ديكتاتورى.
۳- ديكتاتورى از ديكتاتور گرفته شده است كه نهاد مهمى در جمهورى رم باستان بود. اين نهاد براى اعمال قدرت در شرايط اضطرارى توسط يك شهروند مورد اعتماد براى مقاصد محدود و مدت محدود و حداكثر شش ماه، در نظر گرفته شده بود و هدف آن حفظ وضع موجود جمهورى بود برابر خطرات داخلى و خارجى. نهاد ديكتاتورى يك نهاد دمكراتيك بود، نخست آنكه مشروعيت اش را از قانون اساسى مى گرفت دوم آنكه قدرت قانونگذارى محدود داشت و سوم آنكه حداكثر شش ماه اين حالت اضطرارى برقرار بود.
اين نهاد بعد از سه قرن توسط ژوليوس سزار كه خود را ديكتاتور ناميد منحل شد.
۴- در اردوگاه چپ براى نخستين بار در سال ۱۸۲۸ بوناروتى معاون بابوف در كتاب خود آورد. (با بوف جناح چپ كمون پاريس بود كه سازمان توطئه براى برابرى را در سال ۱۷۹۶ درست كرد) در اين كتاب بوناروتى حكومت انقلابى را ديكتاتورى گروه كوچكى از انقلابيون مى داند كه انقلاب را انجام داده اند و وظيفه خود را آموزش مردم مى دانند تا به مرحله دمكراسى برسند (ديكتاتورى آموزشى) بعدها اين كتاب زمينه تفكر بلانكى شد.
۵- انتساب ديكتاتورى پرولتاريا به بلانكى بدان علت است كه وانمود كنند ماركس اين ايده را از بلانكى گرفته است. و او يك كودتاگر بلانكيست است. بلانكى بهديكتاتورى نخبگان نظر داشت. در حالى كه ماركس از كاربرد ديكتاتورى پرولتاريا، بهحاكميت سياسى يك طبقه مى انديشيد.
۶- در اوايل سال ۱۸۴۸ ماركس به اين نتيجه رسيد كه براى تغييرات كمونيستى طبقه كارگر بايد قدرت سياسى را به دست آورد. و به دنبال آن حاكميت كارگرى و دولت كارگرى آمد. ديكتاتورى پرولتاريا در اين پروسه مطرح شد. در مانيفيست همين مضمون آمده است: «هدف بى واسطه كمونيست ها ارتقاى پرولتاريا به يك طبقه، سرنگونی سلطه بورژوازى و تسخير قدرت سياسى توسط طبقه كارگر است.»
۷- در فصل اول كتاب مبارزه طبقاتى در فرانسه ماركس ديكتاتورى بورژوايى را معادل سلطه بورژواى مى گيرد و براى خصلت بندى جمهورى بورژوايى به كار مى برد. و وقتى مى نويسد در جريان انقلاب فرانسه شعار شجاعانه: «سرنگون بورژوازى و ديكتاتورى پرولتاريا ايجاد بايد گردد» مطرح شد، در واقع مسأله سلطه و خصلت بندى را در نظر دارد.
۸- و وقتى مى گويد: «پرولتاريا هنوز نمى توانست از طريق تکامل همه طبقات ديكتاتورى انقلابى را به دست آورد» در واقع مسأله حاكميت طبقه را در نظر دارد نه حاكميت گروهى كوچك را دارد با ديكتاتورى از نوع بلانكى مرزبند مى كند.
۹-در سال ۱۸۵۰ در فصل سوم مبارزه طبقاتى در فرانسه مى نويسد: «پرولتاريا به طور فزاينده خود را با مدل سوسياليسم انقلابى سازمان مى دهد. اين سوسياليسم عبارت است از اعلام تداوم انقلاب و ديكتاتورى پرولتاريا. همچون نقطه گذار امحاى تمايزات طبقاتى به طور كلى».
۱۰- ماركس به طول معمول از حاكميت طبقه كارگر نام مى برد. كاربرد ديكتاتورى طبقاتى در نزد او به معناى، حاكميت و قدرت سياسى طبقه كارگر است.
۱۱- در سال ۱۸۵۲ در نامه به ويدمير ماركس مى نويسد: «مبارزه طبقاتى ضرورتاً بهديكتاتورى پرولتاريا منجر مى شود. كه اين ديكتاتورى، عبارت از گذار به امحاى تمام طبقات و به جامعه بى طبقه. كه روشن است منظور حاكميت سياسى است. و اين حاكميت براى گذار به جامعه بى طبقه مى باشد.
۱۲- از سال ۱۸۵۲ به مدت ۲۰سال ماركس ديگر از اصطلاح ديكتاتورى پرولتاريا استفاده نكرد. به خاطر آنكه جنبش انقلابى در حال ركود بود. و ديگر اتحاد بابلانكيست ها كه به اين مقوله حساسيت زيادى داشتند مطرح نبود.
۱۳- ماركس كمون پاريس را مظهر گرايش حكومت مردم بر مردم مى دانست كه مؤسسات دمكراتيك را به جمهورى داده بود. و ضمنا آن را نمونه ديكتاتورى پرولتاريا هم مى دانست.
در كمون هيچ نشان آشكارى از ديكتاتورى به معناى مدرن نبود. و منظور ماركس از ديكتاتورى حاكميت سياسى طبقه كارگر در كمون پاريس است.
۱۴- در سپتامبر ۱۸۷۱، كنفرانس لندن، اولين اجلال انترناسيونال پس از كمون با شكست كمون و آمدن كموناردهاى بلانكيست به انترناسيونال ماركس بار ديگر از واژه ديكتاتورى پرولتاريا استفاده كردند.
«كمون عبارت بود از تصرف قدرت سياسى به وسيله طبقه كارگر، هدف آن عبارت بود از ميان برداشتن بنياد حاكميت و ستم طبقاتى، اما پيش از آنكه چنين تغييرى بتواند صورت بگيرد يك ديكتاتورى پرولترى ضرورت دارد.
۱۵- در سال ۱۸۷۲ ماركس ديكتاتورى پرولتاريا را هم طراز ديكتاتورى بورژوازى بيان مى كند ماركس از ديكتاتورى هاى طبقاتى خصلت طبقاتى قدرت سياسى را در نظر دارد نه اشكال ويژه حكومتى.
۱۶- وقتى انگلس مى گويد: «به علاوه هر حزب پرولترى واقعى از چارتيست هاى انگليسى به بعد هميشه يك سياست طبقاتى معين يعنى سازماندهى پرولتاريا به مثابه يك حزب سياسى مستقل را به عنوان نخستين پيش شرط مبارزه و ديكتاتورى پرولتاريا را به مثابه هدف بى رابطه مبارزه مطرح مى كند»، اين پيش فرض است كه ديكتاتورى پرولتاريا داراى معناى ويژه اى جز برقرارى حاكميت طبقه كارگر نيست.
۱۷- انگلس در نقد بلانكى چنين مى گويد:
از آنجا كه هر بلانكى هر انقلاب را همچون حمله ضربتى يك اقليت كوچك مى فهمد به خودى خود نتيجه گرفته مى شود كه به دنبال پيروزى آن يك ديكتاتورى بايد ايجاد گردد.
ـ خوب توجه كنيد نه ديكتاتورى تمام طبقه انقلابى يعنى پرولتاريا بلكه
ديكتاتورى عده اى كوچك ـ
۱۸- ۱۸۷۵ نقد برنامه گوتا
انگلس در آستانه وحدت دو حزب سوسياليست آلمان (به رهبرى ببل و لاسال، نقد ماركس بر برنامه اول حزب آلمان را چاپ كرد:
بين جامعه سرمايه دارى و سوسياليستى در راه تبديل انقلابى اول به دومى، متناسب با اين دوره يك دوران انتقال سياسى وجود دارد كه چيزى نمى تواند باشد جز يك ديكتاتورى انقلابى پرولتاريا»
۱۹-اينكه مى گويند ماركس دولت كارگرى را برحسب شدت ديكتاتورى، «ديكتاتورى پرولتاريا» مى ناميد، غلط است. از نظر ماركس دولت كارگرى چيزى نمى تواند باشد مگر ديكتاتورى پرولتاريا. در واقع ديكتاتورى پرولتاريا، دولت طبقه كارگر است. ماركس به محتواى اجتماعى دولت و خصلت طبقاتى قدرت سياسى نظر دارد نه بيان اشكال ماشين حكومتى يا جنبه هاى ساختارى آن و يا سياست هاى آن.
۲۰-۱۵ سال اين مقوله ديگر مطرح نشد تا اينكه در سال ۱۸۹۰ كه حزب سوسيال دمكرات آلمان برنامه ارفوت را جايگزين برنامه گوتا كرد، انگلس اين نقد را (نقد گوتا) را چاپ كرد.
۲۱-۱۸۹۰ نامه انگلس به اسميت
«اگر قدرت سياسى فاقد قدرت اقتصادى است. پس چرا براى ديكتاتورى سياسى پرولتاريا مبارزه مى كنيم.
۲۲- انگلس با دمكراسى حقيقى خواندن كمون مى گويد:
«آيا مى خواهيد بدانيد ديكتاتورى پرولتاريا شبيه چيست. به كمون
پاريس نگاه كنيد»
جمع بندى كنيم
كارل كائوتسكى، «ديكتاتورى پرولتاريا را در نزد ماركس يك عنصر اتفاقى مى داند. خرده كلمه اى كه ماركس در يكى از نامه هايش از آن استفاده كرده است.[4] و كارل ديهل «ديكتاتورى پرولتاريا» را بى اهميت در آثار ماركس مى داند.[5] و شلمو آدميزى مى گويد: ماركس بين ۳-۲ بار در طول عمرش از اين واژه استفاده كرده است.[6]
مقوله ديكتاتورى پرولتاريا از سال ۱۸۵۰ در آثار ماركس ظاهر شد. در سال ۱۸۴۸ كه مانيفست منتشر مى شود، از آن خبرى نيست. اما از ۱۸۵۰ به بعد اين مقوله چه در رابطه با نقد تفكرات بلانكى كه به ديكتاتورى نخبگان معتقد بود و چه در مناسبت هاى ديگر اين مقوله به عنوان حاكميت طبقه كارگر به كار برده مى شود. از ياد نبايد برد كه ديكتاتورى با پس زمينه تاريخى است با معناى امروزيش كه حكومت مستبد و فردى معنا مى دهد. همخوانى نداشت.
به هرروى ديكتاتورى پرولتاريا يكى از مقولات اساسى ماركسيسم است كه به عنوان دولت گذار طبقه كارگر در فاصله بين حكومت بورژوازى سرنگون شده و جامعه بى طبقه.
ديكتاتورى پرولتاريا، دولت خاص جوامعى است كه پرولتاريا به قدرت مى رسد و رسالت هاى زير را به عهده دارند:
۱- در هم شكستن مقاومت بورژوازى براى بازگشت به قدرت
۲- جلوگيرى از تبديل بورژوازى كوچك به بورژوازى بزرگ
۳- فراهم ساختن دمكراسى درون خلق
۴- درهم كوبيدن مقاومت هاى ارتجاعى
۵- ريشه كن كردن كليه مناسبات ناعادلانه طبقات استثمارگر
۶- محو تدريجى شرايط عادى كه باعث تجديد توليد مناسبات استثمارگرانه مى شود.
۷- رشد كامل اقتصاد سوسياليستى
۸- ارتقاى آگاهى كمونيستى
۹- حذف هرگونه تضاد در جامعه سوسياليستى (تضاد بين شهر و ده، تضاد بين كارگران و دهقانان و تضاد بين كار فكرى و كار يدى
۱۰- محو هرگونه مالكيت بر ابزار توليد
۱۱- آماده كردن شرايط براى گذار به جامعه كمونيستى
دو نكته مهم
۱- بوخارين در ضرورت ديكتاتورى پرولتاريا مى گويد: پرولتاريا براى تحقق نظام كمونيستى بايد مجموعه قهر و كليه قدرت را در دست گيرد. تا با درهم شكستن بى رحمانه مقاومت بورژوازى و سلب آزادى از بورژوازى زمينه را براى دگرگونى هاى اقتصادى و گذار به جامعه كمونيستى آماده كند. در موارد استثنايى از اقدام به ترور نيز دولت كارگرى خوددارى نخواهد كرد.[7]
ترور، آن هم توسط يك حكومت نه توسط يك حزب اپوزيسيون، آن هم توسط يك حكومت كارگرى هر توجيهى داشته باشد، توجيهى ماركسيستى ندارد.
۲- لنين در تعريف ديكتاتورى پرولتاريا مى گويد: دمكراسى اكثريت بر اقليت. فرق آن با فاشيسم چيست. فاشيسم هم ديكتاتورى اكثريت بر اقليت است. پس حقوق اقليت چه مى شود در يك نظام سوسياليستى. مقايسه كنيم اين سخن لنين را با نظر كائوتسكى كه مى گويد: دمكراسى يعنى حفظ حقوق اقليت. به راستى ديالكتيك اكثريت ـ اقليت در يك حكومت كارگرى چيست.
اين اقليت را چگونه معنا مى كنيم. حد و مرز آن كجاست. آيا ۴۹درصد جامعه نيز اقليت به حساب مى آيد. آيا اكثريت دليل حقانيت است. آيا اكثريت نمى تواند اشتباه بكند. و آيا اين اكثريت، اكثريت عددى جامعه است يا اكثريت كه به حقوق تاريخى خود واقف است.
ديكتاتورى حزب نه طبقه
كائوتسكى در بحث خود با لنين به نكته مهمى اشاره مى كند، و مى گويد: «طبقه نمى تواند حكومت كند بلكه سيادت مى كند.» و از سويى ديگر يك حزب نمى تواند نماينده تمام طبقه باشد، اين شدنى نيست چرا كه يك طبقه از لايه هاى مختلفى تشكيل شده است و احزاب مختلفى مى توانند اين لايه ها را نمايندگى كنند[8] پس مى توان از ديكتاتورى يك حزب بر ديگر احزاب در يك طبقه و ديگر احزاب در طبقات ديگر سخن گفت. اما ديكتاتورى محدود به اين مرحله نمى شود. در خود آن حزب ما جناح چپ و راست و ميانه داريم. كه هر جناح مى توانند بيانگر تمايلات تاريخى و طبقاتى بخشى از حزب باشند. پس يك جناح در صدد غلبه بر ديگر جناح ها برمى آيد. پس مى شود ديكتاتورى يك جناح حزب بر عليه ديگر جناح هاى حزب و از آنجا ديكتاتورى بر ديگر احزاب در طبقه كارگر و از آنجا ديكتاتورى بر احزاب دهقانى و خرده بورژوايى.
اما باز هم اين پروسه در همين جا متوقف نمى شود. در همان جناح هم درگيرى هاى جناحى وجود دارد پس در تحليل نهايى يك نفر غلبه مى كند بر ديگر رقبا.
آزادى مسأله اى بحث برانگيز
تا پيروزى بلشويكها در اكتبر ۱۹۱۷ كمونيست ها دمكراسى بورژوايى را دروغين و كاذب مى دانستند و دمكراسى براى ثروتمندان ديكتاتورى براى فقرا. لنين تا آنجا در نقد دمكراسى بورژوايى پيش رفت كه آنرا فريب طبقه كارگر خواند و نوشت: «تا زمانى كه ابزار توليد و قدرت سياسى در دست استثمارگران است. آزادى واقعى براى استثمارشده ها غيرممكن است.[9]«تنها ديكتاتورى پرولتاريا مى تواند بشريت را از ستم سرمايه از دروغ، كذب و سالوس و دمكراسى بورژوايى ـ دمكراسى براى ثروتمندان و ديكتاتورى براى فقرا ـ برهاند.»[10]
اما با قدرت رسيدن بلشويك ها نخستين بحث اين بود كه حد آزادى پرولترى كجاست و در واقع ديالكتيك ديكتاتورى ـ دمكراسى پرولتاريا مطرح شد.
كمونيست هاى اروپايى خوشبينى بسيارى نسبت به دمكراسى بورژوايى داشتند. كائوتسكى بر اين باور بود كه تنها راه گذار انقلاب نيست. طبقه كارگر اگر به آن حد از رشد كمى و كيفى برسد كه اكثريت مادى و معنوى جامعه را شامل شود مى تواند با استفاده از دمكراسى بورژوايى به قدرت برسد. و بورژوازى را مجبور به تمكين قدرت خود كند. و اگر بورژوازى قواعد بازى را رعايت نكند و دست به سلاح برد، طبقه كارگر مى تواند با توسل به قهر او را منكوب كند و به همگان نشان دهد كه اين بورژوازى است كه دمكراسى را رعايت نمى كند.
كائوتسكى دمكراسى را نه فقط شرط ضرور بلوغ و رشد پرولتاريا مى داند بلكه طبقه كارگر به قدرت رسيده را نيز بى نياز از دمكراسى نمى داند و بر اين عقيده است كه سوسياليسم بدون دمكراسى شدنى نيست و تحقق سوسياليسم يعنى سازماندهى دمكراتيك توليد و جامعه.
در واقع دمكراسى را شرط ضرورى انتقال قدرت به پرولتاريا و بلوغ پرولتاريا مى داند.
۵۲- پرولتارياى پيروز از دو سو مورد تهديد است، از بيرون از سوى سرمايه جهانى و از داخل به وسيله توده هايى كه پالايش كمونيستى نيافته اند و بيمارى مالكيت در منش و جان آنها روان است و حتى كارگران كه با آرمان و منش و جان طبقاتى خود خو نگرفته و حتى رزمندگان و روشنفكران كه زندگى و سرشت كارگرى را هضم نكرده اند. پس طبقه كارگر باافزار ديكتاتورى پرولتاريا پشت جبهه سالمى را براى خود سامان مى دهد.
۵۳-اما نمود عينى فرمانروايى طبقه كارگر در زمينه آزادى نمى تواند از سرمايه دارى واپس تر باشد. مايه آزادى در فرمانروايى طبقه كارگر قوام آمده تر و درخشان تر از سرمايه دارى است. همچنين خودكامگى كارگرى تلطيف يافته تر از خودكامگى سرمايه دارى است. شكى نيست آزادى در زمان فرمانروايى پرولتاريا بايستى بسى ژرف تر و ريشه اى تر از دوره سرمايه دارى باشد.
يك نكته
تا سال ۱۹۲۳ سال تثبيت حكومت بلشويكها توجيه خطر ضدانقلاب را داشتند. اما از سال ۱۹۲۳ به بعد سؤال كمونيست هاى اروپايى اين بود كه ديكتاتورى پرولتاريا به معناى حذف حداقل هاى دمكراسى بورژوايى نيست.
شعاعيان ضمن پذيرش دمكراسى بورژوايى، گامى فراتر مى گذارد و عمق و قوام بيشترى براى دمكراسى پرولترى قائل مى شود. نكته اى كه از انقلاب اكتبر به بعد تمامى كشورهاى بلوك شرق آنرا از ياد بردند. ضمن نقد دمكراسى دروغين بورژوازى، آن بخش از دمكراسى را كه طبقاتى نبود و برمى گشت به دستاوردهاى بشرى را هم زير پا گذاشتند و با برقرارى استبدادى سياه، ديكتاتورى پرولتاريا را به ديكتاتورى بر پرولتاريا تبديل كردند.
۵۴- طبقه كارگر از آنجا كه پاكيزه از تضادهاى درون طبقاتى ست. آزادى هاى درون طبقاتى اش سرريز از بى پيرايگى و رفاقتى كمونيستى است. و به علت همين سرشت آزادى هاى دوران فرمانروائى اش ژرفتر و گسترده تر از آزادى هاى نظام سرمايه دارى است.
۵۵- برنامه ها با آزادى، مشورت، بررسى و پيشنهادهاى همگان تصويب و به اجرا درمى آيد.
۵۶- آزادى در درون سازمان طبقه كارگر (حزب) در بالاترين فراز انقلابى خود است.
۵۷- حزب و دولت انقلابى طبقه كارگر بايستى جز در زمينه هاى امنيتى آنچه را كه در زندگى سياسى و اقتصادى و فرهنگى طبقه كارگر مى گذرد در معرض ديد پرولتارياى جهانى قرار دهد. حزب نماينده طبقه كارگر بدين عنوان نيست كه نيازى به هم انديشى و مشورت با او را نداشته باشد.
يك مرزبندى ديگر
آزادى درون حزب و در بالاترين فراز انقلابى آن، و پروسه تصميم گيرى ها به شكل شفاف و علنى و همگان دو مرزبندى مهم شعاعيان است با احزاب كمونيستى و حكومتهاى كمونيستى بلوك شرق و احزاب وابسته.
بعد از انقلاب اكتبر و بعدتر، بعد از جنگ جهانى دوم و شكل گيرى بلوك شرق، دوبليه گريبانگير احزاب و دولت كمونيستى شد.
نخست از بين رفتن دمكراتيسم تشكيلاتى به نفع سانتراليسم رهبرى، اين استحاله به ويژه بعد از مرگ لنين و در روزگار استالين صورت گرفت.
استالين در پروسه بازسازى كشور رقباى اصلى خود را تحت عنوان سانتريست ها (جناح تروتسكى) و چپ روها (جناح زينوويف و بوخارين) را حذف فيزيكى كرد.
با خلأ «كادرهاى قديمى» قدرت در دست رهبرى حزب كه جناح استالين بود متمركز شد. و اين تمركز رفته رفته در وجود استالين متبلور شد. و «كيش شخصيت» يا ديكتاتورى استالين به وجود آمد.
احزاب كمونيستى به احزاب استالنيستى بدل شدند. و سانتراليسم ـ دمكراتيسم حزبى تبديل شد به سانتراليسم مطلق.
دومين بليه، حزب در كشورهاى بلوك شرق از آنجا كه خود را نماينده طبقه كارگر مى دانست، با توطئه هايى كه از سوى امپرياليسم مى شد رفته رفته خود را بى نياز از مشورت و رأى همگانى مى ديد. تصميم گيرى ها در پشت درهاى بسته محدود و محددودتر شد. و رفته رفته مردم، طبقه كارگر و حزب از پروسه تصميم گيرى ها حذف شدند.
شعاعيان بر اين باور است كه طبقه كارگر نمى تواند آزادى را در جامعه گسترش دهد مگر آنكه قبل از آن اين آزادى را در جان خود جارى كرده باشد و جان طبقه كارگر حزب طبقه كارگر است. و حزب و دولت قيم طبقه كارگر و توده نيستند. و نبايد طبقه و توده را از پروسه تصميم گيرى ها حذف كرد.
۵۸- شيوه اى كه طبقه كارگر با توده ها برخورد مى كند، شيوه همزيستى مسالمت آميز است.
۵۹- طبقه كارگر با نظام سرمايه دارى زاده مى شود. تا مدتى انگيزه هاى اقتصادى او را به دنبال خود مى كشاند. اين دوران دوران ناآگاهى طبقه كارگر است. رفته رفته بهدروازه طبقاتى خود ماركسيسم نزديك مى شود. پس نطفه فرهنگ طبقه كارگر بسته مى شود.
۶۰- طبقه كارگر با دانستگى به بنيادهاى فرهنگ خود، از تنگناهاى شيوه هاى ستيز اقتصادى خود را رها مى كند به فراخناى پيكار سياسى براى به دست آوردن فرمانروايى سياسى مى رسد. و از اينجا مرزها را مى گذراند و به جهانى بودن مبارزه خود مى رسد.
۶۱- از اين زمان به بعد طبقه كارگر تنها در مكان هاى اجتماعى نيست كه اقتصاد آفريننده اوست بلكه هرجا فرهنگ رهايى بخش او، فرهنگ كمونيستى، رفته باشد. طبقه كارگر آنجا هم هست، هرچند اقتصاد آفريننده اش اقتصاد سرمايه دارى نباشد.
۶۲- اين بدان معنا نيست كه طبقه كارگر ديگر نيازى به كارخانه و توليد و وسايل توليد صنعتى ندارد. طبقه كارگر تنها با اتكا بر ريشه هاى ماديش شاخه مى گيرد و از دست سرمايه دارى رها مى شود. اما طبقه كارگر مى تواند با مصالح ايدئولوژيك و آرمانى اش در مناطقى كه به شيوه توليد سرمايه دارى نرسيده است با اتكاى به بنيادهاى مادى طبقه كارگر در كشور ديگر شكل بگيرد.
۶۳-آگاهى كارگرى بدون زندگى كارگرى، دانش اندوزى آكادميك است، نه زيست آگاهانه كارگرى. براى اينكه آگاهى و زندگى عينى پيوند طبقاتى يابند. بايستگى دارد آگاهى همواره از زندگى عينى و همواره در زندگى عينى پياده شود. و آگاهانه ترين زندگى كارگرى، زندگى انقلابى طبقه كارگر است. پس براى اينكه طبقه كارگر با فرهنگ خود زندگى كند و قوام يابد، ناگزير بايد در انقلاب خود زندگى كند.
بدينسان ديگر نه كارخانه بلكه انقلاب، اينست دايه پرولتاريا.
پس وظيفه حزب طبقه كارگر نه برپا داشتن كارخانه كه بنيانگذارى و گسترش انقلاب است. به واپسين سخن ديگر گسترش كار سرمايه دارى نيست كه طبقه كارگر انبوه را انبوه تر مى شود و به سوى كمونيسم پيش مى تازد، بلكه با گسترش انقلاب پرولتاريايى است كه اين پروسه صورت مى گيرد.
نكته اى مجادله انگيز و بديع
حزب طبقه كارگر و به تبع آن انقلاب كارگرى از همان ابتدا بين چپ ها در كشورهاى عقب مانده (فئودالى، نيمه فئودالى، نيمه سرمايه دارى) مسأله مجادله برانگيزى بوده است.
عده اى بر اين باور بودند كه حزب طبقه كارگر در نبود پرولتاريا[11] شدنى نيست. و عناصر محافل ماركسيستى بايد در احزاب دمكرات شركت كنند و جناح چپ اين احزاب را بسازند. تا با همه گير شدن بورژوازى و برپايى صنايع بزرگ، كارگران صنعتى (پرولتاريا) به وجود بيايد، متشكل شود و در پروسه نهايى حزب طبقه كارگر انقلاب سوسياليستى مطرح شود.
در مقابل اين نظر ديدگاهى ديگر مطرح بود كه فعاليت پيشاهنگ طبقه كارگر را منوط نمى كرد به شكل گيرى كارگران صنعتى بلكه مسلح شدن پيشاهنگ به فرهنگ پرولترى را كافى مى دانست براى فعاليت هاى سوسياليستى.
اتوريته جهانى
بعدها انديشه پردازان حكومت شوروى، از اتوريته جهانى ماركسيسم، به اين نتيجه رسيدند كه در كشورهاى پساسرمايه دارى اگر دمكراتهاى انقلابى به قدرت برسند لازم نيست مرحله سرمايه دارى را شروع كنند مى توانند با الهام از انديشه هاى جهانى ماركسيسم و با كمك اقتصادى كشورهاى سوسياليستى راه ميان برى را برگزينند كه به «راه رشد غيرسرمايه دارى» معروف شد.
مبتكر اين تئورى پروفسور اوليانفسكى بود (يا لااقل در ايران اين گونه معروف شد)، سوريه، يمن، الجزاير، اتيوپى جزء اين دسته از كشورها بودند.
قرار بود در پايان اين راه كه به سوسياليسم ختم مى شد، احزاب دمكرات فرا برويند به احزاب كمونيست و يا در اين پروسه حزب كمونيست و طبقه كارگر آنقدر رشد كنند تا بتواند پروسه رهبرى گذار به سوسياليسم را به دست گيرند.
اين حكومتها در وهله نخست احزاب كمونيست را تارومار كردند. و بعد با برپايى حكومت هاى استبدادى را، رشد سرمايه دارى را در پيش گرفتند. راه رشد سرمايه دارى آنهم از نوع آسيايى اش، تجارى، وابسته و توتاليتر.
۶۴- طبقه كارگر لايه يا قشرى فرهنگى دارد كه همان لايه روشنگر يا پيشتاز طبقه كارگر است. اين لايه در توليد شركت مستقيم ندارد. اما در زمينه سياسى آموزگار طبقه كارگر است.
۶۵- طبقه كارگر در پروسه انقلاب خود ويژگى روشنگرش را مى گيرد بدون آنكه خود ويژگى اصولى خود را رها كند و درنتيجه طبقه و روشنگر يكى مى شود. بدين گونه فراز روشنگرانه پرولتاريا فرود توليدى آن نيست. فرازى است كه طبقه خود ويژگى روشنگرش را به گوهر توليدى خود پيوند مى زند.
۶۶- روشنگر پرولتاريا، پيشتاز سياسى، انقلابى و فرهنگى پرولتارياست.
۶۷- طبقه كارگر در آوردگاه انقلاب كارگرى ست كه تابناك ترين ارزش ها و فضائل و اخلاقيات خود را بازمى يابد. آرمان خود را جهانگستر مى كند و به جهان مهرانگيز كمونيسم مى رسد.
يك نكته مهم
از ديرباز منتقدين جنبش كمونيستى بر اين نكته انگشت مى گذاشتند كه آموزگاران جنبش كمونيستى از ماركس و انگلس و لنين گرفته تا بقيه خود كارگر نبودند پس چگونه مى شود فردى با خاستگاه خرده بورژوايى يا بورژوايى مدافع منافع پرولتاريا باشد. و يا آنكه با بسيج كارگران در زير پرچم خود مدعى مى شدند. كه كارگران با كمونيستها كه مدعى دفاع از منافع كارگران را دارند نه تنها موافق نيستند بلكه مخالف اند و حتى در سركوب كمونيست ها از كارگران سود مى جستند. (رژيمهاى فاشيستى در آلمان و ايتاليا و ديگر نقاط) شعاعيان در اينجا به دو نكته اساسى اشاره مى كند:
۱- نخست آنكه لايه روشنگر طبقه كارگر دخالت مستقيم در توليد ندارد. به ديگر سخن كارگر نيست مسلح به فرهنگ پرولتاريا است. و از منافع تاريخى او حمايت مى كند و راهنماى او در مبارزه طبقاتى اوست.
۲- از سويى ديگر طبقه كارگر در رابطه با وسايل توليد كارگر است، پاى دوم نظام سرمايه دارى است. و از سويى ديگر در رابطه با فرهنگ خود كمونيست است.
در سوى نخست طبقه كارگر مى تواند نقش حافظ نظام را داشته باشد و ضدانقلابى باشد. در سوى دوم است كه انقلابى باشد. اما چگونه؟ طبقه كارگر با مؤلفه آگاهى و با پيوند با لايه روشنگرش. با گرفتن خود ويژگى هاى روشنگر و خود را به ستيغ روشنگر كشاندن است كه انقلابى مى شود. پس بدون مؤلفه آگاهى، طبقه كارگر مى تواند نقش ضدانقلابى بازى كند. اما خود طبقه ضدانقلابى نيست.
۶۸-دشوارترين وظيفه طبقه كارگر در گذار به سوى كمونيسم، ستيزه فرهنگى و مرامى ست. ستيزهاى ديرپاى، كند و حساس.
۶۹- طبقه كارگر در پويه زندگى سراسر ستيز و نبرد انقلابى و فرهنگى اش هم خود را از آلودگى هاى فرهنگى طبقه چيره رها مى كند و هم توده را به سرشت و فرهنگ و آرمان كمونيستى مى آرايد.
۷۰- طبقه كارگر با توده هايى كه در جامعه سوسياليستى زندگى مى كنند اما كمونيست نيست به گونه اى مسالمت آميز، آزادانه در دمكراتيك رفتار مى كند.
در اين دوره ضمن تغيير بنيادهاى زندگى آن ها، آن ها را به يك رشته برخوردهاى دوستانه، نظرى و علمى فرا مى خواند. و در روند آن با منطق و دليل استوار با نقش هاى ناكارگرى آنها به ستيزه برمى خيزد.
۷۱- در جامعه سوسياليستى آزادى چندان پر دامنه و گسترده است كه تاريخ طبقاتى آدمى هرگز نمونه اى از آن را به ياد ندارد. طبقه كارگر از هيچ انديشه و فرهنگ هيچ طبقه اى در هراسى نيست تيرباران كردن انديشه ها خود دليل در ماندگى است.
۷۲- طبقه كارگر مى داند براى رسيدن به كمونيسم بايد چهار مسأله حل شود.
ـ تغيير خود آدمى
ـ تغيير روابط آدمى با آدمى
ـ تغيير روابط آدمى با اشيا
ـ تغيير روابط اشيا با آدمى
دگرگونى آدمى و پالايش او از گند و پليدى هاى طبقاتى با همكارى همگانى و مباحث گروهى ميسر است تا با سركوب و تيرباران.
۷۳- مبارزه طبقه كارگر سه وجه دارد.
- سياسى
- نظامى
- فرهنگى
از يك سو دشمنان خود را در آوردگاه نبرد انقلابى به خاك مى افكند و از سويى ديگر با فرهنگ و شيوه هاى مسالمت آميز به سوى پالايش توده مى رود.
يك مرزبندى
شعاعيان براى رسيدن به جامعه كمونيستى چهار شرط قائل است. براى حصول اين تغييرات آزادى توأم با بحث هاى همگانى و خردورزى جمعى را پيشنهاد مى كند و اين در حالى ست كه بنيادهاى زندگى مادى در حال تغيير است.
آنانى كه معتقدند به كار بردن زور برعليه مقاومت طبقات ذينفع (بورژوازى و فئوداليسم) باعث نهادينه زور شدن مى شود (ميشل فوكو) و حتى استالينيسم را فرزند مشروع ديكتاتورى پرولتارياى ماركس مى دانند از ياد مى برند كه زمينه هاى مادى بازتوليد زور و ديكتاتورى در يك جامعه به واقع سوسياليستى از بين مى رود.
اگر در زمان استالين استبداد سركوب مدام بازتوليد مى شود چون زمينه هاى مادى آن موجود بود. اقتصاد در حال بازسازى به نفع نومن كلاتورا (طبقات جديد) بود. سوسياليستى در كار نبود. سرمايه دارى دولتى در حال بازسازى بود. و روبناى آن ساخت استبداد استالينيستى بود. اما شعاعيان خواستار خلع سلاح كردن پرولتاريا به نفع دمكراسى نيست.
با تفكيك مبارزه پرولتاريا به سياسى، رزمى، فرهنگى مشخص مى كند كه كجا كار فرهنگى و مبارزه دمكراتيك بايد كرد، كجا كار سياسى و رزمى.
آيا جز اين مى شود كرد؟ آيا بورژوازى خود با منتقدين خود چه مى كند؟
كشورهاى عقب افتاده را استثنا كنيم. كه كوچكترين اعتراض مى تواند به بهاى تمامى زندگى تمام شود. برويم سروقت كشورهاى بزرگ كه از غارت كشورهاى جهان سوم، سفره پرولتارياى خود را رنگين مى كنند. آنان با مخالف خود چه مى كنند. حد تحمل آنها كجاست؟ اگر باور دارند به حقانيت تاريخى خود پس اين بمباران شبانه روزى تبليغاتى و سياسى و آن بگيروبندهاى پيدا و ناپيداى پليسى ريشه در كجا دارد. و اين همه پليس از همه قسم و از همه جور و اين همه ارتش و زرادخانه هاى اتمى و غيراتمى از چه روست.
طُرفه آنست كه براى بورژوازى همه چيز مجاز است، اما اگر پرولتاريا دست ببرد به همان افزارهايى كه آنان در كشورهاى خود و كشورهاى حاشيه سود مى جويند. از همه سوى مورد انتقاد قرار مى گيرد.
۷۴- كمونيسم نفى مالكيت خصوصى بر اشيا و آدم هاست. مالكيت خصوصى برآدميان از استثمار آدمى از آدمى تا به كانون هاى گرم خانواده، روابط زن و مرد، روابط پدرى، مادرى، فرزندى و خويشاوندى نيز مى كشد.
۷۵- بدون نفى مالكيت آدمى بر آدمى، هرگونه نفى مالكيت آدمى بر اشياء نيز دير يا زود خود نفى مى شود.
۷۶- مادامی كه مالكيت خصوصى بر انسان شىئى شده ادامه دارد. و مادامی كه انسان شىء شده از جذام شيئيت رهايى نيافته، هرگونه لغو جداگانه مالكيت شخصى بر اشيا از لحاظ عملى تلاش عبثى است كه دير يا زود به احياى دوباره مالكيت خصوصى شخص بر همان شىء خواهد شد.
۷۷- طبقه كارگر با نفى استثمار انسان از انسان و نفى مالكيت انسان بر انسان شىء شده خانواده را نيز از بين خواهد برد.
۷۸- طبقه كارگر گام نخست را درون حزب و سازمان پيشتاز خود برمى دارد. تا پابه پاى رشد جنبش اين كيفيت در ميان توده و طبقه بارورتر شود. زيرا روند نفى استثمارگرى انسان از انسان، روز نفى سنت ها، روز نفى انسان شىء شده به انسان راستين از اندك به انبوه است.
۷۹- زمان انقلاب هاى ملى گذشته است، همچنانكه ضدانقلاب آشكارا جهانى مى شود. انقلاب هم به ناچار جهانى مى شود.
۸۰- اين به معناى سوسياليستى شدن مرحله انقلاب نيست. طبقه كارگر بايد پرچم ستيز با استعمار و ارتجاع را برافراشته دارد. و همه نيروهاى ضدارتجاع ـ استثمار را در زير پرچم خود بسيج كند.
۸۱- طبقه كارگر نمى تواند آدمى را به رستگارى برساند. مگر اينكه آدمى را پيشاپيش انقلابى كرده باشد. مگر اينكه پيشاپيش توده ها را به زندگى انقلابى كشانده باشد. مگر اينكه پيشاپيش انديشه توده ها را انقلابى كرده باشد. مگر اينكه فرهنگ جهانى خود را جهان گستر كرده باشد. مگر اينكه انبوه توده ها را در زندگى انقلابى و فرهنگى انقلابى كمونيست كرده باشد.
۸۲- طبقه كارگر بايد از گذرگاه، جنبشهاى ضداستعمارى بگذرد. اما بايد بداند بدون يك همبستگى انقلابى و بدون يك انقلاب سراسرى و بدون يك پيروزى پهناور جهانى، پيروزى هيچ جنبش انقلابى در هيچ كشورى شدنى نيست.
۸۳- هيچ راهى جز پيوستگى يكپارچه و انقلابى همه انقلابها زير پرچم پرولتاريا نيست.
يك نكته
شعاعيان در اين بخش انقلابهاى چين و ويتنام را آخرين انقلابات توده اى و ملى مى داند.... اما بر اين باور نيست كه مرحله انقلاب در سراسر جهان سوسياليستى است. بلكه مى گويد انقلاب جهانى كارگرى از گذرگاه انقلابات ضداستعمارى ـ ارتجاعى مى گذرد، منتهى با رهبرى طبقه كارگر وگرنه پيروزى اين نهضت ها را در شكل ملى و محدود بدون رهبرى طبقه كارگر، موقتى و بازگشت پذير اعلام مى كند.
شكل گيرى خانواده
انگلس براساس تحقيقات مورگان زندگى بشر را به سه دوران تقسيم مى كند.
۱-مرحله توحش
۲- مرحله بربريت
۳- مرحله تمدن
۱- مرحله توحش
مرحله توحش كه زندگى آغازين بشر است. زندگى در جنگل ها و تغذيه از ميوه هاى جنگلى است. انسان رفته رفته سخن گفتن را مى آموزد. آتش كشف مى شود و سلاح و ابزار سنگى ساخته مى شود. تير و كمان درست مى شود و شكار به كار عمده انسانى تبديل مى شود.
در اين مرحله ازدواج گروهى ست. خانواده همخون است و ازدواج با محارم صورت مى گيرد.
۲- دوران بربريت
اين دوران با سفالگرى، اهلى كردن حيوانات، دامپرورى و زراعت شروع مى شود. خانه ها از خشت و سنگ ساخته مى شود. از شير و گوشت حيوانات اهلى استفاده مى شود و شروع زندگى شبانى انسان است. در پايان اين مرحله با ذوب آهن، اختراع الفبا و استفاده از شخم آهنى توسط احشام روبه روييم.
ازدواج در اين مرحله با ممنوعيت روابط جنسى بين والدين و فرزندان و بين خواهران و برادران همراه است. انگلس به آن خانواده بونالوايى مى گويد. و بونالوا معناى همراه صميمى و شريك دارد. در تمامى اين دوران پدر جايى ندارد. فرزند با پدر شناخته نمى شود. پدر طفل معلوم نيست. بلكه مادر معلوم است پس نسب از طريق مادر شناخته مى شود.
تكامل تيره ها و ازدياد طبقات خواهران و برادران كه ازدواج بين آنها ممنوع شده بود. پس ازدواج به شكل يارگيرى درآمد. در اين شكل يك مرد با يك زن زندگى مى كند. اما فرزندان همچنان به مادران تعلق دارند.
به عنوان همزاد ضرورى كار مزدورى، فحشا حرفه اى زنان آزاد در كنار تسليم اجبارى زنان برده پديدار شد.
فحشا به عنوان فرزند نامشروع جامعه طبقاتى، با فروپاشى جامعه طبقاتى به دوره تاريخ سپرده خواهد شد.
۳- دوران تمدن
وجه مشخصه دوران تمدن يكتاهمسرى است. در واقع در مرحله پايانى بربريت يكتاهمسرى شكل مى گيرد. اما تا تبديل شدن به شيوه غالب تا آغاز عصر تمدن طول مى كشد.
اين شكل خانواده متكى بر تفوق مرد است. هدف آشكار آن توليد فرزندان با نسب پدرى است براى آنكه ارث پدر به فرزند برسد.
از ياد نبريم كه يكتا همسرى به هيچ وجه ثمره عشق جنسى ـ فردى نبود. و به آن مطلقا كارى نداشت. زيرا ازدواج مانند هميشه مصلحتى بود. اين اولين شكل خانواده است كه نه بر شرايط طبيعى بلكه بر شرايط اقتصادى مبتنى بود. يعنى غلبه مالكيت خصوصى بر مالكيت اشتراكى اوليه. بدين طريق يكتاهمسرى به مثابه آشتى مرد و زن و به طريقه اولى، به صورت عالى ترين شكل چنين سازش پديدار نمى شود بلكه برعكس به صورت انقياد يك جنس توسط جنس ديگر، به مثابه اعلام تضاد بين جنس ها به شدتى كه تا كنون در اعصار ماقبل تاريخ سابقه نداشته است ظاهر مى شود.
اين اولين تقسيم كار بين مرد و زن به خاطر توليد مثل است. و مى توان اضافه كرد اولين تناقض طبقاتى كه در تاريخ به وجود آمد تقارن است با تكامل تناقض بين زن و مرد و ازدواج يكتاهمسرى. و اولين ستم طبقاتى تقارن است با ستم جنس مذكر بر جنس مؤنث.
به هر روى يكتاهمسرى پيشرفت عظيم تاريخى بود. ولى در عين حال همراه با برده دارى و ثروت خصوصى عصرى را آغاز كرد كه تا امروز ادامه دارد كه در آن رفاه و تكامل يك گروه به قيمت بدبختى و سركوب گروه ديگر به وجود آمد.
وضعيت خانواده در جامعه كمونيستى
بنياد اقتصادى يكتاهمسرى چه بود؟ تراكم ثروت در دست مرد و ميل به باقى گذاشتن ارث براى فرزندان.
با تبديل قسمت عمده ثروت قابل ارث به مالكيت اجتماعى، مسأله تراكم ثروت و ارث تا حدود زيادى حل مى شود و بنيان اقتصادى يكتاهمسرى فرو مى ريزد.
با انتقال وسايل توليد به مالكيت اشتراكى خانواده فردى ديگر واحد اقتصادى جامعه نخواهد بود.
خانه دارى خصوصى تبديل به يك صنعت اجتماعى مى شود و تعليم و تربيت فرزندان به يك امر عمومى بدل مى شود و جامعه با رعايت متساوى از همه اطفال مراقبت مى كند.
از خانواده تك همسرى با تمامى ويژگى هاى طبقاتى ـ تاريخى اش چيزى باقى نمى ماند.
تك همسرى واقعى
ازدواج از حالت شىء وارگى زن، بردگى، استثمار، توليد مثل، تحميل اقتصادى خارج و مبتنى مى شود بر عاطفه متقابل.
و از آنجا كه عشق جنسى بنابر ماهيتش انحصارى است بنابراين ازدواجى كه مبتنى بر عشق جنسى است بنابر نفس ماهيت اش يكتاهمسرانه است و زندگى اخلاقى خواهد بود كه عشق در آن ادامه يابد.
به هرروى خانواده مخلوق سيستم اجتماعى است و فرهنگ آنرا منعكس خواهد كرد. پس بايد ضروريات جامعه را در هر دوره اى برآورده كند.
از اينكه خانواده تك همسرى برخاسته از نظام طبقاتى ست و با فروپاشى طبقات فرو مى ريزد شكى نيست. اما شكل بعدى خانواده در جامعه كمونيستى چه خواهد بود؟
بايد نسل هاى نوينى از مردان پرورش بيابند كه از خريد و تصاحب زن خبرى نداشته باشند و نسل هاى نوينى از زنان به وجود بيايند كه با هيچ ما
به ازايى جز عشق تسليم مردان نشوند. آن وقت شكل نوين خانواده به وجود خواهد آمد.
ريشه تاريخى فحشا
جاى آن دارد كه با طرح خانواده و همسرگزينى كمى هم به فحشا بپردازيم.
تسليم به خاطر پول در ابتدا يك عمل مذهبى بود. و در معبد خداى عشق انجام مى گرفت. و پول آن به خزانه معبد ريخته مى شد. زنان برده خدمتكار معبد آنيتس در ارمنستان، معبد آفروديت در كرينت و نيز دختران رقاصه درهندوستان اولين فاحشه گان بودند.
اين گونه تسليم ابتدا در معابد جهت خريد عفت بود. نوعى مجوز براى ازدواج، بعدها اين كار توسط خدمتكاران معابد به نيابت از تمامى زنان صورت مى گرفت.
اما به عنوان كار در مرحله بالايى بربريت در زمانى كه كارمزدى در كنار بردگى پيدا شد.
جمع بندى كنيم
بخش بنيادها يك دوره كامل آموزشى ماترياليسم تاريخى است. شعاعيان از تقسيم جامعه به بهره ده و بهره كش آغاز مى كند. به حزب و پيشاهنگ و پيشتاز مى رسد. رابطه آنها را با توده و طبقه نشان مى دهد. و اينكه چگونه توده و طبقه به انقلاب كشيده مى شوند، و از كدام گذرگاه بايد عبور كنند. و فرجام نهايى انقلاب كجا خواهد بود. چگونه به سوسياليسم و كمونيسم خواهند رسيد. و اين دو چگونه جامعه اى خواهد بود. و در آن جامعه حزب و دولت و پيشاهنگ چه خواهند كرد. و در فرجام نهايى سرنوشت حزب، دولت و خانواده چه خواهد شد.
اهميت بنيادها در اين است كه براى نخستين بار در ايران ماترياليسم تاريخى بهشكل جامع و مانع نوشته مى شود. كه مى تواند به شكل جزوه اى مستقل چاپ و منتشر شود.
[1]. شعاعيان ـ انقلاب ـ بنيادها
[2]. جنگ طبقاتى در فرانسه ـ ماركس
[3]. دایره المعارف و يكى پديا
[4]. كارل كائوتسكى، ديكتاتورى پرولتاريا
[5]. كارل ديهل، ديكتاتورى و نظام شورايى
[6]. مونتى جانسون، كمون پاريس و دريافت ماركس از ديكتاتورى پرولتاريا ترجمه م. مديرزاده
[7]. الفباى كمونيسم، بوخارين ۱۹۳۸-۱۸۸۸، در سال ۱۹۳۸ تيرباران شد.
[8]. عليه لنينيسم ـ مقالات كائوتسكى در كتاب كائوتسكى عليه لنينيسم ـ مترجم منوچهر صالحى ـ نشر افران
[9]. لنين، درباره ديكتاتورى و دمكراسى، ترجمه خليل عباسى
[11]. پرولتاريا در ابيات ماركس و انگلس به معناى كارگران صنعتى است.