۱۶ شهریور ۱۳۹۶
کدام «خیرهسر تنگستونی»؟ کدامین «کاظم خوشابی»؟
مهدی خوشابی
در بسیاری از موارد تنها نامشان را میدانیم و احیانا وابستگی سازمانیشان و تاریخ اعدامشان را. و نامهایی هستند که در خاطرات از جان به در بردگان به آنها برمیخوریم. کاظم خوشابی از این دسته است. مهدی اصلانی، شهادتدهنده درباره زندانهای رژیم در دهه شصت، مدام از او یاد میکند. او داستان شکنجه، مقاومت، تلاش برای خودکشی و سرانجام اعدام کاظم خوشابی را روایت کرده است.
متنی که در زیر میخوانید، ما را بیشتر با کاظم خوشابی آشنا میکند. آن را مهدی خوشابی (۱۳۹۵ـ۱۳۱۷)، برادر کاظم نوشته است. او وصیت کرده بود که متن پس از مرگش منتشر شود. اینک این وصیت به جا آورده میشود.
مهدی خوشابی درباره برادرش کاظم
بیش از ربع قرن از اعدام کاظم خوشابی (۱۳۲۶-۱۳۶۷) میگذرد. با امکانات موجود، این مدتزمانی کافی است تا آنچه راجع به او گفتنی بود، گفته شود. حتی از این زمان آنقدر گذشته که کسانی که به لحاظ امنیتی از گفتهها امتناع میکردند، آرامآرام لب به سخن بگشایند؛ اما چنین نشد.
کاظم خوشابی در خرمشهر به دنیا آمد. در خانوادهای نسبتاً مرفه که در دورهی حیات او غم نان و آینده را نداشتند. او در دبستان پهلوی همان شهر دورهی ابتداییاش را سپری کرد و در دبیرستان دکتر هشترودی تا کلاس یازدهم را گذراند، اما سال آخر دبیرستان را به تهران آمد و از دبیرستان هدف دیپلم ریاضی گرفت (خرداد ۱۳۴۶)؛ اما موفق به ورود به هیچ دانشگاهی نشد و به سربازی رفت. دورهی آموزشیاش را در شاهآباد غرب گذراند و بعد بهعنوان آموزگار سپاه دانش مابقی دورهی سربازیاش را در روستای دورافتادهای به نام «نَنُوک» سپری کرد. با پایان دوره به تهران بازگشت و در مدت دو یا سه سال با سماجت تمام خود را برای کنکور آماده کرد، ولی موفق نشد. مهر ۱۳۵۰ به خرمشهر بازگشت، بازهم چون علاقهی شدیدی به دانشگاه داشت درس و مشق را رها نکرد و مدتی نزد پدرش که مالک و مدیر یک بنگاه حملونقل زمینی بود، سپس بهطور موقت در شرکت هواپیمایی ملی ایران و در نهایت پس از یک دورهی آموزشی فشرده در پتروشیمی بندر شاهپور مشغول به کار شد. همراه با کار در سال ۱۳۵۴ در یکی از رشتههای علوم انسانی دانشگاه جندی شاهپور اهواز قبول شد و پیش از انقلاب فرهنگی دورهی لیسانس را پایان برد. از سال ۱۳۵۴ تا ۱۳۶۰ زندگی او بین شهرهای خرمشهر، اهواز و بندر شاهپور میگذشت. محیط پرتنش کاری بعد از انقلاب و دستهبندیهای آن منجر به اخراجش شد. سال ۱۳۶۰ به تهران بازگشت، یک کارگاه نجاری راه انداخت که با دستگیریاش (۱۳۶۳) از هم پاشید.
پس از دستگیری، مأموران سپاه پاسداران اتومبیل ژیان دربوداغانش را بدون هرگونه اعلام خبری به خانوادهاش، ضبط کردند و با خود بردند و خانوادهاش هم اندک لباسهایش را به رفتگر محل بخشیدند و انبوه کتابهایش را بین خود بهرسم یادگار تقسیم کردند.
چندین ماه تلاش مدام خانوادهاش نتیجه داد تا بالاخره فهمیدند او در دست سپاه پاسداران اسیر است. در این مدت پدرش فوت کرد و مادرش در اولین دیدار حضوری در پادگان عشرتآباد فقط پسر ریزنقشاش را دید که موهای پرپشت سفید و بالاتنهی ترکهای بسیار جوانش را در کاپشن کلاهدار خاکیرنگی پوشانده و دو محافظ درشت قامت در یمین و یسارش ایستاده بودند که با هر جملهای که کاظم میگفت تشری به او میزدند که در سایهی لبخند ملیح و درخشندگی چشمان درشت زمردین و دندانهای ردیف سفیدش رنگ میباختند.
مادر در این ملاقات حضوری بهغایت کوتاه که در اتاقکی بسیار کوچک برگزار شد فقط یکچیز را فهمید که پسرش تکرار میکرد: «مادر! شما ده فرزند دارید، یکی کمتر، چه میشود؟ فکر مادرهایی را بکنید که فقط یک فرزند دارند، فقط یکی بهجای ده تا!! »
این جلوهی حضور، مضاف بر جملهای که به تکرار ادا میشد از نظر بستگان و دوستان دور و نزدیک کاظم ختمالکلام بود. پس از چند ماه، ملاقات از پشت شیشهی معمول در زندان اوین آغاز شد.
در دیدارهای اولیه از پروندهاش که به قطوری چهار انگشت شده بود، از اینکه زیر بار هیچ اعترافی نرفته و هیچچیز را مطابق میل آنها تائید یا تکذیب نکرده، گفته بود. مچ دست چپش را نشان میداد که حاصل یک رگزنی ناموفق بود؛ و میگفت که توصیههای تشکیلات را مبنی بر تغییر روش و کوتاه آمدن و تائید آنچه از نظر بازجوها محرز است، قبول نداشته و ندارد. درحالیکه چهار دانگ حواسش معطوف پیرامونش بود، لحظهای را به سکوت نمیگذرانده، ملاقاتکنندگانش مشتی برادر و خواهر پا به سن گذاشته بودند که دور مادر بهغایت فرتوتشان نیمدایرهای زده بودند و مقابل قاب شیشهای بهنوبت گوشی تلفن را دستبهدست میکردند. آنها در حد بضاعتی که حواسشان در آن فضا اجازه میداد میکوشیدند حرفها را درست بشنوند و در صورت توان جوابهای کوتاه و دقیق بدهند. آنها میدانستند با مردی طرف هستند که نهتنها در بزرگترین آزمون زندگیاش سربلند شده بلکه درصدد است تا آخر راه همچنان پیش رود.
در یکی از ملاقاتها بوده که گفت حکم زندان ابدیاش صادر شده است. هرچند این خبر تا حدی تسلایی برای خانوادهاش بوده اما تا پیش از روز مصیبت باری که خانوادهاش را به زندان اوین فراخواندند و آنها را به فضایی نسبتاً باز در زندان اوین بردند و ساک کوچکی به آنها تحویل دادند و گفتند: «او اعدام شده، نه گوری دارد و نه اجازهی عزاداری دارید، بفرمایید از اینجا خارج شوید و… و… دیگر پشت سرتان را هم نگاه نکنید»، بهیقین میدانستند کماکان عهد و پیمانشکنی نظام، سنگ قبر او را همچون داغ گلهای شقایق تنها بر دل آزادیخواهان سراسر دنیا ابدی خواهد کرد.
* * *
به نظر میرسد کاظم در مدت اسارتش فقط یک نامه به شرح زیر برای خواهرش نوشته است:
۷/۱۰/۱۳۶۵
نام و نام خانوادگی: کاظم خوشابی
به خواهر بزرگوارم، پس از سلام به تو و همه اهل بیت و فامیل. هنگام که بال اندیشه را بر فراز بام کاهگلی خانهمان میگشایم و همچون کبوتر دمچتری دمسیاه کاکلدارِ پاپر، بر روی معجرِ چوبی سبزرنگِ خراطیشدهی خانهی بزرگ قدیمیمان مینشینم، حوضِ مستطیلِ با کاشیکاری آبی بر صحنِ حیاطِ مفروشِ موزاییکِ موجدارِ زرد، باریکهی باغچهی کنار دیوار همسایه، درخت پربارِ ترنج همراه با بارِ سنگینِ سوار بر داربست، بوی عطرآگینِ گلِ یاس، ریشهی نخلِ تنومندِ یکییکدانهی خرمای بریم، اتاق مجلسی و راهروی فرحبخش از آفتاب عالمتاب از چارچوبِ در، ساعت شماطهدار تاریخدار به یادگار ماندهی آقا جی و آبی بی، کاهو و سکنجبین، خرما و ارده، بلالیت و ماهی زبیدی دستپخت هنرمندانهی مادر، رطبِ یک پونی پدر، تلویزیون مبلهی آر بی آ و بنشین سوختهی محسن… اتاق کوچیکه… اتاق تختی… کمدِ ساج ساختِ حاج کاظم نجار… آباجی جان! بقیه را همراه با منازل بانکی به تو میسپارم. همه فامیل ــ به ویژه مادر ــ را سلام مخصوص برسان.
تهران ـ زندان اوین ـ بند آموزشگاه ـ سالن ۱ ـ اتاق ۳۵ ـ کاظم خوشابی فرزند محمد جواد
کاظم خوشابی تا پیش از ۱۸ الی ۱۹ سالگی در خرمشهر زندگی میکرد. در خانوادهای پر فرزند. با حضور نسبتاً دائمی پدربزرگ و مادربزرگ مادری. نام پدربزرگ مادری، حاج درویش خوشابی بود. پیرمرد ترکهای استخواندار راستقامت بهغایت مؤمن و خداترس و صبور و پرتحملی که قریب صدسال زندگی پرنشیبوفرازی را پشت سر گذاشته بود؛ تاجری بهنام در بوشهر و از مبارزان دلیران تنگستان که علیه استعمار انگلیس حمایت مادی و معنوی میکرد، او پس از سرکوب جنبش دستگیر و به ۶ ماه زندان محکوم شد. همسرش که حدود ۳۵ سال از او جوانتر بود، در ۶۰ سالگی به روایتی از شدت افسردگی دست به خودسوزی زد، این زن که دختر یکی از ملکالتجارهای کازرون بود در خانوادهی خوشابیها به «آبیبی» معروف است.
پدر کاظم مردی کاملاً غیرسیاسی اما بهغایت زیر بار حرف زور نرو، تندخو و چارهجو بود که گذر زمان تا حدودی از شدت صفات بارزش کاسته بود. برادر ارشدش دکتر محمد خوشابی (۱۳۰۹-۱۳۹۱)، تودهای صدیقی بود که در دوره دانشجوییاش در دانشکدهی پزشکی دانشگاه تهران همچون یک سرباز وفادار به پادگان حزب توده فعالیت کرد. دکتر خوشابی پس از کودتا چندماهی به زندان افتاد و با تلاش جانکاه پدرش که تا ملاقات با تیمور بختیار نیز پیش رفته بود و نیز اجازهی حزب برای نوشتن عفونامه، او را از زندان رژیم خلاص کرد ولی تا پایان عمر از وفاداری به مرام و مسلک حزب توده دست برنداشت.
دکتر خوشابی مردی بهغایت خودساخته بود که توانست با حمایتهای مادی بیدریغ پدرش خود را از نخلستانهای خرمشهر دههی ۲۰ به کالج البرز و دانشگاه تهران بکشاند؛ او به زبان عربی و انگلیسی تسلط کامل داشت. فعالیتهای چشمگیر برادر ارشد در حوزههای کثیر مبارزاتی و تعارضهای شدید پدر کمسواد و عصبانی با برادر ارشد و راهی که او برگزیده بود از نظر کاظم دور نماند.
پدر که در پروسهی آزادی فرزندش تازه از کار خطیر سیاسی او مطلع شده بود در غیبت او و به کمک سایر فرزندان که کاظم هم یکی از آنها بود به تمام سوراخ سنبههای خانه سرک میکشید و هر کتاب، مجله، روزنامه، نشریه، دستنوشته، جزوه یا ابزار مشکوکی کشف میکرد در حیاط خانه تل میکرد و به آتش میکشید و با این کار شعلههای کنجکاوی را در دل کوچک کاظم فروزان میکرد. کاظم سالها بعد، بهخصوص پس از دیدن فیلم «فارنهایت۴۵۱» که سخت به آن علاقه داشت، از آن ماجراها بهعنوان «کتاب سوزان» نام میبرد و به خنده میگفت: «پدر بهعنوان کتابها توجه نمیکرد، آنها را ورق میزد و کافی بود اسمی روسی که معمولاً با «اوف» ختم میشد، لابهلای سطور صفحات کتاب ببیند تا آن کتاب طعمهی آتش شود.»
نکتهی طنزآمیز روایت آنکه پدر نسبت به ماکسیم گورکی و آثار او حساسیت بیشتری داشت، آنهم بهخاطر تعداد آثار او در مجموعهی کتابهای موجود بوده است. اما بیش از ربع قرن سپری شد و بعد از انقلاب ۵۷ در سینما پلازای تهران، فیلم داستان پداگوژیکی اثر آنتون سمیونوویچ ماکارنکو را به نمایش گذاشتند و… کاظم که پدرش را به تماشای فیلم برده بود، تعریف میکرد در صحنهی پایانی فیلم پدرش با دیدن تصاویر ماکسیم گورکی حسابی شوکه شده بود!
اما برادر ارشد راه خود را طی میکرد. از فردای «کتاب سوزان»، بیهیچ بحث و مشاجرهای تمام سوراخ سنبههای خانهای که هزار مترمربع مساحت داشت پر از تراوشهای ضاله! میشده تا آنکه… بالاخره… برادر ارشد برای دو دهه کشور را ترک کرد و ختم قائله فرارسید؛ اما نفس کار در نهان کاظم نوجوان باقی ماند و همراه با یک چمدان چرمی از کتابهایی که نجات یافته بودند، دستمایههای زندگی مبارزاتی آتیاش را شکل داد.
کاظم خوشابی کودکی و نوجوانیاش را با مشغولیاتی خاص خودش پشت سر گذاشت: از بازیکنان بهنام شطرنج در دورهی دبستان و نیمدورهی اول دبیرستانش بود، درسخوان بود و به دلیل علاقه و تبحر در ریاضیات، رشته ریاضی را برگزید که در آن شهر داوطلبانی اندک داشت، تمبر جمع میکرد، در مسابقات تهیهی جدول متقاطع شرکت میجست و چهبسا برنده میشد، فوتبال بازی میکرد و با دهها کبوتر بسیار زیبایش مشغول بود.
اما… اما… مهمترین نکته آن بود که کاظم در خرمشهر متولد و بزرگ شد. شهری که در سه فصل سال از گرما، شرجی و گردوغبار در تبوتاب بود و رنج میکشید، شهری که نزدیک به سهچهارم جمعیت آن را عربهای بومی تشکیل میدادند و همین مجموعه خصوصیات باعث شده بود که شهر، محل آموزگاران تبعیدی باشد! تقریباً قریب به اتفاق آموزگاران این شهر هرکدام بهنوعی سرشان بوی قورمهسبزی میداد. طیف گستردهای از دیدگاهها از سه جهانی، تودهای، مصدقی، مذهبی و… در مدارس این شهر نسبتاً کوچک حضور داشتند، معلمانی که از هر فرصتی استفاده میکردند تا علیه رژیم ستمشاهی زبان بگشایند و از عواقب آن که گوشهای از آن غیبت چندروزه و سپس حضور در کلاس درس با صورتی تماماً کمبود و لبهایی جرخورده بود، باکی نداشته باشند؛ آن طیف رنگینکمان گونه نهتنها با عشق و علاقه به تدریس متعارف میپرداختند و به یادگیری علم و معرفت بها میدادند بلکه مهمتر از آن با گفتار و رفتارشان درس انسانیت، عدالتخواهی و ظلمستیزی میدادند.
در این فضا کاظم تدریجاً به کتاب، کتابخوانی و محافل ادبی کشیده شد. محافلی که ناصر مُوزّنها، پرویز مسجدیها، عدنان غریفیها، جمال مشهدیزادهها و شاید مهمتر از همه، زندهیاد سیدعلی علویها (که از دوستان بسیار نزدیک نسیم خاکسار بود) در آن پرورش یافتند.
بازار قصهخوانی و قصهنویسی، شعرخوانی و شعرگویی، ترجمه از زبانهای انگلیسی و عربی به فارسی و بررسی جدی آثار کلاسیک داغ بود. مجلاتی همچون فردوسی، سخن، نگین خوشه، کتاب هفته و کتابهای ماکسیم گورکی، چخوف، داستایوفسکی، تولستوی، بالزاک، دیکنز، همینگوی، فاکنر، پوشکین، گوگول، بزرگ علوی، نوشین، چوبک، آل احمد، جمالزاده، هدایت، نیما، اخوان و شاملو خوانده نمیشدند بلکه بلعیده میشدند.
کاظم در جوار این محفلهای ادبی رشد یافت تا سال تحصیلی ۶-۱۳۴۵ که به تهران عزیمت کرد تا دیپلمش را در دبیرستانی بگیرد که ورودش را به دانشگاه تسهیل کند. کاظم شیفتهی دانش و یادگیری و بهزعم آن زمان دانشگاه بود، اما ذهن تحلیلی او توان پاسخگویی به تستهای چهارجوابی کنکور سراسری را که تازه مد شده بود نداشت.
هرچند کاظم آموزش در دانشگاه و بهویژه حضور در محیط فرهنگی سیاسی آن را بهصورت خواستهای جدی هیچگاه رها نکرد، اما با جدیت خودآموزی را پس از عدمقبولی در کنکور بهمنظور اعتلای نظری در دستور کار خود قرارداد.
از اینجا به بعد قفل چمدان چرمی به یادگار مانده از برادر ارشد باز شد. پرندههای گرفتار در قفس چرمی، یکی پس از دیگری رها میشوند و رهایی میبخشیدند، «اصول مقدماتی فلسفه»، «نقش شخصیت در تاریخ»، «اصول کمونیسم»، «اصول علم اقتصاد»، «اصول لنینیسم»، «چشمهایش»، «۵۳ نفر»، «پسیکولوژی»، «برای آنها که زندهاند»، «برمیگردیم گل نسرین میچینیم»، «میراث»، «آرتامانوفها» و «مادر» ماکسیم گورکی و دهها کتاب ریز و درشت دیگر توأم با تجارب زندگیاش روزبهروز به غنای نظریاش میافزودند.
چنانچه گفته شد، او پس از گذراندن دورهی آموزشی سربازی در شاهآباد غرب به «ننوک» فرستاده شد. برای رفتن به ننوک آنهم از خرمشهر، اول باید با اتوبوسی به اصفهان میرفتی، از آنجا به کرمان عازم میشدی، سپس با مینیبوس به بافت و با جیپ به رابر و نهایتاً با چارپایی چهار الی پنجساعته به ننوک میرسیدی.
این بعد مسافت و نحوهی سفر که دو سه روزی طول میکشید در ذهن کاظم اهل مطالعه و نظر، تأثیر بسیاری گذاشت و پس از ۳-۴ ماه گیجی و سرگردانی خود را بازیافت و بهعنوان «آقا مدیری بینظیر» در دل اهالی روستایی آنچنان دورافتاده جا باز کرد.
هرچند کاظم تا مدتها در حسرت ورود به دانشگاه و ناکامی در ادامهی تحصیل وضع روحی بهسامانی نداشت، اما روزبهروز با محیط و فضای جدیدش خو گرفت و در آن رشد کرد.
بعد از انقلاب ۵۷، پس از گذشت ده سال از آن دوره، وقتی کاظم دیگر از جوانیاش بهاندازهی مسافت از خرمشهر تا ننوک فاصله گرفته بود و دسته موهای شبق گونش به شفق تغییر رنگ داده بود، دوباره به ننوک سر زد، آنچنان با تقدیر مردم روستا روبهرو شد که در پوست خود نمیگنجید: جلو قدم سبکاش گاو و گوسفند سر بریدند و روی سرش گل و گلاب پاشیدند.
کودکان ده دوازده سالهی پیشین، اینک جوانان هوشیار و سربلندی شده بودند که تمامی آموزهها و خاطرات مشترکشان با او را قاب گرفته بودند، فوجفوج اهالی روستا به دیدار «آقای مدیر» میآمدند.
آنها به کاظم یادآوری میکردند که با چه سعی و تلاش جانکاهی دوشبهدوش آنان برای مدرسه – همان یک کلاس تنگ و تاریک و نمور- آبخوری، دستشویی و مستراح ساخته بودند. چگونه با کمترین کلمات مردم روستا را متقاعد میکرد برای هر مسئلهی کوچکی مانع حضور بچهها به مدرسه نشوند؛ اما آنچه بیش از همه از کاظم به خاطر داشتند رفتار بینهایت نجیبانهاش، خودداری و تحمل ستودنیاش در مقابل ناملایمات و کاستیها و مهمتر از همه عطش سیریناپذیرش برای یادگیری در مرحلهی اول و یاددادن در مرحلهی دوم بود. آنها یادآوری میکردند که چراغنفتی اتاق مدیر سحر زودتر از همهی اهالی روستا روشن میشد و شب دیرتر از همه خاموش! کاظم در دورهی معلمیاش در روستا آثار صمد بهرنگی (بهخصوص کتاب کندوکاو در مسائل تربیتی ایران)، بهروز دهقانی، ساعدی، نیما، اخوان و ادیبانی که در زمانهاش میدرخشیدند مطالعه میکرد اما آنچه بیشتر ذهنش را مشغول میداشت مشاهدات عینی، تجارب شخصی جدید و درد فراق بود.
پس از پایان دورهی آموزگاری در روستا به تهران آمد و سعی در حضور در محافل روشنفکری داشت، او در محاصرهی سؤالات بیپاسخ بسیاری گرفتار آمده بود، از آنچه در دانشگاههای تهران رخ میداد و آثار زیرزمینیای که در آنجا منتشر میشد بهره میجست. در جمعی که در خانهی سعید سلطانپور گرد هم میآمدند حضور مییافت و طلیعهی مشی چریکی و مبارزهی مسلحانه را حس میکرد.
غوغا در محافل روشنفکری ادبی سیاسی درافتاده بود، دنیا راهکارهای دیگری غیر از کار سیاسی متعارف آن زمان معرفی میکرد. کاظم حرف دو طرف را بهدقت میشنید، استدلالها را سبکسنگین میکرد و مهمتر از همه سیاهی نظام ستمشاهی را از ته قلب حس میکرد.
رویکرد نظری کاظم در این دوره از ادبیات و ادبیات سیاستزده به جامعهشناسی و تاریخ در گذر بود، بدون حذف هرکدام از آنها.
کتاب موردعلاقهاش «زمینهی جامعهشناسی» اقتباس امیرحسین آریانپور بود، به روزنامهها و مجلات توجه بیشتری داشت و اخبار سیاسی کشور و جهان را دنبال میکرد و رجوعی به دوستان دوران تحصیلاش در تهران داشت. این روند ادامه داشت تا مهر ۱۳۵۰. معلوم نیست به چه دلیل در مهر ۱۳۵۰ او تهران را به قصد زندگی در خرمشهر ترک کرد و دقیقاً ده سال در آن خطه، یعنی محدودهی خرمشهر، آبادان، بندر ماهشهر، بندر شاهپور و اهواز رحل اقامت گزید. علت این تصمیم هرچه بود باعث نشد که بعدها آن را بزرگترین اشتباه زندگیاش برنشمارد.
* * *
نکتهی عجیب در رابطهی کاظم و پدرش که از مهر ۱۳۵۰ تا تابستان ۱۳۶۳ یعنی زمان دستگیریاش بیوقفه ادامه داشت، کلکل آنها با یکدیگر بود.
منشأ این بحثهای بیانتها دقیقاً چه بود؟ آیا تقابل نسلها بود؟ دلخوریهای قدیمی؟ روحیهی ضدسیاست پدر؟ فروریزی تدریجی دیوار سکوتی که کاظم طی ربع قرن زندگیاش آن را دور خود کشیده بود؟ آیا پدر برای کاظم جلوهای کوچک از نظام ستمشاهی داشت؟ آیا کاظم برای پدر از مظاهر دردسرسازی بود که قصد داشت اوتوریتهی او را تضعیف یا محدود کند؟ کاظم پس از پایان دوره سربازی تا مهر ۱۳۵۰ در تهران ضمن آنکه خود را برای امتحانات کنکور آماده میکرد، سخت مشغول مطالعه بود و ضمناً با چند محفل روشنفکری نیز ارتباط داشت. از بد حادثه، خبر فعالیتهای کاظم به گوش پدر رسید و ماجراهای دستگیری فرزند ارشد و… دوباره در ذهنش زنده شدند؛ بنابراین بهناگاه دست به قلم شد و در نامهای با لحنی بسیار تندوتیز او را سرزنش کرد، کاظم هم به سیاق قهر کردن، در دو سطر جواب نامهی پدر را داد و ماجرا با دخالت دیگران تا حدی از تبوتاب افتاد. آیا این اتفاق منشأ اختلافی بود که سالهای مدید به درازا کشید؟
کاظم در این بهاصطلاح مباحث دهپانزده ساله همیشه خودداری، خونسردی، متانت، ادب و احترام را رعایت میکرد، اما چهبسا پدر برمیآشفت و از سر دلسوزی و حس پدری تندخوئی پیشه میکرد.
پس از این گفتگوهای تمامنشدنی، کاظم در رفتارش کوچکترین تغییری نمیداد؛ اما پدرش مدتها با او سرسنگین بود. این برخوردها بیشتر جنبهی اختلافسلیقه داشتند، پدر از اینکه مردی پیراهن قرمز بپوشد استقبال نمیکرد، کاظم نهتنها به این نکتهها توجهی نداشت بلکه به آن دامن میزد.
معلوم نیست چرا اینگونه رفتار را گاهی به مادرش هم تعمیم میداد. اگر کاظم بهتدریج به زندگی بینهایت ساده و حتی ریاضتکشانه روی آورده بود، دلیلی نمیشد که پدر مادرش نیز چنین رویکردی داشته باشند، آنهم در دوره پیریشان که ازقضا مصادف شد با سالهای ۵۶-۱۳۵۰ که از صدقه سر افزایش جهانی بهای نفت خام رونق و رفاهی نسبی و کاذب در جامعه حاصل شده بود! اگر در یخچال احیاناً میوهی گندیدهای پیدا میشد، کاظم آن را جامهی عثمان میکرد، کسی نبود به او تفهیم کند که مرد حسابی آخر به تو چه مربوط که پدر مادرت میخواهند چگونه زندگی کنند، تو که نمیپسندی مثل سایر خواهر و برادرهایت از زندگی آنها خارج شو! کاظم تمام خانه را کرده بود جاسازی کتاب، جزوههای دستنویس و… آنهم بدون رضایت پدر، همیشه دوستانش در خانه به دیدنش میآمدند و جلسات بیانتها ادامه داشت، هر وقت میخواست میرفت و هر وقت میخواست میآمد، خواهر و برادرهایش را دور خودش جمع میکرد و برایشان کلاس میگذاشت و طلبکار هم بود.
آیا عکسالعمل ملایم پدر به این دلیل بود که اگر راه دیگری در پیش میگرفت کاظم در ناکجاآباد دیگری در تداوم همین راه و روش، آسیبپذیرتر میشد؟ آیا پدر این سیاست را پیشه کرده بود تا بگذارد کاظم حرفهایش، انرژیاش، خشم و نفرتش را از نظام سرکوبگر و ضدآزادیخواهی بر سر او خالی کند؟ جواب این سؤال دقیقاً معلوم نیست.
بههرحال کاظم توانست از پدرش امتیازهای بسیاری کسب کند: پدر خانهای را مجانی در اختیار دوستان کاظم قرار داد، اتومبیل پدر در اختیار او بود و تمامی زندگی ۵۰ سالهی پدر پوشش فعالیتهای مبارزاتی کاظم شد.
دقیقاً روشن نیست در روزهای آغازین جنگ ایران و عراق در اوایل مهر ۱۳۵۹ کاظم کجا بود و چه میکرد؟ چرا به پدر مادرش کمک نکرد تا دستکم اسباب و اثاثیهشان را نجات دهند. پدری که مدیریت یک شرکت حملونقل زمینی را به عهده داشت، بهراحتی میتوانست چندین تریلی و کامیون را در اختیار بگیرد و بخشی از وسایل زندگیای که طی نیمقرن جمعآوری کرده بود نجات دهد.
کاظمی که سالها پیش پدر کار کرده بود دستکم میتوانست پدر را راهنمایی کند تا اسناد و مدارک ضروری را در کیفدستی کوچکی با خود به دیار آوارگی ببرند. گویی در طلسمی باورنکردنی، کاظم و کاظمها، بریدگان از مالومنال دنیوی، چنان درگیر مبارزات سیاسی خود بودند که نهتنها پدر و مادر بلکه تعلقات آنها را نیز فراموش کرده بودند.
بعد از جنگ، کاظم شاهد بیخانمانی و آوارگی پدر مادرش بود، سایر برادر و خواهرها در کاهش این مصیبت نقش داشتند، کاظم هر از چندی سری میزد یا در ماندگاریاش حضوری منفعل داشت.
فعالیتهای سیاسیاش بهوضوح اولویت اول زندگیاش بود، دو سه ساعت در شبانهروز بیشتر نمیخوابید، روزی نبود که با چندین لباس مبدل سر قرارهای مختلف ظاهر نشود، اگر در جوار خانواده حضور داشت، یا میخواند، یادداشت برمیداشت یا در لباس جاسازی میکرد یا در گفتگویی جدی درگیر بود… اما در جوار پدر حتی در آن دوران مصیبتبار هم کلکل همیشگی تمامی نداشت! پدر با آرامشی باورنکردنی از خانهخرابی، آوارگی و هزاران مشقت پیشآمده بر اثر جنگ، بر ضدجنگ میگفت. کاظم جنگ را امری تحمیلی و محصول عملکرد امپریالیسم جهانی به رهبری آمریکا بهمنظور انتقام از مردم ایران میدانست که رژیم ستمشاهی را برانداختهاند…
پدر از بیسیاستی دولتمردان در ادارهی کشور میگفت، کاظم از محدودیتهای حادث بر آنها داد سخن میراند… و درنهایت پدر که به فعالیت چشمگیر کاظم واقف بود او را از خطرات راهی که برگزیده بود بر حذر میداشت و کاظم از انتخاب آگاهانهاش در زندگیاش دفاع میکرد! ختم کلام این گفتگوها، فوت پدر چند صباحی پس از دستگیری کاظم بود.
* * *
محافل شبه سیاسی- ادبی غیرعلنی خرمشهر که بهنوعی با آبادان، اهواز و درنهایت استان مرکزی در ارتباط بودند تقریباً به سه گونه دستهبندی میشدند: متمایل به حزب توده، متمایل به مشی چریکی و سازمان چریکهای فدایی خلق و بالاخره محافل مذهبی بسیار عقبافتاده.
کاظم کتابهای دکتر علی شریعتی را میخواند، اما آنها را به کسی توصیه نمیکرد، در محافل متمایل به حزب توده که بیشتر در پوشش کارهای ادبی- فرهنگی بودند شرکت میکرد و آثاری از آنها را برمیگزید و به دیگران میداد و دربارهی آنها بحث میکرد، اما تمامی آثار دریافتی از محافل معتقد به مشی چریکی را با دقت میخواند و بیکموکاست به معتمدینش میسپرد و آن مباحث را جدی پیگیری میکرد.
کاظم در نیمهی اول دههی ۱۳۵۰، کتاب، کتابخوانی، تشویق به کتابخوانی، کار سیاسی در تائید مبارزهی مسلحانه و مشی چریکی را در اولویت و محور زندگی خود قرارداد.
کتابهای شولوخوف، تورگنیف، آیتماتوف، نمایشنامههای برشت و کتب ادبی مشابه را همراه کتابهای تاریخی راوندی، آدمیت، نائین و… میخواند. به سیر تکامل انسان علاقهمند شده بود و کتابهای زیادی در این خصوص میخواند ازجمله منشأ حیات اوپارین، تاریخ دنیای قدیم و تاریخ جهان باستان…
در این دوره کتابهایی همچون اسلام در ایران، اسلام و سرمایهداری و اسلامشناسی را خوانده بود، اما هیچوقت دنبال خواندن کتابهای مقدس، قرآن و سایر کتب مذهبی نرفت. انتقاد او به اسلام از زاویهی رهنمودهای اقتصادی آن بود، او بر این باور بود که اسلام و ادیان الهی برای معضل اقتصادی جوامع بشری – که از نظر او اولویت زیادی داشت- راهحل قابل قبولی ندارد و آنچه بهعنوان راهکار عرضه میکند توجیه و تائید وجود تضاد طبقاتی است. او تا حد امکان خود را درگیر بحثهای فلسفی نمیکرد. طبعاً در فضای اوایل دههی پنجاه، طرفداران مشی چریکی به خلأ نظریشان پی میبردند و ضمن تکثیر و انتشار آثاری چون مبارزهی مسلحانه، ردّ تئوری بقاء، مبارزهی مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک، نوشتههای صفایی فراهانی و بعدها بیژن جزنی، انقلاب در انقلاب، رویکرد جدی به آثار کلاسیک م.ل داشتند و… با خطر کردن بسیار در این مسیر گام برمیداشتند و به پرباری نظری تشکیلاتشان میافزودند، کاظم نیز بهعنوان سمپاتی صدیق و قابلاعتماد در این کورهراه گام برمیداشت. برایش واضح بود اول و آخر این راه دستگیری، بازجویی، شکنجه، زندان و مرگ است. اگر شانس بسیاری داشت مرگ در عملیات نظامی بود؛ در غیر این صورت زیرشکنجه یا به شکل اعدام.
این مشغلهی ذهنی هر مبارزی بود که در این دامگه عشق گام مینهاد. کاظم هم از این قاعده مستثنا نبود. او نهتنها «حماسهی مقاومت» و شرح و نحوهی دستگیریها، بازجوییها، شکنجهها، زندانها و اعدامها را در ایران و هر جا که مبارزهی مسلحانهی شهری حضور داشت، از بر بود بلکه مشتری پروپاقرص فیلمهایی نظیر «حکومت نظامی»، «اعتراف»، «شعلههای آتش»، «فرار بزرگ» و مانند اینها نیز بود. با هر احدالناسی که باخبر میشد از زندان درآمده با هزار ترفند ملاقات میکرد و تا از ته و توی کار سر درنمیآورد دست برنمیداشت. برخوردهای پلیس سیاسی، ساواک، شکنجهشدگان و شکنجهگران و نحوهی بازجویی و زندگی در زندانهای مختلف در مراحل مختلف بازجویی را مثل سایه دنبال میکرد. جزوهای دربارهی اصول مخفیکاری نبود که نخوانده و در عمل به کار نگرفته باشد. آنقدر زیرکانه، هوشیارانه، ناظر به مقصود، دقیق و سریع عمل میکرد که تا روز دستگیریاش در سال ۱۳۶۳ هیچ پروندهای از او وجود نداشت!
کاظم استاد جاسازی و پوشش بود. برای اختفا هر وسیله، راهکاری پیدا میکرد که به فکر جن هم نمیرسید. او میتوانست بارهای ممنوعه را با دست در مقابل چشمان ساواکیها جابهجا کند، بهگونهای که آب از آب تکان نخورد. هنگام عملیات آنقدر خونسرد، خوددار، حواسجمع، شجاع و جسور و در یک کلام حرفهای عمل میکرد که متحیر میماندی و از فعالیت در کنار او احساس راحتی و امنیت میکردی. او با خیل عظیم قهرمانهای رمانهایی که میخواند وقت تلف نمیکرد، با آنها گریسته بود، خندیده بود و… زندگی کرده بود. بهجای آنها ایفای نقش میکرد و مهمتر از همه دوشبهدوش آنان جنگیده بود، پیروز شده بود، شکستخورده بود و شاید هم اعدام شده بود و در گورهای دستهجمعی زیر خروارها خاک که از چنگک بلدوزرها سرریز میشد مدفون شده بود!
تا انقلاب ۵۷ فعالیت کاظم زیاد اما بهشدت مخفی و ناپیدا بود. اگر در کوپهی ۶ نفری قطاری که از خرمشهر عازم تهران بود حضور مییافت با مهارتی شگفتانگیز و کاملاً غیرمحسوس همه را به حرف زدن وامیداشت و سمتوسوی حرفها را به سمت افشاگری علیه نظام ستمشاهی سوق میداد، بیآنکه کمترین شعاری بدهد یا از کلمات و جملات کلیشهای و بودار استفاده کند. خوشایند بود اما گویا درصدد جذب کسی نبود، در جستوجوی ارتباطی نسبتاً پایدار نبود، بیشتر بذر میپاشید تا دانهای پرورش دهد یا نهالی را در پناه خود گیرد.
ظاهراً فعالیت علنی چهارپنجسالهاش در دانشگاه جندی شاهپور محدود به کارهایی در حد ردوبدل کردن کتاب، جزوه، اعلامیه و تدارک حاشیهای اعتصابها و شرکت فعال در آنها بوده است.
اما اوج و حضیض مشی مسلحانه که از فردای واقعهی سیاهکل نمود اجتماعی سیاسی گستردهای در محافل روشنفکری ایران داشت، بعد از شهادت حمید اشرف و ضربات هولناکی که سازمانهای مسلح را نشانه میگرفت در محافل معتقد به مشی چریکی خرمشهر هم که افتخارش خارج کردن اشرف دهقانی از ایران بود، به سمت خروج از نقش تدارکاتی پشت جبهه و ایفای نقش مستقیم در عملیات مسلحانه تغییر جهت داد. به نظر میرسد کاظم خوشابی در راستای این تغییر جهت در بهار ۱۳۵۶ به مدت دو الی سه هفته از آموزشهای نظامی لازم جهت آمادگی در عملیات چریک شهری در جنوب لبنان یا ظفار برخوردار شد. کاظم از آن تاریخ به بعد بهطور جدی و منظم به آمادگیهای جسمی خود میافزود. با پای برهنه میدوید و سخت ورزش میکرد، روزانه بیش از ۳ الی ۴ ساعت نمیخوابید و هنگام خواب از تشک، بالش، ملحفه و هر رواندازی استفاده نمیکرد. دیربهدیر و آنهم با آب سرد استحمام میکرد.
گیجی نظری روزهای انقلاب بهویژه در خارج از تهران تشدید میشد، هرچند آبادان و اهواز از شهرهای مشمول حکومت نظامی بودند و به ترتیب از جمله شهرهای استراتژیک صنعتی- کارگری و دانشجویی محسوب میشدند. مبارزات مردم آن دیار پس از فاجعهی سینما رکس و سرکوب خونین دانشجویان دانشگاه جندی شاهپور حمایت کاظم را دوچندان به خود جلب کرده بود، اما پرچمدار این مبارزه از دید کاظم، نمایندگان خردهبورژوازی سنتی ضدامپریالیسم بودند. کاظم از سرنگونی نظام ستمشاهی آنچنان به وجد آمده بود که از «لاالهالاالله» فقط مسحور «لا اله» آن شد، او مسحور نفس مبارزات پرشور و گسترده مردم بود، نه رهبری مبارزات را درست میشناخت و نه از تغییرات و توافقات جهانی اطلاع درست و دقیقی داشت، او در بهترین تعبیر هواداری صدیق و باسواد از سازمان چریکهای فدایی خلق بود که از بدو تأسیس تاکنون با بیش از چهل انشعاب از رکوردی تاریخی در ادبیات سیاسی ایران برخوردار بود و همیشه هم از ضعف شدید نظری در تحلیلهای خود زیان دید. کاظم هم از اعضای یکی از انشعابهای بیشمار بود. هرچند همواره موضعی رادیکالتر، منسجمتر و مستحکمتر از موضع متعارف تشکیلات داشت اما برای آن تا پای جان پیش رفت.
او با تمام وجود در جهت اعتباربخشیدن به اهداف، برنامهها، استراتژیها، تاکتیکها و عملکرد تشکیلاتش مایه گذاشت و چهبسا نام آن سازمان صرفاً بهپاس وجود او و چند تن دیگر از همقطارانش در تاریخ ایران ثبت شود.
جدایی اقلیت از اکثریت در سازمان چ.ف.خ. ا. فرصت مناسبی بود تا کاظم از حمایت مشروط و موقت از رژیم دست بردارد، اما عملگرایی، ضعف نظری و تحلیلهای غیرواقعی از وقایعی همچون کوتاه آمدن ارتش در روزهای تعیینکنندهی انقلاب، تسخیر سفارت، برکناری بهاصطلاح لیبرالها از مسند قدرت، «ماجراجوییهای» مجاهدین، سمپاشی مدام حزب توده، «جنگ تحمیلی عراق علیه ایران»! و مهمتر از همه برداشتهای سطحی از قدرتهای جهانی و مفاهیم اولیهی مارکسیسم- لنینیسم… قدمبهقدم او را به پرتگاه و سرنگونی سیاسی رهنمون کرد…
شاید غلوآمیز بنماید ولی تا پیش از دستگیری او کمتر کسی جرئت میکرد در حضور ایشان کوچکترین انتقادی از رژیم بر زبان آورد!!
پس از انقلاب ۵۷ و در روزهای پایان بهمن تا نیمهی اول اسفند ۵۷، کاظم به تهران رفت و با دیدن فضای بحرانی آن روزگاران بر این باور رسید که باید به حکومت نوپا فرصت داد، نباید مانعتراشی و سیاهنمایی کرد، به تجمعات اطراف و درون دانشگاه تهران سرک میکشید و از بحثها سردر میآورد و مواضع را میشناخت و بهشخصه وارد هیچ گفتمانی نمیشد.
اعلامیهها، بیانیهها، جزوهها و نشریات را با دقت مطالعه میکرد و به اخبار رادیو و تلویزیون توجه خاصی داشت؛ همانگونه که در دوران ستمشاهی سحرگاهان رادیو میهنپرستان را بهرغم پارازیتهای وحشتناک و بیوقفهاش میشنید و یادداشت برمیداشت، اما فعالیت خاصی نمیکرد. گویی حوزهی فعالیتش تهران نبود یا نه! فعالیت یعنی همان کاری که میکرد! یا بازهم نه! هنوز به تعریف جدیدی از فعالیت سیاسی در فاز جدید تاریخی دست نیافته بود!
به پادگانها، زندانها، قصرها، مقرهای ساواک و حتی سفارت اسرائیل که به دست مردم یکییکی تسخیر شده بودند سر میزد و با دقت آنها و از همه مهمتر حرکات مردم را بررسی میکرد. درمجموع شاد و سرحال بود. حتی در بهار ۱۳۵۸ سفری به کرمانشاه و از آنجا به کردستان داشت اما بهرغم مقاومت مردم کردستان در برابر رژیم جدید و دفاع سازمان چ.ف.خ. ا. از آنها، همچنان معتقد بود باید در کنار حکومت نوپا به آن فرصت داد تا بهتدریج و قدمبهقدم و با برنامهریزی و پرداختن به اولویتها با کمک و مساعدت مردم به حل مشکلات پرداخت! به باور او همانطور که مردم با رهبری خردهبورژوازی سنتی (ضدامپریالیسم) نظام ستمشاهی را برانداختند، دیگر خواستههای برحق خود را نیز یکی پس از دیگری تحقق خواهند بخشید!
کاظم خوشابی تا پیش از دستگیری در سال ۱۳۶۳ دستکم در مجامع غیرتشکیلاتی، مدافع سینهچاک جمهوری اسلامی بود. از سویی، خیل عظیم خصوصیات شخصی حسنهاش در پرتو این دفاعیات بهغایت مستقیم و نامشروط ذوب میشد، عشق او به مردم (خلق) بر رهبری خلق سایه انداخته بود؛ بهگونهای که حتی خشونت بیحدومرز آن را نیز عکسالعمل طبقاتی در مقابل زیادهخواهیها و ماجراجوییهای مخالفیناش تلقی میکرد!
کاظم سال ۱۳۶۰ به دستور تشکیلات از اهواز عازم تهران شد، در تهران، نزدیک یکی از قوموخویشها سکنی گزید و وقت و انرژی زیادی برای حفظ تشکیلات و جلوگیری از پاشیدگی آن به خرج داد. در جنوب شهر کارگاه نجاری برپا کرد تا با خیالی آسوده و تماموقت در خدمت اهداف تشکیلاتش باشد و با عایدی آن بر زخمهای بیشمار تشکیلات در حال زوال مرهمی بگذارد.
گویا این اواخر در مباحث درونی تشکیلاتی تمامقد در مقابل موضع غیررادیکال علی کشتگر میایستاده و از برخی عملکردهای جمهوری اسلامی انتقاد میکرده است. کاظم در تشکیلات با حفظ چهارچوبهای آن (! ) صاحبنظر بود و نه دنبالهروی چشم و گوش بستهی منفعل. او از وقتی خودش را شناخته بود از هر فرصتی به قیمت نخوردن شام شب و محرومیت از دمی خواب آسوده مطالعه میکرد، به بررسی مشغول بود، اخبار را بهدقت میشنید، در جلسات شرکت داشت، بحث میکرد، مینوشت و بر این باور بود که به فعالیت سیاسی از روی علم و آگاهی و صدق دل روی آورده است.
کاظم پیش از دستگیری بهوضوح تنگشدن حلقهی محاصره را لمس میکرد و بهرغم امکان گریز فردی از مهلکه باز هم انتخابش را در جهت حفظ سنگر مبارزه، روحیهی رفقا و همرزمان و امکانات موجود و در یک کلام تتمهی تشکیلات- که تماماً شناسایی شده و به عبارتی لو رفته بود- کانالیزه کرد. باقی داستان معلوم است:
لو رفتن، دستگیری، بازجویی و… بهزعم کاظم مقاومت تا پای جان! تفسیر اقدام به رگزنی کاظم خوشابی در زندان، زیر فشار شکنجه، پس از مدتها پایداری و زبان فروبستن بسیار پیچیده است.
- آیا او به الههی مرگ لبخند میزند و به استقبالش میرود تا بگوید دیگر از تو هم هراسی ندارم؟ تو که بهتعبیری نهایت ترس و وحشت بشری معرفی میشوی در مقابل عظمت اعتقاد و آرمانگرایی یک مبارز ثابتقدم عددی نیستی!
- آیا او میخواست به شکنجهگران بیرحم که بنا به اعتقادات خود عمل میکردند ثابت کند از مرگ هراسی ندارد چه رسد به رفتارهای غیرانسانی شما حضرات متکی به قدرت داغ و درفش!
- آیا او بر این باور بود تا به مدعیانش ثابت کند عمری دفاع و پشتیبانی از نظام جمهوری اسلامی نه از سر ترس و جُبن و عافیتطلبی و نان را به نرخ روز خوردن، بلکه از سر اعتقادی راسخ بوده است؟
- آیا وقتی شاهد چهرهی بینقاب رژیم در دستگاه قضا بود به ناگاه به خود آمده و با مقاومت سرسختانه و اقدام به رگزنی درصدد بود که از خویش برای دیدگاههای بهغایت نادرستش در دفاع از رژیم انتقام بگیرد!
- … یا نه! سادهترین جواب: از شکنجهشدن عاصی شده بود و رگزنی را بهمثابه راه خلاصی از ادامهی بازجوییها و شکنجههای متعاقب آن برگزید. این سادهترین جواب، درعینحال متعارفترین پاسخ به پرسشی است که سالیان مدید بهعنوان یک راهکار نهایی در ذهن هر مبارزی خانه میکند:… «هر جا دیگر نتوانستم تحمل کنم، خودم را خلاص خواهم کرد…»
انسانی پیدا نمیشود که در شکنجهگاه از دردی جانکاه به خود نپیچد، اما این پیچش در مقابل پیچیدگیهای هزارتوی ذهنی انسان بهراستی هیچ است. متأسفانه از این پیچیدگیهای ذهنی او نه بازجوها و شکنجهگران سر درمیآوردند و نه همرزمان و همزنجیرانش، هر دو گروه آنقدر از او دور بودند که قهرمانسازان و قهرمانشکنان نزدیک هستند! از شواهد امر برمیآید که بیش از یک سال سازمان فداییان خلق (اکثریت- علی کشتگر) در تور بود و تمامی حرکات آنها تحتنظر و پیگرد وزارت اطلاعات (سپاه پاسداران) قرار داشته است.
اساساً به نظر نمیرسد حزب توده و فداییان برای رژیم خطری بالفعل محسوب میشدند. اینکه چرا رژیم از اینها هم نگذشت، میتواند هم در بعد داخلی و هم بینالمللی موردی جدی برای مناقشه باشد و موضوعی برای بحثهای مفصل، اما خردکردن روحیه و آدمهای دگراندیشی که توانایی و تمایل به کار گروهی و تشکیلاتی داشته باشند میتواند فصل مشترک تمام این مناقشات و مباحث باشد.
تیم بازجویی از دستگیرشدگان با حفظ ظاهر امر احتمالاً همین هدف استراتژیک را تعقیب میکرد و بیشک کاظم در همان مراحل اولیهی دستگیری و بازجویی از این مسئله آگاهی یافت وگ بهرغم توصیهی رسمی و مشهود تشکیلات ضمن اینکه هیچ اقدامی علیه آن به عمل نمیآورده، هیچ تعرضی را هم به شخصیت پرصلابت انقلابی خود روا نداشته و برنمیتافته است.
میتوان کاظم خوشابی ۴۰-۳۵ ساله را در حد یک مبارز کهنهکار حرفهای تصور کرد که نهتنها از هر سؤال بازجو چندین تناقض درمیآورد بلکه بهراحتی یک استاد شطرنج، به بازجو تفهیم میکند که لحظهبهلحظه چه در سر دارد و از مغزش چه میگذرد و در تعقیب چه مسیری است. کاظم خوشابی را در نظر بگیرید که جانبرکف جزءبهجزء تواناییهای عمیق ذهنی، گفتاری و رفتاریاش را به رخ بازجو میکشد. تیم بازجویی را در نظر بگیرید که خوشبینانه بر این باور است که میتوان او را از راه اعمال خشونت درهم بشکند. تشدید خشونت روحیهی خفتهی چریکی را در او بیدار میکند، حذف واژهی چریک از نام سازمانی و تشکیلاتی بهمعنی حذف مشی چریکی نیست. دیگر داستان عوض شده، داستان اعمال حداکثر خشونت از یک سو و مقاومت یک چریک کهنهکار از سوی دیگر است. اگر تیم بازجو در جبین کاظم چریکی کهنهکار را نمیدید، قطعاً کاظم در هستی و حضور آنها روح ساواک را میدیده است. از این دیدگاه، اگر بپذیریم هر انسانی در مقابل شکنجه «نقطه تسلیمی» دارد، این تحلیل میتواند صحت داشته باشد که رگزنی او تسلیم در مقابل مرگی خودخواسته بود تا بدینوسیله شکنجهگرانش آرزوی شکستن او را با خود به گور ببرند! حد مرزی کاظم مرگ بود، حد مرزی بازجویانش اعتراف! و در نهایت اعتراف به قبول حد مرزی کاظم تحقق پذیرفت!
* * *
اوایل دههی ۶۰، عباس نورزاده از هواداران گروه موصوف به سرخها با مشکل عجیبی روبرو میشود. او و همسرش بهعنوان دو عضو یک هستهی تشکیلاتی در آپارتمانی در جنوبشرقی تهران زندگی میکردند. عباس پی میبرد که رابط تشکیلاتیشان در خفا با همسرش سروسری دارد… نهایتاً آنها را در حال همآغوشی غافلگیر میکند. مرد با مهارتی شگفتانگیز از صحنه میگریزد، اما زن بهتزده توسط عباس خفه میشود.
عباس که هم آرمانش و هم عشقش را در یک ماجرای جنونآمیز نقش بر آب میبیند اقدام به رگزنی میکند. رگ مچهای دو دستش را با تیغ میدرد اما مرگ از او روی برتافته بود، خون منعقد و مانع فرارسیدن ملکالموت میشود، شستشوی مدام محل رگزدگی هم کارساز نبود، ساعتها میگذرد و راه بهجایی نمیبرد. گریه و فغان به ضجه و فریاد بدل میشود… عباس سراپا غرق خون و خونابه، شست دست راست و چپش را هرکدام به یک رشته از سیمهای برق محکم میپیچد و دو شاخه را در پریز فرومیکند، انفجاری مهیب رخ میدهد، عباس بیهوش میشود و برق ضعیف منطقه قطع میشود… و کاظم از تمام ماجرا و ماجراهای مشابه دیگر بهخوبی مطلع بود.
سؤال اینجاست آیا کاظمی که بر ذهن، زبان و رفتار خویش مسلط بوده در لحظهی اجرای تصمیمش تا چه حد به موفقیت آن باور داشت؟… و اگر حتی درصد اندکی برای موفقیت کارش قائل بود چرا به این شیوه روی آورد؟ آیا ممکن است قصدش خرید زمان بود تا خود را بازسازی کند؟… آیا ممکن است با مسئلهای روبرو شده که برای حلش نیاز به وقفه داشته است… اللهاعلم
* * *
اگر از منظر اخلاقی مجاز باشیم یک انقلابی را با انقلابیهای دیگر مقایسه کنیم، کاظم خوشابی انسانی بود:
- همچون شخصیت اول رمان «نان و شراب» که در واقع همان نویسندهاش ـ اینیاتسیو سیلونه ـ است. با این تفاوت که سیلونه در این کتاب باوجود عشق و علاقه به مردم، کشیشی بدون کلیسا و کمونیستی بدون حزب بود اما کاظم به تشکیلات و کار تشکیلاتی اعتقادی راسخ داشت.
- اگر ماجرای عشقی ژان و کم سن و سالی و بیتجربگی او را در رمان «خانواده تیبو» کنار بگذاریم، کاظم با او قرابتهای شخصیتی بسیاری دارد.
- کاظم به لحاظ توداری، خودداری و تطبیق خود با شرایط به «جما» شخصیت برجستهی رمان خرمگس نزدیک است.
- در رمان «سرنوشت بشر» مالرو، شخصیتی از جان گذشته با ارادهای باورنکردنی حضور دارد، اما در تنهاییاش میداند که این اراده از پس صرفاً یک تمایل برنمیآید و آن خودارضایی است. کاظم به لحاظ ارادهداشتن به همان شخص میماند اما کاملاً مسلط بر امیال و غرایزش.
- در رمان «زمین نوبنیاد» شولوخوف، روستایی مرد نسبتاً جوانی عضو شورای ده تصویر شده که سخت به کارش معتقد است و دستورات حزب را از سر صدق و ایمان گردن مینهد، اما در مقابل درخواست مکرر نمایندهی حزب در روستا مبنی بر قبول عضویت در حزب امتناع میورزد… درنهایت نمایندهی حزب علت را جویا میشود، عضو شورای روستا میگوید: وقتی به طویلهی اشتراکی ده میروم تا به گاوها علوفه بدهم، به حیوان خودم علوفهی بیشتری میدهم! کاظم به لحاظ خودشناسی و صداقت به همین روستایی مرد عضو شورای ده شبیه بود که تا از درون برای انجام کاری رضایت نمیداد، در تحقق آن گام برنمیداشت.
* * *
کاظم هرچند روشنفکری انقلابی بود اما از نوع مردمی و با زبان و رفتاری مردمفهم. او از شخصیتهای مردمی که در رمانهای «شکست» فارادیف، «ژرمینال» و «کلبه عمو توم» معرفی شدهاند بیشتر الهام میگرفت تا «ژان کریستف»، «دخترعمو بت» یا «مسخ». فیلمهای موردعلاقهاش اسپارتاکوس، دیوانه از قفس پرید، راز کیهان، جولیا، ویولون زن روی بام، پل رودخانه کوای، ماجرای نیمروز، گاو، پستچی، گوزنها و از این دست آثار بود.
* * *
تفریح کاظم خواندن کتاب بود. آنچنان با لذت کتاب میخواند که غذاهای موردعلاقهاش را نیز با عنوان «دستپخت هنرمندانهی مادر» میخورد، با این تفاوت که از وقتی از قول نایف حواتمه شنیده بود که «من فکرم انقلابی است، اما شکمم بورژوایی»، کموبیش خود را از این لذت نیز محروم کرد.
نه اهل سیگار بود، نه مشروب و نه سکس. در یک کلام به لحاظ شخصی تنها عشق واقعیاش یادگرفتن و یاددادن بود، یعنی آنچه بهزعم او به رشد آگاهی طبقاتی مردم منجر میشد.
دائم جنبههایی از زندگی را مدنظر قرار داشت که کمتر موردتوجه عموم بود. از مردمداریاش همین نکته بس که با هرکسی در حد عقل و شعورش برخورد میکرد. در گفتگوها و مباحث روزانه بیشتر از شیوهی استدلالی سقراط که کتابهایش را از بر بود بهره میجست. حوصلهی عجیبی داشت، بهگونهای که با یک فرد عامی ساعتها میتوانست صحبت کند و نیز به زبان انگلیسی با یک استاد دانشگاه قاهره! جالب آنکه هیچکدام از این دو تیپ افراطی از مصاحبت با او خسته نمیشدند.
* * *
فراموش نکنیم دربارهی آدمی اظهارنظر میکنیم که بیش از ربع قرن پیش اعدام شد. در مملکتی با حاکمیتی بهغایت مستبد که مردم ظاهراً در آن جایی نداشتند، انقلابی به وقوع پیوست که مردم و رهبر منتخب آنها پیروز شده بودند، مردم هنوز طعم پیروزی را نچشیده بودند که تحدید آرزو و امیالشان در دستور کار حکومت نوپا قرار گرفت. از میدان به دربردن تمامی نیروهای انقلابی و خواستههای بر حق اقشار و صنوف مردم تا ورود به جنگی ویرانگر و تلاش خشونتبار حکومت برای استقرار سریعش با بزرگنمایی نقش دشمنان خارجی و مرتبط دانستن آنها با اپوزیسیون داخلی و هزاران نکتهی باریکتر از مو… کاظم خوشابیها را که در زمان خود نیز از دستمایههای نظری فوقالعاده عقبافتادهای برخوردار بودند… به بیراههای کشاند… این بیراهگی در عصر انفجار اطلاعات بدیهی است… اما در آن زمان و برههی زمانی بار دردآوری بود زادهی سالیان متمادی همآغوشی فقر، جهل و ظلم تاریخی.
کاظم خوشابی نمایشنامهی گالیله برشت را خوانده بود و دقیقاً مفهوم عبارت بدبخت ملتی که به قهرمان نیاز داشته باشد را میدانست. او عمیقاً باور داشت انقلاب کار تودههاست. وقتی مجلهی «عصر عمل» که در خارج کشور چاپ میشد به دستش رسید و مطلبی خواند که به «چه باید کرد» لنین اشاره کرده بود و مشخصاً از قول لنین تأکید میکرد توصیههای تشکیلاتی مندرج در آن جزوه بهویژه دربارهی تربیت و بهکارگیری کادرهای انقلابی حرفهای، صرفاً پیشنهاد خاص آن مقطع زمانی بوده است، دائماً آن را بهعنوان تکملهای بر «چه باید کرد» به کار میبرد. در نیمهی اول دههی پنجاه از مقاومت بینظیر چریکها، مذهبی و غیرمذهبی، نه در جهت قهرمانسازی، قهرمانپروری و دنبالهروی از قهرمانها بلکه بهمثابه دریچهای برای شناخت بیشتر و عمیقتر دیدگاههای آنها بهره میجست.
او «اسپارتاکوس» هاوارد فاست را میستود، نه چون یک قهرمان بلکه منتخب بردهها. او بر این باور بود که اسپارتاکوس را مردم قهرمان کردند. کاظم از برداشتهای ذهنی خود تغذیه میکرد نه از دستاوردهای زمانهاش؛ او نه از آموزههای سیستماتیک علوم انسانی دورهاش برخوردار بود و نه دنیا را آنچنان که بهواقع بود و هست دیده بود و باور داشت.
هدف او از مبارزهی سیاسی در میان گذاشتن باورهای خود با مردم بود که برای آنها احترام زیادی قائل بود؛ احترام به آنها را تا حد احترام به اعتقادات، باورها، مراسم، آداب و سنن بسط میداد. کاظم بر این باور بود که وقتی مردم چیزی را انتخاب کردند صرفنظر از ماهیتش، یک انقلابی باید با صبر و مدارا به مردم کمک کند تا خود آنها از انتخاب نادرست خود روی برگردانند. او نقش عنصر آگاه و آگاهی را در این حیطه میدانست و در عمق دیدگاه سیاسیاش آگاهیبخشیدن به مردم را هدف خود میدانست. از این رو پرچمدار کار تودهای بود اما طرفدار حزب توده نبود. او همیشه زندگی علنی داشت و با جماعتی زندگی میکرد و مطمئن بود از آنها چیزها میآموزد و به آنها چیزها یاد میدهد، در عمل نیز چنین میشد.
کاظم خوشابی چه پیش از انقلاب، چه در ایام انقلاب، چه بعد آن و در دوران تنیدگی انقلاب و جنگ، از هر ماجرایی غفلت میکرد، تحت هیچ شرایطی از تعقیب اوضاع احوال زندانی سیاسی و زندانبانان غفلت نمیکرد. او بهواسطهی منابع موردوثوقش دریافته بود که پیش از انقلاب در زندانهای رژیم ستمشاهی چه میگذشته است. او از عملکرد نسیم خاکسارها در زندان اهواز و فرج سرکوهی در زندان تبریز و دهها چهرهی شاخص و سرشناس دیگر در زندانهای پرشمار این مملکت استبدادزده اطلاع داشت. هرچند حتی یک روز هم در دورهی ستمشاهی دستگیر نشده بود اما مثل سایه اخبار زندانیان سیاسی را دنبال میکرد و ازآنجا که خود را بهتر و بیشتر از هر موجودی در دنیا میشناخت، در این کنکاش بیوقفه برایش مسجل شده بود که اگر در چنین موقعیتی قرار گیرد چگونه عکسالعمل نشان خواهد داد.
او آدمی بود که حتی اگر با یک کلت در جیبش دستگیر میشد، کلت، جیب، زمان و محل دستگیری و حتی حضور خود در آن مکان را انکار میکرد و… و از آنجا که به قدرت پایداری خود در مقابل شکنجه باور داشت با اتخاذ این روش راه را بر روش معمول بازجویی و بازجو میبست. بازجو که در یک دست انواع ابزارآلات اقرارگیری داشت و در دست دیگرش فاکتهایی غیرقابلانکار، در مقابل هر «نه» با روکردن فاکتها به ضخامت پروندهی کاظم میافزود و با بهکارگیری انواع شکنجه درصدد شکستن روحیهی مقاومت او بود.
وقتی «کتاب زندگی، جنگ و دیگر هیچ» منتشر شد، کاظم از آن کتاب مبارز ویتکنگی را شناخت که پس از دستگیری شکستناپذیر مینمود اما بازجوی زیرک بهجز شکنجه راه دیگری نیز برگزید و به او گفت: «به تو از پشت سر شلیک خواهیم کرد و جنازهات را در یکی از خیابانها رها میکنیم و شایع میکنیم هنگام فرار کشته شدهای…» مبارز که اوج خیانت برایش تصور فرار از صحنهی جنگ بود بلافاصله به عجز و التماس میافتد که با من این کار را نکنید و تسلیم میشود. کاظم با خواندن این کتاب ۳۰۰ صفحهای در قطع جیبی، گویی فقط همین نکته را در اولویت قرار داده بود.
او نهایت شکست هر چیز را در ضعف درونی آن میدانست و علاقه وافرش به کتابهای ادبی هم در همین نکته خلاصه میشد. آنها را وسایلی میدانست تا ضعفهای درونی آشکار و تا حدی برطرف شوند.
او بر این باور بود که ته خط مبارزه همین است و از آنجا که راه مبارزه را در زندگیاش برگزیده بود، دائماً به ته خط خود میاندیشید.
* * *
در سالهای اول دبستان وقتی تازه شطرنج یاد گرفته بود، چه در بازیهای تمرینی و چه مسابقات رسمی، وقتی میباخت سخت متأثر میشد و فرومیریخت، او از باختن در حدی اینچنین باورنکردنی ناراحت نبود، از اینکه اشتباهاتش موجب شکستش شده اشک خون میریخت.
اگر امکانات آن دوران زندگیاش اجازه میداد تا بازی شطرنج را حرفهای و اصولی، مثلاً در حد تیم ملی بیاموزد و قدمبهقدم از تمرینها و مسابقاتش درس بگیرد، چهبسا امروز این اوراق نوشته نمیشدند.
* * *
وقتی کاظم در کلاس دهم ریاضی از هندسه تجدید شد و صرفاً بهخاطر همین یک تجدیدی مردود و مجبور شد یک سال دیگر همراه با حس تحقیر مردودی، دوباره کلاس دهم را بگذراند، از مردودشدن ناراحت نبود بلکه از این اشتباه آزردهخاطر بود که به بخش روابط طولی در کتاب هندسه که ازقضا از فصلهای مهم کتاب است، توجه کافی نکرده است؛ بنابراین معلم خوشانصاف (! ) و سختگیری که تمام مسائل و قضایا را با نهایت سلیقه به آن فصل اختصاص داده و او را غافلگیر کرده بود موردعتاب و خطاب قرار نمیداد بلکه خود را سخت سرزنش میکرد از بابت این کوتاهی جبرانناپذیرش! نکتهی جالب اینجاست که همین دبیر باسواد بسیار متشخص (آقای پریزاد) چندی بعد شبهنگام که به اتفاق خانوادهاش از سینما میهن خرمشهر (محلی مانند میدان گمرک تهران پیش از انقلاب) خارج میشد موردحمله و اصابت چاقو قرار گرفت و از ناحیهی گردن بهشدت مجروح شد و تا آستانهی مرگ پیش رفت؛ اما از آنجا که بهسرعت و با تمام امکانات موجود به مداوایش پرداختند نجات یافت و بعدها ترفیع گرفت و مدیر دبیرستان بایندر شد و مانند یک امپراتور باجذبه و قدرتی خارقالعاده مدیریت میکرد.
اما این واقعه هم که مثل توپ در سلسله وقایع فرهنگی دههی چهل خرمشهر صدا کرد؛ ذرهای بر زخم کاظم مرهمی نشد، زیرا او منشأ یک سال عقبافتادگی تحصیلیاش را نه در روش امتحانگیری دبیر هندسه بلکه کوتاهی خودش میدید.
حال اگر کسی پیدا میشد که به او میفهماند این کتاب هندسهی دهم ریاضی در میان سایر کتب دبیرستانی وصلهی ناجور است و تو اگر تمام مباحث این کتاب را فوت آب باشی و حل تمام مسائل آن را بدانی، باز هم هزاران مسئله وجود دارد که با دانشی در حد همین کتاب قابلحلاند، اما… تو که نه… خود پروفسور هشترودیتان هم توانایی حل آنها را ندارد. کاش کسی پیدا میشد که به این جوان نوپا تفهیم میکرد علت نمره نیاوردن در نحوهی طرح سؤالات بود که به لحاظ قانونی قابلپیگیری است و نه تو.
اگر کسی پیدا میشد و این راه را پیش پایش میگذاشت که شبانه، یا به ضرب معلم خصوصی، یا خودآموز، پنجم ریاضی را فرابگیرد و در امتحانات متفرقه شرکت کن، چهبسا سالی را هم از دست ندهی…
اگر… اگر… ولی نه! هیچکدام از این اگرها حتی پیش نیامدند و بهرغم خیل مبارزان صدیق و امین، نمرهی سطح دیدگاه نظریشان و شناختشان از جهان و دستاوردهای ذهنی بشریت به نسبت در همان حد ناقابل دوران قبل باقی ماند!
* * *
نمونهای دیگر میآورم؛ یکی از مشغلههای کاظم در نوجوانی، پرداختن به کبوترهایش بود. در تابستانی گرم، در آسمان نیلگون محدودهی خانهشان کبوتر سیاهرنگ تک و تنهایی در حال پرواز ظاهر شد.
کاظم بهسرعت ده بیست کبوترش را به پرواز واداشت و آنها پس از چند دوری فضای مشجر خانه را پیمودند، نفسزنان و کاملاً غیرحرفهای! اما همراهِ تازهوارد فرود آمدند و به قفسی که پر از دانههای جو و گندم و کاسههای لعابی آبیرنگ و مالامال از آب بود هجوم آوردند… کاظم دستبهکار شد، کبوتر تازهوارد را گرفت و چند پری از بالهایش را چید و در حیاط خانه رها کرد و در گوشهای از حیاط مدتها به نظارهی حاصل کارش پرداخت.
کبوتر در جمع کبوتران زیبای خودش بهغایت زشت مینمود، در آن میان احساس غربت و تنهایی میکرد و چهبسا از درد پرهای ازدستداده غمگین و غصهدار بود. کاظم که کبوتر را در این حال و روز دید برخاست بهطرف حوض لبریز از آب رفت تا با مشتی آب دریای اشکی که از چشمانش جاری شده بود بشوید…
دو سه روز بعد صاحب کبوتر به دنبال کبوترش آمد و کاظم با سری افکنده کبوتر را به کفترباز حرفهای بازپس داد که سخت میلنگید و میخندید و به زبان عربی میگفت «داداش تو را چه به این کارها! » فقط یکبار! صرفاً یکبار!! و دیگر هیچگاه!!! تا پایان عمرش این کار را تکرار نکرد… او از خودداری و صیانت نفس و تسلط بر نفس اماره و تبدیل آن به نفس لوامه لذت میبرد.
اگر کسی به کاظم آموزش میداد که اگر پرندهای در آسمان پرواز میکند صاحبی ندارد، و اگر آن را به چنگ آوردی و چند پری از بالهایش را کندی تا به زندگی بهتری که برایش فراهم کردهای خو بگیرد و… تازه وقتی کفترباز لنگ به جستجوی کبوترش درب خانهتان را زد و لیست بلندبالایی از کبوترهای گمشدهات را با ذکر نشانهای محرز به او ارائه میدادی و میگفتی اگر کبوترت را میخواهی مرا به پشتبام خانهتان ببر تا دانهدانه کبوترهای در دام اسارتِ تو را شناسایی و بازپس گیرم تا معامله سر بگیرد… آیا باز هم اینچنین کاظمی میداشتیم!
* * *
کاظم پیش از انقلاب به نوشتهها و ترجمههای دکتر امیرحسین آریانپور علاقه داشت. در آستانهی رستاخیز، جامعهشناسی هنر، دشمنان و ایبسن آشوبگرای، فروید و فرویدیسم و… سایر آثار و مقالات او را پیدا میکرد و همچون اوراد آسمانی میخواند و پشتوانهی نظریاش را تقویت میکرد. از این کتابها که بیارتباط با رشتهی تحصیلی دانشگاهیاش هم نبود به این یقین رسیده بود که بیش از ۹۰ درصد شخصیت انسان در دوران کودکی شکل میگیرد؛ بنابراین در تحلیلی نهایی در کلیت امر شخصیت انسانها تابع ۱۰ درصد تغییرات آگاهانه هستند، شاید همین نکته هم باعث شد با خواندن کتابهای ادبی شخصیت انقلابیاش را اعتلا دهد.
اما…. بهراستی چقدر امر مبارزه به شخصیت مبارز برمیگردد؟!
* * *
در اهواز قبل از انقلاب، در محدودهی زمانی اجرای حکومت نظامی، زنگ خانهی دانشجویانی که کاظم هم در آنجا اقامت داشت به صدا درآمد. وحشت تمام فضا را پر کرد. ده دوازده دانشجو هرکدام درصدد پنهانکردن چیزی برآمدند. نگاههای نگران سکوت را میدرید. در حین جابهجایی یکی از دانشجوها گفت: «بچهها این زنگ زدن کاظم است.» به ناگاه جای وحشت را شوق دیدار کاظم پر کرد. بیمحابا در را گشودند؛ پشت در کاظم بود که میخندید و با ژیان قراضهاش وقتی از بندر شاهپور به محدودهی ممنوعهی اهواز رسیده بود، با چراغ خاموش، آرامآرام، کوچهپسکوچهها را طی کرده بود تا به منزل برسد!
همه از شادی پیروزی دهنکجی ژیان قراضه به حکومت نظامی مشعوف بودند و کاظم خوشحالتر، زیرا محمولهای که بامهارت در ماشین جاسازی کرده بود بهسلامت و بهموقع به مقصد رساند!
* * *
پراکندهخوانی، آفت دنیای روشنفکری و انقلابی است. میگویند این پراکندهخوانیها آدمهایی با وسعت دریا و عمق چند میلیمتر تربیت میکند. متأسفانه احزاب، سازمانها، گروهها و حتی محافل باوجود ادعاهای نظری فراوانشان نهتنها این پراکندهخوانیهای منجر به پراکندگیهای نظری را مهار نمیکردند بلکه خود نیز یک پای تولید و بازتولید آنها بودند. شاید اغراقآمیز باشد اما بیش از ۹۵ درصد روشنفکرها و انقلابیون این مملکت بهطور تخصصی از موضوعی مطلع نیستند. چندتایی کتاب اقتصاد، انگشتشمار کتب فلسفی، تعدادی محدود کتاب تاریخی، مقداری از نوشتههای کلاسیکها با ترجمههایی نهچندان قابلاعتماد، کتابهایی در حوزهی ادبیات و هنر والسلام!
به خاطر دارم وقتی کاظم چند کتاب از لنین خوانده بود از اینکه او در چندین جبهه یکتنه میجنگید با دلسوزی میگفت: «او هم چقدر تنها بود! » و این جمله را از جمله کشفهای شخصیاش برمیشمرد، غافل از اینکه اگر شناخت عمیقتری از لنینیسم و تاریخ سیاسی آن سرزمین میداشت، این عبارت را از بدیهیات آموزههای آن میدانست که حتی موردمناقشه هم نیست. چه میتوان کرد؟ کشف چندبارهی آنچه مدتهای مدید پیش از این کشف شده بود از آفات شناختهشدهی خودآموزیهای غیرسیستماتیک است.
روشنفکران و انقلابیون از عقبافتادگی جامعه مینالند از ستم حکومتها زبان به شکوه میگشایند، از عشق به مردم میسوزند، و چهبسا در راه باورهایشان قهرمانانه جان فدا میکنند، اما واقعیت این است که کمتر از کنهِ موضوعی بهگونهای علمی و تخصصی آگاهی دارند و شاید همین امر سبب شده ناخواسته به سهولت اسیر جریانهای انحرافی اما ریشهداری چون حزب توده و شاخههای پرشمار آن شوند.
معرفی و نقد مبارزانی چون کاظم خوشابیها جدا از نقد و بررسی بیرحمانهی جنبش چپ ایران و مهمتر از آن تاریخ مردم ایران مقدور نیست. طبیعتاً آنها روابط تاریخی ـ انسانی ـ جهانی بسیار گسترده و پیچیدهای با یکدیگر دارند اما هدف این نوشته صرفاً معرفی کاظم خوشابی است.
* * *
گفتهاند کاظم خوشابی با گویش غلیظ بوشهری از زمان دستگیری تا دوران بازجویی و سپریکردن دوران محکومیتش ادای مقصود میکرده است. او اندکی بیش از چهل سال عمر کرد، در این دوران فقط دو بار به بوشهر رفت، هر بار هم کمتر از یک هفته اقامت داشت. در ویرانههای بوشهر قدیم پرسه میزد، بوشهر جدید بیرونق را زیر پا میگذاشت، کنار ساحل طلوع و غروب خورشید را در امواج نیلگون و کفآلود دریا رصد میکرد… و بهخصوص آثار نجاری باقیمانده از پدربزرگش را با امضاء «عمل حاج کاظم نجار»، بهدقت رؤیت میکرد…
او گویشهای گوناگون این مرزوبوم را تقریباً بهخوبی میشناخت و تا حدودی قدرت تقلید آنها را داشت. طبعاً چون در خانوادهی اصیل بوشهری بزرگ شده بود، لهجهی بوشهری را بهتر از سایر گویشها تقلید میکرد؛ اما این توصیف هم دلیل قابلقبولی نیست تا بخشی از توان مبارزاتیاش را بهخصوص در آن لحظات، ساعتها، روزها و هفتههای تعیینکننده بر سر شکل و نحوهی گفتارش صرف (اگر نگوییم تلف) کند.
کاظم خوشابی هرچند با گویش تهرانی بسیار راحت، روان و فصیح صحبت میکرد اما در محاورات خصوصی با دوستان، قوموخویشها و همشهریهایش با گویش خرمشهری صحبت میکرد. او در ملاقات با افراد خانوادهاش در زندان با گویش تهرانی با آنها همکلام میشد. علت انتخاب گویش بوشهری میتواند صورتهای احتمالی یک یا ترکیبی از موارد زیر باشد:
الف: در مراحل آغازین دستگیری و بازجویی به این نتیجه رسیده که با تیمی روبرو است که وجه غالبشان خوزستانیبودن با اطلاع از اوضاع خوزستان، یا دستکم میتوانند بهسرعت به اطلاعات آن خطه دست یابند، یا حساسیت بیشتری به مبارزانی دارند که در آن منطقهی جنگی ـ بهویژه خرمشهرـ زندگی کردهاند. از آنجا که احتمال میداده که هویت واقعیاش در فعالیتهای مبارزاتی خوزستان ممکن است برملا شود، با توجه به شلوغیهای ناشی از دستگیریهای وسیع و فلهای و شاید هم این باور که برای رژیم کل سازمان و تشکیلات آنها از اهمیت بالایی برخوردار نبود، از این پوشش استفاده کرده است.
فراموش نشود قریب سی سال پیش شمار قابلتوجهی از دوستان، رفقا و همرزمان سابقش در خوزستان نهتنها در قید حیات بلکه چهبسا فعال سیاسی هم بودند. به نظر میرسد کاظم در نظر داشته با این ترفند تمامی راههای نفوذ احتمالی به گذشتهاش را مسدود کند؛ اما نکتهی عجیب این است که به نظر میرسد رفقا و همرزمان و همبندیهایش حتی آنها که بهظاهر سابقهی کار تشکیلاتی با او داشتند نیز ترفند او را جدی گرفتند و باور کردند و بعضاً برای آن محوریت قائل شدند!
… و عجیبتر آنکه بوشهریبودن یا حضور او در بوشهر یا در حوالی آن شهر از طرف فعالان سیاسی مقیم بوشهر یا بوشهری تکذیب نشد!
ب: شاید این انتخاب گویش تصمیمی شخصی، آگاهانه و از قبل تدوینشده باشد. او تلاش داشته با هویت تازهای وارد عرصهای نو از کارزار زندگیاش شود؛ سرفصلی جدید با نوع دیگری از خط و قلم. برای دیگران هم چهبسا آدم دیگری تلقی میشده است. انتخاب تاکتیکی جدید، تاکتیکی که از تداعیها (بهخصوص در تماسهای تلفنی یا ارتباطاتی که چهرهی واقعی او به نمایش درنمیآمد یا با لباس و لهجهی دیگری ظاهر میشد) بکاهد، یادآوریها را کاهش دهد، و آغاز دیگری از زندگی باشد. برای کاظم که زندگیاش اساساً مبارزه بود، زندگی در پوششی دیگر یعنی تداوم زندگی مبارزاتی که تحت هیچ شرایطی رهاشدنی و تعطیلبردار نبود.
ج: کاظم خوشابی باور داشت که امر مقاومت به پایبندی و ایمان شخص به اعتقاداتش برمیگردد و ریشههای این ایمان نیز حقانیت مبارزه علیه ظلم است که در طول زندگی فرد مبارز بهتدریج شکل میگیرد، بنابراین او با انتخاب گویشی جدید که به علت مقاومتش شاخصتر میشد، جماعت همبندان را به نگاه عمیقتر بر مبانی تکوین شخصیت مبارزاتی خویش و تشویق و ترغیب آنها به مقاومت بیشتر در مراحل مختلف اسارت فرا خوانده است.
د: دهنکجی به دشمن! کاظم به تیم بازجویی و نظام قضایی با نگاهی تحقیرآمیز مینگریست و از بهکارگیری این حربه به خود میبالید و از آن نیرو میگرفت. او درون خویش به ریش داشته یا نداشتهی همهشان میخندیده و میگفته شما که تا این حد سادهاید و غیر داغ و درفش، هیچ ابزاری را بهدرستی نمیشناسید پس حسرت دستیابی به سادهترین حقیقتها را به دلتان میگذارم!
ه: آن لهجهی غلیظ بوشهری همراه با رفتاری بهغایت سازشناپذیر، بهعلاوهی ریزنقشیاش از او چهرهی خلقی مصممی میساخت که همچون نماد یک مشت گرهکرده، سمبلی از مبارزه، مقاومت، پایداری و ظلمستیزی بود و در یک کلام پرچم برافراشتهی خلقهای تحتستم جهان که با حضور باابهتش در هر زمان و مکان به اهتزاز درمیآمده است. ایکاش این مقاومت تا پای جان به سالها پیش از دستگیری و در تقابل با شناخت نادرستش از مفاهیمی اساسی همچون آزادی و سوسیالیسم قابلتعمیم بود!
* * *
سه ویژگی در ذهنیت و عینیت کاظم خوشابی ظهور و حضوری بارز داشت:
نخست: پاکی، صداقت و درستکاری کمنظیر.
دوم: ظلمستیزی و عدالتخواهی ماقبل مارکسیسم.
سوم: نوعی واقعگرایی ماتریالیستی قرن هجدهمی.
قطعاً ترکیب آنها با هر میزان و درصدی به معنای تائید ترکیب آن نیست.
– این چه پاکی، درستکاری و صداقتی است که حتی آنهایی هم که مدعیاند از نزدیکترین رفقای تشکیلاتیات هستند از بدیهیترین خصوصیات شخصی گذشته و دیدگاههای اساسی تو نیز مطلقاً آگاهی و اطلاعی ندارند؟
– این چه پاکی، درستکاری و صداقتی است که در تور تشکیلاتی، عقیدتی و مرامی خود در خدمت توجیه عملکرد رژیم گام برمیداشت؟… و بدتر از آن تقریباً همراستا با آن علیه اپوزیسیون میجنگید!
– سازمان فداییان خلق در اعلامیهای در دفاع از جنگ خطاب به کارگران نوشتند وقتی مردم در جبهههای جنگ کرورکرور کشته و زخمی میشوند، زهی بیشرمی و بیغیرتی که شما دم از خواستههای صنفی و طبقاتی میزنید و بدتر از آن اعتراض و اعتصاب پیشه کردهاید! و کاظم خوشابیهای «ظلمستیز و عدالتخواه» وطنپرست از نویسندگان، تکثیرکنندگان، توزیعکنندگان و در یک کلام تعیینکنندگان مفاد آن بودند.
– در مقطع زمانیای که سفارت آمریکا از سوی دانشجویان پیرو خط امام تصاحب شد، و بهزعم ضدامپریالیسمبودن خردهبورژوازی اثبات شد (!! ) فوج دانشجویان پیشگام با علم و کتل شعارگویان به طواف سفارت میرفتند. در یکی از این حضورهای تأییدآمیز، شیخ صادق خلخالی روی دیوار رفت و با دیدن نشانههای فداییان دهان باز کرد که «دانشجویان پیشگام هم تخموترکهی ساواکیها هستند…» و کاظم خوشابیها بیهیچ واکنشی این اهانت آشکار را تحمل کردند و چهبسا به این توجیه میبالیدند که «از خردهبورژوازی چه انتظار دیگری جز این داری؟! »
* * *
اگر سال ۱۳۵۰ از کاظم خوشابی میپرسیدید ائتلاف چیست، خیلی سادهاندیشانه از داستان کومینگ تانگ به رهبری چیان کای چک و حزب کمونیست چین به رهبری مائو تعریف میکرد که باهم میجنگیدند اما با حملهی ژاپن به چین، یعنی در مقابل دشمن مشترک خارجی با یکدیگر دست دوستی دادند و توأمان علیه ژاپن میجنگیدند…
کاظم خوشابی سالهای ۵۵ تا ۶۰ و بهجرئت میتوان گفت ۱۳۶۵ نیز همین دیدگاهها را دربارهی ائتلاف داشت.
یک آموزش غلط اولیه، یک سادهاندیشی غیرواقعی، یک باور نادرست و ماندگاری آن در ذهن بهعنوان اصلی قابلاستناد و درنهایت یک اعتقاد، ایرادی ذهنی بود و همچنان نیز هست که درنهایت کار دست آدمها داده و همچنان نیز میدهد. اگر کاظم خوشابی شانس میآورد و در گیرودار آن ایام بحرانی در مسیر کتابخوانیاش ـ کتب ادبی ـ «سرنوشت بشر» آندره مالرو (چاپ اول، بهمن ۱۳۶۰) را میخواند و سپس حاشیهی تاریخی بر این کتاب در نقد آگاه (۱۳۶۲) به قلم دکتر عباس میلانی، تازه متوجه میشد ای دل غافل چه فکر میکردیم و چه شد!
قاعدتاً تشکیلات باید اینگونه آموزشهای سیاسی پایهای را حتی بهمنظور همزبانی، در برنامههای آموزشی خود اجباری کند، نه اینکه به برداشتهای افراد معطوف شود؛ اما نهتنها در آن دوران چنین سازمانهایی وجود نداشتند بلکه کاظم خوشابی از آنچه بود، سازمانی را برگزید که برای رفتارهای سیاسیشان خوراک نظری تدارک میدید و نه برعکس!
ناگفته نماند در جریانهایی شبیه آنچه کاظم برگزیده بود تکوتوک دکتر فرهاد نعمانیهایی هم پیدا میشد که نسبتاً بهروز بودند و با آگاهی و بصیرت زبان میگشودند و قلم میزدند.
اما… اما… مگر آنها هم که بری از خطا نبودند چقدر انرژی، وقت و در یک کلام توش و توان و جایگاه تعیینکننده در تشکیلات داشتند تا منشأ اثر شوند… آنهم در تشکیلاتی استالینیستی با اصولی بهیادگار از درکی سراپا نادرست از مفاهیم مارکسیستی آزادی و سوسیالیسم. به نظر میرسد دیدگاه کاظم خوشابی همچون دیدگاه سایر طیفهای وسیع معتقد بهنظام شوروی بهاصطلاح سوسیالیستی سابق، نظام نظری توجیهیای داشتند که نمیخواستند و نمیتوانستند واقعیت زمانه را بهدرستی بشناسند و تحلیل کنند، بنابراین عمدتاً در گردنههای کورهراههای مبارزه فرومیریختند و در همین ریزش هولناک نهتنها به نقد نظری و عمیق دیدگاههایشان نمیپرداختند بلکه به شیوهی مرسوم سنتی، داستانسرایانه از قهرمانهایی یاد میکردند تا بدینوسیله پردهای ضخیم بر بیمایگی خویش از مبانی مارکسیسم ـ لنینیسم بیندازند.