۱۳۹۱ فروردین ۳, پنجشنبه

بهروز سورن: از ثابتی تا اهالی ثبات!!


گویا قضیه خرید حبوبات بوده است. بجای نخود, لوبیا خریده شده است!؟ اینکه سه دهه سایه شوم ساواک تا پنهان ترین روابط خصوصی مردم کشورمان نفوذ داشت و خواندن کتاب غیر رستاخیزی جرم محسوب میشد. اینکه سه دهه مردم کشورمان آزادی را در لابلای کتاب ها جستجو میکردند. اینکه چند هزار اعدام سیاسی رخ داد و دهها هزار نفر از لطف شکنجه گران ساواک بی بهره نماندند و اینکه در نهایت خاندان پهلوی و عواملش با میلیاردها دلار در بانکهای اروپائی و آمریکائی متواری شدند و... تنها اشتباهاتی خوانده میشود که آنهم مولود شرایط خاص آندوران بوده است که  مخالفان رژیم مسلح بوده اند و بمب در اختیار داشته اند
..............

حتما بیاد دارید که پیش از سرنگونی قهری رژیم پهلوی قیل و قالی براه افتاده بود و در راس اخبار و تحلیل ها از کشور عاری از مهری ایران بعنوان جزیره ثبات در منطقه یاد میشد! جزیره ثبات را بعنوان جزیره ای میشد تصویر و تحلیل کرد که آمران و صاحبان قدرتش با عیار بسیار بالائی از سرسپردگی به دول غربی بر آن حکومت میکنند
درخواست بخشی از زندانیان سیاسی سابق از صدای آمریکا برای در اختیار گرفتن این بلندگو و پاسخ به دروغ پردازی های پرویز ثابتی از این رسانه محرک نوشتن این سطور شد. در همین روزها مصاحبه آقای رضا پهلوی در خودنویس منتشر شد که در این آدرس یافت میشود.
از رضا پهلوی گرفته تا ثابتی و عوامل رژیم پهلوی و وابستگانش همگی بر این عقیده اند که پیدایش هیولائی بنام جمهوری اسلامی منتج از قدرناشناسی مردم بوده است. زمانی هم که به سرکوب پلیسی و جنایات و شکنجه در آندوره اشاره میشود, میگویند:
اشتباهاتی هم بوده است!!
گویا قضیه خرید حبوبات بوده است. بجای نخود, لوبیا خریده شده است!؟ اینکه سه دهه سایه شوم ساواک تا پنهان ترین روابط خصوصی مردم کشورمان نفوذ داشت و خواندن کتاب غیر رستاخیزی جرم محسوب میشد. اینکه سه دهه مردم کشورمان آزادی را در لابلای کتاب ها جستجو میکردند. اینکه چند هزار اعدام سیاسی رخ داد و دهها هزار نفر از لطف شکنجه گران ساواک بی بهره نماندند و اینکه در نهایت خاندان پهلوی و عواملش با میلیاردها دلار در بانکهای اروپائی و آمریکائی متواری شدند و... تنها اشتباهاتی خوانده میشود که آنهم مولود شرایط خاص آندوران بوده است که  مخالفان رژیم مسلح بوده اند و بمب در اختیار داشته اند.
روسیاهی حکومتگران جمهوری اسلامی تا آن حد است که چهره اطلاعاتی و منفور آندوران پرویز ثابتی دوباره طرح میشود و هر یک از هواداران رژیم پادشاهی فاصله خود را با وی تعریف میکنند بی آنکه این پلید را مستقیما و بی شیله پیله محکوم کنند.
گفته میشود که خاندان پهلوی کشور را به مردم سپردند و ایران را ترک کردند!!
صد البته لاشه سوخته شده تانکهای نظامی خود را در صحن خیابانها جا گذاشتند بهمراه هزاران جسد معترضان در میدان ژاله و سراسر ایران
این روایات در حالی گفته و نوشته میشود که هنوز پرونده جنایات این فرد باز است. هنوز دادگاهی برای او تشکیل نشده است. هنوز نقش بارز ثابتی در کشتار و شکنجه و جنایات سیستم اطلاعاتی پهلوی به دادگاهی حقیقت یاب ارائه نشده است و قربانیان آندوران امکان طرح شکایات خود را نداشته اند. هنوز تبصره جنبی این پرونده سیاه و قتل فروشنده کفاشی  شارل جوردن به آن وصل نشده است. هنوز سربه نیست شدن خبرنگاری که پیگیر این موضوع بود ضمیمه نشده است.
گفتگو را در این آدرس بخوانید!
در این گفتگو اشاره میشود که ایشان نیز ارتباط با این پلید را کتمان کرده اند. 
البته در سطوری اشاره شده است که سالها قبل ایشان را ملاقات کرده اما در ( دستگاه پادشاهی ) خود ندارند. همچنین میگوید با ثابتی ارتباطی ندارم و شکنجه را محکوم میکنم.
اینکه پس از موج اعتراضات به دروغپردازی های ثابتی, رضا پهلوی از ارتباط با ایشان سخن بگوید دور از انتظار بود و در حال حاضر چهره ای مطرح در تبعید را نمیتوان یافت که از وی دفاع و یا اقرار به ارتباط با او کند. رضا پهلوی شکنجه را محکوم میکند . البته از صراحت کامل پرهیز میکند. اینکه شکنجه سازمانهای اطلاعاتی یک جنایت است و آمران آن در هر رده ای باید مورد پیگیری و محاکمه قرار گیرند در این مصاحبه ذکر نمیشود. بر عکس به خواننده گرا میدهد تا میان شکنجه کسی که بمب!! دارد و کشته شدن تعدادی از مردم توسط آن بمب, انتخاب کند. این توجیه از سکه افتاده همیشه و در طول تاریخ چند دهه اخیر بهانه شکنجه و شکنجه گران قرار گرفته است. در جای دیگر طرح سوال میکند!!
. آیا می‌توانیم نظامی داشته باشیم که شکنجه در قوانینش باشد؟
انتخاب کنید:
شکنجه یکنفر و رسیدن به اطلاعات پیشگیری از کشته شدن دهها نفر!!
صغری کبری کردن رضا پهلوی این پاراگراف عریض و طویل را منعکس کرده است.
خودنویس:
او همچنین درباره نظرش در باره شکنجه که در زندان‌های دوران پهلوی از سوی ساواک اعمال می‌شده گفت: «من شخصا خیلی تاسف می‌خورم که این اتفاق افتاد و هنوز هم دارد در کشورمان اتفاق می‌افتد.  مقصرش هر که هم باشد، من مخالف سرسخت هر نوع شکنجه هستم. شکنجه بر خلاف تمام اصول بشری است. در خیلی از کشورها و سازمان‌های اطلاعاتی سعی می‌کنند که در بعضی از موارد خاص قابل توجیه باشد، حتی اگر بدانید یک نفر اطلاع خاصی داشته باشد از یک بمب که ممکن است جان بسیاری را بگیرد...حد شکنجه را چگونه می‌توان تعیین کرد؟ به محضی که اصل شکنجه را تایید کنید، تا ته آنرا باید بروید و نمی‌توانید حد برایش قائل باشید. آیا می‌توانیم نظامی داشته باشیم که شکنجه در قوانینش باشد؟ آن زمان توجیه سازمان امنیت (ساواک) چه بود؟ توجیه در مورد بعضی فعالان مسلحی بود که علیه حکومت جنگ‌های چریکی مسلحانه می‌کردند، مثل سازمان مجاهدین و چریک‌های فدایی خلق. درست که جنگ سرد بود، اما با وجود این، من نمی‌توانم قبول کنم و شخصا محکوم می‌کنم. فکر می‌کنم همه هم میهنان باید این مساله را محکوم کنند. ما نمی‌توانیم اساس شکنجه را به عنوان یک اصل در یک جامعه مترقی قبول کنیم.

البته موضوع محکومیت شکنجه را مدتهاست که هم میهنان ما طرح کرده اند و ایشان کمی دیر این رهنمود را میدهند!!
پاسخ میتوانست خیلی صریح و کوتاه باشد:
شکنجه اقدامی است ضد بشری و این پدیده زشت سیاسی اجتماعی را باید بدون اما و اگرریشه کن و مبارزه با آنرا در جامعه نهادینه کرد.
نه تبصره میخواهد و نه بهانه رسیدن به بمب!!! و نجات بشریت!!! از سوی شکنجه گران

محور دوم مطرح شده در این مصاحبه نشست اسرار برانگیز اولاف پالمه است که ایشان معتقدند:
پیدا کنید نظر آقای رضا پهلوی را درباره پشت پرده های این اجلاس!!
رضا پهلوی در باره مباحثی مثل «شورای ملی» و «کنگره ملی» و «آلترناتیوسازی» گفت:
من شخصا توجه‌ام در تشکیل شدن نهادی است که بتواند عهده‌دار تقسیم بندی کار و هماهنگی ایجاد کردن در حرکت‌هایی است که باید در ایران اتفاق بیافتد، در جهت خواست جمعی که اکثر طیف‌های سیاسی به آن رسیده‌اند و آن هم برگزاری انتخابات آزاد است. بنابرین باید تقسیم کار صورت بگیرد، عده‌ای در کنفرانس‌ها شرکت می‌کنند و پروژه و نظر می‌دهند
پاراگراف بعدی!!
اقای پهلوی ادامه داد: باید به شکل شفافی با این مساله برخورد کنیم.
امروز در عصری زندگی می‌کنیم که همه هم میهنان باید در جریان تمام اقدامات باشند. قضیه «پچ پچ» کردن پشت درهای بسته نیست. قضیه از قبل یک طومار بستن و به جامعه تحمیل کردن نیست»
چنانچه نشست مخفی مرکز اولاف پالمه پچ پچ کردن پشت درهای بسته نبود, پس چه بود؟
مبهم گوئی ها و دوپهلو گفتن های ایشان نشان از فقری سیاسی و ریگی است که ایشان در کفش دارد و رضا پهلوی در موضع یک نیروی سیاسی در اپوزیسیون تنها افقی تاریک و ناشناخته را به مردم کشورمان بشارت میدهد. در عصری زندگی میکنیم که دستیابی به نظرات و عقاید عمومی برای تصمیم گیری های سیاسی و اجتماعی میتواند از طریق امکانات الکترونیکی و ارتباطی پیشرفته به سرعت نور انجام گیرد. در برخی از کشورها همه پرسی های روزانه از طریق اینترنت انجام می پذیرد.  در مواردی شاهد بوده ایم که این امکانات توانسته اند جنبش های اجتماعی را سازمان دهند و مادیت ببخشند و در چنین شرایطی ایشان از نشست های اسرار آمیز, مخفیانه و پشت پرده جهت آلترناتیو سازی و تصمیم گیری برای عموم آنهم تنها با بخشی از اپوزیسیون دفاع می کنند.
امید که با دوری از منافع فرقه ای و جناحی کمی هم دمکراسی را تعریف کنیم
بهروز سورن
22.03.2012

بهارانه؛ تأملی بر «بحران رابطه» در جامعه تبعیدی ایرانی



بهارانه؛ تأملی بر «بحران رابطه» در جامعه تبعیدی ایرانی

گفتگو با مسعود افتخاری

پنجشنبه ۳ فروردين ۱۳۹۱ - ۲۲ مارس ۲۰۱۲

مجید خوشدل

bvdf.jpg
www.goftogoo.net
در «بهارانه» امسال در نظر داشتم، شما را پای سفره هفت سین تعدادی پناهجوی زن ایرانی بنشانم. زنانی که در روابط حاکم بر جامعه پناهندگی ایرانی بارها شکسته شدند، و سپس آنان نیز چاره را در عمل به مثل دیدند و با گذشتن از روی زنان و مردان پناهجو سیکل معیوب این جامعه را کامل کردند.

اما «نو» شدن «روز» که با غم بیگانه است، مرا بر آن داشت تا در مجالی دیگر به آنها گوش دهیم. نمی خواستم در نوروز غصه و غم به خانه خواننده آورده شود.

امسال نیز به تبعیت از سالهای گذشته «بهارانه»ام، مکثی خواهد بود در «خود»مان.

جامعه تبعیدی ایرانی سالهاست که بحران عظیمی را در جان خود حمل می کند: «بحران رابطه»؛ بحران عمیقی که زندگی جمعی را در این جامعه مختل کرده است. عوارض اجتماعی، سیاسی، جسمی، روانی بحران موجود بر انسانهای تبعیدی بسیار گسترده تر از آن است که نمایی هر چند کوچک از آن به رسانه های محافظه کار ایرانی راه یابند.

متوقف گشتن زندگی اجتماعی در این جامعه نتیجهٔ عینی شدن ذهنیت بخش بزرگی از جامعهٔ سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و ادبی ایرانی در پیوند با مفاهیم دوست و دشمن؛ و خودی و ناخودی بوده است. این جامعه با دوستان اش به همان اندازه دشمن است که با دشمنان اش دوست.

در عین حال، عامل دیگری بحران موجود در جامعه ایرانی را لایه لایه و ریشه دارتر کرده است: تقیهٔ انسان ایرانی!

به دلیل نوع کار و مشغله های کاری ام با بسیارانی از فعالان سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، ادبی، هنری ارتباط های کاری و نیز پیوندهای دوستانه ای داشته ام. در این رابطه قریب به نه- دهم این جامعه بزرگ را در تنهایی مطلق، و یا در تنهایی نسبی ناخواسته ای یافته ام. با این وجود دوگانگی های فرهنگی- رفتاری حاکم بر جامعه مان این اجازه را به انسانها نمی دهد تا در ارتباط های معین اجتماعی شان، و یا در عکس العمل های شرطی شده ای که به نشریات ایرانی راه می یابند، راوی منصفی از واقعیت زندگی خویش، و شرایط حاکم بر آن باشند. انسانهایی که برای همه چیز پاسخی قطعی دارند و راجع به هر موضوعی اظهارنظر می کنند، در رابطه با «خود» شان به تقیه روی می آورند و همه چیز را خوب و ایدآل ارزیابی و توصیف می کنند.

* * *

به تعدادی عکس از سمیناری در سال ۱۹۹۲ خیره می‌شوم. راستش آه از نهادم بلند می شود. از نزدیک به سیصد شرکت کننده در این گردهمایی، حتا پنج نفر آنان در میان ما نیستند. کجایند اینها؛ چگونه و در چه فرایندی این طیف از سرنگونی طلبان ایرانی از جامعه تبعیدی محو‌ شدند؟ دشمنی کور و دوستی ابزاری چگونه در این جامعه نهادینه گشت؛ بر اخلاق و وجدان و منش انسانی در این جامعه چگونه چوب حراج زده شد؟

طرح بالا موضوع گفتگوی تلفنی من با مسعود افتخاری است. این گفتگو بر روی نواز ضبط شده است.

* مسعود افتخاری، خوش آمدید به این گفتگو.

- خیلی ممنون ام.

* قبل از اینکه پوشهٔ پرسش هایم را برای تان باز کنم، مایل ام نظرتان را راجع به مفهوم «صداقت و شهامت اخلاقی» بدانم. برای اینکه سوء تفاهم نشود، اشاره کنم: در سالهای اخیر آدمهای زیادی را دیده ام که جلو من حرفهایی زدند؛ روی نکاتی پافشاری کردند، اما همین آدمها در جمع های دیگر شخصیتهای کاملاً متفاوتی داشتند. و یا طیفی که با آنها مصاحبه هایی کردم و در آن گفتگوها آنها مجبور به بیان ناگفته هایی شده بودند، برای زدودن آثار اجتماعی آن ناگفته ها، فردای مصاحبه، مقاله ای را با مفهوم کاملاً متفاوتی روانه سایتهای اینترنتی کردند.

عنصر صداقت و شهامت اخلاقی از این زاویه مورد توجه ام است.

- عرض کنم، زندگی اجتماعی اساساً بر قراردادهای اجتماعی استوار است. مهمترین قرارداد اجتماعی که زندگی اجتماعی را ممکن می کند، پای بند بودن به میثاق های اخلاقی، و مهمتر از همه صداقت است. صداقت رابطه مستقیمی دارد با وجدان؛ دستگاه داوری درونی انسان. به همین خاطر من تصور می کنم، اگر این کیفیت از انسان گرفته شود (بی آنکه صحبت از فعال سیاسی یا غیرسیاسی باشد)، این انسان تقلیل پیدا می کند نسبت به سایر ارگانیسم های زندگی.

* بحث مان را عینی می کنم: چرا بخش هایی از جامعه ایرانی از این دوگانگی شخصیتی رنج می برد؟ چرا این انسان شهامت ندارد، حتا باورها و خواستهای منطقی اش را به زبان بیاورد؟ آیا او احساس می کند شنونده ای نخواهد داشت؛ در اقلیت قرار می گیرد؛ یا که این انسان از ضعف شخیتی رنج می برد؟ نکند عوامل دیگری در این ماجرا دخالت دارند؟ توپ را به زمین شما می اندازم.

- همهٔ این عوامل... ببینید، شاید انسان ایرانی (هر چند این بیان مستلزم پشتوانه ای پژوهشی ست) با خودش هم تو گویی مسئله دارد. یعنی اگر ما مطابق تجربیات، دانش و آگاهی مان عمل می کردیم، به مراتب موفق تر می بودیم؛ هم در حوزه کار سیاسی و هم در بنای ساختمان یک کشور مدرن. ما برای اینکه مطابق آرمانها و آگاهی مان عمل کنیم، می بایستی «هزینه» اش را بپردازیم. یعنی می بایستی مسئولیت باورهامان را به عهده بگیریم و بگوییم: من این ام و جز این نیستم. متأسفانه ما در طراز آرمان هامان زندگی نمی کنیم. یعنی دقیقاً برخلاف آنچه در ذهن به آن معتقد هستیم، عمل می کنیم. به نوعی وحشت داریم از اینکه اگر ما به آنچه باور داریم عمل کنیم، نیروهای پیرامونی و محیط های اجتماعی چه عکس العملی نشان می دهند. بی آنکه توجه داشته باشیم به اینکه جایگاه انسانی ما ارتباطی به عقاید ما ندارد. انسان در ذات خودش محترم و عزیز است. متأسفانه ما خودمان را باور نداریم. و این باعث می شود که ما ابتدا محیط را تست کنیم؛ ببینیم کدام تز و تئوری قابل فروش و عرضه است، سپس جهت‌گیری کنیم. به همین خاطر ما در نوعی اسکیزوفرنی سیاسی؛ در یک دوگانگی بسیار زجرآور به سر می بریم. و چه بسا همین مسئله، عامل افسردگی سیاسی ای باشد که در سطح کل جنبش آزادیخواهی شاهد اش هستیم.

* بهتر است این مبحث مهم را فعلاً همین جا بگذاریم تا من پوشه پرسش هایم را برای تان باز کنم. طرحی را به صورت کلی با شما در میان می گذارم: از تجربه می گویم، نزدیک به ربع قرن بخش های مختلف جامعه ایرانی مقیم خارج برای همکاری مشترک راه حل داده، اما نتیجه این تلاش ها جامعه را منزوی تر و اتمیزه کرده. به نظرتان مشکل کجاست؟

- به نظر من اتمیزه شدن و متلاشی شدن جنبش آزادیخواهی قبل از اینکه الزاماً به دادن طرح هایی برای اتحاد و همکاری مربوط باشد، برمی گردد به ذات این جنبش. جنبشی که در اساس یک جنبش روشنفکری و آزادیخواهی ست؛ جنبشی که سیاسی نیست. من می دانم دارم حکم سنگینی صادر می کنم. این جنبش در آغاز خودش از دهه سی و چهل از دانشگاهها شروع شد؛ مجبور شد زیر زمین برود و فعالان اش به زندان بیافتند. این جنبش نه با مردم راه رفته، نه ذهنیات اش را در هیچ میدانی به آزمون گذاشته، و نه ارتباط مشخصی با پایگاه اجتماعی خودش داشته. حتا این پایگاه اجتماعی را تست هم نکرده. می خواهم بگویم که این یک جنبش روشنفکری ست؛ شدیداً ایدئولوژیک است؛ اساساً سیاسی نیست؛ اساساً عملگرا و پراگماتیست نیست. در صورتی که «سیاست» فی الواقع علم مدیریت اختلافها و علم «سازش» است؛ نه به معنای منفی کلمه، بلکه به معنی جستجوی مرزهای مشترک است.

به نظر من جنبش آزادیخواهی ایران اگر نتوانسته سرانجام موفقی برای اتحادهایش، یا لااقل تلاشی برای اتحادها داشته باشد، قبل از هر چیز برمی گردد به اینکه دو مفهوم را نپذیرفته. می خواهید من همین جا قطع کنم، یا توضیح بدهم که کدام دو مفهوم را نپذیرفته؟

* شما این مسئله را محدود می کنید، به عرصه سیاسی. در صورتی که ما این معضل را فقط در میان نیروهای سیاسی جامعه مان نمی بینیم؛ در بخش های فرهنگی، هنری و ادبی هم با این ناهنجاری روبرو هستیم. در قسمت «کسب و کار» هم ما همکاری و شراکتِ میان مدت را در بین ایرانیان نمی بینیم. بنابراین مشکل عمیق تر و بزرگتر از طرح شماست. این طور نیست؟

- بله دقیقاً همین طور است، حق با شماست. اساساً ما یک مشکل مبنایی تر داریم، و آن مشکل فرهنگی ست؛ نگاه ما به مسئله است. پس اجازه بدهید من آن دو مفهوم را نام ببرم. ما نه در حوزه اقتصادی و مسائل اجتماعی؛ نه در همکاریهای فرهنگی، و نه بویژه در حوزهٔ عمل سیاسی دو کار نمی کنیم: نه همزیستی سیاسی را می پذیریم و نه همسایگی سیاسی را. من این را در حوزهٔ سیاست می گویم، بعد آن را تعمیم بدهیم به حوزه های دیگر. همزیستی به این معنا که ما می توانیم زیر یک سقف زندگی کنیم. و همسایگی به این معنا که یک دیوار مشترک بین ما وجود دارد. راجع به این دیوار می شود با هم صحبت کرد. درست بر مبنای این نزاع؛ اساساً ما به شدت از هم می گریزیم و دچار نوعی «میزان‌تروپی» [بیزاری]؛ دچار نوعی انسان گریزی هستیم. ما نمی خواهیم به هیچ ترتیبی وارد یک میدان رقابت شویم. در صورتی که در حوزه اقتصاد می شود رقابت کرد، در کارهای فرهنگی می شود رقابتی سالم داشت. رقابت، همانا به معنی به عرصه گذاشتن بهترین تولید است تا خریدار یا عنصر اجتماعی در یک گزینش آزاد بهترین را انتخاب کند.

در حوزه سیاست این موضوع به شدت زیانبار است. ما با همدیگر همزیستی نداریم؛ حتا میان نحله های فکری به هم نزدیک. و نه همسایگی سیاسی را می پذیریم. یعنی همسایه من می تواند از تبار و زبان و منشاء دیگری آمده باشد، اما به هر حال دیوار مشترکی بین ما وجود دارد.

* تا حدودی به اشکال ساختاری در جامعه مان؛ که در رفتار جامعه مان به چشم می خورد، انگشت گذاشتیم و آنرا به رسمیت شناختیم.

نکتهٔ من: حداقل طیفی از اندیشمندان جامعه ایرانی (که به نظر من تعدادشان بسیار اندک است؛ خصوصاً آن دسته که از شهامت اخلاقی برخوردار هستند) به جای اینکه در طول این سالها تلاش بیهوده ای کنند برای وصل کردن انسانها، آیا آنها نمی بایستی از دانش اجتماعی و صداقت شان کمک می گرفتند، برای یافتن این پرسش: چرا جامعه ایرانی مقیم خارج تا بحال نتوانسته در هیچ حوزه ای همکاری مشترکِ قانونمند، تعریف شده و غیرابزاری ای با هم داشته باشد؟

پرسش ام: فکر می کنید، چرا جای چنین تلاش هایی در جامعهٔ ما خالی بوده؟

- جای فقدان این تلاش ها برمی گردد به معضلی که این تلاش ها می باید ناظر بر آن باشد. یعنی دلیل اینکه ما اساساً نمی توانیم با هم همکاری کنیم، به نظر من دال بر یک بحران عمیق اعتماد است. این بزرگترین بحران در جامعه امروز ایران در داخل و خارج کشور است. حال، جنبش آزادیخواهی ایران را نمی گویم، چون اشاره شما عمومی تر است. این بحران اعتماد، نوعی بدبینی را به ذهن تحمیل می کند و سپس باعث گریز می شود. ما به نوعی می بایستی به هم اعتماد کنیم. اعتماد که نباشد، همکاری هم مقدور نیست. به همین خاطر، یا اساساً برای اتحاد و همکاری کم تلاش شده، و یا اگر هم شده، عنصر بی اعتمادی آنچنان پیشداوری های منفی و ضربها را به رابطه ها تزریق کرده، که سرانجام تلاش ها ناموفق بوده است...

* مشکلی که من دارم، مشکل با «باید» هاست؛ با قیدهاست. یعنی از جامعه چیزی را می خواهیم که خودمان اثبات کرده ایم آن «باید» ها در توان جامعه نیست.

بیاییم از زاویه دیگری به موضوع نگاه کنیم: یکی از الزامات همکاری مشترک در بین مردمان یک جامعه، وجود زندگی جمعی، و به رسمیت شناختن آن است.

آیا با من هم عقیده نیستید که بخش های بزرگی از جامعه ایرانی مقیم خارج سالهاست که در جمع زندگی نمی کند؛ یا اجتماعات کوچک آنها هر لحظه در حال کوچکتر شدن است؟

- بله، همین طور است. من تصور می کنم که این گسست در روابط اجتماعی مردم، و نبودِ حداقل اجماع و همگرائی برای هر حرکتی؛ ولو برای برگزاری مراسمی فرهنگی، یا دائر کردن یک کتابخانه، یا پاتوقی برای ملاقات، در ریشه هایش برمی گردد به «شیوه تولید آسیایی» و فرهنگی که سالها در جامعه ایرانی به یادگار مانده. منتهی آنچه که متأسفانه مزید بر علت شده، و رنج آورتر است، این است که ما از مناسبات و دستاوردهای مثبت جوامع غربی هم استفاده نمی کنیم. یعنی اگر ما اساساً چیزی از همگرائی و کار جمعی و مشترک نمی دانستیم، علی القاعده می بایستی بعد از سی سال زندگی در تبعید با این دستاوردها آشنا می شدیم. می خواهم بگویم، سوأل شما به موضوع تعمیق بیشتری می دهد. و من باز برمی گردم به اینکه جامعه ما اساساً به این معضل نگاه نکرده. من تصورم این است که این مسئله دست نخورده باقی مانده؛ کار کارشناسانه ای من نمی بینم در این زمینه انجام شده باشد.

* در پرسش ام چرایی نبودِ کار کارشناسانه و روشمند در این حوزه عمده شده بود؛ حداقل از سوی انسانهایی که توانایی انجام آن را دارند. بیاییم باز این مسئله را عمیق تر ببینیم. من فکر می کنم، اگر بخواهیم تصویر واقعی تری از جامعه تبعیدی ایرانی داشته باشیم، باید برگردیم به سالهای دهه هشتاد میلادی. زمانی که انسانهای این جامعه با تنی زخمی مجبور به ترک ایران شدند. اگر توجه کرده باشید، در همان سالهای نخست، فعالان سیاسی و اجتماعی این جامعه به جای اینکه به خودشان فرصت بدهند برای انتگره شدن در جامعه جدید، ما شاهد متلاشی شدن بخشی از خانواده ها هستیم.

این موضوع از این جهت اهمیت دارد: با اولین مانعی که این انسان تبعیدی برخورد کرد، آنرا خراب کرد و از روی شان گذشت. متأسفانه اندیشمندانی نبودند که عواقب اجتماعی، سیاسی، روانی این رفتارها را هشدار بدهند. در عوض عده ای که همیشه نان را به نرخ روز می خورند، این جداسری ها را ستایش کردند.

ادامه بحث را به شما می سپارم، با این تذکر که هدف بحث خیلی ریشه ای تر از به رسمیت شناختن بخشی از جدایی ها در جامعه ایرانی ست.

- البته توجه داشته باشیم که بخشی از جدایی ها در خانواده های ایرانی الزامی بود، و بخشی کاملاً غیرضروری. من به عنوان فردی که در حوزه بحرانهای خانوادگی روزانه به عنوان یک روانپژشک کار می کنم، چیزی را به شما بگویم: به باور من که از تجربیات کلینیکی ام است، نود و نه درصد اختلافات خانوادگی حتماً قابل حل است. یعنی به سختی می شود مسائلی را پیدا کرد که ارزش جدایی را داشته باشد...

* با شما موافق ام.

- بویژه زمانی که فکر کنید، وقتی یک زوج از هم جدا می شوند، اگر قرار باشد که زندگی ادامه پیدا کند، اینها شریک های زندگی دیگری پیدا می کنند. که در این حالت همان مشکلات، همان تنظیم رابطه ها و اختلافات دوباره بوجود می آید که باید مدیریت شوند. در صورتی در جامعه ما از جدایی ها تقدیر شدند. من با شما موافق هستم. به جای اینکه شناسایی شوند بحران ناشی از مهاجرت؛ بحران ورود به جامعه میزبان؛ سختی تطبیق با فرهنگ اروپایی و جوامع مدرن...

* بحران هویت!

- بله، بحران هویت و دهها دست انداز دیگر، مزید بر شرایط بسیار سخت دورهٔ پناهندگی، و بعد از آن انواع بی اعتمادی ها؛ به جای اینکه به این مسائل از منظری وسیع نگاه شود، بلافاصله از دورن خانواده ها متلاشی شدند. متأسفانه بخشی از این برمی گردد به نگاه ما به مسائل. یعنی ما آنچنان بر باورهامان پامی فشاریم و تعصب داریم که به هیچ ترتیبی حاضر نیستیم شقّ سومی را بپذیریم. به نظر من یکی از بزرگترین موانع عبور جامعه ما به مدرنیته شاید همین باشد. و این موضوع می تواند خودش را در مدیریت اختلافات خانوادگی هم نشان بدهد.

* قسمتی از پرسش ام این بود که اگر در آن دوران به جامعه تبعیدی ایرانی هشدار داده می شد، شاید با رویکرد و یا نتیجه متفاوتی روبرو می شدیم.

تجربه منحصر به فردی را با شما در میان می گذارم. با این توضیح که در دهه هشتاد میلادی می دیدم، بخش زیادی از انرژی فعالان سیاسی مخالف رژیم ایران صرف پر کردن حفره هایی می شود که از شکست های عاطفی در آنها پدید آمده. اما آن تجربه منحصر به فرد: سال ۱۹۹۱ میلادی جلساتی در لندن برگزار کردیم که تا ۱۵۰ فعال سیاسی و تشکیلاتی در آن شرکت می کردند. از جلسه سوم یخ ها شکسته می شود و شرکت کنندگانی که تجربهٔ جدایی از شریک زندگی شان داشتند، شروع می کنند به خودشان انتقاد کردن. عده ای می گفتند: با اولین اختلاف همه چیز را خراب کردیم و جایی برای پشیمانی نگذاشتیم. برخی از رفقا در آن فضای دوستانه می گریستند و نگران عواقب آن نبودند؛ چون در آن جمع کسی ارزش گذاری نمی کرد.

بنابراین آب از سرچشمه گل آلود است؛ این طور نیست؟

- جدا شدن یک زوج و یا فاصله گرفتن خانواده به خودی خود الزاماً منفی نیست. می خواهم بگویم گاهی اوقات شرایط ناهنجاری پیش می آید که اصل سعادت زندگی انسان، که موضوع زندگی مشترک است، محو می شود. و البته، این استثنایی ست. در غیر این صورت، به نظر من ما یک برداشت بسیار ضعیف داشته ایم از تطبیق پیدا کردن با جامعه میزبان.

از طرف دیگر اطرافیان به اختلافها و جدایی ها دامن می زنند. من نمی فهمم این را؛ از نظر رفتارشناسی من هیچ توضیحی برای این ندارم که چرا دیگران؛ بی تخصص و بی تجربه و بدون داشتن دانش کافی اساساً وارد می شوند در اختلافات یک زوج. که خیلی جاها می تواند مستلزم گرفتن کمک حرفه ای باشد تا آنها در فراغت فکری و در آسایش به حل اختلافات بپردازند. تا اینکه آنها همه پل ها را بسوزانند. همانطور که گفتم، واقعاً من نمی فهمم که چرا دیگران بی مهابا و خیلی راحت در زندگی خصوصی هموطنان شان دخالت می کنند که خیلی جاها متأسفانه نتیجه کارشان مخرب است. من برای این رویکرد ویران ساز توضیح علمی ندارم، چون کار پژوهشی در مورد اش انجام نشده.

* می خواهم بحث مان را عمومی تر کنم. نکته ای که ما روی اش انگشت گذاشتیم، رویکرد یک جامعه به محیط و وقایع پیرامون اش بود. با صحبتهایی که تا همین مقطع کردیم، آیا می توانیم بگوییم: کسی که بتواند به خودش آسیب برساند، آسیب رساندن به دیگران برای او چشم گاو است؟

- طبیعتاً. شما ببینید، اساساً مبنای هر رفتاری در درون فرد است. یعنی پرخاشگری، خشونت و ویران سازی انسان برمی گردد به نهادِ درون و مبناء ناهنجار خودش. وقتی ما محیط را خراب می کنیم، بخشی از خودِ ما هم در هم می ریزد؛ که می تواند به نوعی اعتراض به خودمان هم باشد. به عبارت دیگر در تأئید صحبت شما کسی که بخواهد محیط را درهم بریزد و تخریب اش بکند، نمی تواند با خودش سازگار باشد. اساساً نمی تواند خودش را هم دوست داشته باشد.

* این بخش را جمع می بندم: بخش بزرگی از جامعه تبعیدی ایرانی از بدو ورود اش به خارج پشتِ توجیه های به اصطلاح عقلی ای قایم شد تا بتواند عملکردهای مخرب، و ضعف های ساختاری اش را بپوشاند. یکی از این توجیهات شبه علمی، استخراج دهها تز، تئوری و دستورالعمل ها برای موجه نشان دادن عدم همکاری مشترک بین خودشان بود، و طبیعی نشان دادن خیره سری ها و ریخت و پاش های خودش.

پرسش ام: آیا در این فضای غیرانسانی نبود که اخلاق و وجدان از جامعه ما رخت بربست و رابطه ها در این جامعه ابزاری شدند؟

- بله، کاملاً درست است. رابطه انسانها دو گونه بیشتر نمی تواند باشد. یا یک رابطه خوب؛ که از روی درد و دلسوزی ست، و یا رابطه ای که ابزاری ست. یعنی سوداگرانه است؛ کاسبکارانه است؛ تجاری ست و در نتیجه کلاه بردارانه است. «کلاه بردارانه» نه لزوماً به معنی تنبیه اخلاقی و یا برچسب ظالمانه، بلکه به نظر من غیر از این نمی تواند باشد. می خواهم بگویم، در چنین رابطه ای چارچوب اخلاقی بر هم می ریزد، میثاق ها و اعتمادها شکسته می شود و بدبینی ها ایجاد می شود. در عین حال، رفتارهای ناهنجار ویران ساز قباحت اش را از دست می دهد و نوعی انحطاط اخلاقی می تواند به تدریج در جامعه رایج شود و ارزش پیدا کند...

* به نوعی این نوع رابطه در جامعه نرم شود.

- بله، به رفتار رایجی تبدیل شود که پذیرفتنی ست. که متأسفانه بر ذهن هم تحمیل می شود. طبیعتاً در این دریای بهم ریخته ناهنجار بدبینی و بی اعتمادی، و پشت پا زدن به نرم های اخلاقی، البته مرواریدهایی هم داریم که در این سالها ماندند، خون دل خوردند و پای فشردند و خراب نشدند. اما خب اینها در اقلیت هستند.

* با شما موافق ام که اقلیتی از اقلیت جامعه مان همیشه سنگ زیر آسیاب بوده اند.

متأسفانه وقت مصاحبه به پایان رسیده و من مجبورم از باز کردن پوشه دیگرم بگذرم و با طرح این پرسش نهایی گفتگو را به پایان ببرم: با پرسش و پاسخ هایی که در این گفتگو داشتیم، پرسش این است: چگونه و با چه اکسیری می شود بخشی از جامعه ایرانی مقیم خارج را دور هم جمع کرد تا آنها با هم رفتار انسانی و همکاری متمدانه ای داشته باشند؛ اصلاً آیا این کار امکان پذیر هست؟

- بله که هست. همواره این امکان وجود دارد. این باور من به التیام هر زخمی ست. ما زخم های کهنه ای داریم، که راه حل های جدیدی می خواهد. ابتدا باید بپذیریم که مسئله داریم. وقتی این را پذیرفتیم، یک راهیابی جمعی نیاز است. ابتدا پذیرش جمعی، به این که ما مسئله داریم: بحران بی اعتمادی، بدرفتاری ها و ناهنجاری ها، و استفاده ابزاری در روابط. اینها را که پذیرفتیم، بایستی اینها را به یک ضدارزش در سطح عمومی تبدیل کنیم؛ کار روشنگرانه، کار آگاهی بخش کرد در جلسات متفاوت و در رسانه ها. این تلاش، کار رسانه ای فراگیر می خواهد. به نظر من پتانسیل های سازندگی، عروج و شکوفایی وجود دارد؛ اگر از موضعی ناامیدانه برخورد نکنیم. منتهی این کاری ست سخت، که با سماجت و دلسوزی باید آنرا انجام داد. به نظر من این کار شدنی ست. تصور من این است که شاید در پهنه سیاست؛ در جایی که چشم جامعه به آنجا دوخته شده، این تلاش را شروع کنیم، الگوهایی مثبتی بسازیم، نوع مثبتی از همکاری را نمایش دهیم، تا آنوقت بتوانیم آنرا با استفاده از این الگو و تجربهٔ مثبت تعمیم دهیم. این امید البته وجود دارد.

* اما مسعود جان، من همچنان روی «باید» های شما مشکل دارم. این باید ها تا الان کار نکرده و به نتیجه نرسیده. حداقل آن اقلیت جامعه که صحبت شان رفت، آیا ابزار و قدرت تغییر در این جامعه را دارند؟ اصلاً آیا گوش شنوایی هست؟ چگونه امکان دارد این باید ها را از قوه به فعل تبدیل کرد؟

ـ طبیعتاً این مستلزم یک رنسانس است. از اینکه ما از باورهای کهنه دست برداریم، پای مان را روی بگذاریم، از رمانتیسم سیاسی، تخیلات و آن وضعیت روشنفکری خیلی غلیظ بیرون بیاییم. پاهامان را در میدان عمل بگذاریم و ببینیم سرمایهٔ سیاسی موجود چقدر است؛ ضعف هامان کجاست، مشکلات فراروی کدام است. اینها را اگر با دلسوزی و صداقت شناسایی کنیم، آنوقت می شود کاری کرد. من تصورم این است که به نسل جوان می باید میدان داد، که شاید چنین آغازی را ممکن کند. من هم تا حدودی باشما موافق هستم که چنین امیدی در «کارکشته» های ما قدری دور می آید؛ که بتوانیم تحول فکری را در کوتاه مدت داشته باشیم. مگر اینکه بحرانهای جامعه ایران در یک شوک الکتریکی و تراما، بتواند ما را بیدار کند...

* یعنی ما را مجبور کند.

- ما را مجبور کند. ما به یک زلزلهٔ فکری احتیاج داریم. به یک معجزه که نه، به یک تکان فکری اساسی برای تغییر احتیاج داریم. اما من تصورم این است که از جایی باید آغاز کرد. فکر می کنم، امکانات و ابزار اش هست، منتهی اگر میل به تغییر در بخش قابل قبولی از جامعه بوجود بیاید.

اینکه بطور کنکرت و فنی از کجا باید آغاز کرد، من راهی نمی بینم. ولی در اینکه باید دیالوگ هایی را هر چه سریع‌تر شروع کنیم، به آن اطمینان دارم. من فکر می کنم، ما باید با جان و دل به هم گوش دهیم. متأسفانه عمق بحرانهای ما به گونه ای ست که یک حرکت جمعی گسترده نیاز است که پیش زمینه آن یک تحول فکری باشد. برای اینکه کنکرت به پرسش تان جواب بدهم، باید هر چه زودتر سمینارها و کنگره های دیالوگ را آغاز کنیم. هر چه زوتر، فردا هم دیر است.

* من هم فکر می کنم، از جایی باید شروع کرد. منتهی از جایی کوچک به مصداق ضرب المثل: سنگ بزرگ علامت نزدن است.

مسعود افتخاری از شرکت تان در این گفتگو یکبار دیگر تشکر می کنم.

- من هم از شما سپاسگزار هستم به خاطر فرصتی که به من دادید.

* * *

تاریخ انجام مصاحبه: ۱۴ مارس ۲۰۱۲

تاریخ انتشار مصاحبه: ۲۱ مارس ۲۰۱۲

ذات پنداری دراندیشه های کسروی و نگاه او به زنان و حقوق آن ها

ذات پنداری دراندیشه های کسروی و نگاه او به زنان و حقوق آن ها

شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۰ - ۱۷ مارس ۲۰۱۲

حمید حمیدی

hamid-hamidi.jpg
در نظرات كسروي نمي‌توان وي را مدافع افكار مدرن دانست. بعنوان نمونه از نظرات وي در مورد آزاديهاي زنان و نقش اجتماعي آنان بعنوان پيشتاز انديشه‌هاي مدرن نمي‌توان ياد كرد. ديدگاههاي كسروي در مورد زنان در برابر افكارافرادی چون فتحعلي آخوندزاده در صدر مشروطه يعني چندين دهه پيش از زمانه وي بشدت رنگ باخته و بسيار عقب مانده و سنتی مي‌نماياند.
می گویند،«تاریخ یک متن خنثی نیست، سرشار از مبادلات قدرت است. حتی در تاریخ به یادگار مانده از فریدون آدمیت می‌بینیم که انباشت تاریخی زنان به طور کلی حذف شده است.»

اگر بپذیریم که از مفهوم روشنفکری در ایران توافقی نزدیک به همگرائی و جود نداشته و ندارد، و اگر بپذیریم روشنفکر در روند تاریخی خود تبین می گردد،می توانیم بگوئیم که یکی از بنیادی ترین برآمد کار روشنفکران،اندیشیدن و تفکر است. به همین دلیل می توان گفت روشنفکر هم می تواند اشتباه نماید.در ایران از زمانی که "منورالفکران " به "روشنفکران" تغییر نام دادند،همواره با مفهومي تقليل يافته روبر بوده ایم. اگر در غرب روشنفکر يعني توليدکننده انديشه، در ايران به کسي روشنفکر اطلاق می گردد که مصرف کننده انديشه است. حتي از مشروطه به بعد جامعه ما با يک سير نزولي مواجه گردید و از 1320به بعد روشنفکر ما در دام ايدئولوژي گرفتارآمد. بعد از آن بود که در ایران به صرف مخالفت یک فرد،به وی لقب روشنفکرداده میشود. وظيفه روشنفکر و هرفردی که کار فکري مي کند، پرسش انگيزي، نقد و ايجاد گفت وگوي فرهنگي است. اما در ايران، اين پديده تاريخي بيشتر سياسي بوده و کمتر پرسش انگيزي مي کرده است.از این زاویه است که برخورد روشنفکران که با دیدگاههای سیاسی آغشته گردیده،مبنای قضاوت در تائید و یا نقدایشان قرار گرفته است.احمد كسروى از نمونه این روشنفکران است که بیشتربر"خردگرائی" و"سکولار"بودن وی تاکید گردیده است.وی در انقلاب مشروطه حضورى فعال داشت و چون ديگر روشنفكران آن روزگار به آرمان هاى اين انقلاب چون استقلال، آزادى، صنعتى كردن، پيشرفت و ترقى و تجدد، ارتقاء فرهنگى جامعه و مبارزه با خرافات سنتى دل بسته بود،دل بستگی های کسروی به آرمانها،نافی افراط و تفریط نگاه او به زمانه خویش نبوده است.وی از سوئی، رها شدن زنان از بند سنت هايى كه زن ايرانى آن روزگار را به اندرونى نشينى محكوم مى كرد،دل بسته بود و از سوی دیگر با حقوق زنان مخالفت می ورزید.
«مثلاً کسروي در دام اين افراط و تفريط و با ابزار نقد خردگراي مدرن، در نقد فرهنگ اشراقي ما به جايي مي رود که مي گويد اگر حافظ، خشت زني مي کرد بهتر بود تا اين غزل ها را به وجود مي آورد. مي گويد غزل هاي حافظ درس بي ناموسي و باده پرستي مي دهد. اين تجدد بيمار ماست که سنت ما را يا مثل شريعتي، اينگونه باد در آستينش مي کند يا مثل کسروي اينگونه از هويت و معنويت خالي اش مي کند.»(ماشالله آجودانی در گفتگو با روزنامه شرق شماره 869 به تاریخ 8 خرداد 1386)

كسروي در سالهاي پس از سوم اسفند 1299 از برنامه‌هاي رضاخان سردارسپه و بعداً رضاشاه حمايت كرد. كسروي رضاخان و سپس رضاشاه را راه گذار ايران از پس‌افتادگي به دوران تجدد مي‌شناسد. این دوره را باید اوج فعالیت های کسروی دانست . وی در سایه فرصتی که رضاشاه به منظور مبارزه با عقاید و باورهای مذهبی و دینی ایجاد کرده بود با تأثیرپذیری از اندیشه های وهابی گری و ناسیونالیسم افراطی ؛ به انتقاد از باورها و عقاید مذهبی پرداخت.در واقع از سال 1312 به بعد، تغییر کلی در دید و دریافت او پدید آمد. او دیگر یک مورخ و محقق و دانشمند زبانشناس نبود، بلکه داعیه اصلاح جامعه و، به قول خود، برانداختن ”پندارها“ را در سر داشت. در همین سال دو جلد کتاب آیین را منتشر کرد و با انتشار این کتاب شهرت فوق‌العاده یافت. در همین سال، ماهنامه پیمان را بنیاد نهاد. بعد از حوادث شهریور 1320، به جای مجله پیمان، روزنامه پرچم را، که بیشتر جنبه سیاسی داشت، انتشار داد. نشريه «پرچم» كه كسروى مسئوليت آن را بر عهده داشت و از 1321 تا 1324 منتشر شد، بر مخاطبان خود نفوذى كارساز داشت و زمينه مناسبى را براى شكل گيرى انجمن هايى كه به «انجمن پاك دينان» يا «باهماد آزادگان» مشهور شدند، فراهم كرد. كسروى چون اغلب روشنفكران هم دوران خویش به دوران سلطنت بنيان گذار سلسله پهلوى از اصلاحات فرهنگى و اجتماعى او حمايت و به عقب نشينى هاى دولت هاى پس از رضا شاه در برابر سنت گرايان و روحانيون محافظه كار اعتراض كرد. کسروی از نظريه پردازان معتقد به تماميت ارضي ايران در حوادث و اتفاقات بعد از انقلاب مشروطه و به ويژه دراثنای جنگ جهاني دوم بود.

کسروی دریافت های خود درباره گرفتاری های ایران را در ماهنامه پیمان و روزنامه پرچم و برخی از آثارش باز نموده است. از نظر سیاسی سامانی را که کسروی بر نابسامانی های سیاسی و عقب ماندگی تاریخی ایران جستجو می کرد، وحدت ملی و یگانگی ملی ایران بود. در آن دوره زمانی تاریخ ایران ؛ کشور درگیر وابستگی های دینی ، مذهبی ، قومی ، زبانی و غیره بود؛ و کسروی برای برون رفت از گسست و وابستگی که منجر به تزلزل و تعصب در میان اقوام مختلف می گردد ، اندیشه یکپارچگی ملی را مطرح نمود و دولت- ملت سازی مدرن را موجب از بین رفتن این مشکلات می دانست .

منظور کسروی از " شکل اروپایی و بی خردانه " ناسیونالیسم ، ناسیونالیسمی شبه فاشیستی بود که در ایران آن روز، روزنامه ایران باستان که تقریبا یک سال قبل از مجله پیمان منتشر می شد، می توان مشاهده کرد. مشخصه های اساسی ناسیونالیسم فاشیستی عبارتند از : عدم اعتقاد به دموکراسی پارلمانی ، تاکید شدید بر نژاد گرایی ، نخبه گرایی، بیزاری از دولت دموکراتیک و لیبرال و به ویژه نظام چند حزبی ، به رسمیت نشناختن برابری بنیادین مردم و تحقیر آنها ، دولت محوری، توسعه طلبی، تحقیر توده ها ، تاکید بر قدرت ، تنازع و سلطه طلبی. کسروی بر سركوب قيامهائی چون قيام جنگل توسط رضاخان صحّه گذاشته و آن را به چوب شورشهاي كوري (نظير فتنه سيميتقو) مي راند:

«در مدت دو سال، شورش امير مؤيّد را در مازندران و آشوب [!] جنگليان را در گيلان و فتنه اسماعيل آقاي سمتقو در آذربايجان و كردستان كه هركدام از سالها مايه گرفتاري ايران [!] بود فرو نشاندند.

و پس از اين فيروزيها، به سركوب عشاير كه از آغاز مشروطه سر به خودسري آورده و جز تاخت و تاز و راهزني [!] كاري نداشتند، پرداختند»( در باره تقبيح نهضت جنگل توسط كسروي و نقد آن ، سردار جنگل، ابراهيم فخرايي، ص4)

او چون ساير روشنفكران بعد از انقالب مشروطه به شدت به ايدئولوژی ناسيوناليسم آلمانی گرايش داشته و به ستايش رضا شاه می پردازد. وی در ديداری با رضا شاه به عنوان رئيس عدليه خوزستان در حادثه شيخ خزئل می گويد:

«من.... بخوبی می دانستم كه بازوی نيرومندی را خدا برای سركوبی گردنكشان اين مملكت و نجات

رعايا آماده گردانيده است و اين انتظار مرا می كشت كه كی آن دست خدايی و آن بازوی نيرومند به سوی خوزستان نيز دراز خواهد شد ؟ صد شكر خدا را كه عاقبت نوبت نجات خوزستان هم رسيد.... بايد همگی شاد باشيم و جشن بگيريم.... و فاتح آن، سردار با عظمت ايرانی را كه امروز شخصاً به خوزستان آمده از درون جان و بن دندان دعا گفته و ثنا خوانيم.»(باستانی پاریزی-تالش آزادی-ج سوم.سال 1354 ص401)

کسروی درحوزه انديشه های اجتماعی،خود را به عنوان رفرماتور يا مصلح معرفی و كتاب آئين را منتشر می كند.او در اين كتاب مدعی استـ« سخنان او همه ازاسلام است و گفته های او جز قرآن نيست و هر گونه بدعت دينی و پراكندگی دينی را مايه بدبختی مردم می داند بنياد دين نوين پس از اسلام جز هوس و نادانی نيست.... من پراكندگی دينی را مايه بدبختی مردم دانسته بر آن كسانی كه راههای جدا جدا به روی مردم بازكرده اند نفرينها می فرستم، پس چگونه رواست كه خويشتن راه جدای ديگری بازكنم.؟»(پیمان،سال اول شماره 13،ص10-13)

وی معتقد است« دينی كه پیامبر مسلمانان حضرت محمد بنياد نهاد دورويه دارد، يكی هدايت باورها و ديگری پی ريزی بنياد سیاسی. آن پاك مرد از يكسو باورهای مردم را پاك گردانيده به آنان خداشناسی و يگانه پرستی ياد داد، و يك رشته آميغ های(حقیقت ها) زندگی را آموخت. از يكسو نيز كشور بزرگی بنام اسلام بنياد نهاد كه همه مسلمانان در يكجا و با هم می زيستند و از يك خليفه فرمان می بردند و در همه جا قانون های اسلامی بكار می بستند.»(در پیرامون اسلام-احمد کسروی-ص5)

وبه همین استدلال وی با حمله به اسلام دوم ، مدعی پاك دينی می شود و تنها خود را سزاوار چنين اقدامی می داند و به مخالفان و منتقدين خود در اين زمينه می تازد و می نويسد: «آنان چنانچه معنی دين را نمی دانند از معنی بازگردانيدن دين به گوهرش نيز آگاه نمی باشند. وی با اين رويكرد به اكثر مذاهب واعتقادات جامعه می تازد و همه آنان را در زمره گمراهان بر می شمارد.»(همان ص50-51)

كسروی با همين ادعای پاك دينی است كه خود را بر كرسی سنجش حقانيت گذاشته و با تفسيری ذات گرا با بسياری از مقوله ها سر ستيز دارد.او با" ذات پنداری" در پی يوتوپيايی در آينده است و با اين يوتوپيايی گرايی گفتمانی را رقم می زند كه كتابسوزان آغاز آن است.

معيارهای پاك دينی وی، بر اصول اخلاقی خشكی استوار است كه هيچ گونه تساهل و مدارايی را بر نمی تابد. و قتل او در واقع سوختن در آتشی است كه خود افروخته است. رضا شيخ الا سلامی درنقدی بركتاب" قتل كسروی" اثر ناصر پاكدامن، كسروی را كشته ناشكيبايی همگانی می داند و مرگ او را زاييده فرهنگ دوگانگی برمی شمارد. فرهنگ گناه كار و بی گناه، فرهنگ بدی و خوبی، فرهنگی كه در آن بسياری تصور می كنند كه به سرچشمه حقيقت دست يافته اند و آنان كه از آب چشمه ننوشيده اند درونشان از اهريمن شسته نشده است. فرهنگی كه بزرگان تاريخش از ديد برخی كسان جز بدی چيزی ندارند و از ديد برخی ديگر فراسوی هر پرسش اند.

كسروي اگر چه از پذيرش لقب پيامبری اكراه دارد اما پيامبر گونه می گويد:

بايد كشنده را كشت. كسی كه با پسری به كاری زشت برخاسته بايد او را كشت. به بد آموز و گمراه گردان و همچنان به فالگير و جادوگر و هر كس از كارهای نبودنی دم می زند كه اگر بازنگشتند بايد كشت. به جامه گويی كه به هجو پرداخته و به نويسنده بايد كهراييد(هشدار) ای كه دشنام نوشته و به نگارنده ای كه كسی را به حالی زشت نگاشته بايد كيفر داد و در بار دوم كشت. بايد به دشنام گوی كيفری سخت داد بايد دروغ و دغل از هرگونه كه باشد و در هر كاری كه باشد بزه شناخت و بی كيفر نگذاشت.(کسروی-ورجاوند بنیاد ص200)

كسروی درحوزه های مختلف تحت تأثير متفكرين نوانديش يا اصلاح طلب پيش از خود قراردارد

يكسو بدون اينكه چون آقاخان كرمانی و يا آخوندزاده رويكردی مشخص اتخاذ كند، در مباحث تاريخی، مفاهيم مدرن، نقد شعرو... از آنان الهام می گيرد. و از سويی آشنايی او با زبان عربی ويژگي هاي مشتركی با سيد جمال الدين اسد آبادی در فراگيری دروس مذهبی دارد و خود را به عنوان مصلحی مذهبی معرفی می كند. او اگرچه درآغاز كار با گرايش های مدرن راه نجات و رستگاری ايران را در بكارگيری ابزار و دانش و روش های اروپايی می دانست، اما برخالف تقی زاده، به شدت با اروپايی گرايی« مخالفت ورزيده» و درپی پيرايش و اصلاح دين و آئين است و لذا به سيد جمال و مبارزان مذهبی و روحانيون نوانديش دهه 40 و 50 شمسی نزدیک می شود.

وسواس افراطي کسروي درمورد نظم و همبستگي اجتماعي، که به گمان وي به بهترين وجه در دين متجلي مي شود، به تدوين يک نوع خردگرايي مذهب وار و بنيادگرايانه انجاميد که درآن «خرد» به معني نظم، اهميت و اعتباري فراوان مي يابد. از همين رو، سبب اصلي مقابله و دشمني کسروي با برخي موضوعات از ديدگاه وي در تضاد با اين «خردگرايي» و ناشی می گردد. در چنين دنياي "افسون زدايي" شده اي که کسروي خواهان برپايي آن بود، حتي جايي براي نيروي تصور و يا آنچه او «پندار» مي ناميد وجود نداشت:

پندار يکي از نيروهاي پست آدميان است، يکي از آسيب هاي جهان است. اين همه گمراهي ها بيش از همه از پندار برخاسته. بايد هيچگاه پي آن را نگرفت. هيچگاه چيزي را از پندار خود به مردم نياموخت. . . . گفته ايم و باز مي گوييم: دانش ها بهرکجا رفت بايد از پي اش رفت و بهر هوده اي رسيد بايد پذيرفت. . . . اينها--اين پيروي از پندار و گمان و سخنراني از چيزهاي راه بسته مردم را به گمراهي کشانيدن است. باخدا دشمني ورزيدن است. به کساني که ازاين راه مي آيند بايد کهراييد[نهي کرد] که اگر بازنگشتند و پافشاردند سزاشان کشتن خواهد بود.(فرزین وحدت)

از کتاب کسروی و بهائیگری چند پاراگراف برایتان نقل می‌کنم که خود نیز به نقل از کتاب خواهران و دختران ما آورده شده است. جالب است بدانیم که وی ابتدا افکاری موافق برابری زن و مرد نشان میدهد اما ناگهان در چند سطر بعد، مخالف شرکت فعال زنان در امور اجتمایی میشود.

ولی از نظر او آزادی و برابری زن و مرد در همین جا یعنی به برداشتن حجاب، و تساوی در کسب دانش پایان می‌یابد. از آن پس بحثی از روابط اجتماعی زن و مرد پیش می‌کشد ، که به احتمال زیاد حاصل برداشت او از مقام زن در اسلام، و نیز حال و هوا و محیط اجتماعی و سیاسی آن روز ایران است. به نظر کسروی اساس روابط زن و مرد نه بر احترام متقابل به عنوان دو انسان با حقوق مساوی، بلکه به هدف فریب دادن زنان توسط مردان و بدبخت نمودن ایشان است.

با آنکه می‌گوید زن را نباید کوتاه خرد (ناقص عقل) دانست، بحثی پیش می‌کشد که در آن، از دید او، زن موجودی ضعیف و کم عقل است. در مقابل مردان به آسانی توان خود را از دست می‌دهد، فریب می‌خورد، می‌لغزد و دیگران را نیز می‌لغزاند. می‌نویسد:

زنها باید به دو چیز پابستگی نمایند: یکی اینکه به کوچه و خیابان و هم چنین به انجمنها و بزم‌ها بی آرایش و ساده درآیند. آرایش و خودنمایی را به خانه برای شوهران خود نگه دارند. دیگری آنکه با مردان بیگانه در نیامیزند و به بزمها [میهمانی‌ها] جز همراه شوهران و خویشان نزدیک خود نروند….زنی که به کوچه و خیابان با آرایش می‌آید، آن معنایش نگاه مردان را به سوی خود کشیدنست. اگر این نیست پس چیست؟!…چنین زنی چه شگفتست که خود بلغزد و دیگران را نیز بلغزاند. زنی که آزادانه با مردان در می‌آمیزد به دشواری خواهد توانست خود را نگه دارد، به دشواری خواهد توانست فریب مردان را نخورد. این چیزیست بسیار آزموده: زن از بازار آمیزش ِ آزادانه سرمایه باخته بیرون آید. آمیزشِ آزادانه، زن را لغزشگاهی است که خود بلغزد و دیگران را نیز بلغزاند.(احمد کسروی-خواهران و دختران ما)

و چون معتقد است که دو چیز ، یعنی با لباس آراسته و آرایش صورت به میان مردان در آمدن و با مردان آزادانه در آمیختن و به بزم‌ها خودسرانه رفتن سوغات اروپاست، زنان را هشدار می‌دهد که:

…بانوان ایران باید بدانند که زن در اروپا ارجمند نیست. اروپاییان زن را گرامی نمی‌دارند. باید فریب آن سخنانی که در روزنامه‌هاست نخورند.اروپاییان در بسیار چیزها گمراهند و یکی هم داستان زنهاست. بیشتر اروپاییان زنها را افزاری برای خوشگذرانی و کامگزاری مردان شناخته‌اند و بیش از این معنایی به زنان نمی‌دهند. اینست آنها را به بزم ها می‌کشند، پرده‌هاشان می‌درند و از جایگاه خود پایین می‌آورند(خواهران و دختران ما).

کسروی با آنکه یک جا زنان را در استعداد آموختن با مردان مساوی می‌داند، در جای دیگرِ همان کتاب، حرف خود را عوض می‌کند. زنان را «در ساختمان تنی و مغزی» از مردان جدا می‌داند و بر پایه این باور می‌گوید که در امور اجتماعی نیز باید وظایفشان جدا باشد. می‌نویسد:

…خدا زنان را برای کارهایی آفریده و مردان را برای کارهایی. زنان برای خانه آراستن و بچه پروردن و دوختن و پختن و اینگونه کارهایند… نمایندگی پارلمان و داوری در دادگاه و وزیری و فرماندهی سپاه و اینگونه چیزها کار زن‌ها نیست به دو شَوَند [دلیل]: یکی آنکه اینها به دوراندیشی و رازداری و خونسردی و تاب و شکیب بسیار نیازمند است و اینها در زنها کم است. زن‌ها چنانکه از ساختمان تنی نازک و زود رنجند، در سهش‌ها [احساس درونی] نیز چنان می‌باشند.(همان پیشین)

و باز افسانهء فریب خوردن زنان و فریفتن دیگران را تکرار می‌کند:

درآمدن در سیاست و کوشش در راه نمایندگی از زنان آنان را به آمیزش‌ها [معاشرت، رفت و آمد] خواهد کشانید و چه بسا ناستودگی‌ها که رخ خواهد نمود. اگر این در را باز نماییم زنان خودآرا و خودنما میدان خواهند یافت. رویهمرفته کاری ناپسندیده است. زنان زود توانند فریفت و زود توانند فریفته گردند. پای ایشان از کارهای کشورداری هر چه دورتر بهتر.(پیشین)

به اعتقاد کسروی علومی که شایستهء زنان است می‌تواند پزشکی، قابلگی، جراحی، داروسازی، دندانپزشکی، چشم‌پزشکی و اینگونه دانش‌ها باشد. ولی چون از آمیزش زن و مرد هراسناک است و آن را بد و ناپسند می‌داند، به احتمال زیاد خواهان آنست که در دانشگاه‌ها همراه با پسران تحصیل نکنند و پس از گرفتن تخصص‌ در بیمارستان از مردان دور و جدا باشند(تفکیک جنسیتی). مقدمه‌ای که کسروی برای حرام بودن آمیزش زن و مرد می‌نویسد، زمینه‌ای برای جدا کردن وسایل نقلیه عمومی، کارگا‌ها و یا آسانسورهاست که آن را امروزه در جمهوری اسلامی تجربه می‌کنیم. زیرا بار دیگر در همان کتاب تاکید می‌کند:

… اینان [زنان] در میان مردان، همان آمیزشست که گفتیم نباید باشد. همان آمیزش است که مایه لغزش زنها و مردها هر دو تواند بود.

در همین کتاب خواهران و دختران ما، کسروی دستوراتی راجع به اسم گذاری دختران، خطبهء عقد، جشن ازدواج و نیز طلاق داده است.

کسروی این کتاب را در دههء ۱۹۴۰م/۱۳۲۰ ش. نگاشت. آیا اگر اکنون حیات داشت و پیشرفت زنان را با تمامی تبعیضا تی که بر آنها روا می گردد، می‌دید، چنین مطالبی از قلمش جاری می‌شد؟

اگر چه در انديشه كسروی در آغاز و نقش او در انقلاب مشروطه نشانه هايی از ليبراليسم به چشم می آيد و تأكيداتی بر حقوق و آزادی های دموكراتيك می شود و در نوع حكومتی دموكراتيك بنام مشروطه تبلور می يابد، اما رويكرد او درزندگی عملی و سياسی در مواجه با رضا شاه و در ساحت انديشه با تأكيد بر پاك دينی و حمله به ساير عقايد و رويكرد او به زنان، تأكيد او بر نظم و همبستگی اجتماعی بنيادگرايانه او را به شدت از مدرنيته دور می كند.

وی با تأكيدی كه بر جمع گرايی دارد و معتقد است چون آدميان با هم می زيند و سود و زيانشان به هم بستگی دارد، بايد راهی وجود داشته باشد كه همگی پيروی كنند. مردم خود قادر به طرح راهی نيستند:

«مردمان اگر نيك و بد و سود و زيان را شناختندی به راه چه نيازی افتادی، و چون نمی شناسند پيداست كه خود راهی را نيز نتوانند گذاشت.»(ورجاوند بنیاد ص 76)

و درخصوص هويت جمعی نيز از ايرانيان خواستار پرستش سرزمين پدری می شود فرزين وحدت درمقاله ای تحت عنوان بن بست تجدد در انديشه كسروی به اين نكته اشاره دارد كه با همه ی تأكيدی كه كسروی برحقوق دموكراتيك دارد اما منظور او مصلحت و ذهنيت جمع است. و به تصريح يا تلويح اسرار می ورزد كه ذهنيت فردی نقشی در نظام دموكراتيك و حقوق شهروندی ندارد، گرايش كسروی به محروم كردن فرد از حقوق شهروندی ريشه در فلسفه او درباره جامعه دارد. وی بنيان جامعه را همسان بنياد خانواده می انگارد كه درآن ذهنيت فرد محكوم به شكست و تسليم در برابر ذهنيت جمع است.(فرزین وحدت- بن بست تجدد در انديشه كسروی- ایران نامه-شماره 2-3 سال بیستم)

خانواده برای او آنچنان اهميت می يابد كه حكم می كند:

« زناشويی ناچار می باشدو مردی كه به سال زناشويی رسيده زن گيرد، و گرنه بزهكار شناخته گردد و كيفر ببيند.»(احمد کسروی-خواهران و دختران ما)

در خصوص زنان، كسروی تحت تأثير سوسيال ناسيوناليسم آلمان و سياست های هيتلر زنان را به عنوان شهروندان درجه دو محسوب می كند كه،« وظيفه آنان جز كارهای زنانه نيست و اگر زمانی مرد- نان آور ندارند، ناگزير از گرفتن پيشه ای می باشند، برای آنان چه بهتر كه پيشه هايی از خياطی و جوراب بافی و پيراهن دوزی و مانند اين ها بگيرند.... اگر ناگزيری در كار نباشد، كار مردانه كردن زنانه از يكسو مايه تباهی خود زنان گرديده از سوی ديگر خانه ها را بی آرايش و بی سامان خواهد گذارد. بدتر از اين ها آن كه عرصه را بر مردان تنگ خواهد ساخت.»( فاطمه صادقی-جنسيت، ناسيوناليسم و تجدد در ايران-انتشارات قصیده-تهران-ص96)

كارهايی را به زنان محول می كند كه نيازی به انديشه ندارد و كار مردانه كردن, وی با تفكيك جنسيتی زنان را نشانه بی خردی آنان می داند.
«خدا زنان را برای كارهايی آفريده و مردان را برای كارهايی، نمايندگی در پارلمان و داوری در دادگاه و وزيری و فرماندهی سپاه و اين گونه چيزها كارزن ها نيست. وی معتقد است، كارها به دو دسته اند: بخشی كه نيازمند دور انديشی و راز داری و خونسردی و تاب و شكيبا بسيار نيازمند است و اين ها درزن ها كم است. زنها چنان كه از ساختمان تنی نازك و زود رنجند در سهش(هم وزن جهش-احساس درونی) ها نيز چنان می باشند... زنی كه هر دو سال و سه سال يكبار بارور خواهد شد و بچه خواهد آورد چه سازی دارد كه داور دادگاه يا نماينده پارلمان يا وزير كابينه باشد... پای ايشان از كارهای كشورداری هرچه دورتر بهتر.»(احمد کسروی-خواهران و دختران ما)

نگارنده نیز هم چون فرزين وحدت بر اين نظر است كه« گفتمان كسروی و همچنين آن گروه نظريه پردازانی كه خواسته يا ناخواسته راه کسروی را دنبال می كنند، به احتمال بسيار، تنها راه گشا به سويی خودكامگی و فرد تك بعدی و تكنوكرات خواهد بود و به سخن ديگر اين راه به ايجاد شرايط مساعد به پيدايش ميان ذهنيتی نخواهد انجاميد كه بربنيادش بتوان حقوق شهروندی را برای مردم ايران در يك جامعه مدنی استوار ساخت.»(فرزین وحدت- بن بست تجدد در انديشه كسروی)

در نظرات كسروي نمي‌توان وي را مدافع افكار مدرن دانست. بعنوان نمونه از نظرات وي در مورد آزاديهاي زنان و نقش اجتماعي آنان بعنوان پيشتاز انديشه‌هاي مدرن نمي‌توان ياد كرد. ديدگاههاي كسروي در مورد زنان در برابر افكارافرادی چون فتحعلي آخوندزاده در صدر مشروطه يعني چندين دهه پيش از زمانه وي بشدت رنگ باخته و بسيار عقب مانده و سنتی مي‌نماياند. در خصوص علت اين تناقض دراندیشه كسروي، مي‌توان به مبانی نظرات کسروی رجوع نمود. از يكسو برخاسته از سنت ديني است و اين سنت او را در هيچ برهه‌اي رها نمي‌كند. از سوي ديگر انديشه‌ورزي موشكاف و انتقادگر است. آگاهي او با فلسفه مدرن سده‌هاي هفدهم تا نوزدهم، دست دوم است؛ تمدن مدرن را از نمودهاي آن كه در دوره او ناسيوناليسم-فاشیسم آلمان جنبه عمده آنست،مي‌شناسد و از سازوكار دروني اين نظام مدرن ناآگاه است.او “دانشهاي اروپائي” را ارج مي‌نهد ولي مبانی ‌نظري اين دانشها را نمي‌شناسد. از سوي ديگر، چون سرشار از دين‌انديشي است حتي در اوج انتقاد از اديان و مذاهب نيز به پديد آوردن بنياد مقدس "ورجاوند بنياد" همت می گمارد. استدلالهاي او در باره "گوهر خرد و روان" بيش از آنكه يافته‌هاي استدلالي شمرده شوند، مصلحت‌گرائي بیش نیستند. كسروي وجود اين پديده‌ها را براي" نو دين خود" لازم مي‌شمارد و زياد در پرواي استدلالي بودن آنها نيست. موضع كسروي در باره زنان (خواهران و دختران ما)، موضعي “خردگرايانه” و “زاهدانه” است و نمي‌تواند عين موضع دنياي مدرن باشد كه تن و انديشه هر فرد را از هر گونه تعرض مصون و محفوظ مي‌‌خواهد.بررسی اندیشه ها و نظرات کسروی نشان می دهد که با تاکید بر یک وجه از اندیشه افراد نمی توان برابر حقوقی انسانها را استنتاج نمود.به باور من اگر سکولاریزم و دمکراسی و یا عدالت،بر مبنای برابر حقوقی زنان با مردان تبین و معرفی نگردد،به سکولاریزم استبدادی منجر خواهد گردید که نمونه های آن در تاریخ فراوان بوده اند.

کسروی اگر چه بدليل ماديگرايی غرب و خشونت رايج در اروپا به نقد مدرنيته می پردازد و تمام عمر خود را در اين راه صرف می كند اما به خاطر حملاتش به مذهب شيعه در نهايت در سال 1324 توسط فدائيان اسلام به قتل می رسد.

حمید حمیدی
پژوهشگر حوزه زنان
پایان
مارس2012
اسفند1391

سیاستِ خارجیِ آمریکا چگونه شکل داده می‌شود؟

کریس هِجِز

سیاستِ خارجیِ آمریکا چگونه شکل داده می‌شود؟

ترجمه: پرویز شفا و ناصر زراعتی

شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۰ - ۱۷ مارس ۲۰۱۲

ما آزادی، دموکراسی و فضیلت‌هایِ تمّدنِ غرب را برایِ جهانِ اسلام ارمغان نبُردیم؛ ارمغانِ ما ترور، ویرانیِ فراگیر، جنگ و مرگ بوده است. هیچ‌گونه تمایزی نیست بینِ حملۀ ناآگاهانۀ «درونه»[Drone]ها [هواپیماهایِ کوچکِ بی‌سرنشین که از راهِ دور هدایت می‌شوند و همچون عقاب هدف را دنبال می‌کنند و از بین می‌بَرَند] و انفجارِ با بُمب‌هایِ دست‌ساز، بینِ انفجارهایِ انتحاری و قتل‌هایِ هدفمند. ما از مُشتِ آهنینِ ارتشِ آمریکا استفاده کرده‌ایم برایِ اُستوارکردنِ شرکت‌هایِ نفتی در عراق، اشغالِ افغانستان و تضمینِ این‌که جهانِ اسلام همچنان فرمانبردارمان باقی بماند. ما در اسرائیل، از دولتی حمایت کرده‌ایم که جنایت‌هایِ موحش و شَنیعی در لبنان و نوارِ غزه مُرتکب شده است و هر روز، بخش‌هایِ هرچه بزرگ‌تری از سرزمینِ فلسطین را به سرقت می‌بَرَد. ما شبکه‌ای از پایگاه‌هایِ نظامی (که برخی از آن‌ها به‌وسعتِ یک شهرک است) در عراق، افغانستان، عربستانِ سعودی، ترکیه و کویت ایجاد کرده‌ایم (کشورِ ایران با چهل و سه پایگاهِ نظامیِ آمریکا احاطه شده است!) و حقوقِ اساسی و امنیتیِ خودمان را در شیخ‌نشین‌هایِ خلیجِ فارس، بحرین، قَطَر، عمان و اماراتِ متحدِ عربی تضمین کرده و نهادهای‌شان را برقرار کرده‌ایم.
توضیح:

این متنِ سخنرانیِ کریس هِجِز ـ روزنامه‌نگار و نویسندۀ آمریکایی ـ است در گردهماییِ مُعترضانۀ «زنان برای صلح» و دیگر گروه‌هایِ خواهانِ صلح و همبستگی، علیهِ ورودِ نخست‌وزیرِ اسرائیل به ایالاتِ متحدۀ آمریکا در همین روزهایِ اخیر، به‌منظورِ دیدار و مذاکره با رئیس‌جمهورِ این کشور (باراک اوباما).

زنان و مردانِ خواهان صلح گردِ هم آمدند تا با اشغالِ ساختمانِ «کُمیتۀ روابطِ عمومیِ اسرائیل/ آمریکا»، فریادِ اعتراضِ خود را علیهِ جنگ با ایران،به گوشِ همگان برسانند.

*

نبرد برایِ عدالت در خاورمیانه نبردِ خودِ ماست. این جریان نیز بخشی است از مبارزۀ جهانی علیهِ سرمایه‌داران (که به «گروهِ یک در صد» مشهورند). این نبردی است برایِ برقراریِ عدالت، برای نشاندنِ «زیستن» به‌جایِ «مُردن»؛ نبردی است برایِ برقراریِ «ارتباطِ صلح‌جویانه» به‌جایِ «کُشتن». هدفِ این نبرد آفرینشِ «عشق» است به‌جایِ «نفرت». این نبرد بخشی است از آن نبردِ بزرگ علیهِ نیروهایِ متحدشده برایِ مرگ و کُشتار؛ نیروهایی که بر ما حُکم‌فرمایی می‌کنند؛ صاحبانِ صنایعِ نفتی و صنایعِ زغال‌سنگ (همان صنایعی که از سوختِ سنگواره‌ای بهره می‌جویند و در نتیجه، آیندۀ بشریّت را به خطر می‌اندازند)، سازندگانِ سِلاح‌هایِ جنگی، دولت‌هایی که پیوسته مردمان را زیرِ نظر دارند، دلالانِ وال‌استریت، برگُزیدگانِ اقلیتِ حاکم که یورش می‌آورند بر مردان و زنانِ درمانده و کارگر و فرزندانِ ما که هر یک تن از چهار تنِ آن‌ها نیازمندِ دریافتِ کمک‌هایِ رایگانِ برایِ تغذیه‌اند؛ برگُزیدگانی که مُحیطِ زیستِ ما را، با آن درختانِ سرسبز و خُرّم، آن هوایِ پاکیزه و آن آب‌هایِ زلال، آلوده می‌کنند و جانِ سالم به در بُردنِ ما را ـ که بخشی از طبیعتیم ـ برنمی‌تابند.

آن‌چه در نوارِ غَزّه ـ این بزرگ‌ترین زندانِ بی در و پیکرِ جهان ـ روی می‌دهد، بازتابی است کم‌رنگ از آن‌چه به‌آرامی، خواه ناخواه، برایِ الباقیِ ما، در حالِ رُخ دادن است. این نمونه همچون دریچه‌ای است گُشوده رو به‌سویِِ پیدایشِ تدریجیِ حکومتِ امنیّتیِ جهان، نظامِ حکومتیِ جدیدی برایِ تسلط بر ما که شِلُدون وُلین ـ فیلسوفِ سیاسی ـ آن را «حکومتِ استبدادیِ وارونه» می‌نامَد. این بازتابی است از جهانی که در آن، قدرتمندان به‌وسیلۀ «قانون»، خواه در وال‌استریت، خواه در پَس‌مانده‌هایِ درهم‌کوبیده‌شدۀ سرزمین‌هایی که ما به آن‌ها یورش می‌بریم، اشغال می‌کنیم و موردِ تجاوز قرار می‌دهیم، هر کار بخواهند می‌کنند. یکی از آن سرزمین‌ها همین کشورِ عراق است که تاکنون، صدها هزار تن از مردمانش کُشته شده‌اند. از بزرگ‌ترین عرضه‌کنندگانِ این ایده‌ئولوژیِ جنون‌آمیز یکی همین «کُمیتۀ روابطِ عمومیِ اسرائیل/ آمریکا» است که دست به اعمالِ خشونت‌آمیز می‌زند فقط به‌خاطرِ نشان دادنِ خشونت و رفتارش در بی‌اعتنائی به قوانینِ داخلی و بین‌المللی، شنیع و بی‌شرمانه است.

من هفت سالِ آزگار در خاورمیانه به‌سر بُرده‌ام. مدیرِ دفترِ بخشِ خاورمیانۀ روزنامۀ «نیویورک تایمز» بودم. دو سال از آن هفت سال را در اورشلیم زندگی کردم. «کمیتۀ روابطِ عمومیِ اسرائیل/ آمریکا» سُخن‌گویِ یهودیان و اسرائیل نیست. این کمیته لَجّاره‌ای است دهن‌دریده، سخن‌گویِ ایده‌ئولوگ‌هایِ دستِ‌راستی که برخی از آنان در اسرائیل، قدرت را در اختیارِ خود دارند و بعضی‌شان در واشینگتُن و همه بر این باورند که چون تواناییِ جنگ برپاکردن دارند، پس مُحق‌اند جنگ راه بیندازند؛ موجوداتی که در نهایت، ربطی به شهروندانِ اسرائیلی یا فلسطینی ندارند، بلکه به برگزیدگانِ شرکت‌هایِ بین‌المللی و دلالانِ امورِ دفاعی وفادارند؛ آن‌ها که «جنگ» را به‌شکلِ «حرفۀ» خود درآورده‌اند، کسانی که مردمانِ فلسطین، اسرائیل و آمریکا را همراه با صدها میلیون تن از دیگر درماندگانِ جهان، به‌شکلِ کالاهایی درآورده‌اند که دائم زیرِ نظارت و سرکوب‌اند.

ما آزادی، دموکراسی و فضیلت‌هایِ تمّدنِ غرب را برایِ جهانِ اسلام ارمغان نبُردیم؛ ارمغانِ ما ترور، ویرانیِ فراگیر، جنگ و مرگ بوده است. هیچ‌گونه تمایزی نیست بینِ حملۀ ناآگاهانۀ «درونه»[Drone]ها [هواپیماهایِ کوچکِ بی‌سرنشین که از راهِ دور هدایت می‌شوند و همچون عقاب هدف را دنبال می‌کنند و از بین می‌بَرَند] و انفجارِ با بُمب‌هایِ دست‌ساز، بینِ انفجارهایِ انتحاری و قتل‌هایِ هدفمند. ما از مُشتِ آهنینِ ارتشِ آمریکا استفاده کرده‌ایم برایِ اُستوارکردنِ شرکت‌هایِ نفتی در عراق، اشغالِ افغانستان و تضمینِ این‌که جهانِ اسلام همچنان فرمانبردارمان باقی بماند. ما در اسرائیل، از دولتی حمایت کرده‌ایم که جنایت‌هایِ موحش و شَنیعی در لبنان و نوارِ غزه مُرتکب شده است و هر روز، بخش‌هایِ هرچه بزرگ‌تری از سرزمینِ فلسطین را به سرقت می‌بَرَد. ما شبکه‌ای از پایگاه‌هایِ نظامی (که برخی از آن‌ها به‌وسعتِ یک شهرک است) در عراق، افغانستان، عربستانِ سعودی، ترکیه و کویت ایجاد کرده‌ایم (کشورِ ایران با چهل و سه پایگاهِ نظامیِ آمریکا احاطه شده است!) و حقوقِ اساسی و امنیتیِ خودمان را در شیخ‌نشین‌هایِ خلیجِ فارس، بحرین، قَطَر، عمان و اماراتِ متحدِ عربی تضمین کرده و نهادهای‌شان را برقرار کرده‌ایم. ما عملیاتِ نظامیِ خود را در اُزبکستان، پاکستان، قرقیزستان، تاجیکستان، مصر، الجزایر و یمن گسترش داده‌ایم و هیچ‌کس ـ مگر احتمالاً خودمان ـ باور نمی‌کند اصلاً قصدِ ترکِ این کشورها را داشته باشیم!

و بیایید از یاد نبریم که در ژرفایِ دنیایِ بی‌کرانِ بخش‌هایِ جزائیِ بیرون از آمریکا، در درونِ زندان‌هایِ نامُشخص و مراکزِ بازجویی و شکنجه، اعمالِ بی‌رحمانه و وحشیانه‌ای انجام می‌دهیم که همواره با قدرتِ امپریالیستیِ لجام‌گسیخته‌ای همراه است. عکس‌ها و ویدئوهایِ روشن و بی‌پردۀ فراوانی از زندانِ ابوغُریب در عراق هست که پس از رو شدن، بی‌درنگ، باسرعت، به بخشِ «گزارش‌هایِ طبقه‌بندی‌شده» احاله داده می‌شود تا از دیدِ عموم پنهان بمانَد. در این ویدئوها ـ هم‌چنان که سیمون هرش [نویسنده و خبرنگارِ مشهورِ «نیویورکر» که بسیاری از فجایعِ جنگیِ آمریکا را آشکار کرده است] گزارش داده ـ مادرانی را می‌بینیم که همراهِ پسران‌شان که اغلب کودکانی خُردسال‌اند، دستگیر می‌شوند و از پای‌درآمده و وحشت‌زده، شاهدِ تجاوزهایِ مُکررِ به فرزندانِ خویش‌اند. همۀ این‌ها تصویربرداری شده است و وجود دارد و صدایِ جیغ و ضجّه‌هایِ پسربچه‌ها را به‌خوبی می‌توان شنید. آن مادران یادداشت‌هایی پنهانی برایِ خانواده‌هایِ خود می‌فرستاده‌اند که: «بیایید ما را بکُشید تا از زجر و شکنجۀ دیدنِ آن‌چه در این‌جا روی می‌دهد، خلاص شویم!»

ما خود بزرگ‌ترین «مُشکل» در خاورمیانه هستیم. این ماییم که «احمدی‌نژاد»ها، بُمب‌مُنفجرکنندگانِ انتحاری و جهادگرانِ بُنیادگرا را مَشروعیّت می‌بخشیم. هر اندازه بُمب‌هایِ کُشنده و آتش‌زایِ خود را به فاصلۀ دورتری پرتاب کنیم، هرقدر سرزمین‌هایِ مسلمانان را بیش‌تر مصادره کنیم، هرچه طولانی‌تر با خیالِ آسوده از معاف بودن از مجازات آدم بکشیم، چنین افرادی بیش‌تر مظاهرِ تحریفاتی را که ما عرضه می‌کنیم، به‌سویِ‌مان بازتاب می‌دهند و چنین جریان‌هایی افزایش خواهد یافت.

فردریش نیچه زمانی نوشت: «اگر به درونِ مغاک خیره شوید، مغاک نیز با همان نگاه به شما خیره خواهد شد.»

من دوست و هوادارِ رژیمِ [حاکم بر] ایران نیستم؛ رژیمی که به پیدایش و تسلیحِ «حزب‌الله» کمک کرد و بی‌تردید در اوضاعِ داخلیِ عراق مداخله می‌کند، فعالانِ حقوقِ بشر، زنان و اقلیّت‌هایِ مذهبی و قومی را آزار می‌دهد و سرکوب می‌کند، نژادپرستی و تعصب را دامن می‌زند و قدرتِ خود را علیهِ خواست و ارادۀ عمومی به‌کار می‌بَرَد.

آری، این رژیمی است که به‌نظر می‌رسد برایِ ساختنِ سلاحِ اتُمی مُصمم است؛ اگرچه تأکید می‌کنم، هیچ‌کس در اثباتِ این قضیه که چنین جریانی دارد اتفاق می‌افتد، واقعاً دلیلِ قانع‌کننده‌ای تاکنون ارائه نکرده است. من مدتی در زندان‌هایِ ایران بودم. زمانی، در تهران، دست‌بند به دستانم زدند و مرا از آن کشور اخراج کردند. با این‌همه، اما به‌خاطر نمی‌آورم که ایران در کشورِ آمریکا، کودتایی طراحی کرده و آن را راه انداخته باشد که دیکتاتوریِ بی‌رحمی را جایگزینِ دولتِ مُنتخبِ مردم کند تا ده‌ها سال فعالانِ عرصۀ دموکراسی را زیرِ سرکوب بگیرد، به زندان بیندازد و به قتل برساند. به یاد نمی‌آورم که ایران یکی از دولت‌هایِ کشورِ همسایۀ آمریکا را مُسلح کرده باشد و پول در اختیارِ آن گذاشته باشد تا جنگی علیهِ کشورِ ما راه بیندازد. ایران هیچ‌گاه هواپیمایِ جتِ مُسافربریِ ما را هدف قرار نداده و ساقط نکرده است، چنان‌که کشتیِ جنگیِ وینسِنس [Vincennes] این کار را کرد: ماهِ ژوئن 1988، موشک‌هایی به‌سویِ هواپیمایِ ایرباسِ [شرکتِ هواپیماییِ «ایران ایر»] که تمامِ سرنشینانش غیرِنظامیانِ ایرانی بودند، پرتاب کرد و تمامِ آن‌ها را از بین بُرد. ایران عملیاتِ تروریستی را در داخلِ کشور آمریکا سازمان نمی‌دهد، آن‌چنان که سرویس‌هایِ جاسوسیِ ما و اسرائیل اخیراً در ایران دارند عمل می‌کنند. ما مشاهده نکرده‌ایم که از سالِ 2007 تا کنون، پنج تن از دانشمندانِ اتمیِ آمریکایی در این سرزمین به قتل رسیده باشند. چنین حمله‌هایی در ایران، شاملِ انفجارهایِ انتحاری، آدم‌رُبائی‌ها، سربُریدن‌ها، خرابکاری‌ها و سوءقصدهایِ عامدانه علیهِ مأمورانِ دولتی و دیگر رهبرانِ ایرانی می‌شود. ما چه می‌کردیم اگر این وضعیّت برعکس می‌شد؟ چگونه واکنش نشان می‌دادیم اگر ایران به اعمالِ تروریستیِ مُشابهی علیهِ ما دست می‌زد؟

ما عاملِ مُحرکه‌ای هستیم برایِ رشدِ بنیادگرایی در خاورمیانه؛ همچنان‌که مدت‌هایِ مدید بوده‌ایم. بزرگ‌ترین لطف و مرحمتی که می‌توانیم در حقِ فعالانِ عرصۀ دموکراسی در ایران و نیز در عراق، افغانستان، شیخ‌نشین‌هایِ خلیجِ فارس و کشورهایِ شمالِ آفریقا بکنیم، عبارت است از فراخواندنِ نیروهایِ نظامی‌مان از آن مناطق و سخن آغازکردن با زبانی متمدنانه و مؤدبانه با ایرانیان و تمامِ جهانِ اسلام، بر پایۀ سیاستِ احترام به منافع و مصالحِ متقابل. هر اندازه ما بیش‌تر به دکترین محکوم‌شدۀ «جنگِ دائمی» آویزان بشویم، به‌همان اندازه به افراط‌گرایان و اعمالِ افراطی اعتبار می‌بخشیم؛ اعتباری که آن‌ها نیازمند و در واقع، خواهانِ آن‌اند تا با دشمنی مقابله کنند که با همان شعارهایِ توخالی، ناشیانه و مُزورانۀ ناسیونالیستی و خشنی سخن می‌گوید که آن‌ها نیز پیوسته وِردِ زبان‌شان است. هرقدر اسرائیلی‌ها و متحدانِ ابله و غلامانِ حلقه‌به‌گوشِ آن‌ها در واشینگتن خواهانِ بمباران ایران برای ممانعت از پیشرفت‌هایِ اتمی آن کشور باشند، حاکمانِ این کشور از لحاظِ اخلاقی، بی‌خیال‌تر و شادمان‌تر می‌شوند زیرا با ایجادِ چنان وضعی، راحت‌تر می‌توانند دستورِ ضرب و شَتم و کُشت و کُشتارِ معترضان را صادر کنند.

ممکن است بخندیم که حامیانِ احمدی‌نژاد ما را «شیطانِ بزرگ» می‌نامند، اما این واقعیتی بسیار ملموس را آشکار می‌کند که چه نفرت شدیدی از ما دارند!

حتا امیدوارکننده‌ترین سناریوهایِ طراحی‌شده به‌دستِ کارشناسان حاکی از آن است که هرگونه حمله به تأسیساتِ اتمیِ ایران، در نهایت، برنامه‌هایِ موردِ ادعایِ این کشور را تنها سه چهار سال به تَعویق خواهد انداخت. ما باید مطمئن باشیم که خشونت خشونت می‌زاید، درست همان‌طور که تعصب تعصب به‌وجود می‌آوَرَد.

*****

888888888888888888888888888888888888888888888888888این عوام‌فریبی در زمینۀ «جهادِ اخلاقی» که راجع‌به آن بسیار دادِ سخن داده‌اند، در ذهنِ کسانی که در خاورمیانه زندگی می‌کنند، هیچ‌گونه تأثیرِ مثبتی نمی‌گذارَد. ایران «معاهدۀ منعِ گُسترشِ سِلاح‌هایِ اتمی» را امضاء کرده است. پاکستان، هندوستان و اسرائیل اما آن را امضاء نکردند و برنامه‌هایِ اتمی خود را در خفا، تا مرحلۀ تکامل، انجام دادند. سرائیل تقریباً چهارصد تا شش‌صد بُمبِ اتمی دارد. «دیمونا» نامِ شهری است مرکزِ تأسیساتِ اتمی اسرائیل. این واژه در جهانِ اسلام، اشاره‌ای است کوتاه به تهدیدِ مرگبارِ این کشور علیهِ موجودیّتِ مسلمانان.

ایرانیان چه درس‌ها که از متحدانِ اسرائیلی، پاکستانی و هندی ما نیاموخته‌اند!

با توجه به این‌که ما برایِ متزلزل کردنِ رژیمِ ایران فعالانه در تلاش هستیم، با توجه به این‌که برایِ توصیفِ این رژیم صفت‌هایی چون «فاجعه‌آمیز» و «مُصیبت‌بار» به‌کار می‌بریم و با توجه به این‌که اسرائیل می‌تواند با بُمب‌هایِ اتمی‌اش به‌دفعات ایران را ویران کند، چه انتظاری از ایرانیان داریم؟ وانگهی، رژیمِ ایران به‌درستی درک می‌کند که دُکترینِ «جنگِ پیوسته» و «حملاتِ پیش‌گیرانه» می‌تواند موجبِ یورش‌هایی به این کشور شود. [حاکمانِ ایران] می‌دانند که اگر عراق ـ همچون کُرۀ شمالی ـ بمبِ اتمی می‌داشت، هرگز به حملۀ آمریکا و اشغالِ کشورشان تن درنمی‌دادند.

آن کسانی که در واشینگتن هوادار و موافقِ حمله به ایران‌اند کم‌ترین اطلاعی از دشواری‌ها و آشوب و آشفتگی‌هایِ جنگ در خاورمیانه ندارند. اینان باور دارند که می‌توانند رَوَندِ تولیدِ بمبِ اتمی در ایران را متوقف و ارتشِ هشت‌صد و پنجاه هزار نفریِ این کشور را به‌سادگی منهدم کنند. این‌ها باید آن حملۀ هوایی اسرائیل به جنوبِ لُبنان را دقیق‌تر موردِ مشاهده و بررسی قرار دهند؛ حمله‌ای که موجبِ پیروزیِ «حزب‌الله» و همبستگیِ هرچه بیش‌ترِ مردمانِ لُبنان در پشتیبانی از گروه‌هایِ اسلامی شد. اگر بمبارانِ گسترده و فراگیرِ اسرائیل به‌منظورِ انقیادِ چهار میلیون لُبنانی بی نتیجه از آب درآمد، چگونه می‌توانیم انتظار داشته باشیم کشوری را با بیش از هفتاد میلیون جمعیت، در انقیادِ خود درآوَریم؟ به‌نظر می‌رسد واقعیّت هرگز روی این دنیایی که «نومحافظه‌کاران» (هواداران و حامیانِ اسرائیل) برایِ خود بنا کرده‌اند و نیز روی کاراییِ دکترین «جنگِ پیوسته» که آن‌ها طراحی‌اش کرده‌اند، تأثیری بر جای بگذارد.

من سال‌ها نتایجِ فاجعه‌آمیزِ دخالتِ این «نومحافظه‌کاران» را در خاورمیانه مشاهده کرده‌ام. حمایتِ «نومحافظه‌کاران» از دولتِ دستِ‌راستیِ اسرائیل و مبارزۀ انتخاباتیِ اسحاق رابین را در سالِ 1992 برایِ رسیدنِ به مقامِ نخست‌وزیری گزارش کرده‌ام. آن زمان که سرمایه‌داران پول و امکاناتِ در اختیارِ «کمیتۀ روابطِ عمومیِ اسرائیل/ آمریکا» گذاشتند تا به توبرۀ حزبِ «لیکود» ریخته شود برایِ شکست دادنِ اسحاق رابین و نه یاری به اسرائیل. جریانی بود برایِ پیش راندنِ نوعیِ ایده‌ئولوژیِ فاسدِ منحرف. اسحاق رابین به‌قدری از این «نومحافظه‌کاران» متنفر بود که درخواست‌هایِ همین «کمیتۀ روابطِ عمومیِ اسرائیل/ آمریکا» برایِ دیدار با خود را رد کرد و به دستیارانش چنین گفت: «من با این گاله‌هایِ پُر از گُه حرف نمی‌زنم!»

این «نومحافظه‌کاران» همچون «نومحافظه‌کارانِ» خودِ ما، خودشان را پُشتِ زبان‌بازی‌هایِی پیرامونِ «ارزش‌هایِِ ناسیونالیستی»، «امنیتِ ملّی» و «پارساییِ مذهبی» پنهان می‌کنند. به هیچ دکترین قابلِ‌فهمی جُز «زور» اعتقاد ندارند. مثلِ تمامِ ناسیونالیست‌هایِ سبک‌مغز، موجوداتی هستند کج‌وکوله در نمایشیِ خطرناک؛ فقط می‌توانند به زبانِ «خودبزرگ‌نمایی» و «خشونت» رابطه برقرار کنند.

دانیلو گیژ ـ نویسندۀ یوگُسلاو ـ می‌نویسد:

«ناسیونالیست را باید چنین تعریف کرد: موجودی ابله و شرم‌آور! ناسیونالیسم حدِّ کم‌ترین ایستادگی است، راهی است آسان... ناسیونالیست بی‌خیال است؛ می‌داند و فکر می‌کند که می‌داند ارزش‌هایِ موردِنظرش از چه قرارند. ارزش‌هایِ موردِنظرِ او، باید بگویم «ارزش‌هایِ ملی»، یعنی ارزش‌هایِ ملتی که او به آن تعلق دارد، ارزش‌هایی هستند اخلاقی و سیاسی. او توجهی به دیگران ندارد؛ آنان ربطی به او ندارند؛ برایش مهم نیستند. آنان «ملت‌هایِ دیگر»اند. حتا ارزشِ این را هم ندارند که موردِ بررسی قرار گیرند. ناسیونالیست مردمانِ دیگر را همچون ناسیونالیست‌هایی دیگر می‌نگرد.

«کمیتۀ روابطِ عمومیِ اسرائیل/ خاورمیانه» پیش‌برندۀ سیاستِ خارجیِ آمریکا در منطقۀ خاورمیانه نیست. تصور می‌کنم از «کمیتۀ روابطِ اسرائیل/ آمریکا» افتضاح‌تر است؛ کمیته‌ای که نهادهایِ «نومحافظه‌کاران» حسابی در آن سرمایه‌گذاری کرده‌اند و موضعی قدرتمند و زورگویانه دارد و در حالی‌که در برابرِ آن‌ها سرِ تعظیم فرود می‌آوَرَد، روابطِ ما را با بقیۀ جهان پیش می‌برد و افسارِ همه‌چیز را در دست دارد. این «نومحافظه‌کاران» اول، «دشمن» را انتخاب می‌کنند. آن‌گاه، قشرِ روزنامه‌نگارانِ گوش‌به‌فرمان، کارشناسانِ مطیع، تحلیل‌گرانِ مسائلِ نظامی، مقاله‌نویسان و مُفسرانِ تلویزیونی، کمرِ خدمت بربسته، همچون دریوزگان، در مقامِ گاله‌دهان‌هایی سبک‌مغز، در خدمتِ «جنگ»، به صف می‌شوند. چنین وضعی همواره مرا از این‌که «گزارشگر» باشم، شرمنده می‌کند. برگزیدگانِ سیاسیِ ما ـ جمهوری‌خواه یا دموکرات ـ در پذیرشِ این ایده‌ئولوژی، دچارِ شیفتگیِ ساده‌لوحانه و کورکورانه‌ای می‌شوند. این ایده‌ئولوژی مُستلزمِ آگاهی‌هایِ فرهنگی، تاریخی یا زبان‌شناختی نیست. این ایده‌ئولوزی جهان را در فقط دو رنگِ «سیاه» و «سفید» جلوه می‌دهد: «خیر» در برابرِ «شرّ». ضربه‌هایی که وابستگانِ «کمیتۀ روابطِ دفاعیِ اسرائیل/ آمریکا» بر طبلِ جنگ با ایران می‌کوبند، در دنیایی طنین‌انداز است که تمامِ مردمانش مجبور خواهند شد در مقابلِ این برگزیدگانِ شرکت‌هایِ بزرگِ بین‌المللی و این «نومحافظه‌کاران» زانو بزنند و هیچ‌کس ـ از جمله سرانجام، خودِ ما ـ اجازه نخواهد داشت نظرِ[مخالف]ش را حتا زیرِ لب نجوا کند.

«جنگِ پیش‌گیرانه» مطابقِ قوانینِ وضع‌شده پس از دادگاهِ نورنبرگ، در پیِ جنگِ جهانیِ دوم، تجاوز و حمله را عملی «جنایتکارانه» تعریف می‌کند. جُرج دبلیو. بوش که بی‌اعتنائی‌اش به حکومتِ قانون دارایِ شهرتی افسانه‌ای بود، به «سازمانِ مللِ متحد» رفت تا راهِ حلِ مناسبی بیابد برایِ حمله به کشورِ عراق؛ اگرچه تعبیر و تفسیرِ او از راهِ حلِ سازمانِ ملل، برای توجیهِ یورشِ نظامی به عراق، ارزشِ قانونیِ مبهم و مشکوکی داشت. اما، امروزه، در این بحث و جدل‌هایِ جاری در موردِ جنگ با ایران، خنده‌دار این است که همۀ آن ظاهرسازی‌هایِ قانونی هم نادیده گرفته می‌شود. این راهِ حلِ اسرائیل برایِ حمله به ایران از سویِ سازمانِ ملل چیست و کجاست؟ چرا هیچ‌کس درخواست نمی‌کند که دولتِ اسرائیل در پیِ چنین راهِ حلّی باشد؟ چرا بحث و جدل‌ها در مطبوعات و رادیوتلویزیون‌ها و در محافلِ برگزیدگانِ سیاسی، فقط پیرامونِ این پرسش‌ها دور می‌زند که: «آیا اسرائیل به ایران حمله خواهد کرد؟»، «آیا دولتِ اسرائیل به‌تنهایی می‌تواند دست به چنین حمله‌ای بزند؟» و «اگر چنین حمله‌ای انجام شود، چه اتفاقی خواهد افتاد؟» در نتیجه، پرسشِ اساسی اصلاً مطرح نمی‌شود: «آیا اصولاً اسرائیل حق دارد به ایران حمله کند؟» پاسخِ این پرسش بسیار بسیار روشن است: «خیر، اسرائیل بی‌جا می‌کند!»

این جوجه«نومحافظه‌کاران» بیش از آن کژاندیش و شیفتۀ قدرت خویش‌اند که به‌درستی بتوانند دریابند حمله به افغانستان و عراق چه تبعاتی به دنبال داشته است. همچنین توانِ درک و دریافتِ حریقِ مُدهشی را که در منطقه برپا خواهد شد ندارند؛ حریقِی که حمله به ایران آن را به شکلِ لجام‌گُسیخته‌ای تشدید خواهد کرد. این حمله برای اسرائیل، برایِ متحدانِ ما و برایِ ده‌ها هزار و شاید صدها هزار تن از دیگرمردمانِ بی‌گناه چه در برخواهد داشت؟

«کتاب مقدس» هُشدار می‌دهد: «آن‌جا که بصیرت نباشد، مردمان به هلاکت می‌رسند.»

از آن‌جا که «برگُزیدگانِ ما» هیچ بصیرتی ندارند، همه‌چیز به عهدۀ ما گذاشته می‌شود. قیام‌ها از تونس به مصر، آن‌گاه به یونان و سپس به «اشغالِ وال‌استریت» می‌رسند تا همین گردِهمایی ما در پشتِ درهایِ ورودیِ ساختمانِ «کُمیتۀ روابطِ عمومیِ اسرائیل/ آمریکا»، در شهرِ واشینگتن. این همان مبارزۀ اساسی است برایِ حفظِ سلامتِ عقل، صلح و عدالت به‌منظورِ برپاداشتنِ جهانی آزاد؛ جهانی که از چنگالِ کسانی که آن را ویران و نابود می‌کنند پس گرفته شده باشد. این چاپلوسی‌ها، دُم‌تکان‌دادن‌ها و موس موس کردن‌هایِ بی‌شرمانۀ برگزیدگانِ سیاسی‌مان که باراک اوباما هم از زُمرۀ آنان است، در برابرِ «کمیتۀ روابطِ عمومیِ اسرائیل/ آمریکا» و حساب‌هایِ بانکی‌اش، دریچۀ دیگری را به رویِ ورشکستگیِ اخلاقیِ قشرِ سیاسی‌کارانِ ما می‌گشاید؛ نشانۀ دیگری است از مکانیسم‌هایِ ساختگی و رسمیِ قدرت؛ همان مکانیسم‌هایِ درهم‌شکستۀ به‌دردنخور... نافرمانیِ مَدَنی تنها راهی است که برایِ ما باقی مانده است. این حرکت وظیفۀ میهن‌دوستانۀ ماست. ما فراخوانده می‌شویم تا فریادهایِ مادران، پدران و کودکان را در اُردوگاه‌هایِ فلاکت‌بارِ پناهندگان در نوارِ غَزّه، در خانه‌ها و کوچه و خیابان‌هایِ محله‌هایِ بالا و پایینِ تهران و در زمین‌هایِ بایر و دلگیرِ صنعتی در ایالتِ اوهایو بشنویم. ما فراخوانده می‌شویم تا در برابرِ این نیرویِ مرگبارِ عرضه‌کنندۀ خشونت ایستادگی کنیم، نیرویِ کسانی که قلب‌شان از شدّتِ نفرت یخ زده است. ما فراخوانده می‌شویم تا زندگی را پذیرا شویم و با شور و شوق و عشق از آن دفاع کنیم؛ اگر که قرار است نژادِ بشر جانِ سالم به در ببرد، اگر که قرار است ما سیّارۀ خود را از شرِّ ضایعاتِ ایجادشده بر اثرِ حرص و آز و نکبتِ شبحِ جنگِ بی‌پایان و بیهوده نجات بدهیم...

*

آهارون شاتبای شاعرِ اسرائیلی در شعرِ خود «ریپین» [Rypin]، قدرت، زور و خودبزرگ‌بینی را در برابرِ عطوفت، عدالت و برازندگیِ انسانی قرار می‌دهد. ریپین شهری است در لهستان که پدرِ او هنگامِ کُشتارهایِ نژادی از آن گریخته بود.

کُلاه‌خود بر سر و جامۀ ارتشی بر تن
آیا واقعاً ممکن است «یهودی» باشد؟
یهودی که چنین لباسی نمی‌پوشد،
با سِلاح‌هایی آویخته به خود، همچون جواهرآلات...
او که به لولۀ تفنگِ نشانه‌رفته به هدف اعتقادی ندارد
چراکه ممکن است انگشتِ کودکی را درد بیاوَرَد،
کودکی که از خانه‌ای بیرون می‌آید و دوباره به آن خانه بازمی‌گردد...
یهودی که به انفجار باور ندارد،
انفجاری که آن خانه را ویران می‌کند.
روحِ زُمُخت و مُشتِ آهنین...
طبیعی است که از این‌ها مُنزجر باشد.
افسرِ فرمانده را نگاه می‌کند
یا سربازی که انگشت بر ماشۀ تفنگ دارد و او را نشانه رفته
و فریاد برمی‌آوَرَد،
فریادی برایِ طلبِ عطوفت...
و این‌چنین است که سرزمینی را از صاحبانش نخواهد دزدید
و نخواهد گذاشت آنان در اُردوگاه‌هایِ پناهندگی گُرسنگی بکشند
صدایی ناهَنجار (که خواهانِ بیرون راندنِ مردمان است)
از حَنجره‌هایِ زشت و ستمگر...
این نشانه‌هایی است قطعی از ورودِ «یهودی» به سرزمینی دیگر...
همچون اُمبرتو سابا [شاعرِ ایتالیایی]
در شهرِ زادگاهش، خود را پنهان می‌کند.
به‌سببِ شنیدنِ چنین صداهایی است، پدر!
که اکنون، در این‌جا،
به ریپین بازمی‌گردم
به پسرکی که تو بودی!