۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

گرفتن رضایت اجباری از خانواده ستار بهشتی توسط ماموران امنیتی اظهارات مادر وی : حتی نگذاشتند برای آخرین بار صورتش را ببینم

گرفتن رضایت اجباری از خانواده ستار بهشتی توسط ماموران امنیتی
اظهارات مادر وی : حتی نگذاشتند برای آخرین بار صورتش را ببینم


کمپین بین اللملی حقوق بشر در ایران : یک منبع نزدیک به خانواده ستار بهشتی به کمپین بین المللی حقوق بشر در ایران گفت علیرغم قول پیگیری مسوولان برای معرفی افرادی که در جریان بازجویی این وب لاگ نویس موجب مرگ او شده اند، چند روز پس از دفن ستار ماموران امنیتی مادر او را به دفترخانه ای برده اند و از آنها رضایت کتبی گرفته اند. وی به کمپین گفت: «می خواهند بازجویان را با این کار و همچنین اعلامیه پزشکی قانونی از مجازات رهایی بخشند.»

گوهرعشقی مادرستاربهشتی درمصاحبه ای با کمپین از صادق لاریجانی رئیس قوه قضاییه درخواست کرد که به او اجازه بدهد با او ملاقات حضوری داشته باشد و در خصوص پیگیری مرگ فرزندنش با او صحبت کند: «من از آقای لاریجانی و دادستان تهران تقاضا دارم که اجازه ملاقات به من بدهند تا بتوانم مستقیم با آنها درباره مرگ پسرم صحبت کنم. من یک مادر داغدیده هستم، از آنها خواهش می کنم که به من یک وقت ملاقات بدهند. من نمی خواهم که ستار دیگری ساخته شود، از تمام مسولان تمنا می کنم که پیگیر مرگ بچه ام باشند و از خونش نگذرند… من هیچ چیز نمی خواهم جز اینکه مسولان قاتلان پسرم مجازات شوند.»

گوهر عشقی در واکنش به برخی اظهارنظرهای مطرح شده توسط مسوولین در خصوص اینکه مرگ ستاربهشتی به دلایل طبیعی و یا بیماری او بوده است به کمپین گفت:«من اصلا این حرف را قبول نمی کنم. ستار ۳۵ سالش بود و سالم. نه بیماری قلبی داشت که می گویند قلبش گرفته است و نه هیچ مشکل دیگری داشت. سه شنبه ای بچه ام را بردند سه شنبه هفته بعدش گفتند بیا و جنازه اش را بگیر. آخر من چطور می توانم باور کنم که مرگ او طبیعی بوده است.»

گوهر عشقی با اظهار اینکه او حتی اجازه دیدن فرزندش را برای آخرین بار نداشته است، گفت: «اگر به مرگ طبیعی مرده بود چرا به ما اجازه ندادند که خودمان بشوریمش، خودمان همه مراسم دفن و کفنش را انجام دهیم. چرا دخترم را تهدید کردند و بهش گفتند اگر به خودت رحم نمی کنی حداقل به بچه ۶ ماهه ات رحم کن؟ چرا نگذاشتند من برای آخرین بار صورت پسرم را ببینم. یکی از نزدیکان مان فقط توانست ستار را ببیند که می گفت کفنش در قسمت پایین پاهایش خونی و بدنش کبود بوده است.»

گوهرعشقی با اعتراض به جوابیه پزشک قانونی گفت:« من می خواهم به پزشکانی که نوشته اند ستار به مرگ طبیعی مرده است، بگویم فقط روز قیامت را در نظر داشته باشید. آنها دروغ می گویند و من حرف هایشان را اصلا قبول ندارم.» مادر ستار بهشتی با اظهار اینکه برای مصاحبه با رسانه ها تهدید می شود به کمپین گفت:« به من می گویند مصاحبه نکن. من هم می گویم که دیگر از هیچ چیز نمی ترسم. من ازخون بچه ام نمی گذارم.می گویم آنقدر مصاحبه می کنم تا بالاخره جواب بگیرم.»

گوهر عشقی در پاسخ به اینکه آیا به دفن سریع پسرش رضایت داده و آیا اعتراضی به ندیدن جنازه پسرش نداشته است گفت:« همه چیز سریع اتفاق افتاد. همه کارها را ماموران انجام دادند، حتی زیر جنازه را هم ماموران گرفته بودند و فقط من و دخترم لااله الله را می گفتیم. به ما اجازه هیچ کاری را ندادند. بهشان التماس کردم که بگذارند برای آخرین بار پسرم را ببینم اما قبول نکردند. گفتند فقط جنازه در قبر باز می شود. من اصلا پسرم را برای آخرین بار ندیدم. کل نماز خواندن و دفن کردن نیم ساعت طول کشید.»

گوهر عشقی، مادر ستار بهشتی خطاب به مسولانی که تا به حال پیگیر مرگ فرزندش بودند، گفت:« من از تمام مسولانی که دنبال پرونده پسرم بودند تشکر می کنم و می خواهم تا روشن شدن قضیه تلاش کنند.» خانم عشقی در پایان در حالیکه به شدت متاثر بود، خطاب به ستار بهشتی گفت:«راضی ام ازت، خدا راضی ازت باشد. افتخار می کنم که مادرش هستم، شیرم را حلالش می کنم.»

درتاریخ پنج شنبه ۲ آذر، دادستانی تهران با انتشار بیانیه ای درخصوص گزارش پزشکی قانونی تصریح کرد که محتمل ترین علت منجر به فوت می تواند پدیده شوک باشد اما در خصوص آن توضیحات بیشتری ارائه نکرد. در این بیانیه آمده است:‌« در تاریخ ۲۱/۸/۱۳۹۱ نظریه بخش سم‌شناسی و آسیب‌شناسی پزشکی قانونی واصل شد که طی آن وجود هرگونه دارو یا سم در بدن متوفی منفی اعلام گردید. در نظر ۲۴/۸/۱۳۹۱ اعلام گردیده است در معاینه ظاهری بعمل آمده چند مورد کبودی در حال جذب در تنه و اندام تحتانی و سائیدگی در قدام ساق چپ مشاهده گردیده و اعلام علت فوت به انجام تحقیقات قضایی منوط گردید. در آخرین نظریه کمیسیون پزشکی ۷ نفره (پزشکان متخصص پزشکی قانونی) که به تاریخ ۳۰/۸/۱۳۹۱ صادر گردیده، آمده است: «در حال حاضر با توجه به بررسیهای انجام شده و با اطلاعات موجود، تعیین علت قطعی فوت از لحاظ پزشکی مقدور نبوده، اما نظر به این‌که در معاینه‌ی جسد و بررسی‌های تکمیلی هیچ‌گونه دلایل و شواهدی از بیماری منجر به فوت احراز نگردیده است، محتمل‌ترین علت منجر به فوت می‌تواند پدیده‌ی شوک باشد که در صورت احراز ایراد ضربه یا ضربات به نقاط حساس بدن یا فشارهای شدید روانی، این عوامل می‌تواند عامل شوک مذکور باشد».

در اعتراض به افزايش قدرت رهبري، مردم مصر دفاعر اخوان المسلمين را در چند شهر به آتش کشيدند


4آذر.در اعتراض به افزايش قدرت رهبري، مردم مصر دفاعر اخوان المسلمين را در چند شهر به آتش کشيدند
بی بی سی

گزارش ها از مصر حاکی است که مخالفان و موافقان محمد مرسی رئيس جمهوری اين کشور، تظاهرات کرده و درگيری هايی در قاهره و چند شهر ديگر ميان آنان به وجود آمده است.

به گزارش تلويزيون دولتی مصر، مخالفان دفاتر اخوان‌المسلمين را به آتش کشيده‌اند.

از روز گذشته مخالفان اخوان‌المسلمين برای اعتراض به دستور اخير محمد مرسي، که رئيس جمهوری را به قدرت بلامنازع ساختار سياسی بدل مي‌کند، تظاهراتی ترتيب داده‌اند.


مطابق دستور جديد آقای مرسی هيچ مرجعي، از جمله قوه قضاييه، نمي‌تواند تصميمات رئيس‌جمهوری را نقض کند.

محمد مرسی امروز در کاخ رياست جمهوری برای هواداران خود سخنرانی کرد. او از فرمان صادرشده خود دفاع کرد و گفت در حال هدايت مصر در مسير آزادی و دموکراسی است و گفت همه مصري‌ها به يک اندازه در امور اين کشور سهيم هستند.

هم زمان با سخنرانی او هزاران نفر از مخالفانش به تظاهرات اعتراضی در ميدان تحرير قاهره، پايتخت، دست زدند.

مخالفان رييس‌جمهوری اسلام‌گرای مصر در شهرهای سوئز، پورت سعيد و اسماعيليه دفاتر اخوان المسلمين را به آتش کشيده‌اند.

همچنين هواداران و مخالفان او در شهر اسکندريه با يکديگر درگير شده‌اند.

يکی از سخنگويان اخوان‌المسلمين دستور آقای مرسی را اقدامی "انقلابی و مردمی" خوانده است.

'فرعون جديد'آقای مرسی دستور اخير خود را در پی برقراری آتش‌بس ميان اسرائيل و حماس، که به ابتکار مصر ممکن شد، صادر کرده است.

برخی از مخالفان صدور آن را به "کودتا" تشبيه کرده‌اند.

سامح عاشور، رئيس کانون وکلا، و محمد البرادعی و عمرو موسي، از چهره‌های سرشناس مخالف دولت، در يک نشست خبری مشترک گفتند دستور اخير رئيس‌جمهوری اختيارات هر سه قوه را به انحصار رئيس‌جمهوری در مي‌آورد.


برخی از منتقدان دستور مرسی را به 'کودتا' تشبيه مي‌کنند


محمد البرادعي، رئيس پيشين آژانس بين‌المللی انرژی اتمی و برنده جايزه صلح نوبل، گفته آقای مرسی با اين اقدام "خود را به عنوان فرعون جديد مصر منصوب کرده است." آقای البرادعی گفته اين ضربه‌ای شديد به انقلاب مصر است.

در مقابل هواداران اخوان المسلمين و آقای مرسی مي‌گويند اين دستور به تقويت انقلاب کمک مي‌کند.

خود او پيش از اين گفته بود که اين اقدام برای "پاکسازی نهادهای حکومتی" و "نابودی ساختارهای رژيم پيشين" انجام مي‌گيرد.

هفته گذشته روند دادگاه رسيدگی به سرکوب خشونت‌آميز معترضان در جريان انقلاب مصر به بروز اعتراضاتی گسترده منجر شده بود.

محمد مرسی تلاش کرده بود با گماردن عبدالمجيد محمود، دادستان کل، به عنوان سفير مصر در واتيکان، او را از کار برکنار کند و روند رسيدگی به دادگاه سرکوب‌های ميدان تحرير را تغيير دهد، اما موفق نشد.

فرمان جديد آقای مرسی علاوه بر اين محاکمات، به او اختيارات گسترده‌ای قانون‌گذاری داده است.

شايد سقفی فرو ريخته باشد دررثای ساعدی و چند يار ديگر



شايد سقفی فرو ريخته باشد
دررثای ساعدی و چند يار ديگر
محمد علی اصفهانی

يکی دو روز بعد از مرگ ساعدي، همينطوری بی هوا، و برای گشودن بغض خودم، شعری نوشته بودم. بی آن که جايی چاپ کنمش.
آن موقع ها هنوز اينترنت و سايت و يونی کد و اين «قرتی بازی» ها در کار نبودند. کاغذی بود و قلمی بود و گاهی خلوتی با خويش و سپيدی کاغذ و وسوسه ی قلم.

بعد ها، بيست سال بعد، در سالمرگ ساعدي، وقتی که در گريز از خودم، به سراغ دستنوشته های پراکنده ام رفته بودم و می خواستم که با جامانده هايی از حس گنگ سال های دور، «دلِ تنهايی» خود را خوش کنم يافته بودمش و همراه همين نوشته منتشرش کرده بودم.
در فضای مجازی.
و «فضای مجازی»، فضای مجازی است.
از اسمش معلوم است اين.
و بر خلاف کاغذ و قلم و حروف سربی و بعد ها هم غير سربي، و روزنامه و مجله و کتاب، واقعی نيست.
و کاش واقعی بود!
حد اقل در همان حد.

و حالا، هفت سالْ بعد از آن بيست سال، نه به عنوان ادای دين به ساعدي، که به عنوان ادای دين به آن خودِ جامانده در ميان کاغذ ها منشرش می کنم.

اين بار آن خود هم انگار جلو چشمم آمده است.
آن بار فقط ساعدی و چند تنی ديگر بودند آنچه جلو چشمم آمده بود.
آدم هايی که امروز، درميان مانيستند؛ و آن روزها امّا بودند. بر سر تابوت «دکتر»، درآن اتاق کوچکی که برای وداع آخرين، به روی ما گشوده شده بود. در مراسم تشييع او. و بعد، بر مزارش در پرلاشز.
و عجيب، تعدادشان زياد است آن ها !
يعنی اين ها.

بعضی هاشان، در همان پرلاشز، کمی اينطرف تر يا آنطرف تر، گودال کوچکی دارند، و تکّه سنگی بر آن.
کمال رفعت صفايی مثلاً.
شاعر آزرده دلی که تا واپسين دم حيات، همچنان بی شيله پيله و مهربان و خالی از کينه مانده بود. آنطور که انگار که دردش نه از زخم خنجر نارفيقان، بلکه از مسخ شدگی خود آنان است.
و اين را دريکی از همان آخرين روز هايش، بر تخت کلينيک، با همان معصوميّت هميشگی اش به من گفت. خوشحال از آن که کانون نويسندگان، بالاخره، اطلاعيه يی داده است و بر آن نانجيبان ـ که هنوز همچنان نانجيبند، و هنوز همچنان، جمعی اشان از آيينه، و جمعی اشان از حقد و حسد انباشته شده در خويش انتقام می گيرند ـ برشوريده است. هر چند دير. و ديگر وقتی که فاجعه، بين امروز و فردا، در نوسان بود:
- اين دشنام های آن ها، اصلاً دشنام به شعر است؛ نه به شاعر!
و بعد، همانطور که خون و نمی دانم چه چيزهای ديگر، توی لوله هايی که به تمام بدنش وصل بودند، بالا و پايين می رفت، به جيب کتش که در گنجه ی کنار تختش آويزان بود، اشاره کرد که:
- اطلاعيه ی کانون را ديده ای ؟
و بعد تر:
ـ خوب می شوم. دوباره می آيم بيرون.
و می دانستم که برای تسکين من است که اين را می گويد. نه تسکين خودش...

و يا محمّد زهري، از نازنين ترين شاعرانی که به عمر خود ديده ام؛ و پيش تر از کمال، از نزديک می شناختمش. از سال های اوّل دهه ی پنجاه، که در يک اداره با هم همکار بوديم. و يکبار ـ تصادفاً ـ فهميدم که در پی مشکلاتی که ساواک برايم ايجاد کرده بود و منجر به اخراجم از اداره شده بود، رفته بود و آشنا هايی را که در ميان آن بالا بالايی های «فرهنگ و هنر» داشت، ديده بود تا شايد بتواند کاری برايم بکند.
و اين همه، بی سر و صدا. بی آن که حتّی يکبار، چه پيش از آن و چه پس از آن، مرا در جريان بگذارد.

نمی دانم در همان روز ديدارش در مراسم ساعدی بود يا بعد تر، که از او پرسيدم:
ـ از کار های تازه چه خبر ؟
و با لبخند پنهانی يی که مخصوص خود او بود، و می شد آن را از حرکت مو های زرد شده ی روی سبيل سپيدش فهميد، جواب داد:
ـ کرکره را پايين کشيده ام !

و اين کرکره، ديگر بالا نرفت. تا دم مرگ او، در خاک وطن.
همان وطن که برای فردای آن ـ فردايی که بعد ها فقط برای چند هفته يی آمد و دوباره رفت و پنهان شد ـ سروده بود:
به گلگشت جوانان ياد ما را زنده داريد ای رفيقان !
و خيلی از ما بچه های پر شر و شور اواخر دهه ی چهل و اوايل دهه ی پنجاه، اين را از بر بوديم؛ توی دفتر هامان نوشته بوديم؛ و در لحظه های دشوار، زمزمه می کرديم.

يا ابوذر ورداسبي، که اوّل بار، بعد از آزادی اش از زندان آريامهر، در دفتر انتشاراتی يی ديده بودمش که بيشتر، پاتوقمان بود تا محلّ کارمان؛ و جلسات هيأت تحريريه اش، بيشتر برای ديدار و گفتگو بود، تا بحث در باره ی کتاب ها.

و بعد، در اينجا، قربانی خرد و استقلال و هويّت فردی اش شد. از او خواستند که برای «تطهير» خود از اينجور «آلودگی» ها، از اينجور «ننگ ها ی روشنفکری و بی عملی»، به آنجا برود که بردندش؛ و بکوشد تا خود را «شايسته» ی درک ضرورت های جديد«ايده ئولوژيک» کند.
و بعد، تفنگی بر دوش، روانه ی جنگی بی برگشت شود ميان يک «امام» و يک «رهبر». مزارش را نمی دانم کجاست. چرا که اصلاً معلوم نيست مزاری داشته باشد.

در اينجا، يک روز که آمده بود به خانه ی من می گفت:
ـ تا مرا می بيني، در کُمُد را می بندی تا من کتاب های آن تو را نبينم و نخواهم از تو بگيرمشان !
و فکر می کنم همان روز بود که به اصرار، ديوان حافظ خوشنويسی شده ی علّامه ی قزوينی مرا گرفته بود و برده بود؛ و نمی دانست که بعد تر، روزی بايد از روی همان ديوان، به ياد او و اين و آن بخوانم و در نهان خلوت خود بگريم که:
صوفيان، وا ستدند از گرو مي، همه رخت
دلق ما بود که در خانه ی خمّار بماند

و مجيد شريف، که در همين روزها، هفت سالِ به علاوه ی هفت سال پيش، دور معروف تر قتل های زنجيره يي، با قتل او، شروع شد؛ و در روز های بعد، به دشنه آجين کردن پروانه و داريوش فروهر، و خفه کردن مختاری و پوينده رسيد.

نه آنچه را می بايست نوشت، بلکه آنچه را می شايست نوشت، و نه به تمامي، بلکه به اندک اشاره يي، پيش تر از اين، در باره ی او نوشته ام. ٭

و ديگران و ديگران...
آيا يکی يکی بايد بشمارمشان ؟
و منتظر نوبت خود بمانم؟

سوم آذر ۱۳۹۱

شايد سقفي، فرو ريخته باشد
مرثيه، برای ساعدی
----------------------------------

برفی که ديروز باريد
هنوز، آب نَشُدِه است.

مثل چند روز ديگر، خيسم
يا مثل فردا
و حتّی همين حالا.

٭٭٭

لاشخورها به احترامت می ايستند
و کلاه، از سر بر می دارند

٭٭٭

سکوت، چيز خوبيست
يکدقيقه نه. يک مقدار نامعلوم.
به مقداری که هنوز زنده ای.
و يکدقيقه، بعد از آن.

٭٭٭

لاشخورها به احترامت می ايستند
و کلاه، از سر بر می دارند

٭٭٭

تو شيرينگوشت بودی دکتر !
لاشخورهای عينکی
و تمساح های آبِ جــو
خوب می دانند اين را.

(خرس های قطبی هم اين روزها
پيدايشان می شود
ـ قول می دهم)

٭٭٭

شايد سقفي، فرو ريخته باشد
يا ديواري؛
و يا شاخه يی زمستانی.
نمی دانم.

امّا
حس می کنم
قبل از هنوز، خيسم
و برفی که روز مرگ تو باريد
آب نَشُدِه است.

آذرماه ۱۳۶۴
فردای مرگ ساعدی
-------------------------------
٭ در همين سايت ققنوس، در صفحات «ادبيات و هنر»:
http://www.ghoghnoos.org/ah/hb/sharif-b.html

زمینه ای برای بازنگری بخش مهمی از؛ تاریخچه «نهضت ملی ایران» محمد حسیبی

نوامبر 2012- آبان و آذر 1391
بزرگداشت دکتر محمد مصدق شنبه، 10 نوامبر 2012 ساعت 12 ظهر در باشگاه خبرنگاران (National Press Club) باعث شد تا زمینه ای برای بازنگری سفر مهم آن مرد بی نظیر تاریخ و رهبر «نهضت ملی ایران» فراهم گردد.  
Tribute Event for Dr. Mohammad Mossadegh
Saturday, November 10, 2012 at 12:00 p.m.
National Press Club, 529 14th Street
Northwest Washington, DC 20045
Prime Minister Mohammed Mossadegh of Iran being greeted by Henry F. Grady,
US Ambassador to Iran at the time
درج تمام مطالب در رابطه با این سفر نه تنها در یک مقاله ممکن نیست، بلکه در پنجاه مقاله هم نمی گنجد. بخشی از جزئیات این سفـر تاریخی منجمله متن سخنرانی دکتر محمد مصدق در باشگاه خبرنگاران(Press Club) شهر واشنگتن و پرسش و پاسخ هائی که بین خبرنگاران و آن بزرگمرد تاریخ ردّ و بدل شده بود همچنان برخلاف قوانین و عرف جوامع جهان در زمره اسناد طبقه بندی شده و سرّی سازمان سی آی اِ (CIA) باقی مانده است. سخنرانی هر شخصیت سرشناس در کشوری به غیر از کشور خودش، قانونا متعلق به خود او و مردم کشورش می باشد، با این وجود، بسی حیرت آور است که تا امروز هم متن کامل سخنرانی دکتر محمد مصدق در باشگاه خبرنگاران به نحوی غیرقانونی و غیرقابل قبول توسط سازمان سی آی اِ (CIA) مهر و موم شده و به صاحبان اصلی وی مسترد نشده است. در این مورد، بهانه های فراوانی از منابع و نشریات امریکائی در آن دوران ابراز شده، اما هیچکدام قانع کننده نیست و به عذر و بهانه امپریالیستی شبیه است. نگارنده این مقاله قریب سه هفته پیش از یکی از ایرانیان ساکن واشنگتن خواهش کرد که او به اداره عریض و طویل آرشیو باشگاه خبرنگاران مراجعه و در صورت امکان نسخه ای از سخنان دکتر مصدق در آن باشگاه را دریافت کند. وی در بازگشت، اطلاع داد که به او گفته اند، اینکه شما می خواهید در زمره اسناد طبقه بندی شده است و دسترسی بدان دسترسی بدان غیرممکن است!
از جریان کامل برگزاری بزرگداشت دکتر محمد مصدق در روز دهم نوامبر سال جاری که توسط دانشگاه شیکاگو بر پا شده بود تاکنون خبر و یا تفسیر و تعبیر چشمگیری به غیر از دو گزارش از سوی برنامه فارسی صدای امریکا و صدای انگلستان ( بی بی سی BBC) که لینک هردو برای استفاده عموم در زیر درج می شود در دست نیست:
http://www.bbc.co.uk/persian/iran/2012/11/121111_l42_tribute_mossadegh.shtml
http://ir.voanews.com/media/video/1543670.html
اکنون به یمن زمینه ایجاد شده از سوی برگزار کنندگان آن بزرگداشت در دهم نوامبر، موارد مهمی از آن سفر تاریخی زنده یاد دکتر محمد مصدق برای دفاع از حقوق ملت ایران در شورای امنیت و متعاقب آن مسافرت وی به دیگر نقاط امریکا از جمله شهر واشنگتن در این مجموعه به صورت چندین مقاله به علاقمندان تقدیم می گردد:
یکی از صادقانه ترین و در نتیجه معتبرترین مطالب را می توان در کتاب «خاطرات دکتر غلامحسین مصدق» یافت. در صفحه 76 چاپ سوّم این کتاب چنین آمده:
در شورای امنیت سازمان ملل
سفر به امریکا
            روز پنجم مهر 1330، وزارت خارجه انگلیس، طی اعلامیه ای تصمیم دولت ایران را در مورد اخراج کارکنان انگلیسی شرکت نفت از آبادان، به عنوان تخلف از قرار تأمین صادره از دیوان دادگستری بین المللی و در حکم توسل به زور و مغایر با اصول بین المللی اعلام کرد. در اعلامیه وزارت خارجه انگلیس گفته شده بود:
« . . . با وجود این که تصمیم دولت ایران، استفاده از قوای نظامی را بـــرای حفظ منـــافع انگلیس موجّه می سازد، مع هذا، دولت انگلیس برای حفظ قدرت سازمان       ملل، از توسل به زور خودداری خواهد کرد. . . . و در عین حال برای جلــوگیـــری از فروش نفت ایران به دیگران، به هرگونه اقدام مقتضی مبادرت خواهد نمود . . . .».
            دولت انگلیس در همان روز، نامه ای به دبیرکل سازمان ملل فرستاد. در این   نامه تقاضا شده بود: چون دولت ایران به قرار صادره از سوی دیوان بین المللی دادگستری توجه نکرده است، شورای امنیت موضوع را قبل از اخـــراج کارمنـــدان انگلیسی، مورد رسیدگی قرار دهد و دولت ایران را ملزم به رعایت قرار موقت دیـــوان دادگستری نماید.
            شـــورای امنیت سازمان ملل، شکایت دولت انگلیس را در دستــور خــــود قـــرار داد. سپس روز 6 مهــر، به دولت ایـــران اطلاع داد: هیئت نماینـــدگی ایــــران در جلسه شــورای امنیت، که بنا به تقاضای ایران، روز 22 مهــر تشکیل می شود حضــور یابد. ناگفته نماند که دولت ایران روز 11 مهر، باقیمانده کارکنان انگلیسی شرکت سابق       را از آبادان اخراج کرده بود.
            روز 14 مهر 1330، پدرم در رأس هیئت نمایندگی ایران، به منظور شرکت در اجلاس شورای امنیت سازمان ملل و دفاع از حقوق ایران عازم امریکا شد. اعضای   هیئت نمایندگی ایران عبارت بودند از: الله یار صالح، دکتر سید علی شایگان،           سهام السلطان بیات، دکتر احمد متین دفتری (اعضای هیئت مختلط)، دکتر کریم سنجابی، دکتـــر مظفـــر بقــائی (نماینــدگان مجلس شورای ملـــی)، بوشهـری ( وزیــر راه )، دکتـــر حسین فاطمی( معاون سیاسی و پارلمانی و سخنگوی دولت)، حسین نـــواب         ( وزیـــر مختــار ایران در هلند ), دکتــــر عیسی سپهبدی (مترجم زبان فرانسه )، محسن اسدی (مترجم زبان انگلیسی)، عباس مسعودی و دکتـــر مصطفی مصباح زاده، مــــدیران روزنامه های اطلاعات و کیهـــان؛ سیف پور فاطمی، نماینده روزنامه باختــر امروز؛ شجاع الدین شفا، رئیس اداره تبلیغات نیز از اعضای هیئت بودند. دکتر علی قلی اردلان نمایندگی دولت ایران را در سازمان ملل به عهده داشت، و دکتـــر جلال عبـــده معاون نماینده ایران در سازمان ملل متحد بود. در این سفر، من و خــواهـــرم         خانــم ضیــاء اشرف نیز همراه هیئت بودیم، پدرم هزینه مسافرت خود و ما را شخصا پرداخت کرد.
مسافرت هیئت با هـــواپیــمای K.L.M. صورت گرفت. در فـــرودگاه های              رم، فــرانکفـورت، آمستــردام، جمـــع کثیــــری از ایـرانیـان به استقبـال هیئت آمـده بودند. خبــــرنگاران خـــارجــی نیــز با اعضـــای هیئت مصاحبه و گفتگو به عمل آوردند. دوسه ساعت پس از پرواز، پدرم تلگرافی از حاج محمد نمازی، بازرگان ایرانی که در آن موقع مقیم امریکا بــود دریافت کرد. آقای نمــازی از پدر و همــراهان دعـــوت کــرده بود هنــگام اقامت در امــریکا مهمــان او باشند. بیشتـر همـــراهان این دعـوت را استقبال کـــردند، ولــی پــدرم در پاسخ تلگــرام، ضمن تشکر از آقــای نمازی خـــاطرنشان ساخت که هیئت نماینـــدگـی ایـــران با هزینـــه دولت عازم انجـــام مأموریت است و مهمـــان هیچ کس نخواهد شد.
ناگفته نگذارم که برای هریک از افراد عضو هیئت، روزانه مبلغ 60 دلار             هزینه سفر تعیین شده بود. که شامل کرایه هتل، صبحانه، شام و نهار بود. در آن     موقع، هزینه زندگی در امریکا خیلی ارزان بود. به عنوان مثال، کرایه هتل ما در نیویورک که یک هتل درجه اول محسوب می شد، شبی 20 دلار بود؛ هزینه شام و   ناهار و صبحانه، جمعا 18 دلار بیشتر نمی شد. پدرم به همـــراهان توصیه کرد مهمــان کسی نشوند و همگی در یک هتل منزل کنند تا با یکدیگــــر ارتباط و به همدیگـــر دسترسی داشته باشند.
در آن موقع، پرواز از اروپا به امریکا، با هواپیمای چهارموتوره ملخ دار انجـــام         می گرفت و هنوز از هواپیماهای سریع السیر «جت» خبری نبود. پرواز ما از آمستردام به نیویورک، بیش از 12 ساعت طول کشید. در فرودگاه نیویورک، نصرالله انتظام،   سفیر کبیـــر ایـــران در ایالات متحده، کادیلاک سفارت را دور از محل پیـــاده شدن مسافرین نگه داشته بود. این عمل که به زعم انتظام جنبه امنیتی داشت، برخلاف     میـــل پدرم بود.
            اتومبیل کادیلاک سفارت، که پرچم ایران در جلوی آن نصب شده بود و                                         پدرم، انتظام و من در آن نشسته بودیم، برای خارج شدن از فرودگاه حرکت کرد. از                  دور جمعیت زیادی به چشم می خورد. آن ها ایرانیانی بودند که که از نقاط مختلف                     امریــکا، برای استقبال از نخست وزیر و هیئت نماینــــدگی ایــــران، به نیویورک آمده         بودند. انتظام به راننده دستور داد از مسیری که مستقبلین آمـــده اجتماع کـــرده بودند، دور              شود. پــدرم، شگفت زده علت این تغییر مسیر را از انتظام جویا شد، سفیر ایران پاسخ                         داد که به خاطر رعایت مسائل امنیتی است. راننـــده در همـــان مسیـر به حرکت ادامــه                    داد. در این موقع، مشاهده کردیم مردی از صف مستقبلین جــــدا شده و بـه طــرف ما                 می دود. وی مسافت حدود یکصد و پنجاه متری بین اتومبیل ما و جمعیت                                   استقبال کننده را با شتاب طـــی کـــرد و فریادکننان گفت: « آقای دکتــر مصــدق، کجا                        می روید؟ مردم برای استقبال شما آمده اند . . .» به دستور پدرم، راننده اتومبیل را متوقف             کرد. در همین موقع، سه تن از مأموران پلیس که به دنبال آن شخص می دویدند، به                                 اتومبیل رسیدند و با سلاح های کمری در صدد دستگیری وی بر آمدند. پـــدرم از اتومبیل      پیـــاده شد و به پلیس گفت قصــد ســوئی در میـــان نیست. سپس بــه طـــرف صف         مستقبلین و روزنامه نگاران خارجی رفت. دختــــر خردسالی، به نماینـــدگی از ایرانیان،                   دسته گلی به پدر داد و خوش آمد گفت. ایـــرانیان ذوق زده نسبت به نخست وزیر و             هیئت نمایندگی ایران ابراز احساست کردند. چند تن نیز، در زمینه نهضت ملی                           ایــران و اثرات آن در جهـان بیاناتی ایراد نمودند. پـدرم از آنها تشکر کرد و از فرودگاه                   یکسره به بیمارستان Cornell Medical Center رفت و همراهان، به هتل والدورف                    تاور Tower Waldorf که برای اقامت آنها در نظـــر گــرفته شده بود رفتند. ناگفته       نگذارم، شخصی که از صف مستقبلین جـــدا شد و اتومبیل ما را متوقف کرد و پدرم را                       به محلی که ایــرانیان اجتماع کرده بودند، برد؛ مهندس پرخیده، یکــی از ایـــرانیان                          مقیم امریکا بود.
            پیش از عزیمت به امریکا، به توصیه پروفسور عدل، یک اطاق در بیمارستان       معروف به کورنل مدیکال سنتر، در شهر نیویورک برای بستری شدن پدرم ذخیره شده    بـود. منظــــور پـدر از رفتن به بیمــارستان، پس از ورود به نیـویـورک، ایـن بود کـــه از      ملاقاتها و دیـد و بازدیدهای تشریفاتی و خسته کننــده با رجـــال و شخصیت های              سیاسی و مصاحبه با روزنامه نگاران، خـــودداری کنــد در عین حـال معـاینه ای از او به            عمل آید.
من برای مخـــارج خـــودمان، مبلغ ده هزار دلار از صـــرافی مهدی لاله در تهـــــران خریده بودم. در آن موقع، قیمت دلار 40 ریال بود. مطلعین هـــزینه بیمارستان را روزی پنجاه - شصت دلار پیش بینی می کـــرده بــودند. با این محاسبه، پـــدرم                   می توانست چندروزی در بیمــارستـــان بماند، سپس به دیگـــر اعضـــای هیئت در هتل ملحق شود.
فردای روزی کـــه وارد نیـــویــورک شدیم، آقای تریگوی لی، دبیر کل سازمان ملل،     در معیت انتظام، سفیر کبیـــر ایــران، بــرای دیدن پدرم، به بیمارستان آمد و خوشامد گفت. روز بعـــد روزنامه نیویورک هرالد تریبیون، خبــر ورود نخست وزیـــر و اعضای هیئت نمــایندگی ایـــران را همــــراه با عکسهائی چاپ کـــرده بود و در ضمن نوشته بود:دکتر مصدق در «سوییت» 450 دلاری بیمارستان Cornell Medical Centerشاد و سرحال است.
روزنامه را که دیدم، به پدرم گفتم بابت هرشب توقف در این بیمارستان، بایـد 450 دلار بپــردازیم. پـدر سخت ناراحت شد و گفت « عجب کاری کـــردیم، مــا کـــه             چنین پولی نداریم. فکری بکن، تا هرچه زودتر، همین فردا، از اینجا بیرون برویم.»
هــــر روز وقت و بی وقت، پــزشکان، پرستــارها، به دیـدن و احــوال پرسی آقا         می آمـدند. رئیس بیمـارستان سعی می کـرد رضایت او را جلب کنــد، دائما سفـارش     می کرد. خودش می آمد، با پدرم صحبت می کـرد. حضور نخست وزیر ایران در امریکا و بستری شدن وی در آن بیمارستان از خبــرهای مهــم روزنامه ها و رادیوهای امریکا شده بود.
به یـاد دارم، روز دوشنبه بــود که پدرم در بیمــــارستـان بستری شد. دو روز بعــد کــه از میزان هزینه زیاد و بقــول خودش «کمــرشکن» بیمــــارستـان اطلاع یافت، اصـــرار داشت هرچه زودتر آنجـــا را ترک کند. سرانجـــام روز پنج شنبه، به دفتر رئیس روابــط عمومی بیمــــارستـان که خانمی بــود رفتم و گفتم: پدرم فــردا (جمعــه) باید از بیمارستـان مرخص شود. وی پس از چند تلفن به قسمت های مختلف بیمــــارستـان گفت: هنـــوز معاینات و آزمایش های ایشان تمــام نشده است. گفتم: پـدرم باید در اجلاس شورای   امنیت حاضر شود و سخنرانی هایش را آماده کند. به هــر ترتیب، قبــول کـــردند و صورتحسابمان را آوردند. هزینه پنج روز بیمارستان 14 هزار دلار شده بود! چـــاره نداشتم، پنج هــزار دلار از یک تاجـــر ایرانی قرض کـردم و به تهـران به برادرم تلگراف کردم برایمان پول بفرستد.
این راهم بگـــویم کــه این 14 هـــزار دلار هــزینه معاینات، اطاق، آزمایشها و عکس برداریهای طبی بود، دستمزد دکتـــرها را حساب نکرده بودند. پرسیدم اجـــرت     معـــاینه پزشک ها چنـــد است؟ گفتند چـــون شما پزشک هستید و پدرتان مورد احتـــرام جامعه امریکاست، از این بابت پولی قبــول نمی کنیم. وقتی به پدرم گفتم، خنــدید و گفت: غلط کـــرده اند، خرج تــورا هــم من می دهم! برو چندتخته قالچـــه بخـــر و به دکتـــرهائی که از من عیادت کرده اند هدیه کن. از یک تاجــــر ایــرانی اهل     آذربایجان شش تخته قالیچه به قیمت هــرکدام دویست تا سیصد دلار خـــریدم و به دکتـــرهای بیمارستان هـــدیه کـــردم.
روزهای اول اقامتمان در نیویورک ، روزنامه نیویورک هرالد تریبیون، سرمقــــاله مفصلی درباره ایــران، جنبش ملی شدن صنعت نفت و شخصیت سیــــاسی دکتــــر مصدق نوشت. این مقالات را خانمی به نام، مارگرت هیگنز Margret Higgens خبرنگار روزنامه مزبور نوشته بود و روی هم رفته، از ایران و منافع کشورمان، جانبداری کرده بود. مارگرت هیگنز از زمره خبرنگاران مشهور امریکا بود. وی در جنگ کره، همراه با سربازان امریکائی با چتر نجات در پشت جبهه فرود آمده بود و اخبار عملیات را برای روزنامه اش فرستاده بود.
پدرم از مطالعه این مقالات خوشحال شد و برای قدردانی از خانم خبرنگار به             من گفت او را پپیدا کنم و برای دیدار و تشکر از او، به منزلش بروم و یک تخته قالیچه به عنـــــوان یادگار به او هـــــدیه کنــــم. پــدرم سعی داشت، از همـــه کسانی که، به نحـــوی از انحاء، از ایران و منافع ایران حمایت می کنند قدردانی کند. پس از تلفن به روزنامه و تماس با او، درخواست خود را عنوان کـــردم؛ با خوشحالی پذیرفت. عصر روز بعــد، به محــل اقامتش که آپارتمان زیبائی بــود رفتم؛ پیام پدر را به او ابلاغ کردم و گفتم این قالیچه را نخست وزیر ایران از پول خود خریداری کرده و به عنوان هدیه و یادگار به شما می دهد. خانم خبرنگار، بسیار خوشحال شد و تشکر کرد، اما حاضــــر   به دریافت قالیچه نشد و اصــرار من، و تأکید این نکته که سنت و آداب ما دادن         چنین هــــدیه ای را تکلیف می کنـــد کارگـــر نیافتاد و گفت: « سلام مرا، به پدرتان، نخست وزیر ایران برسانید و بگوئید اگر هدیه ایشان را قبــــول کنم، مــــردم خواهند گفت: «درنوشتن مقالات مربوط به ایران تحت تأثیـر این هدیه قرار گرفته ام . . . »
وقتــــی موضوع ملاقات با خانم مارگرت هیگنز را بـــــرای پدرم نقــــل کـــردم، لحظاتی به فکر فرو رفت و سپس گفت: راز موفقیت این جامعه همین است، افــــرادشان،   عمــوما احساس مسئولیت می کنند؛ به آنچــــه اعتقاد دارند عمل می نمایند؛ بدیهـــی است در بین این جـــوامع، مانند همـــه جا، اشخاص نادرست و خیانتکار هـــم یافت می شود، اما در مجمــــوع سعی می کنند درستکار باشند. اینهــا را، به این آسانی نمی تـــوان از راه راست منحــــرف کـــرد. همین خانـــم را مثال می زنم؛ کسی از هــــدیه دادن ما بـــه او، آگاه نمی شود. تو، یک قالیچه کوچک برای او برده ای و به قول خودمان، هــــــدیه کــــرده ای، اما به گمانم، خـــود او احساس می کند که در قبال وظیفه اش درست عمل نکرده است؛ هرچنــــد هـــدیه را بعد از نوشتن مقـــاله گرفته باشد. چــه بسا، در آینده نیز، هنگام تهیه گزارش درباره ایــــران، همین احساس را داشته باشد.
روز بعـــــد، خانــــم خبـــرنگار، با درخواست قبلی، به دیدار پدرم آمـــد و از اقـــدام وی در فرستادن هــــدیه تشکر کرد. پدر که احساس می کرد نسبت به او، مدیــــون است، به خاطر مقالاتی که به سود ایران نوشته بو، از وی به عنــــوان یک دوست دعوت کرد تا به ایران بیاید و مهمان شخص او باشد. خانم هیگنز قبــــول کــــرد. چند هفته بعــــد، پس از بازگشت پدرم از امریکا به تهــــران آمــــد و یک هفته مهمــــان ما بـــود و باز، در مراجعت، مقالاتی درباره ایـــران و به طرفداری از نهضت نوشت. او سالها با ما   ارتباط داشت؛ یادش گرامی باد . . . .
خــــاطره دیگــــری دارم از مترجمین ایــــرانی که همــــراه هیأت به امریکا آمده بودند: پدرم از اسدی که انگلیسی دان بود، درخواست کرد، مطلبی درباره مأموریت هیئت و تصمیم شورای امنیت سازمان ملل تهیه کند، تا روز اقامتمان در نیویورک، کــــه       قرار بود با روزنامه نگاران امریکائی مصاحبه به عمــــل آید، بین آنها پخش شود. آقای اسدی مطلب مورد نظـر را تهیه کـرد. روزی که خانم مارگرت هیگنز برای ملاقات ما به هتل آمـــده بود، پدرم به منظــــور نظرخـــواهی، آن نوشته را به او داد. خانم خبرنگار، پس از مطالعه تبسمی کــــرد و گفت: این مطلب به شیوه ادبیات دوره شکسپیر نوشته   شده و ژورنالیستی نیست؛ در نتیجه مردم امریکا چیزی دستگیرشان نمی شود.
پدرم از او خواهش کـــرد، زحمت تهیه این متن را به عهــــده بگیرد؛ وی قبــــول کـــرد. روز بعـد آن را نوشته و ماشین شده به پدرم داد و بسیار مورد توجه روزنامه نگاران قـــرار گرفت.
*   *   *   *   *
در بخش بعد به قسمت دیگری در اینباره باره
خواهیم پرداخت.

محرم،مشتی آدمکش،گولاک ووحدت خلق


شعری زیبا و میهنی از اسماعیل وفا یغمایی




عاشقانه در ماهور


اسماعیل وفا یغمایی


 زشت من! زیبای من! کابوس من ،رویای من
دیشب و دیروز و امروز من و فردای من
از تو خاموشم، ــ اگر سر در گریبان همچو بیدــ
از تو فریاد من و بانگ من و غوغای من
اختر من، ماه من، خورشید من، در این شبان
تا به کی، در جستجویت چشم شب پیمای من
زورق من، موج من،رقص فرود و اوج من
ساحل پیدا و پنهان من ودریای من
بوسه گاه من به شبهای وصال و در فراق
تا سحربیدار یادت چشم خونپالای من
وه چه شیرینی تو در تلخی!، که «شیرین» گر چه تلخ
شهد «فرهاد»ست و «مجنون» تو، ای «لیلا»ی من
نیست ماوائی مرا، کاندر جهان آواره ام
با زکن گیسو ! که باشد آخرین ماوای من
کاش در گرمای آغوش تو گردد پیکرم ــ
سرد، تا گم در تو گردد واپسین گرمای من
کاش در چشمان تو، چشمان خود بر هم نهم
تا که در چشم تو باشد بعد مردن جای من
 
سوخت در سودای توهم سود و هم سرمایه ام
سود من اینک تو!، ای سرمایه ی سودای من
کفر من، ایمان من،هم جسم من هم جان من
دانش من، جهل من! ، نادان من، دانای من
نقص من،اکمال من، هم بند من هم بال من
راه من، بیراه من ،هم خستگی هم پای من
خشکسال من توئی ، مردم دگر از تشنگی
هم توئی رود من و هم ابر باران زای من
چون خمارم از تو خیزد، مستی من هم زتوست
باده من، رطل من ، خم من و مینای من
سالها بگذشته، بیرحمانه بر رخسار تو
دوستت دارم هنوز ای پیر و ای برنای من
وه !چنین پیر و چنین زیبا خدایا کیست کیست؟
آنکه او باشد مثال ماه مهر آرای من
«ترکمان» من «لر» من «کرد» من ای «ترک» من
«گیلک» و «مازندری» ، «خوزی» بی همتای من
گر «بلوچی» یا «عرب» یا«سیستانی» یا که «فارس»
با دوصد کثرت توئی اندر جهان یکتای من
سر فرو ناورده ام در پیش کس ، زینرو بشد
خاک غربت بستر و کاشانه و ماوای من
نیست پروای کسم در این زمین و آسمان
خاک راهم،لیک هفت اختر به زیر پای من
لیک رازی با تو خواهم گفت کز این سرکشی

 







بود قصد بندگی زیرا توئی مولای من
من زدوش افکنده ام شولای هفت افلاک چون
جز قبای تو نیاید راست بر بالای من
من «بلوچم» در بلوچستان و در اهواز «عرب»
بنده «ترکم» به تبریز و بود آقای من
«کرد» کردستان و «لر» اندر لرستان زین سبب
نیست پروای کسم غیر از تو ای یکتای من
تو نه یک عشقی، که یک مجموعه عشقی ای نگار
مادر من،دختر من! همسر و همتای من
ای نیا اندر نیای من تو در این سر زمین
ای تو هم پور من و هم من، و هم بابای من
نیست جز نامت نوائی گر بر آید دمبدم
از لب من، از دل من، از نی و از نای من
مسجد و میخانه ی من،ای خدا ـ شیطان من
اوج بی پروائی و،هم باعث پروای من
چیست دین تو؟ که جویم در تو رسم کفر و دین

مسلم وزرتشتی و نصرانی و ترسای من
سنی من شیعه ی من بابی و بیدین من
ای بهائی یا مجوس ای جمله آئینهای من
نی کلیمی ، نی مسیحی ، نی مسلمانم که تو
هم «محمد» هم «مسیح» وهم توئی «موسا»ی من
یا علی! رفتیم ما از خانقاهت، عفو کن
بعد از این من عبد و او جای تو شد مولای من
تا ترا بشناختم، راز نهان بشکافتم
هم «اهورا»ی منی اینک تو هم «مزدا»ی من

قرب سی قرن است ما در یکدگر آمیخته
پس تو در من خانه داری و تو باشی جای من
نیست در هفت آسمانم یک ستاره غیر تو
ای ستاره گر شوی تو پاره پاره وای من
آه معشوق من ای «ایران»! بیاویز از« وفا»
ای

شعری زیبا و میهنی از اسماعیل وفا یغمایی


شعری زیبا و میهنی از اسماعیل وفا  یغمایی

عاشقانه در ماهور


اسماعیل وفا یغمایی


 زشت من! زیبای من! کابوس من ،رویای من
دیشب و دیروز و امروز من و فردای من
از تو خاموشم، ــ اگر سر در گریبان همچو بیدــ
از تو فریاد من و بانگ من و غوغای من
اختر من، ماه من، خورشید من، در این شبان
تا به کی، در جستجویت چشم شب پیمای من
زورق من، موج من،رقص فرود و اوج من
ساحل پیدا و پنهان من ودریای من
بوسه گاه من به شبهای وصال و در فراق
تا سحربیدار یادت چشم خونپالای من
وه چه شیرینی تو در تلخی!، که «شیرین» گر چه تلخ
شهد «فرهاد»ست و «مجنون» تو، ای «لیلا»ی من
نیست ماوائی مرا، کاندر جهان آواره ام
با زکن گیسو ! که باشد آخرین ماوای من
کاش در گرمای آغوش تو گردد پیکرم ــ
سرد، تا گم در تو گردد واپسین گرمای من
کاش در چشمان تو، چشمان خود بر هم نهم
تا که در چشم تو باشد بعد مردن جای من
 
سوخت در سودای توهم سود و هم سرمایه ام
سود من اینک تو!، ای سرمایه ی سودای من
کفر من، ایمان من،هم جسم من هم جان من
دانش من، جهل من! ، نادان من، دانای من
نقص من،اکمال من، هم بند من هم بال من
راه من، بیراه من ،هم خستگی هم پای من
خشکسال من توئی ، مردم دگر از تشنگی
هم توئی رود من و هم ابر باران زای من
چون خمارم از تو خیزد، مستی من هم زتوست
باده من، رطل من ، خم من و مینای من
سالها بگذشته، بیرحمانه بر رخسار تو
دوستت دارم هنوز ای پیر و ای برنای من
وه !چنین پیر و چنین زیبا خدایا کیست کیست؟
آنکه او باشد مثال ماه مهر آرای من
«ترکمان» من «لر» من «کرد» من ای «ترک» من
«گیلک» و «مازندری» ، «خوزی» بی همتای من
گر «بلوچی» یا «عرب» یا«سیستانی» یا که «فارس»
با دوصد کثرت توئی اندر جهان یکتای من
سر فرو ناورده ام در پیش کس ، زینرو بشد
خاک غربت بستر و کاشانه و ماوای من
نیست پروای کسم در این زمین و آسمان
خاک راهم،لیک هفت اختر به زیر پای من
لیک رازی با تو خواهم گفت کز این سرکشی

 







بود قصد بندگی زیرا توئی مولای من
من زدوش افکنده ام شولای هفت افلاک چون
جز قبای تو نیاید راست بر بالای من
من «بلوچم» در بلوچستان و در اهواز «عرب»
بنده «ترکم» به تبریز و بود آقای من
«کرد» کردستان و «لر» اندر لرستان زین سبب
نیست پروای کسم غیر از تو ای یکتای من
تو نه یک عشقی، که یک مجموعه عشقی ای نگار
مادر من،دختر من! همسر و همتای من
ای نیا اندر نیای من تو در این سر زمین
ای تو هم پور من و هم من، و هم بابای من
نیست جز نامت نوائی گر بر آید دمبدم
از لب من، از دل من، از نی و از نای من
مسجد و میخانه ی من،ای خدا ـ شیطان من
اوج بی پروائی و،هم باعث پروای من
چیست دین تو؟ که جویم در تو رسم کفر و دین

مسلم وزرتشتی و نصرانی و ترسای من
سنی من شیعه ی من بابی و بیدین من
ای بهائی یا مجوس ای جمله آئینهای من
نی کلیمی ، نی مسیحی ، نی مسلمانم که تو
هم «محمد» هم «مسیح» وهم توئی «موسا»ی من
یا علی! رفتیم ما از خانقاهت، عفو کن
بعد از این من عبد و او جای تو شد مولای من
تا ترا بشناختم، راز نهان بشکافتم
هم «اهورا»ی منی اینک تو هم «مزدا»ی من

قرب سی قرن است ما در یکدگر آمیخته
پس تو در من خانه داری و تو باشی جای من
نیست در هفت آسمانم یک ستاره غیر تو
ای ستاره گر شوی تو پاره پاره وای من
آه معشوق من ای «ایران»! بیاویز از« وفا»
ای

گولاگ استالين آن گونه که «ايوان دنیسوويچ» توصيف کرده است



گولاگ استالين آن گونه که «ايوان دنیسوويچ» توصيف کرده است


۵۰ سال از انتشار کتاب «يک روز از زندگی ايوان دنیسوويچ» نوشته آلکساندر سولژنیتسین می‌گذرد: داستانی وحشتناک که برای نخستين بار چهره گولاگ شوروی در دوران سرکوب استالين را به شکلی عريان به نمايش گذاشت. گولاگ که شبکه‌ای تو در تو و مرگبار از اردوگاه‌های کار اجباری به شمار می‌رفت، ابزاری بود در دست حکومت شوروی تا با استفاده از آن سرکوب‌های سياسی را سازماندهی کند و منبع کاری رايگان را به خدمت گيرد. اين گولاگ‌ها در سال‌های ۱۹۱۷ تا ۱۹۶۰ زندگی ميليون‌ها نفر از مردم شوروی سابق را به تباهی کشاندند. آلکساندر سولژنیتسین، نويسنده کتاب «يک روز از زندگی ايوان دنیسوويچ»، هشت سال از عمر خود را به اتهام تبليغات ضد شوروی در اين گولاگ‌ها گذرانده بود و از جمله با شماره زندانی ۲۸۲، در اردوگاه ويژه زندانيان سياسی در اردوگاه «اکيباستوز» در حبس بود. او که شرايط زندگی در اين اردوگاه وحشتناک را توصيف کرده همچنین کتابی دیگر نوشت با عنوان «مجمع‌الجزایر گولاگ». در زير تصاويری از اردوگاه‌های گولاگ را می‌بينيد.

x
1
کارگران و مسوولان اردوگاه کار اجباری بلومورکانال در یک جنگل در وائیدای، سال ۱۹۳۲. پشت سر آنها پارچه ای به چشم می خورد که روی آن نوشته شده است: «کار در اتحاد جماهیر شوری یک امر افتخارآمیز، با شرافت، اجتماعی و قهرمانانه است.»
x
2
تخت خواب ها در اردوگاه پانیشفسکی
x
3
نقشه اتحاد جماهیر شوروی که در آن، اردوگاه های گولاگ مشخص شده اند
x
4
یکی از زیر مجموعه های اردوگاه کار اجباری در اوزرنی، سال ۱۹۵۱
x
5
زندانیان سیاسی زن که به صورت فشرده و در یک شرایط بد زندگی می کردند
x
6
ظروف غذاخوری که در اردوگاه های گولاگ پیدا شده اند
x
7
زندانیان زن در حال کار با بیل و فرغون در اردوگاه بلومورکانال در سال ۱۹۳۲
x
8
زندانیان پس از شنیدن سخنرانی رییس اردوگاه کار اجباری بلومورکانال در سال ۱۹۳۲.
x
9
زندانیان در حال کار در کارگاه خیاطی؛ اردوگاه بلومورکانال، سال ۱۹۳۲.
x
10
لباس زندانیان گولاک که بر پشت آن شماره زندانیان نقش می بست.
x
11
دو مرد در حال خروج از یک خودرو که به نظر می رسد برای حمل زندانیان مورد استفاده قرار می گرفت.
x
12
زندانیان در حال ناهار خوردن در اردوگاه باملاگ در سال ۱۹۳۳.
x
13
زندانیان در حال ساخت خط آهن
x
14
زندانیان بیمار در درمانگاهِ اردوگاه بلومورکانال، سال ۱۹۳۲.
x
15
زندانیان محکوم به کار در یکی از بزرگترین اردوگاه های کار اجباری در دوران استالین در منطقه ایرکوتسک سیبری
x
16
اردوگاه کار اجباری شماره ۱۲۵ در وورکوتا در سال ۱۹۴۶.
x
17
اردوگاه کار در کاراگاندا که به نام «کارلاگ» نيز شناخته می شد. اين اردوگاه يکی از بزرگترين اردوگاه های گولاگ شناخته می شد. در دوران فعاليت اين اردوگاه، نزديک به ۸۰۰ هزار نفر در آن زندانی شدند.
x
18
الکساندر سولژنستین در دوران حبس در اردوگاه اکیباستوز، حدود سال ۱۹۵۳.
منبع: رادیو فردا