۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

راضیه ابراهیم زاده، از فرقه دموکرات تا زندگی در شوروی


راضیه ابراهیم زاده، از فرقه دموکرات تا زندگی در شوروی




راضیه ابراهیم زاده
راضیه ابراهیم زاده در لباس فرقه دموکرات
مصاحبه با راضیه شعبانی(ابراهیم زاده) عضو حزب توده ایران و فرقه دموکرات آذربایجان و همسر رضا ابراهیم زاده از اعضای گروه ۵۳ نفر

چه شد که وارد کارهای سیاسی و حزب توده ایران شدید؟

پس از ازدواج با همسرم رضا ابراهیم زاده – یکی از پنجاه و سه نفر- که پس از آزادی از زندان با هم زندگی مشترک را آغاز کردیم، او برای من همانند یک معلم بود؛ من دختری ۱۶ ساله بودم و او مردی ۴۰ ساله که روح میهن دوستی و سوسیالیسم-انترناسیونالیستی را برایم ارمغان آورد. راهی که تمام زندگیم تحت تاثیر آن قرار گرفته و هر لحظه اش را وقف آن کردم.

رضا ابراهیم زاده چه نقشی در تشکیلات حزب توده داشت؟

 
او در ۱۳۰۴ عضو حزب کمونیست ایران می شود و در سال ۱۳۱۶ در جریان بازداشت اعضای ۵۳ نفر به زندان می افتد. وکیل مدافع او در آن زمان احمد کسروی بود. رضا بعد از تمام کردن محکومیت شروع به رانندگی لوکوموتیو در راه آهن کرد و در همان زمان "کانون کارگران راه آهن" را سازماندهی می کرد. رضا در تقویت حزب توده ایران، فعالیت زیادی می کرد و در بین کارگران راه آهن نفوذ زیادی داشت. او از بنیان‌گذاران "شورای متحده مرکزی اتحادیه کارگران و زحمتکشان ایران" به همراه رضا روستا، ابراهیم علی زاده، یوسف افتخاری بود.

احسان طبری در كتابش "كژ راهه" او را چماق دار رضا روستا می خواند. نظر شما چیست؟

خیلی از نظرات طبری در این کتاب به واقعیت نزدیک است اما این رفقا بی انصافی کرده و خود را پاک و صاف نشان می دهند. درست است که طبری برخلاف اسکندری در دگروه بندی‌ها قرار نداشت، ولی همیشه رای او بود که کار را تمام می کرد.

شما دو فرزند خردسالتان را در این دوران از دست دادید، آیا این زایده تفکر سیاسیتان بود؟

هم اکنون هم که به مرگ دو فرزندم فکر می کنم، غم تمام وجودم را فرا میگیرد، من در آن زمان فناتیک بودم، ایمان کور به راهی که انتخاب کرده بودم تمام تار و پودم را گرفته بود. ما چنان دگم بودیم که برای نجات کودک اولم حتی حاضر به پول قرض گرفتن و یا بردن او پیش پزشک آشنا نبودیم چون این را نشانه ضعف خود می دانستیم. آن زمان در اوج آرمان خواهی، تحجر در درونمان بود.

ماموریت شما در مازندران چه بود؟

راضیه ابراهیم زاده
در آن زمان فناتیک بودم، ایمان کور به راهی که انتخاب کرده بودم تمام تار و پودم را گرفته بود
در عرض چند ماهی که از طرف حزب توده در مازندران ماموریت داشتیم، "اتحادیه زنان زحمتکش" و "زنان کارگر کارخانجات برنج کاری مازندران" را سازماندهی می کردیم . البته ایرج اسکندری، احسان طبری و فریدون کشاورز در سازماندهی نقش به سزایی داشتند. با سخنرانی زهرا اسکندری تشکیلات دموکراتیک زنان ایران در مازندران ایجاد شد.البته اینها همگی با سیاستهای حزب همخوان بودند که هدفش افشاگری علیه سیدضیا یود.

چگونه به فرقه دموکرات آذربایجان پیوستید؟

من در مازندران با رهبری و حزب مشکل پیدا کرده بودم، تیپ بله قربان گویی نبودم، برای دیداری از آنجا به آذربایجان رفتم که مصادف شد با قیام مردم آذربایجان. من هم ماندگار شدم. فرقه خدمات زیادی برای آذربایجان کرد. هر چند تندی و کج روی هم بود. من هم در آن زمان لباس نظامی به تن کردم، چکمه و دامن و کلت به کمر، خود این کارها خیلی اش از روی جوانی و ناپختگی بود. بعدها در موقع حمله به آذربایجان و کشتار و سرکوب خونین مردم من در تهران بودم و مجبور شدم پنهان شوم.

شما یکی از اولین زندانیان سیاسی زن هستید، چه زمانی به زندان محکوم شدید؟

۱۶ بهمن ماه ۱۳۲۵ با داشتن یک کودک دو ماهه در شکم به زندان روانه شدم، من جزو اولین زنان زندانی سیاسی بودم. آن موقع زندان مخصوص زنان وجود نداشت و یکی از خانه‌های سرلشگر رزم آرا واقع در خیابان کالج کرایه و تبدیل به زندان شده بود. بعدا مرا از تهران تحویل دادستانی ارتش آذربایجان دادند. پسرم دوازده روزه بود که به اولین محاکمه نظامی رفتم. به دو سال حبس محکوم شدم که مدتی از آن را در زندان تبریز گذراندم و مدتی هم در تهران زندان بودم.

چه زمانی مجبور به ترک ایران شدید؟

راضیه
بعد از کودتای ۲۸ مرداد شرایط روز به روز سخت‌تر شد. به دستور حزب و از طریق عراق، سوریه، بیروت، ایتالیا و بعد لهستان به اتحاد جماهیر شوروی رفتم، قصه مهاجرت ما حکایتی‌ست جذاب و شنیدنی در سال ۱۳۳۴.

آیا بعدا توانستید همسرتان را ببینید؟

بعد از ۹ سال که نمی دانستم او زنده است یا مرده، در ۱۹ اکتبر ۱۹۵۵ در ایستگاه راه آهن مسکو همدیگر را در آغوش گرفتیم. در این سالها او برای من نامه و عکس از طریق حزب می فرستاده است اما رفقا متاسفانه آنها را به دست من نمی رساندند. پسرم نیز که سالها به او گفته بودم پدرش مرده است، مشتاق دیدار پدر بود. لحظه دیدار او با ابراهیم زاده در مدرسه شبانه روزی او صحنه زیبا و دردناکی بود.

زندگی در تاجیکستان چگونه بود؟

زندگی سختی بود، درآمدمان کم بود و زندگی محقری داشتیم. ابراهیم زاده در محل کارش یک پایش معلول شده بود. خیلی از پناهندگان دهه ۳۰ میلادی به اتهام جاسوسی و دشمن خلق بودن در دوران قبل از من به اردوگاه‌های کار اجباری تبعید شده بودند. بعدها فهمیدم که شوروی‌ها در همه امور پناهندگان و حزب دست دارند و این امری عادی بود. من در تاجیکستان تحصیل کردم، به دانشگاه رفتم و دبیر زبان فارسی شدم. ابراهیم زاده نیز در ۵۴ سالگی به مدرسه شبانه رفت و دیپلم گرفت و بعد لیسانس زبان تاجیکی؛ او در اواخر عمر چند بار سکته کرد. هر چند خاک‌سپاری او از طرف حزب توده و حزب کمونیست تحریم شد و به جز دوستان،کسی برای مراسم نیامد.

کی به ایران برگشتید؟

۲۲ دی ماه ۱۳۵۹ . مدتی طول کشید، خیلی دوندگی کردم، هم خودم هم خانواده‌ام در ایران. در این مدت با تقی شاهین که ۶۲ دفترچه یادداشت ابراهیم زاده را به او داده بودم، تماس گرفتم که بتوانم آنها را از او بگیریم. این دفترچه ها خاطرات ابراهیم زاده بود و به سفارش او به تقی شاهین داده بودم. اما او فقط ۱۸ دفترچه را به من پس داد که این خاطرات او تا ۱۳۱۵ بود که وارد حزب کمونیست شده بود. تقی شاهین تاکید داشت که بقیه را گم کرده است.

مهاجرت دوم در چه زمانی بود؟

هفت سال بعد، در دوران سرکوب جمهوری اسلامی مجبور به ترک ایران شدم. این بار در ابتدا به آذربایجان شوروی رفتم و از آنجا به آلمان. از آن زمان تا حالا که ۸۷ ساله ام در این کشور زندگی می کنم.
شهرام دریانی

منبع: بی بی سی

وای باران ! باران!

وای باران ! باران!
شيشه پنجره را باران شست.
از دل من اما.......... چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
تو بهاری؟         
        نه.        
              بهاران از توست.            
هوس باغ و بهارانم نيست
ای بهين باغ و بهارانم تو!
باز کن پنجره را
تو اگر باز کنی پنجره را-
من نشان خواهم داد
به تو زيبايی را...............
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی  عروسکهای
کودک خواهر خويش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نيست ز دارايی داماد و عروس
صحبت از کودکی و سادگی است
چهره ای نيست عبوس.
در دلم آرزوی آمدنت ميميرد
رفته ای اينک   اما آيا
باز برميگردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چه تمنای محالی دارم- خنده ام ميگيرد
من گمان ميکردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چهار فصلش همه آراستگی ست.
من چه ميدانستم
هيبت باد زمستانی هست.
من چه ميدانستم
دل هر کس دل نيست؟
در ميان من و تو فاصله هاست.
گاه می انديشم
ميتوانی تو به لبخندی اين فاصله را برداری!
تو توانايی بخشش داری.
دستهای تو توانايی آن را دارد
که مرا زندگانی بخشد.
و تو چون مصرع شعری زيبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی......
تو به اندازه ی تنهايی من خوشبختی
من به اندازه ی زيبايی تو غمگينم
آرزو ميکردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا ميخوانی؟؟؟
باورم نيست که خواننده ی شعرم باشی.
( کاشکی شعر مرا ميخواندی)
گاه می انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس ميگويد؟
آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی ميشنوی
روی تو را کاشکی ميديدم.
شانه بالا زدنت را ــ بی قيد
و تکان دادن دستت که: مهم نیست زیاد!
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد؟
چه کسی ميخواهد
من و تو ما نشويم؟؟؟
خانه اش ويران باد.
من اگر ما نشوم تنهايم
تو اگر ما نشوی خويشتنی
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزی
همه بر ميخيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشينی
چه کسی برخيزد؟
حرف را بايد زد
درد را بايد گفت!
سخن از مهر من و جور تو نيست.
سخن از متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرور آور مهر
آشنايی با شور؟
وجدايی با درد؟
سينه ام آينه ای ست
با غباری از غم.
تو به لبخندی از اين آينه بزدای غبار.
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزی
همه بر ميخيزند......
 
 
                                       حمید مصدق