۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

آن ها دوبار، کشته شده اند


محمد علی اصفهانی
آن ها دوبار، کشته شده اند.

يک بار برای فتح قدس از طريق کربلا، با سلاح های اسراييلی و آمريکايی و روسی. و يک بار برای فتح دانشگاه از طريق گور های ناخواسته، با بيل و کلنگ بسيجی.
بسيجی يی که در شرايطی ديگر، می توانست يکی از خود آن ها باشد شايد.
و در هر دو بار، به دست يکی: همان کس که بساطش را بر استخوان های درهم کوبيده شده ی در جنگ ها، و يا در شکنجه گاه ها (فرقی نمی کند) می چيند.
و بعد، چوب حراج را بلند می کند که:
- برای بهترين خريدار! و فروشنده، يکی است در چشم؛ و هزاران است در چشم انداز. تا، کجا را چشم انداز بگيريم. و باز: يکی شده باهم، در چشم انداز. تا ˝يکي˝



را چه بگيريم... ـ آی خريداران! بشتابيد.
ما کسانی داريم که در راه ما جان می دهند. با چشم های بسته. و ای بسا از آنانشان، با چشم هايی باز، امّا کبود و سرخ و گرفته از خلسه ی افيونی که در کام جانشان فرو ريخته ايم: ˝به روی سينه و پشت بسيجی نوشته:
يا شهادت يا زيارت˝. يا:
˝خلق جهان بداند...˝ و برای هر کدامشان، آخوندی معمم، يا آخوندی بی عمامه، پيشاپيش،
هم ˝رجز˝ نوشته است؛
و هم ˝وصيت نامه˝
. کسی چه می داند؟ شايد شهيد شد.
و معمولاً هم همينطور می شود. وقتی شهيد شد،
خودش را يا استخوانش را ـ استخوان در هم شکسته در جبهه های يک جنگ، يا در شکنجه گاه های يک دوستاقبان را، به حراج می گذاريم. و وصيت نامه اش را. و تا زنده است، رجز هايش را البته. رجز هايمان را يعنی. شايد هم به حراج نه. به مزايده و مناقصه. بله. نه ˝شايد˝. که حتماً. به مزايده و مناقصه. ما آدم می گذاريم به مزايده. و قدرت می گذاريم به مناقصه. قدرتی که داريم و افزون می خواهيمش. يا قدرتی که نداريم و در پی آنيم. اگر می خواهيد با کسی بسازيد، ما هستيم. شعار ها فرق می کنند هرچند. صحنه گردانان فرق می کنند هرچند. به حراج گذارندگان فرق می کنند هرچند. و به مناقصه و مزايده گذارندگان. و حالا بگذار ما به آن که بسيجی های کشته را به دست بسيجی های زنده، مدفون می کند نگاه کنيم فقط اما. و آن بقيه را بگذاريم برای زمان مناسب که گفته اند: هرسخن، جايی و هر نکته، مقامی دارد. چرا دانشگاه؟ هرچه هست، زير سر همين دانشگاه است. امام راحل، چنين فرموده است. مگر نه؟ و دانشگاه، بايد ˝حوزه˝ شود. امام راحل، چنين خواسته است. مگر نه؟ و دانشگاه را اول می بنديم. برای مدت های مديد. و پاکسازيش می کنيم. و بعد، وقتی که باز کرديمش، باز همان دانشگاه است. با همان فتنه ها. اصلاً خاصيت دانشگاه ـ اين تحفه ی غرب ـ اين است که هرچه هست زير سر اوست. پاکسازی شده و پاکسازی نشده. دانشجو را در خوابگاهش، از بلندی به زمين می افکنيم. با وضو و ذکر و دعا که: - خدايا! اين قربانی را از ما بپذير! سودی نمی کند. می گيريمش پس. و به زندانش می افکنيم. که زندان ها در عهد ما دانشگاهند. سودی نمی کند. و باز، حکايت از نو. و از نو...
ـ دانشگاه را گورستان کنيد! در گورستان، مردگاننند. و مردگان، خاموشند. اما نکند دانشگاه ـ اين موجود ناشناخته ـ بليّه ی ديگری هم داشته باشد؟: زنده کردن مردگان! و دارد.
دانشگاه، نمی تواند گورستان باشد. چون مرده هايی را که در آن دفن می کنند زنده می کند. و می فرستدشان مثلاً به جلو در مجلس تا خودشان را به آتش بکشند که: ـ چرا آن روز ها که برايتان جان می داديم عزيز بوديم، و حالا ما نان شب نداريم و شما در کاخ هايتان به ريش ما می خنديد؟ خبرش را که همه خوانده ايم. در همين روز ها. روز های بد. نمی دانم. شاملو اگر زنده بود امروز، شايد می گفت: آنک گورکنانند نه در گذر گاه ها مستقر با ساطور خونين. که در دانشگاه ها نشسته بر خاک با بيل ها و کلنگ ها...
٭ نمی دانم. پس آن ها را از او با خود زمزمه می کنم که می دانمشان. شعری که زندگی را نه زيستن در قالب ها، که از خويشتن خويش بارويی پی افکندن می داند. چرا که: غافلان، همسازند. تنها توفان فرزندان نا همگون می زايد. ٭٭ و شعری که مرگ را به هيچ می انگارد.
مگر: در سرزمينی که مزد گورکن افزون ِ از جان آدمی است. راستي، مزد اين گورکنان دانشگاه ها چند است؟ به اندازه يی هست که ناچار نباشند که فردا، يا پس فردا، در بهارستاني، خزانستاني، جايي، خود را به آتش بکشند؟ هرگز از مرگ نهراسيده ام اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود. هراس من بارى همه از مردن در سرزمينى است که مزد گورکن افزونِ از جان آدمى است جستن يافتن و آنگاه به اختيار، گزيدن و از خويشتن خويش بارويى پى افکندن اگر مرگ را از اين همه ارزشى بيشتر باشد حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسيده باشم.

۸ اسفند ۱۳۸۷
----------------------------------
٭ آنک قصابانند/
در گذرگاه ها مستقر/
با کْنده و ساطوری خون آلود
(شاملو: در اين بست)

٭٭ شاملو: خطابه ی تدفين

٭٭٭ شاملو: آيدا در آينه (از مرگ...) دی ماه ۱۳۴۱ شاملو، بعدها، در عصر ملايان، اين شعر را، اين طور هم نوشت، و اين طور هم خواند:
هراس من بارى/
همه از مردن در سرزمينى است/
که مزد گورکن/
از آزادى آدمى/
افزون باشد.

و طبعاً او که تک تک کلمه هايش را، و تک تک تصويرهايش را، در شعرهايش سبک و سنگين مى کند، می داند که در يک تعبير صرفاً زيبايى شناسانه با نگاهی به ساختمان تصوير، و به موسيقی هجايی کلمات، اين روايتِ موقت و مقطعي، به آن روايت اولی و دائمی ـ که يکى از زيباترين و ماندنی ترين شعر های او را می سازد ـ خدشه وارد می کند. امّا باکيش نيست. چرا که مفهوم ˝آزادى˝ در تار و پود ذهن او، آنچنان معادل ˝بهاى جان آدمى˝ است، که به چنين ˝فدا˝يی می ارزد. در اين باره، قبلاً به تفصيل، سخن گفته ام.
در اينجا: